ا ف ا ق ه … ا ف ا ق ه … ا ف ا ق ه … نخواهد كرد اين قرصهاي خوابآور كه به التماس از زن درشتهيكل خواهد گرفت با اين بوي صابون كه از زير در تو خواهد زد. افاقه نخواهد كرد هرچه پدر و مادرش به او بگويند كه گندش را در نياور تا پيش از دانشگاه رفتنت حق نداري … دوست داشتن گند نخواهد بود و غصه نخور زياد تنها نميموني … پژواك خواهد بود، موني، موني، موني، چه معنايي، فقط پژواك است. لالموني اما معنا خواهد داشت وقتي كه مادرش بپرسد: پس چرا لالموني گرفتي بگو واقعا” كجا بودهاي سه روز تمام… و او خواهد گفت و از آنجا شروع خواهد كرد كه او دوست خواهد داشت و لرزش دل هرزه نخواهد بود و اين را خودش هم سه روز پيش كه برف ميآمد به يكباره خواهد فهميد – آنجا كه دستي خواهد آمد و خواهد آمد تا به سر انگشتاني برسد كه بعد از تماس گر بگيرد، در زبري و نرمي گونهها و لبهاي از خود بيخود شدهي گرم و رها، با دهاني خيس كه اگر كار دلش نبود حتما” دلش نميآمد يكي شود. نه مثل خالههايش كه تا ابد تنها خواهند ماند كه دلشان نخواهد گفت كه تحمل دهان ديگري را دارند. ماجرا بيش از اين نخواهد بود. اضطرابي شاد، و رعشهي غمگين ترانهاي با اتاقي خيالي روي ابرها كه پنجرهاش هم از جنس برف باشد، اما برف خيلي زود برود و بنشيند روي انگشتاني كه روي شيشهي ماشين ضربه خواهند زد. و انگشتها، كه صورت خواهند داشت، دهاني كه دهان ديگري را نخواهد و چشم هم، چشمهايي كه نينيهايش حرفي مهربان نداشته باشند و نفس – نفسي كه بريده – بريده نخواهد بود و تشنهي لمس هم نه. و بخار ميشود در هوا وقتي كه مردي كه ضربه خواهد زد: تق، تق، تق، بگويد: « گفتم شيشه را بكش پايين – هي يابو …» يابو. يابو، آبو، آبو، بو، …. كه به آدم نميگويند مگر اين كه از دست او سخت عصباني باشند يا برادرِ بزرگِ برادر كوچك باشند و يا پدري بدعنق كه بخواهد بچهاش را صدا كند. يا … «هي، يابو گفتم شيشه را بكش پايين!» و درِ برفزدهي طرف راننده باز خواهد شد و به هم خواهد خورد. همهي ماجرا را خواهد گفت اما آنها باور نخواهند كرد كه بوي غليظ صابون در دماغش پيچيده و دارد خفهاش ميكند و خط نور خيلي تند است، اگر نه خواهد گفت كه سه روز پيش خواهد بود وقتي كه مرد بگويد: «بيا پايين ببينم!» و از توي ماشين، آن طرف شيشه دهانها مثل سكوت آب و ماهي خواهند بود و صورت مرد جوان كه فقط يك تا پيراهني به تن خواهد داشت رقتانگيز. و دختر نگاهش خواهد كرد و ترس اين را دارد كه پسر به گريه بيفتد، پس مجبور خواهد شد سرش را بگرداند و نداند چه پيش خواهد آمد. حرف، توضيح … افاقه نخواهد كرد چون كه به زودي يكي به زمين نگاه خواهد كرد و ديگري به آن كه به زمين نگاه خواهد كرد. در ماشين هم چيزي پيدا نخواهند كرد به جز چند ترانه كه ديگر رعشهاي خوش برنميانگيزد، اما فايدهاي نخواهد داشت و همگي به راه خواهند افتاد به طرف …؟
و بقيهاش هم همان سه روز پيش اتفاق خواهد افتاد وقتي كه زن هلش بدهد توي آن اتاق بزرگ و بگويد: «برو تو!»
و داد بزند و بگويد «غصه نخور زياد تنها نميموني!» و صدايش در اتاق بزرگ، پژواك پيدا كند: … موني! ووني … موني و ووني هيچ معنايي نخواهد داشت. فقط وقتي در اتاق خانهاشان محاصره شده است مادرش يادآوري خواهد كرد: «لالهموني ميگيري، بعد از سه روز كه معلوم نيست كدام جهنمدرهاي بودهاي!» آن وقت معنا خواهد داشت. حالا فقط پيچيده است توي اتاق بزرگ و تمام نميشود.
از وحشت، فشار انگشتانش را حس نخواهد كرد. از هراس و شرم است كه خود را با دستها خواهد پوشاند و گيج و منگ به زن چشم خواهد دوخت.
«اونارم بيخودي نپوشون. بقيه هم دارن.»
نگاهش دور اتاق خواهد چرخيد.
«برو پايين نترس. نميخورنت. من هم كه آدمخورم از لنگههاي تو خوشم نميآد.»
پلهاي سراسري، اتاق را به دو بخش خواهد كرد و زن او را هل خواهد داد كه از آنها پايين برود. كوهي از پارچهي سفيد و فقط سفيد، گوشهي اتاق بزرگ روي هم تلنبار خواهد شد و تعداد زيادي تشتهاي مسي به رنگ سرب در دو رديف موازي زير شيرهاي آب، و كنار هركدام قالب صابوني قهوهايرنگ روي زمين. دندانهايش از سرما به هم خواهد خورد. لبهايش را به هم خواهد فشرد كه صدا از ته دلش نيايد و از دهانش بيرون نرود.
«به زودي گرمت ميشه. انقدر كه انگار تو صحراي … »
ميان اتاق روي خواهد گرداند و با تعجب به او خيره خواهد شد. زن در آستانهي در ايستاده، همانجا كه او لباسهايش را در خواهد آورد و همه را، به زور داد و فريادهاي زن.
«بجنبين، بجنبين، بنداز زمين اون لعنتي رو، سالهاست دارم بهت ميگم، از بوش دل و رودهام بالا ميآد.»
«يه پُك بيشتر نمونده.»
«گفتم بنداز زمين.»
رو به عدهاي زن خواهد گفت كه از همان در وارد خواهند شد كه محكم پشت سرشان بسته شود. چشمها به اتفاق خيرهي تماشاي او همچون بچهها خيره به اسباببازي تازهاي.
زن جواني خواهد گفت:
«اِه، جديد اومده؟»
و از پلهها پايين خواهد آمد.
زن درشتاندام رو به پيرزني خواهد گفت:
«تو بيا زودتر برو تو … بوي گند ميدي. دفهي ديگه با سيگار …»
اگر باور كنند حرفش را، پيرزن سيهچرده را هم خواهد گفت، با موهاي حنايي، بالاي پلهها، زير نگاهي زلزده. ساعدش را حائل دو كيسهي خشك خواهد كرد كه شايد روزي نشاني از زنانگي داشته؛ با ناخنهاي دست ديگر زير آنها را در خطي مستقيم چند بار خواهد خاراند. دستش را كه بردارد دوباره رها ميشوند كه بيفتند روي شكم لاغر و چروكيده. با جاي خراش ناخنها، خطهاي سفيد. از پلهها پايين خواهد رفت و يكراست به طرف اولين تشت و شير آب كه به كوه ملافهها نزديكتر است. دستها را به كمر خواهد زد و تماشا، از پايين به بالاي خود، پهلوها، همهي تن را وارسي خواهد كرد و بعد چون صليبي از پوست و استخوان بايستاد تا زنهاي ديگر هم يكي بعد از ديگري وارد شوند. جوان و پير. لاغر و چاق. شمارهاي به گردن. مستقيم به سوي تشتها.
«نگفتم همشون دارن؟ اون ننه پيزوري هم همونو داره كه تو داري. دستهاتو بنداز پايين، بلند شو، بلند شو ببينم.»
سرماي اتاق از ياد خواهد رفت و كاسهي زانوها به تخت سينه ميچسبد و برپا كه بشود دستها هنوز ميروند كه بپوشانند.
«ول كن اون صابمردهها رو؛ برو سر يكي از تشتها بشين.»
يك، دو، سه، چهار …
هر يك از آنها بالاي سر تشتي به تماشايش بايستند.
«شماره نداره؟»
«مفتشي؟ يا داره يا نداره.»
زن درشتهيكل، براي لحظهاي ناپديد خواهد شد. او خودش را كنار يكي از تشتها خواهد كشاند. پاهايي سفيد و كوچك با ناخنهايي كه گاه به صورتي ميزند زير چشمها مقابل پاهاي خودش روي زمين سيماني حضور دارد. صداي غرشي تكانش ميدهد و زود متوجهاش خواهد كرد كه هيچكس صداي جيغ كوتاهش را نميشنود كه در صداي ريزش آبي كه به ناگهان و از آن همه لولههاي آب همزمان بيرون خواهد ريخت به تنش رعشه خواهد انداخت و گم خواهد شد. دستهايش روي دهان است كه ادرار داغ زردرنگ از ميان پاهايش روي زمين شره خواهد كرد. شُرشُر. آنطور كه فقط خودش صداي آن را بشنود. صداي بستهشدن در سنگين كه بيايد زنها همه با هم و با سر و صدا به طرف ملافهها خواهند رفت. آن كه «ننه» خطابش خواهند كرد هنوز روي پاهاي استخوانيست كه از زانو به پايين، مثل دو كمان رو در روي همند، دست به كمر. زن جوان با پاهاي سفيد و ناخنهاي صورتي چند ملافه در تشت ننه خواهد انداخت. غرش آب تمام ميشود. همهي شيرهاي آب با هم بسته ميشوند. و تشتها پر از آبند. دستها مشغول چنگزدن. آب كه زير ملافهها بزند، باد ميكنند و بالا ميآيند. دستها به طرف صابونها خواهد رفت. صابونها روي ملافههاي سفيد ماليده ميشوند. زنهاي جوان شلوغ. دوتا دوتا، سهتا سهتا. ننه ساكت خواهد بود. حرفي نخواهد داشت. زن با پاهاي كوچك و ناخنهاي صورتي خواهد گفت وقتي كه ملافهاي نيز در تشت او بيندازد كه هنوز خود را خواهد پوشاند.
«بشين ديگه. استخاره ميكني؟»
سرما و دردي خفيف ميان پاهايش حركت ميكند. دستها را وارد تشت آب ميكند. نيشتر سرماي آب تا مغز استخوانش فرو خواهد رفت.
«نمرهات كو؟»
زنهاي ديگر از تماشايش دست خواهند كشيد. به ملافهها چنگ ميزنند و دهانهايشان با همان سرعت باز و بسته خواهد شد.
«رفته، بگو.»
«شماره ندادند.»
«مستقيم آوردنت اينجا؟»
«آره.»
«از كجا؟»
«نميدونم چشمهامو بستند.»
«حالا چه كار كردي؟»
«نميدونم.»
«اِ، نميدوني يا نميخواي بگي.»
«نه. نميدونم واسه چي گرفتنم.»
«تند تند چنگ بزن گرم بشي. از كجا آوردنت؟»
«از تو خيابون.»
«يعني از كدوم بخش؟»
«نميدونم با چشمبند آوردن. چرا لباسامونو بايد دربياريم؟»
«بهت ميگم. اسمت چيه؟»
«الهه.»
«قمصري؟»
«نه. الهه زمرديان.»
«آخه يه قمصري ميشناختم … تند تند چنگ بزن. به اينجا ميگن حموم. از شهرستان اومدي؟»
«نه.»
«پس از كجا؟»
ننه از آن طرف صدا خواهد كرد.
«يادش بده چه جوري چنگ بزنه بيانصاف، بچهست.»
«بچه نيست ننه. خودت چند سالت بود پاي تشت رخت نشستي؟»
ننه روي برميگرداند و ملافههايش را نگاه ميكند.
«چند سالته؟»
«شونزده سال.»
«بچهاي. من بيست سالمه، چند ساله تو كاري؟»
سرما رتيلي خواهد بود سياه كه روي ستون فقراتش قدم بر خواهد داشت، يك، دو، سه، چهار، و از ميان پاها سر درون تنش ميكند.
«زانوهاتو بكن از هم. اينطوري مثل من. بيفت روش. آها اينطوري مثل من. تندتر چنگ بزني گرمت ميشه. نه اونجور وارفته. نترس. ببين، راحت بنشين – مثل ما.»
«ميدونم. ميدونم.»
ديگر به ننه نگاه نخواهد كرد كه از گوشهي چشم مثل سايهي استخوانهايي ميشود – انگار با يك دست به كمر زدن خود را از فروپاشي باز ميدارد و نگاههاي بيقيدش روي همهچيز و همهكس يكسان خواهد چرخيد.
صداي چنگزدنهايشان را خواهد شنيد و آبي تلخ از گلويش خواهد آمد كه از دهانش بيرون بزند. آب صابون در پاشويهي باريكي كه دور اتاق تعبيه شده خواهد رفت و آب تلخ را هم با خود خواهد برد. با پشت دست دهانش را پاك خواهد كرد.
«چي خورده بودي؟ سرديات كرده.»
و همگي همانطور نشستهاند كه انگار در اتاق خانهي خودشان و هيچ براي پنهان كردن نخواهند داشت.
«امروز اومدي؟»
«تو مفتشي، زهرا؟»
در كه باز بشود و هيكل زن تمام آستانه را پر كند، صداي زنها خفه خواهد شد و لب همه تشتها به يك طرف سرازير خواهد شد و آب صابون سرد خاكستري كف اتاق را خواهد پوشاند.
«گرم شدي ننر؟»
در كه بسته شود و صدايش ديوارها را بلرزاند، زن جوانِ صورتيناخن به او لبخند خواهد زد. و حرفهايش فرو خواهد رفت ميان غرش آب كه دوباره از لولهها سرازير ميشود. «… … عادت… اولش … تو بوديم. ما هم ميترسيديم، سردمون بود. عا… كرديم… نكن، ننه و بابا داري؟» دهانش دهانهي چاهي كه گاه با صدفهاي دندانهايش روشن ميشود. دندانها را انگار دندانسازي همسايهاشان ساخته است و آن بالا روي صاقچهي دندانسازياش گذاشته كه هركس وارد ميشود آنها را ببيند و اعتماد كند كه او ميتواند برايشان دندانهايي به همان سفيدي و مرتبي بسازد.
«گفتي داري؟»
«آره.»
«پس درت ميآرند، نگفتي چه كار كردي؟»
«هيچ …»
«عادت نكن، عادت نكن.»
هروقت زن درشتاندام در آستانهي در پيدا و ناپيدا شود غرش لولههاي آب ميآيد، تشتها از آب پر و خالي ميشوند. اتاق پر است از زن و ملافههايي كه ميان پنجههاي آنها از اين سرِ اتاق تا آن سرِ اتاق در خود ميپيچند تا آبشان چلانده شود و شرشر و قطره قطره روي زمين سيماني بريزد و او نخواهد دانست چرا عشقي ساده كنار ديواري آجري كه ياسهاي خشك آن حتما” در تابستان عطرشان كوچهي باريك را پر خواهد كرد، در كوچهاي خلوت در «سلطنتآباد» به اينجا كشانده خواهد شد.
ملافهي سفيدي كه دور خود خواهد پيچيد خيس عرق خواهد بود و ديوارهاي اتاقكي كه در آن خواهد افتاد در روز دوم روي پلكها آوار خواهند شد و … لبات مثل عسله، عسل… تو اون كوه بلندي… آره… نميدونم. تق، تق، تق! غريب و بيعبوره. عسل، عسل خالص… تق، تق، تق! اين ديگه كيه؟ …ببين… تو اون كوه بلندي… بلندي… بلندي…
درد زير شكم، در كشالههاي ران. درد در بازوها. ويراني تن ننه. ننه… و ميل به ادرار و نقطههاي ريز نقرهاي و آبي، لاي آجرها پشت پلكهاي بسته. وز وز، زو زو، جيپي ارتشي كه سركوچهاشان پيادهاش خواهد كرد، زن، شبيه يك سر و دو گوش، آنطور كه بچگي در قصههايتان…، ننه، ننه، پاهاي صورتي كه به ديوار فشار ميآورند، محبوس در فضايي كوجك، لخت، لاي ملافههاي سفيد… انگشتاني بيبوسه… همه ميخواهند پژواك شوند اما… خط نوري كه از زير دري به درون خواهد آمد و بوي غليظ صابون كه از دري ديگر…؟ تمامي ماجرايي را كه از سه روز پيش آغاز خواهد شد، براي پدر و مادرش حكايت خواهد كرد همانطور كه در قصههايتان… اما آنها باور نخواهند كرد و به روزنامهها آگهياي خواهند داد. مفقودالاثر: صاحب عكس بالا «الهه زمرديان»…
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.