اين بار صدايِ ساز نبود؛ گلوله بود. مي رود سينه رفيق هايش را سوراخ كند. بعد روي پشت بام سر خودش را بتركاند از ترك ها بيرون بزند. توي سرش همهمه بود؟ بيمار بود؟ تنها بود؟ ديوانه بود؟ ياغي بود؟ مطرود بود؟





هانیه بختیار:اين بار صدايِ ساز نبود؛ گلوله بود. مي رود سينه رفيق هايش را سوراخ كند. بعد روي پشت بام سر خودش را بتركاند از ترك ها بيرون بزند. توي سرش همهمه بود؟ بيمار بود؟ تنها بود؟ ديوانه بود؟ ياغي بود؟ مطرود بود؟…دست هايش بدون ريتم شليك مي كنند. روي پشت بام خون تنش خالي مي شود؛ توي اتاق ها خون دوستانش. كنسرت تمام مي شود. سگ هاي زرد مرده اند و علي سرش را شكافته است. به عكس هايش نگاه مي كنم، به عكس هايشان. كنار هم نشسته اند، خنديده اند، ژست گرفته اند و همديگر را تگ كرده اند. اين عكس هاي مشترك، وحشت آورند. ترس آورند. آدم از عكس ها مي ترسد. از فاجعه ي بعد از عكس ها