تووه ماریکا یانسون، اوت ۱۹۱۴ در هلسینکی، فنلاند، امپراتوری روسیه— ۲۷ ژوئن ۲۰۰۱ در هلسینکی، فنلاند) نویسنده و تصویرگر کتاب کودکان، رماننویس و نویسنده داستانهای مصور فنلاندی است. وی بیشتر برای خلق دنیای مومینها شناخته میشود. یانسون نخستین کتاب از مجموعه نه جلدی مومینها را در ۱۹۴۵ منتشر کرد. این کتابها در سراسر جهان محبوبیت زیادی کسب کردند و به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شدند. یانسون در سال ۱۹۶۶ به خاطر فعالیتهایش در زمینه ادبیات کودکان جایزه هانس کریستین آندرسن را دریافت کرد.
آفرینش مومینها ایدهٔ مومینها زمانی به ذهن یانسون رسید که او برای رهایی از روزهای تاریک جنگ جهانی دوم قصد آفرینش چیزی هیجانانگیز را داشت. مومینها در واقع خانوادهای از ترولها بودند که ظاهرشان بیشتر شبیه به اسب آبی بود. نخستین کتاب از ماجراهای مومینها «مومینها و سیل بزرگ» نام داشت که در ۱۹۴۵ و به زبان سوئدی منتشر شد. شخصیت اصلی آن مومینترول ماجراجو بود که همراه با مادرش (مامانمومین) در جستجوی پدرش (بابامومین) با موانعی مواجه میشد. خانواده مومینها در درهای به نام مومیندرّه زندگی میکردند. کتابهای مومینها محبوبیت زیادی کسب کردند که باعث شد یانسون ۹ جلد از از آنها را منتشر کند. کتابها به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شدند. از روی آنها چندین مجموعه پویانمایی در فنلاند، لهستان و ژاپن ساخته شد. همچنین چاپ سری داستان مصور آنها تا سال ۱۹۷۳ ادامه یافت.
سالهای پایانی یانسون در ۱۹۶۸ خود زندگینامهای به نام «دختر مجسمهساز» نوشت. او پس از ۱۹۷۰ کمتر به مومینها پرداخت. در آن سالها چندین رمان نیز برای بزرگسالان نوشت.
آثار مومینها رمانها مومینها و سیل بزرگ (۱۹۴۵) ستاره دنبالهدار در مومینستان (۱۹۴۶) خانواده فنلاندی مومینترول (۱۹۴۸) ماجراهای بابامومین (۱۹۵۰) خلبازی تابستانی مومینها (۱۹۵۴) مومینستان در وسط زمستان (۱۹۵۷) بابامومین در دریا (۱۹۶۵) مومیندرّه در نوامبر (۱۹۷۰)
داستانهای کوتاه داستانهایی از مومیندرّه (۱۹۶۲)
کتابهای مصور کتابی دربارهٔ مومین، میمبل و میکوچولو (۱۹۵۲) چه کسی تافل را آرام میکند؟ (۱۹۶۰) سفر پرخطر (۱۹۷۷) مهمان ناخوانده (۱۹۸۰) سرودهایی از مومیندرّه (۱۹۹۳)
کمیک استریپ مومین (کمیک استریپ) ۱ تا ۷
آثار دیگر رمانها کتاب تابستان (۱۹۷۲) شهر آفتاب (۱۹۷۴) کلاهبردار صادق (۱۹۸۲) مرغزار سنگ (۱۹۸۴) یادداشتهایی از یک جزیره (۱۹۹۳) مجموعههای داستان کوتاه دختر مجسمهساز (۱۹۶۸) شنونده (۱۹۷۱) خانهٔ عروسک و داستانهای دیگر (۱۹۷۸) سفر با چمدان سبک (۱۹۸۷) بازی منصفانه (۱۹۸۹) نامههای کلارا و داستانهای دیگر (۱۹۹۱) کتاب زمستانی (۱۹۹۸) کتاب مصور سارا و پله و هشتپاهای واتر اسپریت (۱۹۳۳) جایزهها جایزه هانس کریستین آندرسن (مدال طلا، ۱۹۶۶) جایزه ادبیات دولت فنلاند (۱۹۶۳، ۱۹۷۱ و ۱۹۸۲) مدال پروفنلاندیا (۱۹۷۶) جایزه افتخاری بنیاد فرهنگ سوئدی (۱۹۸۳) جایزه فرهنگی فنلاند (۱۹۹۰) جایزه سلما لاگرلف (۱۹۹۲) جایزه هنر فنلاند (۱۹۹۳) Mercuri International pronssiomena (۱۹۹۴) جایزه آکادمی سوئد (۱۹۹۴) جایزه فرهنگی افتخاری بنیاد اسکاندیناوی آمریکایی (۱۹۹۶) جایزه بنیاد ادبی سانوما (۱۹۹۹) Le Prix de l’Office Chrétien du Livre
مارکی دوساد در قصر کنده (Conde palace) در پاریس متولد شد پدرش “جان باپ تیست فرانسیس جوزف دوساد” و مادرش “النور دوکامرون” بودند. او در ابتدای امر به وسیله ی عمویش” ابه دوساد” و بعدها نزد “Jesuit lycee” تعلیم یافت و بعد از گذراندن این دوره های آموزشی به ارتش پیوست و در جنگ هفت ساله شرکت نمود. در سال ۱۷۶۳ در بازگشت از جنگ از دختر یکی از قضات و اشراف فرانسه خواستگاری نمود که پدر دختر درخواست او را نپذیرفت و دختر بزرگتر خود را به او پیشنهاد نمود که “رنه پلاگی دومونتریل” نام داشت و حاصل ازدواجش با ساد دو پسر و یک دختر شد. پس از این ازدواج که چندان باب میل او نبود در سال ۱۷۶۶ تئاتر خصوصی اش را در قصر خود در منطقه ی لاکوسته (Lacoste) در پروونس تاسیس نمود. او در سال ۱۷۶۷ پدرش را از دست داد.
عناوین و میراث:
مردان خاندان دوساد به طور متناوب از عناوین “مارکی” و “کومته” استفاده می کردند. پدر بزرگ دوساد، گاسپار فرانسی دوساد اولین شخصی بود که از عنوان مارکی استفاده کرد او بعضا از عنوان دوساد استفاده میکرد اما در اوراق رسمی شناسایی به عنوان مارکی دومازان شناخته میشد. خانواده ی دوساد از نجبا و اشراف قدیمی بودند و بنابراین خودسرانه و متکبرانه عناوین اصیل و باشکوه را بدون اجازه ی رسمی به کار می بردند.
نواده ی قرن بیستمی ساد، “ژاویر دوساد” اولین شخصی بود که از نام خانوادگی دفاع کرده و سعی در بازنشر عقاید بحث برانگیز و جنجالی ساد نمود. تا سال ۱۹۴۸ یعنی ۱۳۴ سال پس از مرگ ساد آثارش ناشناخته باقی ماننده بودند چراکه یا در مرحله ی چاپ متوقف شدند یا آنهایی که چاپ شده بودند جمع آوری و نابود شدند. ژاویر زمانی که صندوق حاوی روزنوشته ها،نامه ها، نسخ خطی، کتابها و اسناد قانونی ساد را یافت همه را در اختیار تذکره نویسی به نام “گیلبرت لیلی” قرار داد تا نام ساد را زنده نماید . او موفق شد در بین سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۰ آثار ساد را تجدید چاپ نماید . بر طبق اسناد کتابشناسانه، نام خانوادگی دوساد شامل کتب خطی و اسناد زیادی می شود که بخشی از آن در دانشگاهها و کتابخانه های خاص نگهداری می شوند و بخشی دیگر تعمدا یا سهوا در طول ۸ قرن از بین رفته اند.
شایعات، رسواییها، زندان:
ساد با نوعی هرزگی رسوایی آور، غیرقابل تصور و افتضاح فاحشه های جوان زیادی را برای اعمال شنیع و سکسی در قصر خود (lacoste) به کارمیگرفت. همچنین او متهم به کفرگویی و توهین به مقدسات نیز بوده است، در حقیقت استنباط من از شخصیت ساد ” یک تهاجم همه جانبه به هرچیزی که مقدس جلوه میکرد و حرمت داشت” می باشد.
از جمله رفتارهای عجیب او عشـقبازی با خواهرزنش است که او نیز در همان قصر سکونت داشت! اولین رفتار مذهب ستیزانه ی دوساد در یکشنبه ی عیدپاک ۱۷۶۸ علنی شد، زمانی که در این روز مقدس به زنی به نام “رز کلر” تـجاورز نمود؛ در فـاحشه بودن یا نبودن این زن مناقشات و روایات فراوان است که به نظر من در توجیح رفتار غیر اخلاقی ساد در یک روز مقدس نقش چندانی ندارد، این اتفاق زمانی رخداد که او این زن را به قصر ییلاقی خود دعوت نمود و در آنجا او را حبس نموده مجبور به تحمل شکنجه های سـکـسی و جسمی نمود. این زن با فرار از پنجره ی طبقه ی دوم قصر!! این راز را برملا ساخت؛ مادر زن ساد با مطلع شدن از این حادثه نامه ای به مقامات جهت محاکمه ی دوساد نوشت که این نامه بعدها محدودیتها و مشکلات فراوانی برای ساد به وجود آورد. پیش از این حادثه و در آغاز ۱۷۶۳ساد عموما در حوالی پاریس زندگی میکرد، فـاحشه های زیادی از بدرفتاریهای او به پلیس شکایت برده بودند که ساد شرح این وقایع و شیوه ی گریز از پلیسها را با تمام جزئیاتش در روز نوشته هایش آورده ، در هر صورت او در این مدت تحت نظارت پلیس بود و زندانها و بازداشتهای کوتاه مدتی را متحمل شده بود که نهایتا در سال ۱۷۶۸ به قصر خودش “لاکوسته” تبعید شد.
شایان ذکر است یک داستان ضمنی جالب مربوط به سال ۱۷۷۲ وجود دارد که راجع به مسمومیت غیر کشنده ی فاحشه ها به وسیله ی داروهای محرک جنسی (Spanish fly)و نهایتا تجـاوز به آنهاست است؛ این حادثه به دوساد و لاتور-(خدمتکار دوساد)- نسبت داده شد و منجر به فرار این دو نفر به همراه خواهر زن دوساد به ایتالیا شد!!!
دو ساد و لاتور که در پایان سال ۱۷۷۳در منطقه ی نظامی Mio lans تحت نظر بودند بعد از چهار ماه موفق به فرار شدند. ساد بعد از این فرار به لاکوسته بازمی گردد و مجددا به همسرش می پیوندد که با سکوتش و پناه دادن به او شریک جرم پیامدهای رفتار ساد به حساب می آمد.
دو ساد یک گروه از جوانا را در قصرش به استخدام درآورد که تعداد زیادی آنها به سبب رفتارها و سورفتارهای جنسی دوساد از او شکایت کرده و ترک خدمت نمودند و ساد مجددا مجبور به فرار به ایتالیا شد.
او در مدت سفر به ایتالیا کتاب “Voyage d’ Italia”را به رشته ی تحریر درآورد که هیچگاه ترجمه نشده است. در سال ۱۷۷۶او مجددا به لاکوسته بازگشت و تعداد زیادی مستخدم زن جوان را به خدمت گرفت که مثل همیشه تعداد زیادی از آنها مجبور به فرار شدند!!! در سال ۱۷۷۷ پدر یکی از این مستخدمان فراری جهت اعاده ی حیثیت دخترش به قصر او آمد و تلاش کرد با شلیک گلوله ای دوساد را بکشد که ناموفق ماند.
در این سال حکم مرگ او از طرف دادگاه فرانسه صادر شد اما او با نیرنگ “ملاقات با مادر بیمارش” که چندی پیش از دنیا رفته بود!!! موفق به دریافت حکم استیناف شد و همچنان به عنوانی زندانی تحت پیگرد باقی ماند، در این مدت او چندین تلاش نا موفق برای فرار داشته است که هربار مجددا دستگیر و به زتدان برگردانده شد.
در این ایام نوشتن را ازسر گرفت و با یک زندانی دیگر به نام De Mira beauآشنا شد که او تخصص در نوشتن داستانهای سـکسی داشت(Erotic). با اینکه این دو ایده هایشان را به اشتراک میگذاشتند اما به شدت از هم بیزار بودند!!! در سال ۱۷۸۴ زندان وینسنس تعطیل شد و ساد به باسیل انقال یافت . در دوم جولای ۱۷۸۹ او از پنجره ی سلولش خطاب به جماعتی که مقابل زندان جهت حمایت از زندانیان سیاسی تجمع کرده بودند، فریاد زد «آنها در حال قتل عام زندانیان هستند»!!! که این امر سبب به وجو آمدن آشوب و هیاهو در بین مردم شد. دو روز بعد او به تیمارستان چارنتون انتقال یافت . نکته ی جالب این است که جریان شورش های باسیل که بانی اش ساد بود یکی از علل از تحرکات “انقلاب فرانسه” شد که در ۱۴جولای به سرانجام رسید. در این ایام او در اثنای تدوین مهمترین اثر ادبی اش ” ۱۲۰روز در سودوم” بودکه دستنوشته هایش در حین انتقالش بین زندانها و تیمارستان ناپدید شد اما او بدون ذره ای ناامیدی به نوشتن و بازنویسی ادامه میداد.
در سال ۱۷۹۰بعد از شکل گیری مجلس و انقلاب فرانسه حکم محکومیت اونیز مانند بسیاری از زندانیان لغو شد و او از زندان آزاد شد؛ اما همسرش بلافاصله از او طلاق گرفت. در دوره ی کوتاه آزادی بعد از انقلاب فرانسه درسال ۱۷۹۰کتب زیادی را با نام مستعار منتشر نمود. در این دوران او بازیگری به نام ماری را ملاقات نمود که مادر یک پسر ۶ساله بودو همسرش او را رها کرده بود؛ ماری تا پایان عمر ساد را همراهی نمود و شایان ذکر است ساد از این زمان تا پایان عمربسیار چاق و بیمار بود.
پس از مورد عنایت قرار گرفتن از جانب دولت انقلاب او به شدت سعی در نزدیک کردن خود با معیارهای جدید داشت، به همین جهت از جمهوری دفاع میکرد و خود را “شهروند ساد”! می نامیدو بدون توجه به سابقه ی اشرافی و آریستوکراتی اش در پی کسب موقعیتهای رسمی جدید بود.
با توجه به تخریب و غارت قصر لاکوسته توسط مردم هیجانزده و انقلابی ضد اشراف، مجبور به اقامت در پاریس شد.
در سال ۱۹۷۰ او به عنوان یکی از نمایندگان شورای ملی انتخاب شد که یکی از اعضای گروه معترضین “Piques section”بود، گروهی بدنام با تفکرات رادیکال افراطی. در این مقطع او رساله های سیاسی زیادی نوشت که در آنها به ترویج تفکر “به کارگیری رای مستقیم” پرداخت.
در سال ۱۷۹۳از وحشت حکمفرمایی اندیشه ترور-(کشتار سیاسی با گیوتین)- در فرانسه ی در گذار از هیجانات انقلابی، دوساد جهت حفظ جان و موقعیت خود مجبور به نوشتن یکسری مدح و ستایش در رابطه با “ژان پل مارت” شد و به همین رنج از موقعیت ا ستعفا کرد تا بیش از شرمنده ی قلم نشود. در این ایام او متم به میانه روی شد و به دلیل مشکلات پیرو این قضیه یکسالی زندانی شد و نهایتا به مرگ محکوم شد. جالب است هیجانات انقلابی آنقدر همه گیر است که حتی انسانی چون ساد هم از تم های مورد علاقه ی خود فاصله میگیرد و درگیر سیاسی بازی و همرقصی می شود؛ اما جالبتر اینکه ساد برای دومین بار از حکم مرگ آنهم از نوع انقلابی-فرانسوی یعنی با گیوتین نجات پیدا می کند!! آنهم نجات یافتنی غیرقابل باور که آنرا به یک خطای اداری-اجرایی نسبت می دهندکه البته بعید نیست این مار هفت خط و خال بازهم از ترفندهای خاصش برای رهایی از مرگ بهره جسته باشد که حقیقت این ماجرا پوشیده مانده! در سال ۱۹۷۴ بعد از سقوط و اعدام ” ماکسمیلین روبسپیر” او مجددا از زندان آزاد رها شد و این مصادف بود با دوره ی پایان خطر ترور و کشتار با گیوتین. در سال ۱۷۹۶ دوساد بعد از تحمل سالها حبس و بی کسی به شدت نیازمند و مجبور به فروش بقایا و ویرانه ها ی قصر “Lacoste” شد؛ جالب است بدانید درسال ۱۹۹۰ یک طراح فشن معروف به نام پیرکاردین “Pierre Cardin” با خریداری ویرانه ها و بقایای این قصر از آن به عنوان سالون شوی مدههایش استفاده می کند!!! کاش حضار در آن مهمانیها بدانند در کجا نشسته اند و اگر درو دیوار آن قصر زبان داشتند چه گفتنی ها که از رفتارهای غیر اخلاقی و شکنجه های سـکسی دوساد برای گفتن داشتند.
در سال ۱۸۰۱ به دستور ناپلئون بناپارت نویسنده ی رمانهای “ژولیت” و “ژوستین” که با نام مستعار به چاپ رسیده بودند و کار کسی نبود جز دوساد بازداشت شد، آنهم در دفتر نشر آثارش. ابتدا او را به زندان سنت پلاگی بردند اما با ادعای یکی از زندانبان جوان که گفته بود: ” دوساد سعی در اغوای او داشت!!!” به زندان خشن و ناگوار بیستر منتقل شد.
با توجه به مفوذ و شفاعت خانواده اش، در سال ۱۸۰۳مشکل دوساد بیماری روای و جنون اظهار شد و او مجددا به تیمارستان چارنتون انتقال یافت و همسر سابق و فرزندانش هزینه ی پانسیون او را پذیرفتند؛ همچنین ماری کنستنس هسر جدیدش اجازه یافت در تیمارستان ایامی را با او باشد.
بانی فرهیخته ی موسسه ی “Abbé de Coulmier” به ساد فرصتی داد تا به وسیله ی هم بندیهایش در تیمارستان به روی صحنه بروند و بدین شکل او را از طریق نمایش به عموم پاریس نشان داد . “کولمیر” در این مسیر با توجه به نتایج روان درمانی مثبتی که به دست آورده بود خیلی از مخالفان ساد را جذب او نمود اما دیری نپایید که در سال ۱۸۰۹دستور جدید پلیس که یک تجدید و تشدید محکومیت برای ساد به حساب می آمد او از دسترسی و استفاده از قلم و کاغذ محروم نمود، کولمیر که سعی در بهبود این شرایط داشت در سال ۱۸۱۳ به دلیل دخالت بیش از حد در این امور فعالیت های تئاتری اش از سوی دولت به ححالت تعلیق درآمد.
ساد در تیمارستان چارنتون نیز بیکارننشست! و دختر سیزده ساله ای به نام “مادلین” را که از مستخدمین تیمارستان بود در ۴ سال پایان عمرش معشوقه برگزیده بود و پنهانی با او عشق بازی میکرد تا سال ۱۸۱۴ که از دنیا رفت. او در وصیت نامه اش درخواستی مبنی بر دست نخورده ماندن بدنش تحت هر شرایطی بیان کرده بود و بدمش پس از مرگ ۴۸ ساعت در اتاقی که مرده بود رها شد و پس از به خاک سپرده شدن با نبش قبر، سر ساد را جهت مطالعات فرنولوجیکال -(Phernological)- جمجمه شناسی از بدنش جدا کردند. با توجه به تنفری که از آثار و رفتار و زندگی دوساد به یادگار مانده بود فرزندش حاضر به حفظ آثارش نشد و همه ی آثارش را حتی نسخه ی خطی با ارزش و گرانسنگ قطور و چند جلدی ساد که در طول تدوین نموده بود –(به نام Les journees do florbelle)- را به آتش سپرد.
Philosophy in the Bedroom
فیلم قلمهای پر (Quills) زندگینامه مارکی دوساد را به تصویر کشیدهاست.
ارزیابی و نقد:
تعداد بیشماری از هنرمندان به ویژه آنها که مرتبط با سـکـس اثری خلق کرده اند در عین حال نه تنها از ساد بیزار بودند شیفته ی او نیز بودند، یعنی همزمان که به مخالفت با او داد سخن می دادند و نگاه سکچوال خود را از نوع پاک و مبرا می دانستند! اما با این حال جذبه و بی پرده گویی ساد انها را مجبور به تقلید و شبیه سازی و یا حداقل تحقیق و تفحص در نوع نگاهش مینمود.
به طور مثال رتیف دولابرتون “Rehir de labretonne” که از نویسندگان پرنوگراف همعصر دوساد بود در سال ۱۷۹۳ رمانی بنام Anti-justine به چاپ رساند.
سیمون دوبوآر در سال ۱۹۵۱و۵۲در مجموعه مقالات “Les temps moderous” و “Must we born sade?” (آیا باید ساد زاییده میشدیم؟) کاملا تحت تاثیرتفکرات او موشکافانه از ساد نوشته است. همچنین دیگر نویسندگانی که اثر تفکرات فیلسوفانه-رادیکال دو ساد در رابطه با آزادی در اثرشان به جامانده است بخش عظیمی از نویسندگان دوره ی اگزیستانسیالیسم از این دست بودند.
همچنین ساد برای صاحبنظرانی چون فروید که کانون توجهشان پدیده ی سـکـس بوده است همواره در نقش یک منبع و الهام بخش ظاهر شده است.
سوررئالیستها او را تحسین کرده و آثار او را در زمره ی طلایه دار خود می پنداشتند و شایان ذکر است که “Guillaume Apollinaire” درباره ی ساد و تاثیراتش گفته است :”او آزادترین روحی است که هنوز باقی است”.
“پیرکازوسکی” در سال ۱۹۷۴در کتابی به نام “ساد همسایه ی من” فلسفه ی ساد را منادی نیهیلیسم و پوچگرایی می داند که نه تنها به ارزشهای مسیحیت اثر منفی داده بلکه مشی و راهبردی بر ماتریالیزم شده است. در همان سال “Max Horkheimer” و “Teodor Adorno “ در رساله ای تحت عنوان “دیالکتیک روشنگری” با برگزیدن عنوان ” ژولیت یا روشنگری و اخلاق” اینگونه افکار ساد را به نقد نشستند که رمان ژولیت او تجسم و تضمینی از فلسفه ی روشنگری و اخلاق است.
در نمونه ی مشابه ی دیگر “لاکان” در رساله ای تحت عنوان “Kant ave Sade” که در سال ۱۹۶۶ به رشته ی تحریر در آورد اینگونه اعلام داشت که مشی دوساد متمم و تکمله ای بر آن چیزهایی است که کانت قاعده وار و منسجم تر از ساد بیان داشته است.
در مقوله ی سیاست و فلسفه ی سیاست، “William E.connolly” در سال ۱۹۸۸ در بررسی کتاب “فلسفه در اتاق خواب- اثر ساد”، چنین بیان می کند که این کتاب استدلال و احتیاج فلاسفه ی سیاسی ای همچون Rousseau و هابس بوده است که تلاش کرده اند با تطبیق غریزه و خرد و فضیلت به زیرساختهای یک جامعه ی آرمانی دست یابند.
در میان فمنیستها نیز میتوان از “Susan sondag” و “Angela Carter” نام برد که با سانسور و رد عقاید ساد مخالف بودند و عقیده داشتند ساد یک پرنوگرفیست مفهومگرا بوده که در رابطه ی جـنسی فضایی را برای زنان خلق کرده است.
همچنین اگر به دنبال ردپای ساد در بین دعواهای ادبی میان ناقدان و نویسندگان باشید مواردی همچون مورد “Susan Bright” و “Andrea Dworkin” بر خواهید خورد که سوزان برایت در جایگاه ناقد دورکین را متهم به تقلید از آثار دوساد نموده و در رابطه با رمان “یخ و آتش- Ice & Fire” خطاب به دورکین گفته است :” تو تنها یک بازگویی مدرن از رمان ژولیت دوساد ارائه کرده ای”.
بازخورد فرهنگی
برداشتها و تعابیر فرهنگی بیشماری از آثار دوساد در فرهنگ عامه وجود دارد، همچون همنامی ها و برداشتهای روانشناسانه و اثزاتی که در خرده فرهنگها داشته است، همچون عبارت سادیسم که در این عبارت نام ساد برآوردی از یک بیحرمتی و انحراف جنسی تلقی شده است، و از شخصیت و تفکرات ساد هرزگی و آزادی بی قید را مد نظر دارد. اما در فرهنگ مدرن آثار ساد چنان می نماید که به طور همزمان تلفیقی است از آنالیزی استادانه از قدرت و سرمایه با ادبیات عاشقانه.
گفتارهای جنسـی بی پرده ی ساد مدیوم و میانجی و یا به عبارت دیگر درسگفتاری برای جامعه ی ریاکار و معیوبش بود که بسیار ممتاز به آن مرحله دست یافته است تا جایی که منجر به خشن ترین واکنش ها از جانب دولتمردان زمان خود شده است و به عبارتی امروزه او را سمبل و شاخص مبارزه با سانسور به حساب می آورند. ساد با به کارگرفتن پورنوگرافی بی پرده ” تابوشکنی ” بزرگی را در جامعه به چالش کشید اما محرکی بود برای آزادی بیان دیگر هنرمندان در نوع هنری خود. هنر دوساد تا به امروز زنده مانده آنهم به واسطه ی حمایت هنرمندان و روشنفکرانی که در انتهای قرن بیستم به حقیقت پیوستن فلسفه ی اصالت فرد “Indivitualism” را آنهم به شکلی افراطی شاهد بودند و این همان تعبیری بود که ساد از اقتصاد و آزادی ارائه می نمود.
زندگی، آثار، تفکرات و شخصیت ساد بارها دستمایه ی خلق آثار هنری قرارگرفته که طبقه بندی جامعی از فیلم، نمایش، رمان، پـورنوگرافی یا آثار عاشقانه را شامل میشود. به طور مثل پیترویز آثاری را که ساد به همراهی هم بندی هایش در تیمارستان به روی صحنه برده بود دیگر بار به روی صحنه برد. همچنین بخش از آثار و رمانهای ساد دستمایه ی سینماگران بزرگ و معروفی همچون لوئیز بونوئل، پازولینی،فیلیپ کافمن و… قرار گرفته است. که در این بین شاخص اقتباسهای سینمایی از آثارش فیلم “۱۲۰ روز در سودوم ” اثر پازولینی است. همچنین کافمن در فیل قلمهای پر”Quills” برشی از زندگی ساد را به تصویر کشید که چندان قابل توجه نبوده و بیش از آنکه به اندیشه ها و تفکرات او بپردازد به عادات جنسی و شخصی اش پرداخته است.
Detail of Les 120 Journées de Sodomemanuscript
آنچه که باید از ساد گفت و در این جستار آمد قطره ای از دریا بود که به دلیل عدم دسترسی یه متن فارسی آثارش بیش از آن مقدور نبود و بدون هیچگونه غرض ورزی و خلط عقیده تنها سعی کردم با حفظ امانت آنچه که در رابطه با ساد(اعم از مخالف و موافق) بیان نمایم. در پایان اگر بخواهم نظر خود را در رابطه با ساد بیان کنم، باید اعتراف کنم سخت ترین نوع نظر دادن است. چراکه ساد مردی بود رها از هر قید و بندی نه با مذهب، نه اخلاق، نه با قانون و عرف میانه ای نداشت و تنها پیرو اصالت غریزه اش آنهم به شنیع ترین شکل بوده است، اما اگر این بخش از شخصیت خصوصی اش را در نظر نگیرم با تعجب شاهد آنم که او مردی است که زمانی که قلم و کاغذش را در تیمارستان چارنتون توقیف کردند با خون خود بر پارچه ها و لباسهایش می نوشت! تفکر و ایدئولوژی اش نه تنها ثروت، خانواده و محبوبیت را از او گرفت بلکه نیمی از عمر او را در زندان به زنجیر کشید! او مردی بود که فریادش در زندان باسیل شعله های انقلاب فرانسه را چند برابر نمود، ساد کسی که منادی پوچگرایی، ماتریالیزم و ایندویجوالیسم نام گرفته است ساد با نواقصش طلایه دار سوررئالیسم نام گرفته و در عین حال از او به عنوان مبنای اصلی فلسفه ی اخلاق در عصر جدید نام می برند.
کتابشناسی ساد:
۱-Dialogue between a priest & dying man
۲-The 120 days of Sodom
۳-les infortues de la vertu
۴-Eugine de franv
۵-Justine
۶-The cont oxtiern
۷- philosophy in the bedroom
۸-Juliette
۹-Contes et fabliaux
۱۰-Les Crimes de l’amour
The first page of Sade’s Justine, one of the works for which he was imprisoned
ما درهمشکستگانی بودیم، مریض شایعهسازی دربارهٔ مرگ قریبالوقوع دیکتاتور، و ملول از کشته شدن کسانی که قصد فرار داشتند. ما بیشازپیش دلمشغول فرار بودیم، بدون آنکه به آن بیندیشیم. ناکامی برای ما مثل نفس کشیدن طبیعی مینمود. سهم ما از آن، همتراز سهمی بود که از اعتماد به یکدیگر نصیبمان میشد و بعد هرکدام از ما بهآرامی چیز خاصی برای خودمان به آن میافزودیم، اندکی قصور شخصی، بهعنوان فعالیت جنبی.
هرتا مولر (به آلمانی: Herta Müller) (زاده ۱۷ اوت ۱۹۵۳) نویسنده، شاعر و مقالهنویس رومانیاییتبار آلمانی است که سال ۲۰۰۹ برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
مولر سال ۱۹۵۳ در یک روستای آلمانیزبان در غرب رومانی به دنیا آمد و خانوادهاش جزو اقلیت آلمانی کشور رومانی بود. مادرش پس از جنگ جهانی دوم توسط نیروهای نظامی شوروی به اردوگاه کار اجباری اعزام شد.
پدربزرگش زمانی کشاورز و تاجر ثروتمندی بود که داراییاش به دست حکومت کمونیستی رومانی ضبط شد.
پدرش نیز زمان جنگ جهانی دوم از اعضای گروه اس اس وافن بود و در دوره حکومت کمونیستها از طریق رانندگی کامیون امرار معاش میکرد.
مولر به دلیل عدم همکاری با پلیس مخفی حکومت نیکلای چائوشسکو در دهه ۱۹۷۰ شغل معلمی خود را از دست داد. سال ۱۹۷۶ او در یک کارخانه صنعتی کار مترجمی میکرد.
اما به دلیل خودداری از همکاری با پلیس مخفی رژیم کمونیستی رومانی اخراج شد. اولین مجموعه داستان کوتاه او سال ۱۹۸۲ به زبان آلمانی منتشر شد که در رومانی سانسور شد.
اولین آثار مولر به صورت قاچاق به بیرون از رومانی برده میشد تا زمینه انتشار آنها فراهم شود.
۲۰۰۷ او سال ۱۹۸۷ به آلمان مهاجرت کرد. پیش از مهاجرت در دو رشته زبان آلمانی و ادبیات رومانیایی تحصیل کرده بود. مولر در آلمان به تدریس در دانشگاه پرداخت و از سال ۱۹۹۷ عضو آکادمی زبان آلمان شد.
هراس از دیکتاتوری مولر به دلیل عدم همکاری با سرویس امنیتی رومانی در زمان حکومت چائوشسکو بارها به مرگ تهدید شده بود.
او بعد از دریافت جایزه نوبل ادبیات در شهر لایپزیگ در سخنانی گفت هنگام نوشتن اولین کتابهای خود مجبور بودهاست با ویراستار آلمانیاش در جنگلهای دورافتاده دیدار کند تا کسی نتواند گفتگوی آنها را بشنود.
مولر همچنین گفته بود «یکی از شیوههای سرکوب و ارعاب پلیس امنیتی رومانی این بود که مرا مجبور کنند تا مدرکی را امضا کنم که نشان میداد خبرچین و همکار دستگاه امنیتی کشور هستم.»
جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۰۹ کمیته نوبل ادبیات اعلام کرد «نوبل ادبیات به هرتا مولر تعلق میگیرد، کسی که با تمرکز بر شعر و نثر ساده دورنمای زندگی کسانی را که زندگیشان مصادره شده به تصویر کشیدهاست.»
اما اعطای نوبل ادبیات به این نویسنده آلمانی، تقریباً همزمان با بیستمین سالگرد فروریختن دیوار برلین صورت گرفت و بسیاری از رسانههای آلمان نسبت به آن واکنش مثبت نشان دادند.
روزنامه وستدویچه الگماینه نوشت «باید به ارزش سیاسی این جایزه هم پی برد، چون هرتا مولر یک نویسنده سیاسی است. او با نوشتن تجربیاتش از زندگی در نظام دیکتاتوری، حسرت برای آزادی را به موضوعات زندگی تبدیل کرده و با این کار راه هاینریش بل و گونتر گراس را ادامه میدهد.»
۲۰۱۶ سخنگوی هیئت داوران جایزه نوبل در سخنانی از مولر به خاطر مقاومت شجاعانه او در برابر دیکتاتوری کمونیستی رومانی قدردانی کرد. او گفت «مولر از مسائلی حیاتی سخن میگوید که ارزش مبارزه دارند.»
جوایز ادبی مولر از سال ۱۹۸۱ دهها جایزه ادبی برای نوشتن رمانها و آثار خود به دست آورد که مهمترین آنها عبارتند از:
جایزه فرانتس کافکا، ۱۹۹۹ جایزه بنیاد کنراد آدناوئر، ۲۰۰۴ آثار از هرتا مولر تاکنون ۱۸ کتاب در زمینههای رمان، داستان، شعر و مقاله منتشر شدهاست. همه آثار او به زبان آلمانی هستند.
سرزمین گوجههای سبز یا قلب حیوانی (به آلمانی: Herztier) رمانی از هرتا مولر رماننویس آلمانی رومانیایی برنده نوبل ۲۰۰۹ است. این رمان نخستین بار در ۱۹۹۳ چاپ و منتشر شد. در پی اعلام اهدای جایزه نوبل ادبیات به هرتا مولر در سال ۲۰۰۹ این رمان در فهرست پرفروشهای سایت آمازون قرار گرفت.
رمان دربارهٔ زندگی چهار جوان از اقلیت آلمانی کشور رومانی در زمان دیکتاتوری چائوشسکو است.
نقل قول
سرشب چراغ انتهای هر خیابان خاموش و روشن میشد. آن چراغ به تکرار به حولوحوش خود هشدار میداد که شب فرارسیدهاست. خانهها از رهگذران حاشیه خود کوچکتر میشدند. پلها از ترامواهایی که از روی آنها میگذشت کوچکتر میشدند و درختان از صورت کسانی که یکبهیک از زیر آنها میگذشتند.
صدای زنگ ساعت برج کلیساها، روزهای آفتابی و بارانی را مانند اوقات صبح و بعدازظهر، از هم جدا کرد. آسمان پرتوش را تغییر داد، آسفالت رنگش را، باد مسیرش را و درختان زمزمههایشان را.
خندههایمان تلخ بود. ما از آن برای نقب زدن به دردهایمان سود میجستیم. خوب میدانستیم چگونه یکدیگر را بیازاریم و از درد و رنج هم لذت ببریم؛ از حساس خرد شدن یکدیگر در لوای عشقی خشن، و اینکه چقدر بیطاقت هستیم هر ناسزا ماننده دانههای تسبیح به ناسزای دیگر میانجامید تا آنکه قربانی دم فرومیبست.
ما هرروز همدیگر را میدیدیم، دور یک میز مینشستیم، اما ترس دست ازسرمان برنمیداشت، گویی ما خودمان ترس را دستیدستی به محل ملاقات میآوردیم. برای پنهان کردن آن از یکدیگر، دائم میخندیدم اما ترس همیشه برای نشان دادن خود راه خروجی مییافت.
او گفت: اگر فقط فرد موردنظر کشور را ترک میکرد، بقیه میتوانستند بمانند. او خودش این قضیه را باور نداشت، هیچکس معتقد نبود که فرد موردنظر باید برود. ما هرروز دربارهٔ بیماری قدیم و جدید دیکتاتور شایعاتی میشنیدیم و البته هیچکس باور نمیکرد.
تنها کسانی که قصد فرار نداشتند دیکتاتور و پاسدارانش بودند. در چشمان و دستان و لبانشان میدیدی که امروز و فردا و پسینفردا با گلوله و سگ، گورستانها بر پا میکنند.
قفل چمدان، دروغی بیش نبود. در مملکت همانقدر کلید مشابه وجود داشت که کارگران همسان. هر کلیدی یک دروغ بود.
عاشق زندگی بودند چون میدانستند میتوانند هرلحظه از گذر عمر را با یک بدشانسی از دست بدهند.
او درک نمیکرد که زنده است و باید آنقدر آواز بخواند تا بمیرد. هیچ مرضی برای مردن به یاریاش نمیشتابد.
همیشه به بند کشیدن بود، نه از بند رهانیدن، چراکه سالیان آزگار طول کشید تا «از بند رهانیدن» به کلام درآمد.
بانوی کوتاهقدی میشناختم که کر و لال بود، او با خوردن پسماندههای دکان میوهفروشی شکم خود را سیر میکرد. مردانی که در شیفت شب کارخانه کار میکردند هرسال بچهای در شکمش میکاشتند. میدان تاریک بود. بانوی کوتاهقد نمیتوانست بهموقع فرار کند، چون نمیتوانست صدای نزدیک شدن آنها را بشنود. او نمیتوانست فریاد بزند، چون صدا در گلویش میمرد.
من به آن دست زدم، دستانم آن را پنجرهای معمولی یافتند، باز کردن و بستن آن مشکلتر از باز و بسته کردن چشمانم نبود. پنجره واقعی باید توی همین گور باشد.
آنکسی که عشق میورزد و جدایی میجوید، بر آن است که به هیبت ما درآید.
مبدل به آدمهای خودخواهی شدیم که برای تفهیم این حقیقت که بهجای مردن هنوز زنده هستیم، به سلاح سکوت متوسل میشدیم.
ما درهمشکستگانی بودیم، مریض شایعهسازی دربارهٔ مرگ قریبالوقوع دیکتاتور، و ملول از کشته شدن کسانی که قصد فرار داشتند. ما بیشازپیش دلمشغول فرار بودیم، بدون آنکه به آن بیندیشیم. ناکامی برای ما مثل نفس کشیدن طبیعی مینمود. سهم ما از آن، همتراز سهمی بود که از اعتماد به یکدیگر نصیبمان میشد و بعد هرکدام از ما بهآرامی چیز خاصی برای خودمان به آن میافزودیم، اندکی قصور شخصی، بهعنوان فعالیت جنبی.
راه خیابان به سوری شهر را در پیش گرفت. وقتی کسی جایی برای رفتن نداشته باشد، سرتاسر شهر دورش حلقه میزند.
چرخخیاطی، کلاه را آرام به زیر سوزن گرفت و ماسوره، نخ را بهطرف خود کشید. آنچه خیاط میگفت، همانقدر واقعی به نظر میرسید که دلشوره نخ، در پیچوتاب آهنی چرخخیاطی.
در زیر آشیانه کلاغها پیشنهاد کرد که من و او باهم از راه دانوب فرار کنیم. او روی مه حساب میکرد، دیگران روی باد، شب یا روز روشن. کاری هم نمیشد کرد. افراد از موضوع واحدی برداشتهای گوناگون دارند. من گفتم «مثل رنگ دلخواه» اما در دلم گفتم: «مثل انتخاب شیوه مردن»
چیزهایی وجود دارد که آدم نمیتواند آنها را ببیند، چیزهایی که مثل دود به درون ذهن میخزد.
همگی مثل بقیه مردم در صف انتظار فروشگاه ایستادند. هر وقت مرگ به سراغ یکی از آنها میآمد، یکقدم به سر صف نزدیکتر میشدند.
احمق یا هوشمند بودن، دلیلی برای دانستن یا ندانستن چیزی نیست. بعضیها خیلی میدانند ولی نمیشود آنها را باهوش دانست. بعضیها هم زیاد نمیدانند ولی نمیشود آنها را احمق تصور کرد.
در آن زمان باور داشتم که در یک جهان بدون پاسدار مردم مثل کشور ما راه نمیروند، جهانی که در آن مردم مجازند هر طور میخواهند فکر کنند.
آنها هر شخص تازهوارد را شریک خلافکاریهای خود میکنند. برای همآواز شدن با دیگران، سکوت پیشه کردن و اعتیاد به خوردن خونگرم، به یکی دو روز بیشتر نیاز نیست.
نوشتههای هوگو را بعدها دیگر نخواندم. گاهی در کتابخانه اسمش را روی مجله یا نشریههای ادبی میبینم. مجله را باز نمیکنم. خدا را شکر، سالهای سال است من اصلا مجله های ادبی، نمیخوانم. یا پوستر او را در کتاب فروشیها میبینم و اعلام برنامهی بحث و گفتگو در دانشگاه. « گفتگو با هوگو جانسون دربارهی جایگاه رمان یا ملیگرایی ِ جدید در ادبیات ما و داستان کوتاه در ادبیات معاصر.» بعد با خودم فکر میکنم، واقعا مردم راه میافتند و میروند؟ مردمی که میتوانند بروند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، خودشان را میکشانند تا محوطهی دانشگاه و بعد میگردند دنبال اتاق بحث و گفتگو، ردیف ردیف مینشینند، گوش میدهند به یک مشت آدمهای عاطل و باطل که با هم جرومنجر بکنند؟ مردهای از خودراضی خودبین ِافادهای ِ شلخته – این طور که من دیدمشان – یک عمر در حمایت دانشگاهها و انجمنهای ادبی، زندگی کردهاند و زن ها در پناهشان گرفتهاند. مردم میروند آن جا که بشنوند، آثار فلان نویسنده دیگر خوب نیست باید آثار بهمان نویسنده را بخوانند. میروند تا بشنوند که آنها، یک نویسنده را سقط میکنند و از دیگری تجلیل. میروند تا ببینند آنها آن بالا، روی سن، هی با هم کل کل کنند، تعجب کنند و نخودی بخندند. من میگویم، مردم – منظورم زنهاست زنهای میانسال مثل من، باید گوش به زنگ سئوالها و جوابهای هوشمندانه باشند نه گفتگوهای مضحک و خندهدار. این دخترهای جوان با آن موهای لخت و ابریشمی، لبریز از ستایش، همهاش منتظر اند با یکی از مردهایی که آن بالا نشسته ، چشم تو چشم شوند. زنها هم به همچنین، خیال میکنند این مردها دارای قدرتی اثیریاند، بعد هم عاشقشان میشوند. زنهای نویسندههای آن بالا اما، در میان جمعیت نیستند. آنها رفتهاند خرید یا دارند تمیزکاری میکنند. این زنها، همهی زندگیشان، حواسشان به تهیه و آماده کردن غذا، اداره کردن خانه، رو به راه کردن ماشین و پول است. آنها باید یادشان باشد چرخ یدکی ماشین را به موقع عوض کنند، بانک بروند و سر راه هم که میآیند خانه، شیشههای آبجو را بدهند و آبجوی تگری بگیرند. زیرا شوهرانشان، انسانهایی مشعشع، با استعداد و دست و پا چلفتی و بیعرضهای اند که همهی همٌ و غمشان برای واژههایی است که ازشان میزند بیرون.
زنهایی که در این جمع ادبی نشستهاند، شوهرانشان مهندساند یا دکتر یا بازرگان. میشناسمشان . دوستانم هستند. بعضی از آنها با سبکسری و خل چلی به ادبیات روی آوردهاند، بعضی هم خجالتزده میآیند، مینشینند به امید دریافتی و تغییری. همهی تحقیرهایی را هم که از آن بالا میشوند به جان میخرند. اصلا معتقدند که حقشان است تحقیر شوند، به خاطر خانه و زندگی و کفشهای گرانقیمتشان.
من خودم با یک مهندس ازدواج کردهام. اسماش گابریل است، اما اینجا در این کشور، اسم گابی را ترجیح میدهد. متولد رومانیاست. تا شانزده سالگی، پایان دورهی جنگ در آنجا بزرگ شده. زبان رومانیایی یادش رفته! مگر میشود؟ آخر آدم چطور زبان مادریاش را فراموش میکند. اوایل فکر میکردم اینطور وانمود میکند تا از چیزهایی که در آن دوران دیده و شنیده، حرف نزند و به یاد نیاورد. اما به من گفت نه. تجربههاش از آن دوران خیلی هم بد نیست. تعریف میکرد، به علت احتمال بمباران هوایی و وضیعت خطرناک، مدرسه تعطیل بود، خیلی هم خوب بود. من که باور نمیکنم. او بگوید، من باور نمیکنم. من نیاز داشتم بدانم، او سفیری است بازمانده از روزهای هولناک و کشورهای دوردست. بعد هم فکر میکردم اصلا رومانیایی نیست، دغل میکند.
اینها مال قبل از ازدواجمان بود. زمانی که من با دختر کوچکم کِلی تو خیابان کلارک مینشستیم. دختر هوگو البته. هوگو باید کِلی را میگذاشت و میرفت . بورس تحصیلی گرفته بود و باید مسافرت میکرد. هوگو دوباره ازدواج کرد و بچهدار شد، سه تا پشت هم. بعد از مدتی، زناش جدا شد. باز ازدواج کرد. هوگو را میگویم. این زناش شاگردش بود. سه تا دیگر هم این یکی زایید. اولین بچهاش که دنیا آمد، هوگو هنوز داشت با زن دوماش زندگی میکرد. خب در این شرایط، یک مرد نمیتواند به همهچیز و همهکس برسد.
گابریل بعضی شبها میماند. آپارتمان قدیمی و مثل قفس بود. یک مبل تاشو بود، تخت میشد روی آن میخوابیدیم. وقتی خوابش میبرد، نگاهش میکردم میگفتم شاید آلمانی است یا روس، شاید هم همهی اینها با هم باشد، یک کانادایی است و حالا ادا درمیآورد و با لهجه حرف میزند که جالب باشد. گابریل همیشه برای من اسرارآمیز بود و اسرارآمیز ماند. حتی وقتی که دیگر عاشق و معشوق شده بودیم و بعدها که ازدواج کردیم. خطوط صورتاش، تمام منحنی است و پلکهاش یک جور خوبی قوس دارد و چشمهاش به تناسب و آرام، همان جایی است که باید باشد. چروکهای صورتش، نرم نرم روی هم چین خورده، یک سطح صاف و صیقلی، بیشکل ونفوذناپذیر. باز نشد. خودم میدانم، گابریل را نمیتوانم توصیف کنم. انداماش محکم و آرام است شاید کمی تنبل به نظر بیاید. گفتم که نمیتوانم گابریل را توصیف کنم. هوگو را خوب میتوانم. اگر کسی از من بپرسد هجده بیست سال پیش هوگو چه شکلی بود، با همهی جزئیات یادم است. موهای سرش کوتاه کوتاه، انگار نمره دو ماشین کرده بود. لاغر، دو پاره استخوان. انگار استخوانهایش عاریه بود. اعضای بدنش که حرکت میکرد، هماهنگ با کاری که میخواست بکند، نبود. یعنی عصبی بود. بعضی وقتها خطرناک بود. برای اولین بار که بردمش کالج تا به دوستانم معرفیاش کنم، دوستم گفت خیلی آتشیمزاج است.
آن اوایل که با گابریل آشنا شده بودم، گابریل میگفت آدمی است که از زندگی لذت میبرد. نمیگفت معتقد است که از زندگی باید لذت برد، میگفت میبرد. من کلافه میشدم. از اینجور اظهارنظرها که مردم دربارهی خودشان میکنند و به اصطلاح خودشان را بیان میکنند خوشم نمیآید. یعنی باور نمیکنم. فکر میکنم آنها در خفا، ناخشنود و بیقرارند. ولی به نظر میآید گابریل راست بگوید. او قادر است لذت ببرد، لبخند بزند، نوازش کند و به آرامی بگوید «چرا انقدر نگرانی؟ این که مشکل تو نیست.» او زبان مادریاش را فراموش کرده. مگر میشود؟ بار اول که با من عشقبازی کرد برای من عجیب غریب بود. آن حالت درماندهگی از سر شوق و اهمیت بار اول را نداشت. مثل زبانش خالی از خاطره. هیچوقت شعری در بارهی آن ننوشت. در واقع، شاید بعد از نیم ساعت یادش رفته باشد. این مردها، مردهای معمولیاند که من قبلا نمیشناختمشان.
مدت ها فکر میکردم اگر گابریل این لهجه و این گذشته را نداشت من میخواستمش؟ اگر میآمد و میگفت من دانشجوی رشتهی مهندسی همدورهی تو هستم، من عاشقش میشدم؟ اصلا چی ما را برای هم خواستنی و اسرارآمیز میکند؟ مثلا لهجهی رومانیایی یا آن که پلکهایش یک جور خوبی قوس داشته باشد؟
با هوگو هیچ راز و رمزی در کار نبود. هیچی نبود که حالا دلم تنگ شود. اگر هم بوده من باور ندارم که بوده. هر وقت هم که یادش میافتم، انگار که خونم را مسموم کرده باشد، کهیر می زنم. با گابریل، بر عکس. گابریل هیچوقت مرا نیازرده و حتی به خودش سختی میدهد تا من در آسایش باشم.
گابریل بود که کتابهای هوگو را پیدا کرد. ما تو کتابفروشی بودیم، دیدم با یک بغل کتاب آمد جلوی من. کتابها، سری بود و گرانقیمت. اسم هوگو پشت کتابها بود. تعجب کردم چطور کتابهای هوگو را پیدا کرده. اصلا گابریل قسمت داستان چی کار میکرده؟ او هیچوقت داستان نمیخواند. حرفهی هوگو برای گابریل جالب بود، همانطور که حرفهی یک شعبدهباز یا یک خواننده یا سیاستمدار. حرفهی هوگو ، از طریق من برای گابریل واقعیت پیدا میکرد. گابریل، مجذوب آدمهایی میشود که با جسارت و شهامت کارشان را در ملاء عام میگذارند.
گفت: برای کِلی خریدم. گفتم: این همه پول برای این کاغذها؟ خندید.
به کِلی گفتم: این عکس پدرت است. پدر واقعیات. داستان نوشته، شاید دوست داشته باشی بخوانی.
کِلی داشت تو آشپزخانه نان تست میکرد. هفده سالش شده. یک روز فقط نان میخورد، یک روز نان و کره، یک روز سیبزمینی. اگر هم کسی چیزی بهش بگوید، از پلهها میدود به طرف اتاقش، در را هم میکوبد به هم.
گفت: به نظر چاق میآد تو که همیشه میگفتی خیلی لاغر بود.
و کتاب را برگرداند. همهی توجه به پدرش، دربارهی ژنهای موروثی است، که چه چیزش به پدرش میرود یا نمیرود. میپرسید آیا پوستش خوب بود، آی کیوش بالا بود، زنهای فامیلش سینههاشان بزرگ بود؟
گفتم: آن وقت که من میشناختمش لاغر بود. چه میدانم از آن وقت تا حالا…
هوگو چاق به نظر میآید، بیشتر از آنچه فکر میکردم. وقتی اسمش را توی روزنامه یا روی پوستر میخواندم، تقریبا همین شکلی مجسم میشد جلو چشمهام. من از پیش میدانستم با گذشت زمان و زندگیای که او دارد، همین شکلی خواهد شد. تعجب نکردم که چاق شده اما کچل، چرا. پشت موهاش بلند و درهم برهم است. ریش هم گذاشته، ریش توپی ِ پر. زیر چشمهاش پف کرده ، بدجور. گرچه دارد میخندد، نگاه و صورتش آویزان است. دارد توی دوربین میخندد. دندانهایش از آن افتضاحی که بود، بدتر شده. میگفت از دندانپزشکی متنفر است. میگفت پدرش روی صندلی مطب سکته کرد و مرد. دروغ میگوید. مثل دروغهای دیگرش یا موضوع را بزرگ میکند. قدیمها هوگو که میخواست عکس بیندازد، کجکی میخندید تا دو تا دندانش که سیاه شده بود، تو عکس نیفتد. تو دبیرستان هولش داده بودند، با دهان افتاده بود روی شیر آب. حالا برایش مهم نیست. راحت دارد میخندد. آن دو تا را هم گذاشته بیرون، زرد و سیاه، مثل ته سیگار. همزمان، هم افسرده است هم شاد. نویسندهای به سبک و سیاق رابله. پیراهن پیچازی تنش است. دکمهی بالایی باز است تا عرق گیرش پیدا باشد. هوگو هیچوقت عرقگیر نمیپوشید. خودت میشویی هوگو؟ دندانهایت را چی؟ دهانات هنوز بو میدهد؟ با آن دخترهایی که طرفدارت هستند بد دهنی میکنی؟ پدر و مادرهایی که بهشان توهین کردهای هی تلفن میزنند و مسئولی، سرپرستی کسی باید توضیح بدهد «که قصد بدی نبوده. نویسندهها اینطورند دیگر، با بقیهی مردم فرق دارند.» هیچ فرقی هم ندارند. فقط مثل بچههای این دوره زمانه پر رو شدهاند. از بس که زیادی لیلی به لالاشان گذاشتهاند. من ضدیتی ندارم. دارم به این عکس نگاه میکنم، اشباع از کلیشه. من فکر میکنم، آدم به میانسالی که میرسد، تغییر میکند. غباری روی آدم مینشیند، همان غبار، هویت و شخصیت آدم را شکل میدهد. در داستان، در حرفهی هوگو فرق دارد. نگاه کن به عکس هوگو. عرقگیرش را نگاه کن! ببین دربارهاش چه نوشتهاند: «هوگو جانسون، متولد و تحصیلکردهی بیشههای شمال انتاریوست. و در کارخانههای چوببری سرکارگر ارهکشی، کارگر حمل و نقل آبجو، مسئول پیشخوان فروشگاه، سیمکش و مسئول خطوط تلفن بوده و امرار معاش کرده است. و به صورت پراکنده در انجمنهای ادبی – علمی فعال بوده است. اکنون بیشتر اوقات در کوهپایههای شمال ونکوور در کنار همسر و شش فرزندش زندگی میکند» همان زناش که شاگردش بود. اینطور که معلوم است، همهی بچهها را ریخته سرش. سرِ آن یکی، مریفرانسیس چی آمد؟ بیچاره بند پاره کرد و گذاشت رفت؟ یا هوگو دیوانهاش کرد. حالا دروغها را نگاه کن. دروغهای شاخدار. «او در کوهپایههای شمال ونکوور زندگی میکند.» انگار میخواهد بگوید او در میان کوه یا جنگل زندگی میکند و من شرط میبندم که او در یک خانهی معمولی و راحت زندگی میکند و با کوه و جنگل هم فرسنگها فاصله دارد. «و به صورت پراکنده در انجمنهای ادبی- علمی فعال بوده است.» خب این یعنی چی؟ یعنی اگر این که او بیشتر عمرش را در دانشگاه بوده و تدریس کرده است، خب یک چیزی. در واقع این تنها شغل هوگو بود که یک عایدی هم داشت. خب چرا این را مثل آدم نمینویسند؟ یک جوری مینویسند که مردم خیال کنند، هوگو ناگهان از وسط بیشه پریده بیرون و حالا خِرد و اندیشه از او منتشر میشود. که نشان بدهند یک مرد، یک «نویسندهی خلاق، یک هنرمند» چه شکلی است. مبادا شما خیال کنید که اگر هم«تدریس» میکرده به صورت آموزشی بوده.( که معلوم نشود هیچوقت استاد نبوده) من خبر ندارم که هوگو ارٌهکش بوده یا پشت پیشخوان مینشسته، اما میدانم که سیمکش نبود. هوگو دکل سیمهای تلفن را رنگ میزد. البته از هفتهی دوم دیگر نرفت. مریض شد. آن بالا از گرما استفراغ میکرد. تابستان گرمی بود، خب حق داشت آدم کباب میشد. همان تابستان که هر دو درسمان تمام شد. همان تابستان من هم کارم را ول کردم. دلم را به هم زد از بس خستهکننده بود. تو بیمارستان ویکتوریا، نوار زخمبندی تا میکردم . حالا اگر من نویسنده بودم اگر قرار بود مشاغل مختلف و اصلیام را بنویسم فکر نمیکنم صادقانه باشد که آدم بنویسد «مسئول زخمبندی» آن تابستان کار دیگری پیدا کرد. ورقههای امتحانی کلاس دوازده را نمره میداد. چرا این را ننوشته؟ این شغل را که بیشتر دوست داشت تا از دکل سیم تلفن برود بالا یا سرکارگر ارهکشی باشد. چه عیباش بود، خب مینوشت «کمکمعلم». و تا آنجایی که من خبر دارم هیچوقت سرکارگر نبود. در کارخانهی عمویش کار میکرد. همان تابستانی که تازه با هم آشنا شده بودیم. تنها کاری که میکرد، الوارها را روی هم میگذاشت و به سرکارگر واقعی بد وبیراه میگفت. سرکارگر واقعی هم چشم نداشت هوگو را ببیند، برای این که هوگو قوم و خویش رئیس بود. عصرها اگر خسته نبود را ه میافتاد میرفت کنار نهر. گرامافونش را هم با خودش میبرد. پشهها بیچارهاش میکردند. اما باز هم میماند و صفحه میگذاشت. یک آهنگی بود من هم یاد گرفته بودم با پیانو میزدم، دوتایی با هم میخواندیم. این را هم بنویس هوگو . بنویس «مسئول گرامافون»، این که قابل قبولتر و بهتر از ارهکش و سیمکش است. تازه از فعالیتهایی است که این روزها بیشتر طرفدار دارد. هوگو به خودت نگاه کن، ببین قیافهات نهتنها جعلی است بلکه دِمده هم هست. بهتر بود مثلا مینوشتی: هوگو جانسون مدت یک سال در کوههای Uttr Pradesh به مشاهده و مراقبه گذرانده است. و هم اکنون به کودکان کندذهن، خلاقیتهای نوشتاری و نمایشنامهنویسی، تدریس میکند. بهتر بود سرت را میتراشیدی، ریشات را میتراشیدی، عرقچین سرت میگذاشتی، بهتر بود اصلا خفه میشدی هوگو. هوگو خفه.
سر کِلی که حامله بودم، ونکوور بودیم تو خیابان آرگیل مینشستیم. یک ساختمان سیمانی غمگرفته بود که وقتی باران میآمد بدتر میشد. ما توی خانه را رنگ زدیم، رنگهای جیغی. اتاقخوابها، سه تا دیوار آبی ِ پوسته پوسته بود یک دیوار قرمز. ما میخواستیم تجربه کنیم ببینیم آیا رنگ میتواند آدم را دیوانه کند یا نه. مستراح، زرد و نارنجی غلیظ بود. هوگو میگفت « انگار از درون در میان پنیر بودن» خیلی خب آقای عبارت ساز، این را هم تو گفتی. البته راضی نشد تا نوشتش. هر کی میآمد خانهمان، مستراح را نشانش میداد میگفت ببین چه رنگی زدم« انگار از درون در میان پنیر بودن – انگار از درون در میان پنیر شاشیدن» در میان پنیر شاشیدن را من ساخته بودم. همه را خودش میگفت، ساختم. ما خیلی عبارتها را با هم میساختیم. دو تایی اسم صاحبخانه را گذاشته بودیم «زنبور سبز» برای اینکه تنها باری که او را دیدیم رخت و لباساش سبز گه مرغی بود. به گل و گردنش هم پوست موش صحرایی آویزان بود با یک چنگه بنفشه و همین جور یکریز با خودش غرغر و وزوز میکرد. بالای هفتاد سالش بود. در مرکز شهر، یک پانسیون مردانه را اداره میکرد. دخترش داتی، اسمش را گذاشته بودیم «نشمه در سرای ما» نمیدانم چرا ما اصرارداشتیم بگوییم، نشمه. این کلمهای نیست که همه به کار ببرند مثلا ما فکر میکردیم این واژ ه صدای خاص خودش را دارد. ما در ساختن عبارات کنایهآمیز ماهر بودیم به خصوص در مورد داتی.
داتی تو زیرزمین که مثلا یک آپارتمان دو خوابه بود زندگی میکرد . مادرش ماهی چهل و پنج دلار کرایه ازش میگرفت. میگفت باید برود خانهی این و آن، بچههای مردم را نگه دارد تا بتواند کرایهاش را بدهد. میگفت: من که نمیتوانم کار کنم اعصابم خرابه. آخرین شوهرم، شش ماه بالا سرش بودم. کلیهاش خراب بود. مرد. پیش مادرم بودیم. حالا به مادرم سیصد دلار بدهکارم. مادرم مىگفت شیر و زرده تخم مرغ بهش بده. من که آه در بساط نداشتم. مردم میگویند خب باشد، اگر مال و منال نداری اقلا سلامت باشی. ولی اگر هر دویش را هیچوقت نداشتی چی؟ از وقتی سه سالم بود ذات الریه گرفتم، هنوز نفس تنگی دارم. دوازده سالگی تب رماتییسم گرفتم، شانزده سالگی شوهر کردم. اولین شوهرم در یک حادثه کشته شد. سه تا بچه سقط کردم. رحم ام افتادهگی پیدا کرده. هر ماه سه بسته نوار بهداشتی مصرف میکنم. بعد با یک کشاورز ازداوج کردم، تب افتاد تو گلهاش. دار و ندارمان به باد رفت. همان شوهرم که از مرض کلیه مرد. خب تعجب ندارد دیگر، من اعصاب ندارم.
داتی میگفت بیا پایین. میرفتم. اول چایی بعد هم آبجو. در کنار داتی مچاله میشدم و حیرت میکردم. گرچه غمانگیز بود ولی زندگی بود. خود زندگی. بیرون از کتاب و مقاله و درس و دانشگاه. برعکس مادرش، صورت داتی پهن و صاف بود. شفته و بی رنگ و رو. از آن قیافهها که آمادهاند هر بلایی به سرشان آمد، بیاید. از آن زنهایی که زنبیل خرید به دست، گیج و مات تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستادهاند. اتاقهایش پر از اثاثیهی بازمانده از ازدواج هایش بود. صندوقهای پر که آت آشغال از آنها زده بود بیرون. یک پیانو هم بود. کمد و صندلیها، میز ناهارخوری چوب گردو که پشتش مینشستیم. وسط میز یک چراغ بود با حباب بزرگ. پایهی چراغ چینی بود و حباب از پارچهی ابریشم پیلیسه و قرمز جگری بود. چراغ را برای هوگو توصیف کردم. گفتم مثل چراغ توی فاحشهخانه ها ست. من میخواستم یک بارکلا بشنوم چون خیلی دقیق توصیف کرده بودم. به هوگو گفتم اگر میخواهد نویسنده شود، بهتر است به زندگی داتی توجه کند. گفتم به هوگو، راجع به شوهرهایش، وضع رحماش، کلکسیون قاشق چنگالش. هوگو هم گفت که من هر چقدر دلم میخواهد بروم به زندگی داتی توجه و نگاه کنم. گفت که دارد روی یک نمایشنامهی منظوم کار میکند.
یک بار رفته بودم پایین تو بخاری ذغال بگذارم، دیدم داتی با لباس خواب ساتن صورتی داشت مردی را بدرقه میکرد. مرد لباس کار تنش بود. بعد از ظهر بود. هیچ حالت عاشقانه یا سر و سِرٌی با هم نداشتند. اگر آن همه چرت و پرت بهم نمیبافت، فکر میکردم لابد آشنا یا فامیل است. میگفت رفته بودم خانهی مادرم، لباسهایم توی باران خیس شد. حالا این را پوشیدم. لاری آمده چیزهایی که برای زنش خیاطی کردم ببرد. و همانطور که توضیح میداد و میخندید، لاری بدون این که بخندد یا یک کلام حرف بزند از لای در، زد بیرون.
به هوگو گفتم داتی رفیق دارد. گفت دیگه چی. همهاش سعی میکنی زندگی را برای خودت جالب کنی. هفتهی بعد میپاییدم ببینم آن مرد میآید یا نه. آن مرد نیامد ولی سه تا مرد دیگر آمدند. یکیشان، دو دفعه آمد. سرهاشان را می انداختند پایین و سریع از در پشت میرفتند. هوگو دیگر نمیتوانست ندیده بگیرد. بعد از آن همه فاحشههای خیکی که با پاهای ورم کرده تو کتابها دیده بود، میگفت باز زندگی دارد از هنر تقلید میکند. همانوقت بود که اسمش را گذاشتیم «نشمه در سرای ما» و به دوستانمان پز می دادیم و لاف میزدیم. میایستادند پشت پرده، منتظر نگاه میکردند تا داتی یک لحظه بیاید یا برود. میگفتند نه بابا، ما که باور نمیکنیم. ما میگفتیم خودش است. آنها میگفتند این که پاک آدم را ناامید میکند. لباس سکسی هم میپوشد؟ ما میگفتیم چقدر سادهاید. همهی فاحشهها که پر و پولک ازشان نمیریزد. همه ساکت میشدند هیس هیس میکردند که پیانو زدن و آواز خواندناش را بشنوند. برای خودش میخواند. بلند. البته خارج میخواند. صداش را ول میکرد همانطور که مردم وقتی تنها هستند یا فکر میکنند که تنها هستند، میخوانند. داتی میخواند «رزهای زرد تگزاس- عزیز، تو نمیتوانی حقیقی نباشی عزیزم» مری فرانسیس میگفت فاحشهها باید سرودهای روحانی بخوانند. میگفتیم خب باشد یادش میدهیم. میگفت چقدر شما فضول و بیرحماید. مریفرانسیس، دختری درشت اندام بود با چهرهای آرام و یک گیس بلند بافته تا کمرش آویزان. با یک نابغهی ریاضیات ازدواج کرده بود. آقای السور شرکر. آقای شرکر بعدها قاطی کرد و از پای در آمد. خودش تغذیه خوانده بود. هوگو میگفت وقتی نگاهش میکنم بیاختیار یاد واژهی محروم میافتم. با این حال، خیال میکرد مثل حلیم گندم مقوی هم باشد. هوگو با مری فرایسیس ازدواج کرد. من فکر میکردم مناسبترین زن برای هوگو ست و تا آخر عمر با هم میمانند و تا آخر عمر، او هوگو را تغذیه میکند . اما دختر دانشجو زیر پایش را خالی کرد.
پیانو زدن داتی برای دوستانمان تفریح و سرگرمی بود. اما روزهایی که هوگو خانه بود و کار میکرد، بلای جانمان شده بود. هوگو قرار بود روی تز دکترایش کار کند اما روی نمایشنامهاش کار میکرد. مینشست تو اتاق خواب پشت میز کنار پنجره، کار میکرد. از پنجره پرچین بلند چوبی پیدا بود. وقتی داتی میزد و میخواند، هوگو می آمد تو آشپزخانه کلهاش را میکرد تو صورت من با صدایی که سعی میکرد آرام باشد و خشمی کنترل شده میگفت «برو بهش بگو قطعش کند». می گفتم خودت برو. « لعنتی. دوست توست تو بهش رو دادی تو تشویقش کردی». میگفتم من هیچوقت بهش نگفتم پیانو بزند. «من از قبل تنظیم کردم که این بعد از ظهر روی نمایشنامه کار کنم. من وقتم را تنظیم کردم. من الان در موقعیت بسیار حساسی هستم. مرگ و زندگی این نمایشنامه مطرح است. اگر من بروم پایین میترسم بزنم شل و پلاش کنم.» میگفتم خبخب چشمهاتو روی من ندرٌان. من را شل و پل نکن و ببخشید از این که اصلا زندهام و نفس میکشم و ببخشید برای باقی قضایا.
البته همیشه میرفتم پایین در میزدم، از داتی خواهش میکردم پیانو نزند. چون من شوهرم خانه است و دارد کار میکند. هیچوقت نمیگفتم مینویسد. هوگو مرا شیرفهم کرده بود بگویم کار میکند. کلمهی نوشتن، مثل سیم لخت بود تو خانهی ما. داتی هر بار معذرت خواهی میکرد. از هوگو میترسید در ضمن به کار و فهم و کمال هوگو هم احترام میگذاشت. اما مشکل این جا بود که بعد از نیم ساعت یادش میرفت. باز میزد و میخواند. امکان این که هر آن داتی شروع کند، مرا درمانده و بیچاره میکرد. حامله بودم، همهاش دلم میخواست یک چیزی بخورم. ماتمزده مینشستم تو آشپزخانه با ولع بشقاب بشقاب پلو و لوبیا میخوردم. هوگو فکر میکرد که دنیا به نوشتن او خصومت میورزد. نه تنها کرهی زمین و همهی ساکنانش، بلکه همهی اصوات و امواج دنیا با نوشتن هوگو ضدیت دارند. احساس میکرد نیروهای اهریمنی از روی عناد و بدخواهی دست اندرکارند تا نوشته های هوگو عقیم و کارهایش بیثمر بماند. و من، کسی که وظفیهاش این بود که خودش را بین این دنیا و هوگو پرتاب کند، رفوزه شدم. حالا یا از بیعرضهگی بود یا خودم هم میخواستم. برای این که قبولش نداشتم. اصلا نمیفهمیدم چه ضرورتی داشت که من باور کنم او نویسنده است. اینکه با هوش بود و با استعداد بود، خب قبول. اما او کجا و نویسندگی کجا. تواناییاش را نداشت. با آن همه خودنمایی و عصبانیت و زودرنجی. من فکر میکردم نویسندهها، انسانهایی خردمند، آرام و اندوهگین هستند که با همه فرق دارند و از همان اول در وجودشان نوعی سرشاری و درخشندگی وجود دارد. اما یکی از اینها هم به تن هوگو نبود. گاهی فکر میکردم دیوانه است. سر شام عنق مینشست. رنگش هم پریده بود. یک هو میپرید پشت ماشین تحریر، همانجا خشکاش میزد. من میرفتم تو اتاق چیزی بیاورم دنبالم میافتاد میپرسید « کی بود که کرگدن بود اما خیال میکرد غزال است؟» اگر میدانستم و میگفتم رقص جنگ در رویای مائو از جان فاستر. آن وقت میپرید تمام گل و گردنام را ملچ ملچ، ماچ میکرد. بعدها دیگر نمیگفتم ولی اذیتاش میکردم. می گفتم هوگو فرض کن بچه دنیا آمده حالا خانه آتش گرفته، اول بچه را نجات میدهی یا نمایشنامه را؟ « هردو را». فرض کن فقط یکی را میتوانی نجات دهی. حالا بچه را ول کن فرض کن من دارم این جا غرق میشوم…«تو می خواهی بغرنج کنی همه چیز را ». آره میدانم. من همینام. میدانم از من متنفری. نیستی؟ «آره ازت متنفرم».
بعد از این گفتگوها، کلی میمون بازی درمیآوردیم و هم دیگر را مسخره میکردیم تا برویم تو تخت و بخوابیم. نقش زوج های توی کتابها را با هم بازی میکردیم. سراسر زندگی ما دو نفر با هم، تنها قسمت موفق و شاد آن، همان بازی درآوردنها بود. تو اتوبوس از خودمان بازی در میآوردیم. به هم یک چیزهایی میگفتیم تا مردم را وحشت زده یا متعجب کنیم. یک شب تو بار نشسته بودیم. هوگو سر من داد و هوار کرد که چرا وقتی او سر کار است و رفته که یک لقمه نان دربیاورد، من بچه ها را تنها میگذارم و با مردهای غریبه می روم ددر. داشت وظایف یک مادر و زن خانهدار را یاد آوری میکرد. من هم هی دود سیگارم را پف میکردم تو صورتاش. مردم بعضی عبوس، بعضی راضی و ناراضی، برٌ و بر نگاه میکردند. از آن جا که آمدیم بیرون از خنده ریسه میرفتیم. شانههای یگدیگر را گرفته بودیم. خنده امانمان را بریده بود.
یک تلمبه تو زیرزمین بود که آهسته و پیوسته، پتپت میکرد. خانهی ما تقریبا همسطح رود fraser قرار داشت. وقتی هوا بارانی بود، تلمبه کار میکرد تا از آمدن احتمالی سیل در زیرزمین جلوگیری شود. همهی ژانویه باران بارید و هوا تاریک بود. هوای ونکوور همینطور است. همهی فوریه هم باران بارید. من و هوگو هر دو خیلی افسرده بودیم. من بیشتر خواب بودم. هوگو نمیتوانست بخوابد. میگفت پت پت تلمبه نمیگذارد شبها بخوابد و روزها کار کند. حالا تلمبه جای پیانو زدن داتی را گرفته بود. هر آن هوگو داشت منفجر میشد. نه فقط بخاطر پت پت، بلکه هزییهی برق که هر ماه ما باید میپرداختیم گرچه این داتی بود که تو زیرزمین زندگی میکرد و نفعاش به داتی میرسید. هوگو میگفت باید با داتی حرف بزنم. میگفتم میدانی که داتی نمیتواند پول برق بدهد. هوگو میگفت داتی دروغ سرهم سوار میکند. میگفتم خفه هوگو. هوگو خفه.
من پا به ماه بودم. سنگین شده بودم و از خانه بیرون نمیرفتم. با داتی بیشتر انس گرفته بودم. هر چی داتی میگفت دیگر نمیرفتم بالا بگویم. وقتی با داتی بودم، احساس امنیت و راحتی بیشتری میکردم تا وقتی هوگو خانه بود یا با دوستانمان بودم.
هوگو میگفت پس باید به صاحبخانه تلفن بزنم. میگفتم خب بزن . میگفت هزارتا کار دارم تو بزن. راستاش ما هر دو میترسیدیم و گوشت تنمان میلرزید از اینکه باصاحبخانه روبرو بشویم. از قبل می دانستیم که با جیغ وویقهایی که میکند و مزخرفهایی که میبافد ما را دست پاچه میکند و حرفمان به جایی نمیرسد.
نصف شب، نصف شبی که یک هفته بود داشت میبارید بیدار شدم. داشتم فکر میکردم چی شد که بیدار شدم؟ سکوت. از سکوت بیدار شده بودم. « هوگو بیدار شو پاشو. تلمبه کار نمیکنه صداش نمیآد » هوگو گفت «بیدارم » « یکریز داره میباره حتما تلمبه خراب شده » « نه خراب نشده خاموشه من خاموشاش کردم » من بلند شدم نشستم، چراغ را هم روشن کردم. هوگو یکبر خوابیده بود و داشت به من چپچپ نگاه میکرد. « نه. تو خاموش نکردی » « خب باشه نکردم » « آره تو خاموش کردی » « من نمیتونم این همه پول برق بدم. صداش را هم نمیتونم تحمل کنم، یه هفتهست من نخوابیدم » « زیرزمین را آب برمیداره » « صبح دو باره روشناش میکنم. از چند ساعت طوری نمیشه. حالا بذار بخوابم » « داره سیل میآد » « نه. نمیآد » « برو از پنجره نگاه کن » « سیل نمیآد بارون میآد »
چراغ را خاموش کردم، دراز کشیدم و با صدایی آرام و جدی گفتم « هوگو باید تلمبه را روشن کنی تا صبح داتی را سیل می بره » « گفتم که صبح. صبح میرم » « باید همین الانه روشناش کنی » « خب نمیکنم » « پس من میکنم » « نه. تو نمیکنی » « چرا من روشناش میکنم »
ولی من از جا جنب نخوردم. « انقدر بکن نکن با من نکن » « هوگو…» « بی خود داد نزن » « اثاثش را آب میگیره زندگیاش از بین میره » « به درک. بهترین اتفاقی که ممکنه بیفته. هیچطور نمیشه بگیر بخواب »
هوگو کنار من دراز کشید و خوابید ولی حواساش بود ببیند که من میروم تو زیرزمین تا سر در بیاورم و ببینم تلمبه چطور روشن میشود یا نه. خب بعدش چهطور میشد؟ هوگو که نمیتوانست مرا بزند. من پا به ماه بودم. تازه هوگو هیچوقت من را نزده بود. مگر من اول میزدماش. لابد باز میرفت خاموش میکرد. خب من دوباره میرفتم روشن میکردم. هی خاموش روشن. روشن خاموش. مگر چقدر میتوانست طول بکشد؟ لابد جلویم را میگرفت بعد من تقلا میکردم. لابد فحش میداد و قهر میکرد و میرفت. ولی در آن سیل کجا میتوانست برود. ما که ماشین نداشتیم. پس مجبور میشد با خودش غرغر کند. بعد من هم با یک پتو میرفتم روی کاناپه میخوابیدم. این کاری بود که یک زن فهمیده باید انجام میداد. زنی که با قدرت میخواهد زندگی و شوهرش را نگه دارد و اداره کند. ولی من این کار را نکردم عوض آن، هی به خودم گفتم من که از کار تلمبه سر در نمیآورم. من که نمیدانم تلمبه چهطور روشن میشود. هی به خودم گفتم شاید هوگو راست بگوید و هیچطور نشود. هی به خودم گفتم من اصلا از هوگو میترسم دلم میخواست یک طوری بشود. میخواستم سر به تن هوگو نباشد. وقتی که بیدار شدم هوگو رفته بود. تلمبه هم پت پت میکرد. داتی بالای پلههای زیرزمین ایستاده بود با مشت میکوبید به در: « باورت نمیشه مگر با چشمهای خودت ببینی. من تا زانو تو آبم. چی شده؟ تو نشنیدی؟ تلمبه خاموش شده بود؟ » « نه » « همهجا را سیل برداشته. نمیدونم چی به چی شده شاید تلمبه زیادی کار کرده. من خوابم سبکه اما دیشب قبل از خواب چند تا آبجو خوردم مثل مرده یک سر افتاده بودم. اگر نه میفهمیدم چی به چی شده. صبح پاشدم پام را از تخت گذاشتم تو آب وای خدای من خوب شد چراغ را روشن نکردم اگر نه برق خشکام میکرد. وای همه جا را سیل برداشته »
سیل نیامده بود. آب هم تا زانوی آدم نمیرسید. بعضی جاها میشد بگویی حدود پنح اینچ آب وایستاده بود. ولی همهجا خیس بود. پایهی پیانو، میز و صندلیها و زیر صندوقها نم برداشته بود و از گوشهی روتختی هم آب میچکید. بعضی از کاشیها لق شده بود و کفپوشها هم لچٌ ِ آب بود.
من فوری لباس پوشیدم، پوتینهای هوگو را هم پام کردم، با یک جارو رفتم تو زیرزمین. با جارو آب را میروفتم تا دم در. داتی رفت تو آشپزخانهی ما برای خودش قهوه درست کرد. بالای پلهها نشسته بود من را نگاه میکرد. از سر نو، همه را داشت باز با خودش میگفت که چند تا آبجو خورده، خواب مانده، همه جا را آب برداشته. اگر خواب نمانده بود میفهمید چی به چی شده. حالا به مادرش چی بگوید و چه توضیحی بدهد، وقتی خودش هم نمیداند چی به چی شده است. حالا مادرش حتما او را مقصٌر میداند و همه را پایش حساب خواهد کرد. من فهمیدم که ما شانس آوردیم و قِسر در رفتیم. ما!؟ چون داتی فکر میکرد آدم بد شانس و بدبیاری است و همهی بدبختیها سر او میآید، اصلا تحقیق نکرد که ببیند چی شده است. بعد هم پاشد لباس پوشید و پوتین پاش کرد و با جارو آمد کمک من. « همه چی سر من خراب میشه. من هیچوقت فال نمیگیرم. به این دخترکها که فال میگیرند میگم خودم میدونم فالم چی به چیه. گنَده. گَند. » بعد رفتم بالا تلفن زدم دانشگاه تا هوگو را پیداکنم. بهشان گفتم ضروری است. هوگو تو کتابخانه بود. « هوگو سیل آمده » « چی؟ » « سیل آمده. زندگی داتی را آب برداشته » « من تلمبه را روشن کردم » « تو سرت بخوره صبح روشن کردی » « امروز صبح بارندگی شدید بود تلمبه نکشیده » « تلمبه نکشیده برای اینکه دیشب خاموش بوده. راجع به بارندگی شدید امروز صبح هم زر نزن » « امروز صبح بوده. تو خواب بودی » « تو اصلا حالیات نیست که چی کار کردی. حتی کلهات را نکردی این پایین ببینی چه خبره. همه را من باید جمع و جور میکردم. من باید مینشستم ور دل این زن بیچاره و به حرفهاش گوش میکردم » « خب میخواستی تو گوشهات پنبه بذاری » « خفه هوگو. هوگو خفه. احمق رذل » « ببخشید بابا شوخی کردم شوخی بود » « ببخشید و زهرمار. من میگم ببین چه گهی زدی، تو داری شوخی میکنی » « من الان باید برم سمینار. واقعا ببخشید. الان هم نمیتونم حرف بزنم. اصلا چی میخوای به من بگی » « من فقط میخوام حالیات کنم » « خب حالیام شد. اما من هنوز میگم امروز صبح بود » « تو حالیات نیست هوگو .هیچوقت حالیات نبوده » « تو بزرگش میکنی همه چی را آب و تاب میدی- دراماتیزه میکنی » « من!؟ دراماتیزه میکنم! »
ما شانسمان گفت، به آن جا نکشید که داتی توضیح بدهد کاشیها لق و کاغذدیواریها پاره پوره شده است. مادر داتی مریض شد. ذات الریه کرد خوابید بیمارستان. داتی هم همانجا تو پانسیون زندگی میکرد و آن جا را میگرداند. زیرزمین بوی نا میداد و جا به جا کپک زده بود. ما هم قبل از اینکه کِلی به دنیا بیاد از آن جا بلند شدیم. رفتیم شمال ونکوور خانهی یکی از دوستانمان که خودش رفته بود انگلستان. جنگ و دعوای ما وقت جا به جا شدن فروکش کرده بود اما بگو مگوهای ما تمامی نداشت. من به او میگفتم تو حالیات نیست، او به من میگفت تو چی میخواهی بگویی. بعدها گفت که چرا آنقدر هیاهو راه انداختی. راستاش خودم هم تعجب میکنم. همانطور که گفتم میتوانستم تلمبه را روشن کنم و برای هردویمان مسئولیت قبول کنم مثل یک زن صبور و واقعبین، یک همسر، همانطور که مری فرانسیس بود. و حتما این سالها که دوام آورد، همینطور بوده. یا میتوانستم به داتی راستاش را بگویم گرچه داتی برای شنیدن اینگونه حقایق آدم مناسبی نبود. اگر این همه برایم مهم بود میتوانستم به یک نفر دیگر بگویم یا خود هوگو را بکشانم به دنیای نتراشیدهی واقعیت تا سرد و گرم روزگار دستاش بیاید. ولی من نتوانستم هوگو را پشتیبانی کنم و پناه دهم من فقط به او ایراد گرفتم و او را مقصٌر دانستم. گاهی دلم میخواست چنگ بزنم کلهاش را بشکافم، افکار و دیدگاههای خودم را بریزم تو کلهی هوگو. چه خودخواه و ذلیل و ضعیفالنفس. «شما ناسازگاری دارید». این را مشاور خانواده بهمان گفت. تو راهروی غمگرفتهی ساختمان شهرداری، دوتایی آنقدر خندیدیم تا گریه کردیم. گفتیم خوب شد خودمان هم فهمیدیم ما ناسازگاری داریم.
آن شب کتابهای هوگو را نخواندم، گذاشتم برای کِلی. کِلی هم نخواند. روز بعد، تا عصر وغروب خواندم. ساعت دو از مدرسه برگشتم خانه. در یک مدرسهی خصوصی دخترانه، تاریخ درس میدهم. چای دم کردم و نشستم تا قبل از این که پسرهای گابریل از مدرسه برمیگردند خستگی در کنم و با چای کیف کنم. یکی از کتابهای هوگو بالای یخچال بود برداشتم و خواندم.
داستان دربارهی داتی است البته. داتی تغییرهای جزیی کرده اما آن انگارههای اصلی در پیوند با واقعیت، بازسازی و پرداخت شده است. چراغ هم هست و لباس خواب ساتن صورتی. و عادتهای داتی که من فراموشام شده بود:
وقتی آدم داشت حرف میزد، دهانش باز میماند رو به دهان آدم. گوش میکرد و پشت هم سرش را تکان تکان می داد. بعد آخرین کلمهی جمله را از دهان آدم میکشید بیرون و تکرار میکرد. وای آدم چندشش میشد. عجله داشت میخواست موافقت خودش را با آدم زودتر اعلام کند.
هوگو چه طور این را به یاد آورده؟ اصلا هوگو کی با داتی حرف زده بود؟
البته مسئله این نیست. موضوع این است که داستان هوگو عالی است. میتوانم بگویم باید بگویم چقدر صمیمی و صادق است . باید اقرار کنم داستان هوگو مرا تکان داد. هیچ نیرنگ و دروغی هم در کار نیست اگر هم هست دروغ های راست راست است. جادو است. این جا داتی از زندگی، از واقعیت کنده شده، معلق درون حبابی شفاف میدرخشد. حبابی که هوگو همهی عمرش سعی میکرد بیاموزد چطور آن را بسازد. مثل جادو است افسون میکند. کاری نیست که آدم حتما در آن موفق شود، یک کیفیت است، مثل دوست داشتنی بیدریغ. بخششی ظریف که به چشم نمیآید اما هست و وجود دارد. از آن چه انجام شده، قدردانی میکنم. به انگیزه و کوششی که به کار رفته احترام میگذارم. خسته نباشی هوگو.
گفتم برای هوگو نامه بنویسم. همانطور که شام میپختم به نامه فکر میکردم. وقتی شام میخوردم حتی وقتی با گابریل و با بچهها حرف میزدم، فکر میکردم چی بنویسم. باید برای هوگو بنویسم چه شگفت است که دریافتهام ما سهیمایم. ما هنوز در خاطراتمان با همایم. و همهی آن چه برای من، تکه تکه، پاره پاره در صندوق خاطرات لقلق میخورد، برای او گنجینهای قدیمی است و حالا به بار نشسته است. همچنین میخواهم عذرخواهی کنم از این که باورش نداشتم که او نویسنده باشد. نه عذرخواهی سرسری. عذرخواهی نه. تشکر. سپاس و تایید نهفته در سخنی دلپذیر که من به هوگو مدیونم.
سر شام، همانطور که به همسرم نگاه میکردم از ذهنم گذشت که گابریل و هوگو خیلی با هم فرق ندارند. هر دو به دل خودشان راه میروند. همانطور که میخواهند با معیارهای خودشان تصمیم میگیرند. به هر چه بخواهند اهمیت میدهند و هرچه هم دل خودشان نخواهد، ندید میگیرند. در شرایطی که بسته به میل دیگری هم هست، با علم بر محدودیتهاشان، نفوذ و برتری دارند. هر دو زیر بار کنترل و نفوذ دیگری نمیروند و یا فکر میکنند که نمیروند. من که نمیتوانم آنها را مقصٌر بدانم. لابد آنها این طوری میتوانند سر کنند.
بعد از این که پسرها خوابیدند، گابریل و کِلی هم نشستند پای تلویزیون، یک خودکار پیدا کردم و کاغذ گذاشتم جلوم تا نامهام را بنویسم. دستم شتاب داشت. با جمله های کوتاه کوتاه شروع کردم. جمله ها نوشته نمیشد، حک میشد:
«هوگو این کافی نیست. تو فکر میکنی هست. اما نیست. اشتباه میکنی هوگو…»
مشکل و بحث هم سر این نیست که اصلا نامه را بفرستم یا نه. موضوع این است که من با حسی آمیخته از حسرت و بیزاری، آنها را مقصٌر میدانم.
گابریل قبل از این که بخوابد آمد تو آشپزخانه و مرا دید که پشت کپهی کاغذها نشستهام . شاید دلش میخواست با من حرف بزند. ولی نزد. گابریل همیشه این حالتهای شوربختی و پریشانی مرا میشناسد، درک میکند و احترام میگذارد. حتی فهمید وانمود میکنم که غمگینام. اما آشفته و غرقه در میان کاغذهای خط خطی گرفتار ماندهام. گابریل تنهایم گذاشت تا بگذارنم.
من خبر نداشتم. سدی میگفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سدی صورت کوچکش را با آن چشمهای سیاهش آورده بود جلو من و همانطور که دستهایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلولههای اشک بود. سدی میگفت اول بزرگتر آمد، بعد دائی و عمو کوچکتر. سدی میگفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمیتوانستم بکشم. خیلی دلم میخواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشمهای سدی نگاه کنم. اما استخوانهای پشتم مثل این که خرد شده باشد صدا میکرد. صورتم از اثر ضربههای سیلی و مشت میسوخت. جرئت دست زدن بهصورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. تا خواب بهچشمانم میآمد غلت میزدم و استخوانهای پا و کمرم تیر میکشید. بلند که میشدم سدی هم بلند میشد. وقتی زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم سدی روی زانوهایش میایستاد و چشمان کوچک سیاهش را بهچشمهایم میدوخت. میگفت «تقصیر ننه بود حمید؟»میگفتم «آخ» و دوباره از درد میپیچیدم. سدی نمیدانست چه کار کند؛ میآمد نزدیک و همان طور که با غصه بهچهرهام نگاه میکرد دستهای کوچکش را رو استخوانهایم میکشید. اما فایدهئی نداشت.
•
برای دستهای ۱۳ سالهام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشتهایم را پائین میکشید و از هم بازشان میکرد. دستهٔ فلاسکها باریک بود و توی گوشت فرو میرفت. فکرم نمیرسید مثل عمورجب و عمو یحیی در سایهئی بنشینم. همین جور میدویدم. تا یک مشتری پیدا میشد میدویدم. عمورجب اعتقاد داشت گرمائی میشوم. اما من گوش نمیگرفتم.خُب حمیدجان! گرمائی میشی، اینقد ندو!ـ خُب مو دلم میخواد بدووُم.ـ خُب تو دلت میخواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه بهراه وایسا، زیر سایبونها راه برو.ـ خب عمورجب، بهتو چی که مو دلم میخواد بدوم؟ـ جهنم! مرده شورِ اون کونِ لاغرتِ ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.ـ عمورجب، فحش میدمها!گرما پشت گردنم را میسوزاند. هر غروب که میرفتم خانه دو تا بستنی آلاسکا میگذاشتم ته فلاسک که بهسدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شبها میآمد خانه خسته و کوفته بود.پسرخالهٔ مادر هم بود. بیست و پنج ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگفروشی کار میکرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سدی زمستانها پهلوی هم تو یک اتاق میخوابیدیم. پسرخالهٔ مادر که امسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن میکرد. تابستان رو پشتبام میرفتیم. غروب که بهخانه میرسیدم چراغ را روشن میکردم و سدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم میآوردم تو اتاق، بعد بهاش بستنی میدادم و برایش از حاجی بستنیساز تعریف میکردم. سدی با انگشت روی استخوان پام خط میکشید و میخندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سدی و من پهلوی هم میخوابیدیم. روزهائی که خیلی دویده بودم مثل یک تکّه سنگ میافتادم و تکان نمیخوردم. وقتی صبح زود پا میشدم مادر هنوز خواب بود. پسرخالهٔ مادر هم پائین پامان خواب بود. از صبحِ شهرمان خیلی خوشم میآمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درختها بود. یک بُر کارگر که همهشان لباسهای آبی رنگ میپوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین میایستادند. گاهگاهی دنبال هم میدویدند و با هم شوخی میکردند. شوخیهاشان بهنظرم خشن میآمد. وقتی یکیشان را وسطهای روز میدیدم، بهنظرم میآمد که قیافهاش مثل صبح که داشت سرِ کار میرفت نیست. کسل و خسته بهنظر میآمد. قیافههاشان صبحها شاد و سرِ حال بود. دکانها همیشه بسته بودند. بعضی از دکانها که باز بود چراغ کمسوئی تهشان میسوخت. توی راه که میرفتم با دست برگهای درخت بیعار را میچیدم. صبحها که فلاسکهایم خالی بود راحتتر و سبکتر میدویدم. خودم را که قاتی کارگرها میدیدم خوشحال میشدم. همیشه قبل از من بچههای دیگر هم میآمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما میآمدند. وقتی فلاسکهایمان را پر میکردیم هر کی از یک طرف میرفت. گاهی که گرسنهام بود با فلاسکهای پر میآمدم خانه. تا میرسیدم مادر رفته بود. پسرخالهٔ مادر هم رفته بود. فقط سدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سدی را بغل میکردم از پلهها میآمدم پایین. سدی میگفت همیشه صبحها سری بهاش بزنم. میگفت خیلی دوست دارد فلاسکهایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسکها را باز کند. از خنکی توی فلاسکها خوشش میآمد. نمیفهمید اگر درِ فلاسک باز بماند بستنیها آب میشوند. همیشه میرفتم یکی از بستنیها را میدادم بهسدی، بعد در فلاسک را محکم میبستم میآمدم پهلوش مینشستم و نان و چائی میخوردم.
•
صبح تا غروب زیر آفتاب بودم. •گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه آوری است. گرمای یتیمهاست. داغیِ نگاه آدمهای بیکسی را دارد که دراز بهدراز در خیابان خوابیدهاند ـ گوشهٔ پارکی یا کنار سکوئی ـ یا نه، گرسنه و بیحال پشت دادهاند بهکوله پشتی حمالیشان و دارند با چشمهای کوچک و تنگشان بهیک چیزی که معلوم نیست نگاه میکنند. هیچ وقت افقِ جلو چشم آنها را نمیشود دید. شاید غمِ نان، ابرهای روبرویشان را بهگردهٔ نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچههاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبرو میبیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچههای پاپتی است. آفتاب بچههای خسته، آفتاب بچههای کتک خورده از دست صاحب دکانهاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکارههاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هُلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ. آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبختهاست ـ حمالهای کرد و عرب ـ وقتی سرِ بردنِ بار بهدوبه دعواشان میشود. آفتاب چهار نفر بهیک نفر است. آفتاب مشتهائی است که روی گونههای پوک و بیجان میخورد و فک و دندان را خُرد میکند. آفتاب تیرماه، آفتاب زنهای گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زبالهها را بو میکشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنهٔ روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تطهیر کننده و تطهیر شده از گُه گندِ شاش شهریها و شهرنشینان و آدمهای توی عمارتها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکارهها. شط تحلیلکنندهٔ استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.
•
بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سدی هم میدید. اما سدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دمِ ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من پام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سدی دستش را روی زخم پام گذاشت.گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.گفتم: چیزی نیس، سدی. خوردم زمین.گفت: ـ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟بعد رفت پارچهئی زیر آب گرفت آورد خونهائی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمیآمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. بهآسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمیدانم چه طور شد که بلند شدم. شاید میخواستم بهزخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه میکردم که متوجه آنها شدم. آن چشمها، مادر چشمهایم را دید من هم چشمهای او را بعد برگشتم سر جایم دستهایم را روی چشمهایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.آن روز صبح زودتر از همیشه از پلهها آمدم پائین. گلیم را که شبها میبردیم بالا، اتاق خالی و سرد میشد. تو درگاه نشستم و تکیهام را دادم بهچارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملالانگیز بود. جوری که گریهام انداخت. دلم میخواست بغضم بترکد. دلم نمیآمد بهفلاسکهایم ور بروم. بدون این که صورتم را آب بزنم فلاسکها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال میآورد، این بار بیشتر تو فکرم میبُرد. فلاسکها بهنظرم سنگین میآمد و انگشتهایم را بهپائین میکشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درختهای بیعار بهنظرم میآمد درمهی تیره پنهان شدهاند. وقتی فلاسکهای خالی را تحویل دادم، حاجی دو فلاسک بزرگ بهمن داد. این بار دلم نمیآمد از این فلاسکها ببرم، اما حاجی نمیفهمید. بیشتر بهاتاق کوچکمان و بهسدی فکر میکردم. وقتی داد میزدم آلاسکا، تمام اثاثیهٔ خانه جلو چشمم میآمد. اتاق کوچکمان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش، و کمد آینهدار که یکی از آینههایش شکسته بود، و قالیِ نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود، و پنکهٔ دستی، و قوطیهای قهوهئی شکر و چای و پردههای گلدار، و چشمان غمگین سدی و چراغی که شبها روشنش میکردیم.گاهی هم زیر آفتاب میایستادم نه گرسنهام شد نه تشنهام. اصلاً نمیفهمیدم چرا داد میزنم. چرا میایستم. دلم میخواست گریه کنم. اما سدی نبود. اگر سدی بود مینشستم برایش حرف میزدم. از بستنیهام حرف میزدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش میگفتم. دستهایم کوچک بود و دستهٔ باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ میکرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمیدانستم چه بگویم. فلاسکها را پای در گذاشتم و بیخودی رفتم تو فکر. دمِ درگاه نشستم. مادر که با جارو میرفت تو با دست کوبید تو سرم:ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟بیاختیار زدم زیر گریه.
•
غروب تیرماه غروب بچههای بیخانه است. غروب چشمهای کوچک، غروب دهانهای بسته، غروب گردنهای لاغر سیاسوخته است.
•
چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سرِ کار نرفت. میگفت کارش تمام شده است و از آن روز بهبعد مدام سر من داد میکشید.ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گُم کردی؟من هیچ نمیگفتم. مثل آدمهای بیکس شده بودم. توی خانه بیشتر بیکس بودم، اما میآمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا میآمدم پهلوی سدی بنشینم مادر فحش میداد: «مرده شورِ اون بابای گور بهگوریت بکنن که تو را تولهٔ سگدونی کرد تا سنگِ دلم بشی! چرا نمیری کار کنی؟ خاک بر سر اون چشمهای هیزت! الهی با منقاشِ داغ اونا را جزغاله کنن! یه دور میزنی و میدوی تو خونه که چی؟ بچهئی شیر بخوای؟ پستونک میخوای دهنت کنم؟ نکبت! برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. میدونی دیگه حموم که نمیذارن برم. اگه میرفتم کار احتیاج بهتونِ پدرسگ بیصاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور بهگوریت، این عموی نکبتِ زوار در رفتهات! گه بهریش کس و ناکسات، گه بهریش فلک و فامیلت، گه بهقبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا! خدا! خدا!…» بعد موهای خودش را میکشید و با کفش و دمپائی دنبالم میدوید. من فرار میکردم و دوباره که میآمدم سرم داد میکشید:«تو هم با این کارت! خاک سر سر سیاخونهت. اگه میبینی خایهٔ کار کردنه نداری کپهٔ مرگتو بذار تو خونه تا چارقد بهسرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوائی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مُرد. دلته بهنامههاش خوش نکن. سرِ سال اگه بادی از شمال اومد بو چُس باباتم میاد. دویست تومن سیصد تومن برام هیچی نمیشه. میگی با اینا چیکار کنم: بدم کرایه خونه؛ بدم آب و برق؟ یا بدم چرکای دمِ کونِ تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زُل زُل تو خونه که چی؟ میترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟ خودم میخوای دستتو میگیرم میبرمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش! یعنی غیرت نداره دست تو را یه جائی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، باری. هنوز غروب نشده تن جا موندهت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی! خدا! خدا! خدا!…» و میافتاد بهگریه و سدی میرفت نزدیکش و بیآنکه دست بهموهایش بکشد مینشست جلوش نگاهش میکرد.بهاو که نگاه میکردم هیچ مِهری بهپیشانیش نمیدیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن سیزده سالهام نمیتوانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم میخواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی میگفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، میخواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود بهاو برگردانم. نگاهی بهچهرهٔ خستهاش میکردم. بهموهای صاف خوابیدهاش، بهفرقی که از وسط باز کرده بود، بهسنجاقی که بهمویش زده بود، بعد یاد پدر میافتادم. گاهی فکر میکردم بیرحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمیگذاشت و نمیرفت. اما اگر نمیرفت چه کسی برایمان پول میفرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمیداد، اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی بهدرد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیهاش داده بود بهدیوار و روزهائی که برایمان مهمان میآمد پهن میکرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سدی روی آن میغلتید و بازی میکرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم میشد. بعضی وقتها خانهٔ بچهها میخوابیدم یا روی انباری که روبروی خانهمان بود. توی کوچه میترسیدم بخوابم. از سگها و از پاسبان و از ناطورها و از مستها میترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمیدانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب میدویدم چشمان مادر را که بهحالتی نیمه باز و درخشان در آن شب بهچشمهایم افتاده بود میدیدم.یادم نمیآمد چشمهای پسرخالهٔ مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها میافتادم دستهایم شل میشد.
•
وقتی پولها را بهمادر میدادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:ـ قمار نکردی؟ـ نه.ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟ـ نه.ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم میریخت از غصههایم کم میکرد. بیاختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشتهایم ول کردم. آب روی پاهایم میریخت و خستگی راه را از یادم میبُرد. سدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا میکرد چشمهاش نزدیک چشمهایم بود. پیشانی سدی مثل پیشانی مادر بود. چشمهای سدی مثل چشمهای مادر بود اما کوچکتر. سدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشمهایش فوران کرد.مادر گفت: ـ کوفتی، با توام! دختر را خیس نکن سرما میخوره.سدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت. مادر نشنید.سدی گفت: ـ ننه شکایتت کرده؟گفتم: «به کی، سدی؟»گفت: «به عمو و دائی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانیاش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساقِ باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.گفتم: «سدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراکپزی را پاک میکرد. صداش میآمد.سدی گفت: «گفت تو فحش بهبابا دادی».بعد گفت: «تو فحش بهبابا که ندادی، دادی؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «چرا ننه میخواد تو را بیرون کنه؟»هیچ نگفتم و با آبی که آهستهآهسته از شیر میآمد، بازی کردم.سدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد بهبابا دادی».به چشمهای سدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلولههائی که تازه از بازار میخریدم. دلم میخواست چشمهای سدی همیشه کوچک و گرد بماند.
•
شب سدی خوابش نمیبرد. مادر آن طرفِ سدی خوابیده بود. پسرخالهٔ مادر پائین پامان. سدی گفت: «میخوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سدی، ستارهها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.سدی گفت: «داره یکی شون تکون میخوره».گفتم: «اون که تکون میخوره ستاره نیس».گفت: «پس چیه؟»گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیسّن.»سدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمیخورد»بعد گفت: «دائی و عمو میخوان بیان اینجا»گفتم: «غلت نخور سدی، ستارهها را بشمر تا خوابت ببره».سدی گفت: «شمردم، نبرد. میخوام بلندشم آب بخورم»بهاش گفتم: «تکان نخور، سدی ستارهها را بشمر»سدی بُغض کرد. تو تاریکی، صورت سرد و روشنش را بهصورتم چسباند بعد لبهایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگهای درخت بیعار را میداد.سدی گفت: «میخوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا»گفتم: «سدی، من فحش بهبابا ندادم»سدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی»دست کشیدم روی موهاش. نفسهایش آرام شد، بعد بهخواب رفت. جرئت نداشتم نگاهم را از ستارهها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی بهمن کرد. چشمهایم باز بود.مادر گفت: «حمیدو».آهستهآهسته پلکهایم را روی هم گذاشتم.گفت: «حمیدو، آب میخوای؟» ـ چشمهایم بسته بود. میترسیدم جواب بدهم. خودم را بهخواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدنشان را شنیدم. دست سدی روی سینهام بود. سدی بوی برگهای بیعار را میداد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سدی! مواصّن بلد نیسّم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سدی، موبُوا رِ دوس دارم. مو عسکشه خونهی عمو دیدم. بُوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بُوا خیلی غمگینه، مثی که داره گریه میکنه. سدی مو میگم بُوا گذاشته رفته از دسّ ننه گذاشته رفته! بُوا داره غصه میخوره سدی!سدی عسک بُوا مثِ امامان، مثِ سیّدان، مثِ خدان. سدی، بهبُوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده. -صبح که آمدم تو حیاط دلم نمیآمد بروم کار. میترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم میخواست همان جا میماندم. اما میترسیدم. فلاسکهایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچههای بالدار بهصورتم میخوردند و توی یخهام میافتادند. فلاسکهایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. میخواستم بروم خانه اما میترسیدم. رفتم پشت خانههای شرکتی، روی آسفالت پیادهرو دراز کشیدم. بهسدی فکر کردم، دلم میخواست سدی هم همراهم بود. اما سدی کوچک بود. نمیتوانست بیاید. خستهاش میشد. روبهرویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچهها فوتبال بازی میکردند اما حالا کسی در آن جا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمالها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمدهام. یکیشان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده بهطرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتماً بچهها فلاسکم را خرد میکردند. نمیدانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمیدانستم چکار کنم. همانطور که آهسته از کنار خیابان میگذشتم پسرخالهٔ مادر را دیدم. صدایم زد.ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟ـ چرا.
•
سدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود بهام میگفت. اگر سدی تو حیاط بود میتوانستم جیم بشوم. اما سدی تو حیاط نبود. درِ اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمیتوانستم کاری بکنم، فقط گریه میکردم، داد هم میزدم اما کسی گوش نمیداد. وقتی زیر باران مشت و لگد از حال میرفتم یاد سدی افتادم. بهخودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم»
ماکسیم گورکی میگفت: در جهان سه گونه دزد هست. دزد_معمولی دزد_سیاسی دزد_مذهبی – دزدان معمولی کسانیاند که: پول، کیف، جیب، ساعت، زر و سیم، موبایل، وسایل خانه و… شما را برای سیر کردن شکمشان میدزدند. – دزدان سیاسی کسانیاند که: آینده، آرزوها، رویاها، کار، زندگی، حق، حقوق، دسترنج، دستمزد، تحصیلات، توانایی، اعتبار، آبرو، سرمایههای ملی شما و حتی مالیات شما را میدزدند و چپاول میکنند. و شما را در سیهروزی و بدبختی نگه میدارند. دزدان مذهبی کسانیاند که : این دنیای زیبایتان را، جرات اندیشیدنتان را، علم و دانشتان را، عقل و خردتان را، جشن و شادمانیتان را، سلامتی تن و روانتان را، دارایی و مالتان را و… میدزدند .و تازه یک چیزهایی نیز به شما گران میفروشند مانند خدا، دین، بهشت، خرافات، جهل، غم، اندوه، سوگواری، افسردگی و… دزدان مذهبی که دروغ میگویند، میفریبند، مفتخوری میکنند، سواری میگیرند شما را در فرومایگی و فقر، بدبختی و نکبت و… نگه میدارند. تفاوت جالب اینها اینجاست که دزدان معمولی.. شما را انتخاب میکنند. اما شما دزدان سیاسی ؛ را انتخاب میکنید. همینطور شما مکتب دزدان مذهبی را انتخاب کردید . و به دزدان مذهبی ارج مینهید و بزرگشان میدارید. تفاوت دیگر و بزرگتر اینکه: دزدان معمولی؛ تحت تعقیب پلیس قرار میگیرند، دستگیر میشوند، شکنجه میشوند، شلاق میخورند، زندان میروند، دست و پایشان را به چپ و راست میبُرند ، تحقیر میشوند و… اما دزدان سیاسی و مذهبی! هر دو توسط قانون حمایت و توسط پلیس محافظت میشوند، پُست و مقام بالاتری میگیرند، زور میگویند، ستم میکنند و از شما نیز طلبکار هم هستند.
هوشنگ گلشیری (زادهٔ ۲۵ اسفند ۱۳۱۶ در اصفهان– درگذشتهٔ ۱۶ خرداد ۱۳۷۹ در تهران) نویسندهٔ معاصر ایرانی و سردبیر مجلهٔ کارنامه بود. مورّخان ادبی وی را از تأثیرگذارترین داستاننویسان معاصر زبان فارسی دانستهاند.
او با نگارش رمان کوتاه شازده احتجاب در اواخر دههٔ چهل خورشیدی به شهرت فراوانی رسید. این کتاب را یکی از قویترین داستانهای ایرانی خواندهاند.
شازده احتجاب روایت فروپاشی نظام شاهی و خانی در سنت فرهنگی ایران است. شخصیت اول رمان، که «شازده احتجاب» نامیده میشود، در اوهام و گذشته، به روایت قسمتی از استبداد و بیداد خود و خانوادهاش میپردازد.
گلشیری در این رمان از شیوهٔ جریان سیال ذهن بهره میگیرد.
آرشیو هوشنگ گلشیری در دانشگاه استنفورد، در این لینک قابل دسترسی است.
برّهٔ گمشدهٔ راعی رمانی است از هوشنگ گلشیری که تنها نخستین دفترش – با نام «تدفین زندگان» در چهار فصل – چاپ شده؛ و دستنویس دفتر دوّمش در بایگانی هوشنگ گلشیری در کتابخانهٔ دانشگاه استنفورد نگهداری میشود. گلشیری این رمان را در سه دفتر پیشبینی کرده بود.
با وجود اینکه آثار بوبن نسبت به آثار دیگر نویسندگان غربی کمتر دچار سانسور دولت جمهوری اسلامی شده، او تأکید میکند که مخالف هر نوع سانسوری است و کسی که سانسور میکند از چیزی میترسد.این نویسنده با اینکه در آثارش از متون مذهبی به ویژه انجیل تأثیر گرفته، به خوبی میداند که در شرایط سانسور ایران، حتی نوشتن از معنویت دشوار است.
کریستیان بوبن، نویسنده فرانسوی، این روزها با کتابی تازه در بازار نشر فرانسه حضور دارد. این نویسنده که با کتاب “رفیق اعلی” به شهرت رسیده، در گفتوگو با بخش فارسی رادیو بینالمللی فرانسه، درباره آشناییاش با ایران و ترجمه کتابهایش به زبان فارسی سخن میگوید.
کریستیان بوبن با شاعران ادبیات کهن ایران، نظیر مولانا، خیام و عطار به خوبی آشناست و به همین دلیل میگوید که “نبض ایران” را میشناسد.
تصویر روی جلد تازهترین کتاب کریستیان بوبنeditions-iconoclaste.fr
با این حال، بوبن در گفتوگو با بخش فارسی رادیو بین المللی میگوید که به دلیل عدم رعایت کپیرایت در ایران، هیچ درآمدی از انتشار ترجمه آثارش در این کشور به دست نیاورده است.
با وجود اینکه آثار بوبن نسبت به آثار دیگر نویسندگان غربی کمتر دچار سانسور دولت جمهوری اسلامی شده، او تأکید میکند که مخالف هر نوع سانسوری است و کسی که سانسور میکند از چیزی میترسد.
این نویسنده با اینکه در آثارش از متون مذهبی به ویژه انجیل تأثیر گرفته، به خوبی میداند که در شرایط سانسور ایران، حتی نوشتن از معنویت دشوار است.
با کلیک روی تصویر بالا به گفتوگو با کریستیان بوبن گوش کنید
«علی اشرف درویشیان» روز پنجشنبه (۴ آبان) بر اثر بیماری در سن ۷۶ سالگی دار فانی را وداع گفت.«شهناز دارابیان»، همسر علی اشرف درویشیان، خبر درگذشت این نویسنده را تایید کرد.
علیاشرف درویشیان؛ داستاننویس و پژوهشگر حوزه ادبیات عامه در ۷۶ سالگی درگذشت.
«منصور یاقوتی» با تایید مرگ این نویسنده گفت: این نویسنده پس از یک دوره طولانی بیماری ساعتی پیش در کرج دار فانی را وداع گفت.
«شهناز دارابیان» همسر علی اشرف درویشیان نیز درگذشت این نویسنده را تایید کرده و اعلام کرد وی بر اثر نارسایی ریوی درگذشته است.
علیاشرف درویشیان ۳ شهریور سال ۱۳۲۰ در کرمانشاه به دنیا آمد. پدرش اوسا سیف الله آهنگر بود و در گاراژ کار میکرد. مادربزرگش نیز زنی دنیا دیده و با تجربه و سرد و گرم چشیده بود. در گفتن افسانهها و قصههای عامیانه مهارت عجیبی داشت. درویشیان بسیاری از افسانههای او را در کتاب افسانهها و متلهای کردی آورده است.
درویشیان در سال ۱۳۳۷ پس از گذراندن دوره دانشسرای مقدماتی کرمانشاه، ۸ سال در روستاهای کرمانشاه و گیلانغرب آموزگار بود. در سال ۱۳۴۵ در دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی و سپس تا کارشناسی ارشد روانشناسی تربیتی درس خواند و همزمان در دانشسرای عالی تهران تا رشته مشاوره و راهنمای تحصیلی پیش رفت.
از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ به سبب نوشتن کتاب “از این ولایت” و فعالیتهای سیاسی ۳ بار دستگیر و ممنوع القلم شد. درویشیان در کتابهایش زندگی کودکان فرودست و مقاومت و تلاش پیوسته آنها را در زندگی نشان میدهد. درویشیان 6 سال به خاطر انتشار کتابهایش در زندان بود. مجموعه “فصل نان” و قصه “رنگینه” را در زندان نوشت و توسط همسرش به خارج از زندان فرستاد.
وی در بسیاری از آثارش ازجمله در آبشوران، سالهای ابری، فصل نان و همراه آهنگهای بابام به زندگی خودش و سختیهای آن سالها پرداخته است.
در سال۱۳۳۶ که به دانشسرای مقدماتی کرمانشاه رفت، روز به روز علاقهاش به مطالعه بیشتر شد. در تابستان ۱۳۵۰ در کرمانشاه به خاطر فعالیتهای سیاسی و نوشتن مجموعه داستانهای «از این ولایت» دستگیر شد. پس از 8 ماه آزاد شد و دو ماه بعد دوباره در تهران دستگیر شد و به هفت ماه زندان محکوم. در پی این موضوع از شغل معلمی منفصل و از دانشگاه اخراج شد. بار سوم در اردیبهشت ۱۳۵۳ دستگیر و به یازده سال زندان محکوم شد، در حالی که سه ماه بود ازدواج کرده بود اما سرانجام در آبان ماه ۱۳۵۷ با انقلاب مردم ایران از زندان بیرون آمد.
آثار این نویسنده عبارتنداز: بیستون، آبشوران، فصل نان، همراه آهنگهای بابام، گل طلا وکلاش قرمز، ابر سیاه هزار چشم، روزنامه دیواری مدرسه ما، رنگینه، کی برمیگردی داداش جان، آتش در کتابخانه بچهها، چون و چرا، داستانهای محبوب من، سلول 18، سی و دو سال مقاومت در زندانهای شاه، افسانهها و متلهای کردی، سالهای ابری، درشتی، مجموعه 20 جلدی فرهنگ افسانههای ایرانی با همکاری رضا خندان مهابادی، واژه نامه گویش کرمانشاهی، یادمان صمد (صمد بهرنگی) شب آبستن، از این ولایت، قصههای آن سالها و خاطرات صفر خان (صفر قهرمانیان).