صدای ترس

خیلی سال است که دارم بازی می کنم، اما این دو
ماه قبل از رفتنم دیگر بریده ام. خسته شده ام از ماسک زنی و بازی روانی و داستان
سرایی. به نظرم تقریبن هر خانواده ی ایرانی یک گشت ارشاد است. می گویم خانواده ی
ایرانی چون جای دیگری به مدت طولانی زندگی نکرده ام. دوست ندارم کلن نهاد خانواده
را به عنوان یک نهاد سرکوبگر زیر سؤال ببرم. دوست ندارم فکر کنم همه مثل من (و
اکثر ایرانی ها؟) دروغگو و بازیگر و ریاکار هستند. دوست ندارم فکر کنم دخترهای
بیست و چهارساله در همه جای دنیا، برای همه ی دوستان مذکرشان اسم مؤنث گذاشته اند
که این جنسیت زدگی فریبنده را تحویل ننه های نگرانشان بدهند. نگرانی ننه ها ما را
گاییده است. نسل ما را گاییده است. و نسل قبل از ما را. و نسل های قبل تر از ما
را. من می خواهم مثل عمله ها حرف بزنم، چون واقعن یک عمله هستم. هرکس غیر از این
فکر می کند، لابد ماسک مرا خریده است. من عمله نبودم از اول. به مرورعمله شده ام؛
زیر سرکوبگری، زیر فشار، زیر دروغ، زیر بازی. قبلن ها فکر می کردم فقط خانواده ی
من اینطور هستند و فقط من و خواهر و برادرهایم انقدراز  پدر مادرمان حساب می بریم و می ترسیم. در سن
بیست سالگی و سی سالگی و سی و خرده ای سالگی. در سن صد سالگی. اما وقتی دور و برم
را نگاه می کنم می بینم اکثر دوستانم هم وضعشان همین است. به غیر از چندتا از آدم
های خوش شانس که در نظام مستبد و قدرتمند پدر و مادر ایرانی، واقعن استثناء محسوب
می شوند.

من حالم خوب نیست. زندگی ام ظاهرن بر وفق مرادم
است، اما حالم خوب نیست. دلیل هم دارم. تمام ترس ها و اطاعت ها و دروغ هایم توی
گلویم مثل یک خنجر جمع شده اند. برادر بزرگم می گوید دو ماه دیگه فقط طاقت بیار،
بعدش میری و آزاد می شی. دو ماه که چیزی نیست. ما این همه سال حرف نزدیم. این همه
سال نگفتیم. این همه سال در ظاهر مطیع و فرمانبردار و در خفا یک مشت آنارشیست هار
بودیم. این همه سال. کل نوجوانی مان. کل جوانی مان.

اما من این دم آخری بریده ام. چون دیگر تقریبن
مطمئن شده ام، تمام مشکلات و اشتباهاتم از صدقه سر مادرم است. از صدقه سر ترسیدن
از او. نه فقط مشکلات خودم. مشکلات خواهر و برادرهایم و حتا پدرم. هر عذاب وجدانی
که داشتیم و هر حرکت افراطی ای که کردیم. این همه سال توی دیکتاتوری مادرم کسی حق
اظهار نظر نداشت. کسی حق “وجود داشتن” نداشت. خانه ی ما پادگانی بود که
رئیسش مادرم بود و ما هم یک مشت سرباز پاپتی. چون مادرم سرطان داشت و هار بود. و
اگر چیزی خلاف میلش می شد یا می گفتند سرطانش عود می کند، یا جیغ می زد و پاره مان
می کرد. خواهرم توی بیست و دو سالگی برای فرار از مادرم با اولین خاکسیگارش ازدواج
کرد. چند سال بعدش به مشکل خورد، طبیعتن. به ما نمی گفت. چون می ترسید سرطان مادرم
عود کند و پدرم سکته کند. مثل یک آواره ی بی خانمان مشکلاتش را تنهایی به دوش کشید
و تنهایی از ایران فرار کرد. از کل سرزمین مادری که استبدادش غوغا می کند. استبداد
ایران عجین شده با هر فرد. در هر آدمی نفوذ کرده. دیگر فقط مربوط به حکومت و دین
نیست. مال همه است. استبداد بیماری ای است که تقریبن همه مان دچارش شده ایم. چون
من متوجه شده ام بیماری استبداد شدیدن مسری است.

برادر کوچکم اگر الکل نخورد خوابش به هم می
ریزد. مادرم می داند او الکل می خورد اما راجع بهش حرف نمی زنند. چون اگر بخواهند
حرف بزنند جنگ جهانی سوم برپا می شود. برای همین ترجیح می دهیم راجع بهش حرف
نزنیم. مادرم هرازگاهی به من ناله می کند که چرا برادرم انقدر الکل می خورد. من
جوابش را نمی دهم. چون تنها جوابی که برایش دارم این است که “تقصیر
توست” راستش دیگر شک ندارم. تقصیر فشاری است که مادرم بر ما آورده. از وقتی
که یادم می آید. خودم چرا هیستریک وعصبی هستم؟ دلیلش را در فشارهای مادرم می بینم.
برادر بزرگم چند سال است آن سر دنیا با هر معیاری که حساب کنی موفق محسوب می شود،
اما از افسردگی حاد رنج می برد. معلوم نیست چرا. البته برای دیگران معلوم نیست. من
می دانم چرا؛ از فشارهای مادرم. مثلن فشاری که وقتی تینیجر بود سر دین و ایمان بر
او می آورد. دوست های مذهبی اش را دعوت می کرد، پنجاه تا پنجاه تا و برادر هفده
ساله ام باید تا صبح ظرف های کثیفشان را می شست که پدرم با دیسک کمر نشوید. من هم
که ده سالم بود ظرف ها را آب می کشیدم و سعی می کردیم با برادرم قضیه را به خنده و
شوخی بگیریم و به روی خودمان نیاوریم که داریم نابود می شویم. مادرم هم که خب طبعن
سابقه ی سرطان داشت و نباید دست به سیاه و سفید می زد. یا دوستانش نقد می شدند.
چون ناراحتی و فشار برایش بد بود. ناراحتی و فشار برای ما فقط خوب بود. آخر می
دانید روانشناسی امروز ثابت کرده است که ناراحتی و فشار برای بچه های تینیجر خیلی
خوب است.

برادر کوچکم تصادف کرده بود. چون آدم ها بعضی
وقت ها تصادف می کنند. وقتی داشت برایم می گفت من در یک لحظه ی وحشتناک متوجه شدم
برادرم بیشتر از آنکه از پلیس بترسد، از مادرم می ترسد. ده هزار صفحه دروغ برای
مادرم ساختیم. آخر هم مادرم ناراضی که ما باهاش “صادق” نیستیم. سؤالی که
سال هاست دارد خفه ام می کند و من می ترسم از مادرم بپرسم این است که چرا باید
باهاش صادق باشیم، وقتی که هربار صادق بوده ایم، چیزی جز تحقیر و تشنج نصیبمان
نشده؟

پانزده سالم است. عاشق ویله والو و گروه های راک
فنلاندی شده ام. پای ویوا می نشینم و شوهای هیم را شکار می کنم و توی وی اچ اس ضبط
می کنم. این تنها دلخوشی ام به عنوان یک دختر تینیجر ساکن ایران است. از مدرسه که
می آیم می نشینم برای تمدد اعصاب، برای فرار از واقعیت زندگی ام شوی هیم نگاه می
کنم که به چشمم ایده آل و حتا سورئال است و خودم را غرق می کنم. مادرم می نشیند پا
به پایم نگاه می کند. کارش را اول با تمسخر شروع می کند و بعد با فحاشی میخش را می
کوبد. به ویله والو فحش می دهد. به آرایش ویله. به فنلاند. به کارگردان کلیپ. بعد
به من، به مدرسه مان، به خودش. از بچگی این حرفش آویزه ی گوشم است که “دکترام
به درد چاه توالت می خوره، چون عرضه نداشتم بچه هامو درست تربیت کنم” به نظر
من هم راست می گوید. راست می گوید چون بچه هایی که درست تربیت شده باشند از پانزده
سالگی توهم فنلاند (فرار) ندارند، و ازدواج های عجیب و غریب نمی کنند و روابط مریض
ندارند، و در هیجده سالگی الکلی و سیگاری نمی شوند.

هیجده سالگی روی استاد متأهلم کراش دارم. خیلی
هم طبیعی. بعد از ماه ها خودداری، آخر به مادرم می گویم. ریکشن مادرم؟
“بخداااا اگه این “کار” کثیفو ادامه بدی رگای دستمو می زنم، من آدم
شریفی ام، عادت ندارم به این کثافت کاریا، من به اصول اخلاقی پایبندم و آبرو دارم،
چرا بچه م باید همچین افکار کثیفی داشته باشه؟ خدااااااا” بعد هم شیون. شیون.

بعضی وقت ها که آرامش دارم و خانه ساکت است، من
باز هم از لابلای پرده ی گوشم صدای شیون های مادرم را می شنوم. گرچه دقیقن یادم
نیست سر چه چیزی. سر ساعت خوابم؟ سر ساعت خواب برادرکوچکم؟ سر بطری خالی مشروب ته
کمد برادر بزرگم؟ سر جوکم راجع به ائمه؟ سر کراش؟ سر دیت؟ سر سیگار؟ سر مشروب؟ سر
ترک نماز؟ سر شو و موزیک؟ سر فنلاند؟ سر ایران؟ سر اپلای برای کانادا؟ سر فانتزی
فرار؟ سر رد کردن خاکسیگار؟  یادم نمی آید.
حتا علایقم را یادم نمی آید. علایقم مرده اند و منقضی شده اند. اما شیون های مادرم
هنوز زنده و واضح هستند.

الان که فکر می کنم می بینم هرکداممان یک جور از
دست مادرم خل شدیم. هرکدام یکجور خودمان را تخریب کردیم. برادر بزرگم با افسردگی و
پوچگرایی، برادر کوچکم با سیگار و الکل، خواهرم با ازدواج، پدرم با یک نوع مذهب
عجیب و کمیک، من هم که معرف حضورتان هستم.

دوست دارم یک روز، قبل از مردنم همه ی این ها را
به مادرم بگویم. بگویم ما به غیر ازحکومت ایران، از تو فرار کردیم. استبداد تو چیزی
از استبداد حکومت کم نداشت. روی نرو بودنت، تحقیر کردنت، تخریب کردنت، تحمیل کردن
عقایدت، آزار دادنت به بهانه ی دوستی و عشق گه مادری و نگرانی کثافت مادرانه. این
ها توی قلبم کنده شده. و هربار که سر کوچک ترین مسائل مجبورم بهش دروغ بگویم یا
برای خواهر و برادرهایم ماله بکشم، روحم خونریزی می کند. نمی دانم چرا برایم عادی
نمی شود؟ چرا این همه دروغگویی ام و ترسم برای خودم حداقل عادی نمی شود؟ هر بار که
به دروغ اسم “علی” را گذاشته ام “مریم” و شناسنامه ی مریم را
در دیس طلا تقدیم مادرم کرده ام، هربار که ساعت آمدن برادر کوچکم را دروغ گفته ام،
هربار که برادر کوچکم بخاطر دیر آمدنش از ترس به خودش لرزیده و به من زنگ زده
ببیند مادرمان دارد در راهروی خانه کشیک می دهد یا خوابش برده، هربار که دیتم
ماشینش را نزدیک خانه مان نگه داشته، هر بار که سر اعتقاداتم بهش دروغ گفته ام، هر
بار که کلاس قرآن و بعدترها کلاس فرانسه ام را نرفتم، هربار که با پدر پیر و
مظلومم با لحن تحقیر آمیز حرف زده و ما خندیده ایم که قضیه به جوک و فان جا زده
شود، هر بار که تا لنگ ظهر خوابیده ام و مثل بزرگمهر سحرخیز نبوده ام، هربار که
ساعت نه شب زنگ زده و من بیرون بوده ام، لرزیده ام. و زخمم سر باز کرده و شروع به
خونریزی کرده. و می دانید این را تازه فهمیده ام. یعنی قبلن ها فکر می کردم برایم
مهم نیست. جوان تر که بودم حتا فکر می کردم فان است. این همه بازی. مثل بازی در یک
نمایشنامه ی مریض. اما الان که سنم دارد بالاتر می رود و پرده ها از جلوی چشمانم
کنار می روند، هیچ علاقه ای به بازی در این نمایش کثیف ندارم، دوست دارم زندگی
خودم را بکنم. نه اینکه بازیگر نمایش مزخرف و بیماری باشم که مادرم نویسنده اش
است. نمی خواهم. خسته شده ام.

دوست دارم خود واقعی ام باشم. دوست دارم بهش
بگویم که بهترین دوستم یک گی بی دین و ایمان است که اتفاقن زن و بچه هم دارد. و من
به او بیشتر از مادرم اعتماد دارم و او بیشتر از مادرم مشکلاتم را می داند و
ساپورتم می کند. دوست دارم بگویم تمام مدتی که می گفتم خانه ی “مریم”
هستم و پدر و مادرش هم هستند، داشتم “علی” که پدر و مادرش سوریه بودند،
را می کردم. دوست دارم بگویم تمام داستان هایم که بهش نشان نمی دهم، تم همجنسگرایی
و زنای با محارم و خیانت و کفر و زیر سؤال بردن اخلاق گرایی کپک زده ی شما را
دارد. دوست دارم بگویم جدیدن دکتر بهم قرص اعصاب داده و امروز که لات بازی در
آورده ام و قرصم را نخورده ام، حاصلش شده این متن. دوست دارم بهش بگویم که هر بار
می گفتم “مریم” مرا خانه رسانده، ساعت دوی نصفه شب با آژانس آمدم. که
این در ذهن مادرم گناه کبیره است چون آژانس هم گران است، هم خطرناک. دوست دارم
بگویم تمام پول های ماهیانه ام را صرف خرید کفش های فتیشتیک و کافه و مشروب و دکتر
و کلن خوشگذرانی با دوست های منحرف و بی دین و ایمانم می کنم و پس انداز بلد
نیستم. دوست دارم بگویم بیشتر از سه ماه نمی توانم با کسی توی رابطه باشم و خوشحال
هم هستم. دوست دارم بگویم که آرزویم این بود که شوهر خواهرم محو بشود و من با
خواهر و بچه های خواهرم توی اروپا زندگی کنم، بجای اینکه توی کیران با او زندگی
کنم. دوست دارم بهش بگویم برای من ایران عزیزش مرده است و اینی که می بینم کیران
است. دوست دارم بگویم که دوست ندارم دکترا بگیرم و مثل او یک سرکوبگر از خود راضی
و مدعی بشوم، بلکه دوست دارم با یک فوق لیسانس رقت انگیز در یک رشته ی به درد نخور
و دهان پر نکن، در یک مجله ی فشن یا یک چیز بی اهمیت تر و فاسد تر مطلب بنویسم. و
داستان های فتیشتیک و فاسدم را با اسم مستعار چاپ کنم- که او یا حکومتش ردم را
نزنند. تازه این ها بخش هایی از زندگی ام است که با تمام وجود دوست دارم اما می
دانم برای مادرم شنیع و وحشتناک است.

همچنین می خواهم بهش بگویم که چقدر با آن استاد
متأهلم لاسیدم و همه اش تقصیر او بوده. می خواهم بگویم با تورلیدر قاچاقچی مان که
او مسخره اش می کرد، خوابیدم، اما او باید بداند که او مرا توی تخت آن تورلیدر
کثافت انداخت. من هیچوقت در حالت عادی این کار را نمی کردم. از اول انقدر روانی و
دیوانه نبودم. می خواهم بگویم با فشار و استبداد و مذهبش مرا انداخت توی بغل
تورلیدر کثافت و استاد تخم سگ و عمله های دیگری که الان از فکرشان حالم بهم می
خورد و خودم را مدام زیر سؤال می برم و دکتر می روم و قرص می خورم. دوست دارم
بگویم چقدر از ایدز و بیماری های مقاربتی و ژن های سرطانی اش می ترسم. از رابطه و
سکس متنفر شده ام،  و از هر نهاد و ثباتی
منزجرم. فقط دوست دارم زودتر گورم را گم کنم و بروم جهنم. چون بهشت زیر پای مادران
است. 



(سرچشمه گرفته از آدمس دود شده