ناما جعفری|مجله تابلو
ادبیات عاشقی است. عشق، ادبیات را میسازد و نفس میدهد به نوشتن. از بیداری میپراندمان به بودن. نبض بیپایانِ کلمه است. خواب را به پرسیدن از تن میبرد و بعد بیصدا ما را میان مچاله کردن رها میکند. از عاشق شدن بیژن الهی به غزاله علیزاده بنویسم یا از احمد شاملو به آیدا؟ عشق جلال را چه کنم به سیمین؟
در ادبیات که برای عشق پایانی نیست. نوشتن است و نوشتن است و نوشتن. یادم میآید اولین نامهٔ عاشقانهام را به دختری در جنوبیترین جای جهان نوشتم:
“میدانی تو معشوقهای هستی که شبیهاش را سال پیش دیدم، پشت پنجرهها خشکید. عکسهایت معشوقهاند. تماشایت معشوقهاند. فاصلهات، معشوقهاند. این گرُ گرُ بیرحم را به سایههایت بده. شب و تاریکی عاقبت ماست… ببین ویرانهام را.. ما همیشه سربازانمان را برای آدمهای دم دستی تلف میکردیم… میدان جنگیدنمان همین آدمهای دور برمان و جغرافیای شهریشان بود… سالها من تنها بودم… و تنهایی من با تنها بود… با کسی دیگر از آن خیابانها و سرزمین نبود.. میدیدیم که این مردمان ناکوک چطور من را میکشتند.. اما دوباره بلند میشدم.”
برایم نوشت:
“نمیدونم چرا خط به خط میخونم، اشکام میاد… شبیه یک علامت تهی بزرگ شدم. زندگی مثل یه جنازهٔ مونده، روی دستم باد کرده. نه زنده میشه، نه خاکش میکنم… راست میگی. من هم پشت پنجرهها خشکیدم. و این اون چیزی نبود که میخواستم باشم. حتی توان نوشتنمو از دست دادم و این، این روزها خیلی غمگینم کرده. معشوقگی… آخ دارد این کلمه برای من. تمام توان من از معشوقگی، در تصور زن دوردستِ هوس انگیز، خاکستر شد. به قول غزاله: توان این تنهایی رو ندارم. من غلام خانههای روشنم… تو خیلی قویتر از من هستی. اما من میترسم. میترسم یک نقطه، رد کنم.”
برایش نوشتم:
“در آغوش پیراهنم بودی، باید میپوشیدمت. درست مثل حرکت مرموز هروئین در رگها. سرگیجه آور. وقتی میآیی، در کلمات میپوشانمت. کدام ما زودتر میپوسیم.. تو باز نمیگردی که به حلقم سرازیرت کنم. به عکسهایت نگاه میکنم. چشمهای حدقه زده.. با صورتی خشک، پاشیده از بوی تنهایی. بوی ارگاسم شبانه در تخت دونفره که حالا یک نفره در تو مچاله میشود. باید باشی، مچالهات کنم با تپش یک عکس از آخ.”
روزی که بیژن الهی عاشق غزاله علیزاده شد، او را تا خانقاه برد و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. پدر غزاله که عاشقپیشه بود، تاثیر خودش را در بیژن گذاشت. او که از آدمهای مهم مشهد بود و خانقاه داشت، اینقدر در عشق کلمات گم شد که بعد از بیژن رفت خانقاه و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. دنبال عشق آسمانی با غزاله میگشت، حلاج خوانی میکردند تا عشقشان را کشف کنند. اما نه بیژن ماند و نه غزاله.
در متنهای روبه رو، به غباری از نامههای عاشقانه میرسم به تلخی خط به خط در ساعتهایی که عصبکُش میشود از تنهایی و دوباره دستت به نوشتن میرود که نامه بنویسی، عاشقانه.
نامهٔ اول
از تِرِزْ به صادق هدایت
گربهٔ کوچک ایرانی من!
چرا اسم معشوقم را میپرسی؟ ترجیح میدهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. معشوقهٔ تو میمانم و همیشه دوستت دارم.
(تنها یک کارت کوچک داشتم، زیرا در مرخصی بودم. درآتراتا، پیش مادرم، و خیلی گرفتار. چند روز پیش از “پون تورسن” رّد میشدم؛ خیلی به نخستین ملاقاتمان فکر کردم. مادرم پیر شده و کمی بیمار است؛ این مرا ناراحت کرده. وقتی برگشتم برایت خواهم نوشت؛ نزدیک پانزده ژوئن. من را محکوم به بیوفایی نکن؛ شاید تنبلی. شاید گرفتاری مادر پیرم. چرا اسم معشوقم را میپرسی؟ ترجیح میدهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. برایت نامهای مفصّل تا ده روز دیگر مینویسم. معشوقهٔ تو میمانم و همیشه دوستت دارم.)
نامهٔ بالا را تِرِزْ (معشوقهٔ صادق هدایت) نوشته است، به همراه کارت پستالی حاوی تِمثالی از پیرمردی سپیدموی و خنزرپنزری که در کنار رودی نشسته است و به نقطهای نامعلوم مینگرد. ترز تنها معشوقهٔ صمیمی هدایت در رنس در زمان تحصیلش در پاریس بود. پدرش در جنگِ جهانی اوّل در جبههٔ ماژینو کشته شده بود و مادرش آرزو داشت که دخترش با مردِ دلخواهِ خود ازدواج کند و خوشبخت شود. متن این نامه به زبان فرانسه است، و با این جمله شروع میشود: گربهٔ کوچک ایرانی من!
حتماً، تا حالا تصویر صادق جان هدایت و دوست دخترش تِرِزْ به همراه مادرِ ترز به چشمتان آمده است. تصویر مربوط به سالِ ۱۳۰۷ خورشیدی ست، همان دورانی که احتمالاً هدایت برای اوّلین بار اقدام به خودکشی میکند، هدایت در مورد خودکشیاَش به برادرش محمود مینویسد: یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.
مصطفی فرزانه (م. فرزانه که به گفتهٔ خود، تا آخرین روزهای پیش از خودکشی هدایت با وی در ارتباط بوده است) سالها بعد از زبان هدایت (سالها بعد از خودکشی اوّلَش) نقل میکند که علت خودکشی مسائل عشقی بوده که به تِرِزْ داشته.
نامۀ دوم
از فروغ به ابراهیم گلستان
اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ایست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق میشوی جهان را کوچکتر از همیشه میبینی
اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ایست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق میشوی جهان را کوچکتر از همیشه میبینی، به ابراهیم گلستان گفتم میخواهم راجع به عشق فروغ بگویی، سکوت بود و سکوت. تکه تکه کردهام نامههای فروغ را. تکههایش را میآورم.
نامه فروغ:
(… حس میکنم که عمرم را باختهام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشتهام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایههای آیندۀ مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی است که میتوانستم داشته باشم، اما کج رویها و خودنشناختنها و بن بستهای زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. میخواهم شروع کنم. بدیهای من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبیهای بیحاصل است.)
(… حس میکنم که فشار گیج کنندهای در زیر پوستم وجود دارد…
میخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. میخواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، درجائی که دانهها سبز میشوند و ریشهها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه میدهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخههای درختان آویزان کنم.)
(… همیشه سعی کردهام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیام را کسی نبیند و نشناسد… سعی کردهام آدم باشم، در حالی که در درون خود یک موجود زنده بودم… ما فقط میتوانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمیتوانیم آن را اصلاً نداشته باشیم. نمیدانم رسیدن چیست، اما بیگمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری میشود. کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست. دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کردهاند… و هیچ کس دور خانهاش دیوار نکشیده است. معتاد شدن به عادتهای مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.)
(… محرومیتهای من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبندهای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز تپشها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمیخواهم سیر باشم، بلکه میخواهم به فضیلت سیری برسم. بدیهای من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبیهای من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبیهای من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است. و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.)
(… پریروز در اتاق پهلویی نزدیکهای صبح، صدای ناله از آن اتاق بلند شد. من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد. آمدم بیرون گوش دادم. دیگران هم آمدند. بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پلههای طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکههای کثیف، جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرصهای جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی. نمیدانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد. دلم میخواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم. آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.)
(… این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بیآنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟ خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیام خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم.
این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کردهام.)
(… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام.
به محض اینکه از خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس میکنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است. از فستیوال به خانه که برمیگشتم، مثل بچههای یتیم همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس گل دادند زود برایم بنویس. از اینجا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آن وقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم… دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
(… بعد از استقبال و تکریم فوق العادهای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است….
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبشهای زنده. افسوس که همۀ عمرم و همۀ تواناییام را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطرهها دربیغولهای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم، همچنان که تابه حال کردهام. وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی (…) را نبینم…. تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگیاش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی….. هنر قویترین عشقهاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.)
(… یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلآ ندیده بودم؛ یعنی در سفر قبلیام به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم به اضافۀ سپیده دم. دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم.
مذهب یعنی همین، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم.
من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه میخواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروبهای سنگین و آن کوچههای خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم.)
نامۀ سوم
از جلال به سیمین
از سیمین به جلال
وقتی به نامههای سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه میکنی یا به نامههای جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت میزند این است: نامههای یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق!
روشنفکران عاشق یا عاشقان روشنفکر.
وقتی به نامههای سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه میکنی یا به نامههای جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت میزند این است: نامههای یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق! آنقدر از متن نامهها لذت میبری که دلت نمیآید خواننده را بینصیب بگذاری. نامههایی سرشار از جملات عاشقانه، ترکیبات زیبا، گلایههای صمیمانه و کلماتی که هر کدام دنیایی از معاشقههای کلامی است. به آخر هر نامه که میرسی، میفهمی که میشود روشنفکر بود و عاشق شد.
نامۀ جلال:
ساعت ۸ بعد از ظهر یکشنبه ۴ آبان ۱۳۳۱
خوب سیمین جان، یک خریّت کردهام که ناچارم برایت بنویسم. ۴ و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. میخواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت میشد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه میآمدیم و میرفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همۀ درختها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جادهٔ پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریهام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکیهای آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد (یادت هست؟) گریهام گرفت تا برسم به اول جادهٔ آسفالتۀ آن طرف که نزدیک جادهٔ پهلوی میشود. همینطور گریه میکردم و هق هق کنان میرفتم. گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم… یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغهای پایین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بدتر و زارتر راه افتادم که برگردم. از میان تیغها و خارها همینطور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پایین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جادۀ آسفالته رسیدم.
هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که میدیدم در غیاب تو همان کوه و تپه، همان پستی و بلندیها، همان درختها و جویها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی. درختها خزان کرده بود. کلاغها صدا میکردند. جویها خشک بود، و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام های های میکردم.
چقدر خیال آدم آسوده است… با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاًسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم. چقدر بچگانه است. نیست؟ ولی این کار را بالاًخره خواهم کرد. جاهایی را که با هم نشسته بودیم و در بارۀ آیندهای که هرگز فکر نمیکردیم اینطور باشد حرفها زده بودیم، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس میکردم.
و اگر بدانی چه گریهای مرا گرفته بود. راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم. یک بار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما، یادم نیست چه بود، ولی این سومین بار چیز دیگری بود. گریهای بود که در همۀ عمرم نکرده بودم؛ مثل مادر مردهها. تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه میداد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم. ولی دلم نمیخواست فریاد بزنم. دلم میخواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه میکنند گریه کنم. اما کم کم به هق هق افتادم وهای های کردم…
وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمیشود تحمل کرد.
وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمیشود تحمل کرد. آخ که تصدقت میروم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسودهتر شدهام. راحتتر شدهام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مردها چه سنگدل میشوند وقتی گریهشان بند میآید.ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطراوهم شده میخواهم به تو عقیده پیدا کنم
نامۀ سیمین:
جلال عزیزم! عکسها را که فرستاده بودی خیلی متشکرم کرد. چقدر تو در آن جوان و زیبا هستی. بیخود نبود که عاشقت شدم. چرا دروغ بگویم؟ به قول خود تو: چه ستارهٔ سعدی در طالعم طلوع کرده بود که تقدیر، تو را در سر راهم گذاشته است؟ میدانی الان دلم چه میخواهد؟ دوست داشتم تو سرت را روی دامن من گذاشته بودی و من نوازشت میکردم. یا من سرم را روی شانهٔ تو میگذاشتم و میگفتم: “جلال! چقدر خستهام”. و من وراجی میکردم و تو مثل همیشه گوش نمیدادی اما از دستهایت میفهمیدم که آرام شدهای….
عزیز دل سیمین! برایت تحفه خواهم فرستاد. فقط اندازهٔ دقیق دور گردن عزیز و کمر و پاهای عزیزت را برایم بفرست. اما از این تریاک که کشیدهای خیلی رنجیدم. یعنی جداً غصه خوردم. این درست مثل این است که من به تو بنویسم: از دوری تو طاقتم طاق شد و رفتم با پسری بیرون وغیره. پس آن سرسختی و شجاعت تو کجاست؟ تو چرا تریاک بکشی؟ و آن دندانهای سفید قشنگ را که برای من مثل دندان عروسک بود سیاه کردهای. مرگ من، تو را به هر که دوست داری قسمت میدهم که دیگر از این کارها نکنی. مرد! چرا نمیگذاری آب خوش از گلوی من پایین برود؟ قربان دل تنهایت و خاطر مشکل پسندت بروم…..
جلال عزیز من! محبوب زیبای من! آرام دل بیقرار من! اگر بدانی نامهٔ عزیز، مفصل و مست کنندهات کی به دست من رسید؟ از صمیم قلب دعایت کردم. باور کن همه وقت، همه جا، روی اقیانوس اطلس که هنوز هراسش در دل من است، همه جا. هیچ میدانی که در تمام دنیا هیچ دلخوشی و هیچ محبوبی غیر از تو ندارم؟
قربان تو! سیمین عاشقت.
نامۀ چهارم
از شاملو به آیدا
همه عمر را عاشق بودهام. تو خود این را بهتر میدانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشتهام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بیرنگ میشود و لُنگ میاندازد.
با هزار بوسه برای تو، از موی سر تا ناخن پایت
شاملو عاشق آیدا بود، خودِ شاملو میگوید: آیدا همه چیز من است.
نامه شاملو:
همه عمر را عاشق بودهام. تو خود این را بهتر میدانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشتهام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بیرنگ میشود و لُنگ میاندازد. گرچه با وجود این، بهترین شعرهایم نام تو را دارند. چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شدهام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟ نمیدانم. هرچه هست این است که خیالت لحظهای آرامم نمیگذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد میکشد، همۀ وجودم دستی شده است و همۀ دستم خواهشی. خواهش تو… تو را خواستن و تو را طلب کردن. الهام آفرین، کلام آفرین و شادی آفرین. ساعت یک وربع بعد از نیمه شب است. سخت خستهام. فردا صبح ساعت شش راه میافتم به طرف تربت. همۀ امیدم این است که بتوانم با تلفن با تو تماس بگیرم و صدای امید دهندۀ گرمت را بشنوم. اگر نتوانستم نامۀ کاملی برایت بنویسم که همۀ حرفها در آن باشد مرا ببخش. واقعاً خستگی اجازۀ بیدار ماندن بیش از این را نمیدهد. خوشحالم که میدانی دوستت دارم و به عشق تو افتخار میکنم. شعر تازهای نوشتهام توی راه، که با نامۀ بعدی برایت پست میکنم.
با هزار بوسه برای تو
ازموی سر تا ناخن پایت
احمد
(تا چند روز دیگر میآیم پیشت. امیدوارم تا آنوقت حتماً حتماً پیش دکتر رفته باشی. یادت باشد که من جز تو کسی را ندارم و سلامت تو سلامت خود من است.)
(آیدا نازنین خوب خودم.
…اینها هم تمام میشود. بالاخره (فردا) مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم. بالاًخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینهام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی) یا (چه عجب که امروز شادی؟) و من به تو بگویم که: (دیگر کی میتوانم ببینمت؟) و یا تو بگویی: (میخواهم بروم. من که هستم به کارت نمیرسی.) من بگویم: (دیوانۀ زنجیری حالا چند دقیقۀ دیگر هم بنشین!) و همین – همین و تمام آن حرفها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد. وحشت از اینکه، رفته رفته، تو از این دیدارها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعهای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم. آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر میبینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است. بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریکترین شبها و آفتابیترین روزها خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم، به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.)
۲۹ شهریور ۱۳۴۲
احمد تو
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.