در آغوش پیراهنم بودی | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

ادبیات عاشقی است. عشق، ادبیات را می‌سازد و نفس می‌دهد به نوشتن. از بیداری می‌پراندمان به بودن. نبض بی‌پایانِ کلمه است. خواب را به پرسیدن از تن می‌برد و بعد بی‌صدا ما را میان مچاله کردن‌‌ رها می‌کند. از عاشق شدن بیژن الهی به غزاله علیزاده بنویسم یا از احمد شاملو به آیدا؟ عشق جلال را چه کنم به سیمین؟

IMG_6057

در ادبیات که برای عشق پایانی نیست. نوشتن است و نوشتن است و نوشتن. یادم می‌آید اولین نامهٔ عاشقانه‌ام را به دختری در جنوبی‌ترین جای جهان نوشتم:
“می‌دانی تو معشوقه‌ای هستی که شبیه‌اش را سال پیش دیدم، پشت پنجره‌ها خشکید. عکس‌هایت معشوقه‌اند. تماشایت معشوقه‌اند. فاصله‌ات، معشوقه‌اند. این گرُ گرُ بی‌رحم را به سایه‌هایت بده. شب و تاریکی عاقبت ماست… ببین ویرانه‌ام را.. ما همیشه سربازانمان را برای آدمهای دم دستی تلف می‌کردیم… میدان جنگیدنمان همین آدمهای دور برمان و جغرافیای شهریشان بود… سالها من تنها بودم… و تنهایی من با تنها بود… با کسی دیگر از آن خیابان‌ها و سرزمین نبود.. می‌دیدیم که این مردمان ناکوک چطور من را می‌کشتند.. اما دوباره بلند می‌شدم.”
برایم نوشت:
“نمی‌دونم چرا خط به خط می‌خونم، اشکام میاد… شبیه یک علامت تهی بزرگ شدم. زندگی مثل یه جنازهٔ مونده، روی دستم باد کرده. نه زنده می‌شه، نه خاکش می‌کنم… راست می‌گی. من هم پشت پنجره‌ها خشکیدم. و این اون چیزی نبود که می‌خواستم باشم. حتی توان نوشتنمو از دست دادم و این، این روز‌ها خیلی غمگینم کرده. معشوقگی… آخ دارد این کلمه برای من. تمام توان من از معشوقگی، در تصور زن دوردستِ هوس انگیز، خاکستر شد. به قول غزاله: توان این تنهایی رو ندارم. من غلام خانه‌های روشنم… تو خیلی قوی‌تر از من هستی. اما من می‌ترسم. می‌ترسم یک نقطه، رد کنم.”
برایش نوشتم:
“در آغوش پیراهنم بودی، باید می‌پوشیدمت. درست مثل حرکت مرموز هروئین در رگها. سرگیجه آور. وقتی می‌آیی، در کلمات می‌پوشانمت. کدام ما زود‌تر می‌پوسیم.. تو باز نمی‌گردی که به حلقم سرازیرت کنم. به عکسهایت نگاه می‌کنم. چشمهای حدقه زده.. با صورتی خشک، پاشیده از بوی تنهایی. بوی ارگاسم شبانه در تخت دونفره که حالا یک نفره در تو مچاله می‌شود. باید باشی، مچاله‌ات کنم با تپش یک عکس از آخ.”
روزی که بیژن الهی عاشق غزاله علیزاده شد، او را تا خانقاه برد و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. پدر غزاله که عاشق‌پیشه بود، تاثیر خودش را در بیژن گذاشت. او که از آدمهای مهم مشهد بود و خانقاه داشت، اینقدر در عشق کلمات گم شد که بعد از بیژن رفت خانقاه و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. دنبال عشق آسمانی با غزاله می‌گشت، حلاج خوانی می‌کردند تا عشقشان را کشف کنند. اما نه بیژن ماند و نه غزاله.
در متن‌های روبه رو، به غباری از نامه‌های عاشقانه می‌رسم به تلخی خط به خط در ساعتهایی که عصب‌کُش می‌شود از تنهایی و دوباره دستت به نوشتن می‌رود که نامه بنویسی، عاشقانه.

نامهٔ اول
از تِرِزْ به صادق هدایت
گربهٔ کوچک ایرانی من!

چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.

(تنها یک کارت کوچک داشتم، زیرا در مرخصی بودم. درآتراتا، پیش مادرم، و خیلی گرفتار. چند روز پیش از “پون تورسن” رّد می‌شدم؛ خیلی به نخستین ملاقاتمان فکر کردم. مادرم پیر شده و کمی بیمار است؛ این مرا ناراحت کرده. وقتی برگشتم برایت خواهم نوشت؛ نزدیک پانزده ژوئن. من را محکوم به بی‌وفایی نکن؛ شاید تنبلی. شاید گرفتاری مادر پیرم. چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. برایت نامه‌ای مفصّل تا ده روز دیگر می‌نویسم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.)
نامهٔ بالا را تِرِزْ (معشوقهٔ صادق هدایت) نوشته است، به همراه کارت پستالی حاوی تِمثالی از پیرمردی سپیدموی و خنزرپنزری که در کنار رودی نشسته است و به نقطه‌ای نامعلوم می‌نگرد. ترز‌ تنها معشوقهٔ صمیمی هدایت در رنس در زمان تحصیلش در پاریس بود. پدرش در جنگِ جهانی اوّل در جبههٔ ماژینو‌ کشته شده بود و مادرش آرزو داشت که دخترش با مردِ دلخواهِ خود ازدواج کند و خوشبخت شود. متن این نامه به زبان فرانسه است، و با این جمله شروع می‌شود: گربهٔ کوچک ایرانی من!

پیرهن1


حتماً، تا حالا تصویر صادق جان هدایت و دوست دخترش تِرِزْ به همراه مادرِ ترز به چشمتان آمده است. تصویر مربوط به سالِ ۱۳۰۷ خورشیدی ست،‌‌ همان دورانی که احتمالاً هدایت برای اوّلین بار اقدام به خودکشی می‌‌کند، هدایت در مورد خودکشی‌اَش به برادرش محمود می‌نویسد: یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.
مصطفی فرزانه (م. فرزانه که به گفتهٔ خود، تا آخرین روزهای پیش از خودکشی هدایت با وی در ارتباط بوده است) سالها بعد از زبان هدایت (سالها بعد از خودکشی اوّلَش) نقل می‌کند که علت خودکشی مسائل عشقی بوده که به تِرِزْ داشته.

نامۀ دوم
از فروغ به ابراهیم گلستان

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی، به ابراهیم گلستان گفتم می‌خواهم راجع به عشق فروغ بگویی، سکوت بود و سکوت. تکه تکه کرده‌ام نامه‌های فروغ را. تکه‌هایش را می‌آورم.
نامه فروغ:
(… حس می‌کنم که عمرم را باخته‌ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم می‌دانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشته‌ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه‌های آیندۀ مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی است که می‌توانستم داشته باشم، اما کج روی‌ها و خودنشناختن‌ها و بن بست‌های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می‌خواهم شروع کنم. بدی‌های من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبی‌های بی‌حاصل است.)
(… حس می‌کنم که فشار گیج کننده‌ای در زیر پوستم وجود دارد…

12063895_10153288570632515_6287840866971747626_n

می‌خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می‌خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، درجائی که دانه‌ها سبز می‌شوند و ریشه‌ها به هم می‌رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می‌دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. می‌خواهم به اصلش برسم. می‌خواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه‌های درختان آویزان کنم.)
(… همیشه سعی کرده‌ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونی‌ام را کسی نبیند و نشناسد… سعی کرده‌ام آدم باشم، در حالی‌ که در درون خود یک موجود زنده بودم… ما فقط می‌توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی‌توانیم آن را اصلاً نداشته باشیم. نمی‌دانم رسیدن چیست، اما بی‌گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می‌شود. کاش می‌مردم و دوباره زنده می‌شدم و می‌دیدم که دنیا شکل دیگریست. دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده‌اند… و هیچ کس دور خانه‌اش دیوار نکشیده است. معتاد شدن به عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حد‌ها و دیوار‌ها کاری بر خلاف طبیعت است.)
(… محرومیت‌های من اگر به من غم می‌دهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده‌ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می‌دهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز تپش‌ها و تحولات اصلی است نزدیک می‌کنند. من نمی‌خواهم سیر باشم، بلکه می‌خواهم به فضیلت سیری برسم. بدی‌های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی‌های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی‌های من در این دنیائی که تا چشم کار می‌کند دیوار است و دیوار است و دیوار است. و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.)
(… پریروز در اتاق پهلویی نزدیک‌های صبح، صدای ناله از آن اتاق بلند شد. من خیال کردم سگ است که زوزه می‌کشد. آمدم بیرون گوش دادم. دیگران هم آمدند. بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پا‌هایش را گرفتند و از پله‌های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا مرده بود و میان لباس‌هایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم می‌خورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه‌های کثیف، جوراب‌های پاره، کاغذرنگی و عروسک‌هائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتاب‌های قصۀ کودکان، قرص‌های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی. نمی‌دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بی‌رحمانه آمد. دلم می‌خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار می‌کردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم. آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.)
(… این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریف‌تر و نجیب تری نیستند که می‌گذارند بپوسند بی‌آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟ خوشحالم که مو‌هایم سفید شده و پیشانیام خط افتاده و میان ابرو‌هایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم.

این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟

دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده‌ام.)
(… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده‌ام.
به محض اینکه از خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم یک مرتبه حس می‌کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است. از فستیوال به خانه که برمی‌گشتم، مثل بچه‌های یتیم همه‌اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کرده‌اند؟ برایم بنویس گل دادند زود برایم بنویس. از اینجا که خوابیده‌ام دریا پیداست. روی دریا قایق‌ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می‌توانستم جزئی از این بی‌انتهایی باشم، آن ‌وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم… دلم می‌خواهد این‌طوری تمام بشوم یا این‌طوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون می‌آید که مرا جذب می‌کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم می‌خواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم می‌رسد تنها راه گریز از فنا شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
(… بعد از استقبال و تکریم فوق العاده‌ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است….
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهایی می‌کنم که گاهی گلویم می‌خواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفه‌ام می‌کند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش‌های زنده. افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانایی‌ام را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره‌ها دربیغوله‌ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم، همچنان که تابه حال کرده‌ام. وقتی تفاوت را می‌بینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش می‌رود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار می‌کند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می‌شود و دلم می‌خواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی (…) را نبینم…. تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگی‌اش را از مرگ و نابودی انسان می‌گیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی….. هنر قوی‌ترین عشقهاست و وقتی می‌گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.)
(… یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلآ ندیده بودم؛ یعنی در سفر قبلی‌ام به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم به اضافۀ سپیده دم. دلم می‌خواست خم شوم و نماز بخوانم.
مذهب یعنی همین، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن می‌کنم.
من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه می‌خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می‌کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب‌های سنگین و آن کوچه‌های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم.)

نامۀ سوم
از جلال به سیمین
از سیمین به جلال

وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق!

روشنفکران عاشق یا عاشقان روشنفکر.
وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق! آنقدر از متن نامه‌ها لذت می‌بری که دلت نمی‌آید خواننده را بی‌نصیب بگذاری. نامه‌هایی سرشار از جملات عاشقانه، ترکیبات زیبا، گلایه‌های صمیمانه و کلماتی که هر کدام دنیایی از معاشقه‌های کلامی است. به آخر هر نامه که می‌رسی، می‌فهمی که می‌شود روشنفکر بود و عاشق شد.
نامۀ جلال:
ساعت ۸ بعد از ظهر یکشنبه ۴ آبان ۱۳۳۱
خوب سیمین جان، یک خریّت کرده‌ام که ناچارم برایت بنویسم. ۴ و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. می‌خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می‌شد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روز‌ها افتاد که با هم از همین راه می‌آمدیم و می‌رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همۀ درختها را گشتم و بعد از‌‌ همان راه معهود به طرف جادهٔ پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریه‌ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکی‌های آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد (یادت هست؟) گریه‌ام گرفت تا برسم به اول جادهٔ آسفالتۀ آن طرف که نزدیک جادهٔ پهلوی می‌شود. همین‌طور گریه می‌کردم و هق هق کنان می‌رفتم. گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم… یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغ‌های پایین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بد‌تر و زار‌تر راه افتادم که برگردم. از میان تیغ‌ها و خار‌ها همین‌طور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پایین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جادۀ آسفالته رسیدم.

1331297789_421124_367679643252321_267326509954302_1235403_144847801_n


هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که می‌دیدم در غیاب تو‌‌ همان کوه و تپه،‌‌ همان پستی و بلندی‌ها،‌‌ همان درختها و جوی‌ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی. درختها خزان کرده بود. کلاغ‌ها صدا می‌کردند. جوی‌ها خشک بود، و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام‌ های های می‌کردم.
چقدر خیال آدم آسوده است… با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاًسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم. چقدر بچگانه است. نیست؟ ولی این کار را بالاًخره خواهم کرد. جاهایی را که با هم نشسته بودیم و در بارۀ آینده‌ای که هرگز فکر نمی‌کردیم این‌طور باشد حرفها زده بودیم، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس می‌کردم.
و اگر بدانی چه گریه‌ای مرا گرفته بود. راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم. یک بار‌‌ همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما، یادم نیست چه بود، ولی این سومین بار چیز دیگری بود. گریه‌ای بود که در همۀ عمرم نکرده بودم؛ مثل مادر مرده‌ها. تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه می‌داد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم. ولی دلم نمی‌خواست فریاد بزنم. دلم می‌خواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه می‌کنند گریه کنم. اما کم کم به هق هق افتادم و‌های های کردم…

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد.

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد. آخ که تصدقت می‌روم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسوده‌تر شده‌ام. راحت‌تر شده‌ام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مرد‌ها چه سنگدل می‌شوند وقتی گریه‌شان بند می‌آید.‌ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطراوهم شده می‌خواهم به تو عقیده پیدا کنم
نامۀ سیمین:
جلال عزیزم! عکسها را که فرستاده بودی خیلی متشکرم کرد. چقدر تو در آن جوان و زیبا هستی. بیخود نبود که عاشقت شدم. چرا دروغ بگویم؟ به قول خود تو: چه ستارهٔ سعدی در طالعم طلوع کرده بود که تقدیر، تو را در سر راهم گذاشته است؟ می‌دانی الان دلم چه می‌خواهد؟ دوست داشتم تو سرت را روی دامن من گذاشته بودی و من نوازشت می‌کردم. یا من سرم را روی شانهٔ تو می‌گذاشتم و می‌گفتم: “جلال! چقدر خسته‌ام”. و من وراجی می‌کردم و تو مثل همیشه گوش نمی‌دادی اما از دست‌هایت می‌فهمیدم که آرام شده‌ای….
عزیز دل سیمین! برایت تحفه خواهم فرستاد. فقط اندازهٔ دقیق دور گردن عزیز و کمر و پاهای عزیزت را برایم بفرست. اما از این تریاک که کشیده‌ای خیلی رنجیدم. یعنی جداً غصه خوردم. این درست مثل این است که من به تو بنویسم: از دوری تو طاقتم طاق شد و رفتم با پسری بیرون وغیره. پس آن سرسختی و شجاعت تو کجاست؟ تو چرا تریاک بکشی؟ و آن دندانهای سفید قشنگ را که برای من مثل دندان عروسک بود سیاه کرده‌ای. مرگ من، تو را به هر که دوست داری قسمت می‌دهم که دیگر از این کار‌ها نکنی. مرد! چرا نمی‌گذاری آب خوش از گلوی من پایین برود؟ قربان دل تنهایت و خاطر مشکل پسندت بروم…..
جلال عزیز من! محبوب زیبای من! آرام دل بی‌قرار من! اگر بدانی نامهٔ عزیز، مفصل و مست کننده‌ات کی به دست من رسید؟ از صمیم قلب دعایت کردم. باور کن همه وقت، همه جا، روی اقیانوس اطلس که هنوز هراسش در دل من است، همه جا. هیچ می‌دانی که در تمام دنیا هیچ دلخوشی و هیچ محبوبی غیر از تو ندارم؟
قربان تو! سیمین عاشقت.



نامۀ چهارم
از شاملو به آیدا

همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد.

با هزار بوسه برای تو، از موی سر تا ناخن پایت
شاملو عاشق آیدا بود، خودِ شاملو می‌گوید: آیدا همه چیز من است.

نامه شاملو:
همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد. گرچه با وجود این، بهترین شعر‌هایم نام تو را دارند. چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شده‌ام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟ نمی‌دانم. هرچه هست این است که خیالت لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد، همۀ وجودم دستی شده است و همۀ دستم خواهشی. خواهش تو… تو را خواستن و تو را طلب کردن. الهام آفرین، کلام آفرین و شادی آفرین. ساعت یک وربع بعد از نیمه شب است. سخت خسته‌ام. فردا صبح ساعت شش راه می‌افتم به طرف تربت. همۀ امیدم این است که بتوانم با تلفن با تو تماس بگیرم و صدای امید دهندۀ گرمت را بشنوم. اگر نتوانستم نامۀ کاملی برایت بنویسم که همۀ حرفها در آن باشد مرا ببخش. واقعاً خستگی اجازۀ بیدار ماندن بیش از این را نمی‌دهد. خوشحالم که می‌دانی دوستت دارم و به عشق تو افتخار می‌کنم. شعر تازه‌ای نوشته‌ام توی راه، که با نامۀ بعدی برایت پست می‌کنم.

با هزار بوسه برای تو
ازموی سر تا ناخن پایت
احمد

(تا چند روز دیگر می‌آیم پیشت. امیدوارم تا آنوقت حتماً حتماً پیش دکتر رفته باشی. یادت باشد که من جز تو کسی را ندارم و سلامت تو سلامت خود من است.)
(آیدا نازنین خوب خودم.
…اینها هم تمام می‌شود. بالاخره (فردا) مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم. بالاًخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی) یا (چه عجب که امروز شادی؟) و من به تو بگویم که: (دیگر کی می‌توانم ببینمت؟) و یا تو بگویی: (می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.) من بگویم: (دیوانۀ زنجیری حالا چند دقیقۀ دیگر هم بنشین!) و همین – همین و تمام آن حرفها، شعر‌ها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه، رفته رفته، تو از این دیدار‌ها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌ای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم. آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است. بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریکترین شبها و آفتابی‌ترین روز‌ها خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم، به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.)
۲۹ شهریور ۱۳۴۲
احمد تو

شجره‌ی طیبه | غزاله علیزاده

به‌خواست نویسنده، رسم‌الخط داستان به‌همان شیوه که بوده، حفظ شده است.

از اتوبوس ۱۱۹ که پیاده می‌شوید، روبرو میدانی‌ست. با قطار زیرزمینی هم می‌شد آمد، منتها، چون اتوبوس آبی‌ست و درخت و باران و قبر امپراتور را از آن پشت می‌شود دید. شما با اتوبوس آمده‌اید.
در میدان باد می‌آید. در همه‌ی میدانهای پاییزی باد می‌آید. از دو حال خارج نیست: یا از باد و ذره‌های باران خوشتان می‌آید، یا بدتان- که گوشتان سرخ می‌شود، و صداهای ممتد ویرانگر در آن می‌پیچد. اگر از باد- و باران- بدتان می‌آید (و این طبیعی‌تر و ساده‌تر است)، آخرین دکمه‌ی بالایی‌ی بارانی را، که در اتوبوس باز بوده، می‌بندید. دستکش‌ها را، که روزهای اول پاییز خریده‌اید، می‌پوشید (شما هرچه گشته‌اید نتوانسته‌اید دستکشهای زمستان پارسال را در چمدانهای کهنه بیابید)، شاید فکر می‌کنید با اخم بهتر جلوی باد را می‌توان گرفت. شاید هم بادست که شما را به اخم میارد. به‌هرصورت، جستجوی این رابطه طولانی و بی‌نتیجه‌ست.

حالت سوم کمیابی هم هست و آن زمانی‌ست که شما کمی هوشیار باشید. یا کمی بیمار. شما که از باد و باران خوشتان نمی‌آید، فکر می‌کنید این سانحه هم درست چون سوانح دیگر زندگی‌ست. شما به یاد بادهای سخت درونی می‌افتید که استخانهاتان را ویران می‌کرد و بعد از این هم ویران خاهد کرد. شما استخانهاتان را دوست دارید، از ویرانی‌ی استخان در مسیر بادها می‌ترسید، برای همین است که در باد سر میافرازید، که در باد دست می‌جنبانید. و برای همین است که باد آزاردهنده را دوست می‌دارید، چون فکر می‌کنید شما را آماده‌ی آزارهای بعد می‌کند. آزارهای بعدتر، تا زمان موعود، همان وقت که در بیمارستان روی تخت خابیده‌اید و بوی اتر در دماغ شماست.
پس شما از میدان می‌گذرید، پذیرنده‌ی باد. در سومین خیابان دست‌راست چارراه، رده‌ی بلوط کاشته‌اند. دستهای کارنده زیر خاک پراشیده و شاید که همین ریشه‌ها عبور کرده از همان تناسب انسانی. شما ولی با درختهای بلوط و با دستهای کارنده کار ندارید. سومین کوچه کجاست؟ کوچه‌ی شائیم یا شائوم؟ دفترچه‌ی یادداشت را باز می‌کنید و باز هم نمی‌توانید تلفظ مطمئنی از این کلمه داشته باشید. پا در کوچه می‌گذارید، و دیگر به باد فکر نمی‌کنید، معماری‌ی بیرحم کوچه فرصتها را تمام گرفته‌ست. – قدیمیترین و در همان حال جدیدترین کوچه‌یی که تابه‌حال دیده‌اید، بندبند آجر قرمز، شریان‌وار، در لابه‌لای سیمان پیچ می‌خورد. دیوارهای سرد سیمانی شریانهای بالارونده دارند و شما حیرت می‌کنید که آب باران از کجا به زمین می‌رود. آسمانخراشی می‌بینید با معماری‌ی سلیس مربع و با چارسد پنجره‌ی سیاه. روی هر پنجره، با پنجه‌ی آغشته به گچ، حرف S نوشته‌اند. چارسد پنجره‌ی بی‌ساکن. و شما دلواپس نمی‌شوید، که حتم دارید هفته‌ی دیگر اعلان اجاره می‌گذارند روی هر کدام، یا فروش.
در کوچه‌ی آنها پیش می‌روید، طبیعتن تدریجی. پیاده‌اید. بعد می‌رسید محله‌ی کهنه. پنجره‌ها همه بیرون‌ زده ازدیوار. علامت خانه‌های قدیمی است. خوب می‌دانید، پرده‌های قهوه‌یی با گل بنفش. گلدانهای نازک گل پنجپر طلایی. گل مائومیا که شیره‌ی نیشکر دارد و چون سفیده‌ی تخم‌مرغ، با جسمیتی که زیر نگاه تغییر می‌کند. (بهتر که گل مائومیا گل کودکی و سالهای بلوغ شما باشد. بهتر که عطر قلیایی‌ی بی‌وزن آن میان رگه‌های بنفش پشت مغزتان، با عشقها و با حقارتهای کوچک، ته‌نشین شده باشد.)
به دهلیز همیشگی می‌رسید و فانوس روشن است. آن سالها هم روشن بود. دوباره آمده‌اید برای چه؟ شما پدرتان مرده، منتها دو تیره از خیشاونداش زنده‌اند، می‌شود گفت بهتردید زنده‌اند و زنی که آن نامه را نوشته عضو یکی از همان دوتیره‌ست: دخترعموی مادری‌ی پدرتان. وقتی به عقب برگردید، او را در هشتی می‌بینید، که تاج گلهای اطلسی می‌گذارد به سر یک‌دوسه تا عروسک کهنه‌یی. بچه‌ی کوچک زردرنگی‌ست، و چرا خانواده‌اش مراقب غذاش نیستند. طول هشتی را – حال- راه می‌رود و تاریخ می‌خاند. و شما هیچ‌وقت فکر نکرده‌اید که او زشت است یا که او زیباست. چند روز پیش، وقتی از کارخانه برگشتید، در جعبه‌ی پست، که چوبی‌ست و هفت سوراخ دارد، حس کردید، نامه‌یی‌ست. (شما معمولن خیلی کم نامه دارید). از همان وسط پله‌ها پاکت را باز کردید و می‌خاندید (شما عجولید). خیشاوند محترم قلبن شرمنده‌ام از اینکه مزاحم وقتتان میشوم ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم توسل به‌شما یگانه چاره‌است شما تنها بازمانده‌ی خاندان شریف ما هستید، شاید دیگرانی هم باشند ولی من متأسفانه آنها را نمی‌شناسم. جریان از این قرار است که یک مشکل خیلی جدی در زندگی‌ی من به‌وجود آمده است که برای حل آن به کمک و لطف شما احتیاج دارم البته اگر آن را از من دریغ نکنید، خاهش می‌کنم یکی از عصرهای هفته‌ی آینده را به منزل محقر ما تشریف بیاورید، من شرح واقعه را می‌گویم و از فکر روشنتان برای حل این مشکل استمداد می‌خاهم. شاید نشانی‌ی ما را فراموش کرده باشید به‌هرحال من یکبار دیگر آن را برایتان تکرار می‌کنم. میدان کافور، کوچه‌ی شائوم، شماره‌ی ۱۱۵.
شما در تمام بعدازظهرها کار جدی نمی‌کنید (نامه را روی میز می‌گذارید). شما دوستان زیادی ندارید، ولی به‌خاطر آن عاطفه، آن عاطفه‌ی غمگین نظم که در حیات شما هست، یک روز را برای سلمانی می‌گذارید، یک روز را برای گردش در پارک، و تعطیل آخر هفته را برای رفتن به سینمای قدیمی‌ی محله‌ی خودتان که هفته‌یی یک بار فیلم عوض می‌کند، و همین‌طورست انبوه زندگیها که پشت پنجره‌ها می‌گذرد. و شما همیشه، با قطار که از کار برمی‌گردید، بعد تصویر محوتان که روی شیشه افتاده‌ست، پشت پرده‌های توری و در نور نارنجی‌ی چراغها، آن تلاشهای کوچک را، آن سایه‌های آبی‌ی لرزان را می‌بینید.
زنی روی پله‌ها نشسته ته دالان. شما انتظار دارید باز همان عروسکهای کهنه‌ی مخملپوش را ببینید، همان گلهای اطلسی و همان کلافهای سیاه. او جلو می‌آید، با لباس خاکستری‌ی گشاد، اما با دستهای هنور چه کوچک، که بعد که ول می‌کنید، مثل دوشاخه یا دو لاشه بی‌حرکتی فرو می‌افتند. زیر نور فانوس، آن صورت همیشه زرد خاکستری شده. در زیر چشمها، در بناگوش، و در منحنی‌ی چانه، خاکستری‌ی سرد می‌شکند، و با زرد میامیزد. شما از پله‌ها بالا می‌روید. او که در را باز می‌کند، صدای چک‌چک آب می‌آید. لامیا می‌گوید شیر هرز شده. بوی شاش می‌آید، از بچه‌یی که در آن گهواره‌ست. رو به گهواره می‌روید که او را از نزدیک ببینید. نور اتاق کمست و او را در سنگینترین خاب شیرخارگی، با صورتی که پیرتر از صورت یک پنجماهه است. شاید زیر پوستش، به رگهای آبی‌ی تن، شیر کافی جاری نیست. لامیا یک هیزم خشک در بخاری می‌گذارد و شما بر یکی از دو صندلی‌ی روبرو می‌نشینید. او ساکت است. سر به‌زیر انداخته. چه شده؟ او سرش را بالا می‌گیرد، پره‌های بینی‌اش لرزان. من باعلاقه به همه‌ی مشکلات شما گوش می‌کنم.
جریان طولانی‌ست- لامیا می‌گوید- خیلی خسته می‌شوید اگر همه را برایتان بگویم؟ جواب این جور سوآلها دشوارست. شما اگر به‌راحتی بگویید که خسته نمی‌شوید، کمتر کسی باور می‌کند. اگر بگویید که می‌شوید، تا حدی نومیدکننده‌ست، پس شما زیاده می‌روید که- نه تنها خسته نمی‌شوید، بل که عجیب به‌شنیدن آن اشتیاق دارید. باید از دورتر شروع کنم. سرش بالاست. یکراست در آتش نگاه می‌کند. یادتان می‌آید عروسی‌ی ما را در سه سال پیش؟ راستی شما این‌جا نبودید، همان سالی بود که تعطیلات میلاد را رفته بودید سفر. شوهرم راننده بود. برای کارخانه‌ی لباس کار می‌کرد. خیلی جوان بود، تنش ترد و گرم و زنده. ما عاشق هم بودیم، تا هفت ماه. همیشه هفت ماه اول بهترین ماههاست. بعد زندگی می‌کردیم. پسرکم کار می‌کرد. من پیراهنهاش را می‌شستم. یک‌روز یک کفش قهوه‌یی خریده بود شبیه نیمچکمه‌ی نظامیها. این خوشحالمان می‌کرد. مثل سربازها دور اتاق راه می‌رفت. بعد می‌ایستاد رو به‌من سلام نظامی می‌داد. هر دومان می‌خندیدیم. خیلی دلش میخاست یک کت زیپدار هم داشته باشد. باور کنید عین نظامیها شده بود.
رنگ چهره‌ی لامیا تازه می‌شد و خاکستریی دور چشم از پوست فاصله می‌گرفت. خنده‌خنده می‌گفت: می‌دانید این جریان خیلی مضحک است، ولی فقط برای شما می‌گویم.
ما زندگی می‌کردیم. همین‌طور زندگی می‌کردیم. می‌دانید چطور. بعد بچه آمد. خوشحالی‌ی ما به‎اندازه‌ی تمام زن و شوهرهای جوانی بود که صاحب اولین بچه می‌شوند. او می‌ایستاد دم گهواره. همان‌طور که شما چند لحظه قبل ایستاده بودید. بچه دستهاش را در هوا تکان می‌داد: او می‌گرفتشان می‌بوسید، تمام سرانگشتهاش را، که پنج برابر کوچکتر از آدمهای بزرگ بود، همان‌قدرهم منظم و کامل. او گاهی غمگین می‌شد. هوا که ابری بود، از پنجره نگاه می‌کرد بیرون. گوشه‌های آسمان بنفش بود. می‌گفت امشب باران مفصلی می‌بارد. بیشتر هم می‌بارید. منظره‌ی پنجره‌ی کوتاه ما همین خانه‌ی تازه‌سازی بود که می‌بینید. گاهی می‌گفت من در این اتاق پشتم می‌شکند. فشار آهن و سیمان و شیشه پشتم را می‌شکند… تا این که پرده خریدیم. خریدن پرده داستان درازی دارد. بدبختی از همان وقت شروع شد.
یک‌روز رفتم بازار یکشنبه. آن‌جا چیزهای ارزانتر و بهتری پیدا می‌شود، هرچند که بیشتر هم بسته به اقبالت. می‌رفتم دستفروشیها را می‌گشتم. یکبار که پرده‌ها و پارچه‌ها را زیرورو می‌کردم، یک پرده‌ی سبز دیدم با گلهای ارغوانی. خوشم آمد. تصمیم گرفتم بخرم. حتا چانه هم زدم. ولی باز پشیمان شدم. فکر کردم شاید چیز بهتری پیدا کنم. رسیدم به یک دکه‌ی کهنه، پیرمردی نشسته بود روی چارپایه. عینک داشت. پرسیدم شما پرده دارید؟ آرام خندید گفت پس آمدید؟ خیلی منتظرتان بودم. من درست حالی‌م نشد. گفتم منظورتان چه بود؟ باز خندید، گفت هیچ. فقط فکر کردم آنچه دنبالش می‌گردید شاید این‌جا پیدا شود. یک پرده‌ی خوش‌نقش و نگار، که بیخودی خاک می‌خورد. لحنش لحن فروشنده‌هایی بود که می‌خاهند بنجل آب کنند.
رفتیم توی دکان. توی دوتا قفس، دوتا طوطی‌ی سبز بودند که حرف می‌زدند. او در یک صندوق آهنی را باز کرد و انواع پارچه‌های قدیمی را بیرون آورد. پابه‌پا می‌کردم زودتر آن پرده را ببینم. از ته صندوق کشیدش بیرون. خاکش را با وسواس پاک کرد. من هنوز پشتش را می‌دیدم. او دوسوی بالای پارچه را گرفت و پرده تمام قد برابرم ایستاد. تا چند لحظه ساکت بودم. نه این که فکر کنید چیز فوق‌العاده‌یی در آن بود، برایتان شرح می‌دهم: یک درخت بزرگ که از بالا تا پایین پرده را می‌گرفت، با برگهای بینهایت سبز در زمینه‌ی زرد روشن، و درخت پر از میوه‌های رسیده‌ی درخشان بود. و نور جذب‌کننده‌یی که از آن می‌تراوید رنگ خون تازه بود، انگار توی هر کدام مغناطیس گمی پنهان بود. من روی چارپایه نشستم، نفسم تند شد. فروشنده پرده را به‌دیوار زد. بعد یک لیوان آب زردرنگ دستم داد اصرار کرد بخورم حالم جا بیاید. من آب را گرفتم خوردم. اضطرابم بعد کمتر شد.
حس می‌کردم دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسم، حتا از آن فاجعه‌ی مخفی که در پرده می‌درخشید، که از پرده می‌تابید. گفتم عجب پرده‌ی قشنگی دارید، شوهرم از آن خوشش می‎آید. منتها قیمتش را باید بدانم، چون که این پرده مال قدیم است، تمام پرده‌های قدیمی هم گرانند، درصورتی که من دنبال یک پارچه‌ای ارزان مناسب می‌گشتم که رنگهای شاد داشته باشد. او گفت بله، شما حق دارید، این پرده مال هفت سال، یا هفتاد سال یا هفتصد سال پیش است، جز قواعد هفت‌گانه هم چیزی نمی‌پذیرد، ولی همان‌طور که گفتم، خوش دارم از این محیط کهنه‌ی غمناک خارجش کنم، شما هرقدر می‌توانید بدهید. من فقط چار سیناک داشتم. چهار سیناک پول زیادی نیست. ولی -عجب- دیدم فروشنده آن را قبول کرد و گذاشت توی کشوی کهنه‌ی پشت پیشخان. بعد پرده را از پشت، چارتا کرد داد دستم. برگشتم خانه. در راه خوشحال بودم. حس می‌کنید کسی که چیز خوبی ارزان بخرد، راه برگشت به‌خانه چه‌خوشحالست؟ خب، من هم خوشحال بودم. تمام راهی را که شما آمدید، من هم آمدم. من هم از کوچه گذشتم. من هم در باد و باران بودم. ولی انگار همه‌چیز زلال و تحمل‌پذیر بود، انگار طبیعت با من یک عاطفه‌ی پنهانی داشت. توی کوچه پیچیدم، پنجره‌ها یک‌درمیان روشن می‌شد. با غروب پاییز آشنایید. پاییز دیگر بوی غذا از آشپزخانه‌ها نمی‌آید، صدای شرشر آب حمام نمی‌آید، دیگر پنجره‌ها بسته‌ست. ولی در آن‌وقت هیچ‌چیز برایم دلگیر نبود. سکوت سرگرمم می‌کرد. پرده در دستهام بود. شاید فکر کنید سنگینی می‌کرد، اما برعکس آنقدر سبک بود که مقداری از وزن مرا هم با خودش می‌برد.
خانه که آمدم، بچه هنوز خاب بود. بیشتر خابست. فکر نمی‌کنید برای یک مادر کم‌دردسرترست؟
شما بچه‌های آرام را دوست ندارید؟ می‌بینید چه خاب قشنگی دارند؟ پرده را زدم به پنجره. تمام زاویه‌ها در دستهام بود، تمام اندازه‌ها در ذهنم. پرده را آرام و کامل آویختم. همه چیز اتاق را عوض می‌کرد، نوری که از میوه‌هاش می‌تابید بچه را بیدار کرد. چشمهاش با تمام حدقه باز شد. می‌خواست میوه‌ها را بگیرد. در این حال چشمها آن حالت گوسفندوار شیرخارگی را نداشت. نگاهش دنبال لرزش چین‌های پرده بود، در حرکت باد. من نشستم در انتظار شوهرم کاموا بافتم، یک پیرهن نارنجی برای زمستان بچه و یک کلاه. این طوری گردن بچه از باد حفظ می‌شود. شما موافق نیستید؟ تا این که شوهرم آمد. شرح این قسمت خیلی سخت است.
او توی اتاق که آمد، یک نور غریبه می‌دید و نمی‌دانست از کجا می‌تابد. گیج شده بود. اولین باری بود که گیج دیدمش. شوهرم هیچ‌وقت گیج نبود. شما اگر یک‌دفعه دیده بودیش، می‌توانستید قضاوت کنید. بعد که به‌چپ نگاه کرد، پرده را دید. پوست سفید بی‌آفتابش دگرگون شد. او اهل شمالی‌ترین شهرهاست. پوستش آنقدر سفیدست که شما هیچ‌وقت متوجه رنگ‌پریدگیش نمی‌شوید. در آن حال، عرق با چرک موهاش میامیخت و در راستای گردن پایین می‌آمد و پره‌های بینی‌ش، که صافترین و کشیده‌ترین بینی‌ست، می‌لرزید. به زانو زمین نشست. گوش داد. هیچ‌کس نمی‌دانست چه صداها می‌شنود. پرده در صافترین رنگش می‌درخشید. انگار که بازمانده‌ی جشن میلاد اولین یا هفتمین انسان بود. هر میوه‌ی شاداب پرده انگار که در نسیم یخ می‌لرزید. انگار که نفس پیری بود و تمام هفت‌سالگی را با خود داشت. هر میوه، هفت‌ساله‌یی کامل بود.
پر از نور، پر از خون و پر از جادو، ای هفت‌ساله‌های رها در وزش بادهای سبز، در وزش بوستانهای کدو و خیار نیمرس، ای هفت‌ساله‌های رها در اولین ماههای بهار! همین‌طور که شوهرم را با خود بردید. نشسته بود و تنش می‌لرزید. من صدای حرکت برنده‌ی خون را در رگهاش، که مرتعش بود، می‌شنیدم. من نمی‌دانستم چه کار باید کرد. اولین بار بود که نمی‌دانستم چه کار باید کرد. من همیشه مقاومت می‌کنم. من حادثه را با خاموشی و خونسردی می‌پذیرم و تسلیم می‌شوم. ولی آن‌شب، آن‌شبی که نمی‌دانم اسمش چه می‌تواند باشد (من عادلم، برای همین است که نمی‌گویم شب شومی بود)، همان‌شب بود که شوهرم عوض شد. می‌لرزید و من تمام بالاپوشها را روی شانه‌اش انداخته بودم. بیرون باران گرفته بود.
با هراس گفت باید بروم توی باران، باران می‌شویدم. باران آزادم می‌کند. و با همان چکمه‌ها و بارانی‌ی کهنه زد از خانه رفت بیرون. من هم رفتم دنبالش. سرش را رو به آسمان می‌گرفت و باران می‌شستش. زیر چراخهای چارراه، نیمرخش رنگ نداشت، موهاش تاب خورده بود و تا روی شانه‌ها و پشت گردن می‌ریخت. از کوچه‌های کوچک بادخیز می‌گذشت و من دنبالش می‌کردم. ما به‌هم علاقه داشتیم. قبلن هم گفته بودم. دوسوی هر کوچه، پنجره بود و دیوار و دودکش. دیوارهای دوسو هر چه بالاتر می‌رفت به‌هم نزدیک می‌شد، به آسمان فشار می‌آورد، و آسمان یک نوار باریک بنفش بود. از بیراهه می‌رفت، از غریبه‌ترین جاها، از کنار رودخانه‌های متروک و قایق‌های ازکارافتاده. او از همه‌جا می‌رفت و من پی‌اش بودم و آنقدر رفتیم که آسمان روشن شد. من تر شده بودم. چسب کفش‌هام وارفته بود و پاشنه‌هاش لق می‌زد. درشان آوردم، پابرهنه می‌رفتم. پیش پلی ایستادیم، روز را دیدیم از پشت دودکشها و کارخانه‌ها میامد بیرون. فقط روز، نه آفتاب. او برگشت به‌من نگاه کرد. بعد دستهام را توی دستهاش گرفت. نگاهش به آسمان بود، پیشانی‌ش ساده و ترد مثل پیشانی‌ی قدیسین، و من می‌دانستم اگر یک ضربه به آن بزنم طنینش تا هفت کوچه و تا هفت بیراهه می‌رود. پسرکم پیشانی‌ی ساده‌ش را رو به نور گرفته بود و لبخند می‌زد- لبخند که زجردهنده بود و ما هر دو می‌دانستیم طبیعی نیست. او برای جلوگیری از انفجار پوست لبخند می‌زد و چیزی که برایش اهمیت داشت حفظ تعادل بود.
ما باز پیاده بودیم و ما باز از درازترین کوچه‌ها می‌گذشتیم. روی پله‌ها همه شیشه‌ی شیر بود. یازده‌ ملیون شیشه. یازده ملیون خابنده. یازده ملیون خابیده که با صدای ساعت بیدار می‌شوند. بعد در راهروها و آشپزخانه‌ها همه بوی گوشت و تخم‌مرغ می‌پیچد و دستمالهای کاغذی همه از لوله بازمی‌شوند. ما هردو می‌دانستیم و به‌هم نگاه می‌کردیم. لبخند پسرکم روشنتر شده بود. به یک چارراه نیمه‌روشن رسیدیم و او تنگترین و سختترین خیابان را انتخاب کرد. چقدر همه‌ی آن خیابانها بادگیر و بیرحم بود! ما می‌رفتیم و ما به‌تدریج راه را می‌شناختیم. خیابان بازارهای یکشنبه که روزهای دوشنبه، مثل گورستانهای غریبه، خلوت بود. از دور سایه‌ی مردک را دیدم که روی همین چارپایه نشسته بود. شوهرم که رسید، بلند شد رفت از ته دکه‌ش یک لوله کاغذ زرد آورد. شوهرم آن را گرفت. تعادل لبخندی‌ش را هنوز نگه می‌داشت. طومار را باز کردیم و هر دو باهم خاندیم: آکادیا. کوچه‌ی قائم. سلیمه.
از آن‌جا رفتیم و پسرکم دیگر احتیاج به‌لبخند نداشت. با قطار برگشتیم. همه‌ی صداها و ترمزها و رنگها را تحمل می‌کرد. تا رسیدیم خانه، شروع کرد به باز کردن تمام کشوها، آن‌هم با چه سروصدایی. فکر خاب بچه نبود. همیشه فکر می‌کنم آن لحظه چه ظالم شده بود. توی پنجمین یا آخرین کشو آنچه را که می‌خاست پیدا کرد: یک نقشه‌ی کهنه‌ی جهان‌نما. گشتیم آکادیا را پیدا کردیم. یک شهر کوچک حاره بود و او سفر را شروع کرد. تفصیلش را برایتان نمی‌گویم. حس می‌کنم خسته شده‌اید. او ده روز پیش رفت- یک‌روز مثل همه‌ی روزها، نه گرم نه سرد فقط کمی ابری، چمدان کوچکش دستش بود و دستها رعشه داشتند. اتوبوس ساعت ۷ راه افتاد. من گریه نکردم. تمام مدتی که سفر در گیرودار انجام بود گریه نکردم. رفت نشست پشت شیشه‌ی اتوبوس. پشت شیشه‌های کلفت، صورتش همیشه کمی آبی می‌شد و پیشانی‌ش مثل همیشه ساده بود.
***
همه‌اش همین. الان درست ده روزست که رفته، گفتم. من از ذخیره‌ی پولها استفاده کردم. شاید او یک پاییز دیگر برگردد. شاید او خودش را در آکادیای کوچک پیدا کند. شاید هم بخاهد روز مرگش را باز بین ما باشد. کسی از آینده خبر ندارد. فقط مسئله اینست که من دیگر پول ندارم، دنبال کار می‌گردم. شاید شما بتوانید در همان کارخانه‌تان یک کار کوچک برای من پیدا کنید.
پیش خود فکر می‌کنید پیشنهاد بیراهی نیست. قبول می‌کنید. لامیا شاد می‌شود دلش میخاهد باصمیمیت دست‌های شما را بگیرد. فکر می‌کنید شاید برایتان ملال‌آور نباشد که تنها نامه‌ی شوهرش را بخانید.

***
«من از راه دراز سفر هیچ نمی‌گویم، لامیا. تنها بگویم از آکادیا و از آن آفتاب سبز، که مثل طوطی‌ی هندی‌ست، و غروب ندارد.
صبح بود که رسیدم. در آکادیا صبح و شبی نیست. می‌گویم و دلم میخاهد باور کنی، چون صبح بهترین وقت‌هاست برای رسیدن به شهری چون آکادیا. من در میدان بودم و آفتاب از میان شاخه‌های نخل می‌تابید. زنهای قهوه‌یی با سبدهای زرد پر از قهوه می‌گذشتند. تو زن قهوه‌یی را که قهوه می‌برد دوست نداری؟ – زنی که بوی قهوه می‌دهد. زنی که از زیر پوستش قهوه عبور می‌کند. من می‌ترسیدم از آنها چیزی بپرسم. می‌ترسیدم تیزی‌ی صدایم آن بدنهای نازک و ترد را بشکند.
«یکی مرا دید حیران کنار پل ایستاده‌ام به نیزار نگاه می‌کنم. دست مرا گرفت و از کوچه‌ها عبورم داد، که پر از نخل بود و پر از شاخه‌های سبز سیرانیا، و پیش یک کوچه‌ی مثل همه‌ی کوچه‌ها رهایم کرد. گفت قائم، و صدایش پیچید. گفتم قائم، و صدایم پیچید. در میان برگهای سبز سیرانیا می‌رفتم و تنها اسمی که به‌یادم بود سلیمه بود. خارها را از پا دور می‌کردم و تا انتهای کوچه می‌رفتم. تنها یک خانه بود و درش باز و زنی که در هاون چیزی می‌کوفت، و صدای کوب‌کوب تا هفت اتاق می‌رفت. و از ذره‌ذره‌ی آجرها می‌گذشت. من سلیمه را شناختم.
«چه می‌شود از سلیمه گفت؟ از آن پوست سخت و چشمان ساعتی؟ از طلوع آفتاب قطبی و دایره‌ی ظهر؟ از آن پیاله‌ی شیر گرم؟ از مربی‌ی هفتاد کودک؟ از نهایت پیچیدگی، از نهایت سادگی؟ او مرا به‌یک آلاچیق سبز برد، جایی که درخت بر خاک ایستاده بود. نور ذره‌ذره‌ی برگهاش را به ارتعاش می‌گرفت، بعد از تنم می‌گذشت و سرانگشت‌های من پر لذت می‌شد. من بافته می‌شدم، از نو بافته می‌شدم. آن هفتاد کودک هفت‌ساله، آن هفتاد خوشه‌ی نارس، مرا از نو می‌بافتند، و من از نور منبسط می‌شدم. لذت از همه اندامهام می‌گذشت- لذت کامل تمام- شاید تو فکر کنی که انحراف است این، پس من اولین منحرف گیاهی‌ام، لامیا!»

***
شما نامه را می‌خانید، بعد می‌گذارید روی بخاری. چندباری آماده‌ی گفتن می‌شوید. کلمه را ولی به سرفه‌ی اول در دهان خفه می‌کنید، فقط بار چهارمست که می‌گویید پس پرده کجاست. لامیا می‌رود یک شیشه‌ی کوچک، شبیه شیشه‌ی مربا، از آشپزخانه میاورد. شما دست در شیشه می‌برید و خاکستر نرمی را میان انگشتهای خود می‌سایید. شما با خودتان می‌گویید این نرمترین خاکستری است که تابه‌حال دیده‌ام، دیگر این خاکستر نیست، شاید که حباب هواست.
شما بلند می‌شوید، باچشم دنبال بارانیتان می‌گردید، پایین تخت پیداش می‌کنید و می‌پوشید. یک‌بار دیگر دست‌های لامیا را می‌گیرید. می‌گویید پس تا صبح دوشنبه! شما از دالان می‌گذرید. شما در کوچه‌اید و باد هم انگار سختتر شده. شما با خود می‌گویید این دفعه با قطار برمی‌گردم، و قدمهاتان تند می‌شود. شاید که فراموش کرده‌اید دفعه‌ی پیش، در مقابل باد سخت، سخت بوده‌اید.

از مجله تماشا- شماره ۱۲- ۲۰ خرداد ۱۳۵۰

جفت | غزاله علیزاده


شنوندگان عزیز! به کلمه‏ های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه می دونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی می خواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری می کنه که با کارای قبلی‏ش فرق داره. هرکی یه کاری می کنه که‏ با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان، اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده. عین لوطی عنتریا حرف می زنی، کاش یه کم فهم داشتی. نَیر گفته هرکی بلند داد بکشه می فرستنش دیوونه‏ خونه. دیوارای بلند داره. دیواراش‏ چسبیده به سقف آسمون. سرشو میتراشن روپوش خاکستری تنش می کنن، تاب تحمل‏ اون تشنج‏ها رو ندارم. زورقمو به آب سپردم. به آب خالی که مرده ‏شورا توش دلاکی‏ میکنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکرالشکار. تصدیق نمی ‏کنین آقایون؟ تصدیق‏ نمی‏ کنین سروران محترم؟ نیر همیشه میگه تو دیوونه‏ خونه دو تا جا نگه داشتن و اگه ما خیلی حرف بزنیم می ‏برنمون اونجا.

نیر ازکوچه ‏های پیچ ‏درپیچ برفی می گذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوه‏ ای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدرومادرش مردند با برادرهای دیوانه‏ اش‏ توی یک خانه قدیمی زندگی می کرد. جلوی در چوبی ایستاد. آن را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درختهای بید وکاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخ ‏زده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اطاق غیرمسکون‏ بود. دراطاق ششم او و برادرهای دیوانه ‏اش زندگی می کردند. وسط ایوان‏ چهارپایه ‏ای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود، داشت سخنرانی‏ می کرد. حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی‏ چهارپایه رفت.

آقایون محترم! خواهش می‏ کنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این‏ ابراز احساسات بنده رو خجل می کنین. شروع می‏ کنیم. می ‏شمریم. یک، دو، سه. بی ‏حرف. بی‏ حرف لطفاً، چون ذهنم پراکنده و ادیبانه‏ س، تمام مطالب یادم می ره. من معلم مشق مدرسه ‏های دولتی ‏ام. یک عمر باشرافت زندگی کردم. ببخشید آقا، گره کراواتتون شل شده و لطفاً محترمانه ‏تر بنشینین. شما در برابر یک ادیب‏ و سخنران قرار گرفت‏ین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبه ‏های‏ هشتاد اسب خرخرکنین. آدمای چاق تن ‏پرور! شما نبودین که ننه منو کفن کردین؟ یادتون نمیاد؟ و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون‏ گردنبند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمی کنه؟
هق‏ هق؟این صدای گریه از کجا میاد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره‏ میکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفه ‏ت کنه. این‏ سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همه ی این حرفها رو جلو من می زنین تا دلمو بسوزونین؟
برادرها سرشان را پائین انداختند. نیر چند لحظه ‏ای خاموش ماند، بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و با مهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی می‏ کنیم.
تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوشهایش را می‏ خاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلک‏ های اغراق‏ آمیز، تنفرش را به کارهای او نشان می داد. نیر بشقابها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف می آمد. به ساعتش نگاه‏ کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت، حالا وقتشه، چون تمام مردم خوابن و نمیتونن شما رو ببینن. برادرها از شادی به هوا پریدند و در وسط اطاق شروع‏ به رقصیدن کردند. نیر گفت بسه دیگه. باید زود بریم.
حامد می‏ خواست با پای برهنه بزنه بیرون. نیر او را نگه داشت، کفش و جورابش را پوشاند. پالتو تنش کرد و سه نفری به راه افتادند. از حیاط که می گذشتند حامد زد زیر آواز. محمود آرنجش را گاز گرفت، نیر باعصبانیت گفت: اگر قراره‏ از حالا شروع کنین بهتره برگردیم. حامد و محمود با التماس قول دادند که‏ عاقل باشند.
از خانه بیرون آمدند کوچه ‏های پر از برف مثل طنابهای سفید توی هم پیچ‏ می ‏خورد و تا دوردست پیش می رفت.
نیر گفت: یکی از کوچه‏ ها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم.
حامد کوچه ی دست چپ را انتخاب کرد. وسط آن یک برج و گنبد قدیمی بود. محمود با گریه گفت از دست راست بریم تا به خیابون برسیم. نیر گفت اصلاً به حرف‏ هیچ کدومتون نیست، از کوچه وسطی می ریم که یه کوچه ی بن ‏بسته. وارد کوچه شدند. در فاصله ‏های معین روی تیرهای چوبی چراغهای آبی کم‏ نور می سوخت. برفهای‏ انبوه کوچه آبی به نظر می آمد. محمود شروع به معلق زدن کرد. وسط کوچه یک‏ انبار آب تاریک بود که سی- چهل تا پله می خورد. حامد سرش را توی آب ‏انبار کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید و طنین انداخت. نیر بازویش را نیشگون گرفت. کی می خوای دست از خل بازی ورداری. مگه نمی‏ بینی همه ی مردم‏ خوابن .از برادرت یاد بگیر! حامد باغیظ به محمود نگاه کرد. بعد شروع کرد به معلق زدن. مثل فرفره توی برفها می‏ غلطیدند . نیر دلش را از خنده گرفته بود.
چند دفعه تا ته کوچه رفتند و برگشتند. حامد باخوشحالی گفت: یه چیزی به فکرم‏ رسید. مسابقه می ندازیم.
مسابقه ی چی؟
مسابقه ی بوم غلتونک. ما همینجوری روی زمین می‏ غلتیم. هرکس زودتر رسید برنده‏ س.
نیر گفت: باشه شروع کنین. یک. دو. سه.
به سرعت روی زمین می ‏غلتیدند. برفها لوله می شد و به اطراف می پاشید. محمود زودتر رسید. از خوشحالی بالا و پائین می پرید و داد می زد برنده. برنده. حامد با چشمهای مشتعلِ غضبناک به او نگاه می کرد. نیر گفت: بارک الله پسر خوب، تو برنده شدی. حامد زیر لب غرید. اونو بیشتر دوس داره. اون پدر سگو بیشتر دوس داره، از اولم می دونستم. بعد داد کشید. قبول نبود. تو تقلب‏ کردی. دو مرتبه مسابقه می دیم.
– چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که باختی مجبوری‏ اینو بگی. حسودو بردن جهنم. (رو به نیر کرد)گفت: چیش کمه نیر؟
هیزمش تره.
آها هیزمش تره!
ولی اون فضول بود.
نیر گفت: بسه دیگه. تو رو خدا سر موضوع به این کوچیکی دعوا نکنین. حالا چه فرق می کنه که کدوم برنده بشین.
حامد گفت:چرا، واسه من فرق می کنه.
محمود گفت: پس حالا که فرق می کنه، از حسودی بمیر. دق کن!
حامد با مشت توی صورتش زد. محمود داد کشید حالا منو می زنی؟ اگه‏ جرأت داری بیا جلو- و لگد محکمی به شکمش زد. از شدت درد خم شد و روی زمین‏ افتاد. نیر با التماس می گفت: تو رو خدا بس کنین. ازتون خواهش می کنم. آخه‏ مردم بیدار می شن. حامد از زمین بلند شد و به طرف محمود رفت. باهم گلاویز شدند. نیر خودش را وسط معرکه انداخت. ولی زیر ضربه‏ های مهلک مشت آنها نتوانست‏ مقاومت کند.هر دو قدرت وحشتناکی پیدا کرده بودند. نیر کنار دیوار ایستاد و شروع‏ به گریه کرد.
برادرها روی برف درهم می‏ پیچیدند. هر دو مثل اسب نفس‏ نفس می زدند و با چنگ و دندان سر و صورت هم را مجروح می‏ کردند. یک سنگ بزرگ کنار دیوار بود. حامد پای محمود را گرفت. او را کشان‏ کشان به طرف سنگ برد. نیر جیغ کشید و التماس می کرد. محمود دست‏ وپا می زد. چشمهایش از حدقه بیرون‏ آمده بود. نور مات چراغها روی صورتش می تابید. کوچه مثل گورستان خلوت بود.
حامد سر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی سنگ کوبید. صدای‏ خرد شدن جمجمه‏ اش شنیده شد. نیر شیون‏ کنان صورتش را چنگ زد. خون گرم‏ تیره روی برف جریان یافت. حامد با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خون‏ خیره ماند.
محمود برای بلند شدن تقلا کرد. حامد باز هم سرش را به سنگ کوبید. چند ناله ی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد. دست و پایش را تکان داد. بعد بی ‏حرکت‏ روی برفهای آشفته ی خون ‏آلود افتاد.
حامد خودش را کنار دیوار کشید. با بهت به یک نقطه خیره ماند. نیر می لرزید. قلبش تا حد خفگی می زد. مغزش تیر می کشید، حس می‏ کرد یک مایع غلیظ مذاب‏ در سرش جریان پیدا می‏ کند. تعادلش را از دست می داد. به تدریج سبک شد.
به جسد نزدیک شد. روی زمین نشست. با انگشتهای چنگ‏ شده برفها را به اطراف پاشید. سعی کرد جسد را با برف بپوشاند. پاهایش را بهم چسباند و روی‏ آنها برف ریخت. جسد تا کمر زیر برف مدفون شد.
سرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را به حامد دوخت. مدتی ساکت‏ ماند بعد ناگهان بشدت خندید. گفت ای ناقلا بالاخره کارشو ساختی. باز به زمین‏ نگاه کرد و لرزان و وحشت زده عقب‏ عقب رفت.
تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشو می‏ لیسن. حیوونائی با بدن گرگ‏ و سر آدم دارن خونشو می ‏لیسن. اونا رو می ‏بینی؟
حامد آهسته گفت: من که چیزی نمی‏ بینم. تارانتولا دیگه چیه؟
نیر انگشت اشاره‏ اش را به طرف جسد گرفت. چطور اونا رو نمی ‏بینی؟ کوری‏ یا خودتو به نفهمی می زنی؟ حامد با پوزخند تکرار کرد، تارانتولا، تارانتولا.
نیر به آسمان بنفش شب نگاه کرد. پرنده ‏های عظیم سیاهی را دید که دایره ‏وار دور آنها می‏ چرخند. چند دفعه دور زدند تا روی دیوار بلند روبرو نشستند. یکی از آنها با خنده گفت: بچه ‏ها بیاین نیگا کنین. اینجا یکی برادرشو کشته. موتسوویت‏ ها، همه ‏تون جمع شین.
«پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد» نیر به‏ حامد گفت: موتسوویت‏ها رو چطور؟ اونارم نمی ‏بینی؟ — من؟ من هیچی رو نمی ‏بینم.‏ من کورم.
یکی از دریچه ‏ها باز شد. پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ بیرون‏ آورد و با دهان گشاد وبی ‏دندانش خندید. نور فانوس در آن حفره ی سرخ خالی‏ می‏ تابید. گفت: شب‏ بخیر. شبتون بخیر دوستان خوب من. امیدوارم راحت بخوابین.
دریچه را بست و فانوس را خاموش کرد. خواهر و برادر به راه افتادند. از جلوی آب‏ انبار که می گذشتند، نیر سرش را داخل آن کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید. حامد به خنده افتاد و از او تقلید کرد هو-هو-هرکدام به نوبت فریاد می کشیدند. خسته که شدند باز به راه افتادند. همانطور که می رفتند حامد دست نیر را گرفت و بامهربانی گفت: حالا که محمود نیست تو جفت منی، مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت. آره.

 از مجله آرش
فروردین۱۳۴۷- شماره ۱۶

سفر اعشار | غزاله علیزاده

باران مي بارد. خانم «صفر» مي رود كنار پنجره، به ساعت خيره مي شود؛ هنوز وقت دارد. تنها زندگي مي كند. چاي را بي شكر مي نوشد. شب ها دير مي خوابد. در اتاق قدم مي زند تا باران ريز بند بيايد. از خانه بيرون مي رود. پا به خيابان مي گذارد. از كنار خانه هاي خاكستري مي گذرد. گاه هواكش ها بوي آشپزخانه را زير بيني او مي زنند. زن صورتش را رو به باد مي گيرد. از خنكاي آغاز شب لذت مي برد. در انتهاي خيابان به راست مي پيچد. سر در خانه ها با كورسوي چراغ هاي آبي روشن است. پشت نرده ها ساقه هاي علف با نسيم موج برمي دارد. زن قدم ها را سست مي كند. برابر دري سفيد مي ايستد. گچ كاري تاقي ها شبيه نمازخانه است. روي سردر نوشته شده « بيمارستان زمان».

تو مي رود. از حياط عبور مي كند. وارد بنا مي شود. دستگيره ي اولين در ِ سمت چپ را پايين مي كشد. وارد اتاق مي شود. روي صندلي مي نشيند. سرسري به دور و بري ها نگاه مي كند. در انتظار نوبت به شوهر سابقش مي انديشد و قرص هاي ضدآبستني. در ِ روبه رو باز مي شود. مردي سفيدپوش پا بر آستانه مي گذارد و مي گويد: «نفر بعدي!»
دختربچه يي از جا مي جهد، با شتاب تو مي رود. عروسك او روي صندلي جا مي ماند. نيمرخ دختر آشناست. خانم از زن هم جوار خود مي پرسد:«اين بچه كسي را ندارد؟»

زن جواب نمي دهد. انگشت را بالا مي آورد. بر سينه اش مقوايي چسبانده اند، با عنوان «خانم “صفر” در سي سالگي». خانم به چهره ي او خيره مي شود؛ اجزاي صورت با دخترك يكي است.

نگاهش اتاق را دور مي زند. روي سينه ي همه يك اسم نوشته شده: «خانم “صفر” در بيست سالگي»، «خانم “صفر” در چهل سالگي»، «خانم “صفر” در هفتاد سالگي»… مي رود به دستشويي و خود را در آينه مي بيند، به همه ي آن ها شبيه است. برمي گردد و سر جايش مي نشيند. زني سالخورده بافتني مي بافد؛ چهره ي پرچين و ابروها درهم كشيده. بانويي جوان سيگار مي كشد، بي قرار است و پا روي پا مي اندازد.

مرد سفيدپوش بر آستان در ظاهر مي شود، صدا را بلند مي كند: «نفر بعدي»!

دختري نوجوان برمي خيزد و چابك رو به در مي رود؛ ته بافه ي موي پرپشت با هر قدم خم برمي دارد. پشت دريچه ي سيمي پشه ها وزوز مي كنند. بوي الكل از زير در روبه رو بيرون مي زند. خانم«صفر» خميازه مي كشد، مي انديشد: «چرا ساعات بيكاري اي بايد در مريضخانه بگذرد؟»

مرد سفيدپوش باز بر آستانه ي در ظاهر مي شود. جمله را كه چون طنابي سياه ته گلويش آويخته جار مي زند: «نفر بعدي».

زن جوان برمي خيزد. باد در دامن پرچين او مي افتد و ساق ها با توازن پيش مي رود. ميان باريك و خوش قواره است. در پشت سرش بسته مي شود. دفترچه ي خاطرات او روي صندلي جا مانده و با نسيم ورق مي خورد. زني ميانسال سر را با ناخن مي خاراند و پيرزن با خشم او را نگاه مي كند. چهره ي زن سالخورده براي خانم «صفر» تحمل ناپذير است. مرد سفيدپوش پياپي مي آيد و مي رود، جمله را تكرار مي كند. اتاق به تدريج خالي مي شود. فقط پيرزن مي ماند و بافتني ناتمام، خيره مي شود به سقف. پاهاي ورم كرده را از كفش ها بيرون مي آورد. لب هايش سفيد است و خشك، چشم ها كم مژه. بين تارهاي تنك ِ مو، پرهيب جمجمه پيداست. مرد سفيدپوش بانگ مي زند: «نفر بعدي!»

زن به زحمت برمي خيزد. زير جوراب هاي دودي ضخيم قوزك هاي پا و دو زانوي خميده ي او به هم مي خورد. دست بر كمر مي گيرد، چون كودكي تازه سال لنگرزنان پيش مي رود. بافتني و گلوله ي كاموا پشت سر او روي زمين مي افتد.

مهتابي ها روشن مي شود. پس از مدتي در را چارطاق باز مي كنند. مرد و هم كارش تخت رواني را به سمت راهرو مي برند. زير ملافه، جسدي لاغر با هر تكان به چپ و راست مي رود. اندام و صورت و موها در پارچه پيچيده شده. تنها دست راست او از تخت روان آويخته، بين پنجه هاي خميده ذره هاي زرين كاموا برق مي زند.

جسد را بيرون مي برند. پيرمردي مي آيد و كف اتاق را با زمين شوي برق مي اندازد. ته سيگار، كاموا، عروسك و دفترچه را برمي دارد، چراغ را خاموش مي كند. خانم «صفر» از دري كه وارد شده خارج مي شود. در راه بازگشت سردر ِ خانه ها روشن است.

 از مجله‌ی آدينه، مرداد ۱۳۷۷- شماره۱۲۹

| غزاله علیزاده | جزیره |

فصل اول

بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: «بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم اینجا بودی، من با دسته‌ی – به قول خودت – «وحشی‌ها» سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا می‌‌خواهم بدانم آنجا چه تغییری کرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟»
دختر دست‌ها را درهم فرو برد، روی نوک پا ایستاد: «کی می‌رویم؟»
«خیلی زود.»
حوالی ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدریجا ابری شد. در بندرشاه، کجبار، روی بام‌های سفالی، گندم‌زارهای درو شده، شیروانی‌ها و ناودان‌ها بارش آغاز کرد. خیابان‌ها خلوت شد و گاه دسته‌هایی از زنان، شال ارغوانی بر سر، گونه‌ها برآمده، چهره‌ها به تردی نان گرده‌ی تازه، از خم خیابان‌ها و کوچه‌ها دوان می‌گذشتند. نسترن پیشانی را تکیه داد به شیشه‌ی سواری: «حتا چشم‌های پیرزن‌ها هم می‌درخشد! کاش ساکن اینجا بودیم.»
بهزاد، سر پیچ، چرخشی به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال می‌شدی؛ مگر کار به دادت می‌رسید، کار سخت و دائمی. گاهی حسرت اینجور زندگی را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشت‌ها را از هم گشود) یکی شدن با خاک و باران و آفتاب، اتکا به قدرت دست‌ها، خیش زدن و بذر پاشیدن، زمانی دراز به انتظار رویش گیاه نشستن؛ شب‌ها از زور خستگی به خوابی سنگین فرو رفتن، بی کابوس و بی رویا. حیف، نه همت و نه عادت داریم.»
رسیدند کنار ساحل. بهزاد سواری را نگه داشت، چتر را برداشت و پیاده شدند. رو به زمین ماسه‌یی دویدند. ریل‌های خط آهنی، بی مبدا و بی‌مقصد، بین علف‌ها قطع می‌شد. قطاری اسقاط، دریچه‌ها شکسته، در باد و باران و آفتاب رها شده بود.
بهزاد انگشت‌ها را بالا آورد: «رسیده به آخر دنیا. آنقدر صبر کرده تا بین شکاف‌هایش علف سبز شده، مثل کسی که تمام عمرش را صرف رویایی ناتمام کرده.»
دختر در پناه چتر تیره لبخند زد، دندان‌ها و چشم‌ها درخشید: «چرخ‌هایش از کار افتاده، فرو رفته توی زمین، مثل اسکلت شده. باید آنقدر بماند تا گرد شود.»
بهزاد ابرو درهم کشید: «بله، مثل من.»

فصل دوم

مردی جوان، بلندبالا و ورزیده، دست‌ها سیاه از روغن موتور، به طرف آن‌ها آمد: «قایق می‌خواهید؟»
بهزاد به چشم‌های آبی و کلاه کپی مرد نگاه کرد، با شوق جواب داد: «پیدا می‌شود؟ شما دارید؟»
مرد سر را به تایید تکان داد: «من تعمیرکارم، قایق را رفیقم دارد. مخصوص بردن آب به جزیره است. آب شیرین در جزیره پیدا نمی‌شود. همراهش مسافر هم می‌برد.»
بهزاد رو به دریا برگشت. در اسکله، قایقی بیضی پهلو گرفته بود – آهن‌پاره‌یی زنگ‌خورده، حافظ دو حوضچه‌ی پرآب. گروهی پیرمرد سرخ‌گونه و ریش سفید، لب مخزن‌ها چندک زده بودند و سیگار می‌کشیدند.
بهزاد پلک‌ها را به هم زد: «قایق همین است؟»
جوان سر جنباند: «نترسید! همه سوارش می‌شوند.»
مرد رو به نسترن کرد: «نظر تو چیست؟»
نسترن دست‌ها را به هم زد: «خیلی جذاب است!»
بهزاد از جوان پرسید: «غرق نمی‌شویم؟»
جوان به قهقه خندید، دندان‌های محکم او بین لب‌های گوشتی کبود درخشید.
بهزاد چتر را بست: «چطور سوار می‌شوند؟»
مرد سوت‌زنان سراشیبی را پایین رفت، نسترن و بهزاد از پی‌اش. الواری ساحل را به قایق متصل می‌کرد. جوان داد کشید: «بروید پایین!»
چوب، خیس و خزه‌بسته بود و با تکان آب می‌لرزید. نسترن کفش‌ها را درآورد، پا روی تخته گذاشت. با جنبش پل تق و لق، جیغی کشید و خندید. سر پیرمرد‌ها رو به او چرخید. نزدیک‌ترین آن‌ها فریاد کشید: «یواش یواش بیا! تا چشم به هم بزنی، رسیده‌ای به قایق.»
دختر دست‌ها را از دو سو گشود، خندان جواب داد: «خیلی چپ و راست می‌رود، نمی‌توانم تعادلم را حفظ کنم.»
مرد سالخورده مشت بسته را گشود: «قدم به قدم! هیچ طور نمی‌شود.»
نسترن لب را گاز گرفت. آستین‌های نازک او مثل بال‌های پروانه بالا و پایین می‌رفت، سربند حریر دستخوش باد. چند قدم به آخر مانده، جستی زد و پایین سرید، نزدیک حوضچه لغزید، دیرک خیس و زنگ‌خورده را محکم چسبید: «آخ خدا! موفق شدم. از بندبازی چیزی کم نداشت.»
مردهای پیر خندیدند: «این کار هرروز ماست.»
دختر نفس عمیقی کشید: «خیلی شجاعت دارید! اگر پایتان بلغزد، با سر توی آب می‌افتید.»
یکی از بین آن‌ها گفت: «الوار ضخیم و محکمی‌ست. هیچکس را نمی‌اندازد، حتا زن حامله.»
بهزاد چتر و کفش‌های جیرش را پرت کرد درون قایق. تخته زیر قدم‌های او نرم‌نرم می‌لرزید. لولاهای پر غژاغژ بالا و پایین می‌رفتند. جوان اندیشید: «اگر افتادم، شاید لاستیک بادکرده‌یی داشته باشند.» رفت و پا بر سطح قایق گذاشت، سکندری خوران کنار حوضچه ایستاد. دختر بازوی او را گرفت. تصویر آن‌ها بر سطح آب حوضچه می‌لرزید. لبخند محو بهزاد به قهقهه منتهی شد: «هر طرف نگاه می‌کنی، آب، بیرون و تو. شبیه رویاست. (دست زیر قطره‌های باران گرفت) آسمان و دریا و حوضچه، افسوس که آبشش نداریم. این پیرمردها دارند؟ صورت‌های آرامشان اینطور نشان می‌دهد.»
نسترن کفش‌ها را پوشید، به ریش‌سفیدها نگاه کرد؛ سر رو به آسمان تیره گرفته بودند، از پلک، بناگوش و موهای تنک آن‌ها آب می‌شرید، چشم‌های کدر، خیره به ابرها. پرسید: «کجا بنشینم؟»
کسی جواب داد: «برای نشستن جا نیست. کنار دیرک بایستید.»
بهزاد پیش آمد: «در تمام راه؟!»
«سه ربع ساعت بیشتر نیست، (پسِ سر را خاراند) یا روی زمین بنشینید.»
بهزاد نگاه کرد به کف قایق: «چیزی از حوضچه کم ندارد!»
مخاطبانش خندیدند: «همه جا خیس است.»
گروهی زن پرهیاهو، سبدهای مرغ زنده و تخم‌مرغ در دست، به چابکی از تخته پایین پریدند، در انتهای قایق شانه به شانه نشستند. گردن مرغ‌ها خم شد و سر زیر بال بردند. زن‌ها بی‌وقفه با لهجه‌یی ناآشنا حرف می‌زدند. ریش‌سفیدها گوش تیز می‌کردند؛ حضور بهزاد و نسترن از یاد رفته بود، در فاصله‌ی دو حوضچه به ستونی تکیه دادند.

فصل سوم

به نشان آغاز حرکت، قایق پیش و پس رفت. در فرصت نهایی گروهی کودک درون قایق پریدند، کیف‌های کهنه در دست، شلوار ورزشی‌های رنگ‌باخته چسبیده به پاهای لاغر. مردی جوان آن‌ها را همراهی می‌کرد، عینکی دور سیمی به چشم و روزنامه‌یی خیس زیر بازو داشت، خطوط چهره سخت و بی‌تغییر؛ بر دیرکی آهنی تکیه داد و روزنامه را باز کرد، در هوای گرگ و میش غرق خواندن شد. قطره‌های ریز باران بر کاغذ فرو می‌چکید، می‌شکفت و گسترده می‌شد.
کودکان دور حوضچه‌ها می‌دویدند و تا مرز سقوط در مخازن و دریای پرتلاطم جلو می‌رفتند؛ هماهنگ با جست و خیزهای پرخطر، نسترن گردن می‌کشید و دست بر دهان می‌فشرد. سرانجام جوان عینکی سر از روی روزنامه برداشت، آن‌ها را با فریادی آرام کرد؛ بر صحن قایق نشستند، مشتی تخمه از جیب‌ها بیرون آوردند، می‌شکستند و رو به دریا تف می‌کردند.
قایق آماده‌ی حرکت شد، لنگرزنان چپ و راست می‌رفت، آب حوضچه‌ها را موج داد، پشنگ‌هایی بیرون لغزید. گذرگاه تخته‌یی را تو کشیدند و گوشه‌ی قایق گذاشتند، چند مرد جوان به راستای آن نشستند. سطح قایق پر از جمعیت بود.
نسترن کنار گوش بهزاد نجوا کرد: «دارد فرو می‌رود، ترس برم داشته.»
مرد چتر را گشود، فراز سر او گرفت: «نگاه کن بقیه چه خونسردند!»
دختر ابرو به هم کشید: «به من مربوط نیست، شاید خل‌اند! وگرنه (نگاهی به دور و بر کرد، زورق چپ و راست می‌شد و تا نیمه می‌رفت زیر آب) باید با این وضع بزنند به چاک!»
در مه و باران پیش رفتند، پس از مدتی پرهیب یک کشتی بی‌در و پیکر آشکار شد؛ وسط موج‌ها به گل نشسته بود، تنها و غربت‌زده، از گذشته‌یی دوردست، هم‌آغوش بادهای سرد.
بهزاد چشم‌ها را تنگ کرد؛ دست سایبان چهره، چتر را به نسترن داد. نگاه او تیرگی گرفت.
دختر چتر را بست: «چیزی شده؟»
جوان کشتی را نشان داد: «باید تزاری باشد.»
«به خانه‌ی اشباح شبیه است.»
بهزاد سر جنباند. معلم جوان روزنامه‌ی مرطوب را تا زد و در جیب گذاشت، شیشه‌های عینک را پاک کرد، برگشت و چشم دوخت به کشتی؛ انگار جزیی از دریا بود. خطاب به نسترن گفت: «معلوم نیست از کی به گل نشسته. مردم می‌گویند هر شب که دریا توفانی‌ست، تا صبح صدای گریه از کشتی به گوش می‌رسد؛ زنی سفیدپوش روی عرشه می‌آید و آوازی سوزناک می‌خواند.»
چشم‌های بهزاد فراخ شد: «زنی سفیدپوش؟!»
معلم خندید: «من این حرف‌های خرافی را باور نمی‌کنم. از ده سال پیش در جزیره ساکنم، به گوش خودم هیچ صدایی جز جوش و خروش توفان و موج‌ها نشنیده‌ام.»
چند قدم دورتر زنی میانسال اعتراض کرد: «همه شنیده‌اند، تمام اهل جزیره. فقط شما قبول نمی‌کنید، چون که وقت خواب پنبه در گوشتان می‌گذارید؛ می‌دانید چرا؟ می‌ترسید!»
جوان تا بناگوش سرخ شد: «کی می‌ترسد؟ من؟ همه می‌دانند در این دنیا چیزی نیست که باعث ترس حیدری شود، حتا ماموران دولتی. اما شما شاید از ترس، برای این آهن‌پاره افسانه ساخته‌اید. کاری ندارد، یک روز سوار قایق بشوید، بروید از نزدیک بیینید، فقط پوستش باقی مانده، مشتی فلز و چوب پوسیده.»
بهزاد به کشتی رو کرد؛ صدای غژاغژ لولاها در باد پراکنده می‌شد، روی خیزاب‌ها چپ و راست می‌رفت، قطره‌های کجبار، آن را نزدیک و دور می‌کرد؛ پشت دریچه‌های شکسته، گاه چلچراغی، آیینه‌یی، دسته‌ی برنجی دری، آونگ ساعتی برق می‌زد و بی‌درنگ در سایه‌ها محو می‌شد.
بهزاد پرهیب زن‌های افسونگر کشیده‌چشم و خرامان را، با کلاه‌های دوره‌دار، آویزه‌های تور و برق گوشواره‌ها در عرشه می‌دید؛ سودا و بی‌قراری آن‌ها را در تنگنای جسم احساس می‌کرد. به یاد آسیه افتاد: چشم‌های غربت‌زده، نگاه تیره، که در باد و مه می‌شکست. سر را تکیه داد به دیرک زنگ‌خورده، پلک‌های خسته را بست. پره‌های بینی‌اش با نفس‌هایی گسسته می‌لرزید و رگ‌های شقیقه می‌تپید. میله را چسبید.
نسترن به او خیره شد، التهاب و رنگباختگی مرد همیشه حاصل گشت و واگشت یاد دوردست آسیه بود. دختر این بازتاب‌ها را می‌شناخت؛ بی‌درنگ پریشان می‌شد و پشت خود را خالی می‌دید. برگشت و زل زد به کشتی: هیولایی مه گرفته، دور از دست و تهدیدکننده، که با نزدیکی دور می‌شد و با دوری نزدیک. برای بهزاد شاید جلوه‌گر آسیه بود که در فضای خواب‌زده با جوهری غیرواقعی قد بر‌می‌افراشت. پشت به کشتی و بهزاد کرد؛ هردو دور و ترسناک بودند. نیاز به ارتباط با آدمی استوار و ساده داشت، رهایی از ورطه‌ی پیچاپیچ وهم، صدای پنبه‌یی خواب.

فصل چهارم

نسترن از معلم جزیره پرسید: «جمعیت اینجا چقدر است؟»
مرد راست ایستاد و پاشنه‌ی کفش‌های کهنه را به هم زد: «حدود پانصد نفر، صد خانوار؛ بستگی به فصل دارد، در تابستان‌ها گاهی دو برابر می‌شود. از تمام شهرها و روستاها می‌آیند، برای تفریح چند روز می‌مانند و باز می‌روند.»
چشمان درخشان نسترن به او خیره بود، پوست شاداب گونه‌ها از نم باران و سرما به رنگ گلابی پاییزی؛ کشیده قد و میان‌باریک، در باد سر برافراشته بود.
معلم جوان عینک را از چشم برداشت، با دستمالی پیچازی پاک کرد: «یک مدرسه‌ی شش کلاسه، کارخانه‌ی برق، باغ ملی و مهمانسرایی مجهز در جزیره داریم. اگر اجازه بفرمایید، خودم را معرفی می‌کنم: حیدری، معلم هنر. حیاط مدرسه را سال پیش آجرفرش کردیم، تور والیبال گذاشتیم، زنگ‌های تفریح بچه‌ها بازی می‌کنند، من یادشان داده‌ام، (صدا را پایین آورد) به آن‌ها علاقه دارم. رفتیم گرگان تا کتاب تماشا کنند، کتاب تازه‌یی که به خواندنش بیارزد در نیامده، وگرنه برای کتابخانه‌ی مدرسه می‌خریدم. اول تابستان یک دوره کتاب ابتیاع کردیم، آقای مدیر مخالف بود. می‌گفت برای اینجور خاصه‌خرجی‌های تو بودجه نداریم. (بر سینه‌ی استخوانی دستی کشید، گونه‌های او سرخ شد) من مشت روی میز کوبیدم، گفتم نسل آینده‌ی ما باید کتاب‌خوان بار بیاید؛ کتاب بزرگترین معلم است. اعتقاد دارم هر مملکتی که پیشرفت کرده، دلیلش کتاب بوده. شما موافق نیستید؟»
نسترن به بهزاد نگاه کرد: پیشانی رنگ‌پریده را رو به افق تار گرفته بود، جدا از جهان دور و بر، پلک نمی‌زد. رو به معلم برگشت، حلقه‌یی از زلف بلوطی بر گونه‌ی او فرو ریخت: «چرا! چرا! کتاب بهترین دوست انسان است.»
بچه‌ها چشم‌های روشن خود را به او دوخته بودند؛ با توجه نسترن پشت شانه‌های هم پنهان می‌شدند، سر فرو می‌انداختند. حیدری توضیح داد: «از شما خجالت می‌کشند؛ چه بهتر، وگرنه شلوغ می‌کردند. از من چندان پروا ندارند، چون به رویشان دست دراز نمی‌کنم. از مخالفان تنبیه جسمی بچه‌ها هستم، در کتاب‌های روانشناسی این روش رد شده، اما مدیر و ناظم، اغلب، آن‌ها را با خط‌کش کتک می‌زنند.»
دختر سر انگشت‌ها را بر گونه‌ی چپ فشرد: «وحشیانه است! طفلک بچه‌ها!»
حیدری مشتی بر دیرک قایق کوبید: «احسنت بر شما که این مطلب را درک می‌کنید! (با سپاس نسترن را نگاه کرد) اینها همه وحشی‌اند، لطافت احساسات را در نمی‌یابند، عادت کرده‌اند ضعیف پامال قوی باشد. من کتاب زیاد خوانده‌ام. لازم نمی‌دانم بگویم، یگانه سرگرمی‌ام در این جهان مطالعه‌ی افکار چهره‌های نامی است؛ زندانی قطعه زمینی که هر طرفش آب است و آب، چه رفیقی بهتر از کتاب؟ بیشتر، رمان‌های روسی را می‌خوانم، از محتوای آن‌ها دنیا را به خانه می‌آورم، عظمت و والایی روح انسان را درک می‌کنم. (نجوا کرد) تنها آرزویم زندگی در آن سوی مرز است. (با سر اشاره کرد به شمال، دایره‌یی در فضا رسم کرد) بعضی شب‌ها بی‌خواب می‌شوم، هم‌صحبتی ندارم، لب دریا می‌نشینم، موج‌ها می‌خورد به پایم، تا سپیده‌دم بیدارم. شما به خانم‌های روس شباهت دارید.» پلک‌ها را پایین آورد و لب فرو بست.
دختر بی‌اعتنا سراپای او را نگاه کرد: موهایش زبر و کم‌پشت بود، پیشانی، آفتاب سوخته، بینی، نوک‌تیز و تیغ‌کشیده، سبیلی نازک سایه بر لب‌های کبود می‌انداخت. بر گلوگاه لاغر او سیبکی نوک‌تیز بالا و پایین می‌رفت. پیراهن پیچازی آبی و کت و شلوار قهوه‌یی سوخته به تن داشت؛ سر شانه و آرنج‌ها برق افتاده از سایش اطو. در این مجموعه تنها چشم‌هایش شاخص بود؛ پشت شیشه‌های عینک شعله می‌کشید، دور مردمک‌ها خط‌هایی آبی شعاع می‌انداخت.
مرد، دانش‌آموزی را صدا زد. بچه پیش آمد، راست برابر معلم ایستاد، دست‌های سرخ را به ران‌ها چسباند؛ کفشی مردانه به پا داشت، سر بزرگ و ماشین‌شده‌اش بر گردن لاغر لق می‌زد. حیدری دست بر شانه‌ی استخوانی او گذاشت: «آقای دباغ! هر شعری که دوست دارید، برای خانم بخوانید.»
بچه پا به پا شد: «آقا، اجازه! شما بگویید چه شعری.»
حیدری به فکر فرو رفت: «”اشک یتیم” چطور است؟ (رو کرد به نسترن) خیلی استعداد دارد، آینده‌ی او را درخشان می‌بینم.»
پسر شروع کرد به خواندن شعر؛ همپای اوزان، روی پنجه‌ها پیش و پس می‌رفت، گاه سرفه‌یی می‌کرد و خشی در صدایش می‌افتاد:
«آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت این والی شهر ما گدایی بی‌حیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش دگمه‌یی
صد چو ما را روزها بل سال‌ها برگ و نواست
گفت ای مسکین غلط آنک ازینجا کرده‌ای…»
انگشت اشاره را گاز گرفت، نگاهی به دور و بر کرد، آب دهان را فرو برد.
حیدری به نجوا گفت: «دُر!»
نگاه پسر درخشید: «در و مروارید طوقش اشک اطفال من است. (نخودی برشته از قفا بر لاله‌ی گوش او خورد. حیدری دست‌ها را به هم کوبید، رو به بچه‌ها خیز برداشت) لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست.
در گدایی نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمان است و گر قارون گداست.»
لب فرو بست و نوک کفش‌های خود را نگاه کرد.
سه پیرمرد خواب‌زده سر را به تایید جنباندند، مرغ و خروس‌ها قدقدی کردند. نسترن دست زبر و سرد پسربچه را گرفت و فشرد: «آفرین! خیلی خوب خواندی.»
حیدری با احساس غبن گفت: «نه! خوب نخواند. از شما خجالت کشید.»

فصل پنجم

به جزیره نزدیک شدند. زورق پیش رفت و در ساحل ماسه‌یی لنگر گرفت. پیرمردها و زن‌ها برخاستند، جامه‌های خیس را تکاندند، از روی تخته‌ی باریک تک‌تک رد شدند. لبخندی پرشور چهره‌ها را روشن می‌کرد، انگار بر ارض موعود گام می‌گذاشتند.
معلم جوان، چتر را از دست نسترن گرفت، تا کرد و بست، بند را دور سیم‌ها حلقه کرد، دگمه را فشرد. بهزاد به حرکت‌های نرم و نوازشگر دست‌های او نگاه می‌کرد، ابروها را بالا برد و لبخند مرموزی زد. حیدری به او نزدیک شد: «افتخار می‌دهید راهنمای شما در جزیره باشم؟»
بهزاد نگاه کرد به نسترن: «خیلی لطف دارید.»
حیدری خم شد، استحکام تخته را سنجید. دختر بر پل باریک پر گل پا گذاشت. با احتیاط پیش رفت و به ساحل رسید؛ پاشنه‌ی کفش‌ها درون ماسه فرو رفت. بهزاد و آقای حیدری به او پیوستند.
بهزاد نفس عمیقی کشید، رشته موهای چسبیده بر پیشانی را با انگشت پس زد، چند قدم پیش رفت. بر زمین مستحکم زیر پای او، گل‌های سوسن وحشی با نسیم چپ و راست می‌رفت. از تعلیق زورق آبناک رها شده بود. در احاطه‌ی مه کهربایی دریا، دستخوش اضطراب بود؛ رویاهای او بین ابرها تجزیه می‌شد، با قطره‌های باران بر سرش فرو می‌چکید.
جزیره بوی زندگی داشت: برابر خانه‌ها رخت‌های گسترده بر شاخه‌های خشک موج می‌خورد، بر چمن خواب و بیدار بچه‌ها می‌دویدند، زن‌های چارشانه‌ی خوش آب و رنگ کنار درها با هم گفتگو می‌کردند، از اجاق‌های دور و نزدیک، دودی آبی‌رنگ می‌رفت رو به آسمان. کنار تخته‌سنگی، سگی لاغر و گوش‌بریده لمیده بود و با چشم‌های میشی مغرور آن‌ها را نگاه می‌کرد. بهزاد دستی بر شانه‌ی معلم جوان زد: «چه جای قشنگی دارید، آقای …؟»
مرد سر را خم کرد: «حیدری!»
بهزاد به شکرانه‌ی آرامش بعد از تلاطم با حیدری دست داد: «خوشوقتم آقا! من هم “بهزاد مؤتمن” (به دختر اشاره‌یی کرد) و “نسترن کیانی”»
معلم مبهوت جواب داد: «بنده هم خیلی خوشوقتم. پیشنهاد می‌کنم ابتدائن کارخانه‌ی برق را ببینید.»
بهزاد دست‌ها را در جیب کت فرو برد: «باران بند آمد.»
حیدری به کوره‌راهی بین گندم‌زار درو شده پا گذاشت؛ پیشاپیش می‌رفت، جای پاشنه‌های کفش او روی گل می‌ماند.
لب‌های نسترن را پوزخندی از هم گشود: «کارخانه‌ی برق دیدن دارد؟»
بهزاد شانه‌یی بالا انداخت: «فرق نمی‌کند، از نظر من هیچ جای دنیا دیدن ندارد.»

فصل ششم

صدای پت‌پت موتور از دور شنیده می‌شد، حیدری قدم تند کرد، پشت دیواری ناتمام ایستاد و لبخند زد. دست رو به دیوار برد و کلید چراغ را فشرد، مهتابی رنگ‌مرده بر چهره‌ی او نور انداخت، دری آهنی را گشود.
بهزاد و نسترن پا به حیاطی کوچک گذاشتند. گرد محوری عمودی، پروانه‌یی لق‌زنان می‌گشت. بر پایه‌یی آهنی موتوری سیاه می‌جنبید، پیش و پس می‌رفت، سوت می‌زد و با نیرویی توفنده، انگار مهیای جهیدن می‌شد، برای پرواز روی آسمان جزیره تنها دو بال کم داشت، روغن غلیظ و سیاه تالاب برابر خود را می‌لرزاند و لب‌پر می‌داد.
حیدری نوازش‌گرانه بر موتور عاصی دست کشید، بلند گفت: «مال آلمان است. مثل ساعت کار می‌کند، به دورترین نقاط جزیره برق می‌دهد؛ اما محصولات شوروی چیز دیگری‌ست. (فریادها در هیاهوی پروانه و غرش موتور محو می‌شد. نسترن گوش‌ها را گرفت. بوی روغن سوخته معده‌ی او را منقبض کرد، رو به مزرعه دوید. مرد ناگهان ساکت شد، عرق جبین را خشک کرد) از من رنجیده‌اند؛ حرف نادرستی زده‌ام؟»
بهزاد به دیوار تکیه داد: «نه! گمان نمی‌کنم. از موتور خوشم آمده!»
حیدری از حیاط بیرون رفت، مولد پر صدا را با انزجار نگاه کرد، موتور مستحکم آلمانی که از سال پیش مایه‌ی فخر او بود، ناگهان شکوه خود را از دست داد و بی‌قدر شد.
نسترن کنار علفزار بر سنگی نشست، سرفه کرد و روسری بر شانه‌هایش لغزید. معلم کنار پای او چمباتمه زد: «حالتان بد است؟ خیلی معذرت می‌خواهم.»
دختر سر را نزدیک بوته‌ها برد، با گردنی کشیده از ته گلو صداهای خشکی سر داد، لبخند بی‌رمقی زد، دست زیر چانه گذاشت و خیره شد به دریای سربی. بادی آمیخته با بوی زهم، طعم خزه‌ی اعماق آب را بر چهره‌ی او دمید. نفس عمیقی کشید. چشم‌های براق، درشت و ترسیده را به چهره‌ی نحیف آقای حیدری دوخت، برخاست: «چیزی نیست! گاهی سرگیجه پیدا می‌کنم.»
حیدری کف دست را با نوک ناخن می‌خراشید و سر تکان می‌داد.
بهزاد دورتر ایستاده بود، نسترن را در نور نگاه می‌کرد: پیشانی بلند را رو به باد گرفته بود، اندام برافراشته به تندیس شهبانوان تمدن‌های گمشده می‌ماند. خود را با حیدری قیاس کرد و دریافت معلم جوان ممتازتر است. آفتاب و باران، غربت و شوریدگی موج‌ها او را جلا داده بود. بی‌هیچ حایلی زیبایی را جذب می‌کرد و با ذرات خود می‌آمیخت، ظرفیتی که بهزاد فاقد آن بود؛ اسیر در حصار تنهایی و یکسونگری، فرزانگی را از دست می‌داد. عینک معلم از دور برق می‌زد و سر او بین شانه‌های لاغر می‌جنبید. عشق داشت به بچه‌ها و تک‌تک مردم جزیره، بی‌پروا زانو می‌زد و عواطفش را پنهان نمی‌کرد.
پس‌زمینه‌ی اندام آن‌ها، کشتی به گل نشسته بود – هوایی از خودش و آسیه. ذره‌ذره این چشم‌انداز در روح بهزاد حلول می‌کرد، اندوهش به جذبه بدل می‌شد، با آسمان، انسان و دریا می‌آمیخت.
کنار معلم روستایی، نسترن آرام می‌شکفت و به کمال می‌رسید. بهزاد با شادی، لحظه‌یی میرا از زیبایی حیات انسان را می‌دید، خلوصی تکرار ناپذیر. حیدری به نگاه بهزاد توجه کرد و نزدیک آمد: «خسته شده‌اید. از شما دعوت می‌کنم برویم به خانه‌ی دوستم، پشت همین درخت‌هاست.»
«بله، فکر خوبی‌ست.»

فصل هفتم

دختر گره سربند را زیر گلو محکم کرد، پا به راه گذاشت، حلقه‌های مو چون گلبرگ‌های خیس زنبق بر پیشانی‌اش می‌لغزید. از کنار معجر گذشتند. مردی چشم‌تنگ و گردصورت، شلوار راهدار خانه و عرقگیر خیس به تن، پیش آمد و با حیدری روبوسی کرد. چند بچه‌ی کوچک و بزرگ دور آن‌ها را گرفتند، معلم، بهزاد و نسترن را نشان داد: «از دوستان نزدیک بنده!»
مرد لبخندزنان با بهزاد دست داد، بر گونه‌های توپرش دو چال عمیق افتاد: «آقای حیدری نورچشم بنده هستند، رفقایشان هم همینطور.»
چند قدم دورتر گروهی زن چادر سفید، متبسم و زاغ‌چشم و خوش رنگ و ‌آب، کنار حصار ایستاده بودند. صاحبخانه رو کرد به آن‌ها: «چرا تکان نمی‌خورید؟ از خانم پذیرایی کنید!»
زنی پیش آمد، چارشانه و بالابلند، دست نسترن را گرفت، لبخند زد و کنج چشم‌هایش چین افتاد: «بفرمایید تو، بد بگذرانید.» در را گشود.
پا به حیاطی سنگفرش گذاشتند. زن‌های جوان‌تر آن‌ها را تعقیب می‌کردند، به جامه‌ها و موهای نسترن خجولانه دست می‌کشیدند، با لهجه‌یی نامفهوم، گزارش‌هایی به او می‌دادند. با هم مشورت می‌کردند: «ماتیک به لب‌هایش زده؟ دامن پرچینش را ببین! چشم‌های قشنگی دارد، مثل مادیان.»
نسترن تبسم بر لب آن‌ها را نگاه می‌کرد، پلک به هم می‌زد و می‌نمایاند گفتگوها را درنمی‌یابد. از معبری باریک گذشتند. به سایه‌ی دیوار کاهگلی، درختچه‌ی انار شاخ و برگ‌های براق را بالا کشیده بود و آمیخته بود با خارهای خشک حصار.
به ساختمان آجری رسیدند. دیوارها شوره‌زده بود و درز آجرها یک در میان خالی. پرده‌ی زرد زیرزمین پس رفته بود، در فضای سایه روشن، دختربچه‌یی زانوزده بر گلیم، با عروسکی رنگ و رو رفته بازی می‌کرد، رنجور و بی‌اشتیاق، دست‌های بازیچه را بالا و پایین می‌برد. سمت چپ او روی نیمکتی ترک‌دار، زنی نشسته بود، ‌دست تکیه‌گاه چانه، در پرتو چرک‌تاب چراغ، رنگ‌پریده و بی‌تکان.
روی گرامی جعبه‌یی، صفحه‌یی سیاه می‌چرخید. آهنگی عامیانه، همراه با خش‌خش سوزن از درز پنجره‌ها در حیاط پراکنده می‌شد:
«اونکه رفته دیگه برنمی‌گرده
شاید تو قلبش کسی لونه کرده
آسمون با چراغ ستاره
انتظار ماه تابونو داره…»
نسترن لب دریچه نشست. درون اتاق را نگاه کرد؛ بچه نزدیک مادر رفت، سر را بین زانوهای او پنهان کرد. زن او را کنار زد، دگمه‌های پیراهن زرشکی را پی در پی می‌بست و می‌گشود، به نقش گلیم خیره می‌شد. نور نیم‌تاب دریچه روی موهای بلند و پرشکن او می‌تابید، حلقه‌های در هم تنیده با پرتویی ارغوانی می‌درخشید.
آهنگ تمام شد، زن سراسیمه برخاست و سوزن را گذاشت بر لبه‌ی صفحه. صدای خش‌دار تکرار شد:
«اونکه رفته دیگه برنمی‌گرده
شاید تو قلبش کسی لونه کرده…»
زن پرهیب نسترن را دید و رو به دریچه برگشت؛ تپش قلب دختر تند شد، خون از چهره‌اش گریخت و احساس خفگی کرد. با نگاه به صورت او انگار خودش را در آینه می‌دید: چشم‌های درشت عقیقی، دهان شکوفان صورتی، گونه‌های برجسته و گردن باریک کشیده. زن به نسترن پشت کرد. با نگاهی بی‌تاثر باز روی نیمکت نشست، دست زیر چانه گذاشت، ترانه را همراه خواننده به زمزمه تکرار کرد.
نسترن ایستاد. نفس‌هایش می‌گسست و احساس می‌کرد در مردابی سربی فرو می‌رود؛ سر را به دیوار فشرد. از میزبان پرسید: «او از کجا آمده؟ چرا اینقدر غصه‌دار است؟»
زن میانسال بازوی او را کشید: «شوهرش به دریا رفته، شش ماه پیش، هنوز جسدش پیدا نشده، هر روز انتظار می‌کشد، از این دخمه بیرون نمی‌آید، اما چه فایده؟ ناراحت نباشید.»
از پلکانی سنگی بالا رفتند و پا به اتاقی روشن گذاشتند؛ دریچه‌یی عریض مشرف بود به باغ نارنج، پشت‌دری‌های تور سفید را پس زده بودند. بر رف گچی گلدانی از چینی زرد، گل‌های پلاستیکی داوودی و زنبق را حفاظت می‌کرد. دو سوی گلدان، بشقاب‌هایی با تصویر خانه‌ی کعبه و مسجد نبی. روی دیوار سمت راست عکسی تمام‌قد از صاحب‌خانه، در جامه‌ی عربی با چپیه و عگال، چند سال جوان‌تر، تسبیج به دست، موها و ابروها سیاه. بالای اتاق پتویی گسترده بودند. زن نسترن را روی پتو نشاند و بالشچه‌یی سفت، با روکش مخمل سرخابی را تکیه‌گاه بازوی او کرد.
سماوری زغالی کنج اتاق می‌جوشید. بخار چای تازه‌دم به فضا طراوت می‌داد. دختر بزرگ‌تر چادرنماز را دور کمر گره زد، در استکانی چای ریخت و آن را با قندانی برنجی در سینی گذاشت، رو به نسترن سراند: «می‌دانی چرا بدحال شدی؟ از دریاست!»
دختر چای داغ را نوشید، خیره شد به باغ، با صدایی خوابگرد گفت: «آن زن مرا منقلب کرد.»
دخترها چادرنماز را روی دهان کشیدند، چشم‌های آن‌ها از فشار خنده تنگ شد.
باران نرم‌نرم بند می‌آمد. بر شاخ و برگ درخت‌ها گنجشک‌های خیس می‌نشستند و دستجمعی می‌پریدند. چند شعاع نور کنج درگاه را روشن می‌کرد.
نسترن سر را به سوی بانوی خانه چرخاند: «همیشه این‌قدر غمگین است؟»
زن استکان خالی را به دختران نشان داد: «بله، همیشه. گاهی شب‌ها از خانه می‌زند بیرون و کنار ساحل راه می‌رود، نگاه می‌کند به کشتی تزاری. (دخترها به چهره‌ی نسترن خیره بودند، چشم‌های آن‌ها از درخشش جوانی ناب، فروزان) جزیره محصول عمده‌یی ندارد.»
دختر بزرگ برای همه چای ریخت، سه دختر دور سینی نشستند، چای پررنگ را با قند زیاد می‌نوشیدند و جرعه‌های مستمر از گلوگاه نازک آن‌ها می‌گذشت، گره می‌خورد به آوای قورت؛ مادر ابرو درهم کشید.
پسرکی پابرهنه، گونه‌ها برافروخته، پرده را پس زد. صدای پرهیجانش زیر سقف پیچید: «آقای حیدری گفتند بیایید!»
زن‌ها بی‌درنگ برخاستند. نسترن دسته‌ی کیف را بر شانه انداخت. بانوی میزبان پرسید: «چند تا بچه داری؟»
دختر به سقف نگاه کرد: «یکی، بله یکی!»
«فقط یکی؟ چرا پیش دکتر نمی‌روی؟ چند دکتر خوب در گرگان هست. آقا عیب دارد یا شما؟»
نسترن تبسم محوی کرد، سر را به دیوار تکیه داد: «آقا مریض بود، بیماریش هنوز هم ادامه دارد.»
زن مژه‌های بور را به هم زد: «چه مریضیی؟»
«جادوگری به اسم آسیه طلسمش کرده.»
«خب دعا بگیر! صورتش نشان می‌دهد خیلی غم دارد؛ بچه‌آور نیست.»
نسترن به سوی در رفت: «نه! به درد نمی‌خورد.»
دخترها و زن با وحشت خود را کنار کشیدند. بانوی میزبان اخم کرد: «به درد نمی‌خورد؟! بختت همین است، باید بسازی!»
دختر کفش‌هایش را پوشید: «دارم می‌سازم، چاره‌یی نیست.»
زن از پشت، نوک موهای دختر را کشید، زیر گوش او سراند: «دنبلان به خوردش بده!»
نسترن شانه بالا انداخت: «همه کار کرده‌ام، بی‌فایده.»
زن انحنای بین شست و سبابه را گاز گرفت، فوتی به چهار سو دمید. دختر در حال و هوایی سوگوار، احاطه شده با نجواهای همدردی، از حیاط گذشت.
بهزاد به طارمی تکیه داده بود، خیره به ابرها، پنجه‌ی پا را روی علف‌ها می‌کوبید. برگشت، نسترن را نگاه کرد. دختر بی‌اراده خندید، دست بر دهان فشرد. خانم میزبان هشدار داد: «او را مسخره نکن! ببین چه قیافه‌یی دارد، بیشتر از تو ناراحت است.»
دختران خانواده یک‌به‌یک بوسه بر گونه‌های نسترن زدند؛ بوی علف تازه‌رسته از بناگوش و پیکر آن‌ها می‌تراوید، چشم‌ها روشن و لب‌ها زبر. بر شانه‌اش دست کشیدند، آرزو کردند چند پسر بیاورد.
گرما و لطافت زن‌ها تا انتهای علفزار همراه نسترن بود. همچنانکه دور می‌شد، صف کشیده کنار پرچین، دست تکان می‌دادند. گاوی سیاه زیر درختی پر شاخ و برگ ماغ می‌کشید. یک دسته اردک بر گندمزار درو شده‌ی طلایی به دنبال هم می‌دویدند.
بهزاد تاری از سبیل را بین دو انگشت پیچاند: «خب! خوش گذشت؟»
نسترن دست‌ها را به هم کوبید: «فوق‌العاده بود.»
حیدری به آن‌ها پیوست، پاره‌های ابر را نگاه کرد: «باران بند آمد، هوا آفتابی می‌شود؛ از پاقدم شماست. مدرسه را باید ببینید!»

فصل هشتم

معلم به کوره‌راهی پا گذاشت، نسترن و بهزاد از پی‌اش. از صدای پای آن‌ها گنجشک‌های پنهان شده زیر ساقه‌ی علف‌ها برمی‌جستند و چند قدم دورتر می‌نشستند. دختر پا سست کرد. «این دور و بر مار ندارد؟»
حیدری برگشت و خندید: «مارهای این ناحیه بی‌خاصیتند.»
بر تار و پود زرین سربند دختر آفتاب جرقه می‌زد. گرد چهره‌ی باطراوت، هاله‌یی تابناک می‌لرزید: «می‌دانم، ولی از ریختشان می‌ترسم.»
خنده‌ی حیدری اوج گرفت: «نیش نمی‌زنند.»
«زشت که هستند.»
«صدای پا که بشنوند فرار می‌کنند. (راه افتاد و چند قلوه سنگ را با نوک کفش‌ها عقب زد؛ دست بر کمر، با غرور یک حکمران قلمرو خود را نشان داد) این هم مدرسه!»
در را گشود، پا به حیاطی مفروش با آجرهای زرد نهادند. بر تارک بنایی نوساز، پرچمی بلند تاب می‌خورد، رو به آسمان پرپر می‌زد. سه کنج حیاط هنوز خرابه بود، پوشیده از گل‌ها و علف‌های خودرو. تور والیبالی شکم داده، جابه‌جا از هم گسسته، در مرکز حیاط بود. روی آجرها، با گچ سفید خانه‌هایی کشیده بودند. پاهای پرجست و خیز، آجرها را ساییده بود و خطوط سفید، یک در میان محو شده بود.
از پلکان آجری بالا رفتند. حیدری کلیدی از جیب درآورد و در را گشود؛ هوای مانده‌ی نمناک رو به آن‌ها وزید. از راهرویی نیمه تاریک و سرسرایی لخت گذشتند. ته سرسرا سکویی بود، برابر آن پرده‌یی نیم‌گشوده از ماهوت زرشکی، بیدخورده و پرغبار. حیدری به دختر رو کرد: «صحنه‌ی تئاتر ما! با نظر من ساخته شده. در روزهای جشن، بچه‌ها نمایش می‌دهند. خودم متن‌ها را انتخاب می‌کنم؛ باید محتوا داشته باشد، (خون به صورتش دوید) “ماهی سیاه کوچولو” را تمرین کردیم، وقت نمایش، آقای مدیر از اجرای آن ممانعت کرد؛ آدم ترسو و خشکی‌ست، فکر و ذکر او رتبه است. از آمل آمده.»
نسترن به پرده دست کشید، ‌بر انگشت‌هایش غباری نشست. در نیم روشنا چشم‌های او درخشید: «صحنه‌ی تئاتر! چقدر دلم تنگ شده!» روی سکو جست، پرده را عقب زد، طره‌ی مو را پشت گوش برد. صورتش برافروخته شد، پوست گونه‌ها از شور زندگی کش می‌آمد و نازک می‌شد، نبض‌هایش می‌سوخت. دست‌ها را به هم قلاب کرد، سر را برافراشت، چشم‌ها نیم‌خفته، پلک‌ها بلوطی از سایه‌روشن عصر، بهزاد و حیدری را متناوبا نگاه کرد. هر دو را کوچک می‌دید. صدای رسا و صاف او در راهروی خالی پیچید: «بله! این خانه بوی مرده می‌دهد، بوی دسته‌گل‌های فردای شب مهمانی. آه! قاضی عزیزم، نمی‌توانید فکر کنید در اینجا چقدر ملول خواهم شد.»
بهزاد، بهت‌زده به دهان نسترن چشم دوخت؛ جمله‌ها را عالی می‌گفت. برای اولین بار چشم‌ها، لب‌ها و حرکت‌هایش روح داشت؛ حسی را در او بیدار می‌کرد. این بهترین بازی دختر در طول زندگی بود، روی سکوی متروک دبستانی پرت. حیف این لحظه را بوریس – کارگردان تئاتر – نمی‌دید، وگرنه نسترن را هرگز رها نمی‌کرد. حیدری دست زد، بهزاد از او تقلید کرد.
دختر از سکو پایین جست. چشم‌های خاکستری معلم جوان، از پشت عینک با جرقه‌هایی نقره‌گون درخشید: «چه افتخار بزرگی! (ته صدایش می‌لرزید) شما هنرپیشه‌اید! (به پیشانی مشتی کوبید) آخ، چرا از اول نگفتید؟ (لب زیرین را گاز گرفت) باید خودم می‌فهمیدم، چقدر احمقم. مرا عفو کنید!»
آفتاب عصر روی دهان متبسم نسترن موجی درخشان تاباند: «کی گفت هنرپیشه‌ام؟»
حیدری سرخ شد: «شما مرا دست می‌اندازید؟ از بچگی به سینما و تئاتر علاقه داشتم، فیلم‌های زیادی دیده‌ام، پس خوب می‌دانم هنرپیشه کیست. می‌خواستم کتابخانه را نشانتان بدهم، اما چه فایده؟ برای شما همه چیز اینجا حقیر است. (رو به راهرو رفت، در را گشود، سر خم کرد) کجا برویم؟ باغ ملی؟ در این فصل گل‌ها بیداد می‌کنند.»
دختر زیپ کیف دستی‌اش را باز کرد و بست: «ولی من دلم می‌خواهد کتابخانه را ببینم.»

فصل نهم

حیدری بسته‌یی سیگار “زر” از جیب درآورد. یکی بین لب‌ها گذاشت، کبریت کشید. دست‌های او می‌لرزید، باروت مرطوب، اخگری زد و بی‌درنگ افسرد. مرد دوباره کبریت کشید، محکم‌تر از پیش. غلاف باروت از چوب جدا شد، جزجزکنان افتاد کنج راهرو. نسترن فندکی شفاف و ارغوانی از کیف درآورد، داد به دست معلم، یکبار مصرف و سبک‌وزن. حیدری خم شد، آن را مثل شیئی مقدس در نور آفتاب زیر و رو کرد، در محفظه‌ی نیمه خالی، گاز مایع بالا و پایین می‌رفت؛ بازتاب سرخ شیشه پرتو انداخت بر سبابه و شست مرد. شعله را افروخت، سیگار را به آن نزدیک کرد. دود توتون پیچ و تاب‌خوران بالا رفت. فندک را پس داد. دسته‌ی دری را چرخاند؛ اثر انگشت بچه‌ها سطح آن را تا نیمه پوشانده بود. لولای خشک ناله‌یی کرد و پا در اتاق گذاشتند. میز تحریری سست‌پایه نزدیک پنجره بود، رویه‌ی ترک‌دار پرخراش زیر لایه‌یی از غبار. روی آن قلمدانی سیاه، لیوانی پر از مداد و خودکار، پوشه‌یی ارغوانی، کاسه‌یی از پلاستیک که بر لبه‌اش ماستی غلیظ خشکیده بود.
سرمایی همراه با رطوبت از کف پاهای دختر بالا می‌آمد، دندان‌های او نرم به هم می‌خورد،‌ کنار بخاری خاموش رفت. حیدری پرسید: «روشنش کنم؟»
«نه، هوا خوب است.»
مرد گنجه‌یی را گشود، بوی نا بیرون زد. در طبقه‌ها سه ردیف کتاب چیده بودند؛ جلدهای منقوش، طبله‌زده و شوره پس‌داده. معلم دست برد رو به آن‌ها، چندتایی را بیرون کشید. اندیشناک و مغرور بود، انگار خود را در تدوین متن‌ها سهیم می‌دانست. کتاب “بچه‌های راه آهن” را گشود، چوب‌خط نقره‌گونی از جنس کاغذ سقز پایین سرید، آن را برداشت و مچاله کرد، در سبد کاغذهای باطله انداخت. سطرهای کتاب زیر نگاه خسته‌ی دختر می‌لرزید. معلم آهی کشید: «کتاب فوق‌العاده‌یی‌ست. شما از کدام قسمتش بیشتر خوشتان می‌آید؟» او را تدریجا در افکار و خوانده‌های خود سهیم می‌پنداشت.
نسترن لب گزید: «چند سال پیش آن را خوانده‌ام.»
حیدری کتاب دیگری را نشان داد،‌لبخند مرموزی زد: «”بچه اردک زشت”. من هم در این جزیره یکجور بچه اردک زشتم. اهالی منطقه با اینکه دوستم دارند، احساس می‌کنند از جنس آنها نیستم. (دست‌ها را گشود) در جزیره‌یی غریب، بین آب‌های فراموشی اسیر شده‌ام. می‌بینید چه وضعی دارم؟» دود سیگار را رو به دریچه فوت کرد.
نسترن با مهر به چشم‌های مرد خیره شد. حیدری به دیوار تکیه داد، دست را حایل چهره کرد، زانوهای او می‌لرزید. بهزاد فوتی بر غبار راحتی دمید، درون آن نشست، سر را به پشتی تکیه داد، پلک‌ها را بست، فکر کرد: «آسیه در آرزوی عمان بود؛ ماهی نهنگ شر! حوضچه‌ی مرا نمی‌خواست.»
نسترن آهسته گفت: «آقای حیدری!»
دست مرد آرام پایین افتاد. بر پیشانی آفتاب‌سوخته و بین تارهای کم‌پشت مو قطره‌های عرق می‌درخشید، گونه‌های لاغر می‌گداخت، باصدایی خش‌دار گفت: «استدعا دارم مرا عفو کنید!»
بهزاد گوش تیز کرد، اندیشید: «مثل قهرمان‌های کتاب حرف می‌زند.»
نسترن سر را پایین آورد: «حالتان خوب نیست؟»
حیدری به میز تکیه داد: «با افتخار می‌گویم، در تمام زندگی، هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ! باید استوار به پیش تاخت. عقیده‌ی شما چیست؟»
دختر پرسید: «به کجا؟»
حیدری بر شیشه‌ی پنجره ضربدری کشید، رو به نسترن برگشت، مشت را گره کرد، چانه‌اش لرزید، آب دهان را فرو داد، سیبک بالا و پایین رفت: «به سوی پیروزی و بهروزی خلق. (گونه را خاراند. از عمق چشم‌ها جرقه‌هایی تابیدن گرفت، به حیاط خالی خیره شد) باری بگذریم. (چند کتاب دیگر را به صف روی میز چید: آهو و پرنده‌ها، سندباد بحری، کوه‌های سفید. بر جلد کتاب آخر دستی کشید، خرده‌های شوره در فضا پراکنده شد) سر کلاس‌های انشاء از بچه‌ها می‌خواهم چند صفحه از این کتاب را به صدای بلند بخوانند.»
نسترن زانو را مالید: «برایشان مشکل نیست؟»
حیدری ابرو در هم کشید، با تحکمی که خاطره‌ی کلاس درس را به یاد می‌آورد، بر میز ضربه زد: «ممکن است، ولی باید یاد بگیرند.»
«در خانه کتاب می‌خوانند؟»
«نه، وقت ندارند؛ اغلب آنها بعد از درس در مزرعه کار می‌کنند.»
دختر لب‌ها را غنچه کرد، در نور نیمتاب، دهانش سرخ و روشن بود: «طفلکی‌های بی‌گناه!»
در گلوی حیدری صدایی پرشور چهچهه زد: «چند برابر بچه‌های شهر زحمت می‌کشند، ‌اما امکان پیشرفت ندارند؛ حیف از این همه استعداد!»
کشویی را پیش کشید و چند ورق کاغذ بیرون آورد، دست‌های او می‌لرزید: «انشاهایشان را بخوانید، تعجب‌آور است، سرشار از احساس عالی انسانی. شما با این قلبی که دارید زیر گریه خواهید زد. (چند ورقی را انتخاب کرد، رو به نسترن نگه داشت) این گوهرها را بگیرید، به یادگار ببرید!»
دختر سر به نفی تکان داد: «نه، شاید درست نباشد.»
مرد ورق‌ها را زیر بینی او گرفت: «دلم می‌خواهد چیزی از جزیره‌ی ما در صندوق‌تان بگذارید.»
دختر با تردید آن‌ها را گرفت، تا کرد و در کیف گذاشت. آقای حیدری پیروزمندانه لبخند زد، نسترن را از کنج چشم پایید: «پس کتابخانه خیلی هم بد نیست؟»
دختر به در نزدیک شد: «نه! همه چیز عالی بود، فکر نمی‌کردم در این مکان دورافتاده اینقدر کتاب ببینم.»
نگاه مرد درخشید: «البته فقط شما می‌فهمید!»
نسترن در را باز کرد. بهزاد برخاست و به او پیوست. حیدری کتاب‌ها را درون گنجه گذاشت، در را محکم بست. وارد حیاط شدند. توپ رنگ و رو رفته‌یی زیر پله بود، نسترن آن را با نوک پا به سمت بهزاد پرت کرد. جوان خندید و توپ را برگرداند. بازی تکرار شد. برای اولین بار چیزی آن‌ها را به هم می‌پیوست؛ دختر به فال نیک گرفت.
حیدری صمیمانه گفت: «آفرین! ورزشکار هم هستید!»
نسترن اخم کرد، توپ را زمین انداخت و پایین دامن را تکاند. چهره‌ی معلم سرخ شد: «اگر افتخار داشته باشم، میل دارم مهمانسرا و باغ ملی را نشانتان بدهم.»

فصل دهم

نسترن از مدرسه بیرون دوید. روی برگ‌های خشکیده و علف‌های آفتاب‌خورده پا می‌گذاشت و می‌رفت. بهزاد از آستان در گذشت. حیدری پرسید: «وسط علف‌ها می‌روند، کفش‌هایشان خیس نمی‌شود؟»
جوان دستی بر پشت او زد: «چرا از خودش نمی‌پرسید؟»
مرد در را قفل کرد و به پرچم رنگباخته چشم دوخت: «امسال عوضش می‌کنیم. شما به ایشان بگویید از بیراهه می‌روند. پیش از غروب باید باغ ملی را ببینید.»
بهزاد با صدایی خسته داد زد: «نسترن!»
نسترن برگشت، گوشه‌های دامن چین‌دار کبود را بالا گرفته بود، جست‌زنان می‌خندید. بهزاد دست‌ها را در جیب کت فرو برد: «آقای حیدری عجله دارد!»
دختر دور و بر را نگاه کرد: «از کدام طرف باید برویم؟»
حیدری پا در کوره‌راهی پیچاپیچ گذاشت. نسترن از او جلو زد، مسیر را ادامه می‌داد، دم به دم برمی‌گشت و می‌پرسید: «کی می‌رسیم؟»
در انتهای کوره‌راه مرد ایستاد و باغی پردرخت را نشان داد. نسترن به نرده‌های کوتاه سبز نزدیک شد، جستی زد و بالا پرید، کنج دامنش گیر کرد به میله‌یی نوک‌تیز و پاره شد. خم شد و کوشید پارچه را از میله جدا کند. حیدری پیش رفت، سر را به افسوس تکان داد: «حیف از لباستان، اینجا سه تا در دارد (به ورودی باغ اشاره کرد). وقتی برگشتید آن را بدهید به رفوگر.»
نسترن پرسید: «رفوگر؟!»
از لطافت و عطر پارچه‌ی نازک دامن، مه نازکی رو به حیدری وزیدن گرفت. دختر کنار حوض رفت، روی نیمکتی نشست، دست‌ها را گشود. فواره‌یی، چرخ‌زنان، آب را گرد می‌کرد. شاخه‌های نسترن از بلندای آلاچیقی گنبدی‌شکل آویخته بود؛ گل‌خوشه‌ها با درخششی آتشگون روی موج سبز برگ‌ها شعله می‌کشید، طاق نصرت‌های گل‌آذین محوطه را دور می‌زد. چشم‌انداز باغ، دریایی از گل بود؛ سایه‌روشن رنگ‌های صورتی و پشت‌گلی، عنابی و شنگرفی، اخرایی و گل‌اناری، یاقوتی و مرجانی، زرشکی تند و زنبقی تا حصار باغ می‌دوید و از نرده بالا می‌جست. زیر و بم رنگ‌های سرخ بهزاد را احاطه کرده بود. عطر دور او می‌چرخید، قطره‌های لرزان باران از نوک برگ‌ها بین موهایش فرو می‌چکید.
نسترن زیر آلاچیق رفت. آفتاب اریب می‌تابید. چشم‌های عقیقی دختر شعله می‌کشید، سایه‌های ارغوانی، گونه‌هایش را برمی‌افروخت. رو به خورشید لبخند می‌زد. این دریای سرزندگی، طراوت و عطر، گل و شبنم، نفس مرد را تنگ می‌کرد، اما برای رهایی از بخارهای مسمومی که روح او را زمانی دراز احاطه کرده بود، به نیرویی افسارگسیخته، بی‌قرار و زنده نیاز داشت. باید شریانی گشوده می‌شد تا خون یخ‌بسته‌ی او از نو به گردش درآید؛ یا در این گرداب فرو می‌رفت یا سرانجام رهایی می‌یافت. زندگی او خوابگردی رنگ‌باخته‌یی بود که حتا خودش در آن حضور نداشت، از ضربه‌ی بیدار شدن می‌ترسید؛ در این نور اگر چشم می‌گشود، با تمایل فطری خود باز رو به سایه نمی‌رفت؟ تضمینی نبود. رابطه‌ی آن دو حاصلی جز ابهام و آشفتگی نداشت؛ تا حد امکان دختر را آزرده بود، نمی‌توانست بار دیگر او را بکشاند به جریانی پیچاپیچ و بی‌اعتبار. نسترن به زیبایی گل سرخ، از بطن طبیعت شکفته بود، مثل خاک، سخی بود و نمناک. اما آسیه زاده‌ی آب بود؛ از دریاهای قطبی می‌پیوست به موج‌های فیروزه‌یی و لب‌پرزنان برمی‌گشت؛ در جسم خودش نمی‌گنجید. بهزاد مشتی خاک برداشت، از سراپایش موجی گرم گذشت، شاخه‌ی درختی را گرفت، جوانه‌ها را نوازش کرد، چشم دوخت به نسترن، مِهِ نگاهش نازک شد. قلب نسترن با تپشی سخت، موجی از خون را رو به چهره‌اش دواند. آرام پیش آمد، پرتوهای سرخ از پی‌اش. پشت بر شفق، روی سکویی نشست، جامه و موها در گردی زرین غوطه خورد، خیره شد به مرد، نجوا کرد: «حالت بهتر است؟»
بهزاد دست‌ها را در جیب کت فرو برد و از او دور شد. طول باغ را رفت و برگشت، چشم به قرص سرخ خورشید دوخت، برابر دختر ایستاد، پلک‌ها را بست و بازگشود. دختر نگاه کرد به چشم‌های مبهوت او؛ مژه‌های برگشته و تک‌تک به هم چسبیده، سایه می‌انداخت بر گونه‌های رنگ‌پریده. ریشی یکی دو روزه چانه و بناگوش او را پوشانده بود. با پنجه‌ی کفش روی خاک ضربدری کشید: «من خیلی خوبم، تو چطوری؟»
گلوی دختر منقبض شد، باغ دور سرش چرخید و سکو را گرفت، نفس عمیقی کشید. دسته‌یی مرغ دریایی، گشوده‌بال و کشیده‌گردن، آسمان آبی جزیره را دور می‌زدند؛ بهزاد جهت نگاه نسترن را دنبال کرد. نم اشک، چشم‌های دختر را پوشاند، لبخند زد: «بله، مثل من. مرغ دریایی، نینا زارچنایا. (برخاست و دست‌ها را گشود، دور خود چرخید، شانه‌ها را بالا کشید) چرا می‌لرزم؟»
بهزاد کتش را از تن درآورد؛ بر شانه‌های دختر انداخت. نسترن کت را پوشید و دگمه‌ها را بست؛ گرمای تن بهزاد و بوی اودکلن او – عطر مبهم شیره‌ی کاج – سر دختر را به دوار آورد. رفت و روی نیمکت نشست، چهره را درون یقه‌ی کت فرو برد. در تاریکی پناه‌دهنده صدای قلب خود را می‌شنید. گام‌هایی به او نزدیک شد. با اشتیاق سر بلند کرد اما بی‌درنگ ابروها را در هم کشید. حیدری دسته گل سرخی را پیچیده در کاغذی خط دار، رو به نسترن دراز کرد: «قابل شما نیست، بفرمایید!»
از چند جای انگشت‌های او قطره‌های خون می‌چکید، دختر نیم‌خیز شد: «دست‌هایتان را زخم کردید، این چه کاری بود؟ ناراحتم می‌کنید، با دیدن خون حالم به هم می‌خورد.»
رنگ معلم پرید، رفت و دست‌ها را در حوض شست: «شما دل نازکی دارید؛ خار همیشه با گل است، خراش آن هم درد ندارد.»
دختر دسته گل را بو کشید. مرد نفس را در سینه حبس کرد. نسترن لبخند زد: «گل‌های اینجا مگر محافظ ندارد؟»
معلم سر را برافراشت: «من می‌توانم!»
«پس حقوقتان بی‌مرز است.»
حیدری سر را به تایید جنباند: «بیشتر از شهردار به من احترام می‌گذارند، نمی‌دانستید؟»
دختر شانه‌یی بالا انداخت: «نه! از کجا بدانم؟»
حیدری پرسید: «برویم به مهمانسرا؟»
«مهمانسرا چی دارد؟»
«ماهی آزاد، خیلی تازه است. باید از آن بخورید!»
نسترن دسته گل را چرخاند، رو کرد به بهزاد: «تو چی می‌خوری؟»
مرد کف دست‌ها را به هم مالید، نگاهی به دور و بر کرد: «عجب هوایی! بعد از ماه‌ها انگار اشتهایم باز شده.»

فصل یازدهم

حیدری به سمت بنای مهمانسرا راه افتاد؛ پشت کفش‌ها را خوابانده بود، پارگی جوراب‌ها پاشنه‌ی برهنه را در هر قدم می‌نمایاند. لخ کشان و سرگشته می‌رفت، موها دستخوش نسیم. سر پله‌ها سیگاری از جیب درآورد، کبریت کشید، روشن نشد، نسترن فندک را به او داد. سر خم کرد و شعله‌ی استوار را گرفت زیر سیگار، پک محکمی زد، فندک را دو دستی پس داد.
از دری شیشه‌ای عبور کردند. پا به راهرویی گذاشتند مفروش با موزاییک. دیوارها به زردی می‌زد، پوشیده‌ی اثر انگشت، گردی توپ و بال مگس‌های مرده. از دری فنردار مردی فربه‌اندام بیرون آمد، دست حیدری را فشرد. پیش‌بند سبز بسته بود. چشم‌ها تنگ بود و مورب، گونه‌ها درخشان و سرخ. بازوی معلم را گرفت و پیچاند، جناق سینه‌ی استخوانی مرد صدایی کرد، پرسید: «پهلوان چطوری؟ چرا سر به ما نمی‌زنی؟»
حیدری سینه را پیش داد: «یاخچیم گارداش. گناخ واروم، بولار منیم شهری یولداشلارم دیلار.»
مرد دست را روی چشم گذاشت: «اطاعت الیرم.» در سمت چپ را گشود.
پا به تالاری خالی و روشن گذاشتند. از بین ستون‌های گچبری گذشتند. دریچه‌های یکپارچه، چشم‌انداز دریا را داشت. صدا زیر سقف می‌پیچید. جا به جا میزهای چهارگوش، با روکش براق سرخ در قاب‌بندی مطلا، زیر نور عصر برق می‌زدند، بر سطح آن‌ها لیوان‌ها و پارچ‌های واژگون. پشت شیشه‌ها مگس‌ها وزوز می‌کردند. حیدری تالار را دید زد، جای میزها را سنجید و با قدم‌هایی مصمم نزدیک پنجره رفت، صندلی‌ها را پیش کشید؛ نسترن و بهزاد نشستند. دختر حلقه‌ی مو را پس زد: «منظره‌ی خوبی دارد، اما چقدر مگس؟!»
حیدری پیشخدمت را صدا زد: «امشی یوخوزدی؟»
مرد شانه بالا انداخت: «فایده سی یوخدی. (رو کرد به نسترن) کاری به شما ندارند.»
دختر پلک به هم زد: «روی غذا نمی‌نشینند؟»
مرد سبیل پرپشت را خاراند: «چی بیاورم؟»
حیدری صدا را صاف کرد: «زود سه پرس ماهی بیاور! تازه و تر و تمیز.»
«سبزی خوردن و سالاد چی؟»
دختر نوک انگشت را جوید: «نوشابه دارید؟»
«فقط کوکاکولا.»
حیدری فرصت نداد: «ماهی و کوکا، تمام!» پک محکمی به سیگار زد. بر پشتی صندلی سرخ تکیه داد، دود را حلقه‌حلقه رو به طاق فرستاد.
پیشخدمت رفت و در مسیر او مگس‌ها از روی میزها پریدند، دورتر که شد باز نشستند. سرین پهن او با هر قدم می‌لرزید. در را گشود. از آنسوی راهرو صدای خنده و فریاد، جست و خیز و برخورد توپ بر میز به گوش می‌رسید. نسترن گوش تیز کرد: «در مهمانسرا ورزشگاه هم هست؟»
حیدری، تالار، ستون‌ها و راهرو را نگاه کرد، با نخوت مالکی که از دارایی‌اش دلزده شده، دست راست را بالا آورد: «آنجا هم غذاخوری بود، چون مشتری نداشتیم تبدیلش کردیم به سالن پینگ پنگ. ز نیرو بود مرد را راستی (رو کرد به نسترن) نظر شما چیست؟»
بر پیشانی نسترن مگسی نشست، آن را بشدت تاراند: «در مدرسه کاپیتان بسکت بودم، بعد ولش کردم؛ حال و حوصله نداشتم.»
حیدری ته‌سیگار را درون جاسیگاری ملامین له کرد: «بنده هم به همچنین، فوتبالیست بودم. دور جزیره می‌دویدم، عصرها هم پینگ پنگ می‌زدیم. (خیره شد به امواج دریا) حالا از دل و دماغ افتاده‌ام. اوقاتم را صرف خواندن کتاب می‌کنم، به عاقبت این مملکت می‌اندیشم. هر شب رادیو گوش می‌دهم؛ همه‌جا را با خِرخِر می‌گیرد، (چشمکی حواله‌ی خورشید کرد) جز رادیوی همسایه‌ی شمالی. ( از این کنایه نیرو گرفت و چشم به چشم‌های نسترن دوخت. انگار می‌خواست اسرار خود را، یگانه ثروتی که داشت، پیشکش دختر کند) شب‌ها می‌روم قهوه‌خانه، رهنمود می‌دهم.»
بهزاد به بسته‌ی سیگار تلنگری زد: «در جزیره کارخانه هم هست؟»
حیدری با سرانگشت خط مارپیچی در هوا رسم کرد: «ماهیگیرها هم کارگرند؛ فرق نمی‌کند، همه باید آگاه شوند. شما چرا قضیه را تنها از یک بعد می‌بینید؟ هر کدام از ما رسالت روشنگری در محیط خود را داریم؛ فعالیت در جبهه‌ی داخلی، گذر از رنج‌ها. من به عنوان یک معلم غیر از تدریس خشک و خالی وظایف دیگری دارم، (چشمکی به نسترن زد) می‌فهمید که منظورم چیست؟»
مرد فربه، سینی به دست وارد تالار شد؛ حیدری انگشت بر بینی گذاشت: «بله! هوا یکباره خوب شد، اینجا باران و آفتاب را پشت هم داریم.»
مرد نوشابه‌ها، دیس‌های ماهی، ظرف‌های نان و ماست را گذاشت روی میز، لبخندزنان به پنجره نگاه کرد: «عجب آفتابی! ماهی‌ها می‌خواهند از آب بیرون بیایند، ما هوس کرده‌ایم در آب برویم، (قهقهه زد و بر شکم گرد دستی کشید) برعکس شده!» چشم‌هایش را اشک پوشاند.
بهزاد و نسترن او را با حیرت نگاه کردند. حیدری برافروخت؛ مردم جزیره را چون منسوبین خود می‌دانست، آبروی او در گرو گفتار و رفتار آن‌ها بود. برخاست و دست بر شانه‌ی مرد گذاشت، او را چند قدم دورتر برد. به زمزمه جمله‌یی گفت، پیشخدمت اخم کرد، لب زیرین پرگوشت او لرزید و با کینه نگاه کرد به مهمان‌ها. بازو به بازوی حیدری رو به در رفت.

فصل دوازدهم

بهزاد و نسترن بعد از خروج آن‌ها شاد و پرطنین خندیدند. بر خیزاب‌های کف‌آلود، پرتویی سرخ‌فام می‌تابید. با هجوم موج، گوش‌ماهی‌ها چرخ‌زنان صدا می‌کردند، بوی نمک دریا و گل‌های سرخ فضا را می‌انباشت. نگاه بهزاد درخشید. رشته‌هایی از موی او بر پیشانی تابناک چسبیده بود. دختر اندیشید: «عطر گل شاید از نگاه اوست.» سر را چپ و راست برد و نفس عمیقی کشید: «به! چه ماهیی. بخور، ضعیف شده‌ای!» ماهی را برید، تکه‌ای را سر چنگال زد، رو به او گرفت.
بهزاد خورد و از گلو آوای نرمی برآورد، نارنج بریده را برداشت، روی ماهی فشرد: «خوشمزه‌تر می‌شود. عجیب است در این وقت روز می‌توانم گرسنه باشم؛ در کنار تو امنیت دارم، با جهان به آشتی می‌رسم. پیش‌ترها شکل مبهمی داشت؛ به خانه‌ی ما می‌آمدی، می‌نشستی، من از آسیه حرف می‌زدم، کم‌کم سبک می‌شدم. وقتی می‌رفتی تا مدتی بوی عطرت در اتاق می‌ماند، تار و پود پارچه‌ی مبل و بالشچه‌ها آن را حفظ می‌کرد. روی تخت دراز می‌کشیدم، ابرها را نگاه می‌کردم. نیم ساعت پیش در باغ، انگار یکباره یخ چشم‌هایم آب شد؛ انبوه گل‌ها، برگ‌های خیس، موج‌های دریا و خورشید رنگ خودشان را گرفتند، وقتی نفس می‌کشیدم بوی زمین خیس را در خونم احساس می‌کردم، ‌آدم‌ها دیگر دور نبودند، کفش‌های پاشنه‌خواب و جوراب پاره‌ی حیدری را دوست داشتم. قبلا صداها و رنگ‌های تند (تلنگری بر تخته‌پوش قرمز میز زد) آزارم می‌داد، حالا بی‌اثر شده. (برگشت و لبخند زد، چشم‌های رنجور به نسترن خیره شد) تو مثل درخت سیبی در اوایل شهریور. پس من هم درختی دارم.»
نسترن دست را روی میز گذاشت، سر انگشت‌هایش می‌لرزید، لاله‌های گوش می‌گداخت و گوشواره‌های مرجان در نور شکسته‌ی عصر غرق سوزنک‌های سرخ بود. روی کرک‌های بور گردن، رنگ‌ها از رمق می‌افتاد. آب دهان را فرو برد، غمباد محو بالا و پایین رفت و سرخی گونه گسترده شد تا شقیقه. در سایه‌ی مژگان تاب‌خورده، سیاهی مردمک‌ها فراخ شده بود. نفس عمیقی کشید: «چرا دروغ می‌گویی؟ من روز و شب به حرف‌های تو فکر می‌کنم، هر جمله را بارها به یاد می‌آورم، ولی برای تو اهمیت ندارد؛ کتره‌یی چیزی می‌پرانی، بعد هم فراموش می‌کنی.»
بهزاد دست دختر را گرفت، انحنای بین شست و سبابه را نوازش کرد. گرمای زندگی از نسج‌های او می‌تراوید و چون کهکشانی کوچک، زیر پوست مرد منفجر می‌شد. نسترن دست را پس کشید. کف مرطوب را با گوشه‌ی دامن خشک کرد. مرد کاغذ دسته‌گل را باز کرد و غنچه‌یی برداشت، بین دو انگشت چرخاند: «نه نسترن! من دروغ بلد نیستم،‌ حتا اگر سعی کنم. اما انسان عوض می‌شود، کی از آینده خبر دارد؟»

فصل سیزدهم

حیدری پا به تالار گذاشت. بهزاد لبخند زد: «دارد عرش را سیر می‌کند!»
چشم‌های دختر خمار شد: «چرا؟»
«حدس می‌زنم تو برایش تجسد شخصیت زن‌هایی باشی که در رمان‌ها خوانده و سال‌ها به آن‌ها فکر کرده.»
نسترن ته چنگال را بر جناق سینه زد: «کی، من؟»
بهزاد سر جنباند: «رگه‌یی از آنها داری.»
دختر نگاهی به دریا کرد: «چه عالی! نمی‌دانستم.»
حیدری پیش آمد، چهره پوشیده‌ی قطره‌های ریز عرق. نسترن فکر کرد چند دور دور باغ دویده است. مرد نفس تازه کرد. دختر دستمالی از کیف درآورد، بر لب فشرد: «یکباره رفتید! شام سرد شد.»
حیدری شانه‌یی بالا انداخت، انگار غذا در زندگی‌اش نقشی نداشت: «مهم نیست، شما میل کنید.» با نوک چنگال ماهی را زیر و رو کرد، بشقاب را پس زد، سیگاری برداشت، در جیب‌ها پی کبریت گشت؛ قوطی خیسیده را گم کرده بود.
نسترن فندک را به او داد. مرد از بهزاد پرسید: «شما نمی‌کشید؟ (بسته‌یی سیگار “وینستون” از جیب درآورد، طلق دور آن را گشود، رو کرد به نسترن) رفته بودم سیگار بگیرم، می‌دانم، شما اهل “زر” نیستید.»
دختر دست را پیش آورد و تاملی کرد: «نه، نمی‌کشم.»
«چرا، می‌کشید، وگرنه فندک نداشتید.»
نسترن سر را برافراشت: «خیلی زرنگید! راستش گاهگاهی می‌کشم؛ هروقت غمگینم یا خوشحال.»
حیدری دگمه‌ی سرآستین را با انگشت شست نوازش کرد: «حالا چطورید؟»
دختر آرنج را به میز تکیه داد، چشم‌ها را بست: «در قالبم نمی‌گنجم!» پلک‌ها را گشود، پرتو چراغ ساحل مردمک‌ها را شعله‌ور کرد.
حیدری فندک کشید و هر سه سیگار را برافروخت. نسترن پک محکمی زد. حلقه‌های دود در هم آمیخت. سرخی شفق آخرین ذرات خود را از روی موج‌ها جمع می‌کرد. سایه‌های محو غروب بر ساحل فرود می‌آمد. بهزاد سیگار را بر لبه‌ی زیرسیگاری گذاشت: «برای برگشت قایقی پیدا می‌شود؟»
حیدری لبخندی مرموز زد: «کی عزم رفتن دارید؟»
«پیش از رسیدن شب.»
معلم به دختر رو کرد: «حیف! چه زود تمام شد. من به این دیدار افتخار می‌کنم، جزئیاتش را در دفتر خاطراتم می‌نویسم، برگ زرینی از گذار زندگی.»
دختر نیم‌خیز شد، دسته گل را برداشت: «خیلی لطف دارید.»
بهزاد بسرعت رو به راهرو رفت. پیشخدمت کنار ورودی مهمانسرا ایستاده بود، دسته‌های غاز را نگاه می‌کرد. مرد شانه‌ی او را لمس کرد: «حساب ما چقدر شد استاد؟»
پیشخدمت سبیل را تاباند: «دستور داده‌اند پول از شما قبول نکنم.»
«قبول نکنی؟! مقصودت چیست؟»
مرد شکم را با دست نوازش کرد: «از جناب معلم بپرسید.»
بهزاد به تالار برگشت. حیدری و نسترن گفتگوکنان می‌آمدند، مرد ضمن صحبت برمی‌افروخت و دست تکان می‌داد. لنگه کفش او بیرون آمد و بر کف تالار جا ماند، برگشت و با خشم آن را پوشید. بهزاد بازوی او را گرفت: «آقای حیدری! لطف کنید به ایشان بگویید پول شامشان را بگیرند.»
بر گردن لاغر معلم رگی ورم کرد: «ما اینجا اصولی داریم!»
پیشخدمت سر را می‌جنباند. بهزاد اسکناسی تازده در جیب او فرو برد. حیدری پول را بیرون آورد و در مشت بهزاد گذاشت، دندان به هم می‌فشرد، انگار هر آن آماده‌ی دست به یقه‌شدن با او بود، بالا می‌جست و داد می‌زد: «شما بروید، عرض می‌کنم شما بروید!»
دختر وارد معرکه شد: «آقای حیدری! چرا اینقدر ما را خجل می‌کنید؟ از لحظه‌یی که در جزیره پا گذاشته‌ایم داریم به شما زحمت می‌دهیم.»
حیدری با شماتت سراپای او را نگاه کرد: «پس مرا قابل نمی‌دانید؟»
دختر دست‌ها را تکان داد: «آه، نه آقای حیدری! شما از همه قابل‌ترید!»
مرد شانه‌یی بالا انداخت: «برویم! هوا تاریک می‌شود.» به پیشخدمت اخمی کرد و بی‌خداحافظی از پلکان پایین رفت. نسیمی خنک از سمت دریا می‌وزید.

فصل چهاردهم

بهزاد و نسترن دنبال معلم دویدند؛ باغ پرسایه، گلزار فرو رفته در مه، نیستان آب‌گرفته و کارخانه‌ی برق را پشت سر گذاشتند. دریچه‌ی خانه‌ها یک‌به‌یک روشن می‌شد. کنار ساحل قایقی بر ماسه‌ها پوزه می‌سایید. حیدری لب آب رفت. با قایقران آشفته‌موی جوان گفتگو کرد. مرد قایق را چرخاند، به ساحل سنگی چسباند. بهزاد و نسترن نزدیک آمدند. معلم توضیح داد: «تنها قایق موتوری ما! نیم ساعته شما را به آن ور آب می‌رساند.»
نسترن خم شد، قایق نو و کوچک را دید: سفید براق با ستاره‌های سرخ، پرچمی سه رنگ بر جبین آن تاب می‌خورد. حیدری با بهزاد دست داد. چشم‌های درخشان او تیرگی گرفته بود، اخگرهای تند نگاه تا ته سوخته بود و ملال، برق آن‌ها را می‌پوشاند؛ خسته به خانه می‌رفت، زیر نور چرکمرد چراغ روی تخت دراز می‌کشید، سر فرو می‌برد در بالش مرطوب پنبه‌یی، پشه‌ها در اتاق وز ور می‌کردند، تا صبح نمی‌خوابید و چهره‌ی نسترن پیش نظرش می‌آمد، صدای رسای دختر در گوش او می‌پیچید: «بله این خانه بوی مرده می‌دهد، بوی دسته‌گل‌های فردای شب مهمانی. آه، قاضی عزیزم! نمی‌توانید فکر کنید در اینجا چقدر ملول خواهم شد.» صبح به رادیو گوش می‌داد. روزها و سال‌ها پشت سر هم می‌گذشتند و او احاطه شده با خیزاب‌ها، میان خانه‌های ابری دلتنگ، تک‌صدای مرغ‌های دریایی و تخته‌سیاه مدرسه پیر می‌شد و تدریجا مثل ساکنان جزیره، شب‌ها صدای زنی را از کشتی مغروق می‌شنید. خوابگرد و مات دور جزیره راه می‌رفت؛ نسترن پشت ابرها و خورشید گداخته‌ی عصر، نرم‌نرم رنگ می‌باخت.
دختر رو به مرد دست دراز کرد: «آقای حیدری، واقعا نمی‌دانم از شما با چه زبانی تشکر کنم. خاطرات این روز را برای همیشه به یاد خواهم داشت.»
معلم دست دختر را گرفت و بی‌درنگ رها کرد، او را نمی‌دید؛ از همان لحظه رویا بود. خیره شد به کشتی تزاری.
درون قایق پریدند. جوانک لنگر کشید و قایق از ساحل کنده شد. حیدری از پاکت “زر” سیگاری بیرون آورد و در جیب‌ها پی کبریت گشت. دختر فندک را رو به ساحل پرتاب کرد، پیش پاهای معلم افتاد. خم شد و آن را از زمین برداشت، بین شست و سبابه چرخاند؛ در واپسین پرتوها، گاز مایع با درخششی یاقوت‌رنگ برق زد. دست‌ها را بشدت تکان داد، نسترن از او تقلید کرد. اندام کوچک مرد در سایه فرو می‌رفت و نرم‌نرم دور می‌شد، دست‌ها را پایین آورد و شعله‌ی فندک زبانه کشید. آتش سیگار در تاریکی درخشید.
بهزاد و نسترن شانه به شانه روی تخته‌کوب نشستند، دختر نجوا کرد: «طفلک آقای حیدری!»
مرد لبخندی زد: «به نظر من فوق‌العاده بود.»
نسترن کت بهزاد را از روی شانه برداشت: «بپوش! تو سردت می‌شود.»
«من در کنار تو گرمم.» صدای نرم او در پت‌پت موتور قایق تحلیل می‌رفت.
دختر دسته‌گل را برداشت. بهزاد کنار گوش او نجوا کرد: «همیشه با من می‌مانی؟»
سر نسترن رو به جزیره برگشت؛ توده‌یی تاریک پشت مه می‌رفت، تنها کورسوی چراغ‌ها از دور پیدا بود. کاغذ دور گل‌ها را گشود، آن‌ها را تک‌تک روی آب انداخت؛ بر شکن موج‌ها نرم‌نرم بالا و پایین رفتند، در تیرگی گم شدند.

شعرهای از بیژن الهی

 

شعر بلندی از بیژن الهی

آزادی و تو

۱

به تصوير درختي
كه در حوض
زير يخ زنداني ست،
چه بگويم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشيد است
كه چتر سرگيج هام را
– همچنان كه فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گيج پيشاني ام مي كاهد –
در حريق باز مي كند؛
اما بر خورشيد هم
برف نشست.
چه بگويم به آواي دور شدن كشتي ها
كه كالاشان جز آب نيست
– آبي كه مي خواست باران باشد –
و بادبانهاشان را
خداي تمام خداحافظي ها
با كبوتران از شانه ي خود رم داده –

۲

خیش ها

_ببین!_

شیار آزادی می کنند

در آن غروب كه سربازان دل
همه سوراخ گشته اند.
آزادي : من اين عيد سروهاي ناز را
همه روزه تازه تر مي يابم
در چشماني كه انباشته از جمله هاي بي نقطه
و از آسمان خدا آبي تر است.
آزادي : ماهيان نيمه شب آتش گرفته اند
تا همچنان كه هفته
در قلب تو
به پايان مي رسد،
دريا را چون شمعداني هزارشاخه برداري
آزادي
كه از حروف جداجدا آفريده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
يكي انتحار كرد و يكي گريست
در بامداد فلج
كه حركت صندل يي چرخدار
صداي خروس بود،
و ماهيان حوض
از فرط اندوه
به روي آب آمدند.
دو فرهاد
هر يك با دلي
چون عطر آب، حجيم
ليك تنها با يك تيشه.

۳
زير چراغ
– ببين ! –
آخرين خالِ دل اي نچنين سنگ شد
كه چشمان بي بي و سرباز
فرار شن را از روي نان توجيه مي كند.
روز چندان طولاني بود
كه همسايه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپركان را بدان فريب دهد.
همچنان كه اين پاييز فضايي
– اين سقوطي را كه از يك يكِ ستارگان گرفته اند –
زير پرچمِ پوستش
كه تمامي ي رنگهايش را بهار سپيد كرده بود،

حس مي كرد.

۴
همه ي آسمان روز
با فقري زيبا همچون كف يك دست
مرا تاجگزاري كرده ست؛
چراكه بر دردي شاهي كردم
كه از آن
جز پاره اي خرد
نمي شناختم.
دردي آميخته با پروازي بي بال
كه مي خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملكه ي روستايي
كه مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بياموزد.
ترديد يك ستاره
در شبي كه با برف مست م يكند.
دردي كه شما
از من ذهنيتي خواستيد كه از فضاي گرسنگي تان ملموس تر بود.
تا خوري كه مرگ، سك ههاي نقره را به صدا در مي آورد،
يك درد فلس دار كه دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست كرده بود؛
دو رود شور بر شانه هاي لخت تو
كه سرت ميان ستارگان گيج مي رود.
ستارگان به سوي قلبت جار يست

تا قلبت را از بسياري فلس بكشد.

۵

يگنسرگ كبوتران در آخرين بندر ت
– اي مرد ! –
آبستن شدند؛
چراكه بي شك وصيت نامه ي تو پر از دانه بود.
چاه هاي شرقي در چشمان تو
– اي مرد ! –
به آب رسيد؛
چراكه برف، قو را كه از افق گردن مي كشيد
تا مرگش را با آواز در بندرها پياده كند؛
با دو دست بارور
كه بي گناهي را مدام به هم تعارف مي كردند،
فتح كردي.
و زيباترين خميازه را كبريت كشيد به گاه افروختن
تا سيماي تو حادثه اي باشد در ميان تاريكي.
آن گاه كه برگريزان، اين كف زدن شديد بر مي خاست
براي نوحي، به شكل پير يي من
كه حتي مرگ خود را نيز باخته بود .
در جهت هفت برادران كه به يك زخم مي ميرند،
تو مي تازي
هم تاخت اسباني
كه فرمان رهايي شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نيامده.

۶
آه، چرا بايد
من تو را شگفت بدانم
در اين جريان
كه از شگفت بودن همه چيزي
عادي مي نمايد؟
و گرنه تو عادي ترين موسمي
كه مي بايد به چار موسم افزود .
و چشمان تو،

راحت ترين روزي كه مي توان براي زيستن تصميم گرفت.

۷
اينك خزانهاي درپي
از هم برگهاي جوان مي خواهند!
مي توانستيم توانستن را به برگها بياموزيم

تا افتادن نيز توانستن باشد .

۸

من كنار كره يي
كه سراسر آن درياست
به خواب رفته ام
در خطوط سرگردان دست تو
اين گله هايي كه از چرا باز م يگردد.
ماهيان خاكستري،
ماهيان زاغ ديوانه،
ناشتا در سپيده ي سردسير عزيمت كرده اند.
اگر باز هم بگويند فردا از تمام خاكسترها نان خواهند پخت،
من مي پذيرم كه مزرعه ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا كه جواهر، تب را
بر انديشه ي شن سنجاق مي كند –
ماه با فشار رگبار
به آخرين برج مي غلتد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر شقاقلوس

۱

شرم در نور است و اين، پايان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
و بيا، ميان ِ بيابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت می زند.
انگشتر ازدواج، ميان بيابانی دراز، دراز؛ و ديگر هيچ نه،هيچ نه
مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ يک سنگر
و به اين سپيده که عقرب ـ خواهر بی نياز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
هوا، در نی می پيچد و در گردنه های کوه.

۲

خانه ها خواهد ريخت.
اين گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گريزانند،
در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پيش بينی کرده اند!
نخ ِ بادبادکی که فرازِ ويرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت ِ کودکی زيبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پيش از باران، خاکی خشکيده شناخته می شود که در او
گياهان، همگی نامگذاری شده اند.
و سکوت، اين مکث ميان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه يی می گذرد،
احترامی ست، به رقص.
در مکث، در ميان دو چکه ی آخرين، يکباره شاخک همه ی حشرات
از ترس برق می زند.

آب می نوشم و جرعه يی به سقف می پاشم.

۳

دورتر، سخت دورتر، يک فلس ِ من به زيرِ صليب افتاده ست.
آيا روز است؟
از گرمای زياد، نقابهامان را برمی داريم. می رويم
به دور، به آنجا.
زير ِ صليب، تخم مرغی نصف می کنيم و بهم می زنيم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره يی می سازد.
دورتر، صفحه ی موسيقی، زير ِ صد ناخن مه گرفته ی زيبا می چرخد،
و صدا، همان صداست:
آيا روز است؟

۴

من چاهی را تعليم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاريکی ی زيبائی! از آنسو، تاريکی ی زير ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سيه چردگان ِ معذب، پيش از نماز، مرا می جويند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
و از ميان ِ حنجره های گسيخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجويم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر!

۵

ناشناس از ميان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گياه اما، از کشيده شدن بر من
نام می گيرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گياهان، تاريک است.
ديگر هيچ کجا، هيچ کجا
مرا به نامی، به کلمه يی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ يک گياه، آسوده ست.
سخت تر از گياه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گياه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسياب ها، در نور به گشت آيد،
تو دست هايت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و اين گره را، مانند هديه يی
حفظ خواهی کرد.

۶

اکنون چه آشکار، سيمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا اميدی باشد!

پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سيمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ريزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از يک امضاست.
هوای روشن را تأييد می کنم، و قيام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفيد، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزديک می شود، نزديک.
هوا، ميان جناغی، شعور می گيرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضايت بخش است.
بدرود! در اين لحظه ی کهکشانيم، باز، باز هم، بدرود!
و در اين تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده يی به جای قسم،
دو پای نوک تيزم، فرو می رود که نيروی شنيدن را
از زمين کسب کنم.
دو پای نوک تيزم!

۷

به زمين ِ شسته خيره شويد
که فقط يک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
به خراميدنی در چشم انداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
اينجاـ در همين نزديکی ـ آرام آرام، مينوازم، زخمه ميزنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
و رقص، دعايی ست مستجاب
در لحظه يی که زمين می لرزد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

چارگوش خودي

۱

در زمينه‌ي پشت

و تنها

اگر بداني چه‌قدر تاريك شده‌ست،

مي‌بايد

تا همه‌ي روشناي ازدست‌رفته شوي،

بي آن كه چيزي از تاريكي برتواني داشت.

ستون نمك مي‌شوي:

عصاره‌ي روشنا و نه روشنا؛

كه بلور

يعني جگر!

روشناي جامد نتابنده مي‌شوي!…

پس تيز برو! تيز برو! اما

بزرگ‌ترين دفينه‌اي اگر اينجا در خاك كرده‌اي،

كوتاه‌ترين درنگ را نمي‌توان

از حق تو بيرون دانست؛

پس تحمل كن

تحمل ستون بودن را:

ستوني از نور

كه فقط پرندگان كور بر او تكيه مي‌زنند.

(و زوجه‌ي لوط

به عقب برگشت،

وقتي تنها

طرح بالاي تپه‌ها سفيد مانده‌بود.)

۲

نفير زمستاني

پرنده‌ي خود به باد درداده، ديدني ساز باد بود و مي‌نماياند تا كدام است سوي باد… بادي كه آتش ياقوت را بر انگشت تو مي‌خاموشد.

پس با همين خموشيده، با همين نگين،

نامه را سر به مُهر نماي!

اين نفير زمستاني… اين صدا

هميشه از پس پشت مي‌آيد،

بر دوش تو مي‌سايد و دور مي‌شود،

ليك

آنجا كه دگر به گوش نمي‌آيد،

آنجا

ايستاده محرم تو

به روشني دره‌ها…

۳

به آب

با هزار بازوي باريك

كه ريگخورده بر مياوري

دستاغوش خويش مي‌توانستي گشت

(آب‌بندانه)

و از بستر خود پاي فرانهاد

(در جوار)

آنجا كه گياهاني به عطر باد روييده‌ست.

و تويي كه تمامي‌ي عمر

پاداش خواستي،

آن‌گاه پي مي‌بردي

كه پاداش تو، خود، دهشي است.

از اين راز

تصوير گياهان تو را مياگاهاند

(زخم‌زنان)

اگر باد كه‌شان بر تو مي‌خماند،

زرهي در تو نمي‌پوشاند.

۴

چه زود پير شد اين گربه!

سال بردامنه مي‌افتد و

در اتاق بايد دانست

از اين چشمه‌هاي آفتابي سوزن

يكي آشيانه‌ي سال است.

ديگر حشرات رحيم

بوي آفتاب دارند و

سال، خود، سايه‌ست

كه مي‌آيد و اما كه نمي‌پوشاند.

تنها

سردر خانه خيس شده‌ست

از شبنمي انگشت‌شمار،

و تو آنجايي و

انگار به گودي شبنم

كه چاه آفتاب بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  

شعرهای ديگری از بيژن الهی

گلوبند خانم آ.

و ترتیبی عاشق شدنی
که روزان کال تو میگیرد
از دود لطیف بازی ی حقیقی ی چیزهای ناگرفته ـ
به اعتنا

وقتی نازکانه خوابی و آرام ـ
و در متن
سپیده میزند ـ
رابطه ی نزدیک
با نَفَسهای تو میدارد ـ
گلوبند
که فراموش کرده ای باز کنی.

به شیرینی و تلخی ی رخوت

میمانی و
چُرتی کوتاه
با آبی ی دخترانه ی بدقولیها. ـ
در گلخانه ی سایه دار
که دم کرده ست.

و نور چشم
که پشت شیشه ها را روشن
نگاه میدارد، ـ
که تو نمیآید.

در گشتهاش

در گشتهاش
به غَراره میاید،
و چون بیمزگی ـ ای تو یکسره گشتهاش!
ای فتا! ـ درش نمییابی.
سایه ی تنور را که ـ
رو بدان فراخ ـ
لرزه های عطری ی زندانی
شاخه شاخه بگشایند،
روبرو ـ کلاغی باش
در خلوت

در مجال ـ که نیست
تا بر موش بیاویزی:

میدود
به دیدن آفاق شعله ور،
و گاه ـ از آغوش خودش
لَبپَر میزند.

در نمِ هاله ها

زمرّد به زبرجد
پشنگ میزند،
از سر خود ـ سریع
میگذرد یاقوت…!

گوهران یمانی
لبریزند ـ
اما
بالین نور کجاست؟

پلّه های بدخش
لیزترست و ـ
ببر مُسلّم
می غَرّد.

مقامه

من غلام تو بودم. ـ
و میان سی گذشته و ده آینده،
یک نیمه ی من سایه شده؛
سایه که برگهای بو
ته دره میگرایانند.
جا که نور گستاخ
از حریم تو زخم خورده، هفت مرهم آهسته، هفت مرهم سایه،
و دعای زیرْلب ـ که
من بودم و، آه، من خودم.
من، غلام تو، اما
تنها ناف تو را دیدم، و نه حتا
ناف تو را.
اما دراز، رو به درگاه تو، میکشم ـ
میان ده گذشته و سی آینده ـ
و ماه کنار صورتم
پتپتی دارد.
… دیگر سردم نیست،
یک ملافه م کافی ست.

و آمون میمیرد

…و شبان ایدر نمانی،
بامدادان لیک،
نیم مرغ و نیم آدم.
فرود آیی از خورشید ـ
زورق دوشین مینوی ـ ایدر
کت خوان زندگی بازگسترانده ایم
با خورابه و نوشابه ی نیک.
و ایدون باد
تا ابدالاباد.

پس، من، آمون،
من، خداینام، از تیره ی شاهان،
درین گورابه
خواهم ماند.

از پشت خاره ـ
میشنوم: ـ
باژها را، میوزند بادها،
تا پر دهند با و کا را
تا خورشید مغربی.
و سیرسیرکِ خورشید چشم ـ
به لالایی ـ
بشنوید: ـ
پوستی، این کنار، میاندازد
شکیل و بی لطمه،
جایدار و طلایی؛
و نا ندارم تا
تن به آرامگاهِ تازه کشم.
پس من و این طعامها و
عطریات…
و از شکاف گورابه؛ افقْ سوزاست:
هاراکْتِس… هارماکْهیس… هُرخِنْتیریتی…

لالکایی

این جا پَرَکی زدن
ناشتا ـ در بلور مکرر…
تیغ روح توست ـ مهستی
تیغ دهان توست ـ مهستی
تیغ خمیر توست ـ مهستی
که حلّ این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست…
این جا ـ عرق رحیق
جوهر سفت
با پَری یکّه
که بر سر کشیده است.

میآیم ـ
با ۸ سایه در نرگسدان
و سُرمه تا خرخره ی پاره؛
هورِ گرفته واگُشای ـ
در غژغژ شاخشانه ی کُنگُر!

واکنش

رونده! باز رونده!
رازی که روز را ـ
آسان کند،
سالم است و طبیعی
به قدر قوت یک پر؛
اما سپیده که میزند،
به مهر میا زنهار:
چه هست؟ هیچ،
تنها یک بوی
میتکد.

و سِسک
نازکانه تِکّ و تِکّی دارد
روی موزاییک خنک.

ترانک بادفر

یک سبکی
با درآمدن
از یک روزنه ی ولگرد
در سایه،
و بر دایره یی تندشونده نشستن.
سپاس
از دو بیرون نیست،
بر باد و بر ابلیس
که خود یکسره آتش است.

ریز و گاه درشت،
یک شانه خوردگی ست بر سپیدِ خسته ی سوسوزن
که نکهای رهایی تکیه بر آن دارد.

زخمه ی مصری

خِنگ زر کوبِ لِه ـ
بر سکه ـ
لِه، لِه، لِه و
در کاسه ی زانو
یک جرعه ی زانوزده ی فضاست.
گوشِ نهاده ی بر سنگفرش،
بر
که داشته
شود،
گوشوار مس
صدایی میکند ـ
ضعیف
اما مجاب کننده.

مگس

یک سطح تکان دارد و
یک سطح کباب شده.
میان دو سطح دیگرین
زنگوله های زمرد، دود میدواند و
شاخ کبودم ـ
جویده جویده ـ باز میروید…
میگویی:
ـ دیو! هیولا! اهریمن!
… ـ و سطح آخرین
تو هستی ـ

احمق! ـ

ببین!
آن جا!
در عرش خوابزده ـ
از تنوره ی این حیوان.

شعر دیگر

صبوری
تا سپیده و
حال ـ
رگی لذیذ میترکانی ـ
در سبابه.
دندانه های خفتنی
میرسد یکه یکه به بوی شناور ـ از تبسمی بلند؛
نیز
میخیزد او ـ
بلندِ بلند ـ
از میانه ی خاکه ی قند.

آن چه کمیاب ترست
در میان آویزه های جار ـ
مینشیند و یا میگذرد،
بی که غبار نشسته ی سنگین
جایکی بدو دهد
یا تکان حتا ـ
بردارد؛
و
تنها ـ
نرمه ی گوش
میخارد.

فعل

۱
اخته
بر تیزه ی شیرین، شراع و قاعده میبندد
و بال ـ
میگشاید شکسته ـ تا
زاویه ی قسم
که میخ دهد
دست را ـ به طنین کوبه یی بر خود،
بازتابنده
در کوه و
باز
ناآینده:

۲
طنین قرین
افتاده ست ـ
در نی نی ی خزنده های جبل ـ
گیر،
و… ـ چون خزنده
برودت مغروب را
عرق کرده عمود شود ـ …
به خواب میرود
اُریب.

۳
و این باره ـ از بن دندان،
چون فرود آورد
و فروکوبد ـ بی دریغ،
دو ریشه ی بی مرگ،
لسان النور؛
تو بگو: نه چنان! ـ
نزدیکتر
به استخوان!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اشعار ديگري

چند بر

بر لکه های چاینده میزند،
ماهرانه کنار میراند ـ
تا یکسره ـ
سرسره ها نگاه شوند.
صدای شکستن ناپدید یک کوزه ی استخوان
در خشکیٍ رو به روشنا،
یا خود، صدای نور؟ ـ
وقتی آبسالی ی لکه های سرمازده
پهنه میگیرد،
به این هوا ـ که کرانه گرفته ست.
تنها ـ بگیر
ـ فقط اما
به دو انگشت،
با ظرافت و خیلی به احتیاط،
نازکه یی سرما را ـ که حال
در پرتگاه لاله ات میلمد ـ
و دراز میکشد.

پریخوانی

درین نگین،
بر انگشتی ـ که زیر نور معیّن
میلرزد
از زور خستگی…
اکنون درین نگین،
او را ببین!
آزادی ی رفتارش
جنگلی را مانَد ـ در وزشی روشن؛
به همان کمال و
هم ـ به همان آسانی
که یکی دیگر را ـ وجوه الماسی
تکذیب میکنند و تاءیید میکنند.

مطلع

میرود آهو…
و میروی،
که
نفحه ای: طولانی ـ
پس،
درین مشتِ علف،
ربّ الفلق.
میروی ای آهو. آه! ـ
میرود آهوی هو…

و هوی آهوست ـ چنان
ـ که منظره ی سرخ گوییا
بدان میاندیشد.

بومادران

درسته ای و
درستی ـ
که بی جانبه
دیده میشوی.
نور را
دروازه ی تنگ میگماری؛
و سبک دراز میکشم به درازای بی خیال،
که سبک ـ با وَزه یی حلال،
رو به خود میکنی و
بر نور سه شاخه ـ این که حال
بی خودی زیباست.
رخت بر چار و
گونه بر ناچار؛
تو میاویزی
تو ـ زهرهً القندیل…
تو میگذاری
بومادران ـ علف هزار برگ!

غروب ایرانشهر

سپید میزند استخوان
در خرابه ها ـ مغاکها،
تن میکشد از مهر
سایه ی جانور.

دمی بمان ـ آن دم
که میچکد از گوهر خرابه
که آماج روشناست؛
آن گاه، آفتابـ ـ
ـ ـگردان، به کشت
فرفره وار شود،
که از میان آن همه مرگ،
تردید انتخاب، زیبات کند ـ
دودلی،
خوابخواب این چمن سیاه
از نسیم دو بر.

گراز ابتر
در مغاک میگندد،
شاخدندان ـ لیک
پاره یی نور میشکارد ـ وقتی
مهر فرود میآید.

تاریکروشن

هنوز، آه! ـ
هفت بانوی سترون
به خواب هم میآیند:
این مژده ی الماس ـ نیز
این،
الماسی بی مژده.
ـ مگر پنجگوش هوشیار
مجال دهد
به ماشوره، آسه ی روز،
ایستادن را، یکباره، در جان خاکیان.
(پس خلوت یاسمین
در غلغل سایه هاست،
و زمین ـ
کف پرواز.)
هفت سرمای هوشیار
بیدار
میشوند:
چه گونه میآید
یکباره ـ به اهتزاز،
مژگانِ کشیده ترین
فراز نابینایی!

حراست کنجهای خالی

کنجهای خالی
که تنها آنجا
نابیوسان
فرود
میآید. ـ
حراست کنجهای خالی
چرا که تنها
ترسی ناگاه
آرامبخش تواند بود. ـ

به گونه ی دیگر:
بتها را کاواک
میساختند ـ
اما درست آن دم که،
درونه،
میبُرَد
شرفاک و جیرجیر موشها.

نه چشمگیرانه

۱
گلهای سرخ و بامها هنوز
گرمی ی خوددارند ـ
بامها و خاک تاریک
هنوز و هنوز.

۲
مایه یی ازین همه دست افشانی.. ـ
نسیم آخر تابستانست
که تنها ته دره ها و مغاکها،
.. ـ به رفتار خطی مور تواند داد،
نه چشمگیرانه.

۳
این گونه میگذارند سمندران
تن به سوختن ـ
تا آتش ناپایدار شعله زند ـ
شعله یی دیگر!

زمینه ی دو گوشه

بُرّنده ـ ولی
آبداده به درد بدن ـ
جلنگِ غشی تابنده
با دو ریشه در دندان.
هنوز ـ آه!
راحله و میعان…
و آیینه ی غلغلک
رو به جرثومه ی بی نفس.

پاروی بلند،
دارنده ی نگاه به جای صدا ـ
از کلیدانِ دری که ـ
از مُرکّب
بسته تر.

معلقه ی سعتری

تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه،
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.

در دماغ اکسیر عجین
با دومینِ کورانه ی ذنبقی ـ
که لاهوره ی توست ـ
صباح سایره ـ باز
عطسه ها میبندد ـ عایشه!
دوتای دوتا! ـ
و ادرار خون
که به قاروره در شود.
این چنین ـ در تاسه،
بمان و قدم بزن ـ
با شَرفه های تاءکید
برین معرس سنگوار!

سعتری

تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.

به درک ـ
به درک ـ ابرخَشی میگذرد
به خشخشی
در آسمانِ ده مسلخ همجدار…
و مهرگیا
دَقّه یی به درک

تانداوا

یس ـ چون
چشم سومین وی ـ آبی
در چشم
میدوزد،
گَنگ، گوییاست ـ که در سینه
میکوبد.
پس ـ آستین میافشاند
به تِک تِکِ کوبه ها،
خاکستر از سرِ آستین میافشاند
و شراب از درون ماه نو
که تا نیمه
آکنده ـ
… و در آغوش میکشد تو را ـ نه با دو دست،
بل با همه شکلها
که دو دست
پدید تواند کرد
در یک رقص.

منبع: اندیشه و هنر، ش ۴۵، کتاب ششم، دی ۱۳۴۸

بیژن الهی / غزاله علیزاده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چهار ديگر  شعر از بیژن الهی

۱

اینک

شعر نخست

کودکی درنده شد.

آخرین خبر این است.

بر من اگر دندان نشان می دهم ببخشایید.

من که پیشتر با گردن ِ زنده ام

به جنگ تیغ هاتان می آمدم

این بار با خورشیدهای استوایی ی دیوانه ای می آیم

که ساطورها را مذاب کرده ست.

پس از هزار کس

که گفته بودند،

و پس از هزار کس که (به دنبال ایشان)

نگفته بودند،

من پشت سر نهادم دورانی را

که نخستین کس باشم در طلوع سومین هزاره

که خاک را به عذاب می درد

تا به دهقان نشسته ای که

سال ها بر مرگ باران ماتم دارد

رویاندن بیاموزد.

من اینک

با تیشه ی عتیقه ی فرهاد

نخستین کلنگ میلاد خود و برادرانم را

بر فرق شما می کوبم.

شعر دوم

من اسفنجیم.

در گذار باد بودم.

و بادم تا به دریاهای درنده برد.

باد

همان باد که پیشترم انباشته بود

همان باد که پیشترم بادبادک کودکان کور ساخته بود

و دلم را به این خواهش انباشته

که مهربانی را

نگین کرانه ها سازم.

و اینک می دانم، نیک می دانم از سوی دیگر خود،

مهربانی،

به دهان گشاده ی تمشاحان می رسد

که پرندگان گرسنه را می بلعند،

به خون فرهاد می رسد

که وارونه ی بیستون سنگی را در خود دارد.

و اینک

جمجمه ای شکافته

آخرین تندیس فرهاد…

نیکان من که هنوز مهربان مانده اید!

بر وجود اسفنجی ی من ببخشایید.

من این بار از دریاهای بی مهار بازمی گردم

از آن دریاها که

ای جلّاد!

هرگز نیارستی

ناو بر آبش نهی و جولان دهی.

پای بر من مفشار!

من این بار خشم هزاران دریا را در خود دارم

دریاهایی که مرا با هزاران پیکر بی سر

بر کرانه آورد.

پای بر من مفشار

تو را غرق خواهم کرد.

شعر سوم

کودکی درنده شد.

نخستین خبر این است.

۲

شبانه ی آفتاب

صیغه ی آفتابی وحدانیت را

میان ماهیان تُنگ روان کردیم

که این چنین در آینه ی رودررو

بر تصویر خویش منطبق اند.

چون تابستان

اندام بزرگوارت را

برای من می زایی.

تکخال و شیهه

تپش های نوظهور من است.

شب غرابه های خالی ی عطش.پ

شب شاهرگ و دو ریه

که به نام شب بو های مؤمن ثبت می شود.

ما دو، مکمّل واقعیت این شب

که تنها از آن ما دو، مبیّن ما دو ست.

شبی که فلس می فشاند

شبی که حیاط های کوچک آفتاب رو

بر آن گسترده ست

و بوته هایی را

از خورشید و باران بی نیاز می دارد

شفقی سرخ خواندمت

میان ختمی و خون:

نیمی از تو

در تابستان جاری ست.

۳

مدیحه ی بهمن

ناقوس خون تو می زد

یک دقیقه مانده به مهتاب

آن گاه که با منشور یخی ی خواب های خود

که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود

آسیب نادیده می داشت

خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.

و که بود از آن باد

که یک دقیقه مانده به مهتاب

ستون های جدا جدا را

بر پای هم قربانی می کرد؟

یک دقیقه مانده به مهتاب

تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم

و نگاهم چون دستی دراز شد.

مرا باز می آوردند

از بنفش عطسه آور زنبق ها

از سنتورهای جوباری

از روح تو که زلزله ای بود

تا بهمنی عظیم فروریزد

در جاده های زمستانی سال هزار و سیصد و چند

از گام های تو

که در قلب من ندا می داد

از چشم گریه ام

که روز را به شب

از خط به دایره می برد

از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها

تا با کمال احترام

در نوروز نفس هایم

شقّه کنند.

یک دقیقه مانده به مهتاب

(مهتابی از گوشت جغدها

که در یخ فاسد نمی شد)

ناقوس خون تو می زد

از زیر ساعت مچیت

(و در خنده ی فراخ ارّه

که برای نمودن دندان بود،)

ای الامان درختان!

۴

تو را خوانده ام

به فرسی

در وادی ی ماهیان

(وادی ی تاریکی

که نموری را در خود بی معنا می سازد)

تو را خوانده ام.

به این امید که دست کم

یک ماهی

در لحظه ی کوتاهی

که بر خاک کرانه می تپد

بشنود که چه می خوانم.

ماهی –با لاشه ی سرخ تر از خونش-

در لحظه ای که بر خاک است

معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد

و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنید:

صدای دنیایی را

که می توانست در آن امید بدارد.

از: قوقولی قوی بیداری و مدیحه و مرثیه
منبع: اندیشه و هنر (ویژه ی پژوهش های اجتماعی، ادبیات و هنرها)، دوره ی پنجم، شماره ی هفتم، مهرماه ۱۳۴۴، صاحب امتیاز و ویراستار: ناصر وثوقی، صص ۱۹-۱۰۱۵.