پوران فرخزاد
خوبی فرخزادها این است که وقتی
پیششان می روی، همیشه، شیرین ترین قصه ها را در آستین دارند که تعریف کنند.
حتی وقتی بخواهند از غم انگیزترین اتفاق های خانوادگیشان بگویند. از آن
تصادف غم انگیز مثلا. همان که دوشنبه، ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ رخ داد. فروغ تازه ۳۱
سالش تمام شده بود.

برای فروغ دوستها، فراز و فرودهای زندگی فروغ،
غریب نیست، اشعارش همه جا هست و تاثیرش در ادبیات معاصر هم بر کسی پوشیده
نیست. شاید بد نباشد، این بار از فروغ، قصه بگوییم. شیرینی بیان بازماندگان
خانواده فرخزاد را وسیله ای کنیم برای شنیدن سه قصه. از خواهری فروغ، از
وقتی که فروغ کودک بوده، کودک داشته و کودکش را تنها گذاشته.

عصیان از کودکی

پوران فرخزاد، خواهر بزرگتر فروغ، در
گوشه ای از تهران، یک تنه، میراث فرخزادها را سربازی می کند. کتاب های فروغ
را، اگر مجوز بگیرند، تجدید چاپ می کند و با روی باز، خبرنگارها را مهمان
خود می کند.

وقتی پنج سال پیش، نخستین بار برای گفتگویی به
منزلش رفتم، چنان جذب “شیرین بیانیش” شدم که تصمیم گرفتم تا می شود کنجکاو
زندگی فرخزادها بشوم و فروغ یکی از آنها.

از قصه کودکیشان که می گفت، گاهی حرص می خورد و
گاهی ریسه می رفت و این دو را چنان ترکیب می کرد که میخکوب می شدی. مثلا
وقتی از خانه کودکیشان در نوشهر می گفت. باغ بزرگ و خانه ای در وسط رو به
دریا و صدای موسیقی که در خانه قطع نمی شده. فرمانده خانه، مادر بوده و
پدر، فرمانده مادر. پوران دختر بزرگتر است و فروغ و فریدون بعد از او دنیا
می آیند.

پوران فرخزاد معتقد است هنر خانوادگی شان از ژن پدر به ارث رسیده:

“پدر من عاشق پیشه بود. وقتی مامان، جریان
آشناییشان را برای من تعریف می کرد از خنده ریسه می رفتم. برای زمان من
خیلی عجیب بود که جوانی با اسب سفید برود روبروی مدرسه آمریکایی که مامان
در آن درس می خواند و منتظر بشود تا او از مدرسه بیاید و با هم بروند. عشق و
عاشقی پدر و مادرم که اینطور بود. پدرم، با اینکه نظامی رضا شاهی بود و
خشن نما، رگه شاعری هم داشت، یک چیزهایی گاهی می گفت. یعنی حالا که دست
نوشته هایش را نگاه می کنم، به این نتیجه می رسم که یک ژن تربیت نشده شاعری
داشته که لابد بین فروغ و فریدون و من تقسیم شده. ما اصولا دنباله رو
پدرمان هستیم تا مادر.”

پوران فرخزاد

برای
زمان من خیلی عجیب بود که جوانی با اسب سفید برود روبروی مدرسه آمریکایی
که مامان در آن درس می خواند و منتظر بشود تا او از مدرسه بیاید و با هم
بروند. عشق و عاشقی پدر و مادرم که اینطور بود

“مادرم زن دیکتاتورمسلکی بود، وسواسی و خیلی تمیز.
از آن زن های ساده ای که درس خوانده بودند اما هنوز سنتی مانده بودند.
سالی یک بار می زایید، قیافه اش بد نبود و شاید اگر حالا بود، با آن زور و
قدرتی که داشت، شاید شهردار می شد. ما زیر بار دیکتاتوری مادرانه ای بزرگ
شدیم. نظم اجباری که مامان روی سر ما گذاشته بود، بعضی وقتها خیلی دیگر آش
را شور می کرد. مثلا فروغ، در ورزش خوب بود. مامان مجبورش می کرد، هر جا که
می رفتیم، زیر لباس مهمانی اش، شلوار ورزشی بپوشد تا جلوی مهمان های دیگر،
برایشان “بالانس” بزند. یا مثلا برنامه هفتگی برای ناهار و شام درست کرده
بود و اگر آسمان به زمین می آمد، زلزله می شد یا کسی هم می مرد، باید حتما
از آن برنامه پیروی می کردیم. یادم هست یک بار فروغ و فریدون، دست به یکی
کردند و غذایی را که مامان از پیش پخته بود و در یخچال نفتی آن موقع ها،
قایم کرده بود خوردند. مامان که برگشت جیغ و دادی به راه انداخت تا متهم را
پیدا کند و به سزای اعمالش برساند… مگر ول می کرد، خلاصه اعتراف گرفتنش
خوب بود.”

“فروغ، در کودکی و قبل از بلوغ، خیلی پسر مآب بود.
یعنی می خواست ثابت کند که از پسرها چیزی کم ندارد. از بیخ دیوار بالا می
رفت، با پسرهای کوچه کتک کاری می کرد و خلاصه برای خودش ” گنده لات” محل
بود و همیشه هم بابت اخلاق و رفتارش، از مامان کتک مفصلی می خورد. خوب
طبیعی است در چنین شرایط خانوادگی، بچه ها معمولا عاصی می شوند، عصیان می
کنند و یکهو، به گونه ای فواران می کنند، همانطور که فروغ عصیان کرد.”

عصیان فروغ در شانزده سالگی، عشقش شد. وقتی که
اعتصاب غذا کرد که شوهرش بدهند. عاشق پرویز شاپوری طنز پرداز شده بود. مردی
که به گفته خودش، مثل پدرش بود. اسیر عشقش شد و ازدواج کردند. یک سال
بعدش، “اسیر” را بیرون داد، نخستین دفتر شعرش. عاشقش ماند اما زنش نه. کار
به طلاق کشید بعد از چهار سال با یک فرزند پسر، کامیار، که پدرش، او را از
فروغ گرفت.

سالهای جدایی، سالهای دو دفتر دیگر شعر از فروغ هم هست: دیوار و عصیان

“از خانه سیاه تا خانه فروغ”

حسین منصوری

شعرش به کنار، در ۲۳ سالگیش که می شود سال ۱۳۳۷،
فروغ به سینما علاقمند شد. همین علاقه، شد زمینه آشنایی با ابراهیم گلستانِ
فیلمساز. بسیاری “تولد دیگر” فروغ را درهمین آشنایی با گلستان می بینند و
یک قصه دیگر: به تشویق ابراهیم گلستان، قرار می شود فروغ از جذام خانه ای
در تبریز فیلمی بسازد که بعدا “ این خانه سیاه است” اسمش شد.

در جریان تهیه همین فیلم، فروغ فرخزاد با پسرکی
آشنا می شود که با خانواده جذامی اش ساکن همان جذام خانه اند. حسینِ شش
ساله می شود سوژه فیلم فروغ و بعد امید زندگی اش. فیلم که تمام می شود،
فروغ، خانواده حسین را راضی می کند که او را از جذام خانه ببرد تا وضع
زندگی اش بهتر شود و چنین می شود که حسین منصوری که حالا، در آلمان نویسنده
و مترجم است، سر از خانه فروغ در می آورد: “من از لحظه ای که فروغ را در
جذام خانه بابا باغی تبریز دیدم، مسخ شدم. من را نشان کرده بود که در فیلمش
بازی کنم. به سمتم خم شد و گفت سلام من فروغم، اسم تو چی هست؟ و من که از
خوش صحبتی، به بلبل جذامخانه، شهرت داشتم، زبانم بند آمد. پدرم معرفی ام
کرد:غلام شما فروغ.”

” من از آن روز تا چهار سال بعدش که فروغ بالای
سرم بود، هیچ وقت با او حرف نزدم. همه عشقم این بود که در خانه اش بنشینم و
نگاهش کنم. او که می آمد، می رفتم به تماشایش تا هر وقت که بود. البته
چرا، خاطرم هست که یکبار با او حرف زدم. با اینکه سالها در خانه اش بودم،
راه خروج از آن مسخ و به حرف گرفتن فروغ را پیدا نکرده بودم تا اینکه یک
بار فروغ به من کتاب “تام سایر” را داد که بخوانم. من کوچک بودم و معنی همه
کلمه ها را نمی فهمیدم، یک بار رفتم که از او معنی یک کلمه را بپرسم که
دیدم فروغ با خوشحالی تمام، شروع کرد به توضیح و تشریح آن کلمه. من که نمی
دانستم و نمی فهمیدم که این فروغ فرخزاد است و با کلمات رابطه خاصی دارد،
اما یک چیز را کشف کرده بودم: می شود اینگونه با فروغ حرف بزنم. از آن به
بعد گاهی حتی معنی کلماتی که می دانستم را هم می رفتم و از او می پرسیدم تا
برایم توضیح بدهد و هم صحبتم بشود.”

فروغ فرخزاد و حسین منصوری

حسین منصوری را در مونیخ آلمان دیدم. در تمام مدتی
که خاطره تعریف می کرد، انگار کودکی روبرویم نشسته بود، انگار ترجیح داده
که در سالهای بدون فروغ، کودک هفت هشت ساله فروغ باقی بماند. سعی می کنم از
لابه لای خاطرات ناب فرزندخواندگی فروغ، یکی اش را برای شناختن بیشتر فروغ
از نزدیک، انتخاب کنم.

می پرسم “فروغ دعوایت هم می کرد؟” ریسه می رود از
خنده که: “یک بار من را دعوا کرد و خیلی هم افسرده شدم. با اجازه شما من
قدر انگشتانه بودم، ریزه میزه. وقتی دعوایم کرد خیلی افسرده شدم و گریه
کردم. جریان از این قرار بود که یک بار پسر همسایه، یک ریال به من داده
بود. بعد رفته بود به مادرش گفته بود که من از او به زور یک ریالی اش را
گرفته ام. مادر آن پسر هم آمده بود به فروغ شکایت من را کرده بود و فروغ هم
آمد با من دعوا کرد که چرا کاری کردی که سرزنش بشوم؟ حالا من بی زبان،
مانده بودم چطور توضیح بدم که بابا آن یک ریال را خودش داده. تجربه عجیبی
بود، آن موقع ناراحتم کرد و دل شکسته ولی حالا می بینم چقدر خوب شد که
دعوایم کرد، حداقل دعوا کردنش را هم دیدم. “

“دوشنبه آخر”…

داستان مرگ فروغ را از خیلی ها شنیده ام، در همه آنها یک وجه مشترک وجود دارد: حسرت.

خواهرش، پوران فرخزاد، در ساعت های آخر با او
دعوایش شده بود: در کتابخانه ایران و انگلیس نشسته بودم و ترجمه می کردم.
ظهر بود که دیدم کسی دست روی شانه ام گذاشته، فروغ بود. گفت که آنجا بوده
برای ترجمه و خسته شده و می خواست برود خانه مامان برای ناهار. اصرار پشت
اصرار که من هم با او بروم. گفتم: “فروغ، من در کافه رادیو مهمان دارم و
نمی توانم بیایم.”

“اصرار می کرد که بروم و من را کلافه کرد. آخر سر
که دید نمی روم، برگشت گفت خاک بر سرت، به جهنم، نیا. و رفت. رفت و رفت و
رفت و من دیگر فروغ را ندیدم.”

فروغ به خانه می رود و بعد از ناهار سوار اتومبیل
خود، از خانه مادری در دروس، راهی قلهک می شود. سر راه، برای تصادف نکردن
با اتوموبیل مهدکودک، از جاده منحرف می شود…

خبر در شهر می پیچید، اما حسین و مادر فروغ، خانم جان، در خانه از همه جا بی خبرند.

حسین می گوید: “من عادت داشتم، با خانم جان قایم
موشک بازی کنم. خانم جان داشت در آشپزخانه ظرفهای شام را می شست و من رفتم
قایم شدم. خانم جان شروع کرد به صدا زدن من و هر چی می گشت پیدایم نمی کرد.
کفری شده بود و داشت غر غر می کرد. من عاشق غرهای خانم جان بودم و اصلا
این کار را می کردم که او غر بزند و من کیف کنم. غرهای خانم جان داشت اوج
می گرفت و من غرق لذت بودم که تلفن زنگ زد. ژولیت، سلمانی محله بود. خبر
داشت و می خواست خبر را به ما بدهد ولی هی من و من می کرد. مادر فروغ شروع
به فریاد کشیدن کرد. سریع لباس پوشید و تن من لباس کرد و خودمان را به
بیمارستانی که فروغ را برده بودند، رساندیم در تجریش. خانم جان هر کاری
کرد، راهمان ندادند. نگهبان ها می گفتند وقت ملاقات تمام شده و گوششان به
التماس های خانم جان بدهکار نبود تا اینکه یکی شان، آمد بیرون و گفت اصلا
می دانی چی شده خانم؟ دخترتان مرده. این را که گفت خانم جان افتاد و من
برای اولین بار با مفهوم مرگ آشنا شدم. از همان لحظه بود که این سوال را هم
من از خودم پرسیدم و هم دیگران درباره من: سرنوشت حسین، بدون فروغ چه می
شود؟ من تنها پشتیبانم را در ده سالگی از دست دادم.”

اگر بود ۷۷ سالش بود. نیست و حالا چهل و پنج سال
شده که مرگ فروغ فرخزاد، بخشی از هویت اوست. زنده که بود شعر گفت و قصه
طولانی تر را با مرگش گفت.
(علی همدانی بی بی سی)