وقتي مادربزرگم، با آن لهجهي غليظ اصفهانياش ميگويد: «الهي مردهشو چاكيسفكي رو ببره»، اول فكر ميكنم حرف خيلي خيلي بدي زده. ولي بعد خيالم راحت ميشود. او را خوب ميشناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهني نيست. فقط يك چنته لغت معني مخصوص خودش دارد. در كلماتي كه گفتنش سخت است، تغييرات كوچكي ميدهد. بعضي وقتها هم براي دست انداختن اين كار را ميكند. به «دلكش» ميگويد «رودهكش» به «روحبخش» ميگويد «مردهبخش». به عقيدهي او آنها آواز نميخوانند، يك جايشان را ميكشند. حالا مهم نيست هر دو زن هستند. به «آگرانديسمان» ميگويد «آلامسگان». داييام در تاريكخانهي «فتوسينمايي» سر چهار راه استامبول زير سينما «هماي» كار ميكند. به «مارگارين» ميگويد «مار ببين» به گفتهي خودش يك مثقال روغن كرمانشاهي به صد خروار «مار ببين» ميارزد. به «آموزگار» ميگويد «عمو گوزار». همسايهمان معلمي است كه هر روز با زنش دعوا دارد. بچهاش هم هميشه دو كرم سبز زير دماغش آويزان است. و به «عصباني» شدن ميگويد «استر بيابوني» شدن.
حالا هم منظورش از «چاكيسفكي»، «چايكوفسكي» است. حتماً به اتفاق امروز عصر اشاره ميكند. به اتفاقي كه براي من و داييام افتاده. خودم نميدانم ولي اينطور كه ميگويند رنگم پريده. مرا مينشاند كنار زانويش. دست زبر و مهربانش را به پيشانيام ميكشد. به مادرم دستور ميدهد يك تكه نمك سنگ بياورد. مادرم مثل برق ميرود و با نمك سنگ برميگردد. نمك را با انبر كنار سماور خرد ميكند. قسمت كوچكش را ميگذارد در دهانم. از من ميخواهد درست آن را بمكم. بار ديگر خوب نگاهم ميكند. مثل اينكه خيالش كمي راحت ميشود. اين بار ميگويد: «مردهشو قو رو ببره با درياچش». بله حتماً منظورش اتفاق امروز عصر است. هيچكس حرفي نميزند. شايد به خاطر ترس از مادربزرگم است. شايد ابهت قضيه همه را گرفته. شايد هم هر دو. زيرچشمي نگاهي به او مياندازم. به قول خودش اوقاتش نحس است و خلقش سگي. تجربه نشان داده در چنين مواقعي اطرافيان دو راه بيشتر ندارند، يا دمشان را بگذارند روي كولشان و بروند بيرون، يا دمشان را بگذارند لاي پايشان و ساكت گوشهاي بنشينند. همگي راه دوم را انتخاب كردهاند.
مادربزرگم ظاهر ترسناكي ندارد، اما نميدانم چرا همه از او حساب ميبرند. قدش كوتاه است و هيكلش چاق. به خاطر همين هم گرد به نظر ميرسد. دو داماد دارد و دو پسر، اما در حقيقت مرد خانه اوست. حرف آخر را هميشه او ميزند. تصميم آخر را هميشه او ميگيرد. نه سالگي عروسي كرده. شوهرش كارگاه عبابافي داشته. زن و شوهر چهل سال با هم اختلاف سن داشتهاند. در نوزده سالگي با چهار بچه بيوه شده. مجبور بوده كارگاه عبابافي را هم خودش بگرداند. دو قحطي، يك تغيير سلسله و تاجگذاري چهار پادشاه را از سر گذرانيده. همه كاري بلد است. ميتواند با پولكي، روي چراغ گردسوز، برايم خروس قندي درست كند. ميتواند فلوس و شير خشت و حاج منيزي را راحت به خودم بدهد. حتا ميتواند نوك قلم درشتم را بتراشد و برايش فاق بگذارد. مرا خيلي دوست دارد. بزرگترين نوهاش هستم. اسمش حبيبه سلطان است اما صدايش ميكنم «خانم جون».
خانم جون بار ديگر نگاهم ميكند. لبخندي ميزنم تا خيالش كاملاً راحت شود. اين بار يك حبه نبات دهانم ميگذارد. ميگويد: «مردهشو هر چي تودهاييه ببره». نبات را ميجويم و دنبال بقيهاش ميگردم. ميگويد: «الهي ا ون سبيلهاشون بيفته رو آب مردهشورخونه». داييام وارد اطاق ميشود. همهي نگاهها به طرف او برميگردد. سر و صورتش را شسته و موهايش را شانه زده، اما در مجموع پريشان است. سه تا از سوراخ دگمههاي نيمتنهي نظامياش بدون دگمه است. غزن قفلي يقهاش قلوه كن شده. سردوشيهايش پاره شده و از طرفين شانهها آويزانند. كلاهش تقريباً له شده و نقابش از چند جا شكسته. زير چشم راستش باد كرده و رو به سياهي ميرود. چند ناخنش خونمردگي پيدا كرده و بنفش رنگ است. مينشيند و نگاهي به طرفم مياندازد. معني نگاهش را فقط من ميفهم. ميخواهد بداند آيا چيزي بروز دادهام يا نه. صورتم تغيير بخصوصي نميكند، اما نميدانم چرا مطمين ميشود جيك نزدهام. مينشيند و تكيه ميدهد. خانم جون جنگي يك چاي دبش ميگذارد جلويش. چاي را ميخورد و ماجرا را تعريف ميكند. بعضي قسمتها را با آب و تاب ميگويد و بعضي قسمتها را تغيير ميدهد. تغييراتش آنقدرها بزرگ نيستند كه دروغ باشند، اما به هر حال تغييراند. ميتوان گفت قسمتهايي را كه گفتنش برايش افت دارد «روتوش» ميكند. آخر هر چه باشد عكاس است. داييام اوج حادثه را تعريف ميكند، اما براي من ماجرا يكي دو ساعت قبل از آن شروع شده.
ساعت چهار بعدازظهر است. لباس پوشيده و آمادهام. لباسم چهار خانهي ريز سياه و سفيد است. خيلي شيك است و به من ميآيد. اين لباس خاصيت ديگري هم دارد. داييام را از دست دژبانهاي ارتشي نجات ميدهد. داييام كارآموز رشتهي مخابرات در آموزشگاه گروهباني است، اما صبحها در خانه پلاس است و شبها در فتو سينمايي. هر وقت بيرون ميرويم نميدانم چطور يكمرتبه سر و كلهي دژبانها پيدا ميشود. اكثراً قلچماق هستند و لبخند موذيانهاي بر لب دارند. داييام لباس نظامي خياط دوز تنش است. ميخواهند بدانند اين ساعت روز در خيابانها چه ميكند. داييام خيلي خونسرد خودش را رانندهي تيمسار فلاني معرفي ميكند. نقش فرزند تيمسار را هم به من ميدهد. دژبانها كمي ترديد ميكنند. داييام از قوطي سيگار فلزياش، دو سيگار هماي اطويي به آنها تعارف ميكند. آخرين شكها ميشكند. سري تكان ميدهند و ميروند پي كارشان. كلك خيلي سادهاي است، اما نميدانم چرا هر بار به خوبي ميگيرد. حتماً هر دو نفر رلمان را خيلي عالي بازي ميكنيم.
ميخواهيم برويم سينما «ديانا». بليطها مجاني است. حاج حسن آنها را به داييام داده. پسر خيلي خوبي است. خانهشان آخر كوچهمان است. همسن داييام است، اما نميدانم چرا به او ميگويند حاجي. مشكلم را خانم جون حل ميكند. ميگويد چون روز عيد قربان به دنيا آمده، به او ميگويند حاجي. پدرش معمار است و خودش گچكار. روزها كار ميكند شبها ميرود اكابر. ميگويند تودهاي است اما به عقيدهي من نيست. سبيلش آويزان نيست كه هيچ، اصلاً سبيل ندارد. ته ريش زردي دارد و هميشه تميز است. صدايش آهسته و مهربان است. وقتي داييام به او ميگويد شاگرد زرنگي هستم، سري به تحسين تكان ميدهد و لبخندي ميزند. روز بعدش دو كتاب به من هديه ميدهد. كلاس دوم هستم. نيم ساعتي طول ميكشد تا بتوانم اسم كتابها را بخوانم. اسم يكيشان «دوشيزه اورليان» است. كتاب دوم چهار اسم دارد. «سه تصوير، مومو، ساعت، رويا».
بليطهاي سينما سفيد و بزرگاند. چيزهايي رويشان نوشته كه به سختي براي خانم جون ميخوانم . آخر بايد از همه چيز خانه و زندگي خبر داشته باشد. نوشته: «باله درياچه قو، شاهكار جاويدان چايكوفسكي» و خيلي كلمات ديگر كه خواندنشان همت ميخواهد. خانم جون از اين اسم سر در نميآورد. چند بار ديگر هم برايش ميخوانم. باز هم به جايي نميرسد. داييام توضيحات بيشتري ميدهد. ميگويد تمام فيلم موسيقي و رقص است. براي همين هم راه دست حاج حسن نبوده كه اينجور فيلمها را ببيند. بالاخره خانم جون رضا ميدهد، ولي در مجموع قضيه به دلش نچسبيده. از خانه ميآييم بيرون. هيجان زده و سرحال، دست داييام را ميگيرم و هر دو نفر قبراق راه ميافتيم.
دشت اولمان را نبش خيابان سي متري و نشاط ميكنيم. دو نفر دژبان جلويمان سبز ميشوند. همان لبخندهاي موذيانه و همان حالت مچگيري. ده ثانيه بعد هر دو نفر سيگار به دست كله پا ميشوند. دشت دوممان كمي ناجورتر است. نرسيده به ژاندارمري، دو دژبان كنار يك جيپ ايستادهاند. اشارههايي ردوبدل ميشود. ميرويم كنار جيپ. داييام محكم ميگذارد بالا. يك افسر با دو ستاره در صندلي كنار راننده نشسته. داييام شگرد معمول را ميزند، اما حس ميكنم صدايش كمي ميلرزد. افسر مرا برانداز ميكند و اسمم را ميپرسد. اسمم را ميگويم. ميپرسد كجا ميخواهيم برويم. ميگويم سينما. آخرين تير تركش را رها ميكند. ميپرسد چه فيلمي. ميگويم بالهي درياچه قو شاهكار جاويدان چايكوفسكي. كوتاه ميآيد و لبخند ميزند. راه ميافتيم و تا جلوي سينما به مشكلي برنميخوريم. داييام ميگويد هنوز تا فيلم شروع شود وقت داريم. ميرويم قهوهخانهاي كه درست روبروي سينماست. جايي كه بعدها ميشود بانك ملي ايران، شعبهي دانشگاه. دو طرف قهوهخانه سرتاسر ديوار باغي بزرگ است. كف قهوهخانه از خيابان پايينتر است. حوض كوچكي در وسط دارد كه دور تا دورش پر از ميز و صندلي است. پنجرههاي اصلي قهوهخانه رو به جنوب باز ميشوند. از ميان پنجره باغچهاي پر درخت ديده ميشود. تا حالا چند بار به اينجا آمدهام. يكي از پاتوقهاي داييام است. گروهي كبريت بازي ميكنند، گروهي دومينو و گروهي هم تخنه نرد. دومينو را بيشتر از همه دوست دارم. مستطيلهاي سياه را با فواصلي مساوي كنار هم ميچينم، بعد با ضربهاي كه به اولي ميزنم همگي به صورتي منظم، روي همديگر ميخوابند. درست مثل استر ويليامز كه در فيلمهايش، با آدمها اينكار را ميكند.
امروز قهوهخانه كمي شلوغتر از روزهاي ديگر است. گروهي كه همگي سبيلهايشان آويزان است در گوشه و كنار نشستهاند. چاي ميخورند و حرف ميزنند و سيگار ميكشند. جوان سبيلويي با چاقويي كوچك مشغول كندن چيزي روي يكي از ميزهاست. جلو ميروم و ميبينم دارد علامت «پان ايرانيست»ها را، كه از قبل روي ميز كنده شده، تبديل به «عرعر خر» ميكند. علامت پان ايرانيستها دو خط موازي است كه يك خط مورب از ميانشان ميگذرد. كافيست دو «ع» كوچك سر خطوط موازي و دو «ر» به تهشان اضافه كني، ميشود «عرعر». يك «خ» كوچك هم به سر خط مورب اضافه ميكني، ميشود عرعر خر. ناگهان صداي خندهي زنانهاي به گوشم ميخورد. شنيدن صداي زن در قهوهخانه اينقدر غيرعادي است كه اول فكر ميكنم اشتباه كردهام. به جهت صدا نگاه ميكنم. نه اشتباه نكردهام. در بين گروه سبيلوها دو زن نشستهاند. هر دو نفر تقريباً جوان هستند. دارند دوز بازي ميكنند. آهسته و بيسر و صدا خودم را به ميز آنها ميرسانم. خطوط دوز را با چوب كبريت روي ميز چيدهاند. يكي از آنها با سه نخود بازي ميكند، ديگري با سه لوبيا. هر دو نفر، بازيكنان ماهري هستند. هر دو نفر، پشت لبشان سبيل نرم و نازكي دارند. آنكه با سه نخود بازي ميكند، متوجه من ميشود، لپم را ميگيرد و به ديگري ميگويد: «چه نازه». داييام صدايم ميزند. مشتي قند در جيبم ميريزم و از قهوهخانه خارج ميشويم.
سينما ديانا را بيشتر از بقيهي سينماها دوست دارم. نميدانم چرا، شايد چون خيلي سينماست. مثل دهانهي پهن و وسيع غاري است كه در دل كوه كندهاند. جلويش چند پلهي سرتاسري و كوتاه دارد. بالاي پلهي آخر دو ستون گرد و بزرگ تمام وزن سينما را تحمل ميكند. پشت ستونها گيشههاي فروش بليط قرار گرفتهاند، دريچههايي كوچك كه بالايشان قوسي شكل است. همه چيز از جنس سمنت صاف و قرمز است. در سينما چند لنگه است، از چوب قهوهاي كلفت و شيشهي تراشداده ساخته شده. دستگيرهها و قاب ويترين عكسها همگي برنجي هستند. بليطها را ميدهيم و وارد سينما ميشويم.
تمام ديوارها پوشيده از عكس ستارههاي سينما است. زن و مرد همگي رنگي و نيمتنه هستند. خيلي با سليقه قاب شدهاند و چشم را جلا ميدهند. بعضيهايشان را به اسم ميشناسم. بعضيها را در فيلمها ديدهام، اما اسمشان را بلد نيستم. همگي در عكس لبخند ميزنند. برت لنكستر آنچنان نيشش باز است كه انگار همين الان يك ديس زولبيا و باميه خورده. آلن لد و گاري كوپر محجوبانهتر لبخند ميزنند. همفري بوگارت معلوم نيست ميخندد يا نميخندد. كلارك گيبل هم، طبق معمول، در حال پوزخند زدن است. زنها هم ميخندند اما هيچكدام خندهشان مصنوعيتر از ريتا هيورث نيست. سرش را رو به عقب داده و دهان گشادش كاملاً باز است. چشم از عكسها برميگيرم و نگاهي به اطراف مياندازم. دور تا دور پر از سبيل آويزان است. هرگز اين همه سبيل آويزان يكجا نديدهام. داييام قبل از ورود به سالن طبق معمول، ميپرسد دست به آب ندارم يا تشنهام نيست. جوابم طبق معمول نه است. اما ميدانم نيم ساعت ديگر، طبق معمول، هم دست به آب دارم و هم تشنهام است.
وارد سالن كه ميشويم ميبينم تمام لژ و درجه يك گوش تا گوش پر است. داييام نگاهي به پشت بليطها مياندازد. هيچ شماره و عددي به چشم نميخورد. راه ميافتيم طرف درجه دو. فقط سه چهار رديف مانده به پرده خالي است كه آن هم تك و توك آدم نشسته. دو صندلي وسط را انتخاب ميكنيم و مينشينيم. يك جيبم پر از قند است و يك جيبم پر از تخمه كدو. داييام سيگاري روشن ميكند و من شروع ميكنم به شكستن تخمهها. هر سه چهار تخمه، يك حبه قند را مياندازم بالا. مزهي شور و شيرين قاطي ميشود و خيلي كيف دارد. چند جوان بين تماشاچيان ميچرخند و اعلاميه پخش ميكنند. كاغذ سفيد چهارگوشي كه چيزهايي روي آن نوشته. يكي از جوانان وارد رديف ما ميشود. به تمام كساني كه قبل از ما نشستهاند اعلاميه ميدهد. به داييام كه ميرسد مردد ميماند. نگاهي كوتاه بينشان رد و بدل ميشود. جوان تصميمش را ميگيرد. بدون آنكه اعلاميه بدهد از ما ميگذرد، اما به تمام كساني كه بعد از ما نشستهاند اعلاميه ميدهد. به داييام نگاه ميكنم. اين كار به او هم برخورده. يك حبه قند مياندازم دهانم و به پرده نگاه ميكنم. پارچهاي از مخمل قرمز سرتاسري و پر از چينهاي بلند. چند صندلي دورتر، طرف راست ما سه زن به همراه دو مرد نشستهاند. جواني ميآيد در گوش يكي از مردها چيزي ميگويد و ميرود. حرفهايي آهسته بين زنها و مردها رد و بدل ميشود. نگاهي نگران و كنجكاو به طرف ما مياندازند. بلند ميشوند و ميروند انتهاي رديف مينشينند. داييام چيزهايي دستگيرش شده، اما من هنوز چيزي نفهميدهام. اتفاق بعدي آرامتر روي ميدهد، ولي به هر حال حادثهاي غيرعادي است. مردي قلچماق و سبيلو ميآيد كنار داييام مينشيند و مردي كمتر قلچماق و سبيلو كنار من. دو نفر سبيلو هم ميآيند درست روي صندليهاي عقب ما مينشينند. نگاههايي معنيدار بينشان رد و بدل ميشود. داييام قوطي سيگارش را درميآورد و به قلچماق اول سيگاري تعارف ميكند. قلچماق اول محل سگ هم نميگذارد. به قلچماق دوم كه كنار من نشسته، تعارف ميكند. او هم سرش را تكان ميدهد. قوطي سيگار را در جيب ميگذارد و به حالت آماده نك صندلي مينشيند. با تعجب به او نگاه ميكنم. چشمهايش را در چشمهايم ميدوزد و ميپرسد: «كاري بيرون نداري؟» با سادگي هر چه تمامتر جواب نه ميدهم. ناگهان حس ميكنم فرصتي از دست رفته. بلافاصله حالتي از دل نگراني و دست و پا بستگي به سراغم ميآيد. از بالكن سر و صدايي بلند ميشود و شيشهاي ميشكند. ميايستم و به طرف بالا و عقب سالن نگاه ميكنم. سر و صدا از آپاراتخانه ميآيد. مثل اينكه آنجا خبرهايي است. لحظاتي بعد چند تك زنگ نواخته ميشود كه نشانهي شروع نمايش است. چراغهاي اصلي خاموش ميشوند و پردهي مخمل به آرامي باز ميشود. دقايقي ميگذرد اما هنوز از نمايش فيلم خبري نيست. بالاخره خشخشي از بلندگوي سياه جلوي پرده سفيد به گوش ميخورد و سرود شاهنشاهي شروع ميشود. طبق معمول بلند ميشوم و ميايستم. روبرويم كران تا كران عكس شاه است. همان عكس هميشگي. صورت گرد و بيحالت. دماغ بزرگ و لبهاي قيطاني. فرق سرش از ميان باز شده و موهاي هر طرف چند دالبر ميخورد. شانههايش به ديوارهاي طرفين پرده ميسايند. رنگ كتش مثل اينكه آبي است، ولي از بس كه واكسيل و پاگون و نشان و منگوله و شرابه و حمايل و مدال گرد و دراز و از همه رنگ به آن آويزان است، نميتوان مطمين بود كه رنگ كت واقعاً آبي است يا چيزي ديگر. نميدانم چرا به نظرم ميرسد كه يك جاي كار ميلنگد. مثل اينكه ميبايد صدايي ميشنيدهام ولي نشنيدهام. در همين فكرها هستم كه داييام بازويم را ميگيرد و مينشاندم. با كنجكاوي نگاه ميكنم. هم او و هم قلچماق كنار دستياش نشستهاند. هنوز از تعجب اين موضوع درنيامدهام كه كشف عجيبتري ميكنم. ميبينم هيچكدام از تماشاگران سينما سرپا نيستند. همه نشستهاند و سرود هم در حال نواختن است. تازه ميفهم صدايي كه انتظار شنيدنش را داشتهام و نشنيدهام، صداي تق و توق به هم خوردن نشيمنگاه صندليها بود. حالت خيلي غريبي است. به شدت هاج و واج هستم و نميدانم چه بر سر همه آمده. سرود بدون كلام است، ولي به آنجايي رسيده كه شعرش ميگويد «كز پهلوي شد ملك ايران…»، ناگهان يك نفر از انتهاي لژ نعره ميزند «زنده و جاويد باد اعليحضرت شاهنشاه …» هنوز جملهاش تمام نشده كه در يك لحظه تمام مردم همگي با هم به عقب برميگردند و فرياد زنان ميگويند «خفهشو». اين كلمه آنچنان بلند و يكدست و از ته دل گفته ميشود كه سالن سينما ميلرزد. موهاي بدنم از هيجان سيخ شده و دارم به مردم نگاه ميكنم. همگي رگهاي گردنشان برآمده. با چشمهايي غضبناك به طرف صدا نگاه ميكنند. دهانها به حالت غنچه باقي مانده، چون حرف آخر «خفهشو»، «واو» است. درگير ديدن اين منظرهام كه متوجه بزن بزن شديدي در صندلي كناريام ميشوم. اول نميفهم موضوع از چه قرار است، اما در يك لحظه همه چيز را به هم ربط ميدهم. داييام و قلچماق شماره يك با هم گلاويز هستند. يعني گلاويز كه نه، داييام در دست قلچماق شماره يك اسير است. مثل بچهاي دست و پا ميزند. كمر و گردنش در دست اوست و دارد به طرف آخرين در سالن كشيده ميشود. با صداي بلند داييام را صدا ميزنم و دنبالشان ميدوم. سبيلوي دوم هم ميرسد و پاهاي دايي را ميگيرد. داييام كه چشمش به من ميافتد، خيالش راحت ميشود و دست از تقلا برميدارد. آن دو نفر او را از پلههايي كه به بالكن ميرود بالا ميبرند و در پاگرد اول بر زمين مياندازند. داييام بلافاصله مينشيند و به ديوار تكيه ميدهد. من در كنارش ايستادهام و آن دو نفر روبرويش. چند لحظهي طولاني همه ساكتند. انگار هيچكس نميداند چكار بايد بكند. عصبانيتهاي اوليه فروكش كرده. مثل اينكه هر سه نفر دارند از خودشان ميپرسند «خب حالا كه چي؟» به نظرم ميرسد سبيلوي دوم تا همين حد قانع است و چيز بيشتري نميخواهد. نگاهي به سبيلوي اول مياندازد و كمي پا به پا ميكند، اما سبيلوي اول مگسي است. دوست دارد گردگيري بيشتري بكند. با حالت تمسخرآميزي كلاه داييام را از دستش ميقاپد. آن را مياندازد زير پايش و چند بار لگدش ميكند. هنوز دلش خنك نشده. شايد هم چون داييام كاري نميكند، جريتر شده. مينشيند كنار داييام و ميگويد: «بگو مرگ بر شاه». پس از دودلي كوتاهي لبان داييام تكاني ميخورد. فكر ميكنم ميخواهد جمله را بگويد و قال قضيه را بكند، اما اشتباه كردهام. لبهايش را با عصبانيت روي هم فشار ميدهد. انگار ميخواهد با فشار دادن لبها، از بيرون آمدن اين جمله جلوگيري كند. از اين كارش تعجب ميكنم. ميدانم كه شاه دوست نيست. بارها او را به همراه حاج حسن يا ديگران ديدهام، كه از شاه بد ميگويند. همگي شاه را به علامت رمز «مملي» خطاب ميكنند. چشمم به سبيلوي دوم ميافتد. حالا ماجرا براي او هم جالب شده. كنار سبيلوي اول مينشيند. با انگشت اشارهاش چند بار زير چانهي داييام ميزند و موچ ميكشد. مثل وقتي كه ميخواهند بچهي شيرخوارهاي را به خنديدن يا صدا درآوردن تشويق كنند. داييام سرش را عقب ميكشد و باز چند ثانيه سكوت ميشود. از سالن صداي موسيقي ميآيد. حتماً فيلم شروع شده. ناگهان سبيلوي اول شرق ميگذارد توي گوش داييام. داييام بلافاصله با پشت دست جواب او را ميدهد كه ميخورد به دماغ سبيلو. در يك لحظه اوضاع قمر در عقرب ميشود. مشت و لگد و فحشهاي چاروا داري. دو سبيلويي كه در صندليهاي پشت ما نشسته بودند پيداشان ميشود. ميخواهند بدانند به كمك آنها احتياجي هست يا نه، اما با ديدن منظرهي ما خيالشان راحت ميشود و برميگردند. كتكها را اكثراً داييام خورده. حالا هم سه كنج ديوار گير افتاده. سبيلوي اول چمباتمه روبرويش نشسته و يكي از زانوهايش را تخت سينهاش گذاشته. سبيلوي دوم هم پاهايش را گرفته. هر سه نفر نفس نفس ميزنند. سبيلوي اول دست در جيبش ميكند و چيزي در ميآورد. صداي كوتاه و خشكي به گوش ميرسد و تيغهي يك ضامندار در هوا ميدرخشد. سبيلوي دوم نگاهي محتاط و ترسان به سبيلوي اول مياندازد. سبيلوي اول چاقو را با حالتي خطرناك جلوي صورت داييام نگاه ميدارد و محكم ميگويد: «گفتم بگو مرگ بر شاه». نگاهي كوتاه به داييام كافي است تا به من بفهماند كه افتاده روي دندهي قد بازي. اگر تكه پارهاش هم بكنند، اين حرف را نميزند. به نظرم ميرسد اوضاع خيلي جدي و ناجور است. هر سه نفر آنچنان درگير خودشان هستند كه مرا كاملاً فراموش كردهاند. اما من حضور دارم و ميبايد كاري بكنم. ناگهان دهانم باز ميشود. صداي لرزان و هيجان زدهي خودم را ميشنوم كه ميگويد: «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق». در يك آن سه جفت چشم گرد شده از تعجب و سه دهان نيمه باز به طرف من برميگردد. داييام از شدت حيرت آنچنان دهانش باز است كه زبان كوچكش را ميتوانم ببينم. سيبلوي دوم با حالتي خجالت زده لبخندي ميزند و بلند ميشود. سيبلوي اول هم كاملا جا خورده، اما مثل اينكه اين شعار آنچنان به مذاقش خوش نيامده. به هر حال زانويش را از روي سينهي داييام برميدارد. بعد با دو حركت سريع چاقو را مياندازد زير پاگون شانهها و پارهشان ميكند.
وقتي كلاه له و لوردهي داييام را ميدهم دستش، سيبلوها رفتهاند. سيگاري آتش ميزند و از جا بلند ميشود. از پلهها ميآييم پايين و از جلوي درهاي سالن ميگذريم. هنوز هم بعد از اين قضايا، دلم ميخواهد «شاهكار جاويدان چايكوفسكي» را ببينم. اما ميدانم اگر يك كلمه در اين باره حرف بزنم، تلافي همه چيز را سر من درميآورد. تمام طول راه از پياده روي دانشگاه تا نرسيده به مجسمه را، بدون يك كلمه حرف ميرويم. نبش خيابان ارديبهشت قدمهايش را سست ميكند. انگار فكري به سرش زده. از سيمتري مياندازيم پايين ميآييم آنسوي خيابان جلوي ژاندارمري. دو سرباز با تفنگهاي برنو بالاي پلههاي اصلي نگهباني ميدهند. چند سرباز هم در طول و عرض ساختمان، بالا و پايين ميروند. خيابان تقريباً خلوت است. تك و توك ماشيني رد ميشود. نانوايي تافتوني سر كوچه كاج دارد پخت ميكند. كله پزي تازه چراغهايش را روشن كرده. روي پلههاي قهوهخانه، كمي بالاتر، چند نفر نشستهاند و قليان ميكشند. داخل قهوهخانه تاريكتر و شلوغتر است. در زيرزمين بزرگ قهوهخانه گروهي در حال بازي بيليارد هستند. داييام نگاهي به من مياندازد. انگار دارد مرا سبك و سنگين ميكند. ميپرسد ميتوانم تا خانه تنها بروم. اول فكر ميكنم ميخواهد برگردد با سبيلوها دعوا كند. ميگويم منهم همراهش ميروم. مچ دستم را محكم در دستش ميگيرد. نگاهي به اطراف مياندازد. نميدانم چه چيزي را زير نظر ميگذراند. بار ديگر نگاهم ميكند. ميپرسد ميتوانم همپاي او بدوم. بدون اينكه منظورش را بفهمم سرم را تكان ميدهم، يعني كه ميتوانم. مچ دستم را محكمتر در دستش ميفشارد، سپس با صدايي بلند كه باورم نميشود از حنجرهي او دربيايد، رو به طرف ساختمان ژاندارمري فرياد ميكشد «مرگ بر شاه». در يك لحظه هر دو نفر از جا كنده ميشويم. درست مثل بازي «اوسا گفته». وقتي اوسا در خانهاي را ميزند، بقيه هم ميزنيم و بعد فرار. حالا هم بدون اينكه پشت سرمان را نگاه كنيم يكضرب تا چهارراه باستان ميدويم. جلوي كلانتري يازده آهستهتر ميكنيم. يكي دو دقيقهاي طول ميكشد تا نفسمان جا بيايد. داييام براي خودش و من، يكي يك ليموناد ميخرد. ليموناد خنك است و بعد از اين دوندگي خيلي ميچسبد. شانس آوردهايم كه در طول راه به دژباني برنخوردهايم. چون با آن قيافهها نه من شبيه به پسر تيمسار هستم و نه او شبيه به رانندهي تيمسار.
**
جمعه صبح حاج حسن ميآيد در خانهمان. داييام منزل نيست. مثل اينكه از چيزهايي خبر دارد. ميرويم جلوي خانهي آنها روي سكوهاي دو طرف در مينشينيم. سر در خانه گچبري است. گلهايي برجسته با شاخ و برگهاي پيچ در پيچ درهم فرورفته. ديوارها مثل برف سفيدند. بچههاي محل جرأت ندارند ذغال به دست حتا از طرف آن بگذرند.
ماجرا را از سير تا پياز برايش تعريف ميكنم. سرش پايين است و به نقطهاي خيره شده. از ظاهرش معلوم است بيشتر غصهدار است تا عصباني. وقتي به شيرينكاري خودم ميرسم كمي لفتش ميدهم. ميخندد و به علامت باركالله دستي به شانهام ميزند. قضيهي جلوي ژاندارمري باعث تعجبش ميشود. مثل اينكه انتظار چنين كاري را از داييام نداشته. حرفهايم تمام ميشود. بعد از مكثي طولاني از من ميخواهد همانجا منتظرش بمانم. چند لحظه بعد با هديهاي برميگردد. يك گوي بلورين كوچك پر از آب. در ميان گوي خانهاي روستايي با سقف قرمز و چند درخت سرو ديده ميشود. گوي را كه تكان ميدهم ذرات سفيدي پراكنده ميشود. بعد آرام و سبك مثل اينكه برف ميبارد، روي خانه و اطرافش مينشيند. چيزي شبيه به اين را، سالها بعد در دست اورسن ولز ميبينم. اوايل فيلم همشهري كين روي تختي در قصرش دراز كشيده و گوي بلوريني در دست دارد. آخرين كلمهي در حال حياتش را به زبان ميآورد. ميگويد «رز باد». گوي از دستش ميافتد، قل ميخورد و ميشكند. ولي گوي من سالها دوام ميآورد.
**
تابستان تمام ميشود. مدرسهها راه ميافتند. يك كلاس بالاتر ميروم. خانهمان را برق مي كشيم. زير چراغ گردسوز ميشد روي مشقها چرت زد، ولي زير چراغ برق نميشود. نميدانم مشقها زياد است، يا من مداد را زياد فشار ميدهم. بند اول انگشت سوم دست راستم پينه بسته.
روزها از پي هم ميگذرند. خالهام با شوهرش به شهرستان ميرود و بچهدار ميشود. دايي بزرگم ميخواهد ازدواج كند. من حصبه ميگيرم و يك ماه در رختخواب ميافتم. برادرم از سر تاقچه ميپرد و پايش ميشكند. بچه همسايمان در حوض خفه ميشود. پدربزرگ دوستم سكته ميكند و ميميرد. هر پانزده روز يكبار محلهمان را آب مياندازند. يكي دو بار خانهها را دزد ميزند. برق باقرزاده ميآيد و بالاي تير چوبي سر كوچهمان لامپ ميگذارد. منوچهر شفيعي آهنگ مريم جان را ميخواند و خيلي معروف ميشود. بهرام سير و قاسم جبلي رقباي او هستند. سه بار به تئاتر ميروم و چندين بار به سينما. باغ ته كوچهمان را تكه تكه ميكنند و چند ساختمان نو ميسازند. عيد ميشود. براي خريد لباس ميرويم كوچه برلن، فروشگاه جنرال مد. بعد اول لالهزار فروشگاه پيرايش. ولي آخر كار، سر از باب همايون در ميآوريم. امتحانات ثلث سوم شروع ميشود. بالاي كاغذ امتحاني، يك گوشه اسمم را مينويسم و يك گوشه تاريخ را. پارسال نوشتهام 1331. امسال مينويسم 1332. روزي مادرم خوشحال وارد ميشود و ميگويد قبول شدهام. يك جعبه شش تايي مداد رنگي را هم به عنوان جايزه چاشني ميكند.
براي بزرگترها يك سال گذشته، ولي براي من مثل اين است كه گوي بلورينم را فقط يكبار بالا و پايين كردهام. باز تابستان است و تعطيلات و اول ماجراها.
صبح اول وقت است. ناشتايي كرده و قبراق، گيوههايمان را ور كشيدهايم و با بقيهي بچهها، طوقه به دست آمدهايم سر كوچه. خيال داريم روز را با يك مسابقه شروع كنيم. از دور دختر و پسر جواني نزديك ميشوند. دختر هيجده، نوزده سال دارد. ريزه و سبزه و بيحجاب است. موهايش را پسرانه زده. كفشهايي نرم و بدون پاشنه پوشيده. پيراهني شبيه به لباس ارمك به تن دارد. بند كيف تقريباً بزرگي را روي دوش انداخته. پسر چند سال كوچكتر است. موهايش را از ته زده و دنبال دختر حركت ميكند. هر دو بازوبندهاي قرمزي به بازو بستهاند. نميدانم پسر خيلي زبر و زرنگ است، يا از چيزي ميترسد. چون مثل دم جنبانك مدام تكان ميخورد. هر دو مشغول انداختن اعلاميه در خانههاي مردم هستند. همگي مسابقه را فراموش ميكنيم و ميافتيم دنبالشان. پسر با نگراني دست از كار ميكشد و به ما نگاه ميكند. ولي دختر لبخند تشويق كنندهاي ميزند و نفري يك اعلاميه ميدهد دستمان. كاغذي سرخرنگ به اندازهي كف دست كه يك طرفش چيزهايي به خط ريز نوشته و طرف ديگرش كاريكاتوري از شاه و مصدق است. دماغهايشان نصف صفحه را گرفته. در همين لحظه در خانهي «حيدر حنا» باز ميشود. اول دوچرخه هركولساش و بعد خودش ظاهر ميشوند. حيدر حنا هيكل قناس و كج و معوجي دارد. قدش دو متر است. و مثل ني قليان باريك است. درست مثل ميخ بلندي كه خواسته باشند آن را روي تختهي سختي بكوبند، ولي ميخ فرو نرفته و از چند جا خم شده باشد. پوستش پر از لكههاي قهوهاي است و تمام موهاي سر و صورتش قرمز است. شايد به همين خاطر حيدر حنا صدايش ميكنند. شاهپرست دو آتشهاي است. يكي از افتخاراتش اين است كه هر روز صبح و عصر، وقتي سركار ميرود و از سركار برميگردد، در خيابان اسكندري فرياد ميزند زنده باد شاه. به گفتهي او اهالي خيابان اسكندري، همه تودهاي هستند. حيدر حنا در را ميبندد و دوچرخه را آمادهي سوار شدن ميكند. دوچرخهاش هم مثل خودش قناس است. زين و دسته را آنقدر بالا آورده كه به نظر ميرسد دوچرخه كش آمده. هنوز پايش را روي ركاب نگذاشته چشمش به دختر و پسر جوان ميافتد. آن دو معصومانه و هيجان زده مشغول كار خودشان هستند. پسر ورجهورجه كنان خودش را به حيدر حنا ميرساند و با لبخند اعلاميهاي به دست او ميدهد. حيدر حنا كه حتماً ميداند موضوع از چه قرار است، حتا اعلاميه را نگاه هم نميكند. مچ دست پسرك را ميگيرد و با دست ديگرش، اعلاميه را مچاله ميكند. پسر كه خيلي جا خورده، از حركت وا ميماند. نگاهي به حيدر حنا مياندازد و ميفهمد قضيه جدي است. ميخواهد دستش را آزاد كند، ولي انگشتان حيدر حنا آنقدر بلند هستند كه تقريباً دوبار دور مچ او پيچيدهاند. پسر با لحني ترسان كه ته صدايي از گريه در آن است، به تقلا ميافتد و فريادزنان نسرين را كه نام دختر است صدا ميزند. نسرين خودش را ميرساند و بدون ترس جلوي حيدر حنا ميايستد. قدش تقريباً تا كمر اوست. براي اينكه به صورت حيدر حنا نگاه كند، گردنش را رو به عقب خم كرده. حيدر حنا درست مثل سگهايي كه شبهاي مهتابي رو به آسمان زوزه ميكشند، پوزهاش را بالا ميآورد. حلقش را باز ميكند و با فريادي كه مثل نعرهي تارزان كوتاه و بلند ميشود ميگويد جاويد شاه. مردم از خانههايشان درميآيند و جمع ميشوند. دو آژدان از دور به قضيه ميخندند. گفت و گو بالا گرفته، ولي حيدر حنا ول كن معامله نيست. با همان لحن و همان صدا هي ميگويد جاويد شاه. چند نفر پا در مياني ميكنند و واسطه ميشوند. حيدر حنا بالاخره كوتاه ميآيد. مچ پسر را ول ميكند و او را رو به عقب هل ميدهد. پسر بر زمين ميافتد، ولي به سرعت بلند ميشود و پشت نسرين ميايستد. نميدانم نسرين چه ميگويد، فقط چند بار كلمات كار و كارگر به گوشم ميخورد. حيدر حنا چشمهايش را ميدراند و به نسرين خيره ميشود. بيشتر دلخور است تا عصباني. شايد چون طرفش زن است. شايد چون قدش تا كمر اوست. شايد چون حرفهاي قلنبه سلنبه ميزند. شايد هم چون طرف زن است و قدش تا كمر اوست و حرفهاي قلنبه سلنبه ميزند. لحظاتي طول ميكشد تا حيدر حنا جا بيفتد. بعد دستش را به علامت تمسخر توي صورت نسرين تكان ميدهد و با لحني تو دماغي ميگويد: «تغار خانوم، تو ديگه دهنتو چف كن، كلفت ما توي مستراح خونهش چراغ برق داره.» خوب متوجه حرفهايش نميشوم، ولي ميدانم دروغ ميگويد. اولاً كلفت ندارند. ثانياً خودش و مادر پيرش در دو اطاق همان خانه مستأجرند. ثالثاً خانهشان اصلاً برق ندارد. چشمم به نسرين ميافتد. نميفهم چرا حرف حيدر حنا اينقدر او را عصباني كرده. چشمهايش برق ميزنند. روي هم ساييده شدن دندانهايش، از زير پوست آروارهاش پيداست. همانطور كه به حيدر حنا نگاه ميكند كيف بزرگش را آهسته از شانه درميآورد. به يك چشم به هم زدن دو سه بار دور دستش ميچرخاند و محكم به صورت حيدر حنا ميكوبد. حيدر دماغش را ميگيرد و اين بار راستي راستي زوزه ميكشد. يك دسته از اعلاميهها از كيف بيرون ريخته. نسرين به سرعت خم ميشود، اعلاميهها را برميدارد و در هوا پخش ميكند. بعد به همراه پسر در يك چشم به هم زدن از ميان جمعيت در ميروند و ناپديد ميشوند.
**
ساعت سه بعدازظهر است. تابستانها هميشه با بزرگترها مكافات داريم. نهار را با يك قدح دوغ ميخورند. بعد پشتدريها و پردهها را مياندازند، تا اتاق تاريك شود. بعد با يك امشي مفصل كلك تمام مگسها را ميكنند. بعد احراميها و متكاها را مياندازند روي زمين و هنوز تا ده نشمردهام همهشان چپه ميشوند. صداي خرخرشان از گوشه و كنار اطاق بلند ميشود. خرخرها به هم جواب ميدهند. درست مثل اينكه دارند با هم مشاعره ميكنند. صداي خرخر تك تكشان را ميشناسم. همه از من و برادرم هم ميخواهند همراهشان بخوابيم. ولي آخر بعدازظهر تابستان هم مگر ميشود خوابيد. اصلاً به نظر من خواب مال مريضهاست. نگاهشان ميكنم. دهانهاي نيمه باز. گوشتهاي شل و آويزان. شكمهايي كه آرام بالا و پايين ميروند. چقدر معصوم و بيآزار به نظر ميرسند. اما واي به روزگارمان، اگر كوچكترين صدايي از ما درآيد. سختترين كتكها را در چنين بعدازظهرهايي خوردهام. ناگهان كشف سادهاي ميكنم. مطمئنم براي بزرگترها اهميتي ندارد كه ما بخوابيم يا نخوابيم. قضيهي اصلي اين است كه سر و صدا نباشد، تا خودشان بخوابند. پس ميتوان كاري كرد كه هم ما بازيمان را بكنيم، هم بزرگترها خوابشان را. برادرم با حالتي مستأصل از گوشهي اتاق نگاهم ميكند. با حركات سر و دست به او اشاراتي ميكنم. هر دو نفر بلند ميشويم و با قدمهايي مثل مورچه، از اتاق بيرون ميآييم. كفشهايمان را ميپوشيم و ميزنيم به كوچه. با خوشحالي دو سه نفر از بچهها را ميبينم كه زير سايهي درخت توت نشستهاند. بيسر و صداترين بازييي كه به فكرمان ميرسد، دوز بازي است. هنوز دستمان گرم نشده كه فيروز دوان دوان از دور به طرف ما ميآيد. رسيده و نرسيده نفسزنان ميگويد: «بچهها، حبيب بلشويك روكشتن». همه مثل برق از جايمان ميپريم و ميدويم. فيروز جلوتر از بقيه است. آفتابي لخت و بيسايه همه جا پهن است. هيچ جنبدهاي، حتا برگ درختان هم، تكان نميخورد. ناگهان صداي ضربان قلب خودم را ميشنوم. نميدانم در اثر شنيدن نام حبيب بلشويك است يا در اثر دويدن. شايد هم به خاطر اين است كه تازه فهميدهام معني حرف فيروز چيست . ولي آخر مگر ميشود حبيب بلشويك را كشت. توي محل همه از او حساب ميبرند. پهناي سينهاش يك متر است. انگشت كوچكش به كلفتي مچ دست من است. هيچوقت نديدهام با كسي حرف بزند. فقط با چند نفري سلام عليكي سنگين و رنگين دارد. هميشه اخمهايش درهم است و سرش پايين. موهايش فلفل نمكي و فرفري است. سبيلهاي آويزانش تقريباً تا زير چانهاش ميرسد. يكبار او را در حمام عمومي ديدهام. روي تختهي پشتش، شكل عجيبي خالكوبي كرده. حيواني شبيه به شير كه بال دارد. روي سينه و بازوهايش هم خالكوبي است ولي از بس پشمالوست چيز درستي ديده نميشود. در عوض كف دستش را خوب ميشود ديد. نقش كف هر دو دست يكسان است. درست مثل عكس برگردان. دايرهاي از ستارگان كوچك و به هم چسبيده، كه در ميانشان خورشيدي گرد و ماهي هلالي شكل است.
محل حادثه دو كوچه بالاتر است. فيروز اول از همه ميرسد و سر كوچه ميايستد. ما هم ميرسيم و از حركت وا ميمانيم. انگار كوكمان تمام شده. نگاهي به منظرهي روبرويم مياندازم. كوچهاي است دراز و باريك. حتا اسم هم ندارد. اهالي محل ميگويند كوچه باغي. يك طرف آن يكسره ديوار باغي سرسبز است. طرف ديگر اينجا و آنجا، چند خانهي نو ساختهاند. ميان كوچه آبراههاي كم عمق و پهن خود به خود به وجود آمده. حبيب بلشويك آنجاست. اوايل كوچه كنار آبراهه بر زمين افتاده. پيراهن سفيدش بر زمينه خاكي كوچه، سبز درختها و آبي آسمان تكهاي ناهمرنگ است. با احتياط جلو ميروم. ديگران هم جرأت ميگيرند و پيام ميآيند. هميشه او را سرپا ديدهام، اما حالا كه بر زمين افتاده، به نظرم ميرسد آدم ديگري است. اولين بار است كه مردهاي ميبينم. صورتش چقدر فرق كرده. تمام چين و چروكها از بين رفته. ديگر از اخم و تلخي هميشگي خبري نيست. دهانش نيمه باز است. در گوشه لب و سوراخهاي دماغش، باريكههاي خون دلمه شده. چشمهايش مثل چشم ماهي مرده نوري ندارد. سبيل جو گندمي بلندش كمي به هم ريخته. پيراهنش غرق خون است و چند دگمهي آن قلوهكن شده. روي پهنهي سينهاش چند سوراخ بدشكل و ناسور ديده ميشود. خيال ميكنم امتداد سوراخها شير بالدار پشتش را هم از شكل انداخته. پاي چپش از زانو خم شده و زير پاي راستش قرار گرفته. كف كفشهايش ساييده و سوراخ است. لايهاي از خون، مثل تكه ابري سرخ، روي خالكوبي خورشيد و ماه و ستارگان دست راستش را پوشانده. همه بهت زده و ساكت، محو اين بدن غولپيكر شدهايم كه به صورتي نامنظم بر زمين افتاده. ناگهان دختري سه چهار ساله به جمع ما اضافه ميشود. نفهميدهام از كجا آمده و نميدانم كيست. خيلي ساده و راحت كنار جسد مينشيند و به آن نگاه ميكند. درست مثل اينكه به عروسكي بزرگ نگاه كن. بعد با لحني تعجب زده و صدايي زير ميگويد: «ساعتش هنوز داره كار ميكنه.» از اين حرف آنچنان جا ميخورم مثل اينكه از خوابي سنگين پريدهام. به ساعت حبيب بلشويك نگاه ميكنم. «وستندواچ» است. دخترك راست ميگويد. عقربه ثانيه شمار به آرامي روي صفحه سبز رنگ ساعت در حركت است. نميدانم چرا، ولي حس ميكنم اتفاقي غيرعادي افتاده. ساعت جزيي از بدن حبيب بلشويك است. اگر حبيب بلشويك مرده، پس ساعت هم ميبايست از كار افتاده باشد، اما حالا كه ساعت كار ميكند پس حبيب بلشويك زنده است. در انتظار حركتي يا حرفي به صورتش نگاه ميكنم. يك لحظه از ترس خشك ميشوم. به نظرم ميرسد چيزي ميگويد. خوب كه نگاه ميكنم ميفهم اشتباه كردهام. باد ملايمي بوده كه تارهاي سبيلش را تكان داده. صفير تيزي مي شنوم. نميدانم صداي سيرسيركهاست يا گوشم زنگ ميزند. بار ديگر به ساعت نگاه ميكنم. چششم به خورشيد و ماه و ستارگان كف دستش ميافتد. خانم جون را به ياد ميآورم. هر وقت غذايي را دوست ندارم و قهر ميكنم ميگويد:
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند
تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري
**
آقاي مقدم و زنش را همه اهل محل ميشناسند. خانه آجر بهمني سه طبقهاي دارند كه دو نفري سوت و كور در آن زندگي ميكنند. البته خودشان در طبقه اول مينشينند، اما بقيه خانه به هر حال خالي است. هر دو كوتاه قد و چاقند و قسمت پايين بدنشان گرد است. درست مثل كدو حلوايي. با اين فرق كه خانم مقدم حدود دو سه كيلو طلا به خودش آويزان كرده. چشمهاي ريز و كوچكي دارد. از بسكه آنها را سرمه ميكشد به نظر ميرسد به جاي چشم دو دگمه سياه كار گذاشتهاند. خانم جون اسمش را گذاشته «خانم چشم كون خروسي». راستش اين نقطه بدن خروس را نديدهام. ولي مطمئنم خانم جون در حرفهايش اشتباه نميكند. آقاي مقدم قبلاً محضردار بوده، اما حالا صبحها به گلهايش ميرسد و بعدازظهرها به اهالي محل مخصوصاً بچهها پيله ميكند. سبيل مسخره و كوچكي مثل دو تكه عن دماغ سياه زير سوراخ دماغهايش دارد. گهگاه پيراهن قهوهاي ميپوشد و بازوبندي سياه ميبندد. بعضي اوقات به بعضي همسايهها سلام عجيبي ميدهد، خبردار ميايستد و دست راستش را بالا ميآورد. ميگويند عضو حزب سومكا است. يكي از سرگرميهاي گاه به گاهش كشيك كشيدن و مچ گرفتن كساني است كه روي ديوار خانهاش شعار مينويسند. در اين كار تجربه فراوان و وسواس خاصي دارد. ساعتها كشيك ميكشد. صدها ترفند ميزند. حتا گاهي اوقات مثل بچهها ميشود. اما وقتي يكي از شعارنويسها را گرفت، نشان ميدهد كه به اجر زحماتش رسيده. صورتش ميخندد، بدون اينكه لبش به خنده باز شود. با يك دستمال يزدي بزرگ، مدام عرق غبغبهايش را پاك ميكند. يك غبغب زير چانهاش دارد، يك غبغب پشت گردنش. مثل مار كه گنجشكي را گرفته باشد، چشمهايش خمار ميشود و برق ميزند. حتا بعضي وقتها پرده اشكي روي آنها را ميپوشاند. همين پرده اشك باعث اشتباه شعارنويسها ميشود كه همهشان جوان هستند. نميدانند ضرباتي كه ميخورند را به حساب بياورند، يا اين پرده اشك را. آخر سر هم كنفت و گيج و منگ، بدون اينكه اين معما را حل كرده باشند، سرشان را زير مياندازند و دور ميشوند. آقاي مقدم با طمأنيه قلم مو و قوطي رنگشان را به درون خانه ميبرد. با يكي دو برگ كاغذ سمباده بيرون ميآيد و ميافتد به جان آجرها. آنقدر ميسايد تا پاك شود. بعد يكي دو سطل آب به ديوار ميپاشد. آب كه خشك شد، همه چيز مثل روز اولش برق ميزند.
آقاي مقدم دشمني ريشهداري با اوس عباس دارد. دليلش را نميدانم اما شروعش به قبل از تولد من ميرسد. اوس عباس لحافدوز است. دكان كوچكي در سه راه طرشت دارد. درشت استخوان اما لاغر و بلند است. به همراه زن و دو پسرش در خانه كوچك و گودي، در انتهاي كوچه ما زندگي ميكنند. در مجموع، خانوادهي كم سر و صدا و بيآزاري هستند. پسر بزرگ، وردست پدرش كار ميكند. شكل و قيافه و اخلاق و رفتارش هم شبيه پدر است. پسر كوچك اسمش «عوض» است. ظاهرش هم مثل اسمش عجيب و غريب است. با اينكه هيجده يا نوزده سال دارد، قدش اندازه من است. به قول خانم جون «گورزاد» است. چند بار او را حين حرف زدن با حاج حسن ديدهام. چيزهاي قلنبه و سلنبه اي مي گويد كه آدم گيج ميشود. وقت حرف زدن تمام بدنش تكان ميخورد. اول هر جمله انگشت شست و اشارهاش به لبهايش ميچسبند. مثل اينكه ميخواهند كلمات را از دهانش بيرون بكشند. ميگويند دانشگاه ميرود، ولي من باور نميكنم. شايد هم راست است چون هر وقت او را ديدهام، روي پشتبام خانهشان درس ميخواند.
صبحها يا از صداي جيك جيك گنجشكها بيدار ميشوم يا از نور آفتاب كه از بالاي خرپشته ميتابد. امروز از صداي ديگري بيدار شدهام. پچپچ حرف زدن دو مرد. هوا تاريك و روشن است. هنوز آنقدر زود است كه گنجكشها هم خواب هستند. آهسته از پشهبند ميآيم بيرون و از لبه پشتبام كوچه را نگاه ميكنم. سر كوچه دو نفر در حال جروبحث هستند. يكي از آنها آقاي مقدم است. هيكل او را با چشم بسته، در تاريكي هم ميتوانم بشناسم. نفر دوم را از كلاهش ميشناسم. سپور محله است. اسمش مش يحيي است و چشمهايي تابهتا دارد. آقاي مقدم يقهاش را گرفته و تكانش ميدهد. مش يحيي رو به جلو و عقب خم ميشود. التماسكنان مدام ميگويد او اين كار را نكرده و طلب بخشش ميكند. هنوز نفهميدهام موضوع از چه قرار است و مش يحيي چكار نكرده. بيشتر خم ميشوم و ميشنوم كه مشيحيي ميگويد اصلاً سواد ندارد. با شنيدن اين حرف آقاي مقدم دست از تكان دادن برميدارد و با عصبانيت هلش ميدهد. مش يحيي مثل بادبادكي كه نخش پاره شده باشد، سكندري خوران چند قدم عقب عقب ميرود و پخش زمين ميشود. آقاي مقدم جلوي ديوار خانهاش ميايستد و دستها را به كمر ميزند. از دور مثل خمرههاي دستهدار كوتاهي است كه در آن سركه مياندازند. چشمم به ديوار خانهاش ميافتد. با خطي خوش شعار دور و درازي روي آن نوشتهاند. شعار را نميتوانم بخوانم اما از رنگ قرمز آن ميتوان فهميد كار چه كساني است. پس بالاخره كار خودشان را كردند. با اينكه قضيه اصلاً به من ربطي ندارد، اما نميدانم چرا از ته دل خوشحالم.
صبح كه براي خريد نان از خانه درميآيم، متوجه دو اتفاق غيرعادي ميشوم. آقاي مقدم را ميبينم كه يك صندلي لهستاني جلوي ديوار خانهشان گذاشته و روي آن نشسته. روي زانوهايش چوبي بلند كه شايد دسته بيل است قرار دارد. چوب را آنچنان محكم فشار ميدهد كه بند انگشتان كوتاه و چاقش سفيد شده. با چشماني آتشين و نگاهي مثل عقاب، حركت هر تنابنده ابوالبشري را كه از كوچه ميگذرد زير نظر دارد. موضوع عجيبتر اين است كه شعار روي ديوار، نصفش پاك شده و نصفش پاك نشده. با تمام سواد و دانشم زور ميزنم كه آن نصفه پاك نشده را بخوانم اما برق نگاه آقاي مقدم، آنچنان ميپيچاندم كه تا خود نانوايي ميدوم.
حوالي ساعت ده آقاي مقدم ناپديد ميشود. به همراه بچههاي ديگر، خودم را به شعار نيمه كاره روي ديوار ميرسانم. همگي به خواندن اين نصفه شعار مشغوليم، اما هيچكدام از آن سر درنياوردهايم. نوشته شده «انسان طراز نوين». به نظرم ميرسد اگر نيمه اول شعار را هم آقاي مقدم پاك نكرده بود، باز هيچ يك از ما چيزي دستگيرش نميشد. درگير حدس و يقينهاي عجيب و غريب هستيم كه آقاي مقدم به همراه مردي از دور ظاهر ميشود. همگي از ديوار فاصلهاي احتياطآميز ميگيريم و لب جوي آب مينشينيم. مرد لباسي پر از لكههاي رنگ به تن دارد و كلاهي پارچهاي بر سر. آقاي مقدم به شعار نيمهكاره اشاره ميكند و چيزهايي به او ميگويد. تر و فرز داخل خانه ميرود و با قلم مو و قوطي رنگ سياه بيرون ميآيد.
نيم ساعت بعد كار مرد تمام ميشود. آقاي مقدم پولي ميدهد و روانهاش ميكند. با حالتي راضي و سرحال از ديوار فاصله ميگيرد و شعار را ميخواند. نگاهي به ما مياندازد. لبخندي مات ميزند و وارد خانهشان ميشود. بار ديگر همگي خودمان را به ديوار ميرسانيم. حالا شعار كامل شده، هر چند هنوز معني آن را نميفهميم. جلوي كلمات سرخ رنگ «انسان طراز نوين» با خط سياه نوشته شده «مرگ بر» در مجموع خوانده ميشود «مرگ بر انسان طراز نوين».
چند روزي ميگذرد. ظاهر قضيه اين است كه آبها از آسياب افتاده، اما همه منتظريم. اول فكر ميكردهام فقط ما بچهها منتظر نتيجه ماجراييم، اما بعد كشف ميكنم كه بزرگترها هم آلوده اين بازي شدهاند. همه ميدانيم شعار روي ديوار يك طمعه است و همه ميخواهيم بدانيم كه موش چقدر باهوش است . چند روز ديگر ميگذرد. تقريباً قضيه برايمان عادي شده. بزرگترها هم فكر بدبختي خودشان هستند. فقط آقاي مقدم گوش به زنگ است. روزها لاي پنجرههاي طبقه اول باز است. شبها لامپ بالاي سردر خانه كه هيچوقت روشن نشده بود، تا صبح ميسوزد. خود آقاي مقدم هم چند كيلويي لاغر شده. مدام در تب و تاب است. دستمال يزدي بزرگش را به گردنش بسته تا مجبور نباشد هي عرق غبغبهايش را پاك كند. بعدازظهرها كمي آرام ميگيرد. حدس ميزنم او هم مثل بقيه بزرگترها ميخوابد.
از وقتي خانم جون بعد از نهار در خانه را قفل ميكند، ديگر يواشكي هم نميتوانيم بيرون برويم. به همراه برادرم روي طاقچه پشت پنجره نشستهايم و با حسرت بيرون را نگاه ميكنيم. در كوچه هيچ خبري نيست. هوا آنچنان گرم است كه سيرسيركها هم از نفس افتادهاند. ناگهان چشمم به منظره عجيبي ميافتد. پسر بزرگ اوس عباس يك جعبه شبيه به واكسيهاي سيار روي دوش انداخته و به ديوار خانه آقاي مقدم تكيه داده. جايي كه ايستاده درست در ابتداي كلمات شعار است. گهگاه تكان كوچكي ميخورد و كمي جلو ميرود. برادرم با لحني هيجانزده مرا متوجه قضيهي عجيبتري ميكند. هر چه پسر اوس عباس جلوتر ميرود، نوشته روي ديوار، در پشت سرش، محو ميشود. تا حالا حرف «م» و نصف حرف «ر» محو شده. اينقدر حواسمان به ديوار خانه آقاي مقدم بوده كه نفهميدهايم خانم جون هم در كنارمان ايستاده و به اين منظره نگاه ميكند. سركشهاي حرف «گ» در حال محو شدن است كه صداي نعره دو رگهاي، هر سه نفرمان را از جا ميپراند. آقاي مقدم با پاي برهنه، پيژاماي مغز پستهاي راه راه، عرقگير ركابي و بادبزن حصيري در دست، از خانه بيرون ميجهد. در دو سه قدم خودش را به پسر بزرگ اوس عباس ميرساند و بند جعبهاي را كه بر دوش دارد ميگيرد. نميدانم چطور ميشود كه يك مرتبه خودم را در ميان جمعيتي از خواب پريده و زابرا، در سر كوچه ميبينم. آقاي مقدم از خوشحالي عرش را سير ميكند. بند جعبه را در دست دارد و فريادزنان به دور پسر بزرگ اوس عباس ميچرخد. مطمئنم كه تا به حال سينما نرفته، اما حركاتش عين سرخپوستهايي است كه ميخواهند به جنگ سفيدپوستها بروند و دور آتش ميرقصند. به جاي تبر سنگي هم، بادبزن حصيري را در هوا تكان ميدهد. پسر بزرگ اوس عباس، رنگش مثل كاه زرد شده. با حركات آقاي مقدم تلوتلو ميخورد و به دور خودش ميگردد، اما سعي دارد هر طور شده جعبه را از دست ندهد. جمعيت زيادتر ميشود، ولي هيچكس دخالتي نميكند. در همين حال خود اوس عباس هم، با پيژاماي راه راه منتها به رنگ خاكستري و عرق گير سفيد آستين كوتاه، در ميان دايره ظاهر ميشود. پسر بزرگ اوس عباس به ديدن پدر ميايستد. آقاي مقدم به حركتش ادامه ميدهد. جعبه از روي شانه پسر بزرگ اوس عباس بر زمين ميافتد. در يك لحظه، پسر كوچك اوس عباس با يك قوطي رنگ، از جعبه به بيرون ميغلطد. اوس عباس نگاهي غمگين و ناراضي به پسرانش مياندازد. بعد معذرت خواهانه و خجالتزده چشم در چشم آقاي مقدم ميدوزد. با زبان بيزباني از او ميخواهد كوتاه بيايد و پاپي قضايا نشود اما آقاي مقدم اين حرفها حالياش نيست. چند بار بالا و پايين ميرود و مردم را به شهادت ميطلبد. بعد رو در روي اوس عباس ميايستد و ميگويد: «خشتك همه تونو ميكشم پس يخه باباتون.» هنوز آخرين كلمه از دهانش در نيامده كه اوس عباس كشيده آبداري ميگذارد بيخ گوشش. تا حالا نميدانستهام لپهاي آقاي مقدم اينقدر جان ميدهد براي سيلي خوردن. سر آقاي مقدم به يك سو خم ميشود و برق از چشمانش ميپرد. مجموعهاي از قطرات يك پرده اشك و آب دهان و خوني كه از دماغ راه افتاده، به اطراف ميپاشد. چند لحظه طول ميكشد تا بفهمد چه خبر شده. ناباورانه نگاهي به اوس عباس مياندازد. نعرهاي ميكشد و به طرف او هجوم ميبرد. پسران اوس عباس مؤدبانه كناري ايستادهاند. شايد چون با پدرشان رودربايستي دارند. شايد چون خيلي به او احترام ميگذارند. شايد هم فكر ميكنند سه نفر به يك نفر نامردي است، حتا اگر آن يك نفر آقاي مقدم باشد. آقاي مقدم خير برميدارد براي پاهاي اوس عباس. اول فكر ميكنم دارد ميرود براي زير دو شاخ، اما وقتي پاچههاي پيژامه اوس عباس را پايين ميكشد، شستم خبردار ميشود. راستي راستي ميخواهد خشتك اوس عباس را بكشد پس يقه پدرش؟ مثل اينكه اوس عباس هم اشتباه مرا ميكرده چون به سرعت برق آقاي مقدم را ول ميكند و ليفه پيژامه را ميچسبد. در يك لحظه كشمكش عجيبي شروع ميشود. اوس عباس ، باريك و بلند، مدام پيچ و تاب ميخورد و ميخواهد خودش را آزاد كند. آقاي مقدم، چاق و كوتاه، در آن زير قوز كرده و مشغول كار خودش است. درست مثل لاك پشتي كه كمر ماري را به دندان گرفته و در لاكش فرو رفته باشد. ناگهان صداي پاره شدن پارچه به گوش ميرسيد. ليفه پيژامه هنوز در دست اوس عباس است، اما خشتك و پاچهها در دست آقاي مقدم، روي قوزك پا جمع شده. اوس عباس نعرهاي ميكشد كه بيشتر به ناله شبيه است. مثل حيوان تيرخوردهاي كه فهميده كارش تمام است. با يك دست خودش را ميپوشاند و با دست ديگر مشتهايي به پشت و پهلوهاي آقاي مقدم ميكوبد. مشتها آنچنان محكم است كه آقاي مقدم در آن زير هق هق صدا ميدهد. اوس عباس دستهاي پت و پهني دارد، اما هنوز چيزهاي زيادي از ميان پايش آويزان است. مثل اينكه خودش هم متوجه شده، چون مشت زدن را تمام ميكند و اين دست را به كمك دست ديگر ميبرد. قبل از اينكه زن اوس عباس چادرش را به دور شوهرش بپيچد و او را به طرف خانه ببرد، يك لحظه چشمم به خانم مقدم ميافتد. با تعجب ميبينم چشمهايش را درانده و به دستهاي اوس عباس خيره شده. براي اولين و آخرين بار رنگ مردمك چشمهايش را ميبينم. يكي سبز است و يكي آبي.
غروب ميشود. سايه ها به همراه سكوت و خجالت، محله را پر ميكنند. همه آسه ميروند و آسه ميآيند. هيچكس در صورت كس ديگري نگاه نميكند. جوانها سر كوچه ايستادهاند و آهسته حرف ميزنند. ما بچهها هم دور و برشان ميپلكيم، يا بازيهاي بي سر و صدا ميكنيم. ميشنوم كه حاج حسن ميگويد: «اينهم شكلي از مبارزه طبقاتي است». به نظر من حرف او كاملاً درست است. خانه آقاي مقدم سه «طبقه» است و خانه اوس عباس يك «طبقه».
**
يكي دو هفته است خانه ما مركز توجه اهالي محل شده. مردهاي همسايه نهار خورده و نخورده خودشان را پشت پنجرهاي كه به كوچه باز ميشود ميرسانند و در سايه مينشينند. سگرمهها همه درهم و نگاهها همه مات است. مدام آه ميكشند و در فكر هستند. وقتي سيني به دست بيرون ميآيم تا به آنها چاي تعارف كنم، اين منظره به نظرم عجيب ميرسد. در حقيقت اين روزها همه چيز به نظر عجيب ميرسد. آنها آمدهاند تا به اخبار گوش كنند. ما تنها كساني هستيم كه راديو داريم. راديو بزرگ است و وقتي داغ ميشود بوي مخصوصي ميدهد. بالايش پنجرهاي شيشهاي دارد كه پر از خط و عدد است. پايينش دو پيچ قهوهاي است. يكي مال صدا، يكي مال موج. صدا را آنقدر بلند ميكنم تا پارچه جلوي بلندگو به لرزه بيافتد. مردي با صداي زنگدار و لحني عصباني اخبار ميخواند. كلمات را شمرده و با تشديد ادا ميكند. اسمش «روحاني» است. از صدايش خوشم نميآيد و معني حرفهايش را نميفهم، اما چيزهايي كه ميگويد براي مردهاي همسايه خيلي مهم است. يا سر تكان ميدهند يا نچنچ ميكنند. گاهي وقتها هم پشت گردنشان را ميخارانند يا لاله گوششان را ميكشند.
بعضي روزها حليمه هم براي شنيدن اخبار ميآيد. حليمه كلفت جناب سرهنگ است. اهل تبريز است و از سر لپهايش خون ميچكد. عقدش را با پسرعمويش در آسمانها بستهاند. هر وقت از او نامهاي ميرسد، به خانه ما ميآيد تا مادرم برايش بخواند و جواب بنويسد. نامه را كه ميشنود خيلي خوشحال است. به قول خانم جون خنده را هشت حِصه ميكند. حليمه هميشه نگران مادر پيرش است. ميگويد خيلي شبيه خانم جون است. از اين ميترسد كه او را بياندازند توي دريا. ميگويد جناب سرهنگ گفته اگر سبيلوها بيايند سركار، اوضاع همه خيط است . اول از همه بچهها را از بابا ننههايشان ميگيرند و در پرورشگاههاي دولتي بزرگ ميكنند. خانم جون با نگراني نگاهي به من و برادرم مياندازد و ميگويد: «غلط ميكنن». حليمه ميگويد كه جناب سرهنگ گفته، تمام پيرمردها و پيرزنها را ميبرند به كارخانهها تا كار كنند. بعد به گريه ميافتد و ميگويد مادرش زمينگير است و كاري از او برنميآيد. خانم جون با عصبانيت ميگويد: «به گور باباشون ميخندن». اما معلوم است خودش هم ترسيده، چون مدام زانويش را چنگ ميزند و صدايش بريده بريده شده.
جناب سرهنگ در خانهاي تازهساز، بالاتر از كوچه ما زندگي ميكند. خودش مدتي است غيبش زده. به قول حليمه رفته توي سوراخ موش. زن و بچههايش هم آسه ميروند و آسه ميآيند. وقتي حليمه راجع به اوضاع آنها حرف ميزند، به نظرم ميرسد كه دلش خنك ميشود. نميدانم چرا، اما راستش دل من هم خنك ميشود. پسربزرگ جناب سرهنگ همسن من است. اسمش ميترادات است اما پدر و مادرش صدايش ميكنند ميترا. سه چرخهاي قشنگ و آبي رنگ دارد. از آنهايي كه لاستيكهايش باد ميشود . سه چرخهاش همه را طلسم كرده. هر وقت سوار ميشود پز ميدهد. هر وقت در بغل راننده جيپ ارتشي پدرش مينشيند و اداي رانندگي را درميآورد پز ميدهد. بچهها خيلي نازش را ميخرند و مجيزش را ميگويند. تا حالا يكي دو بار با هم دعوايمان شده. همان روزهاي اولي كه پيدايش شد، بچهها دور خودش و سه چرخهاش جمع شدند. همان روزهاي اول هم براي كساني كه ميخواستند سوار سه چرخه اش شوند قانوني من درآوردي گذاشت. سه پس گردني براي رفتن تا سر كوچه. شش تا براي رفتن تا سر كوچه و برگشتن. تازه خودش هم عقب سوار ميشود. وقتي پس گردني ميزند خيلي كيف ميكند. اول دستش را روي گردن چند بار بالا و پايين ميبرد. مثل اينكه بخواهد محل ضربه را ميزان كند تا مبادا اشتباهي پيش بيايد. دستهاي چاقي دارد كه كفشان هميشه عرق كرده. قبل از زدن دستش را چند بار تكان ميدهد تا ضربش بيشتر شود. يكبار امتحان كردهام. دردش خيلي زياد است. دومي را كه زد يقهاش را گرفتم و پريديم به هم. از يكي دو هفته پيش همه چيز عوض شده. پشم و پوشال همهشان ريخته. ديگر از جيب ارتشي خبري نيست. شايد آن هم به همراه جناب سرهنگ رفته توي سوراخ موش. مادر ميترادات كه انتظار داشت تمام زنهاي محل خانم سرهنگ صدايش بزنند، ديگر چنين انتظاري ندارد. اين روزها چادر سرش ميكند و در سلام عليك پيشقدم ميشود. خود ميترادات هم عوض شده. سه چرخه را مجاني به بچهها ميدهد. عجيب اينجاست كه ديگر كسي رغبتي براي سوار شدن ندارد. ديروز يكي از بچهها به اين شرط ميخواست سوار شود كه اول سه پس گردني به او بزند. آنچنان از شنيدن اين حرف جا خورد كه نزديك بود گريهاش بيافتد. همه داشتيم يك پي دو پي بازي ميكرديم. كناري ايستاده بود و با حسرت ما را نگاه ميكرد. دلم برايش سوخت. با دستم علامتي دادم. ذوقكنان جلو دويد و قاطي ما شد. سه چرخه در گوشهاي آفتاب ميخورد. طلسمش شكسته شده بود.
**
صبح اول وقت به همراه برادرم و خانم جون ميرويم بيمارستان هزار تختخوايي. ميخواهيم از آقاي «معتمد» عيادت كنيم. او را برده بودهاند براي يكي از نمايندگان مجلس سنا رأي بدهد. در محل رايگيري دو گروه دعوايشان ميشود. او هم وسط معركهگير كرده بود. معلوم نيست چه كسي و چرا قوطي رأي را توي ملاجش كوبيده. سرش شكسته و گردنش رگ به رگ شده. دم در بيمارستان جلويمان را ميگيرند. دربان ميگويد ورود بچهها ممنوع است. خانم جون هر زباني ميريزد نميتواند او را راضي كند. از طرفي ميترسد ما دو نفر را تنها رها كند. دست از پا درازتر برميگرديم ميدان شاهرضا. گوشهي ميدان شلوغ است. بياختيار به آنطرف كشيده ميشويم. جمعيتي حلقه زدهاند و هرهر و كركر ميكنند. اول فكر ميكنيم مارگيري يا پهلواني معركه گرفته. اما نه وزنه به دندان گرفتن خنده دارد، نه مار ديدن. ناگهان حلقه جمعيت پاره ميشود و گروهي عقب عقب به طرف ما هجوم ميآورند. نزديك است زير دست و پا برويم كه چند جيغ خانم جون نجاتمان ميدهد. خودمان را ميكشيم كنار ديوار و ميبينيم الاغي مثل بزغالههاي بازيگوش ورجه ورجه ميكند. دور خودش ميچرخد و لگد ميپراند. حتماً از عقب، نشادر به خوردش دادهاند. نصف بدنش را مثل گورخر خطوط موازي قرمز رنگي كشيدهاند. نصف ديگر را با رنگ آبي ستاره گذاشتهاند. ميان گوشهايش كلاهي نظامي ديده ميشود كه با بندي به زير گردنش وصل شده. ناگهان گروهي پسرهاي پانزده شانزده ساله از زيرزمين مدرسهاي درست كنار ميدان، بيرون ميريزند. جايي كه سالها بعد ميشود چلوكبابي. آنها هم به دور چيزي حلقه زدهاند و از خنده ريسه ميروند. اول صداي پارس چند سگ را ميشنويم، بعد خودشان را ميبينم. هفت هشت سگ را به هم بستهاند. از گردن هر كدام مقوايي آويزان است كه چيزي رويش نوشته. سگها كه ترسيدهاند، يا عصباني هستند، هر كدام ميخواهند به سويي بروند، اما چون به هم وصلند در هم گره ميخورند و عصبانيتر ميشوند. از اولي كه سگها را ديدهام سعي كردهام نوشتههاي روي مقواي گردنشان را بخوانم، اما اينقدر همه چيز حركت ميكند كه نتوانستهام. نميدانم سگها به طرف الاغ ميروند يا الاغ به طرف سگها، به هر حال چند لحظه بعد قشقرق ميشود. در اين غلغلهي روم كسي اختيار خودش دستش نيست. جمعيت مثل موج آدم را به اينسو و آنسو ميكشد. حركت جمعيت هم بستگي به الاغ رنگ شده و سگها دارد. به هر طرف كه هجوم ميبرند مردم هلهلهكنان به طرف ديگر هردود ميكشند. جلوي دكان جگركي يكمرتبه ميفهم كه از خانم جون و برادرم جدا افتادهام. دنبال آنها ميگردم كه صداي چند تير هوايي شنيده ميشود. جمعيت به همان سرعتي كه جمع شده بود، پخش ميشود. من ميمانم و يك گله سگ در هم گره خورده كه به طرف من ميآيند. شايد هم بوي خون تازه و دود جگر كه از پشت سرم بلند است، مستشان كرده. هنوز هم نفهميدهام قضيه چقدر جدي است، چون هنوز هم سعي دارم نوشتههاي روي مقواي گردنشان را بخوانم. وقتي ملتفت خطر ميشوم كه كار از كار گذشته. تا ميآيم بجنبم، ميبينم در چند قدميام هستند. بيخ ديوار گير افتادهام و هيچ راه فراري ندارم. نميدانم از چه كسي شنيدهام اما هر كس گفته درست گفته كه هر وقت سگي به تو حمله كرد، زود روي زمين بنشين. آنچنان ترسيدهام كه عوض نشستن ميخوابم. سگها بالاي سرم ايستادهاند. موهاي گردنشان سيخ شده. نيشهايشان را بركشيدهاند و پوزههايشان چين افتاده. از ته گلو خرناسههايي آرام ميكشند. ميدانم اگر تكان بخورم پارهپارهام ميكنند. بغضم را توانستهام نگاه دارم، اما خودم را نه. لكهاي تيره روي شلوارم هر لحظه پهنتر ميشود. مقواهايي كه روي گردنشان آويزان است، پيش چشمم تكان تكان ميخورند. روي مقوا، با خطي خوانا و درشت اسمهايي نوشتهاند. هر مقوايي يك اسم. ناگهان جگر سفيد بزرگي در هوا چرخي ميخورد و چند متر پشت سگها بر زمين ميافتد. سگها همگي به طرف آن هجوم ميبرند. دستي مرا از زمين بلند ميكند و در دكان جگركي پايين ميگذارد. از پشت اشكها مرد بلند و چاقي را ميبينم كه صاحب دكان است. خانم جون توي سرزنان و نفرينكنان سر ميرسد. ميدانم كه الان تلافي همه چيز را با دو تا نيشگون آتشي و چند تا پس گردني درميآورد. مرد صاحب دكان جلويش را ميگيرد و مرا در پناه خودش ميكشد. خندهكنان با لهجه غليظ تركي ميگويد: «ننه بلسين ورما، اين بچه مهمون خانواده سلطنتي بوده». خانم جون هاج و واج نگاهش ميكند. من هم هنوز نفهميدهام منظورش چيست. سگها جگر سفيد را بلعيدهاند و جلوي دكان دم تكان ميدهند. چشمم به مقواهاي آويزان از گردنشان ميافتد. نوشتههاي روي مقواها اسم خواهران و برادران شاه است.
**
بزرگترها وقتي صبحي را نحس شروع ميكنند و تمام روز بد ميآورند، آخر شب ميگويند كه از دنده چپ بلند شدهاند. امروز هنوز آفتاب نزده، همه از دنده چپ بلند شدهاند. هوا تاريك است كه از صداي تق و توق تيراندازي بيدار ميشوم. اول فكر ميكنم خواب ديدهام. اما نه، خواب نديدهام. صدا از طرف پادگان باغشاه ميآيد. چند بار ميغلطم و خوب گوش ميكنم. حالا صدا از طرف رشديه ميآيد. تق تقي پوك و جدا جدا. مثل نك زدن داركوب به تنه درختي خشك در جنگلي ساكت. بعد همه چيز آرام ميگيرد. به فكر جنگل ساكت و داركوب و تنه درخت خشك فرو ميروم. دوباره خوابم ميبرد.
وقتي بيدار ميشوم آفتاب پهن شده. روي بالشم يك گل قاصد چسبيده كه با نفسهاي من تكان ميخورد. خوب نگاهش ميكنم. در ميانش نقطهاي سياه است. نقطهاي كه وقتي دقت ميكنم، ميبينم سوراخ است. پرزهاي ظريف و سفيد و مساوياش، در آفتاب برق مي زند. با احتياط از روي بالش برش ميدارم. كمي از توپ تخممرغي بزرگتر است. جلوي دهانم ميگيرم و به آسمان فوتش ميكنم. چرخي آرام ميزند و پايين ميآيد. كف دستم را زيرش ميگيرم. ميان انگشتانم مينشيند. با خودم ميگويم حتماً خبري آورده. اما خبري؟ صداي چند تك تير از طرف كلانتري يازده جوابم را ميدهد. اين بار بيدار هستم و خبري از داركوب و درخت خشك و جنگل ساكت نيست.
پس از شستن دست و صورت، براي خريد نان از خانه درميآيم. نانوايي سنگكي سه راه طرشت است. زياد از خانهمان دور نيست. شعار جديدي را كه اين روزها ياد گرفتهام براي خودم ميخوانم و ميروم. «شاه فراري شده، سوار گاري شده.» همه دكانها يك تيغ تختهاند. البته هر روز هم، اين ساعت، هيچكدام باز نبودهاند. اما نميدانم چرا حس ميكنم كه امروز با روزهاي ديگر فرق دارد. هوا سنگين است و بوي مخصوصي ميدهد. همه جا خلوت است. تك و توك آدمها سرشان را انداختهاند زير و سركارشان ميروند. شعارخوانان وارد نانوايي ميشوم. آنجا هم شلوغ نيست. يك خشخاشي دو آتشه سفارش ميدهم و به انتظار ميايستم. حوصلهام سر ميرود. دوباره شروع ميكنم به شعار خواندن: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». كامله مردي با دلخوري نگاهم ميكند و ميگويد كه صدايم را ببرم. شسته رفته و تركهاي است. آن وقت صبح كراوات زده و كلاه شاپو بر سر دارد. تا به حال در نانوايي نديدهامش. شايد تازه به آن محل آمده. شايد هر روز كلفت يا نوكرش نان ميگرفته، اما امروز خودش مجبور شده بيايد نان بگيرد. نميدانم، به هر حال ميخواهم بگويم به تو چه، اما جرأت نميكنم. نانم حاضر ميشود. آن را پشت و رو مياندازم روي پيشخوان چوبي شيبدار و ريگهايش را دانه دانه جدا ميكنم. براي اينكه نشان بدهم كنفت نشدهام خودم را از تك و تا نمياندازم. زير لب شروع به زمزمه شعار ميكنم: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». دستي از عقب، پشت يقه عرقگيرم را ميكشد و چيزي مياندازد توي تنم. به سرعت برميگردم. مرد را ميبينم كه ايستاده و به من ميخندد. دندانهايي يكدست و سفيد دارد كه برق ميزنند. بايد مصنوعي باشد. فقط چيني خيس اينطور برق ميزند. از شدت تعجب، چيزي را كه توي تنم انداخته از ياد بردهام. ناگهان نقطهاي در پشتم ميسوزد. با عجله عرقگيرم را از توي پيژامهام درميآورم. ريگ داغ و گرد و قلنبهاي روي زمين ميافتد. حتما” خواسته با من شوخي كند. اما من كه با او شوخي نداشتهام. پس خواسته به خاطر شعار خواندنم مرا تنبيه كند. زيرچشمي نگاهي به او مياندازم و از نانوايي درميآيم. كمي پايينتر نان را دولا ميكنم و منتظر ميايستم. يكي دو دقيقه بعد با ناني در دست پيدايش ميشود. سرم را به كاري گرم نشان ميدهم تا از كنارم بگذرد. چند قدم آهسته دنبالش ميروم. بعد فرياد زنان ميگويم: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». با يك جهش از جوي آب ميپرم و مثل برق به آنسوي خيابان ميدوم. هنوز وسط خيابانم كه ميبينم سايهاي بزرگ به طرفم ميآيد. سرم را برميگردانم و سپر آهني و كلفت يك كاميون ارتشي را در چند قدميام ميبينم. كاميون ترمز ميكند. چرخهايش روي زمين كشيده ميشود. از ترس و دستپاچگي بال درآوردهام. مثل اين است كه پرواز ميكنم. باد حركت چرخ جلو، پشت پايم را قلقلك ميدهد. اما من به سلامت جستهام و قسر در رفتهام. از پشت سرم ميشنوم راننده نعره ميزند: «مول بچه بيپدر و مادر». سر خيابان كه ميرسم يك لحظه برميگردم تا ببينم چه خبر شده. كاميون پر از سرباز تفنگ به دست و كلاهخود به سر است و چرخ جلويش توي جوي آب افتاده.
هنوز يكي دو ساعتي تا نهار مانده. داريم با بچهها «لب لب من، لب لب تو، باقالي به چن من» بازي ميكنيم. بعضي وقتها صداي تيراندازي از وسطهاي شهر به گوش ميرسد. از صبح تا بحال اينقدر از اين صداها شنيدهايم كه ديگر برايمان عادي شده. حتا دست از بازي نميكشيم تا به آنها گوش كنيم. از طرف خيابان حشمتالدوله همهمهاي بلند ميشود. سر و صداي گروهي آدم است. داد و فرياد ميكنند. شايد هم دارند شعار ميدهند. اينقدر درهم و برهم است كه معلوم نيست چه ميگويند. عجيب اين است كه اين سر و صداها در حال حركت است. حالا صدا از طرف خيابان باستان ميآيد. خودمان را به سه راه طرشت ميرسانيم. پنج شش تا ماشين باري را ميبينم كه دارند به رديف ميروند. از آن ماشينهايي كه پشتشان خاك رس و آجر و ماسه بار ميزنند. اما حالا پر از آدمند. در دست آدمها چوبهاي كوتاه و بلندي ديده ميشود. معلوم است دسته بيل يا كلنگ است. فريادهايي ميزنند و چوبها را تكان ميدهند. بعضي وقتها مي شود فهميد كه «جاويد شاه» ميگويند. كمي دنبالشان ميدويم. ماشينها جلوي دانشگاه جنگ كه ميرسند ميپيچند و به طرف باغشاه دور ميشوند. روبروي در عقبي دانشگاه جنگ ايستادهايم. دري چهارگوش و بلند و پهن. جلوي آن ايواني سنگي قرار گرفته كه با پلههايي به همان پهنا به خيابان ميرسد. طرفين پلهها دو سكوي كوتاه است. روي سكوها دو مجسمه شير كه دمهايشان را بالا گرفتهاند، يك قدم پيش گذاشتهاند و نعره ميكشند. چيزي پشت يكي از اين سكوها تكان ميخورد. اول فكر ميكنم سايه آفتاب درختان است. اما خيلي زود ميفهم اشتباه كردهام، چون رنگش آبي است. بقيه بچهها هم متوجه شدهاند و همگي داريم به آن سو نگاه ميكنيم. چند لحظه بعد كله دختري از پشت سكو بيرون ميآيد. بعد بلند ميشود ميايستد. چادري سرمهاي با خالهاي سفيد به سر دارد. هنوز ما را اينطرف خيابان نديده. با نگراني به دنبال مسير ماشينهاي باري نگاه ميكند. خيالش راحت ميشود و در همين لحظه چشمش به ما ميافتد. با خوشحالي بچگانهاي دستهايش را از زير چادر درميآورد و در هوا تكان ميدهد. در هر دست گردنبندي بلند از جنس خر مهره دارد. كيپ تا كيپ و به رنگ آبي سير. باد زير چادرش افتاده و مثل شنل «صاعقه» تكان ميخورد. لبههاي چادر را ميان دندانهاي سفيدش محكم ميگيرد. جلوي شيرها ميآيد و به گردن هر كدام گردنبندي آويزان ميكند. به اينطرف خيابان ميآيد. كنارمان ميايستد و از دور شيرها را تماشا ميكند. مثل اينكه از كارش راضي است، چون لبخندي ميزند و نگاهي دقيق به يكايكمان مياندازد. بعد در كوچه دانش ناپديد ميشود.
دوباره برميگرديم سر بازي خودمان، اما دستمال گرم نيست. بازي بو ميدهد. حواسمان جاي ديگر است. باز هم همهمه و فرياد بلند ميشود. منتها اين بار منظمتر و يكصداتر. ميدويم سر كوچه. دويست سيصد نفر مرد، وسط خيابان راه ميروند و شعار ميدهند. همگي عرق كردهاند و رنگ صورتهايشان قرمز است. رييسشان گروهباني با سه هشت روي بازوست. شعار اول را او ميدهد. بقيه با هم دم ميگيرند و حرفش را تكرار ميكنند. جوان و قلچماق است. وقتي نعره ميكشد، رگهاي گردنش سيخ ميشوند. كلاهش را گذاشته بيخ سرش. دگمههاي فرنچش تا روي ناف باز است. گتر شلوارها تا زير زانو بالا آمده. تسمه پروانه سياه و بلندي را در دست گرفته و با حالت ضربدر روي زمين ميكوبد. فريادكنان ميگويد: «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا شاه». بقيه هم دستهايشان را تكان ميدهند و در جواب همين را ميگويند. همينطور كه شعارخوانان از جلويم رد ميشوند حس ميكنم يك جاي كار ميلنگد. شعاري كه ميدهند نادرست است. جملهي آخر يك چيزي كم دارد. مثل اينكه ناتمام و ناقص است. از شعر و شاعري چيزي نميدانم. وزن و قافيه را نميشناسم. اما بخش كردن كلمات را در كلاس اول ياد گرفتهام. ميدانم مصدق سه بخشه. مُـ ، صَـ ، دِق. اما شاه يك بخشه. شاه. پس وقتي ميگوييم «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق» شعر درست است. اما وقتي ميگوييم «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا شاه» چيزي كم ميآوريم. دلم ميخواهد بروم جلوي گروهبان سردسته و حالياش كنم كه اشتباه ميخواند. اما قيافهاش آنچنان جدي و درهم است كه سرجايم سنگ ميشوم. ياد خانم ابراهيمي معلم كلاس اولم ميافتم. هر وقت يكي از بچهها بلد نبود كلمهاي را بخش كند، انگشتش را جلوي صورت او تكان ميداد و ميگفت: «آخر مي شي رفوزه، يه سر ميري تو كوزه.»
نهار را كه مي خوريم در كمال تعجب بزرگترها نميخوابند. فكر ميكردهام كه اگر سنگ هم از آسمان ببارد، خواب بعد از ظهرشان قطع نميشود. اما اشتباه ميكردهام. البته هيچكدام به روي خودشان نميآورند. هر كدام سرشان را به كاري گرم كردهاند. همه نگران و عصبانياند. من هم عصبانيم. عصبانيم به اين خاطر است كه با بيدار بودن آنها هيچ جور نميشود از خانه بيرون رفت. به همراه برادرم مثل دو طفل يتيم و معصوم گوشهاي كز ميكنيم. حواسمان جمع است. سعي ميكنيم پرمان به پر بزرگترها گير نكند. تجربهمان ميگويد كه در اين قبيل مواقع، تلافي چيزهاي ديگر را سر آدم در ميآورند. كتكهايي كه در اين حالات به آدم ميزنند به قول خودشان كتك مرگكي است. از بس كه مينشينم و به آنها زل ميزنم، چشمهايم پيليپيلي مي رود و خوابم ميبرد. دو سه ساعت بعد، از بوي عصر بيدار ميشوم. بوي عصر مخلوطي است از عطر گلهاي شببو، ميمون، شيپوري و ياس سفيد و به همراه بوي آجر و خاك آبپاشي شده، بوي هندوانه و خيار و چاي تازه دم. وقتي بيدار ميشوم يك مرتبه گريهام ميگيرد. نميدانم چرا حس ميكنم كه سرم كلاه رفته و خيلي غمگينم. بزرگترها هنوز در خودشان هستند و ساكتند. چند مشت آب به صورتم ميزنم. يكي دو گل هندوانه ميخورم. كمي حالم جا ميآيد. خانم جون چادرش را سرش مياندازد. ميخواهد برود بيرون ببيند دنيا دست كيست. از خانه درميآيم و ميروم سر كوچه. ديگر صداي تيراندازي شنيده نميشود. چند رشته دود سياه در آسمان زنجيره بسته. حتماً چند نقطه در ميان شهر ميسوزد. هوا دم كرده و بيحركت است. خيابانها ساكت و لختاند. كسالت از همه چيز ميبارد. يك تانك و چند جيپ ارتشي به سرعت ميگذرند. از دور مردي را ميبينم كه نزديك ميشود. يك صندلي روي سرش گذاشته و با دستش پشتي آن را گرفته. در دست ديگرش پارچ بلوري آب ديده ميشود. هنهن ميكند و عرق از هفت چاكش سرازير است. شكم گندهاي دارد كه كمربندش را زير آن بسته. دم پاي شلوارش ريش ريش است و يك پايش كفش ندارد. كلهاش كه با ماشين دو زده شده، صاف به تنهاش چسبيده. نميدانم در اثر وزن صندلي است يا اصلاً گردن ندارد. سر كوچه كه ميرسد صندلي را پايين ميآورد و ميگذارد ميان پيادهرو. صندلي خيلي قشنگي است. اگر كمي بزرگتر بود ميشد گفت مبل است. قسمتهاي چوبياش لاك الكلي است و برق ميزند. با پايههايي كه مثل پنجه حيوانات تراشيدهاند، محكم و استوار روي زمين ايستاده. پارچهاش مخمل سياه با بُته جقههاي آبي است. مرد كه قند در دلش آب ميكند، دستي به سر و گوش صندلياش ميكشد. مثل اينكه ميخواهد مطمئن شود صندلي راستي راستي مال اوست. چند بار نشيمنگاه صندلي را فشار ميدهد. بعد روي آن مينشيند. معلوم نيست چرا يكهو نيشش تا بناگوش باز ميشود. عرق پيشاني را با انگشت ميگيرد و دستش را با پيراهن سفيد چركمردهاش پاك ميكند. تنگ بلور را بالا ميآورد. تنگ كشيده و ظريف و پر از تكههاي يخ و آب است. ميگذارد لب دهانش و شروع ميكند قورت قورت خوردن. آب خوردنش كه تمام شد، تنگ را ميگذارد بالاي شكمش. با ناشيگري پايش را روي پاي ديگرش مياندازد و چشمانش را خمار ميكند. يكي از مردها كه سر كوچه ايستاده كنجكاوانه ميپرسد اين چيزها را از كجا آورده. مرد سري به طرف حشمتالدوله تكان ميدهد و خيلي خلاصه و مختصر ميگويد: «از خونهي پير كفتار». همه ميدانيم منظورش مصدق است. چند لحظه بعد مثل اينكه از حرف خودش جا خورده باشد بلند ميشود. دست و پايش را جمع ميكند و نگاهي مشكوك به اطراف مياندازد. چند قلپ ديگر آب ميخورد. صندلي را روي سرش ميگذارد و تنگ به دست دور ميشود.
از خانم جون يك قران ميگيرم بروم بستني بخرم. نرسيده به سقاخانه چشمم ميافتد به مهران. روي پلههاي محضر اسناد رسمي نشسته و در فكر است. با هم همكلاس هستيم. شاگرد زرنگي است و خطش خيلي خوب است. پدرش معلم خط است و به غير از او، چند پسر ديگر هم دارد. ميدانم بزرگترينشان دانشكده افسري ميرود. پولم را نشانش ميدهم كه وسوسه شود و همراهم تا بستني فروشي بيايد. اما اصلاً در اين عوالم سير نميكند. همينطور نشسته و مثل موش آستين پيراهنش را ميجود. چشمم به كيف مدرسهاش ميافتد كه بندهاي چرمياش را به شانه انداخته. به خودم ميگويم الان تابستان است و مدرسهها باز نيست. همين حرف را به او ميزنم و دستم را روي كيف ميگذارم. آنچنان خود را كنار ميكشد كه انگار دست من آتش است. با تعجب نگاهش ميكنم. بغض كرده و پريشان است. به شوخي ميپرسم در كيف چه دارد كه اينقدر سنگين است. به جاي جواب دادن برميخيزد و دوان دوان دور ميشود. اينقدر رفتارش عجيب است كه فكر ميكنم ديوانه شده. كنجكاوانه بلند ميشوم و دنبالش ميدوم. ميرود در كوچهي مدرسه بابك و روي سكوي خانهاي مينشيند. به چند قدمياش كه ميرسم صدايش مي زنم. باز از جايش ميجهد و فرار ميكند. قضيه براي من به شكل بازي گرگم به هوا درآمده. اين بار قدمهايم را سريعتر ميكنم و به او ميرسم. شانهاش را كه ميگيرم خودش را كنار ديوار ميكشد، كز ميكند و روي زمين مينشيند. با تعجب ميبينم دارد گريه ميكند. هر چه از او دليل گريهاش را ميپرسم. سرش را بالا مياندازد و با دست اشكهايش را پاك ميكند. جواني رهگذر متوجه ما شده. مهران گريه را قطع ميكند و با بدگماني نگاهي به او مياندازد. جوان سركوچه ميرسد و ميپيچد. مهران كه با چشم او را تعقيب ميكرده، بلند ميشود و راه ميافتد. نه چيزي به نظرم مي رسد كه بگويم و نه كاري كه بكنم. همينطور كنارش راه ميروم. يكمرتبه ياد دو تا دهشاهي ميافتم كه از خانم جون گرفتهام. اينقدر به مهران پرداختهام كه بستني يادم رفته. پول را نشان ميدهم و دعوتش ميكنم برويم بستني بخوريم. حرفي نميزند، اما دنبالم ميآيد. ميرويم دكه مشدي كه يخ فروش است، اما بستني هم دارد. دو تا بستني دهشاهي ميدهد دستمان. بوي هل و گلاب كه به دماغمان ميخورد، روحمان تازه ميشود. همانجا ميايستيم و ليسيدن را شروع ميكنيم. بستني كه تمام ميشود مهران حسابي نمكگير شده. در سكوت راه ميافتيم. حس ميكنم حرفي راه گلويش را بسته. مطمئنم رازش را به من خواهد گفت. ميرسيم جلوي سقاخانه. شبكه آهني سبز رنگي سرتاسرش را پوشانده. نقش و نگارش مثل طارمي لب ايوانهاست. دريايي از شمع رنگ و وارنگ آب شده در آن پايين ماسيده. دو پياله برنجي وصل شده به زنجير، از طرفين سقاخانه آويزان است. مهران دستش را دراز ميكند و شبكه آهني را ميگيرد. از من هم ميخواهد همين كار را بكنم. بعد به حضرت ابوالفضل قسمم ميدهد هر چه به من گفت به كسي نگويم. قسم ميخورم. ميگويد كيفش پر از روزنامههايي است كه برادرانش ميخواندهاند. ميگويد پدرش صبح از خانه بيرون رفته و ظهر هم برنگشته. ميگويد مادرش از او خواسته روزنامهها را ببرد و دور بريزد. مادرش سفارش كرده كه كسي او را در حين دور ريختن روزنامهها نبيند. اما هر جا رفته همه نگاهش ميكردهاند. حالا هم روزنامهها روي دستش مانده. نه ميتواند به خانه برشان گرداند و نه ميتواند از سرشان خلاص شود. فكري درخشان به سرم ميزند كه از مزه بستني مايه گرفته. سيروس بقال. ميتوانيم روزنامهها را مثل كاغذ باطله به سيروس بقال بفروشيم. بابت باز نبودن مغازهاش هم دلشورهاي ندارم. حتا جمعهها و روزهاي قتل هم باز ميكند. بعد با پولي كه گير ميآوريم مهران مرا به بستني ميهمان ميكند. موضوع را كه به او ميگويم از خوشحالي آنچنان به هوا ميپرد كه كيف از شانههايش رها ميشود. براي رسيدن به سيروس بقال بايد از جلوي كلانتري بگذريم. نگاهي به در كلانتري مياندازم. چيزي از داخل حياط ديده نميشود. پرده سياهي كه از بس دستمالي شده برق مي زند، جلويش آويزان است. در پاشنه در و اتاقك كنار آن، چند پاسبان تفنگ به دست پلاسند. مثل اينكه همهشان دارند به ما نگاه ميكنند. قدمهايمان را تند ميكنيم و رد ميشويم. حدسم درست بوده. سيروس بقال باز است. روزنامهها را در ترازويش ميكشد و يك سكه يك قراني به مهران ميدهد. مهران هم عرش را سير ميكند. چنين راهحل تر و تميزي را به خواب هم نميديده. هم كيف سبك شده هم دلش. خوشحال و خندان دوباره ميرويم سراغ مشدي.
سر كوچه كه ميرسيم پدرش با حالتي گيج و نگران به پيشوازمان ميآيد. او را بارها ديدهام. همه وقت سال كت و شلوار ميپوشد و كراوات ميزند. كت و شلوارش آنقدر اطو خورده كه برق افتاده. گره ريز كراواتش كه به اندازه يك فندق است، زير چين و چروك پوست گردنش ناپديد شده. موهاي سفيد و صافش روي پيشانياش ريخته و عينكش نك دماغش است. من و مهران هر دو از دور سلام ميكنيم. به هم كه ميرسيم جلوي پسرش زانو ميزند. شانه هايش را ميگيرد و خوب نگاهش ميكند. بعد ناگهان بيمقدمه ميگويد: «از فردا هر كي ازت پرسيد طرفدار كي هستي، بگو طرفداران نون سنگك و ديزي آبگوشت». شانههاي مهران را تكان ميدهد و ميپرسد: «فهميدي؟» مهران هاج و واج با حركت سر ميگويد كه فهميده. پدرش بار ديگر شانههاي او را تكان ميدهد و ميپرسد: «چي ميگي؟» مهران با صدايي لرزان ميگويد: «ميگم طرفدار ديزي سنگك و نون آبگوشت». به سرعت حرفش را درست ميكند و دوباره ميگويد «نون سنگك و ديزي آبگوشت». پدر مهران لحظهاي نگاهش به من ميافتد. فكر ميكنم دارد از من هم سؤال ميكند. تند ميگويم «نون سنگك و ديزي آبگوشت».
شب ديروقت است. بالاي پشتبام در رختخواب دراز كشيدهام. نميدانم چرا خوابم نميبرد. بزرگترها روي تخت كنار حوض نشستهاند و آرام حرف ميزنند. چند بار سعي كردهام از آن بالا حرفهايشان را بشنوم اما بيفايده بوده. برادرم خواب است. چند بار روي تشكهاي ملحفهدار سفيد، خر غلت ميزنم. زياد به دلم نميچسبد. خل بازي در آوردن به تنهايي به درد نميخورد. به پشت ميافتم و به ستارهها نگاه ميكنم. بين اتفاقات امروز، اين آخري بيشتر از همه مرا به فكر انداخته. «نون سنگك و ديزي آبگوشت.» هر چه زير و بالايش ميكنم، سردر نميآورم. بيشتر به اسم رمز شبيه است. از حرف پدر مهران اينطور برميآيد كه اگر آدم اين جمله را بگويد، كسي كاري به كارش ندارد. اما آخر چرا طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن مثل طلسم آدم را از بلاها دور نگاه ميدارد. ياد زنبورهاي درشت و قرمز ميافتم. وقتي چوب در لانه آنها ميكنيم، براي فرار دادنشان مدام ميگوييم «سير سركه». شايد نون سنگك و ديزي آبگوشت هم چنين كاري ميكند. باز هم فكر ميكنم. بارها به دكان سنگكي رفتهام و بارها و بارها آبگوشت خوردهام. چه سري در اين دو چيز است كه تا حالا متوجه نشدهام. تصميم ميگيرم فردا كه به دكان سنگكي ميروم، همه چيز را به دقت نگاه كنم. صدايي به گوشم ميخورد. اول فكر ميكنم برادرم است كه در خواب حرف ميزند. اما اشتباه كردهام. صدا از كوچه ميآيد. ميروم لب پشتبام و پايين را نگاه ميكنم. مردي كنار ديوار چمباتمه زده و گريه ميكند. نور چراغ برق سر كوچه اينقدر كم سو است كه نميتوان او را شناخت. پچپچه وار صدا ميزنم و ميپرسم كي است. از جا ميپرد و بالا را نگاه ميكند. ميبينم حاج حسن است. خجالت ميكشم و سرم را ميدزدم. اينهم يكي ديگر. امروز راستي راستي چه خبر است؟ چه بلايي سر آدم بزرگها آمده كه اينقدر كارهاي عجيب و غريب ميكنند؟ دوباره دراز ميكشم و به آسمان نگاه ميكنم. برادرم چند كلمه نامفهوم ميگويد و در رختخواب مينشيند. عادت هر شبش است. در خواب حرف ميزند و بعضي وقتها هم راه ميرود. براي اينكه از پشتبام نيافتد، پايش را با تكهاي طناب به هاون سنگي بزرگي كه آن بالاست ميبنديم. يكمرتبه بلند ميشود و راه ميافتد. در اين مواقع براي اينكه زابرا نشود، يا هول نكند، او را بيدار نميكنيم. خودش وقتي به آخر طناب ميرسد برميگردد و دوباره ميخوابد. اما به نظرم ميآيد اين بار زيادتر از حد معمول از رختخوابها دور شده. نگاهي به پايش مياندازم. از طناب خبري نيست. بزگترها اينقدر سرشان شلوغ بوده و حواس پرتي داشتهاند كه اين يك كار را فراموش كردهاند. برادرم دو سه قدم بيشتر با لبه پشتبام فاصله ندارد. نميدانم چطور خودم را به او مي رسانم كه از جلويش سر در ميآورم. با يك ضربه او را به عقب هل ميدهم. بر زمين ميافتد و برق بيداري را در چشمهايش ميبينم. اما خودم ميان زمين و آسمانم. حس ميكنم به سرعت دارم پايين ميروم. لحظهاي بعد صاف ميافتم وسط تخت بزرگ چهارگوشي كه بزرگترها دورتادورش نشستهاند. با افتادن من استكان نعلبكيها و قوري و قندان نيممتر بالا ميپرند. حبههاي قند مثل وقتي كه سر عروس نقل ميپاشند، به سر و صورتم ميخورند. بزرگترها با چشمهاي از حدقه درآمده و دستهايي كه حايل صورتشان است همگي قوز كردهاند. نميدانم انتظار داشتهاند چه بلايي از آسمان بر سرشان نازل شود كه اينقدر ترس برشان داشته. اولين كسي كه به خودش ميآيد خانم جون است. اولين ضربه را هم او نثارم ميكند. بادبزن دستياش را آنچنان ميكوبد فرق سرم كه بيخ حلقم به خارش ميافتد. تا ميآيم به خودم بجنبم و در بروم از هر طرف ضربهاي ميخورم. چند دقيقه بعد در حالي كه ناله و نفرين و فحش بدرقهام ميكنند، از پلههاي پشتبام بالا ميروم. كنفت و كوفته و كسل روي رختخوابها ميافتم. خنكي ملحفهها كمي حالم را جا ميآورد. خيلي شكارم و از امروز دل پري دارم. زير لب چند فحش چارواداري قرقره ميكنم. اما معلوم نيست طرفي كه به او فحش ميدهم كيست. شايد شانس است. شايد روزگار است. شايد هم امروز به خصوص است. فكر ميكنم نحسي امروز دامن مرا هم گرفته.
**
دو روز بعد در نانوايي سنگكي، يك مرتبه يادم ميافتد چه تصميمي گرفته بودم. ميخواهم بدانم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن چه معنايي دارد. با دقت نگاهي به اطرافم مياندازم. همه چيز مثل هميشه است. سيخ و پارو و تغار خمير و گرگر آتش و ريگهاي ريز و درشت. نصرت انبر بلندي برميدارد و ميرود طرف سوراخي كه كنار تنور است. نصرت پادوي نانوايي است. هيچوقت نديدهام كلاهش را از سر بردارد. سياه سوخته و ترياكي و قد بلند است. درست مثل يك مداد سوسمار، كه كلاه شاپويي بالايش گذاشته باشند. از توي سوراخ كار تنور، ديزي گرد و قلنبهاي درميآورد و پيش آقا رحمان مي برد. آقا رحمان ترازودار است و پشت دخل مينشيند. ديزي را كه هنوز با انبر نگاه داشته ميگذارد جلوي او. آقاي رحماني نگاهي به داخل ديزي مياندازد. لايه كلفتي از چربي در گردن ديزي تكان ميخورد. گوجهفرنگيهاي قرمز، سيبزمينيهاي قهوهاي، گوشتهاي صورتي و استخوانهاي سفيد دنده در زير لايه زرد چربي پيدا و ناپيدا ميشوند. بخار آبگوشت با بوي دارچين و فلفل و ليمو عماني، مغازه را برداشته. آقا رحمان چند نفس عميق ميكشد. يكي دو بار آب دهانش را قورت ميدهد. بعد با حركت سر اظهار رضايت ميكند. نصرت به همان ترتيب كه ديزي را آورده، دوباره مي برد و در سوراخ كنار تنور ميگذارد. صداي بانو ناشناس از راديوي پشت سر آقا رحمان بلند ميشود. راديو بزرگ است و آن را در پارچه سفيدي قنداق پيچ كردهاند. پارچه پر از گلدوزيهاي هنرمندانه است. طرفين دهنه گرد بلندگو دو بلبل نشستهاند و هر كدم شاخه گلي به نوكهايشان گرفتهاند. آقا رحمان در حاليكه هنوز چشمهايش از نشئه بوي آبگوشت خمار است صداي راديو را بلند ميكند. بانو ناشناس به همراه ويلن شوهرش آقاي شاپوري دارد سنگ تمام ميگذارد. ميخواند «نام من شبنمه، عمر من يكدمه، در اين دنيا مست و رسوا، مست و رسوا» در حالي كه به آهنگ گوش ميدهم، در بحر حركات آقا كمال و آقا جمال فرو ميروم. برادر دوقلو هستند. اولي شاطر است، دومي نان درآر. هر دو عرقگير ركابي به تن دارند. پيژامههايشان هم از يك جنس است. پارچه اي راه راه با خشتكي كه نيم متر ميان پايشان آويزان است. يكمرتبه متوجه موضوعي ميشوم. حركات آقا جمال و آقا كمال، آنقدر با ضربه هاي تنبك و رعشههاي ويلون و پيچ و تاب صداي بانو ناشناس ميخواند، انگار دارند ميرقصند. چشمم به نصرت ميافتد. گوشهاي نشسته و تكهاي نمك سنگ را در هاون ميكوبد. ضربه هاي دسته هاون او هم با آهنگ هماهنگ است. به آقا رحمان نگاه ميكنم، با انگشتهاي كوتاه و چاقش روي پيشخوان رنگ گرفته و بانو ناشناس را همراهي ميكند. خودم هم دو ريگ گرد را دارم به هم ميكوبم و آهنگ را زير لب زمزمه ميكنم. بقيه مشتريها هم هر كس به نوعي. مهران وارد ميشود. از تكه يخي كه در توري پارچهاي دارد، آب چك چك مي ريزد. نگاه آشنايي به طرفم مياندازد و ميآيد كنارم. آهسته ميپرسم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن يعني چه. ميگويد از مادرش پرسيده، اما او هم جوابي داده كه قضيه سختتر شده. كنجكاوانه چشم در چشمش ميدوزم. ميگويد مادرش گفته «يعني سرت به آخور خودت باشه».
از نانوايي در ميآيم. هنوز هم از قضيه نان سنگك و ديزي آبگوشت سردر نياوردهام. اما صورت مسئله عوض شده. حالا ميخواهم معناي «سرت به آخور خودت باشه» را بفهم. اسبها را در اصطبل و الاغها را در كاروانسرا ديدهام. همگي سرشان به آخور خودشان بوده. هيچكدام كاري به كار بقيه نداشتهاند. هر كدام كاه يا جوي خودشان را ميخوردهاند. خب كه چي؟ اين چه ربطي به نان سنگك و ديزي آبگوشت دارد؟ خرده خرده از ناني كه در دست دارم ميخورم و فكر ميكنم. هر چه بيشتر به مغزم فشار ميآورم، كمتر ميفهم. سر كوچه چشمم به هندوانه فروش دوره گرد ميافتد. خورجين هندوانهها را پياده كرده و در سايه ديوار دراز كشيده. افسار الاغش را با زنجير به تير چوبي چراغ برق بسته. به الاغ نگاه ميكنم. مثل اينكه اولين بار است چنين حيواني ميبينم. خاكستري رنگ و لاغر است. پشت كمر و گردن و كنار دمش، پر از لكههاي سفيدي است كه زماني جاي زخم بوده. مدام پوستش را ميلرزاند و با حركت دم و گوشها و تكان گردن، مگسها را از خودش دور ميكند. مگسهاي سمجي كه چرخي كوتاه ميزنند و دوباره سر جاي اولشان مينشينند. الاغ زير تيغ آفتاب ايستاده و تكان نميخورد. چند پوسته هندوانه خاك آلود جلويش بر زمين افتاده. به چشمهاي خالي و بيحالتش نگاه ميكنم. معلوم نيست به چه فكر ميكند. گرمش است، سردش است، گرسنه است، سير است، تشنه است، خسته است، خوشحال است ، عصباني است، غمگين است. هيچ. همانطور ايستاده و مرا ميپايد. لحظهاي بعد بادي به دماغ مياندازد و فرت و فرتي ميكند. بعد يك مرتبه روي زمين ولو ميشود و شروع ميكند به خر غلت زدن و گرد و خاك بلند كردن. خندهام ميگيرد. به نظرم ميرسد او هم دارد به آهنگ بانو ناشناس ميرقصد. اما به سرعت خندهام را فرو ميخورم. مگر نه اينكه در جواب نگاه پدر مهران گفتهام كه من هم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت هستم و مگر نه اينكه هركه طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت باشد، سرش به آخور خودش است. پس در اينصورت با اين حيوان چندان فرقي ندارم. به قول خانم جون «نه فقط قباي زيباست لباس آدميت»
همانشب نشستهايم و شام ميخوريم. در خانه را ميزنند. از كوتاه و بلندي ضربهها و تعداد كوبهها ميفهمم داييام است. خوشحال از جايم ميپرم و ميدوم. ده روزي هست او را نديدهام. در را باز ميكنم. با اين كه چراغ سر در خانه را روشن كردهام، اول او را نميشناسم. كلاه خود آهني سبز رنگي به سرش است. فانوسقهاي به كمر بسته و براي اولين بار پاچههاي شلوارش را روي چكمهها گتر كرده. قيافهاش هم عوض شده. سياه سوخته و لاغر و خسته است. به قول خودش مثل قنديل غم، ميان لنگه در آويزان شده. هيجان زده سلام ميكنم. دستي به سرم ميكشد و وارد ميشود. خانم جون كه او را ميبيند، با مشت ميكوبد روي سينه خودش. اين كار دو معني دارد، معني اولش اين است كه «قربونت برم» و معني دومش اين است كه «خاك بر سرم، چرا اين ريختي شدي؟» داييام سلام ميكند و آرام و سنگين در گوشه تخت مينشيند. طوري مينشيند انگار باري بر دوش دارد. خانم جون تر و فرز يك چاي دبش ميريزد و به دستش ميدهد. دايي چاي را ميگيرد و به نقطهاي خيره ميشود. همه شام را فراموش كردهاند و در سكوت به او نگاه ميكنند. اما من و برادرم به چيز ديگري نگاه ميكنيم. فانوسقه اي كه به كمر بسته، هر دوتايمان را جادو كرده. فانوسقه سبز رنگ و از جنس برزنت است. دور تا دورش پر از سوراخهايي است كه مثل سوراخ كمربند منگنه شده. يك طرف فانوسقه جلد سرنيزهاش آويزان است و طرف ديگر قمقمهاش. جلد سر نيزه بلند و سياه است اما بعضي وقتها بنفش به نظر ميرسد. جلد قمقمه سبز رنگ و برزنتي است. در سياهي دارد كه زنجيري به بالاي آن وصل شده. خانم جون با اشارات چشم و ابرو چيزي ميگويد. خالهام به سرعت ميرود و با حولهاي سفيد و يك صابون عطري برميگردد. داييام حوله و صابون را ميگيرد و ميرود سر حوض. فانوسقه را كه باز ميكند و كنار درخت نسترن بر زمين ميگذارد، بند دل من پاره ميشود. نگاهي به برادرم مياندازم. ميبينم او هم مرا نگاه ميكند. هر دو تايمان ميدانيم كه بايد دندان روي جگر گذاشت و كمي صبر كرد. خالهام با آفتابه آب روي دست داييام ميريزد. سر و صورتش را كه خشك ميكند و مينشيند، كمي تر و تازه شده. خانم جون يك لقمه نان و پنير و سبزي ميگيرد و به دستش ميدهد. لقمه را كه ميخورد همه جان ميگيرند و صحبتها شروع ميشود. ميگويد چند روز اول را توي پادگان به حالت آماده باش بودهاند. بعد هم هر روز يكجاي تهران نگهباني دادهاند. امروز صبح گروهانشان را آوردهاند آخر اسكندري جلوي بيمارستان هزار تختخوابي كه نگهباني بدهند. به هزار زحمت از سر گروهبانشان نيم ساعت مرخصي گرفته تا سري به خانه بزند. باز سكوت ميكند و به نقطهاي خيره ميشود. بعد راجع به روز بيست و هشتم مرداد حرف ميزند. ميگويد او و رفيقش تيرهايشان را هوايي خالي ميكردهاند، اما بعضي از نقلعليها حاليشان نبوده و مردم را لت و پار ميكردهاند. از مغزهاي پاشيده شده به ديوار ميگويد و از خونهاي خشك شده بر زمين. از مردي كه دستش از مچ قطع شده بوده و با دست ديگرش آن را گرفته بوده و ميدويده. خانم جون باز چشم و ابرو ميآيد و لب گزه ميرود. يعني اين حرفها را جلوي بچهها نزن. من و برادرم نشان ميدهيم كه بچههاي باادبي هستيم. آهسته از جمع بزرگترها دور ميشويم و به آن سر حياط ميرويم. جايي كه داييام فانوسقه را بر زمين گذاشته. دو نفري برش ميداريم كه سر و صدايي نكند. نگاهي به آن طرف حوض مياندازيم. همه چيز آرام است. مثل مار ميخزيم و به طرف پلههاي پشتبام ميرويم. اولين دعوايمان را در راه پله ميكنيم و دومي را زير خرپشته. با سومين دعوا برادرم كوتاه ميآيد و ميگذارد من اول فانوسقه را ببندم. دست راستم را ميگذارم روي جلد سرنيزه و دست چپم را روي قمقمه. يك مرتبه ميشوم كلانتر شهر «داج سيتي». وسط خيابان شهر ايستادهام و منتظر رئيس دزدها هستم. رئيس دزدها حمام و سلمانياش را كرده و قرار است از كافه در بيايد. مردي كه پيشبند چرمي پوشيده ليوان دستهدار بلندي را روي پيشخوان دراز و ليزي به طرف او سر ميدهد. رئيس دزدها ليوان را يك نفس سر ميكشد. زني را كه كنارش ايستاده پس ميزند و بيرون ميآيد. هنوز دستش را به طرف هفتتيرش نبرده كه كلكش را ميكنم. چند بار پلك ميزنم. ميشوم خلبان يك هواپيماي ملخدار دو باله. يك دستم به فرمان است و يك دستم به مسلسل. عين قرقي بالا و پايين ميروم و هواپيماهاي دشمن را ميزنم. يك مرتبه از دم هواپيمايم دود سياهي بلند ميشود. از هواپيما ميپرم بيرون و با چتر نجات پايين ميآيم. وسط زمين و هوا ميشوم تارزان. نعرهاي مي زنم تا فيلها را خبر كنم. ميان درختها بند بازي ميكنم و روي شاخه كلفتي ميايستم. خنجرم را ميان دندانهايم مي گيرم و براي كشتن سوسمارها ميان آبش شيرجه ميزنم. در يك چشم به هم زدن همه را ناكار ميكنم و نعره ديگري ميكشم.
صداي خانم جون مرا به خود ميآورد. زود از لبهي بام سرك ميكشم ببينم چه خبر است. خودشان با خودشانند. هنوز كسي متوجه ما نشده. داييام دارد حرف ميزند. مثل بادبادكي كه در باد كله بزند، مدام سرش روي شانهي چپ و راستش خم ميشود. از آن بالا به نظرم ميرسد كه كار بدي كرده و حالا دارد التماس ميكند كه او را ببخشند، يا اينكه ميگويد تقصير او نيست. شايد هم از چيزهايي كه در اين چند روز ديده سرش سنگين شده و نميتواند آن را صاف روي گردنش نگاه دارد. بعد به گريه ميافتد. در خودش قوز ميكند و شانههايش تكان ميخورند. بقيه هم به گريه ميافتند. مثل اينكه جيرجيركها هم ناراحت شدهاند، چون آنها هم يك مرتبه صدايشان قطع ميشود. نگاهي تعجبزده با برادرم رد و بدل ميكنيم. خانم جون چند سرفه ميكند و گوشهي چارقد را به چشمهايش ميكشد. سماور را تكاني ميدهد و فوتي توي تنورهي آن ميكند. ذرات خاكستر به هوا بلند ميشوند. چاي ديگري جلوي داييام ميگذارد و ميگويد: «مرد گنده خوب نيست گريه كنه، يادت بياد پارسال تو سينما، نزديك بود چه بلايي سر تو و اون طفل معصوم بيارن، بهتره كاسه از آش داغتر نشي، از عهد جان و بن جان گفتهن چيزي كه عوض داره گله نداره.» اين حرف خانم جون مثل آبي كه روي آتش بريزند، داييام را آرام ميكند. گريهاش كمكم تمام ميشود. چند بار بينياش را بالا ميكشد و با آستين چشمهايش را پاك ميكند. منظور خانم جون از طفل معصوم منم و سينماي پارسال يعني سينما ديانا كه سبيلوها نزديك بود با چاقو داييام را ناكار كنند. چيزي كه نميفهمم اين است كه سينماي پارسال و چاقوكشي سبيلوها چه ربطي به گريهكردن داييام دارد. شايد كساني كه مغزهايشان به ديوار پاشيده و خونهايشان بر زمين خشكيده، همان سبيلوها بودهاند. در اين صورت كه داييام نبايد برايشان گريه كند. آنها كه در سينما ديانا داشتند او را ميكشتند. چه چيزي كه عوض داره گله نداره؟ اصلا چيزي كه عوض داره گله نداره، يعني چه؟ برادرم با سقلمهاي حاليام ميكند كه نوبت او نزديك است. با يك جست ميروم توي پشه بند. ميشوم هِنساي عرب. شنلي بر دوش دارم و شمشير كجي به كمر. سوار بر اسب سفيدي وسط بيابان ميتازم. از دور، در كنار چند درخت نخل، خيمهاي بزرگ به چشم ميخورد. نزديك كه ميشوم ميبينم اشتباه كردهام. از خيمه و نخل خبري نيست. نگاهي به اطراف مياندازم. تا چشم كار ميكند شنزار است. تشنهام شده است. دست ميبرم به قمقمه. ميخواهم از فانوسقه جدايش كنم. نميشود. فانوسقه را از كمرم باز ميكنم. در قمقمه به راحتي چند بار ميپيچد و باز ميشود. قمقمه را ميگذارم به دهانم و يك ضرب چند قلپ گنده ميخورم. قلپ آخري هنوز پايين نرفته كه ميفهمم يك جاي كار عيب دارد. يك مرتبه نفس در سينهام گره ميخورد و بالا نميآيد. آبي كه خوردهام از دهان و حلق گرفته تا گلويم را ميسوزاند و پايين ميرود. با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارم به برادرم نگاه ميكنم كه با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارد به من نگاه ميكند. حتما قيافهام خيلي ترسناك شده. بالاخره با صدايي شبيه به عرعر خر نفسي تازه ميكنم. هنوز درست نميدانم چه بلايي سرم آمده. فقط به شدت ترسيدهام و ميدانم بايد خودم را به خانم جون برسانم. اينقدر هول هولكي از پشه بند خارج ميشوم كه ريسمانها چهار طرفش پاره ميشود و پايين ميافتد. برادرم كه حواسش جمعتر از من است، خودش را زودتر به بزرگترها ميرساند و فريادزنان خبر ميدهد كه من از قمقمه «آبچاله» خوردهام. آبچاله اسمي است كه خانم جون به مشروبات الكلي داده. در خانهي ما اينجور چيزها فقط يك اسم دارند: «آبچاله». جلوي تخت كه ميرسم همهي بزرگترها ايستادهاند و با نگراني و كنجكاوي به من نگاه ميكنند. دست خانم جون را ميگيرم و سكسكه كنان به گريه ميافتم. به غير از داييام هيچ كس نميداند موضوع از چه قرار است. فانوسقه را از دستم ميقاپد و در قمقمه را به سرعت ميبندد. خانم جون چند بار دهانم را بو ميكشد، بعد ناباورانه به داييام خيره ميشود. ميدانم الان كاري ميكند كارستان. داييام منمن كنان ميگويد كه جناب سروانشان هر روز صبح يك حلب آبچاله ميآورد و قمقمهي تمام افراد گروهان را به زور پر ميكند. همه بايد سهمشان را بگيرند وگرنه برايشان بد ميشود. خانم جون ديگر حتا نگاهش هم نميكند. دست مرا ميگيرد ميآورد سر چاهك حوض. اول پس گردنم را ميگيرد و سرم را ميكند زير آب. بعد بيهوا تا بند سوم انگشتش را ميكند توي حلقم. عقم مينشيند و دلم مالش ميرود ولي چيزي برنميگردانم. حالا گريهام تبديل به زوزه شده. ميخواهد باز هم انگشت بزند كه نميگذارم. يكي دو تا ميزند پس كلهام و ميگويد خودم انگشت بزنم. عوض اينكه انگشت بزنم زور ميزنم و تلنگم در ميرود. خجالتزده سرم را بالا ميآورم ببينم كسي متوجه شده يا نه. ميبينم همه دوقلو شدهاند و كجكي ايستادهاند. ديوارها و تمام خانه همه كج هستند. اصلا همه چيز كج است. عجيبتر از همه حوض است. با اينكه كج شده آبش نميريزد. ميخواهم از اين حالت عجيب و غريب حوض سر دربياورم. سعي ميكنم به آن خيره نگاه كنم. هي از ديدم در ميرود. بلند ميشوم بايستم. مثل خرچنگ قيقاج ميروم و تلوتلو ميخورم. رفتارم همه را ترسانده. حتما مست شدهام. خانم جون با دو دست محكم ميزند به صورتش و لپهايش را ميكند. يكي دو بار مستها را ديدهام كه شبهاي دير وقت تلوتلو ميخوردهاند و آواز كوچه باغي ميخواندهاند. يك مرتبه هوس آواز خواندن به سرم ميزند. شش دانگ صدايم را ول ميكنم و ميخوانم: «نام من شبنمه، عمر من يكدمه، در اين دنيا مست و رسوا مست و رسوا.» خالهام از خنده چنان ريسه ميرود كه پرههاي دماغش به لرزه ميافتند. خانم جون تشري به او ميزند و با حالت آدمهاي آب از سر گذشته وا ميرود. قلبم تند ميزند. از گونههايم آتش ميبارد. بر پيشانيم عرق نشسته و مثل يك پر احساس سبكي ميكنم. از خندهي خالهام شير شدهام. حس ميكنم همه را در مشت دارم و هر كاري از من برميآيد. شروع ميكنم دور حوض ورجه ورجه كنان دويدن. داييام ناپديد شده. حتما هوا را پس ديده و زده به چاك. مادرم كه تا حالا يك گوشه ايستاده بوده و ناخنهايش را ميجويده ميگويد ببرندم دكتر. خانم جون مرا ميگيرد و كشان كشان ميآورد زير نور چراغ. خوب نگاهم ميكند. از بقيه ميخواهد مرا محكم نگاه دارند. دست از تلاش برميدارم و طاقباز ميخوابم. دنيا دور سرم ميچرخد. خانم جون با يك كاسهي كعبدار مسي، نصفه هندوانهاي سرخ رنگ و تكهاي پارچهي ململ سفيد ظاهر ميشود. جنگي هندوانه را آبتراش ميكند و ميريزد توي پارچه ململ. بعد پارچه را در كاسه كعبدار ميپيچاند و آب هندوانه را ميگيرد جلوي دهانم. نيمخيز ميشوم و شروع ميكنم به خوردن. صداي قورت قورت پايين رفتن آب هندوانه در گوشهايم ميپيچد. نفسي تازه ميكنم و دوباره مشغول ميشوم. ته كاسه را كه بالا ميآورم حس ميكنم حالم كمي بهتر شده. خانم جون باز به دقت نگاهم ميكند. انگار انتظار داشته اثر آب هندوانه همان لحظه ظاهر شود. لبخندي ميزنم تا خيالش راحت شود كه حالم خوب است. اما حالم خوب نيست. آسمان را كه نگاه ميكنم ستارهها به راه ميافتند و ميچرخند. چشمهايم را كه ميبندم خودم به راه ميافتم و ميچرخم. خانم جون بار ديگر با كاسهي كعبدار مسي پيدايش ميشود. كاسه تا يك بند انگشت پايينتر از لبهاش پر از آب هندوانه است. چند قلپ كه ميخورم ديگر پايين نميرود. چند حبه قند مياندازد تويش تا راضيام كند. اما اگر يك كله قند هم بياندازد، ميلي به خوردن ندارم. از لبهاي به هم فشرده و ابروهاي گره خوردهاش ميفهمم كه پيله كرده و تا آبچاله را بالا نياورم ول كن معامله نيست. پتههاي چارقدش را مياندازد روي شانههايش. كنارم مينشيند و زانويش را ميگذارد پشتم. دستش را دور گردنم حلقه ميكند و چانهام را ميگيرد. دستها و پاهايم را هم ديگران ميگيرند. لب كاسه را به لبهايم فشار ميدهد. دهانم را آنچنان بستهام كه باز كردنش عرضه ميخواهد. خانم جون اشارهاي به مادرم ميكند. مادرم بينيام را ميگيرد. اين يك چشمه را ديگر نخوانده بودم. راه نفس كشيدنم بند ميآيد و چارهاي ندارم جز اينكه دهانم را باز كنم. باز كردن دهان همان و بلعيدن آبشاري از آب هندوانه همان. آنچنان دست و پاهايي ميزنم كه همه به تلاطم افتادهاند. بالاخره خودم را آزاد ميكنم و مثل مرغ سركنده ميدوم. لحظاتي بعد وقتي ميان آب بالا و پايين ميروم ميفهمم افتادهام توي حوض. دو سه قلپ آب نطلبيده ميخورم تا خانم جون دستم را ميگيرد و ميكشدم بيرون. همانجا توي باغچه كنار حوض حالم به هم ميخورد و آبچاله و آب هندوانه و آب حوض را برميگردانم.
نيم ساعتي گذشته. مرا آب كشيدهاند و لباس پوشانيدهاند. گريهام بند آمده، اما از بسكه فرياد كشيدهام صدايم كلفت شده و سينهام خس خس ميكند. قرار است امشب بالاپشتبام نخوابم. در اطاق دو دري برايم رختخوابي انداختهاند. رختخوابها بفهمي نفهمي بوي نفتالين ميدهد. بعد از بوي بنزين، از بوي نفالين خوشم ميآيد. حالم خوب است و اصلاً سنگيني بدنم را حس نميكنم. مثل سابو در فيلم دزد بغداد روي قاليچهي حضرت سليمان نشستهام. خواب كمكم به سراغم آمده و پلكهايم سنگين مي شود. اتاق تاريك روشن است. رختخوابها كه در گوشهاي روي هم چيده شدهاند، معبد بزرگي به نظرم ميرسد كه متكاها ستونهاي آن هستند. نقش و نگارهاي روي پرده قلمكار مدام تكان ميخورند و شكلهاي عجيب و غريبي درست ميكنند. گچ بري طاقچه و حفره بخاري زير آن صورت ديوي است كه دهان چهار گوشش را باز كرده. لامپاهاي لالهدار دو طرف تاقچه هم شاخهاي او هستند. اينقدر ساكت است كه صداي تيكتاك ساعت ديواري را، ميان صداي جيرجيركها، به خوبي ميشنوم. به وزنههايش نگاه ميكنم كه مثل دو ميوهي كاج، از زنجيري آويزانند. ساعت خشخشي ميكند و آمادهي اعلام وقت ميشود. چشم به دريچهي بالايش ميدوزم. بلافاصله پرندهي كوچكي درميآيد، دوازده بار جيك جيك ميكند و ناپديد ميشود. خانم جون بدون اين كه چراع اتاق را روشن كند وارد ميشود و كنارم مينشيند. با بادبزن نمدارش كمي بادم مي زند. يك مرتبه ياد حرفهايي مي افتم كه سر شب به داييام زده بود. ميخواهم از او بپرسم چرا داييام گريه ميكرد. دلش براي سبيلوها ميسوخت؟ آنها كه پارسال جلوي چشم خودم او را زدند و برايش چاقو كشيدند. نكند همانطور كه سبيلوها نزديك بود داييام را بكشند، حالا هم كسان ديگر آنها را كشته بودند. نكند تمام كساني كه مغزشان به ديوار پاشيده شده بود و خونشان بر زمين خشكيده بوده سبيلوها بودهاند. نكند همان بلايي كه در سينما ديانا سر ما آورده بودند طرفداران شاه حالا سر خودشان آوردهاند. جواب تمام اين سوالات يك چيز است. اينكه بدانم «چيزي كه عوض داره گله نداره» يعني چه. ميپرسم «خانم جون، چيزي كه عوض داره گله نداره يعني چه؟» با دستهاي زبر و مهربانش پيشانيام را نوازش ميكند و ميگويد: «هيچي ننه، بگير بخواب». ملحفه رويم را مرتب ميكند و بلند ميشود كه برود، اما ميان دو لنگه در ميايستد. چراغ راهرو روشن است و نور از پشت به او ميتابد. فقط خط دور هيكل چاق و كوتاهش را ميبينم. ميگويد: «چيزي كه عوض داره گله نداره يعني اينكه …» چند لحظه صبر ميكند. مثل اينكه دارد دنبال كلماتي ميگردد كه من بتوانم بفهم. بالاخره كلمات را پيدا ميكند و ادامه ميدهد: «يعني اينكه، چيزي كه عوض داره گله نداره.» يكي دو بار سرش را تكان ميدهد. يعني اينكه خوب توضيحي داده. بعد راه ميافتد و آسوده خاطر ميرود تا در اتاق روبرويي بخوابد. در اين آخرين لحظات خواب و بيداري يك مرتبه كشف ميكنم كه معني ضربالمثل خانم جون را خوب فهميدهام. بله، خيلي ساده است. چطور تا حالا متوجه نشده بودهام. «چيزي كه عوض داره گله نداره، يعني اينكه: چيزي كه عوض داره گله نداره».
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.