اینجا همیشه تاریکست، حالا که من خیالم راحتست بیوعدهی ملاقات با کسی حتی، حوالی ساعت یازده، بیدار میشوم. میآیم خیابان. خیالم راحتست که دیگر خانم مومشکی برای همیشه رفته است. اگر هم بخواهد دیگر نمیتواند بازگردد، من؟ کنار من، که هر چه سعی کنم، خواهش کنم، بگویم آخرین بار بوده، واقعاً دیگر اتفاق نمیافتد، نه، باز نخواهد گشت. گفتم که خیالم از همهسو، همهکس راحت است، برای همیشه، و اینجا همیشه تاریکست. میدانم، هواییست این شبهنگام، هوای این قهوهخانهی دور را داشتن و بالایی، ما که بالاییم میرویم، تنها، ولی وقتی مومشکی نباشد شما نمیدانید چه آسودگییی دارید، نیست تا که هر لحظه نگرانش باشی- بی که بخواهی بگویی، نگران هستم خانم، باید این موقع شب بخوابی خانم، من هوای خیابان کردهام تنها، خانم. خانم مومشکی بیمار است اما. قول داده پابپایت بمیرد، بیاید تا شکوفهی نامحرم ناخواستگاری. میآید، امشب اما نه، یقیناً، تمام. همانطور که آمده بود، تنها، و برای همیشه اینجا همیشه تاریکست. وقتی پیاده نمیشود ستاره، دلم از آسمان میگیرد، دلم. پیاده میروم، از بالایی به بالایی. راه که میروم راحتترم هر چه بیشتر بهتر. گرچه خانم مومشکی زیاد پیاده راه نرفته. نمیتواند راه برود (پاش توی آن برخاستن دستهجمعی بدخورد. پایین و بالای کشکک زانو. خسته میشود تند. ناچار که میشود میشلد. زیبندهتر، و او شده غنچههاش، گلبرگهاش مرموزتر. دومین روز شکوفایی، ساحل گلبرگها زرد شد، معجزههاش از این دست بود، از این دست میساخت، سوختن، اول شکوفایی: خانم مومشکی- طلایهست، مطمئن) توی عمرش راه نرفته این عمر سهساله. ولی خب، با من؟ خودش خواسته، خودش خواسته، خودش میتواند، اگر شما از دور نگاه کنید، فکر نمیکنید این اشتیاق منست، فکر میکنید همهاش از این خانم خل است، که بچگی میکند حتی، اینشب از نیمه گذشته. تظاهر حتی به خُلگری. میگویید نه. بگذارید بپرسم از این پیشخدمت که برای من قهوهی بدون شیر، برای او چای با شیر میآورد. بپرسید حتی گرچه منهم قبلاً قهوه را با شیر مینوشیدم و بعد که این مومشکی آمد، دیگر فقط قهوه، سفیدی شیر را میخواستم چکار کنم، تا بخواهم سیاهی داشتم، و کافی بود، کافی بود یعنی چه؟ از سرم هم زیاد بود. تنها باری بود که من از یک چیز خیلی داشتم خیلی زیاد. چون این اواخر تنهایی هم قاطی شده بود. اغلب رانندهی سواری، مسافر دیگر، پیادهی دیگر، تنهای دیگر، میآمد دخالت میکرد، نمیگذاشت، ارتباط: میشود معنیشان دیگر. اصلاً تنهایی این اواخر باب روز بود، آنچنان که فکر میکردم کم دارم. کم داشتم، معمول داشتم- مثل قهوه یا شیر تعادلمند- فقط کسی را آشنارفیق نداشتم، نمیشناختم، همین. بالاخره پیدا شد، توی این سربالایی. بوق زد. همیشه بوق میزنند، زبان این سواریهاست، یعنی برو کنار، یعنی کجا میروی، یعنی عجله کن، یعنی خفهشو، یعنی خفهشو، یعنی لامذهب، هرکجاش، مفهوم خاص خودش، حالا هم سمتش اقلاً معلوم بود. سوار شدم، کجاش برای من اقلاً معلوم است، چایخانهی ـــــ. هیچ فکر نکرده بودم به پیشخدمت چه بگویم، ولی مگر چیزی هم میبایست بگویم؟ آن چند ماه پیش که تنها مگر چیزی فرق کرده، من که فکر نمیکنم. ابداً. فرق مگر چیزی فرق کرده. من که فکر نمیکنم. ابداً. فرق کرده. من که فکر نمیکنم. ابداً. گفتم که میبایستی بروم. به رانندهی سواری گفتم چون مظلوم و فضول نبود. بیچاره میخواست بداند، این چای این موقع شب چه مزهیی دارد که من تنها این موقع شب هواش کردهام. گفتم وعده دارم. مظلومتر، بیچارهتر، خفه شد. ( من عصبانی نیستم، ابداً، چون اتفاقی نیفتاده، همهچیز معمولیست، بنابراین بهاین آقا توهین نکردم. خفه شد را هم جدی میگویم، چون گلوش باد کرد میگویم، کلمهی دیگری پیدا نکردم برای معنی بادکردن گلو و نتوانستن رهاشدن از این ورم.) واقعاً هم وعده داشتم، بهشما هم دروغ نگفتهام. آنجا، با آن نمکدان که همیشه روی میز بود و من هیچوقت از آن استفاده نمیکردم، همیشه هم پرت بود. مثل جای ما. یقین دارم هرگز کسی جاش را عوض نمیکرد، وعدهی نازنینی بود، خالی هم بود، هرچه نمک داشت همان روزهای اول خانم مومشکی توی قهوهی من ریخت مگر سفید شود که نشد، هرچه من گفتم قهوه با نمک جور درنمیآید، گفت منظورم سفیدیاش است منهم قبول کردم. ولی نشد که نشد. تاریکی اطراف همیشه قلابی است این چراغهای پایهبلند مثل تنهاییش کرده بود معمولی، در هر خیابان دیگریهم نگاه میکردی همانطور بود. نه تاریک تاریک نه روشن روشن. منظور خیابان است دیگر همه خیابانهای همه شهرهای عالم همینطور است دیگر، حرمت جادهها را گم میکند، معنی راه را خراب میکند، پایین که آمدم تشکر هم کردم و دقت که کردم دیدم خفگی برطرف شد، ورم خوابید، ممنون آقا، با پول. رفتم تو. معمولی. یک آن هوا کردم که کاش خانم مومشکی آنجا باشد. هوا که هیچ بعد تصور کردم اصلاً آنجاست ( و بود، دقیقاً) مثل همه روزهای دیگر که بیخبر میرفتم آنجا مثل اولین شب میشد، تمام این شبها، مثل اولین شب، تمام این شبها: آقا، اجازه هست من اینجا بنشینم (نه که تا جایی خالی شود، نه که چون جا نیست) معمول میخواستم بگویم که چه اجازه باشد چه نباشد شما که مینشینید ولی من، که پیشخدمت به دادم رسید، گفت خانم تحمل بفرمایید الان جا برایتان پیدا میکنم، خانم مومشکی انگار نشنید، نشست. (اغلب وقتی کسی دیگر روی میز آدم میآید، آدم نمیتواند، انگار عریان است، بین جماعت، انگار آنچه فکر میکند دیگران میبینند انگار آدم خراب میشود، گم میشود، منکه دستپاچه میشوم، بیتحمل میشوم، بلند میشوم میروم، اینرا پیشخدمت خوب میدانست) نشست که من بدتر گم کردم. ایندفعه اما از دست اینهمه سیاهی، عریان، سیاه، تاریک، بیحاصل. گیسو دیدم، بهچشم خودم آنهمه گیسو را که اینهمه اجازه میداد، اجازه نمیخواست، جرأت میداد. اول توی دلم سخت عصبانی شدم. میخواستم به پیشخدمت بپرم. میخواستم بلند شوم بروم، جرأت نمیکردم بلند شوم. شاید میترسیدم، نه یقیناً ترسی نبود. هرچه بود از آن همه گیسو بود، سوی چشم بود، گیسو بود، از بس مو بود که پیشانی حتی نمیدیدم، متوجه بود یا بودم که گفت، طبیعیه آقا. تا بحال ندیده بودم. همینطور از دهانم پریده بود بیاختیار. با جرأت گفتم. و چقدر این تکرار شد بیکموکاست. هنوز پیشخدمت میخواست خدمت کند وفاداریاش را نشان دهد. اولین دفعه بود که پول واقعاً کاری کرد: انعامها، پیشخدمت را هواخواهم کرده بود. تنها هواخواهی که توی عالم داشتم. بسم بود، زیادم بود. اولین بار که از چیزی زیاد داشتم، خیلی نشستهتر- ماندم. چشم، وای. وای را گفتم باداباد. و گفتم. و باز. خوشحال نبود آیا از این همه فتح گیسوش. که چشم آمد. که پریده پوست صورت آمد، که رنجوری چهره آمد، دیوانه بودم اگر نشستهتر، هدر نمیشدم بخاطر این پوست تکیده، یک عمر در تب سوخته، کهربایی. پریده. بیشیر ایندفعه. آقا؟ بیشیر؟ بله بله بیشیر. و تمام. نه، آقا من با نمک مینوشم، چطور است؟ چی؟ قهوه را؟ خوبست. مات نگاهم کرد. چی شده آقا؟ چی، هی میگویی بیشیر مینوشم. خانم کجاست؟ کدام خانم؟ مرموز گفت خانم مومشکی، (او هم اسمش را نمیداند، نمیدانست، مثل من که هنوز نمیدانم) سیاه چرا پوشیدهیید آقا؟ بهخاطر موهای مشکی خانم مومشکی. فقط، مبهوت نگاهم کرد، دیوانه شده حتماً- خیال میکند، پیشخدمت، پیشخدمت دیگر.
نگاه میکردم، واقعاً که. مثل همیشه، بیرون پیدا نبود، بیرون، خانم مومشکی پیدا نبود. تقصیر شیشه بود، شاید. الحمدولهالله. از دستش واقعاً راحت شدم. یقین دارم. پیشخدمت اما مشکوک بود، چه بیاورد، گفتم، مثل همیشه. پیشخدمت، بالبخند، مشکوک، گفت، میآید، حتماً میآید. دیشب، شما حواستان نبود، به موهاش نگاه میکردید، مثل همیشه، از من خواست که برایش خوراک خانگی بیاورم، گرم هم کردهام. گفتم، من که چیزی نشنیدم، ولی شاید هم بیاید، که میداند؟ گرچه من میدانستم، توی تمام چیزهای عالم این یکی را میدانستم، خیلی خوب و روشن، که او نمیآید، هرگز، نه این که امشب سرمایی چیزی خورده باشد، تب داشته باشد، مریض باشد نتواند بیاید. این چند ماه را کی مریض نبوده، کدام روز را پزشک اجازه داده بوده از خانه بیاید بیرون؟ ولی آمده بود: همه شب، با چهرهی زرد، انگار عمری نخوابیده، سایهی چشمها تار- مشکی، سایهی مژهها، ابروهاش، مشکی. پیشانی چینگرفته از هوای پوست گونهها، پوست چانه، لالهی گوش هم از روبرو پیدا بود، همرأی گونهها، افشان دوبافته حالا، روبرو، غصهدار، بیعمر، کوتاه و بالغ اما. همه شب. با این چهره میآمد، چون، هوس داشت، نمکدان خالی را مثل روز اول در قهوهی من خالی کند خالی کند خالی کند. پیشخدمت رفته بود. نمیدانم به او چه گفته بودم. که رفته بود، مطمئن رفته بود. شاید، هرگز اینهمه آرامی در چهرهی من ندیده بود. اولین بار بود، که نگران نبودم، که مواظب کسی نبودم. که دلم نمیخواست هر لحظهی تنفس یک نفر دیگر را بپایم، چارچشمی مواظبش باشم، این لحظهها را که از دست میرفتند میفهمیدم، دقیقاً، بعضی آدمها میگویند، هنگام مهربانی، هنگام خوبی، آدم نمیفهمد زمان چطور میگذرد، مثل جوانی، دقیقاً حال ما عکس این بود. هنگام مهربانیهای خانم مومشکی، هنگام خوبیهای خانم مومشکی، دقیقاً مواظب بودم، بود، چقدر گذشته از ۲۴ ساعت، چقدر مانده از ۲۴ ساعت، تا از دست ندهم، معجزه اتفاق افتاده بود، تمام این مدت یکسانه نبود. همهچیز با موافقت شروع میشد، همهچیز، با موافقت زندگی میکرد، نه، این حوالی نمکهای توی این نمکدان خالی شاید بود که همان شب اول توی قهوه رفته بود، شور، و تمام. و تمام. پس، برای همین بود، که بعد از دوازده ساعت کار در بایگانی اداره- هشت ساعت اجبار، چهار ساعت اضافهکار برای پول قهوهی شب و گشت شب میآمدم خانه، به خانم مومشکی فکر میکردم، بخاطر خانم مومشکی یکی دو ساعتی میخوابیدم بهخواب خانم مومشکی. خانم مومشکی. بعد میآمد. بعد خانم مومشکی میدانست که از یازده دیشب، تا بحال من فقط دوساعتی حداکثر فرصت داشتهام به او بیاو، فکر کنم، چرت هم بندرت، چون نمیشود، به رئیس چه بگویم، نمیشد. حالا هم میدانست که من بیشتر ازدوساعت فرصت نداشتهام تا چشمهام را ببندم. او را دقیقتر ببینم، برای همین میآمد، کلید داشت. میگفت برویم میدانم که تو دلت میخواهد (من را میگفت) از دست مادر فرار میکرد. خودش میگفت از مادر مرخصی گرفته، طبق دستور پزشک، برای استراحت رفته شهرستان، پزشک تجویز کرده، دو هفتهیی یکبار هم سری بهخانه میزد، از گرد راه رسیده، برای همین چهرهی آدمهای نخوابیده را داشته، پیرزن قبول میکرد، و این مثل همیشه، دروغ میگفت، لعنتی خانهی من هم نمیخوابید، مسافرخانه. ولش. اصلاً چکار خوابهایش دارم. اما بعد از دوساعت من، زیباترین موهایی که میشناختم مهربانترین موهای عالم، با پوستی تکیده- که تکیده برایم رهاترین و شریفترین حالت عالم میشد، میآمدیم بیرون. میآمدیم خانه، آنوقت، دیروقت، مثل دو آقا و خانم حسابی، معتاد به این، قهوهخانه برای من، چایخانه برای او، میآمدیم، سرموقع و مثل هر شب تکرار میشد. حالا دیگر تمام، تکرار تمام شده است، خیالم راحتست. خیال این پیشخدمت را هم راحت خواهم کرد. از همین امشب خیال خیلیها را راحت خواهم کرد، هر کسی که بهنوعی با من ارتباط داشته باشد. قطع میکنم تمام میکنم. به اداره هم نمیروم فردا، چون میدانم خستهام و خیالم راحت، طبیعیست که خواب خواهد آمد. بیوعدهی ملاقات با کسی. با مومشکی من گرفتار بودم، مشکی. حالا برای همیشه اینجا تاریکست، میگویم تاریک و شروع نمیکنم، ادامه میدهم. حالا که خیالم راحتست، پیشخدمت میآید، منتظر که نه: آقا یا خانم نمکدان- من نمیدانم، جنسیت شما هم برایم مطرح نیست. یک کمی بیالتفاتیست که آدم توی ولایت خودش همولایتی نباشد، نه، به مومشکی اصلاً این حرف ربطی ندارد. این را من فقط به شما میگویم، گرچه بهم خیلی نزدیکیم، یا بهرحال یکی از ما باعث نزدیکیهایی بوده، چند ماه حتی. مهم نیست ولی من که نمیتوانم، به شما، کلمهی خودمانیتر این ضمیر را بگویم. شما که مومشکی نیستید- این ضمیر خودمانی فقط متعلق به او بود، به او هست، به او خواهد بود- همانطور که دیگر، هرگز، هیچکس نمیتواند باشد. گرچه او هم برای همیشه دیگر نیست. و برای همیشه خیال من راحتست و اینجا، مثل همیشه، برای همیشه، تاریک.
*بریده از مارهای مومشکی
علیمراد فدایینیا
از مجله تماشا- شماره ۲۸۳- ۲۴ مهر ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ شمسی)
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.