انگشتش را روی زنگ فشار داد و تا كسی بيايد، برگشت و از روی پله های جلوی خانه چشم دوخت به بالا و پايين خيابان. رِنو كمی آنطرفتر كنار جدول خيابان پارك شده بود . نور شيشه های ماشين افتاده بود روی جدول. زنگ زد دوباره . از جايی دور از شهر صدای گلوله می آمد. در باز شد. دختر جوانی سرش را بيرون آورد از لای در وموهايش ريخت روی صورتش.
ــ ساراهست؟
ــ تعطيله.
ــ بگو فقط می خوام يه خط از زير اَبروم برداره.
و طوری گفت كه دختر از سر تا پايش را نگاه كرد.
ــ مريضه.
ــ بگو شايسته اومده.
در بسته شد. خواست كه زنگ بزند دوباره. دستش را از نيمه راه باز گرداند. پايين آمد از پله ها و از روی جدول پريد.
قبل از آنكه ماشين را روشن كند به صند لی عقب نگاهی انداخت. خنديد . گفت: مُرده شور بِبردش. دروغ ميگه، هست .می ترسه بياد و بگه نمی خوامت شايسته. توی آئينه روسريش را جلو داد و چند پَر دلبری ريخت ميان ابروهايش. سو ئيچ را چرخاند و ماشين را راند به جلو.
جلو مغازه ای ايستاد.زنبيل را از روی صندلی کناری برداشت .هنوز صدای تق و تق كفشهايش نپيچيده بود توی خيابان كه صدای گريه بچه از توی ماشين بلند شد. برگشت. در را باز كرد.خود را تا كمر داخل ماشين برد. انگشت اشاره اش را روی چانه بچه گذاشت . او را تكانی داد .چند بار با كف دست روی سينه اش زد، و صدای كفشها پيچيد توی خيابان. ازخيابان گذشته ونگذشته ماشينی كه با سرعت از بالا رو به پائين می آمد، از كنارش رد شد. ايستاد.خنده مردها تمام خيابان خلوت را پر كرد. زن نگاهی كرد به ماشين و دو مردی كه از پياده رو می گذشتند . خود را به پياده رو رساند . مغازه ها بيشترشان بسته بودند . كركره مغازه ساعت فروشی يحيی شكم داده بود جلو، باد كه می وزيد، تکانی می خورد و صدايی از آن بيرون می پريد. گويی چند نفر پشت آن نفس می كشيدند.
كمی جلوتر خود را به مغازه ای رساند. داخل شد. مرد از پشت يخچال بلند شد . دندانهای سفيدش از زير سبيلهای زرد پيدا شد. شكمش را خاراند.
ــ مشتری نداری امين؟
ــ چه مشتری ای بهتر از شايسته؟
ــ بهتر از من يه موشكه كه از خوش شانسی تو پايين نمياد.
ــ تو بد منو نمی خوای.
ــ من خوبی خودم رو هم نمی خوام. چی داری امين؟
ــ تا چی بخوای؟
ــ مثل هميشه.
ــ فقط؟
نگاهش کرد. مرد رفت ته مغازه. زن نگاه کرد به شيشه ها و قوطيهای توی قفسه. مرد برگشت.
ــ حالت خوش نيست شايسته.
ــ سارا نبود. می گفت مريضه. ولی دروغ می گه.
ــ تنهايی؟
ــ نه.
برگشت. از پشت شيشه مغازه نگاه كرد به ماشين قرمز رنگش.
ــ توی اون خونه نمی ترسی؟
با نوک انگشت موهاي بيرون آمده را زير روسری سراند. آرنجش را تکيه داد به يخچال. از گوشه چشم نگاه کرد به او.
ــ از چی؟
مرد من ومنی كرد. چيزی گذاشت روی كفه ترازو. دوباره رفت ته مغازه. در سکوت نگاهش کرد. مرد داشت از قفسه ها بالا می رفت. از نردبام که پايين می آمد، گفت: ولی رك و راست می گم، از اون خونه لكنتی بِكن و بيا و سری به كوچكترها بزن. امين بخيل نيست.
مرد خيره شد به او و دستی چرخاند دور گردنش. زن زنبيل خالی را گذاشت روی كفه ديگر.گفت:
ــ هُش، تند نرو امين، سُمت می شكنه.
مرد جنسها را رها كرد روی كفه ترازو. قوطی شير خشک را از کارتن کنار پايش بالا آورد.قوطی را محکم کوبيد توی کفه ترازو. شاهينهای ترازو بالا و پايين پريدند.
ــ باز دهنت بو ميده شايسته؟
ــ پس چند تا آدامس هم بده.
زن پشت كرد به او و زل زد به خيابان. چند ماشين به سرعت از خيابان گذ شتند. انگار دنبالشان كرده باشند. پيرزنی عصازنان از جلو مغازه پيدا و نا پيدا شد. هنوز از آن دورها صدای گلوله می آمد. مرد گفت:
ــ از اينجا برو. اينجا كه كسی نمونده.
برگشت: «تو چرا موندی؟»
ــ من سگ جونم، چيزيم نمی شه. تازه اگه بخوام برم كجا رو دارم؟ آدم…
حرفش را قطع كرد:
ــ امين، از روی مِنبر بيا پايين.
و دست برد توی جيب و كيف كوچكش را بيرون آورد. هواپيمايی با سرعت از آسمان گذشت. شيشه های مغازه لرزيد. مرد از پشت يخچال بيرون آمد. دويد جلوی در. غريد:
ــ اومدند.
و دست برد و كركره مغازه را كه ميله های فلزيی بودند، مورب و گره خورده در هم، پايين كشيد. زن جلو آمد. از پشت شيشه به ماشين نگاه كرد.
ــ در رو باز كن.
ــ اومده كه بريزه پايين.
ــ در رو باز كن.
ــ اگه بريزه كه چيزی حاليش نيست. تازه می خوای كجا بری؟ من كه بدت رو نمی خوام. اگه نگرون اونی كه توی ماشينه، خودم ميرم و ميارمش.
دست برد دو پر روسری را از دو سوی گردن كشيد.
ــ گفتم در رو باز كن.
ــ آخه لامصب چرا نمی فهمي؟
ــ امين كاری می كنم كه تا عمر داری ياد ت نره ها!
مرد آمد جلو، چشم درچشم . صدايش را بلند كرد:
ــ منو سگ نكن شايسته، برای همه آره و برای ما نه؟
زن با مشت كوبيد به سينه اش و او را كنار زد. زنبيل را برداشت از توی ترازو و كفه را خالی كرد توی زنبيل. كركره را تا نيمه بالا داد. هنوز از مغازه بيرون نيامده بود كه صدايی شنيد. نگاه كرد. مردی روي صند لی جلوی ماشين نشسته بود .يکی ديگر هم داشت خود را رها می کرد توی ماشين. قدم تند كرد.
ــ ماشين، ماشين ، امين…
و دويد.
هواپيمايی رد شد .آن دورها دودی از بين ساختمانها بالا رفت. هنوز از جدول نگذ شته بود كه پايش فرو رفت در جدول و پهن شد در آن. مرد نگاه كرد. از مغازه بيرون آمد. دويد به سمت ماشين. زن چشمهايش را ريز و درشت می كرد. انگار توده ای قرمز رنگ می ديد كه در انتهای خيابان محو می شد و دوباره پهن شد ميان جدول. سايه را كه ديد سرش را بالا آورد. مرد ايستاده بود بالای جدول و زل زده بود به او.
ــ امين بُرد نش…
دندانهای مرد از زير سبيل زردش پيدا شد. مرد دستش را دراز كرد به سويش. زن با آرنج خود را بالا كشيد. ردی سرخ از كنار شقيقه اش گذشته و زير گره روسری گم شده بود. روی پاهايش ايستاد. نگاه كرد. زنبيل يله شده بود و آدامسها وترشيها و خوراكيها ولو شده بودند روی آسفالت. قوطی شير خشك توی خيابان آرام قِل می خورد و می رفت رو به مغازه های فرو ريخته، از جدول پايين افتاد. آب دهانش را قورت داد:
ــ آخه توی ماشين…
قدم برداشت. موهای رنگ شده اش آويزان شده بودند دو طرف شانه اش. چشمهايش قرمز شده بودند. كفشها را روی آسفالت می كشيد و می رفت كه شنيد:
ــ تو از من سگ جون تری آتيش…
بر نگشت. حتی وقتی كه صدايی شنيد؛ انگار پايين كشيدن كركره ای . خيره شد به خيابان.قدمهايش را تند کرد رو به خانه. خانه آن سوی شهر بود و خيابان خالی بود و بلند.

بلند بود موها وقتی كه توی آئينه پرپرشان كرد. روسريش را انداخت جلو آئينه. درست روی وسايل آرايشی كه ولو شده بود ند روی ميز. دست كشيد روی گونه ها. چين و چروك كنار چشمها را ديد. رو گرداند. رفت پشت پنجره. پرده را كنار زد. توی خيابان خلوت بود. روبرو كنار ديواری نيم ريخته، زير لكه ای نور نيم مرده ، مرد تكيه داده بود به د يوار. سايه موهای وزوزيش صورتش را نيمه تاريك كرده بود. گربه ای از كنارش تند گذشت. خود را رساند به پشت ديوار خرابه ها و ناپيدا شد. پرده را كشيد. باد كه از شيشه شكسته تو می آمد، پرده شكم می داد. تكيه داد به د يوار. خواست دوباره پرده را كنار بكشد كه زانوهايش تا شد. اتاق در نور کم سوی شمعها بی رمق بود.به سقف نگاه كرد. گوشه ای از سقف دهان باز كرده بود . پتويی زرد رنگ و پلنگ نشان ، پهن شده بود كنار تلفن. آجرهای سقف فرو ريخته بودند روی بالشها و پتو.از حفره ای که در سقف باز شده بود، ماه نيمه كامل پيدا بود. نگاه كرد. نشست. تكيه داد به د يوار گچی ترك خورده. زانوها را ميان بازوهايش بقچه كرد و خيره شد به تلفن. همه جا ساكت بود. نور مرده ماه از كنار پرده ها تو آمده بود.
تلفن زنگ زد. نگاه كرد. موهايش از دو طرف شانه ريخته بود پايين. رفت طرف تلفن. مردد،گوشي را برداشت:
ــ بله؟ شما؟
و داد زد:
ــ كثافتها…
خواست گوشی را بگذارد. انگار صدايی شنيد:
ــ خانم بچه، بچه تون…
خواست چيزی بگويد. ساكت بود. از بيرون صدای گربه ای را شنيد كه می ناليد. برگشت رو به آئينه آن سوی اتاق. از دور خودش را در آئينه می ديد كه گوشی تلفن را ميان موها روی گوشش گرفته و خيره شده است به روبرو.
ــ خانم بچه تون رو ما…
بعد انگار بغضش را قورت بدهد، گفت:
ــ ديگه نمی خوامش، نمی خوامش…
گوشی را گذاشت و خود را رها كرد كف اتاق. دستها را روی صورتش گرفت. دستها را برداشت. زل زد به كف اتاق. بلند شد. با پشت دست صورتش را پاك كرد. جلوی آئينه ايستاد. لبهايش می لرزيد. موهايش را تابی داد در هوا، انگار بخواهد از دستشان خلاص شود. رژ لب را برداشت و كشيد و كشيد تا رسيد به شقيقه ها و باز از آن سو. موهايش را پَرپَر كرد. توی آئينه به خودش زل زد و گفت:
ــ سلام شايسته.
برگشت. قاب عكسی رنگی روی ديوار كناری بود. تَرك بلندی از پشتش گذ شته بود. مرد درون قاب، كلاه بر سر لبخند می زد به روبرو. پايين تر، پلنگ روی پتو داشت می پريد بيرون. چند آجر روی پتو را كناری زد. دراز كشيد روی پتو، كه به زردی می زد و از حفره سقف كه دهان باز كرده بود، خيره شد به ماه كه به سپيدی دندان می ماند.