«… و بدن را من، مثل دريا، و مثل كوير، وسيع و گونهگون
و قديم و غني ديدهام. و “شعرهاي بدني” خود كتابي موعود است…
و يقينَن شاعر حق دارد جز براي رضايت خويش ننويسد،
كه شعر نمايشِ انسان و نمايشِ تمام نيروهاي تپنده ی اوست…»
از مؤخرة چاپ اول كتاب از دوستت دارم، انتشارات روزن،1346
1
صعود مرگخواهانه
صعودِ مرگ خواهانه
رگ عبور، رگ بنبست
فشار توده ی تخديري
تجسّدِ نَفَس، تشنّج ابريشم
گسيختن از چارچوب، ريختن از آه
رهائيِ فرو رونده
ـ سلام
از ارتفاع، سلام!
مرا به سطح رطوبت
مرا به تاب و تب گوشت
مرا به ظلمتِ پروانه ی سياه
مرا به حرصِ گل گوشتخوار
به ضلع و قاعده، به انتهای قنات
مرا به گودِ مادگیات
دعوت كن
درون قلب مثلث،
مرا به باز و بسته شدن
در اين محيط چنگكی بيرحم
تهي ز همهمه
پر از سقوط
مرا به ريختن
ديوانه ريختن
دعوت كن
فرودِ نيروی ماهيچهای
عبور در گوگرد
نفس كشيدن در دهليز
خفه شدن
احاطه شدن
پريدنِ ِ در رخوت
پريدنِ ِ در خواب
فراموشي ِ مژهها
مشخصاتِ مرداب…
ـ آآه…
ـ صدای دود میآيد؟
ـ چه ماه تنهايی!
زمستان 1345
2
بیتاب
از ترس بودم
از شرم بودم
از سايه ی كنار تو بودم
دست من از سكوت پهلوهايت بود
وان مايع طپنده ی محبوس
از پلههای مردانه بالا میرفت
وقتي كه در فضای عظيم ترس
در لثه ی كبود تو دندانهای ديوانهام را كشف كردم
چون برج كاه سوختم
و لثه ی تو احتضاری حيوانی داشت
ماه برهنه حاشيه ی شن گريست
و مايعِ حيات، مرا برد
از ترس بودم
از شرم بودم
از فرصت تمام شدن
از حيف، از نفس بودم
وقتی كه پَر
در ناف نور گذر ميكرد
گفتی تمام منظرههايت را
پرت كن!
اما من،
باغي در آستان زمستان بودم.
3
وقتِ جنونِ پوستي ارتباط
زيرا خلاصه ی تن تو در انگشتهای كپسولی ست
كه من خلاصه میشوم
وقتِ جنون پوستی ارتباط
هر بار
كه اين كليد بار ِ گشودن دارد
و در كنار ِ اين عصبِ مستعار
صد شيرخواره رشد طبيعیشان را
با ياد زانوان ِ تو از ياد میبرند
در زانوی تو
چهره ی يك شيرخواره تا ابد
بیرشد مانده است
وقت جنون ِ پوستی ِ ارتباط
باغ مثلث تو
منظومه ی سياه كلاغان را
از قله ی سپيدار
پر میدهد.
منظومه ی سياه تو
پرواز هوشيارِ كلاغان است
وقتي خلاصه میشوم.
4
پرندهاي كه با من ميرفت
تمامِ فاجعه از چشم میرود
و چشم،
ميان نامِ تو
ـ تالارِ برگ ـ
فضای فاجعه است
فضا فضاهايش را باريد
و برگ ها كه فضاها را تقسيم می كردند.
سقوط كردند
و در تمام طول عصبهايم
فقط صدای گنگی از آن برگِ باستانی
پيچيد.
ميان نامِ تو بويی گياهی صدفِ تو
به آبياری كاكتوس
حساس شد
و پوستم
سريع شد
و پوستم
از آبهای شكسته سريع شد.
در ارتباطهای ميان توان و تن
پرندهای متراكم میشد
در ارتباط بلندِ خطابهای دو تن از ميان پستی روح.
پرندهای كه با من میرفت
تمام فريادش در چشمش بود
و چشم، آه،
تمام فاجعه از چشم میرود.
ارديبهشت 1347
5
جسمی
با همكاري فروغ فرخزاد
آه ای فرونشاندن جسم
حكومت بیتسكين
ای پاسخ تمام اشكال اضطراب!
وقتی كه حركت غريزه مرا زائيد
و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفينهها میچرخيد ند
و ماه، ماهِ تصرف شده
از انتهای تهيگاه تو تولد دنيا را
بشارت میداد.
سلام!
حرارت چسبنده!
زمستان 1345
6
تحوّل
و دستهای او،
نيروی نور بود.
نيروی نور با رمق دستهای من،
بيدار شد، حرارت شد،
خورشيد شد، سخاوت شد.
خرداد 1343
7
بوی تن ِ آب
در بستر تهی بیتابم می كند
ای آغوشهای برهنه و بيزار!
در كودكی ِ خاك چه میگذرد؟
8
من از دوستت دارم
“… و دوستت دارم چيز تازهاي نيست، معذالك
چيزي است كه بيشتر از هر چيز دوست دارم…”
از مؤخره ی كتاب
از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو میگويم
از عاشق
از عارفانه
میگويم
از دوست دارم
از خواهم داشت
از فكرِ ِ عبور در به تنهائی
من با گذر از دل تو میكردم
من با سفرِ سياهِ چشمِ تو زيباست
خواهم زيست.
من با به تمنای تو
خواهم ماند.
من با سخن از تو خواهم خواند
ما خاطره از شبانه میگيريم
ما خاطره از گريختن در ياد
از لذتِ ارمغانِ ِ در پنهان …
ما خاطرهايم از به نجواها…
من دوست دارم از تو بگويم را
ای جلوهای از به آرامی
من دوست دارم از تو شنيدن را
تو لذتِ نادر ِ شنيدن باش.
تو از به شباهت، از به زيبائی
بر ديده ی تشنهام توديدن باش!
اسفند 1341
9
تصرّف
ای حلقهوار
جسم من از كدام سو
محصور میشود
بالا فريضههای جنون
پائين غريزههای خون.
10
دلتنگی
با همكاري فروغ فرخزاد
شب در گريزِ اسبِ سياه
يك صف درخت باقی میمانْد
در چهار كهكشان نعل
يك صف درخت
بیشيهه میگذشت.
رگِ بريده دهان باز كرد و ريخت
افق دراز
دِراز
دراز ِ لخته لخته دراز ِ مُذاب
زنی در اصطكاكِ رانهايش
گُر میگرفت
ستارهای رسيده در تهِ خود چکه كرد
صدائی از سرعت پُرسيد:
كجا؟
كجا؟
اما جواب
گذشتن بود.
و در گريزِ اسب سياه
سرعت پياده میرفت
سرعت، صف ِ درخت بود
كه میمانْد.
1345
11
تن ِ زبان
« این تن ِ من است، بخوریدش »
( مسیح)
ا)
انسان برهنه تنها نیست
هیچ انسان عجیبی تنها نیست
وقتي كه قلههايش را پوست
ميگستراند
و هواهای من از پوست
صعودِ هوايند
شكاف از قلّه میگيرند
و میگُسترند
بر سراسرِ پوستِ تو گُستره ی قلّهها
ی)
افق در انتظار افق
و انتظار افق روی راه
راهِ افق را میبندد
هميشه آنكه منتظر است
برای آنكه میرسد از راه سدّ ِ راه
و او كه میرسد از راه
برای او كه سدِّ چيزیست چيزیست
ن)
چيزی نشسته در چيزی
تا نامِ چيزی ديگر را
از روی راه بردارد
خوابِ افق
ديوار
نبضی كه طولِ خون ِ مرا تند تر از خونم میپيمايد
میآيد
و ارتفاع به سدّ می رسد.
ت)
و باز پوست قُلههايش را
میگستراند
درونِ ِ من از بيرون
فاصله با پوست میگيرد
و پوست
درونِ مرا از بيرون میگيرد
وقتی كه قلههايش را پوست
میگسترانّد
ن)
پرچين ِ زير پوست
توطئه، پرچين
پرچين ِ زير
زبان ِ پرسه زبان ِ پَر
زبان ِ پرسه بر پِر
زبان پرسه بر چين
بر ابر
بر ابريشم
بر يَشم
زبان ِ پرسه بر چاله بر چول
زبان ِ ليس
با چشمهای خواستن از تن
برهنه ميشوی عجيب ميشوی
برهنه ميشوم عجيب میشوم
و در سوالی حيوانی میمانم:
انسان برهنه تنها نيست
هيچ انسان عجيبی تنها نيست.
م)
زبان پرسه بر كِشاله میكشم
خرچنگِ خفته از جا برمیخيزد
و كير ـ ماهِ اساطير ـ
در فكری بيحيا از حيا میافتد
سخت میشود
تا در ميان اعضا اعضايم را
به ركعتي
در تو جمع میكنم
با تو جُمعه میكنم
عضو ميانیام را
رکوع خفته را
نهفته را
قصر سياه كوچك تو باز میشود
و ريتم در كمر میگیرد
با رسمِ خطِّ ناخنها بر پُشت
ن)
طلوع ِ پُشت كتيبه كوه
سيناي سجده طور
ديوار ِ زاری
ثنای پُشت را زانوزدن
و سر به پيش پای تكاندن
گوئی كه زاری بر ديواری
ديوار ِ زاری آری
ا)
جوانههای لرزيدن
بين دو آخ
وقتی كه پوست ـ چيزی نمانده از پوست ـ
بينی نمیشناسد
و بين
جز حذفِ بين
ـ بين ِ دو آخ ـ نيست
تا تن- تمامِ تن-
تا تو- تمامِ تو-
تا بیخ
تا ناله
تا درد
تا مرگ،
ـ آخ پس كجا است بيخ؟
س)
وقتی كه صخره سيل را
تا میكند
انسانِ برهنه در مرگ تنها نيست
معمار خرابههای من مار
از لانه ی پرستو پائين میآيد
و چهره ی تو
بر پلكِ بسته واژه ی مجهولی ست.
ت)
و آب در گرهِ آب میمانّد
در من
و هر درخت
در تو يك درختِ ديگر است
منقارهای درازِ من از بالا
بر لانه لانه لای ِ كوچكِ تو پائين
میبارد میبارد
و باز هر درخت
در تو يك درختِ ديگر است.
ب)
و در عبور ِ از پوست
باران بيرون میمانَد
ديواره ی درون من ای پوست،
ای جدار!
جا در تو میگذارم جايم را
اي حذفِ جای من
ای جا!
خ)
جان چیزی از تن است
حالا که جان
جز چیزی از تن نیست
حالا که جان تن است
ای حذفِ جای من، ای جا،
در سينه در تمام ِ سينه ی تو
جا آنچنان میمانم انگار
دنيا در كسِ تو به آخر رسيده است.
و)
فرار
زيبائی ِ فرار
در قابِ رنگهای فراری
ديوار را
معنای پشتِ ديوار میكُند
معنا منم
ـ معنای پشتِ ديوار ـ
فرّار.
پاريس، ژوئيه 2001
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.