حالا خوب نگاه کن. اين شهر من است؛ شهری که از هر جا نگاه کنی، در هر کوچه و خيابانی سر بچرخانی آن کوه را میبينی. اگر بزرگترين نشانهی شهرم را بدانی و اگر دود شهر را نبلعيده باشد، هرگز گم نمیشوی. دستش را بگير. من با کوه در جغرافيای هستی برقرار شدم.
اين شهر من است، شهری که در آن زاده شدم، درس خواندم، کار کردم، و روزی رسيد که ديگر نمیشناختمش، و از آن میترسيدم. پر از روشنايی و پر از تاريکی بود. روشنايیاش فقط مردم بودند. اما به هر تاريکی گذر میکردی، شبحی عربدهکشان خودش را يلهی میکرد که راه بر آدم ببندد، و با صدايی موحش بر کار خود بخندد. بعد کارد زنگزدهاش را بر در و ديوار میخراشيد و باز لخلخکنان در تاريکی گم میشد.
آدم وقتی میافتد توی دست بازجوها، و مثل توپ پاسکاریاش میکنند، مثل اين است که پشت ديوار مردم جا مانده، صداها و شور گنگ زندگی را میشنود، اما انگار کور و کر در تونل تاريکی به مقصدی نامعلوم برده میشود. تونلی که سرنوشت آدمهاست، و هر کدام سر به راهی دارد.
زمانی اين وضعيت غمانگيز میشود که زير نگاه بیتفاوت و سرزنشگر ديگران از تنهايی و درد سرت را به ديوار بکوبی. به آنان بگويی که زنجير اين سرنوشت به گردن همهتان خواهد آويخت، اين شتر بر در سرای همهتان خواهد خوابيد، و باز بر تو بخندند و حساب خود را سوا کنند. حالی که تو میبينی و به يادگار برايشان مینويسی: «مغولی در بيابانی به جماعتی رسيد که میرفتند. گفت کجا میرويد با اين شتاب؟ همينجا صبر کنيد تا من بروم شمشيرم را بياورم. آنها ايستادند. مغول رفت شمشيرش را آورد و آن جماعت را گردن زد.» و میگذری.
تونل من، مقصدش آلمان بود. قصد سفر نداشتم، سرم به کار خودم بود ولی نشد. در ايران هر کس بخواهد سرش را بيندازد پايين و به کار خودش مشغول باشد، يا گردنش را میشکنند، يا چنين وضعيتی محال است. و امروز همهی مردم به اين ناخواسته گرفتار آمدهاند. همه گرفتار شدهايم.
حالا تو به شهر من آمدهای. از فاصلهی چند هزار کيلومتری آن کوه سربلند کنارت، از دور بهت خوشامد میگويم. به شهر من خوش آمدی. از پنجرهی خانهی خدای من، چتر نگاهت را بر سر شهر باز کن، بخشی از هستی و نيستی ما برابرت میرقصد شعلههای آتش. میبينیو نمیبينی، میشنوی و نمیشنوی؛
هميشه هر شهری دو چهره دارد؛ زشت و زيبا. تو زيبايیها را تماشا کن، چشم به سرسبزی بگردان، و به اين فکر کن که هنوز جا دارد سبزتر شود؟ هر جا که دود و غبار راه نگاهت را بست، يا هروقت ريا و دروغ و خشونت، شاعر درونت را مچاله کرد، و يا اگر زشتی روزگار به گريهات انداخت، برگرد به او نگاه کن و لبخند بزن. کارش را بلد است، در کمال آرامش تصويرت را عوض میکند، همانجور که ايمان و اعتماد را جرعه جرعه باورم داد، از من چنين آدمی ساخت که دوری را مثل خاک زندهبهگوری با اميد مزه مزه کنم و با خاطراتش سر پا بمانم؛ به هيئت آن سنگ منتظر، مجسمهی دلتنگی.
* * *
باران خون خيابان را شست
من اما احساس عميق کودکیام را
فراموش نکردهام
خاطرههای ديروز
يادم نمیرود
لبخند او
در چشمهای بارانیام
دشت سبز را
شقايقهای پرپر
چراغانی میکنند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.