وقتي ممه شروع به حرف زدن ميكند ديگر فايده ندارد. كتاب را بايد كنار گذاشت و بايد شنيد. حتا فايده ندارد كه بگويي «حرف نزن» ـ چون نميشنود. اصلاً نميشنود. مگر داد بزني. چند بار داد بزني تا حنجرهات بخراشد، آنوقت ميپرسد، «هه؟ با مني رولكم؟».
سرت را چند بار تكان ميدهي و ممه ابروهاي شكل هشتش را بالا ميبرد و چشمهاي كم سوي آبكيش را به صورتت ميدوزد و ميگويد، «چه گفتي كورپَكم؛ دردت به جگرم با مَ بودي؟»
و فايده ندارد بگويي «آره» چون نميشنود و ميخواهد بشنود و ياد زماني ميكند كه ميشنيد، «هِي هِي هِي! خوشا به حال او روزا. او روزا كه مَ مَس و چاق بودم. گرگ بودم. ميگرفتمت بغل ميبردمت ايوَر او وَر. قزوين كه بوديم شازَ به نورصبا ميگف تو بگيرش بغل. به مَ ميگف تو برو زير كرسي بخواب كه قوو ات داشته باشي بَچَم نِگداري. آي شازَ يادت به خير. آي خانِم يادت بخير.. اول كه زن داييم بشم گف برو خانه مديل عموم بمان گفتم ووي ووي مَ مِتَرسم. مديل عموم آجان دارَ قاچاق گيرَ مَ والله مِتَرسم. زن داييم گف خُبَه خُبَه آغا سلطان جگرت بيا پايين، چه شيتي! … يه شعري بود برا رييس قاچاق كرماشانيا تو كرماشا ميخواندن.»
آهنگ تصنيف در خاطرت هست و با نگاه ممه را تشويق ميكني كه شعر را بخواند و ممه بي صدا ميخندد و ميخواند:
«چي مَه خانه قي كنگر بكنيم
دوتا سوار هات و هنم ـ … نه ـ يادِم رفته.»
و از نو شروع ميكند:
«چي مه خانه قي قاچاقي بارم
رئيس قاچاقهات و هنم
گفتم مَ عروس بالا و نم
د تِ كدخداي نودر و نم
آي تو دس نيه به سر و نم
خم هلِسِم شؤ الم كنم.»
ميداني كه اين همهي شعر نيست، چون يادت هست كه طولانيتر بود. ولي از شنيدنش ياد شبهايي ميافتي كه ممه برايت ميخواند و خوابت ميكرد، و خوشحال ميشوي.
ممه باز بيصدا ميخندد و ميگويد، «يادم رفته. برا رئيس قاچاق مِخواندن. آقا قاچاقچيا ر ميگرف. زن داييم مَنَ برد خدمت خانم. به اي شاه چراغ تا از پله ها آمد پايين ـ شكمش پر بود ـ محبتش افتاد بدلم. به زن داييم گفتم ميمانم … زن داييم يادت ميا خانم؟»
زن دايي يادت ميآيد ـ نه آن وقتي كه ممه را آورد «خدمت خانم» ـ چون آن موقع شكم خانم به خاطر تو «پر» بود ـ ولي زن دايي يادت ميآيد چون بعدها هم ميآمد و زيرپوشها و تنكهها و پيرهن خوابها و پردهها را ميدوخت. حتا يادت ميآيد كه اسمش خاور خانم بود و دو تا دختر داشت و شوهرش كفاش بود. و سرت را تكان ميدهي كه ممه ببيند و كتاب را روي پات جا به جا ميكني.
ممه لبش را جمع ميكند كه تأثرش را نشان بدهد و ميگويد، «نچ مرد. شوهر بدري هم رف زير ماشين. خره به سر چش نداش ماشينَ بينَ.»
و تو ميخندي و ممه ميبيند و ميخندد، با صداي دورگه اي كه شبيه سرفهي آدمهاي سيگاري است. اما ميداني كه ممه هيچ وقت سيگار نكشيده است. فقط يك وقتي قليان ميكشيد. و به سيگارت پك محكم ميزني و ميداني ممه ميگويد، «نكش رولكم. سينت خراب ميشه. مَ قيلان ميكشيدم. وقتي خبر عزيزم آمد. اول برام نِوِش ناخوشم. خانم كاغذ خواند. به كرماشا برا دكتر ارسطا نِوش عزيز ببرش مريضخانه. خانم خدا عمرش بده. فكر همه بود.»
و تو نميداني دكتر ارسطا، ارسطاست يا ارسطو و هيچ وقت يادت نميماند كه از مادر بپرسي. حالا ديگر ميخواهي كه بقيهي قصه را بشنوي؛ با اينكه مكرر شنيدهاي، با اينكه ميداني كمكهاي دكتر ارسطا يا ارسطو فايده نداشته است، با اينكه ميداني عزيزالله مرده است. كتاب را ميبندي و كنار ميگذاري.
ممه ميبيند كه سراپا گوشي و ميگويد، «خانم من فرساد كرماشا. رفتم مريضخانه… خانم، به اي شاه چراغ، دو لگن جراحت و آب! پَلوش آب آورده بود. اما هنوز بدبختم عمرش نداده بود شما. خُش گف برو پيش خانم، مَ خب مشم. مَ آمدم تران. بعد كاغذ رسيد. مَ ديدم خانم گريه مكنه او مخوانه. گفتم اي واي بوام بسوزه، چيه؟ به آغا سلطان بگو، به ممت بگو. نگف. گفتم ميه مَ نامحرمم؟ … غلامحسين بشم گف. كاغذ خوانده بود. گف ننه، داشيم مرده كه خانم گريه مكنه. گفتم ووي جگرت بيا پايين ـ نگو. گف والله داشتيم ايطو شده.»
و به نظرت ميآيد كه دكتر ارسطا يا ارسطو بيعرضه بوده؛ به نظرت ميآيد اگر عزيزالله تهران بود و كرمانشاه نبود خوب ميشد و نميمرد.
ممه سرش را چند بار بالا و پايين ميبرد و ميگويد، «او بدبختم همه مخواسن. ايران مگف كاش مَ مرده بودم عزيز نمرده بود. ايران هنوهسش. كرماشاس.» باز لبش را به علامت تأثر جمع ميكند و آه ميكشد و ميگويد، «نچ، خانم ايران بش عزيز گرف. دو شب مانده بود از كرماشا را بيفتيم خانم گف حالا ما مريم، تو ديه نيسي، خ عزيز زن مخواد. برو دختري بشش عقد كن. گفتم ووي ووي مَ نميتانم. خانم او بدبختم خواس، بشش گف، عزيز كيه مخواي بشت بگيرم؟ گف، ايران كه ميا خياطي ميبَرَ. خانم به مَ گفت با خاور خانم مري سراغ اي ايران. به حسن آقام مگي يه من برنج بار بذاره و مرغ، او عقدش مكني. مَ جارو پاروش كردم حسن آقا غذاش بار كرد. فرداش ما كشيديم برا تبريز. يتيما مَ گذاشتم كرماشا و دنبال تو را افتادم. بلقيس خُ فرساد بودم خانه شوهر. نعمتم در دكان سيگار فروشي داشي حبيبش بود. غلامحسينم خانم باشِمان آورد. هشت سالش بود. خانم فرسادش اكابر. تاريك روشن مرف. خانم باشم دعوا مكرد مگف باز بچه ر گسنه فرسادي رف؟ مگفتم ووي در بند نباش خانم، او جا يه چيزي مخوره … حبيب تو نديدي خانم ـ از هووم بود. اما خ مَ بزرگش كردم. هووم شيت بود.»
منتظر ميماني كه ممه دو كلمه هم از بلقيس بگويد. چون تو بلقيس دختر ممه را هم نديدهاي، ولي ممه هيچ نميگويد. تو ميداني كه بلقيس هم مثل عزيز در خيلي بچگي تو مرده است و هميشه تعجب ميكني كه ممه از بلقيس كم ياد ميكند. فقط گاه به عروسيش گاه به مرگش بيشادي، بياشك، بيآه اشاره ميكند. نعمت و غلامحسين را به اندازهي خود ممه ميشناسي. غلامحسين ترا به مدرسه برده و آورده و نعمت را مريضخانه خواباندهاي كه ترياكش را ترك كند. بچه هاي غلامحسين به تو ميگويند عمه و نعمت اصلاً زن نگرفته است.
ممه هنوز دارد حرف ميزند، ميگويد، «تبريز چند ما مانديم. حسن آقا با شمان نيامد. خانم بشش گف با ما مياي؟ گفت نه، مرم كربلا پيش مادرم. زن داييم به مَ گف خانم زي اسپان مره سفر باشش مري؟ گفتم اي واي مرم.»
چند بار به صداي بلند ميپرسي، «پس حسن كي دوباره پيش ما برگشت؟»
و ممه ميگويد، «هَه؟ با مني رولكم؟» موهاش راپشت گوشش ميزند شايد بشنود و تو يكبار ديگر فرياد ميزني و سؤال را تكرار ميكني. ممه با نوميدي سرش را تكان ميدهد و ميگويد، «ممت ديه پير شده. قوزش در آمده.»
و تو همهي محبتي را كه در دلت به ممه داري تو چشمت ميريزي و به قوز پشت ممه نگاه ميكني و از سؤالت چشم ميپوشي و به خودت وعده ميدهي كه از خود حسن يا مادر بپرسي. و با اشارهي سر به ممه ميگويي، «فكرش را نكن ـ نه فكر سؤالي را كه كردم نه فكر قوز پشتت را ـ حرفت را بزن.»
ممه با ذوق ميگويد، «مَ رفتم. حسن آقا نيامد. رف كربلا. پيش ننش. هار شده بود. والله! ـ نه والله، هار نبود. حيا داش. بعدازظهر زير يه كرسي مرفتيم. با شوال مينشس و پا ميشد. پاش مَ نديدم ـ هرگز.»
و تو با لبخند معني داري به ممه ميگويي، «اي كلك ـ حياي حسن چندان هم باب دندانت نبود. بدت نميآمد لاسي باهات ميزد.»
ممه ميبيند و بيصدا ميخندد و ميگويد، «خ مَ چاق و مس بودم. جوان بودم اما آدماي او روز حيا داشن. مثه حالا كه نبود كورپكم. آدماي حالا همشان هارن. اي همه آدم از زير دس مَ رد شد مثه آدماي حالا نديدم. ووي ووي ووي آدم مخورن. پدر آدم ميگن. اي اسمال حيا نداره. چرت چرت چرت، ميا و مره، سلامم نميده ـ ووي! ديدي؟ چني رو داره. خانش بر مه، چني مخوره! درو با ن واز، هر چه بخواد مخوره و ميبره.»
و سرش را تكان ميدهد كه نشان بدهد خانم خانه بايد قفل و بند داشته باشد و تو آه ميكشي كه ممه ببنيد حوصلهي شنيدن شكايتهاش را از مستخدمها نداري و كتابت را نگاه ميكني.
ممه حرفش را تعديل ميكند. ميگويد، «خ بخوره جوان. تنم چه كني ـ لابدي رولكم، آدم مخواي. اي از او كلفته كه داشتي خ بهتره؛ چه بود او زبيده!»
ميگويي، «زبيده نبود، صغري بود.»
ممه نميشنود و ميگويد، «هه؟ آري، زبيده ـ همو كه چارقد و جوراب ابريشمي ر برد و رف.»
و تو مطمئن ميشوي كه مقصودش صغري است ولي اصرار نميكني. و ممه ميگويد، «خره به سر به مَ مگف خانم مواي پا ش چه ميماله؟ گفتم ووي جگرت بيا پايين، خانم كي مو داش! تو تخم موريچه بمال تا ديه در دنيا. خره به سر! خ دزم بود.»
اخمهات را در هم ميكشي كه ممه صحبت را عوض كند و آرزو ميكني كاش ممه ميگذاشت بقيه دزديشان را بكنند و دايم فكر خودش و خلق ترا پريشان نميكرد و باز با كتابت تهديدش ميكني. ممه براي اينكه دلت را به دست بياورد ميگويد، « خانمم يه وقتي كلفت دزي داش. مَ ميگفتم خانم والله اي دز. خانم مگف ووي آغا سلطان … تو همه ر دز مكني. مگفتم والله دز. تا يه رو خانم ديد كبري مره او از جيبش روغن چك چك مچكه! من خواس گف ووي آغا سلطان تو جيب كبري چيه كه مره و مچكه؟ مَ ديدم كشك بادمجان لاي نان ـ خانش برمه، نكرده بود تو قزان ببره!»
سيگار تازه اي روشن ميكني و راحتتر رو صندلي مينشيني كه به حرفهاي ممه گوش كني.
ممه ميگويد، «نكش رولكم ـ چني سيگار! سينت خراب ميشه. وقتي او بدبختم عمرش داد شما، مَ قيلان كشيدم. خانم، روزي ده تا! به اي شاه چراغ، گريه ميكردم و ميكشيدم. خانم يه روز قيلان انداخ دور. گف بسه ديه، چني هاري، چني رو داري. هي هي هي. خانم يادت به خير! آي خانم كاش ملوچي بودم بالاي سرت خانم! … تا تو بزرگ نشدي مَ كفش مشكي پا نكردم. خانم مگف، نه! بچم بغلشه، مشكي نپوشه.»
و تو فلسفهي اين كار را نميفهمي و باز يادت ميرود كه از مادر بپرسي.
«خانم باشم مرف بازار، بشم مخمل چش خروسي ميخريد با كفش قهوه اي و روپوش سفيد.» ابروهاش را با ذوق بالا ميبرد و ميگويد، «هنوز روپوش سفيدت دارم. آخري ر دارم.» و ميخواهد پاش را زيرش جا به جا بكند و از درد ناله ميكند.
و تو روپوش پرستاري ممه را، كه ديگر سفيد نيست و زرد است، ته صندوق ممه ديدهاي و نميداني مخمل چشم خروسي چيست. ولي فايده ندارد از ممه بپرسي.
ممه ميگويد، «تبريز كه بوديم، تن بغل كردم بردم خانه خالم. خالم تبريز بود. ما كه وارد شديم برامان سيني توت دادن. حاج آقا داد مجيد آقا آورد. مَ تُنَ بغل گرفتم و بردم. شير دختر خالم خوردي. دختر خالم زي اسپان بود، بشت شير داد. خانم گف باشه ـ ميه شير دختر خالت بده؟ ـ نه والله خوبه.»
ميداني كه خالهي ممه زن يك حاجي تبريزي بود و دختر خالهاش زن يك تاجر محترم است. هميشه تأسف خوردهاي كه چرا ممه زن حاجي يا تاجر محترمي نشده است كه حالا سر خانه و زندگيش باشد و به جاي تو بچه هاي خودش كنارش باشند. فكر ميكني اگر ممه زن تاجر محترمي بود شايد بلقيس عزيز بود و عزيزالله نميمرد؛ شايد پا و پهلوهاي ممه درد نميكرد … ولي ميداني كه دختر خالهي ممه هم داغ ديده و پا درد دارد و كمر درد دارد.
ممه ميگويد، «از تبريز زود كشيديم. مَ آبغره جوشانده بودم، گنم پخته بودم. خانم گف بذارشان و بريم. گفتم ووي ميه ميشه! همه ر شبانه كردم تو بطري درشان بسم، همه ر برديم و رفتيم.»
تو ميخندي براي اينكه به ممه نشان بدهي حفظ اموال خانواده برات اهميتي ندارد و كار ممه كار عبثي بوده. ممه ميبيند و برات ناز ميكند و ميگويد، «به مَ مخندي؟ ريشخَنِم مكني؟» و خودش هم ميخندد و ميگويد، «بش خانمم كه مگفتم مخنديد ـ ريشخنم مكرد. تو خيال ك خانمي. همه كارت به او رفته؛ نشس و برخاسِت، حرف زدنت ـ خيال ك خانمي. خانمم همي جفت تو حرف مزد، همه گوش مكردن. يه رو خراسان تو اداره سرهنگ …»
اين را قبلاً نشنيدهاي. ميپرسي، «كجا؟» بعد متوجه ميشوي مقصود ممه چيست و ميگويي، «اداره فرهنگ؟»
و ممه ميگويد، «هه؟ آري اداره سرهنگ، خانم پا شد و نقط كرد. همه دس زدن . او روزا مردم دور هم جم ميشدن. كرميسيون و اي چيزا كه نبود.»
لازم نيست بپرسي «چي؟» چون ميداني كه ممه به تلويزيون ميگويد كرميسيون ـ همانطور كه ميداني به راديو ميگويد راديوول و به پيسي ميگويد فيستي.
ممه ميگويد، «خراسان خوب جايي بود والله ـ خوب. از تبريز كشيديم برا خراسان. از خراسان كشيديم برا اصفهان … اي والله خوشا به حال او روزا. سير و سياحتا كردم رولكم، شهرا رفتم، گرتشا كردم، خوش دنيا بودم. اما زحمت تنم خيلي كشيدم. خيلي خيلي. كو به كو. منزل به منزل باشت آمدم. هف عصاي پولادي هف كفش آهني بشت پاره كردم. هي هي رولكم، تو كي قدر ممت مداني؟ … چرا والله تنم مداني.» و آه ميكشد و پهلوهايش درد ميگيرد و ميگويد، «اينام درد ميكنه. نفس كه ميكشم درد ميكنه. دكتر بشم گف آسفيري بخور و نمك ميوه . خانم مري بازار بشم بگير.»
به ذهنت ميسپري كه يادت بماند آسپيرين و نمك ميوه بخري و سرت را تكان ميدهي كه ممه ببيند براش ميخري.
ممه ميگويد، «آري والله بگير كورپكم. تو دلم ميجوشه.» به پهلوهايش دست ميكشد، «اينام درد مگيره. ديه پير شدم … ده تا آسفيري و نمك ميوه.»
به صورت چروكيده و پشت برآمدهاش نگاه ميكني و از اينكه بعضي وقتها حوصلهات ازش سر ميرود و اوقاتت ازش تلخ ميشود خجالت ميكشي. دلت ميخواست در قدرتت بود و دوباره جوانش ميكردي ولي تنها كاري كه ميتواني بكني اين است كه سرت را باز تكان بدهي و بهش بخندي و اطمينانش بدهي كه براش دوا ميخري.
ممه هم ميخندد، با صداي سرفهايش، و ميگويد «به مَ مخندي؟ … چمدانم، بيستا آسفيري و نمك ميوه.»
و تو ميداني كه پيري ممه را آسپيرين و نمك ميوه علاج نميكند. و حس گنگي كه از خيلي بچگي دلت را به درد آورده و به وحشتت انداخته حالا روشن و واضح وجودت را پر ميكند: يكي از اين روزها وقتي بيدار ميشوي ممه ديگر نيست.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.