نگاهی به فهرست ۱۰۰ رمان برتر به زبان انگلیسی در گاردین
ده نویسندهای که بیشترین تأثیر را بر نویسندگان ایرانی گذاشتهاند
آیا مترجمان هم در این میان نقشی داشتهاند؟
دانیال حقیقی-انجمن رمان 51
نویسندگان مشهور با جیب خالی
دخترانى که در پارک سى سنگان خوابیدند
دخترانى که در پارک سى سنگان خوابیدند
کاری را که صدها نفر انجامش بدهند، که قهرمانانه نیست!
عکسهایی از نویسندگان جهان در خانههایشان..
25 Fascinating Photos of Famous Writers at Home
روابط بینامتنی میان داستان مسخ اثر فرانتس کافکا و رمان بوف کور اثر صادق هدایت
میلاد حسن نیا:رمان بوف کور از دو بخش تشکیل یافته است که در این بررسی تمرکز اصلی بر روی روابط بینامتنی میان داستان مسخ و بخش دوم رمان بوف کور میباشد. شاید بهترین پیش متن برای بررسی بینامتنی بخش نخست از رمان بوف کور داستان «ماجرای دانشجوی آلمانی» اثر واشینگتن آیروینگ نویسنده آمریکایی قرن نوزدهم میلادی باشد که در این نوشتار به بررسی آن پرداخته نخواهد نشد. البته بین داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور میتوان روابطی مشاهده کرد مانند تصویری از یک زن که به عنوان عنصری نجات بخش و بارقه ای از امید در زندگی گره گوار و راوی بوف کور معرفی میشود. این نوع نگرش به زن که میتواند دارای بن مایه ای اسطوره ای –ایزد بانوی مادر- و روانشناسانه باشد در هر دو اثر دارای نقشی شایان توجه هست. راوی داستان مسخ تصویری از یک زن در اتاق گره گوار را اینگونه معرفی میکند:
راوی داستان اهمیت فراوانی که این تصویر برای گره گوار دارد را چنین بیان میکند:
« … متوجه تصویر زنی شد که خودش را در پوست پیچیده و روی دیوار لخت اهمیت بسزایی به خود گرفته بود. به تعجیل از جدار دیوار بالا رفت؛ روی شیشه تنه داد و شیشه به شکم سوزانش چسبید و به طرز گوارایی او را خنک کرد. گره گوار که با تن خود کاملا روی این تصویر را پوشانیده بود تا اقلا کسی نتواند بیاید و آن را بردارد … گره گوار روی تصویر خوابیده بود به آسانی از آن دست نمیکشید؛ حتی حاضر بود که به صورت خواهرش بجهد.»
حال راوی بوف کور که همان شخصیت اول رمان است در شرح تاثیری که آن زن اثیری بر زندگی وی گذاشته بود چنین میگوید:
« … در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت٬ برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس٬ این شعاع آفتاب نبود٬ بلکه فقط یک پرتو گذرنده٬ یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن یا یک فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه٬ فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود٬ دوباره ناپدید شد – نه٬ نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.»
راوی بوف کور در جایی دیگر احساس تملکی که نسبت به زن اثیری را دارد را در طی جملاتی نشان میدهد:
« … نمیخواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد٬ همه ی این کارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم – من به درک٬ اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او٬ هرگز٬ هرگز٬ هیچکس از مردمان معمولی٬ هیچکس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده ی او بیفتد … »
در اینجا به این اشاره از رابطه بینامتنی داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور بسنده میشود و در ادامه به بررسی بیشتر رابطه داستان مسخ با بخش دوم رمان بوف کور پرداخته میشود. در هر دو اثر قسمت اعظم روایت در اتاقی سر بسته،کم نور و بدبو روایت میشود که این میتواند نشانگر اولین رابطه میان دو متن باشد.
یکی از روابط بینامتنی که میان این دو اثر به چشم میخورد رابطه میان شخصیتهای این دو اثر است٬ شخصیت اصلی هردو اثر دچار یک دگردیسی میشود٬ این تغییر در گره گوار به صورتی آنی و یکباره هست:
« یک روز صبح همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید٬ در رختخواب خود به حشره ی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش٬ مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد٬ ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه هایی٬ به شکل کمان٬ تقسیم بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود٬ نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت آوری برای تنه اش نازک مینمود جلو چشمش پیچ و تاب می خورد . »
اما این دگردیسی در راوی بوف کور به صورت تدریجی روی میدهد٬ در طول رمان راوی چندین و چند بار از این تغییرات تدریجی در ظاهرش خبر میدهد:
« قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه کردم٬ دیدم صورتم شکسته٬ محو و بی روح شده بود. به قدری محو بود که خودم را نمیشناختم … »
« رفتم جلوی آینه به صورت خودم دقیق شدم٬ تصویری که نقش بست به نظرم بیگانه آمد٬ باور نکردنی و ترسناک بود. عکس من قوی تر از خودم شده بودم و من مثل تصویر روی آینه شده بودم »
« … همینطور که جلوی منقل و سفره چرمی چرت میزدم و عبا روی کولم بود نمیدونم چرا یاد پیرمرد خنزر پنزری افتادم٬ او هم همینطور جلوی بساطش قوز میکرد و به همین حالت من مینشست. این فکر برایم تولید وحشت کرد٬ بلند شدم٬ عبا را دور انداختم »
«حس کردم که در عین حال یک حالت مخلوط از روحیه قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود»
و در انتهای داستان راوی به صورت کامل دچار دگردیسی میشود:
« رفتم جلو آینه٬ ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم – دیدم شبیه٬ نه٬ اصلا پیرمرد خنزر پنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده – همه سفید شده بود٬ لبم مثل لب پیرمرد دریده بود٬ چشمهایم بدون مژه٬ یک مشت موی سفید از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در تن من حلول کرده بود. اصلا طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او – از دست دیوی که در من بیدار شده بود نجات بدهم … »
نکته دیگر در شخصیت پردازی این دو اثر حضور شخصیت های فرعی یا بی نام است، در مسخ، شخصیت های فرعی چون خدمتکار جوان، خدمتکار پیر، آقای معاون و سه مستاجر حضور دارند، که هیچ یک دارای یک اسم خاص و درنتیجه دارای هویتی مستقل نیستند، این شخصیت های فرعی را میتوان نشانه ای آشکار از طبقات مختلف اجتماع تصور کرد که با غلبه جریان روزمرگی در زندگی آنها تمامی روابط خویش را بر اساس فرمولی کاملا خشک و سرد به پیش میبرند. شخصیت های فرعی موجود در رمان بوف کور – پیرمرد خنزر پنزری، نعش کش، حکیم، قصاب، یک دسته گزمه مست و … – نیز به همینگونه و یا حتی شدید تر از شخصیت های فرعی داستان مسخ به دلیل شباهت های ظاهری و رفتاری شان نمایانگر این عدم وجود هویت فردی مستقل هستند.
نکته دیگری که درمورد شخصیت های فرعی این دو داستان میتوان ذکر کرد، حس حسادت گره گوار و راوی بوف کور به زندگی و خوشی های آنهاست، حس حسادت در گره گوار را از این قسمتها متوجه میشویم
« … راستی میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتی که بعد از ظهر به مهمان خانه برمیگردم تا سفارش ها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنند … »
و در قسمتی دیگر این حس حسادت حتی به حقارت نیز تبدیل میشود:
« گره گوار تعجب کرد که بین تمام صداهای روی میز، جرغ جرغ آواره های آنها که کار میکرد، قطع نمیشد. مانند اینکه می خواستند به او ثابت کنند که برای خوردن، دندانهای حقیقی لازم است و شاخک حشرات، هر چند که خوب و قوی هم باشد، از عهده این کار بر نمی آید. گره گوار، به حال غمناک، فکر کرد: “من گرسنه ام، اما اشتها برای خوردن این جور چیزها ندارم. چقدر این آقایان چیز میخورند! در این مدت من فقط باید بمیرم!” »
و این حس حسادت و حقارت راوی بوف کور نسبت به شخصیت های فرعی که او خودش آنها را رجاله ها مینامید در این جملات به روشنی احساس میشود:
« ولی نمیدانم چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دلم را به هم میزد – در صورتی که میدانستم که زندگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود. به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذره ای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سابیده نشده بود؟»
از شخصیت های دیگری که در هر دو اثر دارای ویژگی های مشابهی هستند میتوانند از زن سرپایی و دایه به ترتیب در مسخ و بوف کور نام برد، که هر دو این شخصیت ها تنها افرادی هستند که با وجود این تغییرات و دگرگونی در شخصیت اصلی بازهم از او دوری نمیکنند و به کارهای او رسیدگی میکنند:
« … از این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمیکرد که از لای در نگاهی به او بکندو ابتدا برای اینکه گره گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد دوستانه می گفت: “این سنده گز پیر رو بسه” و یا “خرچسونه جون بیا اینجا” … گره گوار به حدی از شیرین زبانی های زن پیر خشمناک شد که به طرف او چرخید، آن هم با وضع سنگین و مشکوک، مثل اینکه می خواست به او حمله بکند و لیکن آن زن از گره گوار نترسید»(مسخ)
در بوف کور نیز دایه مانند زن سرپایی داستان مسخ با شخصیت اصلی ارتباط برقرار میکند و از او نمیترسد:
« حالم بد تر شد، فقط دایه ام، دایه ی او هم بود، با صورت پیر و موهای خاکستری، گوشه ی اطاق کنار بالین من مینشست، به پیشانیم آب سرد میزد و جوشانده برایم می آورد … چرا این زن که هیچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود؟ … چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟»
دو شخصیت گرت – خواهر گره گوار- در مسخ و لکاته در بوف کور نیز در داستان ها با ویژگی های مشابهی معرفی میشوند، هردو شخصیت مورد علاقه بسیار شخصیت اصلی هستند، در داستان مسخ علاقه شدید گره گوار به خواهرش علاوه بر تاکید بر آرزوی قلبی گره گوار به اینکه بتواند خواهرش را به هنرستان موسیقی بفرستد، در طی جمله ای اینگونه بیان میشود:
« … او فقط راضی بود هنگامی که خواهر در اتاقش می آمد، صدای او را بشنود … »
علاقه راوی بوف کور به لکاته که اتفاقا خواهر شیری او نیز بود به صورت شدید تری بیان میشود:
« … نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میکشید که لازم دارد … »
و یا در قسمتی دیگر این علاقه اینگونه بیان میشود:
« در اطاقم که برگشتم جلو پیه سوز دیدم که پیرهن او را برداشته ام … آن را بوییدم، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم – هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گم شدن پیرهن دعوا راه انداخته بود … ولی اگر خون راه می افتاد من حاضر نبودم که پیرهن را رد کنم … »
با اینکه در نمونه های ذکر شده، نشان داده شده است که گره گوار و راوی بوف کور به حداقل ارتباط با شخصیت محبوبشان قانع هستند، مانند شنیدن صدا و یا داشتن یک پیراهن از او ، ولی در ذهنشان رویای تملک کامل آنها را می پرورانند:
« … تصمیم داشت راهی به سوی خواهرش باز کند، دامن لباسش را بکشد و به او بفهماند که باید پیش او بیاید، زیرا هیچکس اینجا نمی توانست پاداشی که در خور موسیقی او بود به او بدهد. دیگر او را نمیگذاشت که از اتاقش بیرون برود، یعنی تا مدتی که زنده بود. اقلا، هیکل مهیب او برای اولین بار به دردی می خورد. آن وقت در عین حال جلو همه ی درها کشیک میداد و با نفس دو رگه اش مهاجمین را می تارانید. »
این حس تملک در راوی بوف کور اینگونه نشان داده میشود:
« … آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره ی گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجو نداشته باشد، آرزو میکردم یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه ی آسمانی همه این رجاله ها را که در پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند و کیف میکردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم … »
با وجود این علاقه شدید، گرت و لکاته نسبت به آنها احساس وحشت و بیزاری داشتند ، این حس وحشت در وجود گرت در داستان مسخ اینگونه نشان داده میشود:
« یک روز – تقریبا یک ماه بعد از تغییر شکل گره گوار بود و خواهرش هیچ علتی نداشت که از او بترسد – کمی زودتر از معمول وارد شد و او را دید که بی حرکت و در وضعی که تولید وحشت میکرد از پنجره به بیرون نگاه میکند … از ورود خودش نا راضی بود. به عقب جست و در را با کلید بست … زمانی که او برگشت ، حالش خیلی هراسان تر از معمول بود. از آنجا ملتفت شد که هیکلش، هنوز تولید نفرت در دختر بیچاره میکرد و همیشه این طور خواهد ماند.»
وحشت لکاته از راوی بوف کور نیز در ماجرای شب اول ازدواج آنها از زبان راوی به وضوح بیان میشود:
« … چراغ را خاموش کرد رفت آن طرف اتاق خوابید. مثل بید به خودش میلرزید، انگاری که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند … »
علاوه بر وحشت و نفرتی که گرت و لکاته نسبت به گره گوار و راوی بوف کور داشتند، ویژگی مشترک دیگر آنها بی اعتنایی شان نسبت به مرگ شخصیت های اصلی بود، به طور مثال گرت در جمع خانواده میگوید:
« باید او را از سر خودمان باز کنیم … پدر جان یگانه راه حل این است که به درک برود. باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است . »
در بوف کور نیز بی اعتنایی لکاته در جمله ای که برادر لکاته از قول او به راوی میگوید قابل تشخیص هست:
« شاجون میگه حکیم باشی گفته تو میمیری، از شرت خلاص میشیم. مگه آدم چطو میمیره؟ »
نتیجه گیری
با توجه به آنچه گفته شد میتوان به این نتیجه رسید که میان داستان مسخ اثر فرانتس کافکا و رمان بوف کور اثر صادق هدایت راوابط میان متنی وجود دارد که دلالت بر این موضوع دارد که هدایت در خلق شاهکار خود به اثر کافکا به عنوان یک پیش متن توجه داشته است. متاسفانه هنوز عده ای از منتقدان استفاده از این نوع روابط بینامتنی را به منزله سرقت و انتحال ادبی تلقی میکنند. به طور مثال جناب آقای محمدرضا سرشار در مقاله ای تحت عنوان «منابع و مآخذ ادبی بوف کور» بعد از بررسی چند اثری که به زعم ایشان هدایت در خلق بوف کور از آنها استفاده نموده چنین نتیجه گیری می نمایند: « … برای هیچ منتقد آگاه و منصفی،جای کمترین تردیدی نباید باقی مانده باشد که بوف کور،بیش از آنکه یک اثر «خلاقه» باشد، در بخش اعظمش نوشتهای «تألیفی» است … » و در بدنه مقاله شان ارزش ادبی را به اثری اصیل و حاصل از ذهن خلاقه نویسنده اش نسبت میدهند و بوف کور را تا سطح یک کار بدلی (باسمهای) و اقتباسی،تنزل میدهند. حال آنکه با توجه به نظریه بینامتنیت هیچ متنی یک اثر صرفا خلاقه تمی تواند باشد و به طور حتم از یک یا چند پیش متن تشکیل یافته است. این منتقدین هدایت را متهم میکنند به اینکه در خلق بوف کور به آثاری از ریلکه٬ ویرجینیا وولف٬ ژرار دونروال٬ موپوسان٬ ادگار آلن پو٬ نوالیس٬ چندین فیلم از کارگردانان سینمای صامت و اکسپرسیونیست و … توجه داشته است و شاید تندترین این انتقادات مربوط باشد به شخصی به نام عنایت الله دستغیبی، با نام مستعار سعید، که در روزنامه اطلاعات مورخ 3/10/73 عنوان مطلب خود را اینگونه نوشت: بوف کور را صادق هدایت نوشته یا واشینگتن آیروینگ؟
اما جالب اینجاست که بوف کور که چندین و چند اثر بی نظیر ادبی و هنری را به عنوان پیش متن در پشت سر خود دارد میتواند چه لذت فروانی را از طریق خوانش بینامتنی که رولان بارت و میکاییل ریفاتر اینگونه خوانش را معرفی میکنند به مخاطب خود بچشاند.
برای حسن ختام این مقاله خالی از لطف به نظر نمیرسد که پاسخی را که خود هدایت به م . فرزانه در مورد تقلید از نویسندگان بزرگ داده است از نظر گذرانده شود:
« تقلید؟ همه تقلید میکنند. من هم تقلید میکنم. تقلید عیب نیست. دزدی و چاپیدن عیب است. داشتن شخصیت در این نیست که آدم خودش را اوریژینال جا بزند. اوریژینالیته به تنهایی حسن نیست ، شرط خلق کردن نیست. چه بسا آدم حرفی داشته باشد که باید تو یک قالب خاص گفته بشود و این قالب پیش از او ساخته شده باشد… اگر به هوای اینکه میخواهی مقلد نباشی، نه ببینی، نه بخوانی و نه بشنوی و نه چیزی یاد بگیری کارت خراب است؛ چرا که خبر نداشتن از کار دیگران آدم را اوریژینال نمیکند. باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت زیرش زد[؟]. بلد نبودن تکنیک نوشتن مانع نوشتن میشود… همین سارتر یک مقاله انتقادی برای یک نویسنده ی شوروی[روسی] نوشته و بهش ایراد میگیرد که فقط پنج هزارتا کتاب خوانده است… باید خواند و خواند وخواند… ولی آن روزی که مینشینی بنویسی باید خودت باشی، دیده و شنیده و حس خودت باشد. آن وقت اصلا” به یادت نمیآید که داری چه تکنیکی را به کار میبری… فوت وفن ساختمان را بلدی، به کار میزنی، بیاینکه خواسته باشی دیگران را به حیرت بیندازی… من به نسبت مطلبی که دارم طرز کارم عوض میشود… اما به طور معمولی و عادی از پیش به خودم نمیگویم فلان تکنیک جویس و ویرجینیا وولف را انتخاب کنم یا فوت و فن کافکا و داستایفسکی را.آدم یا حرف دارد یا ندارد. وقتی حرف دارد باید بهترین شکلی را که با حرفش جور است انتخاب کند، نه اینکه اول فرم را انتخاب کند و فلان تکنیک را به کار ببرد… منظورم از بهترین فرم این است که برای در آوردن جان کلام از هیچ وسیلهای نباید گذشت. نه از لغت، نه سبک، نه جمله بندی، نه اصطلاح… همه شان باید بجا باشد تا ساختمان رویش بند شود. »
منابع و مآخذ
نامورمطلق٬ بهمن. درآمدی بر بینامتنیت:نظریه ها و کاربردها. تهران: سخن٬ 1390
نامورمطلق٬ بهمن. بینامتنیت ها. نقدنامه هنر شماره 2. (بهار 1391): صفحه 49
فرانتس کافکا:مسخ،ترجمه صادق هدایت(به همراه«داستانهای دیگر»به ترجمه حسن قائمیان)؛تهران: انتشارات جاویدان،2536
هدایت٬ صادق. بوف کور. تهران: امیرکبیر٬ 1351
منابع اینترنتی (تاریخ رجوع 20/4/1391)
طاهری٬ قدرت اله. هوشنگی٬ مجید. نقد بینامتنی سه اثر ادبی مسخ٬ کوری و کرگدن. www.SID.ir. بهار 1388
امینی نجفی،ع.کافکا و هدایت.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/297229
سرشار،محمد رضا.منابع و مآخذ ادبی بوف کور.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/174943
نونهالی٬ مهشید http://www.madomeh.com/blog/1390/04/13/jf/
میلاد حسن نیا دانشجوی کارشناسی ارشد رشته پژوهش هنر دانشگاه هنر اصفهان
Milad.hasannia@gmail.com
سفر به انتهای شب
نامه به صادق هدایت از نیما یوشیج
نامه به صادق هدایت
يادداشتي بر آثار هدایت از نیما یوشیج
به صادق هدایت، دوست عزیز!
چندتا کتابی را که توسط «علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شدهاید. این قبیل کتابها مثل «چمدان» و «وغوغ ساهاب» به اندازهی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما میگویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادیِ ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمیتوان آن را یک دورهی موافق تشخیص داد. شما با این نوولها که انسان میل میکند تمام آن را بخواند، برای مردهها، بیهمهچیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همهچیز ساختهاید. گربه را با زین طلا زین کردهاید، درصورتیکه حیوان از این رم میکند. به حسب ظاهر کتابهای شما این معنی را میدهد، اگرچه خواهش صنعتیِ شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و منباب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتابها را انتشار داده باشید.
من خودم در طهران که هستم میبینم کدام امیدها به فاصلهی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش میشود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوولهای شما نمیکنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما میتواند بیمعنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوولهای شما انسان به سلطهی قویِ احساسات و فانتزیهای شخصی برمیخورد. فکری که انسان میکند در خصوص پیدایش و تحولات آنهاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را میتوان به طور دقیقتر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصیست.
استیل
هروقت که انسان به یک بههمریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمیخورد در ضمن احساسات و فانتزیِ شخصیِ نویسنده، به طور محسوس آن را تشخیص داده است و آن عبارت از یک بیاعتنایی به شکل کار است که نویسنده برحسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همهچیز میبیند. بنابراین میبینیم که پرسناژها، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آنها خود نویسنده است که دارد آنطور که دلش میخواهد، حرف میزند. مثلاً «آخرین لبخند».
معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعیِ آنها، یعنی بیانی که رئالیزم در صنعت ایجاب میکند، نیست. نفوذ یک ایدهآلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شدهی خود ایدهآلیزه میکند. پرسناژها، وضعیتی را که هستیِ رئالیست آنهاست و باید دارا باشند، دارا نیستند. بلکه چیزی از آنها کاسته شده، برای اینکه صنعتگر چیزی بر آنها بهطور دلخواه اضافه کرده باشد. در این مورد بیانات نویسنده، قطع نظر از صنعت و لوازم آن، شنیدنیست؛ اما چقدر برای خوانندهای که تا یک اندازه دارای ذوق صنعتیست وقفه و تکان در بردارد؟ اعم از اینکه این خواننده بتواند یک اثر صنعتی را به وجود بیاورد. به عبارت آخری دارای استعداد، یعنی قوهی عمل باشد، یا نه. درواقع شخص نویسنده زنده میشود زیرا که فرصت و رخنه برای ابراز حقیقتی که در او هست علاوه بر قدرت صنعتیِ خود به دست آورده، آزادانه بیان مرام خود را میکند بدون اینکه پایبند هیچ قیدی بوده باشد. ولی در نتیجه صنعت را برای تمایلات خود فدا ساخته است؛ درصورتیکه میبایست واسطهی تمایلات او واقع شود. برحسب همین تجاوز است که نمیخواهد بین حاضر و گذشته نه رجحان، بلکه امتیاز اساسی را که نتیجهی محسوس و مادیِ تحولات تاریخیست در نظر بگیرد. یعنی ذوق و سلیقه همان جریان عادیی خود را طی میکند و به هیچوجه نویسنده تمایل خود را عوض نکرده است. به این واسطه به پرسناژهایی برمیخوریم که هرکدام مال چندین قرن از بین رفته و معدوماند، و به عکس چندین قرن جدا و مجرد از شرایط تاریخیِ خود جلو افتاده، همان بیان و محاورهی عمومی و اصطلاحاتی را دارا هستند که ما دارا هستیم.
ص 89 «آفرینگان»: « راستش من هنوز نمیدانم…»
ص 94 : « آروزی احساسات…»
در این موارد انسان به مسایلی برخورد میکند که با آن مقدار رئالیزم که نویسنده خود را ملزم به رعایت از اقتضائات آن میکند، خیلی منافات دارد. نویسنده میخواهد مردم را به طور دقیق و در طبقات و صفتهای مختلفهاش نشان بدهد.
یکی از چیزهایی که به مردم نسبت دارد، زبان آنهاست. درنتیجه متابعت به این نظریه حتا خودش هم به زبان مردم حرف میزند و نمیخواهد دقیق باشد که برای چه طبقه انسان چیز مینویسد و استیل را، که فقط برای توافق با حقیقتی که در طبیعت هست باید نرم گرفت، تا چه اندازه و برای چه باید پایین آورد. معهذا از نظریهی خود بر حسب تمایلات وقتی تجاوز کرده، یک متفکر و بینندهی قوی میشود در پوست و استخوان انسانی که نمیتواند حرف روزانهی خود را به خوبی ادا کند. درواقع این رویه یک کشش مخفیست که نویسنده را به طرف کلاسیک نزدیک میکند – یعنی فقط نویسنده و ابراز وجود خود او -. درصورتیکه بر حسب نظریهی نویسنده، اقتضا میکرد که موضوعات نوولهای او کمتر تاریخی بوده باشند. زیراکه در تاریخ، وقتی که انسان میخواهد تا این اندازه با حقیقتی که هست نزدیک بوده باشد، بهطور قطع نمیتوان اصطلاحات مخصوص و اصلیِ پرسناژها که مثل همهی متعلقات جمعیتی تحول مییابند، تعیین کرد. بلکه بهطور تصنع که ارزش رئالیست را در صنعت اغلب دارا نخواهد بود، ممکن است پرسوناژها را در دورههایی که همهچیز آن را مثل دورههای خودمان نمیشناسیم، با اصطلاحات مخصوصشان به حرف دربیاوریم. انسان هرقدر سازنده باشد میبیند که حیقیقت هم سازندگی دارد، ساختن اینقدر خیالی مثل یک ساختن بدون مواد است، ثبات و اساس موثر را دارا نیست.
ذوق انسان یک مطابقت با شرایط تاریخیست در یافتن آنچه که هست، و تعریف آن چیزها که هست به آن اندازه که آنها را موثر و جاذب جلوه دهد. بنابراین میبینیم که استیل نتیجهی مخصوص است، محصول تاریخیست نه نتیجهی فکری؛ همینطور میبینیم که فکر برای استنتاج آن، بهعکس، آن را خراب میکند و برخلاف منظور به نویسنده نتیجه میدهد. این است که این قبیل موضوعات تاریخی نسبت به قطعیت یک رئالیزم محسوس و موثر، که نویسنده میخواهد در استیل خود، در صنعت خود، آن را رعایت کرده باشد، بدون تناقض واقع نمیشود. در این مورد انسان همیشه مجبور به ساختن است، یک مشق و ورزش ابتدایی در استیل را نویسنده همیشه ادامه میدهد. به طور خیالی باید الفاظ را بسازد و با اصلی که بنابر تصور خود پیدا میکند، مطابقه کند. درصورتیکه در استیل خود بدون شخصیت نیست. در نقاط دقیق، خود موضوعات مزبور، قدرت را از او سلب کرده، ناهنجاری و زمختیِ خود را به جای آن میگذارد. مثل ص 86 از «س.گ.ل.ل»: «شماها چه ساده هستید…»
چطور باید دید که یک نفر انسان، به هر صنف و طبقه که منسوب باشد، در قرن پنجم یا در قرن دهم حرف میزند؟ دریافت این مساله وقتی که نویسنده موضوع را به مناسبتی از تاریخ انتخاب کرده و مجبور است، تجاوز از احساسات و فانتزیها ی شخصیست.
در این مورد انسان به دو جهت متمایز برمیخورد: طرز محاورات دیروزی که به کار امروز نمیخورد، و طرز محاورات امروز که نمیتوانند در مورد پرسناژهای دیروزی به کار برود. میتوان تصنع شبیه به اصل را پیدا کرد. قطعاً فکر انسان عاجز نیست که در میان دو جمله: «خیلی رو داری» و جملهی دومی: «خجالت نمیکشی» که هردو متعارف واقع میشوند، یکی را انتخاب کند. معلوم است که در این مورد ذوق به کار رفته است ولی برحسب طرز تفکری که داشتهایم؛ بدون اینکه بنابر احساسات و فانتزیهای شخصی، رد کرده و شرایط تاریخی را، که خودمان مولود آن هستیم و بر طبق آن صنعت ما موثر میشود، غیر قابل اعتنا گذارده باشیم.
میگویند چگونه «متد» با ادبیات خود را وفق میدهد؛ این متد است که میتواند نویسنده را ضمن نتایج خود از پرت شدن نگاه بدارد. فقدان آن است که در (مردم) مردم را که طبقات آن تجزیه نشده با صفات مشترک جلوی چشم نویسندهی انگلیسی میگذارد، ولی من نمیخواهم در خصوص مسایل ذوقی آن را وفق بدهم. دراین خصوص دو سه سال قبل در Lamai شرحی را خواندم. شرح مزبور درواقع رد نظریات دیالکتیکی در ادبیات شوروی بود. درحالیکه ایدهآلیزم خودش با «اخلاق» خود مدعیِ ساختن دنیا به طرز دلخواه خود هست، بنابر کلکتیزم فکری که دارد و درنتیجه بیاساسی و آنارشیست افکار را به نفع او به وجود میآورد، چیزی را که با نظریهی خودش شباهت دارد، رد میکند. ولی میبینیم که قضیه برخلاف این است و قضیه با طرز تفکر مادی از راه دیگر که بنای علمی را داراست، حل میشود. انسان میتواند در عینحالکه احساسات و فانتزیهای شخصی را داراست، واجد شرایط دیگر باشد. برخلاف ایدهآلیزم که عالم وجود را بر وفق مراد خود تعبیر میکند، مثل اینکه بگوییم محال است انسان با دستور صحیحی رفتار کند، ما میتوانیم به طور تصنع الفاظ را شبیه به حقیقت خود طوری بسازیم که نسبت به اصلیت یک رآلیست قابل اطاعت دارای تناقض نبوده باشد. این کار آرتیست است؛ ولی صنعت خود را سرسری گرفته، شیطان فانتزی، شیطان احساسات که در او بازی میکنند، مانع میشود. میخواهد او را خام یافته، خود را فوق حقیقتی که او نمیخواهد از آن پیروی نکند و فقط خودش حکمروا باشد، نگاه بدارد. این است که انسان در آثار یک نویسنده به خلاف توقع خود برمیخورد.
محل دیگر از نوول خودتان را در این مورد میتوانید پیدا کنید. آنجا که – الفاظ خود نویسنده به جای الفاظ پرسناژهای تاریخی – تیپها نه فقط نمیتوانند کاراکتر اصلی یعنی غیر تقریبیِ خود را به واسطهی تصنعات خیالی که نویسنده دارد، دارا بوده باشند؛ بلکه گاهی خیلی از امتیازات دیگر خود را هم گم کرده و فدای فانتزیهای نویسنده ساختهاند. درواقع خواننده با دریافت وضع محاورهی این قبیل پرسناژها – که با اسامیِ تصنعی گاهی به عرصه گذارده شدهاند – وضع محاورهی زمان خود را دریافت میدارد. مثل انعکاس صوت خود او در کوه با یک تعجب مخفی که چطور از آنجا بیرون میآید، در میان چندین قرن معدوم، او به عقب نشسته است و دچار سرگیجه است. خیال میکند وارونه راه میرود. ولی فکر نمیکند چرا. دریافت این ظاهرِ بیحقیقت شباهت دارد به اینکه دارد «قصاص و جنایت» را در پردههایی که به زبان فرانسه تهیه شده است میبیند. نظیر این «شبهای مسکو»ست. خودم همین تازگیها هردو موضوع را در سینماهای تهران دیدم. دکورها، موقعیتها و کاراکتر هر تیپ و چیزهای محلی همه بهجا و روسیست و کاملاً رعایت شده است که امتیازات مزبور برخلاف واقع – یعنی آنچه که هست – نمایش داده نشود. انسان میبیند رل یک تاجرباشیِ روس را عیناً یک تاجرباشیِ روس «هاریبو» با آن مهارت جذاب خود بازی میکند. همینطور رل محصلی را که به مسکو آمده است. اما در زحمات آرتیست را که عهدهدار رل عمده شدهاند بنابر انتخاب سرسریی خودشان لکهدار میسازد. در بین همه چیزها چیزی که باید باشد گم شده است؛ یعنی برخلاف توقع خود، انسانِ در میان همهچیزِ روسی یک امتیازِ برجسته، که متصل حواس انسان را به خود جذب میکند، فرانسوی و آن عبارت از زبان است. بروز حقیقت هر تیپ را در وراء عدم رئالیستی که چیزهای جدی را دارد به طور بیمزه مسخره میکند، دریافت بدارد؛ درصورتیکه نه نویسنده نه آرتیست هیچکدام منظورشان این نبوده است که در مردم اینطور تاثیر کرده باشند.
ولی فانتزیهای انسانی هم خودش صنعتیست و جانشین هرحقیقت واقع میشود. زن به لباس مرد و مرد در لباس زن است. انسان اگر دقیق نباشد، همهچیز حقیقت است و معنای حقیقیِ خود را داراست. مطالبی که من به آن متوجه هستم از این لحاظ مورد نظر است که اگر صنعت بخواهد برای فهم ذوق و احساسات تربیت شدهی عدهای جذابیت خود را دارا باشد – چنانکه از دسترس عمومی درآمده و فهم اساسیِ آن برای طبقات بالاتر هست – باید با فهم و ذوق و احساسات تربیت و تصفیه شود.
چیزی که هست بیان افادهی شما روان و کلمات در استیل شما نرم و طبیعی دریافت میشوند. همین مساله استیل شما را در خور این قرار داده است که توانستهاید مصالح لازمه را به آسانی برداشته و به کار برید. بهعلاوه بهطور دقیق معنی را با لفظ مؤدی و لازم خود پیدا میکنید، مثل کلمهی «چندش» در «مقدمهی خیام» : «مرگ با خندهی چندشانگیزش…»
این ذوق در خصوص موازنه و انتخاب اسامیی پرسناژها هم به کار رفته است. اسامی («رشن»،»نازپری»،»میرانگل») بهجاست و حس میشود که سرسری نگذاشتهاید. این اسامی متناسب با زمان واقعه که دورهی ساسانیهاست درنظر گرفته شدهاند. من در خصوص اسامیِ «رشن» و «میرانگل» اطلاعی ندارم و نمیخواهم که داشته باشم. چیزی که شبیه به اصل ساخته شده است، تاثیر اصل را داراست. رشن و میرانگل بهتر از «نازپری» هستند. فقط بهطور انحراف اسم «شیرزاد»، ولو اینکه یک قشر از جمعیت مداین اسمشان شیرزاد بوده است، در ردیف اسامیِ دیگر خالی از زنندگی نیست؛ و شاید من اینطور حس می کنم. ولی این کلمات با وجود اینکه حایز اثر خود هستند و در ترکیب اساسی که مشخص استیل است و صنعت و فورم را بهدست میگیرد، تفاوت وارد نمیآورد.
شکل کار
معلوم است که بدون استیل خوب، صنعت خوب ترکیب تصنعی و بلااثر واقع میشود. استیل نامناسب، فورم، موضوع، فایده همه را گم میکند. نمیتوان گفت استیل شما استیلیست که با صنعت موافقت ندارد. جزاینکه در بعضی از دسکریپسیونها اگر سهلانگاری و بیحوصلگی نمیکردید، بهتر بود. من نمیدانم شما هنگام نوشتن دچار چه جور عصبانیت و نتایج آن بودهاید. مثل وصف (احمد یا ربابه) در نوول.
اگر بنابر سلیقهی خود من باشد من این وصف را هم نمیپسندم: «در باز شد و دختر رنگپریدهای هراسان بیرون آمد.» از روی همهچیز به واسطهی بیحوصلگی جستن شده است. حس انسان اصطکاک پیدا میکند به تنسیق صفات قدیمیها، نه به دقت مرتب و مدارای نویسنده. وصفیات فوق از این لحاظ نظر و از حیث اختصار که لازمهی اینطور وصف میبایست باشد، انصافاً به کلاسیک نزدیک میشود. بیحوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده، مثل اینکه مجبور است که چیز بنویسد، به قدری محسوس است که یک ستون برجسته در صنعت تشخیص میدهد. نویسنده به سرعت خود را برای رساندن به چیزهای دیگر که احساسات او را قانع میبایست بکند از قید وصف پرسناژهای مزبور خلاص کرده به جزییاتی که پرسناژها را شخصیت میداده است و کاراکتر صنفی یا غیر آن محسوب میشده است، نپرداخته است. درعینحال حس خفیِ اینکه وضعیت مزبور فاقد ارزش خود نباشند در نویسنده هست و انگشتهای احمد را برای کسب این ارزش به ماری که تازه دارد جان میگیرد، تشبیه میکند: «دست احمد را گرفت روی گردن خودش…»
من نمیفهمم این تشبیه بنابر چه فایده است. تشبیه یک نوع استحصال است. یک تقویت برای تاثیر بیشتر. گاهی نمیتوان گفت که زائد واقع شده است. بعضی تشبیهات به قدری طبیعیست که در حکم محاورات عمومیست، مثل: «گرگ گرسنه»، «مثل برق»، اما چقدر دلچسب است و انسان را در طبیعت فرو میبرد که نویسنده بهجای اینکه آسمان را به سرپوش تشبیه کند، دمکردگیِ هوا را در نظر بگیرد. شما را متوجه «تمشک تیغدار» آنتوان چخوف میکنم که خودتان آن را ترجمه کردهاید.
به عکس انسان در آثار اغلب نویسندگان و همهی کلاسیکها به خصوص به اینطور تشبیهات برمیخورد که لازم نیست که خواننده را با موارد دیگر اقران داده، پرت میکند. این قسم کار، یک پرش برای بیشتر دلچسب واقع شدن است. میبینیم که یکی از شعرای آن دوره در موقعی که پادشاه دارد ماه نو را میبیند در وصف ماه فقط به چهار قسم تشبیه متواتر متوسل شده است. میتوان گفت که تشبیه کردن، اساس وصف برای شعرای آن دوره بوده است. رودکی و ظهیر تشبیهات متواتر دارند. ولی آنها برای اینکه خواص – فئودالها – بپسندند، اینطور فکر میکردند و ما دنباله محسوب میشویم – زیرا شکل اجتماعیِ زمان ما یک ترکیب مجرد و بلامقدمه نیست و بنابراین چیزی از فئودالیسم را میبایست در ادبیات خود دارا بوده باشیم. اگر از لحاظ نظر دقت کنیم، قسمتی از کلاسیک را در رمانتیک و همینطور به تدریج چیزی از رمانتیک را در ادبیات معاصر پیدا میکنیم، در عینحال که ماهیت ادبیات معاصر تجربی و عقلی بوده باشد. چیزی که هست ذهن انسان خاصیت مصرفی فقط دارا نیست و میتواند در صنعت خود که مولود او طبیعت خارج و اجتماع، که جزیی از طبیعت خارج است، واقع شود. چنانکه گفتم متد برای انسان یک توسل لازم است و صنعت نمیتواند از نتایج یک دترمینیزم علمی خارج باشد. نویسنده در داخل و خارج خود یک انسان، یعنی یک نتیجه به تمام معنی است. میتوانیم هرچیزی را به یک چیز تشبیه کنیم و میتوانیم جهت مادی و کلیتر را به دقت در نظر بیگریم.
من در خصوص شکل تشبیه شما و اندازهی تاثیر آن در خواننده بر حسب قوهی تولیدی که داراست، حرف میزنم. تشبیه لرمنتوف هم در «شیطان» که میگوید: « کوههای مثل پهلوان در قفقاز» و او عمداً بر اثر طول قامت در قفقاز منظومهی خود را از بعضی جهات شرقی ساخته است، از این قبیل است. انسان خیال میکند نظامی و فردوسی میخواند. من خودم به نظامی عقیدهدار هستم. ایدههایی که نظامی از محل زندگیِ خود میگیرد، و به این واسطه با او بعضی از شعرای معروف روس از لحاظ نظر – ایده – میتوان تیپ تشکیل داد، چیزهای دلچسب و خواندنیست. خودم سابق بر اینها که بیش از حالا به شعر علاقهمند بودم، ساختهام؛ ولی این تفنن و سلیقه است و صنعت را نمیتوان با فانتزیهای خالص، که به واسطهی تاملات زمانی تقویت میشود، فروخت. در خود شما هم انسان به این تناقض موقعیت و دوجوری در شکل کار میرسد و خواننده در سایر نوولها به وصفیات خیلی ماهرانه برمیخورد. میبیند که رنگهای محلی، قوت حیاتی و جلوههای خاص خود را دارا هستند. چیزی نیست که نباشد.
با وجودی که نوولها گاهی سرعت حکایت را به خود میگیرند، چیزی که در مقابل چشم خواننده گذارده میشود از لحاظ صنعتی رنگها جلوهی خود را از دست ندادهاند: « میلیونها سال از عمر زمین میگذشت…» بعد از خواندن انسان باز میل میکند بخواند. و بعد از مدتی اگر مثل من خواننده به جای دولابچه، جوال داشته باشد کتاب را از جوالش بیرون آورده باز شروع به خواندن میکند. یک چیز کیفورکننده که انسان را معتاد میکند، مثل تریاک در آن هست. خواننده برنمیخورد به چیزهایی که در کاراکتر خود برجستگی و روشنایی و پرش اصلی را نداشته باشند. نویسنده با قدرت صنعتیِ خود چیزهایی را که خواسته است از میان تمام اشیا بیرون پرانده است. من حاضرم برای اینکه تحسین نکنم مقطعهای ذیل را نمونه بیاورم، اگرچه قضاوت در خصوص آنها از بدیهیات است. کاملاً اروپایی یعنی مطابق با ذوق و سلیقهی امروزه است: «پنجرهی اتاق «اودت» بسته بود. به در ورقهای آویزان کرده بود که روی آن نوشته بود: خانهی اجارهای…»
«تا صبح مردم ده هلهله و تماشای دود و آتشی را میکردند که از «گنجه دژ» زبانه میکشید.» خواننده هم مثل مردم، دود و آتشی را که در آن شب تاریک از بالای قلعه زبانه میکشید، تماشا میکند.
در «چمدان» علوی هم انسان به نظایر این مقطعها برمیخورد. منظرهی برلن را خوب ساخته است. اما Relativisme که «ریپکا» در شکل ایدئولوژیی نوول تشخیص داده است با تشخیص خود رجحان خاصی را در نوول مزبور پیدا نکرده است. نمونههای آن را در نوولهای شما هم میتوان به طور تجربه پیدا کرد. در ادبیات قبل از انقلاب در خود چخوف، نظایر آن زیاد هست. این جنبه لازمهی لاینفک سمبولیزم است که اشیا خارجی هر جز از طبیعت مادی در نظر نویسنده یا پرسناژهای مختلف او تاثیرات مختلف خود را دارا هستند. انسان میبیند که هیچچیز جلوه و قدر مطلق را دارا نیست. بلکه اشیا دارای ارزش واقع شده علاوه بر آن طور که هستند نتیجهی ارتباط سوبژکت و ابژکت خارجی تجسم داده میشوند. امروز ما سمبولیزم را اینطور میشناسیم. دقیقتر از آنچه که خود سمبولیستها میشناختهاند. «ریپکا» این قدر نسبی و شایع را که رابطهی بین صنعت و علم است با منطق مادی – طرز تفکر دیالکتیکی – خواسته است بهطور مبهم ربط بدهد. درصورتیکه ممکن بود از جای دیگر بر اصول عقاید رفیق از دنیا صرف نظر کردهی ما، راه پیدا کند.
دقت بیشتر در شکل – دسکرپسیون – وصفیات یک جلوهی متزلزل و هرز را پیش چشم میگذارد. من نمیدانم چرا اغلب رماننویسها حتا خود «موسه» این شکل توصیف را دوست دارند، ولی میدانم عمداً به آن متمایل نشدهاند. در اغلب آثار آنها انسان به پرسناژی برمیخورد که هیچ نمونه از شکل تصور خواننده در خصوص آن پرسناژ در ضمن شرح و نقل از آن پرسناژ ندارد. نویسنده آن پرسناژ را مورد عمل قرار میدهد، خواننده بنابر اقتدارات فکریِ خود چنانکه از کلمهی «باغ» محوطهی مشجری را از هرجاکه برحسب تداعیِ معانی در نظر دارد، به نظر میآورد – همان پرسناژ را هم به نظر میآورد. ولی نویسنده پس از آنکه مقداری از وقایع را به توسط پرسناژ مزبور جریان میدهد، خواننده را برای تصور در خصوص آن آزاد میگذارد، پرسناژ مزبور را وصف میکند. این وقفه و سکته در میان تصورات قبلیِ خواننده و تصوراتی که بعد برحسب توصیف نویسنده فراهم میشود، من یقین دارم قادر است که از شکل اثر کاسته باشد. یا بنای اساسیِ اثرات خارجی را که جهات کاملاً مادیِ اشیا وقایع و جریانات آن است، به هم زده باشد. به این معنی که از کلمهی «جوان پرمو»، جوان پرمویی را که سابقاً در شهری که درست نمیداند در کدام محلهی آن شهر یا در چندین محلهی دیگر در ذهن خود حفظ کرده است، به خاطر میآورد، با این جوان وقایع را با اثر مخصوص تعقیب میکند اما ناگهان برمیخورد به اینکه جوان پرمو دارای خصایصیست که نمیشناسد.
در نوول «س.گ.ل.ل» بدواً سوسن را مثل یک سوبژکت یک پریِ مجرد در نظر میگیرد، نه فقط منباب اخطار بلکه با تمایل مخصوصی از کارگاه خود رخت میکشد و شهر «کانار» را دور از آشنایانش انتخاب میکند و به کاری آنقدر مبهم – آبستره – میپردازد. با وجود همهی اینها در نظر خواننده اگر یک موجود مجرد و وهمی و پری و غایب جلوه نکند، برحسب توارد و توازن خیالی و هرشکل توان فکری خواننده صورت و تجسم پیدا میکند. برای اینکه پس از تعقیب از یک سلسله وقایع، تصورات خود را غلط دریابد.
در کلیهی این نوولها، انسان به دو قیافهی از همه واضحتر و برجستهتر برمیخورد: «موپاسان» و «چخوف». معلوم است که خصوصیات جدید هم با آنها بیپیوند نیست. بیشتر با حالت تاثیر خود در اشیا خارجی و در طبیعت به طور کلی دقیق شدن. دریافت چیزهایی که پس از دریافت باز انسان دریافت میدارد. یک استحالهی انسان در حالتی که با طبیعت میآمیزد و خود را روشن کرده به چشم دیگران میکشد و این معنیِ واقعیِ صنعت اوست. همه به طور اساسی از خصایص صنعت دورهی ماست. دنیا را مثل موم نرم باید بلند کرد. نه صنعت همهی تلاش صنعتگر در این موارد محسوس میشود ولی برطبق چه قسم افکار و تا چه اندازه محکم. فانتزیهای شخصی و احساسات یا به عبارت آخری نفسانیات جمعیی دورهی خود واقع میشود. بنابراین اگر از موپاسان و چخوف اسم برده میشود، موپاسان و چخوف را در این دوره باید دید. محال است که ایدهی تازه بدون ربط با استیل، فورم، تازه باشد. و برخلاف آنچه که خیال میکنند ایده بهطور مجرد و بدون بستگی با بیان افادهی خود ترقی یا تحول یافته یا بتوان آن را جامد و مجرد برداشت کرده با فورم و استیل ایدههای قدیم تصور کرد. مگر آنکه نویسنده بخواهد در بند تاثیر شکل کار خود نبوده باشد. ما در این خصوص امروز به هزار شارلاتان برمیخوریم که چیزی را برای امرار معاش در نظر گرفته و صنعت را عبارت از آن دانستهاند.
اما در تمام نوولهای شما با خصایصی که داراست و در ضمن کار دارا میشود چنانکه هیچچیز از سلطهی قویِ احساسات و فانتزیهای شخصی بیرون نمیآید. همهچیز فرع بر خواستن نویسنده است. همینکه نویسنده میخواهد، عالم خارجی هستیِ صنعتی پیدا میکند. هستیِ احساساتی که یک نوع هستی که برطبق میل نویسنده ترکیب اساسیِ خود را درست و مرتب میدارد. بدون ملاحظات مشترک و دقیقتر در داخل و خارج اشیا.
من به این دخالت نمیکنم که چطور احساسات در موضوع عربها و سایر جاها در «پروین دختر ساسان» و «مازیار» موضوع واقع میشود. یا بنای عقلی و تجربیِ ادبیات معاصر هرقدر که ماهیت آن را بنابر شکل اجتماعی و اقتصادیِ خود بگیریم، هیچ تماسی با احساسات انسانی دارا نیست. زیراکه فکر انسان و زندگیِ او در تحت شرایط زمان او نیست، اما بعضی چیزها را میتوان در تحت دقت قرار داد.
در «گل ببوی مازندرانی»، حالت اطاعت بیچارگی و به اسارت بستگیِ زن به آن خوبی نشان داده میشود. میبینیم که در اطراف گل ببو در گل و لای مازندران – یک سرزمین مرطوب قشلاقی – الاغ یک مرکوب بارکش معمولیست. مردها به جای چوخا و علیقه و کجون، متقال آبی که پارچهی مستعمل خشکزارهاست میپوشند. در «داش آکل» کاراکتر تیپیک بعضی رنگهای محلی و محاورات مخصوص به داش آکلهای آن نقطه نیست.
در هر دو نوول فوق، ملاحظات نویسنده از سرزمینهای دیگر گرفته و در متن پرسناژهای خود به کار میبرد. الاغ در گل و لای، متقال در هوای مرطوب بارانی، یخ در شیراز و امثال آن تصورات خالصند که به جای ملاحظات به کار برده میشوند.
شکل کار مزبور در هیچیک از این دو نوول صنعت را ضایع نمیکند ولی سلطهی فانتزیهای شخصی را میرساند. در آن نوول که یک پروفسور از یکنواختی و خستگی در زندگی مجبور به خودکشی میشود، مفهوم یکنواختی فکر خود نویسنده است که بنابر شرایط دوره گرفته شده که بدون ملاحظهی خارجی «رزبانو» یک زن زمان ساسانیها ساخته میشود که درتحت شرایط دورهی خود و دوآلیزم مذهب در حالتیکه ایدئولوژیِ یک زن معمولی را باید به او داد، زندگیِ یکنواخت در حق او نسبت بعید و اساسن باورنکردنی به نظر میآید. درواقع فقط هرچیز از روی شوق ساخته است.
در نظر خواننده که اطلاعات محلی مثل اتود قبلی در مغز اوست، از ارزش رئالیست که نوولها میخواهند دارا باشند، میکاهد. در خواننده یک به هم ریختگی دنیا که جای هرچیز در آن عوض شده است، تولید میشود و حکم راه رفتن بشر در دریا و کشتی در روی خاک را داراست. درصورتیکه صنعت، یک عادت حاصل شده از روی تمرین است و در عین حالیکه کار میکند، عادتن روان است. صنعت، یک رعایت محسوب میشود. همیشه باید به خود یادآوری کرد و دقیق بود. این درد زبان آرتیست باید باشد.
این شوق مفرط که نویسنده در صنعت خود داراست نباید با جذبهی صنعتیِ extase artistique اشتباه شود. هرکس که صنعت میکند، ممکن است دارای لغزشهایی باشد و تا مدتی که نسبت به چیزی که ساخته است بیگانه نشده است، میتواند مثل دیگران لغزش داشته باشد. بلکه برحسب تمایلات و یک نوع فانتزیهاییست که نویسنده میخواهد بسازد و با آن تمایلات خود را رسیدگی کرده، شوق مفرط ساختن که در او هست هرچیز را تغییر بدهد، حتا خود فورم را: «شمسک میمون» برخلاف «اودت» به نوع ادبی – Genre – دیگر تسلیم شده، دارای فورم سریع پرش در نقل وقایع، یک قلماندازی در چیزنویسیست. روسها در نقاشی این را «نابروسکا» میگویند. چیزی که هست نوع مزبور هم نوعیست و چه عیب خواهد داشت که اینطور هم باشد.
اما به طور اساسی باید دید که این مقدار شوق مفرط ساختن به حدی که هرچیز را جانشین هرچیز قرار میدهد، و برحسب آن تصورات گاهی با ملاحظات روبرو میشوند، در جریانات ایده چه نفوذی را داراست. یک چیزی میتواند مقدمه برای رسیدن به مقدمهی ثانوی باشد. انسان ممکن است از یک تمایل، تمایلات دیگر پیدا کند. نمیتوان در نوولهای شما این شوق ساختن را در حدودی پیدا کرد که صنعت ایدهآلیزه کرده، تجسمات مادی را فاقد جلوه و اثر ساخته باشد، ولی توانسته است به واسطهی نفوذ خود به صنعت شکل اساسی ایدهآلیزم – یک قسم مکتب خالصاً مخلص رمانتیک – را بدهد. بنابراین جلوهی خاصی که رئالیزم میتوانست در نوولهای شما دارا باشد، تحتالشعاع و محکوم واقع شده؛ دیده میشود که با چه زمینهی باور نکردنی در «گجسته دژ»، شوهر که یک نفر کیمیاگر است، در نوول به آن پاکیزگی فیلم برمیدارد، زنش را نمیشناسد.
واقعهی مزبور کاملاً در روی فانتزیِ شخصی قرار گرفته و مدخل یک رمانتیک قابل ملاحظه است که با تجربه و ملاحظهی خارجی و مادی، وفق نمیدهد. بنابراین ارزش رئالیست را دارا نیست. یک رئالیست غیرقابل تردید که ما به آن معنیِ رئالیست میدهیم باید خیلی با مادیت راه توافق مکانیکی پیدا کرده باشد. ساختمان آن از طبیعت که حالت اتوماتیک را داراست، جدا نباشد. ما نمیتوانیم از طبیعت جدا بوده به چیزهای مجرد و جامد، اعتقاد داشته باشیم. هرچیز که برداشته میشود، جزیی از میان اجزای دیگرست. شما میتوانستید قبلن «کیمیاگر» را به مرض کمحافظگی معرفی کنید. این تیپ اینطور نادر که تاثیرات عملیات او، نتیجهی فکری برای زمان ما دارا نخواهد بود، ساختهی صنعت خالص است. همین صنعت خالص است که برحسب یک پیکولوژیی فانتاستیک بهطوری که باید عنوان داد پرسناژهایی را که فقط جلوهی شاعرانه و صنعتی را در حد اعلای خود دارا هستند، اقتدار میدهد.
شاید در نتیجهی همین فانتزیها و احساسات که نوول «س.گ.ل.ل» (سایه روشن) استخوانبندیِ اساسیِ خود را ترکیب میکند. نه فقط در ادبیات معاصر، در ادبیات قرن نوزدهم و هجدهم مثل «رابینسون» و «گالیور» و خیلی از آن قدیمیتر هم انسان با رمانها و قصههای فرضی برمیخورد که نویسنده در آن فکر فلسفیِ خود را بنابر دلخواه خود که غالبن بدون ملاحظه و تجربهی خارجیست، تجزیه میکند. تجزیهی مزبور بنابه شکل اساسی ایدهآلیزم است. این قسم «اتوپی» سازی در عربها هم بوده حیبنیقظان – سرگذشت مردی که از طبیعت بیرون آمده به خدای خودش میپیوندد – را ابن بطوطه برحسب این تمایل از نوشتهجات قدمای خود مثل بوعلی سینا گرفته است. شما آن را با صنعت، توافق عالی دادهاید. در «س.گ.ل.ل» خواننده به حدسیات راجع به 2000 سال بعد میرسد. اما وقایع حالت تقریبی را دارا نیستند، بلکه حالت قطعیت یک قسم ملاحظه و تجربه را پیدا کرده، نویسنده برحسب نظریهی اثباتیی خود و به چشم آن چیزهایی را که از روی حدس میسازد، میبینند.
درصورتیکه احساسات و دقایق را از جریان کنونیی زندگی میگیرد. یعنی حاصل بلاتردید شرایط مادی و جمعیتیِ امروزه است، ولی عمداً یا غیرعمداً ایدههای خود را مثل حقایق مسلمه به چشم خواننده میکشد. از این لحاظ، نظر چیزهای نسبی را که فقط نسبت به زمان خود او اینطور منطقی میتوانند بوده باشد، مطلق در نظر گرفته میخواهد بنابر تمایل خود بسازد. این است که هر مفهومی در اثر او موجب تردید و توقف فکری و اغلب مفهوم قابل رد واقع میشود.
در مسافت آنقدر بعید زمانی که نصف آن اگر از اسلکولاستیک بگیریم دوئیت ما و قدما را به وجود آورده است، نمیتوان قبول کرد که کلمات «بچه ننه» ص 17، هنوز مورد استعمال داشته باشد؛ به این معنی که مونوگامی قرارداد خرید و فروش انسان، «ننه و بچهی عزیزشده»ی او را که پیش خودش بزرگ شده و اینطور عزیز بار آمده است، باز به وجود بیاورد.
در 2000 سال بعد که خاطرهی مفروض آن را برحسب متد مادیی اقتصادی میتوانیم حدساً تخمین بزنیم و نمیتوانیم قطعاً بگوییم چهجور ساختمانی خواهیم داشت؛ من نمیتوانم باور کنم که هنوز آرتیست درد میکشد: «آرتیست بیشتر از سایر مردم درد میکشد و همین یکجور ناخوشیست. آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشقورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همهی اینها بدبختیست؛ نکبت میآورد…» ص 116 –
بنای دردهای انسانی را برحسب چه شرایطی باید تعیین کرد. انسان بهجز با طبیعت، با چه چیز مبارزه میکند درصورتیکه ما هنوز تاریخ نشدهایم نیم مردهایم و طبقات انسانی را با نتایج و مبارزات روزمرهی آن میبینیم، اینطور قضاوت میکنیم. مثل این است که به بینجگرها – زارعین برنج – یک مالک با اقتدار امروز در روز جشن تولد پسرش ودکا داده بگوید: «چرا باید غمگین باشید؟» زیرا او هم که من و شما را به این روز درآورده است نمیخواهد در اساس غم و کدورتهای انسانی، فکرش را زحمت بدهد.
ا گر شما فکر نمیکنید، من فکر میکنم چطور در 2000 سال بعد که حالت یکنواخت زندگیِ انسان گل میکند، هنوز عشق باقیست و «سوسن» نام از عشقش حرف میزند. اساس عشق مزبور خیلی خیالیست. یعنی یک ایدهآلیزم کامل است که سوبژکت را درنتیجهی قرنها سیر زمانی که هرچیز تحول حاصل میکند، بلاتحول قرار داده است و هنوز باقیست.
برحسب این طرز تفکر سوبژکتیو، مفهوم دقیق یکنواختی را باید ملاحظه کرد که فکر خود نویسنده است. آن را بنابر شرایط دورهی خود گرفته، بدون ملاحظهی خارجی، با غلو صنعت خود به «زربانو» یک زن زمان ساسانیها داده است. درصورتیکه به زربانو، که اگر خودش الان زنده بود درخصوص این کلمه تعجب میکرد، لازم بود بنابر شرایط دورهی او و دوآلیزم آنقدر قوی و سمج مذهب زرتشت، ایدئولوژیِ یک زن معمولی را داد. زنندگیِ یک چیز یکنواخت در حق یک فیلسوف یا متفکری که دچار تاملات خود است رواتر به نظر میآید. اما شما که از چیزهای بانال (banal) در چندجا نگریختهاید، از این هم نگریختهاید.
صنعتگر مطلقاً آزاد است. هیچکس نمیتواند بگوید: چرا شما راجع به یک هیزمشکن نخواستهاید یک نوول داشته باشید. ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود میبینیم که آزادیِ مزبور در نویسنده شیطنت احساسات – یک جستوخیز شوخ ولی زننده – را تولید میکند. شیطنت ذوق و همهچیز را که در نتیجهی آن یک نفر پروفسور از یکنواختیی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی میشود.
دوست عزیزم!
در مورد آثار شما، مخصوصن موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را میگذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجهی زحمت آنها را رام کردهام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسکها بالا میروند و ضجه میکشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» میزنند.
بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاریست که من برای آن تمام عمرم را گذاشتهام، بیخبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساختهام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساختهی نحس آنها خراب شده، به همین دیوار برگردند.
من مطلب را در همینجا تمام میکنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.
زمستان 1315
دوست شما: نیما یوشیج
از کتاب «نامههای نیما » نسخهبردار: شراگیم یوشیج – نشر نگاه – چاپ 1376
امتیاز نشر چشمه لغو شده است
(بهمن دری٬ معاون امور فرهنگی وزارت ارشاد از لغو امتیاز «نشر چشمه» و چند انتشارات دیگر از سوی این معاونت خبر داد.آفای دری گفته که مسئولان «نشر چشمه» به این حکم اعتراض کتبی کردهاند.
گفته است که «نشر چشمه و چند نشر مشابه در هیات رسیدگی به تخلفات مستقر در
معاونت فرهنگی پرونده دارند. این هیات دو شورای بدوی و ثانویه دارد. مثلا
در شورای بدوی با توجه به قانون، سوابق ناشری را بررسی میکنند و حکم به
تعلیق میدهند. و یا مراجع قضایی گاهی به ما نامه میدهند که بنابر مشکلات
فلان ناشر، هیچ کدام از آثارش نباید منتشر شود و ما بنابر این حکم اقدام
میکنیم.»
وی افزوده است که «این مشکلات گاهی به دلیل شکایت از سوی مولفان است و یا
مشکلات قضایی مشابه و لزوما به ما مربوط نمیشود. بر اساس این مشکلات و
پرونده ناشران، شورا حکم به تعلیق سه، شش و یا دائم پروانه نشر میدهد.
ناشران میتوانند نسبت به این احکام اعتراض کنند تا رای تجدید نظر شود.»
معاون امور فرهنگی اضافه کرده ست که «نشر چشمه و چند نشر دیگر نیز در شورای
رسیدگی به تخلفات پرونده دارند و بر همین اساس حکم به تعلیقشان داده شده
است. به گفته وی نشر چشمه به این حکم اعتراض کتبی کرده و حکم در حال تجدید
نظراست.»