نگاهی به فهرست ۱۰۰ رمان برتر به زبان انگلیسی در گاردین

به تازگی روزنامه گاردین و هفته نامه آبزرور دو فهرست از رمان‌های برتر در زبان انگلیسی را منتشر کرده‌اند.

به تازگی روزنامه گاردین و هفته نامه آبزرور دو فهرست از رمان‌های برتر در زبان انگلیسی را منتشر کرده‌اند.
فهرست اصلی به انتخاب رابرت مک کروم، رمان‌نویس و منتقد ادبی انگلیسی، است و دیگری فهرستی است که پس از انتشار اولی، به انتخاب خوانندگان این روزنامه تهیه شد.
فهرست مک کروم شامل صد رمان انگلیسی و فهرست خوانندگان شامل ۱۵ رمان است. به گفته مک کروم، گردآوری فهرست صد رمان انگلیسی دو سال طول کشید.

انتخاب کلاسیک ها

رابرت مک کروم توضیح داده که رمان‌های کلاسیک، برای او “موضوع ویژه” بوده است. بنابراین رمان‌هایی را که از سال ۱۷۰۰ میلادی تا ۲۰۰۰ ویژگی “کلاسیک‌ها” داشتند، مد نظر گرفته است.
مک کروم برای تعریف “کلاسیک‌ها” از ایتالو کالوینو، داستان نویس ایتالیایی، و ازرا پاوند، شاعر آمریکایی، نقل قول می‌کند تا معیار انتخاب خود را توضیح دهد.
به نظر کالوینو، کلاسیک‌، “کتابی است که چیزی را که می‌خواسته بگوید، هرگز تمام نمی‌کند” و به نظر پاوند، کلاسیک، “همواره تازه و با طراوت” است.
معیاری که مک کروم سرانجام برای کلاسیک بودن یک اثر به دست می‌دهد این است که رمان همیشه برای فروش در کتابفروشی‌ها موجود باشد، به‌عبارتی همچنان منتشر شود و در بازار کتاب در دسترس باشد.
با این حال، با اشاره به تمایز منتقدان و خوانندگان تاکید می‌کند که “سلیقه دلیل ندارد.”
از میان این صد رمان، حدود ۶۰ عنوان از آنها به فارسی ترجمه شده است.

سه سده رمان

بنا به گقته مک کروم گزینش رمان از یک صدسال اول (۱۸۰۰-۱۷۰۰) کاری ” تقریبا سرراست” بود. از ۱۸۰۰ تا ۱۹۰۰ دشوارتر شد، و از ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ “تقریبا می‌رفت که محال باشد.”
صد سال نخست، رمان نویسی متعلق به طبقه بالادست یا متوسط بود، مردانه، و اغلب وابسته به درآمدهای شخصی نویسنده. این رمان‌ها، اقلیت نخبه را در برمی‌گرفت.
اما از اوایل قرن نوزدهم و با ورود به “رمان دوره ویکتوریا” که همزمان با استقلال آمریکا بود، رمان‌نویسی سمت و سویی دیگر یافت.
از آن دوره مدرنیسم، به‌ویژه بعد از جنگ جهانی اول، تکنولوژی نشر، خوانندگان بسیار را ممکن کرد و “رمان دیگر مثل گذشته ها نبود.”
با تمام کوشش مک کروم برای ارائه معیارهایی برای گزینش، به دلیل تنوع رمان‌ها و دوره‌های نگارش آنها، او در نهایت اضافه می‌کند که این فهرست درسی را می‌آموزاند.
او برای توضیح به نقل قولی از سامرست موام، رمان‌نویس انگلیسی، متوسل می‌شود که گفته بود “برای نوشتن رمان سه قاعده وجود دارد. بدبختانه کسی نمی‌داند آن سه قاعده چیست؟”
به این ترتیب، مک کروم می‌افزاید: “در واقع، تنها قاعده این است که هیچ قاعده‌ای وجود ندارد.”

۱۰۰ رمان برتر به زبان انگلیسی:

۱- سیر و سلوک زائر (۱۶۷۸)/ جان بانیان
۲- رابینسون کروزنه (۱۷۱۹)/دنیل دفو
۳- سفرهای گالیور (۱۷۲۶)/جانثان سویفت
۴- کلاریسا (۱۷۴۸)/ساموئل ریچاردسون
۵- تام جونز (۱۷۴۹)/هنری فیلدینگ
۶- زندگی و عقاید تریستام شندی (۱۷۵۹)/لارنس استرن
۷- اما (۱۸۱۶)/ جین استن
۸- فرانکشتاین (۱۸۱۸)/مری شرلی
۹- نایتمر ابی (۱۸۱۸)/ توماس لاو پیکاک
۱۰- سرگذشت آرتور گوردن پیم (۱۸۳۸)/ ادگار آلن پو
۱۱- سیبیل (۱۸۴۵)/بنیجامین دیززاییلی
۱۲- جین ایر (۱۸۴۷)/شارلوت برونته
۱۳- بلندی‌های بادگیر (۱۸۴۷)/امیلی برونته
۱۴- بازار خودفروشی (۱۸۴۸)/ویلیام ثاکری
۱۵- دیوید کاپرفیلد (۱۸۵۰)/ چارلز دیکنز
۱۶- داغ ننگ (۱۸۵۰)/ناثانیل هاثورن
۱۷- موبی دیک (۱۸۵۱)/هرمان ملویل
۱۸- آلیس در سرزمین عجایب (۱۸۶۵)/لویس کارول
۱۹- سنگ ماه (۱۸۶۸)/ویلیام کولینز
۲۰- زنان کوچک (۹-۱۸۶۸)/لوئیسا می آلکوت
۲۱- میدل مارچ (۲-۱۸۷۱)/جورج الیوت
۲۲- راه و رسم زندگی ما (۱۸۷۵)/آنتونی ترولوپ
۲۳- ماجراهای کلبری فین (۵-۱۸۸۴)/مارک تواین
۲۴- ربوده شده (۱۸۸۶)/رابرت لوئی استیونسون
۲۵- سه مرد در یک قایق (۱۸۸۹)/جروم کی جروم
۲۶- نشانه چهار (۱۸۹۰)/آرتور کانون دویل
۲۷- تصویر دوریان گری (۱۸۹۱)/اسکار وایلد
۲۸- خیابان نیوگراب (۱۸۹۱)/جورج گیسینگ
۲۹- جود گمنام (۱۸۹۵)/تامس هاردی
۳۰- نشان سرخ دلیری (۱۸۹۵)/استیون کرین
۳۱- دراکولا (۱۸۹۷)/ برام استوکر
۳۲- دل تاریکی (۱۸۹۹)/جوزف کنراد
۳۳- خواهر کاری (۱۹۰۰)/تئودور دزایر
۳۴- کیم (۱۹۰۱)/رودیار کیپلینگ
۳۵- آوای وحش (۱۹۰۳)/جک لندن
۳۶- جام زرین (۱۹۰۴)/ هنری جیمز
۳۷- هادرین هفتم (۱۹۰۴)/فردریک رولف
۳۸- باد در میان شاخه‌های بید (۱۹۰۸)/کنث گراهام
۳۹- سرگذشت آقای پولی (۱۹۱۰)/اچ جی ولز
۴۰- زلیخا دابسون (۱۹۱۱)/مکس بیربوم
۴۱- سرباز خوب (۱۹۱۵)/فورد مادوکس فورد
۴۲- سی و نه پله (۱۹۱۵)/جان بوکان
۴۳- رنگین کمان (۱۹۱۵)/دی اچ لارنس
۴۴- پیرامون اسارت بشری (۱۹۱۵)/سامرست موآم
۴۵- عصر بی‌گناهی (۱۹۲۰)/ادیث وارتن
۴۶- اولیس (۱۹۲۲)/جیمز جویس
۴۷- ببیت (۱۹۲۲)/سینکلر لویس
۴۸- گذری به هند (۱۹۲۴)/ای ام فوستر
۴۹- مردها مو طلایی‌ها را ترجیج می‌دهند (۱۹۲۵)/آنیتا لوس
۵۰- خانم دالووی (۱۹۲۵)/ویرجینیا وولف
۵۱- گتسبی بزرگ(۱۹۲۵)/اسکات فیتز جرالد
۵۲- بیدهای آب نبات چوبی (۱۹۲۶)/سیلویا تونزند وارنر
۵۳- خورشید همچنان می‌دمد (۱۹۲۶)/ارنست همینگوی
۵۴- شاهین مالت (۱۹۲۹)/دشیل همت
۵۵- گور به گور (۱۹۳۰)/ویلیام فاکنر
۵۶- دنیای قشنگ نو (۱۹۳۲)/آلدوس هکسلی
۵۷- مزرعه سرد راحت (۱۹۳۲)/استلا گیبونز
۵۸- نوزده نوزده (۱۹۳۲)/جان دوس پاسوس
۵۹- مدار راس السرطان (۱۹۳۴)/هنری میلر
۶۰- ملاقه (۱۹۳۸)/اولین وا
۶۱- مورفی (۱۹۳۸)/ ساموئل بکت
۶۲- خواب گران (۱۹۳۹)/ریموند چندلر
۶۳- مهمانی برو (۱۹۳۹)/هنری گرین
۶۴- معبری بر رودخانه (۱۹۳۹)/فلن اُ براین
۶۵- خوشه‌های خشم (۱۹۳۹)/جان اشتاین بک
۶۶- طرب در صبحدم (۱۹۴۶)/ پی جی وودهاوس
۶۷- تمام مردان شاه (۱۹۴۶)/رابرت پن وارن
۶۸- زیر کوه آتشفشان (۱۹۴۷)/ملکم لوری
۶۹- کنه روز (۱۹۴۸)/الیزابت بون
۷۰- ۱۹۸۴ (۱۹۴۹)/جورج اورول
۷۱- پایان یک پیوند (۱۹۵۱)/گراهام گرین
۷۲- ناطور دشت (۱۹۵۱)/چی دی سلینجر
۷۳- ماجرای اوگی مارچ (۱۹۵۳)/سال بلو
۷۴- سالار مگس‌ها (۱۹۵۴)/ویلیام گلدینیگ
۷۵- لولیتا (۱۹۵۵)/ ولادیمیر ناباکوف
۷۶- در جاده (۱۹۵۷)/جک کرواک
۷۷- وس (۱۹۵۷)/پاتریک وایت
۷۸- کشتن مرغ مقلد (۱۹۶۰)/هارپر لی
۷۹- اوج زندگی خانم جین برودی (۱۹۶۰)/موریل اسپارک
۸۰- “کچ-۲۲” (۱۹۶۱)/جوزف هلر
۸۱- دفتریادداشت‌های طلایی (۱۹۶۲)/دوریس لسینگ
۸۲- پرتقال‌های کوکی (۱۹۶۲)/آنتونی برجس
۸۳- مرد مجرد (۱۹۶۴)/کریستوفر ایشروود
۸۴- در کمال خونسردی (۱۹۶۶)/ترومن کاپوتی
۸۵- حباب شیشه‌ای (۱۹۶۶)/سیلویا پلات
۸۶- غرولند پورتنوی (۱۹۶۹)/فیلیپ راث
۸۷- خانم پالفری در کلارمونت (۱۹۷۱)/الیزابت تیلور
۸۸- فرار کن خرگوش (۱۹۷۱)/جان آپدایک
۸۹- سرود سلیمان (۱۹۷۷)/تونی موریسون
۹۰- خمی در رودخانه (۱۹۷۹)/وی اس نایپل
۹۱- بچه‌های نیمه شب (۱۹۸۱)/سلمان رشدی
۹۲- خانه داری (۱۹۸۱)/ورلین رابینسون
۹۳- پول: یک یادداشت خودکشی (۱۹۸۴)/مارتین ایمیس
۹۴- هنرمن جهان شناور (۱۹۸۶)/کازوئو ایشی‌گورو
۹۵- آغاز بهار (۱۹۸۸)/پنه لوپه فیتزجرالد
۹۶- درس‌های تنفس (۱۹۸۸)/ آن تیلور
۹۷- میان زنان (۱۹۹۰)/جان مک‌گارن
۹۸- جهان زیرین (۱۹۹۷)/دن دلیلو
۹۹- رسوایی (۱۹۹۹)/جی ام کوئتزی
۱۰۰- سرگذشت دار و دسته کلی (۲۰۰۰)/پیتر کری
فهرست اصلی به زبان انگلیسی را در اینجا بخوانید
Image copyrightGetty
Image captionرابرت مک کروم

ویژگی‌های فهرست مک کروم

اولین نکته‌ای که در این فهرست به چشم می‌آید، این است که رمان‌ها بر اساس سال نگارش یا نشر ترتیب یافته‌اند. شماره اول، رمان “سیر و سلوک زائر” نوشته “جان بان یان” است که در سال ۱۶۷۸ چاپ شد.
رمان صدم نیز متعلق به پیتر کری، رمان‌نویس استرالیایی، است با عنوان “سرگذشت واقعی دار و دسته کلی” (۲۰۰۰).
مک کروم، همچنین تاکید کرده است که از میان رمان‌های یک نویسنده، لزوما مشهورترین اثر او را انتخاب نکرده است. او رمانی را انتخاب کرده که نزدیک‌ترین “صدا و بینش” نویسنده را در بر داشته باشد.
فهرست مک کروم، ۴۹ رمان مشترک با فهرست پیشین این روزنامه ( صد رمان برتر جهان- ۲۰۰۳) دارد.
از میان بیست رمان اول این دو فهرست به رمان‌های مشترک برمی خوریم: “سیر و سلوک زائر” ، “رابینسون کروزونه” (دنیل دفو)، “سفرهای گالیور” (جاناتان سویفت)، “تام جونز” (هنری فیلدینگ)، “کلاریسا” (ساموئل ریچاردسون)، “تریستام شندی” (لارنس استرن)، “اما” (جین استن)، “فرانکشتاین” (مری شلی).
“سیبل” (بنجامین دیزرائیلی)، “جین ایر” (شارلوت برونته)، “بلندی‌های بادگیر” (امیلی برونته)، “دیوید کاپرفیلد” (چارلز دیکنز)، “داغ ننگ” (ناتانیل هاثورن)، “موبی دیک” (هرمان ملویل) نیز از دیگر رمان های مشترک در این دو فهرست اند.
غیر از “کلاریسا” و “سیبیل” همه این رمان‌ها به فارسی ترجمه شده‌اند.
این رمان‌ها غالبا در قرن هجدهم و اوایل نوزدهم نوشته اند.

فهرست خوانندگان

بنا به گزارش گاردین، بعد از گردآوری فهرست مک کروم، خوانندگان نیز عنوان رمان‌های انتخابی خود را ارسال کردند. برخی از خوانندگان گلایه داشتند از اینکه شماری از نویسندگان زن و غیرسفید پوست در فهرست مک کروم از قلم افتاده بودند.
گاردین ۱۵ عنوان از رمان های منتخب خوانندگان را که بیشترین رای را آورده بودند، انتشار داد.
این فهرست ۱۵ تایی که برخی از آنها به فارسی ترجمه شدند، به این شرح است. از برخی از این رمان ها چند ترجمه فارسی موجود است که صرفا به یکی از آنها اشاره می شود:
-“همه چیز فرو می‌پاشد” ۱۹۵۸، چینوا آچه به،
-“خدای چیزهای کوچک” ۱۹۹۷، آرونداتی روی.
-“دلبند” ۱۹۸۷، تونی موریسون
-“سرگذشت ندیمه” ۱۹۸۵، مارگرت اتوود
-“نصف‌النهار خون” ۱۹۸۵، کورمک مک کارتی.
-“توازن خوب” ۱۹۹۵، رویتن میستری.
-“شوخی بی‌اندازه” ۱۹۹۶، دیوید فاستر والاس
-“سلاخ خانه شماره ۵” ۱۹۶۹، کورت ونه گات
-“ارباب حلقه‌ها” ۱۹۵۵، جی آر آر تالکین.
-“من، لوسیفر” ۲۰۰۳، گلن دانکن.
-“هری پاتر”، (۲۰۰۷-۱۹۹۷) جی کی رولینگ.
-“لانارک: یک زندگی در چهار کتاب” ۱۹۸۱، آلسدایر گری.
-“غریبه در سرزمین غریب” ۱۹۶۱ رابرت رای هاین لین.
-“به رنگ ارغوان” ۱۹۸۲، آلیس واکر. ترجمه امیرحسین مهدیزاده، نی، ۱۳۸۸.
-“زن بر لبه زمان” ۱۹۷۶. مارگ پیرسی.
فهرست اصلی به زبان انگلیسی را اینجا بخوانید.

ده نویسنده‌ای که بیشترین تأثیر را بر نویسندگان ایرانی گذاشته‌اند

رمان به عنوان یکی از عمده‌ترین تولیدات ادبی درایران، بی‌شک از ادبیات غرب وارد شده و به قول معروف سوغات فرنگ بوده برای ما. از ابتدای کار اما، رمان‌نویس‌هایی بودند که با ترجمه‌ شدن آثارشان به زبان فارسی، تأثیری بیشتر از سایر سایرین بر نویسندگان ایرانی گذاشته‌اند، تأثیری که تا امروز هم برجاست و شاید بخشی از انجماد فکری ما در زبان فارسی هم به گردن سلطه‌ای است که سبک این نویسندگان بر سلیقه‌ی مخاطب ایرانی دارد.

آیا مترجمان هم در این میان نقشی داشته‌اند؟


دانیال حقیقی-انجمن رمان 51

رمان به عنوان یکی از عمده‌ترین تولیدات ادبی درایران، بی‌شک از ادبیات غرب وارد شده و به قول معروف سوغات فرنگ بوده برای ما. از ابتدای کار اما، رمان‌نویس‌هایی بودند که با ترجمه‌ شدن آثارشان به زبان فارسی، تأثیری بیشتر از سایر سایرین بر نویسندگان ایرانی گذاشته‌اند، تأثیری که تا امروز هم برجاست و شاید بخشی از انجماد فکری ما در زبان فارسی هم به گردن سلطه‌ای است که سبک این نویسندگان بر سلیقه‌ی مخاطب ایرانی دارد. گذشته‌ از این، خاکستر انبوه میراث رمان فارسی که با تأثیر پذیری از آثار این بزرگان برجا مانده هم می‌تواند کار نوشتن رمان نویس جوان را راحت‌تر کند و او را ساده‌تر به هدفش برای نوشتن یک رمان برساند. پس برای فراتر رفتن از روح زمانه‌ی دیروز، برای شکستن هژمونی دهه‌ی چهل، و معیارهای زیباشناسانه‌ی نسل اول و دوم نویسندگان نوگرای ایران، بد نیست یکبار دیگر نگاهی داشته باشیم به بزرگانی که بزرگان رمان فارسی‌ را به تله‌ی خود انداختند و به دنبال آن‌ها نسل‌های بعدی نویسندگان هم در این تله گرفتار شدند. لازم به ذکر است که فهرست زیر بر اساس مرور و بررسی سبک نویسندگانی تهیه شده که همچنان کتاب‌هایشان در کتابفروشی‌های شهر خریدار دارند و مثلاً محمدباقرمیرزا و حتا متأخرترانی مثل مشفق کاظمی را دربرنمی‌گیرد. گذشته از تمام این‌ها، نکته‌ی جالب دیگری که با مرور آثار مهم تأثیرگذار بر ذهنیت نویسنده‌ی ایرانی جلب نظر می‌کند، اهمیت و نقش مترجم در شکوفایی رمان فارسی است. این نقش تا آنجا تعیین‌کننده است که می‌توان به راحتی مدعی شد تمام نویسندگان فارسی بیش از هر نویسنده‌ای در جهان، وام‌دار مترجمانی هستند که با قریحه و زبان‌دانی‌شان میراث ادبی جهان را به فارسی برگرداندند.


۱۰- لئو تولستوی
جنگ و صلح و آناکارنینا، پای ثابت ردیف‌های جلوی چشم کتابخانه‌های بیشتر نویسندگان ایرانی هستند. به طور کلی اما خواندن کتاب‌های نویسندگان روسی و در صدر آن‌ها تولستوی، قدم اول آشنایی با ادبیات جهان برای بیشتر ما بوده و تا امروز هم همچنان، هرکسی که بخواهد با پدیده‌ی رمان آشنا شود در اولین قدم‌ها با آلکسی و آناآشنا می‌شود و یا با بسیاری از اسامی روسیِ رمان جنگ و صلح، که شاید به عنوان کسی که هنوز با مطالعه‌ی رمان خو نگرفته به خاطر سپردن آن همه نام و شخصیت برایش کاری مشکل باشد. گذشته از این که تا به امروز هیچ رمان نویسی در ایران نتوانسته حتی پیروی درست و دقیقی از سبک تولستوی داشته باشد اما همه دوست دارند یک جنگ و صلح ایرانی به عنوان اثری فاخر در زبان فارسی پدید بیاید و شرح بلندی باشد بر جریان‌های فکری متعددی که در سده‌های گذشته در تاریخ ایران متولد شده و احتمالاً بیشترشان از بین رفته‌اند.
به نظر می‌رسد در میان نویسندگان ایرانی، محمود دولت‌آبادی بیشترین تأثیر را از تولستوی گرفته است.


۹- فئودور داستایوفسکی
عده‌ی کمی هستند که بدانند داستایوفسکی متعلق به کدام جریان فکری در روسیه‌ است یا آنکه بدانند دقیقاً برای چه قمار می‌کرد، اما همه می‌دانند او با منشی‌اش ازدواج کرده و کم‌وبیش آدم بی‌بندوباری بوده که همیشه هشت‌اش گروِ نه‌اش بوده. اکثر نویسندگان ایرانی می‌دانند جنایت و مکافات چه داستان و ماجرایی دارد اما واقعاً عده‌ی کمی آن را خوانده‌اند. اکثر نویسندگان ایرانی از بلند‌بودن برخی از فصل‌های به نظر غیرضروری برادران کارامازوف ناراضی هستند، اما در ظاهر همه او را به خاطر همان فصل‌های بلند می‌ستایند. رمان‌های داستایوفسکی برای چند نسل، کتب مقدس عده‌ای بوده ولی به نظر می‌رسد کتابی که اکثر ما آن را تا انتها خوانده‌ایم غیر از جنایات و مکافات، آن هم قطعاً به دلیل ترجمه‌ی خوب مهری آهی، شب‌های روشن و نازک‌دلباشد، یک نوولای کوتاه، خوش‌خوان و عاشقانه. اما مانند تولستوی، سبک داستایوفسکی و سایر ابعاد فکری او، همچنان در ایران چندان محل بحث نیستند اما رمان‌نویس‌های ایرانی تعلق خاطر خاصی به برخی از رمان‌های بسیار بسیار بلند او دارند و آن‌ها را جلوی چشم می‌گذارند. اما احتمالاً احمد محمود در میان هم‌نسلانش بیشترین تأثیر را از داستایوفسکی گرفته است.

۸- ویکتور هوگو
بینوایان، قصه‌ی بلاکشی‌های عده‌ای معصوم است، پس جای تعجب ندارد که حسینقلی مستعان بی‌آنکه توجه چندانی به لایه‌های عمیق این داستان بکند، با عشق سطر به سطر این رمان را به زبان خودش ترجمه کرد و بعد کتاب با آن ترجمه‌ی مردم‌پسند، یک شبه میان مردم مشهور شد و خوانده شد و دست به دست شد و همه را انقلابی کرد.


۷- آنتوان چخوف
احتمالاً اگر جمالزاده جای چخوف با کسی آشنا می‌شد که رمان‌نویس بود، ما چنین سابقه‌ای در داستان‌کوتاه‌نویسی نداشتیم. گذشته از جمالزاده، هدایت هم با چخوف آشنایی داشته و داستان‌های کوتاه او را با دقت مطالعه می‌کرده. حتا به نظر می‌رسد دغدغه‌ی ملیت و ایران هم از ذهن چخوف به ذهن این دو نویسنده‌ی ایرانی وارد شده و همان‌طور که چخوف در مورد روسیه مدام تز صادر می‌کند، هدایت و جمالزاده هم بعضاً جملات نغزی از خویشتن صادر نموده‌اند.


۶- چارلز دیکنز
تأثیر چارلز دیکنز بر نویسندگان ایرانی، محدود است به دو کتاب هریت کوچک و آرزوهای بزرگ، اولی را محمد قاضی ترجمه کرده و دومی را ابراهیم یونسی. غیر از این دو کتاب، سایر آثار دیکنز از طریق تلویزیون در ایران شناخته شدند. هرچند که درون‌مایه‌های آثار دیکنز احتمالاً تأثیر روشنی بر فکر رمان‌نویس ایرانی گذاشته اما به دلیل ترجمه‌های عموماً بد (ترجمه‌ی محمد قاضی از زبان فرانسه بوده) و سبک پیچیده‌ی او، به نظر تا حد زیادی همچنان در زبان فارسی ناملموس و ناشناخته است. به نظر برخی از آثار شهرنوش پارسی پور، تا حدی تحت تأثیر آثار دیکنز قرار دارد. هرچند که پدید آمدن رمان‌هایی مثل توبا و معنای شب، قطعاً از بزرگان روسی هم بسیار بسیار متأثر است.


۵- آلبر کامو
هروضعیت اجتماعی بحران‌زده‌ای روشنفکران و کسانی را که معمولاً بیشتر در خیابان و کافه و غیره پرسه می‌زنند به حال‌وهواهای اگزیستانسیالیستی علاقه‌مند می‌کند. چون این فلسفه‌ در واقع مسکنی است برای کسانی که می‌خواهند در خیابان جولان بدهند و محبوبیت به دست آورند، اما عموم مردم درکشان نمی‌کنند. احتمالاً علاقه‌ی نویسندگان ایرانی به آلبر کامو از همین‌جا نشأت می‌گیرد. اگزیستانسیالیسم، مکتب فکری‌ای بود که به روشنفکر می‌گفت کت و شلوار شیک بپوشد، سیگار فیلترقرمز بکشد، در قید بند سنن گذشته نباشد، و به عبارت ساده‌تر حسابی به خودش برسد. همین شد که نویسندگان ایرانی هم به خیاطی‌ها رفتند و کت‌وشلوار فاستونی سفارش دادند و بعد از حاضر شدن لباس، پوشیدند، پس با جامعه و خانواده بیگانه شدند و در کافه‌ها دور هم جمع شدند و احساس اگزیستانسیالیستی خودشان را در مورد «هستی» با هم در میان گذاشتند.


۴- گابریل گارسیا مارکز
صد سال تنهایی را می‌توان به عنوان اولین کتاب اثرگذار بر نویسندگان ایرانی به شمار آورد که نویسنده‌اش اروپایی یا آمریکایی نیست. درواقع به دلیل نبود مترجمان آشنا به زبان‌هایی غیر از انگلیسی و فرانسوی، نویسندگان ایرانی خیلی دیر با ادبیات سایر نقاط دنیا آشنا شده‌اند. مارکز اولین غیرانگلیسی‌زبانی است که به صورت فله‌ای (مانند تولستوی و همینگوی) بر رمان‌نویسان ایرانی تأثیر گذاشته. دلیل این اتفاق هم به شکلی مشابه با موارد بالا، به احتمال زیاد یکی توانایی و ادیب‌بودن مترجمش است و دیگری جذابیت و گیرایی و مردم‌پسندتر‌بودن اثر. درمیان نویسندگان ایرانی، هوشنگ گلشیری در میانسالی، جزو مشاهیری است که تحت تأثیر مارکز قرار داشت و اتفاقاً این تأثیرپذیری منجر به خلق آثار ماندگاری هم شد.


۳- ارنست همینگوی
سبک همینگوی، اولین سبکی است که درست به رمان‌نویس ایرانی معرفی می‌شود، به دو دلیل: اول اینکه وداع با اسلحه رمان بسیار جذابی است (بسیار جذاب تر از دن‌کیشوت سروانتس با ترجمه‌ی قاضی، که اگر دن‌کیشوتبرای رمان‌خوان‌های ایرانی کتاب پرخواننده‌ای می‌شد، زبان فارسی احتمالاً الان بسیار پیشرفت کرده بود) و دوم کاربلدی و ذوق استثنایی مترجمش. همینگوی بر بسیاری از رمان‌نویس‌های ایرانی تأثیری غیرقابل‌انکار دارد. اسماعیل فصیح، احتمالاً بهترین مثالی است که می‌شود در این زمینه برشمرد.



۲- فرانتس کافکا
گذشته از بحث کت و شلوار، بودن در خیابان و مشکل داشتن با پدر و پدرسالاری، چیزی که باعث شد نویسندگان ایرانی بسیار تحت تأثیر کافکا قرار بگیرند، ابهامی بود که در نوشته‌های کافکا وجود دارد. سایه‌روشن‌های کافکا و این کنایی بودن برخی از آثار او برای ترجمه به زبان فارسی بسیار مناسب بود. غیر از زبان، ذهنیت نویسندگان ایرانی هم با این امور قرابت روشنی داشت. کوتاهی، و تکنیکی بودن آثار کافکا در کنار ترجمه‌های خوب هدایت از زبان فرانسه خیلی زود کافکا را میان نویسنده‌های ایرانی محبوب کرد و ردپایی همیشگی برایش در آثار نویسندگان ایرانی به جا گذاشت.



۱- ویلیام فاکنر
خشم و هیاهو انقلابی در رمان فارسی به پا کرد تا آنجا که اگر این کتاب در آن زمان به فارسی ترجمه نمی‌شد بسیاری از رمان‌های شاخص فارسی احتمالاً هرگز نوشته نمی‌شدند. روشن‌ترین مثالش هم رمان سنگ صبور اثر صادق چوبک است. سبک فاکنر در دو کتاب خشم و هیاهو و گور به گور به ترتیب با ترجمه‌های بهمن شعله ور و نجف دریابندری، مانند میخی در رمان فارسی فرو رفت.
استفاده از چند زاویه‌دید در این رمان‌ها، ناموس‌پرستی افراطی، و خلق یک شخصیت با مشکل ذهنی، آن هم فقط با کلمه آنقدر به مذاق ایرانی‌ها خوش آمد که، رمان‌های فارسی مملو شدند از عشق‌های افلاطونی و شخصیت‌های کور و کچل که با زبان‌های برساخته حرف می‌زدند. داستان هم با چند زاویه دید اول شخص- که هر کدام از نگاه خود به یک وضعیت اجتماعی نگاه می‌کرد- پیش می‌رفت.

با لیست بالا چه موافق باشید چه مخالف، چه با صدای بلند فریاد بزنید که در این لیست جای دکترو و کوندرا و دیگران خالی است یا هرچه، یک چیز تغییری نمی‌کند. این که بیشتر از همینگوی و دکترو، نجف دریابندری بر نویسندگان ایرانی تأثیر گذاشته و بیشتر از مارکز، بهمن فرزانه. بیشتر از کافکا هدایت و بیشتر از فاکنر، بهمن شعله‌ور و بیشتر از دیکنز، محمد قاضی و ابراهیم یونسی.

نویسندگان مشهور با جیب خالی

وقتی از انگیزه نویسندگی حرف به میان می‌آید، بیش‌تر کلمه عشق یادآوری می‌شود تا پول.اگر نگاهی به تاریخ ادبیات کشورهای مختلف هم بیندازیم می‌بینیم که مساله بی‌پول بودن این قشر از جامعه فراگیر است و بسیاری از نویسندگان تا زمانی که در قید حیات بودند، طعم ثروت و راحتی را نچشیدند.






ترجمه: مهری محمدی، مترجم ایسنا

وقتی از انگیزه نویسندگی حرف به میان می‌آید، بیش‌تر کلمه عشق یادآوری می‌شود تا پول.
اگر نگاهی به تاریخ ادبیات کشورهای مختلف هم بیندازیم می‌بینیم که مساله بی‌پول بودن این قشر از جامعه فراگیر است و بسیاری از نویسندگان تا زمانی که در قید حیات بودند، طعم ثروت و راحتی را نچشیدند.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، همه نویسنده‌ها مثل «تولستوی» شانس به دنیا آمدن در یک خانواده اشرافی را نداشتند، یا آن‌قدر بخت با آن‌ها یار نبوده که در زمان حیات‌شان به شهرت برسند. در این گزارش نام‌های بزرگی را می‌بینید که ادبیات امروز وامدار آن‌هاست، اما در زمان وداع با زندگی وضعیتی بدتر از از گمنام‌ترین افراد داشتند.
«سقراط»

سقراط
سقراط نابغه فلسفه یونان 400 سال پیش از میلاد مسیح درگذشت. او در طول عمرش از هیچ یک از شاگردان و مریدانش دستمزدی دریافت نکرد. سقراط با جیبی خالی این جهان را ترک کرد چرا که بحث و فلسفه را تنها امر باارزش در این دنیا می‌دانست و کل عمرش را صرف آموخته‌هایش و نشر آن‌ها کرد. افلاطون که خود پای درس سقراط می‌نشست، اذعان داشته استادش در ازای آموزش جوانان آتن هیچ پولی دریافت نمی‌کرد. سقراط که با خوراندن زهر از دنیا رفت، در آخرین لحظات خطاب به یکی از مریدانش گفت: ای کریتو! ما باید خروسی به آسکلپیوس بدهیم؛ ادای دِین را فراموش نکن.
«ویلیام بلیک»
ویلیام بلیک شاعر سرشناس رمانتیک هم از آن چهره‌های ادبی است که در گمنامی و فلاکت درگذشت. بلیک یکی از شاعرانی بود که علیه خردگرایی قرن هجدهم شورید‌، به سمت شکوفا کردن عصر رمانتیک پیش رفت و به همین خاطر «دیوانه» خوانده شد. گرچه او فقیرانه با این دنیا وداع کرد، اما هیچ دینی به گردن نداشت. «ویلیام وردزورث» دیگر شاعر برجسته رمانتیک درباره بلیک نوشت: شکی نیست که این مرد بیچاره دیوانه بود، اما چیزی در شوریدگی او وجود دارد که بیش‌تر از عقل‌گرایی «لرد بایرون» و «والتر اسکات» به مذاق من خوش می‌آید.
ویلیام بلیک نه تنها برای شعرها و نقاشی‌هایش، بلکه به خاطر هنر گراورسازی بدیعی که به کار می‌گرفت، ستایش می‌شود. او در زمان حیاتش تلاش کرد نمایشگاهی از آثارش برپا کند، اما هیچ‌کس به بازدید از آن‌ها علاقه‌مند نبود. البته این امر او را از ادامه دادن فعالیت‌های هنری‌اش بازنداشت. بلیک سال 1827 در قبری گمنام در «بانهیل فیلدز» برای همیشه آرام گرفت.
این شاعر و نقاش و مبدع نوع جدیدی از شعر در زبان انگلیسی در 28 نوامبر 1757 در یک خانواده‌ نه‌چندان مشهور انگلیسی متولد شد. تا 10 سالگی به مدرسه نرفت و تحت نظر خانواده سواد آموخت. پس از آن او را به مدرسه نقشه‌کشی فرستادند و بعدها به حرفه‌ گراورسازی روی آورد. از همان دوران کودکی و نوجوانی، روحیه‌ هنری و خلاق در بلیک مشاهده می‌شد. او به‌ طور ویژه‌ای به هنر و شعر علاقه نشان می‌داد. بلیک مجموعه سروده‌های خود به نام «سرودهای معصومیت» را در 1789 و مجموعه «سرودهای تجربه» را در 1794 با روشی به نام چاپ تذهیبی که خود مبدع آن بود، منتشر کرد و در زمره‌ مشهورترین شاعران روزگار خود قرار گرفت.
«ادگار آلن پو»

آلن پو
تلاش ادگار آلن پو داستان‌نویس شهیر آمریکایی برای امرار معاش تنها از طریق نویسندگی، نتیجه موفقیت‌آمیزی در پی نداشت. او که روزهای متمادی با لباس‌هایی که از آن خودش نبود‌ در خیابان‌ها پرسه می‌زد، پیش از مرگ تلخش در اکتبر 1849 این جملات را بر زبان راند: خداوند به روح فقیر من رحم کند.
آلن پو واقعا آدم فقیری بود. او با انگیزه‌ای صرفا مالی برای مجلات مطلب می‌نوشت. گرچه «کلاغ» در همان سالی که منتشر شد (1845) با استقبال خوانندگان روبه‌رو شد‌، نتوانست امنیت مالی را برای نویسنده‌اش به ارمغان بیاورد. پو که از پیشگامان ادبیات جنایی آمریکا بود در فلاکت دنیا را وداع گفت و تنها 10 نفر در مراسم تدفینش شرکت داشتند. وی را استاد تعلیق و وحشت در ادبیات داستانی، بنیان‌گذار ادبیات پلیسی و از چهره‌های شاخص ادبی در زمان شکل‌گیری ژانر علمی تخیلی می‌دانند. گرچه پو را بیش‌تر با داستان‌ها و شعرهایش می‌شناسند، رمان «سرگذشت آرتور گوردون پایم، اهل نانتوکت» او از جمله آثار مطرح ادبیات آمریکاست که در سال 1838 به نگارش درآمد.
«اسکار وایلد»
شاید تعجب کنید که اسکار وایلدی که امروز به عنوان یکی از باهوش‌ترین مردان تاریخ شناخته می‌شود،‌ پس از دوره اوج شکوفایی‌اش در تهیدستی و بدنامی با زندگی خداحافظی کرد. وایلد اتاقی را با نام جعلی در هتل «دلسس» پاریس کرایه کرده بود و در نوامبر 1900 برای همیشه آن را ترک کرد. او در روزهای پایانی عمرش گفته بود: من و کاغذدیواری دوئلی مرگبار داریم. یکی از ما باید برود.

اسکار وایلد
وایلد تا چند سال پیش از مرگ، طعم شهرت و ثروت را به نهایت چشید اما بعد از این که به جرم روابط غیراخلاقی راهی زندان شد، ورشکسته شد و تمام دارایی‌اش را در اوج از دست داد. ورق زندگی این نویسنده ایرلندی درست در زمانی برگشت که نمایشنامه‌هایش به شدت محبوب بودند.
اسکار وایلد روز 30 نوامبر 1900 در نزدیکی پاریس به خاک سپرده شد. او طبع شوخ و زیرکی داشت و به‌ خاطر اظهارنظرهای بذله‌گویانه‌اش بسیار مشهور بود. وایلد چهار مجموعه‌ شعر، 9 نمایش‌نامه و 11 اثر داستانی از خود به جا گذاشت. «روح کانترویل» (1887)، «داستان‌های شاهزاده‌ شاد» (1888)، «انارستان» (1891)، «تصویر دوریان گری» (1891) و «نامه‌های اسکار وایلد» از معروف‌ترین آثار این نویسنده‌اند.
«هرمن ملویل»
ستایش توانمندی و استعداد ادبی هرمن ملویل زمانی در جامعه ادبی پا گرفت که دیگر سودی برای او نداشت. 30 سال بعد از درگذشت ملویل بود که رمان معروف «موبی دیک» او به عنوان شاهکاری در عرصه ادبیات آمریکا شناخته شد. او که از موفقیت در دنیای ادبیات و کسب درآمد از راه نویسندگی کاملا قطع امید کرده بود،‌ 19 سال پایانی عمرش را به عنوان منشی صحنه و لباس مشغول بود. وقتی شاعر، داستان و رمان‌نویس دوره رنسانس ادبیات آمریکا در سال 1891 بر اثر حمله قلبی فوت کرد‌، کاملا شکسته و گمنام بود.‌ تنها روزنامه‌ای که در آن زمان به مرگ وی اشاره کرد، ‌او را «نویسنده‌ای فراموش‌شده» خطاب کرد.

ویلیام بلیک

هرمن ملویل

دخترانى که در پارک سى سنگان خوابیدند

thaeger

روبه روى مصلاى چالوس، سر سه راه تهران، جایى که مسافران از سوارى هاى تهران – نوشهر یا تهران – تنکابن پیاده مى شدند، چشم به راه ایستاده بودم. مسافربرهاى دیگرى هم بودند و همگى با هم داد مى زدیم: «دربست.» و نوعى همسرایى ناخواسته شکل مى گرفت.

عباس سلیمی آنگیل

یکی از راه های تفسیر داستان های ترسناکی که می خوانید می تواند این باشد که به دنبال نشانه هایی بگردید که برملا کننده نگرانی های ناشی از تغییرات بزرگ در یک جامعه باشد. برای مثال داستان همواره جذاب دراکولا، ابرازِ ترس از خارجی هایی بود که به مرکز امپراطوری انگلیس می آمدند تا « زن مدرن» زیبا و لوند انگلیس را بفریبند. داستانی که با بریدن سر دراکولا و « لوسی» دختر جوانی که به دام وی افتاده بود پایان پذیرفت.

از این زاویه دید، تصویر بسیار ترسناکی که داستان عباس سلیمی آنگیل از زنان جوان ایران ارائه داده شاید نتیجهِ تغییرات وسیعی است که در بین نیمهِ زنانه جامعه ایران اتفاق افتاده است. نسل جدید زنان ایران با همه محدودیت ها، توانستند از طریف تحصیلات و توانایی های شغلی ناشی از آن، وجود مستقل خود را بر جامعه ایی که هیچ تمایلی به حضورش نداشت تحمیل کنند.

افراط وحشتناکی که زنان این قصه در هر زمینه ایی از خود  بروز می دهند تضاد آشکاری دارد با درجا زدن و ضعف مرد جوان قصه… تضادی که به شکل وقیحی ترسناک هم می شود.

thaeger

دخترانى که در پارک سى سنگان خوابیدند

روبه روى مصلاى چالوس، سر سه راه تهران، جایى که مسافران از سوارى هاى تهران – نوشهر یا تهران – تنکابن پیاده مى شدند، چشم به راه ایستاده بودم. مسافربرهاى دیگرى هم بودند و همگى با هم داد مى زدیم: «دربست.» و نوعى همسرایى ناخواسته شکل مى گرفت.
پدرم همیشه مى گفت: «انگور مازندران کشمش نمى شود.» بعد از آن که لیسانسم را گرفتم و بیکار شدم، بیشتر از گذشته به این مَثل علاقمند شد. آن روز پس از پیاده شدن چهار دختر از سمند زرد رنگ، تصمیم گرفتم از انگور مازندران کشمش بسازم. شتابان، بار و بنه شان را ریختم توى صندوق پراید و آنچه را در صندوق جا نشد گذاشتم روى باربند. فصل تعطیلات نبود که از در و دیوار مسافر ببارد، پس بایستى سوارشان مى کردم. امان ندادم مسافربرهاى دیگر نزدیک شوند. علاوه بر نیاز به پول و عزم کار و کاسبى، سوار کردن چهار دختر هم لطف خاص خود را داشت.
بعد از آنکه کلى حرف هاى بى ربط زدند، فهمیدم مقصدشان پارک جنگلى سى سنگان است. هر چهار نفر زیبا بودند، اما یکى از آن چهار نفر همه ى آن چیزى بود که من از دختران انتظار دارم؛ ترد و شکننده مى نمود، باریک اندام بود و قد متوسطى داشت، پوستش شفاف و کمى هم گشاده دل. لب هایش دو خط نازک بود و گونه هایش که دیگر بماند. به قولى برازندة تخت خواب! چند بار از آینه نگاهش کردم. اخم و لبخندى ملایم، توأمان در چهره اش بود.
به سوى جاده ى کمربندى راندم. از شهر که دور شدیم، آن سه نفرى که بر صندلى عقب بودند، با جیغ هاى گوشخراش، آهنگى را که از ضبط ماشینم پخش مى شد همخوانى کردند.
چشماى منتظر به پیچ جاده دلهره هاى دل پاک و ساده پنجره ى باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس گاهى که از زیر درختان سر به هم کشیده و تونل مانند رد مى شدیم، غریوشان بلند مى شد و دستشان را از پنجره بیرون مى بردند و گاهى تا نیم تنه بیرون مى رفتند. آنى که کنار من بر صندلى پیشین نشسته بود هم پس از کمى سکوت غیر عادى، به جمع دوستانش پیوست و هیاهو کرد. چند بار ازش پرسیدم: «تو چرا نمى رقصى خوشگله؟» زیرچشمى نگاهم کرد و زبانش را درآورد و چیزى نگفت تا آن که ناگهان با عربده اى به بزم دوستانش پیوست.

به درخواست شان آهنگ را عوض کردم و رَپ خوانى کردند. دیدم دارد خوش مى گذرد، سرعت را کم کردم و خودم هم نعره سر دادم. بعد از پنج دقیقه حنجره ام گرفت. در عمرم دخترانى به این اندازه نیرومند و توانا ندیده بودم؛ آنان همچنان مى غریدند. به حوالى پارک که رسیدیم، صداى موسیقى را کم کردم و گفتم مؤدب باشید که رسیدیم. جاى دنج و پرتى از جنگل، نزدیک دامنة کوه را برگزیدند. وسایلشان را آن سوى شمشادزار خالى کردم و کمک کردم چادرى برپا کنند. مى خواستم سر حرف را باز کنم و بگویم دوست دارم شب کنارشان باشم، اما نه گستاخى اش را داشتم و نه صلاح مى دیدم؛ اگر گشت نیروى انتظامى مى رسید، من نیمه شب در چادرى میان چهار دختر و . . . چه جوابى داشتم بدهم؟

کرایه را دادند و گفتند که فردا ساعت چهار بعدازظهر به دنبال شان بروم. آنکه برازنده ى تختخواب بود گفت: «ساعت چهار. وقتى هم آمدى، دوباره توى آینه این جورى بهم زل نزن. بدم مى آد. خجالت بکش. آشغال، هرزه . . . ساعت چهار بیا. باى بیِبى . . .» از حرف هایش کمى ناراحت شدم، اما نه آن اندازه که لازم باشد کولى بازى در بیاورم. با وجود این، اسکناس ها را پرت کردم به سوى ساک هایى که روى هم چیده بودند و گفتم: «من براى راحتى شما هر کارى کردم. خطر بازداشت و توقیف ماشین را به جان خریدم و گذاشتم برقصید و جیغ و داد کنید. حالا آشغال و هرزه شدم؟»
حرفم که تمام شد، جلو آمد و چهره اش را به چهرهام نزدیک کرد و گفت: «کلهّ ماهى ت تو حلقم!» گفتم: «توهین قومى قبیله اى نکن. اتفاقا ما شمالى ها گوشت ماهى را مى خوریم و کلهّ اش را مى فرستیم براى شما. آره…!» گفت: «مى گم کله ماهى ت تو حلقم. یعنى کلهّ ى ماهى ت تو حلقم. فقط آن قدر فشار نده که خفه بشم. هر وقت دیدى دارم بالا مى آرم، بکش بیرون . . . ماهى ت رو بکش بیرون . . . باشه؟ خواهش مى کنم . . . نذار بالا بیارم گُلم . . .» دوستانش هم هرهر و کرکرکُنان دورم را گرفتند و خواهش کردند که خفه اش نکن و کله ماهى ت را از حلقش بکش بیرون، اما آنکه بر صندلى پیشین نشسته بود، اشک ریخت و دمپاى شلوارم را گرفت و گفت: «ببین به پات افتاده م . . . ببین. خفه اش نکن. جون مادرت . . .» سه دختر دیگر به زحمت دو دستش را از پاچه شلوارم جدا کردند و به چادر بردندش.
به خانه که رسیدم نزدیک ظهر بود. دراز کشیدم و بیرون نرفتم. چند بار وسوسه شدم که سرى به دخترها بزنم. وقتى سخنان و رفتارش را به یاد مى آوردم، تحریک مى شدم. «هر وقت دیدى دارم بالا مى آرم، بکش بیرون . . . ماهى ت رو بکش بیرون . . . باشه؟ خواهش مى کنم . . . نذار بالا بیارم گلم . . .»
فرداى آن روز دو ساعت پیش از زمان قرارمان به سوى پارک راندم. هوا مه آلود بود و باران نمه نمه مى بارید. پارک خلوت بود و اندک مسافران هم به چادرهاى شان خزیده بودند. به زیر درختان انبوه که رسیدم، مجبور شدم نور بالا را روشن کنم تا به دست انداز نیفتم. از هر کدام از خیابان هاى پارک که مى رفتم، نمى رسیدم. گم شان کرده بودم، اما مى دانستم که در همین نزدیکى اند. دستشویى ویران انتهاى پارک را نشان کرده بودم و یادم بود که صد مترى آن سوتر پیاده شان کرده ام. ماشین را کنار دستشویى پارک کردم و دنبال شان گشتم. از میله ى سیم هاى خاردارى که پارک را از جنگل جدا مى کرد بالا رفتم و هر چه چشم چرخاندم، همه جا مه بود و بخار پررنگ آب دریاى خزر. جز درختان و بوته هاى نزدیک به خودم چیزى ندیدم.
به سختى از میله پایین آمدم تا به سمت ماشین بروم. همین که سرم را برگرداندم تا راه آمده را بازگردم، صورت یکى از دخترها به صورتم خورد. پشت سرم ایستاده بود! ترسیدم و جیغى کوتاه کشیدم و پایم به ریشه ى برآمده ى درخت توسکایى گیر کرد و افتادم. همانى بود که دیروز به دست و پایم افتاده بود و مى گفت ماهى ت را از حلقش بکش بیرون و خفه اش نکن! گفتم: «چرا مثل جن ظاهر شدى؟» حرفى نزد. هنوز هُرم نفس هایش روى صورتم بود. چشمانش کوچک تر و بى رمق شده بود و خسته به نظر مى رسید. زبانش را درآورد و نشان داد و خندید. دستم را به سویش دراز کردم. گرفت و از زمین برخاستم. انگار خون در رگ هایش خشکیده بود.
دنبالش رفتم. دیدم دو دختر دیگر کنار ساک ها شان ایستاده اند. جایشان را عوض کرده بودند و چادر را هم جمع کرده بودند.

تقریباً دویست متر از جایى که من بساط چادر را براى شان علم کرده بودم، فاصله داشتند. بار و بنهشان را آماده کرده بودند و با دیدن من هر کدام ساک و وسیله اى برداشتند و قهقهه زنان به سویم آمدند.
– چرا دیر کردى جمال؟
– جمال کیه؟ من جمال نیستم.
– حالا کمال! چه فرقى مى کنه آخه!
– چقدر زود آماده شدید؟
– به عشق تو جمال!

خنده هاى شان داشت عصبى ام مى کرد. همگى خسته بودند و انگار جاى چشمان شان در حدقه تغییر کرده بود. پیوسته حرف مى زدند. منتظر بودم تا آن که زیباتر بود هم بیاید و راه بیفتیم. دوست داشتم یک بار دیگر به چشمانم زل بزند و بگوید: «ماهى ت تو حلقم. فقط خفه ام نکن. زود بکش بیرون . . .» اگر مى گفت، تا پایانه ى سوارى هاى چالوس که هیچ، تا در خانه هاى شان به رایگان مى رساندم شان.

دخترها مى خندیدند و مى افتادند و برمى خاستند. آنکه دقایقى پیش پشت سرم ظاهر شده بود، دستش را توى جیبم فرو برد.
– چه کار مى کنى؟
– اگه خودت نمى آى، سوئیچ رو بده تا ما بریم. تو جنگل وایستاد ى که چى بشه؟
– بذار اون یکى هم بیاد خب!
-کى؟
– دوستتان.
– کدام دوست؟
– همان که دیروز به من گفت کله ماهى ت تو حلقم و . . .
– اوووه! اون رو که خوردیم.
– چى؟
– خوردیمش. راه بیفت.

دو بار شمردمشان. سه نفر بودند! ساک هاى شان را برداشتند و ساکى هم به دست من دادند. حدس زدم آن زیبارو به دستشویى یا جایى رفته و راهش را گم کرده است. گفتم: «به شما هم مى شه گفت دوست! اگه گمش کردید، بگید بگردیم پیداش کنیم. حتماً داخل پارکه. نمى شه بریم و ولش کنیم به امان خدا»
دخترها این بار از فرط خنده روى بوته ها غلتیدند. دراز کشیدند و هرهر خندیدند و در حالى که روى زمین افتاده بودند، با آن چشمان ورپُلغیده شان نگاهم مى کردند. سپس، یکى یکى بلند شدند و خود را تکاندند. یکى شان آینه و برق لبش را بیرون آورد و لبانش را برق انداخت و به هم مالید. روبه رویم ایستاد و پرسید: «ناز شدم نه؟ اینجا این قدر شرجیه که برق لبم خوب کار نمى کنه . . . با توام جمال!» به سوى ماشین حرکت کردم. دخترها هم پشت سرم. نشستم و آنها هم یکى یکى نشستند و ساک هاى شان را گذاشتند زیر و روى صندلى جلو. گفتم حرکت نمى کنیم تا دوست تان هم بیاید.
– باور کن خوردیمش. شرط رو باخت و ما هم خوردیمش. چرا باور نمى کنى! مى خواست نبازه. به زور که نخوردیمش
– تا دوست تان نیاد، حرکت نمى کنیم.
– خب، پس بمون تا بیاد

دخترها حرفى نزدند. گاهى، در حد چند ثانیه، چُرت کوتاهى مى زدند و دوباره مى خندیدند و دوباره چرت مى زدند. از آینه نگاهشان مى کردم. خسته بودند و رنگ از رخسارشان پریده بود. انگار دوست داشتند بخوابند، اما نمى توانستند. مویرگ هاى شان برآماسیده بود و صورت شان پیرتر از دیروز شده بود. باران تندتر شد و بر شیشه ى ماشین ضرب گرفت. با خودم گفتم چه خریتى. روشن کن برو الاغ. حتماً دعواى شان شده و او هم قهر کرده و رفته است دیگر.
Zombie_Chick_Pencil_Sketch_by_HungryDesigns
دخترها دیگر نمى خندیدند. دوباره از آینه نگاه شان کردم؛ دیدم فقط دو نفرشان چرت مى زنند و یکى شان، همان که زبانش را در مى آورد، دارد نگاهم مى کند. خیره شده بود و پلک نمى زد. کمى نگاه مان در هم گره خورد. زبانش را درآورد و ژست لیسیدن به خود گرفت. آرام آرام سرش را پیش آورد. از آینه چشم برداشتم و برگشتم. دستانش را روى صندلى گذاشته بود و پیش تر آمده بود. چهره به چهره شدیم. یک آن چنان از رفتارش ترسیدم که خواستم در را باز کنم و بگریزم اما سرش را به بناگوشم آورد و خیسى زبانش را روى لاله ى گوشم حس کردم. آرام گفت: «حرکت کن. خواهش مى کنم.» حس کردم اتفاقى افتاده است. این همه خستگى و رنگ پریدگى . . . از اینکه پشت سرم نشسته بود احساس ناامنى کردم.

در را باز کردم و بیرون آمدم. او هم پیاده شد. زیر باران ایستادم. دستم را گرفت. دور و برم را نگاه کردم، پرنده پر نمى زد. غم سرقت ماشین اگر نبود، حتماً مى گریختم. ترسیدم بنشیند پشت فرمان و من یک سال دیگر قسط پراید بدهم. دستم را فشرد و آرام به دنبال خود کشاند. مانند جادوشدگان به دنبالش راه افتادم. به سمت دستشویى رفتیم. وارد شدیم و در را بست. دو غرفه از سه غرفه ى دستشویى باز بود و کاسه هاى توالت پر از شاخ و برگ درختان بود و از کناره هاى کاسه ها تا سقف خزه بسته بود. به در غرفه اى که بسته شده بود اشاره کرد و خندید.
– بازش کن.
– چرا؟ مگه من چکار کردم! خودت بازش کن.

از جیبش یک پیپ شیشه اى بیرون آورد و فندک اتمى را زیر شیشه گرفت. دود در محفظه ى شیشه جمع شد و چرخید و چرخید. دود را به دهان برد و حبس کرد و بیرون داد. سپس دستم را گرفت و به سمت در بسته برد. با دست من به در فشار آورد. در کمى باز شد و بازتر شد و بازتر . . .
گنگ و منگ شده بودم. جسدى پاره پاره در کنار کاسة توالت افتاده بود. در همان یک نگاه، گونه ها و زنخدان آن زیبارو را تشخیص دادم. چند ثانیه طول کشید تا توانستم فریادى بکشم. او در طول همان چند ثانیه بارها باعصبانیت گفت: «حالا باور مى کنى؟»

ماسیده بودم. در نیمه باز مانده بود و پایین تنة جسد، لخت و خون آلود، خودنمایى مى کرد. چهارستون بدنم مى لرزید. به سویم آمد و دستانش را روى شانه هایم گذاشت و به پایین فشار داد. ناخودآگاه در کف خیس توالت نشستم. زانو زدم. انگشتانش را به میان موهایم فرو کرد و محکم فشرد و سرم را به بدنش چسباند و به تکاپو افتاد. ناگهان دچار دل  درد بدى شدم؛ بالا آوردم و شلوارش قى آلود شد.
برخاستم تا از آن قتلگاه فرار کنم، اما دو دختر دیگر وارد شدند و در را بستند.

از مجموعه داستان های کوتاه « بختک»

‌کاری را که صدها نفر انجامش بدهند، که قهرمانانه نیست!

سناپور: همه‌ی ما آن‌قدر در این فضای سانسور نوشته‌ایم که شبیه زندانی‌‌ای شده‌ایم که سال‌ها در زندان بوده و حالا که آزادش می‌کنند، نمی‌تواند در فضای بیرون از زندان نفس بکشد و زندگی کند.

مصاحبه‌ی زیر در آخرین شماره‌ی شماره‌ی مجله‌ی آسمان (شماره‌ی ۶۳) منتشر شده است، به هم‌راه چند یادداشت و مصاحبه‌ی دیگر،‌ و درباره‌ی موضوع سانسور و نامه‌ی بیش از ۲۱۴ نویسنده به وزیر ارشاد. این مصاحبه را آقای حسن همایون انجام داده است.

 یک؛ جناب سناپور، شما معتقدید سانسور کتاب باشد یا نباشد، ارشاد نویسندگان را در دادگاه تنها می‌گذارد، مثلا یعقوب یادعلی علی‌رغم این‌که کتابش مجوز داشت،تنها به  دادگاه رفت، از این‌رو ست که می‌گویید بهتر است سانسور برداشته شود؟
ـ بله،‌از این دست اتفاق‌ها کم نیفتاده. به نظرم بودن سانسور از هیچ چیزی نویسنده را در امان نگه نداشته. نه فقط از دادگاه، که از پرونده‌سازی و تهمت و مانند این‌ها هم. مثلا درباره‌ی رمان “شمایل تاریک کاخ‌ها”ی  خود من،‌که نه فقط مجوزگرفت،‌حتا از طرف گمانم بررسی‌های اولیه‌ی کتاب سال در مراحل اولیه‌ی این جایزه،‌ کاندید هم شد، سایت برهان پرونده‌سازی کرد و چیزهایی عجیب و غریب به آن نسبت داد.
 دو؛ برخی اما می‌گویند اگر سانسور ارشاد باشد نویسنده به دادگاه هم احضار شد به «جان‌پناه» ارشاد گریز می‌کند، می‌گوید این کتاب را دولت مجوز داده است.
 ـ کاش آن‌ها که گفته‌اند این کتاب را دولت مجوز داده،‌ این را هم می‌گفتند که این حرف چه کمکی به آن‌ها کرده است؛‌ مانع تهمت‌زدن به‌شان شده (مثل پدرام رضایی‌زاده)، مانع دادگاه رفتن‌شان شده (مثل یعقوب یادعلی)،‌ مانع پرونده‌سازی براشان شده (مثل خیلی‌هامان)،‌ یا واقعا چه کمکی کرده؟ خیلی جالب است که باوجود اتفاق‌هایی که مثلا برای کتاب “زنان پرده‌نشین” و مانند آن افتاد، کسانی دم از جان‌پناه ارشاد می‌زنند.
 سه؛ شما مسئولیت متن نوشته شده را متوجه نویسنده می‌دانید؟
 ـ نویسنده کتاب را نوشته است و بیش‌ترین تسلط را بر آن داشته است (نمی‌گویم تسلط تام و تمام و دانش کامل)،‌ او است که می‌خواسته تصویری از جهان ارائه بدهد و خلاصه پیش از همه او است که دارد با انتشار اثرش تغییر بسیار کوچکی در ذهن خواننده‌گان می‌دهد. چرا نباید مسئولیت اصلی متوجه او باشد؟ او باید هم آزادی داشته باشد و هم مسئولیت. اما اگر آزادی نداشت، طبعا مسئولیت هم نباید داشته باشد. من البته ناشر را هم در این کار مسئول و شریک می‌دانم، اما نه به اندازه‌ی نویسنده. این‌ها همه البته به شرط داشتن آزادی انتشار است،‌و نه در شرایط فعلی که آدم‌هایی ناشناس و نامعلوم درباره‌ی کتاب‌های همه‌ی ما تصمیم می‌گیرند.
 چهار؛ آیا  معتقدید نویسنده‌گان  در قبال لغو سانسور و حمایت از آزادی نشر مسئول هستند، اکنون به‌تر است مسئولیت‌پذیر باشند نه محافظه‌کار؟!
 ـ به نظرم همه‌ی ما آن‌قدر در این فضای سانسور نوشته‌ایم که شبیه زندانی‌یی شده‌ایم که سال‌ها در زندان بوده و حالا که آزادش می‌کنند، نمی‌تواند در فضای بیرون از زندان نفس بکشد و زنده‌گی کند. من نمی‌گویم نویسنده‌های ما ترسو یا محافظه‌کار هستند، چون خودم هم مثل بقیه همین ترس‌ها و محافظه‌کاری‌ها را دارم. اما ضمنا می‌دانم (شاید به‌تر از خیلی‌ها،‌ به دلیل تماس بیش‌ترم با نویسنده‌های دیگر و به‌خصوص جوان‌ترها) که سانسور چه‌طور داستان‌نویسیِ ما را علیل کرده و از نفس انداخته، آن هم داستان‌نویسی‌یی که دارد می‌رود تا عرصه‌های گسترده‌تر و نوتر را کشف و طی کند و افتخارات زیادی برامان بسازد، و مهم‌تر از افتخارات،‌ خودِ واقعی‌مان را به‌تر و بیش‌تر به‌مان بیافریند. هر کس باور نمی‌کند، نگاهی بکند به چهره‌های بسیار زیادی که در این یک دهه به داستان‌نویسیِ ما اضافه شده‌اند و تبدیل به چهره‌هایی مطرح شده‌اند، و نیز پرس‌وجویی بکند تا ببیند چند تا از همین‌ها کارهاشان در این سال‌ها در ارشاد گیر کرده است. باز هم اگر باور نمی کند،‌نگاهی بکند به تعداد کتاب‌هایی که در هشت سال گذشته ابتدا مجوز و سپس جایزه گرفتند و مطرح شدند و بعد ارشاد تازه مجوزشان را لغو کرد.
 پنج؛ برخی می‌گویند، مسئولیت چه چیز را بپذیرم؛من حبس بکشم تا ناشر به ثروت بیش‌تری برسد.چرا نباید مسئولیت این امر بر عهده‌ی ناشران باشد؟!
 ـ ناشر با کتاب‌های ما چه سانسور شده باشند یا نه، و چه با کتاب‌های خارجی ثروت بیش‌تری کسب خواهد کرد، به شرط داشتن شم خوبی برای این کار. و این ربطی به سانسور ندارد. به نظرم ما باید اتفاقا امیدوار باشیم که ناشران بیش‌تری از راه چاپ کتاب‌های ما به ثروت برسند، تا هم سرمایه‌گذاری بیش‌تری روی این کار بکنند و هم کسانی دیگر ترغیب به این کار بشوند. اتفاقا ما به ناشران ثروت مند نیازمندیم. ناشران کوچک به دردِ کارهای گم‌نام‌تر می‌خورند؛‌ و البته خوب است که آن‌ها هم باشند. این‌ها البته جدا است از پامال‌کردن حق بعضی از نویسنده‌گان توسط ناشران. آن موضوعی جدا است که جداگانه هم باید به‌اش پرداخت. آن‌ها نباید مسئولیت اصلی را در این کار داشته باشند، چون به اندازه‌ی نویسنده آگاه بر کتاب و محتواش نیستند. اما طبعا می‌تواند بخشی از مسئولیت را بپذیرند، به دلیل قدرت انتخاب‌شان و همین‌طور تجربه‌یی که در این کار کسب کرده‌اند از نتایج انتشار کتاب‌های دیگر.
 شش؛ برخی معتقدند، در صورت لغو نظارت قبل از چاپ کتاب، از فردا همه‌ی نویسنده‌ها از ترس دادگاه یا حتا کفن‌پوش‌ها بدل به سانسور‌چی می‌شوند، وضعیت از این هم که هست بدتر می‌شود؛ اگر الان یک نهاد برای نظارت است، بعد برداشتن سانسور قبل چاپ هزارتن بدل به سانسور چی‌می شوند، نظر شما چیست؟!
 ـ همین حالا هم خودسانسوری در نویسنده‌گان ما زیاد است، و به نظرم این بیش‌تر به خلق‌وخوی نویسنده ربط دارد و ضمنا به عرف جامعه. این که کسی خودسانسوری‌اش بیش‌تر بشود، به خودش مربوط است. تازه ما در آن نامه‌ی ۲۱۴ نویسنده به وزیر ارشاد پیش‌نهاد کرده‌ایم که نهادی مشورتی هم در ارشاد شکل بگیرد برای همین آدم‌ها،‌ که اگر خودشان تکلیف حد و حدود عرف جامعه و قانون را نمی‌دانند، کسانی در ارشاد آن را براشان تا حد ممکن توضیح بدهند. البته باز این به آن معنا نیست که کارشان را سانسور کنند وبه جاشان تصمیم بگیرند.
هفت؛ می‌گویند این ایده بدل به نهادینه شدن سانسور در جامعه می‌شود، در حالی که سانسور در ارکان دولت است.ـ نهاد مشورتی می‌تواند کم‌کم ترس نویسنده‌گان را بریزد و آن‌ها که از عرف جامعه خوب سردرنمی‌آورند، با آن آشناتر شوند. کم‌کم نقش این نهاد طبعا کم‌تر خواهد شد، نه این که نقش‌اش بیش‌ترشود و تبدیل به سانسور بشود. بعد هم نهادینه‌شدن دیگر یعنی چی؟ از این که حالا هست نهادینه‌تر، که حتا بعضی نویسنده‌ها دل‌شان نمی‌خواهد سانسور نباشد و دوست دارند کماکان نوشته‌شان آقابالاسر و مفتش داشته باشد؟
 هشت؛ شما می‌گوید، نویسندگان جامعه به عرف‌ها و مسائل اخلاقی اقوام، مذاهب ایرانی واقف هستند، در صورتی که تخطئی کردند، از میان بین برس‌های ارشاد، دادگاه خاص و اعضاء هیات منصفه صالح، سومین گزینه، بهتر از دیگر گزینه‌های برای بررسی، مشکل‌های احتمالی است؟!
 ـ هیئت منصفه‌ی فرهنگی یعنی یک جمع فرهنگی،‌ و حتا اگر فرهنگی هم نباشند، دست‌کم یک جمع مشخص و با اسم و نشان هستند که درست‌تر این است که اتفاقی هم انتخاب شده باشند تا شائبه‌ی دوستی و دشمنی در قضاوت‌شان کم‌تر باشد. به نظرم یک جمع به‌تر می‌تواند درباره‌ی محتوای احیانا مجرمانه‌ی یک کتاب اظهارنظر کند تا یک نفر، حتا اگر قاضی وارد به امور فرهنگی باشد. ضمن این که چنین دادگاهی مردم را هم در جریان مسائل آن کتاب خواهد گذاشت و افکار عمومی هم فرصت قضاوت درباره‌ی چندوچون کتاب را پیدا خواهد کرد. این‌ها همه به رشد همه‌مان کمک می‌کند.
 نه؛ در کشور همسایه و مسلمان افغانستان، بر اساس گفته‌ی محمدحسین محمدی قوانین مدونی برای نظارت چاپ کتاب نیست، از طرفی در اصول قانون اساسی آن‌ها  حق آزادی بیان شهروندان به رسمیت شناخته شده است،  آیا تجربه‌ی آن‌ها می‌تواند برای ما موثر باشد؟! 
ـ قرار نیست ما چرخ را از اول خودمان اختراع کنیم. طبعا باید از تجربه‌های کشورهای دیگر کمک بگیریم،‌به‌خصوص از تجربه‌ی فرهنگ‌های نزدیک‌تر به خودمان. و البته چشم‌مان به آینده باشد و به مسیر روبه جلویی که جامعه‌مان خواهی نخواهی خواهد داشت،‌چه کند و چه تند. و هر چه این استفاده از تجربیات دیگران بیش‌تر باشد، حتما سریع‌تر رشد خواهیم کرد.
 ده؛ توضیح بدهم در افغانستان اکنون شمار اندکی کتاب سالیانه چاپ می‌شود؛ با این حال سانسور یا نظارت پیش از چاپ آن‌جا وجود ندارد، شماری از نویسند‌های ایرانی هم در چند سال اخیر اثرشان را آن‌جا چاپ کردند.
 ـ خب، شنیدن این خبر که نویسنده‌گان ما کتاب‌هاشان این‌جا مجوز نگیرد و ببرندش در افغانستان یا هر کشور دیگری و منتشرش کند، باید مایه‌ی شرمساری همه‌مان باشد.
  یازده؛ متن نامه‌ی منتشر شده به وزیر ارشاد، بدل به مناقشه‌ای بین نویسندگان شد، تا جایی که اصل موضوع یعنی برداتشن نظارت قبل چاپ تحت شعاع قرار گرفت، نظر شما در این‌باره چیست؟ کسانی به متن از نظر حقوقی ایراد گرفتند، دیگرانی بر سر امضاء افراد مجادله کردند، گفتند آدم‌های ناشناس بسیاری در این متن بودند و…
 ـ من گمان نمی‌کنم اصل موضوع تحت‌الشعاع قرار گرفته باشد. تا آن جا که من در روزنامه‌ها و اینترنت دیده‌ام، درباره‌ی موضوع خوب دارد حرف زده می‌شود و هر کس هم از زاویه‌یی آن را می‌کاود. آن مجادله‌ها هم طبیعی است که در هر کاری باشد. در جامعه‌ی ما و متاسفانه در میان اهل فرهنگِ ما کمی البته دور از انتظار است، اما خب به هر حال هست و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. البته خیلی از ایرادها هم درست بودند، اما معمولا بی‌توجه به این که چنین نامه‌هایی در چه شرایطی تهیه می‌شود و با چه امکاناتی. اگر این شرایط و امکانات درنظر گرفته شود، طبعا آن ایرادها هم کم‌تر می‌شود. مثلا ازقلم‌افتادن نام‌ِ بعضی‌ها، یا نرسیدن نامه به دست خیلی‌ها. خب اسم خود من در خبر ایلنا از قلم افتاده بود. دلیل‌اش هم مهم نیست. این چیزها پیش می‌آید. آن‌ها که ایرادهای درست به کار می‌گیرند، به هر حال حق دارند.
 دوازده؛ مخالفان این نامه می‌گویند، حرف‌های طرح شده در این متن رویا‌پردازانه، نشدنی و همچنین قهرمانه است،  پاسخ شما به مخالفان چیست؟!
 ـ من نمی‌فهمم در این نامه‌ی محترمانه و پیش نهاد دهنده چه چیز  قهرمانانه و رویاپردازانه‌یی وجود داشت. به قول شما همین حالا حذف سانسور در افغانستان اتفاق افتاده است و تقریبا در تمام کشورهای جهان هم. این نامه هم اگر قهرمانانه بود که این همه نویسنده امضاش نمی‌کردند. محدود می‌شد به دو سه قهرمان. آخر کاری که صدها نفر انجامش بدهند که دیگر قهرمانانه نیست.
 سیزده؛ موافقان نامه و برداشتن نظارت قبل از چاپ می‌گویند، بالاخره باید کار اصلاح این وضع از جایی شروع شود؛ چه  وقتی بهتر از الان که دولت هم وعده‌ی برداشتن نظارت قبل چاپ داده است.
 ـ من هم با این نظر موافقم.

عکس‌هایی از نویسندگان جهان در خانه‌هایشان..

25 Fascinating Photos of Famous Writers at Home

By Emily Temple on 

This week, we caught a glimpse of author Tao Lin’s Murray Hill apartment in this cheeky review over at Vice. Though somewhat alarmed at the squalor of Lin’s digs (seriously, can you blame us?), we found ourselves inspired to hunt down a few more shots of notable authors hanging out at home. After the jump, stop by and visit with everyone from Zora Neale Hurston to Paul Auster. Whose apartment would you most like to move into? Let us know in the comments.
f183bf5321ff0df79da70ee2a787172a
Tao Lin perched on a mostly empty bookcase in his Murray Hill apartment. [via]
Photo Credit: Christopher R. Harris
Photo Credit: Christopher R. Harris
Alice Walker at home in Jackson, Mississippi, 1977. [via]
Capote At Home
Photo Credit: Slim Aarons
Truman Capote in his Brooklyn Heights apartment, 1958.
url-2
James Baldwin at home in Saint-Paul de Vence. [via]
tumblr_ljz19xfTvO1qbhnp2o1_1280
Vladimir and Vera Nabokov, working at home. [via]
Photo Credit: George Leavens
Photo Credit: George Leavens
Ernest Hemingway reading The New York Times in bed. [via]
bissinger
Henry Miller in his home library in Big Sur. [via]
Photo Credit: Judy Linn
Photo Credit: Judy Linn
Patti Smith and Sam Shepard in her apartment in the early ’70s. [via]
bilde
Zora Neale Hurston working at her home in Brevard County, Florida. [via]
Photo Credit: Alfred J. Meyer
Photo Credit: Alfred J. Meyer
Mark Twain at home, 1903. [via]
Photo Credit: Man Ray
Photo Credit: Man Ray
Gertrude Stein and Alice B. Toklas in their apartment at 27 rue de Fleurus, Paris, 1922.
4347755045_7fcee063ca_o
Agatha Christie reading and walking in Greenway, her English summer home.
toure-t_ca0-popup
Ralph Ellison at home. [via]
kipling
Rudyard Kipling in his study in Naulakha.
img055
John Updike in his study in Ipswich, Massachusetts.
susan sontag 1993 by annie-leibowitz
Photo Credit: Annie Leibovitz
Susan Sontag lolling about at home, 1993. [via]
anne
Anne Sexton with her feet up at home.
INTERVIEW-Meet-Virginia-Nicholson-author-Junes-book-Singled-Out
Virginia Woolf outside her summer house with Maynard Keynes, Angelica Bell, Vanessa Bell, and Clive Bell, 1930s. [via]
zelda
F. Scott, Zelda, and Scottie Fitzgerald at Lands End, their home in Sands Point, NY, on Long Island Sound. [via]
Photo Credit: Jill Krementz
Photo Credit: Jill Krementz
Donna Tartt at home with her pug, Pongo. [via]
Photo Credit: Larry Sultan
Photo Credit: Larry Sultan
Dave Eggers and Vendela Vida at home in San Francisco. [via]
paul-auster-7
Paul Auster in his home in Park Slope. [via]
Photo Credit: Glenn Russell
Photo Credit: Glenn Russell
Alison Bechdel in her home studio. [via]
borges85
Jorge Luis Borges in his bedroom.
gorey
Edward Gorey: at home, with cats. [via]

روابط بینامتنی میان داستان مسخ اثر فرانتس کافکا و رمان بوف کور اثر صادق هدایت

69907_pgRrpCnR.JPG

میلاد حسن نیا:رمان بوف کور از دو بخش تشکیل یافته است که در این بررسی تمرکز اصلی بر روی روابط بینامتنی میان داستان مسخ و بخش دوم رمان بوف کور میباشد. شاید بهترین پیش متن برای بررسی بینامتنی بخش نخست از رمان بوف کور داستان «ماجرای دانشجوی آلمانی» اثر واشینگتن آیروینگ نویسنده آمریکایی قرن نوزدهم میلادی باشد که در این نوشتار به بررسی آن پرداخته نخواهد نشد. البته بین داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور میتوان روابطی مشاهده کرد مانند تصویری از یک زن که به عنوان عنصری نجات بخش و بارقه ای از امید در زندگی گره گوار و راوی بوف کور معرفی میشود. این نوع نگرش به زن که میتواند دارای بن مایه ای اسطوره ای –ایزد بانوی مادر- و روانشناسانه باشد در هر دو اثر دارای نقشی شایان توجه هست. راوی داستان مسخ تصویری از یک زن در اتاق گره گوار را اینگونه معرفی میکند:

« … گراووری که اخیرا از مجله ای چیده و قاب طلایی کرده بود٬ به خوبی دیده میشد. این تصویر٬ زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی به سر و یخه ی پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازوی اش تا آرنج در آن فرو میرفت٬ به معرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود.»
راوی داستان اهمیت فراوانی که این تصویر برای گره گوار دارد را چنین بیان میکند:
« … متوجه تصویر زنی شد که خودش را در پوست پیچیده و روی دیوار لخت اهمیت بسزایی به خود گرفته بود. به تعجیل از جدار دیوار بالا رفت؛ روی شیشه تنه داد و شیشه به شکم سوزانش چسبید و به طرز گوارایی او را خنک کرد. گره گوار که با تن خود کاملا روی این تصویر را پوشانیده بود تا اقلا کسی نتواند بیاید و آن را بردارد … گره گوار روی تصویر خوابیده بود به آسانی از آن دست نمیکشید؛ حتی حاضر بود که به صورت خواهرش بجهد.»
حال راوی بوف کور که همان شخصیت اول رمان است در شرح تاثیری که آن زن اثیری بر زندگی وی گذاشته بود چنین میگوید:
« … در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت٬ برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس٬ این شعاع آفتاب نبود٬ بلکه فقط یک پرتو گذرنده٬ یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن یا یک فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه٬ فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود٬ دوباره ناپدید شد – نه٬ نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.»
راوی بوف کور در جایی دیگر احساس تملکی که نسبت به زن اثیری را دارد را در طی جملاتی نشان میدهد:
« … نمیخواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد٬ همه ی این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم – من به درک٬ اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او٬ هرگز٬ هرگز٬ هیچکس از مردمان معمولی٬ هیچکس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده ی او بیفتد … »
در اینجا به این اشاره از رابطه بینامتنی داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور بسنده میشود و در ادامه به بررسی بیشتر رابطه داستان مسخ با بخش دوم رمان بوف کور پرداخته میشود. در هر دو اثر قسمت اعظم روایت در اتاقی سر بسته،کم نور و بدبو روایت میشود که این میتواند نشانگر اولین رابطه میان دو متن باشد.
یکی از روابط بینامتنی که میان این دو اثر به چشم میخورد رابطه میان شخصیتهای این دو اثر است٬ شخصیت اصلی هردو اثر دچار یک دگردیسی  میشود٬ این تغییر در گره گوار به صورتی آنی و یکباره هست:
« یک روز صبح همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید٬ در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش٬ مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد٬ ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه هایی٬ به شکل کمان٬ تقسیم بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود٬ نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت آوری برای تنه اش  نازک مینمود جلو چشمش پیچ و تاب می خورد . »
اما این دگردیسی در راوی بوف کور به صورت تدریجی روی میدهد٬ در طول رمان راوی چندین و چند بار از این تغییرات تدریجی در ظاهرش خبر میدهد:
« قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه کردم٬ دیدم صورتم شکسته٬ محو و بی روح شده بود. به قدری محو بود که خودم را نمیشناختم … »
« رفتم جلوی آینه به صورت خودم دقیق شدم٬ تصویری که نقش بست به نظرم بیگانه آمد٬ باور نکردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از خودم شده بودم و من مثل تصویر روی آینه شده بودم »
« … همینطور که جلوی منقل و سفره چرمی چرت میزدم و عبا روی کولم بود نمیدونم چرا یاد پیرمرد خنزر پنزری افتادم٬ او هم همینطور جلوی بساطش قوز میکرد و به همین حالت من مینشست. این فکر برایم تولید وحشت کرد٬ بلند شدم٬ عبا را دور انداختم »
«حس کردم که در عین حال یک حالت مخلوط از روحیه قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود»
و در انتهای داستان راوی به صورت کامل دچار دگردیسی میشود:
« رفتم جلو آینه٬ ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم – دیدم شبیه٬ نه٬ اصلا پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده – همه سفید شده بود٬ لبم مثل لب پیرمرد دریده بود٬ چشمهایم بدون مژه٬ یک مشت موی سفید از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در تن من حلول کرده بود. اصلا طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او – از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم … »
نکته دیگر در شخصیت پردازی این دو اثر حضور شخصیت های فرعی یا بی نام است، در مسخ، شخصیت های فرعی چون خدمتکار جوان، خدمتکار پیر، آقای معاون و سه مستاجر حضور دارند، که هیچ یک دارای یک اسم خاص و درنتیجه دارای هویتی مستقل نیستند، این شخصیت های فرعی را میتوان نشانه ای آشکار از طبقات مختلف اجتماع تصور کرد که با غلبه جریان روزمرگی در زندگی آنها تمامی روابط خویش را بر اساس فرمولی کاملا خشک و سرد به پیش میبرند. شخصیت های فرعی موجود در رمان بوف کور – پیرمرد خنزر پنزری، نعش کش، حکیم، قصاب، یک دسته گزمه مست و … – نیز به همینگونه و یا حتی شدید تر از شخصیت های فرعی داستان مسخ به دلیل شباهت های ظاهری و رفتاری شان نمایانگر این عدم وجود هویت فردی مستقل هستند.
نکته دیگری که درمورد شخصیت های فرعی این دو داستان میتوان ذکر کرد، حس حسادت گره گوار و راوی بوف کور به زندگی و خوشی های آنهاست، حس حسادت در گره گوار را از این قسمتها متوجه میشویم
« … راستی میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتی که بعد از ظهر به مهمان خانه برمیگردم تا سفارش ها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنند … »
و در قسمتی دیگر این حس حسادت حتی به حقارت نیز تبدیل میشود:
« گره گوار تعجب کرد که بین تمام صداهای روی میز، جرغ جرغ آواره های آنها که کار میکرد، قطع نمیشد. مانند اینکه می خواستند به او ثابت کنند که برای خوردن، دندانهای حقیقی لازم است و شاخک حشرات، هر چند که خوب و قوی هم باشد، از عهده این کار بر نمی آید. گره گوار، به حال غمناک، فکر کرد: “من گرسنه ام، اما اشتها برای خوردن این جور چیزها ندارم. چقدر این آقایان چیز میخورند! در این مدت من فقط باید بمیرم!” »
و این حس حسادت و حقارت راوی بوف کور نسبت به شخصیت های فرعی که او خودش آنها را رجاله ها مینامید در این جملات به روشنی احساس میشود:
« ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را به هم میزد – در صورتی که میدانستم که زندگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود. به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سابیده نشده بود؟»
از شخصیت های دیگری که در هر دو اثر دارای ویژگی های مشابهی هستند میتوانند از زن سرپایی و دایه به ترتیب در مسخ و بوف کور نام برد، که هر دو این شخصیت ها تنها افرادی هستند که با وجود این تغییرات و دگرگونی در شخصیت اصلی بازهم از او دوری نمیکنند و به کارهای او رسیدگی میکنند:
« … از این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمیکرد که از لای در نگاهی به او بکندو ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه می گفت: “این سنده گز پیر رو بسه” و یا “خرچسونه جون بیا اینجا” … گره گوار به حدی از شیرین زبانی های زن پیر خشمناک شد که به طرف او چرخید، آن هم با وضع سنگین و مشکوک، مثل اینکه می خواست به او حمله بکند و لیکن آن زن از گره گوار نترسید»(مسخ)
در بوف کور نیز دایه مانند زن سرپایی داستان مسخ با شخصیت اصلی ارتباط برقرار میکند و از او نمیترسد:
« حالم بد تر شد، فقط دایه ام، دایه ی او هم بود، با صورت پیر و موهای خاکستری، گوشه ی اطاق کنار بالین من مینشست، به پیشانیم آب سرد میزد و جوشانده برایم می آورد … چرا این زن که هیچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود؟ … چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟»
دو شخصیت گرت – خواهر گره گوار- در مسخ و لکاته در بوف کور نیز در داستان ها با ویژگی های مشابهی معرفی میشوند، هردو شخصیت مورد علاقه بسیار شخصیت اصلی هستند، در داستان مسخ علاقه شدید گره گوار به خواهرش علاوه بر تاکید بر آرزوی قلبی گره گوار به اینکه بتواند خواهرش را به هنرستان موسیقی بفرستد، در طی جمله ای اینگونه بیان میشود:
« … او فقط راضی بود هنگامی که خواهر در اتاقش می آمد، صدای او را بشنود … »
علاقه راوی بوف کور به لکاته که اتفاقا خواهر شیری او نیز بود به صورت شدید تری بیان میشود:
« … نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میکشید که لازم دارد … »
و یا در قسمتی دیگر این علاقه اینگونه بیان میشود:
« در اطاقم که برگشتم جلو پیه سوز دیدم که پیرهن او را برداشته ام … آن را بوییدم، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم – هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گم شدن پیرهن دعوا راه انداخته بود … ولی اگر خون راه می افتاد من حاضر نبودم که پیرهن را رد کنم … »
با اینکه در نمونه های ذکر شده، نشان داده شده است که گره گوار و راوی بوف کور به حداقل ارتباط با شخصیت محبوبشان قانع هستند، مانند شنیدن صدا و یا داشتن یک پیراهن از او ، ولی در ذهنشان رویای تملک کامل آنها را می پرورانند:
« … تصمیم داشت راهی به سوی خواهرش باز کند، دامن لباسش را بکشد و به او بفهماند که باید پیش او بیاید، زیرا هیچکس اینجا نمی توانست پاداشی که در خور موسیقی او بود به او بدهد. دیگر او را نمیگذاشت که از اتاقش بیرون برود، یعنی تا مدتی که زنده بود. اقلا، هیکل مهیب او برای اولین بار به دردی می خورد. آن وقت در عین حال جلو همه ی درها کشیک میداد و با نفس دو رگه اش مهاجمین را می تارانید. »
این حس تملک در راوی بوف کور اینگونه نشان داده میشود:
« … آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره ی گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجو نداشته باشد، آرزو میکردم یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه ی آسمانی همه این رجاله ها را که در پشت دیوار  اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند و کیف میکردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم … »
با وجود این علاقه شدید، گرت و لکاته نسبت به آنها احساس وحشت و بیزاری داشتند ، این حس وحشت در وجود گرت در داستان مسخ اینگونه نشان داده میشود:
« یک روز – تقریبا یک ماه بعد از تغییر شکل گره گوار بود و خواهرش هیچ علتی نداشت که از او بترسد – کمی زودتر از معمول وارد شد و او را دید که بی حرکت و در وضعی که تولید وحشت میکرد از پنجره به بیرون نگاه میکند … از ورود خودش نا راضی بود. به عقب جست و در را با کلید بست … زمانی که او برگشت ، حالش خیلی هراسان تر از معمول بود. از آنجا ملتفت شد که هیکلش، هنوز تولید نفرت در دختر بیچاره میکرد و همیشه این طور خواهد ماند.»
وحشت لکاته از راوی بوف کور نیز در ماجرای شب اول ازدواج آنها از زبان راوی به وضوح بیان میشود:
« … چراغ را خاموش کرد رفت آن طرف اتاق خوابید. مثل بید به خودش میلرزید، انگاری که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند … »
علاوه بر وحشت و نفرتی که گرت و لکاته نسبت به گره گوار و راوی بوف کور داشتند، ویژگی مشترک دیگر آنها بی اعتنایی شان نسبت به مرگ شخصیت های اصلی بود، به طور مثال گرت در جمع خانواده میگوید:
« باید او را از سر خودمان باز کنیم … پدر جان یگانه راه حل این است که به درک برود. باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است . »
در بوف کور نیز بی اعتنایی لکاته در جمله ای که برادر لکاته از قول او به راوی میگوید قابل تشخیص هست:
« شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری، از شرت خلاص میشیم. مگه آدم چطو میمیره؟ »
نتیجه گیری
با توجه به آنچه گفته شد میتوان به این نتیجه رسید که میان داستان مسخ اثر فرانتس کافکا و رمان بوف کور اثر صادق هدایت راوابط میان متنی وجود دارد که دلالت بر این موضوع دارد که هدایت در خلق شاهکار خود به اثر کافکا به عنوان یک پیش متن توجه داشته است. متاسفانه هنوز عده ای از منتقدان استفاده از این نوع روابط بینامتنی را به منزله سرقت و انتحال ادبی تلقی میکنند. به طور مثال جناب آقای محمدرضا سرشار در مقاله ای تحت عنوان «منابع و مآخذ ادبی بوف کور» بعد از بررسی چند اثری که به زعم ایشان هدایت در خلق بوف کور از آنها استفاده نموده چنین نتیجه گیری می نمایند: « … برای هیچ منتقد آگاه و منصفی،جای کمترین تردیدی نباید باقی مانده باشد که بوف کور،بیش از آنکه یک اثر «خلاقه» باشد، در بخش اعظمش نوشته‏ای «تألیفی» است … » و در بدنه مقاله شان ارزش ادبی را به اثری اصیل و حاصل از ذهن خلاقه نویسنده اش نسبت میدهند و بوف کور را تا سطح یک کار بدلی (باسمه‏ای) و اقتباسی،تنزل می‏دهند. حال آنکه با توجه به نظریه بینامتنیت هیچ متنی یک اثر صرفا خلاقه تمی تواند باشد و به طور حتم از یک یا چند پیش متن تشکیل یافته است. این منتقدین هدایت را متهم میکنند به اینکه در خلق بوف کور به آثاری از ریلکه٬ ویرجینیا وولف٬ ژرار دونروال٬ موپوسان٬ ادگار آلن پو٬ نوالیس٬ چندین فیلم از کارگردانان سینمای صامت و اکسپرسیونیست و … توجه داشته است و شاید تندترین این انتقادات مربوط باشد به شخصی به نام عنایت الله دستغیبی، با نام مستعار سعید، که در روزنامه اطلاعات مورخ 3/10/73 عنوان مطلب خود را اینگونه نوشت: بوف کور را صادق هدایت نوشته یا واشینگتن آیروینگ؟
اما جالب اینجاست که بوف کور که چندین و چند اثر بی نظیر ادبی و هنری را به عنوان پیش متن در پشت سر خود دارد میتواند چه لذت فروانی را از طریق خوانش بینامتنی که رولان بارت و میکاییل ریفاتر اینگونه خوانش را معرفی میکنند به مخاطب خود بچشاند.
برای حسن ختام این مقاله خالی از لطف به نظر نمیرسد که پاسخی را که خود هدایت به م . فرزانه در مورد تقلید از نویسندگان بزرگ داده است از نظر گذرانده شود:
« تقلید؟ همه تقلید می‌کنند. من هم تقلید می‌کنم. تقلید عیب نیست. دزدی و چاپیدن عیب است. داشتن شخصیت در این نیست که آدم خودش را اوریژینال جا بزند. اوریژینالیته به تنهایی حسن نیست ، شرط خلق کردن نیست. چه بسا آدم حرفی داشته باشد که باید تو یک قالب خاص گفته بشود و این قالب پیش از او ساخته شده باشد… اگر به هوای اینکه می‌خواهی مقلد نباشی، نه ببینی، نه بخوانی و نه بشنوی و نه چیزی یاد بگیری کارت خراب است؛ چرا که خبر نداشتن از کار دیگران آدم را اوریژینال نمی‌کند. باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت زیرش زد[؟]. بلد نبودن تکنیک نوشتن مانع نوشتن می‌شود… همین سارتر یک مقاله انتقادی برای یک نویسنده ی شوروی[روسی] نوشته و بهش ایراد می‌گیرد که فقط پنج هزارتا کتاب خوانده است… باید خواند و خواند وخواند… ولی آن روزی که می‌نشینی بنویسی باید خودت باشی، دیده و شنیده و حس خودت باشد. آن وقت اصلا” به یادت نمی‌آید که داری چه تکنیکی را به کار می‌بری… فوت وفن ساختمان را بلدی، به کار می‌زنی، بی‌اینکه خواسته باشی دیگران را به حیرت بیندازی… من به نسبت مطلبی که دارم طرز کارم عوض می‌شود… اما به طور معمولی و عادی از پیش به خودم نمی‌گویم فلان تکنیک جویس و ویرجینیا وولف را انتخاب کنم یا فوت و فن کافکا و داستایفسکی را.آدم یا حرف دارد یا ندارد. وقتی حرف دارد باید بهترین شکلی را که با حرفش جور است انتخاب کند، نه اینکه اول فرم را انتخاب کند و فلان تکنیک را به کار ببرد… منظورم از بهترین فرم این است که برای در آوردن جان کلام از هیچ وسیله‌ای نباید گذشت. نه از لغت، نه سبک، نه جمله بندی، نه اصطلاح… همه شان باید بجا باشد تا ساختمان رویش بند شود. »
منابع و مآخذ
نامورمطلق٬ بهمن. درآمدی بر بینامتنیت:نظریه ها و کاربردها. تهران: سخن٬ 1390
نامورمطلق٬ بهمن. بینامتنیت ها. نقدنامه هنر شماره 2. (بهار 1391): صفحه 49
فرانتس کافکا:مسخ،ترجمه صادق هدایت(به همراه«داستانهای دیگر»به ترجمه حسن قائمیان)؛تهران: انتشارات جاویدان،2536
هدایت٬ صادق. بوف کور. تهران: امیرکبیر٬ 1351
منابع اینترنتی (تاریخ رجوع 20/4/1391)
طاهری٬ قدرت اله. هوشنگی٬ مجید. نقد بینامتنی سه اثر ادبی مسخ٬ کوری و کرگدن. www.SID.ir. بهار 1388
امینی نجفی،ع.کافکا و هدایت.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/297229
سرشار،محمد رضا.منابع و مآخذ ادبی بوف کور.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/174943
نونهالی٬ مهشید                             http://www.madomeh.com/blog/1390/04/13/jf/
مشخصات نویسننده:
میلاد حسن نیا دانشجوی کارشناسی ارشد رشته پژوهش هنر دانشگاه هنر اصفهان
Milad.hasannia@gmail.com

نامه به صادق هدایت از نیما یوشیج 

نامه به صادق هدایت

يادداشتي بر آثار هدایت از نیما یوشیج

به صادق هدایت، دوست عزیز!

چندتا کتابی را که توسط «علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شده‏‌اید. این قبیل کتاب‌ها مثل «چمدان» و «وغ‏‌وغ ساهاب» به اندازه‏‌ی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما می‏‌گویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادی‌‌ِ ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمی‌‎توان آن را یک دوره‌‌ی موافق تشخیص داد. شما با این نوول‌ها که انسان میل می‏‌کند تمام آن را بخواند، برای مرده‏‌ها، بی‌همه‌چیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همه‏‌چیز ساخته‏‌اید. گربه را با زین طلا زین کرده‎‌اید، درصورتی‌که حیوان از این رم می‌‎کند. به حسب ظاهر کتاب‌های شما این معنی را می‌دهد، اگرچه خواهش صنعتی‌‎ِ شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و من‎‌باب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتاب‌ها را انتشار داده باشید.

من خودم در طهران که هستم می‌‏بینم کدام امیدها به فاصله‏‌ی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش می‏شود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوول‌های شما نمی‏‌کنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما می‏‌تواند بی‏‌معنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوول‌های شما انسان به سلطه‏‌ی قوی‏‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی برمی‏‌خورد. فکری که انسان می‏‌کند در خصوص پیدایش و تحولات آن‌هاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را می‌توان به طور دقیق‌تر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصی‌ست.

استیل

هروقت که انسان به یک به‌هم‌ریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمی‌خورد در ضمن احساسات و فانتزی‏‌ِ شخصی‏‌ِ نویسنده، به طور محسوس آن را تشخیص داده است و آن عبارت از یک بی‌‎اعتنایی به شکل کار است که نویسنده برحسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همه‏‌چیز می‌‎بیند. بنابراین می‎‌بینیم که پرسناژها، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آن‌ها خود نویسنده است که دارد آن‌طور که دلش می‌‎خواهد، حرف می‏‌زند. مثلاً «آخرین لبخند».

معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعی‌‏ِ آن‌ها، یعنی بیانی که رئالیزم در صنعت ایجاب می‎‌کند، نیست. نفوذ یک ایده‏‌آلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شده‏‌ی خود ایده‏‌آلیزه می‏‌کند. پرسناژها، وضعیتی را که هستی‏‌ِ رئالیست آن‌هاست و باید دارا باشند، دارا نیستند. بلکه چیزی از آن‌ها کاسته شده، برای این‌که صنعت‌گر چیزی بر آن‌ها به‌‎طور دلخواه اضافه کرده باشد. در این مورد بیانات نویسنده، قطع نظر از صنعت و لوازم آن، شنیدنی‌‎ست؛ اما چقدر برای خواننده‌‎ای که تا یک اندازه دارای ذوق صنعتی‏‌ست وقفه و تکان در بردارد؟ اعم از اینکه این خواننده بتواند یک اثر صنعتی را به وجود بیاورد. به عبارت آخری دارای استعداد، یعنی قوه‌‎ی عمل باشد، یا نه. درواقع شخص نویسنده زنده می‏‌شود زیرا که فرصت و رخنه برای ابراز حقیقتی که در او هست علاوه بر قدرت صنعتی‏‌ِ خود به دست آورده، آزادانه بیان مرام خود را می‎‌کند بدون اینکه پای‌بند هیچ قیدی بوده باشد. ولی در نتیجه صنعت را برای تمایلات خود فدا ساخته است؛ درصورتی‎‌که می‎‌بایست واسطه‌‎ی تمایلات او واقع شود. برحسب همین تجاوز است که نمی‏‌خواهد بین حاضر و گذشته نه رجحان، بلکه امتیاز اساسی را که نتیجه‏‌ی محسوس و مادی‏‌ِ تحولات تاریخی‏‌ست در نظر بگیرد. یعنی ذوق و سلیقه همان جریان عادی‏‌ی خود را طی می‏کند و به هیچ‌وجه نویسنده تمایل خود را عوض نکرده است. به این واسطه به پرسناژهایی برمی‌‏خوریم که هرکدام مال چندین قرن از بین رفته و معدوم‌‎اند، و به عکس چندین قرن جدا و مجرد از شرایط تاریخی‌‎ِ خود جلو افتاده، همان بیان و محاوره‎‌ی عمومی و اصطلاحاتی را دارا هستند که ما دارا هستیم.

ص 89 «آفرینگان»: « راستش من هنوز نمی‎‌دانم…»

ص 94 : « آروزی احساسات…»

در این موارد انسان به مسایلی برخورد می‏‌کند که با آن مقدار رئالیزم که نویسنده خود را ملزم به رعایت از اقتضائات آن می‏‌کند، خیلی منافات دارد. نویسنده می‌‎خواهد مردم را به طور دقیق و در طبقات و صفت‌های مختلفه‌‎اش نشان بدهد.

یکی از چیزهایی که به مردم نسبت دارد، زبان آن‌هاست. درنتیجه متابعت به این نظریه حتا خودش هم به زبان مردم حرف می‌زند و نمی‎‌خواهد دقیق باشد که برای چه طبقه انسان چیز می‏‌نویسد و استیل را، که فقط برای توافق با حقیقتی که در طبیعت هست باید نرم گرفت، تا چه اندازه و برای چه باید پایین آورد. معهذا از نظریه‏‌ی خود بر حسب تمایلات وقتی تجاوز کرده، یک متفکر و بیننده‎ی قوی می‏شود در پوست و استخوان انسانی که نمی‎‌تواند حرف روزانه‏‌ی خود را به خوبی ادا کند. درواقع این رویه یک کشش مخفی‌ست که نویسنده را به طرف کلاسیک نزدیک می‎‌کند – یعنی فقط نویسنده و ابراز وجود خود او -. درصورتی‏‌که بر حسب نظریه‌‎ی نویسنده، اقتضا می‌‏کرد که موضوعات نوول‌های او کمتر تاریخی بوده باشند. زیراکه در تاریخ، وقتی که انسان می‏‌خواهد تا این اندازه با حقیقتی که هست نزدیک بوده باشد، به‏‌طور قطع نمی‌توان اصطلاحات مخصوص و اصلی‌‎ِ پرسناژها که مثل همه‌‏ی متعلقات جمعیتی تحول می‎‌یابند، تعیین کرد. بلکه به‌‏طور تصنع که ارزش رئالیست را در صنعت اغلب دارا نخواهد بود، ممکن است پرسوناژها را در دوره‎‌هایی که همه‌‎چیز آن را مثل دوره‏‌های خودمان نمی‎شناسیم، با اصطلاحات مخصوص‌شان به حرف دربیاوریم. انسان هرقدر سازنده باشد می‎‌بیند که حیقیقت هم سازندگی دارد، ساختن اینقدر خیالی مثل یک ساختن بدون مواد است، ثبات و اساس موثر را دارا نیست.

ذوق انسان یک مطابقت با شرایط تاریخی‌‏ست در یافتن آنچه که هست، و تعریف آن چیزها که هست به آن اندازه که آن‌ها را موثر و جاذب جلوه دهد. بنابراین می‏‌بینیم که استیل نتیجه‌‎ی مخصوص است، محصول تاریخی‏‌ست نه نتیجه‏‌ی فکری؛ همین‏‌طور می‏‌بینیم که فکر برای استنتاج آن، به‏‌عکس، آن را خراب می‏‌کند و برخلاف منظور به نویسنده نتیجه می‎‌دهد. این است که این قبیل موضوعات تاریخی نسبت به قطعیت یک رئالیزم محسوس و موثر، که نویسنده می‏‌خواهد در استیل خود، در صنعت خود، آن را رعایت کرده باشد، بدون تناقض واقع نمی‏‌شود. در این مورد انسان همیشه مجبور به ساختن است، یک مشق و ورزش ابتدایی در استیل را نویسنده همیشه ادامه می‏‌دهد. به طور خیالی باید الفاظ را بسازد و با اصلی که بنابر تصور خود پیدا می‏‌کند، مطابقه کند. درصورتی‌‎که در استیل خود بدون شخصیت نیست. در نقاط دقیق، خود موضوعات مزبور، قدرت را از او سلب کرده، ناهنجاری و زمختی‎‌ِ خود را به جای آن می‌‎گذارد. مثل ص 86 از «س.گ.ل.ل»: «شماها چه ساده هستید…»

چطور باید دید که یک نفر انسان، به هر صنف و طبقه که منسوب باشد، در قرن پنجم یا در قرن دهم حرف می‎‌زند؟ دریافت این مساله وقتی که نویسنده موضوع را به مناسبتی از تاریخ انتخاب کرده و مجبور است، تجاوز از احساسات و فانتزی‌ها ی شخصی‌ست.

در این مورد انسان به دو جهت متمایز برمی‌‏خورد: طرز محاورات دیروزی که به کار امروز نمی‏‌خورد، و طرز محاورات امروز که نمی‏‌توانند در مورد پرسناژهای دیروزی به کار برود. می‏‌توان تصنع شبیه به اصل را پیدا کرد. قطعاً فکر انسان عاجز نیست که در میان دو جمله: «خیلی رو داری» و جمله‏‌ی دومی: «خجالت نمی‏‌کشی» که هردو متعارف واقع می‏‌شوند، یکی را انتخاب کند. معلوم است که در این مورد ذوق به کار رفته است ولی برحسب طرز تفکری که داشته‏‌ایم؛ بدون‌ اینکه بنابر احساسات و فانتزی‌های شخصی، رد کرده و شرایط تاریخی را، که خودمان مولود آن هستیم و بر طبق آن صنعت ما موثر می‌‎شود، غیر قابل اعتنا گذارده باشیم.

می‌گویند چگونه «متد» با ادبیات خود را وفق می‌‎دهد؛ این متد است که می‏‌تواند نویسنده را ضمن نتایج خود از پرت شدن نگاه بدارد. فقدان آن است که در (مردم) مردم را که طبقات آن تجزیه نشده با صفات مشترک جلوی چشم نویسنده‌‎ی انگلیسی می‏‌گذارد، ولی من نمی‌‏خواهم در خصوص مسایل ذوقی آن را وفق بدهم. دراین خصوص دو سه سال قبل در Lamai شرحی را خواندم. شرح مزبور درواقع رد نظریات دیالکتیکی در ادبیات شوروی بود. درحالی‌که ایده‏‌آلیزم خودش با «اخلاق» خود مدعی‌‎ِ ساختن دنیا به طرز دلخواه خود هست، بنابر کلکتیزم فکری که دارد و درنتیجه بی‏‌اساسی و آنارشیست افکار را به نفع او به وجود می‌‎آورد، چیزی را که با نظریه‏‌ی خودش شباهت دارد، رد می‌کند. ولی می‌‏بینیم که قضیه برخلاف این است و قضیه با طرز تفکر مادی از راه دیگر که بنای علمی را داراست، حل می‏‌شود. انسان می‏‌تواند در عین‌حال‌که احساسات و فانتزی‌های شخصی را داراست، واجد شرایط دیگر باشد. برخلاف ایده‌آلیزم که عالم وجود را بر وفق مراد خود تعبیر می‏‌کند، مثل اینکه بگوییم محال است انسان با دستور صحیحی رفتار کند، ما می‌توانیم به طور تصنع الفاظ را شبیه به حقیقت خود طوری بسازیم که نسبت به اصلیت یک رآلیست قابل اطاعت دارای تناقض نبوده باشد. این کار آرتیست است؛ ولی صنعت خود را سرسری گرفته، شیطان فانتزی، شیطان احساسات که در او بازی می‏‌کنند، مانع می‏‌شود. می‏‌خواهد او را خام یافته، خود را فوق حقیقتی که او نمی‏‌خواهد از آن پیروی نکند و فقط خودش حکمروا باشد، نگاه بدارد. این است که انسان در آثار یک نویسنده به خلاف توقع خود برمی‏‌خورد.

محل دیگر از نوول خودتان را در این مورد می‌‏توانید پیدا کنید. آنجا که – الفاظ خود نویسنده به جای الفاظ پرسناژهای تاریخی – تیپ‏‌ها نه فقط نمی‌‎توانند کاراکتر اصلی یعنی غیر تقریبی‎‌ِ خود را به واسطه‌‎ی تصنعات خیالی که نویسنده دارد، دارا بوده باشند؛ بلکه گاهی خیلی از امتیازات دیگر خود را هم گم کرده و فدای فانتز‌ی‌های نویسنده ساخته‏‌اند. درواقع خواننده با دریافت وضع محاوره‏‌ی این قبیل پرسناژها – که با اسامی‏‌ِ تصنعی گاهی به عرصه گذارده شده‌‎اند – وضع محاوره‏‌ی زمان خود را دریافت می‏‌دارد. مثل انعکاس صوت خود او در کوه با یک تعجب مخفی که چطور از آنجا بیرون می‏‌آید، در میان چندین قرن معدوم، او به عقب نشسته است و دچار سرگیجه است. خیال می‌‎کند وارونه راه می‌‏رود. ولی فکر نمی‏‌کند چرا. دریافت این ظاهرِ بی‎‌حقیقت شباهت دارد به اینکه دارد «قصاص و جنایت» را در پرده‌‎هایی که به زبان فرانسه تهیه شده است می‎‌بیند. نظیر این «شب‌های مسکو»ست. خودم همین تازگی‌ها هردو موضوع را در سینماهای تهران دیدم. دکورها، موقعیت‏‌ها و کاراکتر هر تیپ و چیزهای محلی همه به‌جا و روسی‏‌ست و کاملاً رعایت شده است که امتیازات مزبور برخلاف واقع – یعنی آنچه که هست – نمایش داده نشود. انسان می‏‌بیند رل یک تاجرباشی‏‌ِ روس را عیناً یک تاجرباشی‏‌ِ روس «هاریبو» با آن مهارت جذاب خود بازی می‏‌کند. همین‌طور رل محصلی را که به مسکو آمده است. اما در زحمات آرتیست را که عهده‏‌دار رل عمده شده‏‌اند بنابر انتخاب سرسری‌ی خودشان لکه‏‌دار می‌سازد. در بین همه چیزها چیزی که باید باشد گم شده است؛ یعنی برخلاف توقع خود، انسانِ در میان همه‌‎چیزِ روسی یک امتیازِ برجسته، که متصل حواس انسان را به خود جذب می‏‌کند، فرانسوی و آن عبارت از زبان است. بروز حقیقت هر تیپ را در وراء عدم رئالیستی که چیزهای جدی را دارد به طور بی‌‏مزه مسخره می‌کند، دریافت بدارد؛ درصورتی‌که نه نویسنده نه آرتیست هیچکدام منظورشان این نبوده است که در مردم اینطور تاثیر کرده باشند.

ولی فانتزی‌های انسانی هم خودش صنعتی‌‎ست و جانشین هرحقیقت واقع می‏‌شود. زن به لباس مرد و مرد در لباس زن است. انسان اگر دقیق نباشد، همه‏‌چیز حقیقت است و معنای حقیقی‏‌ِ خود را داراست. مطالبی که من به آن متوجه هستم از این لحاظ مورد نظر است که اگر صنعت بخواهد برای فهم ذوق و احساسات تربیت شده‏‌ی عده‏‌ای جذابیت خود را دارا باشد – چنان‌که از دسترس عمومی درآمده و فهم اساسی‏‌ِ آن برای طبقات بالاتر هست – باید با فهم و ذوق و احساسات تربیت و تصفیه شود.

چیزی که هست بیان افاده‌‏ی شما روان و کلمات در استیل شما نرم و طبیعی دریافت می‏‌شوند. همین مساله استیل شما را در خور این قرار داده است که توانسته‏‌اید مصالح لازمه را به آسانی برداشته و به کار برید. به‏‌علاوه به‌طور دقیق معنی را با لفظ مؤدی و لازم خود پیدا می‏‌کنید، مثل کلمه‏‌ی «چندش» در «مقدمه‏‌ی خیام» : «مرگ با خنده‏‌ی چندش‏‌انگیزش…»

‏ این ذوق در خصوص موازنه و انتخاب اسامی‌ی پرسناژها هم به کار رفته است. اسامی («رشن»،»نازپری»،»میرانگل») به‏‌جاست و حس می‏‌شود که سرسری نگذاشته‌‌اید. این اسامی متناسب با زمان واقعه که دوره‌‌ی ساسانی‌‌هاست درنظر گرفته شده‌‎اند. من در خصوص اسامی‎‌ِ «رشن» و «میرانگل» اطلاعی ندارم و نمی‌‎خواهم که داشته باشم. چیزی که شبیه به اصل ساخته شده است، تاثیر اصل را داراست. رشن و میرانگل بهتر از «نازپری» هستند. فقط به‌‌طور انحراف اسم «شیرزاد»، ولو این‌که یک قشر از جمعیت مداین اسمشان شیرزاد بوده است، در ردیف اسامی‌‎ِ دیگر خالی از زنندگی نیست؛ و شاید من این‌طور حس می کنم. ولی این کلمات با وجود این‌که حایز اثر خود هستند و در ترکیب اساسی که مشخص استیل است و صنعت و فورم را به‌‌دست می‌‎گیرد، تفاوت وارد نمی‌‎آورد.

شکل کار

معلوم است که بدون استیل خوب، صنعت خوب ترکیب تصنعی و بلااثر واقع می‌شود. استیل نامناسب، فورم، موضوع، فایده همه را گم می‌کند. نمی‌توان گفت استیل شما استیلی‌ست که با صنعت موافقت ندارد. جزاینکه در بعضی از دسکریپسیون‌ها اگر سهل‌انگاری و بی‌حوصلگی نمی‌کردید، بهتر بود. من نمی‌دانم شما هنگام نوشتن دچار چه‌ جور عصبانیت و نتایج آن بوده‌اید. مثل وصف (احمد یا ربابه) در نوول.

اگر بنابر سلیقه‌ی خود من باشد من این وصف را هم نمی‌پسندم: «در باز شد و دختر رنگ‌پریده‌ای هراسان بیرون آمد.» از روی همه‌چیز به واسطه‌ی بی‌‌حوصلگی جستن شده است. حس انسان اصطکاک پیدا می‌کند به تنسیق صفات قدیمی‌ها، نه به دقت مرتب و مدارای نویسنده. وصفیات فوق از این لحاظ نظر و از حیث اختصار که لازمه‌ی این‌طور وصف می‌بایست باشد، انصافاً به کلاسیک نزدیک می‌شود. بی‌حوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده، مثل اینکه مجبور است که چیز بنویسد، به قدری محسوس است که یک ستون برجسته در صنعت تشخیص می‌دهد. نویسنده به سرعت خود را برای رساندن به چیزهای دیگر که احساسات او را قانع می‌بایست بکند از قید وصف پرسناژهای مزبور خلاص کرده به جزییاتی که پرسناژها را شخصیت می‌داده است و کاراکتر صنفی یا غیر آن محسوب می‌شده است، نپرداخته است. درعین‌حال حس خفی‌ِ اینکه وضعیت مزبور فاقد ارزش خود نباشند در نویسنده هست و انگشت‌های احمد را برای کسب این ارزش به ماری که تازه دارد جان می‌گیرد، تشبیه می‌کند: «دست احمد را گرفت روی گردن خودش…»

من نمی‌فهمم این تشبیه بنابر چه فایده است. تشبیه یک نوع استحصال است. یک تقویت برای تاثیر بیشتر. گاهی نمی‌توان گفت که زائد واقع شده است. بعضی تشبیهات به قدری طبیعی‌ست که در حکم محاورات عمومی‌ست، مثل: «گرگ گرسنه»، «مثل برق»، اما چقدر دلچسب است و انسان را در طبیعت فرو می‌برد که نویسنده به‌جای اینکه آسمان را به سرپوش تشبیه کند، دم‌کردگی‌ِ هوا را در نظر بگیرد. شما را متوجه «تمشک تیغ‌دار» آنتوان چخوف می‌کنم که خودتان آن را ترجمه کرده‌اید.

به عکس انسان در آثار اغلب نویسندگان و همه‌ی کلاسیک‌ها به خصوص به این‌طور تشبیهات برمی‌خورد که لازم نیست که خواننده را با موارد دیگر اقران داده، پرت می‌کند. این قسم کار، یک پرش برای بیشتر دلچسب واقع شدن است. می‌بینیم که یکی از شعرای آن دوره در موقعی که پادشاه دارد ماه نو را می‌بیند در وصف ماه فقط به چهار قسم تشبیه متواتر متوسل شده است. می‌توان گفت که تشبیه کردن، اساس وصف برای شعرای آن دوره بوده است. رودکی و ظهیر تشبیهات متواتر دارند. ولی آن‌ها برای اینکه خواص – فئودال‌ها – بپسندند، اینطور فکر می‌کردند و ما دنباله محسوب می‌شویم – زیرا شکل اجتماعی‌ِ زمان ما یک ترکیب مجرد و بلامقدمه نیست و بنابراین چیزی از فئودالیسم را می‌بایست در ادبیات خود دارا بوده باشیم. اگر از لحاظ نظر دقت کنیم، قسمتی از کلاسیک را در رمانتیک و همینطور به تدریج چیزی از رمانتیک را در ادبیات معاصر پیدا می‌کنیم، در عین‌حال که ماهیت ادبیات معاصر تجربی و عقلی بوده باشد. چیزی که هست ذهن انسان خاصیت مصرفی فقط دارا نیست و می‌تواند در صنعت خود که مولود او طبیعت خارج و اجتماع، که جزیی از طبیعت خارج است، واقع شود. چنان‌که گفتم متد برای انسان یک توسل لازم است و صنعت نمی‌تواند از نتایج یک دترمینیزم علمی خارج باشد. نویسنده در داخل و خارج خود یک انسان، یعنی یک نتیجه به تمام معنی است. می‌توانیم هرچیزی را به یک چیز تشبیه کنیم و می‌توانیم جهت مادی و کلی‌تر را به دقت در نظر بیگریم.

من در خصوص شکل تشبیه شما و اندازه‌ی تاثیر آن در خواننده بر حسب قوه‌ی تولیدی که داراست، حرف می‌زنم. تشبیه لرمنتوف هم در «شیطان» که می‌گوید: « کوه‌های مثل پهلوان در قفقاز» و او عمداً بر اثر طول قامت در قفقاز منظومه‌ی خود را از بعضی جهات شرقی ساخته است، از این قبیل است. انسان خیال می‌کند نظامی و فردوسی می‌خواند. من خودم به نظامی عقیده‌دار هستم. ایده‌هایی که نظامی از محل زندگی‌ِ خود می‌گیرد، و به این واسطه با او بعضی از شعرای معروف روس از لحاظ نظر – ایده – می‌توان تیپ تشکیل داد، چیزهای دلچسب و خواندنی‌ست. خودم سابق بر این‌ها که بیش از حالا به شعر علاقه‌مند بودم، ساخته‌ام؛ ولی این تفنن و سلیقه است و صنعت را نمی‌توان با فانتزی‌های خالص، که به واسطه‌ی تاملات زمانی تقویت می‌شود، فروخت. در خود شما هم انسان به این تناقض موقعیت و دوجوری در شکل کار می‌رسد و خواننده در سایر نوول‌ها به وصفیات خیلی ماهرانه برمی‌خورد. می‌بیند که رنگهای محلی، قوت حیاتی و جلوه‌های خاص خود را دارا هستند. چیزی نیست که نباشد.

با وجودی که نوول‌ها گاهی سرعت حکایت را به خود می‌گیرند، چیزی که در مقابل چشم خواننده گذارده می‌شود از لحاظ صنعتی رنگ‌ها جلوه‌ی خود را از دست نداده‌اند: « میلیونها سال از عمر زمین می‌گذشت…» بعد از خواندن انسان باز میل می‌کند بخواند. و بعد از مدتی اگر مثل من خواننده به جای دولابچه، جوال داشته باشد کتاب را از جوالش بیرون آورده باز شروع به خواندن می‌کند. یک چیز کیفورکننده که انسان را معتاد می‌کند، مثل تریاک در آن هست. خواننده برنمی‌خورد به چیزهایی که در کاراکتر خود برجستگی و روشنایی و پرش اصلی را نداشته باشند. نویسنده با قدرت صنعتی‌ِ خود چیزهایی را که خواسته است از میان تمام اشیا بیرون پرانده است. من حاضرم برای اینکه تحسین نکنم مقطع‌های ذیل را نمونه بیاورم، اگرچه قضاوت در خصوص آن‌ها از بدیهیات است. کاملاً اروپایی یعنی مطابق با ذوق و سلیقه‌ی امروزه است: «پنجره‌ی اتاق «اودت» بسته بود. به در ورقه‌ای آویزان کرده بود که روی آن نوشته بود: خانه‌ی اجاره‌ای…»

«تا صبح مردم ده هلهله و تماشای دود و آتشی را می‌کردند که از «گنجه دژ» زبانه می‌کشید.» خواننده هم مثل مردم، دود و آتشی را که در آن شب تاریک از بالای قلعه زبانه می‌کشید، تماشا می‌کند.

در «چمدان» علوی هم انسان به نظایر این مقطع‌ها برمی‌خورد. منظره‌ی برلن را خوب ساخته است. اما Relativisme که «ریپکا» در شکل ایدئولوژی‌ی نوول تشخیص داده است با تشخیص خود رجحان خاصی را در نوول مزبور پیدا نکرده است. نمونه‌های آن را در نوول‌های شما هم می‌توان به طور تجربه پیدا کرد. در ادبیات قبل از انقلاب در خود چخوف، نظایر آن زیاد هست. این جنبه لازمه‌ی لاینفک سمبولیزم است که اشیا خارجی هر جز از طبیعت مادی در نظر نویسنده یا پرسناژهای مختلف او تاثیرات مختلف خود را دارا هستند. انسان می‌بیند که هیچ‌چیز جلوه و قدر مطلق را دارا نیست. بلکه اشیا دارای ارزش واقع شده علاوه بر آن طور که هستند نتیجه‌ی ارتباط سوبژکت و ابژکت خارجی تجسم داده می‌شوند. امروز ما سمبولیزم را اینطور می‌شناسیم. دقیق‌تر از آنچه که خود سمبولیست‌ها می‌شناخته‌اند. «ریپکا» این قدر نسبی و شایع را که رابطه‌ی بین صنعت و علم است با منطق مادی – طرز تفکر دیالکتیکی – خواسته است به‌طور مبهم ربط بدهد. درصورتی‌که ممکن بود از جای دیگر بر اصول عقاید رفیق از دنیا صرف نظر کرده‌ی ما، راه پیدا کند.

دقت بیشتر در شکل – دسکرپسیون – وصفیات یک جلوه‌ی متزلزل و هرز را پیش چشم می‌گذارد. من نمی‌دانم چرا اغلب رمان‌نویس‌ها حتا خود «موسه» این شکل توصیف را دوست دارند، ولی می‌دانم عمداً به آن متمایل نشده‌اند. در اغلب آثار آن‌ها انسان به پرسناژی برمی‌خورد که هیچ نمونه از شکل تصور خواننده در خصوص آن پرسناژ در ضمن شرح و نقل از آن پرسناژ ندارد. نویسنده آن پرسناژ را مورد عمل قرار می‌دهد، خواننده بنابر اقتدارات فکری‌ِ خود چنان‌که از کلمه‌ی «باغ» محوطه‌ی مشجری را از هرجاکه برحسب تداعی‌ِ معانی در نظر دارد، به نظر می‌آورد – همان پرسناژ را هم به نظر می‌آورد. ولی نویسنده پس از آنکه مقداری از وقایع را به توسط پرسناژ مزبور جریان می‌دهد، خواننده را برای تصور در خصوص آن آزاد می‌گذارد، پرسناژ مزبور را وصف می‌کند. این وقفه و سکته در میان تصورات قبلی‌ِ خواننده و تصوراتی که بعد برحسب توصیف نویسنده فراهم می‌شود، من یقین دارم قادر است که از شکل اثر کاسته باشد. یا بنای اساسی‌ِ اثرات خارجی را که جهات کاملاً مادی‌ِ اشیا وقایع و جریانات آن است، به هم زده باشد. به این معنی که از کلمه‌ی «جوان پرمو»، جوان پرمویی را که سابقاً در شهری که درست نمی‌داند در کدام محله‌ی آن شهر یا در چندین محله‌ی دیگر در ذهن خود حفظ کرده است، به خاطر می‌آورد، با این جوان وقایع را با اثر مخصوص تعقیب می‌کند اما ناگهان برمی‌خورد به این‌که جوان پرمو دارای خصایصی‌ست که نمی‌شناسد.

در نوول «س.گ.ل.ل» بدواً سوسن را مثل یک سوبژکت یک پری‌ِ مجرد در نظر می‌گیرد، نه فقط من‌باب اخطار بلکه با تمایل مخصوصی از کارگاه خود رخت می‌کشد و شهر «کانار» را دور از آشنایانش انتخاب می‌کند و به کاری آنقدر مبهم – آبستره – می‌پردازد. با وجود همه‌ی اینها در نظر خواننده اگر یک موجود مجرد و وهمی و پری و غایب جلوه نکند، برحسب توارد و توازن خیالی و هرشکل توان فکری خواننده صورت و تجسم پیدا می‌کند. برای اینکه پس از تعقیب از یک سلسله وقایع، تصورات خود را غلط دریابد.

در کلیه‌ی این نوول‌ها، انسان به دو قیافه‌ی از همه واضح‌تر و برجسته‌تر برمی‌خورد: «موپاسان» و «چخوف». معلوم است که خصوصیات جدید هم با آن‌ها بی‌پیوند نیست. بیشتر با حالت تاثیر خود در اشیا خارجی و در طبیعت به طور کلی دقیق شدن. دریافت چیزهایی که پس از دریافت باز انسان دریافت می‌دارد. یک استحاله‌ی انسان در حالتی که با طبیعت می‌آمیزد و خود را روشن کرده به چشم دیگران می‌کشد و این معنی‌ِ واقعی‌ِ صنعت اوست. همه به طور اساسی از خصایص صنعت دوره‌ی ماست. دنیا را مثل موم نرم باید بلند کرد. نه صنعت همه‌ی تلاش صنعتگر در این موارد محسوس می‌شود ولی برطبق چه قسم افکار و تا چه اندازه محکم. فانتزی‌های شخصی و احساسات یا به عبارت آخری نفسانیات جمعی‌ی دوره‌ی خود واقع می‌شود. بنابراین اگر از موپاسان و چخوف اسم برده می‌شود، موپاسان و چخوف را در این دوره باید دید. محال است که ایده‌ی تازه بدون ربط با استیل، فورم، تازه باشد. و برخلاف آنچه که خیال می‌کنند ایده به‌طور مجرد و بدون بستگی با بیان افاده‌ی خود ترقی یا تحول یافته یا بتوان آن را جامد و مجرد برداشت کرده با فورم و استیل ایده‌های قدیم تصور کرد. مگر آنکه نویسنده بخواهد در بند تاثیر شکل کار خود نبوده باشد. ما در این خصوص امروز به هزار شارلاتان برمی‌خوریم که چیزی را برای امرار معاش در نظر گرفته و صنعت را عبارت از آن دانسته‌اند.

اما در تمام نوول‌های شما با خصایصی که داراست و در ضمن کار دارا می‌شود چنان‌که هیچ‌چیز از سلطه‌ی قوی‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی بیرون نمی‌آید. همه‌چیز فرع بر خواستن نویسنده است. همین‌که نویسنده می‌خواهد، عالم خارجی هستی‌ِ صنعتی پیدا می‌کند. هستی‌ِ احساساتی که یک نوع هستی که برطبق میل نویسنده ترکیب اساسی‌ِ خود را درست و مرتب می‌دارد. بدون ملاحظات مشترک و دقیق‌تر در داخل و خارج اشیا.

من به این دخالت نمی‌کنم که چطور احساسات در موضوع عرب‌ها و سایر جاها در «پروین دختر ساسان» و «مازیار» موضوع واقع می‌شود. یا بنای عقلی و تجربی‌ِ ادبیات معاصر هرقدر که ماهیت آن را بنابر شکل اجتماعی و اقتصادی‌ِ خود بگیریم، هیچ تماسی با احساسات انسانی دارا نیست. زیراکه فکر انسان و زندگی‌ِ او در تحت شرایط زمان او نیست، اما بعضی چیزها را می‌توان در تحت دقت قرار داد.

در «گل ببوی مازندرانی»، حالت اطاعت بیچارگی و به اسارت بستگی‌ِ زن به آن خوبی نشان داده می‌شود. می‌بینیم که در اطراف گل ببو در گل و لای مازندران – یک سرزمین مرطوب قشلاقی – الاغ یک مرکوب بارکش معمولی‌ست. مردها به جای چوخا و علیقه و کجون، متقال آبی که پارچه‌ی مستعمل خشکزارهاست می‌پوشند. در «داش آکل» کاراکتر تیپیک بعضی رنگ‌های محلی و محاورات مخصوص به داش آکل‌های آن نقطه نیست.

در هر دو نوول فوق، ملاحظات نویسنده از سرزمین‌های دیگر گرفته و در متن پرسناژهای خود به کار می‌برد. الاغ در گل و لای، متقال در هوای مرطوب بارانی، یخ در شیراز و امثال آن تصورات خالصند که به جای ملاحظات به کار برده می‌شوند.

شکل کار مزبور در هیچ‌یک از این دو نوول صنعت را ضایع نمی‌کند ولی سلطه‌ی فانتزی‌های شخصی را می‌رساند. در آن نوول که یک پروفسور از یک‌نواختی و خستگی‌ در زندگی مجبور به خودکشی می‌شود، مفهوم یک‌نواختی فکر خود نویسنده است که بنابر شرایط دوره گرفته شده که بدون ملاحظه‌ی خارجی «رزبانو» یک زن زمان ساسانی‌ها ساخته می‌شود که درتحت شرایط دوره‌ی خود و دوآلیزم مذهب در حالتی‌که ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را باید به او داد، زندگی‌ِ یک‌نواخت در حق او نسبت بعید و اساسن باورنکردنی به نظر می‌آید. درواقع فقط هرچیز از روی شوق ساخته است.

در نظر خواننده که اطلاعات محلی مثل اتود قبلی در مغز اوست، از ارزش رئالیست که نوول‌ها می‌خواهند دارا باشند، می‌کاهد. در خواننده یک به هم ریختگی دنیا که جای هرچیز در آن عوض شده است، تولید می‌شود و حکم راه رفتن بشر در دریا و کشتی در روی خاک را داراست. درصورتی‌که صنعت، یک عادت حاصل شده از روی تمرین است و در عین حالی‌که کار می‌کند، عادتن روان است. صنعت، یک رعایت محسوب می‌شود. همیشه باید به خود یادآوری کرد و دقیق بود. این درد زبان آرتیست باید باشد.

این شوق مفرط که نویسنده در صنعت خود داراست نباید با جذبه‌ی صنعتی‌ِ extase artistique اشتباه شود. هرکس که صنعت می‌کند، ممکن است دارای لغزش‌هایی باشد و تا مدتی که نسبت به چیزی که ساخته است بیگانه نشده است، می‌تواند مثل دیگران لغزش داشته باشد. بلکه برحسب تمایلات و یک نوع فانتزی‌هایی‌ست که نویسنده می‌خواهد بسازد و با آن تمایلات خود را رسیدگی کرده، شوق مفرط ساختن که در او هست هرچیز را تغییر بدهد، حتا خود فورم را: «شمسک میمون» برخلاف «اودت» به نوع ادبی – Genre – دیگر تسلیم شده، دارای فورم سریع پرش در نقل وقایع، یک قلم‌اندازی در چیزنویسی‌ست. روس‌ها در نقاشی این را «نابروسکا» می‌گویند. چیزی که هست نوع مزبور هم نوعی‌ست و چه عیب خواهد داشت که اینطور هم باشد.

اما به طور اساسی باید دید که این مقدار شوق مفرط ساختن به حدی که هرچیز را جانشین هرچیز قرار می‌دهد، و برحسب آن تصورات گاهی با ملاحظات روبرو می‌شوند، در جریانات ایده چه نفوذی را داراست. یک چیزی می‌تواند مقدمه برای رسیدن به مقدمه‌ی ثانوی باشد. انسان ممکن است از یک تمایل، تمایلات دیگر پیدا کند. نمی‌توان در نوول‌های شما این شوق ساختن را در حدودی پیدا کرد که صنعت ایده‌آلیزه کرده، تجسمات مادی را فاقد جلوه و اثر ساخته باشد، ولی توانسته است به واسطه‌ی نفوذ خود به صنعت شکل اساسی ایده‌آلیزم – یک قسم مکتب خالصاً مخلص رمانتیک – را بدهد. بنابراین جلوه‌ی خاصی که رئالیزم می‌توانست در نوول‌های شما دارا باشد، تحت‌الشعاع و محکوم واقع شده؛ دیده می‌شود که با چه زمینه‌ی باور نکردنی در «گجسته دژ»، شوهر که یک نفر کیمیاگر است، در نوول به آن پاکیزگی فیلم برمی‌دارد، زنش را نمی‌شناسد.

واقعه‌ی مزبور کاملاً در روی فانتزی‌ِ شخصی قرار گرفته و مدخل یک رمانتیک قابل ملاحظه است که با تجربه و ملاحظه‌ی خارجی و مادی، وفق نمی‌دهد. بنابراین ارزش رئالیست را دارا نیست. یک رئالیست غیرقابل تردید که ما به آن معنی‌ِ رئالیست می‌دهیم باید خیلی با مادیت راه توافق مکانیکی پیدا کرده باشد. ساختمان آن از طبیعت که حالت اتوماتیک را داراست، جدا نباشد. ما نمی‌توانیم از طبیعت جدا بوده به چیزهای مجرد و جامد، اعتقاد داشته باشیم. هرچیز که برداشته می‌شود، جزیی از میان اجزای دیگرست. شما می‌توانستید قبلن «کیمیاگر» را به مرض کم‌حافظگی معرفی کنید. این تیپ این‌طور نادر که تاثیرات عملیات او، نتیجه‌ی فکری برای زمان ما دارا نخواهد بود، ساخته‌ی صنعت خالص است. همین صنعت خالص است که برحسب یک پیکولوژی‌ی فانتاستیک به‌طوری که باید عنوان داد پرسناژهایی را که فقط جلوه‌ی شاعرانه و صنعتی را در حد اعلای خود دارا هستند، اقتدار می‌دهد.

شاید در نتیجه‌ی همین فانتزی‌ها و احساسات که نوول «س.گ.ل.ل» (سایه روشن) استخوان‌بندی‌ِ اساسی‌ِ خود را ترکیب می‌کند. نه فقط در ادبیات معاصر، در ادبیات قرن نوزدهم و هجدهم مثل «رابینسون» و «گالیور» و خیلی از آن قدیمی‌تر هم انسان با رمان‌ها و قصه‌های فرضی برمی‌خورد که نویسنده در آن فکر فلسفی‌ِ خود را بنابر دلخواه خود که غالبن بدون ملاحظه و تجربه‌ی خارجی‌ست، تجزیه می‌کند. تجزیه‌ی مزبور بنابه شکل اساسی ایده‌آلیزم است. این قسم «اتوپی» سازی در عرب‌ها هم بوده حی‌بن‌یقظان – سرگذشت مردی که از طبیعت بیرون آمده به خدای خودش می‌پیوندد – را ابن بطوطه برحسب این تمایل از نوشته‌جات قدمای خود مثل بوعلی سینا گرفته است. شما آن را با صنعت، توافق عالی داده‌اید. در «س.گ.ل.ل» خواننده به حدسیات راجع به 2000 سال بعد می‌رسد. اما وقایع حالت تقریبی را دارا نیستند، بلکه حالت قطعیت یک قسم ملاحظه و تجربه را پیدا کرده، نویسنده برحسب نظریه‌ی اثباتی‌ی خود و به چشم آن چیزهایی را که از روی حدس می‌سازد، می‌بینند.

درصورتی‌که احساسات و دقایق را از جریان کنونی‌ی زندگی می‌گیرد. یعنی حاصل بلاتردید شرایط مادی و جمعیتی‌ِ امروزه است، ولی عمداً یا غیرعمداً ایده‌های خود را مثل حقایق مسلمه به چشم خواننده می‌کشد. از این لحاظ، نظر چیزهای نسبی را که فقط نسبت به زمان خود او اینطور منطقی می‌توانند بوده باشد، مطلق در نظر گرفته می‌خواهد بنابر تمایل خود بسازد. این است که هر مفهومی در اثر او موجب تردید و توقف فکری و اغلب مفهوم قابل رد واقع می‌شود.

در مسافت آن‌قدر بعید زمانی که نصف آن اگر از اسلکولاستیک بگیریم دوئیت ما و قدما را به وجود آورده است، نمی‌توان قبول کرد که کلمات «بچه ننه» ص 17، هنوز مورد استعمال داشته باشد؛ به این معنی که مونوگامی قرارداد خرید و فروش انسان، «ننه و بچه‌ی عزیزشده»ی او را که پیش خودش بزرگ شده و این‌طور عزیز بار آمده است، باز به وجود بیاورد.

در 2000 سال بعد که خاطره‌ی مفروض آن را برحسب متد مادی‌ی اقتصادی می‌توانیم حدساً تخمین بزنیم و نمی‌توانیم قطعاً بگوییم چه‌جور ساختمانی خواهیم داشت؛ من نمی‌توانم باور کنم که هنوز آرتیست درد می‌کشد: «آرتیست بیشتر از سایر مردم درد می‌کشد و همین یک‌جور ناخوشی‌ست. آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشق‌ورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همه‌ی این‌ها بدبختی‌ست؛ نکبت می‌آورد…» ص 116 –

بنای دردهای انسانی را برحسب چه شرایطی باید تعیین کرد. انسان به‌جز با طبیعت، با چه چیز مبارزه می‌کند درصورتی‌که ما هنوز تاریخ نشده‌ایم نیم مرده‌ایم و طبقات انسانی را با نتایج و مبارزات روزمره‌ی آن می‌بینیم، این‌طور قضاوت می‌کنیم. مثل این است که به بینجگرها – زارعین برنج – یک مالک با اقتدار امروز در روز جشن تولد پسرش ودکا داده بگوید: «چرا باید غمگین باشید؟» زیرا او هم که من و شما را به این روز درآورده است نمی‌خواهد در اساس غم و کدورت‌های انسانی، فکرش را زحمت بدهد.

ا گر شما فکر نمی‌کنید، من فکر می‌کنم چطور در 2000 سال بعد که حالت یکنواخت زندگی‌ِ انسان گل می‌کند، هنوز عشق باقی‌ست و «سوسن» نام از عشقش حرف می‌زند. اساس عشق مزبور خیلی خیالی‌ست. یعنی یک ایده‌آلیزم کامل است که سوبژکت را درنتیجه‎ی قرنها سیر زمانی که هرچیز تحول حاصل می‌کند، بلاتحول قرار داده است و هنوز باقی‌ست.

برحسب این طرز تفکر سوبژکتیو، مفهوم دقیق یکنواختی را باید ملاحظه کرد که فکر خود نویسنده است. آن را بنابر شرایط دوره‌ی خود گرفته، بدون ملاحظه‌ی خارجی، با غلو صنعت خود به «زربانو» یک زن زمان ساسانی‌ها داده است. درصورتی‌که به زربانو، که اگر خودش الان زنده بود درخصوص این کلمه تعجب می‌کرد، لازم بود بنابر شرایط دوره‌ی او و دوآلیزم آنقدر قوی و سمج مذهب زرتشت، ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را داد. زنندگی‌ِ یک چیز یکنواخت در حق یک فیلسوف یا متفکری که دچار تاملات خود است رواتر به نظر می‌آید. اما شما که از چیزهای بانال (banal) در چندجا نگریخته‌اید، از این هم نگریخته‌اید.

صنعت‌گر مطلقاً آزاد است. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید: چرا شما راجع به یک هیزم‌شکن نخواسته‌اید یک نوول داشته باشید. ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود می‌بینیم که آزادی‌ِ مزبور در نویسنده شیطنت احساسات – یک جست‌وخیز شوخ ولی زننده – را تولید می‌کند. شیطنت ذوق و همه‌چیز را که در نتیجه‌ی آن یک نفر پروفسور از یکنواختی‌ی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی می‌شود.

دوست عزیزم!

در مورد آثار شما، مخصوصن موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را می‌گذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام داده‌ام که به نتیجه‌ی زحمت آن‌ها را رام کرده‌ام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسک‌ها بالا می‌روند و ضجه می‌کشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» می‌زنند.

بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاری‌ست که من برای آن تمام عمرم را گذاشته‌ام، بی‌خبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساخته‌ام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساخته‌ی نحس آن‌ها خراب شده، به همین دیوار برگردند.

من مطلب را در همین‌جا تمام می‌کنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.

زمستان 1315

دوست شما: نیما یوشیج

از کتاب «نامه‌های نیما » نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج – نشر نگاه – چاپ 1376

امتیاز نشر چشمه لغو شده است

http://upload20.ir/upload/1329146561752090238.jpg

(بهمن دری٬ معاون امور فرهنگی وزارت ارشاد از لغو امتیاز «نشر چشمه» و چند انتشارات دیگر از سوی این معاونت خبر داد.آفای دری گفته که مسئولان «نشر چشمه» به این حکم اعتراض کتبی کرده‌اند.

این مقام وزارت ارشا علت لغر امتیاز «نشر چشمه» را «دلایل قضایی» عنوان کرد است.)
بهمن دری معاون امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در گفت‌وگو با پانا
گفته است که «نشر چشمه و چند نشر مشابه در هیات رسیدگی به تخلفات مستقر در
معاونت فرهنگی پرونده دارند. این هیات دو شورای بدوی و ثانویه دارد. مثلا
در شورای بدوی با توجه به قانون، سوابق ناشری را بررسی می‌کنند و حکم به
تعلیق می‌دهند. و یا مراجع قضایی گاهی به ما نامه می‌دهند که بنابر مشکلات
فلان ناشر، هیچ کدام از آثارش نباید منتشر شود و ما بنابر این حکم اقدام
می‌کنیم.»
وی افزوده است که «این مشکلات گاهی به دلیل شکایت از سوی مولفان است و یا
مشکلات قضایی مشابه و لزوما به ما مربوط نمی‌شود. بر اساس این مشکلات و
پرونده ناشران، شورا حکم به تعلیق سه، شش و یا دائم پروانه نشر می‌دهد.
ناشران می‌توانند نسبت به این احکام اعتراض کنند تا رای تجدید نظر شود.»
http://1.bp.blogspot.com/_5rQpJfBYc1o/ShWlh6ESZaI/AAAAAAAAAmc/kdW9eEQPUvI/s1600/Ahmadi.jpgمعاون امور فرهنگی اضافه کرده ست که «نشر چشمه و چند نشر دیگر نیز در شورای
رسیدگی به تخلفات پرونده دارند و بر همین اساس حکم به تعلیقشان داده شده
است. به گفته وی نشر چشمه به این حکم اعتراض کتبی کرده و حکم در حال تجدید
نظراست.»