متروپل شاید می توانست در زمان دیگر وشاید بهتری ساخته شود. زمانی که استاد اینقدر خسته نمی بود ! شاید هم بهتر بود ساخته نمی شد و حرف استاد،گوشه ی ذهنش می ماند … شعری میشد.داستانی می شد یا هر چیز دیگری که این تلخی بزرگ وجانکاه را کم می کرد.

چندی است درباره ی آخرین اثر مردی که برای سینما ، و سینما برای او ارزش بسیار قائل است زیاد شنیده و خوانده ام .. در جشنواره ، سایت های فرهنگی ، مجلات ، محافل هنری ، تماشاگران …  اما هیچ کدام جواب سوالم نشد ، که ” چرا باید مترو پل ساخته می شد؟ “
خاتون قصه ی کیمیایی- که زمان خلق قصه اش برایم جای سوال شده- بیشتر از همه چیز مرا با این موضوع درگیر می کند که زمان قصه ی متروپل به عصر موبایل و بزرگراه و ال سی دی و پی اس پی تعلق دارد  ؟؟ یا به خاموشی لاله زار و دهه های دورتر ؟  آیا خاتون پیر شده ی سکانس اول ( راوی متروپل ) ما را بر آن می دارد که زمان قصه ، متعلق به آینده ای نیامده است یا آن که بر آن است تا قصه ی گذشته را روایت کند ؟  خاتون آیا  در اکنون من وشمای مخاطب به سر می برد و حالا پیر شده و دارد قصه ی شب بارانی سی سال پیشش را روایت می کند؟اگر فرض آخر را بپذیریم ، پس تکلیف نشانه های دنیای الکترونیک چه می شود؟این عدم تطابق زمانی را چگونه میتوان توجیه کرد؟ شاید هم متروپل تلفیقی از همه ی زمانها باشد و من از درک جهان های موازی و شکست در روایت و مفاهیمی از این دست عاجزم ؟

انگار همه چیز قصه ، در دنیای ذهنی کیمیایی و خاطراتی گنگ و نامفهوم می گذرد، دنیایی  که نه تنها برای مخاطب دور  ودست نیافتنی ست ،که تا حد زیادی هم به یک سوگ مضحکه نزدیک می شود.وقتی به این فکر میکنم که چرا سینما لاله زار و نوستالژی تاریخی اش باید قربانی قصه ای شود که اصلا قصه نیست غمباد می کنم و این سوال بی پاسخ را از خودم میپرسم که اگر این فیلم ساخته نمی شد ، چه می شد ؟
آدمهای قصه ی متروپل موجودات بی هویت و ناشناخته ای هستند که نه تنها شبیه به خودشان نیستند،که تا انتها برای همه غریبه و نا آشنا باقی ماندند.گویی کیمیایی می خواسته چیزی بگوید که دیگران آنرا در نیافته و در بهت آن بمانند.انگار رازی دارد که ترجیح داده دیگران سر از آن درنیاورند .
همه می گویند کیمیایی قصه پرداز خوبی ست. خب حالا که استاد قصه پردازی را خوب بلد است ! چه شده که آدمهای قصه اش تا این حد ، بی رمق مانده اند، اینقدر دور وخنثی شده اند؟ کسی گفت فقط خودش می داند و خاطرات گذشته اش …
متروپل برای من فیلمی بود پر از حسرت ! نه اینکه  به رسم دیرین ، و برای همذات پنداری با قهرمانی که خاطرات و خطرات پیش رویش ، قرار بود دل مخاطبش را ریش کند.. نه !
نه به خاطر دیالوگ هایی که نفهمیدم چرا بی هدف از زبان شخصیت های قصه بیرون می ریزند و به هیچ درد مخاطب نمی خورند وبه هیچ درد شخصیت پردازی نمی خورند، وفقط به گیج کردن خودشان ومخاطب می انجامند. بلکه به خاطر اینکه کلافه شدم. همه چیز این فیلم  کلافه کننده بود.
مثلا همین خواهر وبرادر فیلم … خواهر که شوهرش معتاد در آمده، به محل کار برادرش در یک باشگاه بیلیارد پناه آورده و از قضا آنجا در سابق سینما بوده،آن هم نه یک سینمای معمولی ، متروپل … اگر این دو شخصیت در قصه نبودند چه می شد ؟ و حضورشان در قصه به جز پر کردن لانگ شاتهای کیمیایی ، چه کمکی به درک مخاطب اثر می کند ؟

خسته شدم از بزن بکوب های مکرر فیلم. این همه خون و خشونت ؛ برای خاموش کردن خشم زنی که هوو دار شد، نه تنها ما را با هیچ کدام از آن دو زن همراه نمی کند،بلکه فقط به جایگاه دردناک و حقیر آن دو زن نزدیک تر می شویم و پی به نگاه سنتی و مرد سالارانه ی کیمیایی می بریم.اگر قرار بود با معجزه ی باران ، خشم زن اول فیلم را ناگهان دگرگون کند پس این همه قیل و قال و کُرکُری و رَجَز خوانی برای چه بود ؟! این شاعرانگی بی دلیل جز آنکه به درد تخلیه ذهنی وروانی کارگردان بخورد وباعث تسکین زخمهای ذهنی هنرمند بشود،به هیچ دردی نمی خورد.
 از کجای این اثر از هم گسیخته سخن باید گفت؟ از سینما لاله زاری که در یک شب بارانی – به شدت بارانی- منجی خاتونی می شود که نه شخصیتی جذاب دارد ونه خرده روایتی اثر گذار و تنها کار کردش ثبت احتمالی خاطرات خود هنرمند است؟ این سکانس ها و رشته های گسسته روایی اثر، ما را به این فکر فرو می برد که کیمایی بزرگ اسیر خاطراتی شده که گویی او را رنج می دهند واو برای رهایی از این خاطرات وبیرون ریختن آنهاست که دست به ساخت این فیلم زده. شاید همه ی فیلم برای بر زبان آوردن این جمله تولید شده باشد ” باید مردانگی کرد حتی برای زنی که نمی دانی دردش چیست و تا کِی کنار تو مهمان است “
متروپل شاید می توانست در زمان دیگر وشاید بهتری ساخته شود. زمانی که استاد اینقدر خسته نمی بود ! شاید هم بهتر بود ساخته نمی شد و حرف استاد،گوشه ی ذهنش می ماند … شعری میشد.داستانی می شد یا هر چیز دیگری که این تلخی بزرگ وجانکاه را کم می کرد.
یادمان نرود حقیقت های تلخ زندگی ، همیشه سوژه های مناسبی برای خلق یک اثر  هنری نیستند چرا که ذهن هنرمند زیر فشار احساساتف از خرد و عقلانیت تهی شده و فرجامی همچون متروپل به بار می آورد.
“ما همه اراده ی پیروزی داشتیم
                  جهان برای ما پایان می گرفت
                                     ما به باختن ادامه دادیم…
                                                                  پابلو نرودا