آن‌گاه بي‌صدا ديگر بار با من گفت: تو را چه مي‌شود، زردشت، مهر سكوت را بشكن و با كلام‌ات درهم شكن.

















به ياد بيژن الهي و همچنين حسين منصور
سكوت و جلجتا

عدنان دانشيار


«آن‌گاه بي‌صدا ديگر بار با من گفت: تو را چه مي‌شود، زردشت، مهر سكوت را بشكن و با كلام‌ات درهم شكن.» (نيچه، چنين گفت زردشت، قطعه خاموش‌ترين ساعت) بيژن الهي همواره شاعر سكوت باقي ماند: «اينجا- در همين نزديكي- آرام‌آرام، مي‌نوازم، زخمه مي‌زنم؛ پنجه من، از سكوت عادل‌تر!- الهي»؛ « نگاهي به آسمان، مجهزم مي‌سازد كه سكوت كنم- الهي». و فهم معناي اين سكوت، روزنه‌يي را براي فهم سلوك و راه رفته شاعر مي‌گشايد؛ روزنه‌يي و نه بيشتر، كه روشنگر لحظاتي از زندگي معنوي و دروني او خواهد بود… مايستر اكهارت مي‌گفت كه نزديك‌ترين مفهوم به خداوند، سكوت است: «Nothing is so like God as silence». از سويي، در فرهنگ جادويي سانسكريت (هندو- بودايي) -كه بيژن الهي نيز با آن پيوند فكري ديرآشنا و استواري داشت- آفرينش با «آناهاتا نادا» يا صداي بدون ضرب «اوم Aum))» آغاز شد. در سانسكريت، صدا (آوا) را «آناهاتا نادا» مي‌نامند كه البته صداي برخاسته از تماس يا برخورد اشيا نيست، و در تبار واژه، معناي «صداي بدون ضرب» را مي‌دهد. و «اوم» نخستين آناهاتا نادا پس از آفرينش هستي است. اين مانتراي باستاني را، بنا به تعريف، چهار عنصر بنيادين برساخته‌اند: سه عنصر واقعي و يك عنصر انتزاعي. عناصر واقعي‌ همان سه حرفM ، U و A، هستند كه عناصر شنيداري‌اند و شنيده مي‌شوند. و آن تك‌عنصر انتزاعي، عنصري ناشنيدني‌ (= سكوت) است كه از پي آن سه‌ روانه است. اين عنصر نا-شنيدني، اين سكوت، همان خدا است. اكنون شايد پيچيدگي بحث اكهارت آسان به فهم‌ آيد. در پس محو خاطره بشري، سكوت خصلت آغازين لحظه نخست است، لحظه واحد، لحظه پيش از برون‌شدگي، لحظه پيشاتكثير، لحظه واجد همه‌چيز. در آغاز معماي كاسپار هاوزر ساخته ورنر هرتزوگ تصاويري از پي مي‌آيند؛ آسمان گرفته است و باد علف‌ها را تكان مي‌دهد و صدايي مهيب به گوش مي‌رسد: «آيا اين فرياد دهشتناك پيرامون را، كه نامش سكوت است، نمي‌شنويد؟» گويي سكوت هر آنچه هست را يك‌سر از آن خويش مي‌كند؛ آنها را به كام خويش فرو مي‌برد، انگار كه به ماواشان بازمي‌گرداند. برخي زيستن‌ها بيش از هر چيز «سكوت» است. بيژن الهي حضور ناشنيدني همين سكوت «يك‌سر از آن خويش‌كننده» را دريافته بود؛ ميل پيوستن را داشت بدان، ميل بازگشت به ماوا، به خانه، و يكي شدن با آن را. يكي شدن: «ديگر هيچ كجا، هيچ كجا/ مرا به نامي، به كلمه‌يي، صدا نكن؛ كه حال، تمام زبان، در نام يك گياه، آسوده‌ست- الهي»، درست مثل استادش، حسين منصور- كه شوق او در پيوستن به سكوت، اشتياقش به ترك غربت اين جهان، و بازگشت به خانه، و يكي شدن با آن، حد اعلاي حماسه بود. و نام پنهان اين حماسه پرصدا، سكوت است. و سكوت نزديك‌ترين مفهوم به خداوند است.


كلام تكان‌دهنده و رازناكي هست كه حلاج در واپسين لحظه‌هاي مصيبت زندگي‌‌اش- كه نه شرح احوال، بل سوگنامه هر سالك عشق است و اعترافنامه هر انسان مبارز- به بيان آورده است پيش از اينكه زبانش را سلاخي كنند… بنا به گزارش شيخ عطار در يادنامه‌اش براي پارسايان، و نيز گزارش‌هايي حتي قديم‌تر، اين واپسين كلامي است كه حلاج به خواست قلبي خودش و «از سر مقصود»1 بر زبان رانده است، زيرا پس از آن فقط آيتي از كلام خدا را برخواند و نگذاشتند كه آن را پايان دهد: «پس زبان‌اش ببريدند و نماز شام بود كه سرش ببريدند. در ميان سر بريدن تبسمي كرد و جان بداد»2. اين واپسين آواي حلاج در آثار گذشتگان به صورت‌بندي‌هاي گونه‌گون آورده شده و درباره معناي آن ميان پژوهندگان هيچ هم‌داستاني در ميان نيست. در دو تصحيح مشهور محمد استعلامي و رينولد نيكلسون از تذكره‌الاولياي شيخ عطار، عبارت حلاج چنين آمده: «حسب الواجد افراد الواحد [له]» و «حب الواحد افراد الواحد». استعلامي در نهايت شگفتي معنايي به دست نداده، و نيكلسون در حاشيه تصحيح‌اش اشارتي روا داشته كه هيچ معناي روشني ندارد: «دوستي يگانه، فردهاي يكي است.» در كشف‌المحجوب، شاهكار عرفاني ابوالحسن علي بن عثمان هجويري، نيز شكلي از آن (حسب الواجد افراد الواجد له) بدون ترجمه و معناي فارسي آمده است. شرح كوتاه هجويري هم در ظلمات آواي رازناك منصور حلاج هيچ راهگشا نيست و چنين مي‌نمايد كه او تصوير روشن يا معناي دقيقي از اين عبارت در سر نداشته است: «و محب را آن بسنده باشد كي هستي او از راه دوستي پاك گردد و ولايت نفس اندر وجد وي برسد و متلاشي شود»3. بدين‌سان بايد گفت كه «در واقع بسياري از پژوهشگران بي‌معنا بودن عبارت حلاج را پذيرفته‌اند، و آن را به حساب «شطحيات» گذاشته‌اند. اينان كار را سهل گرفته‌اند.» 4: «ما نشانه‌يي بوده‌ايم، بي‌تعبير/ ما بي‌درد بوده‌ايم و چه بسا/ زبان خويش را در غربت از دست داده‌ايم- منموزين، ايزدبانوي خاطره، فردريش هولدرلين».


… و «شرم در نور است و اين، پايان هر سخني است- الهي». اگر شرم در نور است، پس وقار به تاريكي است، در تاريكي، در شب: شب جهان سوژه، كه به گفته هگل، همان واقعيت ناب آن است كه در قلمرو بيان‌ناپذيري به صورت‌بندي‌هاي تازه بيان نظري نيازمند است: «انسان همين شب است، اين نيستي نابي كه در بساط‌اش دربرگيرنده همه‌چيز است، قلمرويي سرشار از تصاوير و تصورات. در اوهام و خيالات پريشان‌اش، گرداگردش را شب فراگرفته؛ ناگهان سر بريده خون‌آلودي پيش پاي‌اش مي‌افتد، شبح سفيدي كمي آن‌سوترك آشكار مي‌شود، و باز هر دو ناپديد مي‌شوند. آدمي آن‌گاه كه در چشمان ديگري مي‌نگرد، همين شب را مي‌بيند- شبي كه هراس در دل مي‌افكند؛ و يكايك ما، در مواجهه با شب جهان، آونگان و بي‌تكيه‌گاه‌ايم- Material Philosophy، درس‌گفتار، گ. و. هگل»… «و ديگر سه معماست: / شبي ليلايي/ كه نه راه سفري دارد/ نه مقام منزلي- شطحيات، حلاج». « و صدا همان صداست؛ / آيا روز است؟-الهي». بيژن كه نرد سلوك و قمار عشق در شب ضيافت مصائب حلاج جسته بود، سودايي او بود، و در شب‌ آگاهي‌اش «آفتاب يار دميده بود5» و خود شطحيات منصور را آن‌سان روح‌نواز و دلبرانه به فارسي روايت كرده بود: «بنبيني مرا مگر به شنيد، / داري ار گوش جانب كلمات/ كلماتي بدون شكل و بيان/ نه به مانند نغمه اصوات – شطحيات، حلاج»، اما به شكرانه اين شيدايي‌اش و به حكم زيستن در هواي كبود امر رازورانه، در گسستي قاطع از متافيزيك انتزاعي شطحيات، و عبور از فواصل برناگذشتني ميان قله‌هاي انتزاع مفهومي برساخته آن كلمات بي‌شكل و بيان، كوشيد كه به «كامصداي بازپسين قدم‌ها6»ي رقص مرگ آن يار نيك‌انجام معنايي بدهد: «زير شمشير غم‌اش رقص‌كنان بايد رفت/كآنكه شد كشته او نيك ‌سرانجام افتاد- حافظ». آنچه به حكم خود حلاج (يعني همان: نه به مانند نغمه اصوات)، تا اينجاي رهگذر تاريخ، و به زير شكنجه ملالت و ملامت، براي ديگران؛ سترگ‌پژوهندگاني حتي، چونان لمعات نا اصوات بود، چونان نا-صدا، براي الهي‌انگاري عين صدا بود، حقيقت صدا؛ صداي مردي كه ما را به ضيافت مصيبت‌هاي آدمي فراخواند كه به رازي پاسخ‌ناگرفته و نامكشوف افسون‌مان كند. «عشق كاهنان خويش را در شاعران مي‌يابد و گهگاه صدايي شنيده مي‌شود كه مي‌داند چگونه از آن دفاع كند- كي‌يركگور: ترس و لرز». و الهي كه به حكم‌ شاعري كاهن عشق بود، كامصداي حلاج عاشق را شنيد؛ او هم‌چون شيخ عطار نيك مي‌دانست «كه مردي رازي را با خود برده است» كه حالا بر او مكشوف آمده. نگاهي به پژوهش حيرت‌انگيز الهي كه نكته‌هايي از آن در رساله چهار گزارش از تذكره‌الاوليا، اثر ارزشمند بابك احمدي آمده است كاهن عشق را نشان مي‌دهد كه با شهامتي شيدايي به دفاع از مهجوري آواي عشق برخاسته است؛ صدا، كامصداي عشق. الهي، شكل روشن و صورت دقيق آن واپسين صدا را چنين دانسته: «حسب الواجد افراد الواحد له»، و آن را اين‌گونه معنا كرده است: «واجد را اين بس كه با واحدش يكي گردانند». ضبط او البته در ادامه گفته خواهد آمد كه واجد تازگي و بداعت نيست. آنچه تازه و آكنده از طراوت و صراحت و انكشاف است، معنايي است كه الهي، اين سالك سكوت، فرا پيش نهاده است؛ معنايي كه سرانجام گويي در رهگذر قرن‌ها ملالت و گريز سايه‌وار زمان، درهم‌تافتگي تارهاي پيچاپيچ كامصداي انديش‌گون و رمزآلود حلاج را گشوده است. باري، اغراق نيست اگر بگوييم كه حادثه رخ داده است. حادثه راستي كه انكشاف و… از مهجوري و از غربت‌ به‌درآمدن آواي عشق، كامصداي عشق، است. باري، حادثه همانا انكشاف راز جلجتاي منصور است. و كاشف راز، بيژن الهي، خود با پيوند تاريكي و سكوت و مرگ، اما به قصد جلجتا، شعر مي‌گفت؛ به جلجتا مي‌انديشيد و به اصوات جلجتا و به چيزهاي واقع در آن (صليب/دار): « دورتر، سخت دورتر، يك فلس من به زير صليب افتاده است/ آيا روز است؟ – الهي». در همان چهار گزارش است كه مي‌خوانيم لويي ماسينيون بزرگ در مصيبت حلاج بارها اين عبارت را نشانه رفته و به استناد «منابع اصيل (از روايت ديناوري، و به نقل از خطيبي، سلامي و سراج) 8» آن را چنين صورت‌بندي كرده است: «حسب الواجد افراد الواحد له». اين صورت‌بندي، هم عين و هم مقدم بر ضبط الهي، و آشكارا نشانگر عدم بداعت در كار اوست. درخشش كار شاعر، اما، آنجا چشم را خيره مي‌كند كه درمي‌يابيم ماسينيون با دقتي ژرف كوشيده است تا برگرداني فرانسوي از اين جمله حلاج به دست دهد: «جمله‌يي به دست مي‌آورد كه بامعناست، اما اين هم با توجه به زمينه رويداد، معنايي دقيق و روشن نمي‌نمايد:


le tout, pour l›extatique, c›est l›asseulement de Son Unique, en soi [كه به فارسي آن را بايد چنين ترجمه كرد:] «كل جذبه همانا يكي بودن يگانه در خويش است». مي‌بينيم كه ماسينيون نيز واجد را به معناي «دارنده» ندانسته است»9. مقايسه كار هرچند درخور ستايش لويي ماسينيون با روحي كه بيژن الهي در كالبد كامصداي فهم‌ناشده و مهجورمانده حلاج عاشق دميده است (= واجد [خداي] را اين بس كه با واحد[يكتا]ش يكي گردانند.)، اگر باريك‌بينانه بنگريم و منصف باشيم، بشارت‌دهنده آن حادثه انكشاف و آشكارگي است كه اندكي پيش‌تر درباره‌اش سخن رانده‌ايم. اين لحظه آغازين انكشاف، آشكارگي، و روشنايي است. «آن‌كه ماوايي ندارد/ ديگر نخواهد داشت- راينر ماريا ريلكه». بدين‌سان در آشوب بي‌خانماني و بي‌ماوايي معاني ناكام گذشته، ضربآهنگ روشنايي و آشكارگي در ماواي معناي بيژن مثل هيچ جاي ديگري نيست. اينجا، معنا را ماوايي است. اينجا، نخستين‌بار معنا روشن است: «حلاج در دم مرگ به جلادان مي‌گويد: من كه مي‌گويم انا الحق، من كه واجد [يعني دارنده، دربردارنده‌‌] خدايم، چه چيز بيش از اين مي‌خواهم كه با واحد يكتايم يكي شوم؟ شما با كشتن من كار را بر من تمام كرده‌ايد، چون با واحد يكتا كه من واجد يا دارنده آن [در خودم] بودم، به راستي يكي مي‌شوم. همين مرا بس»10: «من چاهي را تعليم كرده‌ام كه به آبي نمي‌رسد/ ولي چه تاريكي زيبايي! از آن‌سو، تاريكي زير خاك، چاهي زده‌ست كه به چهره من مي‌رسد- الهي».


پي‌نوشت: 1، 4، 7، 8، 9، 10- احمدي، بابك، چهار گزارش از تذكره‌الاوليا عطار، نشر مركز، صص 194-188، نقل قول مربوط به تصحيح نيكلسون از همين ماخذ است / 2- عطار، فريدالدين، تذكره‌الاوليا، تصحيح دكتر محمد استعلامي، ناشر كتاب‌سراي زوار، چاپ سوم 1363، ص593 / 3- هجويري، ابوالحسن علي بن عثمان، كشف‌ المحجوب، ناشر دنياي كتاب، تصحيح والنتين ژوكوفسكي، ويراستار علي‌اصغر عبداللهي، باب «كيفيت المحبت من‌الله تعالي باوليائه الي حضره»، ص301 / 5- حلاج، حسين منصور، شطحيات، ترجمه بيژن الهي، بي‌نام، به طور دقيق آنجا كه شيخ فرموده است: «آفتاب يار در شب‌ها دميد». / 6- شاملو، احمد، آيدا در آينه، سرود آشنايي.