| فصلی از رمان ‘بادنماها و شلاق ها’ | نسيم خاکسار |

 
دوستی‌ دارم‌ که‌ گاه ‌به ‌گاه‌ او را می ‌بينم‌. او هم‌ در اينجا زندگی‌ می ‌کند؛ با اين ‌تفاوت‌ که‌ او نويسنده‌ و نوازنده‌ است‌ و من‌ در قالی ‌فروشی‌ای‌ که‌ با کرامت‌، بعد از جدايی‌اش‌ از مريم‌ و آمدنش‌ به‌ هلند، علم‌ کرده‌ايم‌ قاليچه‌ و گليم‌های‌ کهنه‌ را رفو می ‌کنم‌. البته‌ يکی‌ دو ماهی‌ است‌ که‌ به ‌طور موقت‌ سر کار نمی‌روم‌. کرامت‌ هم‌ مرا به‌ حال‌ خودم‌ گذاشته‌ است‌ و تنهايی‌ مغازه‌ را می گرداند. کرامت چون‌ معتقد است‌ اين‌ تنها شغلی‌ است‌ که‌ به‌ من‌ می‌خورد، زياد نگران ‌نيست‌. می ‌داند بعد از يافتن‌ کمی‌ تعادل‌ دوباره‌ به ‌کارم‌ برخواهم‌ گشت‌ و رفوکردن‌ جاهای‌ شندره‌ قاليچه‌ و گليم‌ها را به‌ عهده‌ خواهم‌ گرفت‌.

“ايوان‌” سال‌ها پيش‌ از چکسلواکی‌ به‌ هلند مهاجرت‌ کرده‌ بود و در حال ‌حاضر يک‌ نويسنده‌ هلندی‌ است‌ که‌ ريشه‌های‌ بسيار دوری‌ در وطن‌ دارد. خودش‌ می ‌گويد داشته‌ است‌. با اين‌ حال‌ تفاوت‌ ديگری‌ هم‌ بين‌ من‌ و اوهست‌: ريشه‌داشتن‌ بسيار دور. با اينکه‌ قريب‌ به‌ ده‌ سال‌ است‌ ميهنم‌ را ترک ‌کرده‌ام‌ و دوست‌ نويسنده‌ام‌ حدود بيست‌ سال‌ است‌، هنوز نمی‌توانم‌ ـ مثل‌ايوان‌عزيز ـ به‌ راحتی‌ بگويم‌:”وطن‌؟ آه‌ مدت‌هاست‌ که‌ از آن‌ جدا افتاده‌ام‌.”
ـ زبان‌ مادری‌ات‌؟ به‌ آن‌ زبان‌ حرف‌ نمی ‌زنی‌؟
ـ چرا. گاهی‌ وقت‌ها که‌ با هموطن‌هايم‌ هستم‌.
ـ با زن‌ و بچه‌ات‌؟
می‌خندد: هلندين‌ که‌!

ايوان‌ در روياهايش‌ هم‌ به‌ زبان‌ هلندی‌ حرف‌ می ‌زند. در روياهای‌ من ‌هميشه‌ قطاری‌ با آخرين‌ سرعت‌ رو به‌ ايران‌ در حرکت‌ است‌. دام‌ دام‌ دام‌…. چه‌صدايی‌! از خواب‌ بيدار می ‌شوم‌. می‌ بينم‌ دو دستی‌ به‌ پنجره‌ نزديک‌ به‌ تختم‌ چسبيده‌ام‌. زنم‌ می‌ گويد اين‌ ماليخوليای‌ تبعيد است‌.
زنم‌ سعی‌ می‌کند اسيرش‌ نشود. تلويزيون‌ تماشا می‌کند و در روزهای‌تعطيل‌ دست‌ پسرم‌ را می‌ گيرد و به‌ مغازه‌ های‌ مرکز شهر سر می ‌زند. بلدند چه ‌طور سر خودشان‌ را گرم‌ کنند. پنج‌ سال‌ بعد از من‌ به‌ هلند آمدند. يعنی ‌چون‌ فاصله زمانی‌ آنها هنوز ده‌ سال‌ نشده‌ از نوع‌ دلواپسی‌های‌ مرا ندارند؟ سوال‌ بی ‌جايی‌ است‌. چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ عوض‌ شود، و يا چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ همواره‌ بجوشد. به‌ دوست‌ نويسنده‌ام‌ می‌گويم‌:
ـ فکر می ‌کنم‌ دارد اتفاقات‌ عجيبی‌ برايم‌ رخ‌ می ‌دهد.
ـ چه‌ اتفاقاتی‌؟

مشکل‌ است‌ از آن‌ حرف‌ بزنم‌. آيا اين‌ فکر به ‌کنار گذاشتن‌ موقت‌ کارم ‌برمی‌ گردد؟ ايوان‌ می‌ داند که‌ مدتی‌ است‌ به‌ مغازه‌ نمی ‌روم‌. پسرم‌ هم ‌دلمشغولی‌ تازه‌ای‌ پيدا کرده‌ است‌. گاه‌ و بی‌گاه‌ او را می‌ بينم‌ که‌ فرهنگ‌ شش‌ جلدی‌ معين‌ را ورق‌ می‌زند. چه‌ چيز عجيبی‌ جز واژه‌ می ‌تواند درکتاب‌ های‌ لغت‌ باشد که‌ علاقه‌ يک‌ بچه سيزده‌ ساله‌ را به‌ خود جلب‌ کند؟ درسن‌ او هيچ ‌وقت‌ دوست‌ نداشتم‌ که‌ کتاب‌های‌ لغت‌ را ورق‌ بزنم‌. راستش‌ وقتی‌ بچه‌ بودم‌ اصلا با کتاب‌ ميانه خوبی‌ نداشتم‌. فکر می‌کنم‌ اگر داستان‌های ‌پليسی‌ و تاريخی‌ وجود نداشت‌، هيچ‌ گاه‌ کتابخوان‌ نمی ‌شدم‌. اولين‌ شغلم ‌معلمی‌ بود. اما بعد از چند سال‌ از دستش‌ دادم‌. در کشورهايی‌ مثل‌ کشور ما ازدست ‌دادن‌ شغل‌ مثل‌ آب‌ خوردن‌ است‌. کافی‌ است‌ سر و گوشت‌ بجنبد تا شغلت‌ را از دست‌ بدهی‌… زندگی‌ در هلند برای‌ آدمی‌ که‌ در چهل‌ سالگی‌ واردش‌ شده‌ است‌ هم‌ شگفتی‌هايی‌ دارد و هم‌ سرشار از لحظاتی‌ است‌ خسته ‌و کسل‌کننده‌. آدم‌ نمی ‌داند با کدام ‌يک‌ بسازد.

اگر در اوايل‌ ورودم‌ به‌ هلند نمی ‌توانستم‌ از کتابخانه‌ها دل‌ بکنم‌ و برای ‌ساعت‌ها‌ در گوشه يکی‌ از آنها می‌ نشستم‌ نبايد برای‌ کسی‌ زياد عجيب‌ باشد. اين‌ يک‌ اعتراف‌ ساده‌ است‌، اگر بگويم‌ در آن‌ موقع‌ اصلا حال‌ و حوصله کتاب‌ خواندن‌ نداشتم‌ و آنچه‌ وادارم‌ می‌ کرد برای‌ دو سالی‌ هر روز صبح‌ با دوچرخةه فکسنی‌ام‌ که‌ آن‌ را از جايی‌ خريده‌ بودم‌ که‌ هر چهارشنبه ‌دوچرخه‌های‌ دزدی‌ را می‌ فروختند، چند کيلومتر پا بزنم‌ و به‌ کتابخانه دانشگاه‌ بروم‌، نشستن‌ در آ‌نجا بود و سرگرم‌ شدن‌ با کتاب‌هايی‌ که‌ فقط ‌دوست‌ داشتم‌ آنها را ورق‌ بزنم‌. جايی‌ که‌ دست‌ آخر مرا بومی‌ خود کرد. بخش‌ کوچکی‌ از کتابخانه‌ دانشکده‌ زبان‌های‌ شرقی‌ بود، اتاقی‌ نسبتا بزرگ‌ با چند رديف‌ قفسه کتاب‌های‌ فارسی‌ و عربی‌ با فاصله‌ از هم‌، و انبارکی‌ درپشت‌ برای‌ مجلات‌ و روزنامه‌های‌ قديمی‌، بيرون‌ در، توی‌ راهرو و پشت‌ به ‌ديوار هم‌، مجسمه‌ای‌ قديمی‌ بود از بودا. چهار زانو نشسته‌، با کف‌ پاها رو به‌بالا، و شمشير به‌ دست‌ و ديوار مانندی‌ از مرمر در پشت‌ سر، که‌ گاه‌ نگاهم‌ را به‌خود می‌کشيد. ايوان‌ می‌گويد:
ـ همين‌هاست‌. تو تنها به‌ اينجا نيامدی‌. تو در واقع‌ با مغازه‌ کوچکت‌ به‌ اينجا کوچ‌ کرده‌ای‌.
ـ مغازه‌ کوچک‌!

در ذهنم‌ حرف‌ ايوان‌ به‌ استعاره‌ای‌ هنری‌ تبديل‌ می ‌شود. ای‌ کاش‌ مثل ‌ايوان‌ نويسنده‌ بودم‌. اگر بودم‌ می ‌توانستم‌ اين‌ استعاره‌ را گسترش‌ بدهم‌ و از آن‌ واقعيتی‌ بسازم‌ که‌ معمای‌ موقعيتم‌ را در آن‌ ببينم‌. ايوان‌ معتقد است‌ استعاره‌ها بيرونی‌اند. نيازی‌ به‌ نويسنده‌ بودن‌ تو يا من‌ ندارند. کافی‌ است‌ نگاهت‌ راعوض‌ کنی‌. در ذهن‌ من‌ همه‌ اينها کلماتی‌ هستند با معناهای‌ متفاوت‌. بيرونی‌ بودن‌ آنها ظاهر امر است‌، پوششی‌ است‌ بر اندام‌ معانی‌ اصلی‌. مثل‌ نقش‌های ‌قالی‌ که‌ به‌ نظر شاخه‌ درختی‌ است‌ يا برگی‌، پنجه‌ای‌. بعد که‌ خيره‌ می ‌شوی‌ در می ‌يابی‌. به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌. پاکت‌ توتون‌ “دروم‌” را از جيب‌ درمی ‌آورد. دروم‌ توتون‌ مورد علاقه‌ اوست‌. من‌ هر کاری‌ کردم‌ نتوانستم‌ با توتون‌های ‌اينجا کنار بيايم‌. همه آنها را زمانی‌ که‌ به‌ سيگار علاقه‌ داشتم‌ يک‌ دور امتحان ‌کردم‌. يکی‌ تند بود. يکی‌ زياد سبک‌ بود، يکی‌ مزه‌ آب‌ صابون‌ می ‌داد. درست‌ مثل‌ مزه “راکی”، وقتی‌ برای‌ اولين ‌بار در استانبول‌ من‌ و کرامت‌ خواستيم‌ با آن ‌مست‌ کنيم‌، و نکرديم‌، و در عوض‌ حالمان‌ را به‌ هم‌ زد.

فکر نمی‌کنم‌ ايوان‌ را عصبانی‌ کرده‌ باشم‌. سيگار کشيدن‌ نمی‌تواند هميشه ‌به‌ عصبانيت‌ ربط‌ داشته‌ باشد. حتما خاطره‌ای‌ را در او بيدار کرده‌ام‌. از ذهنم‌ می ‌گذرد بالاخره‌ دروغش‌ را در می ‌آوردم‌. او هم‌ مثل‌ من‌ در اعماق‌ روحش‌ چيزی‌ پنهان‌ دارد. چه‌ طور می‌ شود ناشناخته‌ای‌ را شناخته‌ کرد؟ ساکت‌ و با سرپايين‌ سيگارش‌ را می‌ پيچد. با حوصله‌. نديدم‌ توتونی‌ از لای‌ کاغذش‌ بريزد. با دو انگشت‌ سيگار تازه‌ پيچيده‌اش‌ را صاف‌ می‌ کند، می ‌گيراند.
می ‌گويم‌: حرف‌ بدی‌ که‌ نزدم‌؟
ـ نه‌. تو فکرم‌ استعاره‌ها را چه‌ طور برايت‌ توضيح‌ بدهم‌.

از داستان‌هايش‌ استفاده‌ می ‌کند. يکی‌ از داستان‌های‌ او را بسيار دوست‌ دارم‌. اين‌ داستان‌ درباره مرد چهل‌ ساله‌ای‌ است‌ که‌ در گذشته‌ با يکی‌ ازگروه ‌های‌ سياسی‌ کار می ‌کرد. گروهشان‌ چه‌ شد و بقيه‌ چه‌ شدند؛ ايوان‌ از آنها حرفی‌ نمی ‌زد. فقط‌ به‌ ما می ‌گويد او حالا در تبعيد است‌. آن‌ هم‌ زمانی‌ که‌ نيروهايی‌ که‌ به‌ آنها متکی‌ بود در همه‌ جبهه‌ها در حال‌ عقب ‌نشينی‌ بودند، يا اين ‌طور ديده‌ می‌شد. اهل‌ کجاست‌؟ ايوان‌ اين‌ را هم‌ نمی‌گويد.
ـ مهم‌ نيست‌.
ـ چرا؟
ـ مهم‌ اين‌ است‌ که‌ او حالا اينجاست‌.
ـ فرهنگ‌؟ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌؟
مکث‌ می‌کند.
ـ فقط‌ آدم‌هايی‌ که‌ از يک‌ کره‌ ديگر به‌ کره‌ ما می ‌افتند تفاوت‌های ‌فرهنگی‌شان‌ با ديگران‌ عميق‌ است‌. راديو، تلويزيون‌ و کتاب‌ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌ را از بين‌ برده‌ است‌.
ـ بايد به‌ آن‌ فکر کنم‌.

 

.
طرح روی جلد ترجمه هلندی رمان بادنماها و شلاق ها

آدم‌ داستان‌ او خانه‌ای‌ دارد در يکی‌ از محله‌های‌ فقير نشين‌ اوترخت‌. تنهاست‌. يکی‌ از توانايی‌های‌ مشخص‌ او بی ‌اعتنايی‌ به‌ تيرهايی‌ است‌ که‌ او راهدف‌ گرفته‌اند؛ تيرهای‌ روحی‌ و تيرهايی‌ که‌ در شرايط‌ سخت‌ غربت‌ آدمی‌ را آماج‌ خود قرار می ‌دهند. موسيقی‌ گوش‌ می ‌کند و سعی‌ می‌ کند کم‌ و بيش‌ در ارتباط‌ با مردم‌ باشد. گاهگاهی‌ هم‌ نقاشی‌ می ‌کشد. دختری‌ را دوست‌ دارد. دختر چشمان‌ درشتی‌ دارد و دماغی‌ کوچک‌ و دهانی‌ کوچک‌ و صورتی‌ گرد وموهايی‌ حلقه ‌حلقه‌ و پيچ ‌در پيچ‌ که‌ در طراوت‌ آنها روح‌ زندگی‌ مجسم‌ می ‌شود. مرد با کشيدن‌ تصويری‌ دختر را از جهان‌ واقعيت‌ به‌ جهان‌ تخيل‌ وهنر می‌ کشاند. البته‌ او هنوز همان‌ دختر است‌؛ با دماغی‌ کوچک‌، چشمانی ‌درشت‌ و دهانی‌ کوچک‌ و موهايی‌ حلقه‌ حلقه‌ که‌ روح‌ زندگی‌ را مجسم‌ می ‌کند. اما ديگر نمی ‌تواند با او توی‌ جنگل‌ بدود، سينما برود، در کافه‌ بنشيند و با او بخوابد. فقط‌ گاهی‌ دختر از دل‌ پرده‌ پا می ‌گذارد بيرون‌ و گام‌ به‌ گام‌ دنيای‌غربت‌ را نشانش‌ می‌ دهد. يک‌ روز او را به‌ درياچه‌ای‌ می ‌برد که‌ مکان‌ پرندگان ‌دريايی‌ است‌. بعد از پياده ‌شدن‌ از قطار برای‌ رفتن‌ به‌ ساحل‌ درياچه‌ دو تا دوچرخه‌ کرايه‌ می‌ کنند و در جاده ‌ای‌ که‌ در دل‌ جنگل‌ پيش‌ می ‌رود به‌ سمت‌ درياچه‌ رکاب‌ می ‌زنند؛ دختر در جلو.

پيش‌ نمی‌روم‌. اين‌ تصوير با تصوير زنی‌ که‌ لباس‌ نازک‌ آبی‌ رنگ‌ به‌ تن ‌دارد در دور دست‌ خاطره‌ام‌ يکی‌ می ‌شود. اما من‌ کيستم‌؟ بندبازی‌ که‌ قصد کرده‌ است‌ خطرناک‌ ترين‌ عمليات‌ بندبازی‌اش‌ را انجام‌ دهد. کاکُل‌ افشانده‌ درباد و همه‌ دل‌شده‌ به‌ بوی‌ وحشی‌ گياهانی‌ که‌ او را به‌ رفتن‌ می‌ خوانند. تمامش‌ کن‌ مرد وگرنه‌ می‌ پوسی‌ / کوتاه‌ و پر جلال‌ بزی‌ / چون‌ صاعقه‌.
به‌ ايوان‌ می‌گويم‌ من‌ آدم‌ داستان‌ او را می ‌شناسم‌. اسمش‌ زاهد است‌ و يکی‌ از دوستان‌ من‌ است‌. ايوان‌ تعجب‌ می‌ کند:
ـ باورکردنی‌ نيست‌.

ترديد می‌ کنم‌ فورا جوابش‌ را بدهم‌. من‌ و او از اين‌ قطع‌ و وصل‌ها در بين‌حرف‌هامان‌ زياد داشته‌ايم‌. از آن‌ گذشته‌ فکر می‌ کنم‌ اشتباهی‌ بايد صورت‌گرفته‌ باشد. معمولا قاتی‌ می ‌کنم‌. با اندک‌ اشتباه‌هايی‌ که‌ بين‌ آدم‌های‌ داستان‌ وآدم‌های‌ پيرامونم‌ پيدا می ‌کنم‌ زندگی‌ واقعی‌ و دنيای‌ تخيلی‌ داستان‌ در ذهنم‌ يکی‌ می ‌شوند. برای‌ اينکه‌ ايوان‌ را زياد در فشار روحی‌ و فکری‌ نگذارم‌ از اين‌ جا به ‌جايی‌ها که‌ در ذهنم‌ صورت‌ می ‌گيرد با او حرف‌ می ‌زنم‌.
می ‌خندد: از کجا معلوم‌ که‌ اين‌ آدم‌های‌ داستان‌ نباشند که‌ وارد زندگی‌ شده‌اند؟

مشکل‌ است‌ مچ‌ او را در بحث‌ بگيرم‌. ولی‌ فکر می ‌کنم‌ حداقل‌ توجه‌ او رابه‌ زندگی‌ و ماجرای‌ زاهد جلب‌ کرده‌ام‌. البته‌ او مدتی‌ است‌ که‌ من‌ و کرامت‌ را ول‌ کرده‌ و رفته‌ است‌. اين‌ را به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌.
می‌ پرسد: با هلنا که‌ نرفته‌ است‌؟
هلنا شخصيت‌ دختر داستان‌ او هم‌ هست‌.
می‌ گويم‌: نه‌.

تکی‌ دوچرخه ‌سواری‌شان‌ را در آن‌ کوره ‌راه‌های‌ جنگلی‌ و سرسبز چند بارخوانده‌ام‌. تقريبا آن‌ را حفظم‌. شايد برای‌ شناختن‌ روح‌ جوان‌ و ماجراجوی‌ ايوان‌ و يا برای‌ توصيف‌هايی‌ زيبا که‌ از طبيعت‌ شده‌ است‌.

تابستان‌ است‌ و هوا آفتابی‌. راستی‌ چرا هلند را فقط‌ با توفان‌هايش‌ وابرهای‌ دلتنگ‌کننده‌اش‌ تعريف‌ کرده‌اند؟ درود به‌ ايوان‌، درود به‌ او که‌ زاهد وهلنا را در تابستانی‌ روشن‌ و در جنگلی‌ دور به‌ ما معرفی‌ می‌کند. درخت‌های‌ ارغوان‌ به‌ گل‌ نشسته‌اند. بوی‌ بوته‌های‌ گياهان‌ وحشی‌ هوا را از عطر برگ‌ وگل‌های‌ خود انباشته‌ است‌. دختر در خيال‌ پرندگان‌ دريايی‌ را با بال‌ و سينه ‌سپيدشان‌ بر فراز درياچه‌ می ‌بيند. صدای‌ جيغ‌ جيغ ‌شان‌ ساحل‌ درياچه‌ را به‌ مکانی‌ دور از آبادی‌ تبديل‌ کرده‌ است‌. هنوز به‌ درياچه‌ نرسيده‌اند. آن‌چه‌ هست‌ جاده‌ای‌ است‌ با جا پاها و جا چرخ‌هايی‌ بر آن‌، تا هر گذرنده‌ای‌ ببيند که‌ راه‌ پيش‌ از او روندگانی‌ هم‌ داشته‌ است‌. درون‌ شاخ‌ و برگ‌های‌ انبوه‌ بوته‌های‌ دو طرف‌ جاده خاکی‌ را سايه‌های‌ خنک‌ پُر کرده‌ است‌ و حسی‌ مخملی‌ را درآنها بيدار می ‌کند. گزنه‌ها هم‌ هستند با سبزی‌ پُررنگ‌ برگ‌ هايشان‌ و شاخه ‌های‌ درازشان‌ در جاده‌؛ کودکانی‌ شيطان‌ و تير و کمان‌ در دست‌ تا به ‌وسوسه‌ دستی‌ بر سر آنها بکشی‌ و بعد بچشی‌ مزه‌ وارد شدنت‌ را به‌ بازی‌ آنها.
ـ ايوان‌، خودت‌ آن‌ راه‌ را تا حالا رفته‌ای‌؟
ـ لازم‌ نيست‌ رفته‌ باشم‌. برايم‌ تعريف‌ هم‌ کنند کافی‌ است‌.
ـ اما اين‌ چيزها را بايد ديده‌ باشی‌ که‌ بتوانی‌ خوب‌ توصيف‌ کنی‌.

شانه‌ بالا می‌اندازد و به‌ سيگارش‌ پُک‌ می‌ زند. گمانم‌ هنوز در فکر است‌ تا برای‌ من‌ توضيح‌ بدهد که‌ چه ‌طور می ‌شود بدون‌ نويسنده‌ بودن‌ استعاره‌ها رادر ذهن‌ گسترش‌ داد.

تجربه‌ را حذف‌ می ‌کند. جهان‌ معاصر امکانات‌ زيادی‌ را در اختيار ما قرارداده‌ است‌ که‌ هر کسی‌ می‌ تواند در قلب‌ ماجراهای‌ بسيار دور از خودش‌ قرار بگيرد.

در حلقه‌های‌ بالارونده‌ دود سيگارش‌ چرخ‌های‌ چرخان‌ دو دوچرخه‌ را می ‌بينم‌. آيا ايوان‌ برای‌ اثبات‌ حرفش‌ و خلق‌ دوباره داستان‌ در ذهن‌ من‌ ازنيروی‌ مغناطيسی‌ اشياء استفاده‌ می ‌کند؟ دود و لاستيک‌های‌ سياه‌ چرخ‌ چيزهايی‌ در ذهنم‌ بيدار کرده‌ است‌.

زاهد و هلنا همديگر را در يک‌ شب‌ سرد زمستانی‌ يافته‌ بودند، در يکی‌ از آن‌ مهمانی‌هايی‌ که‌ هلندی‌ها، بيشتر دانشجوهاشان‌، در سالن‌های‌ اجاره‌ای‌ راه‌ می ‌اندازند. زاهد تصادفی‌ به‌ آن‌ مهمانی‌ رفته‌ بود. با مسئول‌ پرونده پناهندگی‌اش‌ در ادامه کمک‌ به‌ پناهندگان‌ قرار داشت‌. ترجمه انگليسی‌ نامه‌هايی‌ را که‌ وکيلش‌ به‌ نشانی‌ او فرستاده‌ بود برايش‌ می ‌آورد.

شب‌ سردی‌ بود. آب‌ کانال‌ يخ‌ زده‌ بود. وقتی‌ زاهد از بغل‌ آن‌ می‌ گذشت‌ گونه‌هايش‌ از سرما يخ‌ بست‌. اما تو حسابی‌ گرم‌ بود. زودتر از ساعت‌ قرارش‌ به‌ آنجا رفته‌ بود. جز ميزبان‌ها و يکی‌ دو نفر ديگر که‌ به‌ کمک‌ آمده‌ بودند کس‌ ديگری‌ در سالن‌ نبود. خوشبختانه‌ يکی‌ از ميزبان‌ها را می‌ شناخت‌. هنوز ننشسته‌ بود که‌ هلنا پيدايش‌ شد.(ايوان‌ داستانش‌ را به‌ صورت‌ روايت‌ اول ‌شخص‌ نوشته‌ است‌ و من‌ راستش‌ نمی‌دانم‌ داستان‌ او را دنبال‌ می ‌کنم‌ يا تکه‌ خاطره‌هايی‌ را که‌ از زاهد دارم‌.) هلنا يک‌ راست‌ رفت‌ و کنار او روی‌ يکی ‌از صندلی‌های‌ خالی‌ نشست‌، و خيلی‌ زود سر صحبت‌ را با او باز کرد. از آن ‌روزهايی‌ بود که‌ زاهد حوصله هيچ‌ کس‌ را نداشت‌. خلقش‌ حسابی‌ گُه‌ مرغی‌بود. جواب‌ منفی‌ از دادگستری‌ گرفته‌ بود و نمی‌دانست‌ از آن‌ به‌ بعد چه‌ برسرش‌ خواهد آمد. وکيلش‌ افتاده‌ بود به‌ تلاش‌ که‌ برايش‌ کاری‌ کند. هلنا برعکس‌ او خيلی‌ سرحال‌ بود. بعد از ظهرش‌ را در يک‌ جلسه سخنرانی‌ درباره شعرهای‌ چزاره‌ پاوزه‌ گذرانده‌ بود، و برای‌ همين‌ دوست‌ داشت‌ درباره ‌آن‌ با کسی‌ حرف‌ بزند. يک‌ راست‌ آمدنش‌ هم‌ به ‌سمت‌ ميزی‌ که‌ او در پشت‌ آن ‌نشسته‌ بود برای‌ اين‌ بود که‌ فکر می ‌کرد زاهد ايتاليايی‌ است‌.

زاهد حس‌ کرد هلنا دختر خيلی‌ راحتی‌ است‌، از آنهايی‌ که‌ خيلی‌ زود توجه‌ آدم‌ها را به‌ خودشان‌ جلب‌ می‌ کنند. از قضا يکی‌ دو هفته‌ پيش‌ داستانی ‌از پاوزه‌ خوانده‌ بود. برای‌ همين‌ با دقت‌ به‌ حرف‌های‌ هلنا گوش‌ داد. بعد به‌ اوگفت‌ در کارهای‌ پاوزه‌ حسی‌ از تبعيد ديده‌ است‌. اشاره‌اش‌ به‌ داستان‌ ديگری‌از او بود که‌ خيلی‌ پيشتر خوانده‌ بود. چيزهای‌ ديگری‌ هم‌ بود که‌ او را به‌داستان‌های‌ پاوزه‌ علاقه‌مند می ‌کرد. آب‌، درياچه‌ و امواجی‌ که‌ هرگز سطرهای‌ داستان‌ها را رها نمی ‌کرد. در آن‌ پلکان‌ نرم‌ و رونده‌ که‌ آفتاب‌ و ماهی‌ رويشان‌ بازی‌ می ‌کرد حسی‌ قوی‌ از زندگی‌ می ‌ديد که‌ نمی ‌خواست‌ پايمال ‌شود. برای‌ همين‌ می‌رفتند سر به‌ دنبال‌ هم‌ و رو به‌ نا کجايی‌ که‌ باز آب‌ بود و آفتاب‌ و رقص‌ ماهی‌ها و اما اين ‌بار با چهره ديگری‌ از حيات‌ در وجود که‌ نامی‌ برايش‌ پيدا نمی‌کرد. هلنا از او خواست‌ که‌ بيشتر توضيح‌ دهد. اما او حالش‌ رانداشت‌. جزييات‌ داستان‌ از يادش‌ رفته‌ بود. از آن‌ گذشته‌ تا می‌رفت‌ حرفی‌ بزند جواب‌ منفی‌ دادگستری‌ را چون‌ شمشير داموکلس‌ بالای‌ سرش‌ می‌ديد. اين‌ بود که‌ هر لحظه‌ توی‌ فکر می ‌رفت‌. مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ پيداش‌ شد هلنارا تنها گذاشت‌. مشغول‌ گپ ‌زدن‌ با او بود که‌ چشمش‌ افتاد به‌ هلنا. هلنا با آهنگی‌ که‌ از بلندگو پخش‌ می ‌شد داشت‌ می ‌رقصيد. اين‌ دومين‌ باری‌ بود که‌ در آن‌ شب‌ او را با کارهايش‌ خيره‌ می‌ کرد. از صحبت‌ کردن‌ با مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ فارغ‌ شد آرام ‌آرام‌ خودش‌ را کشاند گوشه‌ای‌ که‌ بتواند هلنا را که‌هنوز داشت‌ می ‌رقصيد تماشا کند. هلنا سرش‌ به‌ رقص‌ يک ‌نفره‌اش‌ گرم‌ بود. حالاتش‌ در رقص‌ شبيه‌ به‌ رقاصان‌ معابد هندی‌ بود، در خود فرو رفته‌ و بی ‌اعتنا به‌ اطراف‌. رقاصان‌ ديگر بيشتر زوج‌ زوج‌ می ‌رقصيدند، يا با نيم‌ نگاهی‌ به‌ اطراف‌ و با ته ‌لبخندی‌ در صورت‌، وقتی‌ نگاه‌ آشنايی‌ به‌ آ‌نها می‌ افتاد. هلنا کاملا در خود فرو رفته‌ بود. در آن‌ شب‌ بود که‌ احساس‌ کرد تماشا کردن‌ زنی‌ تنها در رقص‌ به‌ شرکت‌ در يک‌ آيين‌ مذهبی‌ شبيه‌ است‌.حالات‌ او و حرکات‌ دست‌ و پا و هاله‌ای‌ از سکوت‌ و خاموشی‌ که‌ بر چهره‌اش ‌افتاده‌ بود تمام‌ وجودش‌ را تسخير می ‌کرد. يکباره‌ در لحظه‌ای‌ که‌ موسيقی ‌ناغافل‌ قطع‌ شده‌ بود هلنا ايستاد و با شروع‌ صدا دوباره‌ در خود فرو رفته‌ ومجذوب‌، به‌ رقصش‌ ادامه‌ داد. در همان‌ لحظه‌ کوتاه‌ قطع‌ شدن‌ صدای‌ موسيقی ‌بود که‌ آنها به‌ هم‌ نگاه‌ کردند. بر پوست‌ صورت‌ هلنا عرق‌ نشسته‌ بود ولبخندش‌ تری‌ و طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. شروع‌ که‌ کرد، دوباره‌ محو جهان‌ خود شد.

تازه‌ داشت‌ کله‌های‌ مهمانان‌ گرم‌ می‌ شد که‌ زاهد آنجا را ترک‌ کرد. پيش‌ ازبيرون ‌زدن‌، رفت‌ و از هلنا که‌ در محاصره دوستانش‌ در پشت‌ بار داشت‌ آبجو می‌ نوشيد خداحافظی‌ کرد. وقتی‌ با او دست‌ می‌ داد در چشمانش‌ خواند که‌ فهميده‌ است‌ مجذوب‌ رقصش‌ شده‌ است‌. اما به‌ روی‌ خودش‌ نياورد. زاهد هم‌ حرفی‌ نزد. حتی‌ بعد از دوست‌ شدنشان‌ هم‌ هرگز به‌ حالتی‌ که‌ هلنا آن‌ شب‌ در رقص‌ به‌ خودش‌ گرفته‌ بود اشاره‌ای‌ نکرد.

ايوان‌ می ‌گويد نگفتن‌ از زيبايی‌ سحرانگيزی‌ که‌ در وجود يک‌ زن‌ کشف‌ می ‌شود آن‌ را بيشتر رازآميز می ‌کند؛ چيزی‌ که‌ يک‌ مرد همواره‌ طالب‌ آن‌ در زن‌ است‌.

می ‌گويم‌: تا آنجايی‌ که‌ می ‌دانم‌ اينها بايد در واقعيت‌ رخ‌ داده‌ باشد، حداقل‌ آن‌ بخش‌هايی‌ که‌ برای‌ زاهد و هلنا رخ‌ داده‌ است‌.

ايوان‌ در فکر فرو می ‌رود. چشمانش‌ را تنگ‌ می ‌کند. اما حرفی‌ نمی ‌زند.
ـ البته‌ يک‌ تفاوت‌هايی‌ بين‌ زاهد و آدم‌ داستان‌ تو وجود دارد.
ايوان‌ خوشحال‌ می ‌شود: آه‌، پس‌ قبول‌ کردی‌ که‌ من‌ داستان‌ زاهد را ننوشته‌ام‌.
ـ اگر بتوان‌ برای‌ مثال‌ سه ‌تار زدن‌ زاهد را خيلی‌ عمده‌ کرد.

ديگر نمی‌ گويم‌ که‌ زاهد اصلا اهل‌ نقاشی ‌کردن‌ نبود. سه‌ تاری‌ داشت‌ که‌ آن‌ را آويخته‌ بود به‌ ديوار نزديک‌ به‌ پنجره‌ اتاق‌ پذيرايی‌، و گاهگاهی‌ آن‌ را برمی ‌داشت‌ و پنجه‌ای‌ می‌ رفت‌. به‌ هنگام‌ زدن‌ هم‌ سر و گردنی‌ می ‌جنباند، به‌ سياق‌ درويشان‌؛ بی ‌افشاندن‌ حلقه‌های‌ مو بر شانه‌. اما حالتی‌ داشت‌ برای ‌خودش‌.
ايوان‌ می ‌گويد: اگر نظر من‌ را بخواهی‌ همه‌ اينها از همان‌ نقاشی ‌راوی‌ داستان‌ بيرون‌ آمده‌اند. در نقاشی‌ رنگ‌ هست‌، يعنی‌ همان‌ منظره‌ها، وخط‌ هست‌ و حرکت‌. همه‌ اينها در يک‌ ترکيب‌ انتزاعی‌ می ‌توانند ماجرايی‌ درذهن‌ راوی‌ خلق‌ کنند. اما تو انگار خيلی‌ شيفته‌ واقعيات‌ هستی‌. با وجود اين‌ برای‌ من‌ فرق‌ نمی ‌کند. مهم‌ آن‌ است‌ که‌ در بيايد و خواننده‌ حضورش‌ را بتواند لمس‌ کند.

دیدگاهتان را بنویسید