اتاق کوچک الفی نيمه تاريک بود و در و ديوار و اشيا و لباسهای آويزان از رختآويز چوبی، و آباژور، يا زرد بود يا قهوهای رنگ يا قرمز و شعله شمعی که میسوخت، تکان نمی خورد چون باد به اتاق نمی آمد.
»اين صدای چيه ادنا؟«
ادنا از پنجره به بيرون نگاه می کرد. خيابان دور ديواره فلزی پالايشگاه پيچ خورده بود و سمت راست که باغچه سبز خانههای کارمندان شرکت نفت بود، خلوت بود و فقط پاسبانی زير سايبان آجری يک ساختمان قرمز رنگ اداری ايستاده بود و کف دستهايش را مدام به هم میماليد و پا به پا میشد.
»صدای من اين قدر ضعيف شده که تو نمیشنوی ادنا؟«
»داره بارون میآد.«
ادنا چرخيد و به الفی پير و سالخورده نگاه کرد که روی تخت دراز کشيده بود و فقط سرش از پتو بيرون بود و به سقف خاکستری اتاق زل زده بود.
»گمون نمیکنم هيچ خاخامی تو شهر مونده باشه ادنا. به گمونت تو کنيسه خاخامی چيزی مونده که اگه من يه وقت…«
ادنا با هر دو دست، پشت دامن پيراهن بلندش را صاف کرد و نشست روی صندلی لهستانی کنار پنجره.
»وقتی اين کارو میکنی مثل دخترای شونزده ساله میشی ادنا.«
»کدوم کار؟«
»وقتی با دستات دامنتو صاف میکنی.«
»تو هميشه يه چشمچرون حرفهای بودی الفی. تو مغازه حواسم بهت بود. میديدم که چطور، وقتی مجله يا کتابی به اين و اون نشون میدی، چشمات يه جاهای ديگهای سير میکنه. تو هيچ وقت عوض نشدی الفی. هيچ وقت…«
»من شوهر بدی نبودم ادنا، بودم؟ کتابفروش موفقی نبودم، اينو میدونم ولی شوهر بدی نبودم، و تو هميشه عاشقم بودی مگه نه؟ پشت دخل که بودی میدونستم داری به من نگاه میکنی و همين بود که به خانمها زياد توضيح نمیدادم و میفرستادمشون سراغ تو. تو هميشه عاشقم بودی ادنا، مگه نه؟«
»البته. من حتی موهامو به ميل تو مشکی کردم و هيچ وقت ازت نپرسيدم کدوم زنی بوده که موهاش مشکی بوده. منتظر شدم خودت بگی و نگفتی.«
»بايد میپرسيدی چون حالا ديگه يادم نيست ادنا. تازه چه فرقی میکنه، تو ديگه موهات سفيده.«
»رنگ مو نيست تو بازار. امروز حتی دستفروشها هم نبودند. تاکسیها هم نبودند. هيچ کس نبود.«
ادنا بلند شد و دوباره رفت کنار پنجره. باران به شيشه بخار گرفته پنجره تک میزد. ادنا به اندازه يک کف دست بخار شيشه را پاک کرد. مردی که شنل سورمهای پوشيده بود، وسط خيابان خم شده بود و چرخ عقب دوچرخهاش را باد میکرد. پاسبان کنار ساختمان آجری، چيزی گفت. مرد تلمبه را نشان داد و دستهايش را به دو طرف باز کرد و در هوا تکان داد. بعد برگشت و به در مغازه که زير پنجره بود نگاه کرد. کسی او را صدا زده بود.
ادنا گفت: »گمونم ادريس در مغازه رو باز کرده.«
مرد دوچرخه را کشان کشان آورد تا زير پنجره. پاسبان هم دوچرخهاش را که به ديوار تکيه داده بود به کول گرفت. عرض خيابان را اريب طی کرد تا خود را به مغازه کتابفروشی الفی برساند.
ادنا گفت: »ادريس گفت نمیآم ولی آمده.«
»میبينیش؟«
»نه ولی پاسبون که چرخ دوچرخهاش پنچر بود رفت طرف مغازه. فقط ادريس میتونه تو اين بارون به يه پاسبون که دوچرخهاش پنچر شده، سرويس بده.«
»به ما گفت نمیآد که باور کنيم يه جايی داره که از دس جنگ در بره ولی بلوف زد. میدونستم داره بلوف میزنه. هميشه خدا همينطور بوده. سال سی و دو که استخدامش کردم يه بچه پونزده ساله بود. بهش گفتم من يهودی هستم. جهودم. گفت چه عيبی داره. رفيق. و طوری به يقه پيراهن سفيدش دست کشيد و چشمک زد که باورم شد اهل آن دارودسته ست. يه هفته بعد اما غافلگيرش کردم. داشت تو پستو نماز میخوند.«
ادنا مرد شنلپوش را ديد که روی زين دوچرخه قوز کرده است و رکاب میزند. باران تندتر میباريد و ساختمانهای آجری و شمشادهای دور باغچهها فقط يک لکه قرمز و سبز بود. و اتاق که ناگهان لرزيد و پنجره تکان خورد، ادنا آنقدر پس پس رفت که رسيد به تختخواب الفی و الفی مچ دست راست او را چسبيد.
»نترس. دور بود.«
دست الفی سرد بود. ادنا میلرزيد و به پنجره زل زده بود و دهانش باز مانده بود.
»بنشين دانا. همين جا کنار من بنشين.«
ادنا نشست ولی هنوز به پنجره زل زده بود و دود سياهی را میديد که دنيا را تاريک کرده است.
»داری میلرزی ادنا. برو پايين پيش ادريس.«
»نه. نه.«
ادنا نفسی را که در سينه حبس کرده بود، پنج بار پشت سر هم و تند تند، بيرون داد و حالا قوز کرده بود و به دود سياه که پنجره را پوشانده بود، نگاه میکرد.
»شما حالتون خوبه ادنا خانم، مستر الفی…«
ادنا منتظر بود تا ادريس در را باز کند اما او فقط با انگشت به در زد.
»ادنا خانم؟«
الفی مچ دست ادنا را فشار داد.
گفت: »بگو بياد تو و الا تا صبح هم که جواب ندی اون پشت در میايسته.«
»بيا تو ادريس.«
ادريس در را باز کرد و در قاب آن ايستاد. تلمبه باد دوچرخه دستش بود و مات و مبهوت به زن و شوهر سالخورده نگاه میکرد.
»گمونم خمسه خمسه بود. انگار صاف رفت تو ديگ آمونياک. چرتم پاره شد، آخه داشتم دوچرخه يه پاسبونه باد میکردم خيال کردم از بس باد زدهام، چرخش ترکيد.«
الفی گفت: »خوب شد آمدی ادريس.«
ادريس صدای ضعيف الفی را نشنيد. گفت: »ها؟« و دو قدم آمد جلو.
»بله آقا؟«
»گفتم خوب شد که ول نکردی بری… آخه من دارم میميرم ادريس.«
لبهای ادريس تکان خورد اما چيزی نگفت. به ادنا نگاه کرد و کش و قوسی به شانههايش داد. ادنا خسته بود. رنگش پريده بود و مثل آدمی که سردش باشد، قوز کرده بود. آژير آمبولانس و آتشنشانی در خيابان پيچيد. ادنا وحشتزده به انگشتهای دراز، استخوانی و زرد الفی زل زد. بعد به الفی نگاه کرد که چشمان خاکستریاش به سقف زل زده بود.
»الفی… الفی… ادريس.«
ادريس تلمبه باد را انداخت و شتابزده، تختخواب را دور زد و کنار الفی زانو زد و به چشمهای خاکستری او خيره شد. دهان الفی باز بود. ادريس، سرش را نزديک برد. گوش راستش را به قلب الفی نزديک کرد.
الفی گفت: »قبرستون جهودا کجاست، ادريس؟«
ادريس هنوز گوش خوابانده بود تا صدای قلب الفی را بشنود و نمیشنيد.
گفت: »راش دور نيست مستر.«
الفی گفت: »من هيچ وقت نرفتم آنجا. حتی نمیدونم چطوری يه جهود رو به خاک میسپرن. تو میدونی ادنا؟«
اتاق تکان خورد. ادنا از تخت پايين سريد و اگر مچ دستش در چنگ الفی نبود، میگريخت. ادريس فقط چشمهايش را بست و تکان نخورد. خمسه خمسهها پشت سر هم فرود میآمد. آژير آمبولانسها مانع بود و سوت خمسه خمسهها شنيده نمیشد. ادريس میشمرد: … پنج، شش، هفت، هشت،… خمسه خمسهها فرود میآمدند.
ادريس گفت »انصافتونه شکر، بسه ديگه بابا چه خبره.«
سکوت شد. حتی صدای آمبولانسها و آتشنشانی هم نمیآمد. پنجره سياه بود. باران به شيشه پنجره تک زد اما ديده نمیشد. تندتر میآمد.
الفی گفت: »کسی به در میزنه ادنا؟«
»نه. نه. بارون به شيشه میخوره.«
»خدا را شکر. خدا را شکر که بارون هست لااقل. آفتاب را که از من دريغ کردهست… آن هم من که همه شمارههای نيويورک تايمز را خواندهام و میدانی ادنا اگه گفتم موهاتو مشکی کن دليل داشتم. تو چيزی نگفتی چون عاشقم بودی ادنا مگه نه؟ اما من هم به اون زن موبور انگليسی که گمونم شوهرش مهندس کمپانی بود گفتم مجله نمیآورم. گفتم فاينشال تايمز هم به دستم نمیرسه. دروغ گفتم که بلکه نياد. نمیتونستم جلوشو بگيرم ادنا. مشتری رو نمیشه بيرون کرد. و اگه اينجا موندم، دليل داشت. به خودم میگفتم که اينجا هم خدا هست پس چرا کيلومترها راه برم تا به خدايی برسم که همين جا هست. و تازه، من ويالن میزدم و عهد کرده بودم، صدای فاختههای اينجارو بزنم. خب نتونستم ولی دليل داشتم ادنا.«
ادنا به ادريس زل زده بود و آنقدر لبهايش را جويده بود که ديگر اثری از ماتيک قرمزش نبود.
ادنا گفت: »گمون میکنی يه خاخامی تو کنيسه مونده که بياد ادريس؟«
ادريس: »میرم ببينم هست يا نه.«
الفی گفت: »بشارتی هم اگه تو صدای فاختههای اينجا بود، يه جور ديگهای بود. با آرشه نمیشد. انگشت اشاره بهتر بود. سه بار بايستی سيمها رو میلرزوندی بعد پنج ثانيه مکث و بعد دو بار ديگه. مکث. سه بار…«
ادنا گفت: »برو ادريس.«
ادريس به پنجره نگاه کرد که سياه بود و بعد در را باز کرد و رفت. اتاق لرزيد. اشيا اتاق بهم ريخت. ادنا جيغ کشيد و ساکت شد. ادريس در را باز کرد. گوشهای از سقف اتاق فرو ريخته بود و ذرات خاکستری گچ، اتاق را تاريک کرده بود. اما ادريس صدای زمزمهوار الفی را میشنيد.
»مجلهها آنقدر عکس فرانک سيناترا را میزدند که به خودم گفتم اين بابا عين آب خوردن میتونه رئيس جمهور امريکا بشه. شمعون گفت راست میگی چون طرفدارهاش از ما جهودا بيشترن…«
ادنا گفت: »برو ادريس معطل نکن.«
ادريس زن و شوهر را نمیديد. غبار نمیگذاشت ببيند. پا به پا کرد و بعد رفت.
ادنا گفت: »دهانتو ببند الفی. اتاق پر از گرد و غباره.«
الفی گفت: »دارم دنبال اسم اون پستچی لعنتی میگردم که بسته مجلات و کتابها رو میذاشت دم مغازه و میرفت. بهش گفته بودن تا حالا شده يه جهود به کسی انعام بده. بستهها را میذاشت و میرفت. يه بار بستهها رو زير بارون گذاشت و رفت. کتاب </F<>F = lts١٢St=’I’>ابشالم ابشالم</F<>F = zar١٠ St=’R’> ويلی تو همون بسته بود و خيس شده بود. يه روز يقهشو چسبيدم. بهش گفتم مرد حسابی مگه من کجام. گفت تو پستو ويالن میزنی. صدای قارقارتو میشنوم. بعدم گفت: شما اصلاً اقليم وحی رو میخوايد چکار؛ که توش لم بديد و نيويورک تايمز بخونيد… اون روزم مثل حالا هی گشتم که يه چيزی از تورات به يادم بياد و نيومد…«
پنجره فرو ريخت. خرده شيشهها پخش شد در اتاق. ادنا زانو زده بود و پيشانیاش را به دست الفی میماليد و دعا میخواند و میلرزيد. دود به اتاق سرايت کرده بود. ادنا ديگر صدای نجوای الفی را نمیشنيد.
»به وعده آن آفاق معطر بودم؛ در اينجا، در اين اقليم پر رمز و راز شرقی. در اين سرزمينی که خاک بوی مرجان و ماهی میدهد. و سه بار بايد بر سيمهای ويالن بزنی تا شايد صدای فاخته منعکس بشود…«
ادريس از پلهها پايين رفت. در پستو را باز کرد. پاسبان هنوز در مغازه ايستاده بود وبه دود سياهی که خيابان را پوشانده بود، زل زده بود.
ادريس گفت: »حالا بايد برم جايی. برمیگردم چرخته باد میکنم برات.«
پاسبان گفت: »تلمبه بده خودم باد بزنم.«
ادريس تلمبه را داد به پاسبان.
»هستی تا برگردم؟«
»ها. پستم همين جاست.«
»اگه دوباره زدن برو تو پستو پناه بگير.«
پاسبان کلاهش را برداشت و پيشانی عرق نشستهاش را پاک کرد. به کف دستش نگاه کرد که چرب و چيلی شده بود. خواست حرفی بزند اما سرفه کرد. طولانی و کشدار سرفه میکرد. خم شده بود و شکمش را گرفته بود. ادريس دو شاخه فرمان دوچرخهاش را گرفته بود و منتظر بود تا سرفه پاسبان بند بيايد. پاسبان نفس عميقی کشيد. اشک از چشمانش سرازير بود. نفس نفس میزد.
»نزديک بود هلاک بشم. چه دودی. چه دودی.«
ادريس گفت: »خب من رفتم. تو يخچال پپسی هست، بخور گلوت صاف بشه. زود برمیگردم.«
ادريس همان طور که دو شاخه فرمان را گرفته بود میدويد. در سياهی دود میدويد و بعد پريد روی زين و رکاب زد. با حدس و گمان رکاب میزد. هيچ جا پيدا نبود اما خيابان آنقدر آشنا بود که مهم نبود که نمیبيند. چشم و دهانش را بسته بود. روی فرمان دوچرخه خم شده بود و مثل دوچرخهسوارهای حرفهای رکاب میزد. فقط آژير آمبولانس را شنيد، چشمهايش را باز کرده نصفه نيمه، نفس گرفت. بوی آمونياک و دود چرب و سنگين، گيجش کرده بود. صدای آمبولانس طوری پيچيده بود که معلوم نبود از عقب میآيد يا دارد سينه به سينه او میآيد. آمبولانس به او نزديک میشد. نمیدانست وسط خيابان رکاب میزند يا نزديک به جدول. از زين پايين آمد و روی ميله وسط نشست تا پايش به آسفالت برسد. پای راست را روی آسفالت میسراند. بعد پا را دراز کرد تا ببيند به جدول میخورد يا نه. آمبولانس نزديک میشد. داد و هوار راه انداخت تا راننده صدای او را بشنود.
»های بپا. منم هستم. دوچرخهسوارم.«
آمبولانس از رو به رو میآمد. از کنار او که رد شد باد لحظهای او را پس راند. آمبولانس دور شد و ادريس دوباره چشم و دهانش را بست و تندتر رکاب زد. هنوز همه جا سياه بود و خيابان پيدا نبود. آمبولانس ترمز کرد. چرخهايش روی آسفالت ليز و چرب، پيچ و تاب خورد و بعد صدای مهيبی بلند شد. آژير قطع نشده بود اما آمبولانس به ديواره فلزی پالايشگاه خورده بود و ايستاده بود.
نزديک به دو راه اسکله از دود آمد بيرون. ادريس چشمهايش را باز کرد. جاده را میديد. به پشت سرش نگاه کرد که جز دود چيزی نبود. به خيابان فرعی نزديک اداره صادرات که رسيد پياده شد تا بشکههای خالی قير را که وسط جاده افتاده بود بردارد. دوباره سوار شد و رکاب زد. سه تا جوان بسيجی روی سنگری از گونیهای شن نشسته بودند و به دوردست نگاه میکردند. به صدای سوت خمسه خمسهای که بايد میآمد گوش سپرده بودند. يکی از آنها تا ادريس را ديد بلند شد ايستاد.
»کجا میری عمو؟«
»کنيسه. کنيسه«
ادريس با انگشت روبه رو را نشان داد و تند رکاب زد. از کنار دو ساختمان قديمی آجری با معماری هلندی گذشت و از رديف باغچههايی که شمشادهای دورشان سوخته بود رد شد و پيچيد به سمت راست.
دوچرخهاش را به نردههای فلزی نيزهمانند تکيه داد. از لای نردهها دست کرد تا چفت در را باز کند. نشد قفل بود.
داد زد: »آقای خادم… جناب خاخام…«
دوباره دستش را از لای نرده رد کرد و با چفت ور رفت. چفت عقب نمیآمد. چند قدمبه عقب برگشت. پنجرههای ساختمان انگليسی کنيسه نرده داشت و بسته بود. سنگريزهای برداشت و پرت کرد. سنگريزه به آجرهای زير پنجره خورد و اصلاً صدا نداد. ادريس خم شد و دنبال يک سنگ بزرگتر گشت. پنجره را نشانه گرفت. دستش راستش را با مهارت عقب برد. پای راستش از زمين کنده شد و سنگ را پرتاب کرد. لامپ سر در کنيسه شکست. ادريس هاج و واج به سيمِ لامپ که داشت تکان میخورد نگاه کرد. خبری نشد. کسی نيامد.
داد زد: »کسی تو کنيسه نيست. خاخام.«
خم شد و دنبال سنگ ديگری گشت هيچ سنگريزهای که لامپ را نشکند آن اطراف نبود. جوی آب پر از لجن بود. فنجان چينی شکستهای را از لای لجنها برداشت به نردهها نزديک شد و اين دفعه بیآنکه کش و قوسی به بدن خود بدهد فنجان را از روی نردهها به طرف پنجره پرتاب کرد. قاب نئون کنار در چوبی کنيسه شکست. ادريس با دست، چشمهايش را پوشاند.
پيرمرد چاق و قدکوتاهی که سرش طاس بود و ريش نامرتب بلندی داشت، با احتياط از لای در سرک کشيد و بعد بيرون آمد.
»ديگه چيزی مونده که بشکنی؟«
»خيلی داد زدم که، پس…«
»وقتی کسی جواب نمیده يعنی کسی نيست. چه
میخوای؟«
»تو خاخامی؟«
»نه.«
»خب من يه خاخام میخوام که با خودم ببرمش سر…«
»خاخام نيست.«
»يعنی چه نيست.«
»منظورت از يعنی چه نيست، چيه. خب نيست ديگه.«
»آخه مستر الفی داره میميره. يه خاخام.«
پيرمرد زد زير خنده. پيچ و تاب میخورد و مدام با دستهای گوشت آلود و کوچکش به رانهايش میکوفت. ادريس مات و متحير به رقص پيرمرد زل زده بود.
»خنده داره؟«
پيرمرد از زور خنده چشمهايش پر از اشک شده بود. ايستاد و نفس نفس زد. سرش را چند بار تکان داد.
»آره اتفاقاً خيلی خنده داره. و خوشحالم که بالاخره اون دوستمون در خونه اونه زد و عاليجناب الفی هم يادش آمد که يهوديه و کنيسهای هم هست.«
پيرمرد کلمه به کلمه گفت و عصبانیتر شد و وقتی کلمه آخر را بر زبان آورد ديگر رگهای گردنش زده بود بيرون. بعد هم چپ چپکی به ادريس زل زد. مشتهايش را طوری میفشرد که انگار اگر نردهها مانع نبود مشتی هم به ادريس میزد.
ادريس گفت: »من يه خاخام میخوام که…«
پيرمرد داد زد. چنان ناگهانی غريد که ادريس يک قدم پس نشست.
»گفتم که نيست. دارم فارسی حرف میزنم مگه نه؟«
ادريس پا به پا کرد. پيرمرد چرخيد که برود. برگشت.
»اگه جنگ نبود خسارت اين چيزها رو هم ازت میگرفتم. مرتيکه خرابکار.«
»حالا میگی من چه کار کنم؟«
»برو سراغ ابليس.«
ادريس پرسيد: »کجاست؟«
پيرمرد ايستاد و حيرتزده به ادريس خيره شد.
»چی کجاست؟«
»همون که گفتی؟«
»من چی گفتم؟«
»گفتی نمیدونم… نفهميدم البت چی گفتی ولی گفتی انگار…«
پيرمرد دهانش را باز کرد تا چيزی بگويد اما منصرف شد. چرخيد و به طرف در رفت. به نئون شکسته نگاه کرد. سرش را تکان داد و رفت داخل کنيسه و در را محکم بست. کوبه فلزی، در لولای خود میچرخيد و تقتق آن در گوش ادريس زنگ میزد و دستپاچهاش میکرد.
کسی داد زد: »بخواب. دراز بکش.«
جنگندهها پايين پرواز میکردند. ادريس صاحب صدا را نديد. جنگندهها را ديد. تا آمد به خودش بيايد، صدای مهيب جنگندهها گوشش را کر کرد. شتابزده دويد، به سمت راست. بعد ايستاد. آن وقت چرخيد و خودش را پرتاب کرد. لحظهای در هوا بود و داشت شيرجه میرفت و فقط فرصت داشت تا دستهايش را سپر سروصورتش بکند. ادريس در جوی پر لجن فرود آمد. و هيچ نفهميد چه خبر است و او اينک کجاست و جنگندهها هستند يا رفتند و چه شد…
الفی میگفت: »روح من هفتاد سال در اين شبه جزيره اندوهزده عرق ريخت ادنا و امروز دستهای سرد من تو را عذاب میدهد و…«
ادنا سرفه کرد. اتاق انباشته از دود بود و بوی آمونياک گلوی او را میخراشيد.
»… اگر راست باشد و من دوباره زنده شوم احتمالاً يک سنجاق قفلی کوچک خواهم بود يا يک لکه رنگ بنفش در تابلويی از شاگال. و وقتی من مردم تو به اشيا نگاه کن. به آنها دست بزن… دستهای تو هم سرد است ادنا. چرا امروز عطر نزدی. احتضار من طولانی شده است شايد. اين صدای جيک جيک گنجشکهاست؟«
فقط صدای آمبولانسها و جيغ و داد مأموران آتش نشانی میآمد. خيابان قرق آنها بود. میدويدند. شلنگها را روی آسفالت میکشيدند و همديگر را صدا میزدند.
ادنا تق تق در را شنيد. خواست تا دستش را از لای انگشتان الفی بيرون بکشد، اما الفی او را چسبيده بود و رها نمیکرد.
ادنا گفت: »بيا تو ادريس.« و سر برگرداند و به در نگاه کرد.
ادريس در قاب در ظاهر شد. ادنا دلش میخواست از ترس جيغ بکشد و به زير تخت پناه ببرد. اگر الفی مچ او را نگرفته بود حتماً به تقلا میافتاد اما فقط به ادريس زل زد.
ادريس گفت: »خودمه انداختم تو جوب پر لجن خانم.«
الفی گفت: »چرا گنجشکها حالا که شب است میخوانند.«
ادنا گفت: »خاخام نبود؟«
ادريس گفت: »نه خانم نبود.«
ادنا به ادريس اشاره کرد که جلو بيايد. ادريس به آنها نزديک شد. فقط چشمهايش پيدا بود. سراپا سياه بود و انباشته از لجن. ادنا آهسته گفت:
»برو خودتو بشور و زود بيا ادريس.«
ادريس بيرون رفت. ادنا به شمع نگاه کرد که همان قدر بود که وقتی روشنش کرده بود. شمع میسوخت اما نه اشکی میريخت و نه کوتاه شده بود. از بادی که به اتاق میآمد، تکان هم نمیخورد. شمعی که بايستی يک ساعت بعد آب میشد، دست نخورده باقی مانده بود.
الفی میگفت و همچنان به سقف زل زده بود. ادنا به دهان باز الفی نگاه کرد که آرام و بیوقفه میجنبيد.
ادنا گفت: »ديگه بسه الفی. ديگه بسه خاموش باش.«
الفی گفت: »جهان را فراموش نمیکنم مگر آنکه خاخام چشمهايم را ببندد. فاخته را روی سيم ويالن به خاطر میسپارم. سه ضربه میزنم بعد پنج ثانيه سکوت میکنم تا بشنوم که صدا در کاسه سر دنيا چطور میپيچد. بعد دو ضربه میزنم و يک ليوان آب مینوشم تا بغضم فرو بنشيند. و بگويم ها، من وقتی ده سالم بود و میدانستم که يک روز بالاخره میميرم. عجيب نيست ها؟… کسی به در میزند ادنا؟«
»خاخام آمده. اينجاست.«
ادنا انگشتهای الفی را با زور از دور مچ خود باز کرد. دست الفی همان طور باز ماند. انگار میخواست تا چيزی را در هوا چنگ بزند. ادنا بلند شد و با عجله از اتاق بيرون رفت. هق هق میکرد و از پلهها پايين میرفت.
الفی دستی را که به او نزديک شده بود در مشت گرفت. دست را محکم گرفت. بغض ادنا آن پايين در پستو ترکيد.
»درباره آسمان بگو. من باور داشتم که آسمان خالی نيست و حالا حق دارم که بپرسم جای من کجاست؟ چند هزار شماره از نيويورک تايمز را فروختهام. بارها آگهی تسليت ديگران را خواندهام و توقع دارم دو سطر هم درباره من بنويسد. شما واسطه میشويد؟ آيا توقع خندهداری نيست…«
ادنا به اتاق برگشت. در قاب در ايستاد. آرام اشک میريخت و به شمع قرمز روی عسلی زل زده بود که همان طور مانده بود بیآنکه حتی نيم سانت کوتاهتر شده باشد. شمع میسوخت ولی بیاشک. شعلهاش تکان نمیخورد.
»آب دريا عقب رفت. زمين اين شبه جزيره از رسوبات درياست. از مرجانهای مرده، فلس ماهیها و دندانهای پودر شده کوسهها. باز هم جزر خواهد شد… اين صدای چيست؟ چرا رگهای دست من صدا میکند؟«
ادنا آرام اشک میريخت و به شمع زل زده بود. به تختخواب نزديک شد. دستش را رو به روی چشمان الفی تکان داد. الفی بیآنکه پلک بر هم بزند همچنان میگفت. ادنا اشاره کرد که چشمهای الفی را روی هم بگذارد. ادريس چشمهای الفی را بست. الفی خاموش شد.
ادريس دست خود را نتوانست از مچ الفی بيرون بياورد. خم شد. گوشش را به قلب الفی چسباند. سرش را تکان داد.
»راحت شد. مستر مرد خانم.«
ادنا گفت: »ببرش پايين ادريس.«
ادريس تقلا کرد اما نتوانست انگشتهای الفی را از دور مچ خود باز کند. روی او خم شد. يا علی بلندی گفت و با دست آزادش، الفی را بلند کرد و روی شانه راست خود جای داد. در را با پا کاملاً باز کرد. برگشت و به ادنا نگاه کرد و بعد پايين رفت.
ادنا خم شد. شمع را فوت کرد. شمع خاموش نشد. دوباره فوت کرد. شعله زرد و کوچک شمع همچنان میسوخت. ادنا عقب عقب رفت. در قاب در ايستاد و به شمع نگاه کرد. چشمانش میدرخشيد. در را پشت سر خود بست و از پلههای تاريک پايين رفت.
باد، باران را در اتاق میريخت…
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.