مجید نفیسی
من در کالگری کسی را دارم
که به من فکر میکند
آنروز که در تهران از او جدا شدم
منتظر تولد فرزندش بود
ما شبها به حیاط میرفتیم
تا صدای گلولهها را بشنویم
و صبحها پشت درهای بسته
به صدای تکهتکه شدن خود گوش میدادیم
اکنون پارههای من در سراسر جهان پراکندهاند
و حتی در کالگری هم خانه کردهاند
در آنجا پوستینی پشمین میپوشم
و همراه با پسری ده ساله
که دیگر فارسی نمیداند
به تماشای خرسها و گوزنهای قطبی خواهم رفت.
23 ژوئن 1993
* شهری در کانادا
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.