دراز کشیده بر تخت، سیگار بر لب، از پشت این پنجره چه چیز را باید نگاه کنم؟ کدام صدا را باید بشنوم؟

مادرم می گفت: باید بستری شوی.

آن شب که سر سفره با پدر و مادرم شام می خوردیم، خواهرم با گل های زرد و سفید در بغل به خانه آمد. میان چهارچوب در ایستاد و نفس نفس زنان داد زد: ژنرال، ژنرال ازم خواستگاری کرد.

پدر چاقو را از کنار هندوانه برداشت پرت کرد و خون از کتف خواهرم تا قوس کمرش پایین آمد. اسلحه اش را از زیر پتوها بیرون آورد. عموهایم را به خانه دعوت کرد و در میان نقشه هایی که برای ژنرال ها می ریختند به خدا و پیامبرش هم قسم شدند آن ها را بکشند.

همه ی ما را در یک شب کشتند و ما یک شبه صاحب قبرستان خانوادگی شدیم. پدر و عموهایم را کنار ساحل با جرثقیل نارنجی و بزرگی دار زدند. عموهایم التماس می کردند و وقتی جرثقیل داشت بالا می بردشان، خیس عرق شدند و تشنج کردند. پدرم انگار از همان موقع که طناب را دور گردنش انداختند مرده بود. آرام بالا رفت و بدون آن که نرمه بادی بیاید جسدش در هوا تکان خورد. انگار داشت با ما خداحافظی می کرد که لکه های قهوه ای از پاچه های شلوارش همراه با یکی از کفش هایش به زمین افتادند. مادرم جیغ کشان چادر سیاهش را روی سرم انداخت تا نگاه نکنم.

وقتی بچه بودم، ژنرال ها پدرم را با قاچاق چی های تریاک اشتباه گرفتند و زانوی چپ پدرم را روی عرشه ی کشتی با گلوله سوراخ کردند.

مادرم می گفت:  قاچاق کار عموهایم بود.

به چهل روز نکشیده،  یکی از ژنرال ها با خواهرم ازدواج کرد. من و مادرم با لباس سیاه به عروسی آنها رفتیم. چهره ی خواهرم بالای سینه ریزهای طلا و لباس چین چین نقره دوزی اش چه قدر بی حرکت بود و ناخن های کشیده اش چه قدر می درخشیدند. چه قدر خوب بود آن روزها که خواهرم مرا به جای عروسک بزرگی که نداشت بغل  می کرد و من انگشت هایم را در موهای سیاه و صافش فرو می کردم.

یک بار به او گفتم، آبجی، باهام عروسی می کنی و او به پدر گفت و کشیده ی محکمی خوردم و فهمیدم همه ی این حرف ها را باید پنهان کنم.

مادرم می گفت: به خاطر دستگیری قاچاق چی ها، خوش تیپ بودن و لات و الوات بازی هایش به او ژنرال می گویند. وگرنه ژنرال نیست، و آخر حرف هایش می گفت: یه سرباز عوضی و کثافته.

با سینه ی جلو آمده و شانه های پهن و اخمی که بالای چشمهایی که مغرورانه به هیچ کس نگاه نمی کرد، دست عروس را گرفته بود و روبه روی نوازنده های عروسی که تا خرخره تریاک کشیده بودند، شانه هایش را می لرزاند. زن ژنرال انگار که بخواهد بت سنگی و زنده ای را نیایش کند، دورش می چرخید و ژنرال سکه های نقره از جیب درمی آورد و توی هوا می ریخت. تمام آن شب آستین مادرم را گرفته بودم و انگار چاقویی در گلویم گیر کرده بود.

عموهایم ژنرال را به شنا دعوت کردند. پاهایش را بستند و هر کدام یک گلوله توی  سینه اش خالی کردند و پدرم چاقو را در چشمهای سرخ وآبیش فرو کرد و کشان کشان او را توی دریا انداخت.

مادرم می گفت: باید بستری بشی، تو خون دیده ای.

آن جا روپوش سفیدها اطرافم حلقه زدند. با لبخند بر شانه هایم زدند و برایم شانه شانه قرص تجویز کردند. باید می دانستم این روپوش سفیدها با ژنرال ها سروسری دارند. این ها حرفهام را به آن ها گفتند یا میکروفنی در دندانهام کار گذاشتند تا صدای حرف زدنم را بشنوند.

شب ها به اسکله می رود و کنار لانه ی مار ماهی ها می خوابد.. حتماً مارها دور گردن و ران هایش  می پیچند و او می خندد و غلت می زند. شاید منتظر است مارماهی ها شوهرش را به ساحل بیاورند.

روپوش سفیدها به مادرم گفته اند: نوار مغزی اش با بقیه فرقی نمی کند.

آرزو می کنم با لباس نظامی در دریا بمیرم تا جسدم را به جای ژنرال جا بزنم و بعد از پیدا شدنم، زن ژنرال با انگشت های استخوانی و مهربان مرا در آغوش بگیرد و گریه کند.

پیشانی ام را از سطح چوبی نیمکت بلند کردم. دو دایره ی اشک بر کاشی های زیر پایم مانده بود. کتاب ها را زیر بغل زدم و دوان دوان از کلاس بیرون رفتم. تنها فهمیدم معلم دارد فحش می دهد و بچه ها سرهایشان را از پنجره های کلاس بیرون آورده اند و برایم هو می کشند. از روی دیوار مدرسه بیرون پریدم و دوان دوان کوچه ها و خیابان ها را به سمت اسکله طی کردم. نرسیده به آن جای ساحل که تاریک بود لباس هایم را یکی یکی کندم. کتاب های مدرسه را بر شن ها پرت کردم و در موج بلندی که به طرفم می آمد شیرجه زدم.

جریان آب مرا بالا برد و پایین کشید. خواستم نفس بکشم. چند قلپ آب خوردم. فهمیدم بدنم دارد گرمایش را از دست می دهد. به خودم که آمدم ظهر بود. انگار همان موج بلندی که در آن شیرجه زده بودم مرا به ساحل برگردانده بود. شقیقه هایم تیر می کشید. سرم را که بلند کردم آن زن را دیدم. با چشم های درشت و گودش که آبی مایل به سیاه رنگی اطرافش را حلقه کرده بود، نگاهم نکرد. خواست با من بازی کند یا خواست فرار کند. سایه ی دراز پدر و عموهایم را روی موج ها دیدم و یادم آمد زیر آب، ناله های ژنرال را شنیده ام.

دسته ای پرنده بال کوبان از بالای سرمان رد شدند.

در زیر آفتاب به دنبالش رفتم. در زیر آفتابی که سفید بود و عمود بود و جلز و ولز تابیدنش را بر جمجمه ام می شنیدم. می رفت، انگار می خواست دور دریا چرخ بزند و عبادتش کند. بر ماسه ها با دستهایی که هیچ دسته گلی در آن نبود قدم می زد و از او هیچ ردپایی بر شن ها نبود.

گفتم، نکند دیوانه شده ام خدایا، اما آفتاب که پایین تر رفت و مایل شد با حیرت تماشایش کردم که هیچ سایه ای از بدنش بر شن ها نیفتاده.

با خودم گفتم: او که آن قدر سبک قدم می زند اگر سنجاقک یا مگسی به لباس یا موهایش گیر کند آن تن سبک را شبیه بخار سیاهی به هوا خواهد برد.

باز گفتم: نکند، سنجاقک یا مگسی خدایا.

مادرم می گفت: انتظار، قیافه ی زن را عوض می کند. لاغرش می کند و دیدم زن ژنرال چه قدر تکیده و لاغر شده و بر ساحل می رفت. آن قدر رفت و تا خواستم صدایش بزنم صدای ناله ی ژنرال آمد و لب هام به هم چسبیده بود.

شب شده بود. بر ماسه ها نشست. باد، لباس سیاه و گشادش را چپ و راست می کرد و  او را در هیئت درختی سیاه و عزادار بر لب ساحل که باد تکانش می داد، درآورد.

به پارگی شانه اش نگاه کردیم. انگشت ها را به طرف گردنش برد. دکمه های پیراهنش را یکی یکی از بالا به پایین باز کرد. دیگر نتوانستم نگاهش نکنم.

مادرم می گفت: انتظار، قیافه ی زن را عوض می کند.

من خودم دیدم وقتی پدر و عموهایم نبودند شب ها به تنش خنج می کشید و خواهرم گل های سفید و زردش را در بغل مچاله می کرد و سرش را به لبه ی تخت می کوبید.

جلوتر رفتم و سلام دادم. جواب نداد. جواب نمی داد. روبه رویش نشستم. چند لحظه، مات به کتف زخمی و سینه هاش نگاه کردم و حیران، وحشت زده و مطمئن دو چشم درشت و نیلی رنگ نوک پستانهاش دیدم که خیس بودند و پلک  می زدند و به دریا، به دوردست موج ها خیره بودند.

دوباره سلام دادم. به یک حرکت بلند شد. چشم غره رفت و متوجه شدم به چیزی که نباید نگاه می کردم نگاه کرده ام.

به یک حرکت دیگر دستش را به سمت دریا اشاره داد و گفت: برو

بلند شدم و از ترس، طوری که سعی کردم خودم را در لباس هام پنهان کنم از آن جا دور شدم. باز در دریا شیرجه زدم.

کسی شانه ام را تکان می دهد و داد می زند: قرص هات را بخور.

اما صدای ناله ی ژنرال می آید.

عموهایم  طناب های سیاه را بالای سرمی چرخانند.

چاقو، آرام آرام در هوا چرخ می خورد. دارد به کتف زن ‍‍‍ژنرال نزدیک می شود. سایه ی دراز پدرم با چاقویی در دست، به من نزدیک می شود.