در تاريک روشنی هوا مينی بوس کارخانه، کارگران را نزديک ايستگاه سراب پياده کرد. در ميان کارگران حسابدار کارخانه که نخستين روز کاری اش را تجربه ميکرد ديده ميشد. او که هنوز آثار شادی و سروری که ناشی از موفقيت بدست آمده در چهره اش نمايان بود، تندی انداخت تو پياده رو تا خودش را به ايستگاه مرکزی اتوبوس ها برساند. از شادی چنان تند راه می رفت که احساس کرد انبوه مردم با ساختمانها و خيابانها از نظرش دور ميشوند. حتی حس کرد به سرعت از ديگران فاصله ميگيرد و به جايی ميرود که به او تعلق ندارد. ديگر چيزی به نام گذشته برايش وجود نداشت. زندگی پيش تمام شده بود؛ با همه سختی ها و دشواری هايش. درسته، چون همه چيز را تو جيبهايش داشت. حکم استخدامی مسئول حسابداری کارخانه به همراه يک چک بانکی درشت. هرچند در آن لحظه تنها چند تا بليط اتوبوس و کمی پول خّرد داشت، اما انديشيد فردا که چک را نقد کند وضع فرق خواهد کرد.
برای چندمين بار دستش را روی جيب گذاشت. از لمس آن دچار احساس اطمينان بخشی شد، احساسی که به او نيرو مي داد، گرما مي داد. آنقدر که سردی هوا را حس نميکرد. از رفتنش کاست و خوش خوش قدم برداشت. تصميم گرفت اين احساس را از دست ندهد. ميخواست تا حد ممکن آنرا تو قسمت هشيار مغزش زنده نگه دارد. نبايد حتی ذره ای از آن فرار کند. چنان شنگول بود که از نورهای آبی و زرد و قرمز تابلوی نئون فروشگاه ها و مغازه ها که مثل ستارگان چشمک ميزدند به وجد آمد، حتی صدای بوق های ممتد ماشين ها و فرياد فروشندگان کنار خيابان، برايش خوشايند بود. به اولين کيوسک روزنامه فروشی که رسيد روزنامه ای خريد و دوباره راه افتاد.
در ايستگاه اتوبوس به گروهی مرد و زن برخورد که گله گله جمع بودند. همگی پوشش سياه داشتند، زنها، مردها، حتی بچه ها، مانند دسته ای زنبور سياه در حال وزوز بودند؛ بدون اينکه از اتوبوس خبری باشد. به آرامی به مسافران نزديک شد. پيرمرد کارگری با ديدن او پيش آمد و خودش را معرفی کرد که کارگر کارخانه است و امروز او را توی کارخانه ديده است. بعد هم گفت آخرين اتوبوس آزاد شهر چند لحظه پيش حرکت کرده است، کمی حالش گرفته شد. نه پولی داشت با تاکسی به خانه برود و نه اينکه آنهمه راه را پياده گز کند. اما باز همان کارگر خيالش را راحت کرد و گفت ميتواند همراه او با اتوبوس قاسم آباد تا نزديکی های آزادشهر برود.
تا حدی خيالش راحت شد. آنوقت انديشيد امروز هنوز روز اول کار نبود، هنوز هيچی به هيچی نبود، فردا و فرداها موفقيتهای بهتری در انتظارش بود. دوباره همان احساس ملنگ و شيرين دهنش را قلقلک داد.
بزودی اتوبوسی قراضه و اسقاطی ايستگاه را دور زد و بسوی مردم آمد. انبوه مسافران بی نظم و با شتاب بسوی آن دويدند. نخواست عجله کند، با خودش نجوا کرد: «چه باک صندلی خالی بهم نرسد و تمام راه را بايستم، امشب هر چقدر هم سخت بگذرد تحمل خواهم کرد، از فردا با تاکسی ميروم و می آيم. شايد هم بزودی توانستم ماشين مدل پايينی دست و پا کنم.»
با سوار شدن دريافت کارگر کارخانه صندلی بغل دستی اش را برايش نگه داشته است، رفت پهلوی او کنار پنجره نشست. حالا فرصت داشت که با حوصله نگاهش کند، سر و وضعی بهم ريخته ای داشت با دست های پت و پهن پينه بسته، چيزهايی هم خريده بود و تو کيسه گونی ريخته و جلوی پايش گذاشته بود.
در زير نور کم سوي لامپ های سقف اتوبوس روزنامه را باز کرد و سعی کرد تيترهای آنرا بخواند تا وقتش بگذرد. اما چشمهايش از روی تيترها ليز ميخورد بدون اينکه بتواند آنرا بفهمد، نگاهش به روزنامه وحواسش جای ديگه ای بود. نميتوانست افکارش را متمرکز کند، تا اينکه ناخودآگاه عنوان سرمقاله روزنامه نظرش را جلب کرد. مقاله ای تند و آتشين در باره وضعيت مشقت بار زندگی کارگران، آنهم در صفحه اول. پيش خود گفت: «جای تعجب است که چگونه نويسنده توانسته چنين مقاله انتقادآميزی را بنويسد!» اما با همه تند وتيز بودن مقاله، او را به هيجان نياورد، بعد فکر کرد اصلاً فايده به هيجان آمدن چه بود؟ زندگی در چنين دنيايی ديگر برای او مرده بود. اينک بايد از شرايط جديد به هيجان بيايد. روزنامه را تا کرده و تو جيبش گذاشت و دوباره بفکر فرو رفت بعد هم با حالتی رضايتمندانه گفت: «به من چه که ديگران چگونه هستند. چه خوب شد که عاقلی کردم و پشت به همه چيز زدم، اگر هنوز سرعقيده ام بودم، الان يا زير خروارها خاک دفن شده بودم يا تو زندان آب خنک نوش جان ميکردم. تازه کی اهميت ميداد؟ کدام يکی قدرش را دانستند؟» بار ديگر نيم نگاهی به بغل دستی اش انداخت. در گذشته اينها را ستايش ميکرد. سالهای زيادی عاشق آنها بود. درد و رنجشان، فقر و پريشانی شان و ستم و استثماری که به آنها ميشد او را دگرگون ميکرد. اما آن لحظه نه تنها چنين احساسی نداشت که حتی خودش را از بغل دستی اش کنار کشيد و از او فاصله گرفت و بيخيال نگاهی به دور و برش انداخت.
مسافران زيادی خودشان را با زور تو اتوبوس جا داده بودند. جای ايستادن نبود. همگی تو هم فرو رفته بودند. بنظر ميرسيد همه جايشان تنگ است. همه اندوهگين هستند. همه سرگردان هستند. همه خسته هستند. همه تسليم هستند. و حالا اتوبوس پت پت کنان و زوزه کشان ميخواست اين انبوه مسافران اندوهگين و خسته و سرگردان و تسليم را از ميان خيابانهای تيره و مه آلود شهر بسوی مقصد همه روزه اش ببرد. چه کسی نميدانست اين راه چقدر برای راننده اش يکنواخت و کسل کننده است. شايد هم برای مسافران، مسافرانی که تعداد کمی از آنها ساکت و خاموش تو صندلی خودشان چرت ميزدند، آنهايی هم که ايستاده بودند حال بهتری نداشتند، همگی لای يکديگر سر در گريبان فرو کرده بودند. همگی از ميله سقف آويزان شده بودند. همگی تو خودشان بودند. تک توک کسانی که تلاش ميکردند ثابت کنند هنوز ميتوانند حرف بزدند، صدايشان در تق تق گوشخراش موتور قاطی ميشد و همهمه ای گنگ و نامفهوم بگوش ميرسيد. تنها او بود که احساس ميکرد همه چيز تازه شروع شده است. فقط هوای کثيف و خفه آزارش ميداد و داشت احساس شيرينش را خراب ميکرد، چشمانش را بست تا احساسش را از دست ندهد. نفهميد چقدر گذشت که اتوبوس ايستاد و صدای راننده را شنيد: «دروازه قوچان»
اين نام ذهن و دلش را نوازش داد. ياد سوغات سکرآور شاد افتاد. با باز شدن در هوای تازه و خنک سريد تو و جانشين هوای کثيف و خفه شد. چند نفری پياده شدند، اما چند برابر آن سوار شدند. هوای خنک بيشتر او را به خلسه برد. ياد شبی افتاد که به ميهمانی ممد رفته بود. ميهمانی در باغی بيرون شهر بود. ميز و صندلی ها را وسط باغ چيده بودند، همه جا غرق نور بود. پيشاپيش آنها ميز بزرگی بود که رويش همه گونه خوردنی و نوشيدنی ديده ميشد. هيچی نشده فهميد ميتواند پنهانی در آشپزخانه از آن سوغات بهره ببرد. حالا که پس از سالها طعم آنرا ميچشيد تا توانست زياده روی کرد؛ آنوقت ماند چگونه به خانه برگردد که دچار مشکل نشود؛ دوستش همه چيز را حدس زد؛ آمد تا با ماشينش به خانه ببردش، همانجا بود که زمزمه ها تو گوشش خواند. که بيايد پيش او کار کند. از آينده اش گفت و اينکه صاحب کارخانه چه انسان نيکی است. اينکه ميتواند به همه نابسامانی هايش پايان دهد. با وجوديکه در همه عمرش مانند آنشب از زندگی لذت نبرده بود؛ اما نپذيرفت. اما دوستش دست بردار نبود؛ پس از آن هر چند روزی باهاش تماس گرفت و آنقدر گفت تا اينکه تسليم شد. ديگر چه اهميتی داشت؟ آيا بايد تا آخر عمر خودش را با اين افکار عذاب دهد؟ آيا او نميتواند مثل همه آدمها زندگی کند؟ بار ديگر چشمهايش را بست. نخواست به هيچی فکر کند، بخود آمد، کجا بود؟ نرسيده به ايستگاه ميدان بار، آه … چه آهسته حرکت ميکند. مهم نيست، در عوض ايستگاه بعدی اداره کار است، آنجا بيشترشان پياده ميشوند، شايد بعد از آن تندتر برود. مهم اينه که اين چيزها رو کنار گذاشتم، چه ديوانه بودم. کدام يکيشان قدرم را دانست. مثلا همينکه بغل دستم نشسته، او کيه؟ پرولتاريا! من که بودم؟ چريک. هوادار اونا! عاشق زحمتکشان. مرده شورش را ببرد، به درُک، اما خب ديگه بعد از اين به بعد چريکی وجود نداره.»
ـ «اداره کار… اداره کاراش پياده بشن.»
باز دستش را گذاشت روی جيبش، وجود پول را از روی لباس حس ميکرد. راستی چقدر سخت زندگی کردم، کاشکی رفقام هم ميدانستند که آرمان داشتن چقدر خسته کننده و زجرآور است…!
باز چشمانش را بست و سرش را به شيشه تکيه داد و به حال خلسه فرو رفت. نفهميد چقدر! شايد چند لحظه يا چند دقيقه؛ اما به ياد آورد روزی که با دوستش و ديگر رفقا تو خانه تيمی نقشه کشيدند که تو يکی از کارخانه ها اعتصاب راه بيندازنند. صاحب کارخانه اعتصابيون را سرکوب و چندتايی را لت و پار کرد. بابای ممد يکی از اونا بود. قرار شد او کارش را تمام کند. ممد هم داوطلب شد. يوزی دست او بود و ممد با موتور بيرون انتظار کشيد. جوراب سياهی به سر کرد و رفت تو. بدنش از التهاب ميسوخت. قبضه سرد اسلحه دستش را خنک کرد. پيش از آنکه نگهبان جلويش بيايد با ته اسلحه به سرش کوبيد بعد لوله اسلحه را بسوي کارخانه دار گرفت. مردن او را پيش چشم ديد، کمی مکث کرد، يکباره اسلحه را بالا برد و همه خشاب را روی شيشه های در و پنجره خالی کرد. غرش شليک مسلسل و شکستن شيشه ها رعب و ترسی مهيبی تو دل آنهايی که آنجا بودند کاشت. در يک چشم هم زدن همه فرار کردند. با اينکه همه چيز به سرعت گذشت اما کارخانه دار فهميد، نگاهی از حق شناسی به او انداخت، از هول نتوانست قيافه اش را بخاطر بسپارد. تند زد بيرون و پريد رو موتور روشن؛ ممد گاز را گرفت. مثل برق از ميان ماشين ها فرار کردند. عجب تجربه ای بود، تجربه ای که گران تمام شد. زندگی چه لذتی دارد، مرگ است که وحشتناک است. چه خوب شد کارخانه دار کشته نشد، آيا همان باعث شد که زنده بماند و اکنون آدم ديگری شود. اما قيافه اش چه شکلی بود؟ قامتش به يادش مانده بود، اما چهره اش نه، سرش را خم کرده بود. او هم چنان دستپاچه و منگ بود که نتوانست چهره اش را در ذهنش ضبط کند. فقط چيزهايی مبهم و گنگ برايش ماند.
«بند جيم… جا نمونی؟» از اين واژه بيزار بود، چقدر تو بند سين جيم شده بود؛ چقدر کتک خورده بود، چقدر آزار و شکنجه شده بود. حتی به مرز خودکشی رسيده بود، اما توانست همه چی را تحمل کند، استقامتش باور نکردنی بود. چنان آنها را دست انداخت که مضحکه شدند، بعد هم دست از سرش برداشتند. اما چند روز بيشتر نگذشت شبی ديرهنگام سراغش آمدند، از سلول بردنش توی حياط، کيسه اِی روی سرش کشيدند تا چيزی نبيند. بيرون خنک بود. بادی که يکريز کم و زياد می شد مي وزيد، نه جايی را می ديد و نه صدايی می شنيد. فقط باد خنک بود و تاريکی. ميدانست پايان کارش فرا رسيده است. نخواست خودش را ببازد. بيش از هزاران بار آن لحظه را پيش بينی کرده بود. سينه اش را صاف کرد و با همه وجود هوا را درون سينه فرو داد. اما هوا خنک و تازه از ميان پارچه گذشت و با بوی زّهم چرک آلود آن درهم آميخت و سرش را بدوران انداخت. آرزو کرد کاش ميتوانست کيسه سياه را از سرش بردارد تا آسمان را ببيند، ستاره ها را و شايد ماه را. در تخيلش يک جنگل ستاره تصور کرد؛ اما فقط تاريکی بود و سکوت. اما نه، باد هم بود. باد خنک با زوزه رمزآلود… ديگر هيچی. بنظرش رسيد دنيا مرده است. بدون سرو صدا و به آرامی همراه آنها رفت. در فاصله زمانی که برايش طولانی گذشت مجبورش کردند کنار ديوار بايستد. زندگی اش مثل باد از جلوی چشمانش گذشت. ديگر ديدگانش تاريک نبودند. همه چيز و همه کس را ميديد، خانوداده اش، دوستانش و مردم را، بيشتر از همه خودش را مي ديد. هيبت هولناک مرگ روی وجودش سنگينی کرد. زانوهايش تاب مقاومت را از دست دادند، بسختی خودش را نگه داشت. آنوقت صداهايي را شنيد: «ميخواهی خودت را بکشتن بدهی؟ قهرمان شوی يا شهيد! چه کار بچگانه ای؟ آرمانی است اما به همان اندازه بچگانه و غير ضروری. شايد هم احمقانه؟»
برای نخستين بار از خود پرسيد: «براستی چرا زندانی شده است؟ چرا ميخواست کشته شود؟ چرا مردم ـ مردمی که برای آنها ميخواست بميرد ـ او را نميخواستند و فراموشش کرده بودند؟ چرا… چرا؟ نه می توانست بفهمد و نه می توانست حدس بزند. اما چيزی که مطمئن بود قاب آرمانش شکاف برداشت. گرچه قبلا ترک برداشته بود. همان روزی که روی کارخانه دار شليک کرده بود، اما حالا شکست؛ صدای شکستن آنرا شنيد. صداهايی که هر لحظه بيشتر ميشد. صداهايی که پرسش بود؟ نميدانست! پاسخ بود؟ نميدانست! توصيه بود؟ نميدانست! پند و اندرز و پشيمانی و ترس؟! نميدانست. هيچی نميدانست. تنها صداها را می شنيد. صداهايی که از عميق ترين و تحتانی ترين لايه های ذهنش پرتاب ميشدند و با گذر از سوراخ های ردای سرخش و شکاف های قاب آرمانش به جان و روانش مي نشستند: «همينکه با خلوص نيت تا اينجا آمده ای امتحانت را پس داده ای. هرکس توانی دارد، تو سهم خودت را انجام داده ای. تلاشت را کرده ای. ديِنِت را ادا کرده ای. بيش از اين عناد ورزيدن ديوانگی است. بيش از اين اصرار در مردن معنايی نخواهد داشت. بيش از اين پافشاری کردن احمقانه است. خودت را نابود خواهی کرد. خودت را تلف خواهی کرد.»
ميدانست اگر چندسال پيش بود، حتی اگر چند ماه پيش بود، ذره ای شک نميکرد. شانس فکر کردن و اظهار نظر به روان خسته اش نمي داد. چه بسا لحظه شماری ميکرد زودتر جانش را نثار آرمانش کند. اما ديگر ردای سرخش قاچ قاچ شده بودند. تُرک های قاب آرمانش چنان بزرگ شده بودند که فقط به يک تلنگر نياز داشت تا فرو بريزد. تا مثل بخار در هوا محو شود. ميدانست زمان کمی پيش رو دارد، کمتر از آنچه که فکرش را بکند. نبايد بيش از اين معطل کند. در غير اينصورت در تيرگی مرگ گم خواهد شد. همراه آرمانش فراموش خواهد شد. پس چشمان بی رمق خود را از گذشته فرود آورد تا به جستجوی فردا بپردازد، آنوقت نفسش را در سينه حبس کرد و خودش را رها کرد.
ـ «ساختمانهای مرتفع… مرتفع، نبود ؟»
ـ «چرا… پياده مي شيم!.»
از فکر بازگشت به زندگی بدنش گرم شد. ديگر خنکی باد آزار دهنده نبود. احساس کرد باد انديشه های ناپاک را کند و با خودش برد. فهميد رها شد. چنان خود را آزاد و رها می ديد که با وجود سنگينی سايه هراسناک مرگ روی سرش، ديگر نگران نبود. فقط احساس رهايی و رضايت خاطر و ديگر هيچ.
اوايل از زنده بودن احساس سرور و شادی ميکرد، اما مدتی که گذشت آن احساس رنگ باخت و دلزدگی و ياس بروجودش سايه انداخت، بعد هم جای آنرا رها شدگی و پوچی گرفت، آنوقت به زندگی بی هدف ادامه داد تا اينکه امروز تن به شرايط مبهمی داد، درست موقعی که از داشتن آرمانی مأيوس شده بود، دست به تجربه تازه ای زد. فکر کرد آيا واقعا اين تجربه اهميتی داشت؟ يا سرابی فريبنده بر فراز ذهن رها شده اش بود؟ آيا از امروز باز بسوی سرابی واهی کشيده نشده بود؟
از فکر کردن دست کشيد و نگاهی به ساعتش انداخت، اما ديد ساعت خوابيده و عقربه هايش روی هفت ايستاده است. برای اينکه کاری کرده باشد به بيرون خيره شد. چهره اش در شيشه کدر اتوبوس ديده شد که لبخند مضحکی برلب داشت. همانطور که بيرون را نگاه ميکرد چشمش افتاد به ماشين بنز آخرين مدلی که به آهستگی پا به پای اتوبوس حرکت ميکرد. يهو منشی کارخانه را ديد که گرم صحبت با راننده بود؛ شاد و شنگول، مانند صبح که ميخواست نزد دوستش برود. کم سن و سال نبود. اما حرکاتش و لحن صداش کودکانه بود. انگار مقيد به هيچی نبود. زيبا و طناز، تره ای از موهاي مش شده اش از زير روسری اش بيرون آمده بود، بدون اينکه آنرا پنهان کند با لبانی گوشتی و قرمزش به او خيره شد.
ـ «با ممد کار دارم.»
ـ «آقای مهندس؟»
خنده اش گرفت. مهندس! با خودش فکر کرد او که دانشگاه نرفته. حتی ديپلم نداره. اما دوستش ازش خواست ديگه نبايد بهش بگويد ممد، بخصوص پيش منشی؛ ميگفت وگرنه هيچکی رويش حساب نميکند. اما منشی تو اون ماشين گرانقيمت چکار ميکرد. اصلا راننده کي بود؟… خوب به او چه مربوطه که او کيه؟ اما حس کرد چيزهاي گم شده ای تو ذهنش پيدا شد؛ چيزهای مبهم و گنگ! نميدانست چی! اما او را به گذشته اش پيوند ميداد. چشمانش را بست و بخود فشار آورد. بيفايده بود. چيزهايی تو مغزش وول ميخورد، اما شکل نميگرفتند. تکه تکه تصاويری تو ذهنش نقش مي بست، اما نميتوانست چيزی درک کند، مثل ظرف چينی پرنقش و نگاری که از بلندی بيفتد و تکه تکه شود، بعد نتوانی آنها را دوباره بهم بچسبانی. در همين فکر بود که يکباره جرقه ای خفيف تو مغزش زده شد. جرقه ای که گوشه ای از افکار تاريک ذهنش را روشن کرد. بی شک خودش بود. هنوز تو بند بود که فهميد ممد را آزاد کرده اند. اول اعتصاب را شکست، بعد شد مدير کارخانه. از فهميدن اين موضوع احساس غريبی بهش دست داد، بار ديگر نگاهی به بيرون انداخت، اما ماشين بنز گازش را گرفت و از اتوبوس جلو زد. يادش آمد ممد به همين سرعت پيشرفت کرد. چرا تا حالا نفهميده بود، مگر ممد بعد با صدای دورگه ای نگفت: «آقا خودشان سفارشت را کرده.»
تعجب کرد: «کی؟»
خنديد :«خودتو به اون راه نزن!»
آنوقت او را برد تا کارخانه را نشانش دهد و با کارمندان و سرکارگران آشنا کند. کارگران را لايق معرفی نميدانست. خواست اعتراض کند: «ممد… ماييم؛ همونها که با شنيدن اسم پرولتاريا رگ گردنمان باد ميکرد.» اما هيچی نگفت. به هر جا رفت بهش تبريک گفتند و پيش پايش برخاستند. جز احترام، جز تمجيد و جز ستايش چيز ديگری نشنيد، بعد او را برد و دفتر کارش را نشانش داد. بعدازظهر بود که دوباره آمد تو اتاقش. لبخند پت و پهنش را تو صورتش ول داد و گفت کار دارد و بايد برود شهر؛ وگرنه ميتوانست او را برساند. بعد يک چک درشت تپاند تو جيبش و گفت:
«شايد لازمت بشه.» تا خواست اعتراض کند، ادامه داد:
«نترس اولين حقوقتو که گرفتی پسش بده»
«شهرجديد… شهرجديد نبود؟» کسی جواب نداد، اتوبوس راه افتاد. دوتا مسافر اظهار نظر کردند.
ـ «اينجا شهر جديده، همه پولدارا زندگی ميکنن؛ همشون ماشين دارن؛ کی با اتوبوس مياد.»
ـ «شهر جديد چيه، بگو اسرائيل شهر!»
شهر جديد يا اسرائيل شهر! هيچکدامش به او مربوط نبودند. سرمايه داران و زحمتکشان هم هميشه وجود داشته اند بعد از اين هم بی شک خواهند بود. چيزی که مهم بود او بايد چند ايستگاه ديگر نزديک پل استقلال پياده شود، از آنجا تا خانه اش بيشتر از نيم ساعت پياده روی نداشت. بعد تو خانه به تنهايی موفقيتش را جشن ميگرفت.
باز به ياد راننده ماشين بنز افتاد، يکباره زير دلش خالی شد. نفهميد چرا؟ دستش که روی جيبش بود شل شد و روی پايش افتاد. نااميدانه سرش را به شيشه تکان داد. افکار عذاب آور و ياس آور دوباره بسراغش آمدند. نه ميتوانست آنها را از خود دور کند و نه توان کنار گذاشتن شرايطی که برايش بوجود آمده بود را داشت. حس کرد مفری برای رهايی ندارد؛ از يک سو احساس گناه، ترس، دلهره و ياس او را راحت نميگذاشتند، از طرفی وسوسه زندگی تازه او را رها نمی کردند.
هرچه ميگذشت آن احساس ملنگ و شيرينش بيشتر رنگ مي باخت. با اينکه هنوز ته مانده آن احساس تو وجودش بود، اما خيلی آزرده خاطر شد. بعد هم احساس کرد مسافران با خشم بهش خيره شده اند، حتی تصور کرد کارگر بغل دستی اش با تنفر به او نگاه ميکند. گونه هايش داغ شده بودند و ميسوختند. رويش را برگرداند و صورتش را به شيشه چسباند تا آنها را نبيند، چشمش به تصويرش که محو و کدر در شيشه منعکس شده بود افتاد. با تکان های اتوبوس تصويرش عقب و جلو ميرفت و چهره اش بزرگ و کوچک می شد. آيا چهره خودش بود؟ همان چهره ای که روزی روزگاری به او تعلق داشت، همان که عاشق محرومان بود، همان که از سرمايه دارانی که شيره زحمتکشان را مي مکيدند بيزار بود. همان که حاضر بود جانش را برايشان قربانی کند. نه… نه؛ آن چهره او نبود، فقط شبيه او بود! انگار کسی است که ماسکی زده تا او را فريب دهد. درسته اين چهره يک نيرنگباز است، اين چهره يک حسابگر است. هر چين و چروکش، هر شيارش بوی فريب و دروغ مي دهد. ديگر نميخواست به آن چهره نگاه کند، حتی عصبانی شد؛ دلش خواست با سر بزند تو شيشه و آن چهره دلقک را نابود کند. چنان صورتش را به شيشه فشار داد که دردش آمد و بخود آمد. همه بدنش عرق کرده بودند، تنش مور مور مي شد. چنان درمانده شده بود که مشتانش را گره کرد و غريد: «خدای من؛ چکار بايد ميکردم؟ ميگذاشتم بکشنم يا تو زندان بپوسم. اصلا چرا گذاشتی به اين راه کشيده بشم. مگر من عاشقت نبودم؟ مگر عاشق زحمتکشان نبودم؟ مگر…» يکمرتبه فهميد دارد بلند بلند با خودش حرف ميزند. ساکت شد و سعی کرد به خودش مسلط شود.
«پل …! پل استقلال، جا نمونی؟»
با سختی برخاست. از اتوبوس پياده شد و رفت تو پياده رو. هوا سردتر شده بود. اما سرما را حس نميکرد، يک نوع درماندگی گنگ تو وجودش موج ميزد. نميدانست با احساس خود چگونه کنار بيايد، پاهايش کشش رفتن نداشتند. ندانست چقدر گذشت که روی پل رسيد. آنجا ايستاد تا در باره خودش به داوری بنشيند. يکبار ديگر خاطرات گذشته اش پيش چشمش ريختند؛ جوانی اش، آرمان هاي اش، همنوايی اش با محرومان، تنفرش از ستمگران و همه اندوه و نگرانی و غصه هايش دوباره برايش زنده شدند. بدتر از همه تصور کرد اکنون به کجا رسيده است؟ ميدانست تنها يک شبانه روز، فقط ظرف بيست و چهار ساعت چنين سقوط کرده بود. حتی روزی که تن به اعتراف داد، چنين احساس درماندگی نکرده بود. شايد برای اينکه هرگونه قضاوت در آن مورد ـ چه درست يا نادرست ـ باعث نشد از مردم بيزار شود، باعث نشد از مردم فاصله بگيرد، حتی توانست دوباره ميان آنها برگردد و يکی از آنها به حساب آيد. اما يکباره چکار کرد، با يک تلفن کذايی خود را فروخت. چه کم بهاء هم فروخت. شد وسيله دست کسانی که تا ديروز آنها را دشمن ميشمرد؛ تا مانند بازيچه ای به هرسويی پرتابش کنند. مانند اسباب بازی هر زمان در خدمت يکی باشد تا زمانی که عمرش بسر رسد.
رنجی که از اين يادآوری بهش دست داد توصيف ناپذير بود. انديشيد کاش مردم از رنج او باخبر بودند. اما اينطور نبود، انديشيد ديگران چه راحت زنگی ميکنند، چه آسان به گناه روی می آوردند، چه بی قيد و شرط پا روی همه چيز می گذارند. اما او نميتوانست خود را ببخشد. ناخودآگاه به زير پايش نگاه کرد. ماشين هاي بزرگ را ديد که با سرعت زياد از جاده ميگذشتند، از صدای کر کننده آنها که با سرعت زياد نزديک مي شدند و با همان سرعت دور مي شدند سرسام گرفت. چنان درمانده شد که تصميم گرفت خودش را با سر از روی پل وسط جاده پرت کند. زير لب گفت: «بگذار صدای ترکيدن جمجمه ام را همه بشنوند. بگذار بدنم له و لورده شود. بگذار ماشين های بارکش با لاستيک های قول پيکر از روی لش مردارم رد شوند. بگذار تکه های له شده جسدم دور چرخهای کاميون يا تريلی بارکشی بپيچد. بگذار تکه های له شده مغزم، قلبم، دل و روده ام به اسفالت سرد جاده بچسبد و ماشين های ديگر اثری ازش باقی نگذارند. اين همان پاداشی است که مستحق آن هستم.»
آنوقت گريست و اشک ريخت. بعد هم دچار تهوع و سرگيجه شد؛ آنوقت سرش را خم کرد و با چشمان بی رمق بالا آورد. همچنانکه روی پل خم شده بود احساس کرد يکی دستش را گرفت، بعد هم شنيد که گفت: «کمک نميخواهيد؟»
سرش را برگرداند و پيرمرد کارگر تو اتوبوس را ديد که لبخند صميمی بر لب داشت و دستش را گرفته بود. از ديدن او يکه خورد، انگار ماموری است که در لحظه جرم ميخواهد دستگيرش کند. چنان جا خورد که ناخودآگاه دستش را کشيد و گفت: «نه، فقط کمی حالم بد بود و بالا آوردم.»
بعد فکر کرد اصلا چرا بايد به او توضيح دهد، رويش را برگرداند و پل را، جاده را با ماشين های آن و از همه مهمتر کارگری که ميخواست بهش کمک کند رها کرد و با آهستگی و کندی و با حالتی که انگار نااميدی او را مي برد راه افتاد. هنوز زياد دور نشده بود که شنيد: «خودکشی بيفايده است! حتی اگر خودت را به هزاران تکه کنی، همانطور که تسليم مرگ شدن در گذشته بيهوده بود. شايد بتوانی رنج بکشی، آنقدر که پاک شوی، آنقدر که پالوده شوی، آنقدر که وجودت را برای زندگی تازه آماده کنی.»
برگشت ببيند صدا از کجاست؟ اما کسی را نديد. آن کارگر نبود. حس کرد چقدر تنها شده است، چه بی پناه شده است. باز يادش آمد خيلی وقتها پيش هم دچار چنين حالتی شده بود، اما با برزبان آوردن نام خداوند و پناه بردن به او وجودش از نيرويی شگرف سرشار شد، پس از آن نيز هميشه به فکر خداوند بود تا او را تنها نگذارد، اما نفهميد چگونه شد او را فراموش کرد.
مدت زيادی فکر کرد، بعد از خودش پرسيد آن کارگر کی بود و آنجا چکار ميکرد. آيا اشتباه کرده بود و فراموش نشده بود. ناگهان همه چيز چنان برايش با معنی شد؛ احساس کرد خداوند نزديکش است. آنوقت گفته يکی از قديسان را به ياد آورد که گفته بود خداوند هميشه با مردم است، چنان هم نزديک است که از شاهرگ گردن نزديکتر است. درسته حالا که به خداوند نياز پيدا کرد خودش را نشان داد. ديگر احساس درماندگی نميکرد. با وجودی که هنوز نااميد بود اما کمی جان گرفت. چون خدا را کنار خود حس ميکرد، به جوهر خود دست يافته بود. حتی حس کرد همه چيز تمام شده است و او بايد برود تا زندگی را ادامه دهد. با اينکه چنان آهسته ميرفت که به آن زودی به خانه نمی رسيد. اما با صدای بلند گفت: «چه باک بگذار شب تيره به پايان برسد و سپيده بزند.»

نسخه‌ي اوليه‌ي داستان:

ساعت از هفت گذشته بود که مينی بوس کارخانه مرا با ديگر کارگران نزديک ايستگاه سراب پياده کرد. برای چندمين بار دستم را روی جيبم گذاشتم. از لمس چيزهايی که تو جيبم بود احساس شيرينی بهم دست داد. احساس اطمينان بخشی که گرمم ميکرد. آنقدر که سردی هوا را حس نميکردم. حکم استخدامی مدير امور مالی کارخانه به همراه يک چک بانکی درشت. هرچند اکنون فقط چند تا بليط اتوبوس و کمی پول خّرد داشتم، اما فردا ميتوانستم چک را نقد کنم و جبران تمام اين مدت بی پولی را در بيارم.
بدون اينکه عجله ای داشته باشم بسوی ايستگاه مرکزی اتوبوسها راه افتادم. با اينکه ميدانستم بايد عجله کنم تا به اتوبوس برسم اما ميخواستم تا حد ممکن اين احساس را تو قسمت هشيار مغزم زنده نگه دارم. ميخواستم با همه وجود باهاش کيف کنم. نبايد حتی ذره ای از آن فرار کند. چنان شنگول شده بودم که نورهای آبی و زرد و قرمز تابلوی نئون فروشگاه ها و مغازه ها که مثل ستارگان چشمک ميزدند به همراه صدای بوق های ممتد ماشين ها و فرياد فروشندگان کنار خيابان، به وجدم آورده بود.
به ايستگاه اتوبوس که رسيدم گروه زيادی مرد و زن گله گله جمع بودند. آنها همگی پوشش سياه داشتند، زنها، مردها، حتی بچه ها، مانند دسته ای زنبور سياه در حال وزوز بودند. به آرامی بسوی آنها رفتم. پيرمرد کارگری که مانند ديگران انتظار می کشيد، با ديدن قيافه پرسنده ام سرصحبت را باز کرد و همينکه دانست کجا ميخواهم بروم گفت؛ آخرين اتوبوس آزاد شهر چند لحظه پيش حرکت کرد. کمی حالم گرفته شد. نميدانستم چکار کنم. نه پولی داشتم تا با تاکسی به خانه بروم و نه توان اينکه تو سرما آنهمه راه را پياده گز کنم. اما پيرمرد بار ديگر خيالم را راحت کرد و گفت هنوز يک اتوبوس ديگر هست که به قاسم آباد ميرود. تصميم گرفتم لااقل آنرا از دست ندهم، گرچه با مسير من يکی نبود، اما ميتوانستم تا نزديکی خانه بروم. دوباره همان احساس ملنگ و شيرين تو وجودم موج زد. انديشيدم تازه هنوز اول کار است. امروز نخستين روز کارم بود و هنوز هيچی به هيچی نبود. بي شک فردا و فرداها موفقيتهای بيشتری در انتظارم خواهد بود.
اتوبوسی قراضه و اسقاطی ميدان را دور زد و بسوی مردم آمد. انبوه مسافران بی نظم و با شتاب بسوی آن دويدند. نخواستم عجله کنم، چه باک که صندلی خالی بهم نرسد. مهم نيست که تمام راه را بايستم. امشب هر چقدر هم سخت بگذرد تحمل خواهم کرد، از فردا با تاکسی ميروم و می آيم. شايد هم توانستم ماشين مدل پايينی برای خودم دست وپا کنم.
برخلاف تصورم همان پيرمرد قبلی صندلی بغل دستی اش را برايم نگه داشت. رفتم کنار پنجره نشستم و نگاهی ديگر بهش انداختم. سر و وضعی بهم ريخته داشت، وسايلی هم داشت که تو گونی کرده و جلوی پايش گذاشته بود. نخواستم باهاش زياد گرم بگيرم. اکنون خودم را جدا از او و امثال او ميديدم.
هيچی نشده اتوبوس پّر شد بطوريکه جای ايستادن نبود. مسافران تو هم فرو رفته بودند. بنظر ميرسيد همه جايشان تنگ است. همه اندوهگين بودند. همه سرگردان بودند. همه خسته بودند. همه تسليم بودند. تو خودم فرو رفتم و در خيالم با حالتی رضايتمندانه گفتم: «به من چه که ديگران چگونه هستند. چه خوب شد که عاقلی کردم و پشت به همه چيز زدم، اگر هنوز سرعقيده ام بودم، الان يا زير خروارها خاک دفن شده بودم يا يکی مثه اينا بودم. اصلا کی اهميت ميداد؟ چه کسی قدرش را ميدانست؟ نگاهی ديگر به پيرمرد بغل دستی ام انداختم. دستهايش را روی پاهايش گذاشته بود. در زير نور زرد بدقواره ای که از سقف ميتابيد پوست زمخت و چروکيده دستش تو زّق ميزد. سالهای زيادی عاشق اين مردم بودم. درد و رنجشان، لباس پاره شان، ريخت ژوليده و بهم ريخته شان، فقر و پريشانی شان مرا دگرگون ميکرد. اما اينک اين احساس در من مرده بود. حتی تا حدی از بودن کنارش چندشم شد، خودم را جمع کردم و فاصله گرفتم.
نميدانم چقدر گذشت تا اتوبوس پت پت کنان و زوزه کشان راه افتاد تا انبوه مسافران را از ميان خيابانهای تيره و محوی که با نوری کدری تا حدی روشن شده بود بسوی مقصد همه روزه اش ببرد. حدس زدم اين راه چقدر برای راننده اش يکنواخت و کسل کننده شده است. شايد هم برای مسافران، مسافرانی که هرروز بايد اين راه را صبح می آمدند و شب دوباره برميگشتند. اما برای من تازه همه چيز شروع شده بود. سرم را بالا آوردم و نگاهی به مسافران انداختم. آنهايی که نشسته بودند، همگی ساکت و خاموش تو خودشان فرو رفته بودند. آنهايی هم که ايستاده بودند لای همديگر فرو رفته بودند و از ميله سقف آويزان شده بودند. تک توک کسانی که با هم حرف ميزدند، صدايشان در تق تق گوشخراش موتور قاطی ميشد و همهمه ای گنگ و نامفهوم بگوش ميرسيد. اما بيش از هرچيز هوای کثيف و خفه آزار دهنده بود.
«دروازه قوچان» اين نام ذهن و دلم را قلقلک داد. ياد نوشيدنی سحرآميز «شاد» افتادم. پس از آزادی تنها يک بار آنرا تجربه کرده بودم. ممد ميگفت هنوز زود است. نبايد بهانه دست کسی بدهم. با باز شدن در هوای تازه و خنک سريد تو و جانشين هوای کثيف و خفه شد. چند نفری پياده شدند، اما چندبرابر آن سوار شدند. دوباره توخودم فرو رفتم. اما يکباره صدايی تو گوشم پيچيد: «چرا ميخوای سر خودتو کلاه بذاری؟ تو عوض نشدی، به خودت ماسک زدی! فکر ميکنی عاقل شده ای!» سعی کردم اهميت ندهم. کجا هستيم؟ ايستگاه ميدان بار. آه … چه آهسته حرکت ميکند. در عوض بعدش ايستگاه اداره کار است، آنجا بيشتر مسافران پياده ميشوند، شايد بعد از آن تندتر برود.
چشمانم را بستم و سرم را به شيشه ماشين تکيه دادم. ياد روزی افتادم که با ممد و چند تا از رفقا تو خانه های تيمی نقشه کشيديم، برنامه ريزی کرديم. آنوقت تو يکی از کارخانه ها اعتصاب راه انداختيم. اما صاحب کارخانه اعتصابيون را سرکوب و چندتايی را لت و پار کرد. بابای ممد يکی از اونا بود. قرار شد کار او را بسازيم. قرعه بنام من افتاد. ممد خودش داوطلب شد همراهم باشد. اسلحه يوزی دست من بود و او با موتور بيرون انتظار کشيد. جوراب سياهی به سر کشيدم و بسوی دفترش رفتم. بدنم در التهاب ميسوخت. دستم از عرق خيس بود. قبضه سرد اسلحه دستم را خنک کرد. همينکه به دفترش رسيدم، پيش از آنکه نگهبان بتواند جلويم را بگيرد با ته اسلحه به سرش کوبيدم. بعد بسوی کارخانه دار رفتم. لوله اسلحه را بسويش گرفتم، چنان ترسيد که نزديک بود از ترس ريق رحمتو سر بکشه. اما نميدانم چی شد که اسلحه را بالا گرفتم و همه خشاب را روی شيشه های در و پنجره خالی کردم. غرش شليک مسلسل و شکستن شيشه ها رعب و ترسی مهيبی تو دل ديگران کاشت. در يک چشم هم زدن همه فرار کردند. با اينکه همه چيز به سرعت گذشت اما کارخانه دار فهميد، نگاهی از حق شناسی بهم انداخت. از هول نتوانستم قيافه اش را بخاطر بسپارم. تند بيرون آمدم و پريدم رو موتور روشن؛ ممد گاز را گرفت. مثل برق از ميان ماشين ها فرار کرديم.
ـ «اداره کار… اداره کاراش پياده بشن.» چه ديوانه بودم. کدام يکيشان قدر کارم را دانستند. مثلا همينکه بغل دستم نشسته، او کيه؟ پرولتاريا! من که بودم؟ چريک. هوادار مردم. عاشق زحمتکشان. مرده شورش را ببرد، به درُک . يکيشان هم تره برام خّرد نکرد. اهميت نداره، چيزی که مهمه اکنون من آدم ديگری هستم. اينبار از اعماق قلبم صدا را شنيدم: «دنيايی که خودشو بهت نشون داده و فريفته ات کرده، بزودی آوار ننگين و لش مردارش را برای هميشه روت مي اندازه، انوقت مطمئن باش توان جم خوردن هم نداری.» دستم رفت روی چک توی جيبم. نميتونی مانع ام بشی. ديگر بازگشتی وجود ندارد. آرمانی هم نخواهد بود. اما صدا ول کن نبود. «کور خوندی، از چاله درآمدی، افتادی تو چاه.» نتوانستم تحمل کنم. مشتانم را گره کردم و فرياد زدم: «خدای من؛ چکار بايد ميکردم؟ميکشتم، يا ميگذاشتم بکشنم. اصلا چرا گذاشتی به اين راه کشيده بشم. مگر من آدم شروری بودم؟ مگر برای رهايی زحمتکشا اون کارا را نکردم؟ مگر…» يکمرتبه فهميدم دارم با خودم حرف ميزدم. سعی کردم به خودم مسلط شوم. نميخواسم احساس شيرينم خراب نشود. از شيشه به بيرون چشم دوختم. همچنانکه ماشين ها را نگاه ميکردم، چشمم افتاد به ماشين بنز آخرين مدلی که به آهستگی پا به پای اتوبوس حرکت ميکرد. يهو منشی کارخانه را ديدم بغل دست راننده نشسته و گرم صحبت با هم هستند. مگر ممد نگفت مجرده. پس تو اون ماشين گرانقيمت چکار ميکرد. آن راننده کيه؟… خوب بمن چه که او کيه؟ به من چه که منشی مجرده يا متاهل؟ خوب شد کارخانه دار کشته نشد. شليک به شيشه جرمم را سبکتر کرد. تصميمم را تحسين کردم. کارخانه دار را درست و حسابی نميشناختم. بعد از اون حادثه همه چيز را ول کرد و غيبش زد، به کارخانه اش هم نرفت. تا اينکه بعدها که دستگير شدم تو زندان حضورش را حس ميکردم. چشمانم بسته بود، فقط صدايش را مي شنيدم. همانطور که الان با تلفن باهاش صحبت ميکنم. اما چيزهايی آشنايی تو ذهنم ماند. چيزهای مبهم و گنگ! ماشين بنز دوباره به اتوبوس رسيد، حالا به موازات هم حرکت ميکردند. راننده درست در تيررسم بود. عجيب بود او مرا به ياد چيزی می انداخت. نميدانم چی! اما احساس بدی داشتم. چشمانم را بستم و بخودم فشار آوردم. بيفايده بود. چيزهايی تو مغزم وّل ميخوردند، اما نميتوانستم آنها را سرجمع کنم. اصلا نميتوانستم به نتيجه برسم. تا ميخواستم آنها را کنار هم بگذارم دوباره از هم دور می شدند. تکه تکه تصاويری تو ذهنم نقش مي بست، اما تندی از هم دور ميشد. مثل ظرفی چينی پرنقش و نگاری که از بلندی بيفتد و تکه تکه شود. بعد نتوانی آنها را دوباره بهم بچسبانی.
«بند جيم… جا نمونی؟» بند جيم. اصلا از سين جين خوشم نميايد. چقدر سين جين شدم. چقدر آزارم دادند. چندبار ميخواستم خودکشی کنم. اما ولش کن حالا که همه چيز تموم شد. اتوبوس تو ايستگاه مانده بود که بنز جلو زد؛ تنها توانستم نور چراغهايش را ببينم. آنوقت ناگهان جرقه ای خفيف تو مغزم زده شد. و گوشه ای از افکار تاريکم را روشن کرد. الهام بزرگ، بخش روشن مخيله ام را نشانه گرفت. بی شک خودش بود. بيشتر وقتها می آمد و ميخواست بداند رهبران اعتصابی چه کسانی بودند. اما من آنها را دست انداخته بودم. تا اينکه يک شب آخرهای شب، چند نفر آمدند و کيسه اِی روی سرم کشيدند. از سلول به حياط رفتيم. بيرون خنک بود. بادی که يکريز کم و زياد می شد مي وزيد، نه جايی را می ديدم و نه صدا يی می شنيدم. فقط باد خنک بود و تاريکی. حدس زدم پايان کارم فرا رسيده است. نخواستم خودم را ببازم. بيش از هزاران بار آن لحظه را پيش بينی کرده بودم. سينه ام را صاف کردم و با همه وجود هوا را درون سينه فرو دادم. خنکی هوا از ميان پارچه ای که روی سرم کشيده شده بود گذشت و با بوی زّهم چرک آلود آن درهم آميخت و سرم را بدوران انداخت. باز هم اهميتی ندادم. بدون سروصدا و به آرامی همراه آنها رفتم. نميدانم چند نفر بودند. هيچ صدايی شنيده نمی شد. حتی صدای پايشان. جيرجيرکها هم خاموش شده بودند. فکر کردم ای کاش ميتوانستم کيسه سياه را از سرم بردارم و آسمان را ببينم. ستاره ها را و شايد ماه را. اما فقط تاريکی بود و سکوت. اما نه، باد هم بود. باد خنک با زوزه رمزآلود. ديگر هيچی. بنظرم رسيد دنيا مرده است. در فاصله ای زمانی که برايم طولانی گذشت مجبورم کردند کنار ديوار بايستم. يکباره زندگی ام مثل باد از جلوی چشمانم گذشت. حالا ديگر ديدگانم تاريک نبودند. همه چيز را ميديدم. مردم، دوستانم، خانواده ام و خودم. بله خودم را. بعد همين صداها تو سرم پيچيد: «ميخواهی خودت را بکشتن بدهی؟ قهرمان شوی يا شهيد! چه کار بچگانه ای؟ آرمانی است اما به همان اندازه بچگانه و غير ضروری. شايد هم احمقانه؟»
آنوقت برای نخستين بار از خودم پرسيدم براستی چرا زندانی شده ام؟ چرا ميخواستم کشته شوم؟ چرا مردم ـ مردمی که برای آنها ميخواستم بميرم ـ مرا نميخواستند؟ چرا… چرا؟ نه می توانستم بفهمم و نه می توانستم حدس بزنم. اما چيزی که مطمئن بودم اين بود که قاب آرمانم شکاف برداشت. گرچه قبلا ترک برداشته بود. همان روزی که روی کارخانه دار شليک کردم. اما اکنون داشت شکسته ميشد و از هم ميپاشيد. صدای شکستن آنرا می شنيدم. صداهايی که هر لحظه بيشتر ميشد. صداهايی که پرسش بود؟ نميدانستم! پاسخ بود ؟ نميدانستم! توصيه بود؟ نميدانستم! پند و اندرز و پشيمانی و ترس؟! نميدانستم. هيچی نميدانستم. تنها صداهايی را می شنيدم. صداهايی که از مرکز مغزم صادر شده بود و از سوراخ های ردای سرخم و از شکاف های قاب آرمانم گذشتند و جان و روانم را نشانه گرفتند. صداها صاعقه وار به پاکترين نقطه روحم پرتاب ميشدند: «همينکه با خلوص نيت تا اينجا آمده ای امتحانت را پس داده ای. هرکس توانی دارد، تو سهم خودت را انجام داده ای. تلاشت را کرده ای. ديِنِت را ادا کرده ای. بيش از اين عناد ورزيدن ديوانگی است. بيش از اين اصرار در مردن معنايی نخواهد داشت. بيش از اين پافشاری کردن احمقانه است. خودت را نابود خواهی کرد. خودت را تلف خواهی کرد.» اتوبوس به بنز رسيد و جلو زد. حالا ماشين بنز از عقب می آمد. اما او را شناخته بودم. شنيدم ممد به توصيه او تو بند دو تا از کارگران کارخانه را که از دوستان باباش بودند زير مشت و لگد گرفت. آنقدر با چکمه تو شکمشان زد که يکيشان مرد و ديگری روده هاش پاره شد. ميگفت اونا بابامو به کشتن دادند. پول خون باباشو از اونا ميخواست. از زندان که آمد اول اعتصابو شکست، بعد شد مدير کارخانه. حالم بد شد، ميخواستم بالا بياورم. صورتم را بيشتر به شيشه چسباندم تا هوای تازه از لای درز آن بهم بخورد. باز ماشين بنز به اتوبوس رسيد، منشی همچنان گرم گفتگو بود، شاد و شنگول بود، کم سن و سال نبود. اما حرکاتش و لحن صداش کودکانه بود. انگار مقيد به هيچی نبود. زيبا و طناز، تره ای از موهايش را از زير روسری اش بيرون آمده بود، بدون اينکه آنرا پنهان کند با لبانی گوشتی و قرمزش بهم خيره شد.
ـ «با ممد کار دارم.»
ـ «آقای مهندس؟»
خنده ام گرفت. مهندس! او که دانشگاه نرفته. حتی ديپلم نداره.
يکساعتی معطلم کرد تا گذاشت بروم تو. همينکه ممد مرا ديد شروع کرد به خوش بش کردن، از گذشته ها تعريف کرد. آنوقت گفت توصيه ات را کرده اند. تعجب کردم.
«کی؟!» خنديد.
«خودتو به اون راه نزن!» بعد موضوع را عوض کرد و گفت تو کارخانه بايد خيلی مواظب باشم. چه بگويم؟ چه کار بکنم؟ چه نکنم؟ از همه مهمتر به هيچکس اعتماد نکنم. بعد مرا برد تا به کارمندان و سرکارگران معرفی کند. کارگران را لايق اينکار نميدانست. خواستم اعتراض کنم: «ممد… ماييم؛ همونها که با شنيدن اسم پرولتاريا رگ گردنمان باد ميکرد.» اما هيچی نگفتم. به هر جا ميرفتم پيش پايم پا ميشدند. هر اتاقی پا ميذاشتيم از صندلی هايشان بلند ميشدند. جز احترام، جز تمجيد و جز ستايش چيز ديگری نمي شنيدم.
«مرتفع… مرتفع نبود؟» کسی جواب نداد. راننده که دانست مسافر ندارد دوباره گاز رو گرفت. دوتا مسافر اظهار نظر کردند.
ـ «اينجا شهر جديده، هرچه مايه داره و ضد انقلابه اينجا ميشنن. اينا که با اتوبوس نميان.»
ـ «شهر جديد چيه، بگو اسرائيل شهر!»
شهر جديد يا اسرائيل شهر! هيچکدام از اينها به من مربوط نبود. سرمايه دارا و زحمتکشا. اينها ديگه برام مرده بودند. اين چيزا هزاران سال وجود داشتند، بعد از اين هم سالهای سال خواهند بود. مهم اين بود که چند ايستگاه ديگر نزديک ميدان استقلال پياده ميشدم. از آنجا تا خانه نيم ساعت پياده روی داشتم. بعد تو خانه به تنهايی موفقيتم را جشن ميگرفتم.
اتوبوس تو بلوار پهن و خلوت دور برداشت. اگر چندسال پيش بود، حتی اگر چند ماه پيش بود، ذره ای شک نميکردم. يک جو به هيولای درونم شانس فکر کردن نميدادم. حتی لحظه شماری ميکردم زودتر جانم را نثار آرمانم کنم. اما صاعقه ها حسابی ردای سرخم را قاچ قاچ کرده بودند. تُرک های قاب آرمانم بزرگ شده بودند. فقط به يک تلنگر نياز داشت تا فرو بريزد. تا مثل بخار در هوا محو شود. زمان کمی وجود داشت. کمتر از آنچه که فکرش را بکنم. نبايد بيش از اين معطل کنم. در غير اينصورت در تيرگی مرگ گم خواهم شد. همراه آرمانم فراموش خواهم شدم. از فکر بازگشت به زندگی بدنم گرم شد. ديگر خنکی باد آزار دهنده نبود. احساس ميکردم باد دارد انديشه های ناپاک را می کند و با خودش می برد. آب دهانم را فرو دادم و با کمی شرم گفتم ميخواهم اعتراف کنم. يکمرتبه فهميدم رها شده ام. چنان خودم را آزاد و رها می ديدم که با وجوديکه هنوز سايه هراسناک مرگ روی سرم سنگينی ميکرد، اما ديگر ترس نداشتم. فقط احساس رهايی و رضايت خاطر و ديگر هيچ.
ايستگاه فرامرز اتوبوس ايستاد. چيزی نگذشت که ماشين بنز به اتوبوس رسيد و بعد هم به راست پيچيد و دور شد. ممد را ديدم. خيلی پيشرفت کرده بود. ميگفت بايد بهش مهندس! وگرنه کارگرها روش حساب نميکردند. پيش از تعطيلی کارخانه آمد تو اتاقم. لبخند پت و پهنش را تو صورتم ول داد و گفت کار دارد و بايد برود شهر؛ وگرنه ميتوانست مرا با ماشين خودش برساند. هيچی نگفتم. بعد يک چک درشت تپاند تو جيبم و گفت:
«شايد لازمت بشه.» تا خواستم اعتراض کنم، ادامه داد:
«نترس اولين حقوقتو که گرفتی پسش بده»
يکباره احساس کردم چرا احساس ملنگ و شيرينم داشت رنگ ميباخت. گرچه هنوز ته مانده ای از آن تو وجودم بود، اما خيلی آزرده خاطر بودم. نگاهی به مسافران انداختم. احساس کردم همگی با خشم بهم نگاه ميکنند. حتی احساس کردم بغل دستی ام ازم متنفر است. گونه هايم داغ شده بود و ميسوختند. رويم را برگردادنم و صورتم را به شيشه چسباندم تا خنکی آن به چهره ام بدود. به تصويرم که محو و کدر در شيشه منعکس شده بود نگاه کردم. با تکان های اتوبوس سرم عقب و جلو ميرفت و چهره ام بزرگ و کوچک می شد. صداهايی تو گوشم مي پيچيد، اما درست نمی شنيدم. انگار ميخواست فرياد بزند اين صورت کارش زار شده است. نابود شده است. آن ته مانده اش هم بايد له شود. بايد از ميان برداشته شود. از خودم پرسيدم براستی اين صورت کمی غريبه و بيگانه نيست؟ آيا همان صورتی است که روزی روزگاری به من تعلق داشت؟ زمانی که آرمان داشتم. عاشق محرومان بودم. ميخواستم جانم را برايشان قربانی کنم.
هرچه ميگذشت بيشتر باور ميکردم آن صورت تو شيشه من نيستم. درسته من نبودم. اما چقدر شبيه من بود! احساس ميکردم کسی است که ماسکی زده است تا مرا فريب دهد. خودم را احمق به حساب آوردم. سالهای زيادی عاشق مردم بودم، چنانکه برای آن از وجودم مايه ميگذاشتم. اما حالا چی؟ آمده بودم حساب پولهای کارخانه داری را نگه دارم. چنان از خودم بيزار شدم که خواستم فرياد بزنم. خواستم با سر بزنم تو شيشه و آن چهره دلقک را نابود کنم. بگذار شيشه سر و صورتم را خونی کند. بگذار سرم خونين شود و تيزی شيشه رگ و عصب مغزم را پاره کند. ناگهان احساس کردم يکی شانه ام را تکان ميدهد. بخود آمدم فهميدم پيرمرد بغل دستی ام است که ازم ميخواهد پياده شوم. ميگفت برای رفتن به آزاد شهر بايد همينجا پياده شوم. بعد هم صدای خشن راننده را شنيدم.
«استقلال…! ميدان استقلال، جا نمونی؟»
با سختی برخاستم. از اتوبوس پياده شدم و رفتم تو پياده رو. هوا سردتر شده بود. يک نوع درماندگی گنگ تو وجودم موج ميزد. مانده بودم با احساس سرخوردگی ام چگونه کنار بيايم. پاهايم کشش رفتن نداشتند. به هرسختی بود خودم را روی پل رساندم. آنجا ايستادم تا در باره خودم و تصميمم به داوری بنشينم. به زير پايم و ماشين هاي بزرگی که با سرعت ميگذشتند خيره شدم. صدای غرش چرخ های آنها به گوش ميرسيد که با سرعت زياد نزديک ميشدند و با همان سرعت دور ميشدند، تا جايش را به ديگری بدهد.
تنها يک شبانه روز، فقط ظرف بيست و چهار ساعت چنين سقوط کرده بودم. حتی روزی که جانم را نجات دادم، چنين احساس درماندگی نميکردم. آرمانهايم از خيلی وقت پيش مرده بود. اما باز هم هرگونه قضاوتی در آن مورد ـ چه درست يا نادرست ـ باعث نشد تا از مردم بيزار شوم، باعث نشد از آنها فاصله بگيرم، حتی توانستم دوباره ميان مردم برگردم، ميان آنها زندگی کنم. حتی يا يکی از آنها شوم. اما يکباره چکار کردم، ديشب با تلفن کذايی و وسوسه شرم آور خودم را فروختم. چه کم بهاء هم فروختم. شدم وسيله دست کسانی که تا ديروز آنها را دشمن ميشمردم؛ تا مانند بازيچه ای به هرسوی پرتابم کنند. مانند اسباب بازی هر زمان در خدمت يکی باشم تا زمانی که عمرم بسر رسد. چنان از خودم متنفر شدم که تصميم گرفتم خودم را با سر از روی پل وسط جاده پرت کنم. زير لب گفتم؛ بگذار صدای ترکيدن جمجمه ام را بشنوم. بگذار بدنم له و لورده شود. بگذار ماشين های بارکش با لاستيک های قول پيکر از روی لش مردارم رد شوند. بگذار تکه های له شده جسدم دور چرخهای کاميون يا تريلی بارکشی بپيچد. بگذار تکه های له شده مغزم، قلبم، دل و روده ام به اسفالت سرد جاده بچسبد و ماشين های ديگر اثری ازش باقی نگذارند. اين همان پاداشی است که مستحق آن هستم. چنان دچار تهوع و سرگيجه شدم که با چشمان بی رمق بالا بردم. از همان جايی که ميخواستم خودم را به پايين پرت کنم چند بار عق زدم. آنوقت گريستم و اشک ريختم. نميدانم چقدر گذشت که ناگهان همان صداها در گوشم بانک زدند: «خودکشی بيفايده است! حتی اگر خودت را به هزاران تکه کنی، همانطور که تسليم مرگ شدن در گذشته بيهوده بود. شايد بتوانی رنج بکشی، آنقدر که پاک شوی، آنقدر که پالوده شوی، آنقدر که وجودت برای زندگی تازه آماده شود.» صداها آنقدر در گوشم تکرار شد که نيرويی نامريی وادارم کرد از روی پل دور شوم. به آهستگی راه افتادم و با گامهايی که ميلرزيد؛ بسختی قدم برداشتم. چنان آهسته ميرفتم که ميدانستم به آن زودی به خانه نخواهم رسيد. اما چه باک بگذار آنقدر آهسته بروم تا شب تيره به پايان برسد و سپيده بزند.