سالها گذشته، و حالا نمی­دانم تقدیر است یا اقبال كه در سالن فرودگاهی در شرق امریكا روبرویم نشسته­اى. به من نگاه می­كنى— شاید به موهاى خاكستریم، و من به تو، به چشمانت—سبزتر به نظر می­آیند، با نشان خطوطی خفیف در كنارشان.

می­پرسى: “به یاد می­آورى؟”

می­گویم: “البته. فراموش شدنى نیست.” و چشمانت می خندند. همان طورى كه به یاد دارم.

می­گویى: “آه، لهجه­ات. . . هنوز هم آن لهجه را دارى.  با همان تاثیرش.”

من بعد از سالها در راه سفرى به آن كشور باستانی­ام. و تو؟—­شانسى دست نمی­دهد كه بپرسم.

براى نوشیدنی به بار فرودگاه می­رویم. تا می­نشینیم به سمتم خم می­شوى و می­گویى: “آواز آن Bulbulها هنوز توی گوش من هست. همان طورى كه تا سحر می شد شروع می كردند.”

می­گویم: “اما من بیشتر صداى فواره­ها را می شنوم. یادت هست چطور صبح هاى زود یکباره زیر پنجرهٌ اتاق خواب­ات باز می شدند؟ توى آن باغچه، توى آن جزیره گرمسیرى؟”

“آره. . . بیدارمان می كردند، عشق بازى می­كردیم و بعد همانجا روى تختخواب دراز می­كشدیم تا ظهر، و انگشتان تو روى بدنم می­خزیدند.”

بارانى از خاطره­ها در سرم می بارند.

سالها پیش بود، زمان جوانى. شبى به شام دعوتم كردى. هفتهٌ پیش از آن در پیاده روى به Sacred Falls با هم آشنا شده بودیم، در میان گلهاى گرمسیرى. بعداً گفتى: “از این طبیعىتر نمی­شد—خیس و خاكى و گرسنه”. “شكلات بار”ا­ت را با من قسمت كردى. از روى سنگها و لاى شاخه­هاى  Hala  و Koa haole  با احتیاط رد می شدیم  و تو از Kampauaa،  نیم ­ـ ­خداى افسانه­اى هاوایی برایم می گفتى. خدایی نیم­-­آدم نیم­- خوک. خدایی كه خانه­اش در آن درهٌ دلفریب بوده است، تا روزى كه دشمنان  دوره­اش می كنند، و تنها راه گریز صخره بلند روبرو بوده است. كامپوُآآ، مجبور می­شود سینه بر دیوارهٌ صخره بچسباند تا خانواده­اش از روى بدن او بگذرند و به سر كوه برسند و خودش لحظه­اى پیش از رسیدن دشمنان از صخره بالا می رود. آبشار جایی است كه این خداى افسانه­اى سینه به صخره فرو كرده است. خندیدى و گفتى: “من دوست دارم فكر كنم كه این كار را براى معشوقه­اش كرده است.”

هنوز آن شام را به یاد دارم. میان اتاق کوچک­ات روى حصیر نشستیم. پیراهنی سفید پوشیده بودى و چقدر آن یخه یک دكمه بیشتر باز گذاشته­ات را دوست می­داشتم—می­بینم كه هنوز هم از آن عادت لذت می­برى. در راه آبشار كنار هم رفتیم و از ادبیات و هنر حرف زدیم. بعداً گفتى: “اولین کشش همان بود، جرقه­اى كه باعث جوشش شد.” از داستانهایی كه نوشته بودى گفتى و بعدها، پس از عشق بازی­هایی كه در آن هواى گرمسیرى از نفس می­افتادیم و روى تخت دراز می كشیدیم، یکى از آنها را برایم می­خواندى. دوست می­داشتى كه با صفحه­ها خودت را باد بزنى. آه، و آن شناهاى شبانه، برهنه ی برهنه، زیر مهتاب، میان موجهاى سفید ساحل Lanikai، كه یکى را داستان كردى. گفتم: “بهتره برهنگىاش را كمتر كنى.” گفتى: “ابداً، هیجانش به برهنگىاش است.” سالها بعد چاپ شده­اش را در مجله­اى دیدم، با واژه­هایی كه برهنگى و عشق بازى یمان را شد­ت داده بود. بعد از آن هرچه را كه چاپ می كردى می خواندم، و دنبال ردى از خودم می گشتم. آن یکى را هم خواندم—آن كه فكر كنم جایزه­اى هم برد. اسم­اش “آتش” بود. خواندن آن خیلى برایم سخت بود. اولا، ایده از من بود، نه از تو. دوما، درست برعكس آنچه نوشته بودى اتفاق افتاده بود. تو نبودى كه تكه­ى یخ را به رختخواب آوردى. حقیقت را می­دانى كه آن شب، هواى گرمسیرى و شراب به آتش­ام كشیده بود. بلند شدم و سروقت یخچال كوچك­ات رفتم تا تكه­اى یخ روى پیشانیم بمالم. آنجا بود كه آن فكر به سراغم آمد. برگشتم و كنارت دراز كشیدم. بعد تنگ در آغوش­ات گرفتم و یخ را آرام روى گودى كمان كمرت گذاشتم. یکباره فریاد كشیدى و چنان مرا فشردی كه براى یک آن نفسم بند آمد. وقتی كه یخ را آهسته روى پوست گرم­ات گرداندم، در سوزش سردى و لذت لرزیدى. خندیدى و بیشتر خواستى. در عالم بهم پیچیدن و گرما آنقدر یخ روى تن هم آب كردیم كه قالب یخى در یخچال نماند. با تماس یخ سوختیم و خندیدیم و بعد تو “آتش” را نوشتى.

آن شب، آن شام، و آن پیراهن سفید یک دكمه بیشتر باز مانده هنوز جلو چشمانم است. داشتی شیشه ی شراب را باز می­كردى، و نمی­دانم چطور انگشت­ات را زخم كردى. دستمال كاغذى را دور زخم  پیچیدى. همان موقع بود كه دیدى به لكهٌ قرمزى روى پیراهن سفید­ت خیره مانده­ام. یکباره پیراهن را كندى و به آشپزخانه دویدى. زیر شیر آب نگه­اش داشتى. پشت سرت آمدم، و كمر برهنه­ات را كه روى سینک خم بود تماشا كردم. آنجا بود كه براى اولین بار پوستت را لمس كردم و هنوز آن سردى نرم را روى انگشتانم حس می كنم.

آن وقتها، من بى خیال بودم و تو پر از آروز. تو می خواستى نویسنده بشوى و در راه ایده­ات پا برجا و سختكوش بودى. می خواستى به ناحیه شرق برسى، مجله­اى ادبى را اداره كنى. می­گفتى براى آن حتما باید یک زبان خارجى بدانى، و فرانسه می خواندى. تو می خواستى دنیا را ببینى. عادت داشتى بگویی، “آدم نباید یک جا بماند. باید به دیدن دنیا برود. دنیا به دیدن آدم نمی­آید.” و من كه برعكس “آدم” به “بهشت روى زمین” رانده شده بودم، آرزویم تا ابد ماندن با تو بود، در میان گلهاى گرمسیرى، قدم زدن در شبهاى مهتابى ساحل و آبتنى تمام برهنه در میان موجهاى كف­آلود. جایی که آبى آبها داشت زردى شنهاى  آن دیار باستانى را از ذهنم می­شست.

هنوز جرعه­اى از شراب مان را ننوشیده­ایم كه پروازت را اعلام می­كنند.از جا می­پرى. لحظه­ای نگاهم می­كنى. بعد از روى میز به سمتم خم می­شوى و لبهایم را می­بوسى. راست كه می­شوى چشمانت می­خندند. بلند می­شوم. دستت را می­گیرم. . . نمی­خواهم رهایش کنم. اما کشش رفتن دارد. . . رهایش می­کنم. . . با كمر سرد جام در دست می­نشینم و همان طور که دور می­شوى پشت گردنِ برهنه­ات را تماشا می­كنم، غرق در این خیال كه آیا هنوز هم بوسیدن پشت گردنت را دوست میدارى؟