پيش از اين اولين تلفن دور صندليام ميدويدم. قبل از آن دستهايم را لب تخت گذاشته بودم و وزن خود را تحمل ميكردم. بيست و پنج بار شنا رفتم. كف اتاق دراز كشيدم و آن قدر نوك انگشتهايم را به شست پايم رساندم كه شكمم ازعرق خيس شد. مطمئنم با اين كار رسوب سيزده نخ سيگار كه ديشب كشيدم همراه عرق از تنم بيرون ميزند.چطور ميشود بدون اطمينانهاي احمقانه زندگي كرد؟ همانجا، دراز كشيده روي فرش ماندم و گذاشتم هواي تازهاي كه از لاي پنجره ميآمد به كف پايم بخورد. انگشتهاي پايم مرطوب بودند و جريان هواي تازه را در ميان آنها احساس ميكردم. كمكم بدنم سرد ميشد. حوصلهي دوش گرفتن نداشتم. چرا وقتي آدم در خانه تنهاست بايد دوش بگيرد؟
سراغ كيفم رفتم و دوباره پولهايم را شمردم. آن قدركم مانده بود كه مثل وسواس خاراندن زخم، هي دوست داشتم دوباره بشمارمشان.اين بار روي تختم دراز كشيدم و به آفتاب شفاف بامدادي نگاه كردم. نور از لاي پردههاي عمودي كركره تابيده بود و ديوار لخت اتاق را راهراه ميكرد. تا وقتي حق التاليف مقالهي سي و پنج صفحهايام را نگرفتهام، بهتر است فقط روي همين تخت دراز بكشم. (بوطيقاي مرفولوژيك شعر )اگر پولش هم مثل اسمش باشد كلي كيف ميكنم. تا مامان از مشهد برگردد بايد كاري بكنم. تا آن موقع، غير از دزدي سيگار و كتاب كارهاي اخلاقي ديگري هم ميشود در زندگي انجام داد.
با اولين زنگ تلفن فكر كردم مريم است، هر چند دفعهي پيش براي هميشه از هم خداحافظي كرده بوديم. جليل آن طرف خط بود. صدايش كاملاً گرفته بود. گفت:
ـ خبر داري؟
ـ ازچي؟
ـ شاملو مُرد.
ـ مُرد؟
ـ آره.
ـ كي؟
ـ ديشب ساعت يك، توي آمبولانس.
فكر كردم : ( آخرين شير مرد ) انگار پيشتر هم اين جمله را شنيده بودم.
جليل هنوز صدايش گرفته بود. گفت:
ـ مي خوايم براش مراسم بگيريم. تو هم هستي؟
ـ حتماً.
ميخواستم بگويم باورم نمي شود. اما ديدم باورم شده است. كلمات هميشه باورپذيرتر از واقعيتاند. هيچ وقت از نزديك نديده بودمش، چون نميدانستم چي بايد بگويم. گفتگو با بعضي آدمها مثل پوشيدن كت شيكي ست كه كهنگي شلوار آدم را بيشتر نشان ميدهد. دوباره روي تخت دراز كشيدم و به آفتاب نگاه كردم. راه راههاي سايه روشن از سقف فاصله گرفته بود و به كف اتاق ميرسيد. ( بامداد غروب كرد.) اين ميتوانست تيتر روزنامههاي امروز باشد. شاملو هم الان دراز كشيده است. با موهاي فرفري سفيدش كه شبيه سر قديسين است. لاي شمد سفيد، با بدني سفيد، در جايي تاريك… مثل شعرهاي لوركا ست، در ساعت پنج عصر….
تلفن دوباره زنگ زد. اينبار اصلا به مريم فكر نمي كردم اما خودش بود.
ـ جدي خودتي؟
ـ چيه، خوشحال نشدي.
ـ چرا، خوشحالم.
ـ دروغگو.
ـ يه نفر مرده.
ـ كي؟ سعيد؟
ـ نه، شاملو.
ـ دوستت بود؟
ـ تقريباً.
ـ حالا چرا عقدت رو سر من خالي ميكني؟
ـ من كه چيزي نگفتم.
ـ رضا….
ـ جانم؟
ـ دوستتِ دارم.
ـ منم…. دوست ِ دارم.
ـ نمي خواستم بهات زنگ بزنم. مي خواستم فراموشش كني….
ـ مي دونم.
ـ زنگ زدم اين بار واقعا ازت خداحافظي كنم.
ـ ميخوام ببينمت، بيا خونه.
ـ نمي شه.
ـ بايد ببينمت، بيا خونه.
ـ ميخواي باز مامانت بيرونمون كنه.
ـ نيست، رفته مشهد.
ـ فقط همين يهبار، به شرط اينكه ديگه اصرار نكني.
كركره را كنار كشيدم و آفتاب سرتاسر ديوار را روشن كرد. تا نيامده بود بايد دوش ميگرفتم. بايد صبحانه ميخوردم كه دهانم بوي مرده ندهد. حتماً از فردا بچهها يكي يكي تلفن ميزنند، دربارهي شاملو مطلب ميخواهند. ميشود يك شعر نوشت: شير پيري با موهاي درخشان، با يك پاي قطع شده، خوابيده در محفظهاي سرد و فلزي كه با نورهاي سفيد فلورسنت روشن شده است… ( شير آهن كوه مَرد، مُرد.)… (هرگز از مرگ نهراسيدم، اگر چه دستانش از ابتذال شكنندهتربود.) از همهي اينها مي شود اينها مي شود توي شعر استفاده كرد.
توي آينه قدي حمام به خودم نگاه كردم. تيغ كند شده بود و روي صورتم صداي سمباده ميداد. گوشت صورتي از زير تيغ بيرون ميزد و رگهاي خاكستري از خورده ريش و كف روي شكمم پايين ميرفت. آدم وقتي خيس ميشود به ابديت نزديكتر است. آينه عرق كرد و كم كم محو شدم. اگر همين الان بميرم چه ميشود؟ آدمي خيس با صورتي پاك ميان نور و بخار، در فراسوي زمان! تا يك هفته كسي پيدايم نميكند. اما كسي هم نيست در را روي مريم باز كند. بيشتر اوقات مرگ هم چيز با شكوهي نيست.
به اتاقم كه برگشتم، مربع نور از ديوار پايين آمده بود و كمي از آن روي فرش رسيده بود. ذرات درخشان غبار در هوا بالا ميرفتند. احساس كردم اتفاقي ميخواهد بيفتد. مريم زنگ در را زد و اتفاقي كه در حال افتادن بود، جايي خودش را قايم كرد. مريم كفشهايش را دستش گرفته بود و خود را در آينهي بالاي جا كفشي نگاه ميكرد. انگار تازه خودش را كشف كرده بود. يكبار كه مامان حمام بود به مريم گفتم، كفشهايش را بياورد توي اتاقم. در اتاق را از تو قفل كردم و به مامان گفتم جليل آمده. امروز مثل بچه مدرسهايها لباس پوشيده بود. گفتم:
ـ كفشهات رو بذار توي جا كفشي. هرجا دوست داري بشين، كسي نيست. چي دوست داري برات درست كنم. كاپوچينوي افغاني ميخوري؟ خودم اختراع كردم.
ـ نه، مي خوام زود برگردم، فكر كنم امروز بابا بياد دانشكده دنبالم.
ـ چه خوشگل شدي.
ـ چاخان بازي نكن. اومدم فقط ازت خداحافظي كنم.
ـ چاي كه ميخوري.
ـ از همون كه خودت گفتي ميخورم.
رفتم توي آشپزخانه و مريم حرف ميزد. به سگ پشمالوي روي تلويزيون ور ميرفت و حرف ميزد. توي هر جيبش چند دليل داشت. اصرار داشت وضعيتم را برايم روشن كند. نميدانم زنها چه علاقهاي به حقيقت دارند.
ـ … نميشه، باور كن نميشه، زندگي بايد متعادل باشه.
ـ آماده شد. توي عمرت همچين چيزي نخوردي.
دوست نداشت توي هال بنشينيم. سيني را با فنجانهاي بزرگ سراميكي بردم توي اتاقم. چهار گوشي آفتاب پايينتر آمده بود و روي فرش تا نزديك پايههاي تخت پيش ميرفت. آن اتفاق ناپيدا جايي همين جاها قايم شده بود. مريم پايين تخت نشست و پاهايش را توي آفتاب دراز كرد. جورابهاي شفاف در نور ميدرخشيدند. پاهايش هميشه كوچك تر از حد انتظار بودند. چطور ميتواند با اين پاهاي كوچك در زندگي متعادل راه برود. شايد به خاطر همين انگليسيها به زن مي گويند گربه.
ـ هنوز تو فكر اون دوستتي كه مرده؟
ـ دوستم نبود، شوخي كردم.
ـ پس تو چرا ناراحتي؟
ـ مگه ناراحتم؟
ـ خيلي.
ـ اون شعري كه يه دفه روي بازوت نوشتم يادته؟
ـ خر ديوونه. هر چه مي شستمش پاك نمي شد. نزديك بود بابام ببينه.
ـ شعرش مال شاملو بود.
ـ تو كه گفتي مال خودته! گفتي براي من نوشتيش ؟!
ـ چيزهايي كه آدم دوست داره مال خودشه.
ـ خوش به حالت.
ـ ( لبانت به ظرافت شعر، شهوانيترين بوسهها را به شرمي چنان مبدل ميكند، كه جاندار غارنشين از آن سود ميجويد تا به صورت انسان در آيد…)
تقديمش ميكنم به تو.
ـ واقعا كه جونور غارنشيني.
آفتاب آرام از پاهاي مريم روي فرش بالا ميآمد. هنوز مانتوي دانشكده تنش بود. دوتا از دكمههاي صدفي آن ميدرخشيدند. قهوه، با خامه و دارچيني كه قاطيش كرده بودم طعم خوبي ميداد. بعضي چيزها در زندگي مثل عطريست كه براي رفع بوهاي ديگر ميزنيم. مريم هميشه عطر خوبي ميزند. پدرش از انگلستان برايش آورده.
عطر انگليسي اتاق را پر كرده بود. آفتاب از روي تختخوابم گذشته بود، متكا و ملافههاي سفيد را درخشان كرده بود و به سوي ديگر دنيا ميرفت. مريم جلوي آينهي كوچك اتاقم ايستاده و دكمههايش را مرتب كرد. بدون آنكه به من نگاه كند گفت:
ـ كار بدي كردم دوباره اومدم.
ـ زندگي پر از همين چيزاي بده ولي هيچ كس دوست نداره بميره.
ـ به هر حال كار بدي كردم. دوست ندارم دوباره اذيت بشي.
ـ بذار يه شعر ديگه تقديمت كنم. (در آن دور دست بعيد كه رسالت اندامها پايان ميپذيرد و شعله و شور نبضها و خواهشها به تمامي فرو مينشيند و هر معنا قالب لفظ را وا ميگذارد. من درفراسوي مرزهاي تنم، تو را دوست ميدارم. )
ـ اين يكيش ازبقيه بهتر بود… رضا.
ـ جانم.
ـ ميخوام جدي بات حرف بزنم.
ـ مگه تا حالا شوخي ميكرديم.
ـ خيلي بيشعوري.
ـ عوضش دوسِت دارم.
ـ ميدوني رضا…از همهي اين حرفها گذشته فكر ميكنم من به دردت نميخورم.
ـ ميشه از اين حرفهاي رمانتيك نزني.
ـ فكر كردم شاعرانه ست.
ـ شاعرا خشنترين آدمهاي دنيان.
ـ دارم ميبينم. خب ديگه من ميرم. حسابي ديرم شد.
ـ صبر كن منم باهات تا يه جايي بيام.
ـ خيلي گشنمه، بيا بريم يه چيزي بخوريم.
ـ … خوبه.
ـ نترس، مهمون من.
رفت طرف كتابخونه و سرسري كتابها را نگاه كرد. از روي تخت بلند شدم و جلوي پنجره ايستادم، تپهي پارك از ميان شهر بيرون زده بود. در آفتاب اريب بعدازظهر صورتي ميزد. شبيه فنجاني وارونه بود كه نوك آن چمن و درخت كاشته باشند.
ـ بذار يك شعر ديگه تقديمت كنم: ( چشمه سراي در دل و آبشاري در كف، آفتابي در نگاه و فرشته ئي در پيراهن، از انساني كه توئي قصهها ميتوانم كرد غم نان اگر بگذارد. )
ـ غم نون رو ولش كن، زودتر آماده شو بريم، اگه نه از غم گشنگي مي ميريم.
به فنجان صورتي ميان شهر نگاه كردم و پيراهنم را كردم توي شلوارم، صداي ورق زدن مريم را پشت سرم مي شنيدم. مثل وقتي كه هيچكس در خانه نيست و آدم صداهاي موهوم ميشنود. آن اتفاق توي خودم قايم شده بود، داشت از درونم بالا ميآمد و توي گلويم گير ميكرد. كدام خري گفته مرد نبايد گريه كند ؟
ـ رضا، داري گريه مي كني ؟
ـ من ؟!
ـ روت رو كن اين طرف ببينم.
ـ بيا، كدوم خري گريه ميكنه.
ـ اگه يه روز گريه كني ديگه بهات زنگ نميزنم. گدا كه هستي، بچه ننه نباش.
ـ منشيش ساله گريه نكردم. آخرين باري كه گريه كردم يه كتاب از (يوكيوميشيما) خونده بودم. بعدش داداشم مرد، هر كار كردم گريهام نگرفت.
ـ خيلي ماهي، به خاطر همين دروغ ات دوستت دارم.
بيرون هواي تازهي خوبي بود. يادم نيست چند روز ميشود از خانه بيرون نيامدهام. از تاكسي كه پياده شديم نور خورشيد به بالاي درختان چنار ميتابيد. مثل صبحي بود كه وارونه شده باشد. برگها تكان كه ميخوردند مثل آينههاي كوچك برق ميزدند. بعد از نهار دوست نداشتم تند راه بروم.
ـ حسابي ديرم شده.
ـ كي ببينمت ؟
ـ خوابش رو ببين.
ـ جدي ميگم. مامان تا هفتهي ديگه نميآد.
ـ مگه من شوخي ميكنم.
ـ باشه، هر جور راحتي.
ـ اما شايد براي مراسم اين دوستت كه مرده اومدم.
ـ الف بامداد.
ـ اسمش كه يه چيز ديگه بود.
ـ دوتا اسم داره، خودش از اين اسم دومش بيشتر خوشش مياومد.
ـ اين همون شاعري نيست كه گفته هوا خيلي سرده ؟
ـ نه اون يكي ديگه ست، اين همونه كه گفته روزگار غريبيست نازنين.
ـچه بامزه، دو تا از پسراي دانشكدهمون يه سري همين رو مي گن.
ـ پس خودت زنگ ميزني؟
ـ نه.
ـ مگه نميخواستي براي مراسم بياي؟
ـ گفتم شايد… رضا.
ـ جانم.
ـ از اينجا ديگه باهام نيا.
ـ ميترسي ؟
ـ نه؟ ولي نيا.
ـ باشه.
ـ رضا… مي دونستم بيام دوباره اذيت ميشي، ولي دوست داشتم بيام.
ـ خوب بود.
ـ دفهي آخر بود. فراموشش كن. براي مراسم هم بهتره نيام.
ـ هرجور راحتي.
ـ اميدوارم نوبل بگيري. خداحافظ.
ـ خداحافظ .
ـ دوستِ دارم رضا.
كنار سطل آشغال خالي و بزرگي ايستادم و به مريم نگاه كردم كه ميرفت آنطرف خيابان. تاكسي جلويش نگه داشت و سوار شد. جلوتر دور جوان كه كولههاي بزرگ داشتند سوار شدند و تاكسي رفت. سيگاري روشن كردم و دودش را بيرون دادم. بيچاره كورها كه وقتي سيگار ميكشند، بيرون آمدن دودش را نمي بينند. همينگوي هم جايي اين حرف را زده است. نور آفتاب به نوك چنارها رسيده بود. توي شعري كه براي شاملو ميگويم حتماً به اين موضوع اشاره ميكنم. آفتابي كه از همه چيز بالا ميرود. آفتابي در كشوي سردخانه. بعد توي زمين دفنش مي كنند. اما فردا از مشرق طلوع ميكند. اگر ساختار ريلكه را پيدا كند عالي ست. الان حتما مريم از تاكسي پياده شده، از جلوي مغازههايي كه نئونهاي سرخ و صورتي دارند ميگذرد. جلوي فروشگاهي كه يك جفت چوب اسكي را به طور ضرب دري توي ويترين گذاشته ميايستد و به عكس پسر بلوندي كه كلاه بافتني قرمز و چشمان سبز دارد نگاه مي كند. بعد مي رود توي كوچه تا به پدرش تلفن بزند. بايد يك جوري اين چند ساعت غيبتش را توجيه كند. بوي سوختگي بلند شد. فيلتر سيگار را هم كشيده بودم. انداختمش توي جوي آب. اگر مريم دوباره زنگ زد از او مي پرسم آيا همين كارها را كرده است يانه: … حتما زنگ مي زنه… ممكن هم هست نزنه… ولي به نظرم زنگ ميزنه، هر بار ميگه ديگه زنگ نميزنم ولي چند روز بعدش زنگ ميزنه… ولي امروز فرق داشت، وقتي كسي زياد شوخي ميكنه حتما يه تصميم خيلي جدي گرفته…. واقعا ترسيده بود ديگه نتونه خداحافظي كنه… پس ديگه زنگ نميزنه…. اما طاقتش رو نداره، مي شناسمش، دو روز ديگه زنگ ميزنه ميگه ميخوام خداحافظي كنم…. توي دلش خودش هم به كارش مي خنده، آدم وقتي بتونه به خودش بخنده خيلي باهوش ميشه…. آدم باهوش هم محتاطه… پس ديگه زنگ نميزنه، دليل هم نداره زنگ بزنه، به ضررش تموم ميشه…. اما آدم هميشه به طرف كاري كشيده ميشه كه برايش بيشتر ضرر داره… مثل آدمهايي كه خودشون رو از بلندي پرت ميكنن پايين… تا ده ميشمارم معلوم بشه ميزنه يا نه….. ميزنه…. نميزنه…. ميزنه….نميزنه…. ميزنه…. نميزنه…. ميزنه…. نميزنه…. ميزنه…. نمي زنه… پس نميزنه… معلوم شد كه نميزنه…. از اول هم معلوم بود… واقعاً تو زندگي چي معلومه ؟…. مثل توپ والي بال ميمونه… بالاخره توي زمين يكي ميافته. .. فقط همين معلومه….
سوار اتوبوس كه ميشدم فكر كردم توپ معلق در آسمان چيزي خوبي براي شعر است. ميشود آن را تبديل به خورشيدي سرگردان كرد. خورشيدي كه نميداند به سمت شمال برود يا جنوب، مشرق يا مغرب. آن اتفاقي كه قايم شده بود داشت پيدا ميشد. يك تصوير بود. جايي توي تاريكي ايستاده بودم و داشتم سيگار مي كشيدم….
قطره خوني در سياهي…. حيف شد كيفم را برنداشتم. وقتي هيچي تويش نيست خندهام ميگيرد دستم بگيرمش. بايد يادداشتش كنم. شعري دربارهي خورشيد و مرگ. خدا رو شكر صندلي گيرم آمد بنشينم. ( هرگز از مرگ نهراسيدم، اگر چه دستانش از ابتذال شكنندهتر بود. هراس من باري، همه از مردن در سرزمين ست كه مزد گوركن از آزادي آدمي افزون باشد…) عضلاتم سفت شده بود. شايد تاثير ورزش امروز صبح باشد. فنجان صورتي وسط شهر بود. ولي حالا يك طرفش تاريك شده بود. شعرم داشت بيرون مي زد:
آنك انساني كه منم
لخته خوني
بازمانده از قتلگاه غروب
ايستاده در مشرق تاريكي
با شعلههاي سرخ يك سيگار…
بر پيشاني شب
چون خال خونين گلوله
مي لرزم…
شعر خوبي نيست، اما كاشكي ميتوانستم يادداشتش كنم، چون تا خانه برسم بدتر مي شود. آن اتفاق هنوز نيفتاده است. شايد هم بهتر باشد اگر مريم زنگ نزند. آدم اين طوري از خانه بيرون نيايد بهتر است، سبكي تحمل ناپذيري پيدا ميكند. ياد يك فيلم سياه و سفيد ايتاليايي افتادم، گداي بي چارهاي بود كه وقتي گرسنه ميشد، مثل بادبادك توي هوا به پرواز درمي آمد. بعد يكي مجبور مي شد سريع تكهاي نان دستش بدهد. اين طوري باد هرطرف بخواهد آدم را ميبرد. يا زنگ ميزند يا نميزند… هر طرف باد بيايد. بدهم نيست. اين هم يك جور آزاديست. چه اهميت دارد كه مثل خيلي چيزهاي ديگر ابلهانه است. (ابلها مردا، عدوي تو نيستم من، انكار توام !). تولد آدم مثل شوت دروازهبانيست كه گل خورده. ميكوبد زير آدم تا بروي توي هوا و بالاخره جايي بيفتي. خورشيد نوك كوها بود. اگر خودت را ول مي كردي معلوم نبود مي خواهد بالا برود يا پايين.
عضلاتم هنوز سفت بودند. اتفاقي ميخواست بيفتد. شاملو ديگر نبود ولي اگر مي خواستم، مي توانستم از اتوبوس پايين بپرم و كنار اتوبان بدوم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.