به نام او
 نگاهی کوتاه به شخصیتهای بوف کور
عادل واعظی: به خاطر می آورم سالهای دوری را که از روی کنجکاوی به سراغ کتابهای روی هر طاقچه یا کتابخانه شخصی قدیمی می رفتم و در پی یک نوشته یا کتابی بودم که بتواند پاسخگویی مقداری از آن همه پرسشهای عجیب و گوناگونم در آن سنین باشد. یکی از همین روزها که در انباری منزل عمه ام به سرک کشیدن در وسایل قدیمی مشغول بودم، ناگهان با کتابی قدیمی و کاغذهایی کاهی که به نازکی پوست پیازی بودند با عطر و بوی خاص هر کتابی که سالها از عمرش سپری گردیده روبرو شدم. با بی رقبتی صفحاتش را ورق زدم و از قسمتی نامشخص از کتاب شروع به خواندن نمودم، به ناگاه متوجه شدم که ساعتی چند از حضورم در آن مکان می گذرد و من صفحات بسیاری از کتاب را خوانده ام. این کتاب، کتابی بود از صادق هدایت با عنوان سگ ولگرد.
احساس کردم این همان چیزی است که من به دنبالش بودم، همان پاسخگو بر تمام سوالات بی جوابم.
در آن زمان سن چندانی نداشتم شاید 14 یا 15 سال، اما چنان شیفته نوع نگارش صمیمی و روان آن کتاب گردیدم و چنان محو در داستانهایش شدم که حالتی عجیب در من پدید آمد. به خاطر می آورم از سالها پیش مطالعه کتاب همواره جزیی از زندگی ام بوده و این خصلت خوشبختانه با تمام فراز و نشیبهایی که در طول این 29 سال از عمر در زندگی ام داشته ام، همواره همراهم و یاورم در تمام زندگی بوده است. نوعی مسکن، نوعی مستی، نوعی نعشگی، نوعی از آرامش را در خواندن تجربه می کردم که تمام دردهایم را تسکین می داد.
قبل از آشنایی با هدایت، با اینکه در سنین نوجوانی بودم رمانهای معروفی را خوانده بودم، رمانهای کوتاه و بلند زیادی را  تجربه کردم، داستان کوتاه هم کم و بیش خوانده بودم، داستانهایی از نویسندگانی سرشناش مانند جمال زاده، جلال آل احمد، سیمین دانشور، صادق چوبک، احمد محمود و ابراهیم گلستان و دیگران…  اما این تجربه دریچه ای جدید به دنیایی نو را برایم گشود. احساسی که از عمق وجودم سرچشمه می گرفت و مرا ذوب در متن نوشته هایش می کرد.  نمی دانم چرا تا چندین سال هرگاه جایی سخن از هدایت به میان می آمد فوری موضوع خودکشی را تیتر اول می کردند و فقط این واژه هم ردیف نام نویسنده ای بود که از نوابغ بی بدیل روزگارش محسوب می گردید.  سال 79 زمانی که پا به دانشگاه نهادم و  برای ادامه تحصیل به شهر دیگری رفتم، در آنجا موفق شدم به کتابهای اصلی و بدون تحریف هدایت دست یابم. تا مدتها ذوب در نوشته های این مرد بودم و زمانی که دیگر نوشته و کتابی از او یافت نکردم به سراغ همفکران و یارانش همچون بزرگ علوی و مجتبی مینوی رفتم. و دست آخر به سراغ تحلیل و تفسیر کتابهای آنان. در این بین بارها اثر جاویدان و ماندگار صادق هدایت را مطالعه نمودم. جمله به جمله، کلمه به کلمه پس از مرور دوباره برایم معنی و شکل دیگری می یافت. انگار با خواندن دوباره نسخه جدیدتر و بروز تری از آن را می دیدم. شگفت آور بود. گاهی می اندیشیدم که چگونه بشر قادر است اینگونه قلم را بر روی کاغذ به حرکت در آورد؟ آیا واقعاً این اثر خارق العاده، حاصل تفکرات یک انسان معمولی بود؟ آیا هدایت یک نویسنده مانند دیگران بود؟ خیر، هرگز، هدایت نویسنده ای بود که تاریخ ادبیات نوین ما کمتر مانندش را به خود دیده است.
هدایت در آثارش یک نمره به نمره ادبیات معاصر و داستان نویسی فارسی اضافه نمود. معدل ادبیات ایران را ارتقاء بخشید.  بوف کور مانند دیگر آثارش نیست، مانند (( محلل ))،  (( علویه خانم )) و یا دیگر آثارش، یک اثر رالیستی سنتی نیست. این اثر از بهترین نمونه (( روان داستان )) های هدایت است که با ارایه یک قصه مختصر و محدود، یکی دو شخصیت، دو سه واقعه، سه چهار رفت و آمد، کل داستان شکل می گیرد. بوف کور، با ایجاد صداهایی از درون، خواننده را به اعماق مسایل هستی و نیستی فرا می خواند. نکته جالب در بوف کور هدایت این می باشد که لایه اولیه و رویی این داستان نه خیلی روشن است، نه دلچسب، نه سرگرم کننده. و بسیار بعید است که کسی در وهله  نخست به قصد سرگرم شدن این کتاب را باز می کند از صفحات اول آن فراتر رود. اما رفته رفته و پس از جنگ و جدال خواننده با خودش به ناگاه غرق در دریای این شگفتی بی بدیل می شود. بوف کور در حقیقت رمانی است که از دو قصه مرتبط با یکدیگر ساخته شده است. اولی قصه راوی و فرشته؛ دیگری راوی و لکاته.  قصه اول  در تهران سال 1300 اتفاق می افتد و قصه دوم در روزگار قدیم، در شهر ری پیش از حمله مغولان، که طبق اسناد تاریخی شهری بزرگ و زیبا و پیشرفته و پر جمعیتی بوده است.
در بوف کور، مانند بسیاری از روان داستانهای دیگر هدایت، شخصیت پردازی چندان قوی وجود ندارد. اما  این را نباید الزاماً نقطه ضعفی برای آن به شمار آورد، چونکه هر چند به شخصیت پردازی کمتر بها داده شده است متقابلاً  به وصف و جلا بخشی به حاضرین در روایت از دیدگاه راوی قصه، به شکلی دقیق پرداخته شده است و از سویی دیگر باید گفت که طبق تعاریف و اصطلاحات ادبی اصولاً خود داستان بوف کور هم به معنای اخص کلمه داستان نیست. یعنی محتوای داستانی آن مختصر و محدود است. بارزترین شخصیت داستان خود راوی است و دیگر شخصیتهای اثر که البته اگر بتوان آنها را شخصیت نامید پیرمرد و زن هستند. دقت کنید همین، به همین سادگی اما چقدر پیچیده.
پیرمرد در بوف کور عکس برگردانهای مختلفی از خود ارایه می کند، عمو، پدر، پیرمرد قوزی و کالسکه چی، شوهر عمه، خنزر پنزری، عکس روی مجسمه و در کل هر پیرمردی که در بوف کور وجود دارد صاحب ویژگی های همین شخصیت می باشد.  و دارای ویژگی خاص هم هست، یک خنده خشک زننده که مو را به تن آدم راست می کند.
شاید پیرمرد قوزی اگر اصلا وجود خارجی داشته باشد، یک تن بیشتر نباشد که به اشکال  و صور گوناگون در نقش روی جلد قلمدان های راوی، در منظره پشت خانه اش، در شکل صاحب کالسکه مرده کشی، در توصیف پدر و عمو و حتی پدر زن راوی. ما فقط خواهیم خواند که این شخصیت گوژی بر پشت دارد، چشم هایش واسوخته است، دستار یا شال هندی بر سرش می بندد و ترکیبی از یک سری از صفات ظاهری و باطنی ویژه ای است.
شخصیت زن، که دیگر شخصیت کلیدی بوف کور می باشد، در جایی فرشته و در جایی دیگر لکاته، و باید گفت که ارایه دهنده یک شخصیت با ویژگی که برای شخصیت در یک داستان تعریف می گردد نیست. این شخصیت دارای دو روی که یکی متعالی و دیگری وجه نفرت انگیزش است می باشد. و نخستین برخورد خواننده با شخصیت، از توصیف راوی از نقاشی های تکراری و تغییر ناپذیرش بر روی قلمدانها می باشد، سپس در منظره پشت خانه اش، هنگامی که از سوراخ بالای رف به خارج می نگرد: پیرمرد قوز کرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان، نه، یک فرشته آسمانی جلو او ایستاده؛ خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر کبودی را به او تعارف می کرد.
شخصیت در ادامه به حالات مختلف با خواننده البته به زبان راوی ارتباط بر قرار می کند، دختر عمه یا همان لکاته، جسد، مادر و جالب اینجاست با بیان احساسات خود نسبت به هر شخصیت، از یک شکل و فرم ثابت چندین زیر مجموعه یا سایه به وجود می آورد . هدایت در دادن ویژگی و صفات به شخصیتهای بوف کور  از اوج هنرمندی استفاده می کند. چنانچه  برای شرح دقیق  از وضعیت زن در وضع ظاهری فرشته چنین او را ترسیم می نماید:
چشم های مهیب افسونگر، چشم هایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی می زند. به چشم های مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده او…  این آینه جذاب… چشم های مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت… گونه های برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لب های نیمه باز، لب هایی که مثل این بود که تازه از … طولانی جدا شده، ولی هنوز سیر نشده بود… لطافت اعضاء و بی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد.
دیگران،  عبارتند از قصاب سرگذر و حکیم باشی که بنا بر شغلشان تعریف شده و نقش خاصی در داستان ندارند و شخصیت محسوب نمی گردند، برادر کوچک زنش هم که وجهی از خود اوست. می ماند دایه راوی و رجاله ها. راوی در مورد ننجون یا دایه اطلاعات کمی میدهد: هم دایه اش بوده، هم او را بزرگ کرده، هم در حال حاضر تنها غمخوار و تیمار دار اوست.
نوعی از ابهام در روابط راوی و رجاله ها موجود است که هدایت در اینجا اینگونه بیان می دارد:
به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها کنم که سالم بودند، خوب می خوردند، خوب می خوابیدند و خوب جماع می کردند؛ و هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند، و بال مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان ساﺋﻴده نشده بود.
این نوع از نگرش راوی در بوف کور، شاید با نوع دیدگاهی که هدایت نیز در جامعه با آن رو برو بود، یک هماهنگی و قرابتی را ایجاد می کرد. شاید دردها یا زخمهای که همچون خوره در وجودش افتاده بود را با بیان واقعیاتی که لمس می نمود، در قالب داستان، التیام می داد.
راوی می گوید: ((هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها به درد من نمی خورد. چه احتیاجی به دروغ و دونگ های آن ها داشتم)). اما به نظر می رسد او تنها از کتاب و افکار و قیافه و تمامیت موجودیت رجاله ها متنفر نیست، بلکه از همجواری با ذرات مرده آنها نیز منزجر است. در ادامه می گوید)): آرزوی مرگ دارم ولی از تنها چیزی که می ترسیدم این است که ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها برود)).   و در آخر اینگونه به معرفی رجاله ها می پردازد که )): حس کردم این دنیا برای من نبود. برای یک دسته آدم بی حیا، پررو و گدامنش، معلومات فروش، چاروادار و چشم و دل گرسنه بود، برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند، و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم می جنباند گدایی می کردند و تملق می گفتند)).
تنها توفیق چنین آدمی، دست کم از نظر خود او همین است که او دست از آرمانهایی که همه دارند بر نمی دارد. و به همین دلیل نسبت به آنان احساس برتری می کند. این حس فقط در درون خود اوست، زیرا اگر رجاله ها برای راه و روش او ارزشی قال بودند، دیگر رجاله نبودند.
((مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم کیف می کردم، یک کیف وراء بشری، کیفی که فقط من می توانستم بکنم… در آن وقت به برتری خودم پی بردم. برتری خودم را بر رجاله ها به طبیعت… حس می کردم… چون یک جریان جاودانی و لایتنهای در خودم حس می کردم…)).
راوی، پی بردن به شخصیت راوی کار آسانی نیست، چون با این که او اسرار درون خود را فاش می کند، باز هم (( هر کسی از ظن خود )) ممکن است یار او شود. اما این مورد را نمی توان شک  داشت که راوی آدم غیر عادی است و خود او هم از این غیر عادی بودن آگاه است. او نه مادرش را دیده و نه پدرش را، ظاهراً هیچ امیدی هم به بازگشتشان ندارد. اما در عین حال نه فقط اینجا و آنجا از آنان صحبت می کند، بلکه نسبت به نیاکانش که کمترین اطلاعاتی نیز از آنها ندارد حساس است! راوی چه آگاهانه و چه ناخود آگاه، احوال و احساسات خود را، یا وجوهی از این احوال و احساسات را از ویژگی های موروثی خود می داند. او حتی در خانه  خودش هم که تنهای فضای آشنای اوست خود را بیگانه حس می کند. اما قضیه نفرت او از رجاله ها را باید در نفرتی جستجو کرد که راوی نسبت به خودش دارد، نفرت او از ناتوانی اش، از اینکه مانند مانند رجاله ها نمی تواند سبکبالی، شادخواری و کامجویی کند. بی شک این نکته به آگاهی او را نیافته، یعنی آگاهی او به هیچ وجه حاضر نیست که چنین حقیقت تلخ و دردناکی را، البته اگر حقیقت باشد، بپذیرد. و در نتیجه همه حواس او متوجه وجوه ظاهر مثبت خویش است. اما اگر آن حقیقت واقعاً حقیقت داشته باشد تشخیص و پذیرش آن موثرترین درمان و دارو برای خوره ایست که به جانش افتاده است. و این دور تسلسل بیانگر فاجعه زندگی راوی است.
راوی از ترس زندگی، یعنی از شرایطی که در آن زندگی می کند و احساس می کند جبری و تغییر ناپذیر است، وحشت دارد. آرزوی مردن دارد و به مدح گویی مرگ می پردازد. اما واقعیت این است او از مردن هم، اگر چه کمتر از زندگی اما هراس دارد.
این بود خلاصه ای اجمالی  از شخصیتهای بوف کور نوشته صادق هدایت. سخن در مورد این اثر بسیار است . اما به شخصه اعتقاد دارم تنها پس از خواندن چندین باره این اثر می توان به شگفتی و هنری که خالقش در آن به کار برده پی برد.