آرام و بی‌صدا در می‌زند. بی‌اجازه‌ات وارد می‌شود و چتر سیاهش را روی روز آفتابی‌ات می‌گیرد. ساده تلخ و حقیقی‌ است مرگ.


آرام و بی‌صدا در می‌زند. بی‌اجازه‌ات وارد می‌شود و چتر سیاهش را روی روز آفتابی‌ات می‌گیرد. ساده تلخ و حقیقی‌ است مرگ. دوست نداری راجع بهش فکر کنی تا اینکه ابر سیاهش را روی خورشید نزدیکانت بگیرد. به عکسش که نگاه می‌کنم سعی می‌کنم تجسمش کنم.

صدایش را حسش را قبل از اینکه این عکس را بگیرد. صندلی را حتما برای پرتو نوری علا خودش از خانه آورده گذاشته جلوی باغچه. صدای چند پرنده که روی شاخه‌ها می‌پریدند در آن بعدازظهر ساکت تابستانی. ضامن تایمر دوربین لوبیترش را عقب کشیده و تا پشت صندلی سریع دویده. دستش را گذاشته روی شانه‌ی سنباد و مثل همیشه به گوشه‌ی چپ خیره شده تا صدای شاتر دوربین این بعدازظهر را بدون صدای پرنده‌هایش جاودانه کند.

زمان بی‌رحم است. ثانیه‌ها سرت را گول می‌مالند و به خودت که بیایی می‌بینی همان لحظه‌ای که در مشتت بود چطور لغزیده مثل ماهی افتاده در برکه‌ی تاریک بی‌انتها. بعدش چاره‌ای نداری جز اینکه به عکس‌هایت خیره شوی و چایت سرد شود دوباره گرمش کنی دوباره سرد شود. ساعت‌ها بی‌رحم‌اند. بی‌رحم‌تر از سربازی که آخرین گلوله‌اش را بدون هیچ ترسی در خشاب فرو می‌کند. و باید روزهای زیادی را بگذارنیم تا بفهمیم چرا دوست داشتیم زیباترین و بی‌رحم‌ترین حقیقت ممکن را به مچ دستمان آویزان کنیم. این تراژدی تلخ داستان همه‌ی ماست. تراژدی عکس‌های رنگ و رو رفته بعدازظهر غمگین و دل تنگ شکسته.

دوشنبه شب که عمو سپان رفت میرداماد شلوغ بود. مثل همه‌ی عصرهای بهاری. با تاکسی‌های منتظر. درختان کهنه‌ی خسته، نشسته کنار خیابان. مردمی که می‌دویدند تا زودتر برسند. فقط کمی زودتر. دوشنبه‌ شب میرداماد تنها شد. تنهاتر شد.

برگرفته از  سرزمین رویایی