«من این‌جا ایستاده‌ام
با بلوطِ سینه‌ی ماه
و باریک‌ترین ریسمان بر حلقومم
گرهی‌ست سخت‌تر از عشق
.
گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم
و از کتفم
سیّاره‌ای زوزه کشید
که منم..»

عذابتر
با هاله‌ی رستگاری و بال
ارغوان بر منقار
آمده

- بدرود

به دلجوییم
پشتم را
تکانی از گردن سبزش
تاه می‌زند
چندانکه در نگین چشم
الماس تَرَک بردارد

سوگلی‌ی سوگوار شب
گردنت را بر هاله‌ی من بپیچ
تا بند بند رگهام
بر حریر پشتت
رودی بسازد به جانب ماه

عریان
بر جراحت من
می‌تکاند افسون از ناخنهاش
چشم در این لحظه می‌ترکانم
و می‌بینم خواجگان را
با دستهای عقیق
و چشمهای کبود
و سر بی‌سودا
و به یکباره ساقه‌ها در مشت اقلیمی‌م
رشد می‌کنند از پهنا

هی…
شهشهه‌ی تاریک مژه
فراخ‌تر از این صخره مبال

آمده – بدرود
به دلجوییم
از کلاه تاج تاجش دانستم
این آخرین مرگ من است ■

با یک قلب
و دو پلک دور پرواز
کنار سایه‌ات
می‌نشینی و
اندوه
تکه‌تکه‌ات می‌کند ■

هلاک در استخوان نقب می‌زند
هلاک –
در پای
گفتند بنشین ای ملکوتی و
برآر آوای

صدای بازو
در نقب پیچید و
رهگذر به خاک افتاد ■

*

پروانه ای که رگها را می شکافد

من اینجا
ایستاده‌ام
با بلوط سینه‌ی ماه
و باریکترین ریسمان بر حلقومم
گره‌یی‌ست سخت‌تر از عشق

گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم و از کتفم
سیاره‌ای زوزه کشید
که منم