عباس معروفی تاجر است. البته نه در خودِ تجارت، در خودِ تجارت عباس معروفی کلاهبردار است.

 استاد و شاگرد و راوی یک‌جا ریده‌اند. از انبان «نویسنده‌ی در تبعید»وکارگاه‌های داستان‌نویسی‌اش، داستانی درآمده که مصداق روشن کودک‌آزاری و بچه‌بازی (پدوفیلی) است. یکی دو نفر که در سایت استاد کامنت گذاشته‌اند هم از طرف استاد متهم شده‌اند که بدون «دانش» و «تخصص» حرف می‌زنند و با «قضاوت‌های این‌چنینی» با «نزدیک به چهل سال سانسور» هم‌دست شده‌اند.

هژیر پلاسچی

عباس معروفی تاجر است. البته نه در خودِ تجارت، در خودِ تجارت عباس معروفی کلاهبردار است. اما در حوزه‌ی ادبیات تاجری است که دکان پر رونقی هم ندارد. معروفی تنها شانس این را داشته که در دوران «کارگاه‌های داستان‌نویسی» و «کارگاه‌های شعرنویسی» و «کارگاه‌های خاطره‌نویسی» زندگی می‌کند، در دورانی که همگی به دنبال یک شبه موفق شدن، یک شبه نویسنده شدن، یک شبه فیلمساز شدنند. و همین است که او را به مقام شامخ «استاد عباس معروفی» ارتقا داده است. «استاد» اما گوشی دستش نیست و به همین دلیل است که اغلب در اظهارنظرهایش جرثومه‌ی ارتجاع و پلیدی است. نویسنده‌ی خرفتی که در دوران جاافتادگی، عالم رمان را با عالم واقع اشتباه می‌گیرد و سر یک ماجرای «ناموسی»-«غیرتی» چون نمی‌تواند «تیزی» بکشد، کل یک رمان را از نو می‌نویسد تا از «یار بی‌وفا» و «دوست فاسق» انتقام بگیرد، البته در این میان فراموش نمی‌کند کلاه این و آن را هم بردارد، کتاب کیلویی بخرد و تحویل نگیرد و پول بگیرد که کتاب چاپ کند و کتاب را چاپ نکند و بعد توی فیس‌بوک دمی هم به خمره‌ی شعر برساند (و نه بزند، بلکه دقیقن برساند). حالا دیگر وقت آن است که دست‌پروده‌های استاد وارد عرصه‌ی ادبیات شوند. مهرزاد سلیمانی که خبر انتشار مجموعه‌داستان‌هایش «عیدی» ماست، داستانی نوشته که اشک استاد را درآورده است. داستان توصیف معلمی است که به یاد معشوق از دست رفته به شاگرد نوجوانش تجاوز می‌کند. راوی برای ما البته معلم است، بدون ذره‌یی پیچیدگی، بدون ذره‌یی عذاب وجدان، غرق در لذت از تجاوز. استاد و شاگرد و راوی یک‌جا ریده‌اند. از انبان «نویسنده‌ی در تبعید» و کارگاه‌های داستان‌نویسی‌اش، داستانی درآمده که مصداق روشن کودک‌آزاری و بچه‌بازی (پدوفیلی) است. یکی دو نفر که در سایت استاد کامنت گذاشته‌اند هم از طرف استاد متهم شده‌اند که بدون «دانش» و «تخصص» حرف می‌زنند و با «قضاوت‌های این‌چنینی» با «نزدیک به چهل سال سانسور» هم‌دست شده‌اند. (قبل از نزدیک به چهل سال سانسور نبوده است؟) و البته از آنها خواسته شده اگر از کردار و افکار راوی آزرده شده‌اند، شهادت بدهند که نویسنده کارش را خوب انجام داده و از «نویسنده‌ی جوان و شریف کشورمان» عذرخواهی کنند. مردک نمی‌فهمد که آنچه آزاردهنده است نه کردار و افکار راوی، بلکه کردار و افکار نویسنده‌ی برگزیده‌ی جوان و شریف و خود شخص استاد است. همین انبان تاپاله‌یی که به اسم ادبیات به خورد مردم داده می‌شود.

لینک داستان «ملس»، نوشته‌ی مهرزاد سلیمانی:

http://maroufi.malakut.ws/archives/2017/03/post_808.shtml

بخشی از جامعه بوی انتقام و خشونت می‌دهد، و من غمگینم | عباس معروفی

در تمام چهل سالی که نوشته‌ام، کار مطبوعاتی کرده‌ام، معلم بوده‌ام، و ناشر بوده‌ام، همواره از حمایت و همراهی آدم‌های درجه‌ی اول برخوردار بوده‌ام؛ از شاملو و دانشور و بهبهانی و گلشیری بگیر تا خوانندگان کتاب‌هایم، و نیز داستان‌نویسانی جوانی که شهامت نوشتن را در کارگاه من آغاز کرده‌اند، و اینها گل‌های سرسبد جامعه من‌اند.













فیس بوک عباس معروفی

در تمام چهل سالی که نوشته‌ام، کار مطبوعاتی کرده‌ام، معلم بوده‌ام، و ناشر بوده‌ام، همواره از حمایت و همراهی آدم‌های درجه‌ی اول برخوردار بوده‌ام؛ از شاملو و دانشور و بهبهانی و گلشیری بگیر تا خوانندگان کتاب‌هایم، و نیز داستان‌نویسانی جوانی که شهامت نوشتن را در کارگاه من آغاز کرده‌اند، و اینها گل‌های سرسبد جامعه من‌اند. اما همواره از سوی شاعران ناکام و نویسندگانی که اقبالی نداشته‌اند و تاوان عقب‌افتادگی‌شان را از دیگران طلب می‌کنند، مورد عناد و نفرت کینه بوده‌ام. از سردبیر هفته بگیر تا کسانی که هیچ کتابی از من و هیچکس نخوانده‌اند.

در تمام چهل سالی که نوشته‌ام و کار مطبوعاتی کرده‌ام، از هیچ احدی به هیچ عنوان پولی نگرفته‌ام. مجله‌ام در ایران بدون اسپانسر و با بودجه‌ی شخصی منتشر می‌شد. نشر گردون و چاپخانه‌ی گردون در برلین با کمک دوستم احمد احقری پاگرفت. (تنها کسی که در تمام عمرم اسپانسر دو کتاب شد، دوستم ایرج است که با همسرش گیتا هزینه‌ی دو کتاب را پرداختند، یکی “داستان کولی‌ها” از منیرو روانی‌پور، و دیگری کتاب “روشنفکران تابوت‌ساز” که به زودی منتشر خواهد شد.) یک نفر را پیدا کنید که تاکنون به من کمک مالی کرده باشد.

در تمام چهل سالی که در مصدر نویسندگی و کار مطبوعاتی بودم، همواره از نویسندگان پیر و جوان تقدیر کرده‌ام؛ از بینیان قلم زرین گردون بگیر تا مسابقه‌ی داستان تیرگان، و کلاس‌های داستان‌نویسی آنلاین که رایگان برگزار شد و چهار کتاب از آن حاصل آمد. اما جالب است بدانید که در دوران مجله‌داری آدم‌هایی این چنینی، امسال چهلمین سال نوشتن و تلاش ادبی من بود، این جامعه‌ی کژ و کول برای تقدیر از قلم و نویسنده و یک عمر تلاش ادبی‌اش، از هیچ فحش و تهمت و ناسزایی فرو نگذاشت. اما این نیز می‌گذرد، فقط شرم‌آور است.
در تمام بیست سالی که در آلمان هستم، هرگز از اداره‌ی سوسیال‌آمت (به عبارت گیرندگان مقرری؛ شرکت نفت) یا هرجای دیگری حقوق یا وجهی دریافت نکرده‌ام. وگرنه در آلمان شرقی در هتل کار نمی‌کردم. من همیشه کار کرده‌ام. همیشه. این آدمی که از هیچ جا کمک مالی دریافت نمی‌کند، چطور ممکن است پولی را که همه حق خود می‌دانند نگیرد، و بعد بخواهد پول یک نویسنده‌ی جوان را بخورد؟ اما این ماجرا که در نشریه‌ی هفته منتشر شده، و آبرو و حیثت مرا نشانه رفته داستان دارد. بگذارید از اول برایتان تعریف کنم.
در تابستان 2012 دانشجویان دو دانشگاه از من دعوت کردند که برایشان کارگاه داستان و رمان بگذارم. نشریه‌ی هفته پیشقدم شد، و کارگاه ما را بجای دانشگاه در دفتر مجله برقرار کرد. تابستان بسیار گرمی بود، من و شاگردانم عرق می‌ریختیم و در شلوغی و رفت و آمد دفتر مجله داستان می‌نوشتیم. سه دانشجو هم بخاطر وضعیت مالی نامساعد به طور رایگان در کارگاه حضور می‌یافتند.
آنجا فهمیدم وارد جایی شده‌ام که گرفتاری مالی دارد. تمام وقتش صرف یک مجله‌ی محلی می‌شود که اگر اسپانسرها نباشند، یک هفته هم دوام نمی‌آورد. بنابرین برای انتشار این 500 نسخه مجله‌ی هفتگی مدام باید از این سر شهر برود آن سر، و از این و آن کمک مالی دریافت کند. اما او در خانه‌ی یک انسان شریف زندگی می‌کرد که آن خانه بیرون شهر بود. و من چون مهمان چنین آدمی بودم، ناچار باید با ماشین او برده و آورده می‌شدم. دو بار در قراری که با دوست و استاد ارجمندم دکتر محمد استعلامی داشتم، دیر رسیدم، و آقای شمیرانی در راه گفت خیلی بد شد، به آقای استعلامی بگو که خودت کار داشته‌ای، تقصیر من ننداز.» چون میزبانم مرا از خانه‌اش باید به محل قرار می‌برد، متاسفانه این چیزها برایش اهمیت نداشت. گفتم هرگز این کار را نمی‌کنم. من در آلمان یاد گرفته‌ام که به موقع باشم. و این اذیتم می‌کند که دیر جایی بروم. به همین خاطر دیگر با کسی از دوستانم قرار نگذاشتم.
صبح‌ها ساعت شش مرا از خواب بیدار می‌کرد که بدو بدو دیر شد، وقت دوش گرفتن هم نداریم. ده دقیقه‌ی دیگر دم ماشین باشید لطفا. خواب‌زده و خسته می‌دویدم سوار ماشین می‌شدم و او تا ظهر باید این 500 نسخه مجله‌اش را در سوپرماکت‌ها و فروشگاه‌های شهر مونترال پخش می‌کرد، یا باید از کسی پول یا آگهی می‌گرفت، در تمام مدت من توی ماشین می‌خوابیدم. البته اگر حرف نمی‌زد.
اما چون مرا گیر آورده بود معمولاً تمام مدت حرف می‌زد. می‌گفت در چهارده سالگی از اعضای حزب توده بوده و رهبری چند محله را در شب‌های حکومت نظامی به دست داشته که هرجا می‌رفته مردم می‌پرسیده‌اند: خسرو تکلیف چیه؟ ما الان چکار کنیم؟ و او جواب می‌داده که تاکتیک‌ها و استراتژی‌ها رو تا شب بهتون اعلام می‌کنم.
می‌گفت اگر من توی نشریه‌اش یک صفحه داشته باشم این نشریه را می‌شود جهانی کرد و همزمان در همه‌ی کشورها انتشار دارد. گفتم خسرو خان! بی بی سی صد سال است با بودجه‌ی دولت انگلیس با آن استاندارد حرفه‌ای هنوز نتوانسته جهانی شود، یعنی چی که نشریه‌ی هفته را جهانی کنم؟ این بحث روزها ادامه داشت. من کمی در صفحه‌آرایی نشریه راهنمای‌شان کردم، و ایرادهاش را گفتم. اما او توقع داشت که به عنوان یک پای ثابت به هفته بپیوندم. محکم گفتم نمی‌توانم. گفت: شما یک صفحه را به عهده بگیر ببین من چه جوری این نشریه را جهانی می‌کنم. گفتم: «خسرو خان! شما یک سرمقاله نوشته‌ای در دوازده سطر، چهارده تا غلط املایی و انشایی داری. می‌خواهی جهانی هم بشوی؟»
این حرفم دردش آورد. دو سه روزی با من سرسنگین بود. چند روز بعد هم در تورنتو وقتی برای دوست نازنینم حسن زرهی تعریف کردم، گفت: خب این دیگه با تو دشمن شد.
یک روز در راه پخش مجله خسرو شمیرانی گفت: آقا، این مهدی شهرستانی نوه‌آیت اله سیستانی داره ورشکست و نابود میشه. از ترس طلبکارها جرئت نمی‌کنه بره ایران. کسی هم کتاباشو نمی‌خره. حاضره کتاباشو دونه‌ای یک دلار بفروشه. گفتم: این که انصاف نیست. دانه‌ای یک دلار. ولی چرا اینهمه کتاب آورده؟ و چرا اینهمه کتابهای ناباب؟ وارد نبوده مراکز پخش هم هرچی که خواسته‌اند بار کرده‌اند و فرستاده‌اند. مسئله‌ی بعدی این است که چرا در طبقه‌ی سوم یک ساختمان دربسته کتابفروشی باز کرده؟ که مردم باید بیایند زنگ بزنند تا در به رویشان باز شود، آسانسور سوار شوند بروند طبقه‌ی سوم. که خود آقای شهرستانی هم آنجا نیست هیچوقت، جای دیگری کار می‌کند، مردم باید به یک شماره موبایل که روی زنگ گذاشته شده زنگ بزنند تا ایشان با موتور گازی خودش را برساند و مثلاً کتابی بفروشد. گفتم: یادت باشد دو شغل را نمی‌شود در طبقه‌ی دوم و سوم دایر کرد؛ یکی تعویض روغنی، و دیگری کتابفروشی.
تا این که یک روز باز به من گفت: این آقای شهرستانی بدجوری به بن‌بست خورده، شما اگر می‌تونید کتاب‌هاش را بخرید، یا قسمتی از کتاب‌هاش را. گفتم: من حاضرم تعدادی از کتاب‌ها را بخرم، ولی پولش را در ایران پرداخت می‌کنم. و بخشی از پول کتاب‌ها را کتاب چاپ خارج برایش بفرستم که جنسش جور باشد.
جلسه کردیم و همه‌ی اینها را مجدداً گفتم، و با آقای شهرستانی قراردادی نوشتیم. 2 قرارداد نوشتیم، یکی چرکنویس، و یکی هم بدون قلم‌خوردگی.
با این قرار که قیمت پشت جلد بر اساس هر دلار هزار تومان. (این خیلی فرق دارد با هر هزار تومان یک دلار.) من آدم احمقی نیستم که یک حجم کتاب بار کنم بیاورم برلین و بنشینم تماشایش کنم. از این گذشته، کتاب که ترشی و حلوا و خیارشور نیست، کتاب است. من اینجا حدود صدهزار یورو کتاب در قفسه‌ها چیده‌ام، روزی سه یا چهار نفر می‌آیند شاید کتابی بخرند. تمام آن روزهای گرم، بعد از کارگاه داستان من می‌ماندم و کتاب سوا می‌کردم. 1300 عنوان کتاب جدا کردم و در یک اتاق کوچک روی هم چیدم. گفتم همین ها را حساب کنید، نمونه کارتن هم خریدم و قرار شد آنها کتاب‌ها را بفرستند. مدتی بعد وقتی به گمرک برلین رفتم کتاب‌ها را تحویل بگیرم گفتند چیزی حدود 3000 یورو هزینه‌ی گمرک می‌شود. تعجب کردم. چرا؟ مگر این کتابها چقدر سود دارد که 3000 یورو هم گمرکی بپردازم؟ ما روزانه در خانه‌ی هدایت برلین سه یا چهار نفر را بیشتر زیارت نمی‌کنیم، اصلاً مردم کتاب نمی‌خرند.
وقتی کتاب‌ها را به خانه‌ی هدایت رساندم، (صد کارتن کتاب) متوجه شدم سه برابر کتاب‌هایی که من سوا کرده‌ام آجر چپانده‌اند توی کارتن‌ها و فرستاده‌اند.
این ای میل را برایشان فرستادم: «خسرو عزیز، سلام، ممنونم که این لطف را انجام دادی. من مشکل مالی ندارم مشکلی بزرگتر دارم که نمی‌دانم چه جوری باید حلش کنم. دنیایی که ما زندگی می‌کنیم، دنیای بنداز و بر سر دیگران خراب شو است. خسرو جان، بیش از هشتاد درصد کتابهای ارسالی ایشان، آجر است. من کی خر می‌شوم کتابهای باستانی پاریزی را به کتابفروشی‌ام راه دهم؟ چرا باید کتاب‌هایی چون: از سوادکوه تا ژوهانسبورگ، ناصرالدین شاه زن ذلیل، تعبیر خواب، فال قهوه، رمز کف بینی، دائره المعارف‌های آشغال، جشن نامه‌های علی دهباشی، و مجموعه شعرهای بادکرده‌ی شاعران حزب‌اللهی را برای من بفرستند؟ یکی دو تا که نیست. هفتاد کارتن از صد کارتن آجر است، و باید برگردد. من ماه گذشته از دوستی در تورنتو خواستم هزینه بار را بفرستد، دو روز بعد گفتم این کار را نکند. من بابت این آجرها حدود سه هزار یورو مالیات داده‌ام. آخر چرا؟ چطور باید اینها را به مردم بفروشم؟ این هم در شهر سیاسی برلین؟ تو شاهدی خسرو، من تمام روزهایم علیرغم خستگی بعد از کلاس در آن گرما تمام وقتم را صرف جدا کردن کتاب کردم. ولی چرا اینهمه آجر برای من فرستاده‌اند؟ این توهین نیست؟ مگر من جز احترام و ابراز ارادت خطای دیگری هم کرده بودم؟ کتابفروشی من پر شده از کارتن‌های کتابی که دانه ای 50 سنت هم ارزش ندارد. چرا؟ من منتظرم راهی پیدا کنم همه‌ی اینها را برایشان برگردانم. هزینه‌اش را هم خودم می‌پردازم. منو ببخش که برات درد دل می‌کنم. ولی چکار کنم خسرو؟ به نغمه‌ی عزیز سلام برسون. می بوسمت. عباس»
آقای شمیرانی جواب داد: «عباس جان، پیشنهاد می‌کنم به شکلی که خودت صلاح می‌دانی این مسائل را با آقای شهرستانی در میان بگذاری و به راه حل برسید. این برای هر دو طرف خوب است. به نظرم با یک گفت وگوی رک و بدون رودربایستی میشه این مساله را به فرجامی رسوند که هر دو طرف استرس کمتری داشته باشن. راستی خوشحالم که فشار مالی اذیتت نمی‌کنه. تنها چیزی که بعضی وقت‌ها مرا به درباره کارم به تردید می‌اندازه همان فشار مالی بویژه وقتی نمی‌تونم حقوق‌های چندرغازی بروبچه‌ها رو پرداخت کنم. باز هم ممنون از تو و از مهربانی‌هات. خسرو»
جواب دادم: « خسرو عزیز، سلام. دارم با یک شرکت باربری صحبت می‌کنم که این 70 کارتن کتاب را برگردانم. هزینه‌ش برای من کمتر از آن است که بخواهم برای این آجرها پول بپردازم و یک عمر بهشان نگاه کنم که آینه‌ی دق من شود. به نغمه سلام برسان. با احترام، عباس»
بعد آقای شهرستانی برای من ای میل مفصلی فرستاد که: شما قرار بود کل کتاب‌های انبار را بخرید ولی فقط سه هزارتاش را ما برای شما بیشتر نفرستادیم. در ای میل بعدی نوشته شما قرار بود 10 هزار جلد از این کتابها را بخرید، ولی اکتفا شد به 3300 جلد کتاب. دیدم در مخمصه افتاده، دلم به حالش می‌سوخت. فکر کردم دیگر کتابها را مرجوع نکنم. نگه دارم.
اولا من تمام روزها لای کتابها گشتم، و همان تعدادی که سوا کردم به درد ما می‌خورد، اگر کتاب خوب وجود داشت من تا ده هزار جلد هم می‌خریدم. ثانیاً ما در قرارداد نوشته‌ایم که من پول کتاب‌ها را در ایران و ریال واریز می‌کنم. بر اساس هر دلار هزار تومان. که در سه نوبت به حساب برادر آقای شهرستانی واریز کردم. کل بدهی را. حتا پول آن آجرها را هم دادم که شرش بخوابد، ولی حالا بعد از سه سال چرا به اینجا کشیده؟ سر درنمی‌آورم.
اگر نشریه‌ی هفته راست می‌گوید و ریگی به کفش‌شان نیست، چرا آن دو قرارداد را منتشر نمی‌کنند؟ همان که در دفترچه جلد چرمی مشکی آقای شهرستانی نوشتیم و امضا کردیم. چرا می‌خواهند ورشکستگی زاگرس را گردن من بیندازند؟ همان موقع هم ورشکسته بود. گفت چهل میلیون به امیرکبیر بدهکار است. گفتم اگر آن حجم کتاب از شما بخرم، چک امیرکبیر را برای شما پاس می‌کنم که بتوانید بروید ایران. ولی واقعاً کتابهایی که به درد شهر برلین بخورد، همان 1300 جلد بود.
من به خسرو شمیرانی کاری ندارم؛ که نظرش به من در تیتر و عکس نشریه‌اش هویداست؛ پر از نفرت و انتقام. اما آقای مهدی شهرستانی آدم سالمی ست. من این مطلب را به شرف و وجدان آقای شهرستانی واگذار می‌کنم. یا پول را انتخاب می‌کند، یا شرف و وجدان و انصاف را.
آقای سردبیر سودای جهانی شدن دارد، و برخی همراهش هجوم می‌آورند. نمی‌فهمند که این تخریب چه هزینه‌ی سنگینی برای جامعه دارد. من برای جامعه متاسف می‌شوم که در اینهمه باخت و شکست و فرو رفتن، این دلخوشی‌های کوچکش هم به تیر غیب و ترور نابود می‌شود.

مسئله‌ی فرامرز دهگان کتابش نیست. 1400 یورو داده کتابش اینجا در 500 نسخه طبق قرارداد چاپ شده، همه دیده‌اند، همه می‌دانند. در سایت هم گذاشته‌ام. من کسی را دعوت نکرده‌ام بیاید اینجا کتابش را چاپ کند. با تمام افرادی هم که کتابشان اینجا چاپ می‌شود شراکت می‌کنم، چون بنیاد خیریه باز نکرده‌ام کتاب چاپ کنم بنشینم بادشان بزنم. سه سال است می‌گویم کسی را بفرست بیاید کتاب‌هایت را جمع کند ببرد، اما مسئله‌ی دهگان کتاب نیست. شهرت است؛ همان شهرتی که برادر حاتم طایی به دست آورد و رفت در چاه زمزم شاشید. یک جمله در رمان تماماً مخصوص هست که خیلی دوستش دارم: «ما ملت بدبختی هستیم. دست‌مان به مقصر اصلی نمی‌رسد از همدیگر انتقام می‌گیریم.» شرم‌آور نیست؟

این نهایت بی‌شرمی نیست؟ در این هیر و ویر اختر و شرکا هم از کلن شروع کرده به نقل قول‌های عجیب از گلشیری، و یکی دیگر از جایی دیگر. آدم از گلشیری نقل قولی بکند، و برای تخریب یک نویسنده از هر دروغی مایه بگذارد؟ اگر عباس معروفی چنین است و شما راست می‌گویید، پس چرا هوشنگ گلشیری در دادگاه مطبوعاتی من کنارم ایستاده بود؟ چرا به دادگاه نامه نوشت و خواست که در شلاق و زندانم سهیم شود؟ چرا به من نامه نوشت که در مدت دو سال ممنوعیت از نوشتن، می‌توانم از امضای گلشیری استفاده کنم؟ مگر یک نویسنده جز امضا و اعتبارش چیزی دارد؟ بعد هم در آلمان، گلشیری مهمان خانه‌ی هاینریش بل بود در زمانی که من مدیر آنجا بودم. بعد هم مهمان خودم بود. اگر آنچه شما می‌گویید درست باشد، گلشیری در خانه‌ی من چه می‌کرد؟ این نوشته از کیست؟: «برای اکرم و عباس معروفی که غربت را برای ما وطن کرده‌اند. اردیبهشت 76» لطفاً خجالت بکشید، و جمع کنید این بساط تخریب‌تان را. تا جایی برسد که هرکسی از گرد راه برسد بگوید موومان اول سمفونی مردگان را گلشیری برایش نوشته؟ شرم‌آور نیست؟

من اگر کتاب کسی را چاپ کنم و این کتاب برایش شهرت نیاورد، می‌شود دشمن. نمونه‌اش فرامرز دهگان. و اگر کتاب کسی را چاپ نکنم نیز می‌شود دشمن. نمونه‌اش ناصر غیاثی. آن موقع در برلین تاکسی می‌راند، گاهی نیمه‌شب‌ها از اینجا که می‌گذشت می‌آمد می‌گفت هنوز کار می‌کنی؟ ساعت چهار صبح؟ نخود و کشمشی می‌ریخت روی میز، و می‌گفت لابلای صحافی بخور. بعد برایش در خانه‌ی هدایت جلسه‌ی تاکسی‌نوشت خوانی گذاشتم، جماعتی هم آمدند، بعد هم گفت کتابم را دربیاور، گفتم بهتر است در ایران چاپ کنی. حالا شده دشمن شماره‌ی یک من. چرا؟ با این نانویسنده‌ها که اقبالی بهشان رو نمی‌کند گرفتاری پیدا کرده‌ام. چرا باید عواقب بعدی کتاب‌شان دامنگیر من شود؟ چرا اینها از من شهرت طلبکارند؟ چرا؟ شرم‌آور نیست؟

خانم انسیه اکبری نوشته: «ماجراي دزدي معروفي . براي من هم اتفاق افتاد . هزينه ي دويست و پنجاه جلد كتاب رو از من گرفت و پنجاه تا كتاب برام فرستاد… خوشحالم داره گندش دنيارو برميداره. من شايد از اولين ها بودم كه توي تله ي اين آدم افتادم مسلمن كسي حرف منو باور نميكرد! ترجيح دادم صبركنم و در خفا آگاهي بدم ب كسايي كه قصد داشتن كتابشون رو توسط اين آدم منتشر كنن… ميدونستم خودش خودشو به فضاحت ميكشونه. قضيه مربوط ميشه به كتاب اولم حدود هفت سال قبل.»

این هم ای میل خانم انسیه اکبری: «سلام جناب معروفی، خواهش می کنم، به هرحال حساب حسابه کاکا برادر! اتفاقا من هم می خواستم براتون میل بزنم در این باره. همونطور که خودتون میدونید من برای چاپ 250 جلد کتاب براتون پول واریز کردم . و قرار شد 250 جلد برای من بفرستید.

دقیقاً نمی‌دونم چند جلد بود اما کمی کمتر از تعداد مقرر بود. (اگر تعداد دقیق رو دارید برام میل کنید) که البته گفتید به خاطر پول پست مجبور شدید کمتر بفرستید. به هرحال… و قرار شد 250 جلد باقی مانده رو خودتون زحمت فروش رو بکشید. حالا می‌خواستم بدونم البته اگر جسارت نیست که چه تعداد فروختید و چه تعداد باقی مونده؟ تا بتونیم محاسبه کنیم. اگر کتاب‌ها فروش نرفته و روی دست مونده که احتمالاً اینطوره! مشکلی نیست من توی برلین دوستی دارم که می‌تونم ازش تقاضا کنم بیاد و باقیمانده 250 جلد رو تحویل بگیره تا بتونم خودم در آمازون بفروش برسونم یا فکر دیگه‌یی براشون بکنم… و البته هزینه پست رو هم تقدیم کند یا به حساب واریز کنم، فکر نمی‌کنم کل پروسه بیشتر از چند روز طول بکشه و می‌تونیم قبل از کارهای حسابداری همه چیز رو ردیف کنیم. امیدواره حمل بر بی احترامی نباشه… چون دیرکرد من بیشتر به این دلیل بود که منتظر بودم تا ببینم تعداد خوبی از کتاب‌ها اگر فروش رفت از همون پول هزینه پست رو پرداخت کنم. اما اینطور که مشخصه خبری نبوده و شکایتی هم نیست البته!! به هرحال من منتظر جواب هستم. – انسیه»

همان روز جواب داده‌ام: «سلام خانم اکبری، پروسه چاپ و پست و ارسال مال نشر گردونه، و فروش کتابها در بخش خانه ی هدايت انجام ميشه. من تعدادی از کتاب ها رو برای راديو زمانه، فردا، آمريکا، و بی بی سی فرستادم، چندتا هم برای شاعران و منتقدان شناخته شده در ايران، و البته از طريق مسافر. روی سايت هم کتاب تبليغ ميشه. ولي تا به حال دو تا از کتابها فروش رفته. کتابهای شما به همه جا پخش شده، و اميدوارم در جاهاي ديگر به فروش رفته باشه. اما به طور کلی مردم در سال گذشته بيشتر پای اينترنت بودند، و مشغول جنبش سبز. کمتر کتاب خواندند، به خصوص شعر. به هر حال ممنونم از همراهي تون. اميدوارم کتاب جديدتون هم برای انتشار آماده باشه. امروز هم شنيدم که کتاب جديد من رو توي ايران ضبط و خمیر کردند.» (تاریخ هردو ای میل پانزدهم اکتبر 2010 است.)

بعد از آن برای خانم انسیه‌ی اکبری 8 ای میل در طول این سال‌ها فرستاده‌ام که تاکنون پاسخ نداده است. ایشان فقط برای پست کتاب‌هایشان به استرالیا 650 یورو هنوز به نشر گردون بدهکار است. آنهمه هم دروغ سر هم کرده و بر موج روزگار سوار شده. باشد. دروغ در این روزگار یک رسم شده، کاری هم از من ساخته نیست. اما موج‌سواری برای هیچکس عاقبت خوشی نداشته است. و اینجوری هم کسی به شاعری مبعوث نمی‌شود، فقط شرم آور است.

مشکل دیگر این است که نویسنده خودش می‌شود گرافیست. و جلدی می‌سازد که فقط خودش خوشش می‌آید. نمونه‌اش همان نویسنده‌ی جوان تورنتویی. عنوان کتابش را مثل لوگو درست کرده که کسی نمی‌تواند بخواند. خب نمی‌خرند. چرا یقه‌ی دیگران را می‌گیرد؟ من تعدادی هم کتاب از نشر گردون بهش هدیه دادم، ولی قرار نبود کتاب ناشران دیگر را بهش هدیه بدهم. ناشر “سال بلوا” و “سمفونی مردگان” ققنوس است، که البته در آن تاریخ کتابها توقیف بود و منتشر هم نمی‌شد. از همه‌ی این حرفها گذشته به قول خودش 141 جلد کتاب بهش هدیه داده‌ام، حالا بدهکار هم هستم؟ باید بگویم غلط کردم کتاب هدیه دادم؟ شرم‌آور نیست؟

خیلی کتابها موفق بوده. مثلاً کتابی از کامران بهنیا چاپ کردم با عنوان “عارفی در پاریس”. کار قوی ست. رمان حسابی ست. دو بار هم چاپ شده، هیچ حاشیه‌ای هم ندارد. کتاب چرخ گردون هنوز چاپ نشده 200 نسخه‌اش به فروش رسیده. خب یاد بگیرند کار خوب بنویسند. اما به جای آن می‌خواهند یک نویسنده را به هزار تمهید و ترفند پایین بکشند و همسطح خودشان کنند، و بعد با مشت و لگد بیفتند به جانش، این همان چیزی است که اتفاق افتاده. متاسفانه اینجوری شده. یادم هست در روزهای انقلاب در خیابان تهران نو یک پاسبان بیچاره‌ی را کشته‌شده را به درخت آویخته بودند، و تکه تکه از گوشت تن و صورتش می‌بریدند. جامعه‌ی من چنین هیولایی درون خودش دارد. دکل نفتی می‌خرد، بعد محوش می‌کند. مصدقش را کلاه می‌کند می‌گذارد سر هرکسی که دلش خواست، نویسنده‌اش را تخریب می‌کند تا خودش هم باورش شود که تهی ست، خراب است، منحط و فروریخته است.

من، عباس معروفی، نویسنده، عضو انجمن بین‌المللی قلم، معلم، سردبیر مجله‌ی گردون، مدیر آکادمی داستان‌نویسی گردون، و مدیر انتشارات گردون هستم. روزانه 14 ساعت کار می‌کنم. به هیچ جایی وابسته نبوده و نیستم. اینجا در برلین کتابفروشی دارم. با تمام نویسندگان اعم از آماتور یا حرفه‌ای قرارداد امضا می‌کنم. هر کتابی را که با مولفش شریک شوم، در سرمایه‌گذاری و سود و زیان آن شریکم. کتاب همه را یکسان در سایت گردون قرار می‌دهم، در نمایشگاه‌های بین‌المللی عرضه می‌کنم، برای پخش اقدام می‌کنم، در خانه‌ی هدایت برلین هم اولین دیوار و اولین میز بزرگ مختص کتابهای نشر گردون است. اما بنگاه خیریه باز نکرده‌ام. مسئول خریده نشدن کتاب‌ها نیستم. مسئولیت به شهرت نرسیدن و نوبل نگرفتن کسی را نمی‌پذیرم. به من مربوط نیست که چرا کتاب کسی را نقد نمی‌کنند و در مطبوعات از آن نمی‌نویسند. من برای کتاب خودم هرگز به کسی تاکنون نگفته‌ام که حتا “بخوان”. می‌نویسم و انتشار می‌دهم، اگر اثرم ارزش داشته باشد خوانندگان آن را می‌خوانند، و من فقط سپاسگزارم.

این روزها دیدم که بخشی از جامعه چه جوری بالا آورد و چه جوری لجن استفراغ کرد. این که به نویسنده‌ای بگویند دزد یا کلاهبردار یا بی شرف یا هرچیز دیگر، برای جامعه خوشایند نیست. حتا اگر مسایل مالی بین یک ناشر و نویسنده وجود داشته باشد، مجراهای قانونی هم وجود دارد. این که نشریه‌ای با تیتر به نویسنده‌ای تهمت بزند، جرم کرده است، و من از انجمن جهانی قلم (P.E.N) کمک خواهم گرفت، و این نشریه را از طریق قانونی تعطیل خواهم کرد.

اینجا اما به احترام خوانندگانم دو روز وقت گذاشتم و این چرک‌ها را خواندم. جواب‌شان را نوشتم تا برای خوانندگان عزیزم روشن شود که نویسنده‌شان نمی‌تواند برای کتابسوزی گریه کند، و خودش کتاب آتش بزند؛ این محال است.

اما از این پس اگر با مخاطبانم تلخ بودم، سرد بودم، ساکت بودم، منزوی‌تر از اینی که هستم بودم به این خاطر نیست که آدمها را دوست ندارم. فقط به این خاطر است که هرجا آفتابی شوم از روی ناچاری ست. بخشی از جامعه هنوز شهری نشده و بی دلیل بوی انتقام و خشونت می‌دهد، من غمگینم. غمگین. این که مدام از ما نویسندگان می‌پرسند چرا رمان‌هایتان اینهمه تلخ است؟ این گوشه‌ای از واقعیت و حقیقت ماست. بیایید تماشا کنید.



من عدوی تو نیستم باسی، انکار توام | ناصرغیاثی

سال هاست دیگر اعتنایی به چس ناله ها و مظلوم نمایی ها و لاف و گزاف ها و دروغ های همیشگی معروفی ندارم. به اندازه ی کافی در موردش نوشته ام. کافیست اسمش را در سایتم جستجو کنید. (چند تا لینک در همین مورد توی کامنت ها). از نظر من این آدم موجود توهم زده ی دروغگویی بیش نیست که به مدد اینترنت طشت رسوایی اش مدت هاست از بام افتاده.








فیس بوک ناصرغیاثی

سال هاست دیگر اعتنایی به چس ناله ها و مظلوم نمایی ها و لاف و گزاف ها و دروغ های همیشگی معروفی ندارم. به اندازه ی کافی در موردش نوشته ام. کافیست اسمش را در سایتم جستجو کنید. (چند تا لینک در همین مورد توی کامنت ها). از نظر من این آدم موجود توهم زده ی دروغگویی بیش نیست که به مدد اینترنت طشت رسوایی اش مدت هاست از بام افتاده. طفلک چون نمی داند دشمنش در درون خودش لانه کرده، در بیرون از خودش می گردد دنبالش. و البته جوینده یابنده است. معروفی در ذهن من فیگوریست کمیک، یک شخصیت خنده دار، یک دُن کیشوت با انبوهی از سانچو پانزا. محض نمونه اغلب نقل قول هایی که در ستایش خودش از دیگران می آورد معمولاً نقل قول های شفاهی از کسانی ست که مُرده اند، حالا چه شاملو باشد چه گلشیری، چه گراس. فقط یک نمونه اش این یادداشت اعتراضی فرزانه طاهری:
حکایت دروغ بودن ِ نقل قولش را از یک آدم زنده را هم که دیشب نوشته بودم.
در طول سال های گذشته چندین بار این جا و آن جا پریده بود به من، وقعی نگذاشته بودم. خب بالاخره هرچه باشد این آدم می خواست “لقد” بزند به دهان براهنی، این آدم همان کسی ست که موقع انتخابات به مردم گفته بود “اره به کون”. بنابراین سکوت را بر دهن به دهن شدن با هرزه درایی های این موجود ترجیح می دادم. این بار اما دیگر نتوانستم. در صفحه ی فیسبوکش (باز هم در کنار ننه من غریبم بازی ها و گردوخاک کردن های مثل همیشه توخالی اش) در مورد شخص من یک ادعا کرده و چندین و چند دروغ به هم بافته تا آن ادعا را ثابت بکند. یک بار دیگر و برای آخرین بار می پردازم به مهملاتش در مورد من. امیدوارم سرانجام حالی اش بشود که مسجد جای گوزیدن نیست. از این به بعد هم هر چه دل تنگش می خواهد درباره ی من بگوید. من دیگر اعتنایی نخواهم کرد.
ادعایش این است که چون کتاب مرا چاپ نکرده، من شده ام دشمنش. آخر اِی به خواب رفته در توهمات خویش قحط ناشر است برای من که بیایم سراغ تو؟! سراغ کسی مثل تو که نه دستش پاک است، نه دلش، نه چشمش؟! تویی که دستت سال هاست دستکم برای من رو شده؟! 
دروغگویی هایش را این طور شروع می کند:«آن موقع در برلین تاکسی می راند، گاهی نیمه شب ها از اینجا که می گذشت می آمد می گفت هنوز کار می کنی؟ ساعت چهار صبح؟ نخود و کشمشی می ریخت روی میز، و می گفت لابلای صحافی بخور.» اول این که من فقط و فقط یک شب، یک نصفه شب (و نه آن طور که به دروغ می نویسد: «نیمه شب ها») چند شب مانده به همان برنامه ی کوفتی که با تاکسی ام از جلوی مغازه اش رد می شدم، دیدم چراغ مغازه اش روشن است. برای هماهنگی های بیشتر در مورد همان شب لعنتی رفتم پیشش که ای کاش قلم پایم می شکست و نمی رفتم. آن شب خیلی خوب یادم مانده، چون وقتی از مغازه اش بیرون آمدم، از دیدنش و توافق بر سر گذاشتن برنامه در مغازه اش مثل سگ پشیمان شده بودم. اما دیگر کار از کار گذشته بود. بنابراین فقط و فقط همان یک بار در یک نیمه شب بود (آن هم به دلیلی که گفتم) که من خدمت این تنها فرهیخته ی رنج کشیده ی دوران رسیدم و نه آن طور که به دروغ می نویسد: «گاهی نیمه شب ها» یا «ساعت چهار صبح». از همه ی این ها گذشته، وقتی خودم من به قول ناشریف خودش چهار صبح هنوز دارم کار می کنم، چرا باید کارکردن یکی دیگر در آن وقت شب مایه ی تعجب، دلسوزی یا ستایشم بشود؟ روسپی ها و گارسون ها هم تا بوق سگ کار می کنند. این جای تعجب یا ستایش دارد؟ یا نه از دید این شاعر و نویسنده و روزنامه نگار و کوفت و خوره، کار یک راننده ی تاکسی در چهار صبح کم ارزشتر از کار یک «صحاف» در همان وقت است؟ یا این که نکند از نظر استاد فقط در شان این تنها نویسنده ی رنج کشیده ی مغموم دوران ما حضرت عباس خان معروفی نیست که تا چهار صبح کار کند. بقیه اگر کار بکنند، اشکالی ندارد؟ رانندگی تاکسی کار است، کاری شرافتمندانه و در هر حال بهتر از کلاهبرداری و کلاشی به اسم فرهنگ و ادبیات و این حرف ها. (عین این جمله را برای منیرو روانی پور هم که در یکی از پست های اخیرش با لحنی تحقیرآمیز از رانندگی تاکسی حرف زده بود، نوشتم) بعدش آخر نخودکشمش مردناحسابی؟! نخودکشمش؟! یعنی من ساعت چهار شب های آغازین دهه ی نخست قرن بیست و یکم و توی ناف متروپلی به نام برلین می آمدم توی مغازه ات و نخودکشمش می ریختم روی میزت و می گفتم: «لابلای [!!!] صحافی بخور؟» از آن جا که دروغگو کم حافظه است، باسی پاک یادش رفته. من آن شب برایش نخودکشمش نبرده بودم، کیت کت برده بودم با چای نعنا. دستم بشکند که همین کارم بعدها مایه ی سرشکستگی خودم بابت الهام این شعر به این شاعر آزاده و ژولیده شد که: «وقتی نیستی/از دلتنگیت/کیت کت می خورم/با چای نعنا.» 
باری باسی ادامه می دهد: «بعد برایش در خانه ی هدایت جلسه ی تاکسی نوشت خوانی گذاشتم، جماعتی هم آمدند.» اول اینکه مناسبت جلسه انتشار «رقص بر بام اضطراب» اولین مجموعه داستانم بود.http://nasser.persianblog.ir/post/243/ بعدش هم این افه ها دیگر دورانش بسر رسیده باسی که “آی ببینید من چقدر فداکارم، چه دلسوخته ی فرهنگ و ادبیاتم که مفت و مجانی جلسه ی کتاب می گذارم.” نخیر جناب! هیچ کس نداند، من و تو خوب می دانیم که کتابفروشی ای که در مغازه اش جلسه می گذارد، گوشه ی چشمی هم به فروش احتمالی چند تا کتاب دارد که البته نوش جانش. اما منت نمی تواند بگذارد. تازه نمک نشناس! یادت هست فقط یک قلم یکی از دوستان من که از کشور دیگری آمده بود، یکی از همان کسانی که تو “جماعت” خطاب شان می کنی، نزدیک به دویست یورو ازت کتاب خرید؟ باسی سرانجام به افاضاتش این طور ادامه می دهد: «بعد هم گفت کتابم را دربیاور، گفتم بهتر است در ایران چاپ کنی. حالا شده دشمن شماره ی یک من.» کدام کتاب؟ من آن موقع کتابی نداشتم که بگویم: «کتابم را دربیاور.» “رقص بر بام اضطراب” تنها کتابم بود که تازه منتشر شده بود. قرارداد انتشار «تاکسی نوشت ها» را هم که با نشر کاروان امضاء کرده بودم. دیگر کدام کتاب؟ بعدش تو توی خیالاتت خودت را کی می بینی که یکی مثل من دشمن تو باشد؟ آن هم دشمن شماره ی یکت؟ چی می زنی تو باسی؟
با تمام این احوال باشد، من، کاوه دهگان، عده ای از بچه های آن به اصطلاح “آکادمی گردون” و تمام کسانی که جلوی دغل بازی هایت ایستاده اند، همه از دم دروغگو، دنبال شهرت، نویسنده ی ناکام یا هر چه که تو می گویی. فقط بگو ببینم آیا آدمی مثل دکتر آرش حجازی هم دروغ می گوید که نوشته «متاسفم که وقتی عباس معروفی سال ها پیش با انتشارات کاروان همین کار را کرد، زیان را متقبل شدیم و حرفی نزدیم که آبروی یک نویسنده که خیلی ها کارهایش را دوست داشتند نرود.»؟ شرم کن!

من عدوی نیستم باسی، انکار توام!

عباس معروفی رمان خود را روی اینترنت منتشر کرد +لینک دانلود

عباس معروفی نویسنده ایرانی مقیم آلمان امروز (بیست و سوم شهریور) که از انتشار رمانش در کشور نا امید شده بود، نسخه جدید رمان «تماما مخصوص» را بر روی اینترنت منتشر ساخت. وی دراین باره در وب‌سایت شخصی خود چنین نوشت:
«از این پس به مرور کتابهای خودم را در شبکه قرار می‌دهم. توقعی هم از کسی ندارم. اما در تمام این سالها افراد بسیاری به من نوشته‌اند که می‌خواهند مبلغی بابت کتاب بپردازند. تنها می‌توانم بگویم ممنونم. اگر هم کسی چیزی نپرداخت از این کارم پشیمان نیستم. خوشحالم. خوشحال و ممنون.
نویسندگان دنیا با حق‌التألیف آثارشان زندگی می‌کنند، و فرصت به دست می‌آورند که به کار بعدی‌شان بپردازند. من همیشه ناچار بوده‌ام با کاری دیگر اموراتم را بگذرانم. حتا اگر لازم باشد برگ جارو می‌کنم. کار، سخت نیست، فقط فرصت‌های آدم می‌سوزد.»
معروفی اطلاعات حساب و پی‌پال خودش را هم برای کسانی که علاقه‌مند هستند بهای کتاب را به حساب او واریز کنند اعلام کرد:

Name of the Bank: Berliner Volksbank
City of the bank: Berlin Wilmersdorfer Str, 65

Account No: 73 27 89 80 13
SWIFT Code: 100 900 00
IBAN No: DE81 1009 0000 7327 8980 13
Additional info for the bank: BEVODEBB

و برای پی‌پال :
gardoon@online.ms

شما می‌توانید این رمان را با کیک روی لینک زیر دریافت کنید.

thamb-maroofi.jpg