بدن مى‏ميرد، آب بخار مى‏شود، روح درنگ مى‏كند

هر کجا روم رنجم ناشي از يونان است. (یورگو سفریس)

ترجمه: حميد فرازنده
 انتشارات نقش خورشيد، چاپ اول: ۱۳۸۰

يگیورگوس سفریس   Giorgos or George Seferis (Γιώργος Σεφέρης) در سال 1900 ميلادى در «ازمير» به دنيا آمد. البته مترجمين ايراني اسم كوچك او را «جورج» نيز برگردانده اند. چهارده ساله بود كه با شروع جنگ اول جهانى به آتن و چهار سال بعد به پاريس رفت و ماندگار شد. او تا سال 1924 در بيرون از يونان بسر برد. سفريس از 1926 تا 1962 عهده‏دار مشاغل ديپلماتيك در سطوح گوناگون بود، از اين رو بيشتر سال‏هاى زندگى‏اش را در بيرون مرزهاى ميهن گذراند. از ويژگيهاي چشمگير شعر او، زبان محاوره اي (زبان كوچه/ زبان دموتيك) آن است. از اين رو شعر او را بزرگترين نشانه پيروزي زبان گفتار در اروپا خوانده اند.
سفريس همانند ديگر شاعران معاصر يونانى، شاعرانى همچون: سولوموس، پالاماس، كاوافيس، ريتسوس و… به سنت شعرى هلن – كرت – يونان وابسته است. اما شعر سفريس همچون هر شعر مدرن ديگرى در بند سنت نمى‏ماند. او در مصاحبه‏اى گفته است: «زمان زيادى از عمر شاعرى‏ام را به خواندن و فراگرفتن شاعران يونان قديم گذراندم. اما وقت سرودن شعر كه فرا رسيد، متوجه شدم كه مهم‏ترين كار به فراموشى سپردن همه آنهاست»
اساطير در شعر سفريس حضورى زنده و پويا دارد. او هيچ گاه خواننده شعرش را وانمى‏دارد تا براى درك شعر به سراغ يادگيرى اساطير برود. او واقعيت معاصر را به اسطوره شعر خود تبديل مى‏كند و چنين است كه به ناگاه اسطوره وارد زندگى ما مى‏شود.


از ويژگى‏هاى چشمگير شعر سفريس، زبان محاوره‏اى آن است. از اين روست كه شعر او را بزرگترين نشانه پيروزمندانه زبان گفتار در اروپا خوانده‏اند.
او در سال 1936 «سرزمين هرز» را به يونانى برگرداند و چندين مقاله بلند در مورد شعر اليوت نوشت. همچنين شعرهاى ييتس و پاوند را به يونانى ترجمه كرد. اما تخصص خود را در شعر فرانسه مى‏دانست. شاعرانى چون: والرى، ژيد، الار، پير ژان ژو، پل كلود و…
سفريس در سال 1963 جايزه ادبى نوبل را برد. در سخنرانى‏اش هنگام دريافت نوبل گفت: «همان گونه كه هومر در مورد اديسه گفته است، از اينكه چنين فرصتى به من داديد تا خود را ناچيز بشمارم، كسى كه ديگر نظر ديگران را به خود جلب نمى‏كند، از شما سپاسگزارم». او در سال 1971 در خانه‏اش آتن، چشم از جهان فرو بست.

در زير شعر بلندي از او را شاهد مي آورم كه در 5 اپيزود سروده شده است:

آقاى «استراتيس تالاسينوس» داستانِ زندگى مردى را تعريف مى‏كند.
يورگو سفريس

۱…

مگر براى آن مرد چه پيش آمده بود؟
تمام بعد از ظهر
(ديروز، پريروز و امروز)
نشست آنجا و چشم به شعله‏اى دوخت.
دمِ غروب، از پله‏ها كه پايين مى‏آمد به من برخورد كرد و
گفت:
»بدن مى‏ميرد، آب بخار مى‏شود
روح درنگ مى‏كند
و باد فراموش مى‏كند، هميشه فراموش مى‏كند.«
بعد گفت:
»چه بسا من زنى را دوست دارم كه به جايى دور رفته است؛
شايد به آن جهان؛
واماندگى‏ام از اين نيست.
دلبستگى‏ام به شعله از آن است كه تغيير نمى‏كند.«
بعد، داستان زندگى‏اش را برايم گفت:

۲. كودك

كم‏كم بزرگ مى‏شدم و درخت‏ها دست از سرم بر نمى‏داشتند –
چرا لبخند مى‏زنى؟
آيا به ياد بهار افتادى كه
به كودكان رحم نمى‏كند؟
من عاشقِ برگ‏هاى سبز بودم؛
چه بسا اگر يكى دو كلمه در مدرسه ياد گرفتم
به خاطرِ رنگ سبزِ كاغذِ جوهرخشك‏كنم بود.
ريشه‏هاى درخت‏ها بود كه دست از سرم برنمى‏داشت:
در خنكاى زمستان مى‏آمدند و
دورِ بدنم مى‏پيچيدند.
آن وقت‏ها رؤياى ديگرى نداشتم؛
اين گونه بود كه بدنم را شناختم.

3. نوجوان

در تابستانِ شانزده سالگى‏ام
صدايى غريب در گوش‏هايم طنين انداخت؛
انگار جايى كناره دريا بودم
در ميان تورهاى سرخ و
اسكلتِ كشتى نشسته به شن.
گوشم را بر شن‏ها گذاشتم تا آن صدا را بهتر بشنوم
صدا ناپديد شد؛
اما تير شهابى ديدم
شايد اولين بار بود كه تيرِ شهابى را مى‏ديدم
و طعمِ نمكِ موج‏ها را بر لب‏هايم چشيدم.
از آن شب به بعد ريشه‏هاى درخت رهايم كردند..
روز بعد نقشه سفرى در ذهنم باز و بسته شد
همچون كتابى مصور؛
هر غروب به سرم مى‏زد كه به ساحل بروم
نخست ساحل را برانداز كنم، و بعد به دريا بروم؛ روزِ سوم عاشقِ دخترى بر تپه شدم؛
او كلبه سفيدِ كوچكى داشت
مانند كليسايى روستايى
و مادرِ پيرى در پنجره
كه چشم‏ها عينكى‏اش را به سوى بافتنى‏اش پايين انداخته بود؛
هميشه خاموش بود
يك كوزه ريحان، يك كوزه گل ميخك –
شايد نامش »وازو« بود، يا »فروسو« يا »بيليو«؛
چنين بود كه دريا از يادم رفت
يك روزِ دوشنبه پاييز
جلوِ آن كلبه سبز، سبويى شكسته پيدا كردم
»وازو« )بگيريم اسمش همين بود( در لباسى سياه جلو آمد
با موهاى آشفته و چشمانى سرخ.
گفتم: چه شده؟
»او مرد، دكتر گفت:مرد
زيرا پىِ خانه را كه مى‏ريخته‏ايم، خروسِ سياه سر نبريده‏ايم…
اينجاها كجا مى‏توانستيم خروسِ سياه پيدا كنيم؟..
اينجا خروس‏ها همه سفيدند…
و جوجه‏هايى كه در بازار به فروش مى‏رسند
همه پوست كنده‏اند.«
هيچ به فكرم نمى‏رسيد اندوه و مرگ مى‏تواند چنين باشد؛
آنجا را واگذاشتم و به دريا برگشتم.
آن شب در عرشه »سن نيكولاس«
خوابِ درختِ زيتونِ پيرى را ديدم كه گريه مى‏كرد.

۴. جوان

يك سال با ناخدا »اديسه« در درياها گشت زدم.
خوش بودم.
وقتى هوا خوب بود، خوش‏خوشك به عرشه مى‏رفتم و
كنار پرىِ دريايى دراز مى‏كشيدم.
ترانه لب‏هاى قرمزش را مى‏خواندم و
به ماهى‏هاى پرنده خيره مى‏شدم.
هوا كه توفانى مى‏شد، به گوشه انبارى پناه مى‏بردم،
سگِ كشتى سرگرمم مى‏كرد
صبح يكى از روزهاى آخر سال چشم‏ام به چند مناره افتاد
ملوان گفت:
»اين هم اياصوفيا! امشب تو را پيش زن‏ها مى‏برم.«
اين گونه بود كه آن زن‏ها را شناختم
كه جز جوراب چيزى نمى‏پوشيدند –
همان زن‏ها كه يكى از ميان شان انتخاب مى‏كنيم.
جاى غريبى بود:
باغچه‏اى با دو درختِ گردو، يك داربست، يك چاه
ديوارى گرداگردِ آن با شيشه‏هاى شكسته در پنجره‏هاى بالا
و جويبارى كه مى‏خوانْد: »عمرم جارى است…«
بعد براى اولين بار در زندگيم
قلبى ديدم كه با زغال بر ديوار كشيده بودند
– همان قلب‏ها كه تيرى سوراخ‏شان مى‏كند –
برگ‏هاى زردِ مو را ديدم
كه بر زمين مى‏افتادند
به سنگفرش مى‏خوردند و بر گل و لاى مى‏چسبيدند.
خواستم به كشتى برگردم،
اما ملوان يقه‏ام را چسبيد و مرا در چاه انداخت:
آبِ خنك و طراوت فراوان بر پوستم نشست…
بعد دخترى كه كاهلانه با سينه راستش بازى مى‏كرد
به من گفت:
»من اهلِ رودِسم
سيزده ساله بودم كه به سه پول سياه به خانه بختم فرستادند..«
و جويبار مى‏خوانْد: »عمرم جارى است…«
آن سبوى شكسته در آن بعد از ظهرِ سرد به يادم آمد و با خودم گفتم: »او نيز مى‏ميرد؛ چگونه مى‏ميرد؟«
تنها به او گفتم:
»مواظب باش آسيب نبينند!
هر چه باشد زندگى‏ات را آنها مى‏چرخانند.«
آن شب در كشتى نتوانستم نزديكِ پرى دريايى بشوم
خجالت مى‏كشيدم چشمم به چشمش بيفتد.

۵. مرد

از آن روز به بعد هزاران چشم‏اندازِ تازه ديدم: دشت‏هاى سرسبزى كه در آن خاك و آسمان، آدمى و بذر، در رطوبتى تحمل‏ناپذير در هم مى‏آميخت؛ درياچه‏هايى با نماى چين‏خورده و قوهاى جاودانه كه صداى خود را باخته بودند – چشم‏اندازهايى كه رفيقِ راهم نشان مى‏داد، همان هنرپيشه دوره‏گرد كه در شيپور بلندش، كه لب‏هايش را زخم كرده بود مى‏دميد؛ شيپورى كه هر آنچه را مى‏خواستم بسازم با صداى تيزش خرد مى‏كرد؛ همچون صورِ اريحا. در اتاقى با سقف كوتاه، تابلويى قديمى ديدم؛ عده زيادى تحسين‏كنان نگاهش مى‏كردند. تابلو، دوباره زنده شدن العارز را نشان مى‏داد. نه عيسى را در آن تابلو به ياد مى‏آورم نه العارز را. تنها، در گوشه‏اى، چندشى نقش‏بسته بر چهره كسى به يادم مانده است كه چنان نگاه مى‏كرد كه گويى بوى معجزه را شنيده است. با پارچه بزرگى كه دورِ سرش پيچيده بود، مى‏كوشيد نفسش را از گزندِ آن بو حفظ كند. اين آقاىِ »رنسانس« به من آموخت كه چيز زيادى از روز رستاخيز انتظار نداشته باشم… به ما گفتند كامروا مى‏شويد اگر سر فرود آوريد.
ما سر فرود آورديم و با خاكستر روبرو شديم.
به ما گفتند كامروا مى‏شويد اگر دوست بداريد. ما دوست داشتيم و با خاكستر روبرو شديم.
به ما گفتند كامروا مى‏شويد اگر دست از زندگى بشوييد.
ما دست از زندگى شستيم و با خاكستر روبرو شديم.
با خاكستر روبرو شديم. حال بايد زندگى‏مان را بازيابيم؛ اكنون كه ديگر چيزى در دستمان نمانده است. با وجود اين همه كاغذ، اين همه احساس، اين همه جدل، و اين همه آموزه، به گمانم آن كسى زندگى را باز مى‏يابد كه مثل ما است، تنها، حافظه‏اش كمى از ما قوى‏تر است. ما هنوز از توانمان خارج است تا آنچه را باخته‏ايم به ياد آوريم.
او تنها آنچه را به ياد مى‏آورد كه از باخته‏هايش به دست آورده است. يك شعله چه مى‏تواند به ياد آورد؟ – اگر آنچه به ياد آورد كمتر از نيازش باشد، خاموش مى‏شود؛ اگر آنچه به ياد مى‏آورد كمى بيش از نيازش باشد، خاموش مى‏شود. اى كاش مى‏توانست به ما بياموزد چگونه در حالِ سوختن، مى‏تواند به اندازه نيازش به ياد آورد. من به آخر راهم رسيده‏ام: اى كاش كسى پيدا مى‏شد و از اين جايى كه من ماندم، شروع مى‏كرد. روزى مى‏رسد كه من حس كنم به مرز پايان رسيده‏ام؛ كه همه چيزها سرجاى خود قرار گرفته‏اند، و آماده مى‏شوند تا يك دهان آواز سردهند. چيزى به شروعِ چرخيدنِ چرخ نمانده است. حتى گاهى فكر مى‏كنم حركت كرده است، زنده، مانند چيزى تازه و ترديدناپذير. با اين همه، هنوز چيزى هست: مانعى كه از بين نمى‏رود؛ دانه‏اى شن كه كوچك و كوچكتر مى‏شود، اما به تمامى ناپديد نمى‏شود. نمى‏دانم چه بايد بگويم، چه كار بايد بكنم. گاهى آن مانع همچون قطره اشكى به‏نظر مى‏رسد كه در بندهاى اركستر گير افتاده است و به ناچار خاموش مى‏ماند تا لحظه‏اى كه ناپديد شود و من نمى‏توانم تاب اين احساس را بياورم كه بقيه عمرم، كفايت نمى‏كند تا اين قطره را در روحم حل كنم. و اين فكر از سرم بيرون نمى‏رود كه حتى اگر مرا زنده زنده بسوزانند، اين لحظه سرسخت آخرين چيزى است كه تسليم مى‏شود. چه كسى به ما كمك مى‏كند؟ يك بار، وقتى هنوز دريامردى بودم، بعد از ظهر روزى تابستانى، خود را تنها در جزيره‏اى مى‏يافتم، وارفته در آفتاب. نسيمى خوشبو، انديشه‏هاى ناب برايم به ارمغان آورد؛ بعد از آن بود كه زنى جوان، پيراهنِ نازكش خطوطِ بدنش را نمايان مى‏كرد – بدنى همچون بدنِ ظريف و چابك آهوان – همراه مردى خاموش كه از فاصله‏اى كوتاه به چشمان او خيره شده بود، آمدند و كمى دورتر از من بر زمين نشستند. آنها به زبانى حرف مى‏زدند كه من نمى‏دانستم. زن به او »جيم« مى‏گفت. اما واژه‏هاى آنها وزنى نداشت، و نگاه‏هايشان در هم آميخت و از حركت افتاد، گويى كور شده باشند. من هميشه به آنها انديشيده‏ام، زيرا آنها تنها كسانى بودند كه مانند ديگران نگاهِ دريده يا وحشت‏زده نداشتند – نگاهى كه آنها را در صفِ گرگ‏ها يا رمه گوسفندان جاى مى‏دهد. همان روز، دوباره آنها را در يكى از آن كليساهاى كوچك جزيره ديدم – همان كليساها كه تصادفى كشف مى‏شوند و تا از آن بيرون روى از ياد مى‏روند. هنوز با همان فاصله كنار يكديگر قدم مى‏زدند؛ اما بعد به هم نزديك شدند و يكديگر را بوسيدند. زن تبديل به منظرى ابراندود شد و ناپديد شد؛ همان گونه كه بود.
با خود گفتم آيا آنها مى‏دانستند چگونه از تورهاى جهان رهيده‏اند…
ديگر وقت رفتنم رسيده است. درخت كاجى را مى‏شناسم كه بر دريا خم شده است: ظهرها بر بدنِ خسته‏مان سايه‏اى مى‏اندازد به اندازه عمرمان؛ و شب‏ها باد از ميان سوزن‏هايش مى‏گذرد و آوازى غريب سر مى‏دهد؛ همچون جايى كه مرگ را برمى‏اندازد در لحظه‏اى كه دوباره تبديل به پوست و لب مى‏شوند. يك بار، شبى را زير درخت صبح كردم. سپيده‏دم چنان تر و تازه بودم كه گويى تازه از معدنِ سنگم بيرون كشيده‏اند.
اگر لااقل مى‏شد اين گونه زيست! اما چه فايده؟

بلندترین روز سال – يورگو سفريس

يورگو سفريس
ترجمه : حميد فرازنده

1
دریک سو خورشید در بلندای خویش
در سو دیگر ماه نو
دور در خاطره همچون آ ن سینه ها
ومیانشان دره ی شبی پر اختر
موج تو فانی حیات.
در خرمنگاه،اسبان
عرق ریزان
بر رو بدن های پراکنده چهار نعل میتازند
همه چیز از آنجا سر در میآورد.
واین زنی که درنگاه تو چنین زیبا بود
ناگاه می پژمرد
وزانوانش به خاک می نشیند.
سنگ های آسیاب هر چیزی را خورد می کند
وهمه جیز به ستاره مبدل میشود
در شب ِبلند ترین روز سال

2
همه رویا می بینند
اما کسی اعتراف نمی کند،
می گذرند و خود را تنها می انگارند.
آن گل سرخ بزرگ
همیشه آنجا بود
درکنارت،در ژرفای خوابت
از آن ِ تو وناشناخته.
حال که اب هایت
درونی ترین گلبرگ های آن رالمس می کند
سنگینی ِ متراکم ِ آن دختررا
که رقص کنان در رودخانه ی زمان فرو افتاد،
صدای برخوردوهشتناکش را با آب
حس می کنی .
نفسی راکه این دم برتو ارزانی داشته است
بر باد مده.

3
با این همه درخوابی چنین
رویا هایی که به سادگی رنگ می بازند
به کابوسی مبدل می شود.
همچون آن ماهی که لحظه ای زیر امواج می درخشدو
به عمق گل آلودفرو می رود،
یا خور پایی که رنگ بهرنگ می شود.
درشهری که مبدل به فاحشه خانه شده است
دلاله گان ومشاطه گان
عشق های پلاسیده می فروشند.
دختری که از دریا بر آمد
پوست گاوی برتن می کند
تا ورزای جوان خود رابه ریش بیندازد.
شاعر
زیر نجاستی که بچه های کوچه گرد به سویش پرتاب مکنند
تندیس هایی را می بیند خون از آنها فرو می چکد.
باید ار این خواب به در آیی
از این پوست ِ شلاق خورده.

4
خرده ریز ها
دراین با دیوانه
به چپ وراست،بالا وپایین
پراکنده می شود.
دودی باریک ومرگ آور
دست وپای آدم راسست می کند.
بدن ها به حال نزع فرو می رود.
آنان تشنه اند،اما هیچ کجا آبی نمی یابند،
همچون پرنده گان روی شاخه ها
به این جا وآنجا چسبیده اند
بیهوده پر وبال می زنند
زیرا هرگز پو بال هایشان را
نمی توانند بگشایند.

این سرزمین
همچون کوزه ای سفالی
رفته رفته خشک می شود.

5
جهان درملافه ای خواب آور پوشیده است
جز این پایان
چیزی برای عرضه ندارد.
در شب ِ گرم
وقتی راهبه ای فرسوده«هکاته»
بر پشت بام
سینه چاک،درمقابل ماه بدری ساختگ زاری می کند
دو کنیز خردسال،خمیازه کشان
اکسیری خوشبورادردیگی مسی می جوشانند
فردا دوستداران ِ این بوی خوش از آننصیب می برند.

عشق او
از هم اینک
همچون آرایش چهره ی یک هنرپیشه ی تراژدی
فرو می ریزد.

6
آن پایین ،زیر پاهایمان
دریایی همچون آیینه
درون گنجینه هاست-
درمان زقوم های سپید
درصخره های صخت.
به یاد آر آن پیراهنی راکه گوشده می شدو
از رو یاندامت فرو می لغزید
پیراهنی که بی جان روی پاهایت فرو می ریخت
ای کاش این خواب هم این گونه
روی گنجینه های مردگانمان می ریخت.

7
در باغچه ی کوچک
سپیدار هست
که نفس هایش
شب وروز
ساعات ِ عمر ِ توا می شمارد
ساعتی آبی انباشته از آسمان
به نیروی ماه
برگ ها،روی دیوار های سپید
ب جا پاها تاریک می رویند
در پرچین چنددخت کاج مانده
آن سو تر،مرمر ها وچراغ های شهر
وآدمیان ،همان گونه که آفریده شده اند.
اما مغ سیاه
برای خوردن ِ آب که می آید
شروع به خواندن می کند
وگاهی صدای گمری شنیده می شد.

دراین باغچه
، این لته ی کوچک،
می توانی آفتاب را ببینی
وقتی روی دو میخک قرمز می نشینند
روی دانه ای زیتون وخوشه ای یاس .
خود را همان گونه که هستی بپذیر
شعر را درژرفای چنار ها دفن مکن
با خاک خودت،صخره ات،
آن را تغذیه مکن
اگر می خواهی بیشتر بیابی
همان جایی راکه ایستاده ای حفر کن.

8
آیینه ای سخت است صفحه ی کاغذ سفید
تنها آنچه را که به تو باز می نماید
باتو سخن می گوید کاغذ سفید
با صدای تو
نه با صدایی که می پسندی ،
موسیقی ِ توست،زندگی ِ تو
همین زندگی که به بی حاصلی گذراندی
اما دو باره می توانی آن را بهدست آوری
اگر بخواهی
اگر ب این صفحه ی سپید دل ببندی
تو را به جایی که ار آن آغاز کردی باز می گرداند.

سفر های بسیار کردی
ماه و خورشید بی شمار دیدی
مرده ها وزنده ها را لمس کردی
رنج مردان جون را عمیقا دریافتی
ملال زنان را
تلخی ِ پسرکی ناپخته را.
تمام احساساتت بر باد می رود
اگر به این خلاء ایمان نیاوری
مگر در آن پیدا کنی
چیزی را که به گمانت گم کرده ای
جوانه زدن جوانی ات را
به گل نشستن ناگذیر ِ عمت را.
زندگیت چیزی ست که باخته ای
این خلاء چیری ست که باخته ای
این صفحه ی سپید.

9
از چیز هایی که ندیده بودند سخن می گفتی
وآن ها می خندیدند
اما تو پارو کشیدی د رود خانه ای تاریک
در مسیر مخالف،
در مسیری ناشناخته
مصرانه پیش رفتی
کورمال کورمال
به دنبال سخن های ریشه دار،
سخن هایی همچون«درخت پر شاخ زیتون»
بگذار آنها بخندند .
و می خواستی آن جهان ِ دیگر
جایگزینِ تنهایی ِ خفقان آور ِ امروز شود
جایگزین این زمان ویران
بگذار بخندند،به دل مگیر

نسیم دریا،خنکی سپیده
بی اینکه بخواهیم شان هم وجود دارند.

10
آن گاه که رویا ها
به هنگام طلوع خورشید
جامه ی عمل می پوشید
لب هایی دیدم
که برگ برگ می شکفند
ترسیدم بر آنها فرود آید
داس براق وباریکی که ار آسمان میگذشت.

11
این دریایی که آن را آرامش نمیده اند
قایق ها وباد بان هایی سپید
ونفس به نفس بادخنکی که از سر ِ کاج ها وکوه ها «اگنیا» می وزد،
تنت روی تن او می لغزید
آسوده وگرم
همچون اندیشه ای که هنوز شکل نیافته از یاد مید رود.

اما در آب های کم عمق
از اختاپوس ِ نیزه خورده
مرکب تراوش می کند
– ود آب های ژرف-.
ای کاش لحظه ای به یاد می آوردی
جزیره های زیبا کجا پایان می پذیرد.

با تمام رو شنایی وتاریکی ام به تو می نگرم.

12
همراه این گرمای خفقان آور
در رگ های ملتهب آ سمان
اینک خون می دود
برای نیل به خوشبختی
می خواهد از مرگ بگذرد .
آفتاب
تپش نبضی ست
که رفته رفته آهسته تر می شود.
گویی همین دم است که باز می ایستد.

13
لحطه ای بعد،خورشید باز م ایستد
پریان سپیده
در پوست خشک ِ دریا دمیده اند
خروسی یه بار خواند،فقط سه بار،
بر روی سنگ سفید
مارمولک بی حرکت ایستاده است
وبه علف های سوخته نگاه می کند
به جایی که مار پنهان شده است.
در بلندی ها،در گنبد فیروزه
بالی سیاه،شکافی عمیق می اندازد
نگاه کن آسمان در شرف ِ شکافتن است.
درد سخت دوباره زاده شدن

14
اکنون با سربی که برای تفألش گداخته اند
با درخشش دریای تابستان ،
همه چیز در حسرت سوختن است
همه عریانی ِ حیات
گذشتن ، ماندن ، فرونشستن ، صعوکردن ،
لب ها ، تن نوازش شونده .
همانگونه که در صلوة ظهر
درخت کاج- فرورفته در صمغ خود-
برای شعله ور شدن بی تابی می کند
و درد را دیگر تاب نمی آورد.
فراخوان کودکان را
تا خاکسترها را گرد آورند و
در خاک بکارند .
آنچه گذشته ، همه به خوبی گذشته است
و آنچه هنوز نگذشته ، باید سوزانده شود
درست در صلوة این ظهری که خورشید
به قلبِ گل صدبرگ میخکوب شده است .

روح ِغمگین ِما، خسته، پریده

هنگامی که پیر و سپیدموی و خوابالود شوی
و کنار آتش چرت بزنی، این کتاب را به پایین بیاور
و به آرامی آن را بخوان
که زمانی چشمانت آن را دارا بودند و سایه آنها عمیق بود
چند نفر دوران شکوه تو را دوست داشته‌اند 
و با عشقی راست یا دروغین زیبایی تو را دوست داشته‌اند
اما یک نفر روح زائر درون تو را دوست داشته است
و اندوه صورت در حال تغییر تو را دوست داشته است
و در حالی که کنار میله‌های شومینه به پایین خم شده‌ای
نجوا کن، کمی غمگنانه، که چگونه عشق می‌گریزد
و بر کوه‌های دور دست قدم می‌زند
و صورت خود را میان ستارگان پنهان می‌سازد

ویلیام  باتلر ییتس William Butler Yeats در خانواده ای  پروتستان در دوبلین پایتخت  ایرلند به دنیا آمد. پدرش کشیشی بود که بعدها نقاشی شد در مکتب پیش از  رافائل گرایان  Pre-Raphaelite . مادرش از خانواده ای توانمند و کارخانه دار بود . ویلیام روزگار نوجوانی را در لندن  و اسلنگو روستای زیبایی در کناره ی غربی ایرلند  سپری کرد. او هنگامیکه در هنرستان متروپولیتن  تحصیل میکرد با جرج راسل شاعری  که به عرفان علاقمند بود آشنا شد و این علاقه بر او نیز هنش نهاد و او تا پایان عمر به پرسشهایی مانند تناسخ، و پیوندرسانی با مردگان  و سامانه های ورای هستی و عرفان شرقی دلبستگی نشان میداد. در 1896 او  انجمن هرمتیک دوبلین the Dublin Lodge of the Hermetic Society را بنا نهاد  و خود نام افسونی  دایمون اس دیوس اینورسوس Daemon est Deus Inversus را بر گزید 

ییتز نخستین سروده  هایش را در  گاهنامه دانشگاه دوبلین The Dublin University Review در 1885 منتشر نمود و  پس از بازگشت خانواده اش به  بد فورک پارک  Bedford Park  با مادام  بلاواتسکی Blavatsky که به افسونگرایی آوازه داشت آشنا شد  و به بخش نهانگرایان  انجمن خدادوستان the Esoteric Section of the Theosophical Society پیوست  اما چندی بعد از آن اخراج شد.  در 1889 با دلدارش ماود گاون  هنرپیشه و انقلابی  ایرلندی آشنا شد که   ازآن  پس منبع الهام او بود.  ییتز او را به اندازه ی پرستش دوست میداشت و برای او سروده های بسیار نوشت .  اما ماود پیشنهاد ازدواج اورا رد نمود و در 1903 با سرگرد جان مکبراید ازدواج کرد و این ماجرا مایه ی الهام سروده ی  نه دیگر تروی دومی شد  که دراینجا برگردان نموده ام.  چندی نگدشت که سرگرد مکبراید به وسیله نیروهای انگلیس اعدام شد. 

ماود ییتز را به پیوستن به انقلابیون ایرلند بر انگیخت  و او به سازمان انقلابی برادران جمهوریخواه ایرلند  Irish Republican Brotherhood پیوست. در این هنگام بود که او به پژوهش در میراث ملی ایرلند پرداخت تا که هویت  سلتیک ایرلند را از نو زنده نماید. و کتاب خود  بنام قصه های پری و مردمی کشاورزان ایرلند Fairy and Folk Tales of the Irish Peasantry  را    با همکاری جرج راسل و  داگلاس هاید  در 1888 انتشار داد. در 1889 سروده های سرگردانی اویسین  و  دیگر سروده ها THE WANDERINGS OF OISIN AND OTHER POEMS را  منتشر کرد که  از افسانه های اندوهناک ایرلند الهام گرفته ست.  او سپس انجمن های ادبی دوبلین را بازسازی نمود  که پشتیبان بنیانگداری کتابخانه ی نو ایرلند بود .در 1897 تماشا خانه ادبی ایرلند را پایه گذاشت که از پسی چند  به تماشاخانه ی ملی ایرلند نامگذاری شد. او مدیریت این  تماشاخانه را به عهده گرفت و خود چندین نمایشنامه را برای اجرای در آنجا نوشت. پر آوازه ترین نمایشنامه ها ی او  یکی کاتلین نی هولیان  CATHLEEN NI HOULIHAN در 1902 بود که ماود گاون در نقش نخست آن مورد تحسین فراوان قرار گرفت  ( ایده نمایشنامه از او بود اما لیدی گریگوری آن را نوشت) ودیگر نمایشنامه مهم او  زمین و آرزوی دل  THE LAND OF HEART’S DESIRE در 1894 بود . 

گزارشی از پلیس در سال  1899 ییتز را “کم و بیش انقلابی” توصیف کرده ست. او در 1916 ” عید پاک 1916” — ‘Easter 1916’   را  در باره قیام ملی ایرلند نوشت. در 1917  در پنجاه ودوسالگی با  جرجی هاید-لی Georgie Hyde-Lee که بیست وشش ساله بود  ازدواج نمود  و دارای بک پسر ویک دختر از اوشد.  پس از پیوستن به دنیای سیاست او   سناتوری شد که از منافع پروتستانها دفاع میکرد.  و در این مقام بود که به لایحه ای رای داد که بر مبنای آن پسر ماود گاون و سرگرد مکبراید دستگیر و زندانی شد. افول سیاسی ییتز در دوران کهنسالی تا    1933 که برای زمانی کوتاه  به عضویت پیراهن آبی های فاشیست ایرلند در آمد ادامه داشت  ییتز در 1939 در هتل ایدهآل سژور  Hôtel Idéal Séjour در منتون Menton فرانسه دنیا را بدرود گفت.   

ییتز یکی از  سروده سرایان بزرگ ایرلند به شمار می آید. آنگاره های نمادین او، مانندگونه هایش metaphors و  نودش های شاعرانه اش در گسترده ی آزموده های زندگیش چه به آوند یک انسان و چه یه آوند یک شهروند سیاسی و یک انقلابی در یکی از دشوار ترین هنگام های تاریخ ایرلند   بنیان  دارد. او اندیشه ها ، نودش ها ، چشمداشتها ، برآیند ها و رویا هایش را در قالب شعر متبلور می نماید. و در همه حال زیباشناسی هنرمندانه  و انسانی را ارج می نهد. در سروده هایش فرهنگ گسترده ی او نمایانست چه در داستان هایی از افسانه های باستانی ایرلند و یونان و ادبیات انگلیس  و چه در هنش پذیری  او از  هنر بیزانتین و انگارهای ترسایی و یا گرایش هایش به عرفان شرق. 

اگرچه من خود شاعر نیستم اما در برگردان سروده های او کوشیده ام که  سامان  گام های شعری و پیراستگی قافیه های اورا پاس دارم و بازسازی کنم. 

می ترسند که با رنج تا سر چشمه برود و تشنه برگردند. سالها پیش، پس از پایان جنگ جهانی اول، هنگامی که ویلیام باتلر ییتش داشت شعر «ظهور دوباره» را می نوشت، حس و حال این دسته ی دوم را داشت. تحولاتی که سراسر اروپا را رنگ و وارنگ کرده بود و جهان را داشت از همه رنگ می کرد برای برخی ظهور فرشته ی نجاتی را با شعار دموکراسی و تساهل و تسامح برای آزادی و سعادت بشر نوید می داد، ولی ییتس احساس می کرد که شیطان دیگری دارد از خواب دوهزار ساله ای برمی خیزد. 

همه گمان می کردند که با گذشت بیست قرن از میلاد مسیح، حالا در اوج حکومت مستبدان و مستکبران باید شاهد تولد دوباره ی مسیحی باشند که دنیا را با تحولی مثبت به  سمت دوره ی دو هزار ساله ی دیگری می برد. ییتس از آن الکی خوش هایی نبود که دل دیگران را به حدس و گمانی خوش کند. او به گردش ها و چرخش های تاریخ با شک، و چپ چپ نگاه می کرد.

ییتس تاریخ را به دوره ها ی دوهزار ساله ای تقسیم کرده بود که انگار  پایان منفی یکی، سر آغاز مثبت دیگری می شد. او این دوره ها را به صورت دو قیفِ مارپیچی  که یکی در درون دیگری است تجسم می کرد و بر این باور بود که انتهای باز یکی به نوک بسته ی دیگری می رسد و با پایان گرفتن یک دوره، دوره ی دیگری شروع می شود که دارای خصوصیاتی است که از  شعارهای آغازین آن شنیده می شود. شاید بتوان تصویری را که او از سیر تاریخ در چهار هزارسال اخیر داشت این گونه ترسیم کرد: دو هزار سال پیش از میلاد مسیح، با تولد فیلسوفان پیامبروار و پیامبران فیلسوف مشرب که کارشان شناخت هستی و هدایت انسان بود، دوره ای طلایی در حیات بشر آغاز شد، ولی دنیا کم کم اسیر دست سلطه جویان شد تا جایی که در اواخر آن دوره ی دوهزار ساله عده ای به نام تمدن روم و با نام خدای یهود دمار از روزگار انسان برآوردند و دنیا نیازمند قیام مسیحی شد که تاریخ گهواره اش را تکان می داد و مرتجعان می خواستند آن را متوقف کنند تا از خانه تکانی دنیا به دست  او جلوگیری کنند. نتوانستند. با  ظهور مسیح، بشر دوره ای دو هزار ساله را با شعار پیامبری آغاز کرد که به همه می گفت: «به سوی من آیید ای کسانی که با رنج و مشقت دمسازید. من به شما آرامش خواهم داد.» اما، خیلی زود نوید دهنده ی صلح را سوار بر صلیب کردند تا خود دوباره  بر خر مراد سوار شوند و این چنین شد که این دو هزار سال نیز با رنج انسان تا اوج جنگ جهانی اول کشیده شد. در این جنگ،  خون جلو چشم های انسان را گرفته بود.  خون را فقط با خون می شست چون بر این باور بود که جنگ اول به از صلح آخر است،  ولی آخرش متوجه شد که صلح در هر زمانی بهتر از جنگ به هر بهانه ای است. ولی تجربه داشتن همیشه  به استفاده از تجربه  منجر نمی شود. و بشر همواره  خطا می کند و  تجربه را، تجربه! پس از پایان جنگ جهانی اول و آغاز تحولات به ظاهر مثبت در چند کشور اروپایی، هنگامی که شعر «ظهور دوباره»ی ییتس ظاهر شد و با نگاهی منفی انسان وآرزوهایش را به تصویر کشید، خیلی ها او را خیال بافی منفی باف می دانستند، ولی خیلی طول نکشید که بشر خود را در محاصره ی آتش جنگ جهانی دوم دید.  این بار هم با خاتمه ی جنگ، انسان فکر کرد که این صلح آخر بهتر از آن صلح بی پشتوانه ی جنگ اول و همیشگی است، ولی نبود. تصویر صلحی که با خودش شعار دموکراسی و درک متقابل را داشت، برای خیلی ها پایان دوران جنگ طلبی بود. ولی اگر ییتس پس از این صلح هم شعری می نوشت باز هم با آن نمی شد طالع بشر را مثبت دید. بشر هر شروع خوبی را به فرجام بدی می کشاند. به همین خاطر است که ییتس در شعرش نشان می دهد با این که انسان منتظر ظهور دوباره ی مسیح است، انگار هیولای دیگری که در خوابی طولانی بوده است به جای مسیح از گهواره ی زمین برمی خیزد، و می خواهد خواب بدی را که برای انسان دیده است تعبیر شود. ییتس با رندی و با چرخش کفرگونه  ای در کلامش، به جای تصویر ظهور دوباره ی مسیح، تصویر بیداری و قیام کسی را نشان می دهد که چهره ی ابوالهول را دارد و شیطانی بیش نیست. به شعر ییتس و برگردان آن که فقط برای معرفی گوشه ای از تصویری که ییتس از دنیا و تاریخ داشته انجام شده است توجه کنید؛ این ترجمه به هیچ وجه حق شعر او را ادا نمی کند:

William Butler Yeats (1865-1939)

               THE SECOND COMING

    Turning and turning in the widening gyre 
    The falcon cannot hear the falconer; 
    Things fall apart; the centre cannot hold; 
    Mere anarchy is loosed upon the world, 
    The blood-dimmed tide is loosed, and everywhere 
    The ceremony of innocence is drowned; 
    The best lack all conviction, while the worst 
    Are full of passionate intensity. 

    Surely some revelation is at hand; 
    Surely the Second Coming is at hand. 
    The Second Coming! Hardly are those words out 
    When a vast image out of Spiritus Mundi 
    Troubles my sight: a waste of desert sand; 
    A shape with lion body and the head of a man, 
    A gaze blank and pitiless as the sun, 
    Is moving its slow thighs, while all about it 
    Wind shadows of the indignant desert birds. 
    The darkness drops again but now I know 
    That twenty centuries of stony sleep 
    Were vexed to nightmare by a rocking cradle, 
    And what rough beast, its hour come round at last, 
    Slouches towards Bethlehem to be born? 

ظهور دوباره

این شاهینی که  در پرواز خود، دایره ی گردش اش را هر لحظه گسترده تر و گسترده تر می کند، دیگر صدای صاحب اش را نمی شنود.

همه چیز از هم گسسته است. مرکزیتی وجود ندارد. دنیا به بر هرج و مرجی مطلق رها شده است. 

 مدِّ خونِ تیره ای خشکی را پوشانده و همه جا رسم پاکی غرق شده است. 

خوب ترین ها از ایمان کامل بی بهره اند، در حالی که بدترین ها از شدت اشتیاق  سرشارند. 

حتماٌ نزول وحی یی در راه است. 

حتماٌ ظهور دوباره ای در راه است.

ظهور دوباره! 

گفتن اش هم برایم مشکل است

وقتی که تصویر عظیم تمامیت بشر چشمانم را می آزارد:

تصویر بیابان برهوتی از شن؛ 

تصویر موجودی که بدن شیر دارد و سر انسان؛ 

و نگاهی دارد، مانند خورشید بی تفاوت و بی التفات. 

پاهای سست اش را به حرکت در می آورد، در حالی که دور و برش، سایه های پرندگان بیابانی آزرده و خشمگین در چرخش است. 

سیاهی دوباره سایه افکنده است،

و اکنون، من که می دانم بیست قرن خوابِ سنگواره ای بشر با کابوس  جنبش گهواره ای آشفته شده بود، نمی دانم این چه درنده ی خشنی است که گویا حالا وقت اش رسیده که بالاخره بلند شود و آرام به سوی بیت لحم برود و به دنیا بیاید؟

Walter de la Mare, Bertha Georgie Yeats (née Hyde-Lees), William Butler Yeats, unknown woman, summer 1930; photo by Lady Ottoline Morrell

ترانه‌ی اگنس سرگردان
شعری از ویلیام باتلر ییتس
فارسیِ رُزا جمالی

بیرون به بیشه‌‌ی فندق ها رفتم
که آتشی در سر داشتم
تکه چوبی از فندق را کندم و پوست کندم
نخی به آن بستم و توتی به قلاب آن
و وقتی که موریانه های سپید بال می زدند
و ستاره‌ها موریانه‌گون سوسو می زدند
قلاب توت را در رودخانه افکندم
و ماهی سفید نقره ای را گرفتم.

آنوقت که ماهی را کف اتاق گذاشتم
رفتم که آتشی به پا کنم
اما چیزی بر کفِ اتاق خش‌خش می کرد
و کسی مرا به نام صدا می کرد
به دختری بدل شد که می درخشید
و سیب ها در موهاش شکوفه می‌داد
که مرا به نام صدا زد 
و در آسمان روشن ناپدید شد.

گرچه پیرم با این همه سرگردانی 
بر زمین هایی پست می روم و بر تپه ها
در خواهم یافت که او کجا رفته
لب هاش را می بوسم
و دست اش را می گیرم
و در سراسر علفزار قدم خواهیم زد
و تا عمر باقی ست 
سیب های نقره ای را از ماه می‌چینم 
و سیب های طلا را در خورشید.

آه بدن‌های آغوش دیده

کتاب «بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی» پابلو نرودا

ترجمه‌ی فرود خسروانی (از نامهای مستعار بیژن الهی)

چاپ اول ۱۳۵۲انتشارات امیرکبیر

ای جسم، جسم من، ای زنی که دوست داشتم، و از دست داده‌ام،

در ساعت نمناک، تو را می‌خوانم و آواز می‌دهم.

همچو کوزه‌یی در تو مهربانی بی‌پایان بود،

و تو را شکست فراموشی بی‌پایان همچو کوزه‌یی.

تنهائیِ سیاه جزایر بود،

و آن جا، زن دلربا، بازوان تو در برم کشید.

تشنگی بود و گشنگی، و میوه بودی تو.

غم بود و خرابه‌ها، و معجزه بودی تو.

مرا، نمی‌دانم، آه زن، چگونه توانستی داشت

در زمین جانت، در خاج بازوانت.

آرزوی توام چه کوتاه و سهمناک بود،

چه مستانه و دشوار، چه مدید و آزمند.

گورستان بوسه‌ها، هنوز در گورهای تو آتشی‌ست،

هنوز خوشه‌ها می‌سوزد، نُک خورده از پرنده‌ها.

آه دهانِ گزیده، آه اندامهای بوسیده،

آه دندانهای گرسنه، آه بدنهای آغوش دیده.

دانلود کتاب بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی پابلو نرودا – ترجمه‌ی فرود خسروانی (بیژن الهی)

دست‌مایه‌ها | آلیس مونرو

آلیس مونرو | به فارسی‌ی: مرضیه ستوده

نوشته‌های هوگو را بعدها دیگر نخواندم. گاهی در کتابخانه اسمش را روی مجله یا نشریه‌های ادبی می‌بینم. مجله را باز نمی‌کنم. خدا را شکر، سال‌های سال است من اصلا مجله های ادبی، نمی‌خوانم. یا پوستر او را در کتاب فروشی‌ها می‌بینم و اعلام برنامه‌ی بحث و گفتگو در دانشگاه. « گفتگو با هوگو جانسون درباره‌ی جایگاه رمان یا ملی‌گرایی ِ جدید در ادبیات ما و داستان کوتاه در ادبیات معاصر.» بعد با خودم فکر می‌کنم، واقعا مردم راه می‌افتند و می‌روند؟ مردمی که می‌توانند بروند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، خودشان را می‌کشانند تا محوطه‌ی دانشگاه و بعد می‌گردند دنبال اتاق بحث و گفتگو، ردیف ردیف می‌نشینند، گوش می‌دهند به یک مشت آدم‌های عاطل و باطل که با هم جرومنجر بکنند؟ مردهای از خودراضی خودبین ِافاده‌ای ِ شلخته – این طور که من دیدمشان – یک عمر در حمایت دانشگاه‌ها و انجمن‌های ادبی، زندگی کرده‌اند و زن ها در پناهشان گرفته‌اند. مردم می‌روند آن جا که بشنوند، آثار فلان نویسنده دیگر خوب نیست باید آثار بهمان نویسنده را بخوانند. می‌روند تا بشنوند که آن‌ها، یک نویسنده را سقط می‌کنند و از دیگری تجلیل. می‌روند تا ببینند آن‌ها آن بالا، روی سن، هی با هم کل کل کنند، تعجب کنند و نخودی بخندند. من می‌گویم، مردم – منظورم زن‌هاست زن‌های میان‌سال مثل من، باید گوش به زنگ سئوال‌ها و جواب‌های هوشمندانه باشند نه گفتگوهای مضحک و خنده‌دار. این دخترهای جوان با آن موهای لخت و ابریشمی، لبریز از ستایش، همه‌اش منتظر اند با یکی از مردهایی که آن بالا نشسته ، چشم تو چشم شوند. زن‌ها هم به همچنین، خیال می‌کنند این مردها دارای قدرتی اثیری‌اند، بعد هم عاشق‌شان می‌شوند. زن‌های نویسنده‌های آن بالا اما، در میان جمعیت نیستند. آن‌ها رفته‌اند خرید یا دارند تمیزکاری می‌کنند. این زن‌ها، همه‌ی زندگیشان، حواسشان به تهیه و آماده کردن غذا، اداره کردن خانه، رو به راه کردن ماشین و پول است. آن‌ها باید یادشان باشد چرخ یدکی ماشین را به موقع عوض کنند، بانک بروند و سر راه هم که می‌آیند خانه، شیشه‌های آبجو را بدهند و آبجوی تگری بگیرند. زیرا شوهرانشان، انسان‌هایی مشعشع، با استعداد و دست و پا چلفتی و بی‌عرضه‌ای اند که همه‌ی همٌ و غم‌شان برای واژه‌هایی است که ازشان می‌زند بیرون.

زن‌هایی که در این جمع ادبی نشسته‌اند، شوهرانشان مهندس‌اند یا دکتر یا بازرگان. می‌شناسمشان . دوستانم هستند. بعضی از آن‌ها با سبکسری و خل چلی به ادبیات روی آورده‌اند، بعضی هم خجالت‌زده می‌آیند، می‌نشینند به امید دریافتی و تغییری. همه‌ی تحقیرهایی را هم که از آن بالا می‌شوند به جان می‌خرند. اصلا معتقدند که حق‌شان است تحقیر شوند، به خاطر خانه و زندگی و کفش‌های گران‌قیمتشان.

من خودم با یک مهندس ازدواج کرده‌ام. اسم‌اش گابریل است، اما اینجا در این کشور، اسم گابی را ترجیح می‌دهد. متولد رومانیاست. تا شانزده سالگی، پایان دوره‌ی جنگ در آن‌جا بزرگ شده. زبان رومانیایی یادش رفته! مگر می‌شود؟ آخر آدم چطور زبان مادری‌اش را فراموش می‌کند. اوایل فکر می‌کردم این‌طور وانمود می‌کند تا از چیزهایی که در آن دوران دیده و شنیده، حرف نزند و به یاد نیاورد. اما به من گفت نه. تجربه‌هاش از آن دوران خیلی هم بد نیست. تعریف می‌کرد، به علت احتمال بمباران هوایی و وضیعت خطرناک، مدرسه تعطیل بود، خیلی هم خوب بود. من که باور نمی‌کنم. او بگوید، من باور نمی‌کنم. من نیاز داشتم بدانم، او سفیری است بازمانده از روزهای هولناک و کشورهای دوردست. بعد هم فکر می‌کردم اصلا رومانیایی نیست، دغل می‌کند.

این‌ها مال قبل از ازدواج‌مان بود. زمانی که من با دختر کوچکم کِلی تو خیابان کلارک می‌نشستیم. دختر هوگو البته. هوگو باید کِلی را می‌گذاشت و می‌رفت . بورس تحصیلی گرفته بود و باید مسافرت می‌کرد. هوگو دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار شد، سه تا پشت هم. بعد از مدتی، زن‌اش جدا شد. باز ازدواج کرد. هوگو را می‌گویم. این زن‌اش شاگردش بود. سه تا دیگر هم این یکی زایید. اولین بچه‌اش که دنیا آمد، هوگو هنوز داشت با زن دوم‌اش زندگی می‌کرد. خب در این شرایط، یک مرد نمی‌تواند به همه‌چیز و همه‌کس برسد.

گابریل بعضی شب‌ها می‌ماند. آپارتمان قدیمی و مثل قفس بود. یک مبل تاشو بود، تخت می‌شد روی آن می‌خوابیدیم. وقتی خوابش می‌برد، نگاهش می‌کردم می‌گفتم شاید آلمانی است یا روس، شاید هم همه‌ی اینها با هم باشد، یک کانادایی است و حالا ادا درمی‌آورد و با لهجه حرف می‌زند که جالب باشد. گابریل همیشه برای من اسرارآمیز بود و اسرارآمیز ماند. حتی وقتی که دیگر عاشق و معشوق شده بودیم و بعدها که ازدواج کردیم. خطوط صورت‌اش، تمام منحنی است و پلک‌هاش یک جور خوبی قوس دارد و چشم‌هاش به تناسب و آرام، همان جایی است که باید باشد. چروک‌های صورتش، نرم نرم روی هم چین خورده، یک سطح صاف و صیقلی، بی‌شکل ونفوذناپذیر. باز نشد. خودم می‌دانم، گابریل را نمی‌توانم توصیف کنم. اندام‌اش محکم و آرام است شاید کمی تنبل به نظر بیاید. گفتم که نمی‌توانم گابریل را توصیف کنم. هوگو را خوب می‌توانم. اگر کسی از من بپرسد هجده بیست سال پیش هوگو چه شکلی بود، با همه‌ی جزئیات یادم است. موهای سرش کوتاه کوتاه، انگار نمره دو ماشین کرده بود. لاغر، دو پاره استخوان. انگار استخوان‌هایش عاریه بود. اعضای بدنش که حرکت می‌کرد، هماهنگ با کاری که می‌خواست بکند، نبود. یعنی عصبی بود. بعضی وقت‌ها خطرناک بود. برای اولین بار که بردمش کالج تا به دوستانم معرفی‌اش کنم، دوستم گفت خیلی آتشی‌مزاج است.

آن اوایل که با گابریل آشنا شده بودم، گابریل می‌گفت آدمی است که از زندگی لذت می‌برد. نمی‌گفت معتقد است که از زندگی باید لذت برد، می‌گفت می‌برد. من کلافه می‌شدم. از این‌جور اظهارنظرها که مردم درباره‌ی خودشان می‌کنند و به اصطلاح خودشان را بیان می‌کنند خوشم نمی‌آید. یعنی باور نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن‌ها در خفا، ناخشنود و بی‌قرارند. ولی به نظر می‌آید گابریل راست بگوید. او قادر است لذت ببرد، لبخند بزند، نوازش کند و به آرامی بگوید «چرا انقدر نگرانی؟ این که مشکل تو نیست.» او زبان مادری‌اش را فراموش کرده. مگر می‌شود؟ بار اول که با من عشق‌بازی کرد برای من عجیب غریب بود. آن حالت درمانده‌گی از سر شوق و اهمیت بار اول را نداشت. مثل زبانش خالی از خاطره. هیچ‌وقت شعری در باره‌ی آن ننوشت. در واقع، شاید بعد از نیم ساعت یادش رفته باشد. این مردها، مردهای معمولی‌اند که من قبلا نمی‌شناختمشان.

مدت ها فکر می‌کردم اگر گابریل این لهجه و این گذشته را نداشت من می‌خواستمش؟ اگر می‌آمد و می‌گفت من دانشجوی رشته‌ی مهندسی هم‌دوره‌ی تو هستم، من عاشقش می‌شدم؟ اصلا چی ما را برای هم خواستنی و اسرارآمیز می‌کند؟ مثلا لهجه‌ی رومانیایی یا آن که پلک‌هایش یک جور خوبی قوس داشته باشد؟

با هوگو هیچ راز و رمزی در کار نبود. هیچی نبود که حالا دلم تنگ شود. اگر هم بوده من باور ندارم که بوده. هر وقت هم که یادش می‌افتم، انگار که خونم را مسموم کرده باشد، کهیر می زنم. با گابریل، بر عکس. گابریل هیچ‌وقت مرا نیازرده و حتی به خودش سختی می‌دهد تا من در آسایش باشم.

گابریل بود که کتاب‌های هوگو را پیدا کرد. ما تو کتاب‌فروشی بودیم، دیدم با یک بغل کتاب آمد جلوی من. کتاب‌ها، سری بود و گران‌قیمت. اسم هوگو پشت کتاب‌ها بود. تعجب کردم چطور کتاب‌های هوگو را پیدا کرده. اصلا گابریل قسمت داستان چی کار می‌کرده؟ او هیچ‌وقت داستان نمی‌خواند. حرفه‌ی هوگو برای گابریل جالب بود، همان‌طور که حرفه‌ی یک شعبده‌باز یا یک خواننده یا سیاستمدار. حرفه‌ی هوگو ، از طریق من برای گابریل واقعیت پیدا می‌کرد. گابریل، مجذوب آدم‌هایی می‌شود که با جسارت و شهامت کارشان را در ملاء عام می‌گذارند.

گفت: برای کِلی خریدم. گفتم: این همه پول برای این کاغذها؟ خندید.

به کِلی گفتم: این عکس پدرت است. پدر واقعی‌ات. داستان نوشته، شاید دوست داشته باشی بخوانی.

کِلی داشت تو آشپزخانه نان تست می‌کرد. هفده سالش شده. یک روز فقط نان می‌خورد، یک روز نان و کره، یک روز سیب‌زمینی. اگر هم کسی چیزی بهش بگوید، از پله‌ها می‌دود به طرف اتاقش، در را هم می‌کوبد به هم.

گفت: به نظر چاق می‌آد تو که همیشه می‌گفتی خیلی لاغر بود.

و کتاب را برگرداند. همه‌ی توجه به پدرش، درباره‌ی ژن‌های موروثی است، که چه چیزش به پدرش می‌رود یا نمی‌رود. می‌پرسید آیا پوستش خوب بود، آی کیوش بالا بود، زن‌های فامیلش سینه‌هاشان بزرگ بود؟

گفتم: آن وقت که من می‌شناختمش لاغر بود. چه می‌دانم از آن وقت تا حالا…

هوگو چاق به نظر می‌آید، بیشتر از آنچه فکر می‌کردم. وقتی اسمش را توی روزنامه یا روی پوستر می‌خواندم، تقریبا همین شکلی مجسم می‌شد جلو چشم‌هام. من از پیش می‌دانستم با گذشت زمان و زندگی‌ای که او دارد، همین شکلی خواهد شد. تعجب نکردم که چاق شده اما کچل، چرا. پشت موهاش بلند و درهم برهم است. ریش هم گذاشته، ریش توپی ِ پر. زیر چشم‌هاش پف کرده ، بدجور. گرچه دارد می‌خندد، نگاه و صورتش آویزان است. دارد توی دوربین می‌خندد. دندان‌هایش از آن افتضاحی که بود، بدتر شده. می‌گفت از دندان‌پزشکی متنفر است. می‌گفت پدرش روی صندلی مطب سکته کرد و مرد. دروغ می‌گوید. مثل دروغ‌های دیگرش یا موضوع را بزرگ می‌کند. قدیم‌ها هوگو که می‌خواست عکس بیندازد، کجکی می‌خندید تا دو تا دندانش که سیاه شده بود، تو عکس نیفتد. تو دبیرستان هولش داده بودند، با دهان افتاده بود روی شیر آب. حالا برایش مهم نیست. راحت دارد می‌خندد. آن دو تا را هم گذاشته بیرون، زرد و سیاه، مثل ته سیگار. هم‌زمان، هم افسرده است هم شاد. نویسنده‌ای به سبک و سیاق رابله. پیراهن پیچازی تنش است. دکمه‌ی بالایی باز است تا عرق گیرش پیدا باشد. هوگو هیچ‌وقت عرق‌گیر نمی‌پوشید. خودت می‌شویی هوگو؟ دندان‌هایت را چی؟ دهان‌ات هنوز بو می‌دهد؟ با آن دخترهایی که طرفدارت هستند بد دهنی می‌کنی؟ پدر و مادرهایی که بهشان توهین کرده‌ای هی تلفن می‌زنند و مسئولی، سرپرستی کسی باید توضیح بدهد «که قصد بدی نبوده. نویسنده‌ها این‌طورند دیگر، با بقیه‌ی مردم فرق دارند.»
هیچ فرقی هم ندارند. فقط مثل بچه‌های این دوره  زمانه پر رو شده‌اند. از بس که زیادی لی‌لی به لالاشان گذاشته‌اند.
من ضدیتی ندارم. دارم به این عکس نگاه می‌کنم، اشباع از کلیشه. من فکر می‌کنم، آدم به میان‌سالی که می‌رسد، تغییر می‌کند. غباری روی آدم می‌نشیند، همان غبار، هویت و شخصیت آدم را شکل می‌دهد. در داستان، در حرفه‌ی هوگو فرق دارد. نگاه کن به عکس هوگو. عرق‌گیرش را نگاه کن! ببین درباره‌اش چه نوشته‌اند: «هوگو جانسون، متولد و تحصیلکرده‌ی بیشه‌های شمال انتاریوست. و در کارخانه‌های چوب‌بری سرکارگر اره‌کشی، کارگر حمل و نقل آبجو، مسئول پیشخوان فروشگاه، سیم‌کش و مسئول خطوط تلفن بوده و امرار معاش کرده است. و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی – علمی فعال بوده است. اکنون بیشتر اوقات در کوهپایه‌های شمال ونکوور در کنار همسر و شش فرزندش زندگی می‌کند»
همان زن‌اش که شاگردش بود. این‌طور که معلوم است، همه‌ی بچه‌ها را ریخته سرش. سرِ آن یکی، مری‌فرانسیس چی آمد؟ بیچاره بند پاره کرد و گذاشت رفت؟ یا هوگو دیوانه‌اش کرد. حالا دروغ‌ها را نگاه کن. دروغ‌های شاخدار. «او در کوهپایه‌های شمال ونکوور زندگی می‌کند.» انگار می‌خواهد بگوید او در میان کوه یا جنگل زندگی می‌کند و من شرط می‌بندم که او در یک خانه‌ی معمولی و راحت زندگی می‌کند و با کوه و جنگل هم فرسنگ‌ها فاصله دارد. «و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی- علمی فعال بوده است.» خب این یعنی چی؟ یعنی اگر این که او بیشتر عمرش را در دانشگاه بوده و تدریس کرده است، خب یک چیزی. در واقع این تنها شغل هوگو بود که یک عایدی هم داشت. خب چرا این را مثل آدم نمی‌نویسند؟ یک جوری می‌نویسند که مردم خیال کنند، هوگو ناگهان از وسط بیشه پریده بیرون و حالا خِرد و اندیشه از او منتشر می‌شود. که نشان بدهند یک مرد، یک «نویسنده‌ی خلاق، یک هنرمند» چه شکلی است. مبادا شما خیال کنید که اگر هم«تدریس» می‌کرده به صورت آموزشی بوده.( که معلوم نشود هیچوقت استاد نبوده) من خبر ندارم که هوگو ارٌه‌کش بوده یا پشت پیشخوان می‌نشسته، اما می‌دانم که سیم‌کش نبود. هوگو دکل سیم‌های تلفن را رنگ می‌زد. البته از هفته‌ی دوم دیگر نرفت. مریض شد. آن بالا از گرما استفراغ می‌کرد. تابستان گرمی بود، خب حق داشت آدم کباب می‌شد. همان تابستان که هر دو درس‌مان تمام شد. همان تابستان من هم کارم را ول کردم. دلم را به هم زد از بس خسته‌کننده بود. تو بیمارستان ویکتوریا، نوار زخم‌بندی تا می‌کردم . حالا اگر من نویسنده بودم اگر قرار بود مشاغل مختلف و اصلی‌ام را بنویسم فکر نمی‌کنم صادقانه باشد که آدم بنویسد «مسئول زخم‌بندی» آن تابستان کار دیگری پیدا کرد. ورقه‌های امتحانی کلاس دوازده را نمره می‌داد. چرا این را ننوشته؟ این شغل را که بیشتر دوست داشت تا از دکل سیم تلفن برود بالا یا سرکارگر اره‌کشی باشد. چه عیب‌اش بود، خب می‌نوشت «کمک‌معلم». و تا آنجایی که من خبر دارم هیچ‌وقت سرکارگر نبود. در کارخانه‌ی عمویش کار می‌کرد. همان تابستانی که تازه با هم آشنا شده بودیم. تنها کاری که می‌کرد، الوارها را روی هم می‌گذاشت و به سرکارگر واقعی بد وبی‌راه می‌گفت. سرکارگر واقعی هم چشم نداشت هوگو را ببیند، برای این که هوگو قوم و خویش رئیس بود. عصرها اگر خسته نبود را ه می‌افتاد می‌رفت کنار نهر. گرامافونش را هم با خودش می‌برد. پشه‌ها بیچاره‌اش می‌کردند. اما باز هم می‌ماند و صفحه می‌گذاشت. یک آهنگی بود من هم یاد گرفته بودم با پیانو می‌زدم، دوتایی با هم می‌خواندیم. این را هم بنویس هوگو . بنویس «مسئول گرامافون»، این که قابل قبول‌تر و بهتر از اره‌کش و سیم‌کش است. تازه از فعالیت‌هایی است که این روزها بیشتر طرفدار دارد. هوگو به خودت نگاه کن، ببین قیافه‌ات نه‌تنها جعلی است بلکه دِمده هم هست. بهتر بود مثلا می‌نوشتی: هوگو جانسون مدت یک سال در کوه‌های Uttr Pradesh به مشاهده و مراقبه گذرانده است. و هم اکنون به کودکان کندذهن، خلاقیت‌های نوشتاری و نمایشنامه‌نویسی، تدریس می‌کند. بهتر بود سرت را می‌تراشیدی، ریش‌ات را می‌تراشیدی، عرق‌چین سرت می‌گذاشتی، بهتر بود اصلا خفه می‌شدی هوگو. هوگو خفه.

سر کِلی که حامله بودم، ونکوور بودیم تو خیابان آرگیل می‌نشستیم. یک ساختمان سیمانی غم‌گرفته بود که وقتی باران می‌آمد بدتر می‌شد. ما توی خانه را رنگ زدیم، رنگ‌های جیغی. اتاق‌خواب‌ها، سه تا دیوار آبی ِ پوسته پوسته بود یک دیوار قرمز. ما می‌خواستیم تجربه کنیم ببینیم آیا رنگ می‌تواند آدم را دیوانه کند یا نه. مستراح، زرد و نارنجی غلیظ بود. هوگو می‌گفت « انگار از درون در میان پنیر بودن» خیلی خب آقای عبارت ساز، این را هم تو گفتی. البته راضی نشد تا نوشتش. هر کی می‌آمد خانه‌مان، مستراح را نشانش می‌داد می‌گفت ببین چه رنگی زدم« انگار از درون در میان پنیر بودن – انگار از درون در میان پنیر شاشیدن» در میان پنیر شاشیدن را من ساخته بودم. همه را خودش می‌گفت، ساختم. ما خیلی عبارت‌ها را با هم می‌ساختیم. دو تایی اسم صاحب‌خانه را گذاشته بودیم «زنبور سبز» برای این‌که  تنها باری که او را دیدیم رخت و لباس‌اش سبز گه مرغی بود. به گل و گردنش هم پوست موش صحرایی آویزان بود با یک چنگه بنفشه و همین جور یکریز با خودش غرغر و وزوز می‌کرد. بالای هفتاد سالش بود. در مرکز شهر، یک پانسیون مردانه را اداره می‌کرد. دخترش داتی، اسمش را گذاشته بودیم «نشمه در سرای ما» نمی‌دانم چرا ما اصرارداشتیم بگوییم، نشمه. این کلمه‌ای نیست که همه به کار ببرند مثلا ما فکر می‌کردیم این واژ ه صدای خاص خودش را دارد. ما در ساختن عبارات کنایه‌آمیز ماهر بودیم به خصوص در مورد داتی.

داتی تو زیرزمین که مثلا یک آپارتمان دو خوابه بود زندگی می‌کرد . مادرش ماهی چهل و پنج دلار کرایه ازش می‌گرفت. می‌گفت باید برود خانه‌ی این و آن، بچه‌های مردم را نگه دارد تا بتواند کرایه‌اش را بدهد. می‌گفت: من که نمی‌توانم کار کنم اعصابم خرابه. آخرین شوهرم، شش ماه بالا سرش بودم. کلیه‌اش خراب بود. مرد. پیش مادرم بودیم. حالا به مادرم سیصد دلار بدهکارم. مادرم مى‌گفت شیر و زرده تخم مرغ بهش بده. من که آه در بساط نداشتم. مردم می‌گویند خب باشد، اگر مال و منال نداری اقلا سلامت باشی. ولی اگر هر دویش را هیچ‌وقت نداشتی چی؟ از وقتی سه سالم بود ذات الریه گرفتم، هنوز نفس تنگی دارم. دوازده سالگی تب رماتییسم گرفتم، شانزده سالگی شوهر کردم. اولین شوهرم در یک حادثه کشته شد. سه تا بچه سقط کردم. رحم ام افتاده‌گی پیدا کرده. هر ماه سه بسته نوار بهداشتی مصرف می‌کنم. بعد با یک کشاورز ازداوج کردم، تب افتاد تو گله‌اش. دار و ندارمان به باد رفت. همان شوهرم که از مرض کلیه مرد. خب تعجب ندارد دیگر، من اعصاب ندارم.

داتی می‌گفت بیا پایین. می‌رفتم. اول چایی بعد هم آبجو. در کنار داتی مچاله می‌شدم و حیرت می‌کردم. گرچه غم‌انگیز بود ولی زندگی بود. خود زندگی. بیرون از کتاب و مقاله و درس و دانشگاه. برعکس مادرش، صورت داتی پهن و صاف بود. شفته و بی رنگ و رو. از آن قیافه‌ها که آماده‌اند هر بلایی به سرشان آمد، بیاید. از آن زن‌هایی که زنبیل خرید به دست، گیج و مات تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده‌اند. اتاق‌هایش پر از اثاثیه‌ی بازمانده از ازدواج هایش بود. صندوق‌های پر که آت آشغال از آن‌ها زده بود بیرون. یک پیانو هم بود. کمد و صندلی‌ها، میز ناهارخوری چوب گردو که پشتش می‌نشستیم. وسط میز یک چراغ بود با حباب بزرگ. پایه‌ی چراغ چینی بود و حباب از پارچه‌ی ابریشم پیلیسه و قرمز جگری بود. چراغ را برای هوگو توصیف کردم. گفتم مثل چراغ توی فاحشه‌خانه ها ست. من می‌خواستم یک بارکلا بشنوم چون خیلی دقیق توصیف کرده بودم. به هوگو گفتم اگر می‌خواهد نویسنده شود، بهتر است به زندگی داتی توجه کند. گفتم به هوگو، راجع به شوهرهایش، وضع رحم‌اش، کلکسیون قاشق چنگالش. هوگو هم گفت که من هر چقدر دلم می‌خواهد بروم به زندگی داتی توجه و نگاه کنم. گفت که دارد روی یک نمایشنامه‌ی منظوم کار می‌کند.

یک بار رفته بودم پایین تو بخاری ذغال بگذارم، دیدم داتی با لباس خواب ساتن صورتی داشت مردی را بدرقه می‌کرد. مرد لباس کار تنش بود. بعد از ظهر بود. هیچ حالت عاشقانه یا سر و سِرٌی با هم نداشتند. اگر آن همه چرت و پرت بهم نمی‌بافت، فکر می‌کردم لابد آشنا یا فامیل است. می‌گفت رفته بودم خانه‌ی مادرم، لباس‌هایم توی باران خیس شد. حالا این را پوشیدم. لاری آمده چیزهایی که برای زنش خیاطی کردم ببرد. و همان‌طور که توضیح می‌داد و می‌خندید، لاری بدون این که بخندد یا یک کلام حرف بزند از لای در، زد بیرون.

به هوگو گفتم داتی رفیق دارد. گفت دیگه چی. همه‌اش سعی می‌کنی زندگی را برای خودت جالب کنی. هفته‌ی بعد می‌پاییدم ببینم آن مرد می‌آید یا نه. آن مرد نیامد ولی سه تا مرد دیگر آمدند. یکی‌شان، دو دفعه آمد. سرهاشان را می انداختند پایین و سریع از در پشت می‌رفتند. هوگو دیگر نمی‌توانست ندیده بگیرد. بعد از آن همه فاحشه‌های خیکی که با پاهای ورم کرده تو کتاب‌ها دیده بود، می‌گفت باز زندگی دارد از هنر تقلید می‌کند. همان‌وقت بود که اسمش را گذاشتیم «نشمه در سرای ما» و به دوستانمان پز می دادیم و لاف می‌زدیم. می‌ایستادند پشت پرده، منتظر نگاه می‌کردند تا داتی یک لحظه بیاید یا برود. می‌گفتند نه بابا، ما که باور نمی‌کنیم. ما می‌گفتیم خودش است. آن‌ها می‌گفتند این که پاک آدم را ناامید می‌کند. لباس سکسی هم می‌پوشد؟ ما می‌گفتیم چقدر ساده‌اید. همه‌ی فاحشه‌ها که پر و پولک ازشان نمی‌ریزد. همه ساکت می‌شدند هیس هیس می‌کردند که پیانو زدن و آواز خواندن‌اش را بشنوند. برای خودش می‌خواند. بلند. البته خارج می‌خواند. صداش را ول می‌کرد همان‌طور که مردم وقتی تنها هستند یا فکر می‌کنند که تنها هستند، می‌خوانند. داتی می‌خواند «رزهای زرد تگزاس- عزیز، تو نمی‌توانی حقیقی نباشی عزیزم»
مری فرانسیس می‌گفت فاحشه‌ها باید سرودهای روحانی بخوانند. می‌گفتیم خب باشد یادش می‌دهیم. می‌گفت چقدر شما فضول و بی‌رحم‌اید.
مری‌فرانسیس، دختری درشت اندام بود با چهره‌ای آرام و یک گیس بلند بافته تا کمرش آویزان. با یک نابغه‌ی ریاضیات ازدواج کرده بود. آقای السور شرکر. آقای شرکر بعدها قاطی کرد و از پای در آمد. خودش تغذیه خوانده بود. هوگو می‌گفت وقتی نگاهش می‌کنم بی‌اختیار یاد واژه‌ی محروم می‌افتم. با این حال، خیال می‌کرد مثل حلیم گندم مقوی هم باشد. هوگو با مری فرایسیس ازدواج کرد. من فکر می‌کردم مناسب‌ترین زن برای هوگو ست و تا آخر عمر با هم می‌مانند و تا آخر عمر، او هوگو را تغذیه می‌کند . اما دختر دانشجو زیر پایش را خالی کرد.

پیانو زدن داتی برای دوستانمان تفریح و سرگرمی بود. اما روزهایی که هوگو خانه بود و کار می‌کرد، بلای جانمان شده بود. هوگو قرار بود روی تز دکترایش کار کند اما روی نمایشنامه‌اش کار می‌کرد. می‌نشست تو اتاق خواب پشت میز کنار پنجره، کار می‌کرد. از پنجره پرچین بلند چوبی پیدا بود. وقتی داتی می‌زد و می‌خواند، هوگو می آمد تو آشپزخانه کله‌اش را می‌کرد تو صورت من با صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد و خشمی کنترل شده می‌گفت «برو بهش بگو قطعش کند». می گفتم خودت برو. « لعنتی. دوست توست تو بهش رو دادی تو تشویقش کردی». می‌گفتم من هیچ‌وقت بهش نگفتم پیانو بزند. «من از قبل تنظیم کردم که این بعد از ظهر روی نمایشنامه کار کنم. من وقتم را تنظیم کردم. من الان در موقعیت بسیار حساسی هستم. مرگ و زندگی این نمایشنامه مطرح است. اگر من بروم پایین می‌ترسم بزنم شل و پل‌اش کنم.» می‌گفتم خب‌خب چشم‌هاتو روی من ندرٌان. من را شل و پل نکن و ببخشید از این که اصلا زنده‌ام و نفس می‌کشم و ببخشید برای باقی قضایا.

البته همیشه می‌رفتم پایین در می‌زدم، از داتی خواهش می‌کردم پیانو نزند. چون من شوهرم خانه است و دارد کار می‌کند. هیچ‌وقت نمی‌گفتم می‌نویسد. هوگو مرا شیرفهم کرده بود بگویم کار می‌کند. کلمه‌ی نوشتن، مثل سیم لخت بود تو خانه‌ی ما. داتی هر بار معذرت خواهی می‌کرد. از هوگو می‌ترسید در ضمن به کار و فهم و کمال هوگو هم احترام می‌گذاشت. اما مشکل این جا بود که بعد از نیم ساعت یادش می‌رفت. باز می‌زد و می‌خواند. امکان این که هر آن داتی شروع کند، مرا درمانده و بیچاره می‌کرد. حامله بودم، همه‌اش دلم می‌خواست یک چیزی بخورم. ماتم‌زده می‌نشستم تو آشپزخانه با ولع بشقاب بشقاب پلو و لوبیا می‌خوردم. هوگو فکر می‌کرد که دنیا به نوشتن او خصومت می‌ورزد. نه تنها کره‌ی زمین و همه‌ی ساکنانش، بلکه همه‌ی اصوات و امواج دنیا با نوشتن هوگو ضدیت دارند. احساس می‌کرد نیروهای اهریمنی از روی عناد و بدخواهی دست اندرکارند تا نوشته های هوگو عقیم و کارهایش بی‌ثمر بماند. و من، کسی که وظفیه‌اش این بود که خودش را بین این دنیا و هوگو پرتاب کند، رفوزه شدم. حالا یا از بی‌عرضه‌گی بود یا خودم هم می‌خواستم. برای این که قبولش نداشتم. اصلا نمی‌فهمیدم چه ضرورتی داشت که من باور کنم او نویسنده است. این‌که با هوش بود و با استعداد بود، خب قبول. اما او کجا و نویسندگی کجا. توانایی‌اش را نداشت. با آن همه خودنمایی و عصبانیت و زودرنجی. من فکر می‌کردم نویسنده‌ها، انسان‌هایی خردمند، آرام و اندوهگین هستند که با همه فرق دارند و از همان اول در وجودشان نوعی سرشاری و درخشندگی وجود دارد. اما یکی از این‌ها هم به تن هوگو نبود. گاهی فکر می‌کردم دیوانه است. سر شام عنق می‌نشست. رنگش هم پریده بود. یک هو می‌پرید پشت ماشین تحریر، همان‌جا خشک‌اش می‌زد. من می‌رفتم تو اتاق چیزی بیاورم دنبالم می‌افتاد می‌پرسید « کی بود که کرگدن بود اما خیال میکرد غزال است؟» اگر می‌دانستم و می‌گفتم رقص جنگ در رویای مائو از جان فاستر. آن وقت می‌پرید تمام گل و گردن‌ام را ملچ ملچ، ماچ می‌کرد. بعدها دیگر نمی‌گفتم ولی اذیت‌اش می‌کردم. می گفتم هوگو فرض کن بچه دنیا آمده حالا خانه آتش گرفته، اول بچه را نجات می‌دهی یا نمایشنامه را؟ « هردو را». فرض کن فقط یکی را می‌توانی نجات دهی. حالا بچه را ول کن فرض کن من دارم این جا غرق می‌شوم…«تو می خواهی بغرنج کنی همه چیز را ». آره می‌دانم. من همین‌ام. می‌دانم از من متنفری. نیستی؟ «آره ازت متنفرم».

بعد از این گفتگوها، کلی میمون بازی درمی‌آوردیم و هم دیگر را مسخره می‌کردیم تا برویم تو تخت و بخوابیم. نقش زوج های توی کتاب‌ها را با هم بازی می‌کردیم. سراسر زندگی ما دو نفر با هم، تنها قسمت موفق و شاد آن، همان بازی درآوردن‌ها بود. تو اتوبوس از خودمان بازی در می‌آوردیم. به هم یک چیزهایی می‌گفتیم تا مردم را وحشت زده یا متعجب کنیم. یک شب تو بار نشسته بودیم. هوگو سر من داد و هوار کرد که چرا وقتی او سر کار است و رفته که یک لقمه نان دربیاورد، من بچه ها را تنها می‌گذارم و با مردهای غریبه می روم ددر. داشت وظایف یک مادر و زن خانه‌دار را یاد آوری می‌کرد. من هم هی دود سیگارم را پف می‌کردم تو صورت‌اش. مردم بعضی عبوس، بعضی راضی و ناراضی، برٌ و بر نگاه می‌کردند. از آن جا که آمدیم بیرون از خنده ریسه می‌رفتیم. شانه‌های یگدیگر را گرفته بودیم. خنده امان‌مان را بریده بود.

یک تلمبه تو زیرزمین بود که آهسته و پیوسته، پت‌پت می‌کرد. خانه‌ی ما تقریبا هم‌سطح رود fraser قرار داشت. وقتی هوا بارانی بود، تلمبه کار می‌کرد تا از آمدن احتمالی سیل در زیرزمین جلوگیری شود. همه‌ی ژانویه باران بارید و هوا تاریک بود. هوای ونکوور همین‌طور است. همه‌ی فوریه هم باران بارید. من و هوگو هر دو خیلی افسرده بودیم. من بیشتر خواب بودم. هوگو نمی‌توانست بخوابد. می‌گفت پت پت تلمبه نمی‌گذارد شب‌ها بخوابد و روزها کار کند. حالا تلمبه جای پیانو زدن داتی را گرفته بود. هر آن هوگو داشت منفجر می‌شد. نه فقط بخاطر پت پت، بلکه هزییه‌ی برق که هر ماه ما باید می‌پرداختیم گرچه این داتی بود که تو زیرزمین زندگی می‌کرد و نفع‌اش به داتی می‌رسید. هوگو می‌گفت باید با داتی حرف بزنم. می‌گفتم می‌دانی که داتی نمی‌تواند پول برق بدهد. هوگو می‌گفت داتی دروغ سرهم سوار می‌کند. می‌گفتم خفه هوگو. هوگو خفه.

من پا به ماه بودم. سنگین شده بودم و از خانه بیرون نمی‌رفتم. با داتی بیشتر انس گرفته بودم. هر چی داتی می‌گفت دیگر نمی‌رفتم بالا بگویم. وقتی با داتی بودم، احساس امنیت و راحتی بیشتری می‌کردم تا وقتی هوگو خانه بود یا با دوستان‌مان بودم.

هوگو می‌گفت پس باید به صاحب‌خانه تلفن بزنم. می‌گفتم خب بزن . می‌گفت هزارتا کار دارم تو بزن. راست‌اش ما هر دو می‌ترسیدیم و گوشت تن‌مان می‌لرزید از این‌که باصاحب‌خانه روبرو بشویم. از قبل می دانستیم که با جیغ وویق‌هایی که می‌کند و مزخرف‌هایی که می‌بافد ما را دست پاچه می‌کند و حرف‌مان به جایی نمی‌رسد.

نصف شب، نصف شبی که یک هفته بود داشت می‌بارید بیدار شدم. داشتم فکر می‌کردم چی شد که بیدار شدم؟ سکوت. از سکوت بیدار شده بودم.
« هوگو بیدار شو پاشو. تلمبه کار نمی‌کنه صداش نمی‌آد »
هوگو گفت «بیدارم »
« یکریز داره می‌باره حتما تلمبه خراب شده »
« نه خراب نشده خاموشه من خاموش‌اش کردم »
من بلند شدم نشستم، چراغ را هم روشن کردم. هوگو یک‌بر خوابیده بود و داشت به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد.
« نه. تو خاموش نکردی »
« خب باشه نکردم »
« آره تو خاموش کردی »
« من نمی‌تونم این همه پول برق بدم. صداش را هم نمی‌تونم تحمل کنم، یه هفته‌ست من نخوابیدم »
« زیرزمین را آب برمی‌داره »
« صبح دو باره روشن‌اش می‌کنم. از چند ساعت طوری نمی‌شه. حالا بذار بخوابم »
« داره سیل می‌آد »
« نه. نمی‌آد »
« برو از پنجره نگاه کن »
« سیل نمی‌آد بارون می‌آد »

چراغ را خاموش کردم، دراز کشیدم و با صدایی آرام و جدی گفتم
« هوگو باید تلمبه را روشن کنی تا صبح داتی را سیل می بره »
« گفتم که صبح. صبح می‌رم »
« باید همین الانه روشن‌اش کنی »
« خب نمی‌کنم »
« پس من می‌کنم »
« نه. تو نمی‌کنی »
« چرا من روشن‌اش می‌کنم »

ولی من از جا جنب نخوردم.
« انقدر بکن نکن با من نکن »
« هوگو…»
« بی خود داد نزن »
« اثاثش را آب می‌گیره زندگی‌اش از بین می‌ره »
« به درک. بهترین اتفاقی که ممکنه بیفته. هیچ‌طور نمی‌شه بگیر بخواب »

هوگو کنار من دراز کشید و خوابید ولی حواس‌اش بود ببیند که من می‌روم تو زیرزمین تا سر در بیاورم و ببینم تلمبه چطور روشن می‌شود یا نه. خب بعدش چه‌طور می‌شد؟ هوگو که نمی‌توانست مرا بزند. من پا به ماه بودم. تازه هوگو هیچ‌وقت من را نزده بود. مگر من اول می‌زدم‌اش. لابد باز می‌رفت خاموش می‌کرد. خب من دوباره می‌رفتم روشن می‌کردم. هی خاموش روشن. روشن خاموش. مگر چقدر می‌توانست طول بکشد؟ لابد جلویم را می‌گرفت بعد من تقلا می‌کردم. لابد فحش می‌داد و قهر می‌کرد و می‌رفت. ولی در آن سیل کجا می‌توانست برود. ما که ماشین نداشتیم. پس مجبور می‌شد با خودش غرغر کند. بعد من هم با یک پتو می‌رفتم روی کاناپه می‌خوابیدم. این کاری بود که یک زن فهمیده باید انجام می‌داد. زنی که با قدرت می‌خواهد زندگی و شوهرش را نگه دارد و اداره کند. ولی من این کار را نکردم عوض آن، هی به خودم گفتم من که از کار تلمبه سر در نمی‌آورم. من که نمی‌دانم تلمبه چه‌طور روشن می‌شود. هی به خودم گفتم شاید هوگو راست بگوید و هیچ‌طور نشود. هی به خودم گفتم من اصلا از هوگو می‌ترسم دلم می‌خواست یک طوری بشود. می‌خواستم سر به تن هوگو نباشد.
وقتی که بیدار شدم هوگو رفته بود. تلمبه هم پت پت می‌کرد. داتی بالای پله‌های زیرزمین ایستاده بود با مشت می‌کوبید به در:
« باورت نمی‌شه مگر با چشم‌های خودت ببینی. من تا زانو تو آبم. چی شده؟ تو نشنیدی؟ تلمبه خاموش شده بود؟ »
« نه »
« همه‌جا را سیل برداشته. نمی‌دونم چی به چی شده شاید تلمبه زیادی کار کرده. من خوابم سبکه اما دیشب قبل از خواب چند تا آبجو خوردم مثل مرده یک سر افتاده بودم. اگر نه می‌فهمیدم چی به چی شده. صبح پاشدم پام را از تخت گذاشتم تو آب وای خدای من خوب شد چراغ را روشن نکردم اگر نه برق خشک‌ام می‌کرد. وای همه جا را سیل برداشته »

سیل نیامده بود. آب هم تا زانوی آدم نمی‌رسید. بعضی جاها می‌شد بگویی حدود پنح اینچ آب وایستاده بود. ولی همه‌جا خیس بود. پایه‌ی پیانو، میز و صندلی‌ها و زیر صندوق‌ها نم برداشته بود و از گوشه‌ی روتختی هم آب می‌چکید. بعضی از کاشی‌ها لق شده بود و کفپوش‌ها هم لچٌ ِ آب بود.

من فوری لباس پوشیدم، پوتین‌های هوگو را هم پام کردم، با یک جارو رفتم تو زیرزمین. با جارو آب را می‌روفتم تا دم در. داتی رفت تو آشپزخانه‌ی ما برای خودش قهوه درست کرد. بالای پله‌ها نشسته بود من را نگاه می‌کرد. از سر نو، همه را داشت باز با خودش می‌گفت که چند تا آبجو خورده، خواب مانده، همه جا را آب برداشته. اگر خواب نمانده بود می‌فهمید چی به چی شده. حالا به مادرش چی بگوید و چه توضیحی بدهد، وقتی خودش هم نمی‌داند چی به چی شده است. حالا مادرش حتما او را مقصٌر می‌داند و همه را پایش حساب خواهد کرد. من فهمیدم که ما شانس آوردیم و قِسر در رفتیم. ما!؟ چون داتی فکر می‌کرد آدم بد شانس و بدبیاری است و همه‌ی بدبختی‌ها سر او می‌آید، اصلا تحقیق نکرد که ببیند چی شده است. بعد هم پاشد لباس پوشید و پوتین پاش کرد و با جارو آمد کمک من.
« همه چی سر من خراب می‌شه. من هیچ‌وقت فال نمی‌گیرم. به این دخترک‌ها که فال می‌گیرند می‌گم خودم می‌دونم فالم چی به چیه. گنَده. گَند. »
بعد رفتم بالا تلفن زدم دانشگاه تا هوگو را پیداکنم. بهشان گفتم ضروری است. هوگو تو کتاب‌خانه بود.
« هوگو سیل آمده »
« چی؟ »
« سیل آمده. زندگی داتی را آب برداشته »
« من تلمبه را روشن کردم »
« تو سرت بخوره صبح روشن کردی »
« امروز صبح بارندگی شدید بود تلمبه نکشیده »
« تلمبه نکشیده برای اینکه دیشب خاموش بوده. راجع به بارندگی شدید امروز صبح هم زر نزن »
« امروز صبح بوده. تو خواب بودی »
« تو اصلا حالی‌ات نیست که چی کار کردی. حتی کله‌ات را نکردی این پایین ببینی چه خبره. همه را من باید جمع و جور می‌کردم. من باید می‌نشستم ور دل این زن بیچاره و به حرف‌هاش گوش می‌کردم »
« خب می‌خواستی تو گوش‌هات پنبه بذاری »
« خفه هوگو. هوگو خفه. احمق رذل »
« ببخشید بابا شوخی کردم شوخی بود »
« ببخشید و زهرمار. من می‌گم ببین چه گهی زدی، تو داری شوخی می‌کنی »
« من الان باید برم سمینار. واقعا ببخشید. الان هم نمی‌تونم حرف بزنم. اصلا چی می‌خوای به من بگی »
« من فقط می‌خوام حالی‌ات کنم »
« خب حالی‌ام شد. اما من هنوز می‌گم امروز صبح بود »
« تو حالی‌ات نیست هوگو .هیچ‌وقت حالی‌ات نبوده »
« تو بزرگش می‌کنی همه چی را آب و تاب می‌دی- دراماتیزه می‌کنی »
« من!؟ دراماتیزه می‌کنم! »

ما شانس‌مان گفت، به آن جا نکشید که داتی توضیح بدهد کاشی‌ها لق و کاغذدیواری‌ها پاره پوره شده است. مادر داتی مریض شد. ذات الریه کرد خوابید بیمارستان. داتی هم همان‌جا تو پانسیون زندگی می‌کرد و آن جا را می‌گرداند. زیرزمین بوی نا می‌داد و جا به جا کپک زده بود. ما هم قبل از این‌که کِلی به دنیا بیاد از آن جا بلند شدیم. رفتیم شمال ونکوور خانه‌ی یکی از دوستانمان که خودش رفته بود انگلستان. جنگ و دعوای ما وقت جا به جا شدن فروکش کرده بود اما بگو مگوهای ما تمامی نداشت. من به او می‌گفتم تو حالی‌ات نیست، او به من می‌گفت تو چی می‌خواهی بگویی. بعدها گفت که چرا آن‌قدر هیاهو راه انداختی. راست‌اش خودم هم تعجب می‌کنم. همان‌طور که گفتم می‌توانستم تلمبه را روشن کنم و برای هردویمان مسئولیت قبول کنم مثل یک زن صبور و واقع‌بین، یک همسر، همان‌طور که مری فرانسیس بود. و حتما این سال‌ها که دوام آورد، همین‌طور بوده. یا می‌توانستم به داتی راست‌اش را بگویم گرچه داتی برای شنیدن این‌گونه حقایق آدم مناسبی نبود. اگر این همه برایم مهم بود می‌توانستم به یک نفر دیگر بگویم یا خود هوگو را بکشانم به دنیای نتراشیده‌ی واقعیت تا سرد و گرم روزگار دست‌اش بیاید. ولی من نتوانستم هوگو را پشتیبانی کنم و پناه دهم من فقط به او ایراد گرفتم و او را مقصٌر دانستم. گاهی دلم می‌خواست چنگ بزنم کله‌اش را بشکافم، افکار و دیدگاه‌های خودم را بریزم تو کله‌ی هوگو. چه خودخواه و ذلیل و ضعیف‌النفس. «شما ناسازگاری دارید». این را مشاور خانواده بهمان گفت. تو راهروی غم‌گرفته‌ی ساختمان شهرداری، دوتایی آن‌قدر خندیدیم تا گریه کردیم. گفتیم خوب شد خودمان هم فهمیدیم ما ناسازگاری داریم.

آن شب کتاب‌های هوگو را نخواندم، گذاشتم برای کِلی. کِلی هم نخواند. روز بعد، تا عصر وغروب خواندم. ساعت دو از مدرسه برگشتم خانه. در یک مدرسه‌ی خصوصی دخترانه، تاریخ درس می‌دهم. چای دم کردم و نشستم تا قبل از این که پسرهای گابریل از مدرسه برمی‌گردند خستگی در کنم و با چای کیف کنم. یکی از کتاب‌های هوگو بالای یخچال بود برداشتم و خواندم.

داستان درباره‌ی داتی است البته. داتی تغییرهای جزیی کرده اما آن انگاره‌های اصلی در پیوند با واقعیت، بازسازی و پرداخت شده است. چراغ هم هست و لباس خواب ساتن صورتی. و عادت‌های داتی که من فراموش‌ام شده بود:

وقتی آدم داشت حرف می‌زد، دهانش باز می‌ماند رو به دهان آدم. گوش می‌کرد و پشت هم سرش را تکان تکان می داد. بعد آخرین کلمه‌ی جمله را از دهان آدم می‌کشید بیرون و تکرار می‌کرد. وای آدم چندشش می‌شد. عجله داشت می‌خواست موافقت خودش را با آدم زودتر اعلام کند. 

هوگو چه طور این را به یاد آورده؟ اصلا هوگو کی با داتی حرف زده بود؟

البته مسئله این نیست. موضوع این است که داستان هوگو عالی است. می‌توانم بگویم باید بگویم چقدر صمیمی و صادق است . باید اقرار کنم داستان هوگو مرا تکان داد. هیچ نیرنگ و دروغی هم در کار نیست اگر هم هست دروغ های راست راست است. جادو است. این جا داتی از زندگی، از واقعیت کنده شده، معلق درون حبابی شفاف می‌درخشد. حبابی که هوگو همه‌ی عمرش سعی می‌کرد بیاموزد چطور آن را بسازد. مثل جادو است افسون می‌کند. کاری نیست که آدم حتما در آن موفق شود، یک کیفیت است، مثل دوست داشتنی بی‌دریغ. بخششی ظریف که به چشم نمی‌آید اما هست و وجود دارد. از آن چه انجام شده، قدردانی می‌کنم. به انگیزه و کوششی که به کار رفته احترام می‌گذارم. خسته نباشی هوگو.

گفتم برای هوگو نامه بنویسم. همان‌طور که شام می‌پختم به نامه فکر می‌کردم. وقتی شام می‌خوردم حتی وقتی با گابریل و با بچه‌ها حرف می‌زدم، فکر می‌کردم چی بنویسم. باید برای هوگو بنویسم چه شگفت است که دریافته‌ام ما سهیم‌ایم. ما هنوز در خاطرات‌مان با هم‌ایم. و همه‌ی آن چه برای من، تکه تکه، پاره پاره در صندوق خاطرات لق‌لق می‌خورد، برای او گنجینه‌ای قدیمی است و حالا به بار نشسته است. همچنین می‌خواهم عذرخواهی کنم از این که باورش نداشتم که او نویسنده باشد. نه عذرخواهی سرسری. عذرخواهی نه. تشکر. سپاس و تایید نهفته در سخنی دلپذیر که من به هوگو مدیونم.

سر شام، همان‌طور که به همسرم نگاه می‌کردم از ذهنم گذشت که گابریل و هوگو خیلی با هم فرق ندارند. هر دو به دل خودشان راه می‌روند. همان‌طور که می‌خواهند با معیارهای خودشان تصمیم می‌گیرند. به هر چه بخواهند اهمیت می‌دهند و هرچه هم دل خودشان نخواهد، ندید می‌گیرند. در شرایطی که بسته به میل دیگری هم هست، با علم بر محدودیت‌هاشان، نفوذ و برتری دارند. هر دو زیر بار کنترل و نفوذ دیگری نمی‌روند و یا فکر می‌کنند که نمی‌روند. من که نمی‌توانم آن‌ها را مقصٌر بدانم. لابد آن‌ها این طوری می‌توانند سر کنند.

بعد از این که پسرها خوابیدند، گابریل و کِلی هم نشستند پای تلویزیون، یک خودکار پیدا کردم و کاغذ گذاشتم جلوم تا نامه‌ام را بنویسم. دستم شتاب داشت. با جمله های کوتاه کوتاه شروع کردم. جمله ها نوشته نمی‌شد، حک می‌شد:

«هوگو این کافی نیست. تو فکر می‌کنی هست. اما نیست. اشتباه می‌کنی هوگو…»

مشکل و بحث هم سر این نیست که اصلا نامه را بفرستم یا نه. موضوع این است که من با حسی آمیخته از حسرت و بیزاری، آن‌ها را مقصٌر می‌دانم.

گابریل قبل از این که بخوابد آمد تو آشپزخانه و مرا دید که پشت کپه‌ی کاغذها نشسته‌ام . شاید دلش می‌خواست با من حرف بزند. ولی نزد. گابریل همیشه این حالت‌های شوربختی و پریشانی مرا می‌شناسد، درک می‌کند و احترام می‌گذارد. حتی فهمید وانمود می‌کنم که غمگین‌ام. اما آشفته و غرقه در میان کاغذهای خط خطی گرفتار مانده‌ام. گابریل تنهایم گذاشت تا بگذارنم.

معنی حرف ها هم مرا می ترساند

راینر ماریا ریلکه (به آلمانی: Rainer Maria Rilke) ‏(۴ دسامبر ۱۸۷۵ – ۲۹ دسامبر ۱۹۲۶) از مهم‌ترین شاعران آلمانی‌زبان در سده ۲۰ میلادی است.

پرویز ناتل خانلری در سال ۱۳۲۰ اثری با عنوان «نامه‌هایی به شاعری جوان» را ترجمه کرد. تا کنون، آثار وی به دفعات به فارسی برگردانده شده‌است. علاوه بر این اثر تاکنون رمان «دفترهای مالده لائوریس بریگه» به ترجمهٔ مهدی غبرائی، ترجمهٔ گزیده‌ای از اشعار وی در «کتاب شاعران» (مراد فرهادپور و یوسف اباذری)

پُرترهٔ ریلکه، نام اثری است در سبک امپرسیونیسم از پائولا مودرزون-بکر که در سال ۱۹۰۶ میلادی از راینر ماریا ریلکه کشیده‌شد.
این اثر اکنون در موزه پائولا مودرزون-بکر در برمن، آلمان نگه‌داری می‌شود.

گزیده‌ای از آثار ریلکه در زبان فارسی:
    سوگ سروده‌های دوئینو و سونتهایی برای ارفئوس، (مجموعهٔ شعر – نشر مرکز).
    کتاب ساعات و روایت عشق و مرگ، (مجموعهٔ شعر – نشر مرکز).
    ویژه ریلکه (درباره ریلکه و آثارش)، کتاب زمان ، (ترجمه و تألیف).
    شناخت ریلکه، دربارهٔ ریلکه و نوشته‌هایش، نشر دشتستان ، (ترجمه و تألیف).
    تیموفای پیر، آواز بخوان، مجموعهٔ هشت داستان از ریلکه، نشر خرد آذین (قم).

از نامه‌های راینر ماریا ریلکه به شاعری جوان

پرسیده‌اید که آیا اشعارتان خوب هستند یا نه. شما از من می‌پرسید. پیش از من از دیگران هم پرسیده‌اید.

 اشعارتان را به مجلات می‌فرستید. آن‌ها را با اشعار دیگران مقایسه می‌کنید و وقتی بعضی مجلات، اشعارتان را نمی‌پذیرند، شما متأثر می‌شوید. حال (ازآنجاکه نظر مرا را خواسته‌اید) استدعا می‌کنم دست از این کارها بردارید. شما به بیرون توجه می‌کنید؛ این کاری است که همین اکنون باید از آن دست بکشید. هیچ‌کس نمی‌تواند نظری بدهد یا کمکتان کند، هیچ‌کس. تنها یک کار را باید انجام دهید. به درون خود رجوع کنید. آن چیزی را که به شما فرمان نوشتن می‌دهد، شناسایی کنید. ببینید آن چیز در قلب شما ریشه دوانده است یا نه.

پیش خود اعتراف کنید آیا خواهید مرد اگر شما را از نوشتن منع کنند. و مهم‌تر از همه، در خاموش‌ترین ساعتِ شبانه از خود بپرسید: آیا باید بنویسم؟ برای یافتن پاسخ، نیازمند کاوشی عمیق در درون خود هستید. و اگر این پاسخ طنین‌انداز توافق بود، اگر این پرسشِ جدی با «باید» ی ساده و قاطع پاسخ داده شد، زندگی‌تان را بر این ضرورت بنا کنید.

تمام زندگی‌تان، حتی بی‌مایه‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین ساعت آن باید نشانه و شاهدِ این انگیزه شود. بعد به طبیعت نزدیک شوید. بعد تلاش کنید آنچه را که می‌بینید و حس می‌کنید و دوست می‌دارید و از دست می‌دهید طوری بیان کنید که انگار پیش‌ازاین هیچ‌کس هرگز از آن نگفته است. شعر عاشقانه نگویید. از فرم‌هایی که بیش‌ازاندازه سطحی و کم‌مایه هستند، پرهیز کنید. از عشق گفتن دشوارترین کار است و نیرویی عظیم و کاملاً پرورده نیاز است تا بتوان شعری سرود که در میان وفور سنت‌های شعریِ خوب و حتی درخشانِ موجود، بی‌نظیر باشد. بنابراین خود را از موضوعاتِ عام و کلی برهانید و از آن چیزهایی بنویسید که زندگی روزانه در اختیارتان می‌گذارد.

اندوهتان را توصیف کنید و امیالتان را. از افکاری بنویسید که از ذهنتان می‌گذرد و از اعتقادی که به هر نوع زیبایی‌ای دارید. این‌ها را باصداقت محض و از صمیم دل بنویسید و وقتی احساساتتان را بیان می‌کنید، از هر چه در اختیار دارید، استفاده کنید؛ از تصاویر رؤیاهایتان، و اشیایی که به خاطر می‌آورید. زندگی روزانه‌تان را سرزنش نکنید اگر غنایی در آن نیست، خود را سرزنش کنید. بپذیرید که به آن اندازه شاعر نیستید تا بتوانید غنای زندگی‌تان را ببینید و به‌کارگیرید چراکه فقر برای آفرینندهٔ واقعی معنایی ندارد و هیچ جایی ناچیز و نامتفاوت نیست.

قصیده‌ی اول دوئینو | راینر ماریا ریلکه | شهریار وقفی‌پور

گر فریاد برآرم، چه کس، چه کس‌اش خواهد شنید از میان مراتب فریشتگان؟
و حتا اگر از آن جمع، یکی، تنها یکی، برآید و قلبش را عریان کند در برابرم
فرو خواهم ریخت در آغوشِ آن وجود مطلق.
چرا که زیبایی همین است، آغازِ رعبی که توان تاب آوردنش نیست ما را
و به هراس‌مان می‌آرد
که به آسودگی عار دارد نابودمان کند.
آوای فرشته وحشت‌آور است.
و هم از این رو است که بر خود چنین شکنجه‌ای روا دارم
که فرو دهم هق‌هق تاریکم را و پس نشینم.
آوخ، به طلب کمک به که رو کنم؟
نه فرشتگان و نه آدمیان:
و حتی جانورانِ دانا را معرفتی است بر این احساس 
که در این جهانِ تفسیرشده‌ی خویش‌مان نه امن عیشی است نه آرامشی.
شاید درختی بر جای مانده باشد بر تپه‌ای ناشناس
عادی و آشکار بر نگاه‌مان؛ خیابان دیروز برای ما باقی است
ایستاده، با گام‌هایی که در ما راه می‌سپرد و هیچ‌اش خیالِ رفتن نیست.
وای، و شب، همین شب، هنگام که این باد
سرشار فضاهای کیهانی بر صورت‌های وحشت‌زده‌مان هجوم آرد.
برای که باقی نماند – که آرزویش کند،
شبی که به آرامی افسون‌ها را می‌روبد، با درد خویش بر جای مانده
تا قلب بی‌کس مجموع شود؟ آیا عشاق را سهل‌تر آید این؟
هنوز تردیدی بر جای است؟ به پرواز درآوردنِ این خالی از اندرون آغوش‌تان
به درون فضاهایی که در آن نفس می‌کشیم –
شاید پرندگان دریابند هوایی تمدیدیافته را آن هنگام که در پرواز آتشین خویش‌اند.

آری، بهار تو را کم داشت. ستاره‌ای غالباً
انتظارت را می‌کشید تا نگاه کند و نور خویش را دریابد.
موجی از گذشته‌ای دور برمی‌آمد به سوی تو،
یا وقتی از زیر پنجره‌ای باز رد می‌شدی
سازی سوزان خود را هدیه می‌کرد به شنوایی تو.
این همه به تو سپرده شده بود. اما توانستی با آن کنار آیی؟
آیا همیشه گذشته پریشان‌ات نگه نمی‌داشت،
تو گویی این همه در کار اعلام رسیدن معشوقی است؟
(کجا را داشتی تا پنهانش کنی
با آن همه افکار غریب عظیمت
که می‌آمدند و می‌رفتند و پا سفت می‌کردند، برای شب، غالباً؟)
آن هنگام که شور بر تو فائق آمد، آواز زنانِ عاشق؛
چرا که تمنای عریان‌شان به دور از هر فنایی بود.
آنانی که می‌شود گفت بدان‌ها رشک می‌فروختی، آن زنان رهاشده و ویران
آنانی که بس عشق‌انگیزتر از آن کامیابان بودند. از نو آغاز می‌شود
ستایشی که از آن تو نیست؛ به یاد آر:
این قهرمان زنده است و بر جای می‌ماند؛
حتی درهم‌شکستنش نیز بهانه‌ای است برای زایش واپسینش. اما طبیعت، فسرده در خویش،
عشاق را بازکشد به خویش، تو گویی نیروهای آفریننده‌شان نباید دقیقه‌ای دیگر بپاید.
آیا به کفایت به گاسپارا استامپا اندیشیده‌ای:

که هر دخترکی که خیانت دیده باشد از عاشق خویش
احساس تواند کرد مصداقی بس شدیدتر از عشق‌ورزی:
«آه، باشد که چنان او باشیم!» آیا قدیم‌ترین شکنجه‌های آنان سرآخر ما را پرثمرتر آید؟
آیا زمان آن نیست که عاشقانه آزاد سازیم خویش را
از بند معشوق و، در خود پیچان، تاب آریم:
چنان پیکانی که تاب آرد تنش زه کمان را
و در این رهایشِ عصبی به بیش از خویش بدل شود.
چرا که ماندن لامکان است.

صداها، صداها. گوش کن قلب من، چرا که تنها قدیسان گوش می‌سپرند: 
تا بدان هنگام که صدایی رعدآسا بخواندشان
از جا بلندشان کند. مگر نه بر جای مانند، به شکلی محال،
زانوزده، به تمامی بی‌خویش از خویش: 
چه غلیظ است گوش‌سپاری‌شان. نه تو را تابش نیست
آوای خداوند – دور بادمان! اما گوش کن
به آوای باد و پیام بی‌وقفه‌ای که از سکوت می‌سازد. اینک
به سوی تو می‌روبند از سمت آنان که در جوانی مرده‌اند.
هر گاه به کلیسایی در رم یا ناپل وارد می‌شدند،
آیا تقدیرشان به آرامی در گوشت نمی‌خواند
چنان که این اواخر آن لوح در سانتا ماریا فورموسا خواند؟
اما آن‌ها از من چه می‌خواهند؟ که به آرامی
دور کنم این ظاهرِ بی‌عدالتی دردکشیده را
که گهگاه سد راه آن می‌شود 
که ارواح‌شان راه خویش را پیش گیرند.

دو شعر از راینر ماریا ریلکه | ترجمه از متن اصلی آلمانی: سام واثقی

روز پاییزیخدایا: وقتش رسیده دیگر. تابستان چه عظمتی بود.
سایه‌ات را اکنون، روی ساعت‌های آفتابی بیافکن،
و در دالان‌ها، باد‌ها را رها کُن.
به واپسین میوه‌ها فرمان دِه که پُر شوند؛
دو روز جنوبی‌ بیشتر رحمت‌شان، بالاجبار
تا نهایت رسیده شوند، پَس بتازان
واپسین طعمِ شیرین را به شراب سنگین.
هر که خانه‌ای نساخت امروز، هرگز نخواهد ساخت دیگر،
هر که تنها ماند امروز، دیرپایی خواهد ماند،
هشیار، خواهد خواند، خواهد نوشت
نامه‌های بس بلند و بیقرار، در کوچه‌ها
پرسه خواهد زد، با برگ‌ها،
که می‌روند بر باد.
HerbsttagHerr: es ist Zeit. Der Sommer war sehr groß.
Leg deinen Schatten auf die Sonnenuhren,
und auf den Fluren laß die Winde los.
Befiehl den letzten Früchten voll zu sein;
gieb ihnen noch zwei südlichere Tage,
dränge sie zur Vollendung hin und jage
die letzte Süße in den schweren Wein.
Wer jetzt kein Haus hat, baut sich keines mehr.
Wer jetzt allein ist, wird es lange bleiben,
wird wachen, lesen, lange Briefe schreiben
und wird in den Alleen hin und her
unruhig wandern, wenn die Blätter treiben. عاشقانه

چگونه باید جان خود را بازدارم،
از التماس به جان تو؟ چگونه باید
از تو بگذرد، به هوای چیز‌های دیگری؟
بَس دلم می‌خواست، جان خود را در کنار چیزی
گًم گشته، کنجی تاریک، جای می‌دادم، جایِ
غریب و ساکتی، که نمی‌یافت دامنه هرگز
در عمق ارتعاش جان تو. امّا
هرچه ما را، تو، مرا لمس می‌کند،
چون کمانه بر دو سیم ساز، که می‌خوانند
هم‌صدا با هم. بر چه سازی بسته‌اند ما را؟
کیست، که ‌نوازد این ساز؟
آه، نغمه‌ی شیرین.

Liebeslied Wie soll ich meine Seele halten, dass
sie nicht an deine rührt? Wie soll ich sie
hinheben über dich zu andern Dingen?
Ach gerne möcht ich sie bei irgendwas
Verlorenem im Dunkel unterbringen
an einer fremden stillen Stelle, die
nicht weiterschwingt, wenn deine Tiefen schwingen.
Doch alles, was uns anrührt, dich und mich,
nimmt uns zusammenn wie ein Bogenstrich,
der aus zwei Saiten eine Stimme zieht.
Auf welches Instrument sind wir gespannt?
Und welcher Geiger hat uns in der Hand?
O süsses Lied.

من و سهراب دریابندری | نجف دریابندری

صبح ساعت هشت پشت میز صبحانه می‌نشینم. سهراب شیر تلیت مفصلی با «کورن‌فلکس» درست می‌کند و می‌خورد. باز هم درست می‌کند ولی از عهدهٔ تمام کردنش برنمی‌آید؛ باقی مانده را من می‌خورم.
هوا ابری و خنک است. قرار است طرف‌های ظهر فرانتس ما را با خودش به یک کشتی ببرد که جماعتی را برای گردش روی رود دانوب می‌برد و برمی‌گرداند. فرانتس در یک دستهٔ ارکستر روی کشتی ترومپت می‌زند.
کنار پنجرهٔ اتاق نهارخوری میز تحریر کوچکی هست که یک خروار مجلهٔ آلمانی رویش تلنبار شده. فرانتس معتقد است که آشفتگی این مجله‌ها نظم خاصی دارد که باید حفظ شود؛ ولی او را راضی کرده‌ایم که به اندازهٔ جای یک کتاب و دفتر و دو تا دست و آرنج وسط میز جا باز کنیم، برای این که من بساط کارم را آن‌جا پهن کنم. خیال دارم «سرباز خوب، شویک» نوشتهٔ نویسندهٔ چک‌ «یاروسلاو‌هاشک» را ترجمه کنم. اسمش را گذاشته‌ام «سرباز دلاور شویک». این همان کتابی است که قبلاً به اسم «مصدر سرکار ستوان» و بعداً به اسم «سرباز دلاور، شویک» ترجمه شده است. اما آن ترجمه‌ها ثلث متن اصلی هم نمی‌شوند.
«شویک» یک اثر کلاسیک محسوب می‌شود، و مانند غالب آثار کلاسیک قدری بی‌در و پیکر است. تمام هم نیست. ترجمه‌اش کار راحت و سرگرم‌کننده‌ای است. روز بعد از قتل فردیناند ولیعهد اتریش در ۱۹۱۴ شویک در یک آبجوفروشی دربارهٔ واقعهٔ ترور اظهار نظر می‌کند و می‌گوید جنگ درپیش است، و مأمور پلیس او را می‌گیرد. حالا به این‌جا رسیده‌ایم که توی زندان یک کارمند آبرومند دولت که به جرم بدمستی و اعمال منافی عفت زندانی شده می‌خواهد خودش را دار بزند و شویک با گشاده‌دستی تمام کمربند خودش را برای این کار به او می‌دهد. ضمناً پیش‌بینی می‌کند که فردا اسم کارمند توی روزنامه درمی‌آید. شویک معتقد است که هرکس مست کند و کافه را به‌هم بزند فردا اسمش توی روزنامه درمی‌آید؛ به کارمند آبرومند می‌گوید تنها کاری که تو می‌توانی بکنی این است که از زندان یک نامه بنویسی به روزنامه و بگویی خبری که درباهٔ من منتشر شده هیچ ربطی به من ندارد و من هم با شخصی که اسمش توی روزنامه درآمده هیچ نسبتی ندارم. بعدهم باید یک نامه به منزل خودت بنویسی که بریدهٔ نامه‌ات را از توی روزنامه برایت نگه دارند تا وقتی زند‌انی‌ات را کشیدی و مرخص شدی بتوانی نامهٔ خودت را بخوانی، چون این ظاهراً تنها فایدهٔ آن نامه است.
کشتی ازآن کشتی‌های رودخانه‌پیما است که پره‌های بزرگی تو قفسهٔ سفید این‌ور و آن‌ورش دارد. عین کشتی مارک‌توین نیست، ولی باید مال اوایل قرن باشد. ظاهراً در اواسط قرن هم‌ کف راهروها و سالن‌هایش را لینولیوم فرش کرده‌اند.
ما جزو آخرین مسافرها هستیم. می‌رویم قاطی مسافرهای روی سینه می‌نشینیم. دستهٔ ارکستر دارند بساطشان را دایر می‌کنند. سه‌چهار طبل کوچک و بزرگ سیاه براق با چفت‌وبست‌های فولادی و چند سنج برنجی روی سه‌پایه و چهار‌پایه نصب شده‌اند. یک «بیس» هم به دیوار تکیه دارد. ابزاری است به شکل ویولیون ولی بلند‌تر از قد آدم، با شکم متورم. مسافرها جماعت بی‌شکلی هستند. صفت بارزشان بد‌ترکیبی است. کله‌ها گنده، صورت‌ها پهن، چشم‌ها بی‌رنگ و دور از هم، بینی‌ها درشت و نتراشیده، دهن‌ها بی‌لب، چانه‌ها سنگین، قدها متوسط، هیکل‌ها قناس. انگار عنصر روستایی بر مردم اروپا مسلط شده است. از بورژوازی ظریف و لطیف اثری به چشم نمی‌خورد؛ اشرافیت مدت‌ها است ناپدید شده است ـ روی عرشهٔ کشتی، البته.
هنوز کشتی راه نیفتاده ارکستر شروع می‌کند. ترومپت و قره‌نی و مجموعهٔ طبل‌ها و ماندولین آهنگ زنده و تپنده‌ای می‌زند. نوازنده‌ها جوان نیستند. قره‌نی مرد مسنی است، به قد و قیافهٔ دکتر زریاب خویی، با شلوار گشاد و بند شلوار‌کشی.عینک هم دارد. با جدیت توی نی‌اش می‌دمد و مثل لبو سرخ می‌شود. ماندولین ‌سنخ ولگرد است، با ریش تنک و موهای بلند به رنگ موش، و پوست سوخته، چشم‌هایش کم‌رنگ و تا‌به‌تا است. عینک دسته فولادی گرد هم دارد. خودش را شکل نیهلیست‌های روسیهٔ قرن نوزدهم درست کرده است.
اسمش را ایوان ‌باکونین می‌گذارم. طبال شکل ویلی‌ برانت است، به اضافهٔ عینک بزرگ دسته فولادی. نوعی حالت شوخی و مسخرگی دائمی توی قیافه‌اش دارد. باید بالای پنجاه سال داشته باشد، ولی با انرژی غریبی دم‌و‌دستگاه مفصلش را به صدا درمی‌آورد، و در یک آن همه را ساکت می‌کند. گاهی ترومپت و قره‌نی به او مجال می‌دهند که به تنهایی هنرنمایی کند. دراین لحظات ویلی‌ برانت پیداست که بیش‌تر از حضار از کار خودش کیف می‌کند. ترومپت‌زن آدم دراز و بی‌کاراکتری است. می‌توانست هر کارهٔ دیگری هم باشد.
صدای ترومپتش بر همه سازهای دیگر مسلط است، ولی هیچ شور و حرکتی در خودش دیده نمی‌شود. صاف ایستاده است و می‌زند.
سهراب یک کیسهٔ کوچک دارد که چهار تا موز و یک بسته پاستیل رنگ‌و‌ارنگ توش گذاشته است. یکی از موزها را درمی‌آورد و پوست می‌کند. روبه‌روی ما مرد جوانی نشسته است با وزن دست‌کم ۱۵۰ کیلو، قیافه‌اش مثل یک پسر ۱۸ ساله است. شلوار جین رنگ‌پریده و تی‌شرت سفید پوشیده است. لباس به تنش چسبیده است ـ انگار لباس‌ها را پوشیده، بعد او را با تلمبه باد کرده باشند. موهایش را نمرهٔ۴ ماشین کرده، ولی دور گوش‌هایش و پشت گردنش را بلند گذاشته، لابد نوعی مد آرایش است. کفش ورزش به پا کرده دارد، هر کدام به اندازهٔ یک خربزهٔ اصفهان. هرچه نگاهش می‌کنم نمی‌توانم بفهمم چند سال دارد. زنی همراه او است با قد دراز و باریک، دست‌و‌پای خیلی دراز و استخوانی، صورت دراز و استخوانی، عینک پهن دسته فولادی، موهایش را زرد زعفرانی کرده. موهایش صاف و دراز روی شانه‌ها و پشتش ریخته و تا نزدیک کمرش می‌رسد. لای موهایش سیاه است. زن از این درازتر و استخوانی‌تر من ندیده‌ام. آیا این، زن آن مرد ـ پسر چاق است؟ فقط یک چیزشان با هم جور است. هر دو مرتب سیگار می‌کشند.
هوا ابری است، ولی تاریک نیست. حالا کشتی از اسکله جدا شده و دارد توی رودخانه دور می‌زند. عرض رودخانه کم‌تر از یک کیلومتر است. رنگ دانوب برخلاف ادعای یوهان اشتراوس آبی نیست، سبز چرک و کدر است. شهر را خیلی زود پشت‌سر می‌گذاریم. هر دو طرف رودخانه جنگلی است. یک طرف تقریباً دست‌نخورده است. هر از چندی یک شاخه آب فرعی به رودخانه می‌پیوندد. شاخه‌های خود دانوب است که دلتاها را دور می‌زنند و باز به رودخانه برمی‌گردند. به پشت سرمان که نگاه می‌کنیم مثل این است که یکی از این دلتاها درست وسط رود قرار گرفته. سهراب معتقد است که مارک ‌توین جزیرهٔ جکسونِ داستان هکلبریفین را دقیقاً از روی این جزیره نوشته است. برایش توضیح می‌دهم که مارک توین احتمالاً دانوب را ندیده بوده، به علاوه میسی‌سی‌پی خیلی بزرگ‌تر از دانوب است. سهراب با رنجوری قبول می‌کند.
در ساحل جنگلی تک‌و‌توک خانه‌های چوبی روی پایه‌های بلند ساخته‌اند و یکی دو تا آدم کنار خانه‌ها دیده می‌شوند که برای مسافرهای کشتی دست تکان می‌دهند. خانه‌ها خیلی کوچک‌اند و همه به رنگ سبز تیره ‌رنگ شده‌اند، به‌طوری که از متن جنگل بیرون نمی‌زنند. فقط قاب پنجرهٔ بعضی از آن‌ها سفید است. جلوی هر خانه یک تور ماهیگیری روی آب رودخانه آویزان است. دو تا میلهٔ بلند به‌شکل ۸ در ساحل کار گذاشته‌اند، به‌طوری که به‌طرف آب مایل شده و رأس آن توی فضای رودخانه آمده است. توری چهارگوش بزرگی مثل سبد از رأس ۸ روی آب آویزان است. یک ریسمان هم از همان رأس به پنجرهٔ خانه می‌رود و صاحب‌خانه می‌تواند با دادن ریسمان ۸ را بیش‌تر روی آب بخواباند به‌طوری که توری توی آب فرو‌ برود. بعد از مدتی می‌تواند ریسمان را بکشد و توری را با ماهی‌‌هایی که تویش جمع شده‌اند از آب بیرون بیاورد. سهراب معتقد است که این برای ماهی‌گیری ترتیب خیلی خوب و راحتی است، اما به فکر بابای هک نرسیده بود.
یک پل باریک ازاین دست به آن دست کشیده شده است. ظاهراً لولهٔ گاز یا نفت است که به جایی می‌رود، چون روی آن فقط به اندازهٔ یک نفر راه کشیده‌اند. پل از دور فقط خط نازکی است که مثل رنگین‌کمان در آسمان معلق است. کشتی ما از زیر پل می‌گذرد و به طرف چکسلواکی می‌رود.
موقع سوار شدن باید از گمرک می‌گذرشتیم و گذرنامه‌هایمان را نشان می‌دادیم. ویزای سهراب فقط برای نوبت ورود به اتریش اعتبار دارد. مأمور پلیس گفت این کشتی وارد آب‌های چکسلواکی می‌شود؛ اگر شما ناچار شوید در خاک چکسلواکی پیاده شوید، آن‌وقت این پسر دیگر نمی‌تواند به اتریش برگردد. پرسیدم در چه‌صورتی ما ممکن است ناچار شویم در خاک چکسلواکی پیاده شویم؟
«ـ در صورت حادثه‌ای مثل خراب‌ شدن، غرق شدن، یا منفجر شدن کشتی.»
به نظرم خیلی بعید می‌آمد که کشتی ما هم مثل تام سایر سرسیلندر بترکاند. تازه، خود تام سایر هم دروغ می‌گفت ۱. گفتم که این ریسک را قبول می‌کنم. مأمور پلیس با دل‌خوری پاسپورت‌ها را به ما پس داد و گفت به هر حال اگر در خارج از مرز اتریش از کشتی پیاده شدید دیگر نمی‌توانید برگردید. گویا خیال می‌کرد تذکر او ما را از رفتن به گردش روی دانوب منصرف می‌کند؛ چون وقتی دید ما به‌طرف کشتی راه افتادیم نگاه رقت‌باری به‌طرف ما انداخت. حتماً پیش خودش می‌گفت این ایرانی‌ها حرف حساب سرشان نمی‌شود. اگر می‌گفت، درواقع پربیراه هم نمی‌گفت.
روبه‌رو یک جزیرهٔ دیگر پیدا است، که وسط آن خرسنگی به‌رنگ قهوه‌ای و خاکستری برهنه از آب بیرون آمده است. درواقع کوه کوچکی است، و نزدیک‌تر که می‌رسیدم آثار یک دیوار قدیمی و قلعه و بارو روی آن دیده می‌شود. بلندی‌های پشت این خرسنگ پوشیده از جنگل کاج و بلوط است، اما خودش به‌کلی برهنه است. پای خرسنگ لب آب ساختمان چهار‌گوش بدریختی با نمای سیمان زرد و پنجره‌های تاریک ساخته‌اند. احمق‌هایی که منظرهٔ طبیعت را خراب می‌کنند همه‌جا پیدا می‌شوند.
کشتی نسبتاً تند می‌رود. باید حالا در آب‌های چکسلواکی باشیم. ناگهان سهراب می‌پرسد «بابا، ما داریم موافق آب می‌رویم یا مخالف آب؟»
راستش من این سؤال را قبلاً از خودم کرده بودم، ولی نتوانسته بودم به خودم جواب بدهم.
ـ «نمی‌دونم بابا، نمی‌شه تشخیص داد.»
ـ «چطور؟ چرا نمی‌شه تشخیص داد؟»
ـ «والا بابا راستش هرچی به آب نگاه می‌کنم نمی‌تونم تشخیص بدم. نزدیک کشتی، حرکت کشتی نمی‌ذاره، دور از کشتی هم حرکت آب پیدا نیست.»
ـ «ما به طرف مشرق می‌رویم یا مغرب؟»ـ «هیچ نمی‌نم بابا.» متوجه می‌شوم که از جغرافیای منطقه هیچ سر در نمی‌آورم. من آن موقعی که آدم این‌جور چیزها را یاد می‌گیرد اصلاً اهل چیز یاد گرفتن نبودم؛ اگر هم چیزی یاد گرفته‌ام به زور خودش وارد کلهٔ من شده؛ ولی جرأت نمی‌کنم این را به سهراب بگویم، چون طبعاً حالا معتقد شده‌ام بچه باید درس بخواند و چیز یاد بگیرد. سهراب می‌گوید یک نقشهٔ جغرافی تو کریدور طبقهٔ پایین کشتی هست. قرار شد بعداً برویم نقشه را مطاله کنیم.
ارکستر زیر سایبان سینه کشتی دارد با جدیت تمام می‌کوبد. حالا بعضی از سازها عوض شده‌اند. دکتر زریاب و باکونین رفته‌اند. قره‌نی جدید جوان بلند بالایی است با پوست گندمی خوش‌رنگ و چشم‌های درشت روشن و موی مشکی کوتاه. پشت گردنش را مثل دهاتی‌ها خط انداخته. حتماً مد است. نیم‌تنهٔ بافتنی خیلی گشادی پوشیده، به رنگ طوسی باز. یک حالت گول و ناشیگری تو قیافه و حرکات او هست که او را خیلی جذاب می‌کند. وقتی توی قره‌نی می‌دمد چشم‌هایش را می‌بندد و فشار می‌دهد و ابرو‌های نازک‌اش را با آهنگ نی بالا و پایین می‌اندازد. قیافه‌اش می‌گوید که دارد بالا‌ترین تلاش خودش را می‌کند، و خودش بیش از همه سرمست می‌شود. نوازندهٔ بیس هم پیدایش شده است.
مرد میانه سالی است با قد بلند و باریک و دست‌و‌پای کشیده و عضلانی. یک ذره گوشت اضافی تو هیکل این آدم نیست؛ اما کله‌اش به‌کلی طاس است. خوب بدشانسی آورده است؛ آدم نوازنده خوب است مو داشته باشد. نویسند یا فیلسوف که نیست. ولی از قیافه‌اش پیداست آدم خوش‌رو و مهربانی است. تارهای کلفت بیس را با چابکی به صدا درمی‌‌آورد. صدا به قدری بم است که انگار خود سکوت است که دارد می‌خواند. ترومپت بی‌حرکت ایستاده و فضا را تسخیر کرده است. ویلی‌ برانت یک دقیقهٔ تمام به‌تنهایی هنرنمایی می‌کند و همه برایش دست می‌زنند.
یواش‌یواش سرو‌کلهٔ بورژوازی هم دارد پیدا می‌شود. حالا یک جفت بورژوا دارند می‌رقصند. جوان نیستند. مرد بلند قد و باریک اندام است. صورت کشیده و چشم‌های پف کرده‌ای دارد، سیبیل‌های مشکی‌اش را به سبک قیصر‌آلمان تابانده و روی گونه‌هایش خوابانده است. جدی و ظریف می‌رقصد؛ مثل این‌که دارد کار دقیق و مهمی انجام می‌دهد. زنش چاق و سنگین است. چابک چرخ می‌زند، ولی پیدا است به زودی خسته خواهد شد. رقص این‌ها مثل اجرای یک آیین دیرینه است. هیچ جنبهٔ شخصی یا خصوصی در آن به چشم نمی‌خورد. رقصی است تصفیه‌شده و خالص.
دیگران هیچ علاقه‌ای به رقص نشان نمی‌دهند. دو‌به‌دو کنار هم نسشته‌اند و تو نخ هم‌دیگراند. گروه‌های کوچک هم دارد تشکیل می‌شود. بطری‌های آبجو روی میزها و کنار صندلی‌ها پیدا شده است. بیرون از سایبان، توی هوای آزاد، جمع کوچکی دارند آبجو می‌خورند. یکی از این‌ها مرد سرخ‌پوستی است با موهای فلفل‌نمکی براق و خوش‌خواب، و چشم‌های درشت و خوش‌حالت. اسباب صورتش تراش خورده و شکیل است. دور لب‌هایش را انگار قیطان‌کشی کرده‌اند. تی‌شرت نیلی‌رنگی پوشیده است که موهای جوگندمی سینه‌اش از یقهٔ آن بیرون زده. اما زیر این تی‌شرت انگار بالش پر گنده قایم کرده باشد، دامن پیراهنش یک وجب از کمربندش دور ایستاده است. هیکل این آدم یک نیم‌کرهٔ کامل اضافه بر سازمان دارد.
بلند می‌شویم توی کشتی گشتی بزنیم. توی موتورخانه دو تا موتور دیزل هشت‌سیلندر کنار هم کار می‌کنند. موتورها سبز رنگ شده‌اند و از روغن برق می‌زنند. سوپاپ‌های برنجی در دو ردیف مرتب بالا‌ و‌ پایین می‌روند. دیوارها سفید و سکوها و پله‌های آهنین نقره‌ای رنگ شده‌اند. ابزارهای رنگارنگ را روی تابلو چیده‌اند. هیچ‌کس نیست ـ مثل خانهٔ دیو.
رستوران طبقهٔ پایین پر از آدم است. عنصر بورژوای این‌جا قوی‌تر است. بوی اروپایی آبجو و شراب و قهوه و روغن خوک و خردل توی فضا پیچیده است. روی طفر (پاشنهٔ کشتی) یک دستهٔ ارکستر دیگر دارند می‌زنند. این‌ها ارگ وپیانوی برقی دارند. دکتر زریاب این‌جا دارد می‌زند، ولی از باکوئین خبری نیست. فرانتس این‌جا ترومپت می‌زند. ترومپتش مثل طلای ناب می‌درخشد. با قیافهٔ جدی و بدون هیجان می‌زند.
در این‌جا جماعت چندان فرقی با جماعت سینه ندارند. دو تا پسر‌بچهٔ هفت‌هشت ساله با موهای بور به رنگ کاه و چشم‌های فیروزه‌ای لای صندلی‌ها می‌دوند. عین هم‌دیگراند، ولی دوقلو نیستند؛ چون یکی از آن‌ها یک نمره ازآن یکی کوچک‌تر است.
حالا باید توی آب‌های چکسلواکی باشیم. هر دو طرف رودخانه جنگل یک‌دست و دست‌نخورده است. تک‌و‌توک همان خانه‌های چوبی به چشم می‌خورد. ناگهان متوجه می‌شویم یک کشتی سفید و دراز، خیلی زیباتر از کشتی خودمان، از کنارمان می‌گذرد. روی دودکش علامت داس و چکش برجسته به‌رنگ سرخ دیده می‌شود. آدم‌هایش برای ما دست تکان می‌دهند. یکی‌دو تا از آن‌ها پیرهن رکابی پوشیده‌اند. پوست مسی رنگشان در زمینهٔ سفید پیراهن و کشتی در خاطر آدم می‌ماند. این مسلماً یک تکه از دنیای سوسیالیسم بود که از نزدیک ما گذشت.
می‌توانیم همین‌جا بمانیم و موزیک این دسته ارکستر را که قدری هم کامل‌تر است گوش کنیم؛ ولی معلوم نیست چرا حس می‌کنم که جای اصلی ما در سینه است، با آن ارکستر ساده‌تر و آن جوان ۱۵۰ کیلویی و زن استخوانی‌اش و مردی که یک بالش زیر پیراهنش قایم کرده. لابد برای این که اول آن‌جا وارد شدیم. به هر حال برمی‌گردیم، توی تمام این کشتی من ظاهراً تنها آدمی هستم که کت‌و‌شلوار پوشیده‌ام. البته کت‌و‌شلوارم اسپرت است، ولی ظاهراً اروپایی‌ها کت‌وشلوار اسپرت را هم مدت‌هاست دور انداخته‌اند. بیش‌ترشان شلوار بلوچین و تی‌شرت و آنوراک‌های گل‌و‌گشاد رنگ‌وارنگ پوشیده‌اند. ولی هیچ‌کدام حتی یک نگاه کنجکاو هم به من نمی‌اندازند.
زیر سایبان سینه ترومپت‌زن بلند قد و ویلی‌ برانت مشغول کارند. حالا جوان رنگ‌پریده‌ای هم ترومپت کشویی می‌زند ـ ازآن‌هایی که یک کشور دارد و عقب‌ و جلو می‌رود.
بالاخره گمشدهٔ خودم را پیدا می‌کنم. یک کوپل بورژوای تمام عیار دارند می‌رقصند. زن دست کم پنجاه سال دارد. در جوانی هیکلش خوب بوده، اما حالا سرینش بزرگ و سینه‌اش قدری سنگین شده. پاهایش هنوز کشیده و خوب است. دامن چرمی قهوه‌ای سوخته و بلوز طلایی کم‌رنگ پوشیده ـ مثل طلای مات. چرم دامنش به‌قدری نازک و نرم است که وقتی چرخ می‌زند مثل پارچهٔ ابریشمی دورش تاب می‌خورد و آنا باز می‌شود. پوست تنش آفتاب‌سوخته است، و یک ته‌رنگ طلایی دارد. پلک‌هایش را سبز کرده است، ریمل مفصلی هم زده، اما پوست دور چشم‌هایش کیس شده و وقتی می‌خندد بیش‌تر کیس می‌شود. لای دندان‌هایش سیاهی می‌زند. موهایش را سرخ سایه‌روشن رنگ کرده است. مثل کاکل ذرت، صاف دور سرش و روی پیشانی‌اش ریخته است. ویرانهٔ بنایی است که در روز روزش هم چیز مهمی نبوده.
اما مردی که دارد با او می‌رقصد تمشایی‌تر است. حدود چهل، چهل‌ و ‌پنج سال دارد. قدش متوسط است. ریش جوگندمی دارد، که سیاهی‌اش بیش از سفیدی است. گونه‌هایش گلی است. روی گونه‌هایش را تراشیده و ریش را عقب رانده است. لب‌هایش سرخ و تر‌و‌تازه است. دندان‌هایش مثل چینی سفید از لای سیاهی ریش و سرخی لب‌ها برق می‌زند. چشم‌هایش زرد عسلی و مژه‌هایش مشکی است. چشم‌هایش زنانه است. انگار عوضی تو صورت یک مرد کار گذاشته‌اند. کلاه بلوجین هشت ترک نقاب‌دار نرمی سرش گذاشته و یک‌ورش را آن‌قدر پایین کشیده که روی گوشش را پوشانده است.
پیراهن ساتن سفید گشادی به تن دارد که یقه‌اش تا وسط سینه‌اش باز است. یک زنجیر طلای سنگین به گردنش آویزان است. عین همان زنجیر را به مچ دست چپش‌ بسته است. یک ساعت رولکس طلا هم به دست راستش بسته است. دو حلقهٔ طلا روی هم به انگشت دوم هر دو دستش کرده، که روی آن‌ها چند نگین برلیان برق می‌زند. شلوار تیره‌‌رنگ گشادی شبیه شلوار کردی به پا دارد. کفشش چرم سفید خیلی نازک است. قیافهٔ این مرد آشنا است. درواقع شکل دکتر براهنی است ـ منتها براهنی که رژیم لاغری مختصری گرفته و بزک مفصلی کرده باشد. آدم معمولی نباید باشد. احتمالاً «ژیگولو» است به‌ معنای اروپایی کلمه، یعنی مرد حرفه‌ای.
رقص این زن و مرد، برخلاف رقص آن مرد سیبیل قیصری و زنش خیلی خصوصی و حتی زننده است. این اجرای نوعی آیین یا هنرنمایی نیست؛ انگار دارند یک کار خیلی محرمانه را در ملاء عام انجام می‌دهند. ولی غیر از یک ناظر تیزبین هیچ‌کس توجهی به آن‌ها ندارد. البته ناظر تیزبین هم به بی‌اعتنایی کامل تظاهر می‌کند.
ها، یک جفت جالب دیگر، درواقع زن اصلاً جالب نیست. حدود چهل، با ران‌ها و کپل‌ها سنگین و بی‌شکل. صورت بی‌رنگ و مو‌های کوتاه فرفری به رنگ گونی. از تبار همان «پنیزان‌» ها است. اما مرد فوراً لج آدم را درمی‌آورد، دست‌کم شصت و پنج سال دارد. پوست زیر چانه‌اش آویزان شده، از آن عینک‌های سرگیجه‌آور هم به چشم دارد ـ باید عمل آب مروارید کرده باشد. ولی قاب عینکش طلایی و خیلی پهن و گران‌قیمت است. موهایش سیاهِ رنگ کرده است و از پشت گردنش به زیر کاسکت سیاه نرمی شانه شده است. کاسکت را کج گذاشته و به هیچ قیمتی برنمی‌دارد؛ یقیناً افتضاحی زیر آن پنهان است. پیراهن جین روشن آستین سرخودی پوشیده و پشت یقه‌اش را به سبک ورزشکارهای قدیم بالا زده است.
پیراهنش گشاد و گران‌قیمت است. دستمال‌گردن قرمز تندی زیر یقه‌اش بسته است. نیم‌تنهٔ جین بلیچ‌شده‌ای روی دوشش انداخته و سبیل رنگ‌زده‌اش را عین سبیل کلارک‌ گیبل درست کرده است. دندان‌هایش از هم جدا است و لای آن‌ها سیاه است. پوست صورتش هم سیاه سوخته و چرک است. ولی پیداست شدیداً احساس خوش‌تیپی می‌کند. مدام دستش دور کمر زنیکه است و با انگشت‌های زمخت و بدرنگش پهلوی گوشتالوی او را غلقلک می‌دهد. انگشترهای گران‌قیمتی هم به دست دارد. هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم این چه‌جور آدمی است و کجایی است. تنها شغلی که برایش می‌توانم تصور کنم این است که از کارکنان دون‌پایهٔ مافیا است و برای مأموریت شومی به وین آمده و این زن چاق را برای چند روزی کرایه کرده است. جاکش یا قاچاقچی هم می‌تواند باشد. ولی جاکش‌ها این‌قدر با زن ور نمی‌روند، قاچاقچی‌ها هم گرفتار کاراند، بعید است بیایند وقتشان را روی رودخانهٔ دانوب تلف کنند. خدایا این مرد چه‌کاره است؟
آدمیزاد چه‌قدر می‌تواند بدقیافه و آنتی‌پاتیک بشود. به من چه؟ چرا حرکات این مرد مرا این‌قدر عصبی می‌کند؟ این همه آدم چاق و لاغر و راست و کج‌و‌کوله هیچ کاری به کار من ندارند. همه‌شان صحیح و سالم و مهربان و مؤدب‌اند. بله، این دو تا یک وجه مشترک دارند: هر دوشان پولدار به‌نظر می‌رسند. براهنی ممکن است پولدار نباشد، ولی با پول در تماس نزدیک است. این یکی خودش پول درمی‌آورد. کارش طوری است که زحمتی نمی‌کشد، فقط با نوعی ریسک، نوعی عمل خلاف قانون، پول درمی‌آورد. پولش هم مسلماً زیاد نیست. آن مرد پیرهن نیلی شکم بالشتکی احتمالاً بیش‌تر از این پول درمی‌آورد.
ولی پیداست کار می‌کند. می‌تواند مهندس راه و ساختمان یا رانندهٔ کامیون باشد. درهر صورت بهتر است بیش‌تر وقتش را بیرون از شهر بگذراند.
خوب است بروم یک آبجو (بدون الکل البته) بگیرم سربکشم، تا بلکه این افکار مزخرف را بشورد و ببرد. یک مشت سکه را که توی جیبم جمع شده روی پیشخوان سفید و براق می‌ریزم و زن فروشنده چند تا از سکه‌ها را جدا می‌کند و برمی‌دارد. یک بطری سرد و یک لیوان کاغذی و یک قوطی سرد کوکاکولا می‌گیرم و با سهراب به کنار کشتی می‌روم. روی نرده خم می‌شویم و آب را تماشا می‌کنیم. حالا کشف کرده‌ایم که کشتی دارد در جهت موافق آب حرکت می‌کند. هر از چندی یک کپسول قرمز بمب مانند می‌بینیم که انگار افقی روی آب خوابیده و می‌رود. لابد نوعی علامت رودخانه است و ثابت سر جایش ایستاده است، ولی به‌نظر می‌رسد که دارد آب را می‌شکافد و در خلاف جهت ما پیش می‌رود. سهراب بالاخره قانع می‌شود که این‌ها ثابت‌اند، و به این ترتیب جهت حرکت آب مسجل می‌شود. سهراب می‌خواهد قوطی کوکاکولایش را توی رودخانه بیندازد، ولی به او می‌گویم که این کار احتمالاً خلاف رسم اتریشی‌ها است؛ اگر همه این کار را بکنند تا حدود یک قرن دیگر دانوب پر از قوطی می‌شود. می‌رویم به‌ طفر. ارکستر دارد می‌کوبد. ساکسیفون هم اضافه شده است. ساکسیفون هم مرد مسنّی است، با کلهٔ سرخ نیم‌طاس و قد بلند و شکم. با پایش ضرب گرفته است و با سازش رقص مختصری می‌کند. ساکسیفونش طلایی است. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم ساکسیفون باید نقره‌ای باشد. ساز خیلی قشنگی است، ولی همیشه فکر می‌کنم مقداری از دکمه‌ها و دنگ‌وفنگش درواقع مصرفی ندارد. لابد بیخود فکر می‌کنم. ولی صدای گرفته و بی‌نفسش خیلی گیرا است. مثل این است که یک جانور ماقبل تاریخی دارد آواز می‌خواند.وقت ناهار مدت‌ها است گذشته است و وقت شام هم هنوز نرسیده؛ ولی رستوران باز است. فضای رستوران پر از بوی شراب و سس گولاش است. دختر سرخ‌ و سفید خیلی پرواری با موی زعفرانی پشت بار کوچکی مشروب می‌فروشد. گارسون‌ها پیرهن سفید و جلیقهٔ ماشی و شلوار سیاه پوشیده‌اند. لبهٔ جلیقه‌شان قیطان قرمز کشیده شده است. گولاش تمام شده؛ گارسون دلمهٔ فلفل سبز با برنج سفید توصیه می‌کند. سهراب رأیش عوض شده و فعلاً چیزی نمی‌خورد؛ فقط یک نوشابهٔ پرتقالی می‌خواهد و من با یک لیوان آبجو به انتظار دلمه می‌نشینم. گارسون یک‌ دانه نان کوچک توی بشقاب روی میز می‌گذارد. دستگاه نمک و فلفل و سس سویا روی میز است. یک تکه نان جدا می‌کنم و می‌آیم چند قطره سس رویش بریزم، اما شیشه را که برمی‌گردانم سس می‌پرد و روی رومیزی سفید می‌ریزد. با دستمال کاغذی فوراً نم لکه را می‌چینم، ولی نقش زرد تندی روی رومیزی می‌ماند. سهراب از کار من خیلی دلخور و نگران شده است.
ـ «بابا افتضاحشو درآوردی ها.»
ـ «آره، خیلی افتضاح شد، ولی مهم نیست.»
ـ «گارسون هم دید.»
ـ «ببیند، مهم نیست. گارسون روزی صدتا از این چیزها می‌بیند.»
ـ «حالا می‌گه این‌ها کی‌ان دیگه.»
ـ «غلط می‌کنه. تازه بگه، ما چرا باید اهمیت بدیم؟»
سهراب قانع نمی‌شود. یک دستمال کاغذی تمیز روی لکه پهن می‌کند. بد فکری هم نیست. لکهٔ افتضاح آمیز کاملاً پوشانده شده، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. من هم به هر ترتیبی نان را به سس آغشته می‌کنم و با آبجو۲ می‌خورم.
دلمهٔ فلفل یک قلمبه گوشت چرخ کرده فشرده است که توی دل فلفل سبز تپانده و پخته‌اند؛ کنارش هم یک کفگیر کتهٔ شفته شدهٔ بد. دلمه را کارد می‌برم و با سس سویا و فلفل سیاه می‌خورم. بد نیست. لازم شد یک قهوه هم بخورم. قهوه‌اش داغ و معطر است. خامهٔ قهوه توی یک کپسول زرورق کنار فنجان است. سهراب کپسول را برمی‌دارد و توی کیسهٔ نالیون، کنار دو تا موز باقی‌مانده‌اش ضبط می‌کند. توی صورت غذا نوشته است سرویس جزو قیمت است، ولی من پول خرد اضافی را از روی میز برنمی‌دارم. گارسون تشکر می‌کند. چهرهٔ سهراب باز روشن می‌شود. قضیه به خیر گذشته است.
کشتی دور زده است و داریم برمی‌گردیم. در خلاف جهت آب خیلی آهسته‌تر می‌رویم. باید ساعت ۸ به وین برگردیم. مناظر ساحلی همان‌هایی است که فبلاً دیده‌ایم. تقریباً همهٔ آدم‌ها را دید زده‌ایم و به همهٔ سوراخ‌سنبه‌های کشتی سرکشیده‌ایم. باید روی سینه یا طفر بنشینیم و موزیک جاز گوش کنیم و باز تو نخ آدم‌ها برویم.
حلا دستهٔ روی سینه تقریباً عوض شده است. جوان بلندبالای قره‌نی زن باز پیدایش شده و دارد پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و ابروهایش را بالا و پایین می‌اندازد. قره‌نی را که از دهانش بر‌می‌دارد و چشم‌هایش را باز می‌کند آدم دیکری است. چشم‌هایش سبز روشن و چهره‌اش گندم‌گون است. انگار از دنیا پاک بی‌خبر است. به جای ویلی ‌برانت جوان عینکی ریزه‌ای نشسته است که هیچ اسمی رویش نمی‌شود گذاشت. از همان جوان‌هایی است که توی خیابان راه می‌روند. جوان ریزهٔ دیگری با یک «توبا»ی بزرگ‌تر از خودش آمده و خودش پشت سازش قایم شده است. فقط انگشت‌هایش را می‌بینیم که روی دکمه‌های توبا کار می‌کند. صدای توبا از چند دورهٔ ماقبل تاریخ کهن‌تر از ساکسیفون می‌آید و به گوش آدم برای شنیدن بم‌ترین و بدوی‌‌ترین صداها جواب می‌دهد.
حالا شیشه‌های خالی آبجو ـ قهوه‌ای تیره با چاپ سیاه و سفید ـ همه‌جا پخش و پراکنده است. دور و بر جوان کوه پیکر ته‌سیگار فراوانی روی زمین ریخته است. دست دیگران سیگار کم می‌بینم. آن مردکهٔ جاکش البته پیپ می‌کشد. روی صندلی راحتی نشسته و جفت پاهای زن همراهش را روی زانوهای خودش گذاشته است. نیم‌تنهٔ بلوجین بلیچ شده‌اش را روی دوش انداخته و فراموش نکرده است که یقه‌اش را بالا بزند. ابروهایش را هم به سبک کلارک‌ گیبل بالا برده است و دارد از پیپ آلبالویی رنگش ذره‌ذره دود درمی‌آورد. مقداری از موهایی که به زیر کاسکتش شانه شده بدون اطلاع او بیرون ریخته است. از براهنی و زن دامن چرمی خبری نیست. لابد کابین اختصاصی دارند و رفته‌اند بعدازظهر را استراحت کنند.
یک زن و مرد جوان که قبلاً توی هوای آزاد روبه روی هم نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند حالا صندلی‌هایشان را کنار هم چسبانده‌اند و دارند معاشقه می‌کنند. زن جوان و خوشگل است. صورت نرم و رنگ‌پریده‌ای دارد و چشم‌هایش درشت و کم‌رنگ است. موهایش صاف و مشکی رنگ رفته است. مرد خیلی جوان نیست؛ صورتش لاغر و سرخ سوخته است. موهایش جوگندمی است. زن لب‌هایش را مثل فنجان گرد می‌کند و دهن مرد را می‌مکد. ساق یک پایش زیر جوراب متورم است. باید باندپیچی شده باشد. پای دیگرش صاف و خوش‌ریخت است، اما خیلی باریک نیست. سراپای این زن نرم و بی‌استخوان به‌نظر می‌رسد.
حالا مدتی است توی راهروها پرسه می‌زنیم. هوا تاریک شده است و پشت شیشهٔ پنجره‌ها قطره‌های باران دیده می‌شود. سهراب گرسنه است. از دکّهٔ ته راهرو یک نان و دو تا سوسیس داغ و یک قوطی کوکاکولا می‌گیرم و با هم می‌رویم زیر سایبان طفر روی دو تا صندلی راحتی می‌نشینیم. سهراب سوسیس‌هایش را می‌خورد و آخرین موزش را از کیسهٔ نایلونش در‌می‌آورد. یک گاز هم به من می‌دهد. برمی‌گردیم تو.
از جلو دکّه پلکانی به طبقهٔ پایین می‌رود. مردم تندوتند درآمد و رفتند.
زن جوانی از کنار من رد می‌شود و از پلکان پایین می‌رود. روی آخرین پله‌ها تلوتلو می‌خورد ولی نمی‌افتد؛ بعد به راست می‌پیچد و ناپدید می‌شود. من و سهراب هم از پله‌ها سرازیر می‌شویم، بدون آن‌که پایین کاری داشته باشیم. سهراب دوپله یکی می‌کند و آن پایین منتظر می‌ایستد. من سه‌چهار پله مانده به آخر پایم به زه فلزی پله بند می‌شود و سکندری می‌خورم. سعی می‌کنم به اختیار خودم بیفتم، ولی یک وقت می‌فهمم که غلتیده‌ام. روی پلهٔ آخر خودم را جمع‌وجور می‌کنم. ناگهان می‌بینم زن جوان نارنجی‌پوشی کنارم زانو زده و دستم را توی دستش گرفته و دارد یک چیزهایی به آلمانی می‌گوید. زانوی چپم ضرب دیده و به‌شدت درد می‌کند. می‌دانم که قیافه‌ام درهم پیچیده است. زن نارنجی‌پوش دستم را فشار می‌دهد و حرف‌هایش را تکرار می‌کند. سهراب با رنگ پریده جلوم ایستاده است؛ می‌گوید: «پاشو دیگه.» زانویم را می‌مالم و هرطور که شده از جا بلند می‌شوم.
از زن تشکر می‌کنم و دست سهراب را می‌گیرم. شدت درد دارد به‌سرعت پایین می‌آید. به سهراب می‌گویم که طوری نشده، نگران نباشد. حالا جلو رستوران هستیم. بار مشروب‌فروشی پنجره‌ای به بیرون دارد و عده‌ای جلو این پنجره از آن دختر مو زعفرانی آبجو و قهوه می‌خرند. به سهراب می‌گویم: «حالا که این طور شد باید یک قهوه‌ای بخورم.» سهراب از خنده غش می‌کند: «حالا که این طور شد باید یک قهوه‌ای بخورم! خوب بخور!»
یک قهوهٔ داغ می‌گیرم و با هم به کنار نردهٔ کشتی می‌رویم. رودخانه تاریک تاریک است. همان زن نارنجی‌پوش با زنی که نیم‌تنهٔ سفید پوشیده کنار نرده مشغول گفت‌و‌گو است. مترصدم نگاهش به من بیفتد تا دوباره از او تشکر کنم؛ ولی او توجهی نمی‌کند؛ انگار نه انگار. قهوه حالم را جا می‌آورد، ولی پایم لنگ است. برمی‌گردیم بالا توی راهرو، دو تا صندلی گیر می‌آوریم و می‌نشینیم. خیال می‌کنم باید تا آخر خط همین‌جا بنیشینم. دستهٔ ارکستر طفر در چند قدمی ما بیرون راهرو دارد کار می‌کند. درد زانوی من دارد به مورمور نسبتاً مطبوعی مبدل می‌شود. جلو ما فضای کوچکی است که یک طرفش دهنهٔ پلکان است و یک طرفش دکّهٔ ساندویچ و نوشیدنی. مردم گرُوگُُر می‌آیند و می‌روند.
قره‌نی بلند بالا با دو لیوان آبجو به آن سر راهرو می‌رود. پشت گردنش را خط اندخته و گوش‌هایش جدا از کله‌اش ایستاده‌اند. لیوان‌هایش را هم دور از خودش نگه داشته است.
مرد پیراهن نیلی شکم بالشتکی و زنش از پله‌ها بالا می‌آیند و از همان راهرو می‌روند. مرد موهایش ژولیده شده و شکمش گنده‌تر است. دستش را به گردن زنش انداخته و تلوتلو می‌خورد. مست و خراب است. پاهایش به هم می‌پیچیند و زنش انگار دارد او را به دوش می‌کشد.
یک زن و مرد رقص‌کنان از طفر می‌آیند و در فضای جلو ما چرخ می‌زنند. مرد کوتاه قد و چاق است. زن جوان است و پوست تنش را زیر آفتاب یا چراغ قرمز سوزانده است. نیم‌چکمه‌های سفید به پا دارد که به قوزک هر لنگه‌شان دو تا منگوله آویزان است و با چرخ‌زدن پاها بالا و پایین می‌پرند. ناگهان پاهای چکمه‌پوش به طرف ما می‌آیند.
سرم را بلند می‌کنم: مرد دست دختر را رها کرده است؛ دختر با سر جلو می‌آید و پیشانی‌اش را به پنجره بالای سر ما می‌کوبد. پنجره نمی‌شکند. دختر خودش را سرپا نگه داشته است. مرد جوان زودتر جلو می‌آید و او را در بغل می‌گیرد. دختر لحظه‌ای وا می‌رود، بعد لبخند می‌زند و دوباره شروع می‌کند به رقصیدن ـ با مرد جوان.
وقتی کشتی کنار اسکله پهلو می‌گیرد هوا کاملاً تاریک است و قطره‌های باران روی شیشهٔ پنجره برق می‌زند. نوازندگان سازهایشان را جمع می‌کنند. در ظرف چند دقیقه بساط ارکستر به چند کیف و جعبهٔ جمع‌و‌جور مبدل می‌شود. ما منتظر فرانتس می‌مانیم و آخرین کسانی هستیم که از کشتی پیاده می‌شویم.
روی ساحل زمین خیس و هوا خنک است، ولی باران نمی‌آید. فرانتس می‌پرسد میل دارید یک‌راست به خانه برویم یا قبلاً سری به یک رستوران بزنیم. می‌گویم سهراب خسته است، خیال نمی‌کنم حوصلهٔ رستوران را داشته باشد. می‌گوید فقط نیم ساعت؛ هر وقت خواستید می‌توانیم به خانه برویم. می‌گویم باشد.
رستوران جای روشن و پاکیزه‌ای است. از در که وارد می‌شویم بار مفصلی با شیشه‌های رنگارنگ مشروب جلو ما است. دست چپ سالن کوچکی است با چند میز پر از مشتری. همین که وارد می‌شویم جمعی که پشت میز درازی کنار دیوار نشسته‌اند برای ما دست بلند می‌کنند: دکتر زریاب، ایوان ‌باکونین، مرد سیبیل قیصری، بیس‌نواز کله طاس، ویلی‌ برانت؛ کنار دست هر کدام زن جوان یا میانه‌سالی نشسته است. روی میز لیوان‌های آبجو و شراب و بشقاب‌های غذا چیده‌اند.
فرانتس مرا معرفی می‌کند: «یکی از بهترین سرکه‌سازهای ایران، و پسرش سهراب.» فوراً ابروها بالا می‌رود و آثار احترام در قیافه‌ها ظاهر می‌شود. فرانتس حضار را هم به ما معرفی می‌کند: دکتر زریاب مهندس الکترونیک است؛ بیس‌نواز معمار است؛ باکونین وکیل دادگستری است؛ فقط ویلی‌برانت طبّال حرفه‌ای است. ویلی‌برانت می‌گوید این ـ یعنی فرانتس ـ هم بزرگترین دروغگوی وین است، و همه می‌خندند.
بیس‌نواز معمار از همه بهتر انگلیسی حرف می‌زند و چند کلمه‌ای با من خوش‌و‌بش می‌کند. فرانتس دستور آبجو و املت ژامبون می‌دهد. سهراب چند سکه از من می‌گیرد و به سراغ یک دستگاه بازی کامپیوتری می‌رود که در گوشهٔ سالن با چراغ‌های سرخ و سبزش چشمک می‌زند.
میزهای رستوران پر است و مردم مشغول خوردن و نوشیدن‌اند. چهره‌ها سرخ و دندان‌ها سفید است. سر میز ما همه دارند آلمانی حرف می‌زنند.
ناگهان همه از جایشان بلند می‌شوند، ولی لحظه‌ای بعد با سازهایشان برمی‌گردند و در مختصر فضای میان در ورودی و بار بساط ارکستر را برپا می‌کنند. ویلی‌برانت یکی از طبل‌هایش را با یک سنج روی سه‌پایه نصب می‌کند و پشت دستگاهش روی چارپایه می‌نشیند. بیس‌نواز کنار ساز بزرگش سر پا می‌ایستد. باکونین روی صندلی می‌نشیند و ماندولینش را روی زانو می‌گذارد. دکتر زریاب و فرانتس سرپا قره‌نی و ترومپت‌شان را به لب می‌گذارند. آناً صدای موسیقی فضای رستوران را پر می‌کند. مشتری‌ها با ناباوری به این ارکستر بادآورده خیره شده‌اند. گارسون‌ها و بارمن نیش‌شان گوش‌تا گوش باز است. آهنگ پشت آهنگ می‌زنند. ویلی ‌برانت از صدای طبل و سنج خودش سرمست است. دکتر زریاب با قره‌نی‌اش پیچ‌و‌تاپ می‌خورد. فرانتس با خون‌سردی در ترومپت‌اش می‌دمد. گفت‌و‌گوی سر میزها قطع شده است. فضا پر از صداهای زیر و بم است.
وقتی که به طرف خانه راه می‌افتیم ساعت کمی از نیمه‌شب گذشته است. دیگر رفت‌وآمدی نیست. سهراب روی صندلی عقب ماشین خوابش برده است. کف خیابان‌ها همچنان خیس است و باد تندی می‌وزد.
می‌گویم: «عجب بادی می‌آید.»
فرانتس می‌گوید: «بادهای وین معروف است.»
پانوشت‌ها:
۱ـ درواقع هک بود که به جای تام دروغ می‌گفت.
۲ـ بدون الکل.
نجف دریابندری

دو نامه‌ی از بهمن محصص به احمدرضا احمدی

| نامه اول | آنزیو، ۳ آوریل ۱۹۹۱ |

عزیزم احمدی،

چطوری؟ پس از سال‌ها صدایت را شنیدم و حالا برایت می‌نویسم. مدت‌ها به‌یادت بودم. سالِ پیش از آقای سیروس طاهباز که به این‌جا آمده بود و چند روزی نزد من، نشانی و شماره‌ی تلفن‌ت را خواسته بودم. همراه نداشت، تا این‌که آقای غلامرضا امامی به من داد. با او توسط آقای طاهباز آشنا شدم. گاهی احوال می‌پرسد.
هفته‌ی پیش کارتی برایت فرستادم و آثار بزرگان را خواستم. به فکرش باش. فعلاً حرف‌ش است. در دنیای حرف زندگی می‌کنیم. حرف جنگ «عادلانه و تمیز»!! را زدند. چاقوکشی‌ی کثیف و احمقانه از آب درآمد که سالیان سال ادامه خواهد داشت. همه، دهن‌شان با شکلک ابلهانه و دقیقی به نام خنده باز است و دست‌شان با دو انگشت جدا از هم به علامت پیروزی دراز. از قرار در این دنیا تنها من هستم که بیلاخ می‌دهم.
می‌دانی، تمدن انسانی که امروزه به گه کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیال‌پردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید. و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایت‌مان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنج‌بانو و به لاک‌پشت اولاکو (دختر آب) می‌گفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود. امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. ماده‌اند، مادرند و به فرزند غذا می‌دهند. زن هندی بازمانده‌ی تمدن کهن به گانگا گل نثار می‌کند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است و من که سنگواره‌ی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی می‌زنم و کار می‌کنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب می‌نالد. جز این هیچ‌جایی برای حرفی که مخاطب‌اش «حساسیت آدمی» است باقی نمانده است.
نمی‌دانم در آن‌جا چه می‌گذرد. این‌جا–نه فقط ایتالیا–خوب نیست. حتی خراب و استفراغ‌آور است. گرچه با روحیه‌ای که دارم نمی‌توانم بی‌طرف باشم ولی می‌گذرانم. در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد.
دلم می‌خواهد ببینم‌ت. چرا نمی‌آیی؟ به پول احتیاج نیست. بخورونمیری موجود است. می‌ماند بلیط هواپیما که آن هم هما -از قرار- به کارمندان دولت تخفیف می‌دهد. هر چه باشد تو هم کارمندی!!! بیا.
کسی را به یاد ندارم که احوال بپرسم، جز ایرج گنجه‌ای -که می‌شناسی‌اش- و افشین قهرمانی که در نمایش هانری چهارم بازیگر من بود و نقش منشی هانری را داشت.
نمی‌دانم کجاست. وجودی شریف و عزیز بود. این نامه را با خودنویسی می‌نویسم که هدیه‌ی اوست. در «وقت خوب مصائب» به من عیدی داد.
این نامه را دو نسخه از مسجد شاه این‌جا (واتیکان) پست خواهم کرد که مطمئن به تو برسد. برایم بنویس. البته اگر پست نامه‌ات را بیاورد! این‌جا هیچ چیز کار نمی‌کند. شاید همراه این نامه برایت چند نقاشی کوچک هم بفرستم. سلام‌های من برای تو و همسرت. دخترت را می‌بوسم.

صمیمانه

بهمن محصص

| نامه دوم | رُم، ۱۳ دسامبر ۱۹۹۲ |

عزیزم احمدی،

امیدوارم خوب و خوش باشی، با خانواده. از تلفن تو بسیار خوشحال شدم. گرچه «خواب» دلت را آشوب کرده بود ولی تشویش تو، سبب آرامش من شد که: «دوستی به‌فکر من است!» چنین فکری به‌ندرت به سرم می‌زند. بی‌شک، لطف و مهربانی و دوستی‌ی تو به هیب «خواب» نرمشی داده بود. چرا که اگر بر آب می‌رفتم ناراحتی نداشت. برداشتم این است که آب مرا می‌برد و تلاش تو بیهوده بود. تازگی ندارد. همیشه چون برگی در باد زندگی بودم. حالا نوبت به آب رسیده است..
عجب اینکه در این اواخر، گاه‌به‌گاه، سراسیمه از ایران به‌من زنگ می‌زنند که: «خواب تو را دیده‌ایم!»
اولین بار، در حدود دو ماه پیش، عنایت نجدی‌ سمیعی -پسر خاله‌ی مادرم- ساعت ۵ به وقت اینجا سراسیمه زنگ زد که: «دیشب دخترم آتوسا، خواب دید: ارواح گذشته‌گان جمع بودند و منزل شما منفجر شده بود!»
امروز صبح ساعت ۸ به‌وقت این‌جا برادرم فریدون تلفنی کرد برای احوال‌پرسی. در صحبت با خانم‌ش فهمیدم که دیشب مادربزرگم را با من به‌خواب دیده بود و من از مادربزرگ می‌خواستم که دعا کند! نیم‌ساعت پیش تو زنگ زدی!
خواب هاتف قلب‌های پاک است و تعبیرش از قدرت ما و یا لااقل از قدر من خارج.
من بشدت به‌خواب معتقدم و باز به اینکه حمایت گذشتگانم، تاکنون مرا در این آشوب سرپا نگه داشته‌اند. روزی که این حمایت کم شود، من به خط سفر خود رسیده‌ام. شاید این خواب‌ها هشداری است تا خود را برای به مقصد رسیدن آماده کنم، و یا دوری و خاطره‌ی روزهای گذشته و یادِ «وقت خوب مصائب» مرا در وجدان ناآگاه کسانم زنده می‌کند. و چون زندگانِ آنجا- چون هر جای دیگری- پر از دلهره است و رویا، مشوّش رؤیت می‌شود!
می‌بینی از تعبیر عاجرم، چرا که برای طبیعی کردنِ زبان، ورای طبیعت، باید زبان اشارات را شناخت و من نمی‌شناسمش. پس باید، چون همیشه در هر لحظه زندگی کنم. و از قهوه‌یی که پس از ختم این نامه خواهم نوشید و سیگاری که پس از آن خواهم کشید، لذت ببرم. به لحظه‌م آگاه باشم. همیشه این‌گونه زندگی کردم و شاید دشمنی با من از این می‌آید که خواستند چون من باشند ولی نتوانستند چرا که با تمام سادگی، چندان آسان نیست.
دیگر چه بگویم، که در این‌جا نیز، چون در آن‌جا، و در همه جا، بوی لاشه و مردار مشام را آزار می‌دهد و این سه مذهب جهود–سبب سرافکندگی آفرینش و هستی و آدمیزاده–می‌کوشند تا به هر قیمتی به قرن بیست ویکم راه پیدا کنند و ترس از جماع! (در قرن پیش می‌گاییدند و سفلیس می‌گرفتند و دیوانه می‌شدند و می‌مردند و چنین قیل و قال نمی‌کردند.) التماس دولتی برای پاک نگه‌داشتن ریه‌ی جوانان و نوباوگان و رفتن خانم سوفیا لورن با عینک آخرین مُد دیور و پلور والنتینو برای نوازش کودکی که از گرسنگی می‌میرد! به این می‌گویند وقاحت!

گرچه بسیار دیده‌ام ولی می‌خواهم باز باشم و بیشتر ببینم و شاهد عینیِ فرو ریختن این تمدنی باشم که به آخر خود رسیده است. آن‌گونه که شاهد عینی فروریختن دیوار برلن بودم.

در زمان جنگ خلیج، وقتی که مرگ سبز و لزج، تلویزیون‌ام را پاشیده و اتاق‌ام را پر کرده بود جز نقاشی کردن چاره ای نداشتم. از میان کارها تابلویی است که در آن کودکی بر پرچم آمریکا، سازمان ملل و اروپای متحد می‌شاشد. کبوتری و خروسی به همراه دارد. به کودکان امروز و فردا پیش‌کش کرده‌ام چرا که زنده نخواهند بود و زندگی نخواهند کرد اگر یکباره به آن‌چه تا امروز بوده است نشاشند.

برایم بنویس. ممنون‌ام که کتاب تازه‌ات را برایم می‌فرستی. پس از خواندن‌اش برای روجا برادرزاده‌ام خواهم فرستاد. او نیز شعر می‌گوید. تو را می‌بوسم. سلام من برای تو و خانواده‌ات.

آدرس من این است:

VIA CASSIA no. 1280 Sc.D.int.11

00189 ROMA-ITALIA

دوستانه

                                                                                                                                               بهمن محصص

 سرزمين هرز | تی. اس. الیوت

 

دریافت کتاب: | سرزمین هرز، تی.اس. الیوت، ترجمۀ بهمن شعله ور |

  

برای دیدن متن انگلیسی اینجا را کلیک کنید

| تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot) (زادهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ – درگذشتهٔ ۴ ژانویهٔ ۱۹۶۵) شاعر، نمایش نامه نویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «خراب آباد» (۱۹۲۲) که به فارسی به نام های سرزمین هرز، بیابان برهوت و سرزمین بی حاصل نیر ترجمه شده است، و «چهار کوارتت» (۱۹۴۳)، از پیشتازان بزرگ جنبش نوسازی و مدرنیزم شعر غربی به‌شمار می‌رود. سبک بیان، سرایش و قافیه‌پردازی وی، زندگی دوباره‌ای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسی‌زبان در قید حیات در زمان خود، به دنیا شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزهٔ نوبل ادبیات را از آن خود کرد. |

سرزمين هرز

1922

تي. اس. اليوت

(1965-1888)

 

ترجمه: بهمن شعله‌ور

 

براي ازرا پاوند

il miglior fahbro*

 

«آري، و من با چشمان خويش، سيبيل[1][1] اهل كومي[2][2] را ديدم كه در قفسي آويخته بود، و آن‌گاه كه كودكان به طعنه بر او بانگ مي‌زدند: “سيبيل چه مي‌خواهي؟”، پاسخ مي‌داد: “مي‌خواهم بميرم.”»[3][3]

 

 

 

1. تدفين مرده

 

آوريل ستم‌گرترين ماه‌هاست، گل‌هاي ياس را از زمين مرده مي‌روياند،

خواست و خاطره را به هم مي‌آميزد

و ريشه‌هاي كرخت را با باران بهاري برمي‌انگيزد.

زمستان گرممان مي‌داشت

خاك را از برفي نسيان‌بار مي‌پوشاند

و اندك حياتي را به آوندهاي خشكيده توشه مي‌داد.

تابستان غافل‌گيرمان مي‌ساخت

از فراز اشتارن برگرسه[4][1]

با رگباري از باران فرا مي‌رسيد

ما در شبستان توقف مي‌كرديم

و آفتاب كه مي‌شد به راهمان مي‌‌رفتيم؛

به هوفگارتن[5][2]

و قهوه مي‌نوشيديم و ساعتي گفت‌وگو مي‌كرديم

Bin gar Keine Russin, stammm’ aus Listen, echt deutsch[6][3]

و وقتي بچه بوديم و در خانه‌‌ي آرچدوك، پسر عمويم مي‌مانديم،

او مرا با سورتمه بيرون مي‌برد

و من وحشت مي‌كردم.

مي‌گفت: ماري، ماري محكم بگير

و سرازير مي‌شديم.

در كوهستان، آن‌جا آدم حس مي‌كند كه آزاد است.

من بيش‌ترِ شب را مطالعه مي‌كنم

و زمستان‌ها به جنوب مي‌روم

 

چه هستند ريشه‌هايي كه چنگ مي‌اندازند

چه شاخه‌هايي از اين مزبله‌ي سنگ‌لاخ مي‌رويند؟

پسر انسان

تو نمي‌تواني پاسخ دهي يا گمان بري؛

چه تو تنها كومه‌اي از تنديس‌هاي شكسته را مي‌شناسي

آن‌جا كه خورشيد گذر مي‌كند

و درخت خشك سايه بر كسي نمي‌افكند

و زنجره تسكيني نمي‌دهد

و از سنگ خشك صداي آب برنمي‌خيزد.

تنها

در زير اين صخره‌ي سرخ‌رنگ سايه هست

(به زير سايه‌ي اين صخره‌ي سرخ‌رنگ بيا)

و من به تو آن‌چه را خواهم نمود كه با سايه‌ي صبح‌گاهي تو

كه در پي‌ات شلنگ برمي‌دارد

يا سايه‌ي شبانگاهي تو كه به ديدارت برمي‌خيزد

يك‌سان نباشد

من به تو هراس را در مشتي خاك خواهم نمود.

Friseh weht dre Wind

Der Heimat zu

Mein Irisch Kind

Wo weilest du?[7][4]

«نخستين بار، يك سال پيش به من گل سنبل دادي.

مردم مرا دختر سنبل مي‌خواندند.»

ـ با اين‌همه، آن زمان كه ديرگاه از باغ سنبل باز مي‌گشتيم

و بازوان تو لبريز و گيسوانت نم‌ناك بود

من نتوانستم سخن بگويم

و چشمانم از بيان كردن عاجز بودند

نه مرده بودم

و نه زنده

و هيچ چيز نمي‌دانستم

به قلب روشنايي مي‌نگريستم

به سكوت

Oed. Und leer das Meer.[8][5]

 

مادام سوساتريس[9][6]، پيش‌گوي شهير

سرماي سختي خورده بود

با اين همه او را

با دستي ورق شرير

فرزانه‌ترين زن اروپا مي‌دانند.

گفت هان

اين ورق توست

ملاح مغروق فينيقي

(آن‌ها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.

نگاه كن!)

اين بلادونا[10][7]ست، بانوي صخره‌ها

بانوي موقعيت‌ها

اين مردي است با سه تكه چوب، و اين چرخ است

و اين سوداگر يك چشم است

و اين ورق

كه سفيد است

چيزي است كه او بر دوش دارد

و نگريستن بر آن بر من حرام است

در اين جا مرد حلق‌آويز را نمي‌يابم.

از مرگ در آب هراسان باش.

انبوه مردمان را مي‌بينم كه حلقه‌وار مي‌چرخند.

متشكرم.

اگر خانم كيتون[11][8] عزيز را ديديد

بهش بگوييد جدول طالع را خودم برايش مي‌آورم:

اين روزها آدم بايد خيلي احتياط كند.

 

شهر مجازي،

در زير مه قهوه‌اي‌فام يك سحرگاه زمستان،

جماعتي بر فراز پل لندن روان بودند، آن چندان،

كه هرگز نپنداشته بودم مرگ آن چندان را پي كرده باشد.

آه‌ها، كوتاه و نادر برمي‌آمد،

و هر كس به پيش پاي خود چشم دوخته بود.

از سربالايي گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند.

به سوي آن‌جا كه سنت ماري وولناث[12][9] ساعت‌ها را برمي‌شمرد

و با يك ضربه‌ي بي‌روح، آخرين ساعت نه را اعلام مي‌كرد.

در آن‌جا كسي را ديدم كه مي‌شناختم. متوقفش كردم و فرياد زدم: «استتسن!»

«كسي كه در مايلي[13][10] با من به كشتي‌ها بودي.

«لاشه‌اي را كه سال پيش در باغت دفن كردي،

«آيا جوانه زدن آغاز كرده است؟ آيا امسال گل خواهد كرد؟

«يا آن‌كه سرماي ناگهاني بسترش را آشفته كرده است؟

«هان سگ را از آن‌جا دور بدار، كه دوست مردمان است،

«وگرنه با ناخن‌هايش ديگر بار آن را نيش خواهد كرد.

تو!

Hypocrite lecteur! – nom semblable, -mon frer[14][11]»

 

2. دستي شطرنج

 

مسندي كه زن بر آن نشسته بود، هم‌چون سريري پرجلا،

بر فراز سنگ مرمر مي‌درخشيد، جايي كه آينه

بر پايه‌هايي مزين به تاك‌هاي پرميوه

كه از ميانشان يك «كوپيدان» زرين سر مي‌كشيد

(ديگري چشمانش را در پس بال‌هايش پنهان مي‌كرد)

شعله‌هاي شمع‌دان هفت‌شاخه را مضاعف مي‌كرد

و نور را به روي ميز بازمي‌تاباند

تا تلألؤ جواهرات او به ديدارش برخيزد،

از روكش‌هاي اطلس وفور و اصراف مي‌باريد؛

در شيشه‌هايي از عاج و بلور رنگين با سرهاي باز

عطرهاي غريب و مصنوعي او در كمين بودند،

روغني، پودر يا مايع ـ آشفته، مغشوش

و حواس را در رايحه‌هاي غرقه مي‌ساختند،

و اين‌ها با هوايي كه از پنجره تازه مي‌شد

به جنبش مي‌افتادند.

شعله‌هاي طولاني شمع‌ها را پروار مي‌كردند و اوج مي‌گرفتند

دودشان را به لاكوريا[15][1] پرتاب مي‌كردند،

و نقوش سقف نگارين را مي‌لرزاندند.

تكه‌هاي عظيم چوب دريايي آغشته به مس

در قالبي از سنگ الوان، سبز و نارنجي مي‌سوخت

و در روشنايي اندوه‌زاي آن، يونس‌ماهي* تراشيده‌اي شناور بود.

بر فراز پيش‌بخاري عتيقه، به سان پنجره‌اي كه بر نماي جنگل مشرف باشد،

دگرگوني فيلومل[16][2] كه به دست سلطان وحشي، آن‌چنان به عنف

بي‌حرمت شده بود، نقش بسته بود.

و با اين‌همه در آن‌جا بلبل

با نوايي قهرناپذير تمامي وادي را پر مي‌كرد

و هنوز او فغان سر مي‌داد، و هنوز جهان دنبال مي‌كند،

«جيك، جيك» در گوش‌هاي پليد،

و ديگر كنده‌هاي پلاسيده‌ي زمان

بر ديوارها حكايت شده بود. اشكال مات‌زده

كه به بيرون خم شده بودند، خم مي‌شدند.

اتاق مجاور را ساكت مي‌كردند.

پاها روي پلكان كشيده مي‌شد.

در زير نور آتش، در زير برس، گيسوان زن

سوسوزنان مي‌گسترد،

در جلوه‌ي كلمات مشتعل مي‌شد، آن‌گاه وحشيانه خموشي مي‌گرفت.

 

«اعصاب من امشب ناخوشه. آره، ناخوشه. پيش من بمون.

«باهام حرف بزن. چرا تو هيچ وقت حرف نمي‌زني؟ حرف بزن.

«داري فكر چي رو مي‌كني؟ فكر چي؟ چي؟

«من هيچ وقت نمي‌فهمم تو فكر چي رو مي‌كني. فكر كن.»

 

فكر مي‌كنم كه ما در كوي موش‌هاي صحرايي هستيم

آن‌جا كه مرده‌ها استخوان‌هاشان را به باد دادند.

«اون چه صدايي‌ يه؟»

صداي باد در زير در.

«اين چه صدايي بود؟ باد داره چه كار مي‌كنه؟»

هيچ باز هم هيچ.

«آخه

«تو هيچ چي نمي‌دوني؟ هيچ چي نمي‌بيني؟ هيچ چي به خاطر نمي‌آري؟

هيچ چي؟»

به خاطر مي‌آورم

آن‌ها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.

«آخه تو زنده هستي يا نه؟ هيچ چي تو كله‌ي تو نيست؟»

اما

واي واي واي از اين شندره‌ي شكسپهري

آن‌چنان زيباست

آن‌چنان سرشار از زيركي است.

«حالا چه كار كنم؟ چه كار كنم؟»

«با همين قيافه مي‌دوم بيرون و توي خيابون قدم مي‌زنم.

«با گيسوي آويخته، اين طوري. فردا چه كار كنيم؟»

«اصلاً هميشه چي كار كنيم؟»

آب گرم در ساعت ده.

و اگر باران ببارد يك اتومبيل روبسته در ساعت چهار.

و دستي شطرنج خواهيم باخت.

و چشمان بي‌پلك را در انتظار دق‌البابي بر هم خواهيم فشرد.

 

وقتي شوهر ليل[17][3] از اجباري در اومد، به ليل گفتم ـ

حرف‌مو نجويدم، رك و راست بهش گفتم،

لطفاً عجله كنين وقت رفتنه

آلبرت داره ديگه برمي‌گرده، خودتو يه خرده خوشگل كن.

حتماً مي‌خواد بدونه

اون پولي رو كه بهت داد واسه خودت چندتا دندون بخري چي كار كردي.

خودم ديدم بهت داد.

گفت، ليل، همه رو بكش، يه دست خوشگلشو بخر،

والا رغبت نمي‌كنم تو روت نيگا كنم.

گفتم، منم رغبت نمي‌كنم.

فكر طفلكي آلبرت‌و بكن.

چهار سال تو ارتش بوده، حالا دلش مي‌خواد خوش باشه،

و اگه تو براش خوشي فراهم نكني، كساي ديگه هستن،

گفت، راستي.

گفتم، بعله جونم.

گفت، اون وقت مي‌دونم به جون كي دعا كنم

و يه نيگاه چپ به من كرد.

لطفاً عجله كنين وقت رفتنه

گفتم، اگه خوشت نمي‌ياد همين‌جوري باشي.

اگه تو نمي‌توني به ميلي خودت سوا كني، مردم مي‌تونن.

اما اگه آلبرت گذاشت رفت، نگي بهت نگفتم.

گفتم، تو بايد از خودت خجالت بكشي كه ان‌قدر عتيقه‌اي.

(اما همه‌اش سي و يه سالشه.)

سگرمه‌هاشو تو هم كرد و گفت، تقصير من كه نيست،

تقصير اون قرص‌هايي است كه خوردم سقط كنم.

(پنج شيكم زاييده، تازه چيزي نمونده بود سر جرج كوچولو سر زا بره.)

گفت، دواسازه گفت طوري‌م نمي‌شه، اما من هيچ وقت ديگه مثل اولم نشدم.

گفتم، راستي كه احمقي.

گفتم، خب، اگه آلبرت نخواد ولت كنه ديگه خودش مي‌دونه.

اگه نمي‌خواين بچه‌دار شين پس چرا اصلاً عروسي مي‌كنين؟

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

خب، يك‌شنبه‌اش آلبرت اومد خونه،

شام يه رون خوك بريوني داشتن،

منو دعوت كردن برم داغ‌داغ مزه‌شو بچشم.

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

شب به خير بيل. شب به خير لو. شب به خير مي. شب به خير

يا حق. شب به خير. شب به خير.

شب به خير بانوان من، شب به خير، بانوان نازنين شب به خير، شب به خير.

 

 

 

3. موعظه‌ي آتش

 

خيمه‌ي شب دريده است: آخرين انگشتان برگ

چنگ مي‌اندازند و در ساحل خيس رودخانه فرو مي‌شوند.

باد زمين قهوه‌اي‌فام را خاموش درمي‌نوردد. حوريان رخت سفر بسته‌اند.

تمز[18][1] مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.

رودخانه هيچ شيشه‌ي خالي، كاغذ ساندويچ،

دستمال حرير، جعبه‌ي مقوايي، ته سيگار،

يا ديگر نشانه‌هاي شب‌هاي تابستان را به همراه ندارد. حوريان رخت سفر بسته‌اند.

و دوستانشان، وراث بي‌كاره‌ي مديران كل

رخت سفر بسته‌اند و نشاني خود را بجا نگذاشته‌اند.

در كنار آب‌هاي ليمان[19][2] برنشستم و گريستم…

تمز مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.

تمز مهربان، سخن من بلند و دراز نيست، آرام بگذر.

اما در پشتم، در سوزي سرد، جغ‌جغ استخوان‌ها را مي‌شنوم،

و نيشي كه تا بناگوش باز شده است.

 

يك موش صحرايي كه شكم لزجش را بر ساحل رودخانه مي‌كشيد،

به‌نرمي از ميان بوته‌ها گذشت،

در حالي كه من در كانال كندرفتار، در پشت انبارهاي گاز،

در يك شامگاه زمستان، ماهي مي‌گرفتم،

و بر هلاكت شاه برادرم و بر مرگ شاه پدرم پيش از او

انديشه مي‌كردم.

پيكرهاي سفيد لخت بر زمين خيس پست،

و استخوان‌هاي افكنده در دخمه‌اي حقير و پست و خشك،

كه تنها، سال تا سال، در زير پاي موش صحرايي به صدا درمي‌آيند.

اما در پشتم گاه به گاه صداي بوق‌ها و موتورها را

مي‌شنوم، كه سويني[20][3] را در بهار

به خانم پرتر[21][4] خواهند رساند.

ماه بر خانم پرتر درخشان مي‌تابيد

و بر دخترش

آن‌ها پاهايشان را در آب سودا مي‌شويند.

Et O ces voix d’ enfants. Chantant dans la eopole,[22][5]

تات تات تات

جيك جيك جيك جيك جيك جيك

كه آن‌چنان به‌عنف، بي‌حرمت شده بود.

ترو[23][6]

شهر مجازي

در زير مه قهوه‌اي‌فام يك نيم‌روز زمستان

آقاي يوجنيدس[24][7]، تاجر اهل ازمير

با صورت نتراشيده و جيب پر از مويز

بيمه و كرايه تا لندن مجاني: پرداخت اسناد به هنگام رؤيت،

به زبان فرانسه‌ي عاميانه‌اي از من خواست

تا ناهار را با او در هتل كنون استريت[25][8] صرف كنم.

و پس از آن تعطيل آخر هفته را در متروپل بگذرانم.

 

در ساعت كبود، آن زمان كه پشت راست مي‌شود

و چشم‌ها از ميز كار بركنده مي‌شوند، آن زمان كه ماشين انساني هم‌چون

موتور تاكسي مي‌تپد و انتظار مي‌كشد،

من، تايريسياس[26][9] كه اگرچه نابينايم، در حدود حيات مي‌تپم،

من كه پيرمردي با پستان‌هاي زنانه‌ي چروكيده هستم، مي‌توانم در ساعت كبود،

آن ساعت شبان‌گاهي را كه به سوي خانه تلاش مي‌كند، ببينم

كه ملاح را از دريا به خانه بازمي‌آورد

و ماشين‌نويس را هنگام عصرانه به خانه مي‌رساند، تا ميز صبحانه‌اش را جمع كند،

بخاري‌اش را روشن كند و قوطي‌هاي كنسرو را سر ميز بچيند.

بيرون از پنجره، زيرپوش‌هاي شسته‌اش، به طرزي مخاطره‌انگيز

در زير واپسين اشعه‌ي آفتاب، گسترده است.

در روي كاناپه (كه شب‌ها تخت‌خواب اوست) جوراب‌ها

دم‌پايي‌ها، بلوزها و كرست‌هايش انباشته است.

من، تايريسياس پيرمرد، با نوك پستان‌هاي چروكيده

منظره را ديدم و باقي را پيش‌گويي كردم ـ

من نيز در انتظار مهمان خوانده ماندم.

او، كه جوانكي است با صورت پرجوش، وارد مي‌شود.

شاگرد يك معاملات ملكي است، با نگاهي گستاخ،

از آن عامي‌هايي كه اعتماد به نفس بر تنش مي‌نشيند،

هم‌چنان كه كلاه ابريشمي بر سر يك ميليونر اهل برادفورد[27][10]

همان‌طور كه حدس مي‌زند، موقع مناسب است.

شام تمام شده. زن پكر و خسته است.

جوان مي‌كوشد او را به باد نوازش‌هايي بگيرد،

كه اگرچه مورد بي‌ميلي زن است، هنوز مورد عتابش نيست.

برافروخته و مصمم، جوان يك‌باره يورش مي‌برد.

دست‌هاي كاوش‌گرش با مقاومتي روبه‌رو نمي‌شوند.

غرورش پاسخي نمي‌طلبد

و بي‌تفاوتي را خوش‌آمد مي‌گويد.

(و من كه تايريسياس هستم، تمامي آن‌چه را كه بر اين كاناپه يا تخت مي‌گذرد،

از پيش تجربه كرده‌ام.

من كه در زير ديوار شهر تيبز[28][11] نشسته‌ام

و در ميان فرودترين مرده‌ها گام زده‌ام.)

بوسه‌اي آخرين بزرگوارانه نثار مي‌كند.

پلكان را تاريك مي‌يابد و راهش را به كورمالي مي‌جويد…

زن سر مي‌گرداند و در حالي كه مشكل از عزيمت معشوقش آگاه است،

لحظه‌اي در آينه مي‌نگرد.

ذهنش تنها به نيم‌انديشه‌اي اجازه‌ي خطور مي‌دهد:

«خب، ديگه گذشته: و خوش‌حالم كه تموم شده.»

وقتي زن زيبا تسليم هوس مي‌شود

و ديگر بار، تنها، در اتاقش گام مي‌زند،

گيسوانش را با دستي خودكار صاف مي‌كند

و صفحه‌اي روي گرامافون مي‌گذارد.

 

«اين موسيقي در روي آب در كنار من خزيد.»

و در طول ساحل، و در امتداد خيابان ملكه ويكتوريا.

اي شهر شهر، من گاه‌گاه

در كنار مي‌خانه‌اي در خيابان تمز سفلي

آن‌جا كه ماهي‌گيران سر ظهر يله مي‌دهند و

ديوارهاي كليساي سنت ماگنوس شهيد[29][12]

شكوه بيان‌ناپذير نقش‌هاي سپيد و زرين ايوني را در خود مي‌گيرند،

ناله‌ي دل‌گشاي يك ماندولين

و پچ‌پچ و قيل و قالي از درون مي‌خانه شنيده‌ام.

 

رودخانه نفت و قير

عرق مي‌كند

كرجي‌ها همراه جذر آب

روان‌اند

بادبان‌هاي سرخ

گسترده

بر دكل‌هاي سنگين پيشاپيش باد مي‌تازند

كرجي‌ها الوارهاي روان را

از كنار جزيره‌ي سگ‌ها

به سوي گرينويچ مي‌رانند.

 

ويالالاليا

والالا ليالالا

 

اليزابت و لستر[30][13]

پارو مي‌كشيدند

عرشه‌ي قايق

به شكل صدفي مطلا بود

سرخ و زرين‌فام

موج چابك

هر دو ساحل را چين و شكن مي‌داد

باد جنوب غربي

طنين ناقوس‌ها را

از برج‌هاي سپيد

بر آب مي‌برد

ويالالاليا

والالا ليالالا

 

«ترامواها و درخت‌هاي غبارآلود.

هايبوري[31][14] حوصله‌ام را سر مي‌برد

ريچموند[32][15] و كيو[33][16] دق‌مرگم مي‌كرد.

در ريچموند به پشت، كف يك قايق باريك خوابيدم

و زانوهايم را بالا آوردم.»

«پاهاي من در مورگيت[34][17] است

و قلبم در زير پاهايم است.

پس از آن واقعه او گريه كرد. قول داد كه از سر شروع كنيم.

من هيچ چيز نگفتم. از چه بي‌زار باشم؟»

«روي ماسه‌هاي مارگيت[35][18]

من هيچ چيز را با هيچ چيز

نمي‌توانم مربوط كنم.

ناخن‌هاي شكسته‌ي دست‌هاي كثيف.

قوم من قوم فروتن من كه هيچ انتظاري ندارند.»

لالا

آن‌گاه به كارتاژ آمدم

سوزان سوزان سوزان سوزان

پروردگارا تو مرا برگزيدي

پروردگارا تو مرا بر

سوزان

 

 

 

4. مرگ در آب

 

فلباس[36][1] فنيقي، دو هفته پس از مرگش،

فرياد مرغان دريايي و امواج ژرف دريا

و سود و زيان را از ياد برد.

جرياني آب در زير دريا

استخوان‌هاش را به نحوي برگرفت. در آن حال كه

از نشيب و فراز مي‌گذشت

مراحل سال‌خوردگي و جواني‌اش را پيمود

و به گرداب رسيد.

يهود و نايهود

اي آن‌كه چرخ را مي‌گرداني و به سوي باد مي‌نگري،

به فلباس بينديش كه روزي چون تو رشيد و زيبا بود.

 

 

 

5. آن‌چه رعد بر زبان راند

 

از پس سرخ‌فامي مشعل‌ها بر چهره‌هاي عرق‌ريز

از پس سكوت يخ‌زده در باغ‌ها

از پس عذاب اليم در جايگاه‌هاي سنگي

فريادها و شيون‌ها

زندان‌ها و قصرها

و طنين رعد بهار بر كوهستان‌هاي دوردست

او كه زنده بود مرده است

ما كه زنده بوديم اينك مي‌ميريم

با اندكي شكيب

 

در اين‌جا آب نيست بلكه تنها صخره است

صخره است بي‌هيچ آب و جاده‌ي شن‌زار

جاده‌اي كه بر فراز سرمان در ميان كوهستان‌ها پيچ و تاب مي‌خورد

كوهستان‌هاي صخره‌هاي بي‌آب

اگر آب بود مي‌ايستاديم و مي‌نوشيديم

در ميان صخره‌ها انسان را ياراي تأمل و تفكر نيست

عرق خشكيده است و پاها به شن مانده است

تنها اگر آبي در ميان صخره‌ها بود

مرده دهان كرم‌خوره دهان كوه

كه نمي‌تواند تف كند

در اين‌جا انسان نمي‌تواند بايستد يا بياسايد يا بنشيند

در كوهستان‌ها حتي سكوت نيز نيست

تنها رعد نازاي خشك بي‌باران است

در كوهستان‌ها حتي انزوا نيز نيست

بلكه چهره‌هاي سرخ عبوس

از ميان درهاي خانه‌هاي خشتي ترك‌خورده

پوزخند مي‌زنند و دندان بر هم مي‌سايند

اگر آب بود

و صخره نبود

اگر صخره بود

و آب هم بود

و آب

يك چشمه

آب‌گيري در ميان صخره‌ها

اگر تنها صداي آب بود

نه صداي زنجره

و آواز علف خشك

بلكه صداي ريزش آب بر يك صخره

آن‌جا كه باسترك در ميان درختان كاج مي‌خواند

چك چيك چك چيك چيك چيك چيك

اما آبي نيست

 

آن سومي كيست كه هميشه در كنار تو راه مي‌رود؟

آن‌گاه كه مي‌شمرم تنها من و تو با هم هستيم

اما آن زمان كه در پيشِ رويم به جاده‌ي سپيد مي‌نگرم

هميشه يك تن ديگر در كنار تو گام برمي‌دارد

سبك‌بال، در بالاپوش قهوه‌اي‌رنگ و باشلق بر سر

نمي‌دانم آيا مرد است يا زن

ـ اما اين كيست كه در آن سوي توست؟

آن صوت چيست در اوج هواست

نجواي سوگواري مادرانه

كيستند اين فوج‌هاي باشلق بر سر كه دشت‌هاي بي‌پايان را پر كرده‌اند

پايشان بر زمين ترك‌خورده مي‌لغزد

و بر گردشان تنها افقي بي‌روح حلقه زده است

شهري كه بر فراز كوه‌هاست چيست

در هواي كبود ترك برمي‌دارد و دوباره شكل مي‌گيد

و از هم مي‌پاشد

برج‌هايي كه فرو مي‌ريزد

اورشليم آتن اسكندريه

وين لندن

مجازي

 

زني گيسوان مشكي بلندش را سخت كشيد

و بر آن‌ سيم‌ها خموشانه چنگي نواخت

و خفاش‌ها با چهره‌هاي كودكانه در روشنايي كبود

سوت زدند و بال بر هم كوفتند

و بر ديواري سياه با سر به پايين خزيدند

و در ميان هوا برج‌هاي وارونه‌اي بودند

كه به طنين ناقوس‌هاي خاطره‌انگيز، ساعت‌ها را برمي‌شمردند

 

و اصوات از درون آب‌انبارهاي خالي و چاه‌هاي خشك مي‌خواندند

 

در اين سوراخ تباه در ميان كوهستان

در مهتاب رنگ‌مرده، علف بر فراز گورهاي متحرك

بر گرد نمازخانه مي‌خواند

آن نمازخانه خالي است، كه تنها خانه‌ي باد است.

آن را پنجره‌اي نيست، و درش تاب مي‌خورد.

استخوان‌هاي خشك به كسي آزار نمي‌رسانند.

تنها خروسي بر ستيغ بام ايستاد

و در درخشش برق خواند

قوقولي قوقو قوقولي قوقو

و سپس تندبادي نورباران به همراه آورد

 

گانجا[37][1] غرق شد و برگ‌هاي سست

چشم‌انتظار باران بودند

و در آن حال ابرهاي تيره در دوردست بر فراز هيماوانت[38][2] گرد مي‌آمدند.

جنگل خم شده بود، خموشانه قوز كرده بود

آن‌گاه رعد زبان گشود

دا[39][3]

داتا[40][4]: چه ايثار كرده‌ايم؟

دوست من، خوني كه قلب مرا مي‌لرزاند

جسارت مهيت يك لحظه تسليم

كه قرني تدبير نمي‌تواند بازپس بگيرد

به همت اين، و تنها به همت اين است كه ما دوام يافته‌ايم

چيزي كه در يادنامه‌هاي ما

يا در يادبودهايي كه عنكبوت نيكوكار مي‌تند

يا در زير مهرهايي كه به دست قاضي لاغراندام

در اتاق‌هاي خالي ما برداشته مي‌شود

يافت نخواهد شد.

دا

داياهوام[41][5]: من صداي كليد را شنيده‌ام

كه در سوراخ در يك بار چرخيده است.

ما به كليد مي‌انديشيم. هر كدام در زندان خويش

با انديشيدن به كليد، هر كدام زنداني را تأييد مي‌كنيم

تنها به هنگام شبان‌گاه، شايعات اثيري

يك لحظه كوريولان منقطعي را زنده مي‌كند

دا

دامياتا[42][6]: قايق به‌خوش‌دلي پاسخ مي‌گفت

دستي را كه در كار بادبان و پارو آزموده بود

دريا آرام بود. قلب انسان هيز هرگاه خوانده مي‌شد

به‌خوش‌دلي پاسخ مي‌گفت، مطيعانه مي‌تپيد

در پلي دست‌هاي فرمان‌ده

 

بر ساحل

پشت بر دشت بي‌آب و گياه نشسته بودم و ماهي مي‌گرفتم

لااقل آيا زمين‌هايم را مرتب كنم؟

Poi s’ascose nel foco che gli affina

Quando fiam uti chelidon

آه پرستو پرستو

Le Prince d’Aquitaine à la tour abolie

با اين تكه‌پاره‌ها من زير ويرانه‌هايم شمع زده‌ام

هان پس درستت مي‌كنم. هيرانيمو Hieranymo ديگربار ديوانه‌ شده است.

داتا. داياهوام. داميتان

شانتيه[43][7] شانتيه شانتيه

 

 

* بزرگ‌ترين استاد. م.

1. Sibyl.

2. Cumoe.

3. اين نقل قول از satyricon، فصل 37، سطر 48، اثر Gaius Petronius هجونويس رومي است كه در حدود سال 66 ميلادي مي‌زيست. كومي، نام شهري است باستاني كه بر ساحل كامپانيا در شبه جزيره‌ي ايتاليا واقع بود. م.

1. Starn bergersee.

2. Hofgarten.

۳. من روس نيستم. اهل ليتوني هستم؛ آلماني واقعي. م.

۴. باد به سوي زادگاه

خشك وزان است

كودك ايرلندي من

به كجا مسكن گرفته‌اي؟ م.

۵. دريا، متروك و تهي. م.

6. Sosostris.

7. Blladonna.

8. Quitone.

9. Saint Mary Woolnoth.

10. Mylae.

۱۱. تو! خواننده‌ي مزور! همانندم! برادرم!

 

1. Luquearia.

* يونس‌ماهي، در مقابل Dolphin آمده است؛ با مسئوليت فرهنگ حييم و شركا! م.

۲. Philomel.

۳. Lil.

1. Thames.

۲. Leman.

۳. Sweeney.

۴. Porter.

۵. و آه از صداهاي اين كودكاني كه در جايگاه دسته‌ي كر مي‌خوانند. م.

۶. Tereu.

۷. Eugenides.

۸. Cannon Street.

۹. Tiresias.

۱۰. Bradford.

۱۱. Thebes.

۱۲. Magnus Martyr.

۱۳. Leicester.

۱۴. Highbury.

۱۵. Richmond.

۱۶. kew.

۱۷. Mouorgate.

۱۸. Margate.

1. Ganga.

2. Himavant.

3. Da.

4. Datta.

5. Dayadhvam.

6. Damyata.

7. Shantih

 

شعرهای از بیژن الهی

 

شعر بلندی از بیژن الهی

آزادی و تو

۱

به تصوير درختي
كه در حوض
زير يخ زنداني ست،
چه بگويم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشيد است
كه چتر سرگيج هام را
– همچنان كه فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گيج پيشاني ام مي كاهد –
در حريق باز مي كند؛
اما بر خورشيد هم
برف نشست.
چه بگويم به آواي دور شدن كشتي ها
كه كالاشان جز آب نيست
– آبي كه مي خواست باران باشد –
و بادبانهاشان را
خداي تمام خداحافظي ها
با كبوتران از شانه ي خود رم داده –

۲

خیش ها

_ببین!_

شیار آزادی می کنند

در آن غروب كه سربازان دل
همه سوراخ گشته اند.
آزادي : من اين عيد سروهاي ناز را
همه روزه تازه تر مي يابم
در چشماني كه انباشته از جمله هاي بي نقطه
و از آسمان خدا آبي تر است.
آزادي : ماهيان نيمه شب آتش گرفته اند
تا همچنان كه هفته
در قلب تو
به پايان مي رسد،
دريا را چون شمعداني هزارشاخه برداري
آزادي
كه از حروف جداجدا آفريده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
يكي انتحار كرد و يكي گريست
در بامداد فلج
كه حركت صندل يي چرخدار
صداي خروس بود،
و ماهيان حوض
از فرط اندوه
به روي آب آمدند.
دو فرهاد
هر يك با دلي
چون عطر آب، حجيم
ليك تنها با يك تيشه.

۳
زير چراغ
– ببين ! –
آخرين خالِ دل اي نچنين سنگ شد
كه چشمان بي بي و سرباز
فرار شن را از روي نان توجيه مي كند.
روز چندان طولاني بود
كه همسايه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپركان را بدان فريب دهد.
همچنان كه اين پاييز فضايي
– اين سقوطي را كه از يك يكِ ستارگان گرفته اند –
زير پرچمِ پوستش
كه تمامي ي رنگهايش را بهار سپيد كرده بود،

حس مي كرد.

۴
همه ي آسمان روز
با فقري زيبا همچون كف يك دست
مرا تاجگزاري كرده ست؛
چراكه بر دردي شاهي كردم
كه از آن
جز پاره اي خرد
نمي شناختم.
دردي آميخته با پروازي بي بال
كه مي خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملكه ي روستايي
كه مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بياموزد.
ترديد يك ستاره
در شبي كه با برف مست م يكند.
دردي كه شما
از من ذهنيتي خواستيد كه از فضاي گرسنگي تان ملموس تر بود.
تا خوري كه مرگ، سك ههاي نقره را به صدا در مي آورد،
يك درد فلس دار كه دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست كرده بود؛
دو رود شور بر شانه هاي لخت تو
كه سرت ميان ستارگان گيج مي رود.
ستارگان به سوي قلبت جار يست

تا قلبت را از بسياري فلس بكشد.

۵

يگنسرگ كبوتران در آخرين بندر ت
– اي مرد ! –
آبستن شدند؛
چراكه بي شك وصيت نامه ي تو پر از دانه بود.
چاه هاي شرقي در چشمان تو
– اي مرد ! –
به آب رسيد؛
چراكه برف، قو را كه از افق گردن مي كشيد
تا مرگش را با آواز در بندرها پياده كند؛
با دو دست بارور
كه بي گناهي را مدام به هم تعارف مي كردند،
فتح كردي.
و زيباترين خميازه را كبريت كشيد به گاه افروختن
تا سيماي تو حادثه اي باشد در ميان تاريكي.
آن گاه كه برگريزان، اين كف زدن شديد بر مي خاست
براي نوحي، به شكل پير يي من
كه حتي مرگ خود را نيز باخته بود .
در جهت هفت برادران كه به يك زخم مي ميرند،
تو مي تازي
هم تاخت اسباني
كه فرمان رهايي شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نيامده.

۶
آه، چرا بايد
من تو را شگفت بدانم
در اين جريان
كه از شگفت بودن همه چيزي
عادي مي نمايد؟
و گرنه تو عادي ترين موسمي
كه مي بايد به چار موسم افزود .
و چشمان تو،

راحت ترين روزي كه مي توان براي زيستن تصميم گرفت.

۷
اينك خزانهاي درپي
از هم برگهاي جوان مي خواهند!
مي توانستيم توانستن را به برگها بياموزيم

تا افتادن نيز توانستن باشد .

۸

من كنار كره يي
كه سراسر آن درياست
به خواب رفته ام
در خطوط سرگردان دست تو
اين گله هايي كه از چرا باز م يگردد.
ماهيان خاكستري،
ماهيان زاغ ديوانه،
ناشتا در سپيده ي سردسير عزيمت كرده اند.
اگر باز هم بگويند فردا از تمام خاكسترها نان خواهند پخت،
من مي پذيرم كه مزرعه ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا كه جواهر، تب را
بر انديشه ي شن سنجاق مي كند –
ماه با فشار رگبار
به آخرين برج مي غلتد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر شقاقلوس

۱

شرم در نور است و اين، پايان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
و بيا، ميان ِ بيابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت می زند.
انگشتر ازدواج، ميان بيابانی دراز، دراز؛ و ديگر هيچ نه،هيچ نه
مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ يک سنگر
و به اين سپيده که عقرب ـ خواهر بی نياز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
هوا، در نی می پيچد و در گردنه های کوه.

۲

خانه ها خواهد ريخت.
اين گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گريزانند،
در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پيش بينی کرده اند!
نخ ِ بادبادکی که فرازِ ويرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت ِ کودکی زيبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پيش از باران، خاکی خشکيده شناخته می شود که در او
گياهان، همگی نامگذاری شده اند.
و سکوت، اين مکث ميان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه يی می گذرد،
احترامی ست، به رقص.
در مکث، در ميان دو چکه ی آخرين، يکباره شاخک همه ی حشرات
از ترس برق می زند.

آب می نوشم و جرعه يی به سقف می پاشم.

۳

دورتر، سخت دورتر، يک فلس ِ من به زيرِ صليب افتاده ست.
آيا روز است؟
از گرمای زياد، نقابهامان را برمی داريم. می رويم
به دور، به آنجا.
زير ِ صليب، تخم مرغی نصف می کنيم و بهم می زنيم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره يی می سازد.
دورتر، صفحه ی موسيقی، زير ِ صد ناخن مه گرفته ی زيبا می چرخد،
و صدا، همان صداست:
آيا روز است؟

۴

من چاهی را تعليم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاريکی ی زيبائی! از آنسو، تاريکی ی زير ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سيه چردگان ِ معذب، پيش از نماز، مرا می جويند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
و از ميان ِ حنجره های گسيخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجويم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر!

۵

ناشناس از ميان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گياه اما، از کشيده شدن بر من
نام می گيرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گياهان، تاريک است.
ديگر هيچ کجا، هيچ کجا
مرا به نامی، به کلمه يی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ يک گياه، آسوده ست.
سخت تر از گياه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گياه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسياب ها، در نور به گشت آيد،
تو دست هايت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و اين گره را، مانند هديه يی
حفظ خواهی کرد.

۶

اکنون چه آشکار، سيمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا اميدی باشد!

پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سيمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ريزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از يک امضاست.
هوای روشن را تأييد می کنم، و قيام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفيد، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزديک می شود، نزديک.
هوا، ميان جناغی، شعور می گيرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضايت بخش است.
بدرود! در اين لحظه ی کهکشانيم، باز، باز هم، بدرود!
و در اين تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده يی به جای قسم،
دو پای نوک تيزم، فرو می رود که نيروی شنيدن را
از زمين کسب کنم.
دو پای نوک تيزم!

۷

به زمين ِ شسته خيره شويد
که فقط يک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
به خراميدنی در چشم انداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
اينجاـ در همين نزديکی ـ آرام آرام، مينوازم، زخمه ميزنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
و رقص، دعايی ست مستجاب
در لحظه يی که زمين می لرزد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

چارگوش خودي

۱

در زمينه‌ي پشت

و تنها

اگر بداني چه‌قدر تاريك شده‌ست،

مي‌بايد

تا همه‌ي روشناي ازدست‌رفته شوي،

بي آن كه چيزي از تاريكي برتواني داشت.

ستون نمك مي‌شوي:

عصاره‌ي روشنا و نه روشنا؛

كه بلور

يعني جگر!

روشناي جامد نتابنده مي‌شوي!…

پس تيز برو! تيز برو! اما

بزرگ‌ترين دفينه‌اي اگر اينجا در خاك كرده‌اي،

كوتاه‌ترين درنگ را نمي‌توان

از حق تو بيرون دانست؛

پس تحمل كن

تحمل ستون بودن را:

ستوني از نور

كه فقط پرندگان كور بر او تكيه مي‌زنند.

(و زوجه‌ي لوط

به عقب برگشت،

وقتي تنها

طرح بالاي تپه‌ها سفيد مانده‌بود.)

۲

نفير زمستاني

پرنده‌ي خود به باد درداده، ديدني ساز باد بود و مي‌نماياند تا كدام است سوي باد… بادي كه آتش ياقوت را بر انگشت تو مي‌خاموشد.

پس با همين خموشيده، با همين نگين،

نامه را سر به مُهر نماي!

اين نفير زمستاني… اين صدا

هميشه از پس پشت مي‌آيد،

بر دوش تو مي‌سايد و دور مي‌شود،

ليك

آنجا كه دگر به گوش نمي‌آيد،

آنجا

ايستاده محرم تو

به روشني دره‌ها…

۳

به آب

با هزار بازوي باريك

كه ريگخورده بر مياوري

دستاغوش خويش مي‌توانستي گشت

(آب‌بندانه)

و از بستر خود پاي فرانهاد

(در جوار)

آنجا كه گياهاني به عطر باد روييده‌ست.

و تويي كه تمامي‌ي عمر

پاداش خواستي،

آن‌گاه پي مي‌بردي

كه پاداش تو، خود، دهشي است.

از اين راز

تصوير گياهان تو را مياگاهاند

(زخم‌زنان)

اگر باد كه‌شان بر تو مي‌خماند،

زرهي در تو نمي‌پوشاند.

۴

چه زود پير شد اين گربه!

سال بردامنه مي‌افتد و

در اتاق بايد دانست

از اين چشمه‌هاي آفتابي سوزن

يكي آشيانه‌ي سال است.

ديگر حشرات رحيم

بوي آفتاب دارند و

سال، خود، سايه‌ست

كه مي‌آيد و اما كه نمي‌پوشاند.

تنها

سردر خانه خيس شده‌ست

از شبنمي انگشت‌شمار،

و تو آنجايي و

انگار به گودي شبنم

كه چاه آفتاب بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  

شعرهای ديگری از بيژن الهی

گلوبند خانم آ.

و ترتیبی عاشق شدنی
که روزان کال تو میگیرد
از دود لطیف بازی ی حقیقی ی چیزهای ناگرفته ـ
به اعتنا

وقتی نازکانه خوابی و آرام ـ
و در متن
سپیده میزند ـ
رابطه ی نزدیک
با نَفَسهای تو میدارد ـ
گلوبند
که فراموش کرده ای باز کنی.

به شیرینی و تلخی ی رخوت

میمانی و
چُرتی کوتاه
با آبی ی دخترانه ی بدقولیها. ـ
در گلخانه ی سایه دار
که دم کرده ست.

و نور چشم
که پشت شیشه ها را روشن
نگاه میدارد، ـ
که تو نمیآید.

در گشتهاش

در گشتهاش
به غَراره میاید،
و چون بیمزگی ـ ای تو یکسره گشتهاش!
ای فتا! ـ درش نمییابی.
سایه ی تنور را که ـ
رو بدان فراخ ـ
لرزه های عطری ی زندانی
شاخه شاخه بگشایند،
روبرو ـ کلاغی باش
در خلوت

در مجال ـ که نیست
تا بر موش بیاویزی:

میدود
به دیدن آفاق شعله ور،
و گاه ـ از آغوش خودش
لَبپَر میزند.

در نمِ هاله ها

زمرّد به زبرجد
پشنگ میزند،
از سر خود ـ سریع
میگذرد یاقوت…!

گوهران یمانی
لبریزند ـ
اما
بالین نور کجاست؟

پلّه های بدخش
لیزترست و ـ
ببر مُسلّم
می غَرّد.

مقامه

من غلام تو بودم. ـ
و میان سی گذشته و ده آینده،
یک نیمه ی من سایه شده؛
سایه که برگهای بو
ته دره میگرایانند.
جا که نور گستاخ
از حریم تو زخم خورده، هفت مرهم آهسته، هفت مرهم سایه،
و دعای زیرْلب ـ که
من بودم و، آه، من خودم.
من، غلام تو، اما
تنها ناف تو را دیدم، و نه حتا
ناف تو را.
اما دراز، رو به درگاه تو، میکشم ـ
میان ده گذشته و سی آینده ـ
و ماه کنار صورتم
پتپتی دارد.
… دیگر سردم نیست،
یک ملافه م کافی ست.

و آمون میمیرد

…و شبان ایدر نمانی،
بامدادان لیک،
نیم مرغ و نیم آدم.
فرود آیی از خورشید ـ
زورق دوشین مینوی ـ ایدر
کت خوان زندگی بازگسترانده ایم
با خورابه و نوشابه ی نیک.
و ایدون باد
تا ابدالاباد.

پس، من، آمون،
من، خداینام، از تیره ی شاهان،
درین گورابه
خواهم ماند.

از پشت خاره ـ
میشنوم: ـ
باژها را، میوزند بادها،
تا پر دهند با و کا را
تا خورشید مغربی.
و سیرسیرکِ خورشید چشم ـ
به لالایی ـ
بشنوید: ـ
پوستی، این کنار، میاندازد
شکیل و بی لطمه،
جایدار و طلایی؛
و نا ندارم تا
تن به آرامگاهِ تازه کشم.
پس من و این طعامها و
عطریات…
و از شکاف گورابه؛ افقْ سوزاست:
هاراکْتِس… هارماکْهیس… هُرخِنْتیریتی…

لالکایی

این جا پَرَکی زدن
ناشتا ـ در بلور مکرر…
تیغ روح توست ـ مهستی
تیغ دهان توست ـ مهستی
تیغ خمیر توست ـ مهستی
که حلّ این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست…
این جا ـ عرق رحیق
جوهر سفت
با پَری یکّه
که بر سر کشیده است.

میآیم ـ
با ۸ سایه در نرگسدان
و سُرمه تا خرخره ی پاره؛
هورِ گرفته واگُشای ـ
در غژغژ شاخشانه ی کُنگُر!

واکنش

رونده! باز رونده!
رازی که روز را ـ
آسان کند،
سالم است و طبیعی
به قدر قوت یک پر؛
اما سپیده که میزند،
به مهر میا زنهار:
چه هست؟ هیچ،
تنها یک بوی
میتکد.

و سِسک
نازکانه تِکّ و تِکّی دارد
روی موزاییک خنک.

ترانک بادفر

یک سبکی
با درآمدن
از یک روزنه ی ولگرد
در سایه،
و بر دایره یی تندشونده نشستن.
سپاس
از دو بیرون نیست،
بر باد و بر ابلیس
که خود یکسره آتش است.

ریز و گاه درشت،
یک شانه خوردگی ست بر سپیدِ خسته ی سوسوزن
که نکهای رهایی تکیه بر آن دارد.

زخمه ی مصری

خِنگ زر کوبِ لِه ـ
بر سکه ـ
لِه، لِه، لِه و
در کاسه ی زانو
یک جرعه ی زانوزده ی فضاست.
گوشِ نهاده ی بر سنگفرش،
بر
که داشته
شود،
گوشوار مس
صدایی میکند ـ
ضعیف
اما مجاب کننده.

مگس

یک سطح تکان دارد و
یک سطح کباب شده.
میان دو سطح دیگرین
زنگوله های زمرد، دود میدواند و
شاخ کبودم ـ
جویده جویده ـ باز میروید…
میگویی:
ـ دیو! هیولا! اهریمن!
… ـ و سطح آخرین
تو هستی ـ

احمق! ـ

ببین!
آن جا!
در عرش خوابزده ـ
از تنوره ی این حیوان.

شعر دیگر

صبوری
تا سپیده و
حال ـ
رگی لذیذ میترکانی ـ
در سبابه.
دندانه های خفتنی
میرسد یکه یکه به بوی شناور ـ از تبسمی بلند؛
نیز
میخیزد او ـ
بلندِ بلند ـ
از میانه ی خاکه ی قند.

آن چه کمیاب ترست
در میان آویزه های جار ـ
مینشیند و یا میگذرد،
بی که غبار نشسته ی سنگین
جایکی بدو دهد
یا تکان حتا ـ
بردارد؛
و
تنها ـ
نرمه ی گوش
میخارد.

فعل

۱
اخته
بر تیزه ی شیرین، شراع و قاعده میبندد
و بال ـ
میگشاید شکسته ـ تا
زاویه ی قسم
که میخ دهد
دست را ـ به طنین کوبه یی بر خود،
بازتابنده
در کوه و
باز
ناآینده:

۲
طنین قرین
افتاده ست ـ
در نی نی ی خزنده های جبل ـ
گیر،
و… ـ چون خزنده
برودت مغروب را
عرق کرده عمود شود ـ …
به خواب میرود
اُریب.

۳
و این باره ـ از بن دندان،
چون فرود آورد
و فروکوبد ـ بی دریغ،
دو ریشه ی بی مرگ،
لسان النور؛
تو بگو: نه چنان! ـ
نزدیکتر
به استخوان!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اشعار ديگري

چند بر

بر لکه های چاینده میزند،
ماهرانه کنار میراند ـ
تا یکسره ـ
سرسره ها نگاه شوند.
صدای شکستن ناپدید یک کوزه ی استخوان
در خشکیٍ رو به روشنا،
یا خود، صدای نور؟ ـ
وقتی آبسالی ی لکه های سرمازده
پهنه میگیرد،
به این هوا ـ که کرانه گرفته ست.
تنها ـ بگیر
ـ فقط اما
به دو انگشت،
با ظرافت و خیلی به احتیاط،
نازکه یی سرما را ـ که حال
در پرتگاه لاله ات میلمد ـ
و دراز میکشد.

پریخوانی

درین نگین،
بر انگشتی ـ که زیر نور معیّن
میلرزد
از زور خستگی…
اکنون درین نگین،
او را ببین!
آزادی ی رفتارش
جنگلی را مانَد ـ در وزشی روشن؛
به همان کمال و
هم ـ به همان آسانی
که یکی دیگر را ـ وجوه الماسی
تکذیب میکنند و تاءیید میکنند.

مطلع

میرود آهو…
و میروی،
که
نفحه ای: طولانی ـ
پس،
درین مشتِ علف،
ربّ الفلق.
میروی ای آهو. آه! ـ
میرود آهوی هو…

و هوی آهوست ـ چنان
ـ که منظره ی سرخ گوییا
بدان میاندیشد.

بومادران

درسته ای و
درستی ـ
که بی جانبه
دیده میشوی.
نور را
دروازه ی تنگ میگماری؛
و سبک دراز میکشم به درازای بی خیال،
که سبک ـ با وَزه یی حلال،
رو به خود میکنی و
بر نور سه شاخه ـ این که حال
بی خودی زیباست.
رخت بر چار و
گونه بر ناچار؛
تو میاویزی
تو ـ زهرهً القندیل…
تو میگذاری
بومادران ـ علف هزار برگ!

غروب ایرانشهر

سپید میزند استخوان
در خرابه ها ـ مغاکها،
تن میکشد از مهر
سایه ی جانور.

دمی بمان ـ آن دم
که میچکد از گوهر خرابه
که آماج روشناست؛
آن گاه، آفتابـ ـ
ـ ـگردان، به کشت
فرفره وار شود،
که از میان آن همه مرگ،
تردید انتخاب، زیبات کند ـ
دودلی،
خوابخواب این چمن سیاه
از نسیم دو بر.

گراز ابتر
در مغاک میگندد،
شاخدندان ـ لیک
پاره یی نور میشکارد ـ وقتی
مهر فرود میآید.

تاریکروشن

هنوز، آه! ـ
هفت بانوی سترون
به خواب هم میآیند:
این مژده ی الماس ـ نیز
این،
الماسی بی مژده.
ـ مگر پنجگوش هوشیار
مجال دهد
به ماشوره، آسه ی روز،
ایستادن را، یکباره، در جان خاکیان.
(پس خلوت یاسمین
در غلغل سایه هاست،
و زمین ـ
کف پرواز.)
هفت سرمای هوشیار
بیدار
میشوند:
چه گونه میآید
یکباره ـ به اهتزاز،
مژگانِ کشیده ترین
فراز نابینایی!

حراست کنجهای خالی

کنجهای خالی
که تنها آنجا
نابیوسان
فرود
میآید. ـ
حراست کنجهای خالی
چرا که تنها
ترسی ناگاه
آرامبخش تواند بود. ـ

به گونه ی دیگر:
بتها را کاواک
میساختند ـ
اما درست آن دم که،
درونه،
میبُرَد
شرفاک و جیرجیر موشها.

نه چشمگیرانه

۱
گلهای سرخ و بامها هنوز
گرمی ی خوددارند ـ
بامها و خاک تاریک
هنوز و هنوز.

۲
مایه یی ازین همه دست افشانی.. ـ
نسیم آخر تابستانست
که تنها ته دره ها و مغاکها،
.. ـ به رفتار خطی مور تواند داد،
نه چشمگیرانه.

۳
این گونه میگذارند سمندران
تن به سوختن ـ
تا آتش ناپایدار شعله زند ـ
شعله یی دیگر!

زمینه ی دو گوشه

بُرّنده ـ ولی
آبداده به درد بدن ـ
جلنگِ غشی تابنده
با دو ریشه در دندان.
هنوز ـ آه!
راحله و میعان…
و آیینه ی غلغلک
رو به جرثومه ی بی نفس.

پاروی بلند،
دارنده ی نگاه به جای صدا ـ
از کلیدانِ دری که ـ
از مُرکّب
بسته تر.

معلقه ی سعتری

تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه،
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.

در دماغ اکسیر عجین
با دومینِ کورانه ی ذنبقی ـ
که لاهوره ی توست ـ
صباح سایره ـ باز
عطسه ها میبندد ـ عایشه!
دوتای دوتا! ـ
و ادرار خون
که به قاروره در شود.
این چنین ـ در تاسه،
بمان و قدم بزن ـ
با شَرفه های تاءکید
برین معرس سنگوار!

سعتری

تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.

به درک ـ
به درک ـ ابرخَشی میگذرد
به خشخشی
در آسمانِ ده مسلخ همجدار…
و مهرگیا
دَقّه یی به درک

تانداوا

یس ـ چون
چشم سومین وی ـ آبی
در چشم
میدوزد،
گَنگ، گوییاست ـ که در سینه
میکوبد.
پس ـ آستین میافشاند
به تِک تِکِ کوبه ها،
خاکستر از سرِ آستین میافشاند
و شراب از درون ماه نو
که تا نیمه
آکنده ـ
… و در آغوش میکشد تو را ـ نه با دو دست،
بل با همه شکلها
که دو دست
پدید تواند کرد
در یک رقص.

منبع: اندیشه و هنر، ش ۴۵، کتاب ششم، دی ۱۳۴۸

بیژن الهی / غزاله علیزاده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چهار ديگر  شعر از بیژن الهی

۱

اینک

شعر نخست

کودکی درنده شد.

آخرین خبر این است.

بر من اگر دندان نشان می دهم ببخشایید.

من که پیشتر با گردن ِ زنده ام

به جنگ تیغ هاتان می آمدم

این بار با خورشیدهای استوایی ی دیوانه ای می آیم

که ساطورها را مذاب کرده ست.

پس از هزار کس

که گفته بودند،

و پس از هزار کس که (به دنبال ایشان)

نگفته بودند،

من پشت سر نهادم دورانی را

که نخستین کس باشم در طلوع سومین هزاره

که خاک را به عذاب می درد

تا به دهقان نشسته ای که

سال ها بر مرگ باران ماتم دارد

رویاندن بیاموزد.

من اینک

با تیشه ی عتیقه ی فرهاد

نخستین کلنگ میلاد خود و برادرانم را

بر فرق شما می کوبم.

شعر دوم

من اسفنجیم.

در گذار باد بودم.

و بادم تا به دریاهای درنده برد.

باد

همان باد که پیشترم انباشته بود

همان باد که پیشترم بادبادک کودکان کور ساخته بود

و دلم را به این خواهش انباشته

که مهربانی را

نگین کرانه ها سازم.

و اینک می دانم، نیک می دانم از سوی دیگر خود،

مهربانی،

به دهان گشاده ی تمشاحان می رسد

که پرندگان گرسنه را می بلعند،

به خون فرهاد می رسد

که وارونه ی بیستون سنگی را در خود دارد.

و اینک

جمجمه ای شکافته

آخرین تندیس فرهاد…

نیکان من که هنوز مهربان مانده اید!

بر وجود اسفنجی ی من ببخشایید.

من این بار از دریاهای بی مهار بازمی گردم

از آن دریاها که

ای جلّاد!

هرگز نیارستی

ناو بر آبش نهی و جولان دهی.

پای بر من مفشار!

من این بار خشم هزاران دریا را در خود دارم

دریاهایی که مرا با هزاران پیکر بی سر

بر کرانه آورد.

پای بر من مفشار

تو را غرق خواهم کرد.

شعر سوم

کودکی درنده شد.

نخستین خبر این است.

۲

شبانه ی آفتاب

صیغه ی آفتابی وحدانیت را

میان ماهیان تُنگ روان کردیم

که این چنین در آینه ی رودررو

بر تصویر خویش منطبق اند.

چون تابستان

اندام بزرگوارت را

برای من می زایی.

تکخال و شیهه

تپش های نوظهور من است.

شب غرابه های خالی ی عطش.پ

شب شاهرگ و دو ریه

که به نام شب بو های مؤمن ثبت می شود.

ما دو، مکمّل واقعیت این شب

که تنها از آن ما دو، مبیّن ما دو ست.

شبی که فلس می فشاند

شبی که حیاط های کوچک آفتاب رو

بر آن گسترده ست

و بوته هایی را

از خورشید و باران بی نیاز می دارد

شفقی سرخ خواندمت

میان ختمی و خون:

نیمی از تو

در تابستان جاری ست.

۳

مدیحه ی بهمن

ناقوس خون تو می زد

یک دقیقه مانده به مهتاب

آن گاه که با منشور یخی ی خواب های خود

که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود

آسیب نادیده می داشت

خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.

و که بود از آن باد

که یک دقیقه مانده به مهتاب

ستون های جدا جدا را

بر پای هم قربانی می کرد؟

یک دقیقه مانده به مهتاب

تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم

و نگاهم چون دستی دراز شد.

مرا باز می آوردند

از بنفش عطسه آور زنبق ها

از سنتورهای جوباری

از روح تو که زلزله ای بود

تا بهمنی عظیم فروریزد

در جاده های زمستانی سال هزار و سیصد و چند

از گام های تو

که در قلب من ندا می داد

از چشم گریه ام

که روز را به شب

از خط به دایره می برد

از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها

تا با کمال احترام

در نوروز نفس هایم

شقّه کنند.

یک دقیقه مانده به مهتاب

(مهتابی از گوشت جغدها

که در یخ فاسد نمی شد)

ناقوس خون تو می زد

از زیر ساعت مچیت

(و در خنده ی فراخ ارّه

که برای نمودن دندان بود،)

ای الامان درختان!

۴

تو را خوانده ام

به فرسی

در وادی ی ماهیان

(وادی ی تاریکی

که نموری را در خود بی معنا می سازد)

تو را خوانده ام.

به این امید که دست کم

یک ماهی

در لحظه ی کوتاهی

که بر خاک کرانه می تپد

بشنود که چه می خوانم.

ماهی –با لاشه ی سرخ تر از خونش-

در لحظه ای که بر خاک است

معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد

و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنید:

صدای دنیایی را

که می توانست در آن امید بدارد.

از: قوقولی قوی بیداری و مدیحه و مرثیه
منبع: اندیشه و هنر (ویژه ی پژوهش های اجتماعی، ادبیات و هنرها)، دوره ی پنجم، شماره ی هفتم، مهرماه ۱۳۴۴، صاحب امتیاز و ویراستار: ناصر وثوقی، صص ۱۹-۱۰۱۵.