سیاوش کسرائی و بی بی کسرائی
پدرم “سیاوش کسرائی” توده‌ای بود به مفهوم با مردم قاطی بودن و با آن‌ها زندگی کردن
بی بی کسرائی:وقتی انقلاب شد، من ۱۴ سال داشتم.
دانش آموز کلاس دوم دبیرستان رازی در تهران بودم و بسیار کنجکاو. آنقدر به
اتاق ۳۵ متری طبقه پائین خانه ما که کتابخانه و اتاق نشیمن و پذیرایی پدرم
بود، می‌آمدند و می‌رفتند که یکی از سرگرمی‌ها اصلی من در آن دوران، دیدن
چهره این آدم‌ها، گوش دادن به حرف‌های‌شان و گاهی گوش ایستادن از پشت در و
شنیدن و دیدن‌ها بود.

پدرم سیاوش کسرائی توده‌ای بود به مفهوم با مردم
قاطی بودن و با آن‌ها زندگی کردن. این اصلا به انقلاب ربطی نداشت. از وقتی
که من توانستم به اتاق یا سالن همکف خانه خودمان سرک بکشم، همه نوع آدمی به
دیدار او می‌آمدند و او برای همه وقت داشت. آنقدر که اغلب مادرم خسته
می‌شد، از آن همه چای دم کردن و سینی به داخل اتاق فرستادن و یا نشستن پای
صحبت مادران و خواهران زندانیان سیاسی که از جنوب تهران و یا حتی
شهرستان‌ها به دیدار پدرم می‌آمدند تا درد دل کنند، انگار که به دنبال بوی
تن پسرشان به خانه ما می‌رسیدند.

(انقلاب که شروع شد، راهپیمائی و
تظاهراتی نبود که پدرم در آن شرکت نکرده باشد. حتی تظاهرات پراکنده‌ای که
اغلب با تیراندازی ارتش مستقر در خیابان‌ها همراه می‌شد، را هم از دست
نمی‌داد. هرجا مردم بودند، او هم با آن‌ها همراه می‌شد.

من،
بی بی ۱۴ ساله، تجربه عملی سیاست را در نیمه کاره یک انقلاب، از اینجا
آغاز کردم. تجربه ای که هرگز سعی نکردم بر آن بیافزایم. آگاهی سیاسی را
دنبال کردم، اما مبارزه سیاسی را نه.
)

یکی از حوادث مهم سال ۵۷ تظاهرات مردم در مقابل
پادگان نظامی عشرت آباد، پشت سینما مولن روژ در خیابان قدیم شمیران بود.
خانه ما تا آنجا فاصله کمی داشت. پدرم راه افتاد که برود و ببیند چه خبر
است و چرا صدای تیراندازی می آید. من هم راه افتادم. رسیدیم به حوالی
پادگان عشرت آباد. مردم می گریختند و تیراندازی هوائی و حمله سربازها جریان
داشت. من و پدرم رفتیم داخل یکی از خانه هائی که در آن را به روی مردم باز
گذاشته بودند. دو مرد با موهای بور و چشم های آبی هم همراه مردم به داخل
این خانه آمدند. خطر که از سرمان گذشت، تازه کنجکاو شدیم که آن چشم آبی ها
در میان ما چه می کنند. فهمیدم خبرنگار خارجی اند. تا فهمیدند من فرانسه می
دانم شروع کردند به سئوال. پدرم کمتر و من بیشتر شروع کردیم به دادن پاسخ
ها. شما میدانید که در زبان فرانسه “ر” را شبیه “ق” تلفظ می کنند. من به آن
خبرنگاران، که هر چه می گفتیم تند تند یادداشت می کردند، با اشاره به
دیوارهای پادگان گفتم آنجا “عشقت آباد” است. مرد جوانی که با کنجکاوی به
دهان من و صورت آن خبرنگاران خیره شده بود تا بلکه بفهمد ما چه می گوئیم،
تنها کلمه ای را که فهمید “عشقت آباد” بود. پرید وسط مصاحبه و با اعتراض به
من و پدرم گفت: آقا، مردم اینجا کشته می شوند، چرا می گوئید آمده اند عشق
بازی! پدرم او را کشید کنار و به فارسی برایش توضیح داد و قال را خواباند.
من، بی بی ۱۴ ساله، تجربه عملی سیاست را در میانهء
یک انقلاب، از اینجا آغاز کردم. تجربه ای که هرگز سعی نکردم بر آن
بیافزایم. آگاهی سیاسی را دنبال کردم، اما مبارزه سیاسی را نه.
بازمی‌گردم به سال‌های دور‌تر. به سال‌های ۸- ۱۰
سالگی تا دوران انقلاب که من۱۴ سالگی‌ام را با آن تجربه کردم. فامیل پدر
مادربزرگ من کاشانی بود و با کاشانی‌های بزرگ ایران پیوند داشت. نمی‌دانم
هنوز ۱۰ سال داشتم یا نه، که یک روز پدرم گفت: امروز من یک مهمان دارم که
اسمش آقای کاشانی است. مادرم ابتدا فکر کرد یکی از اقوام خودش می‌خواهد به
خانه ما بیآید. سئوال کرد و پدرم آهسته به او اشاره کرد که جلوی بچه‌ها،
یعنی من و خواهرم و برادرهفت ساله‌ام سئوال نکند. مادرم که به این نوع
اشاره‌ها عادت داشت، ساکت شد. اما من فضول‌تر از آن بودم که پی‌جوی ماجرا
نشوم.

پدرم
صفحه اول روزنامه را که نگاه کرد، ناگهان پایش سست شد و لب جوی آب کنار
بساط روزنامه فروشی نشست و با روزنامه زد توی سر خودش. در صفحه اول روزنامه
عکس بزرگ آن جوانی را دیدم که آن روز گوشه اتاق نشیمن خانه ما بلوزش را
بالا زده بود. روزنامه نوشته بود یک خرابکار کشته شد. زیرش نوشته بود
“هوشنگ تیزابی”.

خانه ما دو طبقه داشت. طبقه اول‌‌همان سالن
پذیرائی و کتابخانه و مهمانخانه و محل دیدارهای پدرم بود که جمعا شاید ۳۵
تا ۴۰ متر وسعت داشت و در کنارش هم آشپزخانه کوچک خانه، و طبقه بالا که
شامل چند اتاق بود و خیاط‌خانه مادرم هم در آن بود. از جلوی درهمیشه بسته
همین سالن یک راه‌پله بود که به طبقه بالا می‌رفت. آن روز پدرم بی‌تاب بود.
مرتب به مادرم تاکید می‌کرد که از ساعت ۱۲ به بعد نه بچه‌ها و نه شاگردان
خیاط‌خانه و نه هیچ‌کس از طبقه بالا پائین نیاید. بالاخره ساعت دو بعد از
ظهر زنگ خانه به صدا در آمد. کسانی که پدرم را از نزدیک دیده‌اند می‌دانند
که او بسیار تند و ریز راه می‌رفت. حتی گاهی مثل این بود که راه نمی‌رود،
بلکه کوتاه کوتاه می‌پرد. معمولا، اگر کیف عینکش را لای کتابی که سرگرم
خواندن آن بود نمی‌گذاشت، برای آرام کردن بی‌تابی‌اش آن را بین دو دستش پاس
می‌داد.
صدای زنگ خانه هنوز قطع نشده، پدرم که تقریبا پشت
در قدم می‌زد و انتظار می‌کشید، به سرعت لای در را باز کرد، جوانی که یک
بلوز نازک قهوه‌ای رنگ به تن داشت و به ما گفته بودند اسمش کاشانی است با
چابکی از لای در وارد پاگرد ورودی خانه شد و از آنجا، با سرعت، همراه پدرم
به اتاق نشیمن رفت و در را بست.
من از پشت شیشه یکی از اتاق‌های طبقه
دوم شاهد این صحنه بودم، نوع ورود آن جوان و عجله پدرم برای بردن او به
اتاق نشیمن سخت کنجکاوم کرد که بدانم او کیست و ماجرا چیست؟ بالاخره به
بهانه برداشتن آب از یخچال خودم را به آشپزخانه کنار اتاق نشیمن رساندم که
از یک گوشه آن می‌شد داخل اتاق را دید.
آن جوان که موهای سرش کمی روشن
بود، قدی متوسط داشت، لاغر بود و صورتی رنگ پریده و مهتابی داشت، در سه کنج
اتاق ایستاده بود و با صدائی آرام و خفه، اما با عجله چیزهائی را به پدرم
می‌گفت و یا برای او تعریف می‌کرد. من که پشت گوشه حصار شیشه‌ای حائل میان
آشپزخانه و اتاق نشیمن چیزی نمی‌شنیدم و فقط می‌توانستم ناظر این گفت‌وگو
باشم، دیدم که آن جوان، ناگهان بلوزش را از پائین چنگ زده و آن را کشید روی
سرش و سپس برگشت رو به دیوار تا پشتش را به پدرم نشان بدهد. من از پشت
شیشه پشت او را می‎دیدم، از این پهلو تا آن پهلو پر از خط‌های سیاه بود.
دوباره به سرعت به طرف پدرم بازگشت و بلوزش را پائین کشید. آن جوان زیاد
نماند، خیلی زود همان‌طور که آمده بود، از سوی پدرم بدرقه شد و از لای در
خانه خارج شد و رفت. رفت و دیگر بازنگشت.

رحمان هاتفی

ما در افغانستان بودیم که خبر کشته شدن هاتفی را به پدرم دادند. بسیار گریست و گفت: “هاتفی، مرتضی کیوان دوم بود

نمی‌دانم چه مدت بعد، یک روز غروب همراه پدرم
رفتیم که روزنامه بخریم، فکر می‌کنم پدرم کیهان خرید. صفحه اولش را که نگاه
کرد، ناگهان پایش سست شد و لب جوی آب کنار بساط روزنامه فروشی نشست و با
روزنامه زد توی سر خودش. من کنارش نشستم و دستش را گرفتم. روزنامه افتاده
بود روی زمین. در صفحه اول روزنامه عکس بزرگ آن جوانی را دیدم که آن روز
گوشه اتاق نشیمن خانه ما بلوزش را بالا زده بود. روزنامه نوشته بود یک
خرابکار کشته شد. زیرش نوشته بود هوشنگ تیزابی.
خیلی‌ها برای دیدار پدرم
به خانه ما می‌آمدند. حتی فکر می‌کنم خیلی از چریک‌های مسلح هم به نام
دانشجو و شاعر جوان با او ملاقات می‌کردند، از او سئوالاتی می‌کردند و یا
او برایشان شعر می‌خواند و شعر‌هایشان را تصحیح می‌کرد. اما از میان همه آن
افرادی که آن‌ها را نمی‌شناختم، چهره رنگ پریده و مهتابی آقای تیزابی بیش
از همه در حافظه‌ام مانده است.

از گروه‌های سیاسی تا نویسندگان و تئاتری‌ها

بعد‌ها که کمی بزرگ‌تر شدم و به بهانه بردن سینی
چای وارد اتاق نشیمن می‌شدم، پدرم من را به مهمان‌هایش معرفی می‌کرد. حتی
گاهی همراه آن‌ها ناهار می‌خوردم. در میان این گروه از مهمان‌ها که اغلب
فعالان تئا‌تر مثل ناصر رحمانی‌نژاد، محسن یلفانی، سعید سلطانپور، مهدی
فتحی و خیلی‌های دیگر هم بودند، مرحوم سلطانپور از همه شلوغ‌تر بود، هم
خیلی حرف می‌زد و هم خیلی هیجانی حرف می‌زد. من زیاد از بحث‌های آن‌ها که
تا سر میز غذا هم کشیده می‌شد سر در نمی‌آوردم، اما می‌دانستم که در باره
ادبیات انقلابی، ادبیات متعهد، وظیفه تئا‌تر و از این نوع مسائل بحث‌ها
می‌کردند. البته آن‌ها با پدر من بحث نمی‌کردند بلکه با خودشان بحث داشتند و
معمولا برای قضاوت نزد پدرم می‌آمدند. اغلب هم آبشان با هم در یک جوی
نمی‌رفت. خیلی با هم دوست و رفیق بودند، اما بحث، جای خودش را داشت و دوستی
جای خودش را.

حرف‌هایش
در تلویزیون خلاف همه چیزهایی بود که بار‌ها سر میز غذا و یا هنگام صرف
چای از او شنیده بودم. بازی اعترافات از ‌‌همان موقع‌ها شروع شد.

جعفر کوش‌آبادی هم برای اصلاح شعر‌هایش بسیار نزد
پدرم می‌آمد. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود آن شبی که تلویزیون روشن بود و من
یک‌باره جعفر کوش‌آبادی را با چهره ای شکسته و غمگین در تلویزیون دیدم.
وحشت توی چشمهایش بود. چند وقتی بود که به خانه ما نمی‌آمد و پدرم گفته بود
که دستگیر شده است. حرف‌هایش در تلویزیون خلاف همه چیزهایی بود که بار‌ها
سر میز غذا و یا هنگام صرف چای از او شنیده بودم. بازی اعترافات از ‌‌همان
موقع‌ها شروع شد.
به آذین که به خانه ما می‌آمد، فضای خانه سنگین
می‌شد. خیلی خشک و کم حرف و کم غذا بود، محمود دولت آبادی هم به دیدن پدرم
می‌آمد، آن روزها خیلی جوان‌تر از این عکس هائی بود که حالا می‌بینید. آقای
درویشیان از ایشان هم جوان‌تر بود وقتی به خانه ما می‌آمد. او خیلی علاقه
داشت بداند در خانه اشراف چه می‌گذرد. پدرم هربار که از مهمانی بعضی از
خانواده‌های اعیان می‌آمد،‌‌همان هفته درویشیان را خبر می‌کرد که بیاید تا
برایش از زندگی آن‌ها تعریف کند و همیشه هم تاکید می‌کرد که تو زندگی
فقیرانه را زیاد دیده‌ای اما شانس دیدن زندگی اعیان را نداری. من این‌ها را
برایت تعریف می‌کنم تا بتوانی این دو را در داستا‌‌ن‌هایت کنار هم بگذاری.

به
آذین که به خانه ما می‌آمد، فضای خانه سنگین می‌شد. خیلی خشک و کم حرف و
کم غذا بود، محمود دولت آبادی هم به دیدن پدرم می‌آمد، آن روزها خیلی
جوان‌تر از این عکس هائی بود که حالا می‌بینید.

دو طبقه خانه کوچک ما، سال‌ها محل رفت و آمد دو
گروه اجتماعی بود. مادر من طراح و خیاط بسیار قابل و معروفی بود، سفارش
لباس قبول می‌کرد و زندگی ما با سرانگشت هنرمندانه مادرم تامین می‌شد.
مشتری‌هایش از خانواده‌های اعیان و بزرگان بودند و با اتومبیل شخصی
می‌آمدند. شیک و معطر. همیشه پاگرد خانه و راهروی خانه ما میدان نبرد
عطرهای “نینا ریچی” و “فم” و “مادام روشا” و “شانل” بود. مشتری‌هایش علاوه
بر مزد خوبی که می‌دادند اغلب جعبه‌ای شکلات و یا دسته‌ای گل و خلاصه یک
هدیه‌ای هم برای مادرم می‌آوردند. اما دیدارکنندگان با پدرم، نه ماشین
داشتند و نه راننده. تابستان‌ها خیس عرق از راه می‌رسیدند و زمستان‌ها با
کفش‌های گل آلوده. اغلب کتاب تازه منتشر شده خودشان و یا کتاب دیگری را به
عنوان هدیه می‌آوردند. خانه ما همیشه پر بود از کتاب‌های اهدائی و جعبه‌های
باز نشده شکلات. مادرم همیشه، به پدرم می‌گفت: سیاوش لای در سالن به طرف
حیاط را باز بگذار، هوای اتاق سنگین است.
حال و هوای این دو طبقه در آن سال‌های کم سن و
سالی من، آنقدر در وجودم ته‌نشین شده بود که شاید ۱۰ ساله بودم که یک روز
معلم کلاس از بچه‌ها سئوال کرد می‌خواهیم چه کاره شویم؟ هر کس چیزی گفت تا
نوبت رسید به من. من تحت تاثیر طبقه بالا و طبقه پائین خانه مان، گفتم یا
سوفیا لورن و یا چه گوارا. بچه‌ها سوفیا لورن را می‌شناختند اما چه گوارا
را نمی‌شناختند. معلم هاج و واج ماند. سری تکان داد و سکوت کرد. وقتی آمدم
خانه، ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و او گفت: تو دیگه کمتر توی این اتاق
پائین بیا. البته من هرچقدر هم که در طبقه بالای خانه ماندم سوفیا لورن
نشدم. بگذریم که چه گوارا هم نشدم.

سیاوش کسرایی،توده‌ای به معنای با مردم زندگی کردن بود

رتضی کیوان و سیاوش کسرائی

مرتضی کیوان که تا یادم هست عکس او همیشه روی دیوار اتاق نشیمن خانه ما بود. اسمش که می‌آمد، اشک در چشم پدرم جمع می‌شد

من با این تجربه و اندوخته ۱۵ ساله شدم. ماه‌ها و
هفته‌های پیش از انقلاب یا پدرم درخانه نبود و در میان مردم بود و یا اگر
در خانه بود، مردم در خانه ما بودند. آنقدر که دیگر فرصت چای دم کردن و چای
دادن هم نبود. خانه ما مثل مسجد شده بود. می‌آمدند و می‌رفتند.
با سقوط شاه و پایان کارهای سیاسی مخفی، فضای خانه
ما هم تغییر کرد. خیلی از مهمانان قدیمی نمی‌آمدند و جای آن‌ها را مهمانان
جدید گرفته بودند. پدر من هیچ‌وقت در حصار تنگ یک کار تشکیلاتی و یا حوزه
حزبی و سیاسی نمی‌گنجید. اصلا مرغ قفس نبود! تا مهمان نداشت می‌زد به کوچه.
خانه برایش تنگ می‌شد. او توده‌ای نه به مفهوم تشکیلاتی و حوزه حزبی و این
نوع روابط ها، بلکه توده‌ای به معنای با مردم زندگی کردن بود. به همین
دلیل هم خیلی از شعر‌هایش از مشاهده زندگی مردم، حوادث انقلابی ایران و
جهان و یا رویدادهای مهم انقلاب و پس از انقلاب بود.
در هر دوره‌ای از تحولات ایران او شاعر آن دوره
بود. مثلا، غیر از شعرهائی که مربوط به پیش از ۲۸ مرداد و دوستان نظامی و
اعدام شده اش بود، بعد از ۲۸مرداد نیز شعرهای بسیاری درباره ماجرای سیاهکل و
یا جسارت و شهامت و شهادت جوان‌هائی سرود که در آن سال‌ها کشته شدند و یا
تیرباران شدند و حتی برای کسانی‌که با خط مشی آن‌ها موافق نبود، هم شعر
گفت. فرق نمی کرد که چریک فدائی بودند و یا مجاهد خلق. مثلا یکی از شعرهای
زیبا و حماسی اش درباره “رضائی” از رهبران مجاهدین خلق است. در آن دوران
خانه ما فقط محل رفت و آمد سیاسی‌ها نبود و حتی از اقلیت‌های مذهبی ارامنه،
آشوری‌ وکلیمی‌ هم به دیدن پدرم می‌آمدند.
بعد از انقلاب بسیاری از
دوستان سابق پدرم از مهاجرت بازگشتند. کسانی که در سال‌های قبل از ۲۸ مرداد
با هم دوست و یا حتی همکلاس دانشگاهی بودند. مثل منوچهر بهزادی که وقتی از
مهاجرت به ایران بازگشت از رهبران حزب توده شده بود. پدر عضو رهبری حزب
نبود، اصلا عضو حوزه حزبی هم نبود. فعالیت او در کانون نویسندگان قبل از
انقلاب و شورای نویسندگان بعد از انقلاب بود. اما با خیلی از شخصیت‌های عضو
رهبری حزب توده ایران دوست نزدیک بود. مثل مرتضی کیوان که تا یادم هست عکس
او همیشه روی دیوار اتاق نشیمن خانه ما بود. اسمش که می‌آمد، اشک در چشم
پدرم جمع می‌شد. خیلی از این دوستان مرده بودند، کشته شده بودند، به مهاجرت
رفته بودند و یا سرگذشت‌های عجیب پیدا کرده بودند، اما پدرم هرگز آن‌ها را
فراموش نکرده بود. یکی از زیبا‌ترین شعر‌هایش در همین باره است:
بسیار گل، از کف من برده است باد،
اما من غمین،
گل‌های یاد کسی را پرپر نمی‌کنم،
من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی‌کنم.

آقای
سایه هم بود، او هم پیش از انقلاب و هم پس از انقلاب، بیشتر از همه به
خانه ما می‌آمد و من همیشه، حتی حالا هم “عموسایه” صدایش می‌کردم و می‌کنم.
آن‌ها از دورانی که برای شاگردی نزد نیما می‌رفتند با هم دوست بودند و تا
آخر هم دوست ماندند

از روزنامه کیهان هم همیشه دو نفر با همدیگر به
دیدار پدرم می‌آمدند. رحمان هاتفی و علی خدائی. ما در افغانستان بودیم که
خبر کشته شدن هاتفی را به پدرم دادند. بسیار گریست و هر بار که خواستیم
آرامش کنیم گفت: “هاتفی، مرتضی کیوان دوم بود. این دوتا از دو نسل بودند،
اما خیلی به هم شباهت داشتند. جگرم آتش گرفته، این اشک منو آرام می‌کنه،
هرچند که حریف جگر سوخته‌ام نیست.”
از میان افسران توده‌ای که از زندان بیرون آمده
بودند و تقریبا همه‌شان به دیدار پدرم می‌آمدند، ابوتراب باقرزاده خیلی به
دیدار پدرم می آمد. بسیار خوش صحبت بود. می‌توانست ساعت‌ها در باره سرگذشت
انسان هائی که در زندان و زندگی دیده بود صحبت کند. منوچهر بهزادی، امیر
نیک‌آئین، جواد میزانی (جوانشیر) و خلاصه خیلی‌های دیگر اغلب هفته‌ای
یک‌بار خانه ما ناهار یا شام می‌آمدند و دیدن آن‌ها و شنیدن حرف‌ها و
تعریف‌هایشان برای من بسیار جالب بود. مخصوصا وقتی آقای طبری با همسرش به
خانه ما می آمد و قبول می کرد شام یا نهار بماند. همه ما ذوق زده می شدیم
که ایشان قبول کرده چند ساعت بیشتر بماند و با هم غذا بخوریم. اقیانوسی از
آگاهی و اطلاعات ادبی و فلسفی بود.
آقای سایه هم بود، او هم پیش از انقلاب و هم پس از
انقلاب، بیشتر از همه به خانه ما می‌آمد و من همیشه، حتی حالا هم عمو سایه
صدایش می‌کردم و می‌کنم. آن‌ها از دورانی که برای شاگردی نزد نیما
می‌رفتند با هم دوست بودند و تا آخر هم دوست ماندند. حتی پدرم ایشان را
متولی آثار خودش کرده است و زمانی که ما در مسکو بودیم هم مکاتبه و ارتباط
آن‌ها با هم ادامه داشت.
آقای کیانوری هم بودند که معمولا یا تنها می‌آمد و
یا همراه همسرشان مریم فیروز. تا من را می‌دیدند می‌گفت در مدرسه رازی چه
خبر ؟ من هم معمولا نارضائی بچه های مدرسه از انقلاب و وضع کشور را با
هیجان تعریف می‌کردم و او هم می‌خندید و می‌گفت: تو را به جای بی‌بی، باید
لیب لیب صدا کرد. منظورشان این بود که من لیبرالم.

کیانوری

آقای کیانوری می‌گفت تو را به جای بی‌بی، باید لیب لیب صدا کرد. منظورشان این بود که من لیبرالم!

آقای کیانوری دو چهره داشت. هم خیلی مهربان و
خوشرو بود و هم وقتی بحث و حرفی پیش می‌آمد، خیلی جدی می‌شد. آنقدر جدی که
پدرم هم ترجیح می‌داد گوش باشد تا دهان. چه رسد به من که نه سر پیاز بودم و
نه ته پیاز. البته بدلیل سن و سال کم و نداشتن ملاحظاتی که پدرم داشت،
گاهی چیزی درباره اوضاع بعد از انقلاب می‌پراندم که او یا زیر سبیلی رد
می‌کرد و یا یک متلکی هم به من می‌گفت. پدرم بدش نمی‌آمد بعضی مسائل از
دهان من گفته شود. بعد‌ها دو بار من شدم مترجم آقای کیانوری. این مربوط به
دورانی است که من بعد از یکسال تحصیل در پاریس به تهران بازگشتم و در سال
سوم دبیرستان، در دبیرستان آذر اسمم را نوشتم.
یکبار به محض رسیدن از مدرسه،پدرم من را صدا کرد.
در اتاق نشیمن یا‌‌ همان اتاق پذیرائی معروف، یک آقای۲۸ _۳۰ ساله روبروی
آقای کیانوری نشسته بود. بعد از سلام و دست دادن به آن‌ها نشستم روی صندلی.
آقای کیانوری با شوخی و به زبان فرانسه پرسید: فرانسه آنقدر بلد هستی که
غلط‌های منو بگیری؟ من هم خندیدم و با‌‌همان جسارتی که به آن معروف بودم با
زبان فرانسه گفتم: مگر شما فرانسه هم بلد هستید؟
آن آقای خارجی خبرنگار دیپلماتیک روزنامه
ایتالیائی کوریرا دلاسرا بود که قرار ملاقات برای مصاحبه با نورالدین
کیانوری را در خانه ما گذاشته بود. آن روز چند بار من به داد آقای کیانوری
رسیدم و بعضی لغات فرانسه را تصحیح کردم. خیلی خوشش آمد و چند هفته بعد که
با اریک رولو، خبرنگار دیپلماتیک و معروف لوموند قرار مصاحبه داشت من را از
طریق پدرم خبر کرد که بعنوان ناظر ترجمه حاضر باشم. پدرم چند بار سفارش
کرد که نه چیزی به جملات اضافه کنم و نه چیزی کم کنم. شرط را قبول کردم. من
“اریک رولو” را در‌‌همان اتاق نشیمن معروف دیدم. موقر بود و بسیار دقیق به
حرف‌های کیانوری گوش می‌کرد و شمرده سئوالاتش را طرح می‌کرد.

زندگی در مهاجرت

درباره
دوران زندگی پدرم در مهاجرت، ممکن است موافقان و مخالفان حزب توده هر کدام
برداشت‌ها و نظرات خودشان را بگویند و یا بنویسند. این‌ها را من روایت‌های
سیاسی و حزبی می‌دانم، نه روایت زندگی شاعرانه پدرم.

شاید بسیاری بخواهند بدانند زندگی ما در مهاجرت
چگونه گذشت. یک دوره در افغانستان گذشت. ما به همراه تعدادی دیگر در یک
خانه زندگی می‌کردیم. البته من و برادرم و خواهرم بعد از مدتی آنجا را ترک
کردیم و برای تحصیل به مسکو رفتیم. پدر اما در همان خانه ماند تا وقتی که
برای زندگی به مسکو آمد. در مسکو، آپارتمانی از طرف صلیب سرخ به او داده
بودند که چند اتاق داشت و در مجموع می‌توانم بگویم خوب بود. البته زندگی
سخت بود. هم به دلیل معیشت و هم به دلیل تنهائی و کم‌ارتباط ماندن پدرم،
اما وقتی آن را با آپارتمانی که در اتریش در اختیار او و مادرم گذاشتند،
مقایسه می‌کنم که فقط یک اتاق بود که توالتش هم در راهرو قرار داشت،
می‌توانم بگویم آپارتمانی که به او در مسکو داده بودند خیلی خوب بود. در
مسکو با وجود محدود بودن شمار ایرانیان پراکنده ای که به دیدار پدرم می
آمدند، آنجا به نوع دیگری شبیه فضای خانه مان درایران را داشت. در این
دوران، من دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که در مجامع و یا دیدارها طرف مشورت
پدرم باشم. بویژه به دلیل تسلطی که به زبان روسی پیدا کرده بودم و حالا
دیگر مترجم روسی پدرم هم شده بودم.
درباره این دوران زندگی پدرم، ممکن است موافقان و
مخالفان حزب توده هر کدام برداشت‌ها و نظرات خودشان را بگویند و یا
بنویسند. این‌ها را من روایت‌های سیاسی و حزبی می‌دانم، نه روایت زندگی
شاعرانه پدرم. به همین دلیل هم دلم نمی‌خواهد درباره این دوران چیزی
بنویسم، زیرا ممکن است این دسته و یا آن دسته آن را به حساب خودشان
بگذارند. آنچه در این مطلب نوشتم، بخش بسیار بسیار کوچک و کوتاه شده
خاطراتم است که در حال نگارشش هستم. شاید در آن خاطرات از مسکو هم بنویسم.

(سرچشمه گرفته از بی بی سی فارسی)