آلن گینزبرگ | آی انبوه نحیف

بهترین مغزهای نسلم رو دیدم که با جنون  تباه شدن

ایروین آلن گینزبرگ (به انگلیسی: Irwin Allen Ginsberg) (زاده ۳ ژوئن ۱۹۲۶ – درگذشته ۵ آوریل ۱۹۹۷) شاعر آمریکایی بود. وی به خاطر شعر «زوزه» معروف است. گینزبرگ به همراه جک کرواک و ویلیام باروز از پایه‌گذاران «نسل بیت» بود.

زندگی‌نامه
گینزبرگ در خانوادهٔ یهودی در ایالت نیوجرسی به دنیا آمد. پدرش لوئی گینزبرگ شاعر و معلم مدرسه بود. مادرش نائومی لیورگانت گینزبرگ از بیماری روحی پارانویا رنج می‌برد. مادرش در حزب کمونیست فعالیت داشت. آلن در نوجوانی شروع به نوشتن کرد. او ابتدا کارش را با نوشتن برای نیویورک تایمز آغاز نمود و دربارهٔ موضوعات سیاسی و حقوق کارگران می‌نوشت. در دوران دبیرستان به خاطر تشویق معلمش خواندن آثار والت ویتمن را آغاز کرد. گینزبرگ پس از تحصیل در دانشگاه ایالتی مونت‌کلیر با یک بورس تحصیلی از انجمن مردان جوان عبری در سال ۱۹۴۹ به دانشگاه کلمبیا راه یافت.

گینزبرگ در نیویورک به همراه لوسین کار (دوست و معشوقش برای مدتی) با نویسندگانی آشنا شد که بعدها نسل بیت را شکل دادند. گینزبرگ بار دیگر توسط لوسین کار به نیل کسدی معرفی شد. شخصیتی که تأثیر بسیاری در او داشت. گینزبرگ در سال ۱۹۵۶ پیتر اورلوفسکی را در سانفرانسیسکو ملاقات کرد و تا آخر عمر در کنار او ماند. از آنجا بود که وی به بودیسم تبتی علاقه‌مند شد. گینزبرگ در سانفرانسیسکو با شاعران رنسانس سن فرانسیسکو ملاقات کرد که بعدها به نسل بیت پیوستند.

گینزبرگ در سال ۱۹۹۳ برای کتاب The Fall Of America جایزه کتاب ملی آمریکا را برد و از وزیر فرهنگ فرانسه نیز نشان هنر و ادب را گرفت. وی در ۵ آوریل ۱۹۹۷ در سن ۷۰ سالگی در اثر ابتلا به سرطان کبد درگذشت.

گینزبرگ شاعر و فعال سیاسی بود و در دهه ۶۰ در اعتراضات مدنی و مخالفت علیه جنگ ویتنام نقش بسیار فعالی داشت. او در رابطه با آزادی بیان و آزادی حقوق همجنس‌گرایان نیز فعالیت می‌کرد.

آمریکا
آلن گینزبرگ
ترجمه ی رُزا جمالی

……………………….
آمریکا، هر آنچه داشتم را به تو بخشیده ام
و دیگر هیچ از من نمانده است
آمریکا یعنی دو دلار و بیست و هفت سنت
هفده ژانویه ی هزار و نهصد و پنجاه و شش است
و من نمی توانم بی قراری ذهن را تاب بیاورم
و تو کی این جنگ های انسانی را به اتمام خواهی رساند، آمریکا؟
بر تو نفرین و بر آن بمب اتمی ات
اصلا خوب نیستم، پس به من گیر نده!
بگذار ذهنم آرام بگیرد وگرنه شعرم را نخواهم نوشت
آمریکا،
کی پریوار خواهی شد؟
و پیراهن ات را در خواهی آورد؟
کی از درون گورت به خود نگاه خواهی کرد؟
کی درخور این روندگان به راه تروتسکی خواهی بود؟
چرا کتابخانه های تو از اشک پُر است؟
و کی تخم تو به هند خواهد رسید؟
من ازین همه خواستن های تو به ستوه آمدم
بالاخره کی می شود که به سوپرمارکت بروم
و با چهره ای خوشحال آنچه را که می خواهم بخرم؟
فقط من و تو چنان پُریم
و تو چنان زیادی وُ آخری
می خواهی که من شبیه یک قدیس باشم
حتما می توانیم راه حلی برای این معضل بیابیم
بیایید سر اصل مطلب برویم
چگونه دست از وسواس بردارم؟
آمریکا به من زور نگو که من می دانم چه می گویم
آمریکا شکوفه ها بر زمین ریخته اند
ماه هاست که من روزنامه ای نخوانده ام
انگار هر روز کسی به جرم قتل محاکمه می شود…
چقدر دلم به حال کارگران ات می سوزد
آمریکا وقتی بچه بودم کمونیست بودم و حالا پشیمان نیستم
تا دلت بخواهد ماریجوانا می کشم
روز از پی روز در خانه ام می نشینم
و به گل های سرخ داخل کمد خیره می مانم
می روم به محله ی چینی ها، مست می کنم و با کسی نمی خوابم
دیده بودی مرا که مارکس می خواندم؟
روان درمانگرم گفته حالم خوب است
و دیگر دعا نمی خوانم
چرا که به لحظه های عرفانی و لرزه های کیهانی دست پیدا کرده ام
آمریکا هنوز با تو سخن نگفته ام
که وقتی عمو مارکس از روسیه آمد چه بلایی بر سرش آوردی؟!
هیییییی… با توام؟
آیا می خواهی زندگی عاطفی ات تحت تاثیر نشریه ی تایمز باشد؟
هر هفته می خوانم اش
هر وقت که زیر زیرکی به آبنبات فروشی کنار خیابان سرک می کشم
تصویر روی جلد به من خیره است
و من در زیرزمین و در کتابخانه های عمومی در برکلی می خوانم اش
از مسئولیتی سخن می گویند این تاجران رسمی
تهیه کنندگان فیلم
همه مطرح اند اما من چه
انگار من خود آمریکا هستم
که دارم با خودم حرف می زنم.
تمام آسیا علیه من شورش کرده است
و من حتا شانس یک چینی را ندارم
بهتر است که منابع ملی را در نظر بگیریم
ثروت ملی ای که در ماری جوآنا خلاصه می شود
ماری جوآنا که نسل به نسل پرورش پیدا می کند
این ادبیات غیر رسمی که به سرعت ۱۴۰۰ مایل در ساعت
پرورش پیدا می کند و همه جا را در بر می گیرد
بیست و پنج هزار آسایشگاه روانی
چیزی درباره ی زندان ها نمی گویم
و آن ها که محروم اند
در قوطی حلبی زیر نورخوشید
پانصد بار
روسپی خانه های فرانسه را از پا در آوردم
و من که کاتولیکم آیا می توانم رئیس جمهور آمریکا شوم؟
آمریکا، با این وضع ات چطور برایت سرود مقدس بنویسم؟
چیزی شبیه اتومبیل هنری فورد، شعر من همان است
جنس اش فرق می کنه اما…
آمریکا حالا می خواهم شعرهایم را به تو بفروشم،
هر شعر می شه ۲۵۰ دلار
پنجاه دلار آتیش زدم به مال ام
شعرهای قدیمی ات
تام مونی رو آزاد کن دیگه
این همه سرسپرده و مزدور را نجات بده
ساکو و ونزتی نمیرندها!
من پیش آهنگم
هفت سالم بود زمانی که به جلسات چپ ها می رفتم
با یک کوپن یک مشت نخود می فروختند
پنج سنت
سخنرانی آزاد
انسان ها پریوار
دل سوزاندند برای کارگران
چه حقیقتی
۱۹۳۵، حزب چپ ها
چه پیرمرد متینی بود اسکات نیرینگ
انسان
دوباره با آهنگ های غمگین به گریه افتادم
اسرائیل امیتر در لباسی معمولی
همه جاسوس اند و ماموریتی دارند
آمریکا، نمی خواهی به جنگ بروی تو؟
آمریکا همه اش تقصیر این روس های پلید است
روس ها، روس ها، روس ها و چشم های چشم بادامی شان
روسیه دارد زنده زنده می بلعد ما را، روسیه با قدرتی دیوانه وار، ماشین ها را از پارکینگ ها دزدیده است
شیکاگو را ربوده است، این نشریه های زرد مردمی، ماشین سازی ها را در سیبری ربوده است
با تمام نظم بی بدیل اش پمپ بنزین ها را به کنترل درآورده
پوچ!
و رنگین پوستان را باسواد کنید، سیاهان غول پیکر را،…
شانزده ساعت در روز کار می کنیم ما.
آمریکا، مسئله جدی ست!
و این برداشت من است در نگاهی به تلویزیون
آمریکا، درسته دیگه؟
بهتره بریم سر اصل مطلب
من نمی خوام به ارتش بپیوندم
و به چرخکاری آدمیزاد مشغول شوم
هم نزدیک بین ام، هم روان پریش
آمریکا من افلیجم و این راه صعب العبور است.

شعر زوزه / آلن گینزبرگ / ترجمه ی علی قنبری

قسمت اول

بهترین مغزهای نسلم رو دیدم که با جنون  تباه شدن، درحال مردن از گرسنگی    

 دیوانه وار  عریان     ، 

صبح ِ سحر خودشونو کشون کشون می رسوندن به خیابون کاکا سیاها  به دنبال یه چیزی که خودشونو خالی کنن ، نشئه گان فرشته خوی مشتاق سیر ملکوتی  با دینام پرستاره ی ماشین شب ،  

اونا که آس و پاس و لت و پار و پای چشم گود افتاده و نشئه بیدار موندن 

پُک زنان تو تاریکی  ماوراء طبیعی آپارتمانهای بدون آبگرمکن  برفراز قله های شهرهای غرق ِ  در جاز ،

اونا که مغزشونو گشودن به بهشت رو ریل راه آهن  و دیدم فرشته ها ی محمدی رو تلوتلو خوران رو سقف آذین بسته ی خونه های اجاره ای ،                                                                                                                                                                                  

اونا که فارغ التحصیل شدند با چشمهای بی رنگ و مبهوت  

 گیج و منگ از تراژدی « آرکانزاس» و « بلیک لایت » در میان متخصصین جنگ ،                                                                                                                 

اونا که  از دانشکده ها انداختنشون بیرون  واسه خل و چل بازی وانتشار چکامه های مستهجن رو پنجره های  جمجمه ،

اونا که کز کردن تو اتاقهای نخراشیده تو لبا سهای زیرشون ، 

اسکناسهاشونو سوزوندن تو سطل آشغال و گوش دادن به وحشت از پشت ِ دیوارها ،

اونا که پشم و پیله شونو گشتن با یه تخته ماری جوانا  تو راه برگشت از      « لاردو» به «نیویورک» ، 

اونا که آتیش خوردن تو هتل ها ی پر زرق و برق  یا  تربانتین زدن بالا  تو   « پارادایز آلی » ، مرگ ، یا پیکرشونو تطهیر کردن شب به شب 

با رویا ، با دوا ، با کابوسهای بیداری ، الکل و کوکائین و چرت و پرت های  بی وقفه  ،

خیابونای  کله پای بی همتای ِ خیل ابر لرزان و آذرخشی  که جرقه می زنه تو ذهن به سوی قطب ِ  «کانادا – پترسون » و روشن می کنه همه ی جهان بی جنبش زمان حد فاصل شونو ،

توپ ِ توپ از پیوتل ١ تو عمارت ها ، تو صبح ِ درخت سبز قبرستون،

مست ِ شراب رو پشت ِبوم ها ، نشئه گی و ماشین دزدی زیر نور چراغها ی نئون چشمک زن تو شهرک های ویترینی ، خورشید و ماه و درخت می لرزند تو هیاهوی غروب زمستون « بروکلین » ، نعره های سطل زباله و شاهچراغ مهربان ذهن ، 

اونا که خودشونو زنجیر کردن به مترو تو مسیر ابدی « بتری » به « برانکس مقدس » نشئه  ی  «بنزدرین» ٢  تا اینکه  جیغ و داد چرخها و بچه ها  اونا رو پایین انداخت با دهان لرزان   مغز پوک وتهی شده از نبوغ  زیر نور ملا ل آور باغ وحش ، 

اونا که همه ی شب رو غرق شدن تو نور زیردریایی «بیک فورد» 

و عصرها غوطه ور شدن تو آبجوی گُه مزه ی  «فوگازی» خراب شده  ،

در حالیکه  گوش می دادن  به صور اسرافیل با گرامافون هیدروژنی ، 

اونا که هفتاد ساعت بی وقفه حرف زدن از پارک تا  آلونک تا بار تا            « بیلیویو»  تا موزه تا پل  «بروکلین» ، 

 یک گردان سرخورده ی وراجان افلاطونی پایین پریدن 

از پله های اضطراری از هره ی پنجره ها از «امپایر استیت » به سوی ماه ، 

ور زدن  جیغ زدن  عق زدن  پچ پچ کردن حقیقت و خاطرات و حکایات و  چشم از کاسه پریدن و شوک  بیمارستان و زندان و جنگ ،

نابغه هایی با چشمهای تابناک  که قی کردن  جمیعا احضار شدن برای هفت شبانه روز  ، 

و گوشت کنیسه ها رو  استفراغ کردن رو سنگفرش خیابون ،

اونا که محو شدن تو ناکجای ذن نیوجرسی و یه عالمه کارت پستال ِ رنگ و رورفته ی «آتلانتیک سیتی هال »  رو جا گذاشتن ، 

در گیر ِ ریاضت شرقی   استخوان پوکی طنجه ای  و میگرن چینی 

و در حال ترک مواد تو اتاق مبله ی ملال انگیز نیوآرک ، 

اونا که نصف شب سرگردون بودن تو ایستگاه قطار و به این فکر بودن که 

کجا برن، رفتن ، و هیچ قلب شکسته ای به جا نموند ، 

اونا که  سیگار کشیدن تو واگن ها   واگن ها  واگن ها  و قشقرقی بپا کردن توی برف به سمت ِ مزارع دور افتاده تو شب پدربزرگ ،

اونا که فلوطین  پو  یوحنای صلیب   تله پاتی  و  باپ کابالا  خوندن

چرا که جهان  زیر پاهاشون خود به خود می لرزید تو« کانزاس »، 

اونا که یکه و تنها تو خیابونای « آیداهو»  دنبال فرشتگان  روشن بین ِ         سرخ پوست  بودن

اونا که خودشون فرشتگان روشن بین ِ سرخ پوست بودن ، 

اونا که فکر می کردن تنها مجنون جهانن وقتی که «بالتیمور» تو خلسه ی هپروتی  چشمک می زد ، 

اونا که پریدن تو لیموزینها با راننده های چینی «اوکلاهما» 

به شوق نور خیابون بارونی نیمه شب زمستون ، 

اونا که گرسنه و تنها ولو شدن تو «هوستون»  دنبال جاز یا سکس یا سوپ ، 

و راه افتادن دنبال اسپانیایی زبل تا گپ بزنن در باره آمریکا

  و جاودانگی ، یه کار الکی  و آخرش با کشتی رفتن به افریقا ،

اونا که گم شدن تو کوه های آتشفشانی مکزیک بی هیچ ردی از خودشون

بجزسایه ی لباس کارشون  و گدازه و خاکستر ِ شعر ِ پخش و پلا  تو آتشدان «شیکاگو» ، 

اونا که با چشمهای درشت و مهربون   با پوست تیره ی سکسی 

 دوباره تو« وست کُست» پیداشون شد در حال پخش بیانیه های بی معنی 

   و اف بی آی شورت و پشم و پیله شونو وارسی کرده بود ،

اونا که با سیگار بازوشونو سوزوندن در اعتراض به تنباکوی مخدر بر علیه سرمایه داری ،

اونا که  تو میدون «یونیون » جزوه های سوپرکمونیستی پخش کردن و گریه  کردن و لخت  شدن  وقتی آژیرهای «لوس آلاموس » براشون شیون می کرد ، « وال استریت»   و همچنین  کشتی مسافربری «استیتن آیلند» ، 

اونا که زدن زیر گریه عریان  لرزان فروریختن تو ورزشگاه سفید  پیشتر از دستگاهها و اسکلت های دیگر   ،

اونا که گردن کمیسرها رو گاز گرفتن و یا از شادی جیغ کشیدن چون که جرمی نداشتن بجز کارهای من درآوردی و لواط و مستی ،

اونا که رو دو زانو نشستن و زوزه کشیدن تو زیرگذرها و پایین کشیدنشون از سقف ،  آلت تناسلی و دست نوشته هاشون در اهتزاز ،  

اونا که گذاشتن موتورسوارای قدیس ترتیب شونو بدن، و با لذت جیغ کشیدن ، 

اونا که به باد دادن و به باد رفتن بدست فرشتگان انسانی  ، ملاحان ، 

نوازش های آتلانتیک و عشق کارائیبی ، 

اونا که صبح و شب توی باغ های گل رز   رو چمن پارک های عمومی و

 سنگ قبرها  گائیدنو و اسپرم هاشون رو شُر و شُر ریختن رو هر کسی که می اومد هر کی که باشه ،    

اونا که یکریز سکسکه کردن  سعی کردن که بخندن اما  به هق هق افتادن کنار دیوار تو حمام ترکی  وقتی فرشته ی لخت و بور اومد که با شمشیر به دونیمشون کنه ،

اونا که دوست پسرخوشگل هاشونو به سه سلیطه ی پیر سرنوشت باختن  سلیطه ی یک چشم دلار غیرهمجنس خواه  سلیطه ی یک چشم که چشمک   می زنه خارج از رحم  و سلیطه ی یک چشم که کاری نمی کنه فقط کونشو   می زنه زمین و گلابتون هنرمندانه ی پارچه ی استاد رو می بُره ،

اونا که جماع کردن سرخوشانه و ارضاء ناپذیر با یه بطری آبجو  یه معشوقه  یه پاکت سیگار   یه شمع  و از تخت افتادن پایین و سینه خیز کنان ادامه دادن  رو زمین    پایین راهرو خوردن به دیوار و آخر سر بیهوش افتادن  با تصوری از بهترین کُس خلاص شده از دست آخرین انزال آگاهی ، 

اونا که حال کردن با دل بردن از یه میلیون دختر مضطرب تو غروب  و صبح با چشمهای سرخ بی خواب 

اما آماده شدن تا حال کنن با دلربایی در طلوع ، لمبرهای برآمده تو خونه های ولنگ و واز   و لخت  کنار دریاچه ،

اونا که رفتن کلرادو واسه خانم بازی تو یه عالمه ماشین اسقاطی شب ، نیل کسدی  قهرمان مرموز این شعرها  ، خروس جنگی و آدونیس ِ دنور  دلخوش با خاطرات همخوابگی های فراوون با دخترها تو پارکینگ های خالی و حیاط  خلوت کافه های کوچیک ، تو ردیف صندلی های زهوار دررفته ی سینماها ، رو قله ها  تو دره ها  یا با کلفت های زشت کنار جاده های آشنا  و پرت      بالا زدن  دامنها   بخصوص تو پمپ بنزین های غیر مجاز اصالت نفس ِ مستراح ها و همچنین کوچه های شهر زادگاه ، 

اونا که کم کم محو فیلم های مستهجن شدن ، رفتند تو رویا ، تو منهتن بیدار شدن ، و خودشونو از تو خماری زیرزمینی ها درآوردن با شراب ِ       مردافکن ِ توکای و داد وبیداد های خیابون سوم  رویاهای آهنین و تلوتلوکنان رفتن به سمت دفاتر بیکاری ،   

اونا که تمام شب رو با کفشهای پر از خون  تو  برفهای  بارانداز قدم زدن

در انتظار یه دری تو« ایست ریور» که به یه اتاق پر از دود و دم و افیون   باز بشه ،

اونا که تو آپارتمان صخره های هودسن درام های مهیج با شکوه آفریدن     زیر ِ نور ِ  آبی ِ  ماه ِ  دوران ِ جنگ 

سرهاشون به تاج افتخار آراسته شد تو فراموشی ،   

اونا که آبگوشت ِ بره ای از خیال خوردن یا 

خرچنگ ِ بستر ِ گل آلود رودخانه بووری رو هضم کردن ،

اونا که به عاشقانه های خیابونا  اشک ریختن با گاری های پر از پیاز و موسیقی مزخرف ،

اونا که نشستن تو کارتنها   در حالیکه تو تاریکی زیر پل نفس می کشیدن ، و بلند شدن

تا کلاوسن های توی خرت و پرت هاشونو بسازن ، 

اونا که تو طبقه ی ششم هارلم خون بالا آوردن با تاجی از آتیش زیر آسمون مسلول  دور تا دورشون جعبه های نارنجی الاهیات ،

اونا که تمام شب رو خط خطی کردن غلتان و چرخان بر فراز افسون های ِ اعلی که تو صبح زرد هیچی نبود جز قطعات پرت و پلا ،

اونا که  گوشت حیوونای  گندیده رو پختن  شُش   دل   پاچه   دُم   سوپ و نون مکزیکی  

تو رویای  سبزیجات ناب پادشاهی  ،

اونا که خودشونو پرت کردن زیر کامیونهای حمل گوشت  دنبال یه دونه      تخم مرغ ، 

اونا که ساعتهای مچی شونو از  پشت بوم پرت کردن پایین  تا رای بِدَن به جاودانگی فارغ از زمان ، 

و ساعت های شماطه دار هر روز به سرشون بسته شد تا یک دهه بعد ،

اونا که سه بار پشت سرهم رگها شونو زدن  و ناموفق ، ول کردن و وقتی که دیدند  دارن پیر میشن مجبور شدن عتیقه فروشی  باز کنن

و گریه کردن ،

اونا که زنده زنده سوختن تو لباس  فلانل معصومشون تو خیابون « مدیسون» 

 میون انفجار آیه های سربی و قیل و قال مستانه ی هنگ آهنین مد 

و جیغ های نیتروگلیسرینی  پری های  تبلیغاتی 

و گاز خردل سردبیران باهوش شرور ، 

یا رفتن زیر تاکسی های مست میدون « ابسولوت ریالیتی » ،   

اونا که از پل «بروکلین» پریدن  واقعا پریدن  و ناشناس و فراموش شده رفتن به سمت بهت شبح وار محله ی چینی ها  کوچه پس کوچه ها و ماشینهای آتش نشانی ، دریغ از یه آبجوی مجانی ،

اونا که فریاد زدن تو پنجره های ناامیدی  ، بیرون افتادن از پنجره ی زیرگذر ،

 پریدن تو «پاسایک» کثیف ، پریدن  رو کاکاسیاها ، همه ی خیا بونو پر ِ اشک کردن ، 

با پای برهنه رو گیلاسهای شکسته ی شراب رقصیدن  صفحه های گرامافون نوستالژیک اروپای 1930 و جاز آلمانی رو شکستن  

ته ویسکی ها رو درآوردن و ناله کنان تو توالت های خونی عق زدن ،و تو گوشهاشون ناله ها و صفیر گوشخراش ماشین های بخار ، 

اونا که مثل بشکه  از بزرگراههای گذشته  سفر کردن به سمت ِ شکارگاه ِ جلجتا   ساعت ِ تنهایی  زندان    یا تجسد جاز بیرمنگهام  ، 

اونا که تو مسابقه ی صحرایی هفتاد و دو ساعت روندن تا بفهمن  اگه من خیال داشتم   یا تو خیال داشتی یا اون خیال داشت که جاودانگی رو کشف کنه ،

اونا که سفرکردن به دنور ،اونا که تو دنور مردن ، اونا که برگشتن به دنور 

و بیخود در انتظار موندن ، اونا که  دنور رو پائیدن و ماتم گرفتن و تنها شدن تو دنور 

و ناگهان رفتن به دور دست تا زمان رو پیدا کنن ، و حالا دنور برای قهرمانهاش غمگینه ، 

اونا که تو کلیساهای قدیم ِ نومیدی زانو زدن و برای رستگاری  شادی و دل های  هم دعا کردن  ،

تا وقتی که روح برای یه لحظه  موهاشو نورانی کرد ،

اونا که فرو ریختن تو افکارشون تو زندان و با سرهای طلایی و 

افسون واقعیت تو قلب هاشون در انتظار جرم های غیر ممکن موندن 

اونا که واسه «آلکاتراز»  بلوز دل انگیز خوندن ،

اونا که برگشتن به مکزیک تا یه عادت را پرورش بدن ،

 یا کوههای راکی  تا بودا رو عرضه کنن 

یا طنجه رو به کودکان یا اطلس جنوبی رو به لوکوموتیو سیاه یا  هاروارد  رو به نارسیسوس  به وودلاون 3

به گلهای داوودی یا به گور ،

اونا که تقاضای دادگاه سلامت عقل کردن رادیوی رو متهم به هیپنوتیزم کردن  و رها شدن با جنونشون 

و دستها شون  و  یک هیئت ژوری پا در هوا ، 

اونا که به سمت سخنرانهای  «سی سی ان وای » درباره دادائیسم سالاد ِ  سیب زمینی پرت کردن و بلافاصله رو پله های گرانیتی دیوونه خانه حاضر شدن با کله های تراشیده و حرف های مسخره در باره ی خودکشی ،

و متقاضی  عمل مغز (لُب برداری ) فوری شدن ،

اونا که  اشتباهاً  گرفتار خلاء مسلم انسولین  متازول  الکتریسیته

  آب درمانی  روان درمانی  پینگ پنگ  و یاد زدودگی  شدن ،

اونا که در اعتراضی بدون شوخ طبعی  فقط بطور نمادین یه میز پینگ پنگ رو واژگون کردن ، موقتا به کاتاتونیا (خشک ماندگی ذهنی) پناه بردن ،

سال ها بعد برمی گردن با کله های واقعا طاس فقط  با کلاه گیسهای خونین ، و اشک ها و انگشت ها ، 

بسوی دیوونه ی آشکار محکوم تو بخشها ی روانی شهرهای دیوونه ی شرق، 

تالارهای متعفن «پیلگریم استیت»  «راکلند» و «گریستون» ، جروبحث با پژواک های روح ، 

راک اند رول  رو  نیمکت تنهایی نیمه شب مقبره ی خرسنگی  قلمروهای عشق ، رویای زندگی   یه کابوس ، بدن هایی که سنگ می شن به سنگینی ماه ، 

بالاخره با مادر ****** ، و آخرین کتاب تخیلی پرت شد بیرون پنجره ی اجاره ای ، و آخرین در  ساعت چهار صبح بسته شد و آخرین تلفن کوبیده شد به دیوار بجای جواب و آخرین اتاق مبله  خالی شد از آخرین اثاثیه ی ذهن ، یه گلبرگ رُز پیچید رو سیم رخت آویز کمد ، و حتی اون خیال ، هیچی نبود جز یه ذره ی امید بخش توهم ،  

آه  کارل ، وقتی تو در امان نیستی من هم در امان نیستم ، و حالا تو واقعا توی سوپ کامل حیوانی زمان هستی – و اونا که تو خیابونهای یخ زده دویدن  با علاقه ی  بیمارگونه به برق ناگهانی کیمیای استفاده از کاتالوگ سه نقطه 

یه اندازه ی متغیر و صفحه ی مرتعش ،

اونا که خیالبافی کردن و شکافهای مجسم ساختن در زمان و مکان با تصاویر کنار هم چیده ، و به دام انداختن ملک مقرب روح رو میون دو تصویر عینی و افعال بسیط رو به هم مرتبط کردن و اسم رو با خط ربط به آگاهی چسبوندن  و با احساس  «پدر قادر متعال خدای جاویدان»4   پریدن  ،

تا نحو و وزن نثر انسان فقیر رو مجدداً خلق کنن و لال و هوشمند بایستن  مقابل تو و از شرم بلرزن ، و هنوز قبول نکردن اعتراف روح را به وفق با ریتم اندیشه تو کله های  کدویی شون ،

گدای دیوونه و فرشتگان می شکنن  تو زمان ، ناشناخته ، درحالیکه  هرچیزی رو که ممکنه واسه گفتن باقی بمونه تو زمان پس از مرگ ، می نویسن

و برخاستن  حلول کردن  تو لباسهای جنی  جاز تو سایه شیپور طلایی گروه

 و مصیبت ذهن عریان آمریکا رو برای عشق در «ایلی ایلی لما لما سبقتنی5» دمیدن

گریه ساکسیفون  که شهرها رو تا آخرین رادیو  لرزاند

با قلب محض شعر ِ زندگی بدنهاشون رو سلاخی کردن

آماده واسه خوردن  برای یک هزار سال.

قسمت دوم

کدام ابوالهولی از سیمان و آلومینیوم جمجمه هاشونو ترکوند و مغز و رویاهاشونو بلعید ؟

مولوخ ! 6 انزوا!  کثافت !  قباحت !  آشغالدونیها و دلارهای دست نیافتنی ! 

  بچه های در حال جیغ  زیر راه پله ها !  هق هق جوونا  تو ارتش !  گریه ی پیرمردها تو پارک ! 

مولوخ !  مولوخ !  بختک مولوخ !  مولوخ بی عاطفه !  مولوخ روانی !  

مولوخ قاضی سختگیر بشر !  مولوخ محبس بی حدو حصر !  مولوخ علامت مرگ ! بی وجدان ، محبس و کنگره ی غصه ها ! مولوخ او که ساختمانهاش کیفر است !  مولوخ سنگ عظیم جنگ !  مولوخ دولت های منگ !  مولوخ  که مغزش ماشین محض است ! مولوخ  که تو رگهاش گردش پول است !  مولوخ که ده انگشتش ده ارتش است ! مولوخ  که پستانهاش دینام آدمخواریست !  مولوخ  که گوشش مقبره ی سیگاریهاس ! 

مولوخ که چشمهاش هزار پنجره ی کور است ! مولوخ که آسمانخراشهاش ایستادن  تو خیابونهای دراز مثل یهوه های لایزال !  مولوخ که کارخونه هاش خواب می بینن و قارقار می کنن تو مه !

مولوخ که دودکشها و آنتنهاش شهر رو تاجگذاری می کنن !  مولوخ که عشقش نفت و سنگهای قیمتی بی پایانه !  مولوخ که روحش برقه و بانک !  مولوخ که فقرش روح نبوغه !   

مولوخ که تقدیرش ابری از هیدروژن خنثاس ! مولوخ که اسمش عقل کُله !  مولوخ که در اون تنها نشسته ام ! مولوخ که در اون خواب فرشتگان رو     می بینم ! دیوانه در مولوخ !  کیر خواره در مولوخ ! 

بی عاطفه و نامرد در مولوخ ! مولوخ که روح منو زود تسخیر کرد ! مولوخ که در او آگاهم بدون جسم ! مولوخ که منو ترسونده   نشئه گی ذاتی ام رو پرونده  ! مولوخ که اونو ترک می کنم ! بیدار شو در مولوخ ! 

نور از آسمون موج می زنه ! مولوخ !  مولوخ ! آپارتمانهای روبات !  حومه های نامرئی !

 گنجینه های اسکلتی ! پایتخت های کور ! صنایع شیطانی ! ملت های خیالی!

دیوونه خونه های شکست ناپذیر !  آلتهای گرانیتی ! بمب های مهیب !  کمرشون شکست تا مولوخ رو بلند کنن ببرن تو بهشت  ! سنگفرشها ، درختها ،   رادیوها ، خروارها !  شهر رو ببرن تو بهشتی که وجود داره و همه جا درباره ی ماست ! 

پندارها !  نشانه ها ! توهمات ! معجزه ها !  خلسه ها ! در رود امریکن غرق شده اند ! رویاها ، پرستش ها ، چراغانی ها ، مذاهب ،  تمامی کشتی پر از  چرت و پرتهای  پرسوز و گداز ! پیشرویها ! بر روی رود ! لودگیها و تصلیبها ! سیل همه شونو برد ! 

نشئگی ها ! تجلی ها ! یاس ها !  ده سال جیغهای حیوانی و خودکشی ها ! اذهان ! عشق های نو !

 نسل دیوانه ! زیر صخره های زمان !  خنده های واقعی مقدس توی رود !  اونها همه شو دیدن ! چشمهای وحشی ! فریادهای مقدس ! اونها بدرود گفتن ! اونها از سقف خودشون رو پرت کردن پایین ! بسوی تنهایی ! و درحال دست تکان دادن ! گلها رو بردن در اعماق رود خونه ! به خیابون ها ! 

قسمت سوم

کارل سالامان !  با هاتم تو راکلند 1 اونجا که از من دیوونه تر هستی 

باهاتم  تو راکلند  اونجا که احتمالا خیلی احساس عجیب غریبی داری

باهاتم  تو راکلند اونجا که ادای سایه ی مادرم رو در میاری 

باهاتم تو راکلند اونجا که دوازده تا منشی ات رو به قتل رسانده ای 

باهاتم تو راکلند اونجا که به این شوخی نامرئی می خندی 

باهاتم تو راکلند اونجا که ما نویسندگان بزرگی هستیم 

 پشت همون ماشین تحریر آشغال

باهاتم تو راکلند اونجا که وضعیتت خیلی وخیمه 

و از رادیو گزارش می شه

باهاتم تو راکلند اونجا که  توان ذهنی جمجمه 

بیش از این کرمهای احساس رو تحمل نمی کنه

باهاتم تو راکلند اونجا که چای پستان پیردختران یوتیکا رو می نوشی 

باهاتم تو راکلند اونجا که با اندام پرستارات ور می ری 

این زنان سنگدل برانکس

باهاتم تو راکلند اونجا که تو لباس مخصوص روانیا جیغ می کشی 

چون که بازی پینگ پنگ واقعی  ژرفنا رو می بازی 

باهاتم تو راکلند اونجا که می کوبی رو پیانوی کاتاتونیک 

روح معصوم و جاوید است و هرگز گناهکار در تیمارستان مجهز نمی میرد

باهاتم تو راکلند اونجا که حتی بیش از پنجاه شوک هم روح تو رو 

هرگز بازنمی گردونه به تن از زیارتش از صلیب در خلاء

باهاتم تو راکلند اونجا که پزشکها ت رو  متهم می کنی به جنون 

و  انقلاب سوسیالیستی یهودی رو بر علیه فاشیست ملی جلجتا طرح می کنی 

باهاتم تو راکلند اونجا که بهشتهای لانگ آیلند رو نصف می کنی 

و  مسیح انسانی خودت رو زنده می کنی از تو قبر ابر انسان 

باهاتم تو راکلند اونجا که بیست و پنج هزار رفیق دیوونه با هم

آخرین بندهای انترناسیونال رو می خوونن 

باهاتم تو راکلند اونجا که  زیر ملافه هامون ایالات متحده رو به آغوش       می کشیم و می بوسیم

ایالات متحده ای که تمام شب رو سرفه می کنه و نمی ذاره که بخوابیم    

باهاتم تو راکلند اونجا که بیدار می شیم از کُما با شوک 

با هواپیماهای روحمون غرش می کنیم رو  سقف 

اوناا اومدن تا بمبهای ملکوتی رو بندازن 

بیمارستان خودش رو نورانی می کنه دیوارهای خیالی فرو میریزن

آی انبوه نحیف بیرون بیاین آی شوک پولک دوزی شده ی پرستاره ی رحمت

جنگ ابدی اینجاست آی پیروزی لباس زیرت رو فراموش کن ما آزادیم

باهاتم تو راکلند   تو رویاهام خیس در اشک قدم می زنی 

از یک سفر دریایی توی بزرگراه   سرتاسر آمریکا  به سمت در ِ کلبه ی من تو شب وسترن .

1956

دیدگاهتان را بنویسید