دارند صدایش را
ترانه هایش را
به آسمان می برند پرندگان
نگاه
دارند دهانش را
از چشم دریده‌ی کلاغان
به آسمان می برند
و چه تب آلود است
این گلو
چنان پرده های آخر را
با مرگ می رقصید
که حتم داشتیم
مرگ این بار بی او نرود
از این غروب
دارند
از دهان بندری اش
از طاووس های رها شده از
موج گیتارش
کودکان آمده از اعماق دریا
گل می چینند و
ترانه می برند
چنان به سایه ی عقابی
به راه چشمانش خیره بود
که آخر آن عقاب
ربودش
دارند
از هند سوخته ی شانه هایش…..
دراند ، از سبوی خالی و پربان اشکهایش….
آه …
شاعر
اکنون اصلاح خلقت توست
تو، رها شدی
تا همان پرنده ای باش
که باید ……..!

| محمدحسن مرتجا |