راه‌هایی که یک داستان در ذهن می‌گشاید: «از زیر خاک» نوشته نسیم خاکسار

*پرتره نسیم خاکسار، اثر: ایرج یمین اسفندیاری

| بررسی کتاب ” از زیر خاک” نوشته نسیم خاکسار : ف.دشتی |

نسیم خاکسار، داستان «از زیر خاک» را در سال ۲۰۰۲ به چاپ سپرده است. داستانی با درون مایه‌ی قتل عام ۶۷، از زبانِ دست و یا بند انگشتِ دستی از یکی از قربانیان آن کشتار هزاران نفره که از خاک بیرون مانده است.

احتمالا خود نویسنده در زمان نوشتن داستان چندان احتمال نمی‌داد که بیست سال بعدتر، دادگاهی در سوئد یکی از مهم‌ترین عوامل آن قتل عام را به محاکمه بکشاند و سرانجام برایش حکم حبس ابد صادر کند. این موضوع را که آیا این محکوم به سزای جنایاتش خواهد رسید یا نه، به پایان این نوشته واگذار می‌کنم، تا پیش از آن نگاه کوتاهی به داستان بیاندازیم.

همان‌طور که گفته شد، راوی داستان (استخوانِ) بندانگشت دستی است که مانده بیرون از خاکِ دشت خاوران، از آن سوی مرگ به اتّفاقاتِ پیش آمده بر روی خاکِ دشت نگاه می‌کند.

به سخن در آمدن دست اوّلین چیز غریبی است که خواننده در شروع داستان با آن رو به رو می‌شود. حال آنکه دستی که حرف بزند سابقه‌ای طولانی در اساطیر و ادیان گوناگون دارد. کوئینتیله ادیب و فلسفه ورز رومی در حدود ۸۵ میلادی گفته است: «هیچ اندامی در بدن به اندازه‌ی دست سخنگو نیست.» ما دست‌های خود را برای دفاع از خود یا دیگری، برای بیان شادی یا اندوه یا تردید خود، برای صدا زدن یک نفر دیگر به کار می‌بریم. گاهی نماد قدرت (یدالله) است، و گاهی نماد تقدیس (مسیح)، و گاه وسیله‌ی دعا.

تنها چیزی که نیروهای تاریک تاریخ با بولدوزرهایشان هرگز فکرش را نمی‌کنند، تنها چیزی که از آن غافل می‌مانند، آن بند انگشت بیرون مانده از خاک، آن انگشت نظاره‌گر/روایت کننده است که تمام لحظه‌های دورمانده از انظار را یک به یک ثبت می‌کند و به آیندگان می‌سپارد؛ اما کار او فقط ثبت وقایع نیست: آن ذهن عزادار با دوباره ارزش بخشیدن به تمام «بی ارزش شدگان» به امکان ظهورِ یک حیات نو چشم دوخته است.

حالات مختلفی را که دست به خود می‌گیرد، در نظر بگیریم: دست‌های به بالا بلند شده، نماد صدا، دعا و ترانه است؛ دست نهاده بر سینه حالتی است از فراست؛ دست بر گردن، نشانه فداکاری؛ دو دستِ درهم فرو نشانه‌ی موّدت است. یوسفوس می‌نویسد: «کسی که دست راستش را به شما دهد دروغ نمی‌گوید، و کسی به صداقتش شک نمی‌کند.» در اقوام باستان، از تمدّن مصر گرفته تا هیتیت، تا سومر و در آیین بودیسم دست در بیان حالات انسانی و روحانی نقشی مهم بر عهده داشته، و سفیر پنهانی‌ترین آرزوها و امیدها، یا اندوهان و نومیدی‌های آدمی بوده است. در شمایل‌نگاری‌های مسیحیت، مسیح دست راست خداست، و خود خدای پدر دستی است از آن سوی ابرها به این سو دراز شده. در عرفان اسلامی، دست گشوده به بالا گیرنده‌ی رحمت، و دست باز به سوی پایین نماد بخشایش رحمت است. نماد خمسه، کف دست با پنج انگشت باز، از دیرباز در تمّدن‌های گوناگون وجود داشته، و تا مسیحیّت (نماد حضرت مریم) و دست بریده‌ی حضرت عبّاس دچار دگردیسی شده است. با این همه، دست بریده‌ی از خاک بیرون مانده‌ی راوی در داستان «از زیر خاک» با توجّه به نمایندگی‌اش از قربانیان قتل عامی هزاران نفره و شباهت عاملان این قتل عام با دستگاه عبّاسیان، ما را به یاد بابک خرّمدین و دست‌های بریده‌اش به فرمان خلیفه معتصم، و قتل عام هزاران یار و یاور او می‌اندازد.

صحنه‌ای که دست، روایتگرِ آن می‌شود، ابتدا خیلی ساده متشکّل از چند زن سیاهپوش و عزادار، و گل و سرو و کاج‌های کوچکی است که به یاد کشته‌شدگان در زمین دشت خاوران کاشته می‌شود، تا بعدتر به دست حرامیان ریشه کن و با بولدوزر صاف شود، اما با تکرار تمثیلیِ (آلگوریک) این صحنه در داستان، زمین دشت خاوران تبدیل به یک سرزمین با تاریخی طولانی می‌شود که کلّ صفحات تاریخش تنها و تنها در همین گورهای دسته جمعی، عزاداری‌های پنهانی، و گل و درختکاری از یک سو، و گل و سبزه از ریشه درآوردن از سوی دیگر خلاصه شده است. پیامی ثابت در صفحات تاریخیِ کتابی که انگار همچنان به خواننده‌اش نرسیده است، چنانکه در سطرهای رو به پایانِ داستان می‌خوانیم: «این گل سرخ‌ها با آن کوچکیشان و با آن لبخند تازه‌شان پیام کی‌ها را قرار بود در بیرون از خاک بازتاب دهند؟» جمله‌ای پرسشی که ما را با تاریخ «پر شکوه» خود با شدّت تمام رو در رو قرار می‌دهد.

در آغاز نوشته گفتیم که: احتمالا خود نویسنده در زمان نوشتن داستان چندان احتمال نمی‌داد که بیست سال بعدتر، دادگاهی در سوئد یکی از مهم‌ترین عوامل آن قتل عام را به محاکمه بکشاند و سرانجام برایش حکم حبس ابد صادر کند. این جمله چه بسا چندان هم درست نباشد، زیرا تنها چیزی که نیروهای تاریک تاریخ با بولدوزرهایشان هرگز فکرش را نمی‌کنند، تنها چیزی که از آن غافل می‌مانند، آن بند انگشت بیرون مانده از خاک، آن انگشت نظاره‌گر/روایت کننده است که تمام لحظه‌های دورمانده از انظار را یک به یک ثبت می‌کند و به آیندگان می‌سپارد؛ اما کار او فقط ثبت وقایع نیست: آن ذهن عزادار با دوباره ارزش بخشیدن به تمام «بی ارزش شدگان» به امکان ظهورِ یک حیات نو چشم دوخته است. نویسنده از خلال تمثیلی که در داستان آفریده است، همه‌ی اشیا و چشم‌انداز پیرامون راوی را دچار دگردیسی می‌کند.

برای رسیدن به معنای نهفته در تمثیل باید اشیا را از زمینه‌ی وجودی‌شان برکَند و جدا ساخت. اوّلین جمله‌ی داستان اشاره به همین دارد: «زیر خاکم، اما نمرده‌ام. نه، نمرده‌ام.» با تکیه به همین تناقضِ درونمان، جمله‌ی متناقض نما و کلیدیِ دیگری هم در ذهنمان معنا می‌یابد: «با‌همان یک بند کوچولوی انگشت می‌توانستم هرچه دلم می‌خواست از بیرون را تماشا کنم.» نمی‌گوید: هرچه هست را تماشا کنم؛ بلکه هر چه دلم خواست را… از اینجا به بعد است که ذهنِ تمثیل ساز وارد کار می‌شود، و راوی برای ما داستان عینک طبّیِ همسلولی‌اش را می‌گوید که وقتی آن را به چشمش می‌زند، با دور و نزدیک کردنش، دنیای واقع را جور دیگر جلوه می‌دهد. جور دیگر جلوه دادن دنیای واقع اگر چه در آغاز نمودی بازیگوشانه دارد، اما در عمل با آشنازدایی‌ای که می‌کند، موجب می‌شود پرده‌ی غبار پس رود و حقیقتِ شیء چهره نشان دهد:

«وقتی هی عینک را بردم دور و نزدیک و هی تکه به تکه از تن آن آدمی را که تکیه داده بود به دیوار بردم توی کادر و تماشا کردم متوجه آن شدم. و همین کار‌ها فکر می‌کنم چیزهائی را در وجود من بیدار کرد که خوابیده بود در پستوهای تاریک ذهنم. و همان‌ها به دستم که بیرون از خاک بود و به بند انگشتم فرمان داد که تا می‌تواند نگاه کند. ذره ذره همه چیز را نگاه کند. چون همین ذره‌ها دنیائی را که ازش اسم می‌بردیم می‌ساختند.»

در قسمت دوم داستان همین تمثیل را دوباره داریم، منتها اینجا عینک حضور ندارد، نمی‌تواند داشته باشد، چون راوی، دستِ بدنی زیرِ خاک مدفون است. اما خاطره‌اش از عینک، «هوش» او را چنان برانگیخته است که اطرافش را انگار که همان عینک طبّی بر چشمش است، می‌نگرد؛ در نظر داشته باشیم که عینک طبّی سلامت را به دید ما باز می‌گرداند:

«باهوشی خوب است. باهوشی مثل همه چیز خوب دنیا خوب است. باهوشی مثل کار آن رفیق من در سلول بود. با آنکه خودش خیلی درد داشت توی این فکر بود چطور رفیقش را شاد کند. باهوشی شکل دست‌های او بود روی زخم‌های پایش. وقتی با هوش باشی می‌توانی خوب‌تر بجنگی. اگر عینکش را آنوقت همراهم داشتم، می‌گذاشتم سر چشمانم و صورت زن‌ها را می‌آوردم نزدیک، ببینم توی چشمانشان، وقتی رویشان را از دوربین برگردانده‌اند، چه می‌گذرد. و یا حالت صورتشان چطوری است وقتی دست‌هایشان را هی از زیر چادر‌های سیاه‌شان درمی‌آوردند. و بعد، می‌رفتم روی خود دست‌هاشان تا ببینم چه زاویه‌ای با هم می‌سازند.»

محکومیت مجرم به موجب قانون بین المللی به این معنا نخواهد بود که جامعه به نقطه‌ی صلح بازگشته است. تنها اگر نقطه‌ی اتّکای شر در ذهن مجرم وجود نمی‌داشت، شاید این امکان در ذهن او تقویت می‌شد که با رجوع به حافظه‌ی خود، حقایق را بازشناسد، مسئولیت کرده‌هایش را بپذیرد و بدون طلب گریز از حکمش، بی‌غرضانه و بی‌چشمداشت راه بخشایش در ذهن بازماندگان فاجعه را باز کند، تا صحنه‌ی ازلی-ابدیِ موجود در داستان «از زیر خاک» دچار گسست شود، و جامعه از چرخه‌ی باطل انتقام و انتقام‌کشی نجات یابد، و یک بار هم شده، به مرحله‌ای نو در تاریخش، به پیش گام نهد.

در بند پایانی داستان دوباره عینک به شکلی دیگر پدیدار می‌شود. اینجا عینک و صاحب اصلی‌اش، دوست همسلولی‌اش، در یکدیگر حلول می‌کنند، و راویِ راویِ داستان و جهان او می‌شوند:

«دوباره فکرم رفت طرف‌همان رفیقم که عینکش را داده بود به من تا سینما تماشا کنم. اگر اینجا بود. قطعه‌ای از او، تکه کوچکی، حالا عینکش را می‌گذاشت روی چشمانش و شروع می‌کرد به نگاه کردن تا ما. همه ما، همه ما که پاره پاره و له زیر خاک خفته‌ایم بیرون بیائیم و به تماشای همین دو گل سرخ بنشینیم. دو گل سرخی که به روشنی می‌دانستیم به هفته نکشیده پاهائی می‌آید تا اول له‌شان کند و بعد دست‌هائی تا از ریشه آن‌ها را ازخاک دربیاورد.»

نگاه آلگوریک در نسیم خاکسار با پیوندی تازه برقرار کردن بین پدیده‌ها به کشف معنای نهان آنها دست می‌یابد: دستی که نگاه می‌کند و می‌بیند، دستی که لمس می‌کند.

ذهن تمثیل‌ساز معمولا از طبعی رمانتیک سرچشمه می‌گیرد:

«من هم چون طبع رمانتیکی داشتم همه‌اش به چیزهای قشنگ طبیعت نگاه می‌کردم. من اصلاً نمی‌دانستم طبع رمانتیکی دارم.»

طبع رمانتیک و ذهنیت ملانکولیک دو روی یک سکّه‌اند. ذهنیت ملانکولیک به پدیده‌های اطرافش با نگاهی خصومت آمیز نمی‌نگرد، حتّا اگر کسی که رو به رویش قرار گرفته است، راننده‌ی کامیونی باشد که کارش خالی کردن اجساد در گور دسته جمعی است، زیرا نگاه تمثیل سازِ ملانکولیک تنها به دنبال یک چیز است: ارتباط برقرار کردن با پدیده‌های اطرافش، به درونشان نفوذ کردن و در نهایت برقراری ارتباطی دیگرگون بین آن پدیده‌ها تا زمینه برای تغییر اساسی در روند امور فراهم شود.

با این همه، هر داستان، به جز تمام جنبه‌های هنری و فرآیند خلقش، جنبه‌ای تماما شخصی برای خود نویسنده دارد؛ نویسنده‌ای که همه‌ی آن سال‌های خفقان و جنایت را با از دست دادن نزدیک ترین دوستانش چنان تلخ آزموده است که تنها در بازسازیِ آن سال‌ها در جهان داستان می‌تواند بر وحشت درونش غلبه کند. این داستان مانند بیدار شدن از یک کابوس است، و می‌دانیم که نویسنده مدام در زندگی‌اش به این صحنه بازمی گردد؛ چون تکرار، اجباری درونی است برای او، مانند سربازی که پس از بازگشت از جنگ، هر شب همان کابوس را در خواب می‌بیند و بعد بی آنکه خود متوجّه باشد برای کم کردن اثر آن شوک، دوباره آن را بازسازی می‌کند؛ درست مثل چرخیدن پروانه به دور آتش.

مسیرِ از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۸۱ (تاریخ انتشار داستان) تا سال ۱۴۰۱ که یکی از عاملان دست اوّل آن کشتار در دادگاهی بین المللی به حق محکوم گردید، خطّی است از خراش و خون که همه‌ی بازماندگان و آزادگان بر گلوگاه خود حس کردند و روی آن آمدند و امروز با ترس و دلنگرانی بیم آن دارند که در راهروهای تاریک و مخفیِ دولت‌ها در اثر معاهده و معاوضه‌ای ننگین باز گلوگاهشان پاره و خونریز شود…

امّا سوی دیگر قضیه هم هست.

پرسشِ دیگر اینجاست: اگر محکوم این دادگاه امیدی به تلاش آمران تبه کارش در پیگیری این دادگاه و نقطه‌ی نهایی آن یعنی معاوضه نداشت، آیا در سیر محاکمه و روند پس از آن همچنان با همین اعتماد به نفس به انکار جنایاتش پافشاری می‌کرد؟ اگر فرض کنیم این دادگاه در شرایطی برپا می‌شد که دیگر جمهوری اسلامی‌ای وجود نمی‌داشت، آیا این مجرمِ محکوم باز هم آن نگاه شرورانه‌ی خود را بر شاهدان و اعضای خانواده‌های قربانیان در جلسه‌های دادگاه می‌انداخت؟ وقتی می‌گویم از آن سو نگاه کنیم، منظورم این است که: امید قویِ او به بازگشتش به دامان آمران تبه کارش، امکان استغفار و بخشایش، و در نتیجه آرامش وجدان را هم از او دریغ کرده است.

زیرا استغفار و بخشایش از موضوعاتی است که در حدود اختیارات عملیِ هیچ دولتی نیست، و مفهومی است بی ارتباط با اصطلاح متناقض و‌عوامفریبانه‌ی «عفو عمومی». مجرم وقتی خود را به تمامی در چنگال عدالت ببیند، بدون آنکه در صدد برآید از حکم مجازاتش بگریزد، چه بسا با روبه رو شدنش با گذشته‌ی خود و از مسیر ابراز پشیمانی و طلب عفو از سوی بازماندگان قربانیان، بتواند به شّمه‌ای از احساس آرامش درونی برسد. بقای جمهوری اسلامی این آرامش درونی را هم از مجرم سلب کرده است. تأثیرِ تا مغز استخوان ویرانگرِ شرّ چنین چیزی است.

چنین است که محکومیت مجرم به موجب قانون بین المللی به این معنا نخواهد بود که جامعه به نقطه‌ی صلح بازگشته است. تنها اگر نقطه‌ی اتّکای شر در ذهن مجرم وجود نمی‌داشت، شاید این امکان در ذهن او تقویت می‌شد که با رجوع به حافظه‌ی خود، حقایق را بازشناسد، مسئولیت کرده‌هایش را بپذیرد و بدون طلب گریز از حکمش، بی‌غرضانه و بی‌چشمداشت راه بخشایش در ذهن بازماندگان فاجعه را باز کند، تا صحنه‌ی ازلی-ابدیِ موجود در داستان «از زیر خاک» دچار گسست شود، و جامعه از چرخه‌ی باطل انتقام و انتقام‌کشی نجات یابد، و یک بار هم شده، به مرحله‌ای نو در تاریخش، به پیش گام نهد.

سِدى | نسيم خاکسار

*پرتره نسیم خاکسار، اثر: ایرج یمین اسفندیاری

| داستان |

من خبر نداشتم. سدی می‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سدی صورت کوچکش را با آن چشم‌های سیاهش آورده بود جلو من و همان‌طور که دست‌هایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلوله‌های اشک بود. سدی می‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دائی و عمو کوچکتر. سدی می‌گفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمی‌توانستم بکشم. خیلی دلم می‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌های سدی نگاه کنم. اما استخوان‌های پشتم مثل این که خرد شده باشد صدا می‌کرد. صورتم از اثر ضربه‌های سیلی و مشت می‌سوخت. جرئت دست زدن به‌‌صورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. تا خواب به‌‌چشمانم می‌آمد غلت می‌زدم و استخوان‌های پا و کمرم تیر می‌کشید. بلند که می‌شدم سدی هم بلند می‌شد. وقتی زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم سدی روی زانوهایش می‌ایستاد و چشمان کوچک سیاهش را به‌‌چشم‌هایم می‌دوخت. می‌گفت «تقصیر ننه بود حمید؟»می‌گفتم «آخ» و دوباره از درد می‌پیچیدم. سدی نمی‌دانست چه کار کند؛ می‌آمد نزدیک و همان طور که با غصه به‌‌چهره‌ام نگاه می‌کرد دست‌های کوچکش را رو استخوان‌هایم می‌کشید. اما فایده‌ئی نداشت.

برای دست‌های ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشت‌هایم را پائین می‌کشید و از هم بازشان می‌کرد. دستهٔ فلاسک‌ها باریک بود و توی گوشت فرو می‌رفت. فکرم نمی‌رسید مثل عمورجب و عمو یحیی در سایه‌ئی بنشینم. همین جور می‌دویدم. تا یک مشتری پیدا می‌شد می‌دویدم. عمورجب اعتقاد داشت گرمائی می‌شوم. اما من گوش نمی‌گرفتم.خُب حمیدجان! گرمائی میشی، اینقد ندو!ـ خُب مو دلم می‌خواد بدووُم.ـ خُب تو دلت می‌خواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه به‌‌راه وایسا، زیر سایبون‌ها راه برو.ـ خب عمورجب، به‌‌تو چی که مو دلم می‌خواد بدوم؟ـ جهنم! مرده شورِ اون کونِ لاغرتِ ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.ـ عمورجب، فحش میدم‌ها!گرما پشت گردنم را می‌سوزاند. هر غروب که می‌رفتم خانه دو تا بستنی آلاسکا می‌گذاشتم ته فلاسک که به‌‌سدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شب‌ها می‌آمد خانه خسته و کوفته بود.پسرخالهٔ مادر هم بود. بیست و پنج ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگ‌فروشی کار می‌کرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سدی زمستان‌ها پهلوی هم تو یک اتاق می‌خوابیدیم. پسرخالهٔ مادر که امسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن می‌کرد. تابستان رو پشت‌بام می‌رفتیم. غروب که به‌‌خانه می‌رسیدم چراغ را روشن می‌کردم و سدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم می‌آوردم تو اتاق، بعد به‌اش بستنی می‌دادم و برایش از حاجی بستنی‌ساز تعریف می‌کردم. سدی با انگشت روی استخوان پام خط می‌کشید و می‌خندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سدی و من پهلوی هم می‌خوابیدیم. روزهائی که خیلی دویده بودم مثل یک تکّه سنگ می‌افتادم و تکان نمی‌خوردم. وقتی صبح زود پا می‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخالهٔ مادر هم پائین پامان خواب بود. از صبحِ شهرمان خیلی خوشم می‌آمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درخت‌ها بود. یک بُر کارگر که همه‌شان لباس‌های آبی رنگ می‌پوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین می‌ایستادند. گاه‌گاهی دنبال هم می‌دویدند و با هم شوخی می‌کردند. شوخی‌هاشان به‌‌نظرم خشن می‌آمد. وقتی یکی‌شان را وسط‌های روز می‌دیدم، به‌‌نظرم می‌آمد که قیافه‌اش مثل صبح که داشت سرِ کار می‌رفت نیست. کسل و خسته به‌‌نظر می‌آمد. قیافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرِ حال بود. دکان‌ها همیشه بسته بودند. بعضی از دکان‌ها که باز بود چراغ کم‌سوئی ته‌شان می‌سوخت. توی راه که می‌رفتم با دست برگ‌های درخت بیعار را می‌چیدم. صبح‌ها که فلاسک‌هایم خالی بود راحت‌تر و سبک‌تر می‌دویدم. خودم را که قاتی کارگرها می‌دیدم خوشحال می‌شدم. همیشه قبل از من بچه‌های دیگر هم می‌آمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما می‌آمدند. وقتی فلاسک‌هایمان را پر می‌کردیم هر کی از یک طرف می‌رفت. گاهی که گرسنه‌ام بود با فلاسک‌های پر می‌آمدم خانه. تا می‌رسیدم مادر رفته بود. پسرخالهٔ مادر هم رفته بود. فقط سدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سدی را بغل می‌کردم از پله‌ها می‌آمدم پایین. سدی می‌گفت همیشه صبح‌ها سری به‌اش بزنم. می‌گفت خیلی دوست دارد فلاسک‌هایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسک‌ها را باز کند. از خنکی توی فلاسک‌ها خوشش می‌آمد. نمی‌فهمید اگر درِ فلاسک باز بماند بستنی‌ها آب می‌شوند. همیشه می‌رفتم یکی از بستنی‌ها را می‌دادم به‌‌سدی، بعد در فلاسک را محکم می‌بستم می‌آمدم پهلوش می‌نشستم و نان و چائی می‌خوردم.

صبح تا غروب زیر آفتاب بودم. •گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه آوری است. گرمای یتیم‌هاست. داغیِ نگاه آدم‌های بیکسی را دارد که دراز به‌‌دراز در خیابان خوابیده‌اند ـ گوشهٔ پارکی یا کنار سکوئی ـ یا نه، گرسنه و بیحال پشت داده‌اند به‌‌کوله پشتی حمالی‌شان و دارند با چشم‌های کوچک و تنگ‌شان به‌‌یک چیزی که معلوم نیست نگاه می‌کنند. هیچ وقت افقِ جلو چشم آن‌ها را نمی‌شود دید. شاید غمِ نان، ابرهای روبرویشان را به‌‌گردهٔ نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبرو می‌بیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچه‌های پاپتی است. آفتاب بچه‌های خسته، آفتاب بچه‌های کتک خورده از دست صاحب دکان‌هاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکاره‌هاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هُلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ. آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌های کرد و عرب ـ وقتی سرِ بردنِ بار به‌دوبه دعواشان می‌شود. آفتاب چهار نفر به‌‌یک نفر است. آفتاب مشت‌هائی است که روی گونه‌های پوک و بیجان می‌خورد و فک و دندان را خُرد می‌کند. آفتاب تیرماه، آفتاب زن‌های گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زباله‌ها را بو می‌کشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنهٔ روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تطهیر کننده و تطهیر شده از گُه گندِ شاش شهری‌ها و شهرنشینان و آدم‌های توی عمارت‌ها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکاره‌ها. شط تحلیل‌کنندهٔ استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.

بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سدی هم می‌دید. اما سدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دمِ ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من پام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سدی دستش را روی زخم پام گذاشت.گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.گفتم: چیزی نیس، سدی. خوردم زمین.گفت: ـ‌ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟بعد رفت پارچه‌ئی زیر آب گرفت آورد خون‌هائی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمی‌آمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. به‌‌آسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمی‌دانم چه طور شد که بلند شدم. شاید می‌خواستم به‌‌زخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه می‌کردم که متوجه آن‌ها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هایم را دید من هم چشم‌های او را بعد برگشتم سر جایم دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.آن روز صبح زودتر از همیشه از پله‌ها آمدم پائین. گلیم را که شب‌ها می‌بردیم بالا، اتاق خالی و سرد می‌شد. تو درگاه نشستم و تکیه‌ام را دادم به‌‌چارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملال‌انگیز بود. جوری که گریه‌ام انداخت. دلم می‌خواست بغضم بترکد. دلم نمی‌آمد به‌‌فلاسک‌هایم ور بروم. بدون این که صورتم را آب بزنم فلاسک‌ها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال می‌آورد، این بار بیشتر تو فکرم می‌بُرد. فلاسک‌ها به‌‌نظرم سنگین می‌آمد و انگشت‌هایم را به‌‌پائین می‌کشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درخت‌های بیعار به‌‌نظرم می‌آمد درمهی تیره پنهان شده‌اند. وقتی فلاسک‌های خالی را تحویل دادم، حاجی دو فلاسک بزرگ به‌‌من داد. این بار دلم نمی‌آمد از این فلاسک‌ها ببرم، اما حاجی نمی‌فهمید. بیشتر به‌‌اتاق کوچک‌مان و به‌‌سدی فکر می‌کردم. وقتی داد می‌زدم آلاسکا، تمام اثاثیهٔ خانه جلو چشمم می‌آمد. اتاق کوچک‌مان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش، و کمد آینه‌دار که یکی از آینه‌هایش شکسته بود، و قالیِ نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود، و پنکهٔ دستی، و قوطی‌های قهوه‌ئی شکر و چای و پرده‌های گلدار، و چشمان غمگین سدی و چراغی که شب‌ها روشنش می‌کردیم.گاهی هم زیر آفتاب می‌ایستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلاً نمی‌فهمیدم چرا داد می‌زنم. چرا می‌ایستم. دلم می‌خواست گریه کنم. اما سدی نبود. اگر سدی بود می‌نشستم برایش حرف می‌زدم. از بستنی‌هام حرف می‌زدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش می‌گفتم. دست‌هایم کوچک بود و دستهٔ باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ می‌کرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمی‌دانستم چه بگویم. فلاسک‌ها را پای در گذاشتم و بی‌خودی رفتم تو فکر. دمِ درگاه نشستم. مادر که با جارو می‌رفت تو با دست کوبید تو سرم:ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟بی‌اختیار زدم زیر گریه.

غروب تیرماه غروب بچه‌های بی‌خانه است. غروب چشم‌های کوچک، غروب دهان‌های بسته، غروب گردن‌های لاغر سیاسوخته است.

چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سرِ کار نرفت. می‌گفت کارش تمام شده است و از آن روز به‌‌بعد مدام سر من داد می‌کشید.ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گُم کردی؟من هیچ نمی‌گفتم. مثل آدم‌های بیکس شده بودم. توی خانه بیشتر بیکس بودم، اما می‌آمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا می‌آمدم پهلوی سدی بنشینم مادر فحش می‌داد: «مرده شورِ اون بابای گور به‌‌گوریت بکنن که تو را تولهٔ سگدونی کرد تا سنگِ دلم بشی! چرا نمیری کار کنی؟ خاک بر سر اون چشم‌های هیزت! الهی با منقاشِ داغ اونا را جزغاله کنن! یه دور می‌زنی و می‌دوی تو خونه که چی؟ بچه‌ئی شیر بخوای؟ پستونک می‌خوای دهنت کنم؟ نکبت! برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. می‌دونی دیگه حموم که نمیذارن برم. اگه می‌رفتم کار احتیاج به‌تونِ پدرسگ بی‌صاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور به‌‌گوریت، این عموی نکبتِ زوار در رفته‌ات! گه به‌‌ریش کس و ناکسات، گه به‌‌ریش فلک و فامیلت، گه به‌‌قبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا! خدا! خدا!…» بعد موهای خودش را می‌کشید و با کفش و دمپائی دنبالم می‌دوید. من فرار می‌کردم و دوباره که می‌آمدم سرم داد می‌کشید:«تو هم با این کارت! خاک سر سر سیاخونه‌ت. اگه می‌بینی خایهٔ کار کردنه نداری کپهٔ مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به‌‌سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوائی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مُرد. دلته به‌‌نامه‌هاش خوش نکن. سرِ سال اگه بادی از شمال اومد بو چُس باباتم میاد. دویست تومن سیصد تومن برام هیچی نمیشه. میگی با اینا چیکار کنم: بدم کرایه خونه؛ بدم آب و برق؟ یا بدم چرکای دمِ کونِ تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زُل زُل تو خونه که چی؟ می‌ترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟‌ خودم می‌خوای دستتو می‌گیرم می‌برمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش! یعنی غیرت نداره دست تو را یه جائی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، باری. هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی! خدا! خدا! خدا!…» و می‌افتاد به‌‌گریه و سدی می‌رفت نزدیکش و بی‌آنکه دست به‌‌موهایش بکشد می‌نشست جلوش نگاهش می‌کرد.به‌او که نگاه می‌کردم هیچ مِهری به‌‌پیشانیش نمی‌دیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن سیزده ساله‌ام نمی‌توانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم می‌خواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی می‌گفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، می‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود به‌‌او برگردانم. نگاهی به‌‌چهرهٔ خسته‌اش می‌کردم. به‌‌موهای صاف خوابیده‌اش، به‌‌فرقی که از وسط باز کرده بود، به‌‌سنجاقی که به‌‌مویش زده بود، بعد یاد پدر می‌افتادم. گاهی فکر می‌کردم بیرحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمی‌گذاشت و نمی‌رفت. اما اگر نمی‌رفت چه کسی برای‌مان پول می‌فرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمی‌داد، اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی به‌‌درد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیه‌اش داده بود به‌‌دیوار و روزهائی که برایمان مهمان می‌آمد پهن می‌کرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سدی روی آن می‌غلتید و بازی می‌کرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم می‌شد. بعضی وقت‌ها خانهٔ بچه‌ها می‌خوابیدم یا روی انباری که روبروی خانه‌مان بود. توی کوچه می‌ترسیدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها می‌ترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمی‌دانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب می‌دویدم چشمان مادر را که به‌‌حالتی نیمه باز و درخشان در آن شب به‌‌چشم‌هایم افتاده بود می‌دیدم.یادم نمی‌آمد چشم‌های پسرخالهٔ مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها می‌افتادم دست‌هایم شل می‌شد.

وقتی پول‌ها را به‌‌مادر می‌دادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:ـ قمار نکردی؟ـ نه.ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟ـ نه.ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم می‌ریخت از غصه‌هایم کم می‌کرد. بی‌اختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشت‌هایم ول کردم. آب روی پاهایم می‌ریخت و خستگی راه را از یادم می‌بُرد. سدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا می‌کرد چشم‌هاش نزدیک چشم‌هایم بود. پیشانی سدی مثل پیشانی مادر بود. چشم‌های سدی مثل چشم‌های مادر بود اما کوچک‌تر. سدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشم‌هایش فوران کرد.مادر گفت: ـ کوفتی، با توام! دختر را خیس نکن سرما می‌خوره.سدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت. مادر نشنید.سدی گفت: ـ ننه شکایتت کرده؟گفتم: «به کی، سدی؟»گفت: «به عمو و دائی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانی‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساقِ باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.گفتم: «سدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراک‌پزی را پاک می‌کرد. صداش می‌آمد.سدی گفت: «گفت تو فحش به‌‌بابا دادی».بعد گفت: «تو فحش به‌‌بابا که ندادی، دادی؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «چرا ننه می‌خواد تو را بیرون کنه؟»هیچ نگفتم و با آبی که آهسته‌آهسته از شیر می‌آمد، بازی کردم.سدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد به‌‌بابا دادی».به چشم‌های سدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلوله‌هائی که تازه از بازار می‌خریدم. دلم می‌خواست چشم‌های سدی همیشه کوچک و گرد بماند.

شب سدی خوابش نمی‌برد. مادر آن طرفِ سدی خوابیده بود. پسرخالهٔ مادر پائین پامان. سدی گفت: «می‌خوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سدی، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.سدی گفت: «داره یکی شون تکون می‌خوره».گفتم: «اون که تکون می‌خوره ستاره نیس».گفت: «پس چیه؟»گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیسّن.»سدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمی‌خورد»بعد گفت: «دائی و عمو می‌خوان بیان اینجا»گفتم: «غلت نخور سدی، ستاره‌ها را بشمر تا خوابت ببره».سدی گفت: «شمردم، نبرد. می‌خوام بلندشم آب بخورم»به‌اش گفتم: «تکان نخور، سدی ستاره‌ها را بشمر»سدی بُغض کرد. تو تاریکی، صورت سرد و روشنش را به‌‌صورتم چسباند بعد لب‌هایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگ‌های درخت بیعار را می‌داد.سدی گفت: «می‌خوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا»گفتم: «سدی، من فحش به‌‌بابا ندادم»سدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی»دست کشیدم روی موهاش. نفس‌هایش آرام شد، بعد به‌‌خواب رفت. جرئت نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی به‌‌من کرد. چشم‌هایم باز بود.مادر گفت: «حمیدو».آهسته‌آهسته پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.گفت: «حمیدو، آب می‌خوای؟» ـ چشم‌هایم بسته بود. می‌ترسیدم جواب بدهم. خودم را به‌‌خواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدن‌شان را شنیدم. دست سدی روی سینه‌ام بود. سدی بوی برگ‌های بیعار را می‌داد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سدی! مواصّن بلد نیسّم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سدی، موبُوا رِ دوس دارم. مو عسکشه خونه‌ی عمو دیدم. بُوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بُوا خیلی غمگینه، مثی که داره گریه می‌کنه. سدی مو میگم بُوا گذاشته رفته از دسّ ننه گذاشته رفته! بُوا داره غصه می‌خوره سدی!سدی عسک بُوا مثِ امامان، مثِ سیّدان، مثِ خدان. سدی، به‌‌بُوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده. -صبح که آمدم تو حیاط دلم نمی‌آمد بروم کار. می‌ترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم می‌خواست همان جا می‌ماندم. اما می‌ترسیدم. فلاسک‌هایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچه‌های بالدار به‌‌صورتم می‌خوردند و توی یخه‌ام می‌افتادند. فلاسک‌هایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. می‌خواستم بروم خانه اما می‌ترسیدم. رفتم پشت خانه‌های شرکتی، روی آسفالت پیاده‌رو دراز کشیدم. به‌‌سدی فکر کردم، دلم می‌خواست سدی هم همراهم بود. اما سدی کوچک بود. نمی‌توانست بیاید. خسته‌اش می‌شد. روبه‌رویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند اما حالا کسی در آن جا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمده‌ام. یکی‌شان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده به‌‌طرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتماً بچه‌ها فلاسکم را خرد می‌کردند. نمی‌دانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمی‌دانستم چکار کنم. همانطور که آهسته از کنار خیابان می‌گذشتم پسرخالهٔ مادر را دیدم. صدایم زد.ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟ـ چرا.

سدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود به‌ام می‌گفت. اگر سدی تو حیاط بود می‌توانستم جیم بشوم. اما سدی تو حیاط نبود. درِ اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمی‌توانستم کاری بکنم، فقط گریه می‌کردم، داد هم می‌زدم اما کسی گوش نمی‌داد. وقتی زیر باران مشت و لگد از حال می‌رفتم یاد سدی افتادم. به‌‌خودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم»

| کتاب الفبا | چاپ تهران | غلامحسین ساعدی |

به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد غیبت غلامحسین ساعدی(گوهر مراد) باشگاه ادبیات دست به کار بسیار ارزشمنده زده است. باشگاه ادبیات؛ کتابخانه و انتشارات مجازی برای تولید، جمع آوری و به اشتراک گذاشتن کتاب‌های الکترونیکی است.

کتاب الفبا

از مجموعۀ آرشیو مجازی نشریات گهگاهی

زیر نظر دکتر غلامحسین ساعدی

ناشر: موسسۀ انتشارات امیر کبیر

نشانی صفحه باشگاه ادبیات

 
 
 
 
 
“کتاب الفبا” از جُنگ های پربار و خواندنی دهۀ پنجاه است. مقالات و داستان های این جنگ به قلم بهترین نویسندگان معاصر است. برخی از مقالات تحقیقی کتاب الفبا فشردۀ سال ها مطالعۀ نویسندگانی است که در راه تعالی فرهنگ ایران کوشیده اند و انچه را که آموخته اند به صورت کتاب یا مقاله ارایه داده اند.
نخستین جلد کتاب الفبا با یکی از این مقالات تحت عنوان “قیامت و معاد در عرفان اسلامی و هندو” به قلم داریوش شایگان آغاز می شود. “دن کیشوت در تراژدی-کمدی امروز اروپا” از اونامونو ترجمۀ بهاء الدین خرمشاهی، “سیر فلسفی دیدرو” از احمد سمیعی، “هنر و واقعیت” از سالیوان ترجمۀ کامران فانی، “رفتارها، اخلاقیات و رمان” از لاینل تریلینگ ترجمۀ احمد میرعلایی، “درخت مقدس” از مهرداد بهار، “ادبیات و فلسفه” از م. ر. کوهن ترجمۀ کا.ف، “تیلۀ شکسته” از سیمین دانشور، “عروسک چینی من” از هوشنگ گلشیری، “بازی تمام شد” از غلامحسین ساعدی، “نقاشی روی چوب” از اینگمار برگمان ترجمۀ قاسم صنعوی، “ارنست تالر” از رایموند ویلیامز ترجمۀ حسن بایرامی، “نمایش عامیانه” از برتولت برشت ترجمۀ رضا کرم رضایی، “یادنامۀ علامه امینی” از محمدرضا حکیمی، “قانون در آئینۀ غرب” از مصطفی رحیمی و “نان و شراب” از آلبر کامو ترجمۀ عبدالحسین آل رسول از دیگر مطالب نخستین جلد کتاب الفبا است.
دومین جلد کتاب الفبا با مقالۀ “تلقی قدما از وطن” نوشتۀ محمدرضا شفیعی کدکنی آغاز می شود. دیگر مطالب دومین کتاب الفبا عبارتند از: “میرسه آ الیاد و هستی شناسی آغازین” از گلی ترقی، “سمبل قهرمانی در ادب مقاومت” از غالی شکری ترجمۀ م.ح. روحانی، “پورنوگرافی و وقاحت نگاری” از دی. اچ. لارنس ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی، “پایان روانکاوی” از ت.و. موریس ترجمۀ جلال ستاری، “دربارۀ تورگنیف” از ایوان گنچارف ترجمۀ ابراهیم یونسی، “مفهوم هنر” از پل والری ترجمۀ پرویز مهاجر، “آفتاب” از واسکون سلوس مایا ترجمۀ کامران فانی، “برهنگی” از چزاره پاوزه ترجمۀ هرمز شهدادی، “پسر نازنین” از رولد دال ترجمۀ احمد کریمی، “ماه در آب” از یاسوناری کاواباتا ترجمۀ توران خدابنده، “تصادف” از سیمین دانشور، “معصوم چهارم” از هوشنگ گلشیری، “گل مریم” از اسماعیل فصیح، “تاریخچۀ داستان پلیسی” از دایره المعارف بریتانیکا ترجمۀ سعید حمیدیان، “تکنیک رمان پلیسی” از آر.اچ. سامپسون ترجمۀ کامران فانی، “چگونه قصۀ کوتاه پلیسی بنویسیم” از جو گورز ترجمۀ حسن بایرامی، “گردباد سیچقان ئیل” از علی همدانی، “شکوه شکفتن” از مصطفی رحیم و “ابراهیم در آتش” از بهاءالدین خرمشاهی.
سرآغاز سومین کتاب الفبا مقالۀ “دل از رستم آید به خشم” نوشتۀ مصطفی رحیمی است. “دگرگونی های شعر معاصر عرب” از مصطفی بدوی ترجمۀ محمدرضا شفیعی کدکنی، “اصول و روش ترجمه” از یوجین آ. نایدا ترجمۀ فریدون بدره ای، “جامعه شناسی فقر” از جک و جانت راج ترجمۀ احمئد کریمی، “وضع اجتماعی و اقتصادی سیاهپوستان” از س.کلر دریک ترجمۀ سروش حبیبی، “هنر و سیاست در آمریکای لاتین” از خوآن فرانکو ترجمۀ ح. اسدپور پیرانفر، “کتاب و نویسندگی” از شوپنهاور ترجمۀ کامران فانی، “برف در قلب الاسد” از کوان هان-چینگ ترجمۀ پروین ترابی، “تب خال” از احمد محمود، “افسانۀ بینگو” از بلز ساندرار ترجمۀ احمد شاملو، “دختر و مرد حشیشی” از آلبرت کوثری ترجمۀ سعید حمیدیان، “سگ کور” از ر.ک. نارایان ترجمۀ پرویز لشگری، “تئوری برشت دربارۀ تئاتر حماسی” از مارتین اسلین ترجمۀ رضا شجاع لشگری و “دنیای قشنگ نو” از بهاءالدین خرمشاهی دیگر مطالب سومین کتاب الفبا است.
نخستین مطلب چهارمین کتاب الفبا مقالۀ “طنز و انتقاد در داستان های حیوانات” به قلم حسن جوادی است. “حاجی موریه و قصۀ استعمار” از هما ناطق، “توسعۀ صنعت در دورۀ قاجار و تاثیر غرب برآن” از فرهاد نعمانی،” تحول طبقات نوخاستۀ ایران در دورۀ قاجار” از فرهاد نعمانی، “رشد اقتصادی و بازرگانی بین المللی” از محمدعلی کاتوزیان، “یهود و صهیونیسم در صحنه روابط بین المللی” از نجدۀ فتحی صفوه ترجمۀ م.ح. روحانی، “آنارشیزم در گذشته و حال” از دیوید اپتر ترجمۀ احمد کریمی، “ادبیات و فلسفه” از سیمون دوبوار ترجمۀ مصطفی رحیمی، “چلیک معجزه” از برنارد مالامود ترجمۀ احمد میرعلایی، “یک پاسگاه پیشرفت” از جوزف کنراد ترجمۀ هرمز شهدادی، “مرگ مالکم ایکس” از لروی جونز ترجمۀ ایرج فرهمند، “مقدمه برزنگی کشتی نارسیسوس” از جوزف کنراد ترجمۀ هرمز شهدادی، “دربارۀ تورگنیف” از لئونید گروسمن ترجمۀ ابراهیم یونسی، “حقیقت و مستند” از مارتین اسلین ترجمۀ حسن بایرامی، “نقدی بر تهوع سارتر” از ایریس مرداک ترجمۀ احمد سعادت نژاد و “نقدی بر فرهنگ اصطلاحات علمی” از محمد حیدری ملایری دیگر مطالب چهارمین کتاب الفبا است.
پنجمین کتاب الفبا با مقالۀ “بینش اساطیری” نوشتۀ داریوش شایگان آغاز می شود. از دیگر مطالب پنجمین کتاب الفبا؛ “صورت ازلی زن یا اصل مادینه هستی” از گلی ترقی، “مقدمه ای بر فلسفۀ تاریخ هگل” از ژان هیپولیت ترجمۀ امیرحسین جهانبگلو، “نسبت نظر و عمل در طی تحول تفکر غربی” از فرناند برونر ترجمۀ رضا داوری، “ادبیات نوین افریقا از نظر فانون” نوشتۀ یانها یتس یان ترجمۀ کامران فانی، “آدم ها و ماجراهای کوچۀ نو” از کریم کشاورز، “به کی سلام کنم؟” از سیمین دانشور، “کمانچه” از جلیل محمدقلی زاده ترجمۀ هما ناطق، “برشت شاعر” از مارتین اسلین ترجمۀ حسینعلی طباطبایی، “ویلیام فاکنر در دانشگاه” از شجاع لشگری، “منطق صوری” از ضیاء موحد و “گیلان در جنبش مشروطیت” از احمد سمیعی را می توان نام برد
نخستین مطلب ششمین کتاب الفبا مقاله ای است تحت عنوان “مقدمه ای بر علم کلام اسلامی” نوشته محمد حسین روحانی. “سفرنامه های پرتغالی و اسپانیولی دربارۀ ایران” از حسن جوادی، “فرنگ و فرنگ مآبی و رسالۀ انتقادی شیخ و شیوخ” از هما ناطق، “دربارۀ فلسفه و فیلسوفان” از فریدریش ویلهلم نیچه ترجمۀ داریوش آشوری، “عمل و نظر در فلسفۀ ژان ژاک روسو” از بیژن کاویانی، “دین و فلسفه و علم در شرق و غرب” از داریوش شایگان، “کشف آزادی نزد سارتر” از هیزل بارنز ترجمۀ جلال الدین اعلم، “مفتش بزرگ و روشنفکران رذل داستایوسکی” از داریوش مهرجویی، “نوشته های فروید دربارۀ ادب و هنر” از ارنست جونز ترجمۀ جلال ستاری، “تاملی بر مرگ میشیما” از هنری میلر ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی، “شکل دگر خندیدن” از مسعود فرزان، “بی ریشه” از نیکلای هاینوف ترجمۀ محمد قاضی، “نمی توانم بمیرم” از کریشنان چندار ترجمۀ پرویز لشگری، “اُمی” از یوکیو میشیما ترجمۀ کامران فانی، “چشم خفته” از سیمین دانشور، “مهدخت” از شهرنوش پارسی پور، “صدای مرغ تنها” از مهشید امیرشاهی، “ویرانگر”” از سال بلو ترجمۀ احمد گلشیری، “رگ و ریشۀ دربدری” از گوهر مراد، “نکته ای بر شعر نیما” از پرویز مهاجر، “مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز” از ریتا گیبرت ترجمۀ نازی عظیما، “حافظ شاملو” از بهاءالدین خرمشاهی و “نصاب الصبیان” از علی همدانی دیگر مطالب ششمین کتاب الفبا است.
کتاب الفبا در 6 دفتر و 1376 صفحه منتشر شده است. در آغاز هر دفتر یک تابلوی رنگی، معمولاً مینیاتور، به چاپ رسیده است و نیز طرح های ابراهیم حقیقی زینت بخش صفحات داخلی تمامی شماره های کتاب الفبا است.
در کتاب الفبا حتی یک قطعه شعر به چاپ نرسیده است. با توجه به اینکه اکثر جُنگ ها و فصلنامه های دهۀ چهل و پنجاه بخشی از نشریه را به شعر اختصاص می داده اند، روی خوش نشان ندادن کتاب الفبا به شعر کمی عجیب به نظر می رسد. در عوض مقالات و داستان هایی که در کتاب الفبا به چاپ رسیده از میان بهترین مطالب انتخاب شده است.
کتاب الفبا جُنگی خواندنی و پربار به ویژۀ در زمینۀ فلسفه و اسطوره و علم کلام و مباحث نقد ادبی است. الفبا قرار بود فصلنامه باشد، ولی با بازداشت ساعدی در خردادماه 1353 در انتشار آن وقفه ایجاد شد. در اردیبهشت 1354 ساعدی از زندان آزاد شد. اما انتشار ششمین و آخرین شماره آن دو سال بعد صورت گرفت.
بعد از دگرگونی های وسیع سال 1357، ساعدی که در صف مخالفان دیکتاتوری مذهبی درآمده بود، مدتی زندگی مخفی پیشه کرد و سرانجام در اردیبهشت 1361 از ایران خارج شد. تابستان همین سال طی فراخوانی اعلام کرد که دوره جدید الفبا به شکل فصلنامه در پاریس منتشر خواهد شد. دوره دوم الفبا که اولین شمارۀ آن در زمستان 1361 انتشار یافت، پس از انتشار شش شماره زیر نظر ساعدی، در سال 1364 با مرگ وی متوقف شد. هفتمین و آخرین شماره الفبای در تبعید پس از مرگ وی و به یاد وی انتشار یافت.
در پایان به اطلاع می رسانم که به همت و اجازه سرکار خانم بدری لنکرانی(ساعدی) دوره کامل الفبای پاریس تهیه شده و به زودی این دوره را نیز در اختیار اعضای باشگاه و جامعه کتابخوان پارسی زبان قرار خواهیم داد.
 

| کتاب الفبا | چاپ پاریس | غلامحسین ساعدی |

| کتاب الفبا- چاپ پاریس
از مجموعۀ آرشیو مجازی نشریات گهگاهی
زیر نظر دکتر غلامحسین ساعدی
این مجموعه با همیاری و رخصت بانو بدری لنکرانی(ساعدی) برای اولین بار به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد غیبت غلامحسین ساعدی(گوهر مراد) با تلاش باشگاه ادبیات روی وب منتشر می‌شود. جا دارد سپاس بیکران خود، هموندان باشگاه ادبیات و تمام دوستداران دکتر ساعدی را تقدیم ایشان کنم. بزرگواری ایشان سبب شد تا یکی از اولین و مهم ترین نشریات پارسی زبان در تبعید، بار دیگر به سهولت در دسترس خوانندگان قرار گیرد. برایشان تندرستی و عمر طولانی آرزومندم. |

کتاب اول زمستان ۱۳۶۱
کتاب دوم بهار ۱۳۶۲
کتاب سوم تابستان ۱۳۶۲
کتاب چهارم پاییز ۱۳۶۲
کتاب پنجم زمستان ۱۳۶۳
کتاب ششم پاییز ۱۳۶۴
کتاب هفتم پاییز ۱۳۶۵

نخستین جلد کتاب الفبای در تبعید با مقالۀ “فرهنگ کشی و هنر زدایی در جمهوری اسلامی” نوشتۀ غلامحسین ساعدی آغاز می شود. “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-1” نوشتۀ بابک بامدادان، “شرایط انقلاب سوسیالیستی و راه رشد غیر سرمایه داری از نظر مارکس و انگلس” نوشتۀ علی شیرازی، ” کاشان، قزوین، همدان؛ در صد سال پیش” نوشتۀ ناصر پاکدامن، کوچک اصفهانی، “دولت و توسعه نیافتگی” نوشتۀ کنستانتین ورگوپولوس ترجمۀ ستار آذرمینا، “ملانصرالدین و ملاخسرالدین” نوشتۀ الف-رحیم، “دیوانه ها(نمایشنامه)” نوشتۀ جلیل محمدقلی زاده ترجمۀ هما ناطق، “آرام حیوان، آرام! ” نوشتۀ حمید صدر، “سه گانه: تلخ آبه، جاروکش سقف آسمان، سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “چگونه وانگ فو نجات یافت” نوشتۀ مارگریت یورسنار ترجمۀ زیتلا کیهان، “فقط یک راه باقیست” نوشتۀ ولفگانگ بورشرت ترجمۀ کامبیز روستا، “نمایش نظام کهن نونما” نوشتۀ برتولت برشت ترجمۀ ح.ن.، “زایمان بزرگ بابل” نوشتۀ برتولت برشت ترجمۀ ح.ن.، “یادی از حمید عنایت” نوشتۀ محمدعلی همایون کاتوزیان، و “نامه، گزارش، گزارش نامه” دیگر مطالب نخستین جلد کتاب الفبای در تبعید هستند

دومین جلد کتاب الفبای در تبعید با مقالۀ “دگردیسی و رهایی آواره” نوشتۀ غلامحسین ساعدی آغاز می شود. دیگر مطالب دومین کتاب الفبا عبارتند از: “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-2” نوشتۀ بابک بامدادان، “قیام مزدک” نوشتۀ علی میرفطروس، “سرآغاز اقتدار اقتصادی و سیاسی ملایان” نوشتۀ هما ناطق، “مکتوبات” نوشتۀ میرزا فتحعلی آخوندزاده، “گذشته، حال و آینده دموکراسی”ا نوشتۀ گنس هلر ترجمۀ ج.اتحاد، “تحول فکری مارکس جوان” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “دربارۀ رابطۀ فلسفه و سیاست” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “متن تندنویسی شده” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “طرح مقدمۀ برگزیدۀ آثار از Lire le Le Capital(1965) تا لنین و فلسفه(1968) ” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “مقدمه ای بر مجلس شبیه خوانی قتل ناصرالدین شاه” نوشتۀ ر.همسایه، “متن شبیه خوانی قتل ناصرالدین شاه”، “نمایش و اشتره لر” نوشتۀ اشتره لر ترجمۀ ح.ن، “پرک” نوشتۀ پل الوار ترجمۀ والیا، “در سراچۀ دباغان” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “باران می بارد” نوشتۀ حسن حسام، “شیر مرگ” نوشتۀ مارگریت یورسنار ترجمۀ غفار حسینی، “مرگ یک قهرمان” نوشتۀ پر لاگرکویست ترجمۀ ش.کامیاب، “انگشتر” نوشتۀ پر لاگرکویست ترجمۀ ش.کامیاب، “سر مزار صادق هدایت” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “نامه، گزارش، گزارش نامه”حسینقلی خویشاوند.

سرآغاز سومین کتاب الفبای در تبعید مقالۀ “رودر رویی با خودکشی فرهنگی” نوشتۀ غلامحسین ساعدی
است. “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-3” نوشتۀ بابک بامدادان، “جنگ فرقه ها در انقلاب مشروطیت ایران” نوشتۀ هما ناطق، “آلونک نشینان خیابان پروفسور براون” نوشتۀ علی بنوعزیزی، “ماهیت قیام سال 1925 کردستان ترکیه” نوشتۀ دکتر کمال مظهر احمد ترجمۀ عبدالله مردوخ، “بعد زیبایی شناختی” نوشتۀ هربرت مارکوزه ترجمۀ احمد هامون، “فرجام سردار ملی” نوشتۀ جواد ناصح زاده، “کلیسا و قدرت” نوشتۀ مهرزاده، “ندبه”(نمایشنامه) نوشتۀ بهروز برومند، “کلاس درس” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “اگر مرا بزنند… ” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “غمباد(لال بازی) ” نوشتۀ گوهر مراد و چند نامه از جلال آل احمد دیگر مطالب سومین کتاب الفبای در تبعید است.

نخستین مطلب چهارمین کتاب الفبای در تبعید مقالۀ “ملاها و آدم ها” نوشتۀ ناصر پاکدامن است. “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-4” نوشتۀ بابک بامدادان، “انجمن های شورایی در انقلاب مشروطیت” نوشتۀ هما ناطق، “تمام خواهی و تمام خواه” نوشتۀ احمد هامون، “فرهنگ و روند پرولتر شدن کارگران کارخانجات تهران” نوشتۀ آصف بیات، “بعد زیبایی شناختی” نوشتۀ هربرت مارکوزه ترجمۀ احمد هامون، “نسیم” نوشتۀ منوچهر ایرانی، “اندر روانشناسی اجتماعی سوراخ ها” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “انسان” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “لکه های سفید” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “یکی یک دانه” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “خانم بروخن مایر به عروسی می رود” نوشتۀ کاترین منسفیلد ترجمۀ زیتلا کیهان، “آنکه مستانه بر آئینه و گل… ” نوشتۀ م.سحر، “ای بیکران غدر و دروغ اشیانه ات” نوشتۀ م.سحر، “با آفتاب” نوشتۀ م.سحر، “سه شعر کوتاه” نوشتۀ سهراب سپهری، “وقتی صدای روشنت آمد” نوشتۀ مینا اسدی، “شعرهای کوتاه” نوشتۀ هوشنگ فیلسوف، “درون غلظت ظلام” نوشتۀ روح انگیز کراچی ، “اینچنین… ” نوشتۀ اکبر ذوالقرنین، “سرود روشن شورشیان” نوشتۀ حیدر، پای صحبت سیمین دانشور و”گزارش فدراسیون بین المللی حقوق بشر درباره کردستان ایران” دیگر مطالب چهارمین کتاب الفبای در تبعید است.

پنجمین کتاب الفبای در تبعید با مقالۀ “نمایش در حکومت نمایشی” نوشتۀ غلامحسین ساعدی آغاز می شود. از دیگر مطالب پنجمین کتاب الفبای در تبعید؛ “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-5” نوشتۀ بابک بامدادان، “موارد تناقض جمهوری اسلامی ایران با اعلامیه جهانی حقوق بشر” نوشتۀ کریم لاهیجی، “دربارۀ رسالۀ کنسطیطوسیون” نوشتۀ هما ناطق، “تحول شرک به توحید و علل تاریخی آن” نوشتۀ مرآت خاوری، “تحریف تاریخ کرد در تاریخ بورژوازی ایران” نوشتۀ ک.کوردیف ترجمۀ عبدالله مردوخ، “یادی از کتاب یادها” نوشتۀ نادژدا کروپسکایا، “ملال غربت یا آفرینندگی” نوشتۀ ادواردو گالیانو ترجمۀ تقی امینی، “دربارۀ مهاجرت” نوشتۀ ماریو بندتی ترجمۀ رضا ترابی، “کاشانه” نوشتۀ بزرگ علوی، “بقال خرزویل” نوشتۀ بهروز آذر، “هذیان های روزمره آقای قاف” نوشتۀ عمر فاروقی، “بر ما چه رفته است، باربد؟” نوشتۀ منوچهر ایرانی، “قوی تر از شب” نوشتۀ جمشید جویا، “در نابهنگام” نوشتۀ اسماعیل خویی، “حجت” نوشتۀ احمد ابراهیمی، “حضور” نوشتۀ اکبر ذوالقرنین و “خطر و خاطره(مردی تنها) ” نوشتۀ باقر مومنی را می توان نام برد.

نخستین مطلب ششمین کتاب الفبای در تبعید مقاله ای است با عنوان “تصویر جمهوری اسلامی در آینۀ قصه ها” نوشتۀ غلامحسین ساعدی. “تجربۀ شوراهای کارگری در انقلاب ایران” نوشتۀ آصف بیات، “سندیکالیزم در جنبش کارگری ایران در فاصله سال های 1320-25” نوشتۀ تورج اتابکی، “پول و از خودبیگانگی” نوشتۀ جیمز میل، “یک نامۀ انگلس به مارکس” نوشتۀ انگلس، “بدرودها” نوشتۀ پابلو نرودا ترجمۀ مصور فرهنگ، “جنگل و تبر” نوشتۀ م.سحر، “غزل آزادی” نوشتۀ م.سحر، “آموختن از مرگ” نوشتۀ اسماعیل خویی، “اینجا و امروز” نوشتۀ ف.ک، “فتح” نوشتۀ بهروز آذر، “مرغوا” نوشتۀ منوچهر ایرانی، “مقایسه هایی از دو ترجمۀ همزمان کلیله و دمنه” نوشتۀ ناصر پاکدامن، “خاک رس” نوشتۀ ان.اس. رامامیرتام ترجمۀ بهروز آذر، “مشتری بیت المقدسی” نوشتۀ هاینریش بل ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “ماهیگیر باتقوا” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “یک اتفاق کوچک” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “سیمای مارگریت یورسنار” نوشتۀ زیتلا کیهان، “نمون شناسی رسانش در تعزیه” نوشتۀ ح.ن، “چماق های زرد در دست های سبز” نوشتۀ ا.ساروی، “زیستن با احساس مرگ” نوشتۀ پ.ا، یک نامۀ دیگر از جلال و دو تذکر دیگر مطالب ششمین کتاب الفبای در تبعید است.

هفتمین و آخرین مجلد الفبای در تبعید به مجموعه از آثار منتشر نشده غلامحسین ساعدی(گوهر مراد) اختصاص دارد. مطالب این شماره عبارتند از: ارزش فیل مرده، شرح احوال به قلم نویسنده در سال 1983، مصاحبه رادیو بی.بی.سی در اوت 1983، سخنرانی نیمه تمام…، آدم شفاهی آدم کتبی، از دفترچۀ یادداشت ساعدی، میرمهنا، بزرگ علوی؛ زندۀ بیدار، شنبه شروع شد(داستان)، دربارۀ سهراب سپهری، داسسان اسماعیل(آخرین قصه/نیمه تمام)، تاریخ شفاهی ایران، در راستۀ قاب بالان(نمایشنامه). این دفتر با نامه ای برای خوانندگان به پایان می رسد که در آن از مشکلات انتشار و توزیع الفبا در نبود دکتر ساعدی سخن به میان آمده و قولی جهت انتشار دفتر هشتم با برخی دیگر از آثار منتشر نشدۀ وی به خوانندگان داده شده است. قولی که هرگز به عمل تبدیل نشد و عمر الفبای در تبعید با همین شماره به آخر رسید.

مرثیه‌ای برای ژاله و قاتلش | ابوتراب خسروی

منیرو روانی‌پور، منصور کوشان ابوتراب خسروی، شهریار مندنی پور، فرزانه و جمشید طاهری

داشتم به طنین صداهایی که پس از گذشت ساعت‌‎ها از یک ملاقات به گوش می‎‌آیند و حتی اگر شبی مثل آن شب گذشته و صبح شده باشد، وادارت می‌‎کند که برگردی و دوباره از آن کوچه‌‎باغ بگذری تا به آن خانه برسی و منتظر بمانی که در باز شود گوش می‎دادم. فکر می‎‌کردم که این بار دست‎‌هایش را می‎‌گیرم و رها نمی‎کنم، کوچه‌‎باغ پر شده بود از سایه روشن‎‌ها. زنگ زدم چندبار، با مشت به در کوبیدم. در باز شد یا این‌که در باز بود. هیچ‌کس در خانه نبود. هیچ‌چیز در خانه نبود. فقط عکس‎‌های دختر و پسر ناشناس در قاب‌‎های چوبی‌شان بر روی دیوار به جای مانده بود.

دریافت کتاب | دیوان سومنات، ابوتراب خسروی |

در روزنامه ی کیهان بیست و پنجم اردیبهشت ماه سی دو خبری از وقوع قتل زنی به نام ژاله م . در خیابان جلایر است . ولی ذکری از نام قاتل یا قاتلین نشده است .این موضوع داستانی است که نوشته شده است . ولی همیشه در مکانهای نا مکشوف داستانها وقایعی خارج از منطق داستان شکل میگیرد که با طرح ان داستان تخریب میشود و چون این داستان واقعه قتل ژاله م . بهانه ای میشود برای نوشتن ان گفت و گوها یا وقایع ناگفته در مکانهای ناشناس داستان . چنان که گفته شد در روزنامه ی کیهان نامی از قاتلین نبرده شده است ،ولی محققا”قاتل ستوان ((کاووس – د ))است که طبق مندرجات پرونده ی استخدامیش اصلا” کرمانی است و در دی ماه سی و یک از دانشکده ی پلیس فارغ التحصیل شده بود . ستوان کاووس د. افسر ضد اطلاعات است و ملزوم میشود که در بیست و یکم اردیبهشت ،اولین ماموریتش را انجام دهد .

مقتول هم هویت واقعی اعلام شده در کیهان را دارد . انچه را که باید دقیق تر گفت این در اسناد مو جود با مشخصات ذیل معرفی گردیده است . ژاله معین – نام پدر فرامرز – متولد فروردین ۱۳۱۳ شماره ی شناسنامه ۱۵، دانشجوی سال دوم رشته ی موسیقی ، دانشکده ی هنر های زیبا – تصویر حکم ماموریت (( ستوان کاووس د .)) در صفحه ی سیصد و بیست و هشت کتاب تاریخ ترورهای سییاسی ایران امده است :

از ستاد عملیاتی ادارهی دوم به ستوان ستوان کاووس د . به شمارهی ۳۲۲۱۱/۱۸۷ف.م. موضوع ژاله م .- بنا به گزارشات واصله ،ژاله م . مسئول میتینگهای ضد ایرانی از سوی عوامل بیگانه در شهر تهران است ، نشانی نام برده جهت بهروری اعلام می گردد . خیابان جالایر – ساختمان ۱۱۱- مرتبه ی سوم شماره ی۸۷- فرمانده ی ستاد عملیات اداره ی دوم – سر هنگ دوم منو چهر پاشایی . ظاهرا” با صدور این نامه است که ماموریت قتل ژاله م . بر عهده ی ستوان کاووس د. قرار میگیرد و این ملزم میگردد تا او را در هر جا به قتل برساند . ستوان هرگز ژاله را ندیده بود . سازمان ضد اطلاعات یک قطعه عکس او را در اختیار ستوان می گذارد . عکس واضحی است .

صورت ژاله م . در طبیعی ترین شکل خود نمایان است . چشمان روشن ،ابروان گسترده و چین اخمی که در هنجار لب ها و بینی کوچکش است . یک خال درشت به اندازه ی یک سکه پایین تر از گوش راست اش است . عکسهای ژاله م . و ستوان کاووس د. در کتاب ترور های سیاسی ضبط شده است . به نحو عجیبی شبیه به نظر می ایند . به جز این که چانه ی ستوان کاووس د. پهن تر است . این عکس برای شناسایی کافی است . با این اوصاف چنان که خوانندگان هم در میتینگهای معهود داستان ما در میدان بهارستان شرکت کنند ،انها را با کمی دقت خواهند شناخت . هر چند که ستوان ((کاووس د . )) با ان عکس ژاله م . را شناسایی نمی کند .

این طور که ستوان به ژاله میگوید، ان را در کیف بغلش گذاشته و در فرصتهای طولانی ما بین بازنویسی ها که ژاله م . در خواب مرگ به سر میبرد ، به ان نگاه میکند . در اولین نسخه داستان که ستوان ((کاووس د.)) با ژاله م . رو برو میشود ، حتما” به سبب سابقه ی دیدار در واقعه ی اصلی یک دیگر را میشناسند . بنا به نوشته ی کیهان قاتل ، ژاله م . عضو فعال حزب فلان را هدف قرار داده و میگریزد . به نظر میرسد که ستوان (( کاووس د.)) ان قدر شتاب زده ژاله م . را میکشد که مجال هیچگونه تخیلی را برای شنونده نمی گذارد . شاید علت تعجیل در این قتل عدم مهارت ستوان در انجام وظیفه بود و شاید هم زیبایی غریب ژاله م . او را مرغوب میکند که مجبور به عکسل العمل بدونه درنگ میشود . به هر تعبیر قاتل بی تجربه بوده است ، ولی چنان که خواهید دید در بازنویسی های مکرر به بلوغ کامل خواهد رسید و فعل قتل را با طما نینه و ارامش انجام خواهد داد و مجال تخیل را برای ما خواهد گذاشت .

بهتر است اولین نسخه داستان را که قاتل هنوز به بلوغ در کشتن نرسیده بازخوانی کنیم ضمنا” ان ها تازه به سرزمین داستان ما هجرت کرده اند و مکانهای خالی و سفید را برای گفتو گوهاشان کشف نکرده اند . همیشه زمان و.قوع میتینگ بیست و سوم اردیبهشت است و سال هم سال سی و دو . محل میتینگ را میشود تغییر داد ،ولی بهتر است ، همان میدان بهارستان باشد ، این طور شئون تاریخی حفظ میشود . ده ها پلاکارد در دست بیش از ده هزار هوادار جهان حزب بالا و پایین میرود ، معبری را که به مجلس میرود بسته اند ، نگهبانها با کلاه خود سرمه ای و باتومهای چوبی ایستاده اند . هر چند دقیقه جمعیت ساکت میشود ، طوری که انگار در میدان پرنده پر نمی زند.

و بعد میدان از هجوم هماهنگ جمعیت منفجر میشود . ستوان ((کاووس د . )) قبل از همه به میدان میاید . حتما” مسلح است . همان تپانچه ی اسکات پنج و بیست و سه که در تاریخ ترورهای سیاسی امده ، در جیب کتش است . روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند . باغبان در باغچه نشسته است ، در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است . موهای سیاهش با نسیمی که می وزد اشفته میشود . بازی نسیم برگهای سپیدارهای حاشیه میدان را پرپر میکند و سفیدی و سیاه سبزی برگها در هم می لغزند . دو ریو سرباز در حال دور زدن در میدان هستند و ردیف کلاه خودهای سرمه ای از پشت تخته بند باربند ریوها به چشم میایند . چند مرد جوان از راه میرسند . کت و شلوار مشکی پوشیده اند . بعضی کلاه فرانسوی بر سر گذاشته اند ، بعضی روزنامه در دست دارند . روی نیمکتها ورقی پهن میکنند و مینشینند .

با هر موج همهمه ی مامورها دو قدم جلو میایند و با توم ها را در هوا تکان میدهند . یک فورد سیاه در جبهه ی شرقی میدان ایستاده است . سه مرد و یک زن در ان نشسته اند . زیبایی ژاله م . باعث شناسایی او میشود . به نظر میرسد که بیشتر از ان که از دیدار دوباره ی او خوشحال باشد ، مبهوت زیباییش شده است . ژاله م . هم او را در میان جمعیت پیدا میکند . مرد جوان از فورد سیاه بیرون می اید ، پرچم سرخ و سفید حزب را بالا میبرد . از دماغه ی فورد بالا میرود ، روی سقف اتو مبیل می ایستد ، پرچم را در هوا تکان می دهد و رعد اسا فریاد می زند ، سرود حزب . ساختمانهای مجاور از انفجار میلرزد سرود چند بار تکرار میشود . مرد دیگر از دماغه ی فورد بالا می رود ، روی سقف فورد می ایستد و فریاد میزند : من صراحتا” میگویم مامورین بر خلاف مقررات به اشخاص بی گناه شلیک میکنند ، اگر ایبن وضعیت ادامه پیدا کند ، هیچ کس قادر نخواهد بود نظامات را بر قرار کند . خمعیت هورا میکشند ، مرد ادامه میدهد ، دست ها را بالا میبرد .

فورد حرکت میکند ، ستوان به جبها ی جنوبی میدان میرود ، سوار بر موتور سیکلتش میشود و از خیابانهای فرعی به خیابان جلایر میرود . پشت درختهای چنار جایی حدود ساختمان ۱۱۱ می استد و منتظر می ماند . دیگر دارد غروب میشود .چراغهای خیابان روشن شده است . ساعتی از میتینگ گذشته و هنوز ژاله م. نرسیده است . نسیم خنک غروب می وزد . اتو مبیلی از ته خیا بان می اید . چراغهایش نور خیره کنندهای دارد . جلو ساختمان ۱۱۱ می ایستد . ستوان ((کاووس د .)) از پشت درختها قدم تند میکند . ژاله م . از اتو مبیل پیاده میشود . سایه روشنها را جستجو میکند . از پله های ساختمان بالا می رود . فورد حرکت میکند . ستوان ((کاووس د . )) در صحن راهرو ایستاده است . در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م . را میبیند .

ژاله م . میگوید :دنبالتان میگشتم .

ستوان میگوید :می بینی که امدم .

ژاله م . زانو میزند . ستوان روبه رویش می ایستد و سه بار پیاپی به مر کز شعاع پیچان موهایش شلیک میکند . این زمان اشنایی انها در هنگام وقوع واقعه اصلی بوده است که ستوان چانه ی ژاله م . را را بالا میاورد و می پرسد :شما ژاله معین هستید ؟ اشتباه که نکرده ام ؟ژاله به صورت ستوان نگاه میکند و میگوید :اشتباه نگرفته اید من ژتاه معین هستم . و پلکهایش را بر هم میگذارد و میمیرد ، ولی این بار وقتی ستوان چانه ی ژاله را بالا میاورد ، ژاله میگوید:شما همیشه عجله میکنید ، در امدن،در کشتن ،فرصت هیچ کاری نمی ماند ۰ این دومین بار است که ستوان «کاووس د . » انگشتانش را در هاله ی طلایی مو های ژاله فرو می برد و ان حس گرم و شهوانی را در سر انگشتانش کشف میکند . بعضی وقایع به اراده ی نویسند ه نیست ، نویسنده نمی خواهد هیچ رابطه ای را با قاتلی که گمشده و مقتو لی که سالها در گذشته متصور باشد . ولی در اینجا ادمهایی که مثل ستوان کاووس د . و ژاله م . در قالبهای خاکی خود نیستند .

زن و مردی از جنس کلمه هستند که به رفتار اصل واقه در میایند . بنابر این هیچ واقعه ای تحت اراده ی نویسنده نیست . حافظه زوال ناپذیر در جمجمه های سربی ان هاست که همه چیز را حتی ان حس شهوانی را باز میرساند . این بار هم ستوان کاووس د . بیش از همه به میدان بهارستان می اید ولی دیگر جوان نیست ، میان سال مینماید، حتما” هم مسلح است . باید همان تپانچه ی اسکات پنچ و بیست سه را در جیب کتش داشته باشد . روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند و باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است نگاه میکند . افتاب در حال پریدن است و باد موهای جو گندمی باغبان و سفید سیاه سبزی برگهای سپیدار ها را پر پر میکند . صدای همهمه از دور میاید . دو ریو سرباز میدان را دور میزنند . ردیف کلاه خود ها ی زیتونی از پشت تخته بندهای باربند ریو ها به چشم میایند . همان چند مرد از راه میرسند ، دیگر جوان نیستند ، بعضی دست پسر دخترها یشان را گرفته اند . بر روی نیمکتهای سنگی می نشینند ،ستوان برای انها دست تکان میدهد . یکیشان میپرسد ،کم پیدا هستید ؟

ستوان میگوید :در سفر بودم . فورد سیاه از راه میرسد . سه مرد و یک زن سر نشین ان هستند . فورد سیاه میدان را دور میزند . ستوان ((کاووس د . )) ژاله م . را می شناسد . ژاله م . از قاب پنجره ی اتومبیل برای او دست تکان میدهد . مردها از روی نیمکت بر میخیزند و برای او هورا میکشند . ستوان ((کاووس د . ))جای توقف فورد را پیشبینی میکند . ان جا زیر بید مجنون در جبها ی شرقی میدان فورد در جای معین توقف میکند . صدای همهمه ی جمعیت نزدیک میشود ،کلمات،شعارها واضح و اشکار به گوش میرسد ، عده ای به میدان می ایند . ستوان میدان را دور میزند و به ان بید مجنون میرسد . ژاله م . از فورد پیاده می شود . کت و دامنی خاکستری پوشیده و هاله ی طلایی موهایش از زیر روسری اش بیرون زده است . به چشمان ستوان کاووس د . خیره میشود و می پرسد : اقا کبریت دارید ؟ ستوان کبریت میگیراند و شعله را در جام دست هایش می گیرد . و ژاله م . خم می شود و سیگارش را روشن میکند . ژاله می گوید :عوض شده اید !

ستوان میگوید:ولی شما هیچ تغییری نکرده اید .

ژاله م . میپرسد :من همچنان مقتول ام .

ستوان می گوید :حکم قتل شما همیشه در جیب من است ،این متینگ از مقدمات مرگ شماست . ژاله م . بر میگردد و در فورد می نشیند همه چیز مثل روز حادثه است . انعکاس سرود میدان را میلرزاند . سخنرانی که روی سقف فورد می استد فریاد می زند :ما هنوز در حال قربانی دادن هستیم در خفا به ما شلیک میشود و خون ما به کرات بر زمین ریخته می شود ، من از شما می پرسم که کی نظامات بر قرار می شود ؟ همهمه ای در میدان در می گیرد . نگهبانها با باتومها و سپرهای شیشه ای جلو می ایند ،عقب می نشینند . ستوان ((کاووس د . )) سوار بر مو تور سیکلتش می شود و میدان را ترک کیکند و به خیابان جلایر می رود . در مکان معهود کمین می کند چنان که قرار استن ، دیگر غروب شده و چراغها دارند روشن می شوند و ژاله م . دیگر باید بیاید . فورد سیاه از راه می رسد . چراغهایش نور درخشانی دارند. جلو ساختمان ۱۱۱ می ایستد ، ژاله م . پیاده می شود . از پله ها بالا می رود ،ستوان ((کاووس د . ))در صحن راهرو ای ستاده است .

در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م . را می بینید . ژاله م . می گوید : نباید این بار عجله کنی . و دست ستوان را میگیرد و از پله ها بالا می رود ژاله م . می گوید : اولین بار که مرا می کشی به چشمانت نگاه کردم ، داشتم فکر می کردم چقدر زیبا هستند ، که مردم ،در همه ی مدت مرگ به زیبایی چشمانت فکر می کردم ،کاش حکم را پاره می کردی . ستوان ((کاووس د . ))می گوید: فراموش نکن که این حکم اجرا شده و تو در خاک پوسیدی حا لا ، ما فقط کلمه هستیم که از پله ها بالا میرویم .

ژاله م . می گوید :همیشه هر جا که باشیم ،جاهایی هست که هیچ کس نیست و می توان برای چند دقیقه ام که شده با هم تنها باشیم . و مسیر خالی و سفید پله ها را نشان می دهد . و می گوید : حتی می توانی به خانه ام بیایی و برای ساعتی هم که شده از چشم ان واقعه پنهان شویم . و از مسیر خالی و سفید پله ها بالا می روند ، به انتهای پله ها می رسند . ستوان ((کاووس د . )) تپانچه را از جیب کتش بیرون می اورد و ژاله م . زانو می زند ، چانه اش را در سینه اش پنهان می کند ،دست هایش را مشت کرده و لاله ی گو شش را می فشارد ، هاله ی طلایی مو هایش روی شانه ها پریشان می شود . ستوان ((کاووس د . )) سه بار پیا پی به مرکز شعاع پیچان موهایش شلیک می کند . شانه ی ژاله م . یله می شود ، بر زمین می غلتد و چشمانش رد قدمهای ستوان ((کاووس د . ))را می پاید .

حتما” وقتی ژاله م . با اشتیاق زانو می زند و در مسلخ می نشیند ،می داند که چیزی از داستان نا گفته مانده است . چیزی که باید گفته شود ، چیزی که نوینده فقدانش را احساس می کند که دو باره بنویسد و او را دو باره از کلمه بسازد تا اگر شده او ژاته م . ، چیز بیشتر،از زندگی به چنگ اورد . برای ان وجه گمشده است که باید دوباره نوشت و ستوان ((کاووس د . )) و همه ی ان پلاکار دها و با تو مها و ریو ها و صدا ها را احضار کرد ، هر چند که دیگر انها ان گونه نیستند که بوده اند ، کلماتی پیر و مستعل شده اند که تنها بهانه ی حضو رشان تهیه ی مقدمات مرگ ژاله م . است که همچنان مجهول می ماند . ژاله م . سوار بر ان فورد سیاه به میدان بهارستان می رسد . ستوان کاووس د . پیر تر از همیشه روی نیمکت سنگی نشسته است و به پیرمرد باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است خیره ماند ه است . افتاب در حال پریدن است .

بازی نسیم موهای سفید باغبان را پریشان می کند و سفیدی و سیاه سبزی برگ های سپیدار کهن را پر پر می کند . دو ریو سرباز همچنان در حال دور زدن میدان هستند . چند مرد همیشگی به کندی از راه می رسند ، بعضیشان طاس شده اند و موهای حاشیه ی سرشان سفید است . فورد سیاه در جبهه ی شرقی میدان ،زیر بید مجنون که از پیری رعشه برگهایش به زمین می رسد می ایستد . ستوان به زن سر نشین فورد خیره می شود ژاله م . هم به او نگاه می کند . لبخندی اشنا می زند . پیرمردی از فورد سیاه بیرون می اید ، پرچم رنگ باخته ای به دست دارد ، به سختی از دماغه ی فورد بالا می رود و بر روی سقف می ایستد و فریاد می زند :از خفا به ما شلیک میشود ،ما در خون می غلتیم ، هیچ کاری از دستمان بر نمی اید جز این که روزی نظامات بر قرار شود .

صدای همهمه میدان را پر می کند . ژاله م . سوار بر ان فورد سیاه از میان کلمات ان شهر مستهلک بر میگردد . خیابانهای شهر را می پیماید و ستوان کاووس د . مسیر ان همه باز نویسی های ازلی را طی می کند و در مکان معهود منتظر می ماند . ژاله زودتر از همیشه سر می رسد . این را می توان از روی چراغهایی که هنوز روشن نشده اند ، نوشت . ژاله م . این بار رنگ پریده است ، وقتی که از فورد پیاده می شود شتابان تر از همیشه از پله ها بالا می رود . ستوان مثل همیشه منتظر ایستاده است . ژاله م . می گوید : عجله کردم ، شاید بیشتر با تو بمانم .

ژاله می گوید : در راه همش به تو فکر می کردم .

ستوان میگوید :به مرگ هم .

ژاله دستهای ستوان را می گیرد و به طرف پله ها می رود .

ژاله م . می گوید : می شود تو بدونه حکم مرگ من بیایی ؟

ستوان کاووس د . می گوید : همیشه این حکم بوده و هست . مهم نیست کی باشد . حالا یا هزار سال دیگر . من خلق شدم که قاتل تو باشم .

ژاله م . می گوید : وقتی چیزی نوشته نمی شود کجا هستی

ستوان می گوید : گم می شوم سرگردان میشوم .

ژاله دستش را روی گردن ستوان می پیچد و از پله ها بالا می رود . به انتهای پله ها می رسند . راهروی اغاز می شود ، نور سفیدی از چراغهای مربع سقف می تا بد .

ژاله میگوید : از این به بعد ، وقتی مرا کشتی توی اپارتمان من زندگی کن . این طور از سر گردانی نجات پیدا میکنی .

شطرنجهای سفید و سیاه راهرو را می پیما ند . به شماره ی هفتادو هشت می رسند . ژاله م . کلید را در کیفش پیدا می کند . در باز می شود . ژاله چراغها را روشن می کند . غبار سفیدی همه جا را پوشانده است . ژاله می گوید : سالهاست که به خانه نرسیده ام ، همیشه در حال مرگ ارزو می کنم که ای کاش به خانه رسیده بودم .

انگشتش را روی میز ارایش کنار سالن می کشد . خط عمیقی روی سطح شیری غبار شیار می شود ،به اینه نگاه می کند و می گوید : فایده ی مرگ برای من این است که پیر نمکی شوم ، فقط همین .

ستوان کتش را در می اورد و به دسته ی صندلی می اویزد ، به اینه نگاه می کند . غبار سفیدی بر مو هایش نشسته و صورتش پر شده از خطهای ریز . ژاله روسری سیاهش را بر می دارد . بازتاب طلایی هجاهای پیچان طرهها صفحه ی کاغذ را روشن می کند و عشقه ی بلند بازوانی به کمر گاه سپیداری رسته بر سفیدی کاغذ می پیچد . کلمات در غبار گم می شود و واژه ها در ذائقه ی کام های مشترک شوری غبار ها را می چشد . ژاله گریه می کند .

ستوان ((کاووس د . )) می گوید : گریه میکنی ؟

ژاله می گوید : شاید این اخرین نسخه ی داستان ما باشد .

و در حجم نا پیدای خانه ، پنهان شده در سفیدی فاصله ی کلمات می غلتد . و بعد ستوان از درون سفیدی مبهم غبار و فاصله ها بر می خیزد و تپانچه اش را از جیب کتش بیرون می اورد . ژاله م . زانو میزند . خطی سایه وار تراوش قامتش را از متن تفکیک می کند . هم اینک روشنایی بر کلمات می تابد و قوس و قعر ان ها را باز می تاباند و کمرگاه معبری از سپیده را می پیماید و حجمهای متراکم طالع می شوند . ژاله م . پلک هلپا را بر هم می گذارد . دست ها را مشت میکند . و لاله های گو شش را می فشارد و چانه را در حجم های پر نور پنهان می کند . هاله ی مو هایش اشفته می شود . ستوان سه بار پیاپی به مرکز شعاع پیچان مو هایش شلیک میکند ، خطوط صورت ژاله م . در هم می شکند و شانه اش یله می شود و خون از لابه لای موهایش بر می جهد و در میان کلمات نشسته بر سفیدی کاغذ نشت می کند .

یک روز مانده به عید پاک | زویا پیرزاد

داستان در سه فصل نوشته شده است. فصل اول داستان شخصی به نام ادموند است که دوران بچگی خود را می گذراند. در فصل دوم او ازدواج کرده و دختری بزرگ به نام آلنوش دارد. در فصل سوم ادموند همسر خود را از دست داده است و تنها زندگی می کند.

 در هر سه فصل، همیشه یک روز به عید پاک مانده و همیشه ادموند مشغول مرور خاطراتش است. در این خاطرات یک فصل مشترک وجود دارد و آن این است که از نظر سنت، ازدواج دو نفر از دو مذهب متفاوت درست نیست.

 داستان از این جا شروع می شود که ادموند در شهری ساحلی در شمال ایران زندگی می کند. ادموند ارمنی است. پدر و مادرش هم ارمنی هستند. آنها در جوار کلیسا زندگی می کنند. طبقه پایین کلیسا است و طبقه بالای کلیسا مدرسه است. ادموند همیشه از خانه شان کلیسا و مدرسه را می بیند. مدیر مدرسه در طبقه بالا سکونت دارد. سرایدار و زن و بچه اش که مسلمان هستند در طبقه پایین اقامت دارند. سرایدار تریاکی است. زنش بسیار آرام و سنگین است. دخترش طاهره هم بسیار متین است. طاهره با این که مسلمان است اما در مدرسه ارمنی درس می خواند. چون خانواده اش در مدرسه ارمنی سکونت دارند، تصمیم گرفته اند که طاهره هم در همین مدرسه درس بخواند. طاهره همبازی ادموند است. به نظر می رسد ادموند علاقمند طاهره است ولی جرأت نمی کند علاقه خود را نشان دهد چون می داند عشق بین ارمنی و مسلمان در خانواده جرمی بزرگ است. مادر و پدر ادموند با این که هر دو ارمنی هستند همیشه با هم اختلاف دارند. مادر ادموند خیلی از مدیر مدرسه خوشش می آید. مادربزرگ و عمه ادموند خیلی سنتی هستند. پدرش هم سنتی است. مادرش همیشه سنت شکن بوده ولی به خاطر همین اخلاقش زندگی راحتی ندارد. مادر ادموند آشپز خوبی نیست. گلدوزی می کند ولی آنها را به کسی نشان نمی دهد. ادموند همیشه از بزرگان، داستان یا داستانهایی در مورد زمانهای قدیم می شنود ولی آنها را اصلا قبول ندارد. طاهره همیشه نماز می خواند. گاهی الله و گاهی صلیب به گردن دارد چون هر دو را دوست دارد. مادر ادموند به مادر طاهره حسادت می کند. به نظر می رسد که مادر طاهره با مدیر ارتباط دارد و شاید طاهره دختر مدیر باشد نه دختر سرایدار. مادر ادموند مقداری مربا درست می کند و به پسرش می دهد که برای مدیر ببرد. در آنجا ادموند متوجه ارتباطی بین مدیر و مادر طاهره می شود. شاید هم مادر طاهره ارتباطی با مدیر ندارد، اما همیشه برای مدیر درد دل می کند. پدر طاهره همیشه طاهره و مادرش را کتک می زند. وقتی ادموند برای مدیر مربا می برد، مربا از دستش می افتد، چون شاهد دعوای مدیر و پدر و مادر طاهره می شود. مادر ادموند در این دعوا طرف مدیر و پدر ادموند طرف زن سرایدار را می گیرد.

 در فصل دوم ادموند با ماریا ازدواج کرده و دختری به نام آلنوش دارد که عاشق پسر مسلمانی به نام بهزاد شده است. خانواده مخالف این ارتباط است. ادموند همیشه می خواسته که مثل مادرش سنت شکن باشد. اما مادرش با همه سنت شکنی نتوانسته همسر فرد مورد علاقه خود شود. ادموند خودش هم عاشق طاهره بوده ولی هرگز جرأت ازدواج با او را پیدا نکرد. حالا دخترش سنت شکنی می کند. او قصد دارد با بهزاد ازدواج کند. وقتی ادموند با پدر  و مادرش به تهران آمدند، او خاطرات طاهره را در همان شهر ساحلی شمال جا گذاشت. او گوش ماهی هایی را که با طاهره جمع کرده بوده، به اسرار پدرش، رها می کند. ادموند پسر عمویی دارد که خیلی چاق و تنه لش است. او مردی سنتی و اهل شکار است. بر خلاف او، ادموند روحی پاک و بی غل و غشی دارد.

 در فصل دوم ادموند مدیر مدرسه است. معاون او دانیک نام دارد. دانیک دختری است که به خاطر عشق به یک مسلمان از خانواده اش رانده شده و اکنون تنها زندگی می کند. او معاون لایقی است. ادموند خیلی دانیک را قبول دارد. ماریا خیلی ناراحت است که ممکن است آلنوش با یک مسلمان ازدواج کند.

 در فصل سوم ماریا فوت کرده است. ادموند تنهاست. آلنوش با بهزاد ازدواج کرده و از خانواده طرد شده است. پدرش قبول ندارد که باید آلنوش را طرد کرد اما سنت به او می گوید که این کار را بکند. ادموند با خاطرات ماریا دلخوش است. ماریا همیشه بنفشه می کاشته. روز قبل از عید پاک، دانیک او را دعوت می کند. او به دیدن دانیک می رود. از اخلاق دانیک خوشش می آید. ادموند هر چقدر قبلا سعی کرده که آلنوش زن بهزاد نشود موفق نشده است. الآن دانیک به او می گوید که به یاد آلنوش باشد و بعد از چهار سال که از ازدواج آنها گذشته، یادی از آنها بکند. در آخر داستان ادموند سنت شکنی می کند و برای دخترش نامه می نویسد.

 در هر سه فصل کتاب، داستان مربوط به یک روز مانده به عید پاک است. عکس روی جلد کتاب، کف دستی است که کفشدوزکی در بر گرفته است. مادر ادموند به او گفته هر وقت کفشدوزک را دیدی نیت کن و او را رها کن تا در عید پاک به آرزویت برسی. ادموند آلنوش را مانند کفشدوزکی رها کرد تا به آرزویش برسد. آرزوی آلنوش آرزوی خود ادموند بود.

 ادموند در ته دلش عاشق دانیک است، چون دانیک عاشق پسری فارس و غیر ارمنی بوده است. برای همین است که ادموند برای دانیک ارزش قایل است. همیشه می خواهد از دانیک بپرسد چرا تنهاست و چرا ازدواج نکرده است. در آخر داستان قصد دارد که از او بپرسد.

 مادر ادموند و همسرش ماریا همیشه جوهر سبز برای خودنویسش می خریدند. حالا دانیک این کار را می کند. به نظر می رسد که دانیک هم علاقمند ادموند است. علاقه دانیک و ادموند بیشتر برای این است که هر دو میل به سنت شکنی دارند.

دریافت کتاب | چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، زویا پیرزاد |


 

 

 

آن روي ديگر | اميرحسن چهل تن

آن كه توي ماشين بود گفت: چراغ ژاپني ها چي ؟ بياورم شان ؟ مرد دست به جيب پشت شلوارماليد وبه سمت صدا برگشت. اول به زن نگاه كرد كه دم ماشـين ايسـتاده بـود، عينـك بزرگ وسياهش را ديگر به چشم نداشت وزلف طلا يي را زير روسري جابجا مـي كـرد . بعـد غرولنـدي كـرد، دسـت ديگررا از جيب بيرون آورد با دلخوري وخيره به پر هيبي كه پشت شيشه هاي تاريك ماشين سفيد پشت فرمان تكان مي خورد، به جستجوي زنگ در دست روي جرز ديوار كشيد. – اول بگذارببينم درست آمده ايم! زن كه باقيماندة آدم هاي منتظر دست ها رازيربغل برده بود وتكيه به ماشين با طمأنينه آدامس مي جويد، برگشت بـا غيظ به داخل ماشين ومردي كه توي آن بود نگاهي انداخت وزير لب گفت: آدم نمي شود! درباز شد. اول توي سايه بود؛ بعد جلو آمد. مرد سلام كرد. پيرزن به كوچه نگاه كرد. ماشين سفيد وآرم تلويزيون دولتي روي درش راديد. گفت: بفرماييد تو. جواني كه پشت فرمان بود، پياده شد ودر عقب راباز كرد. زن جلوآمده بود و درچند قدمي مرد داشت عينكش راتـوي كيف مي گذاشت. پيرزن گفت: گفتم ديگر نمي آييد. مردگفت :گم شده بوديم. ازسه راه شكوفه به سمت خيابان دلگشا، خيابان يك طرفه بود. پيرزن كنار رفت، گفت: حالا بفرماييد تو. مرد خم شد. كيف سياهي را از روي زمين برداشت. به زن كه پشت سرش بود، گفت: نيامدند! وآن وقت به پيرزن و حفرة تاريك خانه نگاه كرد: شما مرحمت خانوم هستيدديگر؟ پيرزن سرتكان داد. مرد به سمت زن برگشت: بفرماييد. روسري اش روي شانه هايش افتاده بود. سلام كرد. مرحمت گفت: آن خانوم!… اسمش چه بود؟ زن گفت: خانم اسفندياري. مي آيد. الآن پيدايش مي شود. – گفتم ديگرنمي آييد… چندماه پيش هم يك آقايي آمد وكلي قرار و مدار گذاشت، اما… زن ازروي شانة مرحمت به دالان نگاه كرد. درون دالان دخترجواني كه از چارچوب در به جلو خم شده بود، خـودش راپس كشيد. مرحمت كنار رفت. زن داخل شد ومرد هم. مرحمت به داخـل كوچـه نگـاهي انـداخت. در را پـيش كـرد و پشت در دست هـا روي هـم منتظـر ايسـتاد. زن تـا مـدخل حيـاط رفـت. بـه باغچـه هـا ي كوچـك، حـوض سـيماني وديوارآجري نگاهي انداخت. بيخ ديوار حياط كوچك گلدان هاي شمعداني غرق گل به رديف تـوي سـايه بـود . سـوي ديگر، زير آفتاب رخت هاي شسته روي بند به آرامي تاب مي خورد. مرد جلو دراتاق پابه پا مي كرد، سرمي چرخاند وآن وقت تقريباً با صداي بلند گفت: نوركم است. مرحمت يكه خورد. دست ها را ازروي هم برداشت، گفت: چه كنم ؟ مرد لبخندي زد. به دربسته نگاه كرد، گفت: صدايم رامي شنود؟ مرحمت در رابازكرد. مرد تا توي كوچه راببيند بالا تنه اش راعقب داد و با همان صداي بلندگفت: مهـدي، چـراغ هـا را هم بياور. مرحمت گفت: آن خانوم … اسمش چه بود؟ … گفته بود كه … – يكي شان را آوردم. مرحمت برگشت. پشت سرش مهدي توي چارچوب درايستاده بود. مرد گفت: گمان مي كنم آن يكي ديگـر را هـم بايـد بياوري. – سلام. مرحمت ذوقزده گفت: خوش آمدي!…خيال كردم آن آقا كه همراه آن خا نم … اسمش يادم نيست. و به سمت حياط رفت. زن توي حياط كنار جرز ايستاده بود. صورت چربش توي سايه هم بـرق مـي زد. پـيش آمـد. دست پشت مرحمت گذاشت، گفت: درست همان طوركه حدس مي زدم. مرحمت دستپاچه شد. خنده اي كرد. زن بالاتنه راپس داده بود و با شگفتي به صورت مرحمت نگاه مي كرد. گفت: يك سوژهي عالي. زن به سمت گلدان هاي شمعداني رفت. همه شان خيس بودند. زن گفت: يكي دوتاشان را ببريم تو. دست به كمر گذاشت. با دست گلداني رانشان داد: مثلاً آن يكي! نگاه كن غرق گل است. – خانم مبين ! هردو به سمت دالان نگاه كردند. خانم مبين گفت: برويم! توي دالان، دم درگاه اتاق مرد لب ها راغنچه كرده بود و در همان حال دوربين را ازتوي كيـف سـياه دسـتي بيـرون ميآورد. ازته اتـاق دختـر جـواني جلـو آمـد، سـلام كـرد . خـانم مبـين مـانتويش رادرمـي آورد. بـه سـمت مرحمـت چرخيـد: دخترشماست؟ – فرق نمي كند. تهمينه دخترهمسايه است. آمده به من كمك كند. دوست دارد ببيند شما چه جوري… خانم مبين روسري ومانتو رابه دست مرحمت داد. دستي بـه موهـاي دورنـگ كشـيد وحـالا درشـلوار جـين چسـبان كشيدهتر ازپيش به نظر مي رسيد. تهمينه محو تماشاي زن بود. زن با لبخند نگاهش كرد و همان طور كه يكور ايستاده بود، چشمكي به اوزد. مهدي گفت: آقاي بختياري اتاق خيلي تاريك است. آن پرده ها را اگر كنار بزنيم شايد… مرحمت گفت: اول بفرماييد خستگي دركنيد. بختياري انگارنشنيد، گفت: كجا بايد بگيريم ؟ مرحمت گفت: ظاهر وباطن همين دواتاق است. خانم مبين گفت: خوب است. بختياري سرتكان داد، گفت: مهدي، سه پايه راهم بكار! هنوز توي دالان بود. دست ها را به چارچوب درگذاشت. خودش راازكمر خم كرد. بعد سري تكان داد: خب، مي شـود پرده ها راهم پس زد. خانم مبين گفت: نورزياد نمي خواهم. حسين پايه هاي تلسكوپي سه پايه رابيرون كشيد. بختياري گفت: كاري نمي تواند بكند. حسين نگاهش كرد. بختياري درقوطي لنزها را بست: مي داني تا برود دادسرا وپرونده تشكيل بدهد، خودش شش ماه طول مي كشد. حسين لب ها رابه هم فشرده چانه راتكان داد: خودم كه هيچي. توي پارك هم شده باشد، مي خوابم. اما خب بـالاخره مادرم سرپيري … ديشب بهش گفتم. گفتم لااقل ازروي اين پيرزن خجالت بكش. بختياري زيرچشمي نگاهي به اطراف كرد، گفت: خب بالاخره حق مالكيت محترم است آقا ! حسين با دلخوري به پيش پاي بختياري نگاه كرد: ما هم كه نخواستيم ديوارهاي خانهاش رابخوريم. خانم مبين گفت: خلاصه حواست جمع باشد.يك وقت مي بيني يك ماهه حكم تخليه مي گيرند. حسين گفت:يك ماهه؟ چه جوري؟ خانم مبين انگشت هاي شست ونشانه رابه هم ماليد: اين جوري! تهمينه به سمت پنجره رفت. لنگه هاي پرده را ازدوسو به كناره ها راند ودوباره آمد پيش دسـت خـانم مبـين ايسـتاد. خانم مبين پرسيد: درس مي خواني؟ تهمينه گفت: امسال ديپلم مي گيرم. – خب بعدش چي؟ تهمينه شانه هايش رابالا انداخت: نمي دانم. – لابد شوهر؟ هان ؟ وچشمك زد. تهمينه گفت: نه! مي خواهم بروم دانشگاه. شايدهم… – شايد هم شوهر كني. هان؟ و ريسه رفت. بختياري گفت: چته ، مژگان ؟ هنوز ازراه نرسيده؟ كلي كارداريم ها !… به ما بگو چكار بايد بكنيم. – نه، ببين فرامرز اين دختر چقدر بانمكه ! برگشت. تقه اي به شانة بختياري زد، گفت: راستي، … يادم باشدآدرس داويديان رابدهم بهت. – به خرجش نمي رود. مجتهدي را ول نمي كند. مي گويد حالم دست اوست. مژگان شانه بالا داد: فايده ندارد. بگو همة دواهايش رابريزد دور. تشخيص داويديان حرف ندارد. پارسـال مـن ديگـر چيزي به خل شدنم نمانده بود. يادت هست كه. داويديان فقط يك نسخه داد، همين. مهدي آن يكي را هم آورد. بعدبرگشت، درخانه رابست. بختياري گفت: درماشين رابستي ؟ مهدي سرتكان داد. سوئيچ را هوا انداخت وزير چشمي به مژگان نگاه كرد كه دستها را بـالا بـرده بـود، كـلاف موهـا رامرتب مي كرد ونواري از شكمش پايين بلوز كوتاه پيدابود. بختياري توي پاشنة دراين پا وآن پا مي كرد. مژگان با شيطنت گفت: چاره اي نيست؛ بايد دربياوري. بختياري به كفش هاي مژگان نگاه كرد وبا اكراه كفش ها رادرآورد. تهمينه گفت: شما هنرپيشهايد؟ مژگان يكي دوسنجاق لاي دندان داشت. يك حلقه كش سياه را با انگشت ها باز كرد وكلاف مـو را از ميـان آن عبـور داد. سنجاق ها را ازدهان گرفت وبا چشم هاي متعجب لبخندي زد: من؟ به من مي آيد كه هنرپيشه باشم؟ تهمينه با حسرت گفت: خيلي زياد. مژگان گفت: اين كور و كچل ها كه من مي بينم ريخته اند به اسم هنرپيشه. وبعد شكلكي درآورد: همه شان هم با چارقد ونمي دانم چي!… حتي توي رختخواب. تهمينه بال هاي چادرش رازيربغل زد وبا شرمندگي گفت: هنرپيشه هاي خارجي راگفتم. مژگان ادايي آمد: مثل سوفيالورن،… اليزابت تايلور… تهمينه ذوقزده گفت: آهان … كي را گفتي؟ – سوفيا لورن. – نه آن يكي … چي بود اسمش؟ – اليزابت تايلور – خودش است. ديدهمش. برادرم فيلمي آورده بود كه تويش بازي مي كرد. همه اش با شوهرش دعوامي كرد. پـاي شوهره شكسته بود. پدرشوهرش هم بود. بعد پقي زيرخنده زد: برايش جشن تولد گرفته بودند، براي پدرشوهره. نمـي دانـي چقـدرچاق بـود. مـريض هـم بـود. قراربود بميرد. كسي نمي دانست. مژگان سري تكان داد: گربه روي شيرواني داغ. – درست است. شما همة فيلم ها راديده ايد. مژگان به بازوي تهمينه تلنگري زد: هم سن وسال توبودم كه اين فيلم راديدم. به سمت پنجره رفت. بازوها رابغل كرد: يك آلبوم عكس از پل نيومن داشتم. توي سينما همهاش گريه مي كردم. توي ايوان زمين خـورد. پـدرش بـا آن هيكـل گنده پايش راازروي چوب زيربغل اوبرنمي داشت. زنگ در صدايي زير و بدآهنگ داشت. مثل كشيدن ناخن به شيشه؛ دلواپسي مي آورد. مرحمت گفت: آمدند. تهمينه به دالان رفت. مهدي دست به قفل درتا كمر خم شد، گفت: نوكرشما دررابازمي كند. يكهوسرخ شد، لبش راگاز گرفت. دانه هاي ريز عرق روي سبيل نازك پشت لب برق زد. توي اتاق مرحمـت چـادر رابـه سـرش صـاف كـرد. بـي معطلـي وبـي آن كـه تـازه وارد راببينـد باصـداي بلنـدگفت : بفرماييد…بفرماييد. زن خنده كنان وارد دالان شد.گفت: ببخشيد دير كرديم. گرفته بود اما حالتي خودماني داشت وبا مرحمت روبوسي كرد. تهمينه با اشتياق وشرم به زن نگاه كرد. مژگان گفت: كجابودي پريچهر؟ ديركردي ! پريچهربا دلخوري سرتكان داد، آن وقت گفت: كم وكسري نداريم كه! مژگان گفت: چرا از طرف سه راه شكوفه به مانشاني دادي؟ ازآن طرف كه خيابان يك طرفه بود. پرچهرگيج وگول بود. با انگشت نشانه تقه اي به پيشاني زد. شا نه ها رابالا داد ودست ها راازدوسوبازكرد. مژگان لحظه اي توي بحرش رفت. دستش رابالا آورد وگفت: ديشب نخوابيدي؛ ها؟ پريچهرسرتكان داد: چه بگويم! مژگان گفت : خودت راازبين مي بري. پريچهرگفت: تمامم كرد. مژگان گفت: آخرنمي فهمم من، چسبيده اين جا كه چي؟ همه له له مي زنند كه بروند آن طرف ها . چي خيـر مـي كننـد اين جا آخر؟ پريچهر گفت: ديشب يك ساعت تمام تلفني صحبت مي كردند. مژگان گفت: بي عقلي مي كند. با يك دختر هفت ساله ي بي پدر! او كه ديگر برگشتن توي كارش نيست. پريچهر لحظه اي با حوصله او را نگاه كرد وآن وقت گفت: ابداً. مژگان گفت: سراغ نسترن رانمي گيرد؟ نمي گويد پس بايد اورا بفرستي اينجا؟ پريچهر گفت: هنوزنه ! هنوزبه آن جاها نرسيده. مي گويد با هم بياييد. مژگان با نفرت پوزخندي زد: ديوانه شده. بگو آن همه زن ريخته است آن جا. اين را مي خواهي چكار وقتـي خـودش لياقت ندارد؟ پريچهر گفت: بهش گفتم همين روزها پس مي افتم. مي نويسم ومي گذارم كه قاتل جانم توبودي، تو! مرحمت با انگشت تهمينه رانشان داد: تهمينه دختر همسايه مونه. مثل دخترمه. نيش تهمينه باز شد. پريچهر زلف دختر را پس زد. چا نه اش رامشت كرد: چه خوشگله ما شاء االله. مژگان گفت: مي خواد هنرپيشه بشه. تهمينه سرخ شد. گفت: نه !… من كه … اوا نه ! بخدا نه ! پريچهر گفت: راستي ؟ تهمينه گفت: نه. من كي گفتم؟ نه ! مژگان كركر مي خنديد. پريچهر باشيطنت چهره راتلخ كرد: خب چه ايرادي داره؟ من هم كـه هـم سـن وسـال تهمينـه بودم دلم مي خواست هنرپيشه بشم. تهمينه بي هوا پرسيد: شدي ؟ – نه گفتند خوشگل نيستي. بختياري ازتوي اتاق بلند وشمرده گفت: خانم اسفندياري، وقت تان رابه ما هم مي دهيد؟ مژگان گفت: گلدان ها راديده اي؟ معركه ست. گفتم يكي دوتا يش را بياورم توي اتاق. – شما… شما مانتو وروسري تان رابرنمي داريد… پري خانم ؟ تهمينه اسم زن راتقريباً با ترديد به زبان آورده بود. – نه…نه، عزيزم، من اين طوري راحت ترم. مژگان گفت: ببين! گلدان ها راببين. پريچهر با تفاهم لبخندزد. به گلدان ها نزديك شد. دست كرد و يكي از آن ها راجلو كشيد. مژگان گفت :آن پسره … نيامده؟ پريچهر نگاه به گلدان ها گفت: چرا توي ماشين نشسته. وقتي كار داشتيم صدايش مي كنيم. – وقتي ؟… وقتي يعني چه؟ … رو نده بهش . – آخر ميداني كه ! برگشت به تهمينه نگاه كرد. بعد با دو انگشت گوشه روسري اش راگرفت. اين كه سرت نباشد خيال مي كند… – غلط مي كند. مگر آقا چه كاره است؟ من زيربار حرفش نمي روم. اصلاً چرا او رابا خودت آوردي ؟ – مقيمي مرخصي بود. بختياري وسط اتاق بود. حلقه هاي نامنظم سيم همة سطح قالي راپوشانده بود. بختياري گفت: ما منتظريم. مژگان دور اتاق چرخيد . روي طاقچه قاب عكس بزرگي بود. – توپسر مرحمت خانوم راديده بودي؟ تهمينه با لب هاي بسته مكث كرد. سرش راتكان داد. سعي داشت حسرت و دريغ را هم زمان درنگاهش آشكاركند. من آن موقع فقط پنج سالم بود. مژگان آسوده خاطر گفت: پس نديده بوديش. تهمينه با هول قدمي به سويش برداشت: چرا؛ يادم هست. بغلم مي كرد ازمحمد آقابرايم شكلات مي خريد. مژگان با هم دلي سرتكان داد. دهان بيخ گوش تهمينه گذاشت. به مرحمت اشاره كرد: پيرزن، خيالاتي شده! تهمينه چشم ها راگشاد كرد، بالاتنه راعقب داد. اواين اتهام رانمي پذيرفت: چطور مگر؟ – هيچي ! به خانم اسفندياري گفته جسدش بعد از اين همه سال هنوز تر و تازه بوده . تهمينه اخم كرد: اما پسرتومان خانوم هم ديده بود. مژگان شانه ها را بالا داد: پس لابد او هم خيالاتي شده. بختياري گفت: خانم شروع نمي كني ؟ مژگان گلدان هاي چيني و قاب عكس را روي طاقچه از نوچيد. يكي ازگلدان ها گل نداشت. پرنده هاي بلور را دوسوي قاب عكس گذاشت. سرطاقچه يك كتاب هم بود.گفت: اين راكجا بگذارم؟ تهمينه ازدستش گرفت. به سمت مرحمت برگشت. هنوز پسش نداده اي ؟ – نه؟ بدهش به من. تهمينه دست به بازوي مژگان گذاشت: توي همين كتاب نوشته تازه ماندن بدن يك ميت يعني چه! … زيـر بارنرفتنـد. يكي شان برگشته بود به مرحمت خانوم گفته بود… مرحمت ابروها رابهم كشيد. باتحكم گفت: تهمينه ! تهمينه ساكت شد. به دوروبرنگاه كرد ولبخندزد. مژگان گفت: بياتو… يكيش رابگذار اين جا. مهدي گلدان هاي شمعداني زيربغل گوشة اتاق ايستاد. – يك ميز كوچك، يك چيزي كه… مرحمت گفت: دارم. دوتا صندلي هم توي راه پله دارم. مي آورم شان. بختياري گفت: صندلي نه! صندلي مي خواهيم چكار؟ مرحمت ازتوي دالان گفت: كاري ندارد.مي آورم شان. مژگان با صداي پايين گفت: به … با صندلي كه همه چيز خراب مي شود. عطرزن حالا ديگرهمه جا پيچيده بود. نوك انگشت هاي هر دو دست را از دو سو به جيب هـاي پشـت فروبـرده بـود. طول اتاق رامي رفت ومي آمد وتقريباً از روي سيم ها مي پريد. كفش هـاي پاشـنه بلنـدش رادرنيـاورده بـود. تهمينـه دستك چادرها رازيربغل زده بود وبا دهان باز به او نگاه مي كرد. خانم اسفندياري دست ها رابر هم گذاشت، گفت: حسين نيامد، فرستادمش كمي ميوه وشيريني بگيرد. بختياري گفت: نهارچي؟ خانم اسفندياري گفت: ساعت تازه يازدهه! مژگان بالب هاي بسته خنده اي كرد: فقط به فكر شكمه ! مرحمت با صندلي هاي لهستاني ازپله ها پايين آمد. توي دالان با گوشه هاي چادر خاك صـندلي هـا راگرفـت: لااقـل مينشينيد. اين جوري كه نمي شود. شلوارتان خراب مي شود. مژگان پشت دوربين رفت، گفت: مهدي يكي ش را خاموش كن. به نظرم خيلي فلته … نور زياد نمـي خـواهم …كالـك بزن. وبعد به سمت پنجره رفت. حسين كيسه هاي ميوه راپاي حوض گذاشت. بي معطلي سـرپا نشسـت ودسـت بـه درون كيسه ها برد. با لب هاي بسته به حوض نگاه مي كرد. فكرش نوك انگشت هايش بود. دنبال چيزي مي گشت. مرحمت پاي طاقچه برزمين نشست، به مخده تكيه داد، رويش راگرفت وبه قالي نگاه كرد. مژگان گفت: به اينجا نگاه كن، مرحمت خانوم . مرحمت معّذب بود. بختياري گفت: يك تست بگيرم؟ مژگان گفت: بد نيست مي خواهم اول يك اسپريد لانگ شات داشته با شم. همة طاقچه، مخده ها، مرحمت خانوم ونقش قالي؛ بعد يك فول شات ازقاب عكس. بختياري گفت : باهاش هيچ صحبت كرده ايد؟ توجيه شده؟ مژگان سيگاري آتش زد، با دهان بسته سرتكان داد. دود را فوت كرد وگفت: پري باهاش صحبت كرده، تازه اين قـدر توي تلويزيون ديده اند كه همه راازحفظ اند. – اول ازبچگي محمد رحيم بگو. بعد همين طور بگير وبيا جلو…وقتي كه رفت… وقتي كه به مرخصي مي آمد… مرحمت دست به طرف دوربين دراز كرد: مرخصي؟ به مرخصي نكشيد كه. مژگان گفت: به هر جهت! اول يك دور تمرين مي كنيم.بگو! – بگويم ؟ – آره شروع كن. – يك بچه اي بودمثل همة بچه ها. خب شيطنت هم داشت. اما بچه هايي كه بابا بالاي سرشان نيست بايـد زودتـر بزرگ شوند. ده سالش بود.يك روز آمد، گفت : «عزيز!» گفتم :«جا نم» ؟ گفت:«مـي خـواهم بـروم سـركار» گفـتم: «كارتوهمين است كه درست را بخواني» . گفت:«تابستان رامي گويم» . گفتم : «تابستان وزمستان نـدارد. بايـد بـه فكر درست باشي.» آن قدرگفت وگفت تا يك روز عصر چادرسركردم رفتم پيش اوس حبيب، نجار سركوچه مان . گفتم: «اوس حبيب، شاگرد نمي خواهي ؟» گفت: «تا كي باشد».گفتم : «محمد رحيم خـودم ،كوچـك شـما » گفـت: «اين بچه خيلي نازك است. حالاوقت كاركردنش نيست» گفتم : «حريفش نمي شوم .خيال كن اولاد خودت اسـت ». اين زينب خانوم همسايه مان، مريض شد. دوماه آزگاربچه اش راصبح به صبح ازخانه به مدرسه بـرد و ظهرهـا ازمدرسه به خانه برگرداند. مژگان پرسيد:چه طوري رفت؟ – يك شب آمد خانه ، گفت نمي شود همين جوري دست روي دست گذاشت . گفتم فكرش رانكن ، پسرم. خـدابزرگ است . درست مي شود. يك لقمه نان خورد ودرازكشيد تا صبح علي الطلوع سيگارپشت سيگار. مـن ديگـر خـوابم برد. يك وقت ازخواب پريدم، ديدم ساك به دست بالاي سرم ايستاده. گفت: «ميروم ». گفتم : «كجا ؟ناشتا! » شير حوض راباز كرد. يك قلپ آب خورد وگفت: «ديگر ناشتا نيستم» پيشاني مرابوسيد ورفت. مژگان پرسيد:كجا؟ مرحمت مكث كرد در صورتش در ته نگاهش يك حالت محو، يك چيزي بود. گفت: به من چيزي نگفـت. همـان جـا كـه همة جوان ها مي رفتند.خب جنگ بود ديگر ! تهمينه قاب شيريني وديس ميوه راجلوي مرحمت گذاشت. گفت: من هم بنشينم بغل دستش؟ خانم اسفندياري گفت : نه ،عزيزم. خب خيال مي كنند من خواهر محمد رحيمم . مژگان لپ دختر رابه آرامي نيشگون گرفت: خب بروبنشين. نيش تهمينه باز شد. مژگان گفت: همه چيز روبراهه ؟ موتور! – « اين بچة من ازاول يك جواهر بود. يك روز ازمدرسه آمـد ديـدم يـك جفـت دمپـايي كهنـه پـايش كـرده .گفـتم : محمدرحيم كفش هايت راچكاركردي؟گفت:اين مجتبي ، بغل دستي ام ازدولاب مي آيدمدرسه .راه هم همه اش گـل وشل … دلم سوخت .كفش هايم رادادم بهش، دم پا يي هايش راگرفتم .اين جور بچه اي بود محمـد رحـيم. خـب من بدون پدربزرگ كردم اين بچه را.» – با شاه خيلي بدبود. مي گفت اين فقر وفلاكت مردم راكه مي بيني همه اش زير سرشاه وكـس وكـار اوسـت .مـي گفتم :« نه مادر جان نه آدم خوب نيست غيبت مردم رابكند .آخر تو ازكجا مي داني ؟ » مي گفت: «نه! اين آقا پـول مملكت را قلمبه مي كند ميدهد دست خارجي ها » مي گفتم :«نمي بيني زنـش دوپـاره اسـتخوان ، چقـدرتوي ايـن دهات مي رود، توي آن دهات ! چقدر به سر دهاتي ها دست مي كشد.معلم مي فرستد دهات، به هاتي ها درس ياد بدهد . نمي بيني ؟» يكهو صداي صيحه مانندي ازگوشة اتاق برخاست .مهدي نـيم خيـز دسـت هـا بـه شـكم يـك دور تمـام دور خـودش چرخيد. سياه وكبود بود. مهار لب ها ازدست رفت. تمام هيكلش مي لرزيد. گلوله گلوله اشك مي ريخت .بي حال تـوي پاشنة دراتاق نشست. مژگان كلافه گفت: كات! به سمت پنجره رفت. كيفش را از روي درگاه برداشت . بسته سيگارش رابيرون آورد. دلخوروعصبي به حياط نگـاه مي كرد. بختياري گفت: تودست ازخرابكاري برنمي داري؟ مهدي چشم ها را خشك كرد. گفت : من كه كاري نكردم. مژگان برگشت: يعني در يك همچين موقعيتي چه كار ديگري بايدمي كردي؟ هان؟ مهدي لب ولوچه راآويزان كرد: خب چرا توجيهش نكردين؟ – اين به خود ما مربوطه. بعد همه ساكت شدند. مرحمت لب ها را ورچيد. تا چشم مهدي به چشمش افتاد، روي برگرداند. « هيچي مادر! مي گفت: نه، تودرست نمي داني. اين شاه آدم كش است. توي انقلاب هم خيلي كمك كرد. چند دفعه رفت خون داد. چقدر كاغذ وكتاب به خانه مي آورد… دردسرتان ندهم. تااين كه صدام نانجيب حمله كرد». « محمدرحيم چندمرتبه گفت: نمي شود دست روي دست گذاشت. دلداريش دادم. گفتم : صبرداشته باش مادر! دنيا اين جور نميماند. يك لقمه نان دهان گذاشت وپاي سفره دراز كشيد. رفتم برايش يك استكان چاي آوردم، ،نخورد. گفـت: ميل ندارم. ميخواهم بخوابم. جايش راپهن كردم. رفت ودراز كشيد. تـا صـبح بگـو ده دفعـه بلندشـد، سيگاركشـيد… دلواپس بود. صبح بلندشد. ساكش راآماده كرد. آمد پيشاني مرابوسيد وگفت مادر من مي روم . گفتم كجا قربان قدت بروم؟ گفت مي روم جلوي ظلم رابگيرم. در را بهم زد و رفت.» – به مرخصي هم مي آمد؟ چه مي گفت؟ – مرخصي كجابود، خانوم جان. ديگر تو اگر زندة محمدرحيم را ديدي، من هم ديدم. – خب بگو. « يك ماهي بعدازش خط رسيد. عينكم راپيدا نكردم. به دو رفتم دم خانة عبدالباقي، خير ببيند الهي برايم خواند. نوشته بود اين ها جوان هاي اين مملكت رادست كم گرفته اند. تا نابودشان نكنيم ازپا نمي نشينيم… دو سه مـاهي ازآن نامـه گذشت. هيچ خبري ازش نشد. چشمم به درخشك شد. قوت ازگلويم پايين نمي رفت. يـك روز عبـدالباقي، پـدر همـين تهمينه، به من گفت همين طورنشسته اي كه چه؟ پاشو برويم سر و سراغي ازش بگير. گفتم من يك الف پيرزنم. كجـا بروم؟ مرا سوار وانت بارش كرد و برد.» « به هر جا بگويي سر زدم. همه مي گفتند كسي را به اين اسم نمي شناسيم. يكي دوبار هم تـوي همـين دفترهـا، حـالا هرجا كه بود، توي اين اداره يا آن يكي، غش مي كردم . وقتي حال مي آمـدم، مـي ديـدم يـك عـده دورم راگرفتـه انـد . ميگفتند غصه نخورخواهر، يا اسير دست اين كافرهاست يا هم الان…» « اين يك كلام حرف را كه مي شنيدم تازه بغضم مي تركيد. رو مي كردم به هركـه دورم بـود. مـي گفـتم فقـط همـين راداشتم بدهم. حالا اگر ازم قبول كند!» حسين صورتش خيس بود. تكيه به چارچوب درداده بود. دست ها زير بغل به قالي نگاه مي كرد. عضـلات صـورتش ازبغضي كودكانه مي پريد. «بعد مي گفتم خدايا جان مراهم بگير. من پيرزن بي باعث وباني آخر چطور سركنم؟…» «يك روز عبدالباقي درآمد وگفت هيچ به بنياد سرزدهاي؟ الآن هيچ كس ازتو پيرزن مستحق تر نيست. رفتم. آن ها هم به هزار جا نامه نوشتند. اسم محمدرحيم جهان پناهي توي هيچ دفتري نبود. يكي شان يك بار گفت آخرمـادر بـه مـن بگو پسرت چطوري اعزام شد؟ چطوري؟ آخربي خودي كه كسي پا نمي شود سرش رابيندازد پا يين وبرود. برگشتم گفتم لابد بايد صبرمي كرد تا بيايند پشت درخانه هامان! هان؟ خب رفت ديگر. رفت تا جلوي اين كافرهـا رابگيـرد. بـه من كه نگفت چه طوري مي رود.» « يك روز توي صف نفت ديگر داشتم اززور سرما وخستگي ازحال مي رفتم، حالا حرف تـوي حـرف مـي آيـد، پيـت خالي راسر دست بلند كردم وداد كشيدم بابا من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم . بي انصاف هـا ! گرگهـا ! آدم خورهـا ! چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. دوساعت است كه هي هجوم مي بريد، ،هركه قلچماق تر است نفـتش رامـي گيـرد ومـي برد. من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. ديشب استخوان هايم يخ زد، به پيربه پيغمبر…» بختياري سرش را بلند كرد: اين حرف ها كه اضافي ست. مژگا ن پا به زمين كوبيد:پس آخر من اين جا چكاره ام؟ بختياري دست به سينه گذاشت: معذرت مي خواهم. اما وقت مان تلف مي شود. مژگان گفت: مثل يك تازه كار حرف مي زني ها ! اين حس وحال را كه نبايد ضايع كنيم. مرحمت هاج و واج نگاه مي كرد. با شرمندگي گفت: اختيار چانه ام دست خودم نيست. مژگان گفت: نه !… خيلي هم خوب بود.ادامه بده. «داشتم مي گفتم… پيتم را سر دست بلندكردم گفتم بي انصاف ها ! گرگها ! آدم خورها !» حسين پوزه جلوداده بود و با بهت به مرحمت نگاه مي كرد. زير لب غرغري كرد، گفت:من رفتم غذا بگيرم. « توي خيابان جا مي ماندم. اتوبوس كه مي رسيد آدم ها هجوم مي آوردند. وقتي نشاني مـي پرسـيدم هركسـي يـك طرفي رانشان مي داد. همان جا وسط پياده رو مي ماندم. آدم ها مثل سگ مي دويدند. بهـم مـي گفتنـد بـاجي خوابـت برده؟ چرا راه نمي روي؟ ميرفتم كنارخيابان. يكهو يك موتورسوار هردودكشان مي آمد طرفم. مي گفت حاج خـانوم برو آن طرف. مي رفتم آن طرف. بعد يك ماشين مثل اجل معلق مي رسيد. بوق مي زدومي گفت مـادر بيـا آن طـرف . نمي دانستم بروم آن طرف، يابيايم اين طرف. پس همان جا مي ماندم. همان وسط مي ماندم وماتم مي برد به آدم هـا كه مي دويدند كه دور ازجان مثل سگ مي دويدند.» بختياري دستش را به سمت مژگان تكان داد. مژگان به سويش رفت. بختياري بيخ گوشش گفت: ازاين همه حرف، پنج دقيقه اش بيشتربه درد نمي خورد. مژگان با هم دلي گفت: آره – ولي حسش خيلي قوي است. آدم را مي برد درست همان جايي كـه دلـش مـي خواهـد … دندان روي جگر بگذار. بختياري گفت: اين جوري تاغروب نگهمان مي داردها ! مژگان چشم ها راهم كشيد. چانة خودش را با پنجه نوازش كرد وبه تواضع اندكي خم شد. « هرچه درد داشتم عودكرد ازپنجهي پا تا فرق سر! يك بار توي دواخانه بهم گفتند ايـن دواهـا پيـدا نمـي شـود بايـد بروي ناصرخسرو. گفتم: ناصر خسرو؟ آن ها پول خون باباشان را از من مي خواهند… ناصرخسـرو نمـي روم. دوا هم نمي خواهم. ميروم كنج همان خانه آن قدر درد مي كشم تا بميرم.» حسين دست جلوي دوربين برد: بابا اين ديگه كيه؟ مژگان يك لحظه به دوربين، بختياري وحسين نگاه كرد. بعد چنان كه گويي ناگهان چيزي به ياد آورده باشـد، سـرش رابا عصبانيت تكان داد وانگشتش را به سمت حسين گرفت: تو… تو چكاره اي؟ حسين؟ فوراً از اتاق بروبيرون. خبرت مگر نرفتي غذا بگيري؟ بختياري دست ها زير بغل به ديوارتكيه داد. كسي توي دالان تف كرد. مرحمت حالا ديگر اصلاً حال خوشي نداشـت. پشت چشمي نازك كرد، قرگردني آمد وگفت: بروم يك قوري چاي دم كنم. توي دالان به خانم اسفندياري گفت: مگر من پي تان فرستاده بودم؟ خانم اسفندياري از سر بيچارگي لبخندي زد وبا دست تختة پشت پيرزن رانوازش كرد. صورتش راجلو مي آورد كـه مرحمت پيش دستي كرد وگونة زن رابوسيد. خانم اسفندياري با شرمندگي نگاهش كرد. مرحمت دست هايش راگرفت. لبخندي زد: دور ازجان مثل سگ شده ام. چقدر ور زدم. سرتان رابردم. ازصبح تا حالا با گلوي خشك، يك لنگـه پـا… بروم چاي درست كنم. مژگان دم پنجره روي صندلي نشسته بود و كلافه سيگار مي كشيد. مرحمت انگار با خودش حرف مي زد، دسـت هـا راتكان مي داد وبه آشپزخانه رفت. تهمينه معذب بود. شايد اتفاق بدي افتاده بود واو نمي دانست آن اتفاق چيست. آيا اين كلمات، كلماتي كه مرحمت به زبان آورده بود معنايي غيراز معناي واقعي خود داشت؟ رفت پـاي صـندلي مژگـان روي قالي نشست. گفت: جا سيگاري بياورم براي تان؟ مژگان با همان چهرة تلخ لبخند زد و به سر دختر دست كشيد. حوصله نداشت. تهمينه گفت: بيچاره خيلي مكافات كشيد… مدت ها ول كنش نبودند. مي آمدند دم خانه به پرس وجو. مژگان روي صندلي چرخيد. خاكستر سيگارش ريخت: پرس و جو؟ براي چه؟ تهمينه زانو رابغل كرد: نمي دانم. ازش مي پرسيدند، كي رفت؟ كجا رفت؟ چرارفت؟ مژگان برخاست. به پرسش به بختياري و خانم اسفندياري نگاه كرد. گفت: مي خواهم كمي هـم تهمينـه صـحبت كنـد . مثل اين كه خبر را اول ازهمه او مي شنود. تهمينه گفت: بله غروب بودكه… مژگان گفت: حالا نه صبركن… آماده اي فرامرز؟ … اول خودت را معرفي كن. – اسمم تهمينهي صواّفه؛ همسا ية ديوار به ديوار مرحمت خانوم هستيم. – چه جوري خبر دارشدي؟ – بله ؟ … گوشي راخودم برداشتم. مرحمت خانوم رامي خواستند. به دوآمدم درخانه مرحمت خـانوم. كسـي خانـه نبود. بعد پدرم گوشي را گرفت. پرسيد، مرده يا زنده؟ بهش گفته بودندمرده من وشما ييم آقا. آن ها زنده اند. تـا آخرشب چند مرتبه دم خانهاش آمدم. نيامده بود. تاصبح چشم برهم نگذاشـتيم .مانـده بـوديم چطـور خبـر رابـه مرحمت خانوم بدهيم. صبح زود درخانة مرحمت خانوم بهم خورد. مادرم سرحوض دست نمـاز مـي گرفـت. داد كشيد :آمد! پدرم ازجا جست. مادرم گفت: خبر راناغافل به پيرزن ندهي ها ! پدرم دوباره نشست، گفـت: پـس چـه خاكي به سرم كنم؟ مرحمت تكيه به چارچوب درگفت: همان جاتوي پاشنه ي درنشستم. اول تمام تنم لرزيد. – پيش ازآن كه بيفتد، تكيه به در نشست. نه شيون كرد، نه چيزي. اصلاً ماتش برده بود… بعد هم تازه گرفتار ي ها شروع شد. ديگر تا تشييع جنازه چيزي نمانده بود. مرحمت خانوم مي گفت بايد تكليف را روشن كنيدوگرنـه روز جمعه… مرحمت ابرو به هم كشيد و لب گزيد وبعد خنده كنان رفت كنار دست تهمينه نشست. – تهمينه با اين حرف ها حوصله تان را سر مي برد. تا آب جوش بيايد… مژگان گفت: مرحمت خانوم، اين چندساله شدكه براي تحقيقات و اين حرف ها بيايند سراغت؟ مرحمت گفت: نه! … يادم نمي آيد… نه! مژگان ناباور گفت: اصلاً؟ مرحمت باچشم مات به فضاي روبرو نگاه كرد؛ آهي كشيد: مثل اين كه فقط يك بار آمدند. – خب چه مي گفتند؟ مرحمت مكث كرد. نگاه به تهمينه لب ها رامكيد: هيچي!… سراغ كتاب هايش رامي گرفتند. يـا … دفترچـة تلفـنش. گفـتم برويد پي كارتان، شما هم دلتان خوش است. مگر تجارتخانه داشت كه دفترچة تلفن داشته باشد؟… بـروم چـاي رادم كنم. مرحمت چادر راپناه صورت گرفت. پنجه به زانوي تهمينه زد، برخاست وازاتاق بيرون رفت. بختياري خيره به سقف آرام ،آرام سرتكان مي داد. تهمينه برخاست: استكان ها را برايش ببرم. مژگان گوشة چادرش راگرفت. تهمينه برگشت. مژگان گفت: مگر نشانش داده بودند؟ تهمينه صدايش راپايين آورد: همه ي الم شنگه ها را حسن تومان خانوم دست كرد. او بردش. – آخر چه جوري؟ – همان جا كار مي كرد. گفت مرحمت رامي برم، ببيندش. پدرم مي گفت دوسه تكه استخوان كه ديدن نداردآنهم بعد ازاين همه سال ! – استكان ها راآوردي ؟ تهمينه ومژگان هردو به سمت پنجره برگشتند. مرحمت خانوم وسط حياط پاي حوض ايستاده بود. تهمينه گفت:الآن. مژگان با چشم بسته ،همان طور ايستاده، مشتش رابه پيشاني گذاشت. سيگار لاي انگشتانش مي سوخت. حسين دوباره ازتوي دالا ن غرغري كرد. خانم اسفندياري گفت: همين امروز تكليفم رابا او روشن مي كنم. بگذار پـاي مان را از اين جا بگذاريم بيرون. مژگان يكهو ازجا پريد،به دنبال جاسيگاري گشت. تهمينه با سيني چاي آن جا ايسـتاده بـود. مرحمـت بـه اتـاق آمـد. زيرلبي به مژگان گفت: اين آقا اصلاً اخلاق نداره. حيف شما نيست با خودتان آورده ايدش. مژگان دست به شانة مرحمت گذاشت. تلخ وگرفته به دلجويي لبخندزدِ: حالا بروبنشين ! – چاي … تهمينه چاي آورده برايتان . – حالا بروبنشين. مرحمت نشست. – وقتي ديديدش … – راستش ميرزا رضا مي گفت: اگر بعد ازاين همه سال تر وتازه مانده، اين خيلي معني مي دهد. توي كتاب خوانـده بود او. من هم همين رامي گفتم … مي گفتم براي اين يكي بايد تدارك عليحده ببينيد. چرا دست كم مـي گيريدبچـة مرا… اين چايي ها كه يخ كرد! تهمينه سيني را دورگرداند. گفت: كارشما هم كار سختي ست ها !… راستي چند مـاه پـيش قـرار بـود بياييـد … منتظـر شديم. نيامديد. خانم اسفندياري شانه بالا انداخت: من درجريان نيستم. مرحمت گفت: دفعة قبل يك آقايي آمد درخانه. كلي قرارومدارگذاشت. گفت يك قاب عكس هم ازمحمدرحيم آماده كنيد. تهمينه گفت: اما نيامدند. مرحمت حبّه قند را به چاي تركرد، گفت: راستش به تهمينه گفتم، تهمينه جان توي تلويزيـون چـه بايـد بگـويم. تهمينـه گفت، بگو اگر صدتا پسرهم داشتم… تهمينه گفت: گفتم بعدش هم بگو يك روز آمد دستم رابوسيد وگفت: مادرجان اجازه مي دهي من هم بروم؟ گفـتم ايـن تكليفي ست كه الان به پايت نوشته شده. براي انجام تكليف كه آدم اجازه نمي گيرد، برو. مرحمت گفت: مي بينيد چه قشنگ تعريف مي كند؟ تهمينه دستش رابه هوا برد، گفت :حالا بقيه اش راگوش كن … هيچي عاقبـت يـك روز گفـت: مادرجـان ديشـب خـواب ديدم. فردا صبحش خداحافظي كرد وازخانه بيرون زد. سركوچه برگشت وگفـت: مادرجـان حلالـم كـن… دردسـرتان ندهم. يك روز حاجي داشت لب حوض دست نماز مي گرفت … مرحمت گفت:تهمينه ! توي بساط ما حاجي كجا بود؟ تهمينه مهلت نداد: … كه ديديم درمي زنند. حاجي خودش دم دررفت. وقتي برگشت گفت خـانوم سـماور را آتـش كـن. الآن همسايه ها مي آيند ديدنمان. مرحمت خيره به قالي خودش رامثل پاندول تكان داد: راست مي گويد! توي تلويزيون هميشه همين جوري ها تعريـف مي كنند. مژگان بالبخند تلخي گفت: فردا بيا توي كلاس هنرپيشگي اسمت رابنويسم. تهمينه هول زده، نيم خيزشد: راست مي گويي؟ بختياري گفت: فعلاً بنشين. هنوز كارمان تمام نشده. – مرحمت خانوم! با پسر تومان خانوم كه رفتي توي … « اگر خال زيرسينه نبود هيچ نمي شناختمش. انگار بيست سال پيرشده بود. حسن تومان خانوم خودش شـاخه هـاي گل رابرداشت. پارچه راپس زد… » مژگان گفت: سرم درد مي كند. بهتر است زودتربرويم. خانم اسفندياري گفت: همگي خسته نباشين. مرحمت گفت: لااقل اين ميوه ها؛ اين ميوه ها را كه خودتان خريديد. مهدي همه راجمع كرد: چراغ ها، سه پايه، دوربين، سيم ها. تهمينه گفت: توي تلويزيون كي نشان مي دهيد اين را؟ مژگان گقت: مانتو و روسري ام كجاست؟ خانم اسفندياري هم سوار پاترول شد. تهمينه ومرحمت خانوم توي پاشنة دربودند. تهمينه گفت: لااقل شماره تلفني ،چيزي به من مي داديد. در راه همه ساكت بودند. داشت غروب مي شد. مژگان گفت: راستش رابگو پري، اين كار توبـود؟ ولـي ايـن كـه قابـل پخش هست. پريچهر دست مژگان رابه دست گرفت. نفسش رابيرون داد، از پنجره ماشين به خيابان نگاه كرد و دست مژگان رابـه آرامي فشرد. – حالا نه؛ ولي شايد يك روز…

از “دفترهای دوکا” | شهروز رشید

پرچم‌ها و هرودت به تکلف‌مان وامی‌دارند؛ لکنتِ زبان هم در موقعیت‌های محاصره، گریبان آدم را می‌گیرد. اما آن‌گاه که هیچ نگاهی نمی‌تواند بی‌دست و پای‌مان کند، فصیح می‌شویم. آن‌گاه که از بیرون به درون منتقل شده باشیم؛ پرچم‌ها و هرودت هم در دستگاه گوارشی ما گواریده شده باشند؛ آزاد شده باشیم. نگاه‌شان بر روی‌مان سنگینی نکند؛ توانسته باشیم بی‌دلهره و شرم مستقیم در چشم‌های‌شان نگاه کنیم؛ وقتی طبیعی شده باشیم؛ مثل کودک، که طبیعی‌ست؛ هنوز طبیعی‌ست. گرامر اخلاق هنوز پا به میدان نگذاشته است. وقتی ازبرشان کرده‌ایم از خاطر زدودن‌شان دشوار است. بی‌دست و پای‌مان می‌کنند، دچار لکنت‌مان؛ تپق می‌زنیم، سکندری می‌خوریم. طبیعی بودن، بدون هر گونه نیازی به هنرپیشه‌گی، بازی‌گری. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای روندِ خویشتن‌پابی شاید همین طبیعی بودن باشد. برداشتن‌ بارهای اضافی از شانه‌های خود. بار دیگر کودک شدن. هیچ نیازی به قلمبه‌گی نباشد؛ به تورم. به آزمون گذاشتنِ داوری‌های خود؛ صفت‌های محاصره کننده. نیروهای الحاقی؛ جیوه‌های به پیوست. بیرون آمدن از غلاف‌های خفه‌کننده. از سر کاهلی در قالب‌های تعاریف جا گرفته‌ایم. ما را رقم زده‌اند؛ گرامری را در ما خانه‌گی کرده‌اند. تکاندنِ آن نقش از خود، محو کردن، تراشیدن آن خالکوبی. اما حالا از کجا مطمئن شوم که تشریف شما در جهت طبیعی بودن در حرکت است؟ نشانه‌های‌اش چگونه به جلوه در می‌آیند؟ خلوت و جلوت‌اش با هم بخوانند. پنهانی، در خفا به سراغ خود نرود. نشانه‌ی دیگری بودن در خلوت، یک خسته‌گی مفرط است؛ چیزها خسته‌اش می‌کنند، بر خلاف میل‌اش انگار در اینجا و آنجا تشریف دارد. بر خلاف میل‌اش نیکی می‌کند؛ به نیکی نامناسبی میل می‌کند. بر خلافِ میل‌اش دست به کارهای “مهم” می‌زند؛ همواره در هر میدانی دو شیر و یک تاج، تعبیه شده است. در هر شور و سودایی، در هر اشتیاق‌اش رگه‌ای از بی میلی هست. امیال‌اش هاشوری‌اند؛ خط‌خطی. فلزِ کنش‌های‌اش، آشفته‌اند؛ چرا که موتور محرکه‌اش آن گرامر شریف است؛ بایدی که پرچم و هرودت، املاء می‌کند. دِینی‌ست که باید ادا شود. در این حالت، مردن سخت است؛ آدم نمی‌تواند از جهان دل بِکَنَد؛ آن گرامر شریف نمی‌گذارد زندگی کند؛ آن گرامر شریف نگذاشته است زندگی کند؛ خیلی چیزها جا مانده؛ پشت هر دری اتاقِ ممنوعِ ریش آبی‌ست. طبیعت‌اش اصلن به اجرا در نیامده؛ هر چه بیشتر این حقیقت را به روشنی ببیند چسبیده‌گی‌اش به زندگی، براده‌های زندگی، بیشتر خواهد شد. خیالی، سایه‌ای از یک طبیعت مصرف می‌شده است. آدمی را از راه‌های میان‌بر به جایی رسانده باشند؛ حسرت راه‌های نرفته‌ی پشت سر را خواهد داشت. اما گربه‌ای که در طبیعت خود به سر برده است، لحظات آخر را بی هیچ تشنجی سپری خواهد کرد. بتدریج اندک اندک مردن؛ با طبیعت، در طبیعت خود مردن. یکی یکی آوندها و سلول‌ها را مصرف کردن. مونتنی از اسب می‌افتد، مرگی موقت را تجربه می‌کند. مونتنی یکی از دندان‌های‌اش را از دست می‌دهد؛ یک پاره‌ی دیگر در مرگ پیشروی می‌کند. بتدریج اندک اندک، اندیشه‌کنان می‌میرد. روندی که از آغاز نگارش داوری‌های خود شروع شده است. روندی که از بیست و هشتم فوریه‌ی هزار و پانصد و هفتاد و یک آغاز شده است. مونتنی به قلعه‌اش عقب‌نشینی می‌کند تا در باره‌ی خودش و جهان اندیشه کند. یعنی به طبیعت خود درآید؛ از میان آن گرامر شریف، گذر کند تا در سیزدهم سپتامبر هزار و پانصد و نود و دو بمیرد. بتدریج اندک اندک به طبیعت خود درآمدن، مصرف کردن خود، اندک اندک با شکل دادن به دفترها، مرگ را هم مصرف کند. او یک‌باره نمی‌میرد؛ یک‌باره مردن، دردی کشنده است. بیرونِ طبیعت خود مردن است. مرگی از این دست، یادآوری ناگهانی وجود است؛ یادآوری طبیعت ناشناخته‌ی خود. و چه دردناک است این مرگ؛ آن آگاهی، آن روشن‌شده‌گی آنی. آن خانه روشنان. گرامرِ شریف او را از راه‌های میان‌بُر، از طریق حباب و هوا به جایی رسانده است. پری‌زده‌ی خواب‌بند، در آخرین لحظات بیدار می‌شود، دردی جان‌کاه، به یک‌باره، بر او فرود می‌آید؛ در حالِ خواب‌گردی در گرامرِ شریف. احساس خواهد کرد فریب‌اش داده‌اند. در مکان‌ها و فضاهای دور و پرتی دونده‌گی کرده است. در ایوان ایلیچ، انفجاری صورت خواهد گرفت؛ خشمی، بغضی. همه چیز تازه‌گی دارد. او تا آن موقع سرِ سوزنی هم نمرده است؛ اکنون دارد قلفتی به مغاک افکنده می‌شود. به کجا چنگ بزند. گریبان چه کسی را بگیرد. همه به او خیانت کرده‌اند. گرامرِ شریف به او خیانت کرده است. در بریده‌ها، در براده‌های طبیعت‌های دیگر زندگی کردن، و در طبیعت خود مردن؛ این کمالِ بی‌عدالتی‌ست. قلمروی دست نخورده، مصرف نشده، یک‌باره به روی‌اش گشوده شده؛ آن‌همه را در یک‌جا مردن، در آنی مردن، مرگی جان‌کاه است. این مرگ را نمی‌توان مرد؛ بی‌چاره ایوان ایلیچ از پا در‌می‌آید؛ سقط می‌شود. در پوستِ دیگران زندگی را غریدن، اما در پوست خود مردن؛ چه محکومیت جبارانه‌ای.

ذوب شده | عباس معروفی

ـ چک…

صداي‌ انفجار در مغزش‌ بود. توي‌ مغزش‌. بعد صداي‌ جيغ‌ و شادی دخترهاش را شنيد که بالای سرش دور می‌زدند و دور می‌شدند. می‌خواست بپرد و با نوک انگشت بزند به پاهای کوچکه، ولی دستش نرسيد، و صدای شادی کوچکه تمام ذهنش را پر کرد.

مأمور ويژه بازش کرد و گفت: «زنده‌ای يا مرده؟»

ـ چک…

از فکر اسفاری گذشت که اگر بازش کنند همه چيز را می‌گويد، و سعی کرد اين را به مأمور ويژه بگويد اما فقط خرخر کرد. بی‌رمق در خواب و بيداری يا جايی بين خواب و مرگ وارفته بود.

هربار وقتی بازش می‌کردند می‌دويد يک گوشه کز می‌کرد و بالا می‌آورد، ولی اين‌بار برخلاف هميشه همان‌جا ماند و فقط خرخر کرد.  

مأمور ويژه معتقد شده بود كه‌ اسفاري‌ دارد برگ‌ مي‌زند، و همه‌ی‌ اين مقاومتش برای نجات جان آزاد است. مي‌خواهد وزارت اطلاعات‌ را گمراه‌ كند و اين‌ جانور خطرناك‌ را از دام برهاند. گفت: «هنوز نشکسته. اما اگر بشکند!»

بازجو اما نظر ديگری داشت: «اگر کسی تا بيست و چهار ساعت، فوقش چهل و هشت ساعت نشکند، ديگر محال است دهن باز کند، و اگر هم در فشارهای بعدی بشکند مثل سد لتيان آبش تهران را می‌برد، و اگر نشکند سنگينی‌اش نفس تهران را می‌برد. آخرش هم فشار سد لتيان زلزله‌ی‌ تهران را قطعی می‌کند. همين سد احمقانه که معلوم نيست برای چی ساخته شد.»

اسفاري‌ قسم‌ می‌خورد همه‌ی‌ خاطرات، و حتا شرح آخرين ديدارش را گفته، و از آن پس ديگر او را نديده است‌. چند روز بعدش‌ هم‌ دستگير شده‌ و از آن‌ به‌ بعدش‌ هم‌ اين‌جاست‌.

مأمور ويژه گفت: «شرح آخرين ديدارت را دوباره بگو، و خلاص.»

اسفاري‌ حس‌ نمي‌كرد بازش کرده‌اند و او را روی يک صندلی نشانده‌اند، خيال می‌کرد روي‌ تخت‌ كمربنددار خوابيده‌ است‌، پاها و دست‌هاش‌ را بسته‌اند، و توي‌ قلعه‌ی‌ ‌ سنگباران‌ گرفتار شده‌‌، با اين تفاوت که اين‌بار حس‌ مي‌كرد سنگسار جمجمه‌اش تمام شده و او از مرگ رسته است، همين. همين که زنده مانده بايد خدا را شکر کند، فقط بديش اين است که زندگی ديگر براش معنايی ندارد. اين تلاش‌ها، اين رفت و آمدها، اين نظم و بی‌نظمی، و همه‌ی‌ اين جهان و کائنات يک مسخره‌بازی احمقانه بيش نيست. چرا آدمی به دنيا می‌آيد و در اين جبر مثل‌ يك‌ سنگ‌ پرتاب شده می‌رود می‌رود صفيرکشان می‌رود تا جمجمه‌ی‌  کسی را بترکاند، يا جام پنجره‌ای را فرو بريزد، و بعد؟ به چه دردی می‌خورد اين زندگی؟

به راستی که از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلايل و عواقبش بر سنگ و زننده و خورنده هيچ روشن نيست.

مأمور ويژه گفت: «خب، چی شد؟ چرا لال شدی؟»

اسفاری را نشانده بود روی يک صندلی که حرف بزند، و او خيال می‌کرد خوابيده و حالا چكه‌ پهن‌ مي‌شود توي‌ صورتش‌.

ـ چک…

رعشه‌ از پيشانی‌اش راه‌ مي‌افتاد و در پاهاش ادامه‌ مي‌يافت‌. ‌ و تا مي‌رفت‌ قطره‌ی‌  قبلي‌ را فراموش‌ كند، يكي‌ ديگر مي‌آمد؛ مثل‌ يك‌ قطره‌ی جوهر ناگاه‌ صفحه‌ی ‌ سفيد و پاکيزه‌اش‌ را سياه‌ مي‌كرد، و پخش‌ مي‌شد توي‌ مغزش. و بعد انفجار جمجمه اش را جلو چشم‌هاش می‌ديد.

«ما سراپا گوشيم.»

اسفاري‌ خسته‌‌تر از آن بود که بتواند چيزی به‌خاطر بياورد. منگ‌ و مبهوت‌ نگاه‌ مي‌كرد: «چي‌ پرسيديد‌؟»

اين يک تکه از رمان “ذوب شده” است که در سال ۱۳۶۲ نوشتم و نتوانستم چاپش کنم. ماجراهای عجيبی بر من و اين رمان گذشت. چند سال پيش که مامان به ديدنم آمد تنها نسخه دستنويس را برام آورد، قصد داشتم روی آن کار  مجدد بکنم، ولی نشد. همين جوری دادمش دست ناشرم؛ «ققنوس» که در ايران منتشرش کند. خدا کند مجوز بگيرد که من مجبور نباشم در آلمان چاپش کنم.

کپی اين رمان را به شاگردان کلاس داستان نويسی‌ام در سال ۶۴ داده بودم. اگر اين نسخه را مامان پيدا نمی‌کرد بايستی دست به دامن بروبچه‌های کارگاه داستان می‌شدم.

يک سال است که منتظرم رمان بيست و شش ساله “ذوب شده” چاپ و منتشر شود.

نامه به صادق هدایت از نیما یوشیج 

نامه به صادق هدایت

يادداشتي بر آثار هدایت از نیما یوشیج

به صادق هدایت، دوست عزیز!

چندتا کتابی را که توسط «علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شده‏‌اید. این قبیل کتاب‌ها مثل «چمدان» و «وغ‏‌وغ ساهاب» به اندازه‏‌ی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما می‏‌گویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادی‌‌ِ ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمی‌‎توان آن را یک دوره‌‌ی موافق تشخیص داد. شما با این نوول‌ها که انسان میل می‏‌کند تمام آن را بخواند، برای مرده‏‌ها، بی‌همه‌چیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همه‏‌چیز ساخته‏‌اید. گربه را با زین طلا زین کرده‎‌اید، درصورتی‌که حیوان از این رم می‌‎کند. به حسب ظاهر کتاب‌های شما این معنی را می‌دهد، اگرچه خواهش صنعتی‌‎ِ شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و من‎‌باب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتاب‌ها را انتشار داده باشید.

من خودم در طهران که هستم می‌‏بینم کدام امیدها به فاصله‏‌ی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش می‏شود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوول‌های شما نمی‏‌کنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما می‏‌تواند بی‏‌معنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوول‌های شما انسان به سلطه‏‌ی قوی‏‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی برمی‏‌خورد. فکری که انسان می‏‌کند در خصوص پیدایش و تحولات آن‌هاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را می‌توان به طور دقیق‌تر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصی‌ست.

استیل

هروقت که انسان به یک به‌هم‌ریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمی‌خورد در ضمن احساسات و فانتزی‏‌ِ شخصی‏‌ِ نویسنده، به طور محسوس آن را تشخیص داده است و آن عبارت از یک بی‌‎اعتنایی به شکل کار است که نویسنده برحسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همه‏‌چیز می‌‎بیند. بنابراین می‎‌بینیم که پرسناژها، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آن‌ها خود نویسنده است که دارد آن‌طور که دلش می‌‎خواهد، حرف می‏‌زند. مثلاً «آخرین لبخند».

معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعی‌‏ِ آن‌ها، یعنی بیانی که رئالیزم در صنعت ایجاب می‎‌کند، نیست. نفوذ یک ایده‏‌آلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شده‏‌ی خود ایده‏‌آلیزه می‏‌کند. پرسناژها، وضعیتی را که هستی‏‌ِ رئالیست آن‌هاست و باید دارا باشند، دارا نیستند. بلکه چیزی از آن‌ها کاسته شده، برای این‌که صنعت‌گر چیزی بر آن‌ها به‌‎طور دلخواه اضافه کرده باشد. در این مورد بیانات نویسنده، قطع نظر از صنعت و لوازم آن، شنیدنی‌‎ست؛ اما چقدر برای خواننده‌‎ای که تا یک اندازه دارای ذوق صنعتی‏‌ست وقفه و تکان در بردارد؟ اعم از اینکه این خواننده بتواند یک اثر صنعتی را به وجود بیاورد. به عبارت آخری دارای استعداد، یعنی قوه‌‎ی عمل باشد، یا نه. درواقع شخص نویسنده زنده می‏‌شود زیرا که فرصت و رخنه برای ابراز حقیقتی که در او هست علاوه بر قدرت صنعتی‏‌ِ خود به دست آورده، آزادانه بیان مرام خود را می‎‌کند بدون اینکه پای‌بند هیچ قیدی بوده باشد. ولی در نتیجه صنعت را برای تمایلات خود فدا ساخته است؛ درصورتی‎‌که می‎‌بایست واسطه‌‎ی تمایلات او واقع شود. برحسب همین تجاوز است که نمی‏‌خواهد بین حاضر و گذشته نه رجحان، بلکه امتیاز اساسی را که نتیجه‏‌ی محسوس و مادی‏‌ِ تحولات تاریخی‏‌ست در نظر بگیرد. یعنی ذوق و سلیقه همان جریان عادی‏‌ی خود را طی می‏کند و به هیچ‌وجه نویسنده تمایل خود را عوض نکرده است. به این واسطه به پرسناژهایی برمی‌‏خوریم که هرکدام مال چندین قرن از بین رفته و معدوم‌‎اند، و به عکس چندین قرن جدا و مجرد از شرایط تاریخی‌‎ِ خود جلو افتاده، همان بیان و محاوره‎‌ی عمومی و اصطلاحاتی را دارا هستند که ما دارا هستیم.

ص 89 «آفرینگان»: « راستش من هنوز نمی‎‌دانم…»

ص 94 : « آروزی احساسات…»

در این موارد انسان به مسایلی برخورد می‏‌کند که با آن مقدار رئالیزم که نویسنده خود را ملزم به رعایت از اقتضائات آن می‏‌کند، خیلی منافات دارد. نویسنده می‌‎خواهد مردم را به طور دقیق و در طبقات و صفت‌های مختلفه‌‎اش نشان بدهد.

یکی از چیزهایی که به مردم نسبت دارد، زبان آن‌هاست. درنتیجه متابعت به این نظریه حتا خودش هم به زبان مردم حرف می‌زند و نمی‎‌خواهد دقیق باشد که برای چه طبقه انسان چیز می‏‌نویسد و استیل را، که فقط برای توافق با حقیقتی که در طبیعت هست باید نرم گرفت، تا چه اندازه و برای چه باید پایین آورد. معهذا از نظریه‏‌ی خود بر حسب تمایلات وقتی تجاوز کرده، یک متفکر و بیننده‎ی قوی می‏شود در پوست و استخوان انسانی که نمی‎‌تواند حرف روزانه‏‌ی خود را به خوبی ادا کند. درواقع این رویه یک کشش مخفی‌ست که نویسنده را به طرف کلاسیک نزدیک می‎‌کند – یعنی فقط نویسنده و ابراز وجود خود او -. درصورتی‏‌که بر حسب نظریه‌‎ی نویسنده، اقتضا می‌‏کرد که موضوعات نوول‌های او کمتر تاریخی بوده باشند. زیراکه در تاریخ، وقتی که انسان می‏‌خواهد تا این اندازه با حقیقتی که هست نزدیک بوده باشد، به‏‌طور قطع نمی‌توان اصطلاحات مخصوص و اصلی‌‎ِ پرسناژها که مثل همه‌‏ی متعلقات جمعیتی تحول می‎‌یابند، تعیین کرد. بلکه به‌‏طور تصنع که ارزش رئالیست را در صنعت اغلب دارا نخواهد بود، ممکن است پرسوناژها را در دوره‎‌هایی که همه‌‎چیز آن را مثل دوره‏‌های خودمان نمی‎شناسیم، با اصطلاحات مخصوص‌شان به حرف دربیاوریم. انسان هرقدر سازنده باشد می‎‌بیند که حیقیقت هم سازندگی دارد، ساختن اینقدر خیالی مثل یک ساختن بدون مواد است، ثبات و اساس موثر را دارا نیست.

ذوق انسان یک مطابقت با شرایط تاریخی‌‏ست در یافتن آنچه که هست، و تعریف آن چیزها که هست به آن اندازه که آن‌ها را موثر و جاذب جلوه دهد. بنابراین می‏‌بینیم که استیل نتیجه‌‎ی مخصوص است، محصول تاریخی‏‌ست نه نتیجه‏‌ی فکری؛ همین‏‌طور می‏‌بینیم که فکر برای استنتاج آن، به‏‌عکس، آن را خراب می‏‌کند و برخلاف منظور به نویسنده نتیجه می‎‌دهد. این است که این قبیل موضوعات تاریخی نسبت به قطعیت یک رئالیزم محسوس و موثر، که نویسنده می‏‌خواهد در استیل خود، در صنعت خود، آن را رعایت کرده باشد، بدون تناقض واقع نمی‏‌شود. در این مورد انسان همیشه مجبور به ساختن است، یک مشق و ورزش ابتدایی در استیل را نویسنده همیشه ادامه می‏‌دهد. به طور خیالی باید الفاظ را بسازد و با اصلی که بنابر تصور خود پیدا می‏‌کند، مطابقه کند. درصورتی‌‎که در استیل خود بدون شخصیت نیست. در نقاط دقیق، خود موضوعات مزبور، قدرت را از او سلب کرده، ناهنجاری و زمختی‎‌ِ خود را به جای آن می‌‎گذارد. مثل ص 86 از «س.گ.ل.ل»: «شماها چه ساده هستید…»

چطور باید دید که یک نفر انسان، به هر صنف و طبقه که منسوب باشد، در قرن پنجم یا در قرن دهم حرف می‎‌زند؟ دریافت این مساله وقتی که نویسنده موضوع را به مناسبتی از تاریخ انتخاب کرده و مجبور است، تجاوز از احساسات و فانتزی‌ها ی شخصی‌ست.

در این مورد انسان به دو جهت متمایز برمی‌‏خورد: طرز محاورات دیروزی که به کار امروز نمی‏‌خورد، و طرز محاورات امروز که نمی‏‌توانند در مورد پرسناژهای دیروزی به کار برود. می‏‌توان تصنع شبیه به اصل را پیدا کرد. قطعاً فکر انسان عاجز نیست که در میان دو جمله: «خیلی رو داری» و جمله‏‌ی دومی: «خجالت نمی‏‌کشی» که هردو متعارف واقع می‏‌شوند، یکی را انتخاب کند. معلوم است که در این مورد ذوق به کار رفته است ولی برحسب طرز تفکری که داشته‏‌ایم؛ بدون‌ اینکه بنابر احساسات و فانتزی‌های شخصی، رد کرده و شرایط تاریخی را، که خودمان مولود آن هستیم و بر طبق آن صنعت ما موثر می‌‎شود، غیر قابل اعتنا گذارده باشیم.

می‌گویند چگونه «متد» با ادبیات خود را وفق می‌‎دهد؛ این متد است که می‏‌تواند نویسنده را ضمن نتایج خود از پرت شدن نگاه بدارد. فقدان آن است که در (مردم) مردم را که طبقات آن تجزیه نشده با صفات مشترک جلوی چشم نویسنده‌‎ی انگلیسی می‏‌گذارد، ولی من نمی‌‏خواهم در خصوص مسایل ذوقی آن را وفق بدهم. دراین خصوص دو سه سال قبل در Lamai شرحی را خواندم. شرح مزبور درواقع رد نظریات دیالکتیکی در ادبیات شوروی بود. درحالی‌که ایده‏‌آلیزم خودش با «اخلاق» خود مدعی‌‎ِ ساختن دنیا به طرز دلخواه خود هست، بنابر کلکتیزم فکری که دارد و درنتیجه بی‏‌اساسی و آنارشیست افکار را به نفع او به وجود می‌‎آورد، چیزی را که با نظریه‏‌ی خودش شباهت دارد، رد می‌کند. ولی می‌‏بینیم که قضیه برخلاف این است و قضیه با طرز تفکر مادی از راه دیگر که بنای علمی را داراست، حل می‏‌شود. انسان می‏‌تواند در عین‌حال‌که احساسات و فانتزی‌های شخصی را داراست، واجد شرایط دیگر باشد. برخلاف ایده‌آلیزم که عالم وجود را بر وفق مراد خود تعبیر می‏‌کند، مثل اینکه بگوییم محال است انسان با دستور صحیحی رفتار کند، ما می‌توانیم به طور تصنع الفاظ را شبیه به حقیقت خود طوری بسازیم که نسبت به اصلیت یک رآلیست قابل اطاعت دارای تناقض نبوده باشد. این کار آرتیست است؛ ولی صنعت خود را سرسری گرفته، شیطان فانتزی، شیطان احساسات که در او بازی می‏‌کنند، مانع می‏‌شود. می‏‌خواهد او را خام یافته، خود را فوق حقیقتی که او نمی‏‌خواهد از آن پیروی نکند و فقط خودش حکمروا باشد، نگاه بدارد. این است که انسان در آثار یک نویسنده به خلاف توقع خود برمی‏‌خورد.

محل دیگر از نوول خودتان را در این مورد می‌‏توانید پیدا کنید. آنجا که – الفاظ خود نویسنده به جای الفاظ پرسناژهای تاریخی – تیپ‏‌ها نه فقط نمی‌‎توانند کاراکتر اصلی یعنی غیر تقریبی‎‌ِ خود را به واسطه‌‎ی تصنعات خیالی که نویسنده دارد، دارا بوده باشند؛ بلکه گاهی خیلی از امتیازات دیگر خود را هم گم کرده و فدای فانتز‌ی‌های نویسنده ساخته‏‌اند. درواقع خواننده با دریافت وضع محاوره‏‌ی این قبیل پرسناژها – که با اسامی‏‌ِ تصنعی گاهی به عرصه گذارده شده‌‎اند – وضع محاوره‏‌ی زمان خود را دریافت می‏‌دارد. مثل انعکاس صوت خود او در کوه با یک تعجب مخفی که چطور از آنجا بیرون می‏‌آید، در میان چندین قرن معدوم، او به عقب نشسته است و دچار سرگیجه است. خیال می‌‎کند وارونه راه می‌‏رود. ولی فکر نمی‏‌کند چرا. دریافت این ظاهرِ بی‎‌حقیقت شباهت دارد به اینکه دارد «قصاص و جنایت» را در پرده‌‎هایی که به زبان فرانسه تهیه شده است می‎‌بیند. نظیر این «شب‌های مسکو»ست. خودم همین تازگی‌ها هردو موضوع را در سینماهای تهران دیدم. دکورها، موقعیت‏‌ها و کاراکتر هر تیپ و چیزهای محلی همه به‌جا و روسی‏‌ست و کاملاً رعایت شده است که امتیازات مزبور برخلاف واقع – یعنی آنچه که هست – نمایش داده نشود. انسان می‏‌بیند رل یک تاجرباشی‏‌ِ روس را عیناً یک تاجرباشی‏‌ِ روس «هاریبو» با آن مهارت جذاب خود بازی می‏‌کند. همین‌طور رل محصلی را که به مسکو آمده است. اما در زحمات آرتیست را که عهده‏‌دار رل عمده شده‏‌اند بنابر انتخاب سرسری‌ی خودشان لکه‏‌دار می‌سازد. در بین همه چیزها چیزی که باید باشد گم شده است؛ یعنی برخلاف توقع خود، انسانِ در میان همه‌‎چیزِ روسی یک امتیازِ برجسته، که متصل حواس انسان را به خود جذب می‏‌کند، فرانسوی و آن عبارت از زبان است. بروز حقیقت هر تیپ را در وراء عدم رئالیستی که چیزهای جدی را دارد به طور بی‌‏مزه مسخره می‌کند، دریافت بدارد؛ درصورتی‌که نه نویسنده نه آرتیست هیچکدام منظورشان این نبوده است که در مردم اینطور تاثیر کرده باشند.

ولی فانتزی‌های انسانی هم خودش صنعتی‌‎ست و جانشین هرحقیقت واقع می‏‌شود. زن به لباس مرد و مرد در لباس زن است. انسان اگر دقیق نباشد، همه‏‌چیز حقیقت است و معنای حقیقی‏‌ِ خود را داراست. مطالبی که من به آن متوجه هستم از این لحاظ مورد نظر است که اگر صنعت بخواهد برای فهم ذوق و احساسات تربیت شده‏‌ی عده‏‌ای جذابیت خود را دارا باشد – چنان‌که از دسترس عمومی درآمده و فهم اساسی‏‌ِ آن برای طبقات بالاتر هست – باید با فهم و ذوق و احساسات تربیت و تصفیه شود.

چیزی که هست بیان افاده‌‏ی شما روان و کلمات در استیل شما نرم و طبیعی دریافت می‏‌شوند. همین مساله استیل شما را در خور این قرار داده است که توانسته‏‌اید مصالح لازمه را به آسانی برداشته و به کار برید. به‏‌علاوه به‌طور دقیق معنی را با لفظ مؤدی و لازم خود پیدا می‏‌کنید، مثل کلمه‏‌ی «چندش» در «مقدمه‏‌ی خیام» : «مرگ با خنده‏‌ی چندش‏‌انگیزش…»

‏ این ذوق در خصوص موازنه و انتخاب اسامی‌ی پرسناژها هم به کار رفته است. اسامی («رشن»،»نازپری»،»میرانگل») به‏‌جاست و حس می‏‌شود که سرسری نگذاشته‌‌اید. این اسامی متناسب با زمان واقعه که دوره‌‌ی ساسانی‌‌هاست درنظر گرفته شده‌‎اند. من در خصوص اسامی‎‌ِ «رشن» و «میرانگل» اطلاعی ندارم و نمی‌‎خواهم که داشته باشم. چیزی که شبیه به اصل ساخته شده است، تاثیر اصل را داراست. رشن و میرانگل بهتر از «نازپری» هستند. فقط به‌‌طور انحراف اسم «شیرزاد»، ولو این‌که یک قشر از جمعیت مداین اسمشان شیرزاد بوده است، در ردیف اسامی‌‎ِ دیگر خالی از زنندگی نیست؛ و شاید من این‌طور حس می کنم. ولی این کلمات با وجود این‌که حایز اثر خود هستند و در ترکیب اساسی که مشخص استیل است و صنعت و فورم را به‌‌دست می‌‎گیرد، تفاوت وارد نمی‌‎آورد.

شکل کار

معلوم است که بدون استیل خوب، صنعت خوب ترکیب تصنعی و بلااثر واقع می‌شود. استیل نامناسب، فورم، موضوع، فایده همه را گم می‌کند. نمی‌توان گفت استیل شما استیلی‌ست که با صنعت موافقت ندارد. جزاینکه در بعضی از دسکریپسیون‌ها اگر سهل‌انگاری و بی‌حوصلگی نمی‌کردید، بهتر بود. من نمی‌دانم شما هنگام نوشتن دچار چه‌ جور عصبانیت و نتایج آن بوده‌اید. مثل وصف (احمد یا ربابه) در نوول.

اگر بنابر سلیقه‌ی خود من باشد من این وصف را هم نمی‌پسندم: «در باز شد و دختر رنگ‌پریده‌ای هراسان بیرون آمد.» از روی همه‌چیز به واسطه‌ی بی‌‌حوصلگی جستن شده است. حس انسان اصطکاک پیدا می‌کند به تنسیق صفات قدیمی‌ها، نه به دقت مرتب و مدارای نویسنده. وصفیات فوق از این لحاظ نظر و از حیث اختصار که لازمه‌ی این‌طور وصف می‌بایست باشد، انصافاً به کلاسیک نزدیک می‌شود. بی‌حوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده، مثل اینکه مجبور است که چیز بنویسد، به قدری محسوس است که یک ستون برجسته در صنعت تشخیص می‌دهد. نویسنده به سرعت خود را برای رساندن به چیزهای دیگر که احساسات او را قانع می‌بایست بکند از قید وصف پرسناژهای مزبور خلاص کرده به جزییاتی که پرسناژها را شخصیت می‌داده است و کاراکتر صنفی یا غیر آن محسوب می‌شده است، نپرداخته است. درعین‌حال حس خفی‌ِ اینکه وضعیت مزبور فاقد ارزش خود نباشند در نویسنده هست و انگشت‌های احمد را برای کسب این ارزش به ماری که تازه دارد جان می‌گیرد، تشبیه می‌کند: «دست احمد را گرفت روی گردن خودش…»

من نمی‌فهمم این تشبیه بنابر چه فایده است. تشبیه یک نوع استحصال است. یک تقویت برای تاثیر بیشتر. گاهی نمی‌توان گفت که زائد واقع شده است. بعضی تشبیهات به قدری طبیعی‌ست که در حکم محاورات عمومی‌ست، مثل: «گرگ گرسنه»، «مثل برق»، اما چقدر دلچسب است و انسان را در طبیعت فرو می‌برد که نویسنده به‌جای اینکه آسمان را به سرپوش تشبیه کند، دم‌کردگی‌ِ هوا را در نظر بگیرد. شما را متوجه «تمشک تیغ‌دار» آنتوان چخوف می‌کنم که خودتان آن را ترجمه کرده‌اید.

به عکس انسان در آثار اغلب نویسندگان و همه‌ی کلاسیک‌ها به خصوص به این‌طور تشبیهات برمی‌خورد که لازم نیست که خواننده را با موارد دیگر اقران داده، پرت می‌کند. این قسم کار، یک پرش برای بیشتر دلچسب واقع شدن است. می‌بینیم که یکی از شعرای آن دوره در موقعی که پادشاه دارد ماه نو را می‌بیند در وصف ماه فقط به چهار قسم تشبیه متواتر متوسل شده است. می‌توان گفت که تشبیه کردن، اساس وصف برای شعرای آن دوره بوده است. رودکی و ظهیر تشبیهات متواتر دارند. ولی آن‌ها برای اینکه خواص – فئودال‌ها – بپسندند، اینطور فکر می‌کردند و ما دنباله محسوب می‌شویم – زیرا شکل اجتماعی‌ِ زمان ما یک ترکیب مجرد و بلامقدمه نیست و بنابراین چیزی از فئودالیسم را می‌بایست در ادبیات خود دارا بوده باشیم. اگر از لحاظ نظر دقت کنیم، قسمتی از کلاسیک را در رمانتیک و همینطور به تدریج چیزی از رمانتیک را در ادبیات معاصر پیدا می‌کنیم، در عین‌حال که ماهیت ادبیات معاصر تجربی و عقلی بوده باشد. چیزی که هست ذهن انسان خاصیت مصرفی فقط دارا نیست و می‌تواند در صنعت خود که مولود او طبیعت خارج و اجتماع، که جزیی از طبیعت خارج است، واقع شود. چنان‌که گفتم متد برای انسان یک توسل لازم است و صنعت نمی‌تواند از نتایج یک دترمینیزم علمی خارج باشد. نویسنده در داخل و خارج خود یک انسان، یعنی یک نتیجه به تمام معنی است. می‌توانیم هرچیزی را به یک چیز تشبیه کنیم و می‌توانیم جهت مادی و کلی‌تر را به دقت در نظر بیگریم.

من در خصوص شکل تشبیه شما و اندازه‌ی تاثیر آن در خواننده بر حسب قوه‌ی تولیدی که داراست، حرف می‌زنم. تشبیه لرمنتوف هم در «شیطان» که می‌گوید: « کوه‌های مثل پهلوان در قفقاز» و او عمداً بر اثر طول قامت در قفقاز منظومه‌ی خود را از بعضی جهات شرقی ساخته است، از این قبیل است. انسان خیال می‌کند نظامی و فردوسی می‌خواند. من خودم به نظامی عقیده‌دار هستم. ایده‌هایی که نظامی از محل زندگی‌ِ خود می‌گیرد، و به این واسطه با او بعضی از شعرای معروف روس از لحاظ نظر – ایده – می‌توان تیپ تشکیل داد، چیزهای دلچسب و خواندنی‌ست. خودم سابق بر این‌ها که بیش از حالا به شعر علاقه‌مند بودم، ساخته‌ام؛ ولی این تفنن و سلیقه است و صنعت را نمی‌توان با فانتزی‌های خالص، که به واسطه‌ی تاملات زمانی تقویت می‌شود، فروخت. در خود شما هم انسان به این تناقض موقعیت و دوجوری در شکل کار می‌رسد و خواننده در سایر نوول‌ها به وصفیات خیلی ماهرانه برمی‌خورد. می‌بیند که رنگهای محلی، قوت حیاتی و جلوه‌های خاص خود را دارا هستند. چیزی نیست که نباشد.

با وجودی که نوول‌ها گاهی سرعت حکایت را به خود می‌گیرند، چیزی که در مقابل چشم خواننده گذارده می‌شود از لحاظ صنعتی رنگ‌ها جلوه‌ی خود را از دست نداده‌اند: « میلیونها سال از عمر زمین می‌گذشت…» بعد از خواندن انسان باز میل می‌کند بخواند. و بعد از مدتی اگر مثل من خواننده به جای دولابچه، جوال داشته باشد کتاب را از جوالش بیرون آورده باز شروع به خواندن می‌کند. یک چیز کیفورکننده که انسان را معتاد می‌کند، مثل تریاک در آن هست. خواننده برنمی‌خورد به چیزهایی که در کاراکتر خود برجستگی و روشنایی و پرش اصلی را نداشته باشند. نویسنده با قدرت صنعتی‌ِ خود چیزهایی را که خواسته است از میان تمام اشیا بیرون پرانده است. من حاضرم برای اینکه تحسین نکنم مقطع‌های ذیل را نمونه بیاورم، اگرچه قضاوت در خصوص آن‌ها از بدیهیات است. کاملاً اروپایی یعنی مطابق با ذوق و سلیقه‌ی امروزه است: «پنجره‌ی اتاق «اودت» بسته بود. به در ورقه‌ای آویزان کرده بود که روی آن نوشته بود: خانه‌ی اجاره‌ای…»

«تا صبح مردم ده هلهله و تماشای دود و آتشی را می‌کردند که از «گنجه دژ» زبانه می‌کشید.» خواننده هم مثل مردم، دود و آتشی را که در آن شب تاریک از بالای قلعه زبانه می‌کشید، تماشا می‌کند.

در «چمدان» علوی هم انسان به نظایر این مقطع‌ها برمی‌خورد. منظره‌ی برلن را خوب ساخته است. اما Relativisme که «ریپکا» در شکل ایدئولوژی‌ی نوول تشخیص داده است با تشخیص خود رجحان خاصی را در نوول مزبور پیدا نکرده است. نمونه‌های آن را در نوول‌های شما هم می‌توان به طور تجربه پیدا کرد. در ادبیات قبل از انقلاب در خود چخوف، نظایر آن زیاد هست. این جنبه لازمه‌ی لاینفک سمبولیزم است که اشیا خارجی هر جز از طبیعت مادی در نظر نویسنده یا پرسناژهای مختلف او تاثیرات مختلف خود را دارا هستند. انسان می‌بیند که هیچ‌چیز جلوه و قدر مطلق را دارا نیست. بلکه اشیا دارای ارزش واقع شده علاوه بر آن طور که هستند نتیجه‌ی ارتباط سوبژکت و ابژکت خارجی تجسم داده می‌شوند. امروز ما سمبولیزم را اینطور می‌شناسیم. دقیق‌تر از آنچه که خود سمبولیست‌ها می‌شناخته‌اند. «ریپکا» این قدر نسبی و شایع را که رابطه‌ی بین صنعت و علم است با منطق مادی – طرز تفکر دیالکتیکی – خواسته است به‌طور مبهم ربط بدهد. درصورتی‌که ممکن بود از جای دیگر بر اصول عقاید رفیق از دنیا صرف نظر کرده‌ی ما، راه پیدا کند.

دقت بیشتر در شکل – دسکرپسیون – وصفیات یک جلوه‌ی متزلزل و هرز را پیش چشم می‌گذارد. من نمی‌دانم چرا اغلب رمان‌نویس‌ها حتا خود «موسه» این شکل توصیف را دوست دارند، ولی می‌دانم عمداً به آن متمایل نشده‌اند. در اغلب آثار آن‌ها انسان به پرسناژی برمی‌خورد که هیچ نمونه از شکل تصور خواننده در خصوص آن پرسناژ در ضمن شرح و نقل از آن پرسناژ ندارد. نویسنده آن پرسناژ را مورد عمل قرار می‌دهد، خواننده بنابر اقتدارات فکری‌ِ خود چنان‌که از کلمه‌ی «باغ» محوطه‌ی مشجری را از هرجاکه برحسب تداعی‌ِ معانی در نظر دارد، به نظر می‌آورد – همان پرسناژ را هم به نظر می‌آورد. ولی نویسنده پس از آنکه مقداری از وقایع را به توسط پرسناژ مزبور جریان می‌دهد، خواننده را برای تصور در خصوص آن آزاد می‌گذارد، پرسناژ مزبور را وصف می‌کند. این وقفه و سکته در میان تصورات قبلی‌ِ خواننده و تصوراتی که بعد برحسب توصیف نویسنده فراهم می‌شود، من یقین دارم قادر است که از شکل اثر کاسته باشد. یا بنای اساسی‌ِ اثرات خارجی را که جهات کاملاً مادی‌ِ اشیا وقایع و جریانات آن است، به هم زده باشد. به این معنی که از کلمه‌ی «جوان پرمو»، جوان پرمویی را که سابقاً در شهری که درست نمی‌داند در کدام محله‌ی آن شهر یا در چندین محله‌ی دیگر در ذهن خود حفظ کرده است، به خاطر می‌آورد، با این جوان وقایع را با اثر مخصوص تعقیب می‌کند اما ناگهان برمی‌خورد به این‌که جوان پرمو دارای خصایصی‌ست که نمی‌شناسد.

در نوول «س.گ.ل.ل» بدواً سوسن را مثل یک سوبژکت یک پری‌ِ مجرد در نظر می‌گیرد، نه فقط من‌باب اخطار بلکه با تمایل مخصوصی از کارگاه خود رخت می‌کشد و شهر «کانار» را دور از آشنایانش انتخاب می‌کند و به کاری آنقدر مبهم – آبستره – می‌پردازد. با وجود همه‌ی اینها در نظر خواننده اگر یک موجود مجرد و وهمی و پری و غایب جلوه نکند، برحسب توارد و توازن خیالی و هرشکل توان فکری خواننده صورت و تجسم پیدا می‌کند. برای اینکه پس از تعقیب از یک سلسله وقایع، تصورات خود را غلط دریابد.

در کلیه‌ی این نوول‌ها، انسان به دو قیافه‌ی از همه واضح‌تر و برجسته‌تر برمی‌خورد: «موپاسان» و «چخوف». معلوم است که خصوصیات جدید هم با آن‌ها بی‌پیوند نیست. بیشتر با حالت تاثیر خود در اشیا خارجی و در طبیعت به طور کلی دقیق شدن. دریافت چیزهایی که پس از دریافت باز انسان دریافت می‌دارد. یک استحاله‌ی انسان در حالتی که با طبیعت می‌آمیزد و خود را روشن کرده به چشم دیگران می‌کشد و این معنی‌ِ واقعی‌ِ صنعت اوست. همه به طور اساسی از خصایص صنعت دوره‌ی ماست. دنیا را مثل موم نرم باید بلند کرد. نه صنعت همه‌ی تلاش صنعتگر در این موارد محسوس می‌شود ولی برطبق چه قسم افکار و تا چه اندازه محکم. فانتزی‌های شخصی و احساسات یا به عبارت آخری نفسانیات جمعی‌ی دوره‌ی خود واقع می‌شود. بنابراین اگر از موپاسان و چخوف اسم برده می‌شود، موپاسان و چخوف را در این دوره باید دید. محال است که ایده‌ی تازه بدون ربط با استیل، فورم، تازه باشد. و برخلاف آنچه که خیال می‌کنند ایده به‌طور مجرد و بدون بستگی با بیان افاده‌ی خود ترقی یا تحول یافته یا بتوان آن را جامد و مجرد برداشت کرده با فورم و استیل ایده‌های قدیم تصور کرد. مگر آنکه نویسنده بخواهد در بند تاثیر شکل کار خود نبوده باشد. ما در این خصوص امروز به هزار شارلاتان برمی‌خوریم که چیزی را برای امرار معاش در نظر گرفته و صنعت را عبارت از آن دانسته‌اند.

اما در تمام نوول‌های شما با خصایصی که داراست و در ضمن کار دارا می‌شود چنان‌که هیچ‌چیز از سلطه‌ی قوی‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی بیرون نمی‌آید. همه‌چیز فرع بر خواستن نویسنده است. همین‌که نویسنده می‌خواهد، عالم خارجی هستی‌ِ صنعتی پیدا می‌کند. هستی‌ِ احساساتی که یک نوع هستی که برطبق میل نویسنده ترکیب اساسی‌ِ خود را درست و مرتب می‌دارد. بدون ملاحظات مشترک و دقیق‌تر در داخل و خارج اشیا.

من به این دخالت نمی‌کنم که چطور احساسات در موضوع عرب‌ها و سایر جاها در «پروین دختر ساسان» و «مازیار» موضوع واقع می‌شود. یا بنای عقلی و تجربی‌ِ ادبیات معاصر هرقدر که ماهیت آن را بنابر شکل اجتماعی و اقتصادی‌ِ خود بگیریم، هیچ تماسی با احساسات انسانی دارا نیست. زیراکه فکر انسان و زندگی‌ِ او در تحت شرایط زمان او نیست، اما بعضی چیزها را می‌توان در تحت دقت قرار داد.

در «گل ببوی مازندرانی»، حالت اطاعت بیچارگی و به اسارت بستگی‌ِ زن به آن خوبی نشان داده می‌شود. می‌بینیم که در اطراف گل ببو در گل و لای مازندران – یک سرزمین مرطوب قشلاقی – الاغ یک مرکوب بارکش معمولی‌ست. مردها به جای چوخا و علیقه و کجون، متقال آبی که پارچه‌ی مستعمل خشکزارهاست می‌پوشند. در «داش آکل» کاراکتر تیپیک بعضی رنگ‌های محلی و محاورات مخصوص به داش آکل‌های آن نقطه نیست.

در هر دو نوول فوق، ملاحظات نویسنده از سرزمین‌های دیگر گرفته و در متن پرسناژهای خود به کار می‌برد. الاغ در گل و لای، متقال در هوای مرطوب بارانی، یخ در شیراز و امثال آن تصورات خالصند که به جای ملاحظات به کار برده می‌شوند.

شکل کار مزبور در هیچ‌یک از این دو نوول صنعت را ضایع نمی‌کند ولی سلطه‌ی فانتزی‌های شخصی را می‌رساند. در آن نوول که یک پروفسور از یک‌نواختی و خستگی‌ در زندگی مجبور به خودکشی می‌شود، مفهوم یک‌نواختی فکر خود نویسنده است که بنابر شرایط دوره گرفته شده که بدون ملاحظه‌ی خارجی «رزبانو» یک زن زمان ساسانی‌ها ساخته می‌شود که درتحت شرایط دوره‌ی خود و دوآلیزم مذهب در حالتی‌که ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را باید به او داد، زندگی‌ِ یک‌نواخت در حق او نسبت بعید و اساسن باورنکردنی به نظر می‌آید. درواقع فقط هرچیز از روی شوق ساخته است.

در نظر خواننده که اطلاعات محلی مثل اتود قبلی در مغز اوست، از ارزش رئالیست که نوول‌ها می‌خواهند دارا باشند، می‌کاهد. در خواننده یک به هم ریختگی دنیا که جای هرچیز در آن عوض شده است، تولید می‌شود و حکم راه رفتن بشر در دریا و کشتی در روی خاک را داراست. درصورتی‌که صنعت، یک عادت حاصل شده از روی تمرین است و در عین حالی‌که کار می‌کند، عادتن روان است. صنعت، یک رعایت محسوب می‌شود. همیشه باید به خود یادآوری کرد و دقیق بود. این درد زبان آرتیست باید باشد.

این شوق مفرط که نویسنده در صنعت خود داراست نباید با جذبه‌ی صنعتی‌ِ extase artistique اشتباه شود. هرکس که صنعت می‌کند، ممکن است دارای لغزش‌هایی باشد و تا مدتی که نسبت به چیزی که ساخته است بیگانه نشده است، می‌تواند مثل دیگران لغزش داشته باشد. بلکه برحسب تمایلات و یک نوع فانتزی‌هایی‌ست که نویسنده می‌خواهد بسازد و با آن تمایلات خود را رسیدگی کرده، شوق مفرط ساختن که در او هست هرچیز را تغییر بدهد، حتا خود فورم را: «شمسک میمون» برخلاف «اودت» به نوع ادبی – Genre – دیگر تسلیم شده، دارای فورم سریع پرش در نقل وقایع، یک قلم‌اندازی در چیزنویسی‌ست. روس‌ها در نقاشی این را «نابروسکا» می‌گویند. چیزی که هست نوع مزبور هم نوعی‌ست و چه عیب خواهد داشت که اینطور هم باشد.

اما به طور اساسی باید دید که این مقدار شوق مفرط ساختن به حدی که هرچیز را جانشین هرچیز قرار می‌دهد، و برحسب آن تصورات گاهی با ملاحظات روبرو می‌شوند، در جریانات ایده چه نفوذی را داراست. یک چیزی می‌تواند مقدمه برای رسیدن به مقدمه‌ی ثانوی باشد. انسان ممکن است از یک تمایل، تمایلات دیگر پیدا کند. نمی‌توان در نوول‌های شما این شوق ساختن را در حدودی پیدا کرد که صنعت ایده‌آلیزه کرده، تجسمات مادی را فاقد جلوه و اثر ساخته باشد، ولی توانسته است به واسطه‌ی نفوذ خود به صنعت شکل اساسی ایده‌آلیزم – یک قسم مکتب خالصاً مخلص رمانتیک – را بدهد. بنابراین جلوه‌ی خاصی که رئالیزم می‌توانست در نوول‌های شما دارا باشد، تحت‌الشعاع و محکوم واقع شده؛ دیده می‌شود که با چه زمینه‌ی باور نکردنی در «گجسته دژ»، شوهر که یک نفر کیمیاگر است، در نوول به آن پاکیزگی فیلم برمی‌دارد، زنش را نمی‌شناسد.

واقعه‌ی مزبور کاملاً در روی فانتزی‌ِ شخصی قرار گرفته و مدخل یک رمانتیک قابل ملاحظه است که با تجربه و ملاحظه‌ی خارجی و مادی، وفق نمی‌دهد. بنابراین ارزش رئالیست را دارا نیست. یک رئالیست غیرقابل تردید که ما به آن معنی‌ِ رئالیست می‌دهیم باید خیلی با مادیت راه توافق مکانیکی پیدا کرده باشد. ساختمان آن از طبیعت که حالت اتوماتیک را داراست، جدا نباشد. ما نمی‌توانیم از طبیعت جدا بوده به چیزهای مجرد و جامد، اعتقاد داشته باشیم. هرچیز که برداشته می‌شود، جزیی از میان اجزای دیگرست. شما می‌توانستید قبلن «کیمیاگر» را به مرض کم‌حافظگی معرفی کنید. این تیپ این‌طور نادر که تاثیرات عملیات او، نتیجه‌ی فکری برای زمان ما دارا نخواهد بود، ساخته‌ی صنعت خالص است. همین صنعت خالص است که برحسب یک پیکولوژی‌ی فانتاستیک به‌طوری که باید عنوان داد پرسناژهایی را که فقط جلوه‌ی شاعرانه و صنعتی را در حد اعلای خود دارا هستند، اقتدار می‌دهد.

شاید در نتیجه‌ی همین فانتزی‌ها و احساسات که نوول «س.گ.ل.ل» (سایه روشن) استخوان‌بندی‌ِ اساسی‌ِ خود را ترکیب می‌کند. نه فقط در ادبیات معاصر، در ادبیات قرن نوزدهم و هجدهم مثل «رابینسون» و «گالیور» و خیلی از آن قدیمی‌تر هم انسان با رمان‌ها و قصه‌های فرضی برمی‌خورد که نویسنده در آن فکر فلسفی‌ِ خود را بنابر دلخواه خود که غالبن بدون ملاحظه و تجربه‌ی خارجی‌ست، تجزیه می‌کند. تجزیه‌ی مزبور بنابه شکل اساسی ایده‌آلیزم است. این قسم «اتوپی» سازی در عرب‌ها هم بوده حی‌بن‌یقظان – سرگذشت مردی که از طبیعت بیرون آمده به خدای خودش می‌پیوندد – را ابن بطوطه برحسب این تمایل از نوشته‌جات قدمای خود مثل بوعلی سینا گرفته است. شما آن را با صنعت، توافق عالی داده‌اید. در «س.گ.ل.ل» خواننده به حدسیات راجع به 2000 سال بعد می‌رسد. اما وقایع حالت تقریبی را دارا نیستند، بلکه حالت قطعیت یک قسم ملاحظه و تجربه را پیدا کرده، نویسنده برحسب نظریه‌ی اثباتی‌ی خود و به چشم آن چیزهایی را که از روی حدس می‌سازد، می‌بینند.

درصورتی‌که احساسات و دقایق را از جریان کنونی‌ی زندگی می‌گیرد. یعنی حاصل بلاتردید شرایط مادی و جمعیتی‌ِ امروزه است، ولی عمداً یا غیرعمداً ایده‌های خود را مثل حقایق مسلمه به چشم خواننده می‌کشد. از این لحاظ، نظر چیزهای نسبی را که فقط نسبت به زمان خود او اینطور منطقی می‌توانند بوده باشد، مطلق در نظر گرفته می‌خواهد بنابر تمایل خود بسازد. این است که هر مفهومی در اثر او موجب تردید و توقف فکری و اغلب مفهوم قابل رد واقع می‌شود.

در مسافت آن‌قدر بعید زمانی که نصف آن اگر از اسلکولاستیک بگیریم دوئیت ما و قدما را به وجود آورده است، نمی‌توان قبول کرد که کلمات «بچه ننه» ص 17، هنوز مورد استعمال داشته باشد؛ به این معنی که مونوگامی قرارداد خرید و فروش انسان، «ننه و بچه‌ی عزیزشده»ی او را که پیش خودش بزرگ شده و این‌طور عزیز بار آمده است، باز به وجود بیاورد.

در 2000 سال بعد که خاطره‌ی مفروض آن را برحسب متد مادی‌ی اقتصادی می‌توانیم حدساً تخمین بزنیم و نمی‌توانیم قطعاً بگوییم چه‌جور ساختمانی خواهیم داشت؛ من نمی‌توانم باور کنم که هنوز آرتیست درد می‌کشد: «آرتیست بیشتر از سایر مردم درد می‌کشد و همین یک‌جور ناخوشی‌ست. آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشق‌ورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همه‌ی این‌ها بدبختی‌ست؛ نکبت می‌آورد…» ص 116 –

بنای دردهای انسانی را برحسب چه شرایطی باید تعیین کرد. انسان به‌جز با طبیعت، با چه چیز مبارزه می‌کند درصورتی‌که ما هنوز تاریخ نشده‌ایم نیم مرده‌ایم و طبقات انسانی را با نتایج و مبارزات روزمره‌ی آن می‌بینیم، این‌طور قضاوت می‌کنیم. مثل این است که به بینجگرها – زارعین برنج – یک مالک با اقتدار امروز در روز جشن تولد پسرش ودکا داده بگوید: «چرا باید غمگین باشید؟» زیرا او هم که من و شما را به این روز درآورده است نمی‌خواهد در اساس غم و کدورت‌های انسانی، فکرش را زحمت بدهد.

ا گر شما فکر نمی‌کنید، من فکر می‌کنم چطور در 2000 سال بعد که حالت یکنواخت زندگی‌ِ انسان گل می‌کند، هنوز عشق باقی‌ست و «سوسن» نام از عشقش حرف می‌زند. اساس عشق مزبور خیلی خیالی‌ست. یعنی یک ایده‌آلیزم کامل است که سوبژکت را درنتیجه‎ی قرنها سیر زمانی که هرچیز تحول حاصل می‌کند، بلاتحول قرار داده است و هنوز باقی‌ست.

برحسب این طرز تفکر سوبژکتیو، مفهوم دقیق یکنواختی را باید ملاحظه کرد که فکر خود نویسنده است. آن را بنابر شرایط دوره‌ی خود گرفته، بدون ملاحظه‌ی خارجی، با غلو صنعت خود به «زربانو» یک زن زمان ساسانی‌ها داده است. درصورتی‌که به زربانو، که اگر خودش الان زنده بود درخصوص این کلمه تعجب می‌کرد، لازم بود بنابر شرایط دوره‌ی او و دوآلیزم آنقدر قوی و سمج مذهب زرتشت، ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را داد. زنندگی‌ِ یک چیز یکنواخت در حق یک فیلسوف یا متفکری که دچار تاملات خود است رواتر به نظر می‌آید. اما شما که از چیزهای بانال (banal) در چندجا نگریخته‌اید، از این هم نگریخته‌اید.

صنعت‌گر مطلقاً آزاد است. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید: چرا شما راجع به یک هیزم‌شکن نخواسته‌اید یک نوول داشته باشید. ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود می‌بینیم که آزادی‌ِ مزبور در نویسنده شیطنت احساسات – یک جست‌وخیز شوخ ولی زننده – را تولید می‌کند. شیطنت ذوق و همه‌چیز را که در نتیجه‌ی آن یک نفر پروفسور از یکنواختی‌ی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی می‌شود.

دوست عزیزم!

در مورد آثار شما، مخصوصن موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را می‌گذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام داده‌ام که به نتیجه‌ی زحمت آن‌ها را رام کرده‌ام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسک‌ها بالا می‌روند و ضجه می‌کشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» می‌زنند.

بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاری‌ست که من برای آن تمام عمرم را گذاشته‌ام، بی‌خبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساخته‌ام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساخته‌ی نحس آن‌ها خراب شده، به همین دیوار برگردند.

من مطلب را در همین‌جا تمام می‌کنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.

زمستان 1315

دوست شما: نیما یوشیج

از کتاب «نامه‌های نیما » نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج – نشر نگاه – چاپ 1376