قهوه” از بهترين داستان هاى كوتاه براتيگان در مجموعهء انتقام چمن است. اين داستان در اولين شمارهء سنگ، در تابستان 1375 انتشار يافت.

گاهى زندگى صرفا به قهوه بند است و به همانقدر نزديكى كه در يك فنجان قهوه مى گنجد. يك وقتى من يك چيزى دربارهء قهوه خواندم. اين چيز مى گفت كه قهوه براى آدم خوب است؛ همهء اندام ها را تحريك مى كند.
ابتدا اين تعريف به نظرم غريب مى آمد، و نه روى هم رفته خوشايند، ولى به مرور زمان دريافتم كه در قالب محدود خودش تعريفى ست با معنى. بگذاريد مقصودم را براى تان بگويم. ديروز صبح من رفتم به ديدن يك دخترى. من دوستش دارم. هر چه بين ما بود ديگر گذشته و رفته است. او ديگر به من اعتنايى ندارد. رابطه را من به هم زدم و كاش نمى زدم.

زنگ در را به صدا درآوردن و توى راه پله منتظر ماندم. صداى جنبيدنش را در طبقهء بالا شنيدم. از صداى حركاتش فهميدم كه دارد بلند مى شود. بيدارش كرده بودم. بعد او از پله ها آمد پايين؛ نزديك شدنش را توى دلم حس مى كردم. با هر قدمى كه برمى داشت حالى به حالى ام مى كرد و به طور غيرمستقيم كشاندم تا باز شدن در به وسيلهء او. مرا ديد و ديدنم خوشحالش نكرد.
روزى روزگارى، يعنى هفتهء پيش، ديدن من خيلى خوشحالش كرد. خودم را مى زنم به خنگى تعجب مى كنم كه آن خوشحالى كجا رفت.
گفت: “حالا ديگه خيلى غريبه.” و “من نمى خوام حرف بزنم.”
گفتم: “من يه فنجون قهوه مى خوام.” چون در همهء عالم اين آخرين چيزى بود كه مى خواستم. حرفم را طورى گفتم كه انگار دارم تلگراف يك آدم ديگر را برايش مى خوانم. آدم ديگرى كه براستى يك فنجان قهوه مى خواست، و در بند هيچ چيز ديگرى هم نبود.
گفت “خيله خب”
دنبالش از پله ها بالا رفتم. خنده دار بود. همينطورى لباسى انداخته بود روى تنش. لباسى كه خيلى نتوانسته بود قالب تنش بشود. كونش را مى شد ديد. رفتم توى آشپزخانه. يك قوطى قهوه فورى از توى قفسه برداشت گذاشت روى ميز. يك فنجان قهوه گذاشت كنار آن. و يك قاشق. نگاه من ماند روى آنها. يك ظرف آب گذاشت روى اجاق و شعلهء گاز را زير آن روشن كرد.
در تمام اين احوال يك كلمه هم نگفت. حالا لباس قالب تنش شده بود. من قهوه نمى خواهم. از آشپزخانه رفت بيرون.
بعد از پله ها رفت پايين، رفت بيرون تا ببيند نامه اى دارد. يادم نمى آمد كه سر راه نامه اى ديده باشم. آمد بالا و رفت به اتاقى ديگر. در را پشت سرش بست.نگاهم افتاد به ظرف آب روى اجاق گاز.
مى دانستم يك سال طول مى كشد تا آب جوش بيايد. ماه اكتبر بود و آب توى ظرف هم خيلى زياد. مشكل اْين بود. نصف آب را خالى كردم توى لگن ظرفشويى.
حالا آب زودتر جوش مى آيد. فقط شش ماه طول مى كشد. خانه آرام بود.
نگاهم افتاد به ايوان پشت خانه. پر بود از كيسه هاى آشغال. خيره شدئم به زباله ها و كوشيدم از راه دقت در قوطى ها و شيشه ها و پوست ها و خرد و ريز ديگر بفهمم طرف اين آخرى ها چه مى خورده است. به جايى راه نبردم.
حالا ماه مارچ بود. آب بنا كرد به جوشيدن. خوشحال شدم.
به ميز نگاه كردم. قوطى قهوه فورى، فنجان خالى و قاشق عين مراسم تشيىع آنجا چيده شده بود. اين ها چيزهايى هستند كه براى تهيهء يك فنجان قهوه لازم دارى. ده دقيقهء بعد، فنجان قهوه را با اطمينان خوابانده در گور درون، خانه را كه ترك كردم، گفتم “براى قهوه متشكرم.”
گفت “چيزى نبود.” صدايش از پشت يك در بسته آمد. صدايش مانند يك تلگراف ديگر بود. ديگر واقعا وقتش بود كه بروم.
بقيهء روز را با قهوه درست كردن گذراندم. فراغتى بود. شب شد. در رستورانى شام خوردم و بعد رفتم به يك نوشخانه. مبالغى نوشيدم و مبالغى با مردم گپ زدم. ما مردم نوشخانه اى بوديم و چيزهاى نوشخانه اى با هم گفتيم. هيچ كدامش يادم نماند، و نوشخانه بست. دو بعد از نيمه شب بود. بايد مى رفتم بيرون. سانفرانسيسكو سرد و مه آلود بود. از مه شگفت زده بودم و بسيار احساس آدميت و گشادگى مى كردم.
تصميم گرفتم بروم دختر ديگرى را ببينم. يك سالى مى شد كه ديگر با هم دوست نبوديم. يك وقتى خيلى با هم نزديك بوديم. فكر كردم كه او دارد الان به چه فكر مى كند.
رفتم به سمت خانه اش. در خانه زنگ نداشت. اين پيروزى كوچكى بود. آدم بايد رد همهء پيروزى هاى كوچك را داشته باشد. من به حال حال دارم.
به صداى در پاسخ داد. يك بالاپوش گرفته بود جلو خودش. باورش نمى شد كه مرا دارد مى بيند. گفت “چى مى خواى؟” حالا باورش شده بود كه من هستم كه مى بيند. من يكراست وارد خانه شدم. او با وضعى چرخيد و در رابست كه من نيمرخ اش را سر تا پا ديدم. بى خيالش بود كه بالاپوش را كاملا دور خودش بپيچد. بالاپوش را فقط جلو خودش نگهداشته بود.
خط ممتد و بى بريدگى بدنش را از سر تا پا مى توانستم ببينم. خطى كه ملايم و غريب بود. شايد براى آن كه خيلى لز شب گذشته بود.
گفت: “چى مى خواى؟”
گفتم: “يه فنجون قهوه.” چه حرف بى ربطى بود كه زدم. تكرارى و بى ربط، چون فنجان قهوه واقعا آن چيزى نبود كه مى خواستم.
نگاهى به من انداخت و نيمرخ اش در جا اندكى چرخيد. از ديدن من خوشحال نبود.
بگذار انجمن پزشكى آمريكا (آپا) به ما بگويد كه مرور زمان بهترين درمان است. من به خط ممتد و بى بريدگى بدنش نگاه كردم. گفتم: “چرا تو هم با من يك فنجون قهوه نمى خورى؟ دلم مى خواد با تو حرف بزنم. خيلى وقته با هم حرف نزذه ايم.”
او نگاهى به من كرد و نيمرخ اش اندكى روى پاشنه چرخيد. من به خط ممتد و بى بريدگى بدنش خيره شدم. كار خوبى نبود.
گفت: “خيلى ديروقته. من صبح بايد بلند شم. اگر تو يه فنجون قهوه مى خواى، اونجا توى آشپزخانه قهوهء فورى هست. من بايد برو توى جام.”
چراغ آشپزخانه روشن بود. به آشپزخانه كه ته هال بود نگاهى انداختم. ميلم نكشيد بروم توى آشپزخانه، تنهايى بنشينم و يك فنجان ديگر قهوه بخورم. دلم نمى خواست خانهء هيچكس ديگر هم بروم و ازشان يك فنجان قهوه بخواهم.
متوجه شدم كه روز در سلوكى عجيب سپرى شده است كه شالوده اش را من نريخته بودم. دست كم قوطى قهوهء فورى، و در كنارش فنجان خالى، و در كنارش قاشق، آنجا روى ميز نبود. مى گويند در بهار هوس هاى آدم جوان متوجه اوهام عاشقانه مى شود. شايد اگر آدم جوان وقت پسماندهء كافى داشته باشد، توى هوس هايش حتى بتواند جايى براى يك فنجان قهوه باز كند.