| سایه لای پوست | مجموعه شعر | رویا تفتی

| سایه لای پوست | رویا تفتی |
مجموعه شعر
ناشر: نشر زده در الکترونیک (سه پنج) به سال ۱۳۸۸اسفندماه
شماره کیوسک: بیست‌و‌نه
آماده سازی و نظم صفحات: مجله‌ سه‌پنج



این کتاب را ورق بزنید

این کتاب را می توانید مستقیم اینجا ببینید 

این کتاب را دانلود بزنید

این کتاب را همیشه می توانید از اینجا داشته باشید

| ویرگول ها به کنار! آمدنم آمده«تو» ببیند | مجموعه شعر | آفاق شوهانی

راه افتاده‌ام

راه افتاده‌ام روی روزهای هفته

مورچه‌ی کوچک

                     التماس نکن

من قید حرف‌ها را زده‌ام

قیچی را بده

من بی‌هیچ حرف و قیدی راه خانه‌ام را می‌دانم

و می‌خواهم لیس بزنم برف یکشنبه و بستنی

و دوشنبه را

بال‌های مرا نگاه کن مورچه‌ی بالدار!

کره‌ی زمین را دور می‌زنم

ببین! با انگشتانم که دیگر می‌دانند طمع گس پنج‌شنبه‌ها را

ببین!

       فوت می‌کنم کره‌ی زمین را

و کسی صورت حرف‌هایم را تف می‌اندازد

قیچی را بده

می‌خواهم موخوره‌ی حرف‌های اضافه را

به سطل آشغال بگویم

قیچی را بده من قرار دارم.

بر هر چیز

این از خطی

که همیشه اشغال است

جارو بکشم؟

به کجا بریزم این آشغال لعنتی را

بیا

   بیا این هم از جارو

   این هم از سطل

   این هم از زنی که منم

برق می اندازم عین آیینه گوشه و کنارِ قرارم را

می‌کشم

می‌کشم به هر کجا که بیایی

بیا

   بیا

   این هم پارک

   این هم سایه روشن چند درخت

   این هم نیمکت

   این هم دیرکردن‌ات

   دیر دیر تا دیروقت

چقدر تاریکی بکشم؟

بر اندام این زن

این زن جارو کشیده بر هر چیز

پشت این خط نشسته و می گوید:

«آخه آشغال! دوسِت دارم»

لینک مستقیم برای دریافت کتاب

آغوش من از سفر پٌر است | مجموعه شعر | فریادشیری


مجموعه شعر فریادشیری
(برنده سومین دوره شعر امروز ایران کارنامه)

 

چقدر كوچك به نظر مي‌رسد تهران 78
براي منِ دهاتي
كه از هر كجايش مي‌توانم
با يك بليت
خودم را برسانم به «انقلاب»
و اتوبوس‌هايي كه
سر از پاي گشاد «آزادي» در مي‌آورند
اين كه امروز
تهران را مثل كف دستم مي‌شناسم

| به سوی(چند-شعر)درآمدی بر پدیدارشناسی راوی وزایش پساژانر | داریوش مهبودی

به سوی(چند-شعر)درآمدی بر پدیدارشناسی راوی وزایش پساژانر-داریوش مهبودی

ایمان دارم که شعرمتقدم برنگره است.ناگفته هم پیداست. 
وپیدا که ابتدا متون همری ونیز تراژادی های همیشه جاوید اشیل ، سوفکلس.
 
این یک مانیفست نیست
ایمان دارم که شعرمتقدم برنگره است.ناگفته هم  پیداست. وپیدا که ابتدا متون همری ونیز تراژادی های همیشه جاوید اشیل ، سوفکلس و…در وجود آمدند وبعد بوطیقای رارسطو در کشف ساختمان دراماتیک شعر و شناسایی روش شکل گیری عناصر آن ، نوشته شد.تا بعدها همین کتاب ارسطو که خود روزی فاعل شناسایی (subject)  بوده، مفعول شناسایی (object)  برای تحلیل گران دیگر باشد.وازهمین جاست که – ظاهرا – علم  poetics  شکل گرفته است.

ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد

این کتاب را می توانید مستقیم اینجا ببینید 

 

این کتاب مجموعه بیست و چند شعر از بهزادزرین پور است.برنده جایزه شعر گردون و مهمترین کتاب شعر دهه هفتاد.در این شعرها کارکرد متعادلی از زبان ارائه شده است. مجموعه شعر زرین پور مثل بسیاری از کتاب های شعر خوب پخش نشد،اگر چه بسیاری از منتقدان برجسته درباره این کتاب نقد نوشتند.چاپ الکترونیکی این مجموعه توسط نشرالکترونیکی سه پنج صورت می گیرد 

                                                                     

اولين بار در سال ۷۶ وقتي بهزاد زرين‌پور را در کافه شوکا ديدم مشغول بحثي بود با شهرام رفيع‌زاده و علي عبدالرضايي.بحثي درباره شعر در دهه‌ي هفتاد.شعرهاي زرين‌پور را قبلا در مجله آدينه خوانده بودم.سال بعد وقتي کتاب زرين‌پور منتشر شد شهرام رفيع‌زاده هفت نسخه از «اي کاش آفتاب از چهارسو بتابد» را به من داد.کتابي کم حجم باشعرهايي فوق العاده که هر مخاطبي را برمي‌انگيخت.شعراول اين کتاب که شعر بلندي است با نام «خرمشهر و تابوتهاي بي‌دروپيکرش» به نظر من بهترين شعر جنگ درسالهاي گذشته بوده است. کاش شاعراني که با حمايت دستگاه‌هاي دولتي سالي يک کتاب درباره جنگ منتشر مي‌کنند يکبار اين شعر را بخوانند.آنوقت شايد خيلي‌ها بي‌خيال نوشتن شعر درباره جنگ بشوند.شعر دهه هفتاد شاعران خوبي داشت اما از بين آنها بهزاد زرين‌پور برجسته‌تر از بقيه است.داشتم مي‌گفتم که آن هفت کتاب را دادم به هفت نفري که دوستشان داشتم ودوست داشتم شعرهاي زرين‌پور را بخوانند.تا جاييکه ديدم خودم نسخه‌اي از اين کتاب ندارم!خيلي از شعرهايش را از بَرَم.تعجب مي‌کنم که چطور ناشري پيدا نشده که اين کتاب ارزشمند را تجديد چاپ کند. به تمام کساني که علاقمند شعر فارسي هستند شعرهاي زرين‌پور را پيشنهاد مي‌کنم. راستش من هم مثل خيلي‌ها با خودم فکر مي‌کنم چرا بهزاد کتاب ديگري منتشر نمي‌کند. 

               تکه اول گفتگوی مجتبا پورمحسن با بهزاد زرین پور(روزنامه شرق)

| رن | فريدريش هلدرلين | بیژن الهی |

 
 
 
 
 
 
 
 
یوهان کریستین فریدریش هولدرلین (به آلمانی: Johann Christian Friedrich Hölderlin) (زاده ۲۰ مارس ۱۷۷۰ – درگذشته ۷ ژوئن ۱۸۴۳) شاعر آلمانی و از شخصیت‌های برجسته جنبش رمانتیسم بود. هولدرلین همچنین در تکوین ایدئالیسم آلمانی نقش داشت و بر اندیشه فیلسوفانی مثل هگل و شلینگ تأثیر گذاشت.

گئورگ لوکاچ، معتقد است هولدرلین در سیطره درک و دریافت منتقدان فاشیست (منتسب به حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان) نبوده و جایگاه واقعی او در کنار هگل و در طلیعه تفکر دیالکتیکی و در نسبت با انقلاب فرانسه و سیر تحول بورژوازی است. هولدرلین نقش بسیار مؤثری در شکل‌دادن به روش دیالکتیکی داشت؛ او نه فقط دوست شلینگ و هگل بود بلکه همسفر فلسفی‌شان نیز بود. در شعر هولدرلین، سرنوشت‌های فردی و اجتماعی در طلب هماهنگی تراژیکی می‌سوزند که به ندرت به دست می‌آید.

فریدریش در نُه سالگی ناپدری مهربانش را از دست داد. مادر باورمندش می‌خواست حتماً او را یک کشیش بار آورد و از ۱۴ سالگی به اجبار به مرکزی دینی در شهر توبینگن رفت. در آنجا وی با هگل و شلینگ نشست‌های کتابخوانی می‌گذاشتند و آثار انتقادی شیلر و کانت را می‌خواندند.

۲۶ ساله بود که به عنوان معلم و مربی فرزندان سوزته گونتارد (Susette Gontard) که یک سال از خودش بزرگتر بود، استخدام و در دم عاشق او شد. هولدرلین پس از رمان «هیپریون» (Hyperion)، منظومه «دیوتیما» (Diotima) را به یاد و افتخار سوزته گونتارد نوشت که هر دو از آثار بی‌مانند و ماندگار ادبیات آلمانی به‌شمار می‌آیند. بی‌گمان مرگ ناگهانی سوزته در افسردگی و پریشانی حال شاعر حساس کم‌تاثیر نبود. ۳۶ ساله بود که او را به آسایشگاه روانی بردند ولی پس از دو سال از آنجا رها شد. ارنست تسیمر (Ernst Zimmer) درودگری در شهر توبینگن و شیفته شعرهای هولدرلین، شرایطی در خانه خود فراهم آورد تا شاعر بتواند تا پایان عمرش در آنجا زندگی کند. امروزه آن خانه موزه هولدرلین است. فریدریش هولدرلین در ۷۳ سالگی در توبینگن درگذشت. هولدرلین شعری دربارهٔ مرگ افسانه‌وار امپدوکلس نوشته‌است که همچنان یک بازی ناتمام شعری است.

 
.

پسر مسخره‌ی پیکاسو هستم

از رساله هشتم مرحوم مغفورقاله علیه سلام ناما جعفری

و همچنین

( بررسی روند شعر دیداری در ادبیات امروز ایران )
اکسپرسیونیسم دهه هشتاد – سهند آدم عارف | نوشتاری
(نگاهی به وجوه اشتراک شعر شاعران نسل هشتاد )
«پسر مسخره‌ی پيكاسو هستم»
چاپ اول خرداد۸۴ | چاپ دوم تیر ۸۵
ناما جعفری
نشر مينا | تعداد صفحه ۶۵
« پسر مسخره‌ی پيكاسو هستم » عنوان اولين مجموعه‌ی شعر از «ناما جعفری» در بیست سالگی می‌باشد.اين كتاب در خرداد ۱۳۸۴ منتشر شد و در تیر ۱۳۸۵ به چاپ دوم رسید. این برای اولین بار است که در شعرجوان ایران کتابی به این سرعت به چاپ دوم می‌رسد.
کتاب شامل چهار بخش می‌باشد. بخش نخست اين كتاب «كلوزآپ ازشهيدگمنام –مثلاً ناما جعفری» نام دارد و شامل ۷ شعر بلند است. بخش دوم «اين شعرها دارای اختلال حواس می‌باشند» نام دارد و ۳ شعر بلند و ۲ شعر كوتاه را در برمی‌گيرد. بخش سوم  «گفتگو با چكيده‌ای از چند گزارش شعری….» نام دارد كه شامل ۶ شعر است و بخش آخر كه بخش روايت‌هاي سه‌گانه است «نمايی كلی از اتاقی به هم‌ريخته به شكل سنگرهای جنگ جهانی اول » است كه شامل شعرهای دیداری است که  روايتی يك نامه پست شده به خواب‌های ناما جعفری. «پسرمسخره‌ی پيكاسو هستم» با دو طراحی جلد مختلف روانه بازارکتاب شد است.

| شاهرخ مسکوب | روزها در راه |

دریافت کتاب: جلد اول | روزها در راه، شاهرخ مسکوب | جلد دوم | روزها در راه، شاهرخ مسکوب

روزها در راه

  • «روزهای عمر در ما می‌گذرند بی آنکه دیده شوند، از بس همزاد همدیگرند، همه تکرار یک نوت و یک تصویر مکرر، که نه شنیدنی است و نه دیدنی، عبور شبحی بی صورت و صوت در مه، و آینده‌ای عکس برگردن گذشته و زمان حالی خالی، در میان روزهای کمی (گذرای ماندگار) اند زیرا طراحی و رنگی دارند که در خاطر مان نقش می‌بندند و ما از برکت وجود آنها از خلال پوسته‌های خاطره، منزلگاه‌های عمر را به یاد می‌آوریم، صاحب گذشته می‌شویم و از این راه به زمان حال خود -خوب یا بد- معنا می‌دهیم.»
  • «برای آدم شریف سیاست، کار ساده‌ای نیست و دانائی می‌خواهد. گذشت و فداکاری به تنهائی کافی نیست. همان احساس مسولیت آدم با شرف را زیر و رو می‌کند.»
  • «حالم از خودم بهم می‌خورد، راستی که دارم بالا میاورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می‌کند گسترده‌است و من پاهام فلج است. در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازه، متلاشی و بویناکی افتاده‌ام و فقط چشم‌هایم دو دو می‌زند. با چشمی اینجای امروز را میبیم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می‌بیند و می‌سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است، یک جا و در یک حالت نمی‌ماند، استوار نیست این چشم – عقل- مثل الا کلنگ میان حالت‌ها و احتمال‌های گوناگون تابع می‌خورد. (بدین آیین شعور و معرفت ما جمله را نامرد می‌دارد). البته بد نیست که آدم کاسه و کوزه را سر شکسپیر بشکند و نامردی خود را با – شعور و معرفت – توجیه کند. (نامردم چون که علمم زیاد است و چون از علما هستم، نامردم)!»
  • «انقلاب دگرگونی ساخت یا بنیادهای اجتماعی است نه زیر و زبر شدن رفتار؛ و دموکراسی گذشته از هر چیز به اخلاق و رفتار یک ملت بستگی دارد.»
  • «هر فکر بزرگی پایانی جز بن‌بست ندارد. یا به بیان دیگر فکر بزرگ، تکرار معلوم (tatutologie) است، همه راه‌ها را می‌گشاید تا به خود بازرسد. به یک معنی و از یک نظر بنی ندارد که آن را بگشاید و به جایی دیگر برسد. بن او همان سر اوست. (دایره) است و خودش را دور می‌زند منتهی هر بار در مقامی و ساحتی.»
  • «اینکه می‌گویند (فیل زنده ش صد تومن، مرده ش هم صد تومان است) حکایت دکتر مصدق است.»
  • «با همه خودخواهی، وقتی به خودم نگاه می‌کنم، یک پارچه عذاب وجدانم، نه فقط به معنای اخلاقی کلمه، به هر دو معنا، اخلاقی و غیراخلاقی. (به شرط آنکه وجدان را بیشتر به معنای خود آگاهی در نظر آوریم) قول و فعل م یکی نیست. یک جور فکر می‌کنم و جور دیگر، عمل! مغز و دست با دل و زبانم یکی نیستند. من یک دروغ راست نما، یک جریان همیشه ناموفق راستی هستم، رودخانه‌ای که به جای آبیاری خاک خودش، انگار هر دم باتلاقی زیر پاهایش دهان وامی‌کند.»
  • «به نظر من اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع با عالم خیال است، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصوری است که هر یک از ما واقعیت و رؤیا داریم. بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را (زندگی کردن). همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خود آگاهی ما، از این دو و اراده‌ای که در مورد مرزها و امیختگی‌های این دو به کار می‌بریم بستگی درد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راه‌های واقعیت قدم می‌زنم تا بتوان این جاده ناهمور را اندکی پیمود، تا رنج راه را کمتر شود. در این میانه (رؤیا)، شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری است که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی روزمره تفاوت دارد؛ ولی بالاتر از همه این‌ها عشق جوهر همه رؤیاها ست و همیشه در جای است که دست واقعیت به آن نمی‌رسد.»
  • «خیلی وقت‌ها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را پاس می‌دارند و با حرف به آن تجاوز می‌کنند. سخن به صورت افزار تجاوز در می‌آید، مثل سلاحی آزار دهنده، تا عقیده یا خواست، اراده، شخصیت یا هر چیز دیگر خود را به دیگری تحمیل کنند. نویسنده‌های پر نویس که انگار کارخانه تولید کلام هستند و خواننده‌های که برای کشتن وقت یا خسته کردن چشم‌ها و خوابیدن، کسب اطلاعات الکی، اظهار فضله، کنجکاوی مریض آنه و از این چیزها می‌خوانند – هم آن تولیدکننده و هم این مصرف‌کننده – از جمله همان‌های هستند که حرمت سکوت را نگه نمی‌دارند.»
  • «راه رفتن در ساحل، در مرز آب و خاک – همیشه جاذبه و کششی ناشناخته دارد. آدم با هر دو عنصر آمیخته می‌شود و از هر دو جداست. در حالیکه زمین سفت را زیر پاهایش حس می‌کند در سیلان آب و گذر ندگی موج غوطه می‌زند و تا کنار افق در پهنه دریا پخش می‌شود، مثل باد وزان و مثل گیاه برجایست. شاید شاخ و برگ درخت در دست باد چیزی شبیه این حال را احساس کنند.»
  • «در زمانی که قشون شوروی در جنگ جهانی در ایران بود، شخصی از تبریز به برادر خود چنین تلگراف کرد، تهران خیابان فلاحت تیمچه کرامت اخوی هدایت، ارس وارد، اموال غارت، ابوی مفقود، جاده‌ها مسدود، والده رحلت، همشیره بی عصمت، همگی سلامت، قربانت عنایت.»
  • «ما ایرانی‌ها مردمی هستیم که پرسش نمی‌کنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفته ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر.»
  • «اساساً فردا شبح تهدید آمیز بی‌شکلی است که تا نرسد و در آن نیافتیم نمی‌توانیم بدانیم چه جوری است. آینده ما بن‌بست ناشناخته ایست که ناچار به طرفش می‌رویم، زمان بی‌اختیار ما را می‌راند. آنطرف، آخر بن‌بست منظره مه آلود پرتگاهی احساس می‌شود. بن‌بست خیلی هم بن بسته نیست! پرتگاه با دهان باز آن پایین دراز کشیده‌است.
  • «ترس از مرگ زندگی را تباه می‌کند. آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری می‌برند. اما آگاهی به مرگ چیز دیگری است، شدت زیستن را بیشتر می‌کند و سبب می‌شود که آدم مرگ آگاه، هر لحظه را شدید تر و علی‌رغم مرگ زندگی کند.»
  • «روز به روز بیشتر به این نتیجه می‌رسم که انسانیت یا صداقت، بدون شعور به مفت نمی‌ارزد.»
  • «در برابر – سیاست – و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقاشی پاد زهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف می‌زند آن را از ابتذال بیرون می‌کشد، به آن حقیقتی می‌دهد که دیگر همه چیز هست، جز مبتذل. (کافکا بهترین نمونه است)»
  • «جوان که بودم می‌خواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شده‌ام. یک روزی به عشق آفتاب از خوب بیدار می‌شدم و روشنایی را که می‌دیدم روحم سبز می‌شد. حالا دلم نمیخوهد از خوب بیدار شوم. روحم خواب آلود و خسته است. مثل اینکه نمی‌تواند سر پا بایستد. بیمار بستری است. بگذاریم بخوابد.»
  • «(پیام به دانشمندان اروپا و آمریکا) ای کسروی را می‌خواندم از ساده لوحی این پیامبر لجوج آدم دلش می‌سوزد. او از آنهایی بود که صداقت خطرناکی داشت.»
  • «در ایران آدم حس می‌کند همه چیز عوض شده و با این همه یک چیز عوض نشده، یک چیزی که نمی‌دانم چیست ولی حس می‌شود که هست و مثل همیشه است. از این که بگذریم زندگی دوگانه شده. دو زندگی در کنار هم، توأم و بر ضّد یکدیگر گرم کار است یکی بیرونی، اجتماعی، در برابر دیگران و ریائی، ترسیده و دروغ زده، یکی هم در خلوت خانه، یا تنها و با دوستان محرم و جبران رنگ و ریای روز. تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده.»
  • «(همه بنده ایم). پس آزادگی در کجاست؟ آزادگی، نه آزادی! چون که آدمیزاد آزاد نیست. چون که آزادی بدون حق انتخاب، بدون امکان انتخاب بی‌معنی است و آدم تولد و مرگش (زمانش) را انتخاب نمی‌کند. مکانش را هم همین‌طور. او را مثل باری در جایی به زمین می‌گذارند. بودنش دست خودش نیست، وجود دارد، چون به وجود آورده اندش. اراده و خواست او نقشی نداشته، وجود او پیشین است و اراده پسین. در وجود، اراده و خواست پیدا می‌شود نه برعکس. آدم وجود دارد برای اینکه وجود دارد، چه بخواهد، چه نخواهد.
  • «تن مردنی است. اسیر زمان است و در نهایت مال اوست، همان‌طور که آورده، میبردش. اما نام را، نمی‌تواند. تن می‌رود و نام می‌ماند. از دام مرگ، از بندگی، از مرز زمان به بیرون می‌گریزد. سلاح زمان – مرگ – در او کارگر نیست.»
  • «کار ذهن مثل جریان آبهای زیر زمینی است که در جاهایی اندک اندک و بی آنکه دیده شود به دل خاک نفوذ می‌کند و در جای دوردستی آفتابی می‌شود، بی آنکه منشأٔ ناشناخته خود را به یاد بیاورد.»
  • «کاش بتوان در پیری چیزی از سادگی کودکی را زنده نگهداشت. برای آدم بودن کمی ساده لوحی لازم است، یا کمی خوشباوری، برای زنده ماندن و تحمل زندگی.»
  • «زندگی معنایی ندارد جز آنچه که ما به آن می‌بخشیم. کار هنر و ادبیات (خصوصاً شعر) معناا دادن به بی معناا (زندگی) یا تفسیر و تاویل آن است.»
  • «روز به روز دیروزم را پر و فردایم را خالی می‌کنم. هر روز در انتظار فردای خالی می‌گذارد.»
  • «هدایت حاصل تجدّد ماست در ادبیات. بررسی او به عنوان بررسی و سنجش تجدّد ادبی (و تا اندازه‌ای فرهنگی ایران) اهمیت دارد. شکست و خودکشی او مظهر و نمودار راز آمیز شکست تجدّد در ایران نیست؟»
  • «در مورد هدایت همیشه حالت دوگانه‌ای داشته‌ام، به عنوان نویسنده همیشه تحسین مرا – بدون شیفتگی – برمی‌انگیزد، اما به عنوان فردی اجتماعی رفتاری دلبخواه، خود کام و بی مسولیت دارد، با قضاوت‌های خام و بدون شعور اجتماعی که به شدت آزارم می‌دهد.»
  • «راستی گاه ترس مایه بیداری و سبب نمی‌شود تا آدم به خود بیاید و ببیند چند مرده حلاج است؟ خودش را بسنجد؟ به شرط آنکه چندان شدید نباشد که آدم دست و پای خودش را گم کند یا در زندگی به مرگ – مرگ ارزش‌هایش – تن در دهد.»
  • «زمان، وقتی که گذشت بعد خود را از دست می‌دهد و دوری و نزدیکیش یکسان است، خطی دراز که در یک نقطه، در خاطره متمرکز می‌شود.»
  • «وقتی خط زمان و دوری و نزدیکی آن محو شود. چند زمان متفاوت را که به (تاریخ )های مختلف، گذشته‌اند می‌توان در انی واحد تجربه کرد. یعنی در یک دم، در چند زمان از دست رفته زیست یعنی آنها را به دست آورد و گمشده را بازیافت. مثل خواب.»
  • «وجود آینده همیشه در پیوند با گذشته دریافته می‌شود. گذشته چون نبود آینده نیز دریافته نمی‌شد (مگر به صورت تهدید بزنگاه‌ها، قبولی در دانشکده، لیسانس، شغل و … یعنی به صورت اموری خارجی، نه درونی و نفسانی) یا چنان دور بود که در آن سوی افق پشت کوه‌هایی بلند و در انتهای راه‌های نپیموده دیده نمی‌شد. اما امروز آینده لبریز از گذشته مثل شکارچی خسته و گرانباری در چشم‌انداز منتظر ما ایستاده‌است. شاید اینهم تفاوتی دیگر باشد.»
  • «زندگی آدم‌ها را نمی‌توان درست تشریح کرد مگر اینکه آن را در خوابی که در آن غوطه می‌خورند شناور کنیم، خوابی که شب‌های پیاپی، مانند دریای گرد شبه جزیره، زندگی را دربرگرفته.»
  • «هنر در پیوند هماهنگ و اندام وار آرمان است با واقعیت. این تعالی می‌یابد، خود را برمی‌کشد تا مرتبه آرمان برسد و از سوی دیگر آرمان در واقعیت تجلی میابد. واقعیت آئینه ضّد خود (آرمان) و فرودگاه آن می‌شود به طوری که در همین واقعیت بی بهره از کمال و زیبایی، در ابتذال پیاپی و روزمره بتوان به آرمان دست یافت و آن را زندگی کرد. به این ترتیب هنر فرار از واقعیت نیست، غایت آن است.»