اتاق کوچک الفی نيمه ‏تاريک بود و در و ديوار و اشيا و لباس‏های آويزان از رخت‏آويز چوبی، و آباژور، يا زرد بود يا قهوه‏ای رنگ يا قرمز و شعله شمعی که می‏سوخت، تکان نمی‏ خورد چون باد به اتاق نمی آمد.

»اين صدای چيه ادنا؟«

ادنا از پنجره به بيرون نگاه می‏ کرد. خيابان دور ديواره فلزی پالايشگاه پيچ خورده بود و سمت راست که باغچه سبز خانه‏های کارمندان شرکت نفت بود، خلوت بود و فقط پاسبانی زير سايبان آجری يک ساختمان قرمز رنگ اداری ايستاده بود و کف دست‏هايش را مدام به هم می‏ماليد و پا به پا می‏شد.

»صدای من اين قدر ضعيف شده که تو نمی‏شنوی ادنا؟«

»داره بارون می‏آد.«

ادنا چرخيد و به الفی پير و سالخورده نگاه کرد که روی تخت دراز کشيده بود و فقط سرش از پتو بيرون بود و به سقف خاکستری اتاق زل زده بود.

»گمون نمی‏کنم هيچ خاخامی تو شهر مونده باشه ادنا. به گمونت تو کنيسه خاخامی چيزی مونده که اگه من يه وقت…«

ادنا با هر دو دست، پشت دامن پيراهن بلندش را صاف کرد و نشست روی صندلی لهستانی کنار پنجره.

»وقتی اين کارو می‏کنی مثل دخترای شونزده ساله می‏شی ادنا.«

»کدوم کار؟«

»وقتی با دستات دامنتو صاف می‏کنی.«

»تو هميشه يه چشم‏چرون حرفه‏ای بودی الفی. تو مغازه حواسم بهت بود. می‏ديدم که چطور، وقتی مجله يا کتابی به اين و اون نشون می‏دی، چشمات يه جاهای ديگه‏ای سير می‏کنه. تو هيچ وقت عوض نشدی الفی. هيچ وقت…«

»من شوهر بدی نبودم ادنا، بودم؟ کتاب‏فروش موفقی نبودم، اينو می‏دونم ولی شوهر بدی نبودم، و تو هميشه عاشقم بودی مگه نه؟ پشت دخل که بودی می‏دونستم داری به من نگاه می‏کنی و همين بود که به خانم‏ها زياد توضيح نمی‏دادم و می‏فرستادمشون سراغ تو. تو هميشه عاشقم بودی ادنا، مگه نه؟«

»البته. من حتی موهامو به ميل تو مشکی کردم و هيچ وقت ازت نپرسيدم کدوم زنی بوده که موهاش مشکی بوده. منتظر شدم خودت بگی و نگفتی.«

»بايد می‏پرسيدی چون حالا ديگه يادم نيست ادنا. تازه چه فرقی می‏کنه، تو ديگه موهات سفيده.«

»رنگ مو نيست تو بازار. امروز حتی دست‏فروش‏ها هم نبودند. تاکسی‏ها هم نبودند. هيچ کس نبود.«

ادنا بلند شد و دوباره رفت کنار پنجره. باران به شيشه بخار گرفته پنجره تک می‏زد. ادنا به اندازه يک کف دست بخار شيشه را پاک کرد. مردی که شنل سورمه‏ای پوشيده بود، وسط خيابان خم شده بود و چرخ عقب دوچرخه‏اش را باد می‏کرد. پاسبان کنار ساختمان آجری، چيزی گفت. مرد تلمبه را نشان داد و دست‏هايش را به دو طرف باز کرد و در هوا تکان داد. بعد برگشت و به در مغازه که زير پنجره بود نگاه کرد. کسی او را صدا زده بود.

ادنا گفت: »گمونم ادريس در مغازه رو باز کرده.«

مرد دوچرخه را کشان کشان آورد تا زير پنجره. پاسبان هم دوچرخه‏اش را که به ديوار تکيه داده بود به کول گرفت. عرض خيابان را اريب طی کرد تا خود را به مغازه کتابفروشی الفی برساند.

ادنا گفت: »ادريس گفت نمی‏آم ولی آمده.«

»می‏بينی‏ش؟«

»نه ولی پاسبون که چرخ دوچرخه‏اش پنچر بود رفت طرف مغازه. فقط ادريس می‏تونه تو اين بارون به يه پاسبون که دوچرخه‏اش پنچر شده، سرويس بده.«

»به ما گفت نمی‏آد که باور کنيم يه جايی داره که از دس جنگ در بره ولی بلوف زد. می‏دونستم داره بلوف می‏زنه. هميشه خدا همين‏طور بوده. سال سی و دو که استخدامش کردم يه بچه پونزده ساله بود. بهش گفتم من يهودی هستم. جهودم. گفت چه عيبی داره. رفيق. و طوری به يقه پيراهن سفيدش دست کشيد و چشمک زد که باورم شد اهل آن دارودسته ست. يه هفته بعد اما غافلگيرش کردم. داشت تو پستو نماز می‏خوند.«

ادنا مرد شنل‏پوش را ديد که روی زين دوچرخه قوز کرده است و رکاب می‏زند. باران تندتر می‏باريد و ساختمان‏های آجری و شمشادهای دور باغچه‏ها فقط يک لکه قرمز و سبز بود. و اتاق که ناگهان لرزيد و پنجره تکان خورد، ادنا آنقدر پس پس رفت که رسيد به تختخواب الفی و الفی مچ دست راست او را چسبيد.

»نترس. دور بود.«

دست الفی سرد بود. ادنا می‏لرزيد و به پنجره زل زده بود و دهانش باز مانده بود.

»بنشين دانا. همين جا کنار من بنشين.«

ادنا نشست ولی هنوز به پنجره زل زده بود و دود سياهی را می‏ديد که دنيا را تاريک کرده است.

»داری می‏لرزی ادنا. برو پايين پيش ادريس.«

»نه. نه.«

ادنا نفسی را که در سينه حبس کرده بود، پنج بار پشت سر هم و تند تند، بيرون داد و حالا قوز کرده بود و به دود سياه که پنجره را پوشانده بود، نگاه می‏کرد.

»شما حالتون خوبه ادنا خانم، مستر الفی…«

ادنا منتظر بود تا ادريس در را باز کند اما او فقط با انگشت به در زد.

»ادنا خانم؟«

الفی مچ دست ادنا را فشار داد.

گفت: »بگو بياد تو و الا تا صبح هم که جواب ندی اون پشت در می‏ايسته.«

»بيا تو ادريس.«

ادريس در را باز کرد و در قاب آن ايستاد. تلمبه باد دوچرخه دستش بود و مات و مبهوت به زن و شوهر سالخورده نگاه می‏کرد.

»گمونم خمسه خمسه بود. انگار صاف رفت تو ديگ آمونياک. چرتم پاره شد، آخه داشتم دوچرخه يه پاسبونه باد می‏کردم خيال کردم از بس باد زده‏ام، چرخش ترکيد.«

الفی گفت: »خوب شد آمدی ادريس.«

ادريس صدای ضعيف الفی را نشنيد. گفت: »ها؟« و دو قدم آمد جلو.

»بله آقا؟«

»گفتم خوب شد که ول نکردی بری… آخه من دارم می‏ميرم ادريس.«

لب‏های ادريس تکان خورد اما چيزی نگفت. به ادنا نگاه کرد و کش و قوسی به شانه‏هايش داد. ادنا خسته بود. رنگش پريده بود و مثل آدمی که سردش باشد، قوز کرده بود. آژير آمبولانس و آتش‏نشانی در خيابان پيچيد. ادنا وحشتزده به انگشت‏های دراز، استخوانی و زرد الفی زل زد. بعد به الفی نگاه کرد که چشمان خاکستری‏اش به سقف زل زده بود.

»الفی… الفی… ادريس.«

ادريس تلمبه باد را انداخت و شتاب‏زده، تختخواب را دور زد و کنار الفی زانو زد و به چشم‏های خاکستری او خيره شد. دهان الفی باز بود. ادريس، سرش را نزديک برد. گوش راستش را به قلب الفی نزديک کرد.

الفی گفت: »قبرستون جهودا کجاست، ادريس؟«

ادريس هنوز گوش خوابانده بود تا صدای قلب الفی را بشنود و نمی‏شنيد.

گفت: »راش دور نيست مستر.«

الفی گفت: »من هيچ وقت نرفتم آنجا. حتی نمی‏دونم چطوری يه جهود رو به خاک می‏سپرن. تو می‏دونی ادنا؟«

اتاق تکان خورد. ادنا از تخت پايين سريد و اگر مچ دستش در چنگ الفی نبود، می‏گريخت. ادريس فقط چشم‏هايش را بست و تکان نخورد. خمسه خمسه‏ها پشت سر هم فرود می‏آمد. آژير آمبولانس‏ها مانع بود و سوت خمسه خمسه‏ها شنيده نمی‏شد. ادريس می‏شمرد: … پنج، شش، هفت، هشت،… خمسه خمسه‏ها فرود می‏آمدند.

ادريس گفت »انصافتونه شکر، بسه ديگه بابا چه خبره.«

سکوت شد. حتی صدای آمبولانس‏ها و آتش‏نشانی هم نمی‏آمد. پنجره سياه بود. باران به شيشه پنجره تک زد اما ديده نمی‏شد. تندتر می‏آمد.

الفی گفت: »کسی به در می‏زنه ادنا؟«

»نه. نه. بارون به شيشه می‏خوره.«

»خدا را شکر. خدا را شکر که بارون هست لااقل. آفتاب را که از من دريغ کرده‏ست… آن هم من که همه شماره‏های نيويورک تايمز را خوانده‏ام و می‏دانی ادنا اگه گفتم موهاتو مشکی کن دليل داشتم. تو چيزی نگفتی چون عاشقم بودی ادنا مگه نه؟ اما من هم به اون زن موبور انگليسی که گمونم شوهرش مهندس کمپانی بود گفتم مجله  نمی‏آورم. گفتم    فاينشال تايمز      هم به دستم نمی‏رسه. دروغ گفتم که بلکه نياد. نمی‏تونستم جلوشو بگيرم ادنا. مشتری رو نمی‏شه بيرون کرد. و اگه اينجا موندم، دليل داشت. به خودم می‏گفتم که اينجا هم خدا هست پس چرا کيلومترها راه برم تا به خدايی برسم که همين جا هست. و تازه، من ويالن می‏زدم و عهد کرده بودم، صدای فاخته‏های اينجارو بزنم. خب نتونستم ولی دليل داشتم ادنا.«

ادنا به ادريس زل زده بود و آنقدر لب‏هايش را جويده بود که ديگر اثری از ماتيک قرمزش نبود.

ادنا گفت: »گمون می‏کنی يه خاخامی تو کنيسه مونده که بياد ادريس؟«

ادريس: »می‏رم ببينم هست يا نه.«

الفی گفت: »بشارتی هم اگه تو صدای فاخته‏های اينجا بود، يه جور ديگه‏ای بود. با آرشه نمی‏شد. انگشت اشاره بهتر بود. سه بار بايستی سيم‏ها رو می‏لرزوندی بعد پنج ثانيه مکث و بعد دو بار ديگه. مکث. سه بار…«

ادنا گفت: »برو ادريس.«

ادريس به پنجره نگاه کرد که سياه بود و بعد در را باز کرد و رفت. اتاق لرزيد. اشيا اتاق بهم ريخت. ادنا جيغ کشيد و ساکت شد. ادريس در را باز کرد. گوشه‏ای از سقف اتاق فرو ريخته بود و ذرات خاکستری گچ، اتاق را تاريک کرده بود. اما ادريس صدای زمزمه‏وار الفی را می‏شنيد.

»مجله‏ها آنقدر عکس فرانک سيناترا را می‏زدند که به خودم گفتم اين بابا عين آب خوردن می‏تونه رئيس جمهور امريکا بشه. شمعون گفت راست می‏گی چون طرفدارهاش از ما جهودا بيشترن…«

ادنا گفت: »برو ادريس معطل نکن.«

ادريس زن و شوهر را نمی‏ديد. غبار نمی‏گذاشت ببيند. پا به پا کرد و بعد رفت.

ادنا گفت: »دهانتو ببند الفی. اتاق پر از گرد و غباره.«

الفی گفت: »دارم دنبال اسم اون پستچی لعنتی می‏گردم که بسته مجلات و کتاب‏ها رو می‏ذاشت دم مغازه و می‏رفت. بهش گفته بودن تا حالا شده يه جهود به کسی انعام بده. بسته‏ها را می‏ذاشت و می‏رفت. يه بار بسته‏ها رو زير بارون گذاشت و رفت. کتاب </F<>F = lts١٢St=’I’>ابشالم ابشالم</F<>F = zar١٠ St=’R’> ويلی تو همون بسته بود و خيس شده بود. يه روز يقه‏شو چسبيدم. بهش گفتم مرد حسابی مگه من کجام. گفت تو پستو ويالن می‏زنی. صدای قارقارتو می‏شنوم. بعدم گفت: شما اصلاً اقليم وحی رو می‏خوايد چکار؛ که توش لم بديد و نيويورک تايمز بخونيد… اون روزم مثل حالا هی گشتم که يه چيزی از تورات به يادم بياد و نيومد…«

پنجره فرو ريخت. خرده شيشه‏ها پخش شد در اتاق. ادنا زانو زده بود و پيشانی‏اش را به دست الفی می‏ماليد و دعا می‏خواند و می‏لرزيد. دود به اتاق سرايت کرده بود. ادنا ديگر صدای نجوای الفی را نمی‏شنيد.

»به وعده آن آفاق معطر بودم؛ در اينجا، در اين اقليم پر رمز و راز شرقی. در اين سرزمينی که خاک بوی مرجان و ماهی می‏دهد. و سه بار بايد بر سيم‏های ويالن بزنی تا شايد صدای فاخته منعکس بشود…«

ادريس از پله‏ها پايين رفت. در پستو را باز کرد. پاسبان هنوز در مغازه ايستاده بود وبه دود سياهی که خيابان را پوشانده بود، زل زده بود.

ادريس گفت: »حالا بايد برم جايی. برمی‏گردم چرخته باد می‏کنم برات.«

پاسبان گفت: »تلمبه بده خودم باد بزنم.«

ادريس تلمبه را داد به پاسبان.

»هستی تا برگردم؟«

»ها. پستم همين جاست.«

»اگه دوباره زدن برو تو پستو پناه بگير.«

پاسبان کلاهش را برداشت و پيشانی عرق نشسته‏اش را پاک کرد. به کف دستش نگاه کرد که چرب و چيلی شده بود. خواست حرفی بزند اما سرفه کرد. طولانی و کشدار سرفه می‏کرد. خم شده بود و شکمش را گرفته بود. ادريس دو شاخه فرمان دوچرخه‏اش را گرفته بود و منتظر بود تا سرفه پاسبان بند بيايد. پاسبان نفس عميقی کشيد. اشک از چشمانش سرازير بود. نفس نفس می‏زد.

»نزديک بود هلاک بشم. چه دودی. چه دودی.«

ادريس گفت: »خب من رفتم. تو يخچال پپسی هست، بخور گلوت صاف بشه. زود برمی‏گردم.«

ادريس همان طور که دو شاخه فرمان را گرفته بود می‏دويد. در سياهی دود می‏دويد و بعد پريد روی زين و رکاب زد. با حدس و گمان رکاب می‏زد. هيچ جا پيدا نبود اما خيابان آنقدر آشنا بود که مهم نبود که نمی‏بيند. چشم و دهانش را بسته بود. روی فرمان دوچرخه خم شده بود و مثل دوچرخه‏سوارهای حرفه‏ای رکاب می‏زد. فقط آژير آمبولانس را شنيد، چشم‏هايش را باز کرده نصفه نيمه، نفس گرفت. بوی آمونياک و دود چرب و سنگين، گيجش کرده بود. صدای آمبولانس طوری پيچيده بود که معلوم نبود از عقب می‏آيد يا دارد سينه به سينه او می‏آيد. آمبولانس به او نزديک می‏شد. نمی‏دانست وسط خيابان رکاب می‏زند يا نزديک به جدول. از زين پايين آمد و روی ميله وسط نشست تا پايش به آسفالت برسد. پای راست را روی آسفالت می‏سراند. بعد پا را دراز کرد تا ببيند به جدول می‏خورد يا نه. آمبولانس نزديک می‏شد. داد و هوار راه انداخت تا راننده صدای او را بشنود.

»های بپا. منم هستم. دوچرخه‏سوارم.«

آمبولانس از رو به رو می‏آمد. از کنار او که رد شد باد لحظه‏ای او را پس راند. آمبولانس دور شد و ادريس دوباره چشم و دهانش را بست و تندتر رکاب زد. هنوز همه جا سياه بود و خيابان پيدا نبود. آمبولانس ترمز کرد. چرخ‏هايش روی آسفالت ليز و چرب، پيچ و تاب خورد و بعد صدای مهيبی بلند شد. آژير قطع نشده بود اما آمبولانس به ديواره فلزی پالايشگاه خورده بود و ايستاده بود.

نزديک به دو راه اسکله از دود آمد بيرون. ادريس چشم‏هايش را باز کرد. جاده را می‏ديد. به پشت سرش نگاه کرد که جز دود چيزی نبود. به خيابان فرعی نزديک اداره صادرات که رسيد پياده شد تا بشکه‏های خالی قير را که وسط جاده افتاده بود بردارد. دوباره سوار شد و رکاب زد. سه تا جوان بسيجی روی سنگری از گونی‏های شن نشسته بودند و به دوردست نگاه می‏کردند. به صدای سوت خمسه خمسه‏ای که بايد می‏آمد گوش سپرده بودند. يکی از آنها تا ادريس را ديد بلند شد ايستاد.

»کجا می‏ری عمو؟«

»کنيسه. کنيسه«

ادريس با انگشت روبه رو را نشان داد و تند رکاب زد. از کنار دو ساختمان قديمی آجری با معماری هلندی گذشت و از رديف باغچه‏هايی که شمشادهای دورشان سوخته بود رد شد و پيچيد به سمت راست.

دوچرخه‏اش را به نرده‏های فلزی نيزه‏مانند تکيه داد. از لای نرده‏ها دست کرد تا چفت در را باز کند. نشد قفل بود.

داد زد: »آقای خادم… جناب خاخام…«

دوباره دستش را از لای نرده رد کرد و با چفت ور رفت. چفت عقب نمی‏آمد. چند قدمبه عقب برگشت. پنجره‏های ساختمان انگليسی کنيسه نرده داشت و بسته بود. سنگريزه‏ای برداشت و پرت کرد. سنگريزه به آجرهای زير پنجره خورد و اصلاً صدا نداد. ادريس خم شد و دنبال يک سنگ بزرگتر گشت. پنجره را نشانه گرفت. دستش راستش را با مهارت عقب برد. پای راستش از زمين کنده شد و سنگ را پرتاب کرد. لامپ سر در کنيسه شکست. ادريس هاج و واج به سيمِ لامپ که داشت تکان می‏خورد نگاه کرد. خبری نشد. کسی نيامد.

داد زد: »کسی تو کنيسه نيست. خاخام.«

خم شد و دنبال سنگ ديگری گشت هيچ سنگريزه‏ای که لامپ را نشکند آن اطراف نبود. جوی آب پر از لجن بود. فنجان چينی شکسته‏ای را از لای لجن‏ها برداشت به نرده‏ها نزديک شد و اين دفعه بی‏آنکه کش و قوسی به بدن خود بدهد فنجان را از روی نرده‏ها به طرف پنجره پرتاب کرد. قاب نئون کنار در چوبی کنيسه شکست. ادريس با دست، چشم‏هايش را پوشاند.

پيرمرد چاق و قدکوتاهی که سرش طاس بود و ريش نامرتب بلندی داشت، با احتياط از لای در سرک کشيد و بعد بيرون آمد.

»ديگه چيزی مونده که بشکنی؟«

»خيلی داد زدم که، پس…«

»وقتی کسی جواب نمی‏ده يعنی کسی نيست. چه

می‏خوای؟«

»تو خاخامی؟«

»نه.«

»خب من يه خاخام می‏خوام که با خودم ببرمش سر…«

»خاخام نيست.«

»يعنی چه نيست.«

»منظورت از يعنی چه نيست، چيه. خب نيست ديگه.«

»آخه مستر الفی داره می‏ميره. يه خاخام.«

پيرمرد زد زير خنده. پيچ و تاب می‏خورد و مدام با دست‏های گوشت آلود و کوچکش به ران‏هايش می‏کوفت. ادريس مات و متحير به رقص پيرمرد زل زده بود.

»خنده داره؟«

پيرمرد از زور خنده چشم‏هايش پر از اشک شده بود. ايستاد و نفس نفس زد. سرش را چند بار تکان داد.

»آره اتفاقاً خيلی خنده داره. و خوشحالم که بالاخره اون دوستمون در خونه اونه زد و عاليجناب الفی هم يادش آمد که يهوديه و کنيسه‏ای هم هست.«

پيرمرد کلمه به کلمه گفت و عصبانی‏تر شد و وقتی کلمه آخر را بر زبان آورد ديگر رگ‏های گردنش زده بود بيرون. بعد هم چپ چپکی به ادريس زل زد. مشت‏هايش را طوری می‏فشرد که انگار اگر نرده‏ها مانع نبود مشتی هم به ادريس می‏زد.

ادريس گفت: »من يه خاخام می‏خوام که…«

پيرمرد داد زد. چنان ناگهانی غريد که ادريس يک قدم پس نشست.

»گفتم که نيست. دارم فارسی حرف می‏زنم مگه نه؟«

ادريس پا به پا کرد. پيرمرد چرخيد که برود. برگشت.

»اگه جنگ نبود خسارت اين چيزها رو هم ازت می‏گرفتم. مرتيکه خرابکار.«

»حالا می‏گی من چه کار کنم؟«

»برو سراغ ابليس.«

ادريس پرسيد: »کجاست؟«

پيرمرد ايستاد و حيرت‏زده به ادريس خيره شد.

»چی کجاست؟«

»همون که گفتی؟«

»من چی گفتم؟«

»گفتی نمی‏دونم… نفهميدم البت چی گفتی ولی گفتی انگار…«

پيرمرد دهانش را باز کرد تا چيزی بگويد اما منصرف شد. چرخيد و به طرف در رفت. به نئون شکسته نگاه کرد. سرش را تکان داد و رفت داخل کنيسه و در را محکم بست. کوبه فلزی، در لولای خود می‏چرخيد و تق‏تق آن در گوش ادريس زنگ می‏زد و دستپاچه‏اش می‏کرد.

کسی داد زد: »بخواب. دراز بکش.«

جنگنده‏ها پايين پرواز می‏کردند. ادريس صاحب صدا را نديد. جنگنده‏ها را ديد. تا آمد به خودش بيايد، صدای مهيب جنگنده‏ها گوشش را کر کرد. شتابزده دويد، به سمت راست. بعد ايستاد. آن وقت چرخيد و خودش را پرتاب کرد. لحظه‏ای در هوا بود و داشت شيرجه می‏رفت و فقط فرصت داشت تا دست‏هايش را سپر سروصورتش بکند. ادريس در جوی پر لجن فرود آمد. و هيچ نفهميد چه خبر است و او اينک کجاست و جنگنده‏ها هستند يا رفتند و چه شد…

الفی می‏گفت: »روح من هفتاد سال در اين شبه جزيره اندوه‏زده عرق ريخت ادنا و امروز دست‏های سرد من تو را عذاب می‏دهد و…«

ادنا سرفه کرد. اتاق انباشته از دود بود و بوی آمونياک گلوی او را می‏خراشيد.

»… اگر راست باشد و من دوباره زنده شوم احتمالاً يک سنجاق قفلی کوچک خواهم بود يا يک لکه رنگ بنفش در تابلويی از شاگال. و وقتی من مردم تو به اشيا نگاه کن. به آنها دست بزن… دست‏های تو هم سرد است ادنا. چرا امروز عطر نزدی. احتضار من طولانی شده است شايد. اين صدای جيک جيک گنجشک‏هاست؟«

فقط صدای آمبولانس‏ها و جيغ و داد مأموران آتش نشانی می‏آمد. خيابان قرق آنها بود. می‏دويدند. شلنگ‏ها را روی آسفالت می‏کشيدند و همديگر را صدا می‏زدند.

ادنا تق تق در را شنيد. خواست تا دستش را از لای انگشتان الفی بيرون بکشد، اما الفی او را چسبيده بود و رها نمی‏کرد.

ادنا گفت: »بيا تو ادريس.« و سر برگرداند و به در نگاه کرد.

ادريس در قاب در ظاهر شد. ادنا دلش می‏خواست از ترس جيغ بکشد و به زير تخت پناه ببرد. اگر الفی مچ او را نگرفته بود حتماً به تقلا می‏افتاد اما فقط به ادريس زل زد.

ادريس گفت: »خودمه انداختم تو جوب پر لجن خانم.«

الفی گفت: »چرا گنجشک‏ها حالا که شب است می‏خوانند.«

ادنا گفت: »خاخام نبود؟«

ادريس گفت: »نه خانم نبود.«

ادنا به ادريس اشاره کرد که جلو بيايد. ادريس به آنها نزديک شد. فقط چشم‏هايش پيدا بود. سراپا سياه بود و انباشته از لجن. ادنا آهسته گفت:

»برو خودتو بشور و زود بيا ادريس.«

ادريس بيرون رفت. ادنا به شمع نگاه کرد که همان قدر بود که وقتی روشنش کرده بود. شمع می‏سوخت اما نه اشکی می‏ريخت و نه کوتاه شده بود. از بادی که به اتاق می‏آمد، تکان هم نمی‏خورد. شمعی که بايستی يک ساعت بعد آب می‏شد، دست نخورده باقی مانده بود.

الفی می‏گفت و همچنان به سقف زل زده بود. ادنا به دهان باز الفی نگاه کرد که آرام و بی‏وقفه می‏جنبيد.

ادنا گفت: »ديگه بسه الفی. ديگه بسه خاموش باش.«

الفی گفت: »جهان را فراموش نمی‏کنم مگر آنکه خاخام چشم‏هايم را ببندد. فاخته را روی سيم ويالن به خاطر می‏سپارم. سه ضربه می‏زنم بعد پنج ثانيه سکوت می‏کنم تا بشنوم که صدا در کاسه سر دنيا چطور می‏پيچد. بعد دو ضربه می‏زنم و يک ليوان آب می‏نوشم تا بغضم فرو بنشيند. و بگويم ها، من وقتی ده سالم بود و می‏دانستم که يک روز بالاخره می‏ميرم. عجيب نيست ها؟… کسی به در می‏زند ادنا؟«

»خاخام آمده. اينجاست.«

ادنا انگشت‏های الفی را با زور از دور مچ خود باز کرد. دست الفی همان طور باز ماند. انگار می‏خواست تا چيزی را در هوا چنگ بزند. ادنا بلند شد و با عجله از اتاق بيرون رفت. هق هق می‏کرد و از پله‏ها پايين می‏رفت.

الفی دستی را که به او نزديک شده بود در مشت گرفت. دست را محکم گرفت. بغض ادنا آن پايين در پستو ترکيد.

»درباره آسمان بگو. من باور داشتم که آسمان خالی نيست و حالا حق دارم که بپرسم جای من کجاست؟  چند هزار شماره از نيويورک تايمز را فروخته‏ام. بارها آگهی تسليت ديگران را خوانده‏ام و توقع دارم دو سطر هم درباره من بنويسد. شما واسطه می‏شويد؟ آيا توقع خنده‏داری نيست…«

ادنا به اتاق برگشت. در قاب در ايستاد. آرام اشک می‏ريخت و به شمع قرمز روی عسلی زل زده بود که همان طور مانده بود بی‏آنکه حتی نيم سانت کوتاهتر شده باشد. شمع می‏سوخت ولی بی‏اشک. شعله‏اش تکان نمی‏خورد.

»آب دريا عقب رفت. زمين اين شبه جزيره از رسوبات درياست. از مرجان‏های مرده، فلس ماهی‏ها و دندان‏های پودر شده کوسه‏ها. باز هم جزر خواهد شد… اين صدای چيست؟ چرا رگ‏های دست من صدا می‏کند؟«

ادنا آرام اشک می‏ريخت و به شمع زل زده بود. به تختخواب نزديک شد. دستش را رو به روی چشمان الفی تکان داد. الفی بی‏آنکه پلک بر هم بزند همچنان می‏گفت. ادنا اشاره کرد که چشم‏های الفی را روی هم بگذارد. ادريس چشم‏های الفی را بست. الفی خاموش شد.

ادريس دست خود را نتوانست از مچ الفی بيرون بياورد. خم شد. گوشش را به قلب الفی چسباند. سرش را تکان داد.

»راحت شد. مستر مرد خانم.«

ادنا گفت: »ببرش پايين ادريس.«

ادريس تقلا کرد اما نتوانست انگشت‏های الفی را از دور مچ خود باز کند. روی او خم شد. يا علی بلندی گفت و با دست آزادش، الفی را بلند کرد و روی شانه راست خود جای داد. در را با پا کاملاً باز کرد. برگشت و به ادنا نگاه کرد و بعد پايين رفت.

ادنا خم شد. شمع را فوت کرد. شمع خاموش نشد. دوباره فوت کرد. شعله زرد و کوچک شمع همچنان می‏سوخت. ادنا عقب عقب رفت. در قاب در ايستاد و به شمع نگاه کرد. چشمانش می‏درخشيد. در را پشت سر خود بست و از پله‏های تاريک پايين رفت.

باد، باران را در اتاق می‏ريخت…