از “دفترهای دوکا” | شهروز رشید

پرچم‌ها و هرودت به تکلف‌مان وامی‌دارند؛ لکنتِ زبان هم در موقعیت‌های محاصره، گریبان آدم را می‌گیرد. اما آن‌گاه که هیچ نگاهی نمی‌تواند بی‌دست و پای‌مان کند، فصیح می‌شویم. آن‌گاه که از بیرون به درون منتقل شده باشیم؛ پرچم‌ها و هرودت هم در دستگاه گوارشی ما گواریده شده باشند؛ آزاد شده باشیم. نگاه‌شان بر روی‌مان سنگینی نکند؛ توانسته باشیم بی‌دلهره و شرم مستقیم در چشم‌های‌شان نگاه کنیم؛ وقتی طبیعی شده باشیم؛ مثل کودک، که طبیعی‌ست؛ هنوز طبیعی‌ست. گرامر اخلاق هنوز پا به میدان نگذاشته است. وقتی ازبرشان کرده‌ایم از خاطر زدودن‌شان دشوار است. بی‌دست و پای‌مان می‌کنند، دچار لکنت‌مان؛ تپق می‌زنیم، سکندری می‌خوریم. طبیعی بودن، بدون هر گونه نیازی به هنرپیشه‌گی، بازی‌گری. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای روندِ خویشتن‌پابی شاید همین طبیعی بودن باشد. برداشتن‌ بارهای اضافی از شانه‌های خود. بار دیگر کودک شدن. هیچ نیازی به قلمبه‌گی نباشد؛ به تورم. به آزمون گذاشتنِ داوری‌های خود؛ صفت‌های محاصره کننده. نیروهای الحاقی؛ جیوه‌های به پیوست. بیرون آمدن از غلاف‌های خفه‌کننده. از سر کاهلی در قالب‌های تعاریف جا گرفته‌ایم. ما را رقم زده‌اند؛ گرامری را در ما خانه‌گی کرده‌اند. تکاندنِ آن نقش از خود، محو کردن، تراشیدن آن خالکوبی. اما حالا از کجا مطمئن شوم که تشریف شما در جهت طبیعی بودن در حرکت است؟ نشانه‌های‌اش چگونه به جلوه در می‌آیند؟ خلوت و جلوت‌اش با هم بخوانند. پنهانی، در خفا به سراغ خود نرود. نشانه‌ی دیگری بودن در خلوت، یک خسته‌گی مفرط است؛ چیزها خسته‌اش می‌کنند، بر خلاف میل‌اش انگار در اینجا و آنجا تشریف دارد. بر خلاف میل‌اش نیکی می‌کند؛ به نیکی نامناسبی میل می‌کند. بر خلافِ میل‌اش دست به کارهای “مهم” می‌زند؛ همواره در هر میدانی دو شیر و یک تاج، تعبیه شده است. در هر شور و سودایی، در هر اشتیاق‌اش رگه‌ای از بی میلی هست. امیال‌اش هاشوری‌اند؛ خط‌خطی. فلزِ کنش‌های‌اش، آشفته‌اند؛ چرا که موتور محرکه‌اش آن گرامر شریف است؛ بایدی که پرچم و هرودت، املاء می‌کند. دِینی‌ست که باید ادا شود. در این حالت، مردن سخت است؛ آدم نمی‌تواند از جهان دل بِکَنَد؛ آن گرامر شریف نمی‌گذارد زندگی کند؛ آن گرامر شریف نگذاشته است زندگی کند؛ خیلی چیزها جا مانده؛ پشت هر دری اتاقِ ممنوعِ ریش آبی‌ست. طبیعت‌اش اصلن به اجرا در نیامده؛ هر چه بیشتر این حقیقت را به روشنی ببیند چسبیده‌گی‌اش به زندگی، براده‌های زندگی، بیشتر خواهد شد. خیالی، سایه‌ای از یک طبیعت مصرف می‌شده است. آدمی را از راه‌های میان‌بر به جایی رسانده باشند؛ حسرت راه‌های نرفته‌ی پشت سر را خواهد داشت. اما گربه‌ای که در طبیعت خود به سر برده است، لحظات آخر را بی هیچ تشنجی سپری خواهد کرد. بتدریج اندک اندک مردن؛ با طبیعت، در طبیعت خود مردن. یکی یکی آوندها و سلول‌ها را مصرف کردن. مونتنی از اسب می‌افتد، مرگی موقت را تجربه می‌کند. مونتنی یکی از دندان‌های‌اش را از دست می‌دهد؛ یک پاره‌ی دیگر در مرگ پیشروی می‌کند. بتدریج اندک اندک، اندیشه‌کنان می‌میرد. روندی که از آغاز نگارش داوری‌های خود شروع شده است. روندی که از بیست و هشتم فوریه‌ی هزار و پانصد و هفتاد و یک آغاز شده است. مونتنی به قلعه‌اش عقب‌نشینی می‌کند تا در باره‌ی خودش و جهان اندیشه کند. یعنی به طبیعت خود درآید؛ از میان آن گرامر شریف، گذر کند تا در سیزدهم سپتامبر هزار و پانصد و نود و دو بمیرد. بتدریج اندک اندک به طبیعت خود درآمدن، مصرف کردن خود، اندک اندک با شکل دادن به دفترها، مرگ را هم مصرف کند. او یک‌باره نمی‌میرد؛ یک‌باره مردن، دردی کشنده است. بیرونِ طبیعت خود مردن است. مرگی از این دست، یادآوری ناگهانی وجود است؛ یادآوری طبیعت ناشناخته‌ی خود. و چه دردناک است این مرگ؛ آن آگاهی، آن روشن‌شده‌گی آنی. آن خانه روشنان. گرامرِ شریف او را از راه‌های میان‌بُر، از طریق حباب و هوا به جایی رسانده است. پری‌زده‌ی خواب‌بند، در آخرین لحظات بیدار می‌شود، دردی جان‌کاه، به یک‌باره، بر او فرود می‌آید؛ در حالِ خواب‌گردی در گرامرِ شریف. احساس خواهد کرد فریب‌اش داده‌اند. در مکان‌ها و فضاهای دور و پرتی دونده‌گی کرده است. در ایوان ایلیچ، انفجاری صورت خواهد گرفت؛ خشمی، بغضی. همه چیز تازه‌گی دارد. او تا آن موقع سرِ سوزنی هم نمرده است؛ اکنون دارد قلفتی به مغاک افکنده می‌شود. به کجا چنگ بزند. گریبان چه کسی را بگیرد. همه به او خیانت کرده‌اند. گرامرِ شریف به او خیانت کرده است. در بریده‌ها، در براده‌های طبیعت‌های دیگر زندگی کردن، و در طبیعت خود مردن؛ این کمالِ بی‌عدالتی‌ست. قلمروی دست نخورده، مصرف نشده، یک‌باره به روی‌اش گشوده شده؛ آن‌همه را در یک‌جا مردن، در آنی مردن، مرگی جان‌کاه است. این مرگ را نمی‌توان مرد؛ بی‌چاره ایوان ایلیچ از پا در‌می‌آید؛ سقط می‌شود. در پوستِ دیگران زندگی را غریدن، اما در پوست خود مردن؛ چه محکومیت جبارانه‌ای.

دیدگاهتان را بنویسید