| “شُرا” | رضا براهنی |

دیروز من چقدر عاشق بودم
فرزند چشم‌های شاد تو بودم
وقتی که تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد می‌زدی
من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم
بعدش نشسته بودی و حرفی نمی‌زدی
تنها از آن حواشی شاد از نگاه بادامت خورشید می‌دمید
یک جفت چشم گوشتی از زیر شانه‌هایت عریان نگاهم می‌کردند
و چشم‌هایم را می‌بستند
تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچه‌هایت
بوی اقاقیا و لمس خزه در عمق آب‌های جنون‌آمیز
و بالا کشیده شدن چون موج در شب مهتابی
و بازگشت و مهره ماهی مانند
و عطر شور تراشیده شدن از تو، وقتی که اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشید
اسبی شبیه سبز که از یک ستاره به آن سرسرا سکوت سرازیرساز
و من، خداخدا که دنیا پایان نیابد
و چرخش زمان و زمین جاودانه باز بماند
مثل همین تو که در یک همان متبلور می‌شد
دیروز من چقدر عاشق بودم
عاشق‌تر از همیشه و امروز
مردی شبیه الفبای راز که با سطل‌های آب؛ غسل جماعت می‌کرد در روز در برابر مردم در میدان
و از تمام خیابان‌ها مردم هجوم می‌آوردند
تا طوطی بزرگ سینۀ او را در آینه طالع کنند
شُرا شَرایَ شارَ شَهورا شُرا شَرایَ شارَ شَهورا
دیروز من چقدر
عاشق‌تر از همیــ …
مثل همین تو که در هَما …
شُرا

دیدگاهتان را بنویسید