آه بدن‌های آغوش دیده

کتاب «بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی» پابلو نرودا

ترجمه‌ی فرود خسروانی (از نامهای مستعار بیژن الهی)

چاپ اول ۱۳۵۲انتشارات امیرکبیر

ای جسم، جسم من، ای زنی که دوست داشتم، و از دست داده‌ام،

در ساعت نمناک، تو را می‌خوانم و آواز می‌دهم.

همچو کوزه‌یی در تو مهربانی بی‌پایان بود،

و تو را شکست فراموشی بی‌پایان همچو کوزه‌یی.

تنهائیِ سیاه جزایر بود،

و آن جا، زن دلربا، بازوان تو در برم کشید.

تشنگی بود و گشنگی، و میوه بودی تو.

غم بود و خرابه‌ها، و معجزه بودی تو.

مرا، نمی‌دانم، آه زن، چگونه توانستی داشت

در زمین جانت، در خاج بازوانت.

آرزوی توام چه کوتاه و سهمناک بود،

چه مستانه و دشوار، چه مدید و آزمند.

گورستان بوسه‌ها، هنوز در گورهای تو آتشی‌ست،

هنوز خوشه‌ها می‌سوزد، نُک خورده از پرنده‌ها.

آه دهانِ گزیده، آه اندامهای بوسیده،

آه دندانهای گرسنه، آه بدنهای آغوش دیده.

دانلود کتاب بیست شعر عاشقانه و یک سرود نومیدی پابلو نرودا – ترجمه‌ی فرود خسروانی (بیژن الهی)

چه خبر؟ | شعر: بیژن الهی | آهنگ: محسن نامجو

شعر: بیژن الهی
آهنگ: محسن نامجو
Music: Mohsen Namjoo
Poem: Bijan Ebahi
……………………………
مَناعی (شاعر بيژن الهي)

چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها،
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری.
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستاره‌ی سحری.
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریه‌ی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید.
تازه شد داغِ لاله‌های طَری.
چه خبر؟ مرگِ حق‌ْحق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ ده‌زبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوه‌گری.
چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب.
سپر افکند هر زبان‌آور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟
چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید،
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری.
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلةُ‌القَمَری.
قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیده‌وری،
دنیا تیْه بود و بی سر و ته،
̕ خانه آباد ̕ گفت و دید و شنید
شاهدی می‌کُنند و بَه‌بَه‌بَه
مگسِ بی‌مَریّ و خِیْلِ خری.
——————
نوشته بیژن الهی درباره‌ی «مناعی»:
مناعی))ی ما (کارِ 1361) نه ترجمه‌ست، نه تعبیه (adaptation)؛ گَردانه‌ست (variation)، به معنی‌ی موسیقائی‌ی لفظ، روی قطعه‌یی با قوافی‌ی میمی ( ﴿(أنعی إلیک…)) ) که حلّاج در آخرین شبِ زندان، بعدِ آخرین راز و نیاز، بر زبان راند در حضور دو کس که یکی خادمِ ایّامِ حبس بود و یکی مُرید و ملاقاتی. بعلاوه، پایبندِ این قاعده نیست که یاءِ وصلی را همقافیه‌ی یاءِ اصلی نمی‌کنند فُحولِ شُعَرا (یاءِ وحدتْ وصلی‌ست). با این همه، نایاب نیست این‌گونه قافیه‌بندی هم، مثلاً در غزلهای 1305 و 1306 از دیوانِ جهانْ مَلِکْ خاتون، شاعره‌ی معاصرِ حافظ.

دریا بر نوکِ پستان‌هایت حنا می‌ریزد

ژان نیکلا آرتور رَمبو (به فرانسوی: Jean Nicolas Arthur Rimbaud)، (زادهٔ ۲۰ اکتبر ۱۸۵۴ – درگذشتهٔ ۱۸۹۱) از شاعران فرانسوی است. او را بنیان‌گذار شعر مدرن برمی‌شمارند. او سرودن شعر را از دوران دبستان آغاز کرد. ذوق و نبوغ شعریِ او در سنین ۱۷ تا ۲۰ سالگی خیره‌کننده است. بااین‌حال، او در ۲۱سالگی برای همیشه از شعر دوری گزید که همواره مایهٔ حیرت و ابهام بوده‌است.


آرتور رَمبو در ۲۰ اکتبر ۱۸۵۴، برابر با ۲۸ مهر ۱۲۳۳ خورشیدی در شارل‌ویل فرانسه به دنیا آمد. پدرش فردریک رمبو سرباز توپخانه بود و مادرش ماری کاترین ویتالی کوئیف از خانوادهٔ ملاکین بود و همیشه رفتار خشک و خشنی با او داشت. آرتور دومین فرزند خانواده بود و حدود دو سال پس از ازدواج پدر و مادرش به دنیا آمد. در ۱۸۶۸ نخستین شعرش را به لاتین سرود و سال بعد آموزگار او سه قطعه از اشعارش را منتشر کرد که یکی برندهٔ جایزه شد. در ژانویهٔ ۱۸۷۰ نخستین اشعار رمبو به فرانسوی منتشر شد. حدوداً چهارده ساله بود که از خانه گریخت تا به پاریس برود. در پاریس به دلیل آن که بدون بلیط سوار قطار شده بود چند روزی در زندان گذراند و به خانه بازگردانده شد. او در پانزده سالگی به توفیق‌های درخشان تحصیلی دست می‌یابد. در یونانی، لاتین، بلاغت، تاریخ و جغرافی جوایزی می‌برد. او با پل ورلن شاعر فرانسوی رابطهٔ دوستانهٔ عمیق و عجیبی داشت به نحوی که ورلن همسر و کودک تازه به دنیا آمده‌اش را ترک کرد تا با آرتور به انگلستان برود. رابطهٔ آرتو و پل رابطه‌ای توأم با عشق و نفرت بود به نحوی که در ۱۰ ژوئیه ۱۸۷۳ ورلن دو گلوله به سمت رمبو شلیک و او را مجروح می‌کند و به دلیل این عمل دستگیر می‌شود و دو سال به زندان می‌افتد. به هر حال بعد از مرگ رمبو، ورلن نقش به سزایی در انتشار آثار او و معرفی‌اش ایفا کرد.

مقبره رمبو در شارل‌ویل. بر روی سنگ به فرانسوی نوشته شده : Priez pour lui، (“برای او دعا کنید”).
در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ کمون پاریس شکل می‌گیرد و آرتور در ۲۳ آوریل به پاریس می‌رود و به کمونارها می‌پیوندد.

رمبو در دوران کوتاه زندگی‌اش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد و در سی‌وهفت سالگی به دلیل وجود تومور سرطانی پای راست‌اش را قطع می‌کنند و چند ماه بعد در ۱۰ نوامبر ۱۸۹۱ مطابق با ۱۹ آبان ۱۲۷۰ ه‍.ش در کنار خواهرش ایزابل جان می‌سپارد.

آثار و مطالعات
یکی از اشعار وی به نام «ویلز» او را در زمره پایه‌گذاران جنبش نمادگرایی فرانسه به‌شمار آورد و از اثر دیگر او، «دوره‌ای در برزخ» (فصلی در دوزخ) به عنوان یکی از نخستین شعرهای آزاد نام برده می‌شود. (منبع دو) اشعار و زندگی رمبو الهام بخش بسیاری از نویسندگان، موسیقی دانان و هنرمندان بزرگ قرن بیستم بوده‌است. پابلو پیکاسو، دیلن تامس، آنری کارتیه برسون، آلن گینزبرگ، جک کرواک، ولادیمیر ناباکوف، باب دیلن، پتی اسمیت، هنری میلر، جیم موریسون، و ریچی ادواردز از جملهٔ این هنرمندان هستند.

آثار
۱۸۷۱ زورق مست Le Bateau ivre
۱۸۷۳ فصلی در دوزخ Une Saison en enfer
۱۸۷۴ اشراق‌ها les Illuminations
۱۸۸۳ گزارش سفر به نواحی ناشناختهٔ اوگادن در حراره

فیلم‌شناسی
سفر به سرزمین رمبو
این فیلم را داریوش مهرجویی فیلمساز ایرانی از زندگی آرتور رمبو در فرانسه ساخت.

ترجمه شده به فارسی
اشراق‌ها، برگردان: بیژن الهی، فاریاب، ۱۳۶۲
زورق مست (گزیده اشعار)، گزینش و برگردان محمدرضا پارسایار، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۱
آرتور رمبو صدایی از آینده (زندگی و پاره‌ای از شعرها، نامه‌ها و عکس هایِ آرتور رمبو)، گردآوری و ترجمه محمد فلاح نیا، نشرِ نگیما، ۱۳۸۹
مجموعه آثار چهار جلدی آرتور رمبو ترجمه: کاوه میرعباسی، در دست انتشار
خوب کردی رفتی آرتور رمبو، زندگی و شعر آرتور رمبو، گردآوری و ترجمه: سمیرا رشیدپور، انتشارات روزبهان، ۱۳۹۳

(آرتور رمبو صدایی از آینده، گردآوری و ترجمه: محمد فلاح نیا)
ابدیت L’Eternite
بازیافتندش! چه را؟

  • ابدیت را.
  • همان دریاست.
  • که آمیخته با خورشید.
  • روح جاودان من،
  • به خواهش تو نظر می‌کند،
  • به رغم آن‌که شب تنها ست
  • و روز شعله‌ور.
  • پس تو رها می‌شوی
  • از آرای بشر،
  • از شوق همگان
  • و پرواز می‌کنی این سان…
  • ستاره در قلبِ گوش‌هایت…
  • ستاره در قلبِ گوش‌هایت سرخِ گُلی می‌گرید
  • جاودانگی، سپیدی را از پشتِ گردن تا باریکیِ کمرگاهت می‌پیچد
  • دریا بر نوکِ پستان‌هایت حنا می‌ریزد
  • و مرد تیرگی را بر اندامِ شاهوارت جاری می‌کند.

در ماه می 1871، همان ماه خونین کمون، آرتور رمبو دو شعر و دو نامه بلند و کوتاه دارد. ترجمه آزاد یکی از آن شعرها را در اینجا بیاورم که هنگام برگردانش سپیده قلیان همچون پرنده ای زیبا پیش چشمم بود.

آرتور رمبو | قلب به یغما رفته | برگردان: مهدی استعدادی شاد

در این حصار ، قلب مُکدرم خون بالا میآورد،
قلبی پوشیده از توتون و تنباکو:
در آنجایی که جماعت آش خود را دور میریزد،
در این حصار، قلب مُکدرم خون بالا میآورد:
در حالی که آنها از فرط خنده نعره میکشند
و هر حرف رکیکی به مذاقشان خوش میآید
در این حصار قلب مُکدرم خون بالا میآورد
قلبی پوشیده از توتون و تنباکو!
صف لشگریان خونریز همچون احلیلهای دراز مُلتهب
قلبها را از چرک و کثافت انبار میکنند
بر زین نشسته، مجذوب نقاشی دیوارها میشوند
صف لشگریان خونریز همچون احلیلهای دراز مُلتهب
ای فلوتهای سحر آمیز بشنوید میل و نیاز مرا
و بشوئید از قلبم چرک و کثافت را
صف لشگریان خونریز همچون احلیلهای دراز و مُلتهب
قلبم را از چرک و کثافت انبار کرده اند!
آیا سرانجام مجبورند که توتون و تنباکو را بخورند
تا قلبم به یغما نرود؟
مستانه و بی خیال همه چیز را هضم خواهند کرد
اگر که سرآخر مجبور به خوردن توتون و تنباکو شوند.
دستگاه گوارشم به درد و رنج خواهد بود
و قلبم تحقیر شده و پُر از زجر

بخوانید و ببینید:
زندگی و تصاویر آرتور رمبو -شاعر
نگاهی به زندگی و شعر آرتور رمبو به مناسبت صد و پنجاهمین سال تولد شاعر
کیمیای واژه، آرتور رمبو، برگردان: فرزاد معایی، گرونوبل
اوفلی، شعر آرتور رمبو، فارسی کیوان طهماسبیان
آرتور رمبو، صدایی از آینده، گردآوری و ترجمه: محمد فلاح نیا، نشر نگیما
آرتور رمبو، زورق مست، گزینش و برگردان: محمدرضا پارسایار، نشر نگاه معاصر
زندگی آرتور رمبو ترجمه: ساناز محدثی / کلاه استودیو

ضربه های شهوت آلود خونم

گفت میرتیاس (دانشجویی سوری در اسکندریه در دورانِ امپراطور کنستانس و امپراطور کونستانتیوس؛

تا حدی ملحد، تا حدی مسیحی ـ

نیرو بگرفته از تحصیل و تعمق

من نخواهم هراسید چونان بزدلی از شهواتم

تنم را وقف لذات جسمانی خواهم کرد

وقف کام گرفتن هایی که خوابش را دیده ام

وقف بی پروا ترین امیال جنسی

وقف ضربه های شهوت آلود خونم

– بی هیچ ترسی، چون وقتی که آرزو می کنم

و قدرت اراده دارم، نیرو بگرفته ام

– از آنجا که اهل تحصیل و تعمق ام

در بحرانی ترین لحظات باز می یابم

روحم را، ریاضت کش آنچنانکه بود

ترجمهٔ کامیارمحسنین

کنستانتین پ. کاوافی (به یونانی: Κωνσταντίνος Π. Καβάφης) ‏ (۱۸۶۳ – ۱۹۳۳) شاعر و روزنامه‌نگار یونانی. او متولد مصر است تابعیت بریتانیایی داشت و به زبان یونانی و انگلیسی و فرانسه شعر سروده است.

زندگی
کاوافی در ۱۸۶۳ در اسکندریه مصر به دنیا آمد. او تنها فرزند خانوادهٔ کاوافی بود. پدرش در سال‌های جوانی به انگلستان رفت و در شهرهای لندن، منچستر و لیورپول در شرکت‌های تجاری یونانی مشغول کار شد. پدرش در سال ۱۸۴۹ با دختر چهارده ساله‌ای که پدرش تاجر الماس بود ازدواج کرد و یک سال بعد تابعیت بریتانیایی را پذیرفت و پس از مدتی به اسکندریه بازگشت کنستانتین در اسکندریه به دنیا آمد و ۹ ساله بود که سال ۱۸۷۲ مجدداً پدرش به هم‌راه خانواده به لیورپول رفتند و در آن‌جا ساکن شدند. سرانجام پدرش در سال ۱۸۷۹ به دلیل معاملات غیرعاقلانه ورشکست شد. او به هم‌راه خانواده به اسکندریه بازگشت و زندگی فقیرانه‌ای را آغاز کرد.

در زبان فارسی
در انتظار بربرها ترجمه محمد کیانوش.
بقیه را به اهل هادس می‌گویم (گزیده‌هایی از سروده‌های کنستانتین کاوافی). ترجمه فرزانه دوستی و محمد طلوعی.
صبح روان، ترجمهٔ بیژن الهی، نشر بیدگل ۱۳۹۶ (شابک: ۹-۵۷-۷۸۰۶-۶۰۰-۹۷۸)

شهر | کنستانتین کاوافی


گفتی: «بروم از این ولایت،بروم به بندری دیگر.شهر که قحط نیست؛این نشد،یکی بهتر. هر تیشه زدم به ریشه‌ام خورد،دلم پوسید.تا کی بنشینم اینجا،دست روی دست، که گرد بر خاطر بنشیند؟هرطرف چشم می‌اندازم،تا سد‌نظر،همه‌اش خرابه‌های سیاه عمر می‌بینم.حیف این همه‌سال،حیف عمر عزیز،که تلف شد در این خراب‌آباد.» بندر دیگری نخواهی دید،خطه‌ی بهتری نخواهی یافت.شهر سر از دنبالت بر نمی‌دارد.در همان کوچه‌ها پلاس می‌شوی.در همان خانه‌هاست که موهایت را سفید می‌کنی.هر کجا بروی،به همین شهر می‌رسی.امید به خارج نیست.راه به خارج نیست،نه از زمین،نه از دریا.در همه دنیاست که بر باد رفته عمر،در همه دنیا آری،عمری که تلف کرده‌ای درین بیغوله

سرزمین هرز | تی اِس اِلیوت

تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot) (زادهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ – درگذشتهٔ ۴ ژانویهٔ ۱۹۶۵) شاعر، نمایشنامه‌نویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «سرزمین هرز» و «چهار کوارتت»، رهبر جنبش نوسازی شعر و شاعری به‌شمار می‌رفت. سبک بیان، سرایش و قافیه‌پردازی وی، زندگی دوباره‌ای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسی‌زبان در قید حیات در زمان خود، شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزهٔ نوبل ادبیات را از آن خود کرد.

زندگی

الیوت در «سنت لویی» ایالت «میزوری» آمریکا و در خانوادهٔ صاحب نامی که اصالتاً اهل نیوانگلند بودند، به دنیا آمد. پدرش هنری ور الیوت یک تاجر موفّق بود و مادرش شارلوت چامپ استرنز شاعری بود که در خدمات اجتماعی نیز فعالیت می‌کرد. توماس آخرین فرزند از ۶ فرزند پدر و مادرش بود. چهار خواهر او بین یازده تا نوزده سال از او مسن‌تر بودند و تنها برادرش نیز هشت سال از او بزرگ‌تر بود. الیوت از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در آکادمی اسمیت Smith Academy که مدرسه‌ای پیش دانشگاهی برای دانشگاه واشینگتن بود درس خواند. او در این آکادمی زبان‌های لاتین، یونانی، فرانسوی و آلمانی را فرا گرفت. وقتی از آنجا فارغ‌التحصیل گردید، می‌توانست تحصیلات خود را مستقیماً در دانشگاه هاروارد ادامه بدهد ولی پدر و مادرش او را برای یک سال آمادگی بیشتر به آکادمی میلتون واقع در میلتون، ماساچوست در نزدیکی بوستن فرستادند.

او از سال ۱۹۰۶ به مدت سه سال در دانشگاه هاروارد درس خواند و در سال ۱۹۰۹ با درجهٔ لیسانس از آنجا فارغ‌التحصیل گردید و سال بعد دورهٔ فوق لیسانس را در همان دانشگاه بپایان رساند. الیوت درفاصلهٔ سال‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ در پاریس زندگی کرد و هم‌زمان باادامه تحصیلات در دانشگاه سوربن به شهرهای مختلف اروپا نیز سفر می‌کرد. در سال ۱۹۱۱ به دانشگاه هاروارد بازگشت تا دورهٔ دکترای فلسفه را در آنجا بگذراند. الیوت در سال ۱۹۱۴ وقتی ۲۵ سال داشت به بریتانیا مهاجرت کرد و در همان سال، یک بورس تحصیلی در کالج مرتن در آکسفورد انگستان به او اهدا شد. وقتی جنگ جهانی اول آغاز گردید الیوت ابتدا به لندن و سپس به آکسفورد رفت.

الیوت در سال ۱۹۱۵ وقتی ۲۶ سال داشت با ویویان های-وود که ۲۷ ساله بود ازدواج کرد. وقتی این زوج که به تازگی ازدواج کرده بودند در آپارتمان برتراند راسل اقامت داشتند، برتراند به ویویان دلبستگی پیدا کرد و حتی نقل شده‌است که آن دو مخفیانه روابط عاشقانه نیز با هم برقرار کرده بودند. اما صحت این شایعات هرگز مورد تأیید قرار نگرفته‌اند.

الیوت بعد از ترک کالج مرتن به‌عنوان معلم مدرسه مشغول به کار شد و در سال ۱۹۱۷ در بانک لوید لندن استخدام گردید. در سال ۱۹۲۷ بانک لوید را ترک کرد و مدیریت مؤسسه انتشاراتی فابر و گویر (بعدها فابر و فابر) را به عهده گرفت و تا آخر عمر در این سمت باقی‌ماند.

در سال ۱۹۲۷ الیوت قدم بزرگی در زندگی اش برداشت. او بعد از آنکه در ژوئن آن سال تغییر مذهب داد، چند ماه بعد در ماه نوامبر به تابعیت آمریکایی خود نیز پایان داده و به تابعیت انگلستان درآمد. در سال ۱۹۳۲ وقتی که مدتها بود در فکر جدا شدن از همسرش بود از طرف دانشگاه هاروارد به وی پیشنهاد شد در سال تحصیلی ۱۹۳۳–۱۹۳۲ با سمت استادی در آن دانشگاه مشغول به کار شود. او این پیشنهاد را قبول کرد و ویویان را در انگلستان باقی گذاشت و خود به آمریکا رفت. وقتی در سال ۱۹۳۳ به انگلستان بازگشت به‌طور رسمی از ویویان جدا شد. ویویان چند سال بعد در ۱۹۴۷ در یک بیمارستان روانی در شمال لندن چشم از جهان فروبست.

ازدواج دوم الیوت ازدواجی موفق ولی کوتاه بود. در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۷ با اسمه والری فلچیر که در شرکت فابر و فابر منشی خود او و ۳۸ سال از وی جوانتر بود پیوند زناشویی بست. الیوت که سال‌ها بود به دلیل آب و هوای لندن و سیگار کشیدن‌های مکرر خود از سلامتی کامل برخوردار نبود بالاخره در ۴ زانویه ۱۹۶۵ بر اثر بیماری امفیزما (بزرگ شدن و اتساع عضوی از بدن) در لندن درگذشت. جسد وی سوزانده شده و خاکستر آن بنا بر وصیت خود او به کلیسای سنت میشل در دهکده‌ای که اجداد او از آنجا به آمریکا مهاجرت کرده بودن منتقل گردید. در دومین سالگرد درگذشت او و برای بزرگداشت خاطره وی، در کف قسمتی از «وست مینستر ابی» که به گوشه شاعران معروف است سنگ بزرگی به نام و به یاد او تخصیص داده شد.

شعر

علی‌رغم قدر و مقامی که الیوت در شعر و شاعری دارد، تعداد شعرهایی که او سروده‌است آنچنان زیاد نیست. وی شعرهایش را ابتدا در نشریات ادبی یا کتاب‌ها و جزوه‌های کوچک که معمولاً فقط حاوی یک شعر بودند منتشر می‌کرد. سپس آن شعرها را در مجموعه‌هایی گرد می‌آورد و به دست چاپ می‌سپرد. اولین مجموعه‌شعری که از او به چاپ رسید پرافراک و دیگر ملاحظات نام داشت که در سال ۱۹۱۷ منتشر شد. الیوت بیشر شعر معروفش: ترانهٔ عاشقانهٔ جی. آلفرد پرافراک را، که در آن جی. آلفرد پرافراک مردی میان‌سال است، وقتی که تنها ۲۲ سال داشت، سرود. همچنین، ترانه‌های وی برای اثر موزیکال معروفِ گربه‌ها استفاده شد.

نمایشنامه

هفت نمایشنامه از جمله قتل در کلیسای جامع

نقد نویسی

تی.اس. الیوت علاوه بر شاعری، در زمینه نقد نویسی مدرن نیز فعالیت داشت و یکی از بزرگ‌ترین نقد نویسان ادبی قرن بیستم به‌شمار می‌آید. مقاله‌هایی که او می‌نوشت در احیای علاقه و توجه به شاعرانی که شعرهای ماوراءالطبیعی می‌سرودند نقش عمده‌ای داشته‌اند. الیوت در نقد نویسی و نویسندگی نظری مدافع بهم پیوستگی عینی بوده‌است. بهم پیوستگی عینی به این معنی است که هنر باید نه از طریق بیان احساسات شخصی بلکه از راه استفاده عینی از نمادهای جامع و فراگیر خلق گردد.

آثار ترجمه شده به فارسی

سرزمین هرز، توماس استرنز الیوت، بهمن شعله‌ور (مترجم)، تهران: نشر چشمه
کوکتیل پارتی، توماس استرنز الیوت، نکیسا شرفیان (مترجم)، بهمن حمیدی (ویراستار)، تهران: نشر لاهیتا
خراب آباد: معجزه قرن بیستم، توماس استرنز الیوت، حامد نوری (مترجم)، محمد حامد نوری (مترجم)، تهران: آزاد پیما
سرزمین بی‌حاصل، توماس استرنز الیوت، جواد علافچی (مترجم)، تهران: نیلوفر
چهارشنبه خاکستر، توماس استرنز الیوت، بیژن الهی (مترجم)، تهران: ناشر پیکره
چهار کوارتت، توماس استرنز الیوت، جواد دانش آرا (مترجم)، تهران: نیلوفر
منشی رازدار، تی.اس. الیوت، معصومه بوذری (مترجم)، تهران: نشر قطره
سیاستمدار مهتر، توماس استرنز الیوت، معصومه بوذری (مترجم)، تهران: انتشارات افراز

سرزمين هرز | 1922 | تي. اس. اليوت(1965-1888) ترجمه: بهمن شعله‌ور

براي ازرا پاوند

il miglior fahbro*

«آري، و من با چشمان خويش، سيبيل[1][1] اهل كومي[2][2] را ديدم كه در قفسي آويخته بود، و آن‌گاه كه كودكان به طعنه بر او بانگ مي‌زدند: “سيبيل چه مي‌خواهي؟”، پاسخ مي‌داد: “مي‌خواهم بميرم.”»[3][3]

  1. تدفين مرده

آوريل ستم‌گرترين ماه‌هاست، گل‌هاي ياس را از زمين مرده مي‌روياند،

خواست و خاطره را به هم مي‌آميزد

و ريشه‌هاي كرخت را با باران بهاري برمي‌انگيزد.

زمستان گرممان مي‌داشت

خاك را از برفي نسيان‌بار مي‌پوشاند

و اندك حياتي را به آوندهاي خشكيده توشه مي‌داد.

تابستان غافل‌گيرمان مي‌ساخت

از فراز اشتارن برگرسه[4][1]

با رگباري از باران فرا مي‌رسيد

ما در شبستان توقف مي‌كرديم

و آفتاب كه مي‌شد به راهمان مي‌‌رفتيم؛

به هوفگارتن[5][2]

و قهوه مي‌نوشيديم و ساعتي گفت‌وگو مي‌كرديم

Bin gar Keine Russin, stammm’ aus Listen, echt deutsch[6][3]

و وقتي بچه بوديم و در خانه‌‌ي آرچدوك، پسر عمويم مي‌مانديم،

او مرا با سورتمه بيرون مي‌برد

و من وحشت مي‌كردم.

مي‌گفت: ماري، ماري محكم بگير

و سرازير مي‌شديم.

در كوهستان، آن‌جا آدم حس مي‌كند كه آزاد است.

من بيش‌ترِ شب را مطالعه مي‌كنم

و زمستان‌ها به جنوب مي‌روم

چه هستند ريشه‌هايي كه چنگ مي‌اندازند

چه شاخه‌هايي از اين مزبله‌ي سنگ‌لاخ مي‌رويند؟

پسر انسان

تو نمي‌تواني پاسخ دهي يا گمان بري؛

چه تو تنها كومه‌اي از تنديس‌هاي شكسته را مي‌شناسي

آن‌جا كه خورشيد گذر مي‌كند

و درخت خشك سايه بر كسي نمي‌افكند

و زنجره تسكيني نمي‌دهد

و از سنگ خشك صداي آب برنمي‌خيزد.

تنها

در زير اين صخره‌ي سرخ‌رنگ سايه هست

(به زير سايه‌ي اين صخره‌ي سرخ‌رنگ بيا)

و من به تو آن‌چه را خواهم نمود كه با سايه‌ي صبح‌گاهي تو

كه در پي‌ات شلنگ برمي‌دارد

يا سايه‌ي شبانگاهي تو كه به ديدارت برمي‌خيزد

يك‌سان نباشد

من به تو هراس را در مشتي خاك خواهم نمود.

Friseh weht dre Wind

Der Heimat zu

Mein Irisch Kind

Wo weilest du?[7][4]

«نخستين بار، يك سال پيش به من گل سنبل دادي.

مردم مرا دختر سنبل مي‌خواندند.»

ـ با اين‌همه، آن زمان كه ديرگاه از باغ سنبل باز مي‌گشتيم

و بازوان تو لبريز و گيسوانت نم‌ناك بود

من نتوانستم سخن بگويم

و چشمانم از بيان كردن عاجز بودند

نه مرده بودم

و نه زنده

و هيچ چيز نمي‌دانستم

به قلب روشنايي مي‌نگريستم

به سكوت

Oed. Und leer das Meer.[8][5]

مادام سوساتريس[9][6]، پيش‌گوي شهير

سرماي سختي خورده بود

با اين همه او را

با دستي ورق شرير

فرزانه‌ترين زن اروپا مي‌دانند.

گفت هان

اين ورق توست

ملاح مغروق فينيقي

(آن‌ها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.

نگاه كن!)

اين بلادونا[10][7]ست، بانوي صخره‌ها

بانوي موقعيت‌ها

اين مردي است با سه تكه چوب، و اين چرخ است

و اين سوداگر يك چشم است

و اين ورق

كه سفيد است

چيزي است كه او بر دوش دارد

و نگريستن بر آن بر من حرام است

در اين جا مرد حلق‌آويز را نمي‌يابم.

از مرگ در آب هراسان باش.

انبوه مردمان را مي‌بينم كه حلقه‌وار مي‌چرخند.

متشكرم.

اگر خانم كيتون[11][8] عزيز را ديديد

بهش بگوييد جدول طالع را خودم برايش مي‌آورم:

اين روزها آدم بايد خيلي احتياط كند.

شهر مجازي،

در زير مه قهوه‌اي‌فام يك سحرگاه زمستان،

جماعتي بر فراز پل لندن روان بودند، آن چندان،

كه هرگز نپنداشته بودم مرگ آن چندان را پي كرده باشد.

آه‌ها، كوتاه و نادر برمي‌آمد،

و هر كس به پيش پاي خود چشم دوخته بود.

از سربالايي گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند.

به سوي آن‌جا كه سنت ماري وولناث[12][9] ساعت‌ها را برمي‌شمرد

و با يك ضربه‌ي بي‌روح، آخرين ساعت نه را اعلام مي‌كرد.

در آن‌جا كسي را ديدم كه مي‌شناختم. متوقفش كردم و فرياد زدم: «استتسن!»

«كسي كه در مايلي[13][10] با من به كشتي‌ها بودي.

«لاشه‌اي را كه سال پيش در باغت دفن كردي،

«آيا جوانه زدن آغاز كرده است؟ آيا امسال گل خواهد كرد؟

«يا آن‌كه سرماي ناگهاني بسترش را آشفته كرده است؟

«هان سگ را از آن‌جا دور بدار، كه دوست مردمان است،

«وگرنه با ناخن‌هايش ديگر بار آن را نيش خواهد كرد.

تو! Hypocrite lecteur! – nom semblable, -mon frer[14][11]»

  1. دستي شطرنج

مسندي كه زن بر آن نشسته بود، هم‌چون سريري پرجلا،

بر فراز سنگ مرمر مي‌درخشيد، جايي كه آينه

بر پايه‌هايي مزين به تاك‌هاي پرميوه

كه از ميانشان يك «كوپيدان» زرين سر مي‌كشيد

(ديگري چشمانش را در پس بال‌هايش پنهان مي‌كرد)

شعله‌هاي شمع‌دان هفت‌شاخه را مضاعف مي‌كرد

و نور را به روي ميز بازمي‌تاباند

تا تلألؤ جواهرات او به ديدارش برخيزد،

از روكش‌هاي اطلس وفور و اصراف مي‌باريد؛

در شيشه‌هايي از عاج و بلور رنگين با سرهاي باز

عطرهاي غريب و مصنوعي او در كمين بودند،

روغني، پودر يا مايع ـ آشفته، مغشوش

و حواس را در رايحه‌هاي غرقه مي‌ساختند،

و اين‌ها با هوايي كه از پنجره تازه مي‌شد

به جنبش مي‌افتادند.

شعله‌هاي طولاني شمع‌ها را پروار مي‌كردند و اوج مي‌گرفتند

دودشان را به لاكوريا[15][1] پرتاب مي‌كردند،

و نقوش سقف نگارين را مي‌لرزاندند.

تكه‌هاي عظيم چوب دريايي آغشته به مس

در قالبي از سنگ الوان، سبز و نارنجي مي‌سوخت

و در روشنايي اندوه‌زاي آن، يونس‌ماهي* تراشيده‌اي شناور بود.

بر فراز پيش‌بخاري عتيقه، به سان پنجره‌اي كه بر نماي جنگل مشرف باشد،

دگرگوني فيلومل[16][2] كه به دست سلطان وحشي، آن‌چنان به عنف

بي‌حرمت شده بود، نقش بسته بود.

و با اين‌همه در آن‌جا بلبل

با نوايي قهرناپذير تمامي وادي را پر مي‌كرد

و هنوز او فغان سر مي‌داد، و هنوز جهان دنبال مي‌كند،

«جيك، جيك» در گوش‌هاي پليد،

و ديگر كنده‌هاي پلاسيده‌ي زمان

بر ديوارها حكايت شده بود. اشكال مات‌زده

كه به بيرون خم شده بودند، خم مي‌شدند.

اتاق مجاور را ساكت مي‌كردند.

پاها روي پلكان كشيده مي‌شد.

در زير نور آتش، در زير برس، گيسوان زن

سوسوزنان مي‌گسترد،

در جلوه‌ي كلمات مشتعل مي‌شد، آن‌گاه وحشيانه خموشي مي‌گرفت.

«اعصاب من امشب ناخوشه. آره، ناخوشه. پيش من بمون.

«باهام حرف بزن. چرا تو هيچ وقت حرف نمي‌زني؟ حرف بزن.

«داري فكر چي رو مي‌كني؟ فكر چي؟ چي؟

«من هيچ وقت نمي‌فهمم تو فكر چي رو مي‌كني. فكر كن.»

فكر مي‌كنم كه ما در كوي موش‌هاي صحرايي هستيم

آن‌جا كه مرده‌ها استخوان‌هاشان را به باد دادند.

«اون چه صدايي‌ يه؟»

صداي باد در زير در.

«اين چه صدايي بود؟ باد داره چه كار مي‌كنه؟»

هيچ باز هم هيچ.

«آخه

«تو هيچ چي نمي‌دوني؟ هيچ چي نمي‌بيني؟ هيچ چي به خاطر نمي‌آري؟

هيچ چي؟»

به خاطر مي‌آورم

آن‌ها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.

«آخه تو زنده هستي يا نه؟ هيچ چي تو كله‌ي تو نيست؟»

اما

واي واي واي از اين شندره‌ي شكسپهري

آن‌چنان زيباست

آن‌چنان سرشار از زيركي است.

«حالا چه كار كنم؟ چه كار كنم؟»

«با همين قيافه مي‌دوم بيرون و توي خيابون قدم مي‌زنم.

«با گيسوي آويخته، اين طوري. فردا چه كار كنيم؟»

«اصلاً هميشه چي كار كنيم؟»

آب گرم در ساعت ده.

و اگر باران ببارد يك اتومبيل روبسته در ساعت چهار.

و دستي شطرنج خواهيم باخت.

و چشمان بي‌پلك را در انتظار دق‌البابي بر هم خواهيم فشرد.

وقتي شوهر ليل[17][3] از اجباري در اومد، به ليل گفتم ـ

حرف‌مو نجويدم، رك و راست بهش گفتم،

لطفاً عجله كنين وقت رفتنه

آلبرت داره ديگه برمي‌گرده، خودتو يه خرده خوشگل كن.

حتماً مي‌خواد بدونه

اون پولي رو كه بهت داد واسه خودت چندتا دندون بخري چي كار كردي.

خودم ديدم بهت داد.

گفت، ليل، همه رو بكش، يه دست خوشگلشو بخر،

والا رغبت نمي‌كنم تو روت نيگا كنم.

گفتم، منم رغبت نمي‌كنم.

فكر طفلكي آلبرت‌و بكن.

چهار سال تو ارتش بوده، حالا دلش مي‌خواد خوش باشه،

و اگه تو براش خوشي فراهم نكني، كساي ديگه هستن،

گفت، راستي.

گفتم، بعله جونم.

گفت، اون وقت مي‌دونم به جون كي دعا كنم

و يه نيگاه چپ به من كرد.

لطفاً عجله كنين وقت رفتنه

گفتم، اگه خوشت نمي‌ياد همين‌جوري باشي.

اگه تو نمي‌توني به ميلي خودت سوا كني، مردم مي‌تونن.

اما اگه آلبرت گذاشت رفت، نگي بهت نگفتم.

گفتم، تو بايد از خودت خجالت بكشي كه ان‌قدر عتيقه‌اي.

(اما همه‌اش سي و يه سالشه.)

سگرمه‌هاشو تو هم كرد و گفت، تقصير من كه نيست،

تقصير اون قرص‌هايي است كه خوردم سقط كنم.

(پنج شيكم زاييده، تازه چيزي نمونده بود سر جرج كوچولو سر زا بره.)

گفت، دواسازه گفت طوري‌م نمي‌شه، اما من هيچ وقت ديگه مثل اولم نشدم.

گفتم، راستي كه احمقي.

گفتم، خب، اگه آلبرت نخواد ولت كنه ديگه خودش مي‌دونه.

اگه نمي‌خواين بچه‌دار شين پس چرا اصلاً عروسي مي‌كنين؟

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

خب، يك‌شنبه‌اش آلبرت اومد خونه،

شام يه رون خوك بريوني داشتن،

منو دعوت كردن برم داغ‌داغ مزه‌شو بچشم.

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه

شب به خير بيل. شب به خير لو. شب به خير مي. شب به خير

يا حق. شب به خير. شب به خير.

شب به خير بانوان من، شب به خير، بانوان نازنين شب به خير، شب به خير.

  1. موعظه‌ي آتش

خيمه‌ي شب دريده است: آخرين انگشتان برگ

چنگ مي‌اندازند و در ساحل خيس رودخانه فرو مي‌شوند.

باد زمين قهوه‌اي‌فام را خاموش درمي‌نوردد. حوريان رخت سفر بسته‌اند.

تمز[18][1] مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.

رودخانه هيچ شيشه‌ي خالي، كاغذ ساندويچ،

دستمال حرير، جعبه‌ي مقوايي، ته سيگار،

يا ديگر نشانه‌هاي شب‌هاي تابستان را به همراه ندارد. حوريان رخت سفر بسته‌اند.

و دوستانشان، وراث بي‌كاره‌ي مديران كل

رخت سفر بسته‌اند و نشاني خود را بجا نگذاشته‌اند.

در كنار آب‌هاي ليمان[19][2] برنشستم و گريستم…

تمز مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.

تمز مهربان، سخن من بلند و دراز نيست، آرام بگذر.

اما در پشتم، در سوزي سرد، جغ‌جغ استخوان‌ها را مي‌شنوم،

و نيشي كه تا بناگوش باز شده است.

يك موش صحرايي كه شكم لزجش را بر ساحل رودخانه مي‌كشيد،

به‌نرمي از ميان بوته‌ها گذشت،

در حالي كه من در كانال كندرفتار، در پشت انبارهاي گاز،

در يك شامگاه زمستان، ماهي مي‌گرفتم،

و بر هلاكت شاه برادرم و بر مرگ شاه پدرم پيش از او

انديشه مي‌كردم.

پيكرهاي سفيد لخت بر زمين خيس پست،

و استخوان‌هاي افكنده در دخمه‌اي حقير و پست و خشك،

كه تنها، سال تا سال، در زير پاي موش صحرايي به صدا درمي‌آيند.

اما در پشتم گاه به گاه صداي بوق‌ها و موتورها را

مي‌شنوم، كه سويني[20][3] را در بهار

به خانم پرتر[21][4] خواهند رساند.

ماه بر خانم پرتر درخشان مي‌تابيد

و بر دخترش

آن‌ها پاهايشان را در آب سودا مي‌شويند.

Et O ces voix d’ enfants. Chantant dans la eopole,[22][5]

تات تات تات

جيك جيك جيك جيك جيك جيك

كه آن‌چنان به‌عنف، بي‌حرمت شده بود.

ترو[23][6]

شهر مجازي

در زير مه قهوه‌اي‌فام يك نيم‌روز زمستان

آقاي يوجنيدس[24][7]، تاجر اهل ازمير

با صورت نتراشيده و جيب پر از مويز

بيمه و كرايه تا لندن مجاني: پرداخت اسناد به هنگام رؤيت،

به زبان فرانسه‌ي عاميانه‌اي از من خواست

تا ناهار را با او در هتل كنون استريت[25][8] صرف كنم.

و پس از آن تعطيل آخر هفته را در متروپل بگذرانم.

در ساعت كبود، آن زمان كه پشت راست مي‌شود

و چشم‌ها از ميز كار بركنده مي‌شوند، آن زمان كه ماشين انساني هم‌چون

موتور تاكسي مي‌تپد و انتظار مي‌كشد،

من، تايريسياس[26][9] كه اگرچه نابينايم، در حدود حيات مي‌تپم،

من كه پيرمردي با پستان‌هاي زنانه‌ي چروكيده هستم، مي‌توانم در ساعت كبود،

آن ساعت شبان‌گاهي را كه به سوي خانه تلاش مي‌كند، ببينم

كه ملاح را از دريا به خانه بازمي‌آورد

و ماشين‌نويس را هنگام عصرانه به خانه مي‌رساند، تا ميز صبحانه‌اش را جمع كند،

بخاري‌اش را روشن كند و قوطي‌هاي كنسرو را سر ميز بچيند.

بيرون از پنجره، زيرپوش‌هاي شسته‌اش، به طرزي مخاطره‌انگيز

در زير واپسين اشعه‌ي آفتاب، گسترده است.

در روي كاناپه (كه شب‌ها تخت‌خواب اوست) جوراب‌ها

دم‌پايي‌ها، بلوزها و كرست‌هايش انباشته است.

من، تايريسياس پيرمرد، با نوك پستان‌هاي چروكيده

منظره را ديدم و باقي را پيش‌گويي كردم ـ

من نيز در انتظار مهمان خوانده ماندم.

او، كه جوانكي است با صورت پرجوش، وارد مي‌شود.

شاگرد يك معاملات ملكي است، با نگاهي گستاخ،

از آن عامي‌هايي كه اعتماد به نفس بر تنش مي‌نشيند،

هم‌چنان كه كلاه ابريشمي بر سر يك ميليونر اهل برادفورد[27][10]

همان‌طور كه حدس مي‌زند، موقع مناسب است.

شام تمام شده. زن پكر و خسته است.

جوان مي‌كوشد او را به باد نوازش‌هايي بگيرد،

كه اگرچه مورد بي‌ميلي زن است، هنوز مورد عتابش نيست.

برافروخته و مصمم، جوان يك‌باره يورش مي‌برد.

دست‌هاي كاوش‌گرش با مقاومتي روبه‌رو نمي‌شوند.

غرورش پاسخي نمي‌طلبد

و بي‌تفاوتي را خوش‌آمد مي‌گويد.

(و من كه تايريسياس هستم، تمامي آن‌چه را كه بر اين كاناپه يا تخت مي‌گذرد،

از پيش تجربه كرده‌ام.

من كه در زير ديوار شهر تيبز[28][11] نشسته‌ام

و در ميان فرودترين مرده‌ها گام زده‌ام.)

بوسه‌اي آخرين بزرگوارانه نثار مي‌كند.

پلكان را تاريك مي‌يابد و راهش را به كورمالي مي‌جويد…

زن سر مي‌گرداند و در حالي كه مشكل از عزيمت معشوقش آگاه است،

لحظه‌اي در آينه مي‌نگرد.

ذهنش تنها به نيم‌انديشه‌اي اجازه‌ي خطور مي‌دهد:

«خب، ديگه گذشته: و خوش‌حالم كه تموم شده.»

وقتي زن زيبا تسليم هوس مي‌شود

و ديگر بار، تنها، در اتاقش گام مي‌زند،

گيسوانش را با دستي خودكار صاف مي‌كند

و صفحه‌اي روي گرامافون مي‌گذارد.

«اين موسيقي در روي آب در كنار من خزيد.»

و در طول ساحل، و در امتداد خيابان ملكه ويكتوريا.

اي شهر شهر، من گاه‌گاه

در كنار مي‌خانه‌اي در خيابان تمز سفلي

آن‌جا كه ماهي‌گيران سر ظهر يله مي‌دهند و

ديوارهاي كليساي سنت ماگنوس شهيد[29][12]

شكوه بيان‌ناپذير نقش‌هاي سپيد و زرين ايوني را در خود مي‌گيرند،

ناله‌ي دل‌گشاي يك ماندولين

و پچ‌پچ و قيل و قالي از درون مي‌خانه شنيده‌ام.

رودخانه نفت و قير

عرق مي‌كند

كرجي‌ها همراه جذر آب

روان‌اند

بادبان‌هاي سرخ

گسترده

بر دكل‌هاي سنگين پيشاپيش باد مي‌تازند

كرجي‌ها الوارهاي روان را

از كنار جزيره‌ي سگ‌ها

به سوي گرينويچ مي‌رانند.

ويالالاليا

والالا ليالالا

اليزابت و لستر[30][13]

پارو مي‌كشيدند

عرشه‌ي قايق

به شكل صدفي مطلا بود

سرخ و زرين‌فام

موج چابك

هر دو ساحل را چين و شكن مي‌داد

باد جنوب غربي

طنين ناقوس‌ها را

از برج‌هاي سپيد

بر آب مي‌برد

ويالالاليا

والالا ليالالا

«ترامواها و درخت‌هاي غبارآلود.

هايبوري[31][14] حوصله‌ام را سر مي‌برد

ريچموند[32][15] و كيو[33][16] دق‌مرگم مي‌كرد.

در ريچموند به پشت، كف يك قايق باريك خوابيدم

و زانوهايم را بالا آوردم.»

«پاهاي من در مورگيت[34][17] است

و قلبم در زير پاهايم است.

پس از آن واقعه او گريه كرد. قول داد كه از سر شروع كنيم.

من هيچ چيز نگفتم. از چه بي‌زار باشم؟»

«روي ماسه‌هاي مارگيت[35][18]

من هيچ چيز را با هيچ چيز

نمي‌توانم مربوط كنم.

ناخن‌هاي شكسته‌ي دست‌هاي كثيف.

قوم من قوم فروتن من كه هيچ انتظاري ندارند.»

لالا

آن‌گاه به كارتاژ آمدم

سوزان سوزان سوزان سوزان

پروردگارا تو مرا برگزيدي

پروردگارا تو مرا بر

سوزان

  1. مرگ در آب

فلباس[36][1] فنيقي، دو هفته پس از مرگش،

فرياد مرغان دريايي و امواج ژرف دريا

و سود و زيان را از ياد برد.

جرياني آب در زير دريا

استخوان‌هاش را به نحوي برگرفت. در آن حال كه

از نشيب و فراز مي‌گذشت

مراحل سال‌خوردگي و جواني‌اش را پيمود

و به گرداب رسيد.

يهود و نايهود

اي آن‌كه چرخ را مي‌گرداني و به سوي باد مي‌نگري،

به فلباس بينديش كه روزي چون تو رشيد و زيبا بود.

  1. آن‌چه رعد بر زبان راند

از پس سرخ‌فامي مشعل‌ها بر چهره‌هاي عرق‌ريز

از پس سكوت يخ‌زده در باغ‌ها

از پس عذاب اليم در جايگاه‌هاي سنگي

فريادها و شيون‌ها

زندان‌ها و قصرها

و طنين رعد بهار بر كوهستان‌هاي دوردست

او كه زنده بود مرده است

ما كه زنده بوديم اينك مي‌ميريم

با اندكي شكيب

در اين‌جا آب نيست بلكه تنها صخره است

صخره است بي‌هيچ آب و جاده‌ي شن‌زار

جاده‌اي كه بر فراز سرمان در ميان كوهستان‌ها پيچ و تاب مي‌خورد

كوهستان‌هاي صخره‌هاي بي‌آب

اگر آب بود مي‌ايستاديم و مي‌نوشيديم

در ميان صخره‌ها انسان را ياراي تأمل و تفكر نيست

عرق خشكيده است و پاها به شن مانده است

تنها اگر آبي در ميان صخره‌ها بود

مرده دهان كرم‌خوره دهان كوه

كه نمي‌تواند تف كند

در اين‌جا انسان نمي‌تواند بايستد يا بياسايد يا بنشيند

در كوهستان‌ها حتي سكوت نيز نيست

تنها رعد نازاي خشك بي‌باران است

در كوهستان‌ها حتي انزوا نيز نيست

بلكه چهره‌هاي سرخ عبوس

از ميان درهاي خانه‌هاي خشتي ترك‌خورده

پوزخند مي‌زنند و دندان بر هم مي‌سايند

اگر آب بود

و صخره نبود

اگر صخره بود

و آب هم بود

و آب

يك چشمه

آب‌گيري در ميان صخره‌ها

اگر تنها صداي آب بود

نه صداي زنجره

و آواز علف خشك

بلكه صداي ريزش آب بر يك صخره

آن‌جا كه باسترك در ميان درختان كاج مي‌خواند

چك چيك چك چيك چيك چيك چيك

اما آبي نيست

آن سومي كيست كه هميشه در كنار تو راه مي‌رود؟

آن‌گاه كه مي‌شمرم تنها من و تو با هم هستيم

اما آن زمان كه در پيشِ رويم به جاده‌ي سپيد مي‌نگرم

هميشه يك تن ديگر در كنار تو گام برمي‌دارد

سبك‌بال، در بالاپوش قهوه‌اي‌رنگ و باشلق بر سر

نمي‌دانم آيا مرد است يا زن

ـ اما اين كيست كه در آن سوي توست؟

آن صوت چيست در اوج هواست

نجواي سوگواري مادرانه

كيستند اين فوج‌هاي باشلق بر سر كه دشت‌هاي بي‌پايان را پر كرده‌اند

پايشان بر زمين ترك‌خورده مي‌لغزد

و بر گردشان تنها افقي بي‌روح حلقه زده است

شهري كه بر فراز كوه‌هاست چيست

در هواي كبود ترك برمي‌دارد و دوباره شكل مي‌گيد

و از هم مي‌پاشد

برج‌هايي كه فرو مي‌ريزد

اورشليم آتن اسكندريه

وين لندن

مجازي

زني گيسوان مشكي بلندش را سخت كشيد

و بر آن‌ سيم‌ها خموشانه چنگي نواخت

و خفاش‌ها با چهره‌هاي كودكانه در روشنايي كبود

سوت زدند و بال بر هم كوفتند

و بر ديواري سياه با سر به پايين خزيدند

و در ميان هوا برج‌هاي وارونه‌اي بودند

كه به طنين ناقوس‌هاي خاطره‌انگيز، ساعت‌ها را برمي‌شمردند

و اصوات از درون آب‌انبارهاي خالي و چاه‌هاي خشك مي‌خواندند

در اين سوراخ تباه در ميان كوهستان

در مهتاب رنگ‌مرده، علف بر فراز گورهاي متحرك

بر گرد نمازخانه مي‌خواند

آن نمازخانه خالي است، كه تنها خانه‌ي باد است.

آن را پنجره‌اي نيست، و درش تاب مي‌خورد.

استخوان‌هاي خشك به كسي آزار نمي‌رسانند.

تنها خروسي بر ستيغ بام ايستاد

و در درخشش برق خواند

قوقولي قوقو قوقولي قوقو

و سپس تندبادي نورباران به همراه آورد

گانجا[37][1] غرق شد و برگ‌هاي سست

چشم‌انتظار باران بودند

و در آن حال ابرهاي تيره در دوردست بر فراز هيماوانت[38][2] گرد مي‌آمدند.

جنگل خم شده بود، خموشانه قوز كرده بود

آن‌گاه رعد زبان گشود

دا[39][3]

داتا[40][4]: چه ايثار كرده‌ايم؟

دوست من، خوني كه قلب مرا مي‌لرزاند

جسارت مهيت يك لحظه تسليم

كه قرني تدبير نمي‌تواند بازپس بگيرد

به همت اين، و تنها به همت اين است كه ما دوام يافته‌ايم

چيزي كه در يادنامه‌هاي ما

يا در يادبودهايي كه عنكبوت نيكوكار مي‌تند

يا در زير مهرهايي كه به دست قاضي لاغراندام

در اتاق‌هاي خالي ما برداشته مي‌شود

يافت نخواهد شد.

دا

داياهوام[41][5]: من صداي كليد را شنيده‌ام

كه در سوراخ در يك بار چرخيده است.

ما به كليد مي‌انديشيم. هر كدام در زندان خويش

با انديشيدن به كليد، هر كدام زنداني را تأييد مي‌كنيم

تنها به هنگام شبان‌گاه، شايعات اثيري

يك لحظه كوريولان منقطعي را زنده مي‌كند

دا

دامياتا[42][6]: قايق به‌خوش‌دلي پاسخ مي‌گفت

دستي را كه در كار بادبان و پارو آزموده بود

دريا آرام بود. قلب انسان هيز هرگاه خوانده مي‌شد

به‌خوش‌دلي پاسخ مي‌گفت، مطيعانه مي‌تپيد

در پلي دست‌هاي فرمان‌ده

بر ساحل

پشت بر دشت بي‌آب و گياه نشسته بودم و ماهي مي‌گرفتم

لااقل آيا زمين‌هايم را مرتب كنم؟

Poi s’ascose nel foco che gli affina

Quando fiam uti chelidon آه پرستو پرستو

Le Prince d’Aquitaine à la tour abolie

با اين تكه‌پاره‌ها من زير ويرانه‌هايم شمع زده‌ام

هان پس درستت مي‌كنم. هيرانيمو Hieranymo ديگربار ديوانه‌ شده است.

داتا. داياهوام. داميتان

شانتيه[43][7] شانتيه شانتيه

  • بزرگ‌ترين استاد. م.
  1. Sibyl.
  2. Cumoe.
  3. اين نقل قول از satyricon، فصل 37، سطر 48، اثر Gaius Petronius هجونويس رومي است كه در حدود سال 66 ميلادي مي‌زيست. كومي، نام شهري است باستاني كه بر ساحل كامپانيا در شبه جزيره‌ي ايتاليا واقع بود. م.
  4. Starn bergersee.
  5. Hofgarten.

۳. من روس نيستم. اهل ليتوني هستم؛ آلماني واقعي. م.

۴. باد به سوي زادگاه

خشك وزان است

كودك ايرلندي من

به كجا مسكن گرفته‌اي؟ م.

۵. دريا، متروك و تهي. م.

  1. Sosostris.
  2. Blladonna.
  3. Quitone.
  4. Saint Mary Woolnoth.
  5. Mylae.

۱۱. تو! خواننده‌ي مزور! همانندم! برادرم!

  1. Luquearia.
  • يونس‌ماهي، در مقابل Dolphin آمده است؛ با مسئوليت فرهنگ حييم و شركا! م.

۲. Philomel.

۳. Lil.

  1. Thames.

۲. Leman.

۳. Sweeney.

۴. Porter.

۵. و آه از صداهاي اين كودكاني كه در جايگاه دسته‌ي كر مي‌خوانند. م.

۶. Tereu.

۷. Eugenides.

۸. Cannon Street.

۹. Tiresias.

۱۰. Bradford.

۱۱. Thebes.

۱۲. Magnus Martyr.

۱۳. Leicester.

۱۴. Highbury.

۱۵. Richmond.

۱۶. kew.

۱۷. Mouorgate.

۱۸. Margate.

  1. Ganga.
  2. Himavant.
  3. Da.
  4. Datta.
  5. Dayadhvam.
  6. Damyata.
  7. Shantih.

پیوند به بیرون

الف لام میم، سلام بر اقلیتِ تن‌هایى | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

IMG_6055

من اقلیتم، وقتى بادهاى مدیترانه اى روى صورتم، زخم می‌ریزند، اقلیت از ته گورستان تنم، سرد می‌شود، آدم هاى تنها، آدم هاى اقلیت‌اند. گاهى فکر مى کنم مگر می‌شود، با زندگى در دنیاى مجازى کسى را اقلیت نامید، در دنیاى مجازى که می‌شود از یک اقلیت به یک گروه رسید و جامعه شد، هر چند جامعهٔ بى سر و ته. در دهه چهل و پنجاه شمسى ایرانى چند نفر اقلیت ادبیاتى بودند که با هجوم بى عاطفه ما، دیگر اقلیت نیستند، آنها اقلیت مى خواستند، مى خواستند در اقلیت زندگى کنند، اقلیت از نفس‌هایشان شعر مى شد وقتى کلمه مى سوختند، دلواپسی‌شان این بود که آدم‌ها از اقلیت نیاورندشان بیرون که آوردندشان. بیژن الهى، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلى، سیروس آتاباى، هوتن نجات، محمود شجاعی، فیروز ناجی، علی مرادفدایی نیا، شاخه هاى تکیده ادبیات، که از نوشت‌هایشان، ارکیده مى ریزد، اقلیت بودند.

این متن به روایت زندگی سه نفر از آنها می‌پردازد که چگونه از جامعه به گروه رسیدند و بعد اقلیت شدند. در متن مستقیما از کلمه اقلیت و مفهوم آن استفاده نشده، اما با نگاه کردن به جریان ادبی – شخصی آنها، اقلیت را می‌توانیم حس کنیم.


_________________________


| او مرده است که ابر‌ها به اتاق آمده‌اند تا سقف را بالا‌تر برند؟ |
بیژن الهی

Parviz Eslampouredited

چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگی‌ات را
از تن درآورده بودی؟

بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴‌زاده شد. چهارده‌ساله بود که صحنهٔ گِل‌گرفتن و پاره‌کردن آثار نقاشانی را که مدرنیست و پیرو پیکاسو خطاب می‌شدند – در خیابان لاله‌زار، نمایشگاه مهرگان – دید. الهی در نوجوانی در خانهٔ محلهٔ استخر در چهارراه حسن‌آباد (همان‌جا که متولد شده بود) به کلاس‌های جواد حمیدی می‌رفت و از‌‌ همان سال‌ها به واسطهٔ حرف‌های حمیدی از زندگی و هنر نقاشان فرنگی، نقاشی را نه هنری تفننی، بلکه مقوله‌ای حرفه‌ای می‌پنداشت. در این دهه به واسطهٔ حضور صادق هدایت، حسن شهیدنورایی و مصطفی فرزانه در پاریس و حضور چند نقاش برجسته در مدرسهٔ هنری بوزار علاقهٔ جوانان روشنفکر تهران به پاریس بی‌اندازه‌ بود. بیژن نوجوان نیز می‌خواست به مدرسهٔ بوزار برود، اما خانواده او را تشویق به نقاشی و هنر نمی‌کردند؛ چون می‌پنداشتند نقاشان و هنرمندان پیوسته انسان‌هایی فقیر و تهی‌دست بوده‌اند. این نگرش خانوادگی – که ریشه در دریافت‌های خانواده‌های اعیانی در آن دوره بود – برای او که خوش داشت به دانشکدهٔ هنرهای زیبا برود و هنر بیاموزد، مانعی شد.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقت‌های گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. اما هرگز سایهٔ او از سر شاعران شعر دیگر و شعر حجم کم نشد. آن‌چنان که با ترجمه‌هایی که در تنهایی و به یاری همفکران خود می‌کرد، سایه‌ای بر شعر مدرن ایران انداخته که تأثیر آن انکارنشدنی است. او در ترجمه‌ها و بازسرایی‌های خود از کاوافی، اوسیپ ماندلشتام، آرتور رمبو، هانری میشو، هولدرلین، و چند شاعر دیگر تلاش داشته تا راهی برای دیگری اندیشیدن در شعر فارسی باز کند. او از شاعران نحلهٔ “شعر موج نو” و “شعر دیگر” – مثل پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، هوشنگ چالنگی، محمود شجاعی، فیروز ناجی، هوشنگ آزادی‌ور، ایرج کیانی، هوتن نجات و… بود. برخی “شعر حجم” را جریانی رادیکال و متأثر از “شعر دیگر” می‌دانند که بیژن الهی سرچشمهٔ اصلی آن بوده‌است.

نخستین شعرش را در مجله طرفه و برخی از ترجمه‌هایش را در مجلهٔ اندیشه و هنر منتشر کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود. او در عصر سه‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت. یدالله رویایی، در مورد بیژن الهی می‌گوید: در امروز ما بیژن، همیشه فردا بود. فردای او از گذشته‌های دور می‌آمد. و دیروزهای دور، گاهی که شاعر پس‌فردا می‌شد، وقتی که فردا را از میان برمی‌داشت و به گذشته‌های دور‌تر می‌برد. و در این معامله غبار از گذشته برمی‌داشت، مادر لغت می‌شد. که می‌برید، و می‌ساخت. یک “نئولوگ” عاشق، عاشق لوگوس. پیش‌تر و بیشتر از همه دریافته بود که زبان، نیاز به نئولوژی (فُرس نو) دارد. و فرس نو دالانش ترجمه‌است.
____________________________

Bahram-Ardabiliedited




| اینجا ـ آنچه می‌میرد برای تو معنای مرگ ندارد |
پرویز اسلامپور


در آغوش تن تنی زخم
که می‌پیچد و می‌رویاند
علفی دیگر از شفاهاش
اینجا که بیمار
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه

پرویز اسلامپور (زاده مرداد ماه ۱۳۲۲ در تهران)، شاعر ایرانی سال‌های دهه چهل و پنجاه خورشیدی است.
پرویز می‌گوید: در شعر، کار ما اساساً یک کار زبانى‌ست. مصالح ما، مصالح کلمه است، همان‏طور که مصالح کار نقاش و یا یکى از مصالح او رنگ است. نقش رابطه را در جاى کلمه‌‏‌ها نمی‌توانیم فراموش کنیم. یعنى رابطه‏‌اى که جاى کلمه‏‌ها با هم دارند، و یا باید داشته باشند. این رابطه‏‌ها به جاى کلمه‏‌ها حکومت می‌کنند. چند کلمه بایستى در جاهاى خودشان با هم رابطه داشته باشند. معمولاً مسئله‌ی رابطه‌‏ى جاى کلمه‌‏‌ها براى ما چیز دقیق و خطرناکى‌ست. همان‏طورى که در نقاشى و موسیقى هم عناصرى هستند که رابطه سازند و نقشى بازى مى‌‏کنند. این‏‌ها دیگر معیار‌ها و ارزش‏هاى مشترک زیبایی‏‌شناسى است در هنرهاى زیبا که خود بحث دیگرى‌ست. و شعر هم خود هنرى زیباست.
گفتم که این نگاه ماست که کلمه را تعیین مى‌‏کند و پیش ما مى‏‌آورد، بدون این‏که ما انتخاب کرده باشیم. یعنى کلمه وقتى که پیش ما مى‌‏آید از پیش متولد شده است. ما وقتى که به شى‏ء مى‏‌رسیم، و مى‌‏خواهیم نام یا کلمه‌‏اى را که بر آن شى‏ء سوار است مصرف بکنیم، پیش از آن‏که کلمه حضور پیدا کند، مهم چگونگى نگاه ما به آن است.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود. یک سال پس از معرفی شعر دیگر به جامعه ادبی ایران، اسلامپور به همراه محمود شجاعی (شاعر و نمایشنامه‌نویس)، بهرام اردبیلی (شاعر)، هوشنگ آزادی‌ور (شاعر و سینماگر) و فیروز ناجی (شاعر) و یدالله رویایی (شاعر) بیانیه شعر حجم راامضا کرد. این بیانیه پس از ماه‌ها بحث و گفتگو سرانجام در خانه پرویز اسلام‌پور تأیید شد. امضای بیانیه این جریان شعری و چندوچون‌های آن مدت‌ها محل بحث و جدل محافل ادبی در ایران بوده است. پرویز اسلام‌پور که در مدرسه نظام درس خوانده بود با گرایش به ادبیات و نقاشی از فضای تحصیل دوری گزید و پس از انتشار سه مجموعه شعر و در اوج فعالیت‌های ادبی خود در سن ۲۷ سالگی به درخشش ادبی خود رسید. او علاوه بر نوشتن این کتاب‌ها، از نخستین شاعرانی ست که شعرهای مشترکی با دیگر شاعران از جمله بیژن الهی دارد.
اسلامپور که مسئولیتی در خانه فرهنگ ایران در فرانسه داشت، پس از انقلاب ایران را با هدف زندگی در پاریس ترک کرد و در مرکز فرهنگی “ژورژ پومپیدو” مشغول به کار شد. از آن پس او به شکل مرتب به نوشتن شعر و ترجمه اشعارش به فرانسه به همراه همسر فرانسوی‌اش ادامه داد ولی اقدام به انتشار آثارش به شکل کتاب نکرد. شعرهای او بنا به خواست خودش و میل وافر به گریز از جنجال‌های ادبی،‌گاه تنها در سایت‌های ادبی ماهنامه نوشتا منتشر شد.
از اسلامپور سه مجموعه شعر در نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ خورشیدی منتشر شده است: وصلت در منحنی سوم (۱۳۴۶)، نمک و حرکت ورید (۱۳۴۶)، شعرهای جانور سیاه چاق (۱۳۴۹) و پرویز اسلام‌پور. کتاب آخر که پرویز اسلام‌پور نام دارد به شکل الکترونیکی در سایت دوات منتشر شده است و شعرهای جانور سیاه چاق نیز در سه نسخه چاپ شد و محتوای آن در مجله روزن به انتشار رسید. آثار اسلامپور تنها چاپ اول داشته و با وجود در خواست‌های مکرر ناشران ایرانی و پی گیری‌های آن‌ها، شاعر از انتشار اشعارش ممانعت کرده است.
اسلامپور دهه‌های آخر عمرش را در پاریس زندگی می‌کرد. از او شعرهای بسیاری حاصل سال‌ها انزوا طلبی او و تنها زیستن در شعر باقی مانده که توسط خانواده او در حال گرد آوری و تنظیم برای انتشار است. وی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی و در سن ۶۹ سالگی در خانه‌اش در پاریس درگذشت. او درباره مرگ گفته بود: هیاهو می‌کنی تا بگویی “زنده‌ای”. سر و صدا می‌کنی. همهمه راه می‌اندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگ‌تر – به مرگ – پیوسته باشی.
____________________________

| و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست |
بهرام اردبیلی




من اگر کفنی داشتم
نگاه به لیلی می‌کردم و
می‌مردم

بهرام اردبیلی، متولد۲۴ اسفند ۱۳۲۱ در اردبیل بود. در سن ۱۴ سالگی به تهران رفت و در دفتر ثبت و اسناد رسمی مشغول به کار شد. وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعد‌ها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سال‌ها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسین‌های مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)

وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنی‌اش (مرگ) را سرود. اردبیلی چند روزی پس از سومین سفرش به ایران در ۳۰ بهمن ۱۳۸۴ به علت ایست قلبی در گذشت. وی مدت‌ها بود از بیماری رنج می‌برد و حتی مقدمات خاکسپاریش را در جزایر قناری فراهم کرده بود. یکی از نکات بسیار جالب این شاعر خاص خود آگاهی او از مرگش است، شعر حلقهٔ افق نمودار جالبی از زندگی اوست.

آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد!

بهرام می‌گوید: آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد! کسی که خواندن و نوشتن را کنار گذاشته، حتی حرف زدن را. دنیای او برای ما که جهان را جدی گرفته‌ایم، چیزی در حدود شوخی ست: مثل شاعر شدنش: از اردبیل آمده بود تهران که پول پارو کند. آبدارچی دفترخانه‌ای شد که از قضا پر از کتاب بود. سه/ چهار سال طول کشید تا در همین آبدارخانه پیشِ خودش با سواد شود/شد. دو/ سه شعر نوشت. برای مجلهٔ فردوسی فرستاد. چاپ شد. به همین راحتی. خودش هم از شاعر شدنش خنده‌اش می‌گیرد. قاه قاه می‌خندد. بهرام اردبیلی یک روز از خانه بیرون می‌زند که به محل کارش برود. ماه‌ها بعد نامه‌ای به دست زنش می‌رسد: من بهرامم و از هندوستان برایت می‌نویسم. زیاده عرضی نیست. بچه‌ها را ببوس. از سال چهل و هفت و بهرام بیست و شش ساله، پیاده دنیا را گز می‌کند: افغانستان، پاکستان، هند، فرانسه، یونان، هلند، نپال، جزایر قناری و… ابریشم می‌آورد، حشیش برمی گرداند… به تبت می‌رود… تا از دست کلمه خلاص شود. می‌رود تا روز و ماه را فراموش کند. خواندن و نوشتن را؛ کاری که با مشقت فراوان آموخته بود. دنیا را گشته و حالا پاییز سال ۸۳ به ایران آمده که بمیرد. در این سال‌ها، شعر ننوشتن هنر اصلی اوست. انگار این همه دربدری را برای فرار از شعر تحمل کرده است. خدا نکند که شعر را ادامه دهد. به بیژن الهی استناد می‌کند. همو که همهٔ دیگری‌ها، ادبیات را به دو بخش تقسیم می‌کنند: پیش و پس از بیژن الهی: بهرام! خوش به حالت که زرنگی کردی و ننوشتی.
…………….

منابع

الف لام می‌م/بیژن الهی
نشریه الکترونیکی سه پنج
وبلاگ دوئل، امیرسجادحکیمی
کتاب بهرام اردبیلی. گفت و جوی داریوش کیارس. نشر تپش نو

در آغوش پیراهنم بودی | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

ادبیات عاشقی است. عشق، ادبیات را می‌سازد و نفس می‌دهد به نوشتن. از بیداری می‌پراندمان به بودن. نبض بی‌پایانِ کلمه است. خواب را به پرسیدن از تن می‌برد و بعد بی‌صدا ما را میان مچاله کردن‌‌ رها می‌کند. از عاشق شدن بیژن الهی به غزاله علیزاده بنویسم یا از احمد شاملو به آیدا؟ عشق جلال را چه کنم به سیمین؟

IMG_6057

در ادبیات که برای عشق پایانی نیست. نوشتن است و نوشتن است و نوشتن. یادم می‌آید اولین نامهٔ عاشقانه‌ام را به دختری در جنوبی‌ترین جای جهان نوشتم:
“می‌دانی تو معشوقه‌ای هستی که شبیه‌اش را سال پیش دیدم، پشت پنجره‌ها خشکید. عکس‌هایت معشوقه‌اند. تماشایت معشوقه‌اند. فاصله‌ات، معشوقه‌اند. این گرُ گرُ بی‌رحم را به سایه‌هایت بده. شب و تاریکی عاقبت ماست… ببین ویرانه‌ام را.. ما همیشه سربازانمان را برای آدمهای دم دستی تلف می‌کردیم… میدان جنگیدنمان همین آدمهای دور برمان و جغرافیای شهریشان بود… سالها من تنها بودم… و تنهایی من با تنها بود… با کسی دیگر از آن خیابان‌ها و سرزمین نبود.. می‌دیدیم که این مردمان ناکوک چطور من را می‌کشتند.. اما دوباره بلند می‌شدم.”
برایم نوشت:
“نمی‌دونم چرا خط به خط می‌خونم، اشکام میاد… شبیه یک علامت تهی بزرگ شدم. زندگی مثل یه جنازهٔ مونده، روی دستم باد کرده. نه زنده می‌شه، نه خاکش می‌کنم… راست می‌گی. من هم پشت پنجره‌ها خشکیدم. و این اون چیزی نبود که می‌خواستم باشم. حتی توان نوشتنمو از دست دادم و این، این روز‌ها خیلی غمگینم کرده. معشوقگی… آخ دارد این کلمه برای من. تمام توان من از معشوقگی، در تصور زن دوردستِ هوس انگیز، خاکستر شد. به قول غزاله: توان این تنهایی رو ندارم. من غلام خانه‌های روشنم… تو خیلی قوی‌تر از من هستی. اما من می‌ترسم. می‌ترسم یک نقطه، رد کنم.”
برایش نوشتم:
“در آغوش پیراهنم بودی، باید می‌پوشیدمت. درست مثل حرکت مرموز هروئین در رگها. سرگیجه آور. وقتی می‌آیی، در کلمات می‌پوشانمت. کدام ما زود‌تر می‌پوسیم.. تو باز نمی‌گردی که به حلقم سرازیرت کنم. به عکسهایت نگاه می‌کنم. چشمهای حدقه زده.. با صورتی خشک، پاشیده از بوی تنهایی. بوی ارگاسم شبانه در تخت دونفره که حالا یک نفره در تو مچاله می‌شود. باید باشی، مچاله‌ات کنم با تپش یک عکس از آخ.”
روزی که بیژن الهی عاشق غزاله علیزاده شد، او را تا خانقاه برد و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. پدر غزاله که عاشق‌پیشه بود، تاثیر خودش را در بیژن گذاشت. او که از آدمهای مهم مشهد بود و خانقاه داشت، اینقدر در عشق کلمات گم شد که بعد از بیژن رفت خانقاه و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. دنبال عشق آسمانی با غزاله می‌گشت، حلاج خوانی می‌کردند تا عشقشان را کشف کنند. اما نه بیژن ماند و نه غزاله.
در متن‌های روبه رو، به غباری از نامه‌های عاشقانه می‌رسم به تلخی خط به خط در ساعتهایی که عصب‌کُش می‌شود از تنهایی و دوباره دستت به نوشتن می‌رود که نامه بنویسی، عاشقانه.

نامهٔ اول
از تِرِزْ به صادق هدایت
گربهٔ کوچک ایرانی من!

چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.

(تنها یک کارت کوچک داشتم، زیرا در مرخصی بودم. درآتراتا، پیش مادرم، و خیلی گرفتار. چند روز پیش از “پون تورسن” رّد می‌شدم؛ خیلی به نخستین ملاقاتمان فکر کردم. مادرم پیر شده و کمی بیمار است؛ این مرا ناراحت کرده. وقتی برگشتم برایت خواهم نوشت؛ نزدیک پانزده ژوئن. من را محکوم به بی‌وفایی نکن؛ شاید تنبلی. شاید گرفتاری مادر پیرم. چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. برایت نامه‌ای مفصّل تا ده روز دیگر می‌نویسم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.)
نامهٔ بالا را تِرِزْ (معشوقهٔ صادق هدایت) نوشته است، به همراه کارت پستالی حاوی تِمثالی از پیرمردی سپیدموی و خنزرپنزری که در کنار رودی نشسته است و به نقطه‌ای نامعلوم می‌نگرد. ترز‌ تنها معشوقهٔ صمیمی هدایت در رنس در زمان تحصیلش در پاریس بود. پدرش در جنگِ جهانی اوّل در جبههٔ ماژینو‌ کشته شده بود و مادرش آرزو داشت که دخترش با مردِ دلخواهِ خود ازدواج کند و خوشبخت شود. متن این نامه به زبان فرانسه است، و با این جمله شروع می‌شود: گربهٔ کوچک ایرانی من!

پیرهن1


حتماً، تا حالا تصویر صادق جان هدایت و دوست دخترش تِرِزْ به همراه مادرِ ترز به چشمتان آمده است. تصویر مربوط به سالِ ۱۳۰۷ خورشیدی ست،‌‌ همان دورانی که احتمالاً هدایت برای اوّلین بار اقدام به خودکشی می‌‌کند، هدایت در مورد خودکشی‌اَش به برادرش محمود می‌نویسد: یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.
مصطفی فرزانه (م. فرزانه که به گفتهٔ خود، تا آخرین روزهای پیش از خودکشی هدایت با وی در ارتباط بوده است) سالها بعد از زبان هدایت (سالها بعد از خودکشی اوّلَش) نقل می‌کند که علت خودکشی مسائل عشقی بوده که به تِرِزْ داشته.

نامۀ دوم
از فروغ به ابراهیم گلستان

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی، به ابراهیم گلستان گفتم می‌خواهم راجع به عشق فروغ بگویی، سکوت بود و سکوت. تکه تکه کرده‌ام نامه‌های فروغ را. تکه‌هایش را می‌آورم.
نامه فروغ:
(… حس می‌کنم که عمرم را باخته‌ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم می‌دانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشته‌ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه‌های آیندۀ مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی است که می‌توانستم داشته باشم، اما کج روی‌ها و خودنشناختن‌ها و بن بست‌های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می‌خواهم شروع کنم. بدی‌های من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبی‌های بی‌حاصل است.)
(… حس می‌کنم که فشار گیج کننده‌ای در زیر پوستم وجود دارد…

12063895_10153288570632515_6287840866971747626_n

می‌خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می‌خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، درجائی که دانه‌ها سبز می‌شوند و ریشه‌ها به هم می‌رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می‌دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. می‌خواهم به اصلش برسم. می‌خواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه‌های درختان آویزان کنم.)
(… همیشه سعی کرده‌ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونی‌ام را کسی نبیند و نشناسد… سعی کرده‌ام آدم باشم، در حالی‌ که در درون خود یک موجود زنده بودم… ما فقط می‌توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی‌توانیم آن را اصلاً نداشته باشیم. نمی‌دانم رسیدن چیست، اما بی‌گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می‌شود. کاش می‌مردم و دوباره زنده می‌شدم و می‌دیدم که دنیا شکل دیگریست. دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده‌اند… و هیچ کس دور خانه‌اش دیوار نکشیده است. معتاد شدن به عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حد‌ها و دیوار‌ها کاری بر خلاف طبیعت است.)
(… محرومیت‌های من اگر به من غم می‌دهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده‌ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می‌دهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز تپش‌ها و تحولات اصلی است نزدیک می‌کنند. من نمی‌خواهم سیر باشم، بلکه می‌خواهم به فضیلت سیری برسم. بدی‌های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی‌های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی‌های من در این دنیائی که تا چشم کار می‌کند دیوار است و دیوار است و دیوار است. و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.)
(… پریروز در اتاق پهلویی نزدیک‌های صبح، صدای ناله از آن اتاق بلند شد. من خیال کردم سگ است که زوزه می‌کشد. آمدم بیرون گوش دادم. دیگران هم آمدند. بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پا‌هایش را گرفتند و از پله‌های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا مرده بود و میان لباس‌هایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم می‌خورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه‌های کثیف، جوراب‌های پاره، کاغذرنگی و عروسک‌هائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتاب‌های قصۀ کودکان، قرص‌های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی. نمی‌دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بی‌رحمانه آمد. دلم می‌خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار می‌کردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم. آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.)
(… این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریف‌تر و نجیب تری نیستند که می‌گذارند بپوسند بی‌آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟ خوشحالم که مو‌هایم سفید شده و پیشانیام خط افتاده و میان ابرو‌هایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم.

این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟

دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده‌ام.)
(… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده‌ام.
به محض اینکه از خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم یک مرتبه حس می‌کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است. از فستیوال به خانه که برمی‌گشتم، مثل بچه‌های یتیم همه‌اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کرده‌اند؟ برایم بنویس گل دادند زود برایم بنویس. از اینجا که خوابیده‌ام دریا پیداست. روی دریا قایق‌ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می‌توانستم جزئی از این بی‌انتهایی باشم، آن ‌وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم… دلم می‌خواهد این‌طوری تمام بشوم یا این‌طوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون می‌آید که مرا جذب می‌کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم می‌خواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم می‌رسد تنها راه گریز از فنا شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
(… بعد از استقبال و تکریم فوق العاده‌ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است….
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهایی می‌کنم که گاهی گلویم می‌خواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفه‌ام می‌کند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش‌های زنده. افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانایی‌ام را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره‌ها دربیغوله‌ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم، همچنان که تابه حال کرده‌ام. وقتی تفاوت را می‌بینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش می‌رود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار می‌کند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می‌شود و دلم می‌خواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی (…) را نبینم…. تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگی‌اش را از مرگ و نابودی انسان می‌گیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی….. هنر قوی‌ترین عشقهاست و وقتی می‌گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.)
(… یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلآ ندیده بودم؛ یعنی در سفر قبلی‌ام به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم به اضافۀ سپیده دم. دلم می‌خواست خم شوم و نماز بخوانم.
مذهب یعنی همین، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن می‌کنم.
من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه می‌خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می‌کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب‌های سنگین و آن کوچه‌های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم.)

نامۀ سوم
از جلال به سیمین
از سیمین به جلال

وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق!

روشنفکران عاشق یا عاشقان روشنفکر.
وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق! آنقدر از متن نامه‌ها لذت می‌بری که دلت نمی‌آید خواننده را بی‌نصیب بگذاری. نامه‌هایی سرشار از جملات عاشقانه، ترکیبات زیبا، گلایه‌های صمیمانه و کلماتی که هر کدام دنیایی از معاشقه‌های کلامی است. به آخر هر نامه که می‌رسی، می‌فهمی که می‌شود روشنفکر بود و عاشق شد.
نامۀ جلال:
ساعت ۸ بعد از ظهر یکشنبه ۴ آبان ۱۳۳۱
خوب سیمین جان، یک خریّت کرده‌ام که ناچارم برایت بنویسم. ۴ و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. می‌خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می‌شد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روز‌ها افتاد که با هم از همین راه می‌آمدیم و می‌رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همۀ درختها را گشتم و بعد از‌‌ همان راه معهود به طرف جادهٔ پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریه‌ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکی‌های آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد (یادت هست؟) گریه‌ام گرفت تا برسم به اول جادهٔ آسفالتۀ آن طرف که نزدیک جادهٔ پهلوی می‌شود. همین‌طور گریه می‌کردم و هق هق کنان می‌رفتم. گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم… یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغ‌های پایین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بد‌تر و زار‌تر راه افتادم که برگردم. از میان تیغ‌ها و خار‌ها همین‌طور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پایین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جادۀ آسفالته رسیدم.

1331297789_421124_367679643252321_267326509954302_1235403_144847801_n


هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که می‌دیدم در غیاب تو‌‌ همان کوه و تپه،‌‌ همان پستی و بلندی‌ها،‌‌ همان درختها و جوی‌ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی. درختها خزان کرده بود. کلاغ‌ها صدا می‌کردند. جوی‌ها خشک بود، و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام‌ های های می‌کردم.
چقدر خیال آدم آسوده است… با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاًسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم. چقدر بچگانه است. نیست؟ ولی این کار را بالاًخره خواهم کرد. جاهایی را که با هم نشسته بودیم و در بارۀ آینده‌ای که هرگز فکر نمی‌کردیم این‌طور باشد حرفها زده بودیم، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس می‌کردم.
و اگر بدانی چه گریه‌ای مرا گرفته بود. راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم. یک بار‌‌ همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما، یادم نیست چه بود، ولی این سومین بار چیز دیگری بود. گریه‌ای بود که در همۀ عمرم نکرده بودم؛ مثل مادر مرده‌ها. تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه می‌داد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم. ولی دلم نمی‌خواست فریاد بزنم. دلم می‌خواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه می‌کنند گریه کنم. اما کم کم به هق هق افتادم و‌های های کردم…

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد.

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد. آخ که تصدقت می‌روم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسوده‌تر شده‌ام. راحت‌تر شده‌ام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مرد‌ها چه سنگدل می‌شوند وقتی گریه‌شان بند می‌آید.‌ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطراوهم شده می‌خواهم به تو عقیده پیدا کنم
نامۀ سیمین:
جلال عزیزم! عکسها را که فرستاده بودی خیلی متشکرم کرد. چقدر تو در آن جوان و زیبا هستی. بیخود نبود که عاشقت شدم. چرا دروغ بگویم؟ به قول خود تو: چه ستارهٔ سعدی در طالعم طلوع کرده بود که تقدیر، تو را در سر راهم گذاشته است؟ می‌دانی الان دلم چه می‌خواهد؟ دوست داشتم تو سرت را روی دامن من گذاشته بودی و من نوازشت می‌کردم. یا من سرم را روی شانهٔ تو می‌گذاشتم و می‌گفتم: “جلال! چقدر خسته‌ام”. و من وراجی می‌کردم و تو مثل همیشه گوش نمی‌دادی اما از دست‌هایت می‌فهمیدم که آرام شده‌ای….
عزیز دل سیمین! برایت تحفه خواهم فرستاد. فقط اندازهٔ دقیق دور گردن عزیز و کمر و پاهای عزیزت را برایم بفرست. اما از این تریاک که کشیده‌ای خیلی رنجیدم. یعنی جداً غصه خوردم. این درست مثل این است که من به تو بنویسم: از دوری تو طاقتم طاق شد و رفتم با پسری بیرون وغیره. پس آن سرسختی و شجاعت تو کجاست؟ تو چرا تریاک بکشی؟ و آن دندانهای سفید قشنگ را که برای من مثل دندان عروسک بود سیاه کرده‌ای. مرگ من، تو را به هر که دوست داری قسمت می‌دهم که دیگر از این کار‌ها نکنی. مرد! چرا نمی‌گذاری آب خوش از گلوی من پایین برود؟ قربان دل تنهایت و خاطر مشکل پسندت بروم…..
جلال عزیز من! محبوب زیبای من! آرام دل بی‌قرار من! اگر بدانی نامهٔ عزیز، مفصل و مست کننده‌ات کی به دست من رسید؟ از صمیم قلب دعایت کردم. باور کن همه وقت، همه جا، روی اقیانوس اطلس که هنوز هراسش در دل من است، همه جا. هیچ می‌دانی که در تمام دنیا هیچ دلخوشی و هیچ محبوبی غیر از تو ندارم؟
قربان تو! سیمین عاشقت.



نامۀ چهارم
از شاملو به آیدا

همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد.

با هزار بوسه برای تو، از موی سر تا ناخن پایت
شاملو عاشق آیدا بود، خودِ شاملو می‌گوید: آیدا همه چیز من است.

نامه شاملو:
همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد. گرچه با وجود این، بهترین شعر‌هایم نام تو را دارند. چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شده‌ام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟ نمی‌دانم. هرچه هست این است که خیالت لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد، همۀ وجودم دستی شده است و همۀ دستم خواهشی. خواهش تو… تو را خواستن و تو را طلب کردن. الهام آفرین، کلام آفرین و شادی آفرین. ساعت یک وربع بعد از نیمه شب است. سخت خسته‌ام. فردا صبح ساعت شش راه می‌افتم به طرف تربت. همۀ امیدم این است که بتوانم با تلفن با تو تماس بگیرم و صدای امید دهندۀ گرمت را بشنوم. اگر نتوانستم نامۀ کاملی برایت بنویسم که همۀ حرفها در آن باشد مرا ببخش. واقعاً خستگی اجازۀ بیدار ماندن بیش از این را نمی‌دهد. خوشحالم که می‌دانی دوستت دارم و به عشق تو افتخار می‌کنم. شعر تازه‌ای نوشته‌ام توی راه، که با نامۀ بعدی برایت پست می‌کنم.

با هزار بوسه برای تو
ازموی سر تا ناخن پایت
احمد

(تا چند روز دیگر می‌آیم پیشت. امیدوارم تا آنوقت حتماً حتماً پیش دکتر رفته باشی. یادت باشد که من جز تو کسی را ندارم و سلامت تو سلامت خود من است.)
(آیدا نازنین خوب خودم.
…اینها هم تمام می‌شود. بالاخره (فردا) مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم. بالاًخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی) یا (چه عجب که امروز شادی؟) و من به تو بگویم که: (دیگر کی می‌توانم ببینمت؟) و یا تو بگویی: (می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.) من بگویم: (دیوانۀ زنجیری حالا چند دقیقۀ دیگر هم بنشین!) و همین – همین و تمام آن حرفها، شعر‌ها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه، رفته رفته، تو از این دیدار‌ها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌ای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم. آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است. بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریکترین شبها و آفتابی‌ترین روز‌ها خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم، به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.)
۲۹ شهریور ۱۳۴۲
احمد تو

اقرار می‌کنم کشش را، نیز فراموشی‌ی آب را | گلی خلعتبری

| برگردان از متن فرانسه‌ی گلی خلعتبری ، گردانده‌ی بیژن الهی |
( از کتاب اول شعر دیگر، مهر ۱۳۴۷ )

نه نه
من نسپردم
واژه‌هایم را
به گلی
مرده
من پشت ندادم
به پیشآمدِ
یک بهار
من انتظار نکشیدم
دستی
بردبار را
من دعا نکردم
هیچ شبی
که شب دراز باشد
و پایان یابد
در من
من نخندیدم
به بی‌تعادلی‌ی
روزها
و اگر منتظر بارانم
یقین نیست
که بگرید

نه نه
اقرار می‌کنم
به خواب رفتنم را
اقرار می‌کنم خواب‌هایم را
و کابوس‌هایم را
اقرار می‌کنم روزهایم را
سست و کشان کشان
اقرار می‌کنم کشش را
نیز فراموشی‌ی آب را
اقرار میکنم یک هق هق را
اقرار می‌کنم یک هق هق را
اما معامله نکرده‌ام
هیچ دریایی را
با افق
اما مبادله نکرده‌ام
هیچ نگاهی را
با دو چشم بسته
نه نه
من منحرف نکرده‌ام
هیچ جاده‌یی را
که به سبزه‌زار می‌انجامید
من دور نریختم
هیچ آینه‌یی را
در زباله دان‌ها



نه نه
و به قالب درنیاوردم
هیچ چشم اندازی را
در پنجره‌ام
نه نه
و وادار نکردم
هیچ چهره‌یی را
تا به من نمایان شود
نه نه
اما این را فریاد می‌کنم
اما این را فریاد می‌کنم
اما این را فریاد می‌کنم
بسیار دروغ گفته‌ام

دریافت کتاب اول شعر دیگر

دریافت کتاب دوم شعر دیگر

| شقیقه‌ی سرخ لیلی | از کتاب: نمک و حرکت ورید | پرویز اسلام‌پور

ديوانه نشسته است 
و خون سر خ ليلي در رگهاش سياه مي شود
ديوانه با غروب زنگوله هاش
بر گوش
ديوانه نشسته است
و براي خون سياه ليلي مي نويسد 
تنها آن گور خر و نمك
كه پاسخ بي جايي بود
تنهاآن شقيقه كه در قلب مي انديشد
انجا كه از باران با لكه هاي حسد
ستاره را به ميهماني ي سنگين نفت مي آورد
ملكه هاي در باران
ملكه هاي باكره ي در باران
با زنگاري ي ارثيه ي نفت
وبا خلخال هاي نقره ي نور 
از اين همه زيور
واين چند روزه ي موعود شرمشان مي آ يد 
و سنگيني بخور
گل را به عتاب از پنجره مي كشد
آن عاقبت از كدام ديار مي آيد
با يك صله مردار بر دوش 
آن مهميز
بر كشاله ي سفت منقبض گلو له
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي ش وداع كرد
لكه لكه … لكه هاي حركت
لكه هاي آبي ي موسقي
وقتي ليلي
بازوهاش را در باد مي سوزاند
و شط خنك ازبادهاي گردنه
وقتي ليلي در جامه ي ارغوان مويه مي كند
و ميته را
آ واز هميشه ي نماز
و جذبه ي خاموش بكر
بوته خاري در كنار بستر ليلي مي گذارد
تا هميشه از دشت برخيزد
تا هميشه از بخار
بشكفد
و لبهاش از خنكاي بهار بتركد 
و كشاله ش از هزار شيهه مر دار
و كشاله ش
سفت و منقبض از هزار شيهه گلوله 
بتركد
وقتي عروس با آخرين روزهاي دوشيزگي اش وداع مي كند
تي ي مور 
تي ي مورچي
آواز گوزن را مي شنوي
آواز آن خراب گرسنه
آن خرابه آن دستك نقره يي
آن گوشت دانه هاي متبرك نمك

نمك از چهار جهت
نمك از همه ي ابعاد
و بدين گونه است كه موسيقي ي نمك كوير
را ديوانه مي كند
و كوير با هزار بوته خار
و هزار كبوتر
آخرين نماز را بر ميت مي گذارد 
آنچه مانده است
دست نيلوفري ي گوزن است 
چار پا شنه ي مضطرب
ويك چشم
دو برادر وسه خواهر و همه مادر
نخل و شط و نقاب رطوبت 
دو برادر … سه خواهر و دو خنجر

و دو ماه كه همزمان برآيد
و تنها يك اسب كه بر جنازه ي ليلي سم بكوبد
اين دستهاي كودكانه ي نر گس بر آ بهاي كويري
اين آفتاب جمعه
وقتي با اولين لگام باكره سبك در شهاب شيهه مي كشد

مرغي اگر
از شاپرك ساده ي مظلوم پرسيد
دستي اگر از ملخ
دريا را دريا دريا
آبي را سرختر قرمز تر 
و هجله را شفاف ترو معطر 
بوي هزار هزا ر جميله 
بوي هزار قنات
بوي نسترن از جلگه هاي شوش
بوي خون در پرده
بوي عروس ي ليلي مي آ يد 
اين سرنوشت است اين
كه بگويد و بس كند 
شب اگر تيره
شب اگر نيلوفر ليلي در لنگر مي ماند
ليلي در آب پرسه مي زند 
اين است سرنوشت اين
سپيده اي كه متلاشي شود
ستايش خون است وقتي
هزار جسد و هزار كفتار

به ميهماني يك كبوتر و يك اسب مي روند

وقتي هزار قناري بر جنازه ليلي مي پرند 
ساعت سه ي جمعه شط
با كفشهاي سپيدم ميايم
و با پيراهن سفيد و شلوار سفيدم 
تا جمعه را سفيد كنم 
تا جمعه را در شط سفيد بوي سفيد بكشم 

ميهمان ناخوانده در اتاق پهلويي سوت مي كشد 
ابر اتاق پهلويي را نوازش مي كند
در اتاق پهلويي خون مي چكد 
و ليلي زن ميشود
اين دستهاي كودكانه بيمار
مثل خزه آ ويخته ست
اين دستهاي كوچك با النگوهاي نقره و با دستك نقره
بر آبهاي كويري
اين آفتاب حجله ي صبح
در اتاق پهلويي طنين ديگر دارد
شاخه آويخته ي غزل و دو خط فارسي
عروس خميازه مي كشد
ميهمان شهوت را مي تكاند
مرغي اگر از باد پرسيد
دريارا دريا دريا 
آبي را سرختر قرمز تر 
وحجله را شفاف تر و معطر
بو ي هزار خار ميآ يد
بو ي جلگه هاي پست و قصيل اسب
بوي عروسي ي ليلي مي آيد
و صداي پاي غريبي كه آسمان را پارو ميكشد صداي سم موذي
و صداي پاي غريبي كه آسمان را مي گشايد 
با يك پنجره ودو در صبحگاهي
نواي طبل هزار كشته
و هزار منتظر 
سگ از سياهي نفرين عو عو كرد 
و دويد
سگ از مهارت ويراني كلوخ انداز شد 
تي ي مورچي .. . آواز گوزن را مي شنوي 
در شبي كه ارابه بارش را
گله ي گوزنهاي موزون

با تاجهاشان بر سر و خلخالهاشان به پا
مي رانند
نقره حركت دا رد در شيار تازه حيوان 
و در تن اين بت نيلوفري 
ليلي 

بازمانده ي شفق در خون ديوانه سر مي كشد
ديوانه مي خواند
و خون سياه ليلي در پستانهاش رگ مي كند
و خنكاي پاييزي ي ليلي
در بخار شط مي وزد 
تنها آن شقيقه كه در قلب مي انديشد 
و روزن 
ليلي ديوانه را به بستر مي كشد .. 

| شعرهایی از بهرام اردبیلی |

لوح اول (به فیروز ناجی)


همیشه رازی بزرگ
در بشقابی سپید
به ما تعارف می‌شود
جزیره
نگین دریا‌ها
مرده‌اند جانوران بلوط رنگ
و در مه و دود کوهساران
تپه‌یی بر من معلوم است
رازی بزرگ
از دُم این ماهی‌ی در آب
جدا می‌شود
تمام عالمیان بر من معلوم است
و رفتار نگین
که همه‌ی معلومان را سبز می‌کند و
در خود می‌تند
آب‌ها
راز بزرگ ما
و تو در گلوی آب
خفته می‌میری
………………


لوح دوم (به علی بودات)


آتش ِکورسو-زن
در خیمه‌های بنفش
می‌شود که بگوئیم
سال‌ها خاموش خواهیم بود
و به لبخندی خیره می‌شویم
می‌شود که بگوییم
سنگ‌های رنگ به باد داده
معنای ما را دارند
زنانگی آشکارست
در قیامت ماه
و کبود گونه و بنفش
همچنان که ما
پیرانه می‌خندیم
ما را سنگسار می‌کند
تنها تو کبود می‌شوی
و ما
بی‌تو باز می‌گردیم
به آخور خیمه
………………


لوح چهارم (به هوشنگ چهار لنگی)


به آمد او در کدام است
سبز یا سایه
نورهای قرمز
پایان گرفته‌اند
و معنا ندارد
طرح لبانش
می‌رود آهسته و لرزان
به آب دادن گوسپندان
اما این باد نام دارد و ازجنس دیگرست
رنگ ماتم اضحی
به آمدِ ما در چیست
به آمدِ او در کدام
کوتاه کنم این مرگ
که تا مژه برهم زدم
صاعقه بر او زد
………………


لوح پنجم (به حمید عرفان)


فراق بالی برای نشستن
اینگونه که تو می‌مردی
کرکسی
نشسته بر لا شه‌ی‌ همزاد
آیا اینگونه زیباست روز و شب
می‌نشینی و جدا می‌کنی
ماه دلبخواه؟
می‌شناسمت
به بادیه‌های خاموش
یادبودی اگر هست
دامن آب و آتشند
در بال فرشتگان
می‌بینمت
ای نوباوه‌ی‌ جنگل‌ها
در باد
بی‌پروا
که می‌ترکاند
بن هر چیزی را
کرکس صحرا‌ها
………………


لوح هفتم (به مهری فروتن)


لاشخورانی که
بر گهواره‌ها گمارده‌ایم
اژدهای بی‌گردن
در سوزن رود می‌پلکد
تمام جانورانی که
از آب می‌خشکند
به سایه‌ی‌ دیواری
به خواب رفته‌اند
کودک
با قنداق پشت گلی
گاهواره
به قارچ‌های مهلک می‌نشیند
به خواب رفته‌اند
دایگان فرشتگان
در پر درنا‌ها
به زمستانی
دور می‌شود از گهواره
تا خواب در نا‌ها را
بیالاید
………………

لوح نهم (به بیژن الهی)


بر آمد از آتش سنگ
از عریانی‌ی باد و زمین
خاکستر پنهان
حلزونی از آهن فراهم ساخت
بی‌سر و دم
که رخشان بود
به روزان دراز و کمش
ورای سپیدیش را
چرخ نخورد
و به نزدیک‌ترین فاصله
گم گشت یادگار

………………

یادبود

گلوگاهم را ببوس
آوازی که واپسین نفسش برنیامد.
باد می‌وزد
می‌وزد بر استوانه‌های آبی غلطان.
نجیب‌زاده‌ی شیرخواره
آه…قژقژ دندانهایش
چه تنی داشت!
ورم کرده از حجامت “سوره”
شقیه‌اش،
در لحظه دوبار می‌زد.
آری
انفجار کره‌ای که با دهان باد کرده‌ایم
زمان اندکی می‌خواهد،
نوک سوزنی
سپیده‌دم است
نشسته‌ام و مرگ را معماری میکنم
دورتر-آنجا
جمجمه‌ای می‌شکافد
با سر انگشتان نقره‌ای باد
لاشخواران
بیهوده بسوی فلق بال می‌زنند.

برانداختن درخت در جنگل طلاجو

آن که می‌سوخت آبگیر مهیا
آن که سبزی‌ش شعله گرفته بود تازه و تر
با صخره حسی کشیده می‌شد از سکوی پیدایی ِ نور
از آن که زبانه‌ی نم در تن چوب ماجرایی بود
از آن که پیکرش را به تبر می‌زدم از مچهاش
جرقه نبود تراشه‌ی چوب ِ تری بود که
هر چه تبر می‌زدم به مچهاش
سفیدتر می‌زد
از بلندی‌هاش
هوای خود را به سقوط
چه سهل می‌کرد
و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست
در بلندترین حلقه‌ی آتش
نم که پشنگ می‌زد
تیغه بر مچش می‌پیچید
تا من از استواری‌اش دانستم
خواهد افتاد گرفتار
به مرگی از مرگهای هزاران سنگ
افتاده به ساحلِ ناگوارِ آب و تلاطم
پس شعله پشنگ می‌زند از نم
و خرچنگها که طلسمشان دَوَرانِ سرگیجه‌ست
بر منفذهای آبله‌گونِ سنگهای مرده- افتاده به ساحلِ آب و تلاطم

  • مرا می‌بایدم جدا افتاد
    با برگهای سبزِ به هم مانند
    تراشه‌هایی که بایدم شعله زند به خاکستری سبک از گُر گرفتنم

عین نیمرخ افتاده باشد
برگی از درخت
و نیمرخی که به معراج می‌رود
به رخساره‌ی باد
که مجال افتادنش در طلسم سنگ سیاه
چه سهل می‌افتد
زبانه به گودیِ آبله‌ها جا نمی‌شود از تقصیر
و درین دیدن از همه دیدنی‌ها
سنگِ مرده- افتاده
شعله‌یی کشیده بر تراشه‌ی بران

  • و آن که شنیده می‌شود از نیمرخش
    دانه دانه آبله می‌گیرد
    آن که خطی دیگر بر خاک می‌افتد
    با لهجه‌ی آسوده‌ی افتادن
    وسینه‌ی بازِ آسمان
    که معنا ندارد در آبگیری تنگ.