زبان به کام سیاست | محمد مختاری

محمد مختاری (۱ اردیبهشت ۱۳۲۱ – ۱۲ آذر ۱۳۷۷) شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد چپ‌گرای ایرانی و از فعالان کانون نویسندگان ایران بود. مختاری در ۱ اردیبهشت ۱۳۲۱ در مشهد زاده شد و در ۱۲ آذر ۱۳۷۷ در ماجرای موسوم به قتل‌های زنجیره‌ای کشته شد. وی، چندین سال در بنیاد شاهنامه، فعالیت داشت. از اعضای کانون نویسندگان ایران و همچنین عضو هیئت دبیران آن بود. او در پاییز ۱۳۷۷ ترور شد.

| تمرین مدارا: بیست مقاله در بازخوانی فرهنگ و … |

هرروزه در خبرها و مصاحبه‌ها و رسانه‌ها واژه ‌یا ترکیب‌هایی به کار می‌رود که در صورت و معنا و نحوه‌ی کاربردشان غرابتی احساس می‌شود، و آنچه خواننده و شنونده در آغاز از آن‌ها می‌فهمد، اغلب همان نیست که گوینده و نویسنده اراده کرده است. ازاین‌گونه کاربردهاست: تعدیل، آزادسازی، اقشار آسیب‌پذیر، منطقه‌ی آزاد، خصوصی‌سازی، مشارکت مردمی در آموزش دانشگاهی، ریزش نیرو، تعدیل نیروی انسانی، کارگران تعدیل‌شده، مدارس غیرانتفاعی، مدارس نمونه‌ی مردمی، غیرمتمرکز کردن آموزش‌وپرورش، واگذاری آموزش‌وپرورش به مردم، خودیاری، مقررات زدایی، شرکت‌های مضاربه‌ای، همیاری، هماهنگی خبری، خودکفایی و…

البته عدول از معنای معمول و غرابت در کاربردهای زبانی، در هر دوره‌ای از زندگی زبان محسوس است. زبان همیشه در تاریخ تحول خود بر همین روال رفته است. همیشه واژهای منسوخ‌شده است؛ واژهای ساخته‌شده است؛ واژه‌ای از رواج افتاده است؛ واژه‌ای شیوع یافته است. ترکیبی از معنایی به معنایی گراییده است. با اصطلاح و معنا صورتی به‌ضرورت و بنا بر ایجاب‌های تازه به گستره‌ی زبان افزوده‌شده است. اما غرابت کاربردهایی که منظور من است از گونه‌ی ویژه‌ای است. و به سبب دخالت‌های اراده‌گرایانه با چرخش و گرایشی در تاکتیک‌ها و عقاید یا سیاست‌گذاری‌ها و عملکردهای اهل سیاست در زبان رخ می‌دهد. به همین سبب نیز از قاعده و روال معمول تحول زبان جداست، یا دست‌کم وجه خاصی از آن است.

”غرض از پیدایش و رواج واژه‌های خاص، بیش از هر چیز، به فراموشی سپردن واژه‌ها و معناهایی است که یا دیگر در اولویت سیاسی نیستند؛ و یا حضورشان در زبان رایج و روزمره، به سود سیاست‌گذاری‌ها و عملکردهای سیاسی نیست.”

تأملی مختصر در این‌گونه کاربردها نشان می‌دهد که غرض از پیدایش و رواج آن‌ها، بیش از هر چیز، به فراموشی سپردن واژه‌ها و معناهایی است که یا دیگر در اولویت سیاسی نیستند؛ و یا حضورشان در زبان رایج و روزمره، به سود سیاست‌گذاری‌ها و عملکردهای سیاسی نیست. پس بار معنایی‌شان ازلحاظ سیاسی-اجتماعی- اقتصادی و… ایجاب می‌کند که از دایره‌ی کاربرد روزمره بیرون رانده شوند. و در مقابل، اصطلاح‌ها و ترکیب‌ها و واژه‌هایی متفاوت جایگزین شود و اشاعه یابد.

ازاین‌رو مثلاً مدارس غیرانتفاعی و مدارس نمونه‌ی مردمی و غیرمتمرکز کردن آموزش‌وپرورش و واگذاری آموزش‌وپرورش به مردم و… با تکرار و تأکید به کار می‌رود و رواج می‌یابد تا در حقیقت جای آموزش رایگان را بگیرد، و مدارس ملی و خصوصی با سرمایه‌ی بخصوصی گسترش یابد، و امکانات آموزشی را در اختیار کسانی قرار دهد که از امکان مالی برخوردارند. هم چنان‌که مشارکت مردمی در آموزش دانشگاهی یا بهداشت با صنعت و معادن و … نیز به معنای سپرده شدن بخش آموزش دانشگاهی و بهداشت و معدن و صنعت و… به سرمایه‌داری خصوصی است. درست با همین منظور و با همین سیاست است که کاربرد خودکفایی درباره‌ی مطبوعات، به معنای رها شدن آن‌ها به امان سازوکار بازار است، و تعیین تکلیف فرهنگ در نظام عرضه و تقاضا به دست علامت‌دهی قیمت‌ها.

به همین ترتیب برای آن‌که مردم از موقعیت واقعی خود باخبر شوند، و چندان بی‌خبرانه از گرانی ننالند، گفته می‌شود که آنچه اکنون هست گرانی نیست، بلکه آنچه دیروز بوده است ارزانی کاذب بوده است.

این سیاست زبان‌سازی که متأثر از الگوهای پراگماتیسمی جهانی است، گاه به مسائل ریشه‌ای‌تر می‌گراید، و مثلاً با ارتقاء سطح و مقام مردم به اقشار آسیب‌پذیر، آنان را از سیطره‌ی تحقیرآمیز و اهانت‌بار عنوان‌هایی چون پابرهنگان و محرومان و کوخ‌نشینان و مستضعفان و… می‌رهاند.

گاهی هم واژه‌گزینی‌های بامزه‌تری رخ می‌دهد که گویی خود پیشنهاددهندگان نیز از بامزگی پیشنهاد خود خبری ندارند. درنتیجه رفقا یا رقبایشان مجبور می‌شوند آنان را به شیرین‌کاری‌شان واقف کنند. چنانکه چندی پیش‌گفته شد برای پرهیز از ربا در نظام بانکداری، باید از کاربرد واژه‌ها و ترکیب‌هایی چون سود و کارمزد و… خودداری کرد. و به‌جای آن‌ها ضریب تورم را به کاربرد.

به‌هرحال شاید نقد زبان‌شناسی که این روزها خیلی باب شده است و دربند ابعاد اجتماعی زبان نیست، در بررسی بسامد کاربرد دو واژه‌ی عدالت و تعدیل در نوشته‌ها، چندان دغدغه‌ی خاطری نداشته باشد، و دربند این نباشد که تعدیل درست با همین تاکتیک و سیاست به‌جای عدالت نشسته است. به همین سبب نیز می‌تواند به بررسی‌هایی سرگرم باشد که مربوط است به تعدیل دو واکه‌ی آ و ای در عدالت و تعدیل، و خشن‌تر بودن یک واکه و ملایم‌تر بودن واکه‌ی دیگر و غیره.

اما زندگی اجتماعی اهل زبان آشکارا نشان می‌دهد که رواج تعدیل و آزادسازی و ادغام در بازار جهانی و… بر یک استراتژی اقتصادی مبتنی است که سودی در رواج و تکرار واژه‌ی عدالت نمی‌بیند. این واژه در عرف جهانی به معنای حاکمیت سرمایه‌داری و سازوکار بازار و خصوصی‌سازی است. در عملکرد چندساله‌ی داخلی نیز مترادف است با گشودن دروازه‌ها و باز گذاشتن دست دلالان واردات و تبدیلی کشور به بازار مکاره‌ی کالاهای مصرف و غیرضروری لوکس و گاه بنجل کشورهای شرق آسیا و…

آخرین نمونه از این زبان سازی که خوانده‌ام ترکیب کارگران تعدیل‌شده است. به‌یقین نه کارگرانی که بار نخست آن را شنیده‌اند معنایش را دریافته‌اند، و نه دیگر هم‌زبانان ما که علاقه‌مند به سرنوشت ملی و دربند بهبود زندگی زحمتکشان این کشورند. اما دقت در کاربرد سیاسی۔ اجتماعی این ترکیب نشان می‌دهد که با یک تاکتیک اندیشیده و القای سیاست ویژه مواجهیم که در زبان متجسم شده است.

”در حقیقت کلمه‌ی اخراج از زبان اخراج می‌شود، تا از تأثیر منفی تصفیه‌ی کارگران جلوگیری کند و با چرخش زبان، مشکل سیاست حل می‌شود. آنگاه در روزنامه‌ها می‌خوانیم که باید برای کارگران تعدیل‌شده کار پیدا کرد.

ماجرا این است که در پی سیاست‌های تعدیل، باید شماری از مؤسسات اقتصادی و تولیدی به بخش خصوصی واگذار شود. مدیریت جدید کارگاه تولیدی که به سرمایه‌ی خصوصی سپرده‌شده، یعنی تعدیل‌شده، باید حافظ منافع سرمایه‌ی خصوصی باشد. پس بنا به اقتضاهای واحد خود، باید نیروی انسانی کارگاه را نیز تعدیل کند. ازاین‌رو عده‌ای از کارگران را مازاد تشخیص می‌دهد، و آنان را اخراج می‌کند. اما اخراج نه در شأن کارگران عزیز است و نه به صلاح تبلیغی سیاست. پس برای آن‌که موازنه‌ی روان‌شناختی جامعه بر هم نخورد، و احساسات کارگران جریحه‌دار نشود، و آشفتگی در افکار عمومی پدید نیاید، و تأثیر منفی اخراج کارگران کاهش یابد، زبان سازان پا به میدان می‌گذارند و ترکیب متناسبی باسیاست‌های تعدیل پیدا می‌کنند و به رسانه‌ها می‌سپارند.

در حقیقت کلمه‌ی اخراج از زبان اخراج می‌شود، تا از تأثیر منفی تصفیه‌ی کارگران جلوگیری کند. بااراده‌ی حال از معنای محل، اصطلاح مربوط به مؤسسه به کارگر مؤسسه منسوب می‌شود. پس با چرخش زبان، مشکل سیاست حل می‌شود. آنگاه در روزنامه‌ها می‌خوانیم که باید برای کارگران تعدیل‌شده کار پیدا کرد.

من عقیده ندارم که همه‌ی اهل زبان و نقد زبان‌شناسی، خوشرویانه تمام این جابه‌جایی‌ها و تعدیل‌ها و واژه‌پردازی‌ها را تأیید می‌کنند و از چرخش بی‌وقفه‌ی زبان جامعه به کام سیاست، آسوده‌خاطرند. اما گمان می‌کنم که متأسفانه این گشتن زبان در کام سیاست، بی دخالت و یاری برخی از اهل زبان، خواه فرهنگستانی و خواه غیر فرهنگستانی، نیز به‌سادگی صورت نمی‌پذیرد.

اهل زبان در اینجا البته همان متخصصانی‌اند که می‌توانند چنین ترکیب‌ها و واژه‌ها و اصطلاح‌ها را برای دلالت‌های موردنظر اهل سیاست بیابند. درنتیجه روزبه‌روز بیشتر عرصه‌ی زبان، و از این راه عرصه‌ی فرهنگ را، به گرو سیاست‌ها درآورند.

البته شک نیست که هر زبان‌شناس یا اهل زبانی به سائقه‌ی گرایش انسانی خود می‌داند که عدالت تبلوری از آرمان‌های انقلاب بوده است، و تعدیل نمایانگر سیاست‌های امروزین است. بااین‌همه ممکن است نتواند جابه‌جایی کاربرد این دو واژه را در حوزه‌ی نظریه‌ای ناب خودارزیابی کند. اگرچه عده‌ای معتقدند که اگر نظریه‌ی ادبی به‌جای درگیری با مفروضات یک نظام قدرت (و ازجمله دستگاه زبان سازی آن)، آن مفروضات را تقویت کند، بی‌طرف نمانده است.

هنگامی‌که زبان به هر شکلی به اراده‌ی سیاست بچرخد، فرهنگ دستخوش سیاست می‌شود. واقعیت حیات انسان‌ها چیزی می‌شود و تظاهر زبانی فرهنگشان چیزی دیگر. آنگاه گسترده‌ترین تأثیرهای یک سیاست ویژه‌ بر زبان حاکم می‌شود که دیگر نادیده گرفتن آن چشم فروبستن بر حقایق است.

وقتی زبان به کام سیاست بگردد، اولین نتیجه‌اش ریاکارانه شدن زبان است. چیزی گفته می‌شود و چیزی دیگر اراده می‌شود. دیگر نمی‌توان به قول فرانسوی‌ها گفت: گربه، گربه است. چون همواره واژه‌ای هست که معنای معهودش را ازدست‌داده است؛ و یا معنای دیگری به خود گرفته است. بی‌آنکه در این جابه‌جایی، ضرورتی فرهنگی، هنری، تاریخی، اجتماعی در کار باشد. درنتیجه‌ی چنین تصمیم‌هایی است که آدم یک‌باره می‌بیند به خیلی چیزها می‌گویند گربه، جز به خود گربه. شغال و سگ و موش هم می‌شوند گربه. و این مسخ زبان است. و مسخ فرهنگ است. و مسخ فرهنگ به مسخ آدمی می‌انجامد. در چنین وضعی است که آدم از فریاد و فغان و خشم و خروش بر سر «تهاجم فرهنگی شگفت‌زده می‌شود. و با خود می‌اندیشد که نکند. «تهاجم» را نیز در معنای دیگری مثلاً به‌قصد اعمال سیاست «منع» و «حذف» به کار می‌برند. وگرنه چرا در برابر این‌همه مسخ معنایی و مفهومی که با الگوبرداری از سیاست‌ها و منافع و زبان سازی‌های بیگانگان صورت می‌پذیرد، خاموش‌اند؟

به‌هرحال تشابهی که در آغاز میان برخورد فرهنگی با زبان و برخورد سیاسی با زبان به چشم می‌خورد، مانع درک افتراق آن‌ها نیست. فرق سیاست و فرهنگ در برخورد با زبان در این است که اولی واژه‌ها را نیز مانند افراد تصفیه می‌کند تا همه را به شکل خود درآورد. هر واژه و معنای ناساز با تبلیغات و اهداف و برنامه‌ها را از زبان روز اخراج می‌کند. درحالی‌که فرهنگ از راه هنر و دانش و… به تنوع و کثرت واژه‌ها و معناها و کاربردهای گوناگون استعاری، کنایی و… می‌نگرد، و بر گستره‌ی آن‌ها می‌افزاید. درنتیجه در برخورد فرهنگی، هم واژه هست، و هم پیوندها و ترکیب‌های گوناگون آن. و از این راه غنای زبان و غنای فرهنگ برقرار می‌ماند.

ممیزی یکی از وجوه بارز اختلاف میان سیاست و فرهنگ در برخورد با زبان است. سیاست تصمیم می‌گیرد که فلان واژه به کار نرود. فلان واژه جای دیگر بنشیند. حال آن‌که فرهنگ هرگز نمی‌تواند با ممیزی کنار بیاید. رشد و اشاعه‌ی فرهنگ مستلزم آزادی است. پس اساسش بر حضور همه‌ی نمودهای فرهنگی است. خلاقیت هنری تبلور حضور گونه‌ها و اجزای گوناگون یک فرهنگ است و جز در آزادی تحقق نمی‌یابد. هرگونه محدود کردن دایره‌ی واژه‌ها و کاربرد معناها و مفاهیم، محدود کردن دامنه‌ی خلاقیت نیز هست. واژه‌ی ممنوع، کم‌کم به موضوع ممنوع، کتاب ممنوع و سرانجام قلم ممنوع می‌رسد. چنان‌که پیش از انقلاب دامنه‌ی واژه‌های ممنوع، که در بخشنامه‌ای از سوی اداره‌ی ممیزی ارائه‌شده بود، سرانجام به فهرستی از نویسندگان ممنوع‌القلم انجامید.

به همین سبب هر تاکتیکی در جهت تعدیل یا کنترل زبان، خواه‌ناخواه خبر از استراتژی خاصی می‌دهد که قطعاً نمی‌تواند استراتژی فرهنگ باشد. فرهنگ هیچ‌گاه عین سیاست نخواهد شد. بلکه این سیاست است که در اعتلای انسانی باید به فرهنگ بگراید. هیچ کوششی هم دریکی قلمداد کردن آن‌ها به نتیجه نخواهد رسید. زیرا خاصیت اصلی فرهنگ مثل خاصیت اصلی زبان، و درست همچون خاصیت حضور انسان، دور ماندن از هم‌شکلی یا یک‌شکلی و گسترش یافتن در تنوع و کثرت است.

عروسی برای مردگان | نسيم خاکسار

كابوس، اين تنها واژه اي است كه پس از انديشيدن به وقايعي كه در ايران مي گذرد به ذهنم مي آيد. رويدادها چنان وحشتناك و باورنكردني اند كه تنها مي توانند در رويائي شوم بگذرند. رويائي بي نظم و پيچيده كه در تصويري تكراري ، هرچند در ظاهر متفاوت ، خود را نشان مي دهد. رويائي تاريك و روشن و با تصويرهائي گاه برجسته كه به نظر مي رسد آن ها را از سنگ تراشيده و در دل آن جا داده اند. و آن چنان دور از تو كه گويا يكي از نقش هاي به جا مانده از گذشته هاي دور تاريخ ايران در دل كوه‌هاي فارس آن را خواب مي بيند. و شايد هم ابوالهول مصريان. ابتدا و يا انتهاي چنين رويائي را مشكل بتوان پيدا كرد. زيرا به جانوري مانند است كه دمش را گاز گرفته و دور خودش مي پيچد. دو سال پيش مسافري كه از ايران آمده بود برايم از يك جشن عروسي حرف زد كه تا مدت ها ذهنم را به خود مشغول ساخت.
دو خانواده كه يكي پسر و ديگري دخترشان را رژيم جمهوري اسلامي به جرم داشتن فعاليت هاي سياسي اعدام كرده بود تصميم مي گيرند براي مرده هاشان مراسم عروسي برپا كنند.
به رسم خانواده هاي سنتي نخست خانواده پسر به ديدار خانواده دختر مي رود و دختر آن ها را براي پسرشان خواستگاري مي‌كنند. وقتي خانواده دختر مي پذيرد جشن عروسي برگزار مي شود. آشنايان دور و نزديك به مجلس عروسي دعوت مي شوند، همه مهمانان با دسته اي گل و شيريني به محل جشن مي روند. عروسي با عروسي هاي معمولي هيچ تفاوتي ندارد. همگي آواز مي‌خوانند. شادي مي كنند و شايد هم مي رقصند.
در ذهن من اين واقعه شكل اجراي نمايشنامه اي را پيدا كرده است. نمايشي براي تجسم مرگ يا سكوت و با بازيگراني كه گويي سال هاي سال براي اجراي آن تمرين كرده بودند. با يادآوري دسته هاي گل و بشقاب هاي شيريني و پيچيدن صداي ساز يا آوازي غمگين در گوشم، كه ناگاهان سكوت را شكسته است، از خودم مي پرسم آيا نوشتن درباره اين كابوس را از همين جا بايد شروع كنم؟ مشكل است. روياي شوم فرصت نمي دهد. و جانوري كه دور خودش تاب مي خورد اين بار تصوير ديگري از خود نشانم مي دهد.
در تاريخ هفتم ماه اوت 1988 يك مجله تركي به نام به سوي 2000 IKBINI DOGRU اين خبر را منتشر كرد: دولت تركيه ، پنجاه و هشت پناهنده ايراني را به پاسداران مرزي رژيم جمهوري اسلامي ايران تحويل مي دهد. اين عده بلافاصله بعد از تحويل با رگبار گلوله پاسداران به قتل مي رسند. حكم تحويل از سوي قائم مقام شهر «اوزالب» فرماندهي ژاندرمري مرز 2/120 و ماموران امنيت شهر « وان » امضا شده بود.
در اين گزارش امده است مادري كه پسرش يكي از آن پنجاه و هشت نفر بود، در پشت مرز شاهد تيرباران شدن آنان بود.او پس از اطلاع از دستگيري پناهندگان از ترس آن كه مبادا آن ها را به ايران برگردانند، ماشين حامل آن ها را تا دم مرز تعقيب كرده بود.
كابوس اكنون در ذهن من شكل مادري را يافته است كه بر سر تپه اي يا پشت آن نشسته و دارد صداي گلوله ها را مي شمارد: يك. دو، سه، … راستي كدام گلوله پيشاني و يا قلب فرزندش را سوراخ كرده است؟ اين كه در آن لحظه مادر تنها بوده يا نه، گزارش چيزي نمي‌گويد. شايد بعد از سلطه خاموشي مطلق ميان دره ها و كوه ها، مادر برخاسته و غمگين و شكسته به خاك ايران نگاه كرده است . آيا مثل آندره مالرو دروازه هاي كاشيكاري تهران را كه مانند دروازه سن دني SAINT-DENIS در دل شهر گم شده اند به ياد آورده يا كوچه هائي كه در هر گوشه آن حجله مرده دامادي برپاست؟ نميدانم. به خودم مي گويم شايد بتوان كابوس يا واقعيت را آن طور كه در نگاه و يا در ذهن او نشسته است دنبال كرد و به بي ارزشي جان انسان و پايمال شدن ارزش هاي او از سوي حكومت هائي كه خود را نمايندگان خدا بر روي زمين مي دانند پي برد.

جان انسان؟ چه واژه عجيبي، آيا من از حرمت جان انسان سخن گفته ام؟‌ پس آيا انسان ها در مرگ شامل بي حرمتي نمي شوند؟
رژيم جمهوري اسلامي در تابستان 1981 همزمان با موج كشتاري كه از مبارزين به راه انداخت گورستان جديدي هم براي دفن اجساد اعدام شدگان سياسي غيرمذهبي افتتاح كرد. گورستان را «لعنت» آباد نام گذاشت.بعد نام آن را به «كافرستان» تغيير داد. رژيم جمهوري اسلامي حتي اجساد اعدام شدگان پيش از آن تاريخ را و يا آن زمان را كه به اشتباه در قبرستان عمومي دفن شده بودند، از گور بيرون كشيد و به آن جا انتقال داد. آن ها با اين كار مي خواستند خانواده ها را از رفتن به گورستان باز دارند. «كافرستان» در كشوري كه بيشتر مردمانش مسلمان هستند جز اعلام جنگ عليه مردگان و خانواده هاي آنان معناي ديگري نداشت. اعلام جنگ اما خانواده ها را نترسانيد. و آن ها باز سر خاك عزيزان شان رفتند. رژيم جمهوري اسلامي هواداران اش را بسيج كرد و آن ها با چوب و چماق و اسلحه گرم به جان مردم افتادند. در يكي از اين يورش ها به نقل از شاهدان عيني پيرمردي كشته شد و پسر بچه اي يك دستش را از دست داد. بعد از آن جنگ با مرده ها گسترش بيشتري يافت. ماموران كفن و دفن حكومت، اجساد اعدام شدگان را در چاله هاي نه چندان گود مي‌انداختند، با مقداري خاك روي آن ها. تا اجساد در مجاورت هوا بگندد و بوي آن از يكسو مانع رفتن خانواده ها به گورستان شود و از سوي ديگر اين شايعه خرافي دامن بگيرد كه اجساد افراد غير مذهبي چون نجس هستند بوي گند و تعفن مي دهند.

با اين گزارش انگار ما قرن ها به عقب برگشته ايم. به چهار صد سال پيش از ميلاد مسيح و شاهد اولين اجراي نمايشي از سوفوكلس به نام « آنتيگونه» در صحنه زندگي هستيم. در آن نمايش نيز به دستور «كرئون» حاكم وقت از دفن شدن اجساد برادران آنتيگونه جلوگيري شده بود. اگر گاهي به نظر مي آيد تاريخ تكرار فاجعه است . بايد گفت هم اكنون تمام فجايع بشري كه در طي قرون از سوي حكومت ها بر انسان اعمال شده است، دارد تكرار مي شود. و تو نمي داني در كجاي تاريخ ايستاده اي.
در زمان حكومت شاه، در طول چند سالي كه در زندان بودم. يكبار اتفاقي با طلبه اي هم سلول شدم. سال 1974بود. در آن سال شكنجه زندانيان سياسي ابعاد وحشتناكي پيدا كرده بود. در يكي از آن روزها كه صداي ضربه هاي شلاق لحظه اي در راهروها قطع نمي شد، طلبه هم سلولي ام بعد از يك قدم زدن طولاني در سلول با چهره اي ترسان و رنگي پريده پهلويم نشست و گفت فكري به كله اش رسيده است كه مي ترسد آن را به زبان بياورد. گفتم چيست؟ گفت در فكرم چه بلائي بر سرمان مي آمد اگر به ذهن بازجوها مي رسيد كه نجار و آهنگر بياورند و سلول ها را به كشوهاي متعدد تقسيم كنند و هركدام از ما را درون يكي از آن ها بگذارند. درش را قفل كنند و فقط روزي يكبار براي غذا خوردن و دستشوئي رفتن كشوها را بيرون بكشند. در آن شرايط هردوي ما ترديد نداشتيم كه اگر اين فكر به كله بازجوها برسد آن ها بيدرنگ دست به انجام آن خواهند زد. چون هيچ مانع حقوقي در برابر خود نمي ديدند. بعد از گفتن اين حرف او به گوشه اي رفت و ساكت دوزانويش را در بغل گرفت. من در چهره اش ترس از روياي شومي را كه در كله اش پيچيده بود مي ديدم. در طول يك ماهي كه هم سلول بوديم هرچند روزي يكبار از اين روياي شوم ذهنش را در بر مي‌گرفت. روزي در تصورش ما را مثل هاروت و ماروت، همانطور كه در قران آمده است،‌در چاهي به گودي چاه بابل واژگون از پا و يا به به پلك آويزان شده مي ديد و روزي ديگر پاهامان را از مچ مي بريد و آزادمان مي كرد.

بعد از انقلاب من آن طلبه را نديدم. ولي شنيدم كه پست مهمي در يكي از ادارات دولتي گرفت. بعد از مدتي با حوادثي كه براي مردم ما به خصوص در زندان ها رخ داد، به نظرم رسيد روياهاي شوم و ترسناكي كه در آن موقع به مغز آن طلبه رسيده بود مو به مو داشت جامه عمل مي پوشيد. گويي اين او بود كه داشت روياهاي چند سال پيشش را بي ترس و دلهره با زندانبان ها و بازجوها در ميان مي گذاشت.
در سرزمين من اكنون كشوهاي بي شماري ساخته شده كه در درون آن ها ده ها هزار زنداني سياسي با بدترين وضع شكنجه مي شوند و تا كنون به هيچ كدام از سازمان هاي بين المللي مدافع حقوق بشر اجازه بازديد از اين زندان ها داده نشده است. يكي از زندانيان زن به نام پروانه عليزاده، در خاطراتش از زندان مي نويسد كه يكروز بعد از بازداشت ، اين صحنه را در مقابل ديدند: « پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب مي خورد. دست هاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود. و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مي نمود. موهاي كوتاه و سبيل هاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار درد كبود شده و سرش آرام به پهلو خميده بود. در كنار جسد، مردي در لباس پاسداري بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سالي سن داشت با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نمي شد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهره اي بي حالت كه انگار چهره آدمي نيست، چنان كه لاشه گوسفندي را براي فروش عرضه مي كند، با چوب خود جسد را مي چرخاند و با صدائي خشك و بي تفاوت تكرار مي كرد: « خوب نگاه كنيد راستكي است.»

روزي در زندان طلبه همسلولي ام اداي پرده داري را درآورد. و با اشاره به ديوار خالي سلول شروع به بازي كرد. در يك سوي پرده خيالي او امامان بودند با صورت هاي نوراني و سوي ديگر، اشقيا، ‌كه تا كمر در ديگ هايي پر از آب جوش بر سر آتشي زبانه كش فرورفته بودند. تجسم عقوبتي كه خداوند براي شان در نظر گرفته بود. اكنون با خواندن اين گزارش به نظرم مي آيد بين بازي و واقعيت فاصله اي وجود ندارد. هردو يكي اند. شايد پرده هائي كه ما در كودكي پاي آن ها مي نشستيم و به آن ها خيره مي شديم زندگي خودمان را نشان مي‌دادند. و شايد اصلاً پرده دارها داشتند ما را به ريشخند مي‌گرفتند و ما نمي فهميديم. و شايد همه آن ها كابوس هائي قديمي و باستاني بودند كه بدانگونه داشتند تجديد حيات مي‌كردند.

در رژيم جمهوري اسلامي، مادران را همراه بچه هاي كوچكشان زنداني مي‌كنند. البته اين هم از توجهات اسلامي به مادران است. راستي كدام واژه و يا كدام تصوير توان بازگوئي زندگي كودكان و نوزاداني را دارد كه در زندان هاي « اوين » و « گوهردشت» و بي شمار زندان هاي ديگر به سرمي‌برند. چگونه مي توان در روياهاي كودكاني نفوذ كرد كه ماهها در سلول هاي تنگ و تاريك، گرداگرد خود تنها آدمهاي زخمي و چشم بسته و ديوارهاي لكه دار از خون را مي بينند. در ذهن آنان كه به جاي آموختن الفبا در كودكستان و يا از بركردن سرودهاي شاد، نفرت مي‌آموزند و تصويري زشت از انسان مي بينند چه مي گذرد. مادري در زندان براي چندماه هم منتظر تولد فرزندش بود و هم اعدام خودش. زيرا قرار بود بعد از تولد نوزاد مادر را تيرباران كنند. بياييد همين چند سطر را كلمه به كلمه با هم بخوانيم. ثانيه هاي هفت يا هشت ماه شكفتن و باز شدن استخوان هاي مادر براي زائيدن طفل با صداي شلاق و فرياد و صداي چندش آور طبل مرگ همراه است. راستي جنين درون زهدان از تن هر لحظه رو به مرگ مادر چه تغذيه مي‌كرد؟ در يادداشت هاي يكي از زندان هاي سياسي آمده است كه در سالن بازجوئي پسر بچة پنج ساله اي را آورده بودند و يكي يكي چشمبندها را از روي صورت زنداني ها برميداشتند و از او مي‌پرسيدند آيا اين شخص را مي شناسد. او در جواب به اين پرسش تكراري فقط يك جمله مي گفت:
« بابا گفته نگو!»
چگونه اين جمله در جان كودك نفوذ كرده بود؟ جهان بايد برخيزد و هم شانه اين كودك در راهروهاي اوين قدم بزند تا دريافت او را از اين جمله معنا كند. چه كسي مي تواند ذره اي در اين ميان ترديد كند كه كودك پنجساله به واقع مي داند اگر جمله اي غير از اين بگويد مردان زنداني به عقوبتي سنگين دچار خواهند شد. و تلخ تر از آن، آيا اين گفته بيان اين واقعيت نيست كه او مي داند شناختن آن ها يعني افشاي ارتباط آن ها با پدر و يا مادرش و يا به معناي آن نيست كه كودك به تيرباران شدن پدر و يا مادرش يا در زير شكنجه بودن آن ها آگاه است؟
در رژيم جمهوري اسلامي ايران ،‌ شكنجه زندانيان سياسي به اجراي يك آئين مذهبي بدل شده است. ماموري در زندان اوين مي گفت آن ها با كشتن « آشغال» هائي كه مخالف رژيم هستند راه را براي ظهور امام دوازدهم هموار مي كنند. آيت اله خميني خود در يكي از سخنراني هايش با تكيه بر خواندن «آيات قتال» شكنجه را امري واجب شمرد. و به كساني كه از رحمت اسلامي حرف مي زدند نهيب زد كه چرا آن ها چنين آياتي را نمي خوانند. در زندان هاي اوين حوضچه اي خالي است كه زندان هاي سياسي محكوم به اعدام را در آن مي‌اندازند و از بالا به دست و پاي آن ها شليك مي كنند. بعد ماموران زندان در كنار همان حوضچه مي نشينند، غذا مي خورند و نماز مي خوانند. اشتباه نكن! اين يكي از كابوس داستان هاي بورخس نويسنده آرژانتيني نيست؟

دستگاه شكنجه توصيف شده از سوي كافكا در يكي از كتاب هايش در زمان شاه نام مشخص اش را پيدا كرد: آپولو. آپولو تختي بود كه زنداني ها را روي آن مي بستند.اين تخت يك كلاه گنده فلزي داشت كه سر و صورت زنداني را به هنگام شكنجه شدن مي پوشاند. چند بازوي آهني هم در بالا و پائين تخت بود كه دور دست و پاي زنداني قفل مي شد. زندانيان سياسي روي آپولو تا سرحد مرگ شلاق مي خوردند. و يا با شوك الكتريكي شكنجه مي شدند.بعد از انقلاب جمهوري اسلامي، آپولوي جديدي را اختراع كرد: تجاوز به زنان، اعدام در برابر زندانيان سياسي، و استفاده از شلاق به وحشيانه ترين شكل. اگر در زمان شاه فقط به كف پاي زنداني سياسي شلاق مي زدند، در زندان هاي رژيم جمهوري اسلامي تمام بدن زنداني بايد در زير شلاق « تطهير» شود.
شلاق وحشيانه ترين شكنجه اي است كه تا كنون توسط رژيم هاي ضد بشري اختراع شده است. در زير شلاق نه تنها جسم پاره پاره مي شود، بلكه انسان تا مرز بي نهايت تحقير مي شود. صداهائي كه در زير ضربات شلاق از حنجره آدمي درمي‌آيد به صداي هيچ انساني شبيه نيست. فريادي است حزين، و با احساس عميق تنهائي، يك نوع تنهائي كهنه و هزاران ساله كه گويا هيچگاه واژه هائي چون: ياري، همدلي،‌شفقت در فرهنگ انساني وجود نداشته است.زمين يكباره سرد مي شود. و يخبنداني قطبي تمام بستر خاك را با يخ مي پوشاند. انسان با غريبانه ترين وضع به زهدان مادرش باز مي‌گردد و به پوسته هاي دور و برش مي چسبد. و با چشماني كور و دهاني بسته و واژه هائي نامفهوم تنها مادرش را صدا مي زند.
يكي از زندانيان سياسي كه براي مدتي در يكي از زندان هاي تبريز زنداني بود برايم تعريف كرد كه گربه هاي زندان از بس خون خورده بودند وحشي شده بودند. و در شب هائي كه كسي تيرباران نمي شد آن ها تا صبح جيغ مي كشيدند.
نه! روي برنگردان! بايد هنوز به كابوس با چشم باز نگاه كرد. شكنجه گران پيش از اعدام دختران باكره با آن ها ازدواج مي كنند و در فرداي روز بعد ماموري كه با دختر خوابيده است به خانواده دختر مي رود و مهريه را طبق سنت شرع به آن ها مي پردازد و به آن ها تبريك مي گويد كه دختر در آخرين روزهاي زندگي اش پاك شده است ، چرا كه با مرد مسلماني ازدواج كرده است. بي قانوني و هرج و مرج در زندان ها تا بدان جاست كه حتي زندانيان سياسي بعد از محكوميت شان آزاد نمي شوند. در دوره شاه اين رسم گذاشته شد. در چند سال پيش تعداد زيادي از زندانيان سياسي را كه ممكن بود مورد عفو قرار بگيرند،‌ لاجوردي رئيس زندان اوين خودسرانه براي تشخيص اين كه خطرناك هستند با ايجاد يك نمايش كاذب غيرمترقبه اعدام كرد. يعني يكباره از تلويزيون مدار بسته زندان اعلام شد كه رژيم خميني سقوط كرده است. رئيس زندان بعد از اعلام چنين خبري از طريق ماموران خود واكنش هاي زندانيان را زير نظر گرفت. شادي كنندگان خطرناك تشخيص داده شده و به جوخه اعدام سپرده شدند.

در رژيم جمهوري اسلامي تجاوز به حقوق انسان ها تنها در زندان محدود نمي شود. اكنون درست مثل همان پرده اي كه در سلول آن طلبه براي اشقياء ترسيم كرده بود در سراسر ايران براي شكنجه مردم ديگ هايي پر از آب جوش گذاشته شده است. بي قانوني و تجاوز به حقوق انسان ها آن چنان زياد است كه گاه ابعاد مضحكي به خود مي گيرد. با صدور فرماني تشريح بدن مرده در دانشكده هاي پزشكي ممنوع مي شود. اما اين يعني تعطيل شدن دانشكده هاي پزشكي. ناچار اقدام به خريدن مرده از هندوستان مي كنند. وقتي هزينه حمل و نقل و خريد مرده براي شان گران تمام مي شود دوباره خميني فتوا مي دهد كه تشريح بدن مرده اشكال شرعي ندارد اما بايد مقدم بر جسد فرد مسلمان. از اجساد غير مسلمان يعني يهودي. مسيحي، زردشتي و…. استفاده شود. بعد از انقلاب پخش آواز زن از راديو و تلويزيون ممنوع مي شود. بعد از مدتي اما چون نمي دانند با سرودهاي دستجمعي كه از سوي زنان هوادار رژيم در ستايش رهبر خوانده مي شود چگونه برخورد كنند دوباره دست به دامان خميني مي شوند و او هم بلافاصله فتوا مي دهد چون در آواز دستجمعي تشخيص صداي زن مشكل است و بم و مردانه مي شود، پخش آواز دستجمعي زنان اشكال شرعي ندارد.

زن در جمهوري اسلامي تنها وسيله اي براي «بهجت» است. اين به مفهومي يعني بايد سخت مواظب زن بود. چون در كوچكترين فرصت مي تواند مرد را فريب دهد. اكنون در كوچه و خيابان موتورسيكلت سواران رژيم در به در دنبال زني مي گردند كه گوشه چادر يا چارقدش كنار رفته رفته باشد يا كمي از موهاي سرش پيدا باشد تا او را به جرم تبليغ فحشا دستگير كنند. شيوه قرون وسطايي سنگسار كردن زنان و مرداني كه اتهام زنا به آن ها رفته است اكنون به صورت يك مجازات عمومي در ايران اعمال مي شود. رژيم جمهوري اسلامي به خشونت پاداش مي دهد. معلولين جنگ و خانواده شهدا بدون امتحان، حق ورود به دانشگاه ها را دارند. و اين يعني فرهنگ و دانش پژوهي عملاً در خدمت مرگ و مردن درآمده است. هنر و ادبيات در جامعه ما زير سلطه مذهب نيمه جان شده است و به زور نفس مي كشد. بيشتر امكانات نشر در اختيار كساني قرار مي گيرند كه تنها به ترويج ايدئولوژي رژيم حاكم بپردازند. داستان هائي كه براي كودكان نوشته مي شود پر از خرافات است. در « قم» دانش آموزان مدارس را هرچند هفته اي يكبار به گورستان مي برند و جسد مرده به آن ها نشان مي دهند تا كودكان از مرگ نهراسند.!

در جامه اي كه خيام و حافظ و مولوي و شاعران چند قرن پيش آن، با استفاده از سمبل هائي چون شراب. زن ، عشق به ستايش زندگي پرداخته اند. محبوس كردن زندگي در دل گورهاي پوسيده تهي كردن آن جامعه از فرهنگ واقعي آن است. تصويري كه صادق هدايت در چند دهه پيش در رمان معروفش « بوف كور» از جامعه آن روز ما داد، سيماي واقعي جامعه كنوني ما نيز هست. زندگي بين دخمه يا اتاقكي تاريك و گورستان در حال حركت است. در اين ميان تنها صدائي كه شنيده مي شود لق لق چرخ هاي گاري شكسته اي است كه جسدي تكه تكه شده را از دخمه به گورستان منتقل مي كند. اين چنين است كه زندگي در جامعه ما رنگ باخته و رنگ خاكستري مرگ گرفته است.
با تعقيب چنين وقايعي اكنون مي توان به كابوس نخستين بازگشت:‌ عروسي براي مردگان.
اين تصويري واقعي از زندگي مردم ما زير سلطه حكومتي مذهبي است. وقتي زندگي مجال شكفتن پيدا نكند، آدم ها به اشباح تبديل مي شوند. با مردگان سخن مي‌گويند و براي آن ها جشن مي‌گيرند. زيرا بين خود و آن ها فرق نمي بينند. حالا مي توان فهميد چرا در جوامعي كه سلطه بي عدالتي در تاريخ آن ها ريشه ئي قديمي دارد بخشي از داستان هاي عاميانه مردم به جهان اشباح و مردگان پرداخته است. اگر در اين داستان ها ، اشباح فقط در شب هاي تاريك زندگي آغاز مي كنند. سروقت يكديگر مي روندساز و دهل مي زنند. مي رقصند. در ايران اكنون زندگي اشباح روزها هم را آشغال كرده است. كابوس گذراي عروسي براي مردگان اين بار نمي تواند از زير نگاهم بگريزد. حالا مي توانم صحنه را با تمام جزئياتش ببينم. مادر عروس برمي‌خيزد. و به سوي صندلي خالي پيش مي رود. آيا واقعاً صندلي خالي است؟ نه، عروس آن جا نشسته است. عروس را مي بيند. تاج سفيد روي سرش را، پيراهن بلندش را. مادر خم مي شود. شبح را مي بوسد. شبح هم او را مي بوسد. پدر داماد با نگاه به پسرش، نشسته كنار عروس، جواني خودش را در او مي بيند. كسي مي گويد بيائيد بالاي سرشان سكه بيافشانيم. همه برمي‌خيزند. آويزهاي نوراني تكان مي‌خورند. سكه ها زير نور مي درخشند. دخترك خردسالي دنباله دامن بلند عروس را در دست مي‌گيرد و آرام آرام پشت سرش راه مي افتد. عروس و داماد نرم و خرامان از جلو مهمانان مي گذرند. از آن ها خداحافظي مي‌كنند.
مادر مي گويد: « كجا مي رويد؟»
عروس مي گويد:‌« خسته ايم. بسيار خسته. مي خواهيم برويم بخوابيم.»
مادر مي گويد: « هنوز اول شب است.»
آري هنوز اول شب است. در تاريكي عده اي دارند سنگ قبرهاي لعنت آباد را خرد مي كنند. و مرده ها را از گور بيرون مي كشند. مادري در پشت مرز صداي گلوله ها را مي شمارد. گربه ها در تاريكي انتظار تيرباران را مي كشند. خميني در تاريخ 10 سپتامبر 1988 همزمان با اعتراض سازمان عفو بين الملل بر اعدام بدون محاكمه تعداد زيادي از زندانيان سياسي در ايران. خريد و فروش آلات موسيقي و بازي شطرنج را آزاد مي كند. چه موهبتي! آيا اين يك دهن كجي به تاريخ و مردم جهان نيست؟ آري هنوز اول شب است.

اوترخت نوامبر 1988
(‌ توضيح: اين مطلب شانزده سال پيش در همان سال قتل عام زندانيان سياسي نوشته و در شماره ششم گاهنامه فرهنگي و سياسي چشم انداز چاپ شد.)

پسر مسخره‌ی پیکاسو هستم

از رساله هشتم مرحوم مغفورقاله علیه سلام ناما جعفری

و همچنین

( بررسی روند شعر دیداری در ادبیات امروز ایران )
اکسپرسیونیسم دهه هشتاد – سهند آدم عارف | نوشتاری
(نگاهی به وجوه اشتراک شعر شاعران نسل هشتاد )
«پسر مسخره‌ی پيكاسو هستم»
چاپ اول خرداد۸۴ | چاپ دوم تیر ۸۵
ناما جعفری
نشر مينا | تعداد صفحه ۶۵
« پسر مسخره‌ی پيكاسو هستم » عنوان اولين مجموعه‌ی شعر از «ناما جعفری» در بیست سالگی می‌باشد.اين كتاب در خرداد ۱۳۸۴ منتشر شد و در تیر ۱۳۸۵ به چاپ دوم رسید. این برای اولین بار است که در شعرجوان ایران کتابی به این سرعت به چاپ دوم می‌رسد.
کتاب شامل چهار بخش می‌باشد. بخش نخست اين كتاب «كلوزآپ ازشهيدگمنام –مثلاً ناما جعفری» نام دارد و شامل ۷ شعر بلند است. بخش دوم «اين شعرها دارای اختلال حواس می‌باشند» نام دارد و ۳ شعر بلند و ۲ شعر كوتاه را در برمی‌گيرد. بخش سوم  «گفتگو با چكيده‌ای از چند گزارش شعری….» نام دارد كه شامل ۶ شعر است و بخش آخر كه بخش روايت‌هاي سه‌گانه است «نمايی كلی از اتاقی به هم‌ريخته به شكل سنگرهای جنگ جهانی اول » است كه شامل شعرهای دیداری است که  روايتی يك نامه پست شده به خواب‌های ناما جعفری. «پسرمسخره‌ی پيكاسو هستم» با دو طراحی جلد مختلف روانه بازارکتاب شد است.

| شاهرخ مسکوب | روزها در راه |

دریافت کتاب: جلد اول | روزها در راه، شاهرخ مسکوب | جلد دوم | روزها در راه، شاهرخ مسکوب

روزها در راه

  • «روزهای عمر در ما می‌گذرند بی آنکه دیده شوند، از بس همزاد همدیگرند، همه تکرار یک نوت و یک تصویر مکرر، که نه شنیدنی است و نه دیدنی، عبور شبحی بی صورت و صوت در مه، و آینده‌ای عکس برگردن گذشته و زمان حالی خالی، در میان روزهای کمی (گذرای ماندگار) اند زیرا طراحی و رنگی دارند که در خاطر مان نقش می‌بندند و ما از برکت وجود آنها از خلال پوسته‌های خاطره، منزلگاه‌های عمر را به یاد می‌آوریم، صاحب گذشته می‌شویم و از این راه به زمان حال خود -خوب یا بد- معنا می‌دهیم.»
  • «برای آدم شریف سیاست، کار ساده‌ای نیست و دانائی می‌خواهد. گذشت و فداکاری به تنهائی کافی نیست. همان احساس مسولیت آدم با شرف را زیر و رو می‌کند.»
  • «حالم از خودم بهم می‌خورد، راستی که دارم بالا میاورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می‌کند گسترده‌است و من پاهام فلج است. در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازه، متلاشی و بویناکی افتاده‌ام و فقط چشم‌هایم دو دو می‌زند. با چشمی اینجای امروز را میبیم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می‌بیند و می‌سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است، یک جا و در یک حالت نمی‌ماند، استوار نیست این چشم – عقل- مثل الا کلنگ میان حالت‌ها و احتمال‌های گوناگون تابع می‌خورد. (بدین آیین شعور و معرفت ما جمله را نامرد می‌دارد). البته بد نیست که آدم کاسه و کوزه را سر شکسپیر بشکند و نامردی خود را با – شعور و معرفت – توجیه کند. (نامردم چون که علمم زیاد است و چون از علما هستم، نامردم)!»
  • «انقلاب دگرگونی ساخت یا بنیادهای اجتماعی است نه زیر و زبر شدن رفتار؛ و دموکراسی گذشته از هر چیز به اخلاق و رفتار یک ملت بستگی دارد.»
  • «هر فکر بزرگی پایانی جز بن‌بست ندارد. یا به بیان دیگر فکر بزرگ، تکرار معلوم (tatutologie) است، همه راه‌ها را می‌گشاید تا به خود بازرسد. به یک معنی و از یک نظر بنی ندارد که آن را بگشاید و به جایی دیگر برسد. بن او همان سر اوست. (دایره) است و خودش را دور می‌زند منتهی هر بار در مقامی و ساحتی.»
  • «اینکه می‌گویند (فیل زنده ش صد تومن، مرده ش هم صد تومان است) حکایت دکتر مصدق است.»
  • «با همه خودخواهی، وقتی به خودم نگاه می‌کنم، یک پارچه عذاب وجدانم، نه فقط به معنای اخلاقی کلمه، به هر دو معنا، اخلاقی و غیراخلاقی. (به شرط آنکه وجدان را بیشتر به معنای خود آگاهی در نظر آوریم) قول و فعل م یکی نیست. یک جور فکر می‌کنم و جور دیگر، عمل! مغز و دست با دل و زبانم یکی نیستند. من یک دروغ راست نما، یک جریان همیشه ناموفق راستی هستم، رودخانه‌ای که به جای آبیاری خاک خودش، انگار هر دم باتلاقی زیر پاهایش دهان وامی‌کند.»
  • «به نظر من اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع با عالم خیال است، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصوری است که هر یک از ما واقعیت و رؤیا داریم. بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را (زندگی کردن). همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خود آگاهی ما، از این دو و اراده‌ای که در مورد مرزها و امیختگی‌های این دو به کار می‌بریم بستگی درد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راه‌های واقعیت قدم می‌زنم تا بتوان این جاده ناهمور را اندکی پیمود، تا رنج راه را کمتر شود. در این میانه (رؤیا)، شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری است که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی روزمره تفاوت دارد؛ ولی بالاتر از همه این‌ها عشق جوهر همه رؤیاها ست و همیشه در جای است که دست واقعیت به آن نمی‌رسد.»
  • «خیلی وقت‌ها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را پاس می‌دارند و با حرف به آن تجاوز می‌کنند. سخن به صورت افزار تجاوز در می‌آید، مثل سلاحی آزار دهنده، تا عقیده یا خواست، اراده، شخصیت یا هر چیز دیگر خود را به دیگری تحمیل کنند. نویسنده‌های پر نویس که انگار کارخانه تولید کلام هستند و خواننده‌های که برای کشتن وقت یا خسته کردن چشم‌ها و خوابیدن، کسب اطلاعات الکی، اظهار فضله، کنجکاوی مریض آنه و از این چیزها می‌خوانند – هم آن تولیدکننده و هم این مصرف‌کننده – از جمله همان‌های هستند که حرمت سکوت را نگه نمی‌دارند.»
  • «راه رفتن در ساحل، در مرز آب و خاک – همیشه جاذبه و کششی ناشناخته دارد. آدم با هر دو عنصر آمیخته می‌شود و از هر دو جداست. در حالیکه زمین سفت را زیر پاهایش حس می‌کند در سیلان آب و گذر ندگی موج غوطه می‌زند و تا کنار افق در پهنه دریا پخش می‌شود، مثل باد وزان و مثل گیاه برجایست. شاید شاخ و برگ درخت در دست باد چیزی شبیه این حال را احساس کنند.»
  • «در زمانی که قشون شوروی در جنگ جهانی در ایران بود، شخصی از تبریز به برادر خود چنین تلگراف کرد، تهران خیابان فلاحت تیمچه کرامت اخوی هدایت، ارس وارد، اموال غارت، ابوی مفقود، جاده‌ها مسدود، والده رحلت، همشیره بی عصمت، همگی سلامت، قربانت عنایت.»
  • «ما ایرانی‌ها مردمی هستیم که پرسش نمی‌کنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفته ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر.»
  • «اساساً فردا شبح تهدید آمیز بی‌شکلی است که تا نرسد و در آن نیافتیم نمی‌توانیم بدانیم چه جوری است. آینده ما بن‌بست ناشناخته ایست که ناچار به طرفش می‌رویم، زمان بی‌اختیار ما را می‌راند. آنطرف، آخر بن‌بست منظره مه آلود پرتگاهی احساس می‌شود. بن‌بست خیلی هم بن بسته نیست! پرتگاه با دهان باز آن پایین دراز کشیده‌است.
  • «ترس از مرگ زندگی را تباه می‌کند. آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری می‌برند. اما آگاهی به مرگ چیز دیگری است، شدت زیستن را بیشتر می‌کند و سبب می‌شود که آدم مرگ آگاه، هر لحظه را شدید تر و علی‌رغم مرگ زندگی کند.»
  • «روز به روز بیشتر به این نتیجه می‌رسم که انسانیت یا صداقت، بدون شعور به مفت نمی‌ارزد.»
  • «در برابر – سیاست – و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقاشی پاد زهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف می‌زند آن را از ابتذال بیرون می‌کشد، به آن حقیقتی می‌دهد که دیگر همه چیز هست، جز مبتذل. (کافکا بهترین نمونه است)»
  • «جوان که بودم می‌خواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شده‌ام. یک روزی به عشق آفتاب از خوب بیدار می‌شدم و روشنایی را که می‌دیدم روحم سبز می‌شد. حالا دلم نمیخوهد از خوب بیدار شوم. روحم خواب آلود و خسته است. مثل اینکه نمی‌تواند سر پا بایستد. بیمار بستری است. بگذاریم بخوابد.»
  • «(پیام به دانشمندان اروپا و آمریکا) ای کسروی را می‌خواندم از ساده لوحی این پیامبر لجوج آدم دلش می‌سوزد. او از آنهایی بود که صداقت خطرناکی داشت.»
  • «در ایران آدم حس می‌کند همه چیز عوض شده و با این همه یک چیز عوض نشده، یک چیزی که نمی‌دانم چیست ولی حس می‌شود که هست و مثل همیشه است. از این که بگذریم زندگی دوگانه شده. دو زندگی در کنار هم، توأم و بر ضّد یکدیگر گرم کار است یکی بیرونی، اجتماعی، در برابر دیگران و ریائی، ترسیده و دروغ زده، یکی هم در خلوت خانه، یا تنها و با دوستان محرم و جبران رنگ و ریای روز. تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده.»
  • «(همه بنده ایم). پس آزادگی در کجاست؟ آزادگی، نه آزادی! چون که آدمیزاد آزاد نیست. چون که آزادی بدون حق انتخاب، بدون امکان انتخاب بی‌معنی است و آدم تولد و مرگش (زمانش) را انتخاب نمی‌کند. مکانش را هم همین‌طور. او را مثل باری در جایی به زمین می‌گذارند. بودنش دست خودش نیست، وجود دارد، چون به وجود آورده اندش. اراده و خواست او نقشی نداشته، وجود او پیشین است و اراده پسین. در وجود، اراده و خواست پیدا می‌شود نه برعکس. آدم وجود دارد برای اینکه وجود دارد، چه بخواهد، چه نخواهد.
  • «تن مردنی است. اسیر زمان است و در نهایت مال اوست، همان‌طور که آورده، میبردش. اما نام را، نمی‌تواند. تن می‌رود و نام می‌ماند. از دام مرگ، از بندگی، از مرز زمان به بیرون می‌گریزد. سلاح زمان – مرگ – در او کارگر نیست.»
  • «کار ذهن مثل جریان آبهای زیر زمینی است که در جاهایی اندک اندک و بی آنکه دیده شود به دل خاک نفوذ می‌کند و در جای دوردستی آفتابی می‌شود، بی آنکه منشأٔ ناشناخته خود را به یاد بیاورد.»
  • «کاش بتوان در پیری چیزی از سادگی کودکی را زنده نگهداشت. برای آدم بودن کمی ساده لوحی لازم است، یا کمی خوشباوری، برای زنده ماندن و تحمل زندگی.»
  • «زندگی معنایی ندارد جز آنچه که ما به آن می‌بخشیم. کار هنر و ادبیات (خصوصاً شعر) معناا دادن به بی معناا (زندگی) یا تفسیر و تاویل آن است.»
  • «روز به روز دیروزم را پر و فردایم را خالی می‌کنم. هر روز در انتظار فردای خالی می‌گذارد.»
  • «هدایت حاصل تجدّد ماست در ادبیات. بررسی او به عنوان بررسی و سنجش تجدّد ادبی (و تا اندازه‌ای فرهنگی ایران) اهمیت دارد. شکست و خودکشی او مظهر و نمودار راز آمیز شکست تجدّد در ایران نیست؟»
  • «در مورد هدایت همیشه حالت دوگانه‌ای داشته‌ام، به عنوان نویسنده همیشه تحسین مرا – بدون شیفتگی – برمی‌انگیزد، اما به عنوان فردی اجتماعی رفتاری دلبخواه، خود کام و بی مسولیت دارد، با قضاوت‌های خام و بدون شعور اجتماعی که به شدت آزارم می‌دهد.»
  • «راستی گاه ترس مایه بیداری و سبب نمی‌شود تا آدم به خود بیاید و ببیند چند مرده حلاج است؟ خودش را بسنجد؟ به شرط آنکه چندان شدید نباشد که آدم دست و پای خودش را گم کند یا در زندگی به مرگ – مرگ ارزش‌هایش – تن در دهد.»
  • «زمان، وقتی که گذشت بعد خود را از دست می‌دهد و دوری و نزدیکیش یکسان است، خطی دراز که در یک نقطه، در خاطره متمرکز می‌شود.»
  • «وقتی خط زمان و دوری و نزدیکی آن محو شود. چند زمان متفاوت را که به (تاریخ )های مختلف، گذشته‌اند می‌توان در انی واحد تجربه کرد. یعنی در یک دم، در چند زمان از دست رفته زیست یعنی آنها را به دست آورد و گمشده را بازیافت. مثل خواب.»
  • «وجود آینده همیشه در پیوند با گذشته دریافته می‌شود. گذشته چون نبود آینده نیز دریافته نمی‌شد (مگر به صورت تهدید بزنگاه‌ها، قبولی در دانشکده، لیسانس، شغل و … یعنی به صورت اموری خارجی، نه درونی و نفسانی) یا چنان دور بود که در آن سوی افق پشت کوه‌هایی بلند و در انتهای راه‌های نپیموده دیده نمی‌شد. اما امروز آینده لبریز از گذشته مثل شکارچی خسته و گرانباری در چشم‌انداز منتظر ما ایستاده‌است. شاید اینهم تفاوتی دیگر باشد.»
  • «زندگی آدم‌ها را نمی‌توان درست تشریح کرد مگر اینکه آن را در خوابی که در آن غوطه می‌خورند شناور کنیم، خوابی که شب‌های پیاپی، مانند دریای گرد شبه جزیره، زندگی را دربرگرفته.»
  • «هنر در پیوند هماهنگ و اندام وار آرمان است با واقعیت. این تعالی می‌یابد، خود را برمی‌کشد تا مرتبه آرمان برسد و از سوی دیگر آرمان در واقعیت تجلی میابد. واقعیت آئینه ضّد خود (آرمان) و فرودگاه آن می‌شود به طوری که در همین واقعیت بی بهره از کمال و زیبایی، در ابتذال پیاپی و روزمره بتوان به آرمان دست یافت و آن را زندگی کرد. به این ترتیب هنر فرار از واقعیت نیست، غایت آن است.»