هنر تن‌کامه

هنر تن‌کامه یا هنر اروتیک (به انگلیسی: Erotic art)، هر گونه اثر هنری است که به منظور برانگیختن شهوت جنسی یا به قصد توصیف صحنه‌های عشق بازی خلق گردیده‌است. این قبیل آثار هنری می‌توانند شامل: نقاشی، قلمزنی، نگارگری، مجسمه سازی، عکاسی، موسیقی و حتی نویسندگی باشند.

تعریف

از آنجا که هم تجارب ادراکی منجر به برانگیختگی شهوت و هم تعاریف مربوط به هنر، دائماً در حال نوسان هستند، ارائهٔ یک تعریف مشخص از هنر اروتیک، تا حدود زیادی دشوار است. به عنوان نمونه ساختن مجسمه از آلت تناسلی مرد، در برخی از فرهنگ‌های آفریقایی ممکن است به عنوان یک نماد و سمبل سنتی از اقتدار و توانمندی در نظر گرفته شود و هیچگونه وابستگی و ارتباطی با عشق شهوانی نداشته باشد.

علاوه بر این، اغلب تمایز میان دو مقولهٔ هنر اروتیک و پورنوگرافی نیز آسان نیست، چراکه پورنوگرافی نیز، در واقع نوعی توصیف صحنه‌های مربوط به عشقبازی و شهوترانی به قصد تحریک و برانگیختن قوای جنسی و شهوانی است، منتهی تفاوت آن این است که این نوع توصیف الزاماً یک آفرینش هنری نیست و به‌طور معمول جزئی از هنر در نظر گرفته نمی‌شود. تفاوت میان این دو مقوله ممکن است در هدف و پیام آن‌ها نهفته باشد. در مجموع مقولهٔ هنر اروتیک همواره به عنوان یک قطعه هنری در نظر گرفته می‌شود و ابزارها و شاخصه‌های مرسوم و شناخته شدهٔ هنری را که در دیگر آثار هنری تاریخی رعایت شده‌اند را، در بر می‌گیرد. حال آن که پورنوگرافی نیز ممکن است از همین ابزارها استفاده کند، امّا آنچه را که در درجهٔ نخست مدّ نظر قرار می‌دهد، تحریک جنسی است. با این وجود، تفکیک و تمایز این موارد از یکدیگر به شدت ذهنی[و سلیقه‌ای] است.

در همین ارتباط و به عنوان مثال، قاضی پاتر استوارت از قضات دیوان عالی قضایی در ایالات متحده امریکا، در تلاش برای توضیح مفاهیم غامض پورنوگرافی، و تشریح آنچه در مورد این پدیده زشت و ناپسند است، می‌نویسد:

من امروز قادر نیستم که برای شناساندن انواعی از پدیده ها[ی ناشایست مرتبط با پورنوگرافی] تلاش کنم که تعریف آن در ادراکم نخواهد گنجید… []، امّا با این وجود، هرگاه که آن پدیده‌ها را می‌ببینم، به خوبی آن‌ها را می‌شناسم….

پیشینهٔ تاریخی

یکی از سرامیک‌های بدست آمده در موشه(واقع در پرو) که تحریک آلت تناسلی مرد، بوسیلهٔ زبان و دهان یک زن را نشان می‌دهد، سرامیک مربوط به سال ۲۰۰ بعد از میلاد، از مجموعهٔ موزهٔ لارکو

در میان قدیمی‌ترین نمونه‌های بازمانده از گذشته‌های دور، که دیرینگی و اهمیت مقولات اروتیک (مرتبط با عشق شهوانی) را نشان می‌دهند، نقاشی‌های حجاری شده بر دیوارهٔ غارهای مربوط به دوران پالئولیتیک می‌باشند. امّا در عین حال بسیاری از فرهنگ‌ها نمونه‌هایی از هنر اروتیک را خلق نموده‌اند.

از جمله یونانیان باستان، صحنه‌های جنسی زیادی را بر روی سرامیک هایشان نقاشی می‌کردند، طوری‌که بسیاری از این صحنه‌ها به عنوان برخی از نخستین موارد ثبت شدهٔ موجود از روابط همجنس گرایانه، بچه بازی و… شهرت یافته‌اند. همچنین از همین نمونه، صحنه‌های متعددی از روابط جنسی، به صورت صریح و روشن، بر دیوارهای مخروبه ساختمان‌های کهن رومی در پومپه‌ایPompeii به چشم می‌خورد.

در موشه واقع در کشور پرو که از ممالک امریکای جنوبی است، مردمان باستانی دیگری زندگی می‌کرده‌اند که در مجسمه‌های سفالی ساخت خود، جلوه‌های واضح و آشکاری از روابط عشقی و شهوانی را به معرض نمایش می‌نهاده‌اند. از این نمونه آثار می‌توان به یک گالری که به‌طور کامل به سرامیک‌های دوران پیش کلمبیایی با نقش‌های اروتیک و وابسته به عشق شهوانی اختصاص داده شده، اشاره نمود. این سرامیک‌ها از همان سرزمین موشه بدست آمده اند(فرهنگ Moche) و در لیما (پایتخت پرو)، در موزه لارکو Larco قرار داده شده‌اند.

افزون بر این موارد، در فرهنگ مشرق زمین نیز، می‌توان سابقه‌ای کهن و طولانی از سنت درج نقاشی‌های اروتیک و وابسته به عشق شهوانی سراغ گرفت. به عنوان نمونه در ژاپن، از جملهٔ این قبیل سنت‌ها می‌توان به پدیدهٔ شونگاshunga اشاره نمود که در قرن سیزدهم میلادی در این کشور پا گرفت و گسترش محبوبیت آن تا اواخر قرن نوزدهم میلادی، یعنی زمانی که فن عکاسی اختراع گردید، ادامه یافت. به همین شکل، هنر اروتیک در چین نیز، در طی دوران دوم دودمان مینگ، به اوج محبوبیت خود رسید. همچنین در هند نیز، اثر معروف کاما سوترا که در واقع کتابچهٔ مخصوصی است که در عصر باستان نقش راهنمای جنسی را ایفا می‌نموده‌است، قابل ذکر می‌باشد. این اثر باستانی هنوز هم در سراسر جهان محبوب است و افراد بسیاری به خواندن آن تمایل دارند.

در اروپا نیز، با شروع عصر رنسانس، استفاده از سنت‌ها و اصطلاحات عاشقانه رواج گرفت، در حالی که این موارد در آغاز به عنوان یک تفریح و سرگرمی نزد آریستوکرات‌ها یا همان اشراف مورد استفاده قرار می‌گرفت. در اوایل قرن شانزدهم، متنی اروتیک موسوم به I Modi، که مشتمل بر یک آلبوم حکاکی شده بر روی چوب بود، توسط یک طراح به نام گوئیلو رومانو، یک قلم زن به نام مارک آنتونی رایموندی، و یک شاعر به نام پیترو آرتینو، تهیه گردید. همچنین در سال ۱۶۰۱ کاراواجیو، یک نقاشی به نام آمور وینسیت اومنیا را برای مجموعه‌ای متعلق به مارکیوس وینسنزو گیوش تینیانی طراحی نمود. به همین ترتیب سنت استفاده از هنر اروتیک در آثار دیگر هنرمندان نقاش ادامه یافت، و نقاشان جدیدتر و مدرن تر نمونه‌هایی از این هنر را در تابلوهای خویش به نمایش نهادند. نقاشانی مانند فراگونارد، کوربت، میلت، بالتوس، پیکاسو، ادگار دگاس، تولوز لائوترک، ایگون شیه له، که این آخری در زمانی که در زندان بود، آثار اروتیک و شهوانی خود را خلق می‌کرد و به همین جهت آثار متعددی از او، با توجه به فضای نامساعد فرهنگی کشور اطریش در آن زمان، توسط مقامات زندان تخلف تشخیص داده شد و نابود گردید. آثار وی عمدتاً مشتمل بر نقاشی‌های اروتیک و شهوانی از بدن برهنهٔ دختران جوان بودند.

یک نوع هنر اروتیک در مجسمه سازی به شیوهٔ نتسوکه، مجسمه‌ای ساخته شده از عاج ماموت در ژاپن

با آغاز قرن بیستم، هنر عکاسی تبدیل به جالب‌ترین و همه گیرترین رسانهٔ اشاعه دهندهٔ هنر اروتیک گردید. در این قرن، ناشرانی مانند تاسچن اقدام به انجام یک عمل دموکراتیک برای عرضه و نمایش هنر اروتیک و عکاسی اروتیک نمود. کتاب‌های ارائه شده توسط تاسچن، شامل کارهای هنرمندی به نام هاجیم سرایاما Hajime Sorayama بود، که وی برای برگزیدن هنرمندان همکار خود، تماس و رابطهٔ متقابلی بین نورمن راکول و دالی برقرار نموده بود و همچنین از همکاری یک هنرمند عرصهٔ مدرن تخیلی، به نام دای وارگاس بهره گرفته بود تا نوعی آثار هنری مدرن و مطابق روز خلق کند، که به لحاظ نزدیکی ظاهری آن به هنر شونگای ژاپنی، می‌توان بدان عنوان شونگای مدرنداد. بدین ترتیب طیف متنوعی از دستاوردهای هنری منسوب به سرایاما پدید آمد. دامنهٔ این آثار، به کارهای رباتیک سورایاما نیز کشیده شد و امروزه نمونه‌هایی از این کارها، در مجموعه دائم موما MOMA و همینطور در مؤسسه اسمیتسونیان موجود هستند. همچنین برخی دیگر از این کارها نیز در مجموعه موزه‌های خصوصی WEAM به معرض نمایش نهاده شده‌اند. البته در ارتباط با موضوع صاحبان حقوق قانونی مربوط به هنر شونگا، دعوی دامنه داری در یکی از دادگاه‌های فدرال آمریکا مطرح گردید که رسیدگی بدان از حدود سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۰ ادامه داشته‌است، امّا تمام تصمیم گیری‌های انجام شده در این دادگاه حاکی از ارائهٔ مطلوب تمامی حقوق قانونی مربوط به این نوع هنر، به سرایاما نمی‌باشد. (با استناد به برخی قوانین ایالات متحده آمریکا)

انواع مدرن هنر اروتیک


امروزه میزان فعالیت‌های هنرمندانی که در عرصهٔ هنر اروتیک فعالیت می‌کنند، رشد و گسترش یافته‌است. هرچند که باید گفت که در برخی محافل هنری، بسیاری از آثار مربوط به هنر اروتیک، هنوز هم به عنوان یک نوع سبک مستقل پذیرفته نشده و به عنوان جزئی از سبکهای هنری شناخته شده و استاندارد مانند سبک‌های مربوط به خلق پرتره و منظره، در نظر گرفته نمی‌شود. البته انتظار می‌رود همانطورکه در طول قرن گذشته، جامعه دیدگاه‌های خود را از آنچه می‌توان بدان عنوان هنر داد، گسترش داده و نگرش خویش نسبت به چندین سبک هنری جدید مربوط به قرن نوزدهم مانند امپرسیونیسم و رئالیسم را، اصلاح کرده و توسعه بخشیده‌است، در نهایت دید خود نسبت به هنر اروتیک را نیز تعدیل کرده و این هنر نیز سرانجام به عنوان نوعی سبک هنری در نظر گرفته شود.

در مجموع، عرصه‌هایی که هنرمندان هنر اروتیک در آن‌ها فعالند، امروزه وسیع تر شده، و طیف هنرهایی که هنر اروتیک در آن دخیل است، به گونه‌ای تقریباً نامحدود درآمده‌است.

استانداردهای حقوقی

این موضوع که آیا هنر اروتیک، نمونه‌ای از پدیده‌های زشت و ناپسند هست یا خیر؟، بدون شک بستگی به استانداردهای جامعه‌ای دارد که این نوع هنر، در آن نمایش داده می‌شود.

در همین ارتباط، به سال ۱۹۷۳ در ایالات متحده آمریکا، از جانب دادگاه عالی ایالات متحده حکمی در مورد پروندهٔ میلر. وی. کالیفرنیا انتشار یافت که مشتمل بر سه نکتهٔ مختلف بود تا آنچه که در این زمینه زشت و ناپسند نبود و در نتیجه جلوگیری از اشاعهٔ آن ضرورت نداشت، در مقابل آنچه که به عنوان مصداقی از موارد ناشایست وابسته به عشق شهوانی محسوب می‌شد و می‌بایست بر اساس متمم اول این حکم تحت حفاظت قرار گرفته و از اشاعهٔ آن جلوگیری شود را، تعیین نماید.

در این زمینه، رئیس دادگستری وارن برگر، متن نظریهٔ دادگاه را چنین نوشت:

در این دستورالعمل اساسی، نهاد یا فردی که قصد دارد به آزمودن و تعیین مصادیق هنرهای اروتیک ناشایست و غیرقابل نشر از موارد قابل ارائهٔ آن بپردازد، در واقع باید به این سه نکته توجه نماید:

یک نقاشی آبرنگ از آشیل دورییا، نقاش فرانسوی، که به نمایش آشکار یک صحنهٔ اروتیک و شهوانی پرداخته‌است که به‌طور مخفیانه در گوشه‌ای از یک مجلس به ظاهر محترمانهٔ حزبی اتفاق می‌افتد، در پس زمینهٔ پشت تصویر مهمانی حزبی به‌طور عادی در جریان است!

(الف) آیا در اثر مزبور، میزان متوسطی از استانداردهای اخلاقی جامعه معاصر، به عنوان یک کل در نظر گرفته شده‌است، یا اینکه تنها مصادیق هرزگی درخواست مورد علاقهٔ اثر است؟

(ب) آیا آن چیزی که در اثر شرح داده می‌شود یا توصیف می‌گردد، به گونه‌ای آشکار توهین آمیز هست یا خیر؟، و آیا بر رفتارهای جنسی که به‌طور خاص توسط دولت و در قالب قوانین قابل اجرا تعیین می‌شود، انطباق دارد یا نه؟

(ج) آیا اثر مورد بررسی، جنبه‌های جدی ادبی، هنری، سیاسی، علمی و… را، به عنوان یک ارزش کلی مدّنظر قرار داده‌است یا اینکه در کل فاقد چنین جنبه‌هایی است؟

امّا با وجود وضع این قبیل قوانین، از آنجا که هنوز هم اغلب در نتیجهٔ بروز برخی درگیری‌های قضایی دربارهٔ مصادیق هنر اروتیک، به ویژه ابهامات موجود در مورد آنچه که «استانداردهای جامعه معاصر» نامیده می‌شود، آشکار می‌گردد، لزوم ارائهٔ معیارها و آزمونهای بیشتر دیگر برای رفع ابهامات قضایی موجود از جمله در قوانین آمریکا بیشتر می‌شود.

البته مشکلات مشابه اینچنینی، در افتراق و تمایز میان آنچه جزو نوشته‌ها و اصطلاحات و نمودهای زشت و ناشایست عاشقانه و شهوانی محسوب می‌شود، از آنچه که در این زمینه قابل ارائه‌است، تقریباً در هر نظامی از نظام‌های حقوقی جهان به چشم می‌خورد.

آثار اروتیک در ادبیات

یوزفین موتسن‌باخر – داستان یک فاحشهٔ اتریشی به قلم خودش نام یک رمان اروتیک بود که در سال ۱۹۰۶ میلادی در اتریش منتشر شد. این رمان در ادبیات آلمانی دارای شهرت فراوانی است. و از مهم‌ترین آثار اروتیک غرب به‌شمار می‌آید.

نگارخانه

اوینوکوئه از شوالو نقاش، اثری اروتیک از یونان باستان، مربوط به ۴۳۰ تا ۴۲۰ قبل از میلاد، موزه برلین.
ونوس خوابیده، اثری از جیورجیونه ۱۵۰۱.
راکبی ونوس، اثری از دیه گو ولاسکز، ۱۶۴۷ تا ۱۶۵۱ میلادی.
ماجای برهنه، اثری از فرانسیسکو گویا، ۱۷۹۹-۱۸۰۰.
گیاه آدونیس یا فوکوجوسو، اثری از کاتسوچیکا هوکوسائی، ۱۸۱۵.
رؤیای همسر مرد ماهی‌گیر، اثری از کاتسوچیکا هوکوسائی ۱۸۲۰.
زن برهنهٔ خفته، اثری از گوستاو کوربت، ۱۸۶۲.
خوابیده‌ها، اثری از گوستاو کوربت، ۱۸۶۶.
سرمنشاء جهان، اثری از گوستاو کوربت، ۱۸۶۶.
برهنهٔ بدون عنوان، اثری از اگون شیله ۱۹۱۴.
هنر اروتیک، اثری از ادوارد-هنری آوریل
هنر اروتیک، اثری از ادوارد-هنری آوریل.
هنر اروتیک، اثری از ادوارد-هنری آوریل
هنر اروتیک، اثری از ادوارد-هنری آوریل
هنر اروتیک، اثری از ادوارد-هنری آوریل.

ما خُرد و در هم شکسته بودیم

به خاطر این نوع مزاحمت‌ها، آزار و اذیت‌هاى حکومت، عدم امنیت، بى پولى و این که نمى‌گذاشتند کار کنم، تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. براى خروج از کشور باید پاسپورت اسلامى می‌گرفتم. برای گرفتن پاسپورت، اول باید می‌رفتم اداره‌ی سجل احوال که یک ورقه رونوشت شناسنامه بگیرم – یا چیز مشابهی که الان درست یادم نیست – و بعد آن را به وزارت فرهنگ و هنر که کارمندش بودم ببرم تا آنها رویش یک مهر بزنند و هویت من را تصدیق کنند. عکس با مقنعه هم می‌خواستند. 



فرزانه تائیدی در گفت‌وگو با ناصر مهاجر

پرسش :ناصر مهاجر
پاسخ: فرزانه ی تائیدی
 

Download (3)

س: چه شد که تصمیم گرفتید ایران را ترک کنید؟
ج: به خاطر این نوع مزاحمت‌ها، آزار و اذیت‌هاى حکومت، عدم امنیت، بى پولى و این که نمى‌گذاشتند کار کنم، تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. براى خروج از کشور باید پاسپورت اسلامى می‌گرفتم. برای گرفتن پاسپورت، اول باید می‌رفتم اداره‌ی سجل احوال که یک ورقه رونوشت شناسنامه بگیرم – یا چیز مشابهی که الان درست یادم نیست – و بعد آن را به وزارت فرهنگ و هنر که کارمندش بودم ببرم تا آنها رویش یک مهر بزنند و هویت من را تصدیق کنند. عکس با مقنعه هم می‌خواستند. اصل آن عکس را هنوز دارم. در یکی از مجلات این جا و هم چنین در آخر نمایشنامه‌ی دیوار چهارم هم هست. بعد باید ورقه‌هایی از اداره و وزارت ارشاد می‌گرفتم که ثابت شود بدهی‌یی به دولت ندارم. با این مدارک باید به اداره‌ی گذرنامه می‌رفتم تا تقاضای گذرنامه‌ی جمهوری اسلامی بکنم.
در ورودی اداره‌ی گذرنامه‌، باید همه چیزم را روی میز می‌گذاشتم تا بازرسی شود. خودم را هم بازرسى بدنى مى‌کردند. می‌فهمیدم چقدر اغراق‌آمیز دارند مرا می‌گردند. از محل بازرسی تا ساختمان اداره، چهار پنج دقیقه راه بود. اتاق‌ها بر طبق حروف الفبای نام خانوادگى آدم‌ها تقسیم‌بندی شده بود و در طبقات مختلف پخش بود. آسانسور هم نداشتند و باید از پله‌هاى زیادى بالا می‌رفتی. وقتى به سمتى می‌رفتم که پرونده‌ی من در آن جا بود – و این مساله هر بار تکرار می‌‌شد – در میکروفون می‌شنیدم: «فرزانه تائیدی، هنرپیشه‌ی تاتر و سینمای زمان طاغوت، به قسمت “ت” مراجعه می‌کند»! بعد کسى دیگرى میکروفون را می‌گرفت و می‌گفت: «فرزانه تائیدی اسم مستعار است یا اسم واقعی، ما نمی‌دانیم؛ ولی برادر بگید مراجعه ‌کند»! می‌دیدم که صدها نفر به طرف این ساختمان می‌روند؛ اما فقط اسم مرا اعلام می‌کنند. فکرش را بکنید! تا به اتاق مربوطه برسم، این قدر این چیزها را تکرار می‌کردند و آن چنان فضایى مى‌ساختند که دیگر روحیه‌یی برایم باقی نمی‌‌ماند. چهار ستون بدنم می‌لرزید…
س: آمیزه‌یی از ترس و تحقیر که در این گونه وضعیت‌ها بر آدم چیره می‌شود…
ج: دقیقاً. من اسمم فرزانه تائیدی است. با این اسم به دنیا آمده‌ام و با آن هم خواهم مرد. همه‌ی مدارکم به این اسم است. اما پدرم درآمد تا به آن‌ها ثابت کنم که اسم حقیقی من فرزانه تائیدی است! مسئول بخش “ت” و دیگر حروف اول الفبا، کسی بود به نام “نامدار” یا “نامور”، خاطرم نیست. در اثر مراجعات زیاد به این اداره، فهمیدم او و کس دیگری به نام سروان “آبیاری” که با هم دوست بودند [این‌ها را با ذکر نام و مشخصات در سایت خودم آورده‌ام] تصمیم گرفته‌اند مثلاً به قول خودشان بنده را “بلند” کنند!! مرا مرتب به مهمانی دعوت می‌کردند.
س: حزب‌اللهی بودند؟
ج: بله
س: با ریش و همه‌ی تشریفات؟!
ج: جناب سروان هنوز ریش نداشت؛ ولی آن یکی چرا. جناب سروان دنبال من تا حیاط می‌آمد و چیزهایی زیر گوش من می‌گفت. خُب من که خر نیستم! اما من آدمی پریشان و عصبی بودم. روزهایی که باید می‌رفتم به اداره‌ی گذرنامه، قرص والیوم ١٠ می‌خوردم که سرشان داد نزنم. زورم نمی‌رسید و زور هم می‌دیدم. در جواب دعوت‌های او می‌گفتم: راستش جناب سروان من مریضم؛ حالم خوش نیست. به طور کلی، اصلاً اهل مهمانی و این طور چیزها نیستم.
پس از مدتى پرس و جو فهمیدم کسی به نام سرهنگ شهسواری در این اداره هست که او هم اختیاراتی دارد. یکی از این روزها که دیگر جان به لبم رسیده بود، به در اتاقش رفتم و توانستم او را ببینم. به صورت تند و صریح به او گفتم: جناب سرهنگ! مگر من چه گناهی کرده‌ام؟! مثل فروزان و یا بعضی خواننده‌ها نبودم که سکسی رقصیده باشم. یک هنرپیشه‌ی جدی تاتر بودم. در فیلمی مثل خاک بازی کرده‌ام یا هشتمین روز هفته یا فیلم‌های هنری دیگر. با وجود این، در این اداره‌ی گذرنامه چنان پدری از من درآوردند که از زندگى پشیمان شده‌ام.
بالاخره پاسپورت را دادند. بعد گفتند باید اجازه خروج بگیرى. برای گرفتن اجازه‌ی خروج پاسپورتم را تحویل دادم. اگر رنگ آن پاسپورتی را که عکس من با مقنعه در آن است شما دیده باشید، من هم دیده‌ام! بعد از مدت‌ها مراجعه به اداره‌ی گذرنامه، به من گفتند باید بروی به شعبه‌ی ۴٢ دادستانی و گذرنامه‌ات را از آن جا بگیری.
شعبه‌ی۴٢ دادستانی گویا شعبه‌یی بود که به کار اقلیت‌های مذهبی رسیدگى می‌کرد (جزییات این ماجرا را در مقاله‌ی “مقابله نه معامله” نوشته ام (۴)). مرا به عنوان بهایی به آن‌جا فرستاده بودند. موقع ورود به ساختمان، زنی که مرا بازرسیِ بدنی می‌کرد، وقتی حالت پریشان مرا دید گفت: «اگه می‌خوای این جا کارت را بیفته، یا باید سسک (!!) داشته باشی یا پول»! در شعبه‌ی ۴٢، به اتاق یک آخوند رفتم. تا نشستم، کشوی میزش را بیرون کشید و سیگار وینستون بیرون آورد و به من تعارف کرد. تشکر کردم. یکی از سیگارها را برداشتم و شروع کردم به کشیدن. مدتى فقط به من نگاه می‌کرد. من هیچ وقت به قیافه و خوشگلی در مورد خودم پای‌بند نبوده‌ام. اما به هرحال تیپی داشتم و در میان مردم از محبوبیت برخوردار بودم. بلوند هم بودم و مردم خوش‌شان می‌آمد. اما این را برای خودم توهین آمیز می‌دانم که بگویند به خاطر خوشگلی رفته و هنرپیشه شده. در مصاحبه‌ای گفته‌ام: خانم‌ها، عوض بدن‌تان، لطفاً مغزهای‌تان را کمی برهنه کنید! بگذارید کارگردان شما را جدی بگیرد! بگذریم. آخوند پس از این که خوب مرا نگاه کرد، پرسید: «هنوز موهاتو داری؟ چرا زیر مقنعه قایم‌شون کردی؟!». می‌خندید. پرسیدم حاج‌آقا آیا پاسپورت من پیش شماست؟ چرا مرا از اداره‌ی گذرنامه به اینجا فرستاده‌اند؟ خنده‌ی زشتی ‌کرد و ‌گفت: «خانم، معلومه که پیش ماست! والله پیش ماست! خُب ما دل‌مان می‌خواد تورو ببینیم دیگه؛ چه کار کنیم!». مانده بودم چه ‌بگویم؟ این دیگر چه مملکتی ست؟ این دیگر چه دستگاه دولتى ست؟ این نتیجه‌ی انقلابی بدون ریشه و بدون هویت بود. یک بار به حاج‌آقای شعبه‌ی ۴٢ گفتم: چرا این قدر مرا اذیت می‌کنید؟ حقوقم را قطع کرده‌اید، نمی‌گذارید کار کنم، نمی‌گذارید از کشور خارج شوم…! گفت: «به تو اجازه بدهیم بروی آن‌جا، شروع کنی مثل بلبل به جیک جیک کردن و بگویی این جا چه خبر است؟!». درست همین اصطلاح را به کار برد. وقتى فهمید که محلش نمی‌گذارم و حاضر نیستم با آن‌ها کنار بیایم، رفتارش عوض شد. یک باره با پرخاش گفت: «شما نمی‌فهمید؛ ما می‌خواهیم این‌قدر شما را خانه‌نشین کنیم، این قدر منزوی کنیم تا دق کنید و بمیرید! چرا با رژیم همکاری نمی‌کنید؟»
بارها به اداره‌ى گذرنامه رفتم و هر بار دست از پا دراز تر به خانه بر‌گشتم. نمی‌گفتند که ممنوع‌الخروج شده‌ام؛ اما پاسپورتم را هم نمی‌دادند.اذیت و آزارهای دیگری هم بود که نمونه‌یی از وقاحت این رژیم است. با کسی آشنا شده بودیم به نام مجید حسینی که دفتری در خردمند شمالی داشت. اول بهروز با او آشنا ‌شد و بعد از مدتى به من هم معرفى‌اش کرد. بهروز برای گذران زندگی از کارمند یکی از سفارت‌خانه‌ها، دستگاه‌های ویدیو می‌خرید و به این فرد می‌فروخت. در مقابل، پول و یا لباس می‌گرفت. چون او جنس و لباس از خارج مى‌آورد. این آقا خیلی به ما احترام می‌گذاشت. گاهی هم در مهمانی‌هایی که می‌داد، دعوت‌مان مى‌کرد. یک بار بهروز به من گفت که رفته و جنس‌هایش را دیده و بدش نیامده. پیشنهاد کرد که بروم و آن‌ها را ببینم. من هم رفتم. مثل معمول، وقتی مقنعه‌ی لعنتی را بر سر می‌گذاشتم و روپوش می‌پوشیدم، اگر زمستان بود، یک ژاکت هم رویش به تن می‌کردم. آن روز هم هوا سرد بود. تنها ژاکتی را که داشتم، پوشیدم. آن را از انگلستان خریده بودم و زیرش ریشه داشت. وقتی وارد دفترش شدم، دیدم یک آخوند هم پشت میز نشسته. پرسیدم: آقای حسینی آن بلوزهایی که می‌گفتید، کجاست؟ گفت: خانم تائیدی لطفاً بیایید این جا! دیگر قضیه برایم آشنا بود. نیش آخونده از دیدن من باز شد و بلافاصله عمامه‌اش را برداشت و گذاشت روی میز. دوست‌مان مرا معرفی کرد: «حاج‌آقا گلرو، خانم فرزانه تائیدی، از هنرپیشه‌های بسیار هنری ما! فیلم سفر سنگ را بازی کرده اند» (بماند که از این فیلم اصلاً خوشم نمی‌آید و همیشه پشیمان بوده‌ام از این که در آن بازی کرده‌ام). حاج آقا نگاهی به من کرد و برگشت به سمت حسینی و گفت: «تو هر چقدر هم از این خانم تعریف کنی، من قبول نمی‌کنم!». من غمگین و دلخور بودم؛ ولى به زور لبخندی زدم. برگشت و با کمال وقاحت گفت: «من موقعی قبول می‌کنم این خانم هنرپیشه است که یک شب تو شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلم‌شان را بیاری و قبل از این که ما ویدیو را ببینیم، خانم یک قری برای ما بدهند!». من از درون داشتم منفجر می‌شدم. آدمی که پول اجاره‌ی خانه ندارد، آدمی که عصبانی است، همیشه گرسنه است، با والیوم خودش را سر پا نگه می‌دارد و این همه به او ظلم شده، خُب وقتی چنین حرف‌هایی را بشنود، منفجر می‌شود. با این حال ظاهرم را حفظ کردم و با لبخند گفتم: حاج‌آقا، اشکال کار این است که قر‌های من طاغوتی‌ست! باید من بیایم منزل شما، خدمت خود شما، ویدیو را آن جا ببینیم. منتهی قبل از این که من قر بدهم، شما به دخترخانم‌تان، خانم‌تان بگویید یک قر قشنگ مکتبی برای من بدهند تا من هم یاد بگیرم و قر طاغوتی برای شما ندهم! این عین جمله‌هایى‌ست که گفتم. امروز که به آن روزها فکر می‌کنم، گاهی از جرات خودم در آن وضعیت، حیرت می‌کنم. البته بهایش را هم ‌پرداختم. رنگ مجید حسینی پرید و به لکنت افتاد. از آن لحظاتی بود که کسی نمی‌دانست چه بگوید. حاج‌آقا به من نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. من آن قدر عصبانی بودم که فکر می‌کردم اگر بیش‌تر بمانم، ممکن است داد و فریاد کنم. به حسینی گفتم: من الان یادم افتاد که کاری دارم و باید بروم. فردا برای دیدن لباس‌ها خواهم آمد. بیرون آمدم. فردایش نرفتم. یک روز فاصله انداختم و پس فردا رفتم. می‌خواستم از پله‌هاى دفترش بالا بروم که یک مرتبه یک ماشین پاسدار جلوی در ترمز کرد. دو سه پاسدار هم‌زمان از ماشین بیرون آمدند و مرا دوره کردند. زنی دست‌هایم را از پشت گرفت و گفت: خودشه! گفتم چه کار می‌کنید؟ یعنی چه، خودشه؟! در ظرف چند دقیقه فهمیدم که مرا به عنوان کولی‌ ولگردی گرفته‌اند که بچه‌یی را دو خانه بالاتر دزدیده‌ است! آن زن مادر بچه بود.

س: چه سالى بود؟
ج: اواخر سال ۶١ یا اوایل ۶٢. یادم هست که هوا سرد بود. حاج‌آقا گلرو خیلی قدرت داشت و هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. در عرض دو دقیقه مرا به عنوان کولی بچه دزد دستگیر کردند! در این گیر و دار دیدم مجید حسینی از پنجره‌ی دفترش ما را نگاه می‌کند. به سرعت خودش را به پایین رساند. پس از کمی صحبت، همگی رفتیم بالا. مجید حسینی به آن‌ها می‌گفت: «برادرها اشتباه می‌کنید! این خانم هنرمند این مملکت است». آن‌ها می‌گفتند: «نه!». آن زنى که در خیابان دست‌هایم را گرفته بود، یک بند می‌گفت: «این همون کولیه که بچه‌مو دزدیده!». وقتی شما چنین دروغ‌هایی می‌شنوید، درمی‌مانید که چه کنید؟ حتا منی که می‌دانم جراتی در وجودم هست و روحی خشمگین دارم، مانده بودم در برابر این وقاحت و این شیوه‌های بدوی چه کنم؟ فکر مى‌کنید چه کسی مرا از این وضعیت نجات داد؟ خود حاج‌آقا گلرو! انتقامش را این طور از من گرفت. یک ساعتی که گذشت، ایشان تشریف آوردند و گفتند: «نه برادرها! فکر می‌کنم اشتباهی پیش آمده. بفرمایید، بفرمایید…!». به من هم نگاهی کرد که معنی‌اش این بود: ادب شدی؟! مادرِ بچه هم اصلاً فراموش کرد که بچه‌اش را دزد برده! حاج گلرو اموالی را که قرار بود به دست جنگ زده‌ها برسد، قاچاقی به حسینی می‌فروخت! یکی دو آخوند دیگر هم بودند که به او پول نزول می‌دادند و او با آن پول‌ها کارهای صادرات و واردات می‌کرد.
این اتفاق‌ها به شکل‌هاى مختلف تکرار مى‌شد. هر روز زندگی من داستانی بود که می‌توانم تعریف کنم. چند نمونه را گفتم که مشت نمونه‌ی خروار است. به مرور، از درون تحلیل می‌رفتم. درون و روحم خورده می‌شد. رفته‌رفته همه چیز را از ما گرفته بودند و ما را به جایى رسانده بودند که بشکنیم و تسلیم شویم و یا همه چیز را رها کنیم و از زندگى در مملکت‌مان بگذریم. اول حقوق مرا، کارمند رسمی وزارت فرهنگ و هنر را، قطع کردند. بعد کوشیدند که مرا به همکاری بکشانند. موفق نشدند و اذیت و آزارها شدت گرفت. بعد ممنوع‌الچهره شدم. تحقیرها و اذیت و آزارهایی که روزمره اتفاق می‌افتاد؛ ماجرای حاجی گلرو، اداره‌ی گذرنامه، پاسپورت، شعبه‌ی ۴٢ دادستانی، و و و.
زندگی من در این هفت سال این طور گذشت. وضع زندگی‪مان روز به روز بدتر می‌شد. بهروز به اتفاق دو تا از دوستانش – نصراله شیبانی و شهریار پارسی پور- یک کلوپ ویدیو باز کرد به نام “کینو ویدیو” که به غیر از جنبه‌ی مالی، کاری فرهنگی هم بود. با هزار مکافات فیلم به زبان اصلى تهیه می‌کرد و اجاره مى‌داد. داستان زندگی او داستان جدا و جالبى‌ست که باید از زبان خودش بشنوید. به هرحال، او زندگی مرا هم می‌چرخاند. با همه‌ی این‌ها، زندگى نمی‌گذشت. به اجبار، من هم رفتم به دنبال کار. در یک گل‌فروشی در خیابان پهلوى کاری پیدا کردم. اما مدتى نگذشته بود که پاسدارها آمدند و گفتند: «آمدی این جا چون می‌خواهی تظاهر به فقر کنی؟!». یکی از پاسدارها گفت: «خانم تائیدی، من نوکرتم! هم ترا دوست دارم و هم آقا بهروز را. فیلم‌های ترا هم از بازار سیاه گرفته‌ام و ده بار دیده‌ام. اما اگر این کار را ادامه بدهی، به جایی می‌فرستنت که عرب نی می‌اندازد! برو بنشین خانه‌ات و بیرون نیا!». بهروز را هم یک بار به اتهام “تظاهر به فقر” دستگیر کردند. او با امضای تعهدنامه آزاد شد.
farzaneh-taeidi7
س: بهروز به‌نژاد را هم دستگیر کردند؟
ج: بله. همان طور که گفتم، بهروز و دو دوست دیگرش شرکت “کینو ویدیو” را اداره می‌کردند که البته در ظاهر کارش تولید و پخش نوارهای موسیقی کلاسیک، موسیقی بدون آواز و کتاب و نشریه بود. درآمد نسبتاً خوبی هم داشت. پس از دو یا سه سال کار مخفی (!)، بالاخره کمیته‌چی‌ها انبار و محل نگهداری نوارها را “کشف” کردند و پس از این‌که تمامی نوارها، دستگاه‌های ویدیو و حتا آپارات سی و پنج میلی متری را مصادره کردند و شرکت را بستند. فکر می‌کنم سال ١٣۶٣ بود. آن زمان افرادی که پس از انقلاب از کار اصلی‌شان بی‌کار شده و هنوز هم بی‌کار بودند، در مقابل “بازار صفویه”، کنار خیابان پهلوی اتومبیل شان را پارک می‌کردند و روی طاق یا صندوق عقب اتومبیل، اجناسی را می‌فروختند. بهروز هم همین کار را کرد. اما چون چهره‌یی شناخته شده بود، اتومبیلش را در خیابان شمالی “بازار صفویه” پارک می‌کرد؛ در کوچه‌یی که “تاتر کوچک تهران” در آن قرار داشت! دوستی داشت که کفش‌های زنانه‌ی خارجی در اختیار بهروز می‌گذاشت که در آن جا بفروشد. با این که این کار برایش بسیار سخت بود ولی دو یا سه بعدازظهر برای کار رفت. خانم‌ها دور او جمع می‌شدند. فروشش هم خوب بود. رژیم از این‌گونه حرکت‌ها از سوی هنرمندی شناخته شده اصلاً خوشش نمی‌آمد! فکر می‌کنم روز سوم بود که ماموران کمیته هجوم آوردند به این محل و فقط هم سراغ بهروز رفتند. وقتی با اعتراض شدید مردم روبه‌رو شدند، مردم را متفرق کردند و بهروز را گرفتند و با خود بردند. در کمیته، پس از این که آخوندی کلی “نصایح” اسلامی به او کرد، گفت: این بار از گناه تو می‌گذریم! اما باید یک تعهدنامه امضا کنی. مضمون تعهدنامه‌یی که او امضا کرد این بود که اگر باز هم او را در حین کار ببینند، مستقیم به زندانش خواهند برد. جرم او “تظاهر به فقر” ذکر شده بود! در این میان، کفش‌های گران‌قیمت را هم مصادره کرده و حتماً به زن‌ها و دخترهای آخوندها و پاسدارها دادند تا به پا کنند!
بهروز از کار افتاد و من هم بعد از ماجرای گل‌فروشی، دوباره خانه نشین شدم…
س: در این وضعیت بود که تصمیم به خروج از ایران گرفتید؟
ج: واقعه‌ی دیگری هم اتفاق افتاد. زمستان سال ١٣۶۴ بود؛ یعنی هفت سال و چند ماه پس از انقلاب. شب سال نو مسیحى بود و ما به منزل یکی از دوستان آسوری‌مان رفته بودیم که عزادار بود. مشغول صحبت بودیم که یک باره ریختند به خانه. من و بهروز و صاحب‌خانه و چند مهمان دیگر را به اداره‌ی منکرات بردند. ساختمان بسیار بزرگی بود در خیابان وزرا که پیش از انقلاب متعلق به حبیب ثابت، سرمایه‌دار بزرگ بهایی بود. من و بهروز را چند شب در آن‌جا نگه داشتند. بقیه را به مرور آزاد کردند تا به ما رسید. مرا چند ساعت بعد از بهروز آزاد کردند. بیرونِ در، جلومان را گرفتند و گفتند فعلاً باید منتظر باشید. چند دقیقه نگذشته بود که اتومبیل مرسدس بنزی با سرعت از راه رسید. با همان سرعت دور زد و جلوی ما ایستاد. چند مسلسل به دست از آن بیرون پریدند و از من خواستند که سوار شوم. بهروز به من گفته بود که در این مواقع بگویم من شوهر دارم و بی اجازه او سوار نمی شوم! او را صدا کردند و حکمی نشان دادند که با رنگ قرمز تایپ شده بود! در آن ذکر شده بود که باید مرا باید به دادستانی تحویل بدهند. کسی هم آن را از طرف دادستان کل کشور “موسوی خوئینی‌ها”،امضا کرده بود. چند پاسدار مرا سوار ماشین دادستانی کردند و یکی هم نشست کنار بهروز و به دنبال او به خانه‌مان در میدان فردوسی رفتیم. در خانه بود که “جرم” ما را اعلام کردند. گفتند که “مجهول المکان” بوده‌اید! یعنی آدرس خانه‌ى ما را نداشتند! دروغ از این بزرگ‌تر نمی‌شد. همه، از اداره‌ى تاتر گرفته تا پاسدارها و کمیته‌ی محل، از جا و مکان ما خبر داشتند و حتا می‌دانستند که از شدت احتیاج، اثاث‌مان را می‌فروشیم. حالا به ما تهمت می‌زدند که ” مجهول المکان” هستید!
خانه را گشتند و همه چیز را زیر و رو کردند. یقین دارم دنبال مدرکی می‌گشتند که بفهمند من بهایی‌ هستم یا نه و به محفل می‌روم یا نمی‌روم. پس از ورود فوراً به اطاق خواب رفتم. با ترس و لرز از زیر تشک تنها یادگار پدرم را که نامه‌ی بلندی بود برداشتم و در شورتم قایم کردم و خودم را به حمام رساندم. تنها چاره این بود که آن‌را پاره کنم و در توالت بریزم. پدرم نصایحی به من کرده بود که می‌توانستند از آن بر علیه من استفاده کنند. لحظات غمگینی بود. تنها نامه‌ی پدرم را با دست خودم نابود کردم و دور ریختم. وقتی سیفون را می‌زدم، نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. وقتی از حمام بیرون آمدم دیدم یکی از پاسدارها دقیقاً زیر تشک را دارد می‌گردد. پاسداری دو عکس از شهبانو را در یکی دیگر از اتاق‌ها پیدا کرد و آن‌ها را به بهروز داد. چند پوستر و عکس را هم پاره کردند. چون نتوانستند چیز مهمی پیدا کنند، گفتند برای این که مسایل براى حاج آقا و دادستانی حل شود، باید ما را به آن‌جا ببرند. در دادستانی گفتند تنها راه چاره این است که خانم تائیدی به روزنامه‌ها آگهی بدهد که: من از دین ضاله‌ی بهایی منزجر هستم. عکس‌شان را هم باید همراه آگهى به چاپ برسانند. بهروز این را که شنید، گفت: شما چرا می‌خواهید زن مرا بهایی کنید؟ چه کسی گفته که او بهایی‌ست؟ خودش که هیچ وقت نگفته بهایی‌ست. خانواده‌ی من هم او را به عنوان بهایی نمی‌شناسند. آیا می‌خواهید زندگی ما را به هم بزنید؟ آیا اسلام می‌خواهد زندگی آدم‌ها به‌هم بخورد؟ و چیزهایى از این قبیل. با این که ازدواج نکرده بودیم، بهروز گفت که من زنش هستم. پاسدارها بعد از این که حرف‌هاى بهروز را شنیدند، گفتند: خُب، عکس لازم نیست؛ آگهی بدهید بدون عکس. اما من نپذیرفتم. یعنی آن‌ها هیچ وقت نتوانستند امضا و یا نوشته‌یی از من بگیرند که گفته باشم بهایی نیستم و یا این که برای نجات خودم، به اعتقاد دیگران توهینی کرده باشم.
این‌جا باید بر یک نکته تاکید کنم. این که مساله در این‌جا خاتمه پیدا کرد و آن‌ها دنبالش را نگرفتند، دلیل داشت. اگر من در فیلم‌هاى تجارى بازى کرده بودم، اگر سابقه‌ی کثیفی داشتم، اگر عکس “لختی” گرفته بودم و یا حتا اگر باباکرم رقصیده بودم، به این آسانی مرا ول نمی‌کردند. در نمایشنامه‌ی دیوار چهارم، بخشی از داستان دستگیری ما و اداره‌ی منکرات آمده است. اداره‌ی بسیار ترسناکی بود. شلاق می‌زدند و آدم‌ها و به خصوص زن‌ها را آزار می‌دادند. چون هیچ کار خلافی نمی‌توانستند به من نسبت بدهند، ماجرای آدرس را پیش کشیدند که خودش بهانه‌یى بود براى این که مرا مجبور کنند بگویم که از دین بهایی منزجرم! به من می‌گفتند که این آگهی را بده که مساله‌ات حل شود؛ از خانه بیرونت نکنند، پاسپورتت را بدهند و بتوانى دوباره کار کنی!
س: منکرات چه طور فهمیده بود که فرزانه تاییدى بهایى است؟
ج: این مساله در اداره منکرات مطرح نشد. ولی در مدتی که ما آن جا بودیم، روزنامه‌ی جمهوری اسلامی خبری چاپ کرده بود مبنی بر این که من و بهروز را به اتفاق چند تن از دوستان‌مان در “عشرتکده‌یی”!! دستگیر کرده اند و ما در منکرات هستیم. دادستانی هم با منکرات تماس گرفته بود که آزادشان نکنید تا ما برسیم. ولی از جای دیگری اطلاع پیدا کرده بودند که من بهایی‌زاده‌ام. شاید از وزارت ارشاد، شاید هم از طریق دیگری. من با صاحب‌خانه‌ام که یک حاج آقا بود، درگیری پیدا کرده بودم. می‌خواست مرا از خانه بیرون کند. او هم مثل خیلی‌ها به دنبال این بود که از وضعیت درهم و برهم مملکت استفاده کند و به مقاصدش برسد. وقتی نتوانست، به کمیته رفت و به کمیته‌چی‌ها گفت فرزانه تائیدی بهایی است. کمیته‌چی‌ها که گاهی آدم‌های خوبی هم در میان‌شان پیدا می‌شد، آمدند به من گفتند: «”حاج‌آقا” می‌گوید این خانم بهایی هستند. اگر نمی‌خواهید صاحب‌خانه بیرون‌تان کند، آگهی‌ای در روزنامه بدهید و در آن از “فرقه‌ی ضاله” ابراز انزجار کنید!». ماجرا به همین سادگی و پیش پا افتادگی‌ست!
به هر رو، آن روز در دادستانی، پس از دادن ضمانت و تعهد و امضا که از حوزه‌ی قضایی تهران خارج نمی‌شویم، ول‌مان کردند. در راه خانه بهروز گفت: «فرزانه این دیگر آخر خط است. هفت سال است وضعیت این جور است. پنج سال است که بیکاریم. دیگر نمی‌شود ادامه داد». به خودش فحشِ بد داد و گفت: «نامَردم اگه تا چند هفته‌ی دیگر تو را روانه ‌نکنم بروی». خودم هم فهمیده بودم که دیگر نمی‌شود در ایران ماند. وقتی همه‌ی درها به روی آدم بسته می‌شود، به فکر خروج می‌افتد. من هم بعد از هفت سال و اندی خارج شدم و از راه مرز پاکستان از مملکتم فرار کردم. تبعید تحمیلی و اجباری همین است. ما را به مرور به این نقطه رساندند. نه جایی داشتیم، نه پولی و نه … [گریه]…
س: وقتی به آن دوران فکر می‌کنید، چه چیزی بیش‌تر شما را ناراحت می‌کند؟ چه چیزی این طور شما را به آشوب می‌کشد؟
ج: در درجه‌ی اول نامهربانی و بى معرفتى همکارانم. بعد هم بی حساب و کتابی مملکتی که در آن به دنیا آمده‌ام. امروز وقتی از من می‌پرسند: Where do you come from? خیلى وقت‌ها دلم نمی‌خواهد بگویم ایران. این حاصل همین دوره است و آن چه که آن‌ها با من و ما کردند. یک بار در صحبت‌های‌مان، شما به من گفتید جمهوری اسلامی اخلاق را از بین برده. این را به درستی گفتید. در زمان شاه هم خیلی چیزها بد بود. بدترینش این بود که آزادی نبود و ما به این روز افتادیم. حالا به کجا خواهیم رسید؟! این چیزهاست که مرا واقعاً غمگین می‌کند. ما امروز مال هیچ جا نیستیم. ما بدون مملکت هستیم. هنوز هم که هنوز است، تنها هستیم.
س: خانم تائیدى، گفتید که پس از بازداشت چند روزه، تصمیم به ترک ایران گرفتید. فاصله‌ی بین آزادی و خروج از مملکت را مخفى بودید؟
ج: بله. زیاد تفاوتی هم با زندگیِ مخفی یک چریک، یا یک فعال سیاسیِ آن روزها نداشت. یکى از دوستان قدیمی ما که به نام رضا از او یاد می‌کنم (در دیوار چهارم هم به همین نام آمده) به ما یک اتاق داد. ما مدت دو ماه در اتاقی در خانه‌ی رضا زندگی کردیم. خانه‌ی بزرگی بود که متعلق به پدرش بود و چندین طبقه داشت. یک طبقه‌ی کوچکش متعلق به رضا بود. آن‌جا به ما یک اتاق داد که بتوانیم زندگی کنیم. پس از مدتی، بهروز با همان قاچاقچیِ پاکستانی که قبلاً دو تا از خواهرزاده‌هایش را که سیاسی بودند به سوئد رسانده بود، تماس گرفت. شروع کردیم به صحبت کردن با او که از کجا برویم؟ از ترکیه، از شرق یا از خلیج فارس. بالاخره به توافق رسیدیم. گفت دو هفته دیگر حاضر شوید. بعد گفت که وضع درست نیست، سه هفته دیگر حاضر شوید. با چند بار عقب و جلو شدن، بالاخره موعدش رسید. خانواده‌هایی بودند که برای این که بچه‌های‌شان به جبهه‌ی جنگ ایران و عراق نروند، آنها را به خارج می‌فرستادند. در واقع همه چیز تصادفى بود. مثل این می‌ماند که در بازی طاس می‌ریزند و شماره‌یی می‌آید. به این ترتیب بود که سیزده پسر با من همراه شدند. من تنها زن بودم. یک جوان بیست ساله که پسرخاله‌ی بهروز بود هم با ما همراه بود. تنها دلگرمی من این پسر بود. سفر ما به همان شکلی بود که در دیوار چهارم نوشته شده؛ البته صدبار ترسناک‌تر. در تهران سوار هواپیما شدیم. چون آدم‌های شناخته شده‌یی بودیم، قرار گذاشتیم بگوییم که برای تهیه‌ی یک فیلم مستند به ایرانشهر می‌رویم…
س: دقیقاً چه تاریخی بود؟
ج: خرداد سال ١٣۶۵ آغاز شروع گرما. من و بهروز و رضا به چاه‌بهار رسیدیم و بعد به کُنارک رفتیم. با این که در سفر از تهران تا چاه‌بهار با نام خودم سفر می‌کردم، حجاب را هم به شدت رعایت می‌کردم. می‌دانستم که از چاه‌بهار به بعد باید هویت خودم را پنهان کنم. چون دنبال‌مان بودند. نه تنها دنبال شخص من. دنبال همه‌ی ما. از تهران تا آن‌جا هنوز هنرپیشه بودیم. دوربین و وسایل داشتیم و چند نامه‌ی جعلی از طرف تلویزیون که از موسسات دولتی خواسته شده بود با ما همکاری کنند! وقتی به چاه‌بهار رسیدیم، داستان عوض شد. من قیافه‌ام را تغییر دادم. موهایم را رنگ مشکی کردم و ابروهایم را پُر رنگ. برای رفتن به بندر کُنارک، سوار مینی‌بوس شدیم. چهار پنج ساعتى راه بود. در آن‌جا به مهمان‌خانه‌ی بسیار عجیب و غریب و کثیفی رفتیم. بهروز با صاحبِ آن‌جا آشنا بود؛ چون قبلاً برای ساختن فیلمی در آن‌جا اقامت کرده بود. مهمان‌خانه‌چی با ما همکاریِ کامل کرد. رییس ژاندارمری هم خیلی لطف داشت. چون پاسدارها مرتب به مهمان‌خانه سر مى‌زدند و آن را کنترل می‌کردند، هیچ سر و صدا نمی‌کردیم تا متوجه حضور ما نشوند. دو شب در آن‌جا ماندیم. دوباره سوار مینی‌بوسى ‌شدیم که ما را تا وسط بیابان می‌برد. در یکى از قهوه‌خانه‌هاى سر راه پیاده شدیم. چند دقیقه مانده به ظهر، به محل قرارمان با قاچاق‌چى – یعنى کنار جاده- رفتیم و تظاهر به قدم زدن کردیم. پیکان که رسید ما، یعنی من و کامبیز پسرخاله‌ی بهروز، سوار شدیم. حتا فرصت خداحافظی از بهروز و رضا هم دست نداد. ماشین به سرعت به راه افتاد. مدتی رفتیم و بعد در جایی توقف کردیم. ما را پیاده کردند و پیاده به راه افتادیم. گرمای وحشتناکی بود؛ آن قدر که دست‌هایم تاول زد. در مسیر، جوان‌های دیگر به مرور آفتابى شدند. جمع‌مان، جمع شد. زیر آفتاب سوزناک پیش مى‌رفتیم. بى هیچ سایه‌بانى. حتا یک تخته سنگ هم نبود که در سایه‌ی آن لحظه‌یی بیاساییم. خیلی گرم بود: «خورشید، خورشید، تصورش، چطورى بگم؟ خورشید… درست مثل این که چسبیده به صورتت»(۵). مدتی راه رفتیم تا به قاچاق‌چی‌ها رسیدیم که چهار پنج شتر را قطار کرده بودند. در حالی که بنا بود تمام راه را با ماشین برویم! چون من زن بودم، تنهایی سوار یک شتر شدم. نامش “کهربا” بود. همیشه او را به یاد خواهم داشت. چقدر زیبا بود. بقیه چندتایی سوار شدند. تا سحر شترسوارى کردیم. روز را خوابیدیم. به خاطر گرما. فقط شب مى‌توانستیم حرکت کنیم. به دلیل حضور پاسدارها در راه، باید خیلى آرام حرکت می‌کردیم تا به مرز برسیم. البته ما مرزى ندیدیم. خطِ مرزى‌ی مشخصى وجود نداشت. اگر هم داشت، فقط قاچاق‌چى‌ها مى‌توانستند تشخیص بدهند. می‌گویند: شترسواری دولا دولا نمی‌شود! اما وقتی از مرز رد می‌شدیم، بلوچ‌ها که طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب می‌گفتند: دولا شو، دولا شو! حرف نزن…! من دولا شده بودم و حرف نمی‌زدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دور دست سو سو می‌زد. ‌گفتند که پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم: تمام شد؟ گفتند: نه، نه. دولا شو، دولا شو! دولا شدم. دیدم دارم گریه می‌کنم…
س: در نمایشنامه‌ نوشته شده: «یه قسمت از کویر که مثلاً خط مرزى بود، باید شب رد می‌کردیم. به خاطر وضع امنیتى. قرار بود فقط یک ساعت رو شتر باشیم. سر برگردوندم و براى آخرین بار نگاهى به کوهاى وطنم کردم. زیر نور مهتاب…». در ادامه مى‌آید: «نزدیک دو ساعت شده بود. دیگه نمى‌شد طاقت آورد. صداى التماس پسرارو مى‌شنوم. حتا صداى گریه…». یکى از پسرهاى جوان همسفرتان به شما می‌گوید: «… تورو خدا شما بگو، شاید به حرف شما گوش بده»! شما به یکى از قاچاق‌چى‌ها التماس می‌کنید: «… آقا چارشنبه، اقلاً پنج دقیقه نیگردار» و می‌شنوید: «به ولله نمی‌شه خانم جان. گشتى‌هاى موتورى فوراً به رگبار می‌بندن». و: «شد دو ساعت و نیم، دو ساعت و چهل… سه ساعت…»(۶(
خانم تائیدى، واقعا به همین شکلى که بهروز به نژاد در نمایشنامه‌ی دیوار چهارم نوشته – که به گمان من یکى از بهترین نمایش‌نامه‌هاى تبعید ماست- از مرز گذشتید؟ واقعاً قاچاق‌چى‌ها زیاد اذیت‌تان کردند؟
ج: بله، همین طور بود. ولی بی‌انصافی است اگر نگویم که این نویسنده است که حوادث را به شکل نمایشی، به زیبایی به روی کاغذ آورده و آن‌را جلا داده. بله، سه شب و دو روز طول کشید که از کنُارک به کراچى برسیم. هرچه به شما بگویم که این چند قاچاق‌چی پاکستانی که اختیار ما به دست‌شان افتاده بود چقدر ما را زجرکُش کردند، نمی‌توانم حق مطلب را ادا کنم. غذا به ما نمی‌دادند. فقط اگر آب می‌خواستیم، می‌دادند. خودمان اگر چیزی گیرمان می‌آمد می‌خوردیم. همه مریض شدیم؛ از شدت گرما، گرسنگی و خستگی. به شهر کراچی که رسیدیم، ما را بردند به یک مسافرخانه‌ی کثیف. به آن‌جا که رسیدیم، تازه فهمیدم که چه قدر خسته‌ام. فکر می‌کنم دو روز را در خواب بودم. بعد ماجرای پاکستان آغاز شد.
نمی‌دانستیم در پاکستان چه چیز در انتظار ماست. به ما چیزی نگفته بودند. شاید خود قاچاق‌چی‌ها هم درست نمی‌دانستند ادامه‌ی ماجرا چه خواهد بود. در پاکستان کسی که پاسپورت نداشت – حتا کسی هم که پاسپورت داشت – اگر کمتر از سه ماه اقامت می‌کرد، سر و کارش به پلیس و دولت نمی‌افتاد. اما وقتی اقامتش از سه ماه بیشتر می‌شد، هنگام خروج مشکل پیدا می‌کرد. کسانى که قاچاقی وارد پاکستان می‌شدند و اقامت‌شان طول می‌کشید، معمولاً پاسپورت می‌خریدند. از بلوچ‌ها یا از کسان دیگر. براى من این طور اتفاق افتاد که وقتى در هتل بودم، هر از گاهی کسی در اتاق را می‌زد و می‌گفت: خانم جان! یکی از بلوچ‌های ایرانی هست که می‌خواهد سلام عرض کند! این‌ها می‌خواستند پاسپورت بفروشند. پاسپورت‌های قلابی یا دزدی را که گیرشان می‌افتاد، می‌فروختند. اغلب آدم‌ها هم این پاسپورت‌ها را می‌خریدند و به کشورهاى دیگر مى‌رفتند. از ١٣ جوان همراه من، خیلى‌ها با همین نوع پاسپورت‌ها از پاکستان خارج شدند. اما کار من از این طریق درست نمى‌شد. چون هم پدرم و هم پسرم در انگلستان بودند، می‌دانستم که اگر به کنسول‌گری بروم، می‌توانم کارم را راه بیندازم. با مدارکی که داشتم، می‌توانستم از کنسول‌گری ویزا بگیرم و یک راست به انگلستان بیایم. اما وقتى به کنسول‌گری انگلستان در کراچى رفتم که تقاضای ویزا کنم، اصلاً فکر نمى کردم که قرار است بیشتر از سه ماه منتظر بمانم. آن‌ها به من گفتند که باید از دولت پاکستان اجازه‌ی خروج بگیرم. در نتیجه مجبور شدم به دادگاه بروم. این چیزها را که الان به شما می‌گویم، ممکن است به نظرتان گنگ و نامفهوم برسد. من هم در آن زمان کاملاً گنگ بودم. نمی‌فهمیدم چرا باید به دادگاه بروم؟ از خودم مى‌پرسیدم: من که می‌خواهم به انگلستان بروم؛ اجازه‌ی خروج دیگر چیست؟ بعد فهمیدم که به خاطر همان مدتِ اقامت سه ماهه است که اگر یک روز از آن بگذرد، کار به پلیس می‌کشد و این که چرا غیرقانونی وارد شده‌یى و چرا بیش‌تر از سه ماه مانده‌یى، و و و! دادگاه و پلیس، همه می‌دانستند که نگه داشتن من بی‌معنی است. فقط چون زن بودم، به من بند کرده بودند. نشنیدم که هیچ کدام از پسرهای همراهم را به دادگاه ببرند. اما من را به دادگاه بردند و سین جیم کردند که چطور وارد شدی، از کجا آمدی و…؟ خلاصه همان طور که در دیوار چهارم آمده، کارم به آن جا رسید که به کنسول‌گری انگلستان مراجعه کنم و بگویم که من قاچاقی وارد این مملکت شده‌ام. مدارکی همراه داشتم؛ گرین کارت آمریکا (چون مدتى در آنجا زندگی کرده بودم)، چند عکس روی جلد مجله‌ها، چند مطلبِ روزنامه به زبان انگلیسی و فرانسه، پاسپورتِ شاهنشاهی و… همه را جاسازی کرده بودم. در کنسول‌گری به دادم رسیدند و به پاکستانی‌ها نامه نوشتند که اگر آن‌ها کار مرا درست کنند، کنسول‌گری به من ویزا خواهد داد. البته دادن ویزا مستلزم این بود که با انگلستان هم تماس بگیرند و مطمئن شوند که پدر و پسرم در آن جا هستند. در آن موقع پدرم فوت کرده بود و او را در انگلستان به خاک سپرده بودند. من دروغ نمی‌گفتم که پدرم آن جاست. هرچه این انتظار بیش‌تر می‌شد، من بیش‌تر زجر می‌بردم. چون پول کافی نداشتم. کراچى جای بسیار کثیفی است. آب سالم برای نوشیدن گیرمان نمی‌آمد. در پاکستان کار من به زندان کشید. چون مدت اقامتم از سه ماه گذشته بود و پاسپورت نداشتم و غیرقانونی وارد شده بودم، قاضی مرا به زندان فرستاد. این ماجرا در دیوار چهارم هم آمده. زندان را “دار‌الامان”، می‌گفتند. البته بعداً فهمیدم که پول می‌خواهند. به بهروز تلفن زدم که پول بفرستد. وقتی بهروز برایم پول فرستاد و رشوه دادیم، بیرون آمدم. ولی در مدتی که در انتظار پول بودم، مرا در زندان نگهداشتند. با یک مشت قاچاقچی، دزد، فاحشه، دخترهای فراری. یک دختربچه‌ی ایرانی‌ شهرستانی چهارده پانزده ساله هم در اتاق ما بود…
س: ماجراى تکان دهنده‌یی‌ست. دختر بچه‌یى که براى تهیه‌ى پول ویزاى سفر خود و پدرش، تن فروشى مى‌کند. مادرش در جریان فرار از مرز تیر خورده و کشته شده. پدرش دچار اختلال روانی‌ست و به طور متناوب، دچار رعشه می‌شود و اعدادى را تکرار می‌کند. دیالوگ قدرتمندی است:
«چهل و شیش…شصت و پنج …هشتاد و هشت…
ببینم بابات مریضه؟
.. نه خانوم شماره می‌شمره. مامانم می‌گفت اون سه سالى که تو زندان اوین تنها بوده، شب‌ها تیرهاى خلاص اعدامیارو می‌شمرده. یه شب تا صد و هشتاد تا هم شمرده»(٧(
ج: بله دختر بچه‌یی ایرانی به جرم فحشا آن جا بود. ولی بقیه‌ی ماجرا تجربه‌های شخصی و برخی تراوشات فکری نویسنده است. مثلاً بهروز دوستی داشت که در همسایگی زندان اوین زندگی می‌کرد و بهروز چند شب نزد آن‌ها مانده بود. شمردن تیرهای خلاص تجربه‌ی خود اوست. و یا کشته شدن مادر را از اتفاقی حقیقی برداشت کرده. مردی را در لندن ملاقات کرد که پاسدارها همسر حامله اش را در راه فرار به پاکستان با گلوله کشته بودند و نمونه‌های دیگر در طول نمایش زیاد است.

س: در نمایشنامه سه بار مساله‌ی شلاق و شلاق زدن مطرح شده. در بخش پایانی هم این زن است که تمام عکس‌ها را به زیر شلاق می‌کشد…
ج: ببینید، قصد کلی نویسنده این بود که نشان بدهد رژیم اسلامی ایران پس از به قدرت رسیدن چگونه با زن به طور عام، و با زن هنرمند به طور خاص برخورد کرده. مثلاً “لی لی” که بالرین بوده، پس از شلاق خوردن، زندگی خانواده‌گی‌اش از هم می‌پاشد و بالاخره خودکشی می‌کند. یا “ترانه” در صحنه‌یی کابوس وار می‌بیند که صورتش ریش درآورده و روده‌هایش تبدیل به شلاق شده و به گلبرگ‌های دستش شلاق می‌زند. این صحنه نشان می‌دهد که ذهن این زن لحظه‌یی از شلاق و زندان و خشونتِ پاسدارها رهایی ندارد. در آخر نمایش “ترانه” تمام عکس‌هایی را که در نقش‌های مختلف بازی کرده، به دست خود به زیر شلاق می‌کشد و یک به یک آن‌ها را به نام صدا می‌کند. در انتها شلاق را به پوستر بزرگ خودش که همیشه ناظر بر صحنه است فرود می‌آورد و هم‌ زمان با این ضربه، صدای شعار “استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی” فضا را پر می‌کند. چطور می‌شود از این ساده‌تر نشان داد که رژیم اسلامی چه بلایی بر سر زن ایرانی آورده و روز به روز هم فضا را بر آن‌ها تنگ‌تر کرده و سعی داشته رسماً آن‌ها را شهروند درجه دو و توسری خور و تحت کنترلِ مرد بار بیاورد؟!
س: واقعاً جالب است. می‌فرمودید؛ از زندان‌تان در پاکستان می‌گفتید.
ج: بله، در پاکستان چیزهاى عجیب و غریب برایم اتفاق افتاد. زندان افتادم. مریض شدم. یک ماه اسهال گرفتم و مرا به بیمارستان بردند. دکترى که از شمال پاکستان می‌آمد (مرز چین) و در واقع چینی – پاکستانی بود، به من گفت: «می‌دانی تو چه مرضی گرفته‌یی؟». پرسیدم: چه مرضی؟ گفت: «یک نوع آمیب گرفته‌یی». گفتم:چه نوعی‌؟ خوشبختانه می‌توانستم انگلیسی با او حرف بزنم. گفت: «در مملکت شما، به غیر از دهکده‌های کوچک که هنوز آب لوله کشى ندارند، این نوع آمیب از بین رفته و به همین دلیل سیستم دفاعی بدن تو نمی‌تواند با این نوع بیماری‌ مقابله کند. اگر بیست و چهار ساعت دیرتر آمده بودی، می‌مردی!». چهار روز مرا در بیمارستان نگاه داشتند و سِرُم به من وصل کردند. البته مرا در بیمارستان نگه داشتند، چون پول می‌دادم! هر روز به ایران تلفن می‌زدم و می‌گفتم: بهروز جان، پول! بهروز با هزار مشکل، برایم پول تهیه می‌کرد و می‌فرستاد. تکان می‌خوردی، پول می‌خواستند…
در کراچی با آقایی آشنا شدم. با یک جوان لُر بختیاری به اسم سیاوش شماروند که همیشه یادش می‌کنم. واقعاً جوان‌مرد بود. الان در دانمارک زندگی می‌کند. او “بادی گارد” من شده بود. متاسفانه دیر با او آشنا شدم. یعنی یک ماه و نیم یا دو ماه پس از ورود به پاکستان. در خیابان‌های پاکستان که راه می‌رفتم، وقتی او با من بود، کمی احساس امنیت می‌کردم. یک شب که با هم در خیابان راه می‌رفتیم، یک مرتبه ساعتش را درآورد و گفت: «خانم فرزانه، ساعت منو نگه دار!». پرسیدم: چه شده؟ گفت: «ساعت منو نگه دار، الان میزارمشون تو مزار (این تکیه کلامش بود وقتی از دست کسی عصبانی می‌شد). بعداً بهت می‌گم چرا». بعد ناگهان پرید به سوی دو نفر مرد که از جلوى ما می‌آمدند. کتک مفصلی به آن‌ها زد، طورى که هر دو پا به فرار گذاشتند. من نفهمیدم ماجرا از چه قرار است. سیاوش اردو می‌فهمید. آن دو مرد وقتى پشت سر ما می‌آمدند، به عادت مردهاى پاکستانى که من تا آن شب متوجه‌ى آن نشده بودم، به هم گفته بودند: «این زنه آمریکایی است (در کراچی من دوباره موهایم را به رنگ اصلی برگردانده بودم که بور بود). بریم از جلوی او دربیایم و بهش تنه بزنیم!». تازه آن شب بود که فهمیدم چرا اغلب اوقات، وقتى به هتل برمی‌گردم، شانه‌هایم درد می‌کنند! در خیابان که راه مى‌رفتم، حتا وقتى خلوت بود، هر مردی که از کنارم رد مى‌شد، چنان خودش را به من می‌زد که ممکن بود تعادلم را از دست بدهم و پخش زمین شوم. وقتى به هتل برمى‌گشتم، می‌دیدم شانه‌هایم کبود است. اما نمى‌فهمیدم چرا. پریشان بودم. از مملکتم فرار کرده بودم. وضع روحى و جسمى درستى نداشتم. متوجه خیلى چیزها نمى‌شدم. مرتب از خودم می‌پرسیدم این کابوس کی تمام می‌شود؟ دارالامان، بیمارستان، بلاتکلیفى و بعد تیپ‌های ایرانی که آدم آن‌جا می‌دید. چپ‌های بد و کمونیست‌های بد؛ نمی‌دانید چه تیپ جوان‌هایی آن‌جا بودند. من اصلاً تمایلات راست یا چپ ندارم. اما این‌هایى را که مى‌دیدم همه چپ بودند. چرا؟ چون راست‌ها و سلطنت‌طلب‌ها پول داشتند و زود کارشان راه می‌افتاد و به هر جا که می‌خواستند، می‌رفتند. یکى دیگر از چیزهای ناراحت کننده‌ی‌یى که دیدم، دخترها و زن‌های جوان ایرانی بودند. روزهای آخر وقتی حالم کمی بهتر شده بود، برای خرید بیرون می‌رفتم. آن‌ها را در بازار می‌دیدم. آرایش‌های غلیظ می‌کردند و خیلى‌هاىشان در کار فحشا بودند. قصه‌ی ایرانی‌ها در آن جا خیلی غم‌انگیز است. حتماً می‌دانید که این روزها وحشتناک‌تر شده. در مقاله‌یی تحقیقی می‌خواندم که روزانه ده‌ها دختربچه‌ی ده تا پانزده ساله ایرانی در کراچی به فروش می‌رسند! البته تا چند سال قبل، آن‌ها را به شیخ نشین‌های عربی می‌بردند. ولی این روزها کراچی مرکز این “تجارت” کثیف و ضد انسانی شده است. همین طور آماری ترسناک از معتادین به مواد مخدر و مبتلایان به “ایدز” در ایران امروز، در این مقاله ذکر شده بود.
س: شما نزدیک به چهار ماه در پاکستان بودید که اگر اشتباه نکنم، یک هفته‌اش در زندان گذشت. چطور به زندان افتادید؟
س: کنسول‌گرى انگلیس در کراچى که برای گرفتن ویزا به آن مراجعه کرده بودم، اول مرا از سر باز کرد. به من گفتند: تا در دفتر UN [سازمان ملل] ثبت نام نکنى، نمى‌توانیم کارى برایت بکنیم. من هم چون وارد نبودم، رفتم به دفتر UN و ثبت نام کردم. به همین خاطر به محض این که مدت اقامتم در کراچى از سه ماه گذشت، پلیس پاکستان به سراغم آمد. مرا بردند دادگاه و دادگاه هم حکم صادر کرد که باید به زندان بروم. چون زن بودم، پلیس‌ها به خودشان اجازه می‌دادند هرچه در سرشان می‌گذشت، از من بپرسند: چند خواهر و برادر داری؟ کجا زندگى می‌کنند؟ و بعد مشخصات بدنم را ‌می‌پرسیدند. چند تا خال داری؟! چند تا خال روی پایت داری؟ چند تا روی شکمت داری؟! من نمی‌دانستم چرا این سوال‌ها را می‌پرسند. خُب عصبانی می‌شدم و با همه دعوا می‌کردم. در کمال صداقت بگویم؛ اگر من کاراکتری قوی نداشتم، اگر یک هنرپیشه‌ی قوی تاتر نبودم، اگر انگلیسی بلد نبودم، نمی‌دانم چه به سرم می‌آمد. چه چیزها که ندیدم! می‌دیدم چه بلایی سر زن‌ها می‌آورند. من شکار خوبی بودم. می‌خواستند بدانند تا کجا می‌توانند پیشروی کنند. ولی هیچ‌کس جرات نکرد سراغ من بیاید. در دادگاه، از رییس دادگاه گرفته تا دربان دادگاه، همه پول می‌خواستند. بالاخره مرا روانه‌ی زندان کردند که اسمش “دارالامان” بود. زنانی را که گناه بزرگی نکرده بودند و آدم نکشته بودند، به آن‌جا می‌فرستادند. مرا هم به آن‌جا فرستادند. خوب شد که به زندان بدتری نفرستادند!
س: در مجموع یک هفته در “دارالامان” بودید، نه؟
ج: به یک هفته نرسید. خوشبختانه آن موقع تازه با سیاوش آشنا شده بودم. به او گفتم برود تحقیق کند که ماجرا چیست. تحقیق کرد و گفت که قاضی سه هزار روپیه پول می‌خواهد. از او خواستم که با بهروز تماس بگیرد و ماجرا را بگوید. بهروز این پول را فرستاد. پول را دادیم و از آن جا درآمدیم. رفتیم به یک هتل به نام “سابرینا”. هتل نسبتاً بهتری بود. در دیوار چهارم هم اسمش آمده. هرکس نداند، فکر می‌کند که در سواحل جنوب فرانسه واقع شده! در حالی که آن جا، آب خوردن سالم هم گیرمان نمی‌آمد. بعد از “دارالامان” کارم به بیمارستان کشید و دیگر ماجراهایى که پیشتر گفتم.
س: سرانجام، کارتان به چه ترتیب درست شد؟
ج: بالاخره به کنسول‌گری انگلستان رفتم و به خانمی که آن‌جا بود گفتم: خانم، دیگر از من چه می‌خواهید؟ من فامیل در انگلستان دارم؛ پسرم آن جاست، پدرم در آن جا به خاک سپرده شده. آن روز در کنسول‌گری به من کنیاک تعارف کردند. در کنسول‌گری کسی به آدم کنیاک تعارف نمی‌کند. ببینید چقدر وضع من بد بود! کنسول‌گری انگلستان بود که مرا از پاکستان نجات داد؛ و پول‌هایی که بهروز بیچاره با کمک مادرش برای من تهیه می‌کرد و از ایران می‌فرستاد. در کنسول‌گری ورقه‌یی به من دادند که هنوز هم آن را دارم. “هویت‌نامه” است ،(Identification) “تراول داکیومنت” نیست که شبیه پاسپورت باشد؛ با جلد و چند برگ. مدرکی که به من دادند، یک ورق کاغذ بود که بتوانم با آن سوار هواپیما شوم. با هزار زحمت بلیط هواپیما تهیه کردم و سوار هواپیمای “ایر پاکستان” شدم. هواپیما در سر راه انگلستان، در ترکیه و هلند توقف داشت. من حتا اجازه نداشتم که از هواپیما بیرون بیایم. در ترکیه، خلبان که مرد جوانی بود، دلش براى من سوخت و گفت: اجازه داری که به قسمت ترانزیت بروی و نوشیدنی یا چیزی بخوری. من تنها چیزی که دلم می‌خواست این بود که هرچه زودتر به لندن برسم.
به این گونه بود که توانستم از طریق کشور پاکستان با هواپیما خودم را به انگلستان برسانم. وقتی به اینجا رسیدم، تنها ورقه‌یی که داشتم همان هویت نامه بود. عکسی که از من در پاکستان گرفته بودند و در آن ورقه چسبانده بودند، مرا طورى نشان می‌دهد که انگار سبیل دارم! به دلیل تاول‌هایی است که هنگام خروج از ایران، در گرمای کویر زدم! چون وقتی از کویر رد می‌شدیم، بدجوری سوختم و صورتم و پشت لبم تاول زد. در پاکستان هم هر کاری که کردم و هر پمادی که زدم، پشت لبم خوب نشد. بعد از مدتی، زخم کهنه شده بود و سخت‌تر بهبود می‌یافت. پاکستان کشوری بسیار گرم است و ما هم در وسط تابستان و اوج گرما در آن جا بودیم. این ورقه را هنوز دارم. هروقت به آن نگاه می‌کنم، هم خنده‌ام می‌گیرد و هم گریه. با این ورقه وارد کشور انگلستان شدم. پدرم فوت شده بود. او مرد خیلی مهربانی بود. مرا دوست داشت؛ خانواده‌اش را دوست داشت. قبلاً هم گفتم، علاقه یی ندارم راجع به دیگر افراد خانواده‌ام حرف بزنم. این هم یکی دیگر از عوارض عجیب و غریب این انقلاب شوم است که صفات غیرانسانی، نامردمی‌ و نامهربانی را در بین خانواده‌ها رایج کرده است. چقدر سر همدیگر کلاه گذاشتند، چقدر مال یکدیگر را خوردند. امروز من هستم و تنها دوستم و شریک زندگی‌ام بهروز به‌نژاد که با هم زندگی را می‌گذرانیم. او کار می‌کند. با دوست استرالیاییش یک گالری دارند که هنرهای قبیله‌یی آفریقا را ارایه می‌کنند. من هم به خانه و کاشانه می‌رسم. تنها پسرم چند سالی است که به آمریکا رفته و آن جا زندگی می‌کند. همسر آمریکایی دارد و من حالا دو نوه دارم. هر دو پسر هستند. پسرم کیوان و همسرش هر دو طراح و گرافیست هستند و تا چند سال پیش، برای کمپانی “والت دیسنی” کار می‌کردند. حالا مستقل شده‌اند. پوستر فیلم و روی جلدهای ویدیو و dvd طراحی می‌کنند. در کارشان موفق هستند. بسیار رابطه‌ی خوبی با هم داریم و من از این بابت خیلی خوشحالم .چون به وضوح می‌بینم که میان افراد نزدیک در خانواده‌ها چه شکاف عظیمی افتاده که به اعتقاد من حاصل همین در به در شدن در گوشه و کنار دنیاست. شاید مردم به مرور آگاه شوند و یاد بگیرند که افراد فامیل همدیگر را دوست داشته باشند. حالا مردم شروع به فکر کردن کرده‌اند. امیدوارم به جایی برسد. شاید در سال‌های پیری ما!
س: بهروز چه مدت بعد از شما به انگلستان آمد؟
ج: او به فاصله‌ی سه ماه خودش را به من رساند. بهروز وقتی مطمئن شد که من به انگلستان رسیده‌ام، به کمک دوستی که ترتیب یک سری کارها را برای ما داده بود، برنامه‌ى سفرش را ردیف کرد. البته کم‌تر به پر و پای او می‌پیچیدند. او توانست با پاسپورت ایرانی و به طور قانونی خارج شود، نه به طور قاچاقی. آن دوست یک “بیزنس” در آلمان داشت و بهروز به این عنوان که با او می‌رود که برگردد، توانست از ایران خارج شود. سه ماه بعد به انگلستان رسید. اوایل، حتا نمی‌دانستیم که به عنوان پناهنده می‌توانیم از امکانات رفاهی این جا استفاده کنیم. هرچه پول داشتیم دادیم به هتل‌های “Bed & Breakfast” در لندن. ما حق و حقوق‌مان را نمی‌شناختیم. به مرور فهمیدیم. حدود یک سال و نیم دوسال بعد، از مزایای دولتی این جا برخوردار شدیم. بعد زندگی را خودمان برعهده گرفتیم. خوشبختانه زود توانستیم کار تاتر را شروع کنیم. البته آن هم دوام زیادی نیافت
س: شما مثل بسیاری از پناهندگان دیگر، سختی‌ها و دردهای زیادی را متحمل شدید و به اروپا آمدید. به عنوان هنرپیشه‌ی تاتر نمی‌خواستید که دست کم این بخش از هویت‌تان را از دست بدهید. چرا نرفتید به آمریکا؛ مثلاً به لُس آنجلس. آیا آن جا امکانات بیشتری برای کار تاتر وجود نداشت؟
ج: من هیچ وقت نتوانستم در لس‌آنجلس زندگی کنم. پیش از انقلاب در آمریکا زندگی کرده بودم. در یک مدرسه‌ی شبانه درس خوانده بودم. ولی وقتی در سال ١٩٩۴ به لُس آنجلس رفتم، دیدم نمی‌توانم در جامعه‌ى ایرانى آن جا زندگی کنم. نخواستم تن به تاتر “لس آنجلسی” بدهم. تعهد اخلاقی‌ام نمی‌گذاشت. البته تک و توکی هنرمند موفق در آن جا هستند؛ ولی به‌هرحال آن فضا، فضایی است که باید با همه چیز راه آمد.
س: در سایت‌تان، بهروز به‌نژاد در معرفی شما نوشته: «هنرمندی متعهد… که فعالیت سالمی داشته و پای اعتقاداتش ایستاده…»(٨). آیا شما خودتان را هنرمندی متعهد تعریف می‌کنید؛ پیش و پس از انقلاب؟
ج: اگر آدم پای اعتقادات و خصلت‌های انسانیش بایستد و نقطه ضعفی نداشته باشد، یک انقلاب که هیچ، حتا بیست انقلاب اسلامی و فاشیستی هم نمی‌تواند آدم را عوض ‌کند. پس چیزى در من وجود داشته. البته این جامعه است که امکان رشد خصلت‌ها را به آدم می‌دهد. من به مرور که کار کردم و نمایشنامه‌های مختلف را که ‌خواندم، بسیار چیزها یاد گرفتم. می‌دیدم که زن اروپایی در این نمایشنامه‌ها چقدر شخصیت دارد، چقدر رنگ و هویت دارد. وقتی نمایشنامه‌های ایرانی را بازی می‌کردم، می‌دیدم برعکس، چقدر زن ایرانی کم‌رنگ و بی هویت است. پس این خصلت در من بود و به این آگاهى رسیده بودم. وقتی به سینما آمدم و به تدریج معروف شدم، در برخورد با مردم، این حس مسئولیت و تعهد در من تقویت شد. یعنی من با انقلاب نبود که متعهد شدم. فکر می‌کنم اگر خصلتی در کسی نباشد، هیچ انقلابی هم نمی‌تواند آن را در او ایجاد کند.
تمام این گفتگو را در کتاب گریز ناگزیر بخوانید ،اطلاعات دیگر در باره ی این کتاب ونحوه دسترسی به آن هم در انتهای همین مصاحبه نقل شده است
دسامبر ٢٠٠۶
لینک به مجله اینترنتی سینمای آزاد

بعدازظهر یک‌شنبه در جزیره گراند ژات

بعدازظهر یک‌شنبه در جزیره گراند ژات (به فرانسوی: Un dimanche après-midi à l’Île de la Grande Jatte) مشهورترین اثر نقاش فرانسوی ژرژ سورا (۱۸۵۹ – ۱۸۹۱ میلادی) است. این اثر که خلق آن حدوداً دو سال (بین سال‌های ۱۸۸۴ و ۱۸۸۶ میلادی) طول کشید، نقطه عطفی در امپرسیونیسم به حساب می‌آمد که سورای جوان را از پیشگامان سبک نقطه‌چینی (به انگلیسی: Pointillism) در پست امپرسیونیسم و خالق یکی از منحصر به فردترین آثار هنری قرن نوزدهم میلادی قرار داد.

جزیره گراند ژات که در فرانسوی به معنای دیس بزرگ است، در رودخانه سن در پاریس قرار گرفته‌است و در اواخر قرن نوزدهم میلادی، تفرجگاهی محبوب برای ساکنین پاریس به حساب می‌آمد. نقاش در این کار با پیروی از سبک استادانی چون کلود مونه و پیر آگوست رنوار در انتخاب محدوده و موضوعی معمولی برای نقاشی که نه شامل رویدادی تاریخی و نه سرشار از احساس باشد، همچنان در خط قرمزهای امپرسیونیسم حرکت می‌کند اما چیزی که این اثر را در زمره شاهکارهای هنری قرار داد، نقاش جوانی بود با یک تئوری علمی در نورشناسی و اثبات این که نقاشی به صورت نقطه نقطه، سطحی روشن‌تر از نقاشی با ضربات کلاسیک قلم مو به وجود می‌آورد.

سورا تنها ۲۶ سال داشت وقتی این اثر در هشتمین و آخرین نمایشگاه امپرسیونیست‌ها به نمایش گذاشته شد. ابعاد نجومی کار (تقریباً دو در سه متر)، تکنیک منحصر به فرد رنگ آمیزی و چیدمان موضوعی اثر، بلافاصله باعث به وجود آمدن شکاف در جامعه شکننده امپرسیونیست‌ها شد طوری که محققین سیر تکامل آثار هنری، ایجاد نئوامپرسیونیسم را با تاریخ آخرین نمایشگاه امپرسیونیسم و نمایش این اثر هم‌زمان می‌دانند. سورا تنها ۵ سال پس از خلق این اثر در سال ۱۸۹۱ میلادی از دنیا رفت.

این اثر هم‌اکنون در مؤسسه هنر شیکاگو نگهداری می‌شود.

جنگ جهانی بلا: نگاهی به ترسناک‌ترین ویروس‌های سینما



بیشتر مردم تا اتفاقی رخ ندهد باورش نمی‌کنند. این از روی حماقت یا ضعف نیست، ذات بشر چنین است.

«بیشتر مردم تا اتفاقی رخ ندهد باورش نمی‌کنند. این از روی حماقت یا ضعف نیست، ذات بشر چنین است.»

– یورگن وارمبران، جنگ جهانی زد (۲۰۱۳)
فیلم‌هایی که با محوریت شیوع ویروس ساخته می‌شوند گاهی ترسناک‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما شده‌اند. هر فیلم ترسناک خوش‌ساختی به یک نوع شخصیت شرور نیازمند است. چه این شخصیت یک هیولای وحشتناک باشد که می‌خواهد هدفش را نابود کند، چه روحی شیطانی باشد که بخواهد به شخصیت اول فیلم حمله کند. اما در بعضی از فیلم‌ها عنصر ترسناک شیوع ویروسی مرگبار است که در جامعه گسترش پیدا می‌کند.
فیلم‌هایی که بر این پایه ساخته شده‌اند به این علت که احتمال به حقیقت پیوستن‌شان وجود دارد ترسناک به نظر می‌رسند. هیولاها و ارواح موجوداتی‌اند که کمتر کسی به آن‌ها اعتقاد دارد، اما انکار احتمال شیوع یک ویروس مرگبار و تهدید شدن خطر زندگی انسان‌های روی زمین دشوار است.

به گزارش 30نما، در ادامه ۱۰ فیلم برتر سینما با موضوع ویروس‌های ترسناک معرفی می‌شوند.

۱۰. مجانین (The Crazies)

10

فیلم “مجانین” در سال ۲۰۱۰ عرضه شد و خود بازسازی فیلم دیگری بود به همین نام محصول ۱۹۷۳. داستان این فیلم در یک شهر خیالی در آیووا روی می‌دهد و ساکنین آن پس از مبتلا شدن به یک ویروس مرموز رفتاری عجیب و خشن از خود بروز می‌دهند. به دنبال این اتفاقات، ارتش روانه‌ی این شهر می‌شود تا ارتباطش با دنیای خارج را قطع کند. فیلم ماجرای چهار فرد را دنبال می‌کند که سعی دارند مخفیانه از شهر خارج شوند.

۹. تب کابین (Cabin Fever)

9

“تب کابین” در سال ۲۰۰۲ عرضه شد و اولین فیلم بلند “الی راث” در مقام کارگردان بود. راث پس از این فیلم ترسناک و کمدی، عناوین سینمایی ترسناک مختلفی از جمله “مسافرخانه” (Hostel)، “آخرین جن‌گیری” (The Last Exorcism) و “تق تق” (Knock Knock) را ساخت. این فیلم ماجرای گروهی از افراد را روایت می‌کند که برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به کلبه‌ای در جنگل سفر می‌کنند. اما آب آلوده موجب می‌شود که سفر آن‌ها تلخ و عذاب‌آور شود.

۸. پانتی‌پول (Pontypool)

8

فیلم “پانتی‌پول” به کارگردانی “تونی برگس” در سال ۲۰۰۸ منتشر شد و ویروس منحصر به فرد و جالبی را توصیف می‌کرد. داستان این فیلم تماماً در یک ایستگاه رادیویی روایت می‌شود و ماجرای یک دی‌جی و همکار و مهمانانش را دنبال می‌کند. وقتی یک زن به ایستگاه هجوم می‌آورد و مدام یک کلمه را به زبان می‌آورد، آن‌ها در مورد وضعیت دنیای بیرون مشکوک می‌شوند. دی‌جی متوجه می‌شود که کلمات معینی در زبان انگلیسی ویروسی عجیب را گسترش می‌دهند و مردم را به زامبی‌های بی‌مغز تبدیل می‌کند تا اینکه آنان ویروس را به فرد دیگری منتقل می‌کنند و به زندگی خود پایان می‌دهند. دی‌جی باید این کلمات را کشف و از آن اجتناب کند.

۷. شب می‌آید (It Comes At Night)

7

“شب می‌آید” به کارگردانی “تری ادوارد شالتس” در سال ۲۰۱۷ ساخته شد و داستانی پس از شروع یک ویروس مرگبار بازگو می‌کند. فیلم به جای اینکه شیوع ویروس و عواقت آن را نشان دهد، زمان وقوع حوادث را پس از گسترش ویروس قرار داده و بر روی دو خانواده تمرکز می‌کند که در میان تنها بازماندگان وجود دارند. در این دنیای پرخطر، خانواده‌ها باید در مورد اینکه به چه کسی باید اعتماد کرد و آن را به خانه راه داد احتیاط کنند. این فیلم اهمیت پناهگاه پس از انتشار ویروس در جامعه و نیز خطرات دیگری که به همراه می‌آورد را تشریح می‌کند.

۶. شیوع (Contagion)

6

“شیوع” ساخته‌ی “استین سودربرگ” در سال ۲۰۱۱ اکران شد. این فیلم پرستاره به علت رئالیستی بودنش رعب‌آورتر از آب درآمده. بسیاری از فیلم‌های دیگر در مورد شیوع ویروس معمولاً یا زامبی را به جان مردم می‌اندازند و یا ویروس‌هایی را توصیف می‌کنند که انسان‌ها را به موجودات هیولا-گونه تبدیل می‌کند. اما این فیلم به یک تریلر شباهت بیشتری دارد تا یک فیلم زامبی. این فیلم ۶۰ میلیون دلاری داستان زنی به نام “بث” را دنبال می‌کند که از یک سفر کاری به خانه بازمی‌گردد و احساس ناخوشی می‌کند. او ابتدا تصور می‌کند که با خوابیدن وضعیتش بهبود پیدا خواهد کرد اما وقتی به شکلی مبهم چند روز بعد از دنیا می‌رود، همسرش به دنبال کشف این معما می‌رود. با مبتلا شدن دیگر افراد به همین علائم، روشن می‌شود که اتفاقات بزرگ‌تری در حال وقوع است.

۵. ۲۸ روز بعد (28 Days Later)

5

فیلم “۲۸ روز بعد” ساخته‌ی “دنی بویل” در سال ۲۰۰۲ اکران شد. ماه‌ها پس از آنکه فعالان حقوق حیوانات یک شمپانزه را رها می‌کنند ویروسی مرگبار در سراسر دنیا شیوع پیدا می‌کند. داستان فیلم یک ماه پس از شیوع ویروس آغاز می‌شود پس از آنکه یک مرد از کما به هوش می‌آید و می‌بیند که شهری که در آن ساکن بوده به ویرانه تبدیل شده و افراد مبتلا به ویروس به هیولاهایی وحشتناک تبدیل شده‌اند. او در حالی که سعی می‌کند از مبتلایان دوری کند به افراد بازمانده برخورد می‌کند و باید در کنار آنان پناهگاهی برای خود دست و پا کنند.

۴. قرنطینه (Quarantine)

4

“قرنطینه” در سال ۲۰۰۸ عرضه شد و داستان یک خبرنگار و فیلمبردارش را روایت می‌کرد که سعی داشت در مورد آتش‌نشانانی که شبانه کار می‌کنند گزارش تهیه کند. آنچه که به نظر یک داستان امیدبخش در مورد افراد سخت‌کوش می‌رسید، وقتی که سر و صداهای مشکوکی در یک آپارتمان به آتش‌نشانی گزارش می‌شود، شکل روایتی دهشت‌ناک به خود می‌گیرد. وقتی آتش‌نشانان و گروه فیلمبرداری به محل حادثه می‌رسند منبع سر و صدا و فریادها را کشف می‌کنند: زنی پیر که به آنان حمله‌ور می‌شود.

۳. من افسانه‌ام (I Am Legend)

3

“من افسانه‌ام” با بازی “ویل اسمیت” فیلمی بود که در سال ۲۰۰۷ بر اساس رمانی به همین نام ساخته شد. در این فیلم اسمیت نقش “رابرت نویل” محقق سابق ارتش را ایفا کرده که در نیویورک پس از شیوع یک ویروس مرگبار ساکن است. مردم به دنبال گسترش ویروس از ترس تبدیل شدن به یک هیولای عجیب مجبور به تخلیه شهر شده‌اند. این ویروس وقتی خلق می‌شود که دانشمندان بر روی درمان سرطان تحقیق می‌کنند. در این فیلم نویل متوجه می‌شود که در مقابل ویروس مقاوم است و سعی دارد راه درمان آن را کشف کند.

۲. جنگ جهانی زد (World War Z)

2

“جنگ جهانی زد” به کارگردانی “مارک فورستر” و بازی “برد پیت” که در سال ۲۰۱۳ روی پرده رفت و از رمانی به همین نام اقتباس شده بود. در این فیلم پیت نقش مأمور سابق سازمان ملل را بازی می‌کند که مأموریت می‌یابد به سراسر دنیا سفر کند و از گسترش ویروسی مرموز که افراد را به زامبی تبدیل می‌کند جلوگیری کند. فیلم ترکیبی است از یک فیلم در ژانر اکشن و ژانر زامبی. شخصیت اول قصه باید منبع انتشار ویروس را یافته و پیش از آنکه سیاره‌ی زمین تمامی انسان‌ها را به زامبی‌هایی که سریع‌تر از همیشه حرکت می‌کنند تبدیل کند آن را از بین ببرد.

۱. مبتلا (Contracted)

1

فیلم “مبتلا” به کارگردانی “اریک اینگلند” برای اولین بار تابستان سال ۲۰۱۳ در جشنواره‌ی فیلم نیویورک اکران شد. این فیلم در مورد زنی است که در یک مهمانی مورد تجاوز قرار می‌گیرد و سپس رفتار و تغییرات فیزیکی عجیبی در او پدید می‌آید. فیلم از این جهت با سایر عناوین سینمایی با موضوع ویروس متفاوت است که ویروس آن لزوماً به شکل گسترده شیوع پیدا نمی‌کند و به سرعت گروه‌های کثیری را آلوده نمی‌سازد، با این حال همچنان ترسناک باقی می‌ماند. برای این فیلم در سال ۲۰۱۵ دنباله‌ای تحت عنوان “مبتلا: فاز دوم” (Contracted: Phase II) ساخته شد. این دنباله ماجرای یکی از شخصیت‌های قسمت اول را دنبال می‌کرد که در پی کشف درمان ویروس بود.

هفت فیلم با موضوع شیوع ویروس
 با دوستان‌تان به اشتراک بگذارید

از زمان شیوع طاعون در قرون‌وسطی، بیماری‌های واگیردار به یکی عوامل اصلی شر در داستان‌ها تبدیل شده‌اند. در قرن بیستم و با ظهور مهندسی ژنتیک و شیوع بیماری‌های ویروسی جدید مانند ایدز و ابولا، این ترس بیشتر هم شد؛ تا جایی که می‌توانیم نمود آن را در فیلم‌ها و سریال‌های بیشماری مشاهده کنیم. حال که شیوع ویروس کرونا به یک نگرانی جهانی تبدیل شده و به کشور ما هم راه پیدا کرده، تماشای فیلم هایی با موضوع شیوع ویروس های مرگبار جنبه و ابعاد دیگری هم پیدا کرده است. به همین مناسبت،  مروری داشته‌ایم بر چند نمونه مشهور و تاثیرگذار در سینما و تلویزیون که با رویکردهای متفاوت به سراغ این موضوع رفته‌اند؛ آثاری که تماشای دوباره آن‌ها در شرایط کنونی می‌تواند تجربه‌ای جالب و گاه حتی ترسناکی باشد!


«دیوانگان» یا «Crazies» محصول ۱۹۷۳

در فهرست فیلم هایی با موضوع شیوع ویروس و بیماری‌های خطرناک، یکی از قدیمی‌هاست؛ ساخته‌ جرج رومرو پدرخوانده‌ زامبی‌ها در سینما که مثل دیگر آثارش با وجود تولید ارزان و حتی فقیر، پر است از کنایه‌های سیاسی تندوتیز. داستان در شهر کوچکی در پنسیلوانیا اتفاق می‌افتد. بر اثر یک اشتباه، آب آشامیدنی شهر آلوده و ویروسی به نام تریکسی که قرار بوده یک سلاح بیولوژیک باشد در میان مردم اپیدمی می‌شود. هر کس که به ویروس آلوده شود، دچار جنون می‌شود و با از دست دادن کنترل اعصاب و روانش، دست به جنایت و خودکشی می‌زند. دولت سعی دارد هر طور شده جلوی درز خبر و گسترش ویروس به مناطق دیگر را بگیرد، حتی به قیمت نابودی شهر و تمام ساکنان آن. قهرمانان قصه مردمانی هستند که از یک‌سو با ماموران دولتی مواجه‌اند و از سوی دیگر با دیوانگان خطرناکی که به ویروس آلوده شده‌اند.
«دیوانگان» در زمان اکران شکست خورد اما مانند اکثر کارهای رومرو به‌مرورزمان محبوبیت بیشتری پیدا کرد و الان جایگاه یک فیلم کالت را دارد؛ تا جایی که در سال ۲۰۱۰ نسخه‌ جدیدی از آن را بازسازی کردند که فیلم نسبتا موفقی هم شد. 

فیلم با موضوع شیوع ویروس

«شیوع» یا «Outbreak» محصول ۱۹۹۴

در زمان خودش، فیلم به‌شدت موفق و پرفروشی بود و حتی نسخه‌ ویدیویی آن هم در ایران با استقبال مواجه شد. «شیوع» به‌صورت غیرمستقیم به فراگیر شدن ابولا، یکی از مرگبارترین ویروس‌های شناخته شده تا آن زمان و حتی امروز، در آفریقا و تلاش برای مهار آن اشاره می‌کرد و کتاب معروفی به نام «منطقه ممنوعه» الهام‌بخش آن بود. تصویری که فیلم ولفگانگ پیترسون از نقش نیروهای نظامی آمریکا در تهدیدهای بیولوژیکی و پشت پرده‌ شیوع بیماری‌های مرگباری چون ابولا به نمایش می‌گذاشت، در آن زمان جالب‌توجه بود اما حالا بعد از گذشت دو دهه، «شیوع» چیزی فراتر از یک فیلم استودیویی استاندارد به نظر نمی‌رسد.
از جمله نکات جذاب فیلم در تماشای دوباره، حضور بازیگران در آن زمان جوان و تازه‌واردی مثل کوین اسپیسی و پاتریک دمپسی در کنار ستارگان اصلی فیلم داستین هافمن، رنه روسو و مورگان فریمن است. 
هر وقت به دنبال فیلم های با موضوع شیوع ویروس ها و بیماری‌های مرگبار بودید، این یکی از اولین پیشنهادها خواهد بود. 

«۲۸ روز بعد» یا «Days Later 28» محصول ۲۰۰۲

شهر در اثر شیوع ویروس آلوده شده است و معدود بازمانده‌ها برای نجات از دست زامبی‌ها کار سختی دارند. این یک خط داستانی و فضای کلی در فیلم‌ها و سریال‌های ترسناک است؛ اما رویکرد فرمی متفاوت دنی بویل باعث شده تا «۲۸ روز بعد» نه‌تنها شبیه هیچ فیلم دیگری نباشد، بلکه بعد از بیست سال همچنان به‌عنوان یکی از بهترین نمونه‌های این‌گونه حساب شود. 
بویل که به دلیل فیلم‌های تجربی‌اش در دهه‌ نود مشهور شده بود، اولین فیلمنامه‌ الکس گارلند (که بعدها به چهره‌ای سرشناس در میان طرفداران ژانر علمی-تخیلی تبدیل شد و با «فراماشین» تحسین‌های فراوانی دریافت کرد) را با کمک آنتونی داد مانتل فیلمبردار آثار توماس وینتربرگ در جریان جنبش هنری مدرن دگما۹۵ جلوی دوربین برد. البته دوربین دیجیتال که آن زمان هنوز بافت تصاویرش به ویدیو نزدیک بود و کمتر در جریان اصلی سینما موردتوجه قرار می‌گرفت. 
در شرایطی که بریتانیا در اثر شیوع ویروس نابود شده است، شخصیت اصلی قصه با نقش‌آفرینی کیلین مورفی جوان تازه از کما بیدار می‌شود و پی می‌برد که بیست‌وهشت روز قبل دنیا زیرورو شده. همچنان تصویر فیلم در فصل‌های ابتدایی از لندن خالی از سکنه کم‌نظیر است؛ به‌هرحال همه فیلم‌های زامبی‌ای که قرار نیست شبیه «رزیدنت اویل» باشند!
موفقیت فیلم باعث شد که چندی بعد دنباله‌ آن هم با عنوان «۲۸ هفته بعد» ساخته شود که باز هم فیلم موفقی بود؛ ولی همان‌طور که تمام عوامل تغییر کرده بودند، رویکرد روایی و فرمی قسمت دوم هم کاملا متفاوت بود. 

بهترین فیلم های زامبی تاریخ سینما | از طلوع مردگان تا ۲۸ هفته بعد

فیلم با موضوع شیوع ویروس

«میزبان» یا «The Host» محصول ۲۰۰۶

احتمالا بعد از بردن چهار جایزه‌ اسکار، بونگ جون هو خوشحال‌ترین مرد این روزهای آسیاست. اما بیش از یک دهه قبل بود که موفقیت «خاطرات قتل» به او جسارت داد تا فیلمسازی را در ابعاد بزرگ‌تری دنبال کند و نتیجه‌اش تبدیل‌شدن «میزبان» به پرفروش‌ترین فیلم تاریخ کره‌ جنوبی تا آن زمان بود. گرچه فیلم درباره‌ ماجرای پیدا شدن یک هیولا در خیابان‌های سئول است، بخشی از قصه به قرنطینه‌ مردمی برمی‌گردد که با هیولا تماس نزدیک داشته‌اند، چون هیولا ناقل یک ویروس خطرناک هم تشخیص داده شده است. تصویر فیلم از فضای قرنطینه در سطح شهر و تلاش شخصیت‌های اصلی برای فرار و نجات دیگر اعضای خانواده، تکان‌دهنده است و شاید شبیهش را در کمتر اثر دیگری ببینید.
حالا که به سراغ کره‌ای‌ها رفته‌ایم، بد نیست که یادی کنیم از فیلم دیگری که بعدا رکورد فروش را در سینماهای این کشور شکست: «قطار بوسان». مثل خیلی از فیلم‌های ترسناک، اینجا هم ماجرا درباره‌ شیوع یک ویروس مرگبار و تبدیل‌شدن افراد آلوده به زامبی است، اما رویکرد کره‌ای‌ها، با وجود تولید ارزان‌تر، فرق می‌کند و برخورد مردم عادی و دولت با یک بیماری درمان‌ناپذیر در حال گسترش به‌شدت تاثیرگذار ازکاردرآمده و می‌توان تاثیر فرهنگی همسایگی با کشوری چون کره شمالی را در روند دراماتیک قصه دید.

«فرزندان بشر» یا «Children of Men» محصول ۲۰۰۶

شهرت فیلم در میان علاقه‌مندان سینما بیشتر بابت دستاوردهای فنی آلفونسو کوآورون و امانوئل لوبسکی (فیلمبردار) در خلق صحنه‌های اعجاب‌انگیز است اما کسی اتمسفر فیلم را به این سادگی‌ها از یاد نخواهد برد. برخلاف اکثر فیلم های مربوط به شیوع ویروس و بیماری‌های واگیردار، اینجا قصه درباره اپیدمی یا تلاش برای مهار بیماری نیست و در آینده نزدیک توصیف‌شده در فیلم، نسل بشر قدرت تولید مثل را به دلیل شیوع یک بیماری مرموز در سال‌های گذشته از دست داده است. «فرزندان بشر»، قصه‌اش را سال‌ها پس از وقوع فاجعه اصلی روایت می‌کند و با آن که به جای وحشت زیستی در اصل به دنبال نمایشی از بحران معنویت در تمدن مدرن است، تصویری حیرت‌انگیز را از دنیایی نشان می‌دهد که تمام ارکان تمدن در آن کارایی خود را زیر سایه وحشت و ناامیدی از دست داده و مردم هم به بقا در چنین شرایطی راضی شده‌اند.
ربطی به فیلم ندارد اما شخصیت منفی رمان «دوزخ» اثر دن براون (که سال‌ها بعد نوشته شد)، هم با نقشه‌ای مشابه سعی دارد تا در مناطق پرجمعیت استانبول با انتشار ویروسی که حاصل مهندسی ژنتیک است، توان تولیدمثل در نسل بشر را کاهش دهد؛ به‌منظور جلوگیری از افزایش جمعیت زمین و نجات آیندگان. ایده‌ای که در اقتباس سینمایی ناموفق از رمان تغییر پیدا کرده است.

فیلم با موضوع شیوع ویروس

«شیوع» یا «Contagion» محصول ۲۰۱۱

این روزها همه این فیلم استیون سودربرگ را با حیرت تماشا می‌کنند و با دیدن رویکرد پیشگویانه‌ آن نسبت به شیوع ویروس جدید و بحران جهانی «کرونا»، می‌گویند که نکند توطئه‌ای در کار باشد؟ در مورد تئوری توطئه که نمی‌شود نظر داد؛ اما درباره‌ فیلم چرا.
سودربرگ زمانی فیلم را ساخت که دنیا پس از بحران یازده سپتامبر تحمل یک بحران بین‌المللی دیگر را نداشت و شیوع دو بیماری سارس و آنفولانزای خوکی و تلفات قابل‌توجه، نگرانی‌های گسترده‌ای را پیرامون یک اپیدمی مرگبار ایجاد کرده بود. سودربرگ در نظر داشت که بر اساس همین ترس عمومی یک تریلر نفس‌گیر بسازد اما نه به شیوه‌های معمول هالیوودی که نتیجه‌اش یک فیلم پرزرق‌وبرق باشد. برای همین، به همراه همکار فیلمنامه‌نویس‌اش اسکات زی. برنز تحقیق دقیق و جزیی‌نگرانه‌ای را پیرامون بیماری‌های ویروسی، چگونگی شیوع و مقابله با آن‌ها انجام دادند و سعی کردند که یک سناریوی فاجعه بر اثر آلودگی با یک ویروس کشنده را به طرزی واقع‌گرایانه و مبتنی بر ارائه‌ اطلاعات جانبی به تماشاگر روایت کنند. برای همین، حالا که بعد از ده سال فیلم را می‌بینید، میزان دقت و پیش‌بینی «شیوع» از یک بحران بیولوژیک غافلگیرکننده است.
مانند تمام کارهای سودربرگ، حضور پرشمار ستاره‌ها مانند مت دیمون، ماریون کوتیار، کیت وینسلت و… باعث شده تا تماشای فیلم برای عموم مخاطبان هم جذاب‌تر باشد. 

«منطقه ممنوعه» یا «Hot Zone» محصول ۲۰۱۹

مینی‌سریالی که نشنال جئوگرافیک بهار گذشته با اقتباس دقیق و مستقیم از همان کتاب غیرداستانی ریچارد پرستون درباره شیوع ابولا منتشر کرد؛ رمانی که پیش‌تر الهام‌بخش سازندگان «شیوع» در سال ۱۹۹۴ شده بود. نکته اینجاست که همزمان با ساخت آن فیلم قرار بود که در اوایل دهه نود یک اقتباس سینمایی هم از کتاب پرفروش «منطقه ممنوعه» ساخته شود، این اتفاق نیفتاد تا سال ۲۰۱۸ که نسخه‌ تلویزیونی آن با حضور نام‌هایی چون ریدلی اسکات و جیمز وی. هارت (فیلمنامه‌نویس باسابقه‌ هالیوودی) در دستور کار قرار گرفت.
قصه در سال ۱۹۸۹ اتفاق می‌افتد، زمانی که بر اثر یک تصادف در آزمایشگاه مرکز کنترل بیماری‌ها، خطر انتشار و شیوع ویروس مرگبار ابولا در خاک آمریکا به وجود می‌آید و زمان محدودی برای جلوگیری از یک فاجعه‌ مرگبار باقی مانده است. این مینی‌سریال شش‌قسمتی با وجود سروشکل تا حدودی قدیمی‌اش، به دلیل روایت واقع‌گرایانه از چگونگی وقوع یک فاجعه‌ زیستی، با استقبال از سوی منتقدان و بینندگان مواجه شد و اگر فاصله زمان پخش آن از پدیده‌ای چون «چرنوبیل» بیشتر بود، مسلما شانس بیشتری برای دیده شدن پیدا می‌کرد.


Health that is real wealth and not pieces of gold and silver.

General fitness training works towards broad goals of overall health and well-being, rather than narrow goals of sport competition, larger muscles or concerns over appearance. General fitness training works towards broad goals of overall health and well-being, rather than narrow goals of sport competition, larger muscles or concerns over appearance

چرا سوگواری برای کشته‌شدگان یک حق است؟

از اعدام‌های دهه شصت تا کشته‌شدگان آبان ۹۸، همیشه مسئله سوگواری در رابطه با این فجایع مطرح بوده است چرا که غالبا حکومت از خانواده‌های کشته‌شدگان خواسته است که سکوت کنند و مراسم سوگواری برگذار نکنند.









روزنامه‌نگار

از اعدام‌های دهه شصت تا کشته‌شدگان آبان ۹۸، همیشه مسئله سوگواری در رابطه با این فجایع مطرح بوده است چرا که غالبا حکومت از خانواده‌های کشته‌شدگان خواسته است که سکوت کنند و مراسم سوگواری برگذار نکنند. ماهرخ غلامحسین‌پور، روزنامه‌نگار، برای صفحه ناظران در این باره یاداشتی نوشته است.
ایرانحق نشر عکسGETTY IMAGES
Image captionبسیاری از خانوادگان اعدامی‌های دهه شصت هنوز از محل دفن آنها خبر ندارند
“به خاکسپاری بی‌گریه، بی‌مویه و در سکوت” شرط تحویل کالبد کشته شدگان ناآرامی‌های اخیر ایران بوده است این درحالیست که سوگواری از حقوق اولیه بشر است. حق تعزیت و مرثیه‌خوانی چیزی شبیه به تایید و پذیرش فقدان فرد کشته‌شده است. در این میان لازمه عبور از مرحله انکار، تجسد مرگ است با سوگواری و جسد.
سوگواری همان ابزار لازم و ضروری برای بازگشت زندگان به روزمرگی و روزگار حال است و اگر آن ابزار را از بازمانده بگیری، او تا قیامت در گذشته درجا می‌زند و پناه می‌برد به مردگانی که روزگاری حضورشان بهانه ایی برای شادی بود.
منع سوگواری برای قدرت مطلق، به معنای انکار واقعه و سرکوب است و سوگواری کردن، نشانه به رسمیت شناختن اعتراض در برابر اقتداری است که نباید هرگز جرات انتقاد به آن مهیا می‌شد. تنها راهی که باقی می‌ماند معدوم کردن یا انکار جسدی است که بخشی از تاریخ را روایت می‌کند. آن “دیگری” که “از ما نیست” و جرات مقابله یافته، یک تکه از تاریخ اعتراض است که باید نادیده گرفته شود.

حذف سیستماتیک مخالفان با نادیده گرفتن کالبدهای به جا مانده

“سوگواری” نه از حقوق اعطایی، مزیتی یا ارفاقی که جزو نخستین حقوق اولیه بشر است. همه زندگان عالم می‌بایست از حق مشایعت عزیز از دست رفته، تا پس پشت دروازه نیستی برخوردار باشند و از انزوای فقدان یک تکه از زندگی‌شان برهند، روح را ببرند آن سوی مرزهای آشوب و پریشان احوالی و مرگ را باور کنند تا بازنده اندوهی به نام مرگ نباشند.
اما خواست مستبدان چیز دیگری است. تاریخ شواهد زیادی برای حذف گروهی مردگان دارد. در تمامی دست اندازهای تلخ تاریخ که مستبدان گره بر گلوی مخالفان تنگ کرده‌‌اند، چندین نقطه مشترک وجود دارد که مهم‌ترینشان شیوه برخورد با کالبد مخالفان و نحوه به خاکسپاری اجساد آنهاست.
ایرانحق نشر عکسGETTY IMAGES
Image captionتاتی آلمدیا، فعال حقوق بشر و مادر یکی از مفقودشدگان در دوره دیکتاتوری آرژانتین
دیکتاتورها از اجساد مخالفانشان واهمه دارند. آنها را در گورهای بی‌نام و نشان و دیر و دور و بدون سنگ قبر یا به شکل دسته جمعی و بدون برگزاری مراسم آیینی، یا با تاکید بر بی‌خبری و سکوت به خاک می‌سپارند.
خیل عظیم مفقودشدگان روزگار پینوشه که کالبدشان هرگز پیدا نشد، مفقودین در زمان دیکتاتوری نظامی در برزیل، گورهای دسته جمعی و دهشتناک آلمان نازی، گورهای گمنام و عمومی مسلمانان بوسنیایی، رویدادهای تلخ رواندا و آنچه بر سرنوشت مخالفان اندونزیایی گذشت یا همه آنچه در مورد مفقودالاثرها در اسپانیای زمان فرانکو رخ داد تا گورهای جمعی و گمنام دهه شصت در ایران.
بعد از کودتای ۲۰۱۶ ترکیه و پس از اینکه تحرک اعتراضی بخشی از نیروهای مسلح بر علیه “اردوغان” در نطفه خفه شد، دولت حاکم، دستور راه اندازی “قبرستان ویژه خیانتکاران به وطن” را داد. این اقدام جدیدترین ابتکار عمل برای تحقیر و بی‌حرمتی کالبد مخالفان یک سیستم سیاسی به شمار نمی‌آمد، چون پیش از اینها در ایران بدیل آن با الفاظی چون “لعنت آباد” یا “نفرین آباد” دیده شده بود.
ایرانحق نشر عکسGETTY IMAGES
Image captionمادران میدان “پلازا دو مایا”، آرژانتین. اقدامات مادران مفقودشدگان برای دیگر کشورها الهام‌بخش شد
هنوز هم جز پنجاه کالبد، سرنوشت اجساد سی هزار تن از مخالفان” خورخه رافایل” دیکتاتور آرژانتین بین سال‌های ۱۹۷6 تا ۱۹۸۳ ناروشن است. سالهای سال مادران میدان “پلازا دومایو” تلاش کردند بر نقاط تاریک گمشدن فرزندانشان نور آگاهی بیفکنند. با اینکه سالهای بعد شواهدی مبنی بر وجود گورهای دسته جمعی پیدا شد که گاهی تا ۱۳ هزار نفر هم تخمین زده می‌شد اما هرگز نقاط تاریک ماجرا به روشنایی کامل نرسید.
در دوران زمامداری “آگوستو پینوشه”، دیکتاتور مشهور شیلی و در یک بازه زمانی بیست سالهٔ مابین دهه هفتاد تا دهه نود میلادی، جسد غالب مخالفان گمشده در حالی پیدا می‌شد که برهنه شده و غالبا مورد تجاوز قرار گرفته بودند، اندام‌هایشان تکه تکه شده، سوزانده شده یا در حاشیه شهرها پراکنده شده بود.
نمونه بارز آنچه در تاریخ بر کالبد مخالفان رفته و تا سال‌های سال ناروشن و مبهم باقی مانده است، روایت حل کردن کالبد “پاتریس لومومبا”، رهبر استقلال طلب کنگو از استعمار بلژیک در یک حوضچه اسید است.
ایرانحق نشر عکسGETTY IMAGES
Image captionدر دوره پینوشه شماری زیادی از مخالفان ناپدید شدند

معدوم شدگانی که زنده ماندند

این روزها به مدد شبکه‌های اجتماعی، خاکسپاری جمعی کشته‌شدگان برای حکومت هزینه‌بر خواهد بود و تنها راه باقی مانده، تحویل اجساد معترضان است به شرط اکید خاکسپاری در سکوت، بی‌سوگواری، بی‌زاری…
اما در گذشته در به روال دیگری می‌چرخیده است. همه ما در مورد تخریب آرامگاه رضاشاه توسط خلخالی شنیده و خوانده‌ایم. پیکرآیت‌الله محمد کاظم شریعتمداری، مرجع تقلیدی که هرگز آبش با آیت‌الله خمینی در یک جوی همکاسه نشد، شبانه و بی‌حضور عزیزانش بغل به بغل آبریزگاه قبرستان ابوحسین قم، بی‌ادای احترامی دفن شد و حتی برادر موسی صدر را به جرم نماز گذاردن یواشکی و شبانه بر پیکر این فقیه به زندان انداختند.
تا کنون اسناد و مدارک بیش از ۱۲۰ گور دسته جمعی که کالبد مخالفان حکومت فعلی را در خود جای داده، توسط سازمان‌های حقوق بشری شماره شده است. کالبدهایی که شاید واهمه آنکه محل دفنشان میعادگاه مخالفان و محل قرار و دیدار معترضان باشد، اجازه به خاکسپاری آیینی و سوگواری نیافتند.
ایرانحق نشر عکسSOCIAL MEDIA
Image captionخاوران
مرگ آنها با واژه “معدوم” رسمیت می‌یافت. معدوم در لغت نامه معین به معنای “نیست و نابود شده”، “آنچه موجود نیست”، “خلاف موجود” و “چیزی که هیچ است” تعریف و تشریح شده است. به این معنا که آنچه از سر راه برداشته شده، به هیچ نمی‌ارزیده و اصلا اعتبار دیده شدن نداشته.
در تریبون‌های رسمی و روزنامه‌های دولتی، آنها مردگانی بی‌نام و نشانه‌اند. شما در هیچ رسانه رسمی و داخلی، در بیانیه هیچ حزبی و در هیچ متنی که شائبه وابستگی به حکومت داشته باشد، در مورد چگونگی مرگشان یا محل دفنشان نمی‌خوانید. کسی در این باب نمی‌نویسد.
پیکر اعدام شدگان سیاسی هنوز هم با این واهمه که محل به خاکسپاریشان بهانه‌ایی برای گردآمدن مخالفان باشد، با همان روش تمام این سالها و به شکل مخفیانه به خاک سپرده می‌شوند.
آنها مانع برگزاری مراسم بزرگداشت مخالفانشان می‌شوند. در این مورد می‌توان از بازمانده “فروها” سوال کرد که تمام این سالها چه خون به جگر دارد تا بتواند یاد و خاطره مادر و پدرش را زنده نگه دارد.
حسرت گوری برای آرمیدن، در جایی که روزگاری اسمش وطن بود
همه ماجرا به دفن بی‌صدا و بی‌مراسم در گورهای دسته جمعی ختم نمی‌شود. گاهی بخشی از ماجرا به حسرتی چسبناک و کشنده برمی‌گردد، حسرت یک تکه از خاک وطن برای آرمیدن ابدی.
واهمه “آنچه بر سر جسد ما می‌رود” دغدغه مدام غالب بیرون ماندگان از مرزها، خودتبعیدی‌ها و تحت تعقیب‌ها هست. روشنفکران و منتقدانی که از سوی قدرت‌های حاکم به تبعید اجباری روی آورده‌‌اند درباره چگونگی آنچه بعد از مرگ، بر کالبدشان حادث خواهد شد، همواره کنجکاو و نگرانند.

اقلیت‌ها و رنج همواره بی‌حرمتی به مردگان

چندی پیش رسانه‌های بیرون از ایران از نبش قبر یک بانوی سالمند بهایی در گیلاوند دماوند خبر دادند. گور “شمسی اقدسی” بعد از مرگ، شکافته شده و جسد او به بیابان‌های اطراف منتقل شده بود.
پیش از این اتفاق از سوی نیروهای امنیتی به خانواده افراد بهایی تذکر داده شده بود که حق خاکسپاری مردگانشان را در گورستان عادی شهر ندارند. این در حالی است که مطابق باورهای بهاییان، آنها نباید مردگانشان را از محل مرگ و در مسافت‌های طولانی جا به جا و دفن کنند.
پیکر بسیاری از باورمندان بهایی هرگز پیدا نشدند یک عده از درون قبرها بیرون کشیده شده یا در بیابان رها می‌شدند. گاهی جسد مردگان بهایی تا ماههای متوالی در سردخانه‌ها باقی می‌ماند چون اجازه دفن آنان در قبرستان‌های عادی داده نمی‌شد.
محسن کدیور، اسلام‌شناس مقیم آمریکا، در وب سایت رسمی‌‌اش در مورد قبح هتک حرمت اهل قبور نوشته است: “اگر کسی با افکار یا اعمال مرده‌‌ای مخالف است می‌تواند او را عمیقا نقد کند اما شرعا مجاز نیست جنازه او را از قبر بیرون بکشد، مثله کند یا به آتش بکشد، به آن بی‌احترامی نماید، یا قبر مخالف خود را تخریب کند یا به قبر او بی‌احترامی کند. کلیه حقوقی که در فقه سنتی برای مرده مسلمان در نظر گرفته شده، متعلق به تمام مرده‌هاست. همچنانی که حرمت غیبت، تهمت، دروغ و بهتان اختصاصی به مؤمنین ندارد و ارتکاب آن در حق هر انسانی حرام است، هتک حرمت قبر هر مرده‌‌ای ولو نامسلمان و فاسق قبیح و خلاف شرع است.”
بر اساس ماده ۷۲۲ قانون مجازات اسلامی اگر کسی کالبد فرد مرده‌ایی را مثله کند ملزم به پرداخت دیه می‌شود. همچنین ماده ۶۳۴ قانون مجازات اسلامی می‌گوید نبش قبر مردگان جرم است و مجازاتی از سه ماه تا یکسال حبس را شامل می‌شود.
حقوقدانان می‌گویند منظور نظر ماده ۶۳۴ در واقع شکافتن قبر به شکلی است که بخش‌هایی از جسد از بیرون قابل رویت باشد و الزاما به این معنا نیست که جسد را از درون آن بیرون کشانده باشند.

تاریخ و حرمت به مردگان

بنا بر روایت‌های تاریخی و مذهبی حتی قابیل که از سوی پروردگار مورد غضب و نفرین قرار گرفته، وقتی برادرش را کشته و درمانده بوده که با کالبدش چه کند، مورد عنایت خدا قرار گرفته تا حرمت کالبد برادرش را فراموش نکند. خداوند کلاغی را برای هدایت او می‌فرستد تا به او بیاموزاند که چگونه سوگواری کند و چطور برادرش را به خاک بسپارد.
در قوانین ایران هم گرچه برای هتک حرمت به جسد، مثله کردن جسد، نبش قبر بدون مجوز و سایر بی‌حرمتی‌ها به کالبد انسان مجازات‌های بازدارنده در نظر گرفته شده اما در این مورد این خود سیستم حاکم است که کالبد مخالفانش را برنمی‌تابد.
ایرانحق نشر عکسGETTY IMAGES
Image captionخانواده‌های اعدامی‌ها و مفقودشدگان در ایران سال‌هاست که پیگیر محل دفن عزیزانشان هستند

خاوران، نماد مردگان بی‌سوگواری

حسرت “سوگواری” همیشه با خاندان خاورانی‌هاست. آنجا محل آرمیدن آدم‌هایی است که نه نامشان به روشنی مشخص است نه تعدادشان. هیچ کس قادر به بررسی واقعیت ماجرا نبوده. در تمامی ساعت‌های روز آنجا توسط نیروهای امنیتی کنترل می‌شده، هنوز هم بسیاری مردگان بی‌سوگوار آنجا سنگ قبرندارند.
آن “دیگری”ها بی‌کفن و دفن و شستشو و هر آنچه که مرسوم است، با بی‌دقتی و بی‌حرمتی در لایه نازکی از خاک پنهان شده‌‌اند، چنانچه همان روزهای نخست با کنار زدن اندکی خاک، هر بار پا یا سر یک کشته هویدا می‌شده است.
سوگواری در آن سالها مطلقا معنایی نداشت. حق گریه و زاری و ناله و نفرین رسمیت نداشت. اساسا ذکر نام فرد اعدامی که زیستش همانند یک “مفقود شده قهری” به پایان رسیده بود مجاز نبود. تعداد کمی از خانواده‌های خوش اقبال گمشدگان سالهای دهه شصت، نسبت به محل دفن فرزندانشان در گوشه یا حاشیه گورستان‌های دور آگاه بوده‌‌اند و محل‌های تقریبی خاکسپاری آنها بارها توسط بولدوزرها زیر و تخریب شده یا حتی زیر هزاران تن آسفالت و سیمان جاده و اتوبان قرار گرفت.
ایرانحق نشر عکسHRANA
Image captionیک گور دست جمعی در سه کیلومتری گورستان بهشت آباد اهواز
سال گذشته بنا به گزارش‌هایی وجود چند گور دسته جمعی حوالی پادگان بیست و هشت روح الله اهواز که به پادگان شهید درویش ناجا مشهور است و حوالی پلیس راه اهواز به نام باسکول قرار دارد، به یک فعال حقوق بشر اطلاع داده شد.

پیش از آن هم گور ناوا در بندر ماهشهر، حوالی گورستان قدیمی، توسط محلی‌ها شناسایی شد. همچنین یک گور دسته جمعی در منطقه پادادشهر اهواز، فاز دو، تقاطع بلوار بنکدار این اواخر از پرده بیرون افتاد. آنها در حال تعریض خیابان بودند و به طور اتفاقی با گور اعدامی‌ها مواجه شدند. کارگرهای حاضر با دریافت یک دستور سریع تلفنی روی هر آنچه بالا آمده بود را آسفالت و بتون ریختند و عملیات تعریض خیابان را ادامه داند. حالا ماشین‌های عبوری از فراز اجساد مدفون شده می‌روند و می‌آیند و مردگان بی‌سوگوار در آنجا خفته‌اند.

بهرام بیضایی خطاب به کانون کارگردانان: با هیچ مراسمی به نام من سرپوشی بر واقعیت پیش چشم‌هایمان نکنید.

 همزمانى با چهلم قربانيان وقايع باورنكردنى اخير جايى براى سياه‌تر شدن در آن نمانده است. آن را با هيچ مراسمى به نام من سرپوشى بر واقعیت پيش چشم‌های‌مان نكنيد.


بهرام بیضایی، کارگردان مطرح سینمای ایران در یادداشتی کوتاه گفته است: «تولد اتفاقی من در پنجم دى، سال‌ها پيش با مرگ اكبر رادى نمايشنامه‌نويس سياه شد و سپس با فاجعه قربانيان زلزله بم سياه‌تر، و در همزمانى با چهلم قربانيان وقايع باورنكردنى اخير جايى براى سياه‌تر شدن در آن نمانده است. آن را با هيچ مراسمى به نام من سرپوشى بر واقعیت پيش چشم‌های‌مان نكنيد.»

جسورترین مستند ساز ایران

مدت زمان زیادی از وقایع آبان‌ماه نگذشته است. دوربین‌های ما مستندسازان خاموش بود و موبایل‌های جوانان این مرز و بوم روشن. ثبت حقیقت به حضور و دریافت جایزه نیست، به جسارتِ بودن است در تنگناهای اجتماعی. کاری که مردم به سرانجام رسانیدند و ما نظاره‌گر.


محسن استادعلی، مستندساز ایرانی که در جشنواره فیلم‌های مستند ‘سینما حقیقت’ جایزه بهترین فیلم مستند را برای فیلم خسوف دریافت کرد، در پیامی جایزه خود را به پویا بختیاری یکی از کشته‌شدگان اعتراضات آبان‌ماه و همه دوربین های تا ابد روشن اهدا کرد.
در پیامی که از طرف او خوانده شد آمده: “مدت زمان زیادی از وقایع آبان‌ماه نگذشته است. دوربین‌های ما مستندسازان خاموش بود و موبایل‌های جوانان این مرز و بوم روشن. ثبت حقیقت به حضور و دریافت جایزه نیست، به جسارتِ بودن است در تنگناهای اجتماعی. کاری که مردم به سرانجام رسانیدند و ما نظاره‌گر. این جایزه تقدیم می‌شود به روح بلندِ جسورترین دوربین و مستندساز این سرزمین، پویا بختیاری و همه دوربین‌های تا ابد روشن.”
پویا بختیاری، ۲۷ ساله روز شنبه ۲۵ آبان در جریان اعتراض‌ها در مهرشهر کرج با اصابت گلوله به سرش کشته شد.

فروغ فرخزاد در میان بهترین سینماگران زن تاریخ


فیلم «خانه سیاه است»، مستند شاعرانه فروغ فرخزاد که در سال ۱۳۴۲ در یک جذامخانه ساخته شده، در این نظرسنجی رتبه بیست و پنجم را از آن خود کرده است. 
















بخش فرهنگی شبکه بریتانیایی بی‌بی‌سی امسال هم از منتقدان جهانی خواسته تا بهترین‌های خود را در یک زمینه مشخص انتخاب کنند؛ این بار بهترین فیلم‌هایی که توسط سینماگران زن ساخته شده‌اند. 
فیلم «خانه سیاه است»، مستند شاعرانه فروغ فرخزاد که در سال ۱۳۴۲ در یک جذامخانه ساخته شده، در این نظرسنجی رتبه بیست و پنجم را از آن خود کرده است. 
جاناتان روزنبام، منتقد شناخته‌شده، این فیلم را در ردیف اول انتخاب خود قرار داده و به این ترتیب به گمان این منتقد، «خانه سیاه است»، بهترین فیلمی است که تاکنون توسط یک فیلمساز زن در تمام طول تاریخ سینما ساخته شده است. 
«سیب» ساخته سمیرا مخملباف رتبه هفتاد و هشتم و «دختری در شب تنها به خانه می‌رود» ساخته آنا لیلی امیرپور در آمریکا، رتبه هشتاد و یکم را کسب کرده‌اند. 
دو تن از شناخته شده‌ترین فیلمسازان زن ایرانی، شیرین نشاط و مرجان ساتراپی هم احتمالاً می‌توانستند فیلمی در میان صد فیلم برگزیده داشته باشند، اما بی‌بی‌سی از پذیرش فیلم‌هایی که نام یک کارگردان مرد هم در کنار یک فیلمساز زن به عنوان همکار کارگردان آمده خودداری کرده و بدین ترتیب «زنان بدون مردان» و «پرسپولیس» از این نظرخواهی دور مانده‌اند. 
خانه سیاه است
فیلم‌های دیگری هم از سینمای ایران در انتخاب تعدادی انگشت‌شمار از شرکت‌کنندگان در این نظر سنجی دیده می‌شود؛ از جمله «تخته سیاه» (سمیرا مخملباف) و «روسری آبی» (رخشان بنی اعتماد). 
بی‌بی‌سی در مقدمه می‌نویسد که در نظرسنجی پیشین، از میان صد فیلم برتر غیر انگلیسی زبان در تاریخ سینما تنها چهار فیلم از آن سینماگران زن بوده است. این بار اما با پرداختن مستقیم به سینماگران زن، سعی دارند به کنکاشی تازه در جایگاه زنان در سینما بپردازند.
سیصد و شصت و هشت متخصص سینما، از منتقد فیلم تا روزنامه‌نگار، برنامه ریز جشنواره تا مدرس سینما، از هشتاد و چهار کشور جهان در این نظرسنجی شرکت کرده‌اند. 
در نهایت فیلم «پیانو» ساخته تحسین شده جین کمپیون(محصول ۱۹۹۳)، به عنوان فیلم برگزیده انتخاب شده؛ تنها فیلمی از یک سینماگر زن که تاکنون نخل طلای جشنواره کن را تصاحب کرده است. فیلمی کماکان دیدنی با شخصیتی که قادر به تکلم نیست و فضا را برای یک بیان تصویری فوق‌العاده آماده می‌کند. ده درصد از شرکت کنندگان این فیلم را در میان ده فیلم برگزیده خود قرار داده‌اند. 


جین کمپیون

همان طور که می‌شد حدس زد، آنیس واردا، فیلمساز فرانسوی که به تازگی درگذشت، با شش فیلم در میان صد فیلم، محبوب‌ترین فیلمساز زن تاریخ سینماست. مهمترین ساخته او، «کلئو از پنج تا هفت» (۱۹۶۲)، در رتبه دوم بهترین‌ها خودنمایی می‌کند. 
کاترین بیگلو، کلر دونی، لین رامسی و سوفیا کوپولا دیگر فیلمسازانی هستند که بیشترین فیلم در میان صد فیلم برگزیده را به خود اختصاص داده‌اند.
نکته جالب این که بسیاری از فیلم‌های منتخب در دهه‌های اخیر ساخته شده‌اند و فیلم رتبه سی و نهم، «تکچهره زنی در آتش» (سلین سیاما) محصول ۲۰۱۹، جدیدترین فیلمی است که در بین صد فیلم برگزیده دیده می‌شود؛ فیلمی که پس از نمایش در جشنواره کن امسال، هنوز در بسیاری از کشورها اکران نشده است. 
«تونی اردمن» ساخته درخشان مارن آده (۲۰۱۶)، جدیدترین فیلمی است که به میان ده فیلم برتر راه یافته؛ یک کمدی درخشان درباره مفهوم خانواده. 
برادران واچوفسکی که تغییر جنسیت داده‌اند و به عنوان لانا و لیلی واچوفسکی شناخته می‌شوند، در این نظرسنجی به عنوان فیلمساز زن پذیرفته شده‌اند و فیلم دیدنی آنها، «ماتریکس» (۱۹۹۹)، رتبه سی و پنجم را کسب کرده، در حالی که آنها به هنگام ساخت این فیلم به عنوان فیلمساز مرد شناخته می‌شدند. 
نگارنده این سطور، تنها ایرانی حاضر در این نظرسنجی است، با این ده فیلم: عروج (لاریسا شپیتکو)،صدف و مرد روحانی(ژرمن دولاک)، المپیا (لنی ریفنشتال)، کلئو از پنج تا هفت (آنیس واردا)، پیانو (جین کمپیون)، تونی اردمن (مارن آده)، خانه سیاه است (فروغ فرخزاد)، درباره جسم و روح (ایلدیکو انیدی)، خوشحال مثل لازارو (آلیس رورواچر) و نگهبان شب (لیلینا کاوانی).

16x9 Image

محمد عبدی | رادیو فردا

نویسنده و منتقد فیلم است.