این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار میآورند که هرگز نتوانیم فعلهای یکرو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمیدهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد میدهند که معنی آن، راضی نیستم، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. ولی اگر تسلیم این زبان باشیم دیگر هیچیم. بنابراین به تو توصیه میکنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بیهیچ و سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.
دریافت کتاب: | شب یک، شب دو، بهمن فرسی |
| حرفهای با خودم میان راه || بهمن۱۳۴۶ – مجله نگین – شماره ۳۳ |
تلخم( تو فکر میکنی مثل همیشه) و گرفتهام. نه جدایی من از یک خاک معلوم. نه جدایی من از تو. و نه جدا و گره خورده. و پر از یاس. غم سنگین سمجی تمام ذهنم و حتی حس میکنم خون و استخوانم را اشغال کرده است. و عمیقا نمیدانم چه غمی. اما حس میکنم؛ غم جدایی. غم دوری. نه جدایی من از یک خاک معلوم.نه جدایی من از تو. و نه جدایی تن از تن. جدایی انسان از انسان. دوری انسان از خودش. دوری دو انسان که در پشت میز کافهیی نشستهاند و فقط بهاندازهی دو فنجان قهوه و یک زیرسیگاری از هم فاصله دارند. دوری دو انسان که دست در بازوی هم کردهاند و از پیادهرو میگذرند. و دوری من و تو با همهی یادهای تپندهی نزدیک. و بازهم با این همه نمیدانم چه غمی. غم یک غبن. غبنی چاره ناپذیر. غم خطا کاری ذهنی. غم خطازدگی.
تصورات ما دربارهی دنیای خارج از چارچوب بومی خودمان غالباً خطاست. خطا بوده است. از این بابت احمقها و رندان، کوردلان یا سیاستگران، زیرکانه و مکارانه ما را به “کلیبافی” مبتلا کردهاند. غرب! غرب! غرب! و با این تکرار ما را به ذهنیتی علیل و تنگنظرانه دچار کردهاند. هر چه دید کلی خطاست. ما خیال کردهایم «غرب» یعنی آمریکا. و این طور نیست. و خیال کردهایم «آمریکا» یعنی همان غرب دمدار و سمدار و سیاه و سفید و ابلق که در ذهن خود ساخته و پرداخته داریم. و تصور وجود موجودیتی بسیار همانند خودمان را در ورای این کلمه هرگز بهخاطر راه ندادهایم. و چنین نیست. تمام یادداشتها، سفرنامهها، گزارشها، خبرها تمام حرفهای خصوصی و عمومی دربارهی این غرب یکسره برای فریب من و تو بوده است. فریب آگاهانه و فریب جاهلانه. فریب که بترسیم. که پس بزنیم و درمانده شویم. دیگر هرگز باور نکن که «غرب» یعنی «آمریکا». غرب، غرب است. آمریکا هم آمریکاست. و تازه آمریکا را هم به ما بد شناساندهاند هم خودیها آن را بد شناساندهاند، و هم خود آمریکاییها. موجودات آمریکایی ایران را هم، اصلاً روا نیست، که بهحکم روش استدلال بومی خودمان «مشت نمونهی خروار» به عنوان مردم آمریکا درنظر بگیری و قضاوت کنی، درست به همان اندازه که این بهمن فرسی را نباید به عنوان مردم ایران در نظر گرفت. کوتهنظری و کجخیالی ست اگر تصور کنی حالا من می خواهم آمریکا را خوب بشناسانم. من چنین رسالتی برای شناساندن هیچ کشوری احساس نمیکنم. آمریکا خودش وسیله و آدم فراوانی برای این کار در اختیار دارد. وسایلی از قبیل «کی» و «پاتاکوس». من فقط حس میکنم و می بینم که کلک خوردهام. چیزی در ذهن داشتهام که حالا چیش چشم ندارم. چیزی پیش چشم وجود دارد که ابعادش با ابعاد آن موجود ذهنی من ابداً ـــ یا اکثراً ـــ تطبیق ندارد. این که من اینک در برابر چشم دارم و ناگزیر آن را با موجودی ذهنی خودم میسنجم، ارتباط محکمی با آن«اتازونی» یا حتی «عصر طلایی» ندارد. البته چشم من نه چشم «ارنبورک» است و نه چشم «چارلی». من با یک چشم آزاد دنیا را نگاه میکنم. نه با چشمی جانبدار. این است که میتوانم زندگی و انسان را بدون عینک پیشداوری ببینم. من مردم را میبینم و تعجب میکنم. مردم عیناً مانند مردم. خبث و رضا و نارضایی و صفایش عیناً همان. حکایت توده تقریباً در همه زمین یکسان است. و پریشان میشوم، آشفته میشوم، دیوانه میشوم که چگونه سیاست انسان امروز را کوتهبین میکند. از یک چاپخانه دیدن کردم. نه طبق برنامه. به میل خودم. به بهانهی برنامه. ساعت بین ۸ و ۱۰ شب بود. در هر طبقه کارگران، زن و مرد، سیاه و سفید، در کنار هم مشغول کار بودند. کسی را ندیدم ول بچرخد. کسی را هم ندیدم «ماشین» شده باشد. البته بیشتر کار را ماشین انجام میداد. ولی انسان سر جای خودش بود. و انسان ناراضی و مندرس بود. چون کارگر بود. خانه و فرزند و گرفتاری داشت. و به فکر آتیه بود. بوی چاپخانه همان بود. چرکی فضا همان بود. نقش دیوار همان. بوی پول وسیاست و مذهب هم همان بود. البته بوی پول شدیدتر. در قسمت صحافی، یکی از کارگران صحاف نسخهیی از مجموعه اشعار «پابلو نرودا» شاعر شیلی را که در دست صحافی بود به من هدیه کرد. و مدیر چاپخانه در اتاق دفترش کتاب را با عذرخواهی فراوان از من پس گرفت. و این رفتاری سنجیده و انسانی و درست بود. کتاب نه مال کارگر است، و نه مال مدیر چاپخانه. آنها هیچ گونه حقی نسبت به آن ندارند. ولی زندگی این است: معمولاً کارگر پنهان یا آشکار میبخشد و معمولاً مدیر با عذرخواهی پس میگیرد. میبینی که تفاوت چندانی در کار نیست. ولی بسیار خب میدانم که منتظری. بله از غول بگویم. درست است. اینجا غولی نیز در کار است. همان غولی که تصاویرعجیب و غریبی از آن در ذهن من و تو پرداختهاند. غولی برآمده از نقطه سرکشترین غولان جهان. رنگها و زبانها و شکلها و اخلاقهای گوناگونی در خیابانها جاریست. سوئدی، ایتالیایی، آلمانی، انگلیسی، عرب، آفریقایی و دهها مشخصه جغرافیایی دیگر. آمریکا را مردخوارهیی جهانگرد زاییده است. این جامعه در واقع معجونی پرداخته از بشریت امروز روی زمین است که در یک «اتحاد» ریاضی و زورمند همهگونه خصال زشت و زیبای بشر امروز را به کمال و به صراحت بروز میدهد.
باقی توصیفها و توجیهها و تفسیرها، خواه موافق یا مخالف، یکسره جانبداری از خود آمریکا است. تبلیغات برای آمریکاست. و یا تبلیغاتی است که آمریکا بهنحو شایانی از آن بهرهبرداری میکند. دقت کوچکی در احوال عمومی مردم کردهام. این نیویورک فیالواقع سه شهر است: منهتن، نیوجرسی و بروکلین. و روابط ساکنان این سه شهر کم و بیش همان روابط تهرانی و رشتی و تبریزیست. همانقدر صمیمانه(!) بیگوشه و کنایه(!) این است ملت. که بههرحال مفهومیست یاوه. ملت دیگر به درد دوران ما نمیخورد. اصلاً از کجا معلوم پیوند مردمی که به حکم خواص یک تکه زمین در آن بهدور هم گرد آمده، کاشته، خورده و بچه پس انداختهاند، محکمتر از روابط آدمیانی باشد که به حکم انگیزهی مشترک بهدورهم گرد آمدهاند؟ بله. کاملاً. پیوند نوع اول هم در حد خودش پیوند بسیار سختیست. ولی انسان بهزودی زود میآموزد که آن را زیاد هم نباید جدی بگیرد. و این اعجوبه اگر به زبان انگلیسی سخن میگوید هرگز بهمعنای آن نیست که مادرش به طور قطع انگلیسی بوده است. اصلاً بهتر است بگوییم این «موجود» موجودی است ضد توراث. موجودیست برآمده از دودهی با میراث درافتادگان. و تأسف در این است که حتی انگلیس هم با آن انگلیس ذهنی ما ارتباط روشنی ندارد. و نتیجه اینکه کهنه بودن و تاریخی بودن فخری نیست. اگر هم فخر باشد، این فخر مایه زندگی نیست. مایهیی دیگر باید. این کافی نیست تا تو برپا و جویا و توانا باشی. با این فقط میتوان گفت که تو نیز موجودی هستی در میان موجودات. و امروز باید «وجود»ی بود و نه «موجود»ی. بله. درست است. پارهیی دیکتاتورهای سرخ و سیاه هم در این و آن گوشهی زمین درکارند که از ملتهای کهنه چیز نوی بسازند. دیکتاتوری همیشه میتواند- و توانسته است- و بالاخره کاری صورت بدهد. این هم یک برهان تازه و کهنه بر نارسی و خامی توست. اما مسأله این نیست. مسأله مسخره بودن این دموکراسیهای ادعایی چپها و راستها و میانهروهاست که هیچکدام اصالت ندارند. بله. عصبانی شو. دندان تیز کن. گوشت من هدر است. من هرگزچنان زندگی نکردهام که مراقب باشم کسی از دست من عصبانی نشود. ولی تو بالاخره مجبوری یک روز خودت را خلاص کنی. خودت را بکشی بالا و همطراز کنی. یعنی انسان مجبور است. مجبوری به این نتیجه برسی که تو یکی هستی و جهان یکیست. انسان هم یکیست. زبان و حکومت هم- اگر اجتنابناپذیر باشد- میتواند یکی شود. و تو باید پیش از آن که نظام اقتصادی برتر جبراً و قهراً بیاید و زبان تو را برگرداند، یا در خفا گردانندهی هست و نیست تو باشد باید چارهیی بیاندیشی. روزگار تعصبها و وسوسههای کودکانه- پیرانه سپری شده است. بگذار بیسواد در همهی زمین بیسواد باشد و باسواد در همه زمین باسواد- شرایط جغرافیایی هم میماند سر جایش. انسان حریفش نیست. لازم هم نیست حریفش باشد. قطب، قطب است و استوا، استوا. ولی فاصله من و تو… بگذریم. گفتم تلخم. و هنوز چنینام.از شرایط موجود زمین بیزارم. این شرایط در هر نقطه برای انسان خفقانآور است. اصلا از شرط بیزارم. شرط کتبی. شرط رسمی. شرط باید در خون من و تو باشد. و اگر بگویم ضمناً همهچیز یاوه و مضحک در نظرم جلوه میکند، دروغ گفتهام. این مضحک کلمه معصوم سادهییست که من فقط برای رفع تکلیف آن را به کار میگیرم. اصلا من آدم مشکلی شدهام. کاش نبودم. کاش.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.