فروغ: روز آبی، پیچک خشک، پرندهی محبوس، دیوار سیمانی
احمدی: درختهای پرسش بگو و مگو باز میگردند
و به اطراف هرزهای دستچین
منزل میشوند
فروغ: آسمان از دهانهی خشک ناودانها فرو میریزد و باز همچنان دست نیافتنی است.
احمدی: کبوتر، دو سه بار با مشایعت رنگ سبز
به کنار علامت سوال پرید
و علامت سوال را نقطههای حرف آخر اسم تو میکند
فروغ: به زنی که پوستش خستگی بطالتها ست، لیوانی آب تعارف میکنی
آب خشک است. آب را مینوشم و خشک است.
احمدی: آدمهای نشسته
با این پیچکها فرمان میدهند
که خود را به انتهای داربست برساند
فروغ: من از جسدی مغروق سرگردانترم
اگر راست میگویی دریا را برای من بیاور
و لذت پوسیدگی را به من ببخش
احمدی: در پشت این اطوارهای سنگ بیگمان هزار مینایی است
و هزاران لالی
که سرانجام دیوار را بیان میکند
فروغ: این سرفهها جوانی تو را هزار برابر میکند
و جوانی تو به من میگوید: احمق!
احمدی: از انتهای خیابان شمارش اعداد را آغاز میکنم
که این فروشندگان بیپیمانه درست بدانند
خشکسالی در پیادهرو ایستاده است.
فروغ: گاهی در آفتاب به یاد میآورم که گیسوانم میدرخشیدند
دندانهای شیری یادآور معصومیت حضورند
احمدی: آن قدر جلد من در
شستشو نشد که من لبخند عابران را
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.