گفتوگوي بوك فروم با پژوهشگر آثار فلوبر |
191 سال از مرگ فلوبر گذشت
|
ديويد اونيل ترجمه: علي مسعودينيا خوانش من از نثر «فلوبر» در «مادام بواري» اساسا به سمت اين تفكر سوق مييابد كه در همهجاي متن چيزي چون تقابلي تجميعشده وجود دارد كه برخاسته از «اراده» يا «خواست» است و خوكردن يا عادت به اتوماتيسم، و نتيجهاش آن است كه هرگاه پاراگراف يا جملهيي را براي تحليل انتخاب كنيد، مشاهده خواهيد كرد كه تلاش شده تا مراتب متنوعي را پيش رويتان بگذارد «مايكل فريد» استاد تاريخ و انسانشناسي هنر در دانشگاه جان هاپكينز است. او را بيشتر به خاطر نقدها و تاريخنگاريهاي جريانسازش ميشناسند، به ويژه به خاطر مقاله مشهورش در «آرت فروم» (1976) با عنوان ابژگاني (Objecthood) و سهگانهاش درباره تبارشناسي خاستگاههاي هنر مدرن در قرون هجدهم و نوزدهم: «جذابيت و نمايشي بودن» (1980)، «رئاليسم كوربه» (1990) و «مدرنيسم منتل» (1996). همچنين او مطالعاتي در حيطه عكاسي و شعر دارد و خودش نيز به سرودن شعر ميپردازد. او در نقدي كه درباره «گوستاو فلوبر» نوشته است به دو رمان نخست او توجه داشته: «مادام بواري» و «سالامبو». همين امر بهانهيي شد براي نشريه «بوك فروم» كه به سراغ او برود و با او درباره اين نويسنده و دشواريهاي برگرداندن آثارش به زبان انگليسي به گفتوگو بنشيند. بايد سخن را از اينجا آغاز كنيم كه كتاب شما درباره نثر «فلوبر» در زبان فرانسه است. در ابتداي آن نوشتهايد كه شايد «مادام بواري» تنها به زبان فرانسه وجود دارد. آيا ممكن است اندكي درباره نسخههاي ترجمهشده به انگليسي آن- مثل نسخه اخير و بادقتي كه ليديا ديويس منتشر كرده- صحبت كنيد؟ به نظر ميرسد كه اين ايده به معناي آزمايش و تجربه اجباري تمام جملهها از طريق Gueuloir يا با فرياد خواندن آنها بوده و «فلوبر» به اين صورت تقريبا ميزان نقايص و نادرستي جملهها را به شكل فيزيكي درك ميكرده و حشوها و تكرارها را از اين راه كشف ميكرده و بعد ميكوشيده آنها را از فرآيند نوشتاري خود حذف كند تا به يك تكامل سبكشناختي ايدهآل در نثر خود دست يابد. ما توصيفهاي متنوعي از اين كار را از قول «موپاسان» (كه فلوبر را خوب ميشناخت) و ديگران و حتي از قول خود «فلوبر» در نامههاي فوقالعادهاش داريم. با اين حال شما در كتابتان به گذرگاههايي اشاره داريد كه به نظر ميرسد او برخلاف شيوهاش عمل كرده و از «فريادخواني» غافل مانده است: تكرارها، جناسها، همآواييها و واجآراييها. همانطور كه نمونههايي از متن اين كتاب به عنوان مصداق ذكر شده است، واضح است كه اين نمونهها نهتنها تصادفي و پراكنده نيستند، بلكه بسيار حقيقي و قائم به ذات هستند. كشف اين نمونهها براي شما چه معنايي دارد؟ درست است. به ويژه جايي كه طبق نوشته شما، نوشتار «فلوبر» غالبا به خاطر دقت موجود در سبك كماليافتهاش توسط نويسندگاني چون «جوليان بارنس» ستوده شده است. به قول «بارنس» «اين نوعي نثر فرانسه است كه تمامي سيلابهايش بارها و بارها با صداي بلند خوانده و سنجيده شدهاند». در اين مسير شما چند تن از نويسندگان و نقاشان را به ياري خواندهايد تا بتوانيد بحثتان را بسط دهيد. يكي از برجستهترين افراد در اين ميان «فليكس راوسون» فيلسوف است كه مقاله موجزش با عنوان «در باب هوس» در سال 1838 منتشر شده و از قرار معلوم با آنچه شما در نوشتار «فلوبر» ديدهايد همسانيهايي دارد. بله، درست است. خوانش من از نثر «فلوبر» در «مادام بواري» اساسا به سمت اين تفكر سوق مييابد كه در همهجاي متن چيزي چون تقابلي تجميعشده وجود دارد كه برخاسته از «اراده» يا «خواست» است و خوكردن يا عادت به اتوماتيسم، و نتيجهاش آن است كه هرگاه پاراگراف يا جملهيي را براي تحليل انتخاب كنيد، مشاهده خواهيد كرد كه تلاش شده تا مراتب متنوعي را پيش رويتان بگذارد. اين نتيجهگيري به طور كامل با ديدگاه «راوسون» درباره عادت به مثابه يك اصل مستمر ميان طبيعت بيجان و كاملترين درجه آگاهي همخوان است و همان چيزي است كه آن را De l’habitude ميناميم و به ما كاركرد فلسفي پيچيدگيهاي عظيم فرهنگ و بازه زماني پيدايش «مادام بواري» را ارائه ميكند و من آن را نوعي طرح موازي مباحث نام دادهام. نميگويم كه «فلوبر» با اين نظريه آشنا بود (هرچند كه شايد هم آشنا بوده)، اما دست كم تركيب اين دو ميتواند ايده وسوسهآميزي باشد. بازگشتي هم داريد به پژوهش سال 1990 خود با عنوان «رئاليسم كوربه». در حقيقت در اين كتاب بحثي را درباره دو رمان «فلوبر» طرح ميكنيد و ربطشان ميدهيد به نقاشيهاي عصر او. داستانهاي زيادي در پس اين ارتباط هست، اما آيا ميتوانيد به اختصار اشاره كنيد كه فحواي مشترك كار «كوربه» و «فلوبر» چه بوده است؟ همانگونه كه ميدانيد، در فصل آخر «رئاليسم كوربه» صفحاتي چند درباره «فلوبر» نوشتهام كه در آن صفحات ناظر به قياسي هستم ميان هسته محوري آثار اين دو و نيز نگاه متافيزيكي «راسون» به استمرار در نقاشي «كوربه». من هر دو نكته را در مقاله نخست به كار گرفتم و قياسي مضاعف انجام دادم ميان نقاشيهاي حماسي كاش فرصت بيشتري داشتيم كه درباره «سالامبو» حرف بزنيم كه سفري شگفتآور است و شايسته شناخت بهتر و بيشتر. در يك كلام بايد بگويم: من «سالامبو» را كوششي خارقالعاده ميدانم براي جدا شدن بلافاصله از «مادام بواري» و نوشتن رماني كه از منظر سبك و ساير جنبهها كاملا با آن متفاوت است و نشانگر ارادهيي كه ميخواهد خواننده را تحت اختيار خود بگيرد و از نخستين جمله تا آخرين جمله مقهور خود سازد. اين دو رمان هذلوليوار با هم متفاوت هستند و تنها كسي با اراده «فلوبر» ميتواند از پس چنين تخيلي برآيد. |
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.