گفتوگو نوعی برهمکنش بین دو یا چند نفر و ارتباطی بداهه بین دو یا چند نفر از مردم در راستای رسوم است. تحلیل گفتوگو شاخهای از جامعهشناسی است که به مطالعه بافت و ساختار رفتارهای انسانی با نگاهی عمیقتر به رفتارهای گفتوگو میپردازد. یکی از اولین متفکرانی که بر گفتوگو برای یافتن حقیقت تأکید میکرد، سقراط بود. او معتقد بود آفرینشِ معنا در پرتو گفتوگو حاصل میشود. بدون مکالمه نمیتوان انتظار شنیدن و همرأیی داشت. هیچیک از مکالمات سقراطی برای قانع ساختن یا مخالفت ورزیدن نبود. او شالودهٔ این مکالمات را فهم و تفهم میدانست. اساساً گفتوگو راهی برای فهمیدن است، راهی که خود نیز بخشی از این دانایی را شکل داده و تنها ابزار دست یافتن به فهم صحیح نیست.
ژیل دلوز قبل از خودکشی، مقالهای مینویسد به نام «فرسودگی» که به نوعی شرح حالش در آخرین روزهای زندگی است:
فرسوده بودن بس بیشتر از خسته بودن است. شخص خسته صرفاً فعلیت بخشیدن را فرسوده است، درحالیکه شخص فرسوده کلِ امر ممکن را میفرساید. شخص خسته دیگر نمیتواند محقق کند، اما شخص فرسوده دیگر نمیتواند ممکن کند.
در فرسودگی هدف دیگر بیرون رفتن یا خانه ماندن نیست، و دیگر روزها و شبها کاربردی ندارند. دیگر تحقق نمیبخشیم، حتی اگر چیزی را به انجام برسانیم. البته منفعل هم نیستیم: فعال میمانیم، اما برای هیچ. از چیزی خسته میشویم، اما آنچه فرسودهمان میکند هیچ است.
وحشتناکترین وضعیت برای اینکه در انتظار مرگ باشیم چنین است: نشسته، بدون انرژی برای برخاستن یا دراز کشیدن، چشم انتظار علامتی که برای آخرین بار ما را به برخاستن وا دارد و سپس برای همیشه درازکشمان کند. نشستهایم، حالمان بهتر نمیشود، دیگر هیچ خاطرهای را به یاد نمیآوریم.
در ۱۸ ژانویه ۱۹۲۵ و در پاریس به دنیا آمد. او پیش از آغاز جنگ جهانی دوم وارد مدرسه دولتی شد، و هنگام تجاوز آلمانها برای تعطیلات به نورماندی رفته بود. از ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۸ در سوربن فلسفه خواند و در آنجا با میشل بورو، میشل تورنیه و فرانسوا شاله آشنایی دوستانه پیدا کرد. در ۱۹۵۶ با دنیز پل گرانژوان ازدواج کرد. در ۱۹۵۷ تدریس تاریخ فلسفه در دانشگاه سوربن را آغاز کرد، و از۱۹۶۰ تا ۱۹۶۴ به عنوان پژوهشگر با مرکز ملی پژوهش های اجتماعی همکاری کرد. تا سال ۱۹۸۷ نیز نشستهای بسیاری را در رابطه با فیلسوفانی از جمله کانت، لایبنیتس، اسپینوزا، برگسون، و موضوعاتی مانند سینما، موسیقی و کتابهایی همچون اثر دو جلدی «سرمایهداری و اسکیزوفرنی» برگزار کرد. دلوز به مدت ۱۰ سال به عنوان استادیار در دانشگاه تدریس میکرد. در این دوره بود که دوستی پایداری میان او و میشل فوکو شکل گرفت. او از ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۹ در دانشگاه لیون درس میداد، سپس به واسطه فوکو به سمت استادی دانشگاه ونسن منصوب شد. در ۱۹۶۸، دلوز پایاننامه دکتری اش را که شامل یک بخش بزرگ تحت عنوان «تفاوت و تکرار»، و یک بخش کوچک به نام «اسپینوزا و مسئله بیان» میشد، منتشر کرد. در ۱۹۶۸ بروز نشانههای بیماری ریوی ای حاد او بود که تمام عمر او را رنج داد. وقتی فوکو در سال ۱۹۸۴ درگذشت، دلوز برای ادای احترام به او در سال ۱۹۸۶ کتابی به نام «فوکو» منتشر کرد که حاصل مطالعاتش دربارهٔ آثار وی بود. او پیش از مرگش اعلام کرده بود که مشغول نوشتن کتابی با عنوان «عظمت مارکس» است اما مرگ مانع از این مهم میشود.
فلسفه او با دوری از تفکر استعلایی یک فلسفهٔ بهاصطلاح درونماندگار را بنیان گذاشت و اصول آن را پیرو دانس اسکوتس، اسپینوزا، و نیچه نو کرد تا در نتیجه بتواند به نیروهای مثبت، وافر، و سازندهٔ زندگی آریگو باشد. کار او همزمان مبارزه با مفاهیم برآمده از سنتهای گوناگون ساختارگرایی، پدیدارشناسی، روانکاوی (فرویدی و لکانی)، فلسفهٔ هگلی، و هایدگری و حتی خود تاریخ فلسفه بود که تا سالها خود زندگی را به نفع مسائل کاذب تقبیح میکردند. به باور او این پروژههای فکری عملاً امکانهای واقعی و پرشدت زندگی را به نام ایدهآلهای اخلاقی و تصاویر کاذب اندیشه محکوم میکنند و اغلب توانایی فهم «شدن» یا «صیرورت» در معنای ایجابی، سازنده، و مثبت کلمه را ندارند. به همین خاطر دلوز تاریخ فلسفه را «نسخهٔ اودیپ فلسفه» نامید و به جای آن با الهام از نیچه بر امر غیرتاریخی، امر نابههنگام، و امر تکین اصرار ورزید و بدین طریق از دوگانگی امر کلی و امر جزئی که پیشینهای دراز در تاریخ فلسفهورزی داشت درگذشت.
دلوز تجربهگرایی و تکثرگرایی را به نام آزادسازی زندگی و عاطفهها و نیروهایش ارج نهاد و به طرد انواع و اقسام شکلهای نفی، منفیت، یا تضاد در اندیشه پرداخت تا بتواند به حرکت ناب بپردازد. او با الهام از برگسون به مسئله زمان، کثرت، و شهود نزدیک شد تا بتواند حرکت را دوباره در اندیشه بنشاند. او به وساطت برگسون و نظریاتش به سینما نزدیک شد و باب کاملاً تازهای را در این عرصه گشود که نه تنها توجه فیلسوفان، بلکه فیلمسازان، منتقدان، و علاقهمندان سینمایی را نیز به خود جلب کرد. دلوز با الهامی (به قول خودش قلبی) از اسپینوزا به وحدت پسینی، تجربهگرایانه، و ساختگرایانهٔ جوهر پرداخت و آن را در مقاطع مختلف با مفاهیم صفحه، نقشه، و سطح متمایز ساخت. او با الهام از هیوم تجربهگرایی را به قامت عمل راستین زندگی رساند و امکانهای تازه برای تولید سوبژکتیویته را به بحث گذاشت.
دلوز جستارهایی را بر اسپینوزا، نیچه، هیوم، برگسون، فوکو، لایبنیتس و کانت نوشتهاست. او با ابداع مفاهیم نو در نسبت با هر فیلسوف هم فلسفهٔ خودش و هم آنان را با دقت تشریح کرد و نسبت میان این فیلسوفان با یکدیگر و با فلسفهٔ خودش را متمایز ساخت. او سعی کرد تا فلسفه را از چنگ تاریخ فلسفه نجات دهد و هر فیلسوف را با آفرینشها و ابداعهایش ارزشگذاری نماید. نوشتن دو جلد کتاب سینمایی و علاقهٔ وافر وی به سینما، ارجاع همیشگی به چهرههای گوناگون در حوزهٔ ادبیات همچون ساد، مازوخ، کافکا، بکت، پروست، ملویل، باروز و وولف، پرداختن به نقاشیهای فرانسیس بیکن (نقاش)، پل کله، ونگوگ، رفتن به سراغ موسیقی پیر بولز، و نوشتن دربارهٔ تئاتر آرتو و همکاری با بنه نشانگر پیوندهای عمیق او با حوزههای بهاصطلاح غیر فلسفی است. بسیاری از متفکران کنونی حوزهٔ فلسفه در غرب، نقطهٔ اوج کاری او را کتاب سترگ «تفاوت و تکرار» به حساب میآورند چرا که بنیانهای متافیزیک و منطق در این کتاب مورد بازاندیشی قرار میگیرند و سبک تازهای برای مواجهه با جهان و رخدادها طرح میشود. اهمیت این آثار چنان بود که فوکو پس از مطالعهٔ «تفاوت و تکرار» و «منطق معنا» در مقالهای با عنوان «تئاتر فلسفه» مدعی شد که چه بسا قرن ما قرنی دلوزی باشد.
دلوز حضور فعالی در جنبش حمایت از فلسطینیان، کمیتهٔ زندانیان، و انقلاب مه ۱۹۶۸ فرانسه داشت. او پس از انقلاب همراه با فلیکس گاتاری چهار کتاب بسیار متمایز نوشت و بیان فلسفی را از اساس نو کرد. این همکاری تا زمان مرگ گاتاری در سال ۱۹۹۲ ادامه داشت. گاتاری نیز یک مبارز کمونیست برجسته در فرانسه و ایتالیا، یک نشانهشناس، زبانشناس، بومشناس، روانکاوی رادیکال در جنبشهای ضدروانکاوی و ضد روانپزشکی، و خصوصاً بنیانگذار سکیزوکاوی و همینطور بومشناسی و نشانهشناسی نوین به حساب میآید.
مرگ دلوز در ۴ نوامبر ۱۹۹۵ به علت طول مدت بیماریاش با پرتاب خودش از پنجره آپارتمانش خودکشی کرد. وی معتقد بود که بیماریش او را شبیه «گوزن کوهی بسته شده به دستگاه اکسیژن» نمودهاست.
آثار ۱۹۵۳ – تجربهگرایی و سوبژکتیویته: پژوهش در باب طبیعت انسانی بر حسب نظر هیوم ۱۹۶۲ – نیچه و فلسفه ۱۹۶۳ – فلسفهٔ نقادی کانت ۱۹۶۴ – پروست و نشانهها (نسخهٔ دوم در ۱۹۷۲ همراه با افزودن بخش دوم کتاب، نسخهٔ سوم در ۱۹۷۳ همراه با یک یادداشت اضافی دیگر) ۱۹۶۵ – نیچه (به انضمام گزیده متون نیچه به انتخاب مؤلف) ۱۹۶۶ – برگسونگرایی ۱۹۶۷ – ارائهٔ مازوخ (عنوان ثانوی «سردی و شقاوت») ۱۹۶۸ – تفاوت و تکرار (رسالهٔ دکترای مؤلف) ۱۹۶۸ – اسپینوزا و مسئلهٔ بیان (رسالهٔ مکمل دکترای مؤلف، عنوان ثانوی «اسپینوزا: بیانگرایی در فلسفه») ۱۹۶۹ – منطق معنا ۱۹۷۰ – اسپینوزا: فلسفهٔ عملی (نسخهٔ جدید در ۱۹۸۱ با افزودن سه فصل جدید، بازبینی کل کتاب، و حذف گزیده متون اسپینوزا) ۱۹۷۲ – ضد اودیپ: جلد اول از سرمایهداری و اسکیزوفرنی (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۷۵ – کافکا: به سوی ادبیاتی صغیر (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۷۷ – دیالوگها (همراه با کلر پارنه، نسخهٔ جدید در ۱۹۹۶ با افزودن یک یادداشت به انتهای کتاب) ۱۹۷۹ – انطباقها (همراه با کارملو بنه) ۱۹۸۰ – هزار فلات: جلد دوم از سرمایهداری و اسکیزوفرنی (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۸۱ – فرانسیس بیکن: منطق حسانیت ۱۹۸۳ – سینما ۱: تصویرحرکت ۱۹۸۵ – سینما ۲: تصویرزمان ۱۹۸۶ – فوکو ۱۹۸۸ – تا: لایبنیتس و باروک ۱۹۹۰ – مذاکرات ۱۹۹۱ – فلسفه چیست؟ (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۹۳ – انتقادی و بالینی (عنوان ثانوی «مقالات انتقادی و بالینی») ۲۰۰۱ – درونماندگاری ناب ۲۰۰۲ – جزایر متروک و دیگر متون (۱۹۵۳–۱۹۷۴) ۲۰۰۴ – دو رژیم جنون: مقالهها و مصاحبهها (۱۹۷۵–۱۹۹۵)
Deleuze (with the pipe) along Godard, Sollers, Roubaud, Pleynet and others in May 68
شانزدهم ژانویه ۱۹۳۳ سوزان سانتاگ، رمان نویس، پرچمدار روشنفکری و چهره فرهنگی به دنیا آمد. با انتشار کتاب هایی همچون «علیه تفسیر» (۱۹۶۶) و «درباره عکاسی» (۱۹۷۷) پایگاه خود را به عنوان جستارنویسی مستحکم کرد که وسعت دغدغه اش از فرهنگ فرادست شروع و به فرهنگ فرودست می رسد. او در زمانه ای به این فرهنگ ها پرداخت که هنوز صاحب نظران ناتوان از پرداختن به چنین مسائل گسترده ای بودند. سانتاگ درباره حوزه هایی همچون فیلم، عکاسی، ادبیات نوشته بود و شور و شوقش را به نویسندگان اروپایی منتقل کرد و در معرفی آثار آنها به خواننده امریکایی از هیچ کمکی دریغ نکرد.
سانتاگ در نوشته هایش به عکاسی، فرهنگ و رسانه، ایدز و بیماری، مسائل حقوق بشری، کمونیسم و ایدئولوژی های چپ گرایانه می پرداخت. جستارها و سخنرانی هایش بحث برانگیز بود اما از او با عنوان «یکی از تاثیرگذارترین منتقدان نسلش» یاد می شود. او علاوه بر نوشتن به مناطق جنگی از جمله ویتنام و سارایوو سفر کرد.طی چهار دهه فعالیت ، مخاطبانش به دو دسته تقسیم شدند اما کمتر کسی پیدا می شد که نسبت به سانتاگ بی توجه باشد. روزنامه نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۴ و هنگام اعلام خبر درگذشت او ۴۱ صفت منتقدان را که برای توصیف فعالیت های سانتاگ طی ۷۱ سال به کار برده اند، ردیف کرد: «اصیل، تقلیدی، خامدست، کارکشته، صمیمی، سرد، فروتن، پوپولیست، پاک دین، تجملی، صادق، خودنما، تارک دنیا، عیاش، چپ گرا، راست گرا، ژرف اندیش، سطحی، متعهد، ضعیف، دگم، دمدمی، روشن بین، درک نشدنی، برهان آور، دلسردکننده، پرحرارت، وارد و غیره.»
در متن پیش رو بریده هایی از توصیه های سانتاگ درباره نویسندگی را می خوانید که خبرنگار وب سایت «Literary Hub» از میان کتاب ها، جستارها، سخنرانی ها و مصاحبه های او با نشریات انتخاب کرده است.
نویسنده از چه چیزهایی تشکیل می شود
نویسنده باید چهار نفر باشد:
۱. شیفته و دلمشغول
۲. سبک مغز
۳. صاحب سبک
۴. منتقد
یک. مواد را تهیه کرده؛ دو. بگذارید به منصه ظهور برسند؛ سه. سلیقه و ذائقه؛ چهار. هوشمندی.
نویسنده ای بزرگ تمامی این چهار ویژگی را دارد اما با وجود این می توانید با یک یا دو مورد هم نویسنده خوبی باشید؛ این ویژگی ها مهم ترین ها هستند.
از کتاب «احیا شدن؛ خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷-۱۹۶۳» نوشتن به مثابه خودبیانگری
نوشتن فعلی رازآمیز است. باید در مراحل مختلف ادراک و انجام باشد، در حالت گوش بزنگی و هوشیاری شدید و در حالت ساده لوحی و نادانی، اگرچه شاید این [موارد] در مورد هر نوع هنری کاربرد داشته باشد و شاید بیشتر در مورد نوشتن صدق کند، چون نویسنده- برخلاف نقاش یا آهنگساز- در مدیومی کار می کند که در تمام وقت و طی زندگی فرد در بیداری، ذهن او را به استخدام خود در می آورد. کافکا می گوید: «گفت وگو از اهمیت، جدیت و حقیقت هر چیزی که به آن فکر می کنم، می کاهد.» حدس می زنم اغلب نویسنده ها به گفت وگو، به آنچه در کاربردهای معمول زبان جاری است، بدگمان هستند. آدم ها به اشکال مختلف با این مقوله روبه رو می شوند. برخی به ندرت کلامی از دهان شان درمی آید. دیگرانی هستند که بازی اختفا و اقرار راه می اندازند، مثل من و بدون شک دست تان می اندازند. نویسنده می تواند به روش های مختلف [داستان را] فاش کند. برای تک تک خودآشکارسازی ها یک روش خودپنهان سازی وجود دارد. یک عمر تعهد به نوشتن دربردارنده متوازن سازی این نیازهای ناسازگار می شود. اما فکر می کنم نمونه نوشتن به مثابه ابراز خود خیلی زمخت است. اگر فکر کنم وقتی دارم می نویسم کاری که می کنم ابراز خودم است، ماشین تحریرم را دور می اندازم. ابراز خود قابلیت لذت ندارد. نوشتن فعالیت پیچیده تری است.
بخشی از مصاحبه با جفری موویس در باب یافتن پایگاه در ادبیات معاصر
خوشبختانه من از آن دست نویسنده هایی که یک دست و محزون می نویسند و خصوصیت جدانشدنی ادبیات معاصرند، جدا هستم. نمی خواهم بیگانگی ام را ابراز کنم. این چیزی نیست که احساس می کنم. به اشکال مختلف درگیر شدن پرشور علاقه مندم.
مصاحبه لزلی گریس با سوزان سانتاگ در سال ۱۹۹۲ در باب خود
من «من» کوچک، هوشیار و به شدت عاقل است. نویسنده های خوب خودپرستی شان را تا مرز بی شعوری فریاد می زنند. من و منتقدان عاقل عمل او را تصحیح می کنیم اما شعور آنها انگلی روی قوه خلاقه نبوغ است.از کتاب «احیا شدن: خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷- ۱۹۶۳در باب اینکه چگونه یک نویسنده می تواند به دو شکل مختلف قلم بزند
نویسنده یا بیرونی است (هومر و تولستوی) یا درونی (کافکا) . جهان یا دیوانگی. هومر+ تولستوی شبیه نقاشی فیگوراتیو هستند، می کوشند جهانی را با حسن نیت والا، ورای داوری بازنمایی کنند یا دیوانگی شان را بیرون بریزند. دسته اول فراتر از شاهکارند. قطعا من در دسته دوم نویسنده ها جای می گیرم.از کتاب «احیا شدن: خاطرات و یادداشت ها، ۱۹۴۷- ۱۹۶۳ اتفاقی که باعث شد دست به قلم شود
خواندن آنچه به ندرت به موضوعی که در حال نوشتنش هستم، مربوط می شود یا امید به نوشتن. تاریخ هنر، تاریخ معماری، موسیقی شناسی، کتاب های دانشگاهی رشته های مختلف و البته شعر خوانده ام. در قلم به دست گرفتن و شروع نوشتن، نوعی طفره روی و گریز وجود دارد؛ طفره روی از این منظر که می خواستم بخوانم و موسیقی گوش بدهم که از یک طرف پرانرژی ام می کردند و از یک طرف ناآرام. ناآرام به این دلیل که وقتی نمی نوشتم، احساس گناه می کردم.
بخشی از مصاحبه سانتاگ با پاریس ریویو کاربردهای نویسنده برای جهان
یکی از وظایف ادبیات تنظیم پرسش ها و گزاره های مخالف پارسایان حاکم است و حتی وقتی هنر معترض نیست، انواع هنرها به سوی خودرایی سوق پیدا می کنند. ادبیات، گفت وگوست؛ واکنشی است. شاید بتوان ادبیات را به مثابه تاریخ واکنش انسانی به آنچه زنده و آنچه رو به موت است در حین اینکه فرهنگ ها شکل می گیرند و با یکدیگر تعامل می کنند، توصیف کرد.
نویسنده می تواند کاری انجام دهد که با کلیشه های جدایی ما، تفاوت های ما مبارزه کند- چراکه نویسنده ها، سازنده هستند و نه فقط انتقال دهنده اساطیر. ادبیات نه تنها اساطیر بلکه ضداساطیر را ارایه می کند مثل زندگی که ضدتجربه را در اختیارمان می گذارد- تجربه هایی که ثابت می کنند آنچه فکر می کردید فکر می کنید، یا احساس می کردید یا باور داشتید، اشتباه است.
به گمانم نویسنده کسی است که به جهان توجه می کند. به این معنی که سعی در فهمیدن، دریافت، برقراری ارتباط با شرارت هایی که بشر توانایی انجامش را دارد، کند و این فهم او را تباه نکند.
از متن سخنرانی سانتاگ پس از دریافت جایزه صلح کتاب فروشان آلمان در سال ۲۰۰۳ درباره نوشتن از خود
نوشتن نوشتاری که عمدتا درباره خودم است به نظرم مسیر غیرمستقیمی است به آنچه می خواهم درباره اش بنویسم. سیر تکاملی ام به عنوان نویسنده در جهت آزادی بیشتر «من» و استفاده بیشتر از تجربه شخصی ام بوده است، اما هرگز متقاعد نشده ام که ذائقه هایم، خوشبختی و بداقبالی هایم، مشخصه سرمشق شدن را دارا هستند. زندگی ام پایتخت من است؛ پایتخت تخیلاتم. دوست دارم مستعمره ام باشد.
بخشی از مصاحبه با جفری موویس هنر به مثابه رستگاری
از نظر من ادبیات نداست حتی یک نوع رستگاری. من را به تشکیلاتی مرتبط می کند که قدمتش به بیش از ۲۰۰۰ سال می رسد. ما از گذشته چه داریم؟ هنر و تفکر. چیزهایی که ماندگارند. اینها چیزهایی هستند که همچنان مردم را تغذیه می کنند و به آنها ایده های بهتری می دهند. حالتی بهتر از احساسات یک فرد یا به سادگی ایده سکوت یک فرد که اجازه می دهد، فرد فکر کند یا احساس کند که از نظر من هر دو یکی هستند.
بخشی از مصاحبه با لزلی گریس ۱۹۹۲ چگونه نویسنده باشیم
شوریدگی است… باید در آن غرق شوید. مردم مدام برایم می نویسند یا نزدیکم می شوند تا بپرسند: «اگر بخواهم نویسنده باشم باید چه کار کنم؟» می گویم خب، واقعا می خواهی نویسنده باشی؟ نویسنده شدن چیزی نیست که «بخواهی» باشی؛ در واقع چیزی است که نمی توانی جلویش را بگیری و باید در آن غرق شده باشی.
البته در غیر این صورت خیلی هم خوب است که آدم مشغول نوشتن شود؛ همان طور که خوب است، نقاشی کنید یا سازی بنوازید و چرا مردم نباید این کارها را بکنند؟ دلم می سوزد که فقط نویسنده ها می توانند، بنویسند. چرا مردم نمی توانند چنین چیزی را به عنوان فعالیت هنری به آن بپردازند؟… اما اگر بخواهید زندگی تان را وقف نویسنده بودن کنید، بارز است که این عمل برده کردن خود است. هم برده هستید و هم ارباب؛ کاری که ممارست می خواهد.
بخشی از گفته های سانتاگ در nd Street y۹۲ در سال ۱۹۹۲
مهم نیست چه روزی یا چه ماهی از سال است، غیرممکن است به روزنامه نگاهی بیندازید بی آن که در هر خط به ترسناک ترین رد پاها از ضلالت بشری برنخورید… هر روزنامه ای، از اولین خط تا به آخر مزخرفی نیست جز سلسله ای از ترس ها، جنگ ها، جنایات، دزدی ها، هرزگی ها، و شکنجه ها؛ چیزی که حاصل عملکردهای شیطانی سردمداران، ملل و مردم است؛ یک عیاشی کامل برای پیش بردن قساوت جهانی! و با این پیش غذای نفرت انگیز، هر شهروندی روزانه صبحانه اش را فرو می دهد.
عکاسی و نویسندگی در گفتوگو با سوزان سانتاگ
جفری موویس: در یکی از مقالات اخیرتان دربارهی عکاسی، در بررسی کتاب نیویورک، نوشتهاید که «هیچ اثر ادبی تخیلیای نمیتواند از همان اصالتی برخوردار شود که یک اثر مستند»، و از «بدگمانی بیپروای آمریکاییها نسبت به هرآنچه ادبی به نظر برسد» حرف زدهاید. فکر میکنید ادبیات تخیلی در حال ناپدید شدن است؟ کلام مکتوب در حال ناپدید شدن است؟
سوزان سانتاگ: مشکلِ «اعتبار» داستاننویسان را به شدت پریشان کرده. خیلی از آنها احساس راحتی نمیکنند که رسماً «داستان» بنویسند، و سعی میکنند به داستانشان خصلتِ ناداستان (nonfiction) بدهند. نمونهی اخیر این ماجرا زندگی من به عنوان یک آدم نوشتهی فیلیپ راث است، کتابی که شامل سه داستان بلند میشود: دو داستان اول فرضاً نوشتهی راوی اولشخصِ داستانِ سوماند. این که متن مستندی مبتنی بر شخصیت و تجربهی نویسنده بیش از یک داستانِ ابداعی دارای اصالت و اعتبار جلوه کند احتمالاً پدیدهای است که بیش از هرکجای دیگر در آمریکا رواج دارد، و این از سیطرهی رویکردهای روانشناختی به همهچیز خبر میدهد. دوستانی دارم که به من میگویند تنها آثاری از داستاننویسان که واقعاً برای آنها جذاب به نظر میرسد نامهها و خاطرات این نویسندهها است.
موویوس: فکر میکنید دلیلاش این است که آدمها احساس نیاز میکنند تا با گذشته آشنا شوند ــ گذشتهی خودشان یا گذشتهی دیگران؟
سانتاگ: من فکر میکنم دلیلاش بیشتر ارتباط نداشتن آنها با گذشته است تا علاقهمند بودن به گذشته. خیلیها عقیده ندارند که آدم میتواند شرحی از احوال دنیا و جامعه ارائه کند، بلکه فقط میتواند شرح حال خودش را بنویسد ــ بگوید «از دید من اینطور بود.» تصور میکنند که کاری که نویسنده میکند گواهی دادن، اگر نه شهادت دادن، است و کتابی که مینویسید به این مربوط میشود که دنیا را چهطور میبینید و چهطور از خودتان مایه میگذارید. داستان قرار است «واقعی» باشد. مثل عکسها.
موویوس: کتابهای «نیکوکار» و «جعبهی مرگ» خودزندگینگارانه نیستند.
سانتاگ: در این دو رمان من، محتوای ابداعی مجابکنندهتر از محتوای خودزندگینگارانه است. بعضی از داستانهای اخیرم، مثل «برنامهای برای سفر به چین» که آوریل ۱۹۷۳ در ماهنامهی آتلانتیک منتشر شده، از زندگی خودم مایه میگیرند. اما منظور من این نبود که بگویم علاقه به اظهارات مستند یا اعترافات شخصی، چه واقعی و چه ساختگی، اصل و اساسی است که به خوانندگان و همچنین نویسندگان بلندپرواز انگیزه میدهد. علاقه به آیندهبینی، یا پیشگویی، هم دست کم به همان اندازه اهمیت دارد. اما این علاقه بر این هم صحه میگذارد که گذشتهی تاریخیِ واقعی عمدتاً غیرواقعی است. بعضی از رمانهایی که در گذشته میگذرند، مثل آثار توماس پینچون، واقعاً آثاری از جنس داستانهای عملی-تخیلیاند.
موویوس: تقابلی که بین نویسندگان خودزندگینگار و داستاننویسان علمی-تخیلی برقرار میکنید مرا به یاد عباراتی در یکی از مقالههایتان در «بررسی کتاب نیویورک» میاندازد، آنجا که مینویسید بعضی از عکاسان خودشان را به عنوان دانشمند میشناسانند و بعضی به عنوان اخلاقگرا. دانشمندان «موجودیِ عالَم را ارائه میکنند»، حال آن که اخلاقگرایان «بر موارد دشوار متمرکز میشوند.» فکر میکنید، در بحث کنونی، عکاسان اخلاقگرا بر چه مواردی باید تمرکز کنند؟
سانتاگ: اکراه دارم از این که دربارهی کاری که آدمها باید بکنند اظهارات تجویزی بکنم، چون به این امید دارم که همیشه درگیر انبوهی از انواع کارها باشند. کانون توجه عکاس به عنوان انسان اخلاقگرا جنگ، فقر، بلایای طبیعی، و حوادث و سوانح بوده ــ فساد و فاجعه. وقتی فتوژورنالیستها گزارش میدهند که «هیچچیزی برای عکس گرفتن نبود»، این معمولاً یعنی که هیچچیز هولناکی نبوده که از آن عکس بگیرند.
موویوس: و دانشمندان؟
سانتاگ: گمان میکنم سنت اصلی در عکاسی آن سنتی است که میگوید هرچیزی که از آن عکس بگیرید میتواند جذاب باشد. این به معنی کشف زیبایی است، زیباییای که میتواند در هرکجا وجود داشته باشد، اما تصور میشود به خصوص در چیزهای تصادفی و پیشپاافتاده حضور دارد. عکاسی دو مفهوم «زیبا» و «جذاب» را با هم ترکیب میکند. این یک جور زیبانماییِ کل دنیا است.
ترحم احساسی سست است. باید به کنش تبدیل شود وگرنه می خشکد. و اما سوال این است که با این احساسات خروشان چه کنیم؟ با این آگاهی که منتقل شده است؟ اگر کسی فکر کند که از دست «ما» هیچ کاری بر نمی آید، آن «ما» که هستند؟، و «آن ها» هیچ کاری نمی توانند بکنند، و آن «آن ها» کیستند؟، و آن موقع است که سرخورده، بی اعتنا و منفی باف می شویم.
موویوس: چه شد که تصمیم گرفتید دربارهی عکاسی بنویسید؟
گمان میکنم سنت اصلی در عکاسی آن سنتی است که میگوید هرچیزی که از آن عکس بگیرید میتواند جذاب باشد. این به معنی کشف زیبایی است، زیباییای که میتواند در هرکجا وجود داشته باشد.
سانتاگ: چون تجربهی دلبستگی افراطی به عکسها را داشتم. و چون عملاً تمام مسائل مهم زیباییشاختی، اخلاقی، و سیاسی – نفس مسئلهی «مدرنیته» و سلیقهی «مدرنیستی» – در تاریخ نسبتاً مختصر عکاسی مطرح میشوند. ویلیام کی. آوینز دوربین عکاسی را مهمترین اختراع از زمان دستگاه چاپ خوانده. به لحاظ تحول و تکامل حساسیت و ذائقه، شاید اختراع دوربین عکاسی اهمیت بیشتری هم داشته است. البته انواع استفادههایی که از عکاسی در فرهنگ ما میشود، در جامعهی مصرفی، اینها هستند که عکاسی را اینقدر جذاب و اینقدر پرنفوذ میکنند. در جمهوری خلق چین، نوع نگاه مردم «عکاسانه» نیست. چینیها هم، مثل ما، از همدیگر و از مکانهای مشهور و یادمانها عکس میگیرند. اما متحیر میشوند که میبینند خارجیها برای عکس گرفتن از درِ کهنه و داغان و رنگورورفتهی یک خانهی روستایی خیز بر میدارند. چینیها هیچ ایدهای از چیزهای «خوشعکس» ندارند. برداشتشان از عکاسی استفاده از آن به عنوان روشی برای به خود تخصیص دادن و تغییر دادن واقعیت (تکه تکه کردن آن) نیست، روشی که نفس وجود موضوعات نامناسب یا ناقابل را نفی میکند. آنطور که آگهی تبلیغاتی فعلی برای دوربین پولاروید اسایکس-۷۰ میگوید، این دوربینی است که «نمیگذارد دست بردارید. هرجا که نگاه کنید، ناگهان عکسی میبینید.»
موویوس: عکاسی چهطور دنیا را تغییر میدهد؟
سانتاگ: با بخشیدن حجم عظیمی از تجربه به ما که «معمولاً» تجربهی خود ما نیست. و با آفرینش مجموعهای از تجربهها که بسیار جهتدار و ایدئولوژیک است. در عین حال که به نظر میرسد هیچچیزی وجود ندارد که عکاسی نتواند آن را سازمایهی خود کند، آنچه قابل عکاسی نباشد از اهمیتاش کاسته خواهد شد. ایدهی مالرو دربارهی «موزهی بیدرودیوار» ایدهای دربارهی پیامدهای عکاسی است: شیوهی نگریستن ما به نقاشیها و مجسمهها را حالا عکسها معین میکنند. نه فقط دنیای هنر و تاریخ هنر را اصولاً از طریق عکسها میشناسیم، بلکه به شیوهای آنها را میشناسیم که پیش از این کسی نمیتوانست بشناسد. چند ماه پیش، من برای اولین بار به اُرویهتو [در ایتالیا] رفته بودم، و آنجا ساعتها مشغول تماشای نمای کلیسای جامع شدم؛ اما تازه یک هفته بعد که کتابی دربارهی آن کلیسا خریدم واقعاً آن را ــ به معنای امروزیِ دیدن ــ دیدم. عکسها [ی آن کتاب] به من این امکان را دادند که به شیوهای کلیسای «واقعی» را ببینم که با مشاهدهی مستقیم و عینی احتمالاً امکان نداشت.
آگاهی از عذابی که شمار برگزیده ای از جنگ ها در «جاهای دیگر» موجب شده اند، چیزی ساختگی است. اصولا قشقرقی که دوربین ها راه می اندازند، به سرعت جرقه می زند، تعداد بیشماری از مردم پخشش می کنند و چند صباحی بعد هم کم کم ناپدید می شود.
موویوس: این نشان میدهد عکاسی چهطور این توان را پیدا میکند که به واقع شیوهی نگرشِ کاملاً نوینی خلق کند.
سانتاگ: عکسها آثار هنری را به اقلام اطلاعرسانی مبدل میکنند. و این کار را با همارزسازیِ جزئیات و کلیات انجام میدهند. در اُرویهتو که بودم، با دور ایستادن میتوانستم کل نما را ببینم، اما آنوقت جزئیات را نمیتوانستم ببینم. بعد، میتوانستم بروم نزدیک و جزئیات هرچیزی را که ارتفاعاش تقریباً از دو و نیم متر بیشتر نبود مشاهده کنم، اما به هیچ شیوهای نمیتوانستم کلیت را تماماً از دایرهی دیدم حذف کنم. دوربین عکاسی جایگاه برتری به تکهها و قطعهها میبخشد. همانطور که مالرو اشاره میکند، عکس میتواند تکهای از یک مجسمه (سر، دست) را به نمایش بگذارد که به خودی خود عالی به نظر میرسد، و آن عکس میتواند به همراه عکسی از شیء دیگری چاپ شود که ممکن است ده بار از آن بزرگتر باشد اما، در قالب کتاب، همان اندازه فضا را اشغال میکند. به این ترتیب، عکاسی حس ابعاد و درک ما از اندازهها را از بین میبرد.
عکاسی پیامدهای عجیبی هم برای درک ما از زمان دارد. در تاریخ بشر، تا پیش از اختراع عکاسی، آدمها هرگز تصوری از این نداشتند که در کودکی چه شکل و شمایلی داشتهاند. پولدارها سفارش پرتره کشیدن از بچههایشان را میدادند، اما قواعد و قراردادهای پرترهسازی از دوران رنسانس تا قرن نوزدهم سراسر مقید به تصورات طبقاتی بود و تصور قابل اتکایی از این به آدمها نمیداد که در کودکی چه قیافهای داشتهاند.
موویوس: گاهی اوقات ممکن بود آن پرتره شامل سر شما روی بدن یک نفر دیگر باشد.
سانتاگ: بله. و اکثریت عظیمی از مردم، آنها که وسعشان به سفارش دادن پرتره نمیرسید، هیچ مدرکی از این نداشتند که در کودکی چه قیافهای داشتهاند. امروزه، همهی ما عکسهایی داریم و میتوانیم خودمان را در شش سالگی ببینیم؛ چهرههای ما پیشاپیش از این خبر میدهند که قرار است به چه شکلی در آیند. اطلاعات مشابهی دربارهی پدر و مادر و پدربزرگها و مادربزرگهایمان هم داریم. و تلخی شدیدی هم در این عکسها هست؛ اینها به شما میفهمانند که آن آدمها هم زمانی واقعاً کودک بودهاند. این که بتوانیم هم کودکی خودمان و هم کودکی پدر و مادرمان را ببینیم از تجربههای مختص زمانهی ما است. دوربین عکاسی آدمها را در رابطهای تازه و، اساساً تأثرانگیز، با خودشان، ظاهر فیزیکیشان، گذر عمرشان، و میراییشان قرار میدهد. این نوعی از تأثر است که پیش از این هرگز وجود نداشته است.
موویوس: اما این حرفی که میزنید به نوعی ناقض این ایده است که عکاسی ما را از رخدادهای تاریخی دور میکند. امروز صبح در ستونی که آنتونی لوییس در «نیویورک تایمز» نوشته به نقل قولی از الکساندر وودساید برخوردم و آن را یادداشت کردم، کسی که متخصص مطالعات چینی-ویتنامی در دانشگاه هاروارد است. ووساید میگوید: «ویتنام احتمالاً یکی از نابترین نمونههای جامعهی وابسته به تاریخ، جامعهی تاریخزده، در دنیای معاصر است … آمریکا احتمالاً نابترین نمونهی جامعهای است که پیوسته تلاش میکند تاریخ را از میان بردارد، از تاریخی اندیشیدن احتراز کند، و پویایی را مترادف فراموشیِ تعمدی بیانگارد.» به نظرم رسید که شما هم، در مقالههایتان، در مورد آمریکا تصریح میکنید که ما از ریشه برکندهایم – گذشتهمان در اختیار ما نیست. شاید این گرایش ما به حفظ عکسها به عنوان مدارکِ تصویری انگیزشی جبرانگرانه داشته باشد.
عکاسی حس ابعاد و درک ما از اندازهها را از بین میبرد.
سانتاگ: تضاد بین آمریکا و ویتنام از این نمیتوانست بارزتر باشد. من در سفر به هانوی، کتاب کوچکی که بعد از سفر اولام به ویتنام شمالی در سال ۱۹۶۸ نوشتم، شرح دادهام که چهطور از تمایل ویتنامیها به ربط دادن موضوعات به تاریخ و انجام مقایسههای تاریخی متعجب شده بودم – هرقدر هم که این ربط دادنها و مقایسهها ممکن است به نظر ما خام یا سادهانگارانه باشند. وقت حرف زدن دربارهی تهاجم آمریکاییها، ویتنامیها به کارهایی اشاره میکنند که فرانسویها کرده بودند، یا اتفاقاتی که در طول هزاران سال تهاجم چینیها افتاده بود. ویتنامیها جایگاه خودشان را در یک پیوستار تاریخی میبینند. و این پیوستار دربردارندهی تکرارها است. آمریکاییها، اگر هم اصلاً به گذشته فکر کنند، علاقهای به تکرار ندارند. رخدادهای عظیم تاریخی مثل «انقلاب آمریکا»، «جنگ داخلی»، و «رکود»، را رخدادهای یکتا، برجسته، و گسسته میبینند. این رابطه و رویکرد متفاوتی به تجربه است: هیچ درکی از تکرار در آن وجود ندارد. درک آمریکاییها از تاریخ کاملاً خطی است – تا آنجا که اصلاً چنین درکی داشته باشند.
موویوس: و نقش عکسها در این میان چه میتواند باشد؟
سانتاگ: رابطهی اصلی آمریکاییها با گذشته بر این اساس استوار میشود که حجم زیادی از آن را با خود حمل نکنند. گذشته مانع از اقدام کردن میشود، نیرو و انرژی را هرز میبرد. گذشته باری به دوش ما است چون خوشبینی ما را تعدیل میکند یا در تضاد با آن قرار میگیرد. اگر عکسها موجد پیوند ما [آمریکاییها] با گذشته شوند، چنین پیوندی بسیار نامرسوم، شکننده، و احساساتی است. پیش از نابودیِ چیزی، از آن عکس میگیرید. و آن عکس به وجودِ پسامرگیِ آن چیز مبدل میشود.
موویوس: چرا فکر میکنید آمریکاییها احساس میکنند که گذشته باری به دوش آنها است؟
سانتاگ: چون آمریکا، برخلاف ویتنام، یک کشور «واقعی» نیست، یک کشور ساختگی و محصولِ اراده است، یک فراکشور. اکثر آمریکاییها فرزندان یا فرزندانِ فرزندانِ مهاجراناند، مهاجرانی که تصمیمشان برای آمدن به این سرزمین، در بدو امر، تا حد زیادی به این دلیل بود که بیش از این گرفتارِ گذشته نمانند. اگر هم پیوند خود را با کشور و فرهنگ زادگاهشان حفظ میکردند، رویکردشان به شدت گزینشی بود. انگیزهی اصلیشان فراموش کردن بود. یک بار از مادر پدرم (هفت ساله که بودم، مرد) پرسیدم از کجا آمده است. گفت: «اروپا.» در همان شش سالگی هم میدانستم این جواب خیلی خوبی نیست. گفتم: «از کجا، مامانبزرگ؟» بیحوصله، تکرار کرد: «اروپا.» به همین خاطر، تا همین امروز هم نمیدانم پدر و مادر پدرم از کدام کشور به آمریکا آمدند. اما عکسهایی از آنها دارم، که برای من عزیز هستند، مثل نشانهای اسرارآمیزی از همهی چیزهایی که من دربارهی آنها نمیدانم.
موویوس: شما از این حرف میزنید که عکسها برشهای اثرگذار، قابل کنترل، گسسته، و دقیقی از زماناند. فکر میکنید یک نمای واحد را بهتر و کاملتر از تصاویر متحرک در خاطرمان حفظ میکنیم؟
سانتاگ: بله.
موویوس: چرا فکر میکنید ما تکعکسها را بهتر به خاطر میسپاریم؟
سانتاگ: به نظر من، این به سرشت حافظهی تصویری ما مربوط میشود. فقط این نیست که عکسها بهتر از تصاویر متحرک در خاطر من میمانند. این هم هست که آنچه از یک فیلم در خاطر من میماند گلچینی از نماها است. میتوانم ماجرا، سطرهایی از دیالوگها، و ضرباهنگ اثر را هم به خاطر بیاورم. اما آنچه من به لحاظ بصری به خاطر میآورم لحظات برگزیدهای است که، عملاً، آنها را به نماهای ثابت تقلیل دادهام. در مورد زندگی خود ما هم قضیه از همین قرار است. هر خاطرهای که از کودکی داریم، یا از هر دورهای که متعلق به گذشتهی نزدیک ما نبوده، یک عکس و نمای ثابت است، نه یک نوار فیلم. عکاسی به این شیوهی نگریستن و به خاطر آوردن تجسمِ عینی داده است.
در زمانه ای زندگی می کنیم که در آن، تراژدی، نه یک گونه ی هنری بلکه گونه ای از تاریخ است.
موویوس: شما «عکاسانه» نگاه میکنید؟
سانتاگ: البته.
موویوس: عکس هم میگیرید؟
سانتاگ: من دوربین عکاسی ندارم. عاشق عکسام، اما نمیخواهم خودم عکس بگیرم.
موویوس: چرا؟
سانتاگ: چون ممکن است واقعاً گرفتارش شوم.
موویوس: این اتفاق ناخوشایندی است؟ اگر اینطور شود، یعنی از نویسنده بودن دست کشیدهاید و آدم دیگری شدهاید؟
سانتاگ: من فکر میکنم رویکرد عکاس به دنیا با شیوهی نگریستن و نوع نگاه نویسنده [به دنیا] رقابت دارد.
موویوس: چه تفاوتی با هم دارند؟
هر خاطرهای که از کودکی داریم، یا از هر دورهای که متعلق به گذشتهی نزدیک ما نبوده، یک عکس و نمای ثابت است، نه یک نوار فیلم. عکاسی به این شیوهی نگریستن و به خاطر آوردن تجسمِ عینی داده است.
سانتاگ: نویسندهها مسائل بیشتری دارند. نویسنده دشوار میتواند با این پندار کار کند که هرچیزی میتواند جالب و جذاب باشد. خیلی آدمها زندگیشان را طوری تجربه میکنند که انگار دوربین عکاسی دارند. اما در عین حال که زندگیشان را میبینند، نمیتوانند آن را به زبان بیاورند و بیان کنند. وقتی از یک اتفاق جالب گزارش میدهند، بیانشان اغلب دچار لکنت میشود، میگویند «ای کاش دوربین عکاسیام همراهام بود.» مهارتهای روایتگری به طور کلی دچار افت شده، و حالا دیگر آدمهای کمی هستند که داستانگوی خوبی باشند.
موویوس: فکر میکنید چنین افتی تصادفاً با ظهور عکاسی مقارن شده، یا این که رابطهی علت و معلولی مستقیمی بین آنها وجود دارد؟
سانتاگ: روایت یک روالِ خطی است. اما عکاسی ضدخطی است. مردم حالا درک بسیار پیشرفتهتری از روند و گذار دارند، اما دیگر متوجه این نمیشوند که آغاز و میانه و پایان به چه معنی است. پایانها و پایان دادنها بیاعتبار شدهاند. هر روایتی، مثل هر رواندرمانی، بالقوه خاتمهناپذیر به نظر میرسد. به همین دلیل، هر پایانی هم دلبخواهی به نظر میرسد و به امری خودآگاهانه مبدل میشود، و نوع فهم و دریافتی که با آن احساس راحتی میکنیم این است که با چیزها به عنوان برش یا بخشی از یک چیز بزرگتر، و بالقوه بینهایت، برخورد کنیم. فکر میکنم این نوع ادراک به همان فقدان درک تاریخی مربوط میشود که پیشتر از آن حرف میزدیم. این جهانبینیِ به شدت شخصی و ذهنیِ اکثر آدمها مرا متحیر و دلسرد میکند، این که همهچیز را به دغدغهها و درگیریهای شخصی خودشان تقلیل میدهند. اما شاید این هم یک پدیدهی اختصاصاً آمریکایی باشد.
موویوس: به علاوه، این همه به نوعی با این نکته ارتباط پیدا میکند که در داستانهایتان اصولاً از اتکا کردن به تجربههای شخصی خودتان اکراه دارید.
سانتاگ: از دید من، این که اغلب از خودم بنویسم راه کموبیش ناسرراستی برای رسیدن به همان چیزی است که میخواهم در آن باره بنویسم. با این که سیر تحول من به عنوان یک نویسنده به سمت احساس راحتیِ بیشتر برای نوشتن از «من» و بهرهبرداریِ بیشتر از تجربههای شخصی خودم بوده، هرگز به این باور نرسیدهام که سلایق من و خوشیها و ناخوشیهای من خصلتی مشخصاً الگویی و مثالزدنی، به هر شکل و شیوه، دارند. زندگی من پایتخت من است، پایتخت تخیلام. اما دوست دارم در قلمروهای دیگر اقامت کنم.
موویوس: وقتی مینویسید، ذهنتان درگیر همین مسائل است.
سانتاگ: وقتی مینویسم، اصلاً نه. وقتی دربارهی نوشتن حرف میزنم، چرا. نوشتن کار اسرارآمیزی است. آدم باید در سطوح متفاوتی از ادراک و اجرا قرار بگیرد، در نهایتِ هشیاری و آگاهی و در اوج سادهاندیشی و نادانی. شاید این نکته در مورد همهی هنرها مصداق داشته باشد، اما در مورد نویسندگی بیشتر بهجا به نظر میرسد، چون نویسنده – برخلاف نقاش یا آهنگساز – با رسانهای سر و کار دارد که تمام مدت، سرتاسر دوران بیداریاش، سرگرم کار کردن با آن است. کافکا گفته بود: «حرف زدن با آدمها هرچه را که به آن فکر میکنم از اهمیت، جدیت، و حقیقت تهی میکند.» حدس میزنم اکثر نویسندهها به حرف زدن با آدمها بدبیناند، به هرچه با استفادههای عادی از زبان بیان میشود. آدمها به شیوههای مختلفی با این مسئله مقابله میکنند. بعضیها اصلاً به ندرت حرف میزنند. بعضی دیگر سرگرمِ بازیِ اقرار و اختفا میشوند، مثل من که – بیشک – دارم الان با شما بازی میکنم. خیلی نمیشود دست به افشا زد. چون در ازای هر خودافشاگری باید یک خودپنهانگری هم در کار باشد. همهی عمر به نوشتن پرداختن متضمنِ ایجاد توازنی بین این دو ضرورتِ ناهمساز است. اما من واقعاً فکر میکنم الگوی «نوشتن به عنوان خود را ابراز کردن» بیش از اندازه ناپخته است. من اگر فکر کنم کاری که وقت نوشتن دارم میکنم ابراز کردن خودم است، ماشین تحریرم را میاندازم دور. اینطوری نمیشود سر کرد و ادامه داد. نوشتن کاری بسیار پیچیدهتر از اینها است.
موویوس: و این ما را به همان نگاه دوپهلوی شما به عکاسی بر نمیگرداند؟ کاری که شما شیفتهاش هستید، اما به نظرتان به طرز خطرناکی آسان و ساده است.
سانتاگ: من فکر نمیکنم مسئلهی عکاسی این است که بیش از اندازه ساده و آسان است، بلکه این است که عکاسی یک نوع نگاهِ بیش از اندازه آمرانه است. معادلهای که بین «حاضر» بودن و «غایب» بودن برقرار میکند، وقتی به عنوان یک نگرش عمومیت پیدا میکند، رویکرد سهل و آسانیابی است – و الان در فرهنگ ما چنین نگرشی عمومیت پیدا کرده. اما من با سادگی، به معنای دقیق کلمه، مخالفتی ندارم. مراودهی دیالکتیکیای بین سادگی و پیچیدگی وجود دارد، مثل مبادلهی دیالکتیکیای که بین خودافشاگری و خودپنهانگری وجود دارد. حقیقتِ اول این است که هر موقعیتی به شدت پیچیده است و هرچیزی که آدم به آن فکر میکند در نتیجه پیچیدهتر هم میشود. اشتباه عمدهای که آدمها وقت فکر کردن به یک چیز (چه یک واقعهی تاریخی باشد و چه رخدادی در زندگی شخصی خودشان) مرتکب میشوند این است که شدت پیچیده بودن موقعیت را مد نظر نمیگیرند. حقیقت دوم این است که آدم نمیتواند تمام پیچیدگیهایی را که متصور میشود تاب بیاورد، و برای این که عاقلانه، آبرومندانه، اثرگذارانه، و دلسوزانه رفتار کند، به حد زیادی از سادهسازی نیاز دارد. به همین خاطر، مواقعی هست که آدم باید ادراک پیچیدهای را که پیدا کرده فراموش کند، سرکوب کند و از آن فراتر برود.
نویسندگان بزرگ، یا شوهرند یا معشوق. برخی نویسندگان فضایل استوار یک شوهر را به ما عرضه می کنند: قابل اتکا، فهیم، سخی، برازنده. در سوی دیگر نویسندگانی قرار دارند که در آن ها، قابلیت های یک معشوق را ستایش می کنیم، قابلیت هایی که از طبیعت و مزاج برمی آیند تا فضیلت اخلاقی. زن ها به شکلی عجیب، ویژگی هایی چون بی ثباتی، خودخواهی، غیرقابل اتکا بودن، و خشونت را که در مورد شوهر هرگز با آن ها کنار نمی آیند، در معشوق خود می پذیرند، به شرط آن که در عوض نوعی هیجان و فوران احساسی شدید را تجربه کنند. به همین سیاق، خوانندگان نیز با فهم ناپذیری، وسواسی بودن، حقایق دردناک، دروغ، یا دستور زبان بد کنار می آیند، اگر در عوض نویسنده امکان چشیدن عواطفی کمیاب و احساساتی خطرناک را در اختیارشان قرار دهد. و همان طور که در زندگی، وجود شوهر و معشوق هر دو ضروری است، در هنر نیز چنین است. باعث تأسف است که ناگزیر باشیم میان آن ها دست به انتخاب بزنیم.
رختخواب من (۱۹۹۸) شامل رختخوابی به هم ریخته با ملحفهای کثیف و لکهدار، و کف اتاقی مملو از اشیایی نظیر بطری خالی ودکا، جوراب شلواری، لباس زیر، تهسیگار و کاندوم. این اثر بُرشی است از زندگی تریسی امین پس از آنکه در فرایندی دردناک، رابطه عاشقانهاش از هم پاشید.
تخت من، اثری از تریسی امین (tracey emin ) است که تخت خواب یک زن را فارغ از همه کلیشه ها و توقعاتی که از اتاق یک زن انتظار می رود به نمایش می گذارد. لنگه جورابی شیشه ای میانه پتو، بطری مشروب کنار تخت، پوسته های قرص، لباس های کثیف. او به مخاطب می گوید خوشت بیاید یا نه من همین هستم. گاهی این طور زندگی می کنم و گاهی جور دیگری. او از بایدها و کلیشه ها عبور می کند تا هستی خودش را بدون هیچ منع و سانسوری نمایش دهد. این تخت مرا یاد روزهای تلخ خودم و بسیاری از دوستانم می اندازد. روزهایی که حتی نای بلند شدن از رختخوابت را هم نداری. اگر امروز هر کدام از ما این رختخواب ها را جمع کردیم، ملحفه ها و لباس ها را شسته ایم، برای آن است که توانستیم با بخش های تاریک وجودمان مواجه شویم و از آن فرار نکنیم.