| شب‎های چهارشنبه | آذردخت بهرامی |

نامه را لای آلبوم می‎گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‎برند دوش‎ بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها و بررسی مارک لوازم‎آرایش و عطر و اسپری‎های من، و دیدن کشوی لباس‎زیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آن‎ها، یک‌راست می‎روید سراغ قفسه‌ی آلبوم‎ها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبوم‎های دیگر انتخاب خواهید کرد، چون از همه‌ی آلبو‎م‎ها ضخیم‎تر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترک پس از ازدواجمان است. تعجب نکنید، من عادتم بوده و هست، جوراب‎ها و لباس‎زیرهایم را جینی از بازار می‎خرم؛ و این کار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یک جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمی‎داند آن را از کجا باید خرید و یا حتی نمی‎داند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق می‎کند. داشتم می‎گفتم، پس از بررسی کشوی لباس‎زیرهایم، برای ارضای کمی از کنجکاوی‎هایتان ضخیم‎ترین آلبوم را ورق خواهید زد تا بدانید ما کجاها رفته‎ایم و چه مراسمی را جشن گرفته‎ایم و در مهمانی‎ها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیده‎ام و چگونه آرایش کرده‎ام. لابد دوست‎دارید بدانید امشب چه می‎پوشم؟ اگر به آخرین صفحه‌ی آلبوم نگاهی بیندازید، عکسی دسته‎جمعی از یک مهمانی رسمی می‌بینید. امشب می‌خواهم همان لباس یقه‎باز را بپوشم. به نظر خودم دکلته به من بیشتر می‎آید. سرویس‌ام هم همان است که در عکس می‎بینید، اما موهایم را شینیون کرده‎ام و فرق هفت‎ـ‎هشت باز کرده‎ام و سنجاق‎هایی از رز نقره‎ای صدفی در موهایم کاشته‎ام. آلبوم‎ها را خوب دیدید؟ دیدید در عکس‎ها چه ژست‎هایی گرفته‎ایم، در کدام مناسبت‎ها کنار هم نشسته‎ایم و در کدام عکس‎ها دور از هم ایستاده‎ایم؟ البته این را هم باید اضافه کنم که تنها شما نیستید که به آلبوم‎ها اهمیت می‎دهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبوم‎ها حال می‎کنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت می‎شوند، یا قهرکردن‎مان که دو روز بیشتر می‎شود، سر‌وقت آلبوم‎ها می‎روند. خب اگر خوشحال می‎شوید باید اضافه کنم که بله ما هم مثل همه‌ی زن و شوهر‎های دیگر قهر می‌کنیم؛ و جر و بحث می‎کنیم و گاهی ظرف‎ها را طرف هم پرت می‎کنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی که از ظروف شکسته درست شده توجه‎تان را جلب نکرد؟
خصوصیت آن تابلو این است که شما در نگاه اول فکر می‎کنید تمام آن ظرف‎ها کامل‎اند و نیمه‌ی پنهان آن‎ها در دل دیوار است؛‌ اما با نگاهی دیگر،‌ می‎فهمید که ظرف‎ها کامل نیستند و فقط لبه‌ی باریکی از آن‎ها در دل دیوار و پنهان مانده‎ است. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تک‌تک آن ظرف‎ها، کاسه‎های سفالی و بشقاب‎های سرامیکی و فنجان و نعلبکی‎های چینی و گیلاس‎ها و بستنی‎خوری‎های کریستالی هستند که بنده طرف شوهرم پرت کرده‎ام؛ تازه اگر دقت کنید،‌ تکه‎های خرد و خاکشیر شده‌ی شمعدان‎های نازنینم هم به ‎چشم می‎خورند. نام آن تابلو را «خیانت» گذاشته‎ام؛ چون هر بار که احساس کرده‎ام شوهرم به من خیانت کرده یکی از آن‌ها را شکسته‎ام. حتی یک بار خواستم قلکم را هم بشکنم. همان قلکی که غروب‎ها، برای خریدنش با هم تا مغازه‌ی سفا‎ل‎فروشی پیاده می‎رفتیم و می‎دیدیم دیر رسیده‎ایم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. یکی‌ دو بار هم با صاحب‎مغازه دعوایم شده‎ بود،‌ درست سرِ ساعت هفت تصمیم می‎گرفت مغازه را تعطیل کند و با این که تا بساطش را جمع کند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول می‎کشید، اما حاضر نبود آن قلک کذایی را به ما بفروشد و مهرداد شاکی می‎شد که چرا با او بحث می‎کنم. می‌دانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا کنم. خیال داشتم قلک را هم بشکنم و به تابلو اضافه کنم. می‎دانید که من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزه‎ام درست کرده‎ام و دیگر خیال ندارم چنین تجربه‌ای را تکرار کنم و همانطور که ملاحظه می‎کنید، تابلو دیگر جایی برای نصب حتی یک فنجان شکسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حکم کند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع کنم. راستی آن اولین عکس را زیاد جدی نگیرید. درست است که هر دو کنار هم نشسته‎ایم و هر دو می‌خندیم. خنده که چه عرض کنم، غش کرده‎ایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان می‎دانستیم بی‎خودی می‎خندیم. پدرام یکی از بچه‎های دانشگاهمان که حالا عکاس فیلم است، مقابل‎مان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خنده‎مان گرفت. به خودمان و بقیه خندیده ‎بودیم. همه تا آن موقع حدس‎هایی زده‎ بودند و ما خودمان آخرین کسانی بودیم که نوع رابطه‎مان را کشف کردیم و علاقه‎مان را به هم. عکس پایینی‎اش، مربوط به سیزده‎بدر همان سال است که با بچه‎های دانشگاه دسته‎جمعی رفته ‎بودیم کوه. به خاطر او رفته بودم، همینطوری؛ فقط دلم می‎خواست ببینمش. خودم نمی‎دانستم چرا، چون همان‎موقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاهمان دوست بودم و حتی با یکی‎شان صحبت‎هایمان جدی شده‎ بود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. بقیه که آمدند، شهاب ماشین را روشن کرد. خجالت می‎کشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده‎. پروین گفت رفته دفتر. باور نکردم. مهرداد و دفتر -روزِ ‌تعطیل- آن هم سیزده‌بدر! گفتند رفته‎ اضافه‎کاری. گفتند دارند ویژه‎نامه درمی‎آورند. گفتند عصر می‎آید. راستش اول کمی شک کردم. روز تعطیل، او با آن همکار پتیاره‎اش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی جالب توجه بود، جان می‎داد برای شایعه‎پراکنی‎های من! به خودم بود برمی‎گشتم؛‌ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمده‎ام. تصمیم گرفتم به او و اینکه در آن لحظه داشت چه می‎کرد، فکر نکنم. بچه‎ها آن بالاها دشتی کشف کرده‎ بودند که از صبح تا عصر،‌ فقط یکی دو عابر از آنجا می‎گذشت که آن‎ها هم کوهنوردان حرفه‌ای بودند که فقط از راه‎های بکر و خلوت می‎رفتند؛‌ من اولین بار بود که می‎رفتم. به دشت اختصاصی خودمان که رسیدیم، بهمن یک دسته گل خودرو برایم چید و با احترامات فائقه به من تقدیم کرد. بهمن هم از بچه‎های رشته ارتباطات بود. دلم می‎خواست دسته گل را جلو رویش پرت کنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخره‎بازی دسته گل‎ را گرفتم. سیروس هم نمی‎دانم این صحنه را دید یا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخره‎تر از این نمی‎شد. اما مهرداد زودتر از آن که فکرش را بکنم آمد، با استاد فرهی هم آمد. می‎شناسیدش که؟ تنها استاد مسلم رشته‌ی ارتباطات بین‎الملل و صاحب‎امتیاز و مدیرمسئول روزنامه‌ی مستقل صبح فردا و محبوب‎ترین استاد دانشگاه. با استاد که آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یک پیاز را آن دورها گذاشته‎بودند تا با سنگ هدفگیری کنند. نوبت سیروس و بهمن شده ‎بود، اما جلو استاد فرهی خجالت می‎کشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع کرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدفگیری کرد. چهار تا از سنگ‎ها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر کدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پیاز از ضربه‌ی سنگ‎ها آبلمبو شده‎ بود. من اما محض رضای خدا حتی یک بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازی نمی‎کرد. زیر سایه‌ی درختی دراز کشیده بود. هزار فکر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن «پتیاره» حرفش شده و زودتر آمده‎، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فکر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت کردیم و او گفت از اینکه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخره‎بازی‎ام، ناراحت شده و رفته گوشه‎ای دراز کشیده. خب من هم از اینکه در بازیِ ما شرکت نمی‎کرد، حرصم درآمده بود؛ این بود که آن پیاز لهیده را از شاخه‌ی درختی آویزان کردم و رفتم سراغش و آنقدر سربه‎سرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت کنید، عکسِ‌پایینی، من هستم با شاخه‌ی درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم که دراز کشیده، لابد خیلی بهتر از من می‎شناسیدش. همان روز بود که برای اولین بار آمد خانه‎مان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار    – دو، سه – می‎آیم. نشان به آن نشان که بعد از کوه رفتیم سینما، شام هم کباب خوردیم: کنار خیابان،‌ لبِ‌ جو. راستی اگر شما بودید حاضر می‎شدید لب جو، نان داغ با کباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بِهِمان چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ می‎ترسید شاگردانش ببینند. از بچه‎های دانشگاه فقط مهران تدریس می‎کرد. استاد هم همان اول، پای کوه از ما جدا شد. خانه که برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانه‎مان، شفاعت. مهرداد که نمی‎خواست بیاید؛ شهاب و پروین راضی‎اش کردند. یک‌راست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان که رفت چای بریزد، بابا هم به بهانه‌ی آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی در اتاقم زدند و مثل همه‌ی‌ خبرنگارهای دیگر، همه‌ی‌ جزئیات اتاقم را زیرورو کردند. نام کفش‎هایم را خواندند؛ آن موقع هر بیست و سه جفت کفشم اسم داشتند: کفش پیاده‎روی، کفش پیاده‎روی زیرباران، کفش پاشنه تخم‎سگی، چکمه‌ی آب حوض‎کشی، کوهنوردی، چلاغم کن ولی قدم را بلند کن، و بالاخره کفش خودکشی! بقیه‎اش یادم نیست. البته شما که غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیست‌و‌سه جفت کفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فکرش نمی‎رسد آدم باید کفشش را براساس لباسی که پوشیده عوض کند. پانل اتاقم را هم دیدند و کولاژ کاغذهای آدامس و شکلات را. روی تختم هم دراز کشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای آن زن نیمه‎برهنه سوت کشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همه‌ی دیوار‎نویسی‎هایم را خواندند. فقط آن موقع بود که حال مهرداد طبیعی شد،‌ وگرنه جلو مامان و بابا،‌ تمام مدت سرش پایین بود و سیگار می‎کشید. فکر‎کنم به شهاب که مسببِ اصلیِ حضورش در خانه‌ی ما بود فحش می‎داد. فحش‎هایی مربوط به بستگان نسبی،‌ آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحش‎هایی مثل bastard و یا حتی cuckold است. اگر هنوز زبان انگلیسی‏تان قوی نیست،‌ پیشنهاد می‎کنم هر چه زودتر بروید در یک آموزشگاه نام‌نویسی کنید. البته اگر می‎خواهید توجه‎ش را جلب کنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. یادم هست همان وقت‎ها، قبل از ازدواج را می‎گویم، از این که یکی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق می‎کرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز می‎شد و من به زور و با کمک گرفتن از این و آن قبول می‎شدم. آن اواخر هم که دیگر درس نمی‎خواندم. یک پایم دفتر روزنامه بود، یک پایم هم که کاش قلم می‎شد‌ دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این کنسرت و آن جشنواره. اسمش هم این بود که خبرنگاریم و داریم خبر تهیه می‎کنیم. شب‎ها هم که ما را با ماشین تالار می‎فرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده می‎شد و می‎رفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این که سرِ کوچه‎شان پیاده می‎شد و می‎رفت لجم می‎گرفت،‌ حتی به ذهنش هم نمی‎رسید که اول مرا برسانند؛‌ چون خانه‎اشان سرراه بود، اول او پیاده می‎شد. یک بار از حرصم گفتم: «رسیدی خونه، یه زنگ بزن!» و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند.
از کلاس زبان می‎گفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد که آموزشگاه، برای تشویق، شهریه‌ی دو ترمش را پرداخت. یک بار روز امتحان آخر ترم دعا کرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شیرینی می‎دهد. من اما چون مطمئن بودم قبول می‎شوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی می‎دهم؛ اما اگر او رد شد شام می‎دهم. اسمش را که توی تابلوی اعلانات دیدیم، یک‌راست رفتیم شیک‎ترین رستورانی که دسر و شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شده ‎بودیم. باید هم شیرینی می‎دادم،‌ هم شام! آن روز رکورد پیاده‎روی را شکستیم. از کلاس زبان من،‌ تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه کشیدن بلد بودیم برای هم کشیدیم. من می‎گفتم اشکالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی کرد و یکی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن روز، من در حالی که شاد و شنگول با کلاسور در خیابان قدم می‎زنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عیالت می‎بینم. تو دست یک بچه را در دست گرفته‎ای و بچه‎ای هم در بغل داری؛ زنت هم بچه‌ای شیرخواره در بغل دارد و دست بچه‎ای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه کردم: «تازه خانمت باردار هم هست!» و او خیلی جدی گفت: «مگر من سوپرمنم؟» و من از خنده، تقریباً‌ توی خیابان غش کردم. او می‎گفت: اتفاقاً برعکس،‌ من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودی ازدواج خواهی کرد و سال دیگر که من ترم یازده هستم،‌ تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیکی کنیم. به رستوران که رسیدیم، دیدیم اماکن رستوران را تعطیل کرده. او معتقد بود که من می‎دانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب کرده‎ام. و من هر چه می‎گفتم باور نمی‎کرد. به نظرم بعد از آن روز بود که آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبت‎نام کرده بودم. از کلاس که تعطیل شدم، با حسرت به بقیه‌ی دخترها نگاه کردم. همه‎شان پدری، برادری یا چه می‎دانم دوستی داشتند که آمده بود دنبالشان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. می‎دانید که،‌ من هم مثل بقیه‌ی زن‎ها دوست دارم ببینم مردی به خاطر من‎ تا کلاس یا چه می‎دانم، مطب دکتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یک عمله کرایه کنم تا بیاید دنبالم و دو تا کوچه آن‎طرف‎تر برود پیِ‌ کارش؛ فقط برای دکور. او هم آبِ پاکی را روی دستم ریخته ‎بود و همان اول گفته بود هیچ دوست ندارد دنبال کسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را که چند قدم پایین‎تر دیدم شاخ درآوردم. آن قلک سرامیک هم دستش بود. قلک بهترین چیزی بود که می‎توانستم از یک عمله‌ی کرایه‎ای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جمله‎ای است که خودش هم در مورد خودش به‎کار برد. هدیه‎های بعدی‎اش هم همینطور بودند. شادم می‎کردند. – جعبه‌ی خالی مسواک! – ماه‎ها بود دنبال قوطی خالی مسواک می‎گشتم تا مسواک داخلِ کیفم را توی کیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را کادوپیچ شده به من داد. شما را نمی‎دانم اما من همیشه از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد. به نظرم کار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمی‎کند، تولد شما،‌ تولد خودش، سالگرد ازدواج،‌ سالگرد آشنایی، سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش می‎کند. در مورد من فرق می‎کرد، گفتم که، از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همه‌ی مردهای دیگر است. از آن‎ها که برای نشان دادن دست و دلبازی‎شان هدیه می‎خرند و حسابی پول خرج می‎کنند. می‎خواستم هدیه را باز نکرده پس بدهم، اما برق چشمانش را که دیدم کنجکاو شدم بازش کنم؛ و وقتی بازش کردم، از شادی نمی‎دانم چه کردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فکر نمی‎کنم شما از این خطاها مرتکب شوید. اصلاً فکر نمی‎کنم از این‎جور هدیه‎ها خوشتان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراهتان را ببوسید. خوشبختانه هدیه‎هایش همه عجیب‎ و غریب بودند. یک بار یک پلاکارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم مصادف با یک حادثه‌ی دلخراش است، یک عزای عمومی! خنده‎دار است نه؟ از نظر او این بی‎دقتی برای یک خبرنگار غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوش‎رنگ‎ترین پلاکاردی را که فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعه‌ی ملی را به عموم مردم شهیدپرور تسلیت می‎گفت، ‌پیدا کرده‎بود و نمی‎دانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی انتظامی کش برود. البته هنوز هم نمی‎دانم آن پلاکارد زرد را چطوری و از کدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است که استاد فرهی فقط به او گفته و تأکید کرده نباید این فن را به هرکس و ناکسی یاد داد!
می‎بینید؟ بی آن که بخواهم، نامه‎ام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم که اگر دلتان خواست می‎توانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً می‎توانید نامه را با مهرداد بخوانید؛‌ وقتی روی تخت دراز کشیده‎اید و وقت می‎گذرانید. اما مواظب گل‎میخ‎های کنار پنجره باشید. اگر بی‎هوا بلند شوید، سرتان به گل‎میخ‎های پرده اصابت می‎کند.
از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی که ما با هم داشتیم، شب‎هایی بود که من کابوس می‎دیدم. شما که شکر خدا کابوس نمی‎بینید؟ کابوس‎های من اما وحشتناک بود. من البته چهار پنج سالی می‎شود که دیگر کابوس نمی‎بینم. آن وقت‎ها اما در هفته،‌ خوراکِ سه چهار شبم بود. از آنجا که همه‌ی کابوس‎هایم را روی همین تخت می‎دیدم، گاهی شک می‎کنم که نکند کابوس‎دیدنم مربوط به تخت‌خواب باشد. امیدوارم با این اوصاف،‌ امشب که روی این تخت می‎خوابید کابوس نبینید! یک بار خوب یادم هست؛ مهرداد را کشته بودند و من چهره‌ی‌ قاتلش را دیده بودم -یکی از همکاران بخش اداری دفتر روزنامه بود که دو سه باری با او دعوامان شده بود- وقتی فهمید دیدمش، دنبالم کرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریک بود و خلوت. لحظه‎ای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمی‎خواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بکشد. تا همکار اداری دفتر روزنامه برسد،‌ استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او کردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده بود و زار می‎زد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همه‌ی‌ موهایش سفید شده. همکار اداری دفتر روزنامه به من رسیده ‎بود که بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بی‎تابی کردم که مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ‎ همه‌ی‌ اتاق‎ها را روشن کند و همه‌ی زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل کند و مانند یک بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا برایم چای درست کند و کلوچه در فر گرم کند و با هم چای و کلوچه بخوریم تا بالاخره من باور کنم که سال‎ها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و کسی او را نکشته و این خانه خانه‌ی ‌دیگری نیست و اسباب‎ و اثاثیه همان‎ها هستند و… فنجان خالی چای را که توی نعلبکی گذاشتم، کلوچه توی گلویم گیر کرد و باز یاد آن کابوس افتادم و باورم شد که سال‎ها گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانه‌ی دیگر است و من او را از دست داده‎ام و… و باز گریه کردم و زار زدم. و او برای آن که باور کنم همه خواب بوده،‌ از روزهای خوش‎مان گفت، و وقتی قیافه‌ی ناباور مرا دید، آلبوم‎ها را آورد و عکس‎ها را نشانم داد، عکس‎های عروسیِ خودمان را. از جزئیات عروسیِ خصوصی‎مان گفت. می‎دانید، ما قبل از مراسم مسخره‌ی ‌عروسیِ رایج، خودمان عروسی کردیم با مراسمی که روزها و شب‎ها برایش نقشه کشیده‎ بودیم. کلی هم بحث کردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در یک دشت خردلی، قهوه‎ای،‌ قرمز و زرد،‌ خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام،‌ چیزی در حد کمال. او با کت و شلوار سفیدش، من هم با کت و دامن کوتاه سفیدم؛ لباس هر دو از یک پارچه. یکی دو نکته را هم استاد تذکر داده بود؛ دسته گل سفیدی که مهرداد برایم چیده ‎بود را با حرص از دستش گرفت و گل‎هایش را مرتب کرد و پس داد و به تأکید سر تکان داد و گفت: «این. باید همه چیز درست باشد.» و مهرداد خندید و دسته گل را به من داد. استاد که دست به دستمان داد، او مرا بوسید و من نیز او را، و استاد هردومان را که بوسید رفت کنار رودخانه سیگاری بکشد. کمی بعدتر که به او پیوستیم، ردیف گلی را که از غنچه‎های یاس‎ سفید درست‎کرده ‎بود، روی پیشانی‎ام بست. دیگر غروب شده ‎بود، آتش روشن کردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم که آخرش کار به زوزه‎کشیدن و سرخپوست‎بازی کشید. استاد فرهی هم دور آتش که می‎رقصید مدام «تومبا بومبا بالابام بومبا» می‎خواند؛ ما هم با او هم‌صدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم که صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن،‌ مثل اغلب عروسی‎ها، فی‎البداهه‎کاری بود و برنامه‎ریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواجمان را هم در بازگشت مرتکب شدیم. دعوا که نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل کیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من. آن روز صبح به خاطر مصاحبه‎ای که اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عکاسی و فلاش و سه‎پایه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و… و خب نمی‎شد کیف دوربین را دست هرکسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی کاغذ پیاده می‎کردم. بعد از آن هم بحث همیشگی‎مان بر سرِ‌ کیفِ سنگینِ‌ من بود. خب دلم نمی‎خواست بدهم او بیاورد. کیف من بود. خودم باید می‎آوردم. از مردانی که چمدان یا کیف سنگین خانمی را حمل می‎کنند بدم می‎آید. – به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی- ولی او همیشه این حرفم را نشنیده می‎گرفت. این جمله‌ی «خانم‎ها مقدم‎ترند» هم به نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً‌ چه کسی گفته زن باید اول از در عبور کند؟ این‎ها احترام‎های الکی است که مردها اختراع کرده‎اند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج که خوب حریفش می‎شدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمی‎رسید. با هم که به خرید می‎رفتیم بی‎برو برگرد ساک‎های خرید را او حمل می‎کرد و حاضر نبود حتی نایلکس یک کیلوییِ پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی می‎کرد. سفرهایمان که دیگر نورِ علی‏‎ نور بود. چمدان و دو تا ساک و کیف خودش را بر می‎داشت و من فقط باید کیف رودوشی‎ام را که محتوی یک کتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودکار و مقداری لوازم آرایش بود می‎آوردم. آن وقت انتظار داشت باور کنم با او شریکم و برابر. در بازگشت هم، ‌یک ساک سوغاتی به چمدان‎ها اضافه می‎شد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب یک صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز می‎شد؛ و همه را باید خودش می‎آورد. یک روز طبق معمول از ماشین که پیاده شدیم، برای سی‌و‌دومین بار از او خواستم یکی از ساک‎ها را به من بدهد. و او نگاهی به من کرد و در سکوت، چمدان را به طرفم دراز کرد. چمدان را گرفتم. سنگین‎تر از آن بود که انتظار داشتم. لحظه‎ای بعد، هر دو ساک را به طرفم دراز کرد. ساک‎ها را هم گرفتم. بعد بسته‌ی سوغاتی‎ها را به من داد و در آخر بندِ کیفِ چرمی‎اش را هم انداخت دورِ گردنم. این‎ها را می‎گویم که بدانید با او نمی‎شود بحث کرد، فقط می‎شود لجبازی کرد. از اصرارهای زیاد من عصبانی شده ‎بود، اما صدمتر جلوتر،‌ دیگر آرام شده‎بود. -این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی به‎ندرت پیش می‎آید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است!- همچنان دستِ‌خالی، از روی جدول کنار خیابان می‎آمد و «گردو شکستم‎» بازی می‎کرد؛ و من که کم مانده بود زیر آن همه ساک و چمدان، کمرم خم شود و زانوانم تا شود از پیاده‎رو به‎دنبالش می‎رفتم. او دست‎هایش را به طرفین باز کرده بود و با آسودگی خیال سوت می‎زد و از روی جدول کنار خیابان می‎آمد. پانزده دقیقه پیاده‎روی تا خانه برایم چهل دقیقه طول کشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت نمی‎کردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابلمان رد شده ‎بودند و با تعجب به ما نگاه کرده ‎بودند. زن و شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. کم‌کم خودمان از موقعیت‌مان خنده‎مان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقیب‌مان کردند و خندیدند، ما دیگر به مرحله‌ی غش و ریسه رسیده‎ بودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت خندیدن نداشتم. می‎ترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمی‎خواستم چمدان را زمین‎ بگذارم. مهرداد از خنده کم‎مانده بود توی جوی آب بیفتد؛‌ در همان موقع، یکی از اقوامش از کوچه پیچید،‌ که با دیدن ما در آن وضع، حسابی جا خورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِ‌خروارِ ساک و چمدان‎ها، حتی نمی‎توانستم نفس تازه کنم. چیزی نگفت اما خندید و پس از سلام و علیکی کوتاه رفت. لابد زن ذلیلیِ‌خودش را با مردسالاریِ موجود میان من و مهرداد مقایسه می‎کرد! تازه شش ماه بود ازدواج کرده ‎بودیم.
اصلاً هیچ می‎دانستید این آقا مهرداد، «شب‎های چهارشنبه هم غش می‎کند!؟» البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اینطور معنی‎اش می‎کند: «علاوه بر آنچه شما از بدیِ کالا و بی‎دوامیِ‌ آن می‎گویید، عیوب دیگر هم در آن هست.»  منظورم این است که علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بی‎دقت است؛ همیشه دنبال عینک یا فندک یا سیگار و زیرسیگاری و چه می‎دانم چوب‎سیگارش می‎گردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمی‎کند. لباس‎هایش را و لنگه‎های جورابش را از زیر مبل‎ها و کنار و گوشه‎های خانه پیدا می‎کنم. همیشه کنترل تلویزیون را با خودش می‎برد آشپزخانه جا می‎گذارد و گوشی تلفن را در اتاق خواب گم می‎کند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا می‎کنم و کلید انباری را درست دو ماه پس از آن که مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب کاپشن کثیفش می‎یابم. شما باید از کلیدهای خانه سه دسته کلید یدکی تهیه کنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمی‎مانید. راستی از من به شما نصیحت،‌ هیچ وسیله‌ی‌برقی را برای تعمیر به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فکر نمی‎کنم دیگر با این اوصاف، یک روز هم بتوانید تحملش کنید. شاید هم من کمی بی‎انصافی کرده باشم.
خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر می‎توانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ می‎دانید در خانه چه لقبی به شما داده‎ام؟ «زلیل‎مرده»! نخیر، اشتباه نکنید،‌ غلط املایی نیست،‌ به نظر من، البته خیلی می‎بخشید، به نظر من، شما از آن «ذلیل‎مرده»ها هستید که با «صاد»، «ضاد» هم می‎شود نوشتتان. درست که من هنوز دقیق نمی‎دانم او چند نامه برای شما نوشته و یا سرکار خانم چند نامه برای ایشان فرستاده‎اید،‌ اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید که با طرح سؤال‎های به‎جا و نابه‎جایتان به وسیله‌ی تلفن و نامه و فکس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت کردید و سپس با ارسال گزارش‎های درِپیتی‎تان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازکنید، قبول کنید آن گزارشی که با پست سفارشی به آدرس منزل‌مان فرستادید به درد پیک‎های دبستانی هم نمی‎خورد؛ من سه بار خواندمش تا نکته‎ای مثبت در آن بیابم و به قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفته ‎بودید که بچه‎های دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با لاس‎های ادبی‎تان -البته من اسمش را گذاشته‎ام «لاس ادبی»، شما می‎توانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید- راجع به رمان‎های عهد بوق و حتی کتاب‎های روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول کردید. و البته مزخرف‎ترین کاری که می‎توانستید بکنید ارسال آن کارت‌تبریک‌ها بود. شوهرِ‌ من از این لوس‎بازی‎ها متنفر است. هرچند هر کدام آن کارت‎ها هم هزار معنا داشت و مهرداد معنای آن‌ها را درک نکرد؛ مثلاً همان کارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، کمترین معنی‎اش این است: زنت که مُرد، با کله می‎آیم سراغت! برای همین هم آن کارت تبریک‎ها را به پانل زده‎ام،‌ تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد کردم، ‌شوهرم سکوت کرد. یک بار از آن روزهایی که رفتارش از لحظه‌ی ورود به خانه مشکوک بود تا طرز لباس عوض‎کردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول بود، بی‎مقدمه کنارش نشستم و گفتم خب، از «ظلیل‎مرده» چه خبر؟ او نگاهی به من کرد و خندید و من برای اثبات شرافت لکه‎دار شده‎ام! مجبور شدم حدس‎هایم را برایش تشریح کنم: حدس می‎زنم «ضلیل‎مرده» به بهانه‌ی دیدار فرهی به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را کار گرفته و کارگرفته و کارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی کرده‎اند و او برای جبران زمان از دست رفته‎ات، ‌خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سر راه رفته‎اید یک کاپوچینو هم خورده‎اید. ‌مهرداد فقط خندید و تخیلِ قویِ مرا تحسین کرد و پیشنهاد کرد روزنامه‎نگاری را کنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ولی من به این سادگی‎ها فریب نمی‎خورم. مهردادی که چهارده سال هر روز به جز جمعه‎ها، ساعت شش و بیست دقیقه، به منزل آمده، چطور می‎تواند یک روز ساعت شش به خانه برسد؟ کافی بود به کشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن که فکر کنید قبلاً هم این کار را کرده‎ام، نه؛ به جز مواقعی که دنبال چیزی گشته‎ام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینک یدکی یا چه می‎دانم شماره‎ تلفن یا آدرس فلان کس را از توی کشوی میزش پیدا کنم. نامه‎ها و بقیه‌ی کارت‎تبریک‎هایتان هم همانجاست. گرچه تا به حال مدرکی علیه شما پیدا نکرده‎ام، ولی به این زودی‎ها از تک و تا نمی‎افتم. یکی دو ماه پیش، از خرید که آمدم، دیدم مقابل کشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو می‎کرد؛ به نامه‌ی ‌شما که رسید، آن را خواند و مدت‎ها به کارت‎تبریک‎ ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من می‎شنوید عطرتان را عوض کنید. از بوی عطرهای تند بدش می‎آید. باور نمی‎کنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یکی دوبار روی کتش بوی عطر تندی مانده بود، که مجبور شدم کتش را سه روز در آفتاب آویزان کنم. البته به رویش نیاورده‎ام، شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یک موی سالم روی سر شوهرش باقی نمی‎گذاشت.
فکر نکنید از همه چیز بی‎خبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن که فکر کنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان می‎دانم برای چه بعضی وقت‎ها ریش می‎زد و کت و شلوار دامادی‎اش را می‎پوشید و می‎رفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم یا غیرمستقیم از میترا –همکارمان- شنیده بود که آن «پتیاره» -می‎بینید؟ برای هر کسی یک اسم گذاشته‎ام!-‌ مثلاً‌ فردا قرار است بیاید دفتر به همکارانش سر بزند، خیله خب، قبول؛ من که با چشمان خودم ندیدم، ولی می‎شد حدس زد که دارد چه غلطی می‎کند. شما که آن دختر را ندیده‎اید. دفتر که می‎آمد، اندازه‌ی ‌یک عروس آرایش می‎کرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش می‎زد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی می‎کرد تا به استاد فرهی می‎رسید. استاد را البته با احساس بیش‎تری می‎بوسید. گاهی آبدارچی‎های طبقات دیگر هم که از آمدنش خبردار می‎شدند، با بهانه و بی‎بهانه به دفتر روزنامه می‎آمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال می‎کشیدند تا سهمیه‎اشان را دریافت کنند. بعد که فرهی برای حروفچینی هفته‎نامه استخدامش کرد،‌ دیگر فاتحه‌ی مهرداد را خواندم؛‌ برایم بدترین روزهای هفته،‌ یکشنبه‎ها بود که روز مقابله‌ی اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود می‎رفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله کند، و آن «پتیاره» هم باید می‎رفت تا اگر «واوی» جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من که کارم فضولی است، و برای فضولی‎هایم حقوق می‎گیرم، چطور می‎توانم نفهمم که آن شازده‌خانم روزهای یکشنبه غلیظ‎تر آرایش می‎کند و مانتوهای جدیدش را یکشنبه‎ها می‎پوشد و عطرهای سی‌و‌‎پنج ‎هزار تومانی‎اش را فقط یکشنبه‎ها می‎زند. شاید تمام آن مدت تخیلِ صاحب‎مرده‌ی من خیلی بیشتر از رابطه‌ی آن دوتا کار کرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یکشنبه‎ها پرت می‎شده و تا دو سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان کمتر مزاحمش می‎شدم و می‎گذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمی‎پیچیدم. حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت کرده‎ام از تخیلم خیلی بیش از دیگران کار بکشم. این‌ها را می‎نویسم که بعدها نگویید فلانی خدا بیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است که به من مرگ‎موش خوراندید. بهتر است دیگر از «پتیاره» حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به خطر نمی‎اندازد. حالا دیگر ازدواج کرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یک روزنامه‌ی حتی عصر،‌ بی‎اجازه‌ی شوهرش از خانه خارج شود. به جایش می‎توانیم از شما حرف بزنیم؛ از «ضلیل‎مرده»، نخندید؛ اصلاً من عشقم کشیده هر بار با یک «ز» بنویسمتان. این را هم بگویم که فکر نکنید به همین چند تا «ز» موجود در زبان فارسی رضایت می‎دهم. شش هفت تایی «ز» دیگر هم ساخته‎ام که به موقعش از آن‎ها هم استفاده خواهم کرد.
می‎بینید که همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرام‎پز، بار گذاشته‎ام. حدود نُه شب،‌ آماده‌ی خوردن است. سر زدن هم نمی‎خواهد. نه آن که فکر کنید من زنِ خانه‎داری هستم و یا می‎خواهم وانمود کنم کدبانویی کامل هستم؛ من از گردگیری بدم می‎آید، از آشپزی متنفرم و از ظرف‎شستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز کنم که به قول شاعر،‌ انگار «عزیزترین عزیزها» مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بکشید. من که همه چیز را می‎دانم. امشب که من و دوستانم به عروسی رفته‎ایم، شما هم می‎توانید جشن بگیرید. اولش نمی‎خواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم می‎آید. من عروسیِ خودم را به زور تحمل کردم، چه برسد به عروسیِ‌دیگران. البته در این مورد،‌ مهرداد هم با من هم عقیده است. ما اگر اصرار خانواده‎هایمان نبود،‌ محال بود آن مراسم احمقانه را برپا کنیم. امشب هم نمی‎خواستم بروم،‌ چون به اصرارهای مهرداد شک کردم، رفتم. مهرداد هم می‎داند من از مجلس عروسی بدم می‎آید، برای همین هیچوقت به من اصرار نمی‎کند بروم. اما دیشب می‎گفت بروم، برای تغییر روحیه‎ام خوب است. اصرار که کرد، شک کردم. اول به خودم نهیب ‎زدم که اشتباه می‎کنم و این یکی هم مثل مورد پتیاره است. اما کمی که فکر کردم مطمئن شدم. این بود که رفتم. می‎دانید؟ من حتی می‎دانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب می‎کنید؟ منظورم این است که دقیقاً یک ماه و شانزده روز دیگر می‎شود سه سال که شما پنهانی همدیگر را می‎بینید. منظورم محیط کار نیست. چون آنجا،‌ حتی اگر من هم نباشم،‌ بقیه‌ی بچه‎های دانشگاه هستند و حضور حتی یکی از آن‎ها کافی است تا مانع بشود که شما دو تا از دیدار هم لذت ببرید. آن هم بچه‎های ارتباطات که منتظرند یک مورچه به سوسکی آلمانی نگاه چپ بکند،‌ تا هزار تا گزارش و عکس و نقد و تحلیل،‌ به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب می‎کنید که اگر می‎دانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، می‎روم چون عاشقش هستم. چون می‎خواهم بداند که عاشقی مثل من پیدا نمی‎کند. شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‎توانید مثل من باشید. چون همه‌ی لحظه‎های بغل‎زدن، بوییدن، و عشق‎ورزیدنش را پُر کرده‎ام. شما نمی‎توانید جورِ تازه‎ای بغلش کنید. به او ثابت کرده‎ام هیچکس نمی‎تواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه‌ی‌ مهمانی‎های شبانه و مسافرت‎های دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‎زدن‎های شما کلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بکشید، هیچ جور نمی‎توانید او را بغل کنید که من صد بار بغل نکرده باشم. شرط می‎بندم نمی‎توانید وقتی نشسته و روزنامه می‎خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله کله‎معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ی له شده‎اش را به کناری پرت کنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‎ای طولانی، بر لب‌تان بدوزید. شما حتی نمی‎توانید به او بگویید دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی که بگویید به یاد من می‎افتد. شما خیلی زودتر از من برایش کهنه می‎شوید؛ بلکه بدتر از آن، ترحم‎انگیز خواهید شد.
این نامه را هم برای این نوشتم که بدانید آنقدرها که فکر می‎کنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد من و مهرداد می‎دانید و در جای جای خانه مرا می‎بینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من می‎افتید و مواظب سرتان می‎شوید تا به گل‎میخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من می‎افتید. اگر کارت ‎تبریک‎های خودتان را که به پانل نصب شده ببینید، ‌یاد من می‎افتید؛ و اگر قلک سفالی، ‌آلبوم‎ها و خیلی چیزهای دیگر که در اتاق به چشم می‎خورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً‌ به یاد من می‎افتید. مهرداد اگر دنبال کنترل تلویزیون بگردد،‌ شما ‎می‎دانید در آشپزخانه است،‌ و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما می‎دانید در اتاق خواب است،‌ اگر مهرداد ساعتش را گم کند، شما پیدایش می‎کنید،‌ و اگر کلید انباری را خواستید،‌ لااقل شما می‎دانید در جیب کاپشنش است؛‌ و شما اگر پتیاره را هم ببینید یاد من می‎افتید. شما همه‌ی‌ این کارها را با به‎یاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر کابوس هم ببینید، به یاد من می‎افتید،‌ اصلاً‌ شاید در کابوس‌تان،‌ من هم باشم. حالا من در خلوتتان هم هستم. می‎بینید؟ همه‌ی‌ جوانب کار را سنجیده‎ام و از میان همه‌ی ‌محاسباتِ صددرصدی‎ام، فقط دو ‎درصد حدس می‎زنم که این نامه را نیابید؛ نیم‎درصد حدس می‎زنم که نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره که فقط یک سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما فقط یک هزارم درصد احتمال می‎دهم که اصلاً‌ رابطه‎ای بین شما دو نفر نباشد!! ■

| رمی | عباس معروفی |

تا می‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفت‌شده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهی‌الیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، می‌بردندش. و اگر نمی‌رفت حتماً زیر پای میلیون‌ها آدم سپیدپوش خشمگین که نگاه‌شان به ستون‌های سیمانی جَمَره بود، له می‌شد. سعی کرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی دیگری او را بی‌اراده می‌کشاند؛ بازوی زنی سیاه‌پوست که از زیر حوله‌ی سفید بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمه‌ی سنگی سیاه‌رنگی که صیقل خورده باشد، کشیده و صاف، با طراوتی که فقط در بعضی از گلبرگ‌ها دیده بود، آن‌هایی که انگار مخملی‌اند و پرز ندارند.
چقدر دلش می‌خواست خود را به آن سو بکشاند، در کنار زن قرار بگیرد و با شوهرش قرینه بسازد، مثل دو بال کبوتر که هر دو پرپر بزنند تا آن زنی که چهره‌اش دیده نمی‌شد در گرمای ویرانگر نمانَد. اما جمعیت چنان در هم فشرده بود که امکان نداشت.
صبح زود از بیابان‌های اطراف بیست و یک سنگ کوچک پیدا کرده بود، در همیان سفید چرمی‌اش ریخته بود و حالا می‌رفت که از بیرون محوطه‌ی جمرات به هر ستون هفت بار سنگ بکوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود که: “شیطان را علاوه بر درون، در نماد هم باید سنگباران کرد و راند.”
نه، اگر این بازوی کشیده و قشنگ را، که به طور ناگهانی از زیر حوله بیرون افتاده بود، نمی‌دید- او خودش را بهتر از همه می‌شناخت، جوان سربراهی که افتخار حج یک ماه پیش به طور ناگهانی نصیبش شده بود- نمی‌توانست در برابر ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محکم می‌کوبید، با جان و دل. همه‌ی دردهاش را در سنگ تمرکز می‌داد و پرتاب می‌کرد. و اگر می‌توانست صورت زن را آن هم فقط یک بار ببیند آرام می‌شد، حال خوشی می‌یافت و خود را می‌سپرد به جمعیت که او را برانند. اما حالا دچار حالتی شده بود که خوابیدن در سایه‌ی برگ‌های خیس را هوس می‌کرد.
بار اول که این چنین دچار خلسه‌ی ابدی شده بود، ده سال بیش‌تر نداشت. آن روزها خواهرش او را با خود به خانه‌ی همسایه می‌برد که وقتی با دختر همسایه گل‌های پارچه‌ای می‌سازند، او گوشه‌ای بنشیند و نگاه‌شان کند. همیشه هشت اتوی گل‌سازی روی اجاقی سه فتیله‌ای بود که با شعله‌ی آبی و زرد می‌سوخت. ساچمه‌ی سر اتو را که سرخ می‌شد در گلبرگ‌های بریده ‌شده می‌گذاشتند تا قالب بیفتد و پیچ بخورد. حالا نیز به یاد می‌آورد که همیشه آن اتاق کوچک کنار آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرین روزی که او به آن خانه پا گذاشته بود، گرما آدم را کلافه می‌کرد و او چنان دلش سر آمده بود که بعدها هر وقت انتظار کسی را می‌کشید یاد آن روز و بیش‌تر یاد حادثه‌ی آن روز می‌افتاد. این کلافگی زمانی به اوج رسید که کار ساختن گل‌ها یکنواخت به نظر می‌آمد، و حتا گفتگوی دخترها دیگر تازگی روزهای قبل را نداشت. گربه‌ای هم بر درگاه اتاق نشسته بود و چنان آرام پلک می‌زد که آدم خوابش می‌گرفت.
همان وقت دختر همسایه از خواهرش پرسید: “چرا لب‌های داداشت این‌جوریه؟”
“برای این‌که تا چهارسالگی پستونک میکیده.”
و حالا هنوز هم هرکس او را می‌دید می‌توانست این‌جور تصور کند که او تا چند روز پیش پستانک می‌مکیده. به خصوص وقتی می‌خواست دود سیگارش را بیرون بدهد بیش‌تر توی ذوق می‌زد، دندان‌هاش هم پیدا می‌شد.
خواهرش گفت: “آدم خودخوریه، اما من خیلی دوستش دارم.”
دختر همسایه گفت: “پسر ماهیه، کله کوچولو!” و بهش لبخند زد و دسته‌ی موی بورش را با یک حرکت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوی سفید و نرم دختر افتاد، ناگاه لذت عجیبی در خود حس کرد که تا آن وقت به وجود آن پی نبرده بود، رخوتی شیرین روی پوست و پرشی در پلک‌ها. حس کرد لاله‌ی گوشش به حرکت درآمده و پوست سرش به عقب کشیده می‌شود. آن وقت پنجه‌اش- یادش نمی‌آمد کدام دست- از هم باز شد، یکی از اتوها را برداشت و روی بازوی آن دختر گذاشت و بعد همه چیز تمام شد. بوی گوشت سوخته آمد، دختر جیغ کشید و گریه کرد و همه چیز واقعاً تمام شد، چون دیگر هیچ‌گاه نتوانست به آن لذت دست پیدا کند.
خواهرش گفت: “چرا این کارو کردی، جونور؟” و یک کشیده خواباند بیخ گوشش و به چشم‌هاش زل زد: “چرا این کارو کردی؟”
– “جای آبله‌ش ناصاف بود.”
در همان لحظه یاد داستان بلدرچین و برزگر افتاد و به این فکر کرد که چرا برزگر به زندگی بلدرچین توجهی ندارد، و نمی‌دانست چرا یاد این داستان افتاده است، بعدها هم نفهمید.
حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را یافته بود، رخوت تمامی بدنش را گرفته بود. علاوه بر آن حالتی دیگر در وجودش تاب می‌خورد که می‌دانست از هوش و دانایی بالاتر است. به یک جذبه‌ی عمیق روحانی رسیده بود که به خاطر آن محیط دلش می‌خواست فریاد بزند، مثل بخار در تن خیس از عرق خود می‌رقصید و باز منجمد می‌شد، و همه‌ی این کیف به شکل بازوی زنی عریان در می‌آمد که حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصله‌ی پیرمردی سیاه و چاق در سمت چپ، دوش به دوش شوهرش اریب می‌گذشت. اما با هر قدم انگار شاخه‌ی درختی را می‌تکاند.
کاش لحظه‌ای سر برمی‌گرداند یا لمحه‌ای صورتش را به طرف راست می‌گرفت، و یا دست‌کم متوجه بازوی خود می‌شد که ببیند چه کرده است، اما او هم مانند دیگران چنان خیره‌ی آن ستون‌ها بود که انگار اگر سر برمی‌گرداند زندگی‌اش را می‌باخت.
خواست به ستون‌ها نگاه کند و آن پوست قهوه‌ای براق را از یاد ببرد، اما مگر می‌شد؟ اختیار از کف‌اش درآمده بود. یکی غریو می‌کشید، یکی می‌گریست، یکی ناله می‌کرد و یکی می‌خواند: “ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه ساخت.” تکرار هم می‌کرد. و او می‌دانست و حتم داشت که امروز کشته خواهد شد، و از او خواهند پرسید کجا کشته شدی؟ او جواب خواهد داد زیر دست و پا. نه، زیر دست و پا هم اگر می‌مرد دلش می‌خواست لااقل یک نظر صورت زن را ببیند.
با حرکتی تند شانه کشید و به سوی زن خیز برداشت، سعی کرد خود را به او برساند و هرچه تقلا کرد، دانست که باز -همان‌طور که بوده- عقب می‌ماند. عرق از سر و صورتش می‌ریخت و آفتاب مستقیم می‌تابید. صداها به صورت یک کُر عظیم غیرقابل فهم درآمده بود که فقط ممکن است جمعیتی در راه پایان گرفتن عمر دنیا، از خود به جا گذارد، یا نه، همه‌ی آدم‌های صحرای محشر بودند، بی آن‌که کسی کسی را بشناسد، هر که برای دل خودش می‌خواند و همه به سوی یک ستون برنزه پیش می‌رفتند.
تا آن وقت راهی به این دوری نرفته بود و آن همه آدم که همه حالی غریب داشته باشند ندیده بود. جمعیت دور خودش می‌چرخید، در جا می‌زد و مثل موج کش و قوس می‌آمد، بی‌آن‌که از هم جدا شود. شنیده بود که باید ششدانگ حواسش را جمع کند که همان‌طور سرپا بماند. شنیده بود روز قبل مردی که می‌خواسته نعلینش را بردارد یا خواسته که مسیرش را عوض کند و یا شاید حواسش پرت بوده، زیر دست و پا مانده است.
ناگاه یاد دختر همسایه افتاد که گفته بود: “الهی با خاک‌انداز جمعت کنن.” و حالا اگر بود، با همان بازوی سفید و همان اتو، او قبول می‌کرد که اول به آرامش دلخواهش دست یابد بعد با خاک‌انداز جمعش کنند. به خود نهیب زد و احساس شرم کرد، دست به همیان برد و سنگ‌ها را لمس کرد و سر برگرداند که نگاهش به ستون‌ها باشد، اما فقط آن ستون گل‌بهی‌رنگ را می‌دید که مدام از او دور می‌شد. بی‌اختیار تقلا کرد که یک قدم جلوتر برود. اگر می‌توانست خود را به زن برساند، سنگ‌ها را دور می‌ریخت، بازوی زن را می‌گرفت و اتوی داغ را چنان به آن می‌چسباند که زن جیغ بکشد و سر برگرداند، آن‌وقت حتماً گریه هم می‌کرد. بعد همه‌چیز تمام می‌شد.
یاد میوه‌ی ممنوع و آدم ازلی او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غریو شادی، نهر آفتاب، سیل به هم آمیخته‌ی انسان و همه سرازیر به تنگه‌ی منا. نالید: “مِن شَر الوسواسِ الخناس.” و فکر کرد: “آنچه می‌زنی حساب نیست، آنچه می‌خورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شیطان هفت سنگ که هفت، عدد کثرت است. یعنی بی‌شمار. نشان کن و بزن. آن‌گاه سه بت، سه مظهر شیطانی در زیر پای تو به زانو درمی‌آیند، فاتح تویی.” این‌ها را جایی خوانده بود، فریاد زد: “لبیک، لبیک.”
یک لحظه برای آخرین نگاه به چپ برگشت؛ و حالا دیگر خیلی دیر شده بود، چون هر چه نگاه کرد آن زن را ندید. انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود. کدام طرف؟ و مگر می‌شد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زیر دست و پا، اصلاً نبود. درست همان‌طور که او تصور می‌کرد بازی را باخته بود. می‌خواست از آدم‌های دور و بر بپرسد: “شما او را ندیدید؟ نفهمیدید از کدام طرف رفت؟” با هجومی اعتراض برانگیز خود را از وسط جمعیت بالا کشید و قیقاج رفت، با فشار، با زور و با دست‌هایی که دو نفر را به دو سو پرت می‌کردند، اما هر چه رفت بیهوده. لحظه‌ای را در نظر آورد که پدیده ناپدید می‌شود و آدم درمانده و عاصی تا آخر عمر به این فکر می‌کند که یک خلأ بزرگ در زندگی‌اش هست. این لحظه را شاید پیش از این هم دیده بود، پیش از آن‌که دخترها بساط گل‌سازی را جمع کنند و پیش از سرد شدن اتوها می‌بایست کاری می‌کرد. یکی را برمی‌داشت و درست می‌گذاشت به صاف‌ترین نقطه‌ی آن بازوی سفید، و گذاشته بود.
اما حالا دیگر چطور می‌توانست با آن خستگی پاها، درد ستون فقرات و ناتوانی تن، حتا یک قدم بردارد. و به کجا می‌رفت؟ گفت: “لبیک.” نمی‌خواست مدیون خود باشد، و شده بود. کاش همان‌وقت با یک جهش به او می‌رسید و ستون گل‌بهی‌رنگ را چنان می‌فشرد که از زیر انگشت‌هاش خون بزند بیرون. آن‌قدر خشمگین بود که کسی نمی‌توانست او را با دیگران هم‌آواز نداند. از دور به نظر می‌رسید که با آن لب‌هاش انگار غریو می‌کشد. و جمعیت او را به پیش می‌برد.
گرما و نگاه دیگران، همیشه بی‌دلیل او را یاد بچگی‌هاش می‌انداخت، آن‌وقت‌هایی که هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهای کوچه، در حیاط خانه‌شان “مجسمانه” بازی کند.
یک نفر می‌گفت: “ماماما، چه چه چه، مجسمانه!” و بین بچه‌ها قدم می‌زد، نگاهشان می‌کرد و بعد می‌گفت: “در حالت میوه چیدن.”
همه‌ی بچه‌ها مجسمه می‌شدند در حالت میوه چیدن، و بعد بهترین مجسمه فرمانروا می‌شد.
“ماماما، چه چه چه، مجسمانه.” و دختر سیزده چهارده ساله‌ای را زیر نظر داشت که بر اثر دویدن صورتش گل انداخته بود، گفت: “در حالت نگاه کردن به خورشید.”
کوچک‌ترها سر بلند کرده بودند و واقعاً خورشید را نگاه می‌کردند و نور تند آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، می‌زد. اما تنها آن دختر بی‌آن‌که به خورشید نگاه کند، جایی بین شاخه‌ها را نگاه می‌کرد، و حالت آدمی را گرفته بود که محو تماشای ماه باشد؛ یک دست به کمر، دست دیگر به موازات گوش چپ، شکل یک گل بازشده، با چشمانی بسته، و چند تار موی سیاه که بر پیشانی‌اش با باد می‌رقصید.
او وقت گذراند و بیش از همه‌ی دورها، بچه‌ها را به همان شکل نگه داشت. بعد با دقت به آن دختر نگاه کرد که پلک‌هاش می‌لرزید و دندان‌های سفیدش بین لبخند برق می‌زد.
وقت زیادی گذشته بود. می‌بایست یک نفر را انتخاب می‌کرد و نمی‌توانست دل بکند. بعد بی‌اختیار، بی‌آنکه دلیلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس و نه از روی غریزه، جلو دختر ایستاد که درست سرخی صورتش را ببوسد و بگوید: “تو.” اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خندید. خنده‌ی زنانه‌ای که او را خجالت‌زده کرد.
دیگر چطور می‌توانست خود را ببخشد؟ کوتاهی از خودش بود. مثل همیشه پیش از آن‌که فکر کند، در حالت بهت و تردید، چیزی را که می‌خواست از کف داده بود. با گریه خواند: “سرانگشت‌های دستم پینه بسته…”
ناگهان مثل آدمی که از لای خزه‌های ته دریا نجات پیدا کرده باشد، خود را رها یافت. زمین زیر پاهاش ناهموار می‌آمد، و دیگر از همه طرف لای آدم‌ها نبود، نسیم را روی گردنش احساس کرد. موح سیل‌آسا می‌رفت و او تنها مانده بود، بر تلی از سنگریزه. آن‌وقت در میان ناباوری زن را دید که اریب می‌رفت و هنوز فکری به حال آن حوله‌اش نکرده بود. و بازوی طلایی‌اش امتداد می‌یافت، در آرنج شکن برمی‌داشت و در حوله‌ی حریرمانند سفیدی پنهان می‌شد. در کنار عضله‌ی بازو، جای آبله هم بود، ولی از دور به چشم نمی‌آمد.
برای کشف آن لذت ابدی چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتی شیرین روی گونه‌هاش دوید، پلک چشم‌هاش پرید و حس کرد لاله‌ی گوشش به حرکت درآمده و پوست سرش به عقب کشیده می‌شود. آن‌وقت بی‌آنکه بداند کجاست به یک ستون سخت تکیه داد و بر توده‌ای از سنگریزه نشست، از خستگی نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. می‌دانست که برمی‌گردد. دست‌هاش را جلو برد و گفت: “خواهر جان، من جانور نیستم، من گرمم شده، من تشنه‌ام، من می‌خواهم زیر برگ‌های خیس بخوابم.”
زن اخم‌هاش را توی هم کرد و مقابلش ایستاد، می‌خواست سنگ‌ها را بزند، اما مردد بود. نمی‌خواست یا نمی‌توانست بزند. با جمعیت رفت، نیم‌دور چرخید و عاقبت درست روبروی او ایستاد، مثل دیگران هفت سنگ را هفت بار به او کوبید و رفت. ■

| سپرده به زمین | بیژن نجدی |

بیژن نجدی، غزاله علیزاده و هوشنگ گلشیری

 

طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه‌های تند پایین می‌رفت. بوی صابون از موهایش می‌ریخت. هوای مه شده‌ای دور سر پیرمرد می‌پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه‌هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی‌کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن‌قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.
در آینه، گوشه‌ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی‌صدا در آینه می‌جوشید و با همین‌ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می‌شدند.
ملیح گفت: ببین پنجره باز نباشه، می‌چایی‌ها!
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی‌ش به تمام جمعه‌های زمستان. یکی از سیم‌های برق زیر سیاهی پرنده‌ها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (…با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: ” گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟”
اتاق آن‌ها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته‌ای دو بار از آن بالا می‌آمد، از پنجره می‌گذشت و روی تکه شکسته‌ای از گچ‌بری‌های سقف تمام می‌شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه‌های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می‌زد و ملیحه دست و دلش نمی‌رفت که از لای دندان‌های مصنوعی آواز فراموش شده‌ای از ” قمر” را بخواند، آن‌ها به بالکن می‌رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی‌شد گوش کنند.
ـ با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟
طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده‌ای به طرف ته خیابان می‌دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگی‌ش بود. لاغر. لب‌هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی‌توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی‌دانم.
ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟… حتما باز یه جسد پیدا کردن.
حتا اگر ملیحه نمی گفت (باز هم یه جسد…) آن‌ها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می‌خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگومگو می‌کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن‌جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند…
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه‌ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست‌های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می‌گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده… همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آن‌ها پیاده به طرف پل رفتند. عده‌ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می‌کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آن‌ها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می‌رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم‌ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن‌ها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.
ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: جوون بود؟
دختر گفت: نفهمیدم.
ملیحه: نتونستی ببینی؟
دختر جوان، خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، کوچولو بود.
طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم‌های ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده می‌شد که به طرف دهکده می‌رفت.
ـ اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت…
آفتاب پایین آمده بود، مثلث کوچکی از پشت پیراهن طاهر خیس عرق بود. ملیحه گفت: حالا اون بچه رو کجا می‌برن؟ کشته بودنش؟ شاید هم رفته بود آب بازی که یهو…
باد توت پزان بی‌آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می‌داد.
ملیحه گفت: نفهمیدم چند سالشه! دستمو بگیر طاهر.
طاهر گفت: می‌خوای یه دقه بنشینیم؟
ـ کاش یکی از درخت‌ها پسر طاهر بود (ملیحه فکر می‌کرد)
گفت: از یکی بپرس کجا بردنش؟
طاهر گفت: حتما ژاندارمری، درمانگاه…
کاش می‌شد ببینمش (ملیحه گفته بود).
طاهر گفت: چی رو ببینی؟ یه بچه‌س دیگه.
ملیحه گفت: من هم همینو میگم.
طاهر گفت: می‌خوای بریم پیش یاوری؟
لنگه‌های در بهداری باز بود. چند بوته‌ی پا بلند کاج تا پاگرد ساختمان ردیف شده، آنقدر خشک بودند که تابستان اطراف‌شان دیده نمی‌شد. دکتر یاوری با طاهر دست داد و از ملیحه پرسید: قرص هاتونو مرتب می‌خورید؟
ملیحه گفت: آره.
دکتر از طاهر پرسید: شب‌ها خوب می‌خوابن؟
ملیحه گفت: دکتر یه بچه پیدا کرده‌ن، شمام شنیدین؟
دکتر گفت: بله.
ملیحه گفت: حالا کجاس؟
دکتر گفت: گذاشتنش توی انبار.
ملیحه گفت: انبار؟ یه بچه رو؟ توی انبار؟
دکتر گفت: می‌دانید ما اینجا سرد خانه نداریم.
ملیحه گفت: بعد چی کارش می‌کنن؟
دکتر گفت: تا فردا نگه می‌دارند، اگر کسی دنبالش نیامد خوب، دفنش می‌کنند.
ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه کسی دنبالش نیومد می‌شه بدینش به ما؟!
دکتر گفت: چکار کنم؟
طاهر گفت: بچه رو بدن به ما؟ بدن به ما که چی ملیحه؟
ملیحه گفت: دفنش می‌کنیم، خودمون دفنش می‌کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم. همین حالا هم انگار، انگار دوستش دارم…
ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه‌ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود، زیر چادر ملیحه وول خورد و چادر روی شانه‌های لاغر پیرزن لرزید و مشتی از چادر ملیحه پر از آب دماغ شد.
طاهر لیوانی را از آب پر کرد. دکتر ملیحه را روی نیمکت چوبی درازکش کرد. سوزن باریکی از زیر پوست دست ملیحه رد شد. کمی پنبه با دو قطره خون در سطل کوچک کنار نیمکت افتاد و تا غروب همان روز، تا بعد از نیامدن صدای قطار، ملیحه چشم‌هایش را باز نکرد و حتا یک کلمه حرف نزد.
جمعه بود. پرده اتاق ایستاده بود و بخاری با صدای گنجشک می‌سوخت. زمستان سفیدی، آن طرف پنجره، سرمای سفیدش را راه می‌برد.
ملیحه گفت: این‌همه اسم، آخرش هیچی.
طاهر گفت: بالاخره یه اسمی پیدا می‌کنیم.
ملیحه گفت: اگه همون روز نتونستیم، دیگه نمی‌تونیم، چند شنبه بود، طاهر؟
طاهر گفت: روزی که رفته بودیم سر پل؟
ملیحه گفت: نه، فرداش که رفتیم درمانگاه…
تا فردای آن یکشنبه کسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یک زنبیل از درمانگاه به طرف گورستان بردند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بی‌آنکه سیاه پوشیده باشند در هوایی که نه آفتابی می‌شد و نه می‌بارید کمی آهسته‌تر از مردی که زنبیل را می‌برد و گاهی آن را دست به دست می‌کرد و گاهی روی زمین می‌گذاشت، گاهی هم روی کنده یک درخت، راه افتادند. میدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهکده شدند. جلوی قهوه‌خانه، مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت که بی‌شباهت به درخت، به اندازه یک درخت روی زمین قد کشیده بود. قهوه‌چی با پارچ، آب ریخت و مرد دست‌هایش را شست و همانجا ایستاده با نعلبکی یک لیوان شیر داغ خورد. ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس می‌کرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت می‌کند، از کنار زنبیل رد شد. طاهر قدم‌هایش را آرام کرد. آن‌ها حتا در چند قدمی خانه‌شان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد تا حرمت آن تشیع جنازه ساکت را به هم نریزند. حتا ایستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجره‌اش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن یک ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می‌داد. سرش را که بلند می‌کرد یک ملیحه پیر، گلدان‌های خالی را روی هم می‌چید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را کنار می‌زد. ملیحه با صورتی کوچک و موهای حنا گذاشته، پشت باران راه می‌رفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده‌شوی‌خانه روی چمن بین سنگ‌ها راه رفتند. مراسم تدفین، خاکستری، خاک آلود، آنقدر طول کشید که بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی که قبر کن‌ها رفتند باز هم صدای بیل شنیده می‌شد.
طاهر گفت: پاشو بریم، بریم…
ملیحه گفت: کمکم کن پاشم.
آن‌ها به هم چسبیدند. کسی نمی‌توانست بفهمد که کدام یک از آن‌ها دارد به دیگری کمک می‌کند. همین‌که توانستند بایستند ملیحه گفت: اون دیگه مالِ‌ماس، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم که مرده…
اطراف آن‌ها پر بود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و …
ملیحه گفت: باید بگیم براش سنگ بسازن.
طاهر گفت: باشه.
ملیحه گفت: باید براش اسم بذاریم.
طاهر گفت:….
ملیحه گفت:….
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک می‌سوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش می‌رسید که از ته خیابان برمی‌گشتند. آن‌ها آنقدر سر و صدا می‌کردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.

| نیالا | حامد اسماعیلیون |

“نیالا” نام هشتمین داستان حامد اسماعیلیون در دومین مجموعه داستان چاپ شده اش به نام “قناری باز” می‌باشد.

از مینی‌بوس پیاده شد. کوله را روی شانه‌اش چرخاند. ایستاد، سرش را بالا گرفت و دور و بر را تماشا کرد. گاری دستفروش‌ها، شعارهای روی دیوار، صدای کرکر خنده‌ی دخترهایی که به آن‌سو می‌آیند، سپور پیری که بغل وا کرده تا کپه‌ی برگ‌های خشک را از روی زمین بردارد و دختری که جلوی ورودی روستا کنار دیوار، رو به میدان ایستاده است و دارد کتاب می‌خواند یا شاید نقشه‌ای چیزی در دست دارد. چرخید. کوله را از شانه برداشت و به دست گرفت. رفت به سمت مغازه‌های جنوب میدان. منقل‌ جگرکی‌ها دود می‌کرد، شاگرد مغازه می‌رفت و می‌آمد و سیخ‌ها را می‌چرخاند. کسی فریادی می‌کشید و او دستپاچه خیره به جایی می‌شد یا نمکدان به دست می‌دوید به سمت پیشخوان. جلوی مغازه‌‌ها ایستاد. خواست سیگاری روشن کند. دست‌اش را برد که از کوله چیزی بیرون بیاورد. نگاهی به آسمان کرد. سیگار را گذاشت توی جیب پیراهن‌اش؛ پیراهن چهارخانه‌ی آبی زیر بارانی قهوه‌ای. با قد بلند و موهایی که می‌شد با سلیقه‌تر پشت گردن جمع‌ و‌ جور کرد و بست، فرخورده و خرمایی. برگشت به سمت میدان. کفش کتانی زمختی به پا داشت و شلوارش را مجبور بود هر چند ثانیه بر کمرش محکم کند. دست برد به سمت کوله، عینک آفتابی را بیرون کشید و بر چشم گذاشت.
دختر همان‌جا ایستاده بود، چیزی نمی‌خواند اما آرام نبود. پاهایش را جفت کرده بود و لحظه‌ای نمی‌گذشت که روی پنجه بلند می‌شد و دوباره به عقب می‌نشست. شاید بخواهد چیزی یا کسی را در فاصله‌ای دورتر ببیند. بارانی قرمز و قهوه‌ای تنش بود. می‌شد گفت که چندان زیبا نیست با آن مقنعه‌ی مشکی که به عمد عقب رفته بود و با سایه‌ی تند ارغوانی که بالای پلک‌هایش کشیده بود. باقی اگر آرایشی بود به چشم نمی‌آمد با چشم‌های ریز و لب‌های محو، دهانش هم می‌جنبید؛ آدامس یا شاید تکرار یک ورد. کیف کوچکی هم داشت که بر شانه تاب می‌داد.
پسر با فاصله‌ی نزدیکی از کنارش گذشت. دختر نفهمید که نگاهش می‌کند. هنوز روی پنجه‌هایش می‌جنبید. پسر ده دوازده متری در کوچه پیش رفت. دو سه پیچ کوچه را بالا رفت. چهار انگشت‌ دست‌‌هاش را در جیب عقب شلوار فرو کرده و تنه را جلو داده بود و آرام راه می‌رفت. یکباره ایستاد. انگار دنبال  گمشده‌ای بگردد برگشت. حالا که نور صبح‌گاه آرام آرام شهر را روشن می‌کرد می‌شد حدس زد که سی سال را دارد. برگشت به طرف میدان. عینک آفتابی را روی صورتش محکم کرد. به میدان رسید. از کنار دیوار چرخید.
نزدیک دختر ایستاد و گفت: سلام.
دختر با شتاب رو به او کرد. زیر لب گفت: سلام.
پرسید: منتظر کسی هستید؟
دختر چیزی نگفت. چند قدمی دور شد و پشت به او شروع کرد به قدم زدن.
پسر سراسیمه گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. باشد. من می‌روم.
دختر برگشت و نگاه‌اش کرد. پسر عینک را از روی چشم‌هاش برداشت و گفت: خیلی خب. می‌روم.
و شانه‌اش را بالا برد ولی هنوز نرفته بود.”قصدم مزاحمت نبود.”
دختر گفت: بروید دیگر.
پسر گفت: “باشد، باشد می‌روم.” مکثی کرد و گفت: “اما شما نگفتید که منتظر کسی هستید یا نه؟”
دختر لب‌اش را گزید و گفت پدرم، عموم، سه تا داداشام.
دسته‌ای پسر از کنارشان رد شدند. یکی شان آرام در گوش دیگری نجوا کرد: دارد مخ می زندها! یاد بگیر.
آن یکی خندید و برگشت و سرتاپای پسر را وارسی کرد و گفت دود از کنده بلند می‌شود.
صدای خنده‌ی پسرها در کوچه پیچید. دختر برگشته بود سرجایش. پسر هم چرخیده بود که کوچه را دوباره بالا برود اما منصرف شد و گفت: گفتم شاید دل‌ات نخواهد تنها باشی. گفتم شاید دیرکرده باشد و حوصله نداشته باشی بیشتر صبر کنی.
دختر جواب داد: ندیده بودم یکی این‌قدر لفظ قلم حرف بزند برای…
دستش را توی هوا حرکتی داد وخندید.
پسر گفت: به هر حال من دارم می‌روم بالا. لواشک و آلو ترش هم دوست ندارم. چیپس ولی چرا.
عینک را دوباره گذاشت و راه افتاد. در کوچه که پیش می‌رفت هرچند قدم برمی گشت و عقب را می‌پایید. دسته‌ای دختر دانشگاهی، چند زن محجبه با پسربچه‌ای که بی‌محابا می‌دوید. چند کوچه را پشت سر گذاشت. دیگر پشت سرش را نگاه نکرد. روبرو تعداد زیادی پلیس ایستاده بودند و جوان‌ها را سوال‌پیچ می‌کردند. گوشه‌ای دختر و پسری که انگار گیر افتاده بودند تکیه داده بودند به دیوار. یکی که از بند ماموران رد شده بود گفت: “خنگ خدا جای بهتری برای قرار نبود؟” از مامورها یکی تشر زد که “برو مزه نریز.” پسر آویز کوله را بر شانه‌اش محکم کرد. از مرز پلیس‌ها گذشت. دو سه کوله را گذاشته بودند روی یک میز و کالبدشکافی می‌کردند. در همان حال که رد می‌شد سیم هدفون را از کوله‌اش بیرون می‌آورد. یکی دو نفر از پلیس‌ها چپ چپ نگاهش کردند. اهمیتی نمی‌داد و با سماجت سیم را از داخل کوله آزاد کرد و گوشی‌ها را در گوشش فرو کرد. از پیچ کوچه که گذشت نگاه انداخت به کوه و شیب نفس‌گیری که باید می‌پیمود. تازه بارانی‌اش را درآورده و  بر کمر گره زده بود که یکی آن را کشید.
– هی، مگر چقدر صداش را بلند کردی؟
خندید. دختر بود.
– هرچه داد میِ‌زنم و صدات می‌کنم چیزی نمی‌شنوی.
گفت که چیزی نمی شنیده و خوشحال است که او را می‌بیند و چیزی نگفت که چرا پشیمان شده است و قرارش را ول کرده و آمده. پرسید: حالا چی صدام کردی؟ تو که اسمم را…
– کاری ندارد. همین الان یک اسم برایت می‌گذارم. از کدام مسیر می‌خواهی بالا بروی؟
– قبول نیست، باید خودم هم دوست داشته باشم.
دختر با لودگی خندید و گفت دیگر همه می‌دانند مامورها کجا می‌ایستند. باید دو سه تا کوچه را میانبر بروی. تو هم که معلوم است از این اسم مذهبی‌های جواد داری. محمد تقی‌ای، حسینعلی‌ای، رامبد چطور است؟
پسر برگشت عقب سرش را نگاه کرد انگار نگران حضور مامورها باشد.
– متنفرم.
– خیلی دلت بخواهد. ولی جدا از شوخی یک اسم برایت می‌گذارم. قول می‌دهی رد نکنی؟
– قول نمی‌دهم.
– ابراهیم. می‌شود بهت گفت ابی. درست شد؟
پسر انگار رفت توی فکر. دوباره انگشت‌هاش را در جیب‌های پشت شلوار فرو کرد و تنه‌اش را جلو داد.
دختر گفت: تو چیزی نمی‌گویی.
ابراهیم گفت: داشتم به اسم تو فکر می‌کردم.
دختر لبخندی زد و گفت: مامورها به همه چیز گیر می‌دهند حتا به من که تنها می‌آمدم بالا. یک درکه داشتیم آن‌هم …
ابراهیم گفت پیشنهادی بهت می‌کنم که نتوانی رد کنی.
دختر بلندتر خندید و نوک انگشتش را به طرف ابراهیم گرفت و گفت فهمیدم. پدرخوانده! چی هست حالا؟ کله‌ی خونی اسب توی رختخواب؟
ابراهیم گفت: شماره‌ات را اول به من بده بعد حرف می‌زنیم.
دختر یکباره دمغ شد. ایستاد. ابراهیم به راه‌اش ادامه داد، با طمانینه‌تر.
دختر گفت: همه‌ عین هم هستید. کرم خاکی!
کیف کوچکش را توی هوا چرخاند و پیچید در اولین کوچه‌ی سمت راست و با سرعت دور شد.
ابراهیم سیم هدفون را از دور گردنش برداشت و فریاد کشید: خیلی خب معذرت می‌خواهم. هی با تو‌ام.
دختر در انتهای کوچه گم شده بود. دو سه دختری که از روبرو می‌آمدند پچ‌پچ می‌کردند. یکی‌شان گفت: “یک وقت نشد یک عذرخواهی درست و حسابی از من بکند.” آن یکی گفت: “همه سر و ته یک کرباس‌اند.” از کنار ابراهیم که رد می‌شدند شنید که کسی زیرلبی گفت: کرم خاکی و خندید.
ابراهیم دقایقی ایستاد و کوچه را که الان بی‌رفت‌وآمد شده بود وارسی کرد. شاید می‌خواست برود و بیاید که کسی از آن طرف بارانی گره زده‌اش را کشید.
– اگر معذرت نمی‌خواستی عمراً برمی‌گشتم.
– خیلی خب. تازه دارم یاد می‌گیرم. نیالا!
نیالا گفت: خودت بریدی و دوختی؟ پس نظر من…
ابراهیم گفت: گفتم یک پیشنهادی بهت می‌کنم نتوانی رد کنی. همین بود.
– حالا چه معنی می دهد این نیالا؟ اسم جک و جانور که نیست.
– نه اسم یک روستاست.
دختر گفت: بگذار یک سلامی به امامزاده بکنم بعد…
چرخید به سمت امامزاده‌ی وسط روستا و به عربی چیزی گفت و راه افتاد.
– تو کوله‌ت چی‌ها پیدا می‌شود؟ آلو ترشی لواشکی…
و خندید.
– راستی تو چرا اصلا نمی‌خندی؟
– چرا نمی‌خندم؟ تو هنوز پنج دقیقه هم نیست… تازه زدی حالم را گرفتی دمغ شدم.
– تا کجا می‌خواهی بروی امروز؟ کوله‌ات می‌گوید پلنگ چال اما استیلت به جنگل کارا هم نمی‌رسد.
– این‌ها که می‌گویی کجاها هستند؟
دختر غش‌غش خندید و گفت: نه بابا. گفتم این‌کاره نیستی. با این وضعیت همین ایستگاه هفت حوض پیچ و مهره‌هات در می‌روند آقا ابراهیم. یعنی تا حالا درکه نیامدی؟
– خیلی. خیلی آمدم ولی تو خود روستا. من چند کوچه پایین‌تر زندگی می‌کردم. خانه‌ی دانشجویی داشتم.
– پس ببخشید خیلی یک جوری هستی که پلنگ‌چال و ازغال‌چال و آبشار کارا را نمی‌شناسی. حتم دارم… این‌جا چرا زندگی می‌کردی؟ بایست همین‌جا من نان بگیرم.
– نمی‌خواهد بگیری. چیزی که زیاد است کافه رستوران.
نیالا عقب نشست وگفت: به‌به پس مهمان شما‌ییم. خیلی خب. پس دانشجوی شهید ملی ما بودی؟ چه می‌خواندی این‌جا آقا ابراهیم؟
– تاریخ.
– اوه. خیلی عالی. من هم طرفدار علوم انسانی‌ام. خوشوقتم.
دست‌اش را برای دست دادن دراز کرد و ابراهیم لحظه‌ای مردد ماند و انگار دور و بر را زیرچشمی نگاهی کرد و او هم دست‌اش را فشرد.
– من یک چیزی می‌خوانم. همین‌جا. خوابگاه‌مان هم توی ولنجک است. نیالا کجاست؟
– ‌جایی وسط رشته کوه البرز. توی جنگل‌های شمال. ولی پشیمان شدم از اسم‌ات.
– چرا؟
– برای این‌که نیالا خیلی ساکت است.
نیالا دوباره تو لب رفت. گفت: تو هم آدم خزی هستی‌ها. آدم عاقل که این طوری خدشه نمی‌شود توی حال دختر مردم.
و دیگر حرفی نزد. مسیر پر رفت و آمدتر شده بود با این که وسط هفته بود و تازه آفتاب افتاده بود بر لبه‌ی دیوارها. اهالی روستا تک و توک به مغازه‌هاشان می‌رفتند. بچه‌های دبستانی هم هیاهوکنان به سمتی می‌دویدند. کوچه‌ی باریکی را که گذشتند روستا داشت تمام می‌شد و مغازه‌ای بود که تنقلات و آب معدنی می‌فروخت. ساکت اگر می‌ماندی صدای رود کوچک در دره می‌پیچید و صدای دیگری هم بود؛ زباله‌های رود، بطری‌های آب معدنی و نوشابه، ظروف یک بار مصرف، لفاف چیپس و پفک و لواشک.
دختر گفت: نیالا چقدر ساکت است؟
– خیلی.
– نکند خودت اهل آن‌جایی.
– نه متاسفانه. اما رفته‌ام چند بار. آن‌جا آدم‌ها گاهی سالی یک‌بار هم به شهر نمی‌آیند مگر گاوشان مریض شود یا بخواهند زایمان کنند.
– خب این چه فایده‌ای دارد؟
ابراهیم کمی فکر کرد و سنگی را دور زد و گفت: این‌جا یک طرفه‌‌ست باید پشت سر من بیایی. نمی‌دانم. من از شهر خوشم نمی‌آید.
نیالا گفت: برعکس من. عاشق صدای بوقم.
بلند بلند خندید: بوق ده یازده، از این اتوبوسی‌ها، بوق موتوری که دارد خلاف می‌آید. عاشق دخترهای خوشگل و پیاده‌روهای گنده و دلباز. جاهای شلوغ و غلغل آدم مثلاً بازار تجریش مثلاً امامزاده صالح مثلاً…
ابراهیم گفت: شوش و مولوی و ترمینال جنوب. این‌ها را هم بگو. دودی هم که هر روز نفس می‌کشی جمع کن. قالپاق دزدها و جیب‌برها را هم اضافه کن. متلک‌های آنچنانی و ویشگون هم که وای فوق‌العاده است.
ابراهیم صدای‌ش را بالا برده بود.
– بعله که فوق‌العاده است. بالاخره نشانه‌ی زندگی است.
– اوه چه فیلسوف! جای مرحوم راسل خالی. ویشگون نشانه‌ی زندگی ‌است. یا اگر دکارت بود می‌گفت من ویشگون می‌گیرم پس هستم.
– من را مسخره نکن.
– چشم چشم حتماً.
– جدی گفتم.
ابراهیم ساکت شد.
– چرا با دوست‌هات نیامدی کوه؟
– بابا این‌ها حال و حوصله ندارند. حتماً کلاسی چیزی داریم، امروز نداشته باشیم هم خواب‌اند همگی.
– ببین من گرسنه‌ام. موافقی یک صبحانه‌ای بزنیم؟
نیالا به حالت خبردار ایستاد و گفت: فکر نمی‌کنید زود باشد قربان؟
ابراهیم گفت: ما از شکم‌مان دستور می‌گیریم.
نیالا باز خندید و گفت: ای کارد… هیچی ببخشید شده‌ایم دایی‌جان ناپلئون و مش‌قاسم.
ابراهیم گفت: حالا پس یک نفر را پیدا کنید جهت صدور صدای مشکوک!
نیالا گفت: چی؟ صدای مشکوک چی بود؟ یادم نمی‌آید.
– به هر حال قاسم جان ما گرسنه‌ایم.
– بابا هنوز نیم ساعت هم راه نیامده‌ایم. بگذار برسیم پلنگ‌‌چال همان‌جا همه‌چیز هست. مردی گفتن…
– خیلی خب قاسم‌جان. همانطور قراول بمانید تا خبرتان کنیم.
– اه به من نگو قاسم جان. همان نیالا خوب بود.
دوباره ساکت شدند. عکاسی که عکس‌های سیاه و سفید می‌گرفت داشت دختر و پسری را که رو به منظره ایستاده بودند راهنمایی می‌کرد. دوربین قرمز بزرگش روی سه‌پایه کنار تابلویی بود که می گفت: عکس‌های سیاه و سفید در چهار دقیقه.
نیالا پرسید: هیچ‌وقت این‌جا عکس گرفته‌ای؟
– یک ‌بار. فقط یک ‌بار.
– تنهایی؟
– نه. دسته‌ جمعی.
یک‌دفعه شوری وجودش را گرفت و با حرکت دست‌ها ادامه داد: جمعیت بیشتر از آن بود که فکرش را بکنی. همه‌ی کلاس با هم بودیم. احمد منیری، مسعود بنی‌جمالی. این ‌ها الان دکترا گرفته‌اند درس می‌دهند. مینو مظهری هم بود؛ بنده‌ی خدا تصادف کرد. آن‌جا ایستاده بود. خیلی بدشانسی آورد. یا دخترهای دیگر که حالا اصلا نمی‌دانم کجاها هستند. عکسش را هم…
– اوه پس اردوی دسته‌ جمعی هم می‌رفتید؟
– اردو نبود که. یک جمعه‌ای قرار گذاشتیم بیاییم کوه با نظارت انجمن همان یک‌بار هم دردسر شد.
– چرا؟ حتماً یک دفعه دو نفر با هم گم شدند؟ یا دختره داشت می‌افتاد پایین یکی از آقایان دستش را گرفت. ها؟ اسم هیچ‌کدامشان که نیالا نبود. بود؟
– به کدام سوا‌لت جواب بدهم؟ اما اسم هیچ‌کدامشان نیالا نبود. به تنها چیزی که شک ندارم همین است.
نیالا ایستاد، دست به کمر زد و راه را نگاه کرد. گفت آن طرف ‌می‌رود جنگل کارا. باید از پشت کافه‌ی عمران بپیچی دست‌چپ.
راه پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت. تک و توک بعضی جدا می‌شدند و به راهی می‌رفتند که نیالا نشان داده بود. پلنگ‌چال ولی آن بالاها بود. یک ساعتی وقت لازم بود برای رسیدن.
– اهل کجایی؟
– چه اهمیتی دارد.
نیالا بود که جواب داد.
– چرا خب بالاخره اگر بگویی کجایی هستی آدم می تواند یک قضاوت کلی هم بکند.
– یک شهری طرف‌های اصفهان.
– شهر یا روستا؟
– شوخی می‌کنی؟
– نه خب جدی پرسیدم. من خودم هم توی روستا بزرگ شدم البته تا دبیرستان.
– توی همان نیالا؟
– نه. نزدیک‌هاش.
– خب. فرض کن اصفهان.
– کجای اصفهان؟ من اصفهان را خوب بلدم.
– خب. همچین جای پرتی نیست که دست‌هام را به هم بکوبم و بگویم اوه پسر تو چطور این ‌همه چیز می‌دانی. لابد بعدش هم می‌خواهی مثل این تورلیدرها کلاه بگذاری سرت و بگویی آها این مادی شیخ بهایی است، این…
– پس تو هم ضدحال زدن بلدی.
– چه جورم!
– دقت کردی از وقتی به حرف آمده‌ای داری ضدحال می‌زنی به من؟
نیالا سرش را بالا کرد و کجکی لبخند زد و لبش را گزید.
– نمی‌خواهد قهر کنی.
– قهر نکردم. خواستم ببینم قدت دقیقاً چقدر است.
– بیا یک قراری بگذاریم. بیا قرار بگذاریم تا بر می‌گردیم پایین به هم ضد حال نزنیم.
– من پایه‌ام.
ابراهیم بلافاصله پرسید: چند ساله‌ت است؟
نیالا گفت: تنور را داغ می‌کنی تند و تند هم می‌چسبانی. باشد به هم می‌رسیم.
ابراهیم خندید. بلند و پرصدا. نیالا ایستاد. باز هم به حالت خبردار. چشم‌هاش را بست. نفس‌اش را در سینه حبس کرد و هجی‌کنان گفت: بیست و سه.
ابراهیم خنده‌‌اش گرفت.
نیالا گفت: نه نه سوالت خاله‌ زنکی نبود. زن‌ها شلوغش می‌کنند وگرنه گمان نکنم هیچ‌کس از پیر شدن خوشش بیاید. مرد و زن عین هم.
ابراهیم گره‌ی بارانی قهوه‌ای را به کمرش محکم کرد. دست در کوله‌اش کرد. شاید می‌خواست هدفون را دوباره دربیاورد که از صرافت افتاد. بالاخره چیزی جست. بطری آب را بیرون آورد.
– می‌خوری؟
– آره تشنه‌ام.
– بیا.
– نه خودت بخور. لیوان که نداری؟
– بگیر. حوصله ندارم روز قیامت کولت کنم.
نیالا دوباره خندید و در بطری را باز کرد و بر دهان گذاشت و آب که می‌خورد بالای مقنعه‌اش را با نوک انگشتان گرفته بود و با گوشه‌ی چشم ابراهیم را نگاه می‌کرد و انگار می‌خواست دوباره بخندد. ابراهیم تکیه داده بود به دیوار سنگی تا پیرمردی از کنارش بگذرد. حواسش به‌ آب خوردن دختر بود. او هم خنده‌اش گرفته بود. دستش را دراز کرد و گفت: خوب است یک تعارف زدیم‌ها. شمر!
نیالا با خنده آب خوردن را قطع کرد و آب پاشید روی زمین و سرفه‌اش گرفت. ابراهیم هم خندید و گفت: نوشِ‌جان. دو تا قایم بزن پشت‌ خودت.
دختر که هنوز داشت ریسه می‌رفت با دست اشاره به بالا کرد که یعنی نه و دولا دولا جلو رفت تا راست ایستاد.
– وقتی آب می‌خوردم چرا نگاهم می‌کردی؟
– دلیلی نداشت.
– مگر ‌می‌شود؟
– جوابت را می‌دهم اما یک شرط دیگر هم به شرط ضدحال نزدن اضافه می‌کنم.
نیالا گفت: هوم. بگذار فکر کنم. خیلی‌خب قبول است.
ابراهیم گفت: داشتم فکر می‌کردم چه حیف که مقنعه سرت کرده‌ای و نمی‌شود آب خوردنت را… هوم آب خوردنت را بهتر…
نیالا گفت: ای سنتی عاشق‌پیشه! همان قضیه‌ی گلوی بلورین و… هاها
چرخید و کیفش را در هوا تکان داد.
ابراهیم سرش را پایین انداخت و گفت: زیرش زدی.
– چرا؟ چرا زیرش زدم؟ هیچ هم نزدم.
– چرا دیگر. ضدحال زدی.
این را گفت در حالی که به زحمت صدایش درمی‌آمد طوری که یک بار حرفش را خورد و کلمات را جوید. نیالا شاید متاثر شده باشد گفت: خیلی‌خب. معذرت می‌خواهم. سنتی شاید یک کمی بار منفی داشته باشد اما عاشق‌پیشه که بد نیست. هست؟
ابراهیم آهی کشید و گفت خب سوال بعدی.
نیالا جواب داد کی ازم خواستگاری می‌کنی؟ داری الان مثلاً تحقیقات می‌کنی دیگر. سوال‌هات را دقیق بپرس پس‌فردا مادر شوهرم نگوید چرا نمی‌دانستی چشمش ضعیف است یا بچه‌اش نمی‌شود.
ابراهیم بالاخره به حرف آمد و گفت: نگفتی کجای اصفهان؟
نیالا ورجه وورجه‌ای کرد و از روی یک سنگ پرید و گفت: گفتم که. فرقی نمی‌کند. اصلاً من هم یک شرط می‌گذارم. مسایل خصوصی ممنوع. می‌رویم پلنگ‌چال سک‌سک می‌کنیم صبحانه می‌خوریم و برمی‌گردیم و نمی‌پرسیم چند تا خواهر داری؟ چندتاشان شوهر کرده ‌اند؟ قبول است؟ راستی شرط تو چه‌بود؟
ابراهیم جوابی نداد. با آستین بینی‌اش را فشار داد و به پیرمردهایی راه داد که بلند‌بلند به بحث سیاسی مشغول بودند و نوک کلنگ‌هاشان را در هوا می‌چرخاندند انگار نقشه‌ی جنگی را بر هوا ترسیم می‌کنند.
شروع کردند به بالا رفتن از راه بی آنکه توی حرف هم بپرند، بی‌آن‌که سوال خصوصی بپرسند و بی‌آن‌که بدانند راه طولانی ‌است و برآمدن آفتاب حالا چیزی حدود ساعت ده را نشان می‌دهد. ابراهیم کلاه لبه ‌داری را از کوله‌اش درآورده و بر سر گذاشته بود، نیالا جایی در بین راه در دستشویی یک رستوران سایه‌ی ارغوانی چشمش را پررنگ تر کرده بود. ابراهیم میان حرف‌ها گاه می‌‌ایستاد و نفسی تازه می‌کرد اما نیالا همان‌طور می‌‌گفت و می‌رفت و گاهی متوجه نمی‌شد که ابراهیم مثلاً ده متر عقب‌تر ایستاده است و دارد نگاهش می‌کند و می‌خندد. پیچ آخر را که گذشتند نیالا دست‌هاش را از هم باز کرد، نفس عمیقی کشید و فریاد زد: بفرمایید قربان. این هم پلنگ‌چال!
نیمرو با کره عسل سفارش دادند. جایی نشستند مشرف به شهر. ابراهیم پشت کرد به منظره‌ی شهر و پشت سر هم چای ریخت. خواستند بروند توی نخ آدم‌های دور و بر مثل‌ آن دختر پسری که سر در گریبان هم فرو برده بودند و پچ‌پچ می‌کردند یا پیرمردی که آرام زیر لب سوت ‌می‌زد که نیالا گفت بیخود. هنوز حرف‌های خودمان تمام نشده. راستی برویم سراغ غذاها؟ تا الان چند سرفصل را مرور کردیم؟
ابراهیم خندید و گفت: تو عمرم این‌قدر درباره‌ی خودم حرف نزده بودم. تو دیگر کی هستی؟
صبحانه که تمام شد برگشتند پایین. نیالا گفت که از کدام مسیر بروند. مسیر برگشت خلوت‌تر بود. دیگر کمتر کسی از روبرو می‌آمد. چند جایی پای نیالا لغزید که ابراهیم دستش را حایل می‌کرد تا او نیفتد. هربار ابراهیم سرخ شد و برای این ‌که دختر صورتش را نبیند الکی سرفه کرد و رو برگرداند. جایی نزدیک همان دوربین عکاسی که رفتنی دیده بودند دوباره نیالا روی سنگی لیز خورد و ابراهیم دستش را گرفت و کمک کرد دور صخره‌ی کوچک بچرخد. نیالا خندید و گفت: پس توی آن اردوی دسته‌ جمعی تو بودی که دست دخترها را می‌گرفتی!
ابراهیم پایش را از روی سنگ عبور داد و گفت: نوبت به من نمی‌رسید خانم محترم. اگر قرار به دستگیری بود خیلی بیشترها توی صف بودند. مخصوصاً… تو هم جلوی پات را بپا من دیگر مسوولیت قبول نمی‌کنم.
با دوربین عکاس دوره‌گرد عکس گرفتند به این شرط که عکس را از وسط نصف کنند و هرکس قسمت خودش را بردارد یعنی عکس خودش را. تا عکس ظاهر شد نیالا آن را قاپید و گفت سهم ابراهیم را نخواهد داد. ابراهیم گفت پس بیا یکی دیگر هم بگیریم که نیالا گوش‌هاش را گرفته بود و دور می‌شد.
وارد روستا که شدند ابراهیم آب معدنی خرید و داد به نیالا. نیالا گفت: چرا دو تا نمی‌خری؟ ابراهیم جواب داد: تو کار نداشته باش. آبت را بخور بده من. و دوباره که آب می‌خورد نگاهش کرد اما این دفعه نیالا حواسش نبود. راه که افتادند پرسید: منتظر کی بودی؟ نیالا چشم‌هاش را بست و گفت: کی؟ کجا؟
– خیلی خب نمی خواهد…
– منتظر… منتظر تو بودم دیگر. خیلی هم دیر کرده بودی.
– آفرین باور کردم. راستش را بگو.
– قرار بود سوال خصوصی نپرسیم.
– قرارمان تا وقت برگشت بود. الان برگشته‌ایم.
– اوه. کو تا میدان درکه؟
– قبل از مامورها باید از هم جدا بشویم.
– خیالت تخت. مامورها این ساعت دیگر نیستند. می‌روند نهار و نماز.
– چه باتجربه!
– همین را بگو.
– خب منتظر کی بودی؟
– پایین که رسیدیم شاید بگویم.
– حتماً باید بگویی.
– چه گیری هستی تو. برای همین است که تا حالا مجرد مانده‌ای جناب ابراهیم‌خان.
– تو از کجا می‌دانی که من مجرد مانده‌ام خانم مطمئن؟
دختر ایستاد. نوک مقنعه‌اش را آورد جلو و گفت: راست می‌گویی. پیداست که دو تا بچه هم داری. اسمشان چیست؟ عکس‌شان را داری.؟ حتما توی آن کوله.
ابراهیم گفت به هرحال من که چیزی نگفتم تو هم که محال است بفهمی.
– علاقه‌ای هم ندارم که بفهمم.
– ولی من خیلی علاقه دارم که بفهمم تو صبح منتظر کی بودی! آها این‌جا را ببین. یک‌کم یواش‌تر برو. من چهارسال توی این خانه زندگی کردم. چهار سال سخت!
– قشنگ است. عجیب است که تا حالا کوبیده نشده.
– نگرانش نیستم. بالاخره دیر یا زود. برای همین آن بالا بهت گفتم خاطره بازی توی این مملکت بی‌معنی است چون مکان‌ها مدام تغییر شکل می‌دهند.
– آره. حرفت قشنگ بود، فیلسوفانه هم بود.
– ممنونم. پس لطف کن بگو صبح با کی قرار داشتی؟
و هر دو به خنده افتادند. راه داشت به پایان ‌می‌رسید و آفتاب وسط آسمان بود. مغازه‌دارهای درکه کنار پیشخوان خمیازه می‌کشیدند و بچه‌ها از مدرسه برمی‌گشتند. پشت سرهم می‌دویدند و هیاهو می‌کردند. نیالا و ابراهیم با خنده از میانشان می‌گذشتند و نیالا نوک تکه چوب نازکی را که در دست داشت به دیوارها می‌کشید. ابراهیم خم می‌شد که چوب را بگیرد که دختر جاخالی می‌داد و می‌خندید یا ابراهیم بطری آب را درآورد که دختر را خیس کند که او می‌دوید و ابراهیم به دنبالش. رسیدند به پیچ آخری که به میدان ختم می‌شد. نیالا تا میدان را دوید و سر جای اول صبح ایستاد. نفسی تازه کرد و منتظر ماند تا ابراهیم سلانه‌سلانه خود را برساند و از پشت دیوار ظاهر شود. تا ابراهیم گذشت و نگاهش کرد دختر گفت: نه نه برگردید سرجایتان. ممکن است قرارتان به هم بخورد. دستش را جلوی دهانش کرد و خم شد و ریسه رفت. ابراهیم گفت: هرچی داد می‌زنم و صدات می‌کنم چرا نمی‌شنوی؟ حتماً من بودم دیگر. نیالا گفت: واقعا که دود از کنده بلند می‌شود. خب تو که می‌روی پیش خانم بچه‌ها. از کدام مسیر؟
ابراهیم عینک آفتابی را از چشم برداشت و گفت خب حالا چطوری از هم جدا بشویم؟
– خیلی راحت. دست می‌دهیم و بای‌بای.
– یعنی چطوری؟ باید بگوییم خداحافظ؟
– من که با خداحافظ موافق‌ام صد در صد.
– اما نظر من…
– من که شماره تلفن بده نیستم نافرم.
– من هم نخواستم. شماره تلفن هم نمی‌دهم.
– آفرین. دقیقاً مثل خارجی‌ها.
ابراهیم عرق پیشانی‌اش را با‌ آستین پاک کرد و گفت به من که خیلی خوش گذشت. مدت‌ها شاید سال‌ها بود…
نیالا گفت به من هم همین‌طور. آن جمله‌ات درباره‌ی خاطره‌ها و مکان‌ها یادم می‌ماند. پس خداحافظ.
و دستش را دراز کرد. ابراهیم دست داد و دست دختر را فشرد و سرش را زیر انداخت و دور شد. دختر همان‌جا ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. ابراهیم انگار چیزی به فکرش رسیده باشد برگشت و گفت: تو نگفتی چه می خوانی و کجا؟ اما من که گفتم. تو اگر بخواهی راحت می‌توانی اسم و آدرس مرا پیدا کنی.
نیالا گفت اوه این همه دانشجوی تاریخ تو این ‌همه سال. تازه به من که این اطلاعات را نمی‌دهند در ضمن من که اسمت را هم نمی‌دانم.
– خب کاری ندارد همین حالا بهت می‌گویم.
– ابراهیم گیر دادی باز؟ قرارمان این ‌چیزها نبود.
– اما تو هم یادت باشد به من گفتی ابراهیم که بعداً بگویی ابی اما این طوری صد سال سیاه هم به من ابی نخواهی گفت.
و بلند خندید. شاید هم بغض کرده بود.
نیالا گفت: من که اسمم را خیلی دوست داشتم.
ابراهیم گفت: باز هم می‌آیی درکه؟
نیالا گفت: شاید.
ابراهیم گفت: این‌طوری من مجبورم هر روز بیایم.
سرش را چرخاند و دوید به سمت مینی‌بوس‌های تجریش. نیالا اما همان‌جا ایستاده بود و جایی را نگاه می‌کرد. ابراهیم به نیمه‌ی راه که رسید برگشت و پشت سر را پایید. نیالا از گوشه‌ی دیوار راه افتاده بود که برود. حواسش هم به او نبود. ابراهیم خود را رساند به مینی بوس خط تجریش و چون هنوز مانده بود تا صندلی‌ها پر شوند روی یکی از بلوک ‌های سیمانی نشست و از کوله‌اش سیگاری درآورد و آتش زد و زیر لب چیزی گفت.‌ همین‌طور که داشت رفتن دختر را تماشا می‌کرد دود را از سوراخ‌های بینی بیرون داد و چوب کبریت خاموش را پرت کرد پشت سرش.

| نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری | احمد آرام |

۱
چشم‌هام را باز می‌کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا با چشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین می‌شود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده می‌شود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت می‌کنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی اتاقی در یک مسافرخانه‌ی درجه چهار، طاق‌باز خوابیده‌ای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چاره‌ای نداری چون می‌خواهی با هویت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر می‌دهد.»
صدا عوض می‌شود. این صدا تیز و آزار دهنده است و طنینی فلز‌وار دارد به گونه‌ای که سطح بلورین را تکان می‌دهد و می‌لرزاند:
ـ «یک نشانی روی کاغذ کاهی نوشته‌ایم که توی یک پاکت خاکستری است. سمت چپ تختی که روی آن خوابیده‌ای یک کمد دیواری دیده می‌شود، ببخشید که درِکمد کنده شده. توی این کمد یک دست کت و شلوار خاکستری، یک کلاه کپی، یک عینک دودی و یک جفت کفش ورنی، به رنگ قهوه‌ای، قرار دارد.»
این بار صدای خِش داری به گوشم می‌خورد. صاحب صدا بدون هیچ دلیل خاصی بعضی از کلمات را با صدای بلندتری ادا می‌کند، انگار می‌خواهد بیش از اندازه روی آن کلمات تأکید کند:
ـ «در این اتاق دو پنجره تمام قدی وجود دارد، یکی از این پنجره‌ها توی بالکنی باز می‌شود که رو به دریا است. قبل از اینکه دریا را ببینی نخست چند نخل بلند را خواهی دید که به یکی از آن‌ها گاوی سیاه بسته‌اند که مدام ماغ می‌کشد. پنجره‌ی دیگر، رو به خیابانی است که در آن سویش یک ردیف خانه‌های دو‌طبقه است. اغلب این خانه‌ها پنجره‌هایشان را بسته‌اند. شاید تک و توکی از پنجره‌ها باز باشد. ولی به جناب‌عالی هیچ ربطی ندارد که کدام‌شان باز است و کدام بسته. تو حق نداری به آن همه پنجره نگاه کنی. هر پنجره‌ای ممکن است تو را گمراه کند.»
بار دیگر صدا عوض می‌شود. این صدا می‌لرزد. لرزش صدا از ترس نیست که انگار این لرزش مصنوعی است. در آن لحظه فکر می‌کردم که امواج این صدا توسط یک دستگاه الکترونیک هدایت می‌شود. سطح بلورین، که حالا نازک‌تر شده است، هیبت تکان دهنده‌ای از او را به نمایش می‌گذارد. به خودم می‌گفتم که این آدم از قطعات مختلفِ چدنی ساخته شده است، قطعاتی که در فضا رها بودند:
ـ « اینجا رادیویی وجود دارد که روی یک موج تنظیم شده و تو می‌توانی اگر دوست داشتی اخبار را در سه نوبت گوش کنی. البته مجبور نیستی. کنار آیینه یک دستگاه تلفن به دیوار نصب شده که یک طرفه است. نمی‌توانی با کسی تماس بگیری ولی از آن طرف سیم می‌توانند با تو ارتباط برقرار کنند. احتمالاً یک نفر با تو تماس می‌گیرد. این فرد قصد دارد نام جدیدی را برایت انتخاب کند. بعد از آن، تو با نام جدید قدم به خیابان می‌گذاری و پاکت مخصوص را بدست کسی می‌دهی که ابروهای پیوسته دارد و دماغش به نحو دلخراشی عقابی است. تو با لباس مبدل به آن نشانی می‌روی و او را ملاقات می‌کنی. پس از آن، توی شهر آن قدر قدم می‌زنی تا یک وسیله‌ی نقلیه، مثلاً یک بنز سیاه قدیمی، که گازوئیل سوز است، تو را سوار کند و به مقصد بعدی ببرد.»
صداها تمام می‌شود. حتا هوا هم تکان نمی‌خورد تا بوی بدن‌هایشان به دماغم برسد. آن‌ها یکهو غیب می‌شوند. روی تخت می‌نشینم. چیزی توی مخم صدا می‌کند، این صدا مثل پاره شدن یک نخ است. تقه‌‌اش را می‌شنوم. سطح بلورین از روی مردمک چشمانم محو می‌شود و من ابتدا اشیاء را می‌بینم و بعد انگشت پاهام را. وقتی که بینایی‌ام کامل می‌شود چشم ترسناک گاوی را بیاد می‌آورم که در واپسین روز، عطسه کرد و انرژی‌هایش را بیرون ریخت.
۲
«چشم‌هاش را به زور باز کردم. انگار پلک‌هاش را بهم دوخته بودند. مردمک‌ها کدر شده بود. البته اولش همین طور است. باید ساعت‌ها بگذرد تا کم‌کم بینایی به چشم‌ها برگردد. قبل از آنکه بینایی‌اش را بدست آورد، دستورالعمل، تفهیم می‌شود: «تو حالا در یک مسافرخانه درجه چهار دراز کشیده‌ای و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» او با سر حرف مرا تأیید می‌کند:
گزارش اول:
وقتی که اعلام شد اشتباهی رخ داده است، گروه تحقیق به شناسایی او پرداختند:
این کارمند دون پایه هیچ وسیله نقلیه‌ای ندارد. تمام مسیر روزانه‌اش را با اتوبوس خط واحد می‌رود و می‌آید. سه سال است که ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد. همسرش خانه دار است و از اینکه در خانه‌ای با زیربنای چهل‌و‌پنج متر مربع زندگی می‌کند بسیار راضی است، اما از اینکه خانه به آن‌ها تعلق ندارد زجر می‌کشد. شوهرش یک روز تصمیم می‌گیرد کار دومی برای خودش دست و پا کند. او برای پیدا کردن کار به همه‌جا سر می‌زند اما موفق نمی‌شود تا اینکه یک پاکت به دستش می‌رسد. از دریافت چنین پاکتی بسیار متعجب می‌شود. آن را که می‌گشاید چشمش به یک نشانی می‌افتد. در نامه از او خواسته شده تا به نشانی قید شده برود. تا اینجا همه چیز طبق دستور العمل پیش رفته است. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«چشمانش کاملاً باز بود و مردمک‌هایش می‌لرزید. فهمیدیم که قادر به دیدن کسی نیست. وقتی که صدای ما را می‌شنید هر چهار نفرمان لبخند می‌زدیم، این چیزی بود که می‌خواستیم. بهش گفتم در این اتاق پاکتی خاکستری وجود دارد که باید آن را بدست صاحبش برسانی. من متذکر شدم که هنگام خروج از مسافرخانه می‌بایست از آن کت و شلوار و کلاه کپی استفاده کند و عینک دودی هم بزند، که همه‌ی این‌ها توی کمد دیواری است.
گزارش دوم:
او در اتوبوس خط واحد با هیچکس حرف نمی‌زد. بیشتر به خانه‌ها و ماشین‌ها نگاه می‌کرد. آخرین روزی که سوار اتوبوس خط واحد شد بلیط نداشت. با نگرانی خودش را تا ایستگاه مقصد رساند. پیاده که شد یک نفر در پارکینگ شلوغ اتوبوسرانی، پاکتی در جیبش قرار داد و فوراً ناپدید شد. رهگذری که از کنارش می‌گذشت متوجه شد و به پاکت نگاه کرد. آخر سر او با دستپاچگی، پاکت را باز کرد. آن مرد رهگذر کنجکاو می‌شد و می‌خواست از محتوای نامه سر دربیاورد و از مضمون آن مطلع شود، اما موفق نمی‌شود، چون او به هنگام خواندن نامه به سمت راست یا به سمت چپ می‌چرخید و کاغذ کاهی را جلوی چشمانش بالا و پایین می‌برد و به دقت کلمات را از نظر می‌گذراند. مرد رهگذر که ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی داشت (که بعدها فهمیدیم می‌بایست نامه را به دست او می‌دادیم) روزهای بعد در محل کارش گله کرده بود که: «فهمیدم اشتباهی رخ داده است، ولی دیگر کار از کار گذشته بود.» در آن جمع کسی صدایش را شنید و این خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شدیم که در این زمینه عجله کرده‌ایم و مرتکب اشتباهی فاحش شده‌ایم. اما این اشتباه را به فال نیک گرفتیم زیرا این اتفاق به یک تصادف شگفت انگیز منجر شد. چون او هم آرزوی بدست آوردن یک شغل دوم را داشت. مرد رهگذر، در محل کارش اعتراف کرده بود که: «برای بار هشتم از کنار او گذشتم، نه تنها به من مشکوک نشد بلکه از من خواست تا نشانی گاو سهل‌الوصول را به او بدهم. من که چنین گاوی را نمی‌شناختم و عکسش را هم هیچ‌جا ندیده بودم نتوانستم بهش کمک کنم، اما یک دلْ دو‌ دل بودم تا به او بگویم که این پاکت اشتباهاً به دست تو رسیده، ولی سکوت کردم و به خودم گفتم نصیب و قسمت همین است.» ما روی میز این مرد رهگذر پیغامی گذاشتیم که هر دوی شما خواسته‌ای مشترک دارید، و عجبا که خصوصیت‌هایتان هم یکی است، علیرغم آن که از نظر فیزیکی تفاوت‌هایی دارید، ولی هر دوی شما مترصدید تا شغل دومی به دست آورید. سپس به مرد رهگذر قول دادیم که اگر برود و در خانه‌اش منتظر بماند نامه‌ای به دستش خواهد رسید که از امکانات بهتری برخوردار خواهد شد، و این شانس کمتر نصیب کسی می‌شود. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«من موقعیت مکانی را برای او روشن کردم. و درباره دو پنجره به او چیزهایی گفتم. اینکه یکی از پنجره‌ها از طریق بالکنی به سمت دریا باز می‌شود. و او از آنجا می‌تواند چند نخل بلند را ببیند که به یکی از نخل‌ها یک گاو سیاه بسته‌اند. به او گفتم قبل از آنکه به دریا نگاه کند به نخل‌ها نظر بیندازد، بعد می‌تواند گاوی را ببیند که صبورانه انتظار می‌کشد، و آخر سر دریایی خسته کننده را هم خواهد دید. بعد درباره پنجره‌های دیگری که رو به خیابان باز می‌شد، به او هشدار دادم:
گزارش سوم:
وقتی که او در لیست متقاضیان شغل دوم قرار می‌گیرد، درباره‌اش اطلاعات بهتری بدست می‌آوریم: این مرد خصوصیت‌های جالبی دارد، انسان سخت کوشی است که کمتر می‌خوابد و بیشتر مواقع بیدار است. برای پی‌گیری کارهایش با تمام قوا تلاش می‌کند. تارهای صوتی‌اش آسیب دیده و برای همین است که همکارانش فکر می‌کنند که او از ته گلو حرف می‌زند. ضریب هوشی او بسیار بالاست و کتاب «اولیسِ» «جیمز جویس» را به زبان اصلی خوانده است (که البته ما باور می‌کنیم). از میان هنرها به هنر بازیگری در تئاتر هم علاقه‌مند است (که این خبر ما را خوشحال کرد چون هنر بازیگری برای کار ما بسیار مفید است). گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«تلفن را برایش آماده کرده بودم. یک تلفن یشمی رنگ با زنگی خفه، که قادراست حداقل یک نفر را از خواب بیدار کند. این تلفن یک طرفه است (طبق دستورالعمل)، یعنی او نمی‌تواند با کسی تماس بگیرد. به او گفتم که تمام روز را باید منتظر یک تماس تلفنی بماند. زیرا می‌خواهند اسم جدیدی برایش انتخاب کنند. و بدیهی است که پس از شنیدن هویت جدید باید با همان البسه و کلاه کپی از مسافرخانه بزند بیرون و به سمت آن نشانی برود:
گزارش چهارم:
او را در حالتی پیدا کردند که داشت استفراغ می‌کرد و تلو‌تلو می‌خورد (که باید این چنین باشد) و سرانجام با سر توی پیاده‌رو افتاد (آنچه که ما می‌خواستیم). وقتی که از روی زمین بلندش کردند با چشم‌های مضطرب به رهگذران نگاه می‌کرد. ما فهمیدیم که او با روحیه‌ای پریشان و اضطرابی وصف ناپذیر می‌خواهد گریه کند. آن‌ها شتابان او را روی یک صندلی چوبی کهنه می‌نشاندند(طبق دستورالعمل). این صندلی روبروی چشم‌های گاو سیاهی قرار داشت که یکی از اعضاء ما روی آن نشسته و از گاو مواظبت می‌کند. این عضو مسئول از روی همان صندلی، با خیزران، مرتباً به گردن گاو ضربه می‌زند تا گاو خوابش نبرد. وقتی که مرد را به جای او روی صندلی می‌نشاندند حالش روبراه می‌شد. این عضو محترم از مرد می‌خواست که مستقیماً به چشمان گاو خیره شود. گاو ابتدا عطسه کرده و سپس ماغ می‌کشد و تا آنجایی که می‌تواند چشمان درشت سیاهش را می‌دراند و به صورت مرد نزدیک می‌کند. مرد در یک چشم بهم زدن به خواب رفت و ما در اینجا به قدرت خارق‌العاده گاو پی بردیم. حتا دربان که مدت‌هاست مردان خواب‌ز‌ده را کشان‌کشان به درون مسافرخانه می بَرَد باور نمی‌کرد که این گاو سهل‌الوصول از علم هیپنوتیزم سر رشته دارد. گزارش ضمیمه‌ پرونده است.»
۳
یک ماهی هست که این تلفن لعنتی زنگ نزده. در این مسافرخانه هیچکس کاری به کار من ندارد. فقط درِ اتاق را قفل کرده‌اند و نمی‌دانم کلید آن نزد چه کسی است. یک نفر روزانه سینیِ غذا را از زیر در به درون اتاق می‌فرستد. طبق دستور، هر روز کت و شلوار خاکستری را می‌پوشم و انتظار می‌کشم. پاکت را هم توی جیب بغلی کُتم گذاشته‌ام و روبروی تلفن، روی کاناپه‌ای کهنه که فنرهایش در رفته، می‌نشستم. هر روز با رادیوی ترانزیستوری کلنجار می‌روم تا یک قطعه موسیقی بشنوم، اما حریفش نمی‌شوم. هر وقت خسته‌ام به طرف پنجره می‌روم تا از بالکن به درخت نخل نگاه کنم و بعد از آن به یک گاو سیاهِ بدترکیب. پس از آن به دریایی چشم می‌دوزم که هیچ نشاطی در آن دیده نمی‌شود، دریایی مفرغی که رنگ‌های زرد و نارنجیِ توی آن یکنواخت و خسته‌کننده شده است. به سراغ پنجره بعدی می‌روم و یک خیابان خواب‌زده کهنه را می‌بینم که خانه‌های دو طبقه‌اش مانند دیوارهای قلعه‌ای بلند و تاریک، در دو طرف خیابان دراز شده‌اند. درست است، همه پنجره‌ها بسته است جز دو پنجره که پرده‌های تیره‌ای دارند و هر از گاهی تکان می‌خورند، انگار کسانی از آن پشت مرا می‌پایند. تمام کارهایی که قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور می‌کنم. وقتی که از انتظار کشیدن خسته می‌شوم، قسمتی از رمان «اولیس» را با چشمان بسته از حفظ می‌خوانم:
«نرم بودن ریش: نرم‌تر بودن فرچه اگر آن را عمداً از این دفعه‌ی ریش‌تراشی به آن دفعه‌ی ریش‌تراشی با همان کف‌هایی که به آن چسبیده بگذارند بماند: نرم‌تر بودن پوست اگر در جاهای دور‌دست و ساعات غیر معمول با زنان آشنا برخوردی دست داد: تفکر بی‌ سر‌و‌صدا درباره امور روز: خود را پس از بیداری از خوابی خوش‌تر تمیزتر احساس کردن زیرا با آن سر‌و‌صداهای صبحگاهی، با آن دلهره‌ها وآشفتگی‌ها، با آن تلق‌تلق قابلمه‌ی شیر، با آن پستچی که دوبار زنگ می‌زند، با آن خواندن روزنامه و موقع کف مالیدن دوباره آن را خواندن و دوباره یک نقطه را کف مالیدن…»
کسی به در می‌کوبد. قرار نبود کسی به در بکوبد. فقط قرار است تلفن زنگ بزند و من گوشی را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در می‌کوبد. این اولین صدایی است که بعد از این همه مدت می‌شنوم. بلند می‌شوم و پشت در می‌ایستم.
ـ «سلام»
یحتمل سایه پاهایم را از زیر در دیده است.
ـ «اتاق شماره‌ی پانزده؟ درست آمدم؟»
صدای یک زن. سکوت می‌کنم سپس خم می‌شوم و از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. دکمه مانتواش باز است. با آرایش غلیظ و بلوز و دامن آبی و ساق‌های کشیده، کفش‌های پاشنه سه‌سانتیِ نوک باریک‌اش را می‌رقصاند، از در فاصله گرفته بود و داشت توی آیینه کوچکِ پشت صدفی آرایش خود را تجدید می‌کرد. روسری گلدارش روی شانه افتاده بود و موهای بلوندِ کوتاهش دیده می‌شد.»
ـ «باز کن، اِ… این همه راه منو کشوندی اینجا… لفتش نده…»
جوابش را نمی‌دهم. سیگاری می‌گیراند و به ته راهرو نگاه می‌کند. مضطرب است و هی پشتش را به دیوار می‌کشد. انگار متوجه می‌شود که دارم از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. بالاخره جلو می‌آید و لب‌هایش را به سوراخ کلید می‌چسباند. چشمم را عقب می‌‌کشم. دود سیگار را با یک فوت قوی از سوراخ کلید وارد اتاق می‌کند. بعد نوک کفشش را به در می‌کوبد. صدای تقه‌هایش مرا می‌ترساند. به خودم می‌گویم همه این‌ها علامت است. بر اعصابم مسلط می‌شوم تا بگویم:
ـ «در قفل است!»
پنداری در می‌یابد که صدایم برایش ناآشنا است، عصبی می‌شود و می‌گوید:
ـ «حتماً یکی مرا سر کار گذاشته، یا شاید نشانی را اشتباهی آمده‌ام!»
صدای خفه‌ی پاهاش روی موکت راهرو به گوش می‌رسد و از در اتاق دور می‌شود. در این هنگام تلفن زنگ می‌زند. می‌پرم طرف گوشی. تا آنجایی که می‌شود گوشی را به گوشم فشارمی‌دهم تا صدا را بهتر بشنوم و کلمه‌ای را از دست ندهم. از آن طرف سیم صدای تیزِ فلزواری می‌گوید:
ـ «از حالا اسم شما “مینوتورِ* خاکستریِ 1125″ است.»
صدا قطع می‌شود. کلاه کپی را روی سرم می‌گذارم و عینک دودی را هم به چشم می‌زنم. به طرف دستگیره در می‌روم. آن را که می‌چرخانم با شگفتی در می‌یابم که در باز است.
بوی نایِ موکت کهنه‌ی توی راهرو، زیردماغم می‌خورد.کمی هم عطر زنانه هنوز توی هوا مانده است.
۴
«بله، وقتی خبردار شدم که ناپدید شده است، او را با همان نشانه‌هایی که دیده بودم به یاد آوردم. آن روز داشتم در راهروی مسافرخانه «افق آبی» دنبال اتاق شماره پانزده می‌گشتم. وقتی که در آن اتاق را به صدا درآوردم، کسی در را باز نکرد، می‌بایست علامت می‌دادم، پس، از سوراخ کلید دود سیگار را به درون اتاق فرستادم و با کفش به در کوبیدم. صدایی که از ته گلو بیرون می‌زد به من گفت که در قفل است. او حسابی دستپاچه شده بود. من فکر می‌کنم تمام آن مدتی که توی راهرو داشتم آرایشم را تجدید می‌کردم او هم داشت از سوراخ کلید چشم‌چرانی می‌کرد. وقتی که صدایش را شنیدم احساس کردم که تُن صدا شبیه به آن کسی که تلفنی مرا دعوت کرده، نبود. بعد به یادداشتم مراجعه کردم و دیدم که شماره اتاق پنجاه و یک است نه پانزده. به اتاقِ «51» که رسیدم درِ آن خود به خود باز شد. داشتم قدم به درون اتاق می‌گذاشتم که دیدم او از توی اتاق شماره«15» بیرون آمد. یک کلاه کپی روی سر گذاشته بود و کت و شلوار خاکستری به تن داشت و توی آن راهروی تاریک، عینک دودی به چشم زده بود. چه مضحک! خنده‌ام گرفت. طوری قدم بر می‌داشت که انگار می‌ترسید کسی صدای پایش را بشنود و او را بشناسد. بله من او را با همین مشخصات دیدم که به طرف در خروجی مسافرخانه رفت. مطمئن هستم که او صاحب اتاق شماره پانزده است. وقتی که می‌خواست از کنارم رد شود یک لحظه عینکش را برداشت و من ابروهای باریک، چشم‌های درشت و دماغ معمولی‌اش را دیدم. از ناپدید شدنش هیچ اطلاعی ندارم.»
o
«قسم می خورم که برای ملاقات با او به مدت یک ماه خانه نشین بودم. آخر یک نفر به من زنگ زد و گفت آقایی با نام «مینوتورِخاکستریِ 1125» برای تو پاکتی می‌آورد که توی آن یک نشانی است و یک فرم دعوت به کار. خوب، من هم سال‌ها بود که دنبال یک شغل دوم می‌گشتم. یک‌بار آن پاکت را از دست داده بودم و این بار طبق توصیه شما خانه‌ام را ترک نکردم. قسم می‌خورم که اصلاً پاکتی به دست من نرسیده. نه، نه، اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتی که به من گفته شد که شخص مذکور با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی در شهر دیده شده تعجب کردم. می‌گویند پای چپش هم، شبیه من، می‌لنگیده. قسم می‌خورم که آن شخص من نبودم. البته دیگر کسی حرف مرا قبول ندارد چون خیلی‌ها معتقدند که من خودم را شبیه او گریم کرده‌ام.»
o
«اطمینان دارم که خودش بود. او در تمام مدتی که داشت لباس‌هایش را می‌پوشید و توی اتاق قدم می‌زد، من از پشت پرده‌ی آن سوی خیابان به او نگاه می‌کردم. مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد و دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. هر روز این کارها را در اتاقش تکرار می‌کرد تا زمانی که از آنجا بیرون زد و قدم به خیابان گذاشت. بله دقیقاً خودش بود. در خیابان مثل آدم‌های روشن‌دل راه می‌رفت. متأسفم که بیشتر از این اطلاع ندارم که خدمت شما عرض کنم. و از اینکه او بعد از این دیگر رؤیت نشده، بسیار دمغ و ناراحت شدم.
o
«درست در همان تاریخی که من گاو را به یکی از نخل‌ها بستم و روی صندلی چوبی نشستم، دیدم که یک نفر روبروی در مسافرخانه ایستاد و ناگهان استفراغ کرد و بعد روی زمین افتاد. طبق معمول، چند نفر او را از روی زمین بلند کردند و روی صندلیِ من نشاندند. مطمئنم که این شخص با آن کسی که ماه قبل دیده بودم فرق می‌کرد. او ابروهایی باریک، چشمانی درشت و بینیِ معمولی داشت و شق‌ و ‌رق هم راه می‌رفت. ولی این یکی، برعکس، ابروهای بهم پیوسته‌اش تمام پیشانیش را گرفته بود. دماغ عقابی بی‌ریختی هم وسط صورتش دیده می‌شد. شبیه عرب‌ها بود. و ضمناً به نحو زشتی هم می‌لنگید. همین‌که او را روی صندلی نشاندند به چشمان گاو خیره شد و خوابش برد.»
o
«از دور او را دیدم. ابروهای پهنِ بهم پیوسته‌ای داشت و دماغش عقابی بود، تازه شیفت کاری‌ام شروع شده بود و لباس مخصوص دربان‌های مسافرخانه را پوشیده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند که او رأس ساعت دوازده و سی‌و‌پنج دقیقه پیدایش می‌شود. وقتی که به من نزدیک شد مشخصاتش را به یاد آوردم: ابروهای پیوسته، دماغ عقابی و پایی که می‌لنگید. پس آماده شدم تا آن اسپری مخصوص را در هوا پخش کنم. ولی با کمال تعجب دیدم که او خود بخود استفراغ کرد و روی زمین افتاد. قسم می‌خورم که نسبت به او مشکوک نشدم بلکه به خودم شک کردم که آیا اسپری تهوع‌آور را قبل از این مورد استفاده قرار داده بودم یا نه؟ بگذارید این واقعیت را هم بگویم که هنگامی که او را بغل کردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان یکی از ابروهایش آویزان شد. من ترسیدم و او را روی تخت انداختم و در اتاق را بستم. همین.»
۵
وقتی که به آن نشانی رسیدم زنگ در خانه‌اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدکی مضمون نامه را خوانده بودم. شبیه همان نامه‌ای بودکه قبلاً در ایستگاه اتوبوس‌های خط واحد به من داده بودند. با این تفاوت که در آن نامه به امتیاز جالبی اشاره شده بود برای مثال، او می‌توانست به مدت یک سال از دو درصد سود فروش یک شرکت معتبر بهره‌مند شود. کله‌ام سوت کشید. در خانه‌اش که باز شد پریدم و پشت تنه درخت چناری که آن طرف‌ترکنار جوی آب قرار داشت کمین کردم. بالاخره او را دیدم، مردی با ابروهای پهن به هم پیوسته و یک دماغ عقابی. از خانه که بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد، مرا ندید و دوباره برگشت توی خانه‌اش. در این حین من متوجه شدم که او می‌لنگد.
پا کشیدم تا رسیدم به تماشاخانه‌ای که برادرم در آنجا گریمور بود. زمانی هم من در آن تماشاخانه شبی دویست تومان می‌گرفتم و در نقش آدم‌های خل‌و‌چل بازی می‌کردم. با یک چشم بهم زدن، طبق نشانه‌هایی که به گریمور داده بودم مرا به شکل او گریم کرد، طوری که خودم هم از این همه شباهت شگفت زده شدم: مردی با ابروهای پهن بهم پیوسته و دماغ عقابی. از توی آرشیو لباس تماشاخانه هم یک‌دست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشانی مربوطه: «خیابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه “افق آبی”. گاو سهل الوصول.» به آنجا که رسیدم به همان روش رفتار کردم اول استفراغ کردم و بعد خودم را روی زمین انداختم. چند نفر آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و روی صندلی چوبی روبروی گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه کرد. مردی که مسئول نگهداری گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خیره شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی که به هوش آمدم بیاد آوردم که توی اتاق شماره پانزده افتاده‌ام. در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون توانسته بودم بدون کوچک‌ترین اشتباه نقش کس دیگری را بازی کنم. به خودم می‌گفتم احتمالاً این عمل من باعث خواهد شد که آن‌ها امتیاز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنکه آن چهار نفر دستورالعمل‌هایشان را به من تفهیم کردند و آنجا را ترک نمودند، چند ساعت بعد از طریق تلفن نام مرا اعلام کردند: «مینوتورِخاکستریِ 1126». پاکت نامه را برداشتم تا آن را بدست کسی برسانم که هر روز عصر روی پلکان جلوی خانه‌اش می‌نشست و به عبور اتومبیل‌ها نگاه می‌کرد. وقتی که او را دیدم به خودم گفتم خدایا چقدر به من شبیه هست. پنداری خودش را گریم کرده بود. پاکت را به دستش دادم و زدم به چاک.»
۶
همه ما توی انبار سوله‌ای که سقف کاذب بلندی داشت نشسته بودیم. بیست نفری می‌شدیم، با کت و شلوار خاکستری، عینک دودی، کلاه کِپی و کفش‌های ورنی قهوه‌ای. نام هرکدام از ما«مینوتورِ خاکستری» بود با پسوندِ عددی چهار رقمی.
درکمال خونسردی دهن‌دره می‌کردیم و با چشمان خواب‌آلود لبخند می‌زدیم. روبروی ما ده گاو سیاه ایستاده بودند که دُم‌هایشان را به شکل مضحکی تکان می‌دادند. ته انبار سوله یک تابلوی نئون بسیار بزرگ قرار داشت که روشن و خاموش می‌شد و نام شرکت بسته بندی گوشت گاو را با رنگ‌های مختلف به نمایش می‌گذاشت. همه‌ی ما، یعنی بیست نفر آدمی که در اینجا جمع شده بودیم، از میان هزار و چهارصد نفر متقاضی شغل دوم انتخاب شده بودیم. قبل از آن در محل کار و حتا خانه‌هامان به طور مخفیانه از رفتار وکردار ما فیلم تهیه کرده بودند و از روی همان فیلم‌ها توانسته بودند تشخیص بدهند که ما تا چه اندازه از استعداد بازیگری بهره برده‌ایم (این را بعدها فهمیدیم.) به خودمان می‌بالیدیم که در چنین موقعیتی توانسته‌ایم از آزمون مشکل و طاقت‌فرسای این شرکت سربلند بیرون بیاییم. مرا به خاطر جسارت در بازی و نقش‌آفرینی و ارائه‌ی تیپ مردی با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی مورد تفقد قرار دادند. و من اجازه یافتم تا این شغل دوم را مادام‌العمر ایفا کنم و از دو درصد از سود شرکت بهره‌مند شوم، البته به مدت یک‌سال. مردان کوتوله‌ای که روی سکو ایستاده بودند از هیئت مدیره‌ی «شرکت بسته بندی گوشتِ گاوِسهل الوصول» بودند که مرتبأ عطسه می‌کردند و لبخند می‌زدند. یک نفر از کوتوله‌ها با چابکی از سکو پایین پرید و به طرف اولین گاوی که داشت سیگار می‌کشید رفت و زیپ زیر شکم او را باز کرد و دو آدم با کت و شلوار خاکستری از توی پوست گاو بیرون پریدند. ما هورا کشیدیم و فهمیدیم که آن‌ها مأموریت سه ماهه‌ی خود را با سربلندی پشت‌سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست که شغل دوم خود را ادامه دهیم. یک گروه ارکستر که نمی‌دانم ناگهان از کجا پیدای‌شان شد با سازهای ضربه‌ای و بادی، آهنگ‌های تحریک‌آمیزی می‌نواختند تا ما دو به دو رژه برویم. سرانجام به طرف پوست گاوهایی رفتیم که آرم شرکت روی شکم‌هایشان دیده می‌‌شد. از این پس بعد از فراغت از کار روزانه، می‌بایست عصرها به درون پوست گاوها می‌رفتیم و شغل دوم خودمان را آغاز می‌کردیم. هفته‌های اول تمرین‌های سخت و طاقت فرسایی را پشت‌سر گذاشتیم و همچنین با فنون هیپنوتیزم و آواهای حیوانی آشنا شدیم. زمانی که توانستیم هماهنگی لازم را در راه رفتن، خوابیدن و دویدن بدست آوریم، اعلام کردیم که درخدمت شرکت هستیم. ما را دو به دو توی پوست گاوها فرستادند.
ده کوتوله طناب‌هایی را که از گردن ما آویخته بودند به دست آدم‌هایی دادند تا ما را برای گردش تبلیغاتی به خیابان‌ها ببرند. سر من توی سر گاو قرار داشت و از آنجا، از پشت تلق‌های شفافِ چشمِ گاو به خیابان‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردم وگاهی تک و توک، کسانی را می‌دیدم که کت و شلوار خاکستری، کلاه کپی و عینک دودی زده بودند و در دست‌هاشان پاکت‌های نامه دیده می‌شد. آن‌ها با کنجکاوی به دنبال نشانی‌ها می‌گشتند. من می‌دانستم که نام هر کدام از آن‌ها «مینوتورِ خاکستری» است. شریک من که قسمت پشتی گاو را تکمیل نموده بود، مرتبأ درباره آینده‌اش حرف می‌زد. من سر در‌نمی‌آوردم که به چه چیزی آینده می‌گوید اما همان‌قدر می‌دانستم که با آن سن و سالی که دارد دیگر آینده‌ای بهتر از این نصیبش نمی‌شود. خیلی طول کشید تا بعدها فهمید که آینده‌اش دارد در پوست گاوی ادامه می‌یابد که در مسیر روزانه‌اش همه ما را پیر می‌کرد. یک روز صراحتأ اعلام کرد که زندگی‌اش شبیه یک برنامه پانوراما است (من نفهمیدم منظورش از پانوراما چیست) و چهار ساعت و بیست‌وپنج دقیقه و سی‌و‌سه ثانیه بعد متوجه شدم که شیفته‌ی هنر پاپ آرت هم هست و اندی وارهول را می‌پرستد. و همان روز وقتی که ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام کرد، اعتراف نمود که در جوانی شیفته موسیقی پانکی بوده و در گروه Clash فعالیت داشته است. شبانگاه بود که به زبان فرانسوی چیزی گفت و من بسیار ترسیدم. وقتی متوجه شد که ترسیده‌ام گفت: «من عاشق ژان دمینیک کاسینی هستم. یک ستاره‌شناس معروف. آخر من در چهل سالگی به رصد کردن ستارگان و نقشه‌های جغرافیایی قرون وسطا علاقه‌مند شدم. پسر او ژاک، در تحقیقات خود، در مورد شکل واقعی زمین، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده‌ای می‌توانم به تو بگویم که پسر ژان یعنی سزار فرانسوا در زمان خودش یک مساح نام دار بود و نقشه فرانسه بزرگ را او تهیه کرد.» من هم برای اینکه از او عقب نمانم برایش قسمت‌هایی از رمان اولیس را به زبان انگلیسی خواندم که شاخش درآمد.
روز اول بوی تعفن پوست گاو عذابم می‌داد اما پس از یک ماه احساس کردم که تاریکی این پوست جایی دلچسب و آرامش‌بخش است، گرچه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدیم زباله‌ها را بو کنیم و به مقدار متنابهی از آن‌ها را میل نماییم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه های‌مان» شب‌ها هم توی همین پوست بویناک می‌خوابیدیم و حتا حاضر شدیم که کار روزانه‌مان را به خاطر این شغل شیرین و جذاب از دست بدهیم. هرکدام از ما در نقش نصفی از گاو روزگار خوشی را می‌گذراند. در کارت‌شناسایی ما نام اگزوزهای خاکستری با عدد مربوطه قید شده بود، و این مسئله به ما دلگرمی می‌داد.
یک شب در این پوستِ تاریکِ متحرک خوابی دیدم: پدرم «پازیفه»، گاوی را که هدیه «پوزئیدون» بود به مادرم «مینوس» سپرد. وقتی گاو از لذت ماغ کشید، نطفه من، در هوای نمور و بوی علوفه، در رحم «مینوس» شکل گرفت. و من با سر گاو و تن انسان بدنیا آمدم و نامم را «مینوتور» گذاشتند. پدرم «پازیفه» خنج را به سر و صورتش می‌کشید. او از این روابط غیر طبیعی شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمند آتنی رفت تا قصری با هزار توهای وحشت انگیز برپا کند. «ددال» توانست هزارتویی بنا کند که هرکس بدانجا قدم می‌گذاشت برای ابد گم می‌شد جز خود او که معمار این بنا بود. او مرا به درون تاریک‌ترین هزارتو رها کرد. من در راه‌روهای پیچ‌در‌پیچ می‌دویدم و ماغ می‌کشیدم. هرچه می‌دویدم به نور نمی‌رسیدم. برای ابد گم شده بودم. یک روز صدای پایی را شنیدم. چهره‌ای در تاریک‌‌روشن هزار تو تکان می‌خورد، او به قصد کشتن من آمده بود. در دستش کارد بزرگی دیده می‌شد، خودش را که معرفی کرد گفت همان جوان آتنی، «تزه» است. وقتی که ضربه‌های خیزران روی گردنم فرود آمد از خواب پریدم.
در پوست تاریکِ متحرک در لحظات فراغت آواز می‌خواندیم و سهمیه غذای‌مان را با رغبت زیاد میل می‌کردیم. زمانی فرا رسید که ناگهان دریافتیم اسم واقعی‌مان را از یاد برده‌ایم. این را وقتی متوجه شدیم که دیدیم خانواده‌هامان دیگر به ملاقات ما نمی‌آیند و کاملاً ما را فراموش کرده‌اند. روزهای اول با گوشی تلفن جویای حال‌شان می‌شدیم. اما راستش از وقتی که سیم تلفن به شاخ‌هایمان می‌پیچید و خسارت به بار می‌آورد، از تلفن بیزار شدیم. فقط گاه‌‌گداری برای‌مان نامه می‌فرستادند. ما نامه‌ها را تند‌تند می‌خواندیم و بعد با اشتیاق زیاد همه نامه‌های پر احساس را می‌جویدیم و با یاد پیتزای مخصوص آن‌ها را قورت می‌دادیم. کم‌کم پی بردیم که از درک معنای کلمات عاجزیم و احساس واقعی خودمان را از دست داده‌ایم. همه با هم تصمیم گرفتیم که دیگر به نامه‌ها پاسخ ندهیم. بالاخره با گذر زمان ما هم دیگر رغبتی به یادآوری خانواده‌هایمان نداشتیم. آن روزها همسران‌مان می‌گفتند که تُن صدای‌تان عوض شده و به جای دهن‌دره، ماغ می‌کشید. ما از این بابت در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم.
شب‌ها در باشگاه مخصوصی که در یک طویله مدرن قرار داشت به دیدن فیلم‌های اکشن می‌نشستیم و لذت می‌بردیم، آخر قهرمان همه‌ی این فیلم‌ها حیوانات عظیم الجثه‌ای بودند که نژادشان در تاریخ منقرض شده بود. آن‌ها مثل ما حرف می‌زدند و می‌خندیدند. برای اینکه به احساس واقعی و حیوانیِ خود پی ببریم، ماهی دوبار ما را در گله گاوهای واقعی رها می‌کردند و ما انک‌اندک با نوع گویش و زبان و فرهنگ آن‌ها بیشتر آشنا می‌شدیم.
دیگر پوست گاو به تنمان چسبیده بود و کنده نمی‌شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان‌هایم عین دندان‌های گاو بلند و سخت شده بودند و چانه‌ام در چانه گاو رشد کرده بود. وقتی که با زبانِ درازم ماغ می‌کشیدم، زبانم به نحو لذت بخشی توی کام دهانم می‌چرخید و اصوات دلپذیر را بیرون می‌فرستاد. آهنگ صدایم از شکاف دندان‌ها، همچون صدای سازهای بادیِ مسی طنین رعب‌آوری داشت. زمانی که گاو‌های واقعی را صدا می‌زدیم آن‌ها دوان‌دوان به طرف ما می‌آمدند و پوزه نمور خود را به پوزه ما می‌مالیدند و اظهار عشق می‌کردند. مخصوصاً گاوهای ورزیده انگلیسی که برو بیایی داشتند.
اگر یکی از ما بر اثر کهولت فوت می‌کرد به همان شکل در قبرستان حیوانات سقط شده به خاک سپرده می‌شد و ما هم کلی گریه می‌کردیم. برای آن‌هایی که پیر و از کار افتاده می‌شدند راه حل مناسبی پیدا کرده بودند، قبل از مرگ، با کمال احترام پیرگاوها را به سلاخ خانه‌های بهداشتی و پیشرفته می‌فرستادند تا با گیوتین‌های برقی سرشان از تن جدا شود، بدون آن‌که ذره‌ای درد بکشند. من با خودم حساب کردم که می‌توانم ده سال دیگر زنده بمانم و سعی می‌کردم در این مدت، به عنوان یک گاو وظیفه شناس، رفتاری سنجیده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم می‌دیدم که رنگ خیابان‌ها و خانه‌ها عوض شده است. مردی که مرا به جلو می‌کشید با خیزران به گردنم می‌زد و فکر می‌کرد که دارم آن تو چرت می‌زنم. از سر پیچ یک خیابان که گذشتیم به پارکینگ اتوبوسرانی شهری رسیدیم. در میان جمعیتی که از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند، زن و بچه دو ساله‌ام را دیدم که شتابان به جلو ‌فتند. ماغ کشیدم تا حضور مرا باور کنند. زنم بدون آنکه متوجه بشود با ساکی که از شانه‌اش آویزان بود به وسط جمعیت رفت و گم شد. شریکم گفت: «همین حالا یادم آمد، من می‌توانم یک موزیک قدیمی را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده‌ای به ماتحت گاو نگاه کردند. صدا از جایی بیرون می‌زد که باعث تعجب چند توریست روسی شد. آن‌ها از ما عکس‌های تبلیغاتی گرفتند و من کیف کرده بودم که دارم مشهور می شوم.
آخرین باری که آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست، از من خواست تا کسی را که روبروی من روی صندلی نشسته بود هیپنوتیزم کنم. من به آن آدم وارفته نگاه کردم که روی صندلی یک وری نشسته بود و شبیه خودم بود. هرچه زور زدم نتوانستم او را هیپنوتیزم کنم. احساس کردم که ناتوان شده‌ام. بعد از آن چند بار هم توی خیابان‌ها ماغ کشیدم و زانو زدم. زیرا پاهایم توان خود را از دست داده بودند به خودم می‌گفتم: «تو دیگر پیر شده‌ای این واقعیت را بپذیر». سرانجام هیئت مدیره دریافتند که دیگر برای تبلیغ یک آرم تجاری مناسب نیستم. مرا به سلاخ خانه‌ای بردند که بسیار تاریک و دراز بود. بوی خون دلمه بسته و پوست دباغی شده زیر دماغم می‌زد. یک سطل آب ولرم توی حلقم خالی کردند و به مقدار زیادی علوفه توی شکمم چپاندند. فهمیدم که به یک سلاخ خانه‌ی سنتی آورده شده‌ام، دست و پایم را با طناب بستند. مردی که شبیه «تزه» بود توی سلاخ خانه کاردش را توی هوا تکان می‌داد. نمی‌توانستم بدوم. او گنده و چاق بود، سیگار می‌کشید و سوت می‌زد. روی گردنم نشست و کارد تیز و برنده‌اش را زیر گلویم نهاد. صدای غِژه‌ی کارد روی پوست و بعد روی خرخره‌ام شنیده شد و این صدا توی هزار تو هم پیچید. کله‌ام که جدا شد آن را توی سینی پهنی انداختند. «تزه» نیشخند زد و کاردش را با نیم تنه چرمی پاک کرد. با چشمان باز به بقیه تنم نگاه می‌کردم که چند نفر با مهارت آن را قطعه قطعه می‌کردند و از قلابی که از سقف آویخته بود، ور می‌کشیدند. وقتی که ماغ کشیدم، قصاب به من خیره شد. چشم‌هام خود به خود بسته شدند. او سعی کرد با انگشت‌های زبرش پلک چشم‌هام را باز کند ولی موفق نمی‌شد. من صدای خس‌خس سینه‌اش را می‌شنیدم که زور می‌زد و می‌گفت:
ـ «عادت می‌کنی نترس، وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی سلاخ خانه شماره بیست و پنج خوابیده ای…»
صدای دیگری که طنینی فلزوار داشت گفت:
ـ «………..» ■

* مینوتور: نام موجود عجیبی بود که بدن انسان و سر گاو داشت.

| رضا فرخ فال | آه استانبول |

از راست به چپ: 
کیوان مهجور، یونس تراکمه، رضا فرخ فال، زنده یاد محمد حقوقی (شاعر)، مهندس حسین امانت، رضاشیروانی

چشم‌هایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بسته‌های کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یک متن خسته کننده جامعه شناسی کار می‌کردم. جمله ها را می‌نوشتم، پاک می‌کردم و دوباره نوشتم، یک لحظه که سر را از روی کاغذ برمی‌دارم، زنی را می‌بینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره به رسم این روزها که از برابر اتاقم گذشت.
عینکم را برداشتم و با انگشت گوشه حدقه‌هایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگ‌هایچشم آرام گیرند. چشم‌ها از همان ساعات اول روز  با من راه نمی‌آمدند. از بی‌خوابی شب بود. به ساعتم نگاهی انداختم نیم ساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود .سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیک پنجره رفتم. آفتاب چشمم را می‌زد، اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیره کننده تابستان نبود که یک فصل تمام راسته کتابفروشی‌ها را می‌گداخت و خلوت می‌کرد.
صدای باز شدن در اتاق و خنده پیرمرد، مدیر انتشاراتی، را شنیده بودم و با خود فکر کرده بودم که باز هم یکی از آشنایان قدیمش به سراغ او آمده و دوباره مشغول کار خود شده بودم. متن جامعه شناسی خوب پیش نمی‌رفت. پسرک پادو آمده بود و گفته بود، “آقا شما را می‌خواهد.” و پیرمرد، در میان ابر بنفش رنگی از دود پیپ گرداگرد صورتش، مرا به آن زن معرفی کرده بود که “ارباب، یا به قول امروزی‌ها ویراستار ما!…” و به دنبال این حرف، یکی از آن خنده‌های بلند و کشدارش را سر داده بود که تنها می‌توانست از سینه آدم‌های هم نسل او بیرون بیاید. پوشه زرد رنگی روی میزش بود و همچنان که به پیپش پک می‌زد، به آن زن گفته بود، “این را برایت بگویم که درآوردن یک کتاب این روزها مثل درافتادن با یک حیوان وحشی است. حیوان وقتی از پا در می‌آید که خون زیادی از خود آدم رفته باشد. من که یک ناشرم…” و این  تکیه کلام همیشگی‌اش بود. وقتی که زن پرسیده بود، “شعر چی؟ چاپ شعر هم توی برنامه کار شما هست؟” من با خود زمزمه کرده بودم که او دیگر کیست و پیرمرد، انگار که بخواهد به سؤال مشکل و حزن‌آوری پاسخ بدهد، نفس عمیقی کشیده بود و گفته بود: “نه، نه مثل ترجمه رمان یا کتاب‌های تاریخی… چاپ شعر این روزها اشکالات زیادی دارد.” پیرمرد پشت سر هم پیپش خاموش می‌شد و ناچار صحبتش را قطع می‌کرد و آن را آتش می‌زد. یک هفته‌ای بیشتر نبود که سیگار را ترک کرده بود و به تفنن پیپ می‌کشید هنگام خداحافظی زن را تا سر پله ها بدرقه کرده بود.


آن روزها همه جور آدمی به دفتر انتشاراتی می‌آمد. از مغازه کتابفروشی در طبقه همکف نشانی دفتر را می‌پرسدند و بالا می‌آمدند. گاهی فضلی آدم‌های پرت و مزاحمی را فقط برای آزار ما بالا می‌فرستاد. می‌توانست همان جا توی مغازه دست به سرشان کند. استعدادهای جوان و دور افتاده‌ای هم بودند که کارهایشان را با پست سفارشی از شهرستان می‌فرستادند. پیرمرد همه این کارها را به من حواله می‌داد که بخوانم و نظر بدهم. به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌داد، با انگشت مرا نشانه می‌گرفت و می‌گفت: “نه، نه… اشتباه نکن، من که یک ناشرم این را به تو می‌گویم که همیشه بهترین استعدادها رادرست همان جاهایی می‌توانی پیدا کنی که هیچ به فکرش نبوده‌ای…” دروغ می‌گفت. می‌دانستم که تا به حال حتی یک صفحه را هم بی‌توصیه و نظر دوستی یا آشنایی چاپ نکرده است. اما بادی به غبغبش می‌انداخت و همچنان که به تکه‌ای از آسمان بی‌رنگ راسته کتابفروشی‌ها در قاب چرک پنجره نگاه می‌کرد، می‌گفت: “توی این حرفه گاهی وقت‌ها هم هست که نباید ترسید. باید جرأت داشت و انتخاب کرد و در یک کلام، باید توپ زد!”
کار روی متن جامعه شناسی خوب پیش نمی‌رفت. کارهای دیگری هم بود. آن مرد موقر و آراسته، آقای مهریاری، هم هرازگاهی می آمد که ممنوع الخروج بود و در شصت و پنج سالگی شعرهایی را از زبان فرانسه ترجمه کرده بود. پیرمرد، مدیر انتشاراتی، می گفت که فرانسه و انگلیسی را عالی می‌داند. من از بوی ادوکلن گران‌قیمت این مرد واقعاً سرمست می‌شدم، اما نمی‌توانستم درباره ترجمه‌هایش به او چه بگویم. عصرها پیش از رفتن به خانه، به فضلی در مغازه کتابفروشی سرمی‌زدم، فضلی همیشه تخمه آفتابگردان، ‌کشمشی، چیزی توی بساطش داشت که یک مشت آن را روی پیشخان می‌ریخت و با هم گپ می‌زدیم. شب که خسته و کوفته به خانه می‌رسیدم زیر دوش آب سرد می‌رفتم و چشمانم را می‌بستم. با خود می‌گفتم که به صدای بارانی یکریز و بی‌انتها گوش می‌دهم و جریان آب انگار لاشه واژه‌ها را نه از ذهنم که حتی از روی پوستم می‌شست و با خود می‌برد. شب اگر جایی نمی‌رفتم (و کجا می‌توانستم بروم؟) دوباره پشت میزم می‌نشستم. کارهای ناتمام خودم را برای این وقت شب گذاشته بودم. نزدیکی‌های ساعت دوازده که سر از روی کاغذهایم بر‌می‌داشتم، مغزم دیگر کار نمی‌کرد. از جا بر می خاستم و با کتابی در دست تلو تلو خوران به رختخواب می‌رفتم و همیشه به یاد گفته آن نقاش معاصر انگلیسی می‌افتادم که “از رنج هنر است که ما بار دیگر در آن می‌آساییم.” اما ذهن خواب‌آلود  و ناامیدم آن را تحریف می‌کرد و هذیان‌وار بر زبانم می‌آمد که از رنج هنر است که ما از پا درمی‌آییم و بار دیگر به خواب می‌رویم…
پیرمرد گفته بود: “عجب پس او این همه مدت اینجا بوده است؟” آرام آرام به پیپ پک می‌زد و به آسمان بی‌رنگ راسته کتابفروشی‌ها در قاب پنجره خیره مانده بود. انگار داشت با خودش حرف می‌زد، “…همه می‌روند همه دارند از اینجا می‌روند.” از این حرف او تعجبی نکرده بودم. پیرمرد حرف خود را دنبال گرفته بود که “زن زیبایی بود. هنوز هم زیباست. من او را از خیلی وقت پیش، از وقتی دخترکی بیست و سه چهار ساله بود، می‌شناختم… این رمان را او ترجمه کرده است.” پوشه زرد رنگ روی میز را به طرف من سُر داده بود، “پیش از رفتنش می‌آید اینجا که جواب ما را بشنود، فکر می‌کنم کار جالبی باشد.” به صفحات پوشه نگاهی انداخته بودم. دویست صفحه‌ای می‌شد با خط ریز زنانه. اصل کتاب هم بود. پیرمرد گفته بود: “زن با استعدادی بود. یک وقتی نقاشی می‌کرد، چندتایی نمایشگاه هم گذاشت. فکر می‌کنم شعرهایی هم چاپ کرد، اما عجیب است که این زن هیچ چیز را در زندگی خودش جدی نگرفت. آن وقت‌ها مشتاقان زیادی داشت. فکر نمی‌کنم اسمش را شنیده باشی. به سن و سالت قد نمی‌دهد.”
 روزها، نیم ساعتی از ظهر گذشته، برای نهار از دفتر بیرون می‌رفتم. اگر نمی‌خواستم در غذای فضلی که هر روز با قابلمه‌ای کوچک از خانه می‌آورد شریک شوم، به کافه هواگیم می‌رفتم. هواگیم ارمنی را از سال‌ها پیش می‌شناختم. از جلو کتابفروشی‌ها می-‌گذشتم. سر اولین تقاطع به طرف دیگر خیابان می‌رفتم. همیشه در آن وقت روز از در باز سینمایی سر راهم هوایی سرد و عفن توی صورتم می‌زد که نفسم را تنگ می‌کرد. به خیابان فرعی که می‌پیچیدم، نگاهم به نوشته‌های سفیدرنگ روی شیشه یک مغازه لباسشویی می‌افتاد: از آلبوم انواع مدلهای پلیسه دیدن نمایید. چند قدم بالاتر، در پیاده رو آن سوی خیابان، زیر چتری از شاخ و برگ یک درخت نارون، کافه هواگیم بود. پوشه زردرنگ ترجمه را با اصل کتاب همان روز با خود برده بودم که سر ناهار به آن نگاهی بیندازم.


در کافه، سر میز نزدیک پنجره نشستم. پوشه را با دقت روی میز کنار دستم گذاشتم. آن دو دانشجوی سابق هنرهای تزیینی هم آمده بودند که حالا در تعطیلی دانشگاه‌ها که به درازا کشیده بود، کم کم داشتند به سی سالگی خود می‌رسیدند. سال‌های اول انقلاب با دانشجوهای دیگری، دختر و پسر، اینجا می‌آمدند، غذاهای خلقی می‌خوردند و بحث و جدل سیاسی می‌کردند. اما حالا تنها بازماندگان آن جمع بودند. یکی از آنها، همان که ریش‌بزی خرمایی رنگی داشت، غذایش تمام شده بود و با یک چوب کبریت داشت دندان‌هایش را خلال می‌کرد. نگاه آشنایی به من انداخت. عادتشان بود که سر غذا حرف‌های حکیمانه‌ای با هم می‌زدند و غذایشان که تمام می‌شد ساکت به من چشم می‌دوختند. گاهی که حال و حوصله‌ای داشتم نگاهشان را بی‌جواب نمی‌گذاشتم، اما نگاهم را نمی‌توانستند تاب بیاورند و زود سرشان را پایین می‌انداختند. تا هواگیم غذا را بیاورد، سیگاری آتش زدم و لای پوشه را که انگار حاوی دستنوشته کمیاب و گرانقیمتی بود باز کردم. در صفحه‌ای که اتفاقی آمده بود خواندم، “کشتی به آب‌های آرام و گرم مدیترانه نزدیک می‌شد، شفاف‌ترین آب‌های دنیا…” جمله آغاز یک فصل بود و بعد خواندم که “…او چشم به دیوارهای سفید اتاقک کشتی گشود، اما با یادآوری اتفاقات شب پیش در جای خود غلتی زد و بار دیگر خواب لذتبخش صبحگاهی او را در خود فرو برد.” دستم به طرف جیب پیراهن رفت که مداد را در بیاورم و همان جا ضمیر منفصل “او” را از سر جمله حذف کنم. اما فکر کردم که برای این کارهای جزئی وقت زیادی هست.
همچنان که لقمه‌های غذا را با جرعه‌های آب خنک فرو می‌دادم، به اصل کتاب نگاهی انداختم. نویسنده‌اش را نمی‌شناختم. به نظرم از آن کتاب‌هایی آمد که به قطع جیبی و با جلدهای رنگارنگ در فروشگاه هتل‌ها یا فرودگاه‌ها می‌فروشند. نام کتاب را آن زن “بازی‌های دو گانه” ترجمه کرده بود. تاریخ چاپ کتاب 1980 ومحل انتشارش نیویورک، بود. با خود گفتم که پس کتاب را از دکه‌های اینجا نخریده است. مدت‌ها بود که دکه‌های شهر فقط ته مانده کتاب‌های بنجل فرنگی را می‌فروختند که همه پیش از سال 1979 منتشر شده بودند. به یاد یکی از کلمات قصار پیرمرد، مدیر انشاراتی، افتادم که می‌گفت، “همیشه نصف کار یک مترجم انتخاب کردن است!” پیرمرد با حرف‌هایش حتی هنگام غذا خوردن هم مرا راحت نمی‌گذاشت. کتاب را با تردید بستم و سیگاری آتش زدم. غذایم تمام شده بود. همچنان که از پشت شیشه منظره خیابان را در آفتاب بعدازظهر تماشا می‌کردم، به یاد آن زن افتادم، زنی که هیچ چیز را در زندگی‌اش جدی نگرفته بود و حالا به صرافت ترجمه افتاده بود. عجیب بود که صورت او را به یاد نمی‌آوردم. تنها به یاد می‌آوردم که چشم‌هایش رنگ روشنی داشت. اما آبی بود یا خاکستری؟ سال‌ها می شد، و شاید از سی سالگی ام، که این نوع فراموشی مرا غافلگیر نکرده بود.
با همه کنجکاویم اما خواندن ترجمه را به تأخیر می‌انداختم. سرانجام پوشه زردرنگ را با اصل کتاب به خانه بردم و یکی دو شب تا دیر وقت آن را در رختخواب خواندم. ناباوریم با تورق اصل کتاب و پس از خواندن سی چهل صفحه از متن ترجمه به ناامیدی بدل شد. ترجمه‌ای بود خشک و ناشیانه و حتی با اشتباهاتی فاحش. شخصیت اصلی رمان مردی بود میانسال، متخصص در تاریخ هنر بیزانس که برای ادامه تحقیقات خود با کشتی از آمریکا به اروپا سفر می‌کرد. در کشتی، یک گروه هنری مجار و در میان اعضای آن گروه، دخترکی جوان، کنجکاوی او را بر می‌انگیخت. این استاد تاریخ هنر تا پیش از آشنایی با دخترک کاری نداشت جز آنکه روزها بر عرشه و یا شب ها در نوشگاه کشتی میخوارگی کند و خاطرات آزار دهنده‌ای را از زندگی زناشویی (زنش او را ترک کرده بود)، روابطش با معشوقه هایش و جنگ و دعواهایش با مقامات علمی دانشگاه به یاد آورد. در بهترین سال‌های عمر، آدم دائم‌الخمر شکاک بدبینی شده بود که هر آن خواننده انتظار می‌کشید خودش را در امواج خروشان اقیانوس پرتاب کند و یا شبی دیروقت با خوردن یک دوجین قرص خواب‌آور به زندگیش پایان دهد. اما آشنایی با دخترک مجار که اصلیتی کولی داشت به عشقی آتشین و همخوابگی می‌انجامید. سوءظن افراد گروه هنری، که یکی دو نفر مأمور مخفی هم در میانشان بود، برانگیخته می‌شد. قتل مرموزی در کشتی اتفاق می‌افتاد. یکی از رقصندگان مرد گروه که نزدیک ترین دوست دخترک بود، ظاهراً با قطع رگ‌های دستش در اتاقک کشتی خودکشی می‌کرد.  کشتی در بندری در یونان لنگر می‌انداخت و استاد تاریخ هنر و دخترک معشوقه‌اش به استانبول می‌گریختند.
ماجراهای آن کتاب در آن شهر تاریخی مرا به خود جلب کرده بود و اعتراف می‌کنم که صفحات آخر ترجمه را نمی‌توانستم زمین بگذارم. قهرمان کتاب در آن شهر دو عشق واقعی زندگی‌اش، هنر بیزانس و دخترک مجار، را یکجا و با هم داشت و به جای رفتن به آمریکا ترجیح می‌داد برای همیشه در استانبول ماندگار شود، اما این خوشبختی چندان به دراز نمی‌کشید. یک روز صبح که در هتل از خواب بیدار می‌شد، دخترک او را ترک کرده بود. آیا دخترک را مأموران مخفی کشورش ربوده بودند یا آنکه دخترک معاشقه با او را وسیله‌ای کرده بود تا با کمک و پول یک آمریکایی از کشورش بگریزد؟ این پرسش‌ها همه بی پاسخ می‌ماند و قهرمان کتاب تنها می‌توانست در آن بندر کهنسال دل شکسته و بدبین‌تر از پیش با رفتن به میخانه‌ها و کتابخانه‌ها و نوشتن و بازنوشتن برگه‌هایش همه چیز را به دست فراموشی بسپارد. تنها چیزی که از دخترک برای او به جا مانده بود یک جفت جوراب سبز رنگ در یکی از کشوهای کمد لباس بود. آیا دخترک به عمد آن جوراب ها را با خود نبرده بود؟ آیا آن قدر برای رفتن شتاب داشته که این جفت جوراب را جا گذاشته بود؟ (و این سنگدلانه‌ترین جواب مسئله بود)، و یا آنکه خشونت مأمورانی که برای دیدن او آمده بودند چشم آنها را کور کرده بود؟ معمای غم انگیزی بود.
شبی که بالاخره کتاب را تمام کردم، چشم‌هایم از نگاه کردن به آن خط ریز زنانه سیاهی می‌رفت. با خود گفتم که آن زن، با انتخاب چنین کتابی برای ترجمه، آن هم در این روزها، واقعاً چه فکر می‌کرده است؟ رمانی بود که همه کلیشه‌ها و چاشنی‌های لازم را برای کتابی پر فروش و یا حتی فیلمی پر فروش داشت: هیجان، رمانس، سکس و موش و گربه بازی‌های مأموران مخفی یک کشور وابسته به بلوک شرق با قهرمانی آمریکایی. اما اگر در نوع خود شاهکاری هم بود چاپ آن امکان نداشت. چراغ را خاموش کردم و پیش از آنکه خواب پلک هایم را سنگین کند، قیافه پیرمرد، مدیر انتشاراتی را، پس از آنکه نظرم را درباره ترجمه این کتاب می‌شنید، برای خود مجسم کردم. اعتماد کردن به خاطره‌های آدم‌های هم‌نسل او همیشه دلسرد کننده بود. درتنهایی و تاریکی اتاق قاه قاه به خنده افتادم.
از پسرک پادو سراغ مدیر را گرفتم. صبح اول وقت آمده بود. پاکت سیگار را برداشتم و رفتم که تا کار از کار نگذشته تکلیف آن ترجمه را روشن کنم. همان آقای مهریاری با ترجمه شعرهای فرانسوی که به جانم انداخته بود برای تلف کردن ساعت‌ها وقت من کافی بود. با تلنگری به در اتاق مدیر به اتاقش داخل شدم، اما آقای مهریاری آنجا بود. پسرک این را به من نگفته بود. با ورودم به اتاق، صحبت آنها را قطع کرده بودم. پیرمرد حتماً داشت برای مهریاری از مشکلات نشر یا اوضاع سیاسی حرف می‌زد. وانمود کردم که دنبال کبریت آمده‌ام. با لبخند پوزش خواهانه بر لب با آقای مهریاری دست دادم. مدیر یک قوطی کبریت نو به من داد. ناشیانه و با ولع به پیپش پک می‌زد و همچنان که از اتاق بیرون می‌آمدم، شنیدم که به آقای مهریاری می‌گفت، “این درست همان وضع شیئ است در غیر ماوضع له!” یکی از آن عبارات عربی بود که فضل فروشانه گاهی در بحث می‌پراند.


تازه گرم کارروی متن جامعه شناسی شده بودم که آقای مهریاری یکراست از اتاق مدیر سر وقت من آمد. آمد و با بوی سرمست کننده ادوکلنش رو به رویم نشست. گفت: “خب، کار ما در چه وضعی است؟” تارهای بلند موهای جو گندمی‌اش را با دقت تا پشت سر خواب داده بود. چهره استخوانی محکم و لب‌های به هم فشرده‌ای داشت. با آنکه هوا هنوز سرد نشده بود، کت جناغی قهوه‌ای رنگی پوشیده بود. دفتر ترجمه‌های او را از کشو میز بیرون آوردم. شعرها را با قلم خودنویس و جوهر آبی پاکنویس کرده بود. مدیر می‌گفت، “هر بار که نگاهم به خط زیبای این مرد می‌افتد واقعاً از ته دل افسوس می‌خورم. باید راه حلی پیدا کرد.” و برای مجاب کردن من تأکید کرده بود، “هیچ چیز از اول کامل نیست.”
آقای مهریاری گفت: “دلم می خواهد حرف آخر را از شما بشنوم. من باید چه کار کنم؟”       
انتظار نداشتم به این زودی‌ها کارمان به حرف آخر بکشد. به او جواب دادم، “همان طور که به شما گفته بودم، من خواندن ادبیات معاصر را به شما توصیه می‌کنم.” جواب داد: “من هم به شما عرض کرده بودم که خیلی هم با کار شعرای جدید بیگانه نیستم…” خواستم بپرسم که شعر چه کسانی را خوانده است، اما حرفم را فروخوردم. شک نداشتم که جواب بی‌ربطی خواهد داد. آقای مهریاری عاشق سفرنامه‌ها، کتاب‌های روان شناسی و داستان پلیسی بود و همه را هم به زبان اصلی می‌خواند. گفتم: “مقصودم ادبیات به طور کلی است، شعر، رمان… می‌دانید، زبان فارسی ظرفیت‌های تازه‌ای برای بیان شاعرانه پیدا کرده، فوت و فن‌های کلامی، واژه‌های تازه…” آقای مهریاری سکوت کرده بود، اما من حرفم را دنبال گرفتم که “ترجمه شما، اگر فرض بگیریم سی چهل سال پیش به فارسی درمی‌آمد، خب در زمان خودش، ترجمه خوبی هم بود…” آقای مهریاری نگذاشت که حرفم را تمام کنم، گفت: “پس به نظر شما این این ترجمه به صورت فعلی مناسب چاپ نیست؟” گفتم: “به کار بیشتری احتیاج دارد. شاید ناشر دیگری به همین صورت هم از شما قبول کند و چاپش کند، اما حیف است، واقعاً حیف است.” آقای مهریاری بار دیگر در سکوت فرو رفت. خاکستر سیگارش را که در زیر سیگاری روی میز می‌تکاند، نگاهم به ساعت رولکس طلایش افتاد. برق ماتی داشت که به سرخی می‌زد. سکوتش کم کم داشت مرا کلافه می‌کرد. اما سرانجام گفت،”خب، دست کم می‌توانم این دفتر را به همین صورت به دوستانم بدهم که بخوانند.” لبخندی زد و ادامه داد، “شاید هم به یک نفر هدیه دادم.” من ناچار در جواب او گفتم: “فکر بدی نیست.” دفتر و کتاب‌هایش را از روی میز برداشت. با خونسردی آنها را در یک پاکت بزرگ که به او دادم گذاشت. خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. چه کار دیگری برای او از دست من برمی‌آمد؟
از جا برخاستم و کنار پنجره رفتم. آنجا رو برویم بر دیوار پیاده‌رو آن سوی خیابان صورت‌هایی را خام‌دستانه با رنگ‌هایی تند نقاشی کرده بودند با شعاری به این مضمون که به هنگام هجوم همه جانبه دشمن همه باید همچون کل یکپارچه‌ای بپاخیزیم. هر بار نگاهم به آن کلمات می‌افتاد، در خود احساس بی‌پناهی می‌کردم. حوصله وررفتن با متن جامعه‌شناسی را نداشتم. در اتاق شروع به قدم‌زدن کردم. بوی ادوکلن آقای مهریاری هنوز می‌آمد. از دست او خلاص شده بودم. اما حال کسی را داشتم که انگار با دست خودش سر یک حیوان کمیاب را گوش تا گوش بریده است. آقای مهریاری عاشق شکار هم بود.
پسرک پادو آمد و گفت: “اقا، با شما کار دارد.”
به اتاق مدیر که وارد شدم پرسید،”ها؟ با مهریاری کارت به کجا کشید؟” نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با یکی از کنایه‌های فضل فروشانه خاص خودش جواب دادم که “قضیه اصحاب کهف را که شنیده‌ای؟” قاه قاه به خنده افتاد و گفت: “می‌دانستم، می‌دانستم…” پیپ‌اش را روشن کرد و با قیافه‌ای جدی گفت: “تا یادم نرفته بگویم که آن خانوم دوست من، ما را فردا عصر ساعت پنج به خانه‌اش دعوت کرده. امکان دارد که من کمی دیرتر بیایم. اما خواهش می‌کنم شما حتماً سر وقت بروید.” همیشه هر وقت می‌خواست مطلبی را جدی با من در میان بگذارد ضمیر “شما” به کار می‌برد. پرسید: “ترجمه را که خوانده‌ای؟” گفتم: “نه، تمامش نکرده ام. چند فصلی هنوز مانده…” به او دروغ گفته بودم.
آن روز حتی یک صفحه هم نتوانستم متن جامعه‌شناسی را جلوتر ببرم. از دفتر که بیرون آمدم، دلم می‌خواست با کسی حرف بزنم و فکر کردم سراغ فضلی در کتابفروشی بروم. با اینکه هوا هنوز روشن بود، اما فضلی همه چراغ‌های کتابفروشی را روشن کرده بود. با دست به ویترین معازه اشاره کرد و گفت: “نگاه کن، عین برهوت!” یک مشت کشمش را روی پیشخان ریخت. از پستو استکانی چای داغ و پر رنگ آورد. گفت: “سابق سر شب تازه اول فروش ما بود…” صورت چاقش با آن پیشانی بلند زیر نور چراغ‌ها می‌درخشید. نه انگار که یک روز تمام و سال‌های زیادی را از صبح تا شب پشت آن پیشخان کتابفروشی گذرانده بود. قیافه‌اش با پانزده سال پیش که او را دیده بودم هیچ فرقی نداشت. تنها موهای کوتاه و مجعدش در جلو سر ریخته بود. نمونه‌های چاپی را با نظم و دقت کنار دستش روی پیشخان چیده بود. غلط گیری و صفحه‌بندی کتاب‌ها را فضلی می‌کرد. چشم‌هایش برای غلط‌‌ گیری حرف نداشت.
گفت: “توی این راسته من آخرین نفرم که در مغازه را پایین می‌کشم.” جرعه‌ای از چای نوشیدم و گفتم: “این نشان می‌دهد که کتابفروش با وجدانی هستی.”
گفت: “آن وقت‌ها، در مغازه را که می‌بستیم، تازه اول شب بود. حالا یک ساعت دیگر توی این خیابان‌ها آدم وحشتش می‌گیرد.”   
گفتم: “آدم گنده‌ای مثل تو چرا باید وحشتش بگیرد؟”
گفت: “یعنی تو وحشتت نمی‌گیره؟ من که دست خودم نیست. توی خانه هم که هستم مثل مرغ سرکنده‌ام. سر شب باید یک جایی رفت. هیچ جا هم که آدم نرود باید یک جاهایی باشد و آدم بداند که باز هستند. آن وقت توی خانه هم که باشی دلت آرام و قرار می گیرد. من که این طوری هستم.”
گفتم: “من این روزها آن قدر کار دارم که شب دلم می خواهد یکراست بروم خانه و تخت بگیرم بخوابم.”        
گفت: “نه، من نمی‌تونم. از سر شب می‌شینم پای این رادیوها و اخبار گوش می‌کنم. بعد هم با ایستگاه‌های عربی ورمی‌رم.”
گفتم: “فضلی جان، این کارها فایده‌ای نداره. توی جات دراز بکش، چشم‌هات را ببند و با خودت فکر کن که چه جاهایی الان توی این دنیا باز است.”     
کشمش‌ها را تند و با صدا می‌جوید. گفت: “این چیزها از سن و سال من گذشته، مرد! از سن و سال تو هم گذشته…”          
از این حرف او به خنده افتادم. پشت شیشه‌های نورانی کتابفروشی، اشباح سر به توی عابران در تاریکی شتابان می گذشتند. چند بار وسوسه شدم که صحبت را با فضلی به آن زن بکشانم. فضلی همه آدم‌های هنری و ادبی شهر را با اسم و رسم و از نزدیک می‌شناخت. حتی نعش‌های فراموش شده ادبی را هم می‌شناخت. اما احساس می‌کردم که تنها یک اشاره کافی است تا مشتم جلو این کتابفروش کهنه کار باز شود. از مغازه که بیرون آمدم، فکر کردم تا خانه پیاده بروم. پیاده‌روی برای حالم خوب بود. پشت سرم صدای فضلی را می‌شنیدم که بلند بلند می‌گفت: “یک شب باید بیایی خانه ما، زنم هر غذایی خواستی برایت می‌پزد، خودم هر بساطی خواستی برایت جور می‌کنم…”
شب بی‌خوابی به سرم زده بود. فصلنامه‌ها و ماهنامه‌های ادبی را که برایم باقی مانده بود، ورق می‌زدم. چند دوره آنها را در بی‌پولی وحشتناک سال پس از انقلاب به فضلی داده بودم که آنها را جلد کرد و با قیمت خیلی خوب برایم فروخت. هیچ نشانی از آن زن و شعرهایش در آنها نبود. می‌دانستم که نیست. صفحات‌شان بوی کاغد کهنه کاهی می‌داد. پوشه زرد رنگ ترجمه را برداشتم و به رختخواب رفتم. به یاد فضلی افتادم که حالا، ساعتی پس از نیمه شب، با رادیو موج کوتاهش که به لاله گوش چسبانده بود، در حال شنیدن موسیقی (از یک ایستگاه عربی) به خواب رفته بود. برای آخرین بار به تکه‌هایی از ترجمه بازی‌های دوگانه نگاهی انداختم. رمانی بود که حتی خواننده خرده‌گیری مثل مرا هم سرگرم می‌کرد. اما آیا من بیشتر شیفته زمینه ماجراهای آن نشده بودم؟ و آیا دلیل این شیفتگی سوارکردن تخیلات خودم بر یک داستان پیش پا افتاده جاسوسی ـ عشقی نبود؟ به یاد آوردم که حتی در نازلترین آثار ادبی هم در نهایت می‌توان استعاره‌ای یا مضمونی به کهنگی خود ادبیات پیدا کرد. چراغ را خاموش کردم که بخوابم. اما خواب به چشمانم نمی‌آمد. در حالتی میان خواب و بیداری چشم‌انداز بندری را می‌دیدم، در شب، با روشنی چراغ‌هایش در آب، و بی‌اختیار بر زبانم آمد که آنجا، در نزدیکی دریا، هیچ سرنوشتی محتوم نیست. خودم را می‌دیدم که پشت میز کارم در دفتر انتشاراتی نشسته‌ام و ساعت‌هاست که با آن زن بر سر یک جمله کلنجار می‌روم. نمی‌توانستم او را مجاب کنم و بدتر اینکه احساس می‌کردم همه آنچه درباره نوشتن یک سطر درست و روشن می‌دانم چه اندک است، چه بیهوده است… زن از روی صندلی برخاسته بود و با تمسخر مرا نگاه می‌کرد. چشم هایش هیچ رنگی نداشت.
بیست دقیقه‌ای از ساعت پنج گذشته بود که زنگ در ساختمان را فشار دادم. از پله‌ها بالا رفتم، در طبقه سوم، میزبان در آستانه یکی از درها، شماره دوازده، به استقابلم آمده بود. باور نمی‌کردم این همان زنی است که چهره‌اش را از یاد برده بودم. چهره‌اش عجیب آشنا می‌نمود. انگار در گذشته بارها او را دیده بودم. با صمیمیتی که برایم نامنتظر بود، به من خوشامد گفت و مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.
“همه‌اش فکر می‌کردم که راه را گم کرده باشید.”  
در جوابش گفتم که از اتفاق نشانی سراستی بوده است و با احتیاط روی یک مبل نشستم. نفس راحتی کشیدم. می‌دانست مدیر دیرتر می‌آید و گفت: “من ترجیح می‌دادم شماها را برای شام دعوت کنم. اما با این وضع آشفته من در اینجا، پیش از رفتن…” نگذاشتم که حرفش تمام بشود و از او تشکر کردم. در فرصتی که به آشپزخانه رفته بود، به دور و بر خودم نگاهی انداختم. آپارتمان کوچکی بود با دیوارهای لخت سفید و پنجره های دلباز و حال و هوای همه خانه‌هایی را داشت که صاحبشان ناگهان از آن دل می‌کند و قصد رفتن دارد: قفسه‌های خالی کتاب و کارتن‌ها، ‌لایه‌ای غبار نامرئی که روی همه اسباب‌ها و خرده ریزهای جا به جا شده نشسته بود و آنها را از جلا انداخته بود. بر دیوار رو برویم، جای دو تابلو بزرگ به چشم می‌خورد که آنها را پشت در بسته‌بندی کرده بودند. به نظر می‌آمد که مبل‌ها را صاحبخانه برای پذیرایی از ما موقتاً مرتب کرده است. روی میز، در گلدانی سفالین، یک دسته گل داودی زردرنگ گذاشته بود. با خود فکر کردم که این خانه و اشیای آن در موقعیتی دیگر چه مکان خیال انگیزی می‌توانست باشد.
میزبان می‌گفت که خانه را با همه اثاث آن، حتی ظرف‌های آشپزخانه، به زوجی از آشنایانش اجاره داده است. با دو فنجان قهوه از آشپزخانه بازگشته بود. می‌گفت با این کار خودش را از شر سر و کله‌زدن با سمسارها راحت کرده است. اما هنوز کارهایی مانده بود. خرده ریزهای شخصی را بایست جمع و جور می‌کرد یا دور می‌ریخت. کتاب‌ها و نقاشی‌هایی بود که نمی‌توانست از آنها دل بکند. آنها را با خود می‌برد. سیگاری آتش زد و گفت: “من همیشه از اسباب کشی متنفر بوده‌ام. حتی فکر کارهایی که در این مدت کرده‌ام یا باید در این یکی دو روز آخر بکنم، حالم را به هم می‌زند. همین یک دلیل کافی بود که دراین سالها هیچ وقت به فکر رفتن نیفتم. حالا هم نمی‌دانم… به نظرم همه چیز، موقتی است. رفتن به هر جا هم که باشد موقتی است، اما انگار که دیگر چاره‌ای نیست.” پاکت سیگار را روی میز گذاشت و در برابر من نشست.
“خب حالا شما حرف بزنید. شما بگویید که چه می‌کنید؟” 
سیگار را لای دو انگشتش به گوشه دهان برد و لبخند زد. در جوابش گفتم: “هیچ کار بخصوصی نمی‌کنم…” و به دنبال این حرف فشرده و سرسری درباره کارهای دفتر انتشاراتی با او صحبت کردم. گفت که مدیرانتشاراتی از من تعریف زیادی کرده است. بلافاصله در جوابش گفتم که او عادت دارد درباره همه چیز غلو کند. با صدای بلند خندید و گفت: “بله، من او را خوب می‌شناسم. سال‌هاست که می‌شناسمش. اما فکر نمی‌کنم درباره شما غلو کرده باشد. نه اصلاً این طور نیست.” هنگام صحبت، هرازگاهی نگاهش به یکی از اشیای اتاق می‌افتاد و روی آن درنگ می‌کرد. آیا بی‌اختیار به فکرکارهایی می‌افتاد که بایست تا پیش رفتن انجام می‌داد یا این عادت او بود که با اعتماد به نفس کامل نیم‌رخ زیبایش را با آن کوژ مختصر استخوان بینی نشان دهد؟ یک بار که در این حالت سر برگرداند و خیره نگاهم کرد، به وضوح در چشم‌هایش رنگشان را می‌دیدم که رنگ خاکستری بود و هم می‌توانست طیفی از رنگ را از کبود تا آبی در شفافیت گویای مردمک‌ها بازتاباند. با خود گفتم که هرچه بوده از همین چشم‌ها بوده است. نگاهش روح داشت. اجزای دیگر صورت را می‌شد به آسانی نادیده گرفت، حتی آن چند تار سفید را که در لابه‌لای بافه‌ای از مو از روی پیشانی کوچک و رنگ پریده‌اش کنار رفته بود. آن تارهای سفید مو را پنهان نکرده بود. من در آن لحظه تنها می‌توانستم طرحی از صورتش را که حالا آشکار و ملموس می‌دیدم برای همیشه به خاطر بسپارم. صورتش هیچ سن و سالی را نشان نمی‌داد. دست لرزانم به طرف فنجان روی میزرفت و آخرین جرعه قهوه را نوشیدم. سرد و تلخ بود. میزبان سرانجام سکوت را شکست. گفت: “رمان را خواندید؟” و بی‌آنکه منتظر پاسخ من بماند از جا برخاست و به طرف دیگر اتاق رفت. صفحه‌ای را با دقت پاک کرد و آن را روی گرامافون گذاشت و لبخندزنان به طرف من بازگشت. یک کوارتت سازهای زهی بود و من به یاد آوردم که مدت‌ها بود موسیقی گوش نکرده بودم. گفتم: “بله، خوانده‌ام.”
سیگار دیگری آتش زد. به من هم تعارف کرد و با اشتیاق گفت، “خب، می‌دانم که حتماً ترجمه من اشکالاتی دارد، اما رمان به نظر شما چطور بود؟” جواب‌هایی را آماده داشتم، اما با تمجمج گفتم: “…من یک بار از اول تا آخر متن ترجمه را خوانده‌ام و حتی تکه‌هایی از آن را چند بار …نویسنده‌اش را نمی‌شناسم.” وانمود می‌کرد که سراپا گوش در برابرم نشسته است. ادامه دادم که “حالا که فکر می‌کنم می‌بینم که توصیف عینی نویسنده از مکان‌های داستان، یا بهتر است بگویم محیط داستان، برای من کشش زیادی داشت…” دورخیزی برای یک بحث فاضلانه بود و لحظه‌ای احساس کردم که در نقش ادیب جوانی ظاهر شده‌ام که برای دخترکی هم سن و سال داد سخن داده است. اما ناچار حرفم را دنبال گرفتم که “مثلاً برای من توصیف شب‌های اقیانوس و آن نوشگاه کشتی با مشتری‌های عجیب و غریبش خیلی جالب بود. البته این می‌تواند فقط سلیقه شخصی باشد. راستش سال‌هاست، از زمان کودکی‌ام، که من آرزوی سفر با یک کشتی را داشته‌ام… سوای اینها، شهر استانبول که زمینه بخش مهمی از وقایع داستان است…”       
حرفم را قطع کرد و گفت، “آه بله، خود من هم اول بار که رمان را خواندم، همین احساس را داشتم.” 
گفتم: “این رمان مرا به یاد فیلمی می‌اندازد. اسمش را یادم نیست. فناناپذیر، مرگ ناپذیر از آلن رب گریه… ماجراهای آن فیلم هم در استانبول می‌گذشت. فیلم سیاه و سفید بسیار زیبایی بود.”        
چهره‌اش یکباره غرق در شگفتی و لبخند شد. گفت، “شما هم آن فیلم را دیده‌اید؟”
یاد آوری آن فیلم موهبتی بود. می‌توانستم تا آمدن پیرمرد به آن گریز بزنم و از نظر دادن درباره رمان ترجمه او طفره بروم.
 گفتم: “سال ها پیش، در یک انجمن فیلم دانشجویی … بادیدن این فیلم بود که فهمیدم شهر استانبول عجب شهر زیبایی است.”
 گفت: “من هم آن فیلم را دیده‌ام، در پاریس. استانبول را هم دیده‌ام و حالا سر راهم آنجا چند روزی می‌مانم.”
 از جا بلند شد. به آشپزخانه رفت و بار دیگر با دو فنجان قهوه داغ و عطرناک به اتاق پذیرایی برگشت. گفت: “من در استانبول جایتان را خالی می‌کنم.” از او تشکر کردم و گفتم، “البته نمی‌دانم که اگر آن فیلم را حالا ببینم چه احساسی خواهم داشت. بعضی فیلم‌ها هست که نباید دوباره دید. بهتر است خاطره آن دست‌نخورده برای آدم باقی بماند.” همچنان که به جایی در اتاق نگاه می‌کرد، گفت، “با نظر شما کاملاً موافقم. بعضی جاها و بعضی آدم‌ها را هم…” گفتم: “بله، مثلاً همین شهر استانبول… شاید حالا با بودن هموطنان آواره ما در آنجا چندان جای دلپذیری برای سیر و سیاحت نباشد، اما به هر حال یک بندر همیشه یک بندر است و بودن دریایی آزاد در فاصله چند قدمی همیشه به آدم قوت قلب می‌دهد.”
خودم را به دست منطق پیش بینی ناپذیر گفتگو داده بودم. هر چه باداباد. هوا تاریک شده بود. میزبانم چراغ‌ها را روشن کرد و شال بنفش رنگی روی شانه‌هایش انداخت. گفت: “آه، مدت‌ها بود که دلم هوای یک گپ‌زدن حسابی را کرده بود. این روزها هر چه شنیده‌ام همه‌اش مزخرفات سیاسی بوده و اینکه بالاخره کی همه چیز از هم می‌پاشد…” زنگ در به صدا درآمد و مدیر با دسته‌ای گل رز وارد شد. بهترین لباس‌هایش را پوشیده بود. با پیش‌درآمدی از خنده‌هایش برای میزبان توضیح داد که “….من آدم آداب‌دانی نیستم. مدت‌ها در خیابان‌ها سرگردان بودم تا اینکه بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و این دسته گل را خریدم. به عقلم نمی‌رسید که برای تو چه باید بکنم. من پیر شده‌ام و راستش دیگر تحمل وداع ندارم. فکر کردم که اصلاً موضوع رفتنت را فراموش کنم.”
میزبان گلهای رُز را در گلدانی که از آشپزخانه آورد جا داد و آنها را روی میز تحریر کوچکی نزدیک پنجره گذاشت.
مدیر گفت: “این طور که پیداست بحث گرمی داشته‌اید.” زن در جوابش گفت: “بله، من و این آقا متوجه شدیم که سلیقه‌هایمان با هم خیلی جور است.” مدیر نگاه ماتی به من انداخت و نشست. وقتی با من دست می‌داد، متوجه شدم که با احتیاط دستم را فشار داده است. به شدت سر حال به نظر می‌رسید. جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. پیپ را آتش زد و با یک صدای “هوم” فروخورده به نشانه رضایت کامل دود را از سینه بیرون داد. گفت: “این آقا، همین دیروز یکی از دوستان من را بکلی ناامید کرد.” میزبان کنجکاوانه سر برگرداند و به من نگاهی انداخت. لبخند زد. پیرمرد گفت، “فکرش را بکن یک آدم تقریباً هم سن و سال من در این دوران وانفسا به فکر ترجمه می‌افتد. یک روز هم بلند می‌شود و به دفتر ما می‌آید با یک دفتر از شعرهای سمبولیست‌های فرانسوی یا، به قول این آقایان، نمادگرایان….” پیرمرد به من اشاره کرد و قاه قاه خندید. چشم‌هایش برق موذیانه‌ای می‌زد و در میان پیله‌های آویخته‌اش به صورت خطی آبناک درآمده بود. به من نگاه نمی‌کرد.
پیرمرد در جای خودش لم داد و گفت: “من و این جوان مدت‌هاست که با هم سر کلمات تازه که خودمانیم، اغلب هم من‌درآوردی و نامفهوم هستند، جر و بحث داریم.” آهی کشید و ادامه داد، “خب شاید من پیر شده‌ام و محافظه‌کار، اما من هم به هر حال معتقدم که زبان ما تغییرات زیادی کرده… و این را هم می‌دانم که اصولاً ترجمه شعر امری است محال!” در پاسخش گفتم: “این حکمی کلی است، استثناهایی هم دارد.” مدیر گفت: “بله، بله، البته ، و به نظر من کار یک مترجم وارد هم درست پیدا کردن همان استثناهاست.” لحظه‌ای سکوت کرد. به پیپ خاموش با صدا پک می‌زد. خطاب به میزبان گفت: “اما برای من جالب این بود که آن آدم بخصوص در این روزها به فکر ترجمه شعر افتاده بود. شعرها را دادم به این آقا که بخواند و نظر بدهد. آن وقت می‌دانی چه نظر داد؟ آمد پیش من و گفت که فلانی، قضیه اصحاب کهف را شنیده‌ای؟” پیرمرد دوباره قاه قاه خنده‌اش را سر داد. میزبان گفت: “به نظر من، این طور برخوردهای صریح با یک کار خلاقه خیلی هم خوب است.” آنچنان با سادگی و اطمینان این حرف را بر زبان آورده بود که من دلم یکباره فروریخت. پیرمرد بلافاصله حرف او را دنبال گرفت که “قبول دارم. حرف کاملاً درستی است. آن دوست ما البته آدم با فرهنگ و کتابخوانده‌ای است، این درست، اما در جریان کار نبوده است. مهم این است که آدم در جریان کار باشد. من در هر حال با نظر این جناب ویراستار موافقم. برای آن آدم کاری نمی‌شد کرد. آن شعرها غیر قابل چاپ بود و برای من که یک ناشرم…”   
احساس کردم که رجز خوانی‌های حرفه‌ای پیرمرد شروع شده است. در لحظه‌ای مناسب به بهانه تورق کتاب‌هایی که کف اتاق پذیرایی روی هم تلنبار شده بود، از جا برخاستم. کتاب ها درست همان‌هایی بود که آدم انتظار داشت در آن خانه پیدا کند: رمان، شعر، چند متن کهن عرفانی خوانده و ناخوانده و کتاب‌های نفیس نقاشی. چندتایی کتاب راهنمای گلکاری در آپارتمان هم بود و یک جزوه کوچک خودآموز یوگا برای پرورش روح و جسم با عکس‌های رنگی. آن شب قرار شد که مدیر، کتاب‌های نقاشی را بفروشد و پولش را به هر طریقی که صلاح می‌داند برای میزبان حواله کند. به تماشای آنها مشغول شدم. میزبان از جا برخاست و صفحه دیگری را، باز هم یک کوارتت سازهای زهی، روی گرامافون گذاشت. به خواهش من بود. با صدای بلند خطاب به پیرمرد گفت: “می‌بینی که ما با هم چقدر هم سلیقه هستیم؟” و لحظه‌ای در برابر گل‌های رز ایستاد. سرش را خم کرد و آنها را بویید و گفت، “من عاشق عطر رز هستم، هم هست و هم نیست…” پیرمرد را بایست با خاطرات گذشته‌اش تنها می‌گذاشتم. بار دیگر که زن کنار او نشست، پیرمرد به پدری می‌مانست که با دختر جوانش گفتگوی خودمانی و سربسته‌ای دارد.


روی میز تحریر سیاه رنگ تنها یک کیف چرمی زنانه بود با بسته‌ای کلید و ته سیگارهایی که توی جاسیگاری له شده بودند. سرم بی‌اختیار خم شد تا من هم آن گل‌های رز پیرمرد را بو کرده باشم و در آن حال نگاهم به نقاشی‌هایی افتاد که در قاب‌های کوچک چوبی بر دیوار نصب شده بودند.  کارهایی با آبرنگ از طبیعت بود. صدای میزبان را شنیدم که گفت: “به آن نقاشی‌ها نگاه نکنید. مال خیلی وقت پیش است. هنوز فرصت نکرده‌ام آنها را بردارم.” آنجا یک عکس دسته جمعی هم بود. آرایش موها و لباس‌ها نشان می‌داد که دست کم بیست سالی پیش گرفته شده است. چهره آن زن را در میان چهره‌های دیگر شناختم. با خود فکر کردم که او چه تجسم کاملی بوده است از همه آن زیبایی روشنفکرانه‌ای که در بیست و پنج سالگی آدم می‌توانست برای خود تخیل کند: دخترکی با گونه‌های استخوانی و موهای کوتاه که بلوز گشاد چهارخانه‌ای را روی شلوار جین انداخته بود و ناگهان برای همه خیال‌پردازی‌های معصومانه خودم در آن سال‌ها دلم گرفت. در قاب دیگری، تک چهره سیاه و سفید مردی دیده می شد که در کمال زیبایی مردانه حالت قربانی ساده و فراموش شده‌ای را داشت.
در میان صدای نرم و پر طنین ویولن‌ها جسته و گریخته حرف‌های پیرمرد را می‌شنیدم که می‌گفت: “با همه اینها من ناامید نیستم…” او هیچ وقت ناامید نبود. آدم‌هایی مثل او انگار صد سالی را خوش و دانسته زندگی می‌کردند. می‌گفت، “درست در یک چنین اوضاع و احوالی است که چهره‌های تازه‌ای از راه می‌رسند، نویسنده‌های تازه، مترجم‌ها و ناشران تازه نفس… چه اشکالی دارد، بگذار این جوان‌ها ما را از میدان بیرون کنند.” بار دیگر که سر میز نشستم، پیرمرد دیگر آن قدرها هم امیدوار نبود. می‌گفت، “چه می‌دانم، بیشتر به یک مسابقه نفس می‌ماند، همه نفس‌هایمان را توی سینه حبس کرده‌ایم. آن وقت، یکی زودتر یکی دیرتر نفسش می‌بُرد. فقط همین. به هیچ‌کس هم نمی‌شود خرده‌ای گرفت. اما برای آدمی مثل من، رفتن از اینجا یعنی شروع یک زندگی تازه که خیلی دیر است.” زن گفت: “خود من هم هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که روزی مجبور شوم برای همیشه از اینجا بروم. اما اینجا روز به روز آدم تنهاتر می‌شود. سال پیش مادرم مرد. برادرهایم هیچ کدام اینجا نیستند و دوستان نزدیکم هم همه رفته‌اند. حتی کسانی را که آدم سال تا سال نمی‌بیند، فقط، اسمی هستند توی دفترچه تلفن یا روی زنگ در همسایه که هر روز نگاهت به آن می‌افتد. آن وقت یک روز بالاخره مجبور می‌شوی آن اسم را از توی دفترچه تلفن خط بزنی یا می‌بینی که آن اسم آشنا از روی زنگ در پاک شده… یک قطره است، اما انگار به اقیانوسی از تنهایی می‌ریزد.” و به دنبال این حرف از جا برخاست و در حالی که به طرف آشپزخانه می‌رفت، گفت، “اما دیگر حرفش را هم نزنیم. شرایط به اندازه کافی غم‌انگیز است.” سه فنجان قهوه روی میز گذاشت. آخرین فنجان‌های قهوه بود که می‌نوشیدیم. پاکت سیگارم تمام شده بود. برای تغییر ذائقه، پیپ پیرمرد را گرفته بودم و می‌کشیدم. میزبان گفت: “حالا بگویید و دلم می‌خواهد صریح بگویید کتابی را که من ترجمه کرده‌ام چطور است؟ قابل چاپ هست؟ چیز به درد بخوری هست؟” پیرمرد سرش را پایین انداخته بود. می‌دانستم که با شنیدن این حرف نفسش را در سینه حبس کرده است. در جواب سؤالی که از من شده بود، تنها گفتم، “عالی است، خانم، عالی است!” پیرمرد آشکارا نفس راحتی کشید. چشم‌هایش برق می‌زد و دوباره به حرف افتاده بود.
هنگام خداحافظی، میزبان برای بدرقه ما از پله‌ها پایین آمده بود. در نور چراغ‌های شورلت کهنه پیرمرد که عقب عقب می‌رفت، زن تنهایی را می‌دیدم که در انتهای کوچه‌ای مشجر جلو در ساختمان ایستاده بود. سگی از پشت دیوار خانه‌ای پارس می‌کرد. پیرمرد خیابان فرعی را با سرعت پشت سر گذاشت و در بزرگراهی پیچید که از میان تپه‌های تاریک به طرف شهر می‌رفت. مرا تا خانه می‌رساند. شعری را زیر لب با خود زمزمه می‌کرد و من کلماتی از آن را می‌شنیدم. باد خنک شب پاییز از پنجره باز ماشین توی صورتم می‌خورد.


گاهی روزها هست که نه تنها چشم‌ها که ذهن تیز با آدم راه نمی‌آید. از همان ساعات اول صبح خواب‌آلود است، پراکنده است. دوباره پشت میز نشستم. آن پوشه زردرنگ روی میز بود. مدادها را از پیش تراشیده بودم. با خود گفتم که تنها مگر با کار کردن روی متن دشوار جامعه‌شناسی است که می‌توانم ذهنم را جمع و جور کنم. اما تلاش بیهوده‌ای بود. سیگاری که در دست داشتم به ته رسیده و خاکستر شده بود. سیگار دیگری روشن کردم. می‌دانستم که زیاده روی است. شب پیش نزدیکی‌های صبح در خواب کلماتی را به یاد آورده بودم که موزون و سیال در کنار هم می‌نشست و شکل مصراع شعری را به خود می‌گرفت: چشم‌هایی که همچون زنجره‌ای خود را به رنگ پیرامونشان در می‌آوردند… در بیداری چه تشبیه پوک و دور از ذهنی بود.
پسرک پادو آمد و گفت: “آقا تلفن کرد و گفت تا بعدازظهر نمی‌آید.”
نیم ساعتی از ظهر گذشته، مثل همیشه به کافه هواگیم رفتم. سرجای خود کنار پنجره نشستم. این لعنتی، این هواگیم هم، چند شاخه گل داودی زرد را در لیوانی آب روی پیشخان گذاشته بود. دانشجوهای سابق هنرهای تزئینی پیش از من غذایشان را شروع کرده بودند. قیافه‌هایشان روز به روز چرکمرده و ژولیده‌تر می‌شد. یکی از آنها همان که ریش بزی خرمایی‌رنگی داشت، به رفیقش گفت، “جداً بگویم، دوست عزیز که امروز حالم عجیب عالی است.” و رفیقش به او جواب داد: “حق دارید، دوست عزیز، واقعاً که حالی دارد…” من لقمه غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. بی‌طعم بود و انگار پس از یک بیماری طولانی لب به غذا می‌زدم. در آفتاب بعدازظهر پاییز که از پشت شیشه‌ها به درون کافه می‌تابید، در صندلی خود فرورفته بودم. انگار هر لحظه امکان داشت که آن زن از پشت شیشه‌ها بگذرد و مرا تنها در حالی که لقمه غذایی را به دهان فرو برده بودم (و چه حرکت لغوی می‌نمود!) غافلگیر کند.
ساعتی در خیابان پرسه زدم و بار دیگر که به دفتر بازگشتم و پشت میز نشستم، به خود تلقین کردم که گاهی کار کردن عین فراموشی است. اما متن جامعه‌شناسی با جمله‌های دراز و پیچ در پیچش یک صفحه هم جلو نمی‌رفت. در همان صفحات اول اعتمادم را به مترجم آن از دست داده بودم و ناچار هر جمله را با متن اصلی مقابله می‌کردم. از سروصدای توی راهرو متوجه شدم که مدیر آمده است. مثل همیشه به پسرک پادو امر و نهی می‌کرد. مرا که دید، برخلاف رسم و عادتی که میان ما بود، با من دست داد. به پسرک گفت که چای بیاورد و رو به من کرد و گفت، «تا این آدم کار یاد بگیرد، جان من به لب می‌رسد.»
با هم به دفتر او رفتیم. بی‌هیچ مقدمه‌ای موضوع ترجمه آن زن را پیش کشیدم. پیرمرد پیپش را آتش زد و دود را با سرفه‌ای از سینه بیرون داد و پرسید، “آها …اسم کتاب چی بود؟”
“بازی‌های دوگانه. ” 
از جا بلند شد و کنار پنجره رفت. بیرون را نگاه می‌کرد، آن چنان که انگار عبور آشنایی را از عرض خیابان زیر نظر گرفته باشد. از استکانی چای که پسرک آورد ، جرعه‌ای نوشیدم و با تردید گفتم: “فکر نمی‌کنم قابل چاپ باشد، جاهایی دارد که…”
“خب، آنجاها را حذف کن، جرح و تعدیلش کن.”
“اشکال فقط آنجاها نیست. خود رمان یک رمان جاسوسی ـ عشقی بازاری است.”        
پیرمرد سرش را برگرداند و گفت: “پس بایگانی‌اش می‌کنیم.” شاید تعجب و سؤال را در صورتم خوانده بود که به طرف من آمد، و بی‌آنکه در چشم‌هایم نگاه کند، به حرفش ادامه داد که “مهم فقط یک کار نیست. کار آدم‌ها تک تک ممکن است اشتباهاتی داشته باشد، ناقص باشد، اما آدم‌ها وقتی که در جریان کار قرار بگیرند، خود به خود اشتباهاتشان را تصحیح می‌کنند. مهم کل این جریان است و اینکه باید تداوم داشته باشد. ما نباید آن دوست مشترکمان را ناامید می‌کردیم. تنها در این صورت است که او به فکر ادامه کار می‌افتد. بگذار فکر کند که ترجمه‌اش را چاپ می‌کنیم.”
“اما آخر…”
“اما آخر چی؟”
“اگر روزی برگشت یا نامه نوشت و سراغ کتابش را گرفت، آن وقت چی؟”     
پیرمرد بالای سر من ایستاد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: “خوشم می‌آید. از این روحیه تو خوشم می‌آید که دست آخر همه چیز این قدر برایت جدی است. اما یادت باشد که توی این حرفه هر حرفی آدم می‌زند که لزوماَ نباید به آن عمل کند…”     
احساس کردم که هنوز چیزهایی هست که از این پیرمرد لعنتی باید یاد بگیرم.


سرم را که از روی متن جامعه‌شناسی برداشتم، دیگر غروب شده بود. از دفتر بیرون رفتم. حوصله سر زدن به فضلی را نداشتم و حوصله رفتن به خانه را هم نداشتم. از روی جوی خشک و لجن‌گرفته پیاده رو پریدم و قدم بر آسفالت خیایان گذاشتم. به پشت سر که نگاهی انداختم، فضلی را نه در یک کتابفروشی در وسط شهر که انگار در دکه‌ای با تنها چراغ روشن بر کناره بیابانی تاریک و درندشت تنها گذاشته بودم. ته رنگ سرخ مرده‌ای در آسمان غروب دیده می‌شد، اما پیاده‌روها، تک درخت‌های خشک و سوخته و دیوارها و شعارها در تاریکی دود آلودی فرو رفته بودند. ماشین‌ها پر صدا و با چراغ‌های روشن از جلو پایم می‌گذشتند. آنجا ایستاده بودم و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. آن زن فردا در تاریک و روشن هوا برای پرواز به فرودگاه می‌رفت. در استانبول چند روزی توقف داشت. شب پیش، در آخرین لحظه، گفته بود که از آنجا کارت پستالی را به نشانی کتابفروشی برای من می‌فرستد. من روزهای دیگری را روی آن متن جامعه‌شناسی کار می‌کردم. ظهرهای دیگری را در کافه هواگیم ناهار می‌خوردم و عصرهای دیگری را سراغ فضلی می‌رفتم و با هم گپ می‌زدیم و گاهی در خیابان‌های سوت و کور شهر تا خانه قدم می‌زدم. به یاد آوردم که زمانی در جایی خوانده بودم نادان کسی که بخواهد رؤیاهای یک دوره عمر را به دوره دیگر ببرد و با خود گفتم که پس نادان‌تر آن کسی است که بخواهد رؤیاهای زمانه‌ای را به زمانه دیگر ببرد. احساس کردم که روح خبیث پیرمرد، مدیر انتشاراتی، با آن کلمات قصارش، به مرور زمان در من حلول کرده است. به راه افتادم و همچنان که نفس تنگ شده‌ام را از سینه بیرون می‌دادم، بی‌اختیار بر زبانم آمد که آه، ای بعیدالعهد… اینها دیگر خود کلمات کهنه و متروک پیرمرد بود.

نشسته از چپ: محمود نیکبخت، یونس تراکمه، کیوان مهجور، رضا فرخ فال، نفر نشسته در پایین نرده؛ رضا شیروانی

| تمام زمستان مرا گرم کن | علی خدایی |

 
 

 

((عصرهای یکشنبه)) برگرفته از مجموعه داستان “تمام زمستان مرا گرم کن”

دریافت مجموعه داستان “تمام زمستان مرا گرم کن

عصرهای یکشنبه مهمان مادام آنا بودم. همیشه، بسته به فصل، دسته گلی کوچک از گل فروشی پالاس برایش می‌خریدم. وقتی در را باز می‌کرد، گونه‌اش را به طرفم پیش می‌آورد. او را می‌بوسیدم و گل‌ها را به او می‌‌دادم. مادام آنا گل‌‌ها را می‌‌گرفت و می‌گفت: «چقدر قشنگ!» و بعد می‌رفت تا گل‌ها را در گلدان بگذارد.
از راهرو کوتاهی می‌گذشتم، تا به اتاق خواب او که اتاق پذیرایی‌اش نیز بود، می‌رسیدم. کنار میز گرد قهوه مادام آنا، که رویش رو میزی گردی انداخته شده بود، می‌‌نشستم. رومیزی‌ها هر هفته عوض می‌شدند. روی آن‌ها گل رز، بنفشه یا داوودی یا به گفته مادام، خریزانتن گلدوزی یا شماره دوزی شده بود. کنار میز، تخته خوابی بود که صبح‌ها به جای کاناپه از آن استفاده می‌شد. روی رو تختی مادام آنا، که همیشه آهار زده و چین‌دار بود، همیشه پر از بالش‌های رنگی و عروسک‌های جورواجور بود و به قول خودش عروسک “نگرو” زیباتر از همه عروسک‌ها بود. هیچ وقت روی تخته خواب یا کاناپه مادام آنا نمی‌نشستم. همیشه از خراب کردن روتختی و گرد و خاکی شدن بخش چین‌دار روتختی که آویزان بود می‌ترسیدم. جای تنم روی رو تختی می‌ماند. عروسک‌های آرام نشسته، مدام می‌افتادند و کله‌پا می‌شدند.
همیشه روی صندلی پایه کوتاه مادام آنا می‌نشستم و به رادیو مادام آنا که دکمه‌های عاجی داشت، یا به گرامافونش نگاه می‌کردم، تا مادام آنا با سینی و دو فنجان قهوه ترک داغ وارد می‌شد. روی قهوه را کف غلیظی گرفته بود. کنار فنجان‌ها دو لیوان آب سرد بود.
می‌گفتم: «ببخشید؛ باز جای شما نشستم.»
می‌گفت: «عیبی ندارد جوان! برای شما روی رو تختی نشستن کار ساده‌ای نیست.» می‌خندید و فنجان‌ها را روی میز می‌گذاشت و در کنار هر فنجان یک لیوان آب.
– نوش جان کنید.
اولین بار، چند هفته پیش، وقتی که فنجان قهوه را برای فال گرفتن بر می‌گرداندم ، متوجه شدم که مادام دوست داشت برایم فال بگیرد. قطره‌ای قهوه روی یکی از گل‌های گلدوزی شده رو میزی چکید. دست پاچه شدم. دنبال دستمال می‌گشتم.
مادام گفت: «عیبی ندارد جوان.» و از زیر سر آستین بلوزش دستمالش را بیرون می‌آورد. با زبانش تر کرد و لکه قهوه را پاک کرد.
معذرت خواستم اما متوجه شدم که این گل شبیه گل‌های دیگر و در ردیف گل‌های گلدوزی شده نیست. گل کوچکی بود مثل اینکه بعد از رفوی یک پارگی کوچک، گلدوزی شده بود. بعدها دقیق‌تر نگاه کردم؛ گل‌های کوچک دیگری نیز یافتم.
مادام گفت: بعد از قهوه، چای و کیک باید بخوریم. مارمالاد هم درست کرده‌ام. مربا هم دارم. اصلا همه را می‌آورم.
کنار فنجان مادام آنا، جهبه سیگارش بود و در کنار آن، زیر سیگاری؛ که یک صدف شکسته بود. پشت تخت، دیوار سبز رنگی بود که مادام آنا عکس بزرگی از دوران جوانی خانمی را زده بود که گویا دوستش بوده یا نمیدانم کس دیگر. یک بار که از او پرسیدم «این عکس شماست؟» گفت: نه؛ این عکس دوست دوران جوانیم نیناست. خیلی دوستش داشتم. و بلافاصله گفت چای میخورید؟ و یا یک چیزی شبیه به این. گفتم: «بسیار زیبا هستند.» گفت: «بودند.»
مادام خانه کوچک دو طبقه داشت. من مستاجر طبقه بالا بودم. تازه به تهران آمده بودم. خانه در یکی از کوچههای قوامالسلطنه بود. مادام طبقه پایین بود. کلاس رقص داشت، کلاس زبان فرانسه، کلاس زبان روسی، فال قهوه میگرفت و این آخریها که بیمار بود، همه کلاسها را تعطیل کرده بود. اجاره کمی از من میگرفت. و پولی هم احتمالا از یکی دو نفر که میآمدند تا یکی دو جلسه فرانسه یاد بگیرند یا فال قهوهای بگیرند.
صبح به صبح زنگ خانهاش را میزدم. در را باز نمیکرد. میگفت: « پوزیسیون خوبی ندارم.» میپرسیدم: «به چیزی احتیاج ندارید؟» اگر چیزی میخواست، عصرها که بر می‌گشتم، می‌خریدم. تشکر مادام آنا برای این کارهای کوچک من، که ابتدا خرید برای او بود و بعد کم کم خرید چیزهای جزیی و حتی جابجا کردن یک جعبه از یک طرف اتاق به طرف دیگر، عصرهای یکشنبه بود.
باید با چای حتما مارمالاد می‌خوردم، و حتما بعد از آن مرباهای گوناگون را می‌چشیدم. به صورتم خیره می‌ماند، تا اینکه می‌گفتم: «نه، واقعا عالی و جا افتاده شده است.» ابروهای مداد کشیده‌اش بالا می‌رفت. چین‌های کنار استخوان پلک و شقیقه‌اش باز می‌شد و ردیف دندان‌های مصنوعی مادام از میان لب‌های قرمز دیده می‌شده و می‌گفت:«اوه.» و بعد با قاشق چای خوری نوروبیلینش، که در مربا می‌کرد، می‌گفت: خودم هم امتحان می‌کنم. بعد از چای و مربا نوبت حرف‌های عادی می‌شد. مثلا می‌گفتم نامه‌ای از خانواده‌ام برایم رسیده، یا امسال چقدر هوا سرد و پر سوز شده، یا سینما مایاک چه فیلمی را اکران کرده است. وقتی حرف‌های عادی‌مان هم ته می‌کشید، مادم آنا می‌گفت: بیا کمی ورق بازی کنیم؛ حوصله‌ام سر رفته. بلند می‌شد و از کنار آینه قدی اتاق می‌گذشت و از کنار گرامافونش که همیشه برق میزد. لحظه‌ای تامل کرد و گفت: «نه، بعدا.» و از کمدش یک دسته ورق بازی می‌آورد و می‌گفت: «حالا…» گرامافون را کوک می‌کرد. سوزن نو بجای سوزن کهنه می‌گذاشت و یک صفحه. «گوش کنیم.»
اما آن روز بود که گفتم: مادام؛ این گل‌های کوچک رومیزی‌های شما، مثل اینکه بعد از گلدوزیِ اول گلدوزی شده.
مادام گفت: «چطور جوان؟»
گفتم: همین طوری. چون مثل اینکه… این‌ها… نمی‌دانم! انگار قدیمی‌ترند… رفو شده‌اند؟
مادام گفت: این رومیزی‌ها مال دوستم نیناست؛ اما گل‌های ریز را خودم گلدوزی کرده‌ام. همه وسایلش را به من بخشید و رفت.
و بعد گفت: فلوت که بلد نیستی. رامی دو نفره بد نیست.
سرم را برگردانده بودم و عکس نینا را نگاه می‌کردم.
دست اول را من بردم.
مادام سیگاری را از جعبه سیگار بیرون آورد. برایش کبریت کشیدم. دست دوم را او برد.
پرسید: چای می‌خوری؟
گفتم: نه.
– بروم پیراشکی بیاورم.
بلند شد. سیگارش را در جا سیگاری که می‌گذاشت، خاکسترش ریخت. با سرباز پیک، خاکسترها را از روی رومیزی جمع کرد.
– فردا باید بشویمش.
در انگشتان مادام آنا هیچ انگشتری نبود. سیگار را خاموش کرد. با سر ناخن از روی پرزهای نوک زبان دو سه پر توتون مانده از سیگار را برداشت و با ناخن دیگر به طرف زیر سیگاری انداخت.
– بروم پیراشکی بیاورم.
صدای موسیقی می‌آمد. آب تا نیمه در لیوان بود.
ورق‌ها روی میز ولو بودند. یک تکه خاکستر سیگار، رو میزی را کثیف کرده بود. دود باریکی هنوز از سیگار بالا می‌آمد و کاغذ سفید سیگار، روشن و خاموش می‌شد.
صدای خش‌خش و صدای خوردن سوزن گرامافون به میان صفحه، به گوش می‌رسید.
بلند شدم به طرف گرامافون رفتم. کنار گرامافون عکس قاب شده مادام آنا، یا به گفته خودش: دختران کلاس رقص فوکستروت، دیده می‌شد.
سوزن را برداشتم. صفحه‌های زیادی در کشو کنار گرامافون بود. صفحه‌ها را یکی یکی برداشتم: آلبرتا آلبرتا، برای رقص فوکستروت؛ لوپانزا، برای کسانی که رومبا می‌رقصیدند؛ و مامی دریم و سرتسا، برای کسانی که می‌خواستند تانگو برقصند.
مادام آنا گفت: موقع تانگو رقصیدن، آقایان پای خانم‌ها را لگد می‌کنند.
سرم را برگرداندم.
مادام گفت: «بیاید تا داغ است تمامش کنید. این رقص‌ها را دیگر کسی بلد نیست. شاید امروز فرد آستر و استر ویلیامز در آن سر دنیا و من، این‌جا توی ایران بلد باشم.»
من هم حوصله یاد گرفتن نداشتم و این مادام را خوشحال می‌کرد. خیلی خوب بود. تمام، به گفته مادام آنا پانسیونرها رقص هم می‌خواستند یاد بگیرند، به جز من. برای همین من یکشنبه عصرها را داشتم. گرامافون را خاموش کردم.
دوباره سینی دیگری روی میز گذاشت. بشقابی برای من، بشقابی برای خودش. پرسید: «با دست می‌خورید یا چنگال و چاقو؟» پیراشکی پنیر، پیراشکی گوشت، پیراشکی پنیر و اسفناج. از هر کدام که می‌خواهی بردار. این سه گوش‌ها پیراشکی گوشت است. تا سرد نشده بخور. هوا خیلی سرد شده. بخور تا یک دست دیگر بازی کنیم.
گفتم: باشد.
گفت: «نه، ببخشید.» و فنجان‌ها و لیوان‌ها را در سینی گذاشت. سینی‌ها را برداشت و روی تخت گذاشت. ورق‌ها را جمع کرد و رومیزی را برداشت و برد. چند لحظه بعد با رومیزی دیگری برگشت. گفت: «ببخشید.» رومیزی را پهن کرد. سینی‌ها و ورق‌ها را روی میز گذاشت. گفت: «نینا ناراحت می‌شد. تمام این‌ها کار نیناست.»
پرسیدم: مثل اینکه نینا را خیلی دوست داشتید. پیراشکیم را گاز زدم.
مادام گفت: «خیلی. خاطره‌های زیادی از او دارم… تا زمانی که گم شد.»
– گم شد؟
گفت: «وقتی که شوهرش مرد، گم شد و هیچ نشانی از او ندارم.»
پرسیدم: «حتی نامه‌ای، خداحافظی، یادگاری، چیزی؟»
مادام گفت: «هیچ چیز. وقتی به ایران آمد، تهران کار گرفت. یک د ختر جوان و خوشگل. صبح‌ها تا ساعت پنج بعد از ظهر، توی لاله‌زار، پهلوی د کتر مامدف که از بادکوبه آمده بود، کار می‌کرد. مریض را با پرمنگنات شست و شو می‌داد یا سوزن را می‌جوشاند. بعضی مریض‌ها را ماساژ می‌داد و بعد می‌رفت کافه ژاله. آن‌جا پر از خارجی بود. فارس‌ها کمتر می‌آمدند. بلغارها بودند، مجارها و روس‌ها. همانجا با میلا آشنا شد. میلا جوان بود. انژنیور بود. کاری به کار کسی نداشت. با شرکت اشکودا به تهران آمده بود و معلوم نبود برای کار کجا باید برود. نینا به دوستانش می‌گفت که او همیشه ته کافه می‌نشست. پشتی صندلی‌اش را آن‌قدر عقب می‌برد که فقط دو پایه پشتی صندلی روی زمین بود. پاها و دو پایه دیگر میان زمین و هوا می‌ماند. سیگارش را روشن می‌کرد و به همه می‌خند ید. به خصوص به نینا که زبانش را می‌فهمید. کم‌کم شب‌ها شام میلا را باید نینا می‌داد. تا اینکه یک شب وقتی که نینا شام میلا را روی میز گذاشت و بعد از گفتن “دیگر چیزی نمی‌خواهید؟” خواست برگردد، میلا مچ دست نینا را گرفت. میلا تعادلش را از دست داد و دو پایه صندلی محکم به زمین خورد. دو سه میهمان میزهای کناری برگشتند و به آن‌ها نگاه کردند.
میلا گفت: “با من می‌آیی دشت مغان،؟”
نینا گفت: “چرا باید با تو بیایم؟”
میلا گفت: “برای این‌که از تو خوشم میآد.”
نینا گفت: “میآم.”
آن شب تا صبح یا تا صبح بعد چه گذشت، گفتن ندارد؛ چون خیلی خیلی خسته می‌شوی، جوان. پیراشکی‌ها هم سرد می‌شوند. اما برای نینای بلا کشیده، فرار کرده از مملکتش، شانس بزرگی بود. به دکتر گفت که فکر یک خانم دیگر باشد و تا عصر توی نادری، توی چی می‌گویند امروز، علاءالدوله، فردوسی، توی اسلامبول دنبال وسایل زندگی گشت. سماور خرید، منقل خرید، دو تا دیوارکوب خیلی خوشگل خرید که مال اسکندریه بود. خیلی نرم بود: “مثل ابریشم.” قرمز بود با آدم‌هایی که لباس بلند سفید پوشیده بودند و کلاه منگوله‌دار سبز و قرمز روی سرشان بود. ارینتال ارینتال بود. وقتی سوار ماشینی شدند که قرار بود آن‌ها را به دشت مغان ببرد، با هم عروسی کرده بودند.»
پرسیدم: «کلیسا رفته بودند؟»
گفت: «عروسی کرده بودند؛ با یک صندوق که حالا یادم نیست نینا توی آن چه چیزهایی گذاشته بود و دو تا چمدان لباس. خداحافظ، نینا. اما تو جوان؛ از این پیراشکی‌ها بخور. توی صندوق به جزآن‌ها که گفتم، کتان سفید روسی بود. نخ رنگی و سوزن و جعبه دکمه بود. سوزن‌های سر شیشه‌ای بود. چنگال و قاشق»
گفتم: « مادام؛ دیر وقت شده. اگر اجازه می‌دهید…»
گفت: «امشب دیر بخوابیم، عیبی ندارد. تا وسط‌های راه آمده‌ایم. یاد دوستم، نینا، قیافه‌اش، دست‌هایش که رگ‌های آبی آن پیدا بود، همه این‌ها الان آمده‌اند این‌جا.»
حرفی نزدم.
مادام گفت: «تا به دشت مغان برسند، کلی راه بود. نینا سرش روی شانه‌های میلا می‌افتاد. به خواب می‌رفت. بیدار می‌شد و می‌گفت: “نرسیدیم؟” از قزوین، زنجان، تبریز و میانه، از کجا و کجا خواب بودند که گذشتند تا به دشت مغان رسیدند.
میلا گفت: “رسیدیم.”
نینا گفت: “کجا رسیدیم؟”
میلا گفت: “همان‌جا که باید می‌رسیدیم.”
نینا گفت: “پس خانه‌مان کجاست؟”
میلا گفت: “هنوز خودم هم نمی‌دانم.”
ماشین جلوی ساختمان چوبی ایستاد. میلا گفت: “همین‌جا بنشین تا بیایم.”
از ماشین پیاده شد و به طرف خانه چوبی رفت. چند دقیقه بعد چند زن جوان و چند تا بچه که می‌خندیدند با کلی اردک و بوقلمون و مرغ و خروس به طرف نینا آمدند. گفتند: “زن آقای نیکلافسکی تو هستی؟ بیا پایین ببینمت.”
نینا نمی‌دانست چه کار کند. موهایش را مرتب کند، یا به صورتش دستی بکشد؟ فقط خند ید. در را باز کرد و به زن‌ها گفت: “این‌جا کجاست که من آمده‌ام؟”
توی یکی از اتاق‌های ساختمان چوبی که وقتی راه می‌رفتی تق و توق صدا می‌کرد، جایشان دادند. صندوق را وسط اتاق گذاشتند. یکی از خانم‌ها گفت: “کبوترها؛ کاری که ندارید؟” در را بست و رفت. اتاق کوچک بود.
نینا گفت: “تختخواب که نداریم.”
میلا گفت: “می‌دهم درست کنند.”
نینا صندوق را باز کرد. دیوارکوب‌ها را بیرون آورد. گفت: “قفسه هم نداریم که لیوان و بشقاب‌ها را، جهبه سوزن و نخم را بگذارم.” در صندوق را بست. نشست روی صندوق و به میلا گفت: “که کاش این‌جا نمی‌آمدیم و های های گریه کرد. میلا گفت: “دست کم دیوارکوب‌ها را بکوب.” به طرف نینا رفت. موهایش را نوازش کرد. د یوارکوب‌ها را از نینا گرفت و روی زمین پهن کرد. دو تایی روی دیوارکوب‌ها خوابیدند و همدیگر را بغل کردند. با صدای در از خواب بیدار شدند. خانم‌های همسایه بودند. می‌گفتند: «نینا جان؛ هنوز جای آشپزخانه، حمام و توالت را یاد نگرفته‌ای؟ کی بیرون می‌آیی، کبوتر جوان؟» شب که شد، مردها از سر کار آمدند. روی یک میز دراز چوبی با نیمکت‌های چوبی، بیرون ساختمان، همه نشستند و به افتخار کبوترهای جوان، همه خوردند و نوشیدند. سرها که گرم شد، یادشان رفت مرغ‌ها و اردک‌ها را توی لانه کنند. لای دست و پا می‌لولیدند. نوبت گارمون و ویلن و آکاردئون و خنده و رقص شد. لیوان‌ها که بالا می‌رفت، به سلامتی زوج جوان به هم می‌خورند. کازاچوک و راسبال تمام شد و نوبت والس رسید. بچه‌ها گوشه نیمکت‌ها خوابشان برد و مرغ‌ها با چشم باز خوابیدند. دست مردان روی شانه‌های همسرشان بود. چشم زن‌ها به نقطه‌ای دوردست خیره مانده بود. انگشتان شوهرشان را آرام آرام لمس می‌کردند. نینا به میلا گفت: “باز هم برقصیم.” شب از نیمه گذشته بود که هر کسی به طرف اتاقش رفت. هر کسی به نینا و میلا متلکی گفت. نینا می‌خندید وسرش را در سینه میلا پنهان می‌کرد. دو زوج به نینا و میلا گفتند که ما شما را همراهی می‌کنیم و پشت سر کبوترها آواز خواندند تا کبوترها به اتاقشان رسیدند. میلا گفت: “خوب دیگه؛ شب به خیر.”
نینا در را باز کرد. وسط اتاق یک تختخواب بود. زوج‌ها گفتند: “شب به خیر کبوترها؛ تا صبح نخوابید.” در را بستند و رفتند. صبح زود نینا چشم‌هایش را باز کرد. صدای رفت و آمد، یالا زود باش بیا بیرون، صبحانه من کو، همه‌جا را پر کرده بود. میلا را بیدار کرد و گفت: “وقت کاره، میلا.” در را که باز کردند، همه برایشان دست زدند. یکی گفت: “چه خبر؟” و قاه قاه خندید. مردها را که صبحانه دادند، نینا به اتاقش رفت. رختخواب را مرتب کرد، دیوارکوب‌ها را کوبید، و با زن‌های همسایه حرف زد؛ غذا پخت، تا عصر که میلا برگشت . همه خسته و کوفته بودند. هوا هم سرد بود. نینا گفت: “صورتت را نمی‌شویی؟ وسایل ریش تراشی‌ات را آماده کرده‌ام.” وقتی میلا صورتش را شست و ریشش را تراشید و با حوله صورتش را خشک کرد، به نینا گفت: “حالا می‌خواهم تو را تماشا کنم. امروز چه کارها کرده‌ای؟” نینا روی پاهای میلا نشست. گفتند و شنیدند تا موقع خواب.»
مادام ساکت شد و بعد گفت: «مثل این‌که خیلی حرف می‌زنم. اما خاطرات نینا وقتی می‌آید جلو چشمم، مثل پرده سینما تا آخر پیش می‌رود؛ بدون لحظه‌ای آنتراکت. تو را خسته می‌کنم، جوان.»
گفتم: «حالا خاطرات نینا برای من هم جالب شده. بعد چه شد؟»
مادام گفت: «تا یک هفته بعد، توی اتاق هم تختخواب بود، هم یک میز کوچک با دو تا چهار پایه، یک قفسه کوچک، یک صندلی راحتی برای نینا. هوا سرد بود. کنار دیوار بخاری گذاشته بودند که لوله‌اش از پنجره بیرون می‌رفت. شب‌ها زیر نور فانوس، روی صند لی راحتی، نینا روی کتان‌های روسی گلدوزی و شماره‌دوزی می‌کرد و میلا هم روی تختخواب دراز می‌کشید و کتاب می‌خواند و سرفه می‌کرد و نینا چای و سولوکامفر برای سینه، که آن موقع تازه آمده بود، به میلا می‌داد. شب‌ها حوله داغ روی سینه‌اش می‌گذاشت. از اوایل پاییز که تازه آمده بودند، دو ماه می‌گذاشت. آخرهای پاییز بود. کتان‌های روسی نینا ته کشیده بود. سه تا رومیزی گرد با گل‌های رز و بنفشه، چند تا دستمال کوچک با گل‌های یاس، شش تا سالفت با گل‌های پنج پر صورتی برای کنار بشقاب، چند تا دستمال کوچک با گلدوزی حرف اول اسم نینا و میلا و چند تا شماره‌دوزی. دیگر کتانی باقی نمانده بود. نینا گفت: “میلا، کاری بکن. حوصله‌ام سر رفت.” از سر ناچاری نینا روی کلاه منگوله‌دار دیوارکوب‌ها گلدوزی می‌کرد، که میلا تب کرد. هر کاری که زن‌ها بلد بودند کردند. حتی دهاتی آمدند، نشادر دود کردند. نشد. میلا مرتب نفس نمی‌کشید. خس و خس و سرفه‌ها و تب بیشتر شد. باید میلا را به شهر می‌بردند.»
پرسیدم: «کجا؟»
مادام گفت: «تهران.»
پرسیدم: « تا می‌رسید، با اوضاع آن موقع، حتما می‌مرد.»
مادام گفت: «گوش کن، جوان. با ماشینی که یک زوج جوان را آورده بود، به تهران آمدند. ماشین که نبود؛ کامیون بود. چند روز هم توی گردنه‌ها و پشت راه‌گیر گیر کرده بودند. نینا گفت: “میلا؛ می‌رویم و دیگر برنمی‌گردیم. یعنی من که برنمی‌گردم.” بشقاب‌ها و لیوان‌ها و صندوق را به زن‌های همسایه بخشید. تخت‌خواب را به زوج بخشید. دیوارکوب‌ها، گلدوزی‌ها و چند تا وسیله شخصی و لباس‌ها را برداشت و انداخت توی یک چمدان. میلا را توی ماشین گذاشتند. زیر پایش منقل روشن کردند تا گرم شود. نینا نشست کنار پنجره. راننده ماشین را روشن کرد. نینا سرش را از پنجره بیرون آورد و برای زن‌های همسایه دست تکان داد. بچه‌ها دنبال ماشین دویدند و مرغ‌ها و خروس‌ها، بوقلمون‌ها و اردک‌ها این طرف و آن طرف بال زدند و دویدند. تا میانه جاده بد نبود. خیلی ناراحتی نکشیدند. اما میلا تب داشت. نینا مدام صورت میلا را با حوله خیس می‌کرد و موهایش را شانه می‌زد. دست‌های گرم میلا را به صورتش می‌چسپاند تا خنک شود. مدام می‌پرسید: “خوبی میلا؟ خوبی میلا؟” و بعد گونه‌های گرمش را به پنجره یخ زده ماشین می‌چسپاند. میانه دکتر نداشت. تا تبریز برف یک ریز می‌بارید. یک روز توی راه ماندند تا به تبریز رسیدند. آن روز تا ظهر با ناخن‌های میلا ور رفت. کوتاهشان کرد. گوشت‌های دور ناخن را کند. انگشت‌های دست را ماساژداد. با مداد روی ناخن‌ها چشم و ابرو کشید. میلا خندید. نینا گفت: “خوبی میلا؟ میلا گفت: “خوبم؟” دکترهای تبریز گفتند که بهترین جا بیمارستان شوروی تهران است. گفت که می‌برم و دوباره راه افتاد تا زنجان. روی منقل چای درست می‌کرد. مدام از راننده تشکر می‌کرد.»

پرسیدم: «میلا مرد، مادام؟ نینا هم حتما مرد.»
گفت: «حوصله کن. معلوم نیست. می‌خواهی باز برایت قهوه درست کنم؟ می خواهی یک یکشنبه دیگر بقیه داستان را بگویم؟»
گفتم: «حوصله می‌کنم مادام. اما سرد شده. ما هم پشت برف مانده‌ایم. می‌نوشم، مادام.» گرم شد.
مادام گفت: «هر روز نینا روی منقل حوله را با آب داغ خیس می‌کرد و به صورت میلا می‌کشید. بعد با آب و صابون و فرچه کف درست می‌کرد و با تیغ ریش میلا را می‌تراشید. بعد آینه را جلوی صورت میلا می‌گرفت و می‌گفت: «ببین چه قدر جوان شده‌ای! حالت بهتر شده، نه؟» یک شب هتل قزوین ماندند. زیر بازوی میلا را گرفت، تا از اتاق‌شان سر میز غذا بروند. صورت نینا از حرارت میلا داغ شده بود و قرمز. میلا سوپ هم نخورد. چشمانش باز نمی‌شد فقط می‌گفت: «بخوابیم. یک جای خنک نینا جان.» از تهران تا قزوین میلا هذیان می‌گفت: از سگی می‌گفت که دنبال‌شان پارس می‌کرد. دامن نینا را می‌کشید. می‌گفت: «برو، برو.» نینا پنجره جلو ماشین را با دست پاک می‌کرد و می‌گفت: «نگاه کن. ببین کسی نیست. الان می‌رسیم. همه‌جا سفید شده.» با هر تکان ماشین سر میلا تکان می‌خورد و او آرام می‌گفت: «آخ سرم، نینا جان.» یک شب مانده به سال نو به تهران رسیدند. کامیون جلو در بیمارستان ایستاد. تهران هم مثل تمام جاده سفید بود. نینا در را باز کرد. تا مچ پا در برف فرو رفت. گفت: «چقدر سرده.» مادام بلند شد و از کمد شال دستبافش را برداشت و روی شانه‌هایش انداخت و گفت: «آقای راننده به کمک نینا آمد. دوتایی میلا را که دندان‌هایش به هم می‌خورد، پایین آوردند. مواظب بودند سر نخورد. میلا مدام می‌گفت: “نی‌نی‌نی‌ناجان”. تا در ورودی عمارت بیمارستان فقط صدای دندان‌های میلا می‌آمد. در که باز شد، یولکای بزرگی که چراغ‌های رنگی زرد و قرمز و سبز داشت خاموش و روشن می‌شد. عیسی مسیح و فرشتگان و… زیر یولکا بودند. یک ستاره درخشان بالای یولکا بود. دو پرستار به کمک آمدند. چند لحظه بعد میلا را لخت لخت در وان آب داغ سبز رنگی انداختند تا هم گرم بشود و هم ضد عفونی. بعد میلا را خشک کردند و پیژامه پوشاندند و در تخت بیست و دو خواباندند. میلا گفت: “من خوب می‌خوابم، برو نینا جان.” و چشم‌هایش را بست. اما نینا چه کار کرد، جوان؟ چمدانش را گرفت و یک راست رفت به کافه ژاله. همان جایی که با میلا آشنا شده بود. پاهایش را کنار پادری کافه پاک کرد. در را که باز کرد، دور میزهای گرد کافه پر از مشتری بود. باز همان مشتری‌ها. یک ارکستر از هنگری مجارستانی چارداش می‌زد. نینا احساس کرد جوراب‌هایش از برف خیس شده و موهایش از برف میان راه خیس و نمناک به هم چسپیده است. مردها به نینا نگاه نکردند. نینا خوشحال شد. تهران بود. میلا را هم به بیمارستان رسانده بود. خدا کمکش کرد. اتاقی هم طبقه بالا خالی بود. کلید را گرفت، از پله‌ها بالا دوید. در را باز کرد. چراغ را روشن کرد. چمدان را وسط اتاق گذاشت. یک تخت‌خواب، یک میز کوچک، یک آینه در پشت در، یک کمد و یک پنجره را دید. به طرف پنحره رفت. پنجره پرده‌های پشت دری سفید و آبی داشت. از پشت شیشه خیابان پیدا بود که گاه گاه ماشین یا درشکه‌ای، سفیدی یک دست خیابان را خط می‌انداخت. به طرف آینه رفت. صدای آدم‌ها و به هم خوردن لیوان‌ها را شنید. نفس راحتی کشید. چمدان را باز کرد. دیوارکوب‌ها را بیرون آورد. دو تا آدم مصری با کلاه منگوله‌دار، که رویشان را گلدوزی کرده بود، روی میز گذاشت. تصمیم گرفت آن‌ها را برای میلا ببرد تا احساس دلتنگی نکند. بعد کفش‌هایش را بیرون آورد. انگشتان پایش را مالش داد. دست‌هایش خیس شدند. بلند شد، چرخی زد. شب سال نو و تهران. از چمدان لباسی بیرون آورد. لباس چروک شده را، که در تمام راه پوشیده بود، درآورد و روی تخت انداخت. لباس تازه را پوشید. انگشتان دستش را توی موهایش فرو برد. آن‌ها را جمع کرد و سنجاق زد. بهتر شد. آرایشی کرد و از اتاق بیرون آمد. از پله‌ها پایین رفت. روی آخرین پله ایستاد. جای خالی نبود. همه جاهای خوب را گرفته بودند. ارکستر می‌زد و عده‌ای می‌رقصیدند. همان‌جا روی پله‌ها نشست و از گارسون‌ها که دوستانش بودند، نوشیدنی خواست و بعد جایی که مثل آدم بنشیند. از دوستان میلا کسی آن‌جا نبود. خواست سری به بیمارستان بزند؛ اما چه کار می‌توانست بکند؟»
گفتم: «هیچ کار ،مادام؟»
_ همین طور ماند و ماند، تا نصف شب و بعد از آن. از آخرین پله‌ها، با خالی شدن میزها، رسید به جایی که فقط او مانده بود و ارگستر هنگری. نوازنده ویلن سل روی میز نشسته بود و ویلنش را روی پا گذاشته بود. نوازنده فلوت توی فلوتش دنبال چیزی می‌گشت که پیدا نمی‌شد. آکاردئون‌چی خوابش برده بود. اما نوازنده ویلن همچنان می‌نواخت و نینا روی صندلی لهستانی، جلو نوازنده ویلن، نشسته بود و پا روی پا انداخته و کفش‌ها از پا بیرون آمده و روی هم افتاده، سرش را آرام آرام تکان می‌داد.
نوازنده ویلن گفت: “مادام، خسته نشدید؟ ما همه از حال رفتیم. صبح پشت در کافه است.” نینا گفت: “ها؟” و به پشت سرش نگاه کرد. صندلی‌ها روی میزها جمع شده بودند. یکی از گارسون‌ها روی یکی از میزها، ته سالن، خوابیده بود و تنها دو چراغ روشن بود. نوازنده گفت: “باز هم بزنم، مادام؟” نینا گفت: “بگو نینا. تازه آمده‌ام. از سرما فرار کرده‌ام.”
مادام شال را بدور خودش محکم پیچید.
_ نوازنده گفت: “باز هم بزنم، مادام نینا؟” نینا گفت: “هر چه دلتان می‌خواهد. مدت‌هاست صدای ویلن را نشیده‌ام. کم کم داشت شکلش هم از یادم می‌رفت. خوب شد که دوباره ویلن را دیدم.” نوازنده گفت: “پس برای شما می‌زنم. آهنگی را که خودم خیلی دوست دارم. بعضی وقت‌ها وقتی یاد بچگی‌ام می‌افتم، زیر لب با سوت می‌زنم.” نینا گفت: “آهنگ سر تسا را بلدی؟” نوازنده گفت: “شاید. شما باید سوت بزنید.” نینا با سوت زد. اول آرام؛ بعد گفت که اشتباه کردم، از اول. بعد دو سه نت پشت سر هم. بعد صدای ویلن درآمد. نینا گفت: “حالا این طور.” انگشتانش را در هوا از این سو به آن سو برد. نوازنده گفت: “حالا بهتر شد؟” نینا گفت: “نه من درست بلدم، نه شما.” نوازنده گفت: “می‌رقصید مادام؟” نینا گفت: “خسته‌ام.” نوازنده گفت: “تنها هستید؟ “نینا گفت: “تنها هستم.” خواست از میلا بگوید که از دشت مغان گفت و از میانه و از تبریز و از… و بعد متوجه شد که نوازنده آهنگ سرتسا را می‌نوازد. نینا گفت: “خسته شدید؟” نوازنده گفت: “نه، مادام. شما را همراهی می‌کردم. هر کسی بالاخره داستانی دارد. مهم نگفتن داستان است. با من می‌رقصید، مادام؟” نوازنده و نینا با سوت، آهنگ سرتسا را زدند و رقصیدند. نوازنده گفت: “اسم من لوکاست، مادام نینا. از این‌که امشب این سرد دنیا با شما می‌رقصم بسیار خوشحالم.” صبح روز بعد وقتی نینا از خواب بیدار شد، به بیمارستان رفت. از مغازه ترک‌های خیابان اسلامبول پرتقال و لیمو ترش و قیسی گرفت و از مغازه مادام شیبراوا، که چشمش لکه‌های قرمز داشت و می‌گفتند بد یمن است، مرغ و خروس و ماهی شکلاتی گرفت و لیکور پرتقال که میلا دوست داشت. از پله‌های بیمارستان که بالا رفت، کنار اتاق بیست و دو به خانم پرستار ارمنی شکلات تعارف کرد خانم پرستار دو تا ماهی شکلاتی، که در زرورق‌های زرد و قرمز پیچیده شده بود، برداشت. میلا روی تخت خوابیده بود. از کنار در گفت: “میلا، من آمده‌ام.” از پرستار حالش را پرسید. منتظر جواب نشد. به طرف میلا رفت. میلا، نینا را که دید، ملافه را روی سرش کشید. نینا ملافه را کنار زدو گفت: “میلا، منم نینا؛ شکلات عید آوردم.” و بعد پیشانیش را بوسید.” ریشت را که هم نتراشیده‌ای.” داغ بود. میلا گفت: “سردمه.” نینا گفت: “همه جا سرده.” و خندید. میلا گفت: “آب می‌خوام. توی حلقم بریز؛ قطره قطره. دارم آتش می‌گیرم.” نینا آب خواست و با قاشق آرام آرام آب در دهان میلا ریخت. میلا دست نینا را گرفت. گرم بود. چشم‌هایش را بست. پرستار آمد. نینا گفت: “دستم را گرفت و چشم‌هایش را بست.” پرستار به نینا گفت که بیرون باشد. دور تخت میلا پاراوان کشید. وقتی که پرستار از اتاق بیرون آمد، انگشتر میلا را به نینا داد. گفت: “مال شماست. خیلی راحت و بی سر و صدا تمام کرد.” نینا به اتاق و پاراوان سفید نگاه کرد و گفت: “ماهی شکلاتی‌اش را نخورد.” خواست گریه کند. پرستار گفت: “این جا نه. مریض‌های دیگر را ناراحت نکنید؛ و همین‌طور خودتان را. می‌دانستید که می‌میرد.” از بیمارستان بیرون رفت و به کافه و اتاقش رفت. چشمانش را بست و روی تخت افتاد.
گفتم: «یعنی میلا را نمی‌خواست؟»
مادام گفت: «چرا. نینا می‌خواست که میلا باشد. تمام راه می‌خواست که باشد. حتی آب داغ کرد. با فرچه صورت میلا را کف صابونی کرد. ریشش را تراشید. آینه را جلوی صوت میلا گرفت و گفت: “ببین؛ حالت بهتر شده.” ادکلن به صورت میلا زد. اما صورت میلا داغ بود. صورتش را به پنجره یخ‌زده می‌چسپاند. گرمای صورت، یخ‌های آن طرف را آب می‌کرد. آب می‌شد. صدای صندلی میلا بود. دست‌های میلا بود که مچ‌های دست نینا را رها کرد: “با من می‌آیی دشت مغان؟” کاش نگفته بود که با او می‌آید. چشم‌هایش را که باز کرد، شب بود. دوباره صدای خنده و همهمه تا اتاق نینا می‌رسید. پنجره را باز کرد. هوای سرد توی اتاق ریخت. صدای ارکستر، صدای دست زدن، اتاق را پر کرده بود. نینا از اتاق بیرون رفت. پیش از آن‌که در را ببندد، در آینه نگاه کرد. چه کسی می‌داند میلا مرده؟ از پله‌ها پایین رفت. روی پله‌ها نشست.
نوشیدنی خواست. وقتی که آوردند و نوشید، گرم شد. چشم‌هایش داشت خیس می‌شد، که دستی دست نینا را کشید و گفت: “شب سال نو تنها، مادام؟” همه می‌رقصیدند. نینا هم. چارداش و بعد هر رقصی که می‌دانست یا نمی‌دانست؛ تا رقص‌ها تمام شدند و رقصندگان روی صندلی‌ها ولو شدند. یک دقیقه به ساعت دوازده مانده بود. سکوت شد. بعد ده ثانیه، بعد نه ثانیه… بعد دو ثانیه، بعد یک ثانیه. چراغ‌ها خاموش شد.
سال نو شد. هر کسی دست کسی را گرفت. صدای خنده، تکان خوردن صندلی‌ها، جابه‌جا شدن آدم‌ها، افتادن لیوانی روی زمین، قهقهه و بعد سکوت. چراغ‌ها که روشن شد، لوکا روبروی نینا بود. لوکا گفت: “سال نو هم رسید، مادام.” نینا گفت: “سال نو مبارک.” لوکا گفت: “مبارک.” نینا گفت: “میلا مرد.” لوکا گفت: “سال نو رسیده، مادام. با من می‌رقصید؟” چراغ‌ها ساعت چهار صبح خاموش شد. لوکا یک موتور سیکلت زپرتی ساید کار داشت که کنار دست آن جای یک نفر بود. ساعت چهار صبح ، لوکا موتور سیکلت را روشن کرد و با نینا بیرون رفتند. لوکا گفت: “برای ما، کولی‌ها، همه جا عشق است.” نینا چشم‌هایش را بست و گفت: “فقط تند نرو؛ همه جا یخ زده.” و دیگر کسی آن‌ها را ندید.»
نزدیک‌های صبح بود. راحت شده بودم.
مادام گفت: «دیدی پسر جان عاقبت چی شد؟ دو تایی رفتند.»
عکس‌های نینا را نگاه کردم.
مادام گفت: «چه قدر دلم می‌خواست این قصه، قصه نینا را می‌گفتم. فقط تو متوجه گل‌های گلدوزی رومیزی شدی. شب‌ها وقتی سیگار می‌کشم و به نینا فکر می‌کنم، چشم‌هایم را می‌بندم و خاکسترهای داغ سیگار روی رومیزی می‌ریزد و آن‌ها را سوراخ می‌کند. بگذریم؛ پسر جان چای می‌خوری با یک ماهی شکلاتی خوشمزه؟»
گفتم: «بله، مادام.»
مادام چای آورد. با ماهی‌های شکلاتی، با زرورق‌های رنگی.
گفتم: «چه جالب، مادام! مثل داستانی که گفتید.»
مادام گفت: «اما این قصه هنوز تمام نشده، پسر جان»
گفتم: «چرا، مادام.» و چایم را نوشیدم.
مادام شالش را که باز شده بود، دوباره روی شانه‌هایش مرتب کرد و گفت: «نه، پسرم. وقتی که با لوکا رفتم، دیدم هیج‌جا مثل جایی که عشق شده‌م نیست. کسی که مرا نمی‌شناخت. لوکا هم کولی بود. ویلنش را می‌گرفت و دوره می‌افتاد؛ کنار ولگا یا دانوب. اما من از وسط راه برگشتم. دیوارکوب‌ها را توی چمدان گذاشتم و گم شدم. تا اینکه شدم مادام آنا. کسی نینا را نمی‌شناخت. کسی هم به جز تو مادام آنا را نمی‌شناسد.
من این داستان را برای کسی نگفته‌ام، پسر جان. دلم می‌خواهد پیش از اینکه بروی…»
بلند شد. گرامافون را کوک کرد. صفحه‌ای برداشت؛ روی گرامافون گذاشت.
– بلند شو، برقصیم.
– چراغ را خاموش کرد. بیرون برف می‌بارید.
– لوکا، تا کجا می‌رویم؟
– هر جا که تو بخواهی، نینا.
– میلا، تا کجا می‌رویم؟
– هر جا تو بخواهی نینا.
صدای گرامافون همه جا را پر کرده بود.

| حفره | قاضی ربیحاوی |

 

چرا هیچکس نمی‌داند که من شهید شده‌ام؟ در حالی که شهید شده‌ام. به شهادت رسیده‌ام. به لقاالله پیوسته‌ام. می‌پیوندم.
زمستان بود. هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب می‌بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش…
عصر بود. من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار می‌کشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی‌دانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایه‌ای فرو رفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده ابری می‌گذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین.
حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند کردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دست‌هایم را می‌گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشت‌هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق.
اینطور شد که من شهید شدم. بعد آنها خیال کردند که من گم شده‌ام، خودم را گم و گور کرده‌ام، و هنوز در همین فکرند. همه‌شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زری.
و من به تو فکر می‌کردم زری وقتی که او به رویم خاک پاشید. اولین مشت خاک که بر سینه‌ام ریخته شد فواره خون فروکش کرد. خاک قاطی خون شد و روی خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاک بود. به آسمان نگاه می‌کردم. و او آنجا بود. مثل یک هیولا، مثل مردهایی که به خواب‌های ترسناک می‌آیند. پوتین‌هایش گلی بود و خورشید پشت سرش پایین می‌آمد.
اول تنه‌ام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاک ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. یک چشم در سمت چپ و یک حفره عمیق پر از زخم در سمت راست. بیلش را بلند کرد و روی صورتم خاک ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جز تاریکی….
باد می‌آمد. آنوقت من با خودم تنها شدم و هیچکس نیامد اسمم را جزو شهدا ثبت کند. اگر می‌آمد… بعد حجله‌ام را در محله می‌بستند، با آینه و شمع‌های روشن، عکسم را هم آن بالا می‌آویختند، نیمرخ با اجزاء سالم صورت. بعد تو می‌آمدی، لابه‌لای جمعیت رهگذر، می‌ایستادی، و مثل آن روز که برای عباس گریه کردی برای من هم….
و چادر سیاهت کمی از صورتت پس می‌رفت، و نگاه می‌کردی، و چشم‌هایت سرخ می‌شدند و یک قطره اشک، فقط یک قطره کافی بود ـ از گوشه‌ی چشمت سرازیر می شد و می‌غلتید. افسوس زری، باد می‌پیچید در آن عصر زمستان، و آن مردک که گور مرا هم سطح زمین پر کرده بود و رفت و در باد گم شد… وگرنه تو می‌فهمیدی که من دیگر آن «قاسم»ی که پیش‌تر می‌شناختی نیستم. آن پسرخاله‌ی تو که کارش پادویی در پاساژها بود.
چقدر طاقه‌ها سنگین بودند. شانه‌ی آدم درد می‌گرفت. شانه‌ی آدم می‌افتاد و پله‌ها پیچ‌درپیچ بود.
«تندتر»
«چشم امیرخان»
راهروهای باریک و نمناک، گچ‌های فرو ریخته، این هم طبقه‌ی سوم، فقط یک طبقه‌ی دیگر مانده است.
«بدو پسر»
«هع هع هع»
اتاق‌های کوچک و نیم تاریک در سر تا سر راهرو صف بسته‌اند و آن اتاق روبرو مستراح است.
«بدو پسر»
بوی گُه توی راهرو است. از صبح تا غروب بوی گُه زیر دماغت بود، قاسم.
«بدو»
اما هیچ نمی‌گفتی. حتی آن روز هم هیچ نگفتی، فقط گفتی نه.
یادت هست پسر؟ آن روز که حسین شاگرد ابرام‌آقا گفت خوب است یک هواکش بگذاریم…؟
طفلکی حسین تازه آمده بود. بعد رفت. درِ یک به یک کارگاه‌ها را زد.
می‌خواست از آنها پول جمع کند برای هواکش. اول از همه آن یارو ترکه درآمد.
گفت: «کو بوی گُه؟» چندتا نفس عمیق کشید و سر تکان داد: «کو!؟»
بعد ابرام‌آقا آمد و یوسفی، نفس نفس کشیدند.
«بوی گُه؟…نه!»
و همه گفتند این بوی گُه نیست، بوی یک چیز دیگر است. نه نیست. و حسین به تو نگاه کرد: «قاسم…»
«نه. یک بوی دیگری است»
حسین خجالت کشید،‌ گفت آره نیست حتماً نیست و خندید: «بوی گُه؟» ‌و باز گفت که بد فهمیده است. و همه‌ی نیش‌هایشان را تا بنا گوش باز کردند. تو هم خندیدی. همراه با آنها و با حسین.
«بدو پسر»
ولی حالا دیگر همه چیز تمام شده است. دفترچه‌ی بدبختی‌ها به ته رسید و بسته شد. شکایتی نیست. هر چند هیچگاه شکایتی نبوده. از هیچکس. حتی از او که مثلاً پدرم بود.
خودت بگو پدر، هیچوقت روی حرفت حرفی زده‌ام؟ همیشه همانطور بود که می‌خواستی. خوب آن اوایل هم اشتباه از من بود. آنوقت‌ها را می‌گویم که تازه با مادرم عروسی کرده بودی. به تو پدر نمی‌گفتم و تو دلخور بودی. خیلی به من می‌گفتی بگویم، مادرم هم این را از من می‌خواست اما من زبانم نمی‌چرخید و می‌دانستم که پدرم در زندان مرده است. هی می‌گفتم مش‌اسماعیل. تا آن روز که دیگر مش‌اسماعیل نبودی و پدر بودی. یادت هست؟
هیچکس خانه نبود، فقط تو بودی. عصر بود و من تازه از راه رسیده بودم. باران بند آمده بود. در حیاط داشتی بخاری را تعمیر می‌کردی. سلام کردم خواستم بروم توی اتاق که صدایم زدی. برگشتم. گفتی: «برو از زیر زمین نفت بیاور»
رفتم. پله‌ها خیس بود. پنج تا پله‌ی بلند و کم عرض. لامپ را زدم کم نور بود. زیر زمین بوی بدی می‌داد. مثل همیشه. بوی مُرده می‌داد. مشغول شدم از بشکه‌ی بزرگ نفت بردارم. شیر را باز کردم و منتظر ایستادم. ناگاه حس کردم یکی پشت سرم است. برگشتم تو بودی. چوب باریکی هم توی دستت بود. پرسیدی: «من کی هستم؟»
عقب کشیدم. باز پرسیدی. سؤال عجیبی بود. کمرم را به دیوار می‌ساییدم و عقب می‌رفتم. باز هم خیال کردم جداً می‌خواهی بدانی کی هستی. گفتم: «مش‌اسماعیل» چوب تو بالا رفت، چرخید، و بر پشت گردنم فرود آمد. یک لحظه دیدم لامپ توی مِه فرو رفت. این را با تنها چشمم دیدم. خم شدم. شانه‌ام کشیده شد به دیوار. صدایم در نمی‌آمد. تو هی زدی روی پاهایم:
«پدر. فهمیدی؟ من پدر تو هستم»
نبودی.
نعره می‌زدی: «فهمیدی؟»
«فهمیدم»
می‌فهمیدم و درد چوب رگ‌هایم را می‌گزید. بعضم شکست و اینطور بود که تو پدرم شدی و نوارهای سیاه پدری‌ات بر ساق پاهایم ماند، اما من به هیچکس نشانشان ندادم. اینطور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری. امیرخان از من راضی بود. تو هم آنوقت‌ها از من راضی بودی زری.
جمعه‌ها عیدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود. برایت آدامس می‌آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه می‌رفتی و من با پدرم کار می‌کردم. زَنبه کشی و از اینجور کارها. جمعه‌ها اما مال خودمان بود. تو از جویدن خوشت می‌آمد. شق شق شق و من کیف می‌کردم وقتی تو می‌جویدی.
«حالا از این سبزها بجو»
هر جمعه آدامس‌هایی با رنگ‌های تازه‌تر. تا خانه‌ی شما خیلی راه بود و من دلم می‌خواست هر روز پیش تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجیر نایلونی هفت رنگ که یادت نرفته؟ خیلی دوستش داشتم. سه هفته طول کشید تا تمام شد. روزها که نمی‌شد بافت. روزها کار بود و گِل بود و زَنبه بود.
«بدو پسر»
و پدر آن بالا بود و برای بنا گِل می‌برد و من هم به دنبال پدرم بودم. با زَنبه‌ای کوچکتر. پله‌ها هنوز درست نشده بودند. لیز بودند و هی می‌خواستم از آن بالا بیفتم و نمی‌افتادم. بوی خاک چه خوش است. وقتی بر آن آب بریزند. فِش. و شب‌ها می‌بافتم، با قرقره و نایلون و سنجاق. بعد در یک جمعه برایت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتی گرفتی چه ذوقی کردی، نگاهش کردی، اینور و آنور. بعد کمی از آن را دور دستت پیچیدی و به من گفتی: «برگرد»
برگشتم. پشت به تو و رو به دیوار. دانه‌های ریز نمک از دیوار بیرون زده بود، ریز مثل دانه اشک بچه. بعد یک ضربه بر گرده‌ام زدی: «هی»
چرا این کار را کردی؟ البته شوخی بود. بازی بود. یعنی که من اسب بودم و تو دختر یکه‌سوار. اما اسبه خیلی دردش گرفت. محکم زدی و خندیدی.
آی دختر یکه‌سوار. آن روز پشت اسب تو سوخت و آن سوزش همیشه با او ماند. تا سال‌ها بعد. تا سال‌هایی که بین ما فاصله افتاد.
آن سال‌ها، آن اوایل، برایم دل می‌سوزاندی. از چشمم قطره قطره آب سرازیر می‌شد و پدرم در زندان بود و تو خیال می‌کردی برای او گریه می کنم اما من اصلاً گریه نمی‌کردم. فقط آب بود که شُرشُر می‌ریخت و چشمم را می‌سوزاند. شش ماه مدام آبِ شور، تا این که مادرم مرا به بیمارستان برد. باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بین آدم‌هایی که حال و روزشان مثل من بود و به جای چشم یک مشت پنبه و پارچه سفید داشتند. روزی که آمدم بیرون یک حفره‌ی عمیق زخم با خود آوردم که تو از آن می‌ترسیدی و رو بر می‌گرداندی و من دیگر به خانه‌ی شما نیامدم.
پانزده ساله بودم.
تو حق داشتی. حفره دهن باز کرده بود و دل آدم را به هم می‌زد و من ساعت‌ها در آینه به آن زل می‌زدم. بعد دانستم که هست و همیشه خواهد بود و حتی از دعاهای مادرم هم کاری ساخته نیست.
فایده‌ای نداشت مادر. خدا دروغگوها را کور می‌کند و من به تو دروغ گفته بودم. نمی‌توانستم راستش را بگویم. تو چه ساده بودی که باور کردی. سینما تا آن وقت شب؟ تو هم پرسیدی اما گفتم ماشین گیرمان نیامد پیاده آمدیم. لابد همه‌اش چشمت به در بود و خوابت نمی‌برد.
می‌دانی چه وقت را می‌گویم؟
چه روزهای سختی بود آن روزها که پدر از بالای داربست افتاده بود و پایش عیب کرده بود و دیگر سرکار نمی‌رفت… باید خوب یادت باشد. تو لابد خوابت نمی‌برد و همه‌اش چشمت به در بود که ما بیاییم. اما ما آن موقع روی دیوار کم عرض ایستاده بودیم.
گفتم: «می‌ترسم»
گفت:« ترس نداره» و تند به دور و بر نگاه انداخت: «فقط رادیو را بردار»
پنجره خیلی کوچک بود و خودش نمی‌توانست از آن بگذرد. دریچه بود.
گفتم: «می ترسم» اما دیر شده بود. تا سینه فرو رفته بودم.
گفت: «کسی خانه نیست. می‌دانم.»
در اتاق کسی نبود. اتاق تاریک بود و بیرون نوری سبک، مثل مِه اول صبح در هوا بود. سرِ ژولیده‌ی پدر از پشت دریچه پیدا بود و من تا از او چشم بر می‌داشتم دیگر آن نرمیِ قالیِ زیر پا را حس نمی‌کردم.
گفت: «برو»
بغض توی گلویم سد بسته بود.
گفت: «برو»
و نگاهش مرا هل می‌داد. سر چرخاندم و سفیدی کلید برق را دیدم. خیز برداشتم کلید را زدم. پدر از ته گلو و با چهره‌ی برافروخته فریاد زد «خاموش کن»
روشنایی ترس آوری بود. باز کلید را زدم.
«روی میز است»
مثل کورها رفتم. رادیو روی میز بود. بلندش کردم سنگین بود. راه افتادم. اما حالا انگار چیزی در دست‌های من نبود و به جای آن باری هزار بار سنگین تر از یک زَنبه گِل روی شانه‌هایم بود. نگاه گربه‌وار پدر به رادیو بود. «بدو»
تا حالا توی قیر راه رفته‌ای؟
وقتی از آن حفره، از آن بالا سالن پر از تاریکی عبور کردم و بیرون آمدم پیشانی‌ام خورد بالی دریچه و تق صدا کرد اما نیفتادم.
«چی شد؟»
«هیچی»
بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن را ندیدی مادر. چشم‌هایت پر از خواب بود و من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
«خوردم زمین سرم گرفت به جدول»
اینطور بود.
«به کسی چیزی نگویی پسر»
«بدو»
این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا که تنهایی و زیر خروارها خاک خفته‌ای از خودت خجالت بکش، معذرت بخواه. خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زری، از پدرت، از آن یکی، مادرت، امیرخان، از تمام مردم دنیا، حتی از عباس.
از عباس که وقتی با زری در کوچه‌ها قدم می‌زد دنبالش می‌کردی. مالِ سال‌ها پیش است. باشد. همان یکی دو بار هم خیلی بود. چرا این کار را می‌کردی؟ چرا مثل سایه می‌رفتی دنبالشان؟ مگر تو کی بودی، ها، که به عباس حسادت می‌کردی؟ خم شو، بیشتر، و از او تشکر کن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به این درجه‌ی رفیع نمی‌رسیدی. اگر عباس نبود و حجله‌اش نبود و زری آن روز نمی‌آمد مقابل حجله…..
اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه کردی و من چرخیدم و از لابه‌لای مشبک‌های حجله‌ی عباس تو را دیدم که گریه کردی.
عباس هزار تا آینه داشت و من در همه‌ی آنها خودم را دیدم. اما هزار عکسِ من به یک عکسِ عباس نیرزید. با آن چشم‌های درشت و موهای صافِ شانه خورده‌اش. لبخند می‌زد و به من نگاه می‌کرد و من به خودم نگاه می‌کردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و در آن آینه بزرگ که درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.
آه چه خوب کردی آن طور به من نگاه کردی عباس. تو را حتماً زود ثبت نام کردند… نه…؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه‌اش بهانه بود. احتیاج نداریم، باشد چند ماه دیگر، و از این حرفها… اما هیچکدام‌شان نتوانست مرا از توی پیله در بیاورد. التماس کردم نمی‌دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یکی، سی تا امضاء، بدو برو رو پله‌ها. بعد راهیِ جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.
ما زمستان آنجا بودیم و دشت خیسِ خیس بود. یک ماه آنجا بودم. شاید هم کمتر. بعد هم که خوب اینطور شد. غافلگیر شدم، و به خاطر همین هم هنوز پیدایم نکرده‌اند. پیدایم می‌کنند. کافی است بیایند و کمی بگردند؟
راستی چرا نمی‌گردید؟
آدرس دقیقم را می‌دهم. بیایید جبهه‌ی جنوب. توپخانه بزرگ ما کجاست؟ پیدایش کنید. بعد بیایید پایین تر. یک سنگر هست. سنگر که زیاد هست. بپرسید سنگری که قاسم تویش بود. نشانتان می‌دهند. از آن سنگر نزدیک به یک ربع ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ و راست نه، مستقیم. بعد یک ریل هست. نه ریل واقعی. ده بیست متر آهن دراز که نه سر دارد و نه ته، همینطور توی دشت تک و تنها است. پیش از آن حتی در خواب هم چنین ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید که دشمن باید همین طرف‌ها باشد.
باد بود و دشت خالی بود و هیچ چیز دور تا دور دیده نمی شد. صدای شلیک برای چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من کنار ریل ایستده بودم. بعد خم شدم و در حالی که تفنگم را در بغل می‌فشردم دو خیز برداشتم. سریع دیدم بالای سنگری هستم. با پاهای از هم باز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید. لوله‌ی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند کرد. آدم عجیبی بود تن خود را جمع کرد. ترسیده بود دستش را که بالا آورد سیگار از لای انگشت‌هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. در‌آن طرف صورتش به جای چشم یک حفره‌ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می‌کرد؛ بد جور تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.

| هی‌هی‌، جبلی‌، قُم‌ قُم‌ | رضا دانشور |

زمانی‌ که‌ مرحوم‌ کلنل‌ محمدتقی‌ خان‌ سلاح‌ برداشته‌ بود و بر سرتاسر شمال‌ خراسان‌ می‌تازید، کلب‌ حاجی‌ هنوز کلب‌ حاجی‌ نشده‌ بود و بین‌ امنیه‌های‌ کلنل‌ به‌ «حاجی‌ بعد از این» معروف‌ بود. اسم‌ اصلی‌ کلب‌ حاجی‌، همان‌وقت‌ها هم‌ حاجی‌ رقیه‌بانو بود. چون‌ پدرش‌ خیلی‌ پیش‌ از آن‌که‌ کلب‌حاجی‌ بتواند تفنگ‌ به‌دست‌ بگیرد و برای‌ خودش‌ مردی‌ بشود، زده‌ بود به‌چاک‌ محبت‌ و دیگر کسی‌ اثری‌ از آثارش‌ ندیده‌ بود، حاجی‌ را به‌ اسم‌ مادرش‌ صدا می‌کردند. اما از وقتی‌ حاجی‌ پشت‌ لبش‌ از آب‌ بقا سبز شد و بینی‌ یکی ‌دوتا از بچه‌های‌ گردن‌کلفت‌ در و همسایه‌ را له‌ و پخش‌ کرد، دیگر کسی‌ جرأت‌ نمی‌کرد جلو رویش‌ او را حاجی‌ رقیه‌ بانو بگوید و این‌طور اسم ‌بردن ‌از او ماند برای‌ پشت‌ سرش‌؛ تا این‌که‌ حاجی‌ زد و رفت‌ امنیه‌ شد و برای‌ همیشه‌ چه‌ پشت‌ سر و چه‌ جلو رو شد حاجی‌ تنها؛ و این‌ مال‌ خیلی‌ وقت‌ پیش‌ از آن‌ بود که‌ حلاجی‌ کربلا رفته‌ باشد -درست‌ از همان‌ وقت‌هایی‌ که‌ می‌گفتند مرحوم‌ کلنل‌ یاغی‌ شد-و همان‌وقت‌ها، توی‌ امنیه‌های‌ کلنل- که‌ حاجی‌ هم ‌جزو آن‌ها بود-به‌ حاجی‌ بعد از این‌ معروف‌ بود؛ و حاجی‌، هیچ‌ دل‌خور نبود که‌ هیچ‌، مفاخره‌ هم‌ می‌کرد؛ چون‌ حرفی‌ که‌ امنیه‌های‌ کلنل‌ بزنند غیر از حرفی‌ست‌ که‌ دیگران‌ بزنند. حتی‌ یک‌بار هم‌ خود کلنل‌ گویا او را همین‌طور صدا کرده‌ بود؛ وقتی‌ که‌ یکی‌ از امنیه‌های‌ خودشان‌ زد به‌ چاک‌ محبت‌-و حاجی‌ که‌ خاطره‌های‌ تلخی‌ از به‌چاک‌ محبت‌زدن‌ پدرش‌ داشت‌، او را با سه‌ تا اخطار چنان‌ از پشت‌ کله‌اش‌ زده‌ بود که‌ به‌ قول‌ خودش‌ یک‌ آغل‌ چوغوک‌ بالای‌ گردنش‌ باز کرده‌ بود. آن‌وقت‌، شخص‌ کلنل‌، ضمن‌ صحبت‌ به‌ او گفته‌ بود حاجی‌ بعد از این‌ و یک‌ سیگار روسی‌ تعارفش‌ کرده‌ بود. اما این‌که‌ او چه‌قدر بعد از این‌، حاجی‌ فدایی‌ کلنل‌ بود، چیزی‌ که‌ بشود اندازه‌اش‌ گرفت‌ نیست‌. درست‌ همین‌قدرها هم‌ حسن‌ زلفو دیوانه‌ی‌ تک‌تک‌ امنیه‌های‌ کلنل‌ بود؛ مخصوصاً دیوانه‌ی‌ حاجی‌؛ که‌ بچه‌محل‌ هم‌ بود. آن‌وقت‌ها، حسن‌ زلفو شاگرد مهدی‌خان‌ خیاط‌ بود-پدرِ همین‌ که‌ چند وقت‌ پیش‌ دکانش‌ را فروخت‌-و اگر آن‌چه‌ بعدها پیش‌ آمد و دخل‌ همه‌ی‌ قضایا را آورد پیش‌ نمی‌آمد و دخل‌ چیزی ‌را نمی‌آورد، دو ربع‌ و نیم‌ قرن‌ کامل‌ می‌شد که‌ حسن‌ زلفو شاگرد خیاط‌ بود؛ آن‌هم‌ توی‌ یک‌ دکان‌…
بعد از این‌که‌ طبق‌ ترتیبات‌ تاریخی‌ سر کلنل‌ را بریدند و آن‌همه‌ شعر برایش‌ ساختند و امنیه‌هایش‌ همه‌ اسلحه‌هاشان‌ را تحویل‌ دادند و بعد هم‌ پس‌گرفتند و رفتند دنبال‌ جوجه‌دزدی‌ و بعضی‌ امنیه‌ها-مثل‌ حاجی‌-تفنگ‌های‌شان‌ را ندادند و زدند به‌ کوه‌ و یاغی‌گری‌ پیش‌ گرفتند، حسن‌ زلفو یک‌هفته‌ی‌ تمام‌ سر کار نرفت‌ و از زیرزمینی‌ که‌ خانه‌اش‌ بود بیرون‌ نیامد؛ عرق‌خورد و از میان‌ شعرهایی‌ که‌ درباره‌ی‌ کلنل‌ گفته‌ بودند، یکی‌ را انتخاب‌ کرد و زمزمه‌ کرد و سرش‌ را آن‌قدر به‌ تیغه‌ی‌ نازک‌ دیوار کوفت‌ که‌ سر و صدای ‌هم‌سایه‌ی‌ اتاق‌ بغلی‌ درآمد. بعدها، وقتی‌ جسد کلنل‌ را از خاک‌ درآوردند و سرِبریده‌اش‌ را دور شهر مقدس‌ مشهد گرداندند و آن‌طور که‌ مردم‌ می‌گویند گوربه‌گورش‌ کردند، همان‌ شعر را دور قاب‌ عکس‌ کلنل‌، که‌ روی‌ تابوتش ‌چسبیده‌ بود، نوشته‌ بودند؛ و درست‌ همان‌ روز، باز حسن‌ زلفو مست‌ کرده ‌بود؛ دنبال‌ جنازه‌ دویده‌ بود؛ و شعرش‌ را خوانده‌ بود:
این‌ سر که‌ نشان‌ سرپرستی‌ است

امروز رها زقید هستی‌ است‌

با دیده‌ی‌ عبرتش‌ ببینید

این‌ عاقبت‌ وطن‌پرستی‌ است‌
بعدها، فقط‌ همین‌ مصرع‌ آخر در ذهن‌ حسن‌ زلفو ماند و هر اتفاق‌ناگواری‌ برای‌ هرکس‌ پیش‌ می‌آمد که‌ او به‌نحوی‌ از کنار آن‌ اتفاق‌ عبور می‌کرد و می‌دید-یا هر چه‌ می‌شنید که‌ خالی‌ از حادثه‌ای‌ شوم‌ یا مرگ‌بار یا ناکامیاب‌ نبود-آن‌ را می‌خواند؛ مثل‌ وقتی‌ که‌ شنید دولت‌ یاغی‌ها را سرکوب‌ کرده‌ و همه‌ را دار زده‌ یابه‌ زندان‌ انداخته‌؛ غیر از حاجی‌ که‌ کوه‌ به‌کوه‌ آواره‌ شده‌ و بالاخره‌ در ولایت ‌غریب‌ سر از کربلا درآورده‌ و آن‌جا مجاور شده‌ و کلب‌‌حاجی‌ شده‌ است‌. وقتی‌ هم‌ که‌ رقیه‌‌بانو-که‌ این‌ اواخر به‌ او ننه‌‌کلب‌حاجی‌ می‌گفتند-دعوت‌حق‌ را لبیک‌ گفت‌ و اولین‌ کاغذ کلب‌‌حاجی‌ از نجف‌ آمد که‌ خبر می‌داد: کفش‌کن‌ مرقد مطهر شیر خدا شده‌ به‌ دعاگویی‌ اهل‌ وطن‌ مشغول‌ است‌-و به‌همان‌ ذوالفقار آقا قسم‌ که‌ با چشم‌ خودش‌ یک‌روز کلنل‌ را دیده‌ که‌ داشته‌ طواف‌ می‌کرده‌ و با آقای‌ قدبلند چشم‌ و ابرو مشکی‌ نورانی‌یی‌ بوده‌ و تا او را دیده‌، کلنل‌ دستش‌ را روی‌ بینی‌اش‌ گذاشته‌ و گفته‌: هیس‌؛ و، حالا ننه‌ باید بیاید آن‌جا-به‌ حسن‌ زلفو بگوید که‌ تفنگ‌ها را کجا خاک‌ کرده‌ تا او برود آن‌ها را دربیاورد و آب‌ کند و پولش‌ را بدهد به‌ ننه‌ که‌ راهی‌ شود-باز حسن‌ زلفو مست‌ کرد و این‌ شعر را خواند. چون‌ بقیه‌اش‌ را پاک‌ فراموش‌ کرده‌ بود، به‌جای‌ سه‌ مصرع‌ دیگر می‌گفت‌: «هی‌ هی‌، جبلی‌، قُم‌ قُم‌» و این‌ سه‌ مصرع‌ دیگر،همگی‌، اثر طبع‌ خودش‌ بود و این‌را هم‌ به‌ همه‌ی‌ کسانی‌ که‌ می‌شناخت‌ اعلام‌ کرده‌ بود.
وقتی‌ که‌ روس‌ها آمدند و شایع‌ شد که‌ می‌خواهند حرم‌ مطهر را به‌ توپ‌ ببندند وضع‌ و احوال‌ حسن‌ زلفو ناجورتر از ناجور شد. عرق‌ وطنی‌ که‌ پیدا نمی‌شد، عرق‌ روس‌های‌ هرهری‌ مذهب‌ را هم‌ که‌ تصمیم‌ گرفته‌ بود نخورد؛ معلوم‌ نبود چه‌ کوفتی‌ توی‌ شیشه‌های‌ رنگارنگ‌ به‌ جای‌ عرق‌ پُر می‌کردند-احتمال‌ زیاد داشت‌ که‌ آن‌ عرق‌ها را از استخوان‌ مرده‌ بگیرند-مهدی‌خان‌ هم‌ دست‌ از کار کشیده‌ بود و دکان‌ را بسته‌ بود. سرتاسر مملکت‌ از اجنبی‌های‌ مختلف‌ و عرق‌های‌ آشغال‌شان‌ پر شده‌ بود. اوضاع‌ خیلی‌ بد بود و نفس‌ کسی‌ درنمی‌آمد، بنابراین‌ حسن‌ زلفو دست‌ تنها تصمیم‌ گرفته‌ بود برای‌ همه‌ی‌ اهل‌ ایران‌ عزاداری‌ مفصلی‌، هرطور هست‌، راه‌ بیندازد که‌ یک‌روز سر و کله‌ی‌ کلب‌حاجی‌ پیدا شد.
رسیده‌ و نرسیده‌، دو تا از قشون‌ روس‌ گم‌ شدند و یک‌ گوشه‌ی‌ اردوگاه‌شان ‌در وکیل‌آباد آتش‌ گرفت‌ و چون‌ اهالی‌ سرشناس‌، این‌ وقایع‌ را خیلی‌ زیادتر از آن‌چه‌ باید به‌ فال‌ نیک‌ گرفتند، به‌ کلب‌حاجی‌ از طرف‌ مقامات‌ داخلی‌ و هم‌ آن ‌اهالی‌ سرشناس‌ تکلیف‌ شد که‌ جُل‌ و پلاسش‌ را جمع‌ و رفعِ‌‌زحمت‌ کند؛ اما کلب‌ حاجی‌ جُل‌ و پلاسی‌ نداشت‌. دو تا تفنگ‌ کوتاه‌ روسی‌ داشت‌ و یک‌ مادیان‌ زرد یال‌بلند که‌ درست‌ شبیه‌ روس‌ها بود و اگر حسن‌ زلفو پیله‌ نمی‌کرد که‌ او را هم‌ با خودش‌ به‌ هر کجا می‌رود ببرد، کلب‌حاجی‌ با همان‌ها راهی‌ می‌شد. اما این‌طوری‌ که‌، کار یک‌ خرده‌ بیخ‌ پیدا کرد. حسن‌ زلفو گفته‌ بود: «حالا تو کجا می‌خوای‌ بری‌؟»
کلب‌حاجی‌ آن‌چنان‌ نگاه‌ شررباری‌ به‌ زلفو انداخته‌ بود که‌ خود شِمر هم ‌نمی‌توانست‌ چنین‌ نگاهی‌ به‌ امام‌ حسین‌ بکند.
«غرضی‌ نداشتم‌ کلب‌‌حاجی‌. تو منو می‌شناسی‌، منم‌ تو رو. حالا که‌ اجنبیا این‌جان‌ و…» مکث‌ کرده‌ بود:«عرقی‌ غیر ودکاهای‌ لعنتی‌ اونا پیدا نمی‌شه‌.» بازهم‌ مکث‌ کرده‌ بود. کلب‌ حاجی‌ سبیلش‌ را جویده‌ بود. «می‌گن‌ اون‌ ودکاها رو از شاش‌ سگ‌ و استخوان‌ مسلمون‌ درس‌ می‌کنن‌.» باز کلب‌ حاجی‌ سبیلش ‌را جویده‌ بود و فقط‌ آهسته‌ زیرلبش‌ گفته‌ بود: «شِر و وِر داری‌ می‌گی‌.» و حسن‌ زلفو به‌ سر کلنل‌ قسم‌ خورده‌ بود که‌ هیچ‌ غرضی‌ ندارد آن‌ها را از خودش‌ دربیاورد و هر چه‌ می‌گوید چیزی‌ست‌ که‌ همه‌ی‌ مردم‌ می‌گویند و اصلاً این‌ روس‌ها با این‌ بوی‌ گندشان‌ مگر حالا کی‌ هستند که‌ کلب‌حاجی‌ دارد از آن‌ها دفاع‌ می‌کند و مگر خودش‌ سر دوتا از آن‌ها را…
و کلب‌حاجی‌ خودش‌ را انداخته‌ بود توی‌ حرف‌ او و برایش‌ توضیح‌ داده ‌بود که‌ منظورش‌ از «شِر و وِر» این‌ نبود که‌ او دارد از خودش‌ حرف‌ دروغ ‌درمی‌آورد. منظورش‌ این‌ است‌ که‌ او دارد حاشیه‌ می‌رود و حرف‌هایی‌ می‌زند که‌ زدنش‌ چندان‌ نفعی‌ برای‌ دنیا یا آخرت‌ یا هر کجای‌ دیگر او یا خودش‌ یا هیچ‌کس‌ دیگر ندارد.
حسن‌ زلفو گفته‌ بود: «پس‌ گوش‌ کن‌. حرفی‌ که‌ به‌درد بخوره‌، اینه‌: منم‌ با خودت‌ ببر. هر جهنمی‌ که‌ می‌ری‌، باشه‌؟ یه‌ تفنگم‌ بده‌ به‌ من‌.»
این‌ بود که‌ کلب‌حاجی‌ مجبور شده‌ بود بگوید:«تو شاگرد خیاط‌ فزنات‌، به‌ عمرت‌ غیر از سوزن‌نخ‌ چیزی‌ به‌ دستت‌ خورده‌؟»
و حسن‌ زلفو که‌ هنوز لحن‌ مسالمت‌آمیزی‌ داشته‌، گفته‌ بود:«ببین‌، وقتی‌ که‌ ما تو کوچه‌ از کون‌ هم‌ می‌خوردیم‌، هردومون‌ ریقماسو بودیم‌. حتی‌ من‌ توکُشتی‌ از تو دس‌ِ کمی‌ نداشتم‌. بعدم‌ که‌ تو یه‌ جوجه‌ امنیه‌ی‌ کلنل‌ بودی‌، من‌لباساشو می‌دوختم‌. خودم‌ با این‌ دسام‌ شونه‌هاشو متر می‌کردم‌. تموم‌ اندازه‌های‌ تن‌شو روون‌ بودم‌؛ اما هر دفعه‌ که‌ می‌اومد، بازم‌ متر می‌کردم‌. اگه ‌یه‌بار به‌ تو گفته‌ حاجی‌ بعد از این‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ که‌ الان‌ خودتو برا من‌ بگیری‌. اگه‌ حالا یه‌ خُرده‌ قلچماق‌تر شدی‌، برا اینه‌ که‌ تو کوه‌ و کمر یه‌ مدتی‌ گشتی‌. قبولت‌ دارم‌، باشه‌، اما اینا همه‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ که‌ تو بتونی‌ با من‌ بدجوری‌ تاکنی‌.»
و همین‌طور پشت‌ سر هم‌ حرف‌ زده‌ بود تا وقتی‌ که‌ پای‌ کلب‌حاجی‌ رفته‌ بود وسط‌ حلقه‌ی‌ رکاب‌ و محلش‌ نگذاشته‌ بود؛ و گویا قصد کلب‌حاجی‌ این‌ بود که‌ همین‌طور محلش‌ نگذارد تا غائله‌ ختم‌ شود که‌ حسن‌زلفو خم‌ شده‌ بود و یک‌ پاره‌ آجر برداشته‌ بود برای‌ پس‌ گردن‌ کلب‌حاجی‌؛ که‌ از عقب‌، به‌قدر یک ‌آغل‌ توشله‌ به‌ قول‌ خود حسن‌ زلفو-کدوی‌ کلب‌حاجی‌ را سوراخ‌ کرده‌ بود و شبانه‌ که‌ دوتایی‌ رفته‌ بودند سر وقت‌ طویله‌ی‌ موسی‌خان‌-از دم‌کلفت‌های‌ شهر، یکی‌ از همان‌ها که‌ زور به‌ کلب‌حاجی‌ آورده‌ بود که‌ بزند به‌ چاک‌-سر کلب‌حاجی‌ یک‌ عمامه‌ی‌ سفید پیچیده‌ بود؛ و هنوز لکه‌های‌ تازه‌ی‌ خون‌ از داخل‌ به‌ آن‌ نشت‌ می‌کرد. این‌طوری‌ بود که‌ حسن‌ زلفو با کلب‌حاجی‌ زد به‌ کوه‌؛ و فراموش‌ نکردند که‌ قبل‌ از رفتن‌، علاوه‌ بر کَهَر معروف‌ و نورچشمی‌ موسی‌خان‌، نور آن‌ یکی‌ چشمش‌ را هم‌ برای‌ روز مبادا با خودشان‌ ببرند و به ‌نعل‌بندی‌ دم‌ دروازه‌ پیغام‌ بدهند، و بعد، حتی‌ بعدتر، که‌ روس‌ها هم‌ پاهاشان‌ را پس‌ کشیدند، نوبت‌ به‌ دیگران‌ رسید: اول‌ پسر تقی‌خان‌؛ و بعد پسر سام‌لشگر؛ و بعد صبیه‌ی‌ شمس‌الوزرا و غیره‌. حالا لیره‌های‌ انگلیسی‌ هم‌ بازارخوبی‌ داشت‌. چند سالی‌ کشید تا کلب‌حاجی‌ و حسن‌ زلفو کارشان‌ سکه‌ کرد و گنبد و گرگان‌ و از آن‌طرف‌ تا خود افغانستان‌ ملک‌الجبالی‌ ملک‌ طلق‌شان‌ شد. یک‌ پنجاه‌ تایی‌ هم‌ کور و کچل‌هایی‌ را که‌ خوب‌ تیر می‌انداختند و اسب‌ می‌دواندند و به‌ جهتی‌ شکم‌شان‌ کم‌ و کسر داشت‌ یا با امنیه‌ها آب‌شان‌ توی‌ یک‌جو نمی‌رفت‌ یا یک ‌کرمی‌ داشتند که‌ از داخل‌ اذیت‌شان‌ می‌کرد، به‌ دنبال‌ خودشان‌ انداختند.
اما بالاخره‌ زد و آن‌ روزی‌ رسید که‌ می‌بایست‌ این‌ معرکه‌ را تمام‌ می‌کردند. حالا، گذشته‌ از آن‌که‌ به‌ علت‌های‌ مختلف‌ کلب‌حاجی‌ کم‌کم‌ باج‌ گرفتن‌ را کشانده‌ بود تا در خانه‌ی‌ حاجی‌های‌ دُم‌ کلفت‌ دهات‌ و بعد کم‌کم‌ کاسب‌کارهایی ‌که‌ وضع‌شان‌ یک‌ خُرده‌ بهتر بود، و کور و کچل‌هایش‌ هم‌، بر حسب‌ درجه‌، ازیک‌ خرده‌ پایین‌ترها تلکه‌ می‌کردند تا یک‌ خرده‌ پایین‌ترترها، و خلاصه‌ کاربه‌ جایی‌ رسیده‌ بود که‌ اگر یکی‌ که‌ فقط‌ زیر آسمان‌ یک‌ تنبان‌ داشت‌ گیر آن‌ها می‌افتاد، می‌بایست‌ همان‌ را هم‌ بکند؛ و این‌ موجب‌ شده‌ بود که‌ مردم‌ از آن‌ها برگردند و آذوقه‌ دشوار برسد و گاه‌ خود اهالی‌ هم‌ روی‌ آن‌ها تیر تفنگی‌ درکنند و گاه‌ توی‌ یک‌ ده‌ راه‌شان‌ ندهند؛ و بر اثر زحمات‌ خستگی‌ناپذیرعریضه‌نویس‌های‌ موسی‌خان‌ و تقی‌خان‌ شمس‌الزوار و سام‌ لشگر وکوشش‌های‌ پی‌گیر جناب‌ سرهنگ‌ پسر بزرگ‌ تقی‌خان‌ و شوهر خواهرخوانده‌ی‌ سام‌ لشگر وکیل‌ مجلس‌ و غیره‌ از پایتخت‌، دولتی‌ها هم‌، از سرباز و طیاره‌ و ژاندارم‌ که‌ کلب‌ حاجی‌ هیچ‌وقت‌ این‌ اسم‌ را به‌ رسمیت‌ نشناخت‌ و تا آخر عمرش‌ همان‌ «امنیه‌» را گفت‌-مثل‌ لشکر یأجوج‌ و مأجوج‌ ریختند آن‌ دوروبرها و برای‌ سر کلب‌حاجی‌ هم‌ جایزه‌ تعیین‌ کردند.
در این‌ میان‌، ماتم‌ زلفو شروع‌ شد که‌ چرا برای‌ سر او جایزه‌ نگذاشته‌ بودند و باز مست‌ کرد و خواند که‌:«هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌ قم‌.» و که‌:«این‌ عاقبت‌ وطن‌پرستی‌ است»‌؛ و به‌ همین‌ جهت‌ تف‌ غلیظی‌ هم‌ نثار روزگار کرد. و بالاخره‌، روزگار بود یا گلوله‌های‌ زبان‌نفهم‌ مسلسل‌ بود یا هر چه‌ بود، ورق‌ برگشت‌؛ تاکار به‌ جایی‌ رسید که‌ باز کلب‌حاجی‌ ماند و حسن‌ زلفو و دو تا تفنگ‌. بقیه‌ی‌ بچه‌ها-که‌ از آن‌ به ‌بعد، در نظر حسن‌ زلفو و کلب‌حاجی‌، «اراذل‌ و اوباش‌» یا «خدابیامرز» بودند-یا شهید شدند یا تسلیم‌؛ و تسلیم ‌شدن‌شان‌ هم‌ این‌طور بود که‌ شبانه‌ می‌زدند به‌ چاک‌ محبت‌؛ و گاه‌گاه‌ هم‌، کلب‌حاجی‌ که‌ از به‌ چاک‌ محبت‌ زدن‌ خاطره‌ی‌ خوشی‌ نداشت‌ و آن‌ها را در حین‌ ارتکاب‌ جرم‌ می‌دید، پشت‌ سرشان‌ یک‌ آغل‌ چوغوک‌ می‌ساخت‌، متنها بدون‌ ایست‌ و اخطار. این‌بود که‌ اگر قضای‌ حاجت‌ هم‌ کسی‌ می‌داشت‌، می‌بایست‌ همان‌جا که‌ خوابیده ‌است‌، زحمتش‌ را بکشد، کلب‌حاجی‌ هم‌ فقط‌ روزها روی‌ زمین‌ چرتکی‌ می‌زد؛ اما وقتی‌ خودشان‌ دو تا تنها ماندند، نفس‌ راحتی‌ کشید و دو سه‌ شب‌ مرتب‌ خوابید و بعد هر شب‌ مرتب‌ خوابید. تا دو هزار سال‌ دیگر هم‌ پیداشان ‌نمی‌کردند؛ البته اگر گرسنگی‌ و از این‌طور زهر مارها سر خر نبود و نمی‌شد.
حالا، چه‌ اتفاقی‌ در پایتخت‌ افتاد و چه‌طور شد که‌ اعلان‌ آمد یاغی‌هایی‌ که‌ تسلیم‌ بشوند بخشیده‌ شده‌اند و دولت‌ به‌ آن‌ها زمین‌ می‌دهد که‌ به‌ کار کشت‌ و زرع‌ بپردازند؛ هر چه‌ بود و هرطور شده‌ بود (درست‌ وقتی‌ این‌ خبر در اطراف‌ پخش‌ شد که‌ کلب‌حاجی‌ و حسن‌ زلفو چند روز بود چیزی‌ نخورده‌ بودند و حتی‌ حسن‌ زلفو داشت‌، آهسته‌ آهسته‌، نقشه‌ای‌ شیطانی‌ برای‌ اسبش‌ در ذهن‌ می‌پخت‌ و همه‌ چیز آماده‌ بود و فقط‌ مانده‌ بود که‌ چه‌طور شروع‌ کند با کلب‌حاجی‌ در این‌باره‌ صحبت ‌کند‌ که‌ جایی‌ در تنش‌ آغل‌ چوغوک‌ باز نشود) چوپانی‌ قضیه‌ را به‌ آن‌ها حالی‌ کرد و حتی‌ چیزکی‌ داد که‌ بخورند. من‌باب‌احتیاط‌ کلب‌حاجی‌، حسن‌ زلفو را به‌ سفارت‌ فرستاد پیش‌ رییس‌ پاسگاه‌؛ که‌ از آن‌جا با جیپ‌ بردندش‌ شهر، خدمت‌ رییس‌ ژاندارمری‌؛ و غائله‌ ختم‌ شد. دولت‌ به‌ عهدش‌ وفا کرد. کلب‌ حاجی‌ چند صد هکتار از زمین‌های‌ مرغوب‌ گرگان‌ را به‌ اقساط‌ گرفت‌ و پول‌ها را از زیر خاک‌ درآورد و تراکتوری‌ روبه‌راه ‌کرد و به‌نظر می‌رسید دیگر همه‌ چیز تمام‌ شده‌ است‌. واقعاً هم‌ تمام‌ شده‌ بود. دوره‌ی‌ این‌ لش‌بازی‌ها گذشته‌ بود؛ البته‌ نه‌ به‌ عقیده‌ی‌ حسن‌ زلفو که‌ حتی‌ زمین‌هم‌ قبول‌ نکرد؛ پول‌ هم‌ از کلب‌حاجی‌ قبول‌ نکرد و گفت‌:«هی‌ هی‌، جبلی‌ قم‌قم‌. تو حالا دیگه‌ کلب‌حاجی‌ نیستی‌، کلب‌باجی‌ هستی‌؛ این‌ عاقبت ‌وطن‌پرستی‌ است‌.»
– و برگشت‌ پیش‌ مهدی‌خان‌ خیاط‌-که‌ مرده‌ بود و پسرش‌ جایش‌ را گرفته ‌بود-نشست‌ و نصف‌ روز دست‌ و بالش‌ را با سوزن‌ خونی‌ کرد، تا بالاخره ‌توانست‌ باز راه‌ بیفتد.
– چند سال‌ بعد، مردم‌، حتی‌ اسم‌ کلب‌حاجی‌ را هم‌ فراموش‌ کرده‌ بودند؛ حسن‌ زلفو را هم‌ همین‌طور. حسن‌ زلفو در مشهد، توی‌ دکان‌ خیاطی‌ نشسته‌ بود و سوزن‌ می‌زد. او تنها کسی‌ بود که‌ فراموش‌ بُکُن‌ نبود. با وجودی‌ که‌ صحبتش‌ بود تا چند سال‌ دیگر قمر مصنوعی‌ به‌ آسمان‌ بفرستند و صحبتش‌ بود بمب‌هایی‌ بسازند که‌ تا آدم‌ یک‌ لاحول‌ ولا قوه‌ی‌ الا باالله‌ می‌گوید، تمام ‌بساط‌ خاک‌ درهم‌ پیچیده‌ شود؛ با تمام‌ هر کاری‌ که‌ می‌خواست‌ بشود، حسن‌زلفو فراموش‌ بکن‌ نبود؛ نه‌ به‌ کوه‌زدن‌ را، نه‌ کلنل‌ را، نه‌ «هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌قم‌» و «این‌ عاقبت‌ وطن‌پرستی‌ است‌» را، و نه‌ عرق‌ لاکتاب‌ را.
– کلب‌ حاجی‌ هم‌، آن‌سر دنیا، توی‌ گرگان‌، عرق‌ را دوست‌ داشت‌ و او هم‌البته‌ وقتی‌ آن‌ لاکتاب‌ را دوست‌ داشته‌ باشد یعنی‌ کلنل‌ را دوست‌ دارد؛ حتی‌ یاد حسن‌ زلفو هم‌ که‌ می‌افتاد بی‌طاقت‌ می‌شد؛ اما در مورد به‌ کوه‌زدن‌، حرفش‌ راهم‌ نمی‌زد.
– حالا تقریباً موهایش‌ سفید شده‌ بود؛ به‌ قول‌ خودش‌ زرتش‌ قمصور شده‌ بود؛ و توی‌ فکر بود که‌ با یکی‌ از فعله‌های‌ مهاجر زابلی‌ بریزد روی‌ هم‌ و دخترش‌ را بگیرد. بالاخره‌ یکی‌ باید بعد از او باشد که‌ مالش‌ را جمع‌ کند. وضع‌ کلب‌حاجی‌ خوب‌ بود. حسن‌ زلفو را هم‌ فراموش‌ نکرده‌ بود. هر چند وقتی‌ یک‌بار یک‌ حواله‌ یا یک‌ پاکت‌ اسکناس‌ برایش‌ می‌فرستاد-که‌ همان‌طور دست‌نخورده‌ برمی‌گشت‌.
– همسایه‌هایش‌ بیش‌تر از خودش‌ قضایا را فراموش‌ کرده‌ بودند؛ مخصوصاً جناب‌ سرهنگ‌ بازنشسته‌ای‌ که‌ زمین‌هایش‌ چسبیده‌ به‌ زمین‌ او بود و هر چند وقت‌ یک‌بار نرده‌هایش‌ را چند متر می‌کشید جلوتر؛ و کلب‌حاجی‌ خون‌ خودش‌ را می‌خورد و به‌علت‌ سابقه‌اش‌ جرأت‌ نتق‌ کشیدن‌ نداشت‌…
– سال‌ها بعد، نرده‌های‌ جناب‌ سرهنگ‌ سابق‌ باز جلوتر آمد. کلب‌حاجی‌ هم‌ با دختر عمله‌ی‌ زابلی‌ عروسی‌ کرد. عروسی‌شان‌ چندان‌ مفصل‌ نبود. حسن‌زلفو، از مشهد نشست‌ ته‌ یک‌ باری‌ که‌ برای‌ اداره‌ی‌ قند و شکر بار و بُنه‌ می‌برد؛ آمد گرگان‌. یک‌دست‌ کت‌ و شلوار نخی‌ راه‌راه‌ نو هم‌ برای‌ شرکت‌ در عروسی‌ پیرمرد دست‌ و پا کرده‌ بود. از مدتی‌ پیش‌، او کلب‌ حاجی‌ را «پیرمرد» خطاب‌ می‌کرد. وقتی‌ از ماشین‌ پیاده‌ شد، غیر از بقچه‌ی‌ سفیدی‌ که‌ زیر بغل‌ داشت‌ و آن‌تو لباس‌ نوش‌ را پیچیده‌ بود، یک‌ کلت‌ سنگین‌ آمریکایی‌ را هم‌ زیر بغل‌ حمل ‌می‌کرد و همه‌ی‌ راه‌ از شهر به‌ ده‌ را-که‌ کنار راننده‌ی‌ یک‌ تریلی‌ نشسته‌ بود، فکرمی‌کرد که‌ دیگر چه‌ چیزی‌ را جا گذاشته‌ است‌. وقتی‌ به‌ نزدیکی‌های‌ خانه‌ی‌ کلب‌حاجی‌ رسید ناگهان‌ یادش‌ آمد چیزی‌ را که‌ فراموش‌ کرده‌ بود چه‌ بود؛ همان‌جا از کنار راننده‌ پرید پایین‌ و راه‌ افتاد طرف‌ شهر. پهلوی‌ دیگرش‌ هم‌ یک‌ برآمدگی‌ دیگر بود؛ درست‌ به‌ موازات‌ برآمدگی‌ کُلت‌: مجموع‌ پس‌اندازهای‌ همه‌ی‌ سال‌های‌ عمرش‌ و فقط‌ به‌خاطر سوزن ‌زدن‌؛ به‌ اضافه‌ی‌ مجموع‌ پول‌ حاصل‌ از فروش‌ همه‌ی‌ آت‌ و آشغال‌های‌ زندگی‌اش‌؛ پلاس‌ و چراغ‌ خوراک‌‌پزی‌ و رخت‌خواب‌ و ظروف‌ مسی‌ و غیره‌؛ مبلغی‌ میان‌ هزار و پانصد تا دوهزار تومن‌. نصف‌ آخر راه‌ را سوار گاری‌ ترکمنی‌ شد و بالاخره‌ به‌شهر رسید و یک‌راست‌ سراغ‌ می‌خانه‌ را گرفت‌ و در یک‌ چشم‌ به‌هم‌زدن‌ از آن‌جا سردرآورد و دستور عرق‌ داد با نارنج‌. از آن‌جا که‌ خارج‌ می‌شد، ( س – ک – س )که‌ می‌کرد و تلوتلو می‌خورد. بعد، پرسان‌ پرسان‌ رفت‌ سراغ‌ یک‌ بنگاه ‌شادمانی‌؛ و آخر شب‌، با پنج‌ تا مُطرب‌ مست‌ و لول‌، سوار کرایه‌ای‌ شد و راه‌افتاد؛ در تمام‌ این‌ مدت‌، بقچه‌ی‌ لباس‌ نوش‌ را از زیر بغلش‌ جدا نکرده‌ بود. درمیدان‌گاهی‌ دهکده‌، به‌ محض‌ این‌که‌ پایش‌ به‌ زمین‌ رسید، سر مطرب‌ها دادکشید:«آهای‌، بچه‌ مزلفا، بپرین‌ پایین‌ و بوقاتونو باد کنین‌.»
– وقتی‌ کلب‌حاجی‌ سر رسید، حسن‌ زلفو دنبال‌ یک‌ داس‌ می‌گشت‌ تا سر ترکمنی‌ را که‌ به‌ سر و صدا اعتراض‌ کرده‌ بود ببرد؛ و وقتی‌ به‌ میانجی‌گری‌ کلب‌حاجی‌ دعوا تمام‌ شد، سر و صدای‌ مطرب‌ها به‌ دستور زلفو هیچ‌ کم‌ نشد و همان‌طور راه‌ افتادند طرف‌ خانه‌. وسط‌ راه‌ بود که‌ حسن‌ زلفو یادش‌ آمد با کلب‌حاجی‌ چاق‌سلامتی‌ نکرده‌؛ بغلش‌ کرد و بوسیدش‌:«خوب‌ پیرمرد، داماد شدی‌، مبارکه‌.»
– و داد کشید سر مطرب‌ها:«پس‌ اون‌ مزقوناتونو می‌خواین‌ تو ماتحت‌ من‌ کنین‌؟ چرا نمی‌زنین‌ بی‌پدرا؟ خوب‌ پیرمرد، حالا تو دیگه‌ دعوا صلح‌ می‌دی‌؟»
– کلب‌حاجی‌ گفت‌:«با ترکمن‌ها نمی‌شه‌ درافتاد، چیزی‌ رو بی‌جواب‌ نمی‌ذارن‌ و تازه‌، تو مرتیکه‌ خجالت‌ نمی‌کشی‌ با این‌ سن‌ و سالت‌؟»
– و دیگر هیچ‌کدام‌ حرفی‌ نزده‌ بودند تا خانه‌. البته‌ حسن‌ زلفو فراموش‌ نکرده‌ بود که‌ ( س – ک – س )که‌کنان‌ غُر بزند:«هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌ قم‌» اما آن‌ تکه‌ی‌ بعدی‌ را نگفته‌ بود؛ و همین‌، کلب‌حاجی‌ را آن‌طور فکری‌ کرده‌ بود که‌ تا خود صبح‌ نشسته‌ بود و سیگار کشیده‌ بود. صبح‌ عروسی‌ سر گرفت‌. زابلی‌ها بزن‌ و بکوب‌ راه‌ انداختند و مطرب‌های‌ حسن‌ زلفو هم‌ پیرِ سازهاشان‌ را درآوردند. خود حسن‌ هم‌ ته‌ تمام‌ چلیک‌های‌ عرقی‌ را که‌ توی‌ ده‌ پیدا می‌شد درآورد و-منهای‌ پول‌ مطرب‌ها و مختصری‌ برای‌ کرایه‌ی‌ برگشتن‌-همه‌ی‌ پول‌ها را ریخت‌سر عروس‌ که‌ قوم‌ و خویش‌های‌ عروس‌ بچه‌هایی‌ مثل‌ سوسک‌ سیاه‌ و لاغر-همه‌ را غارت‌ کردند.
– تا صبح‌ روز بعد که‌ حسن‌ عازم‌ رفتن‌ شده‌ بود، بین‌ او و کلب‌حاجی‌ هیچ‌حرفی‌ رد و بدل‌ نشد؛ صبح‌ بود که‌ حسن‌ زد پشت‌ در اتاق‌ حجله‌ و غر زد:«پیرمرد، من‌ دارم‌ می‌رم‌.»
– کجا می‌ری‌ ننه‌ سگ‌؟ مگه‌ من‌ خون‌ کردم‌ که‌ تو مثل‌ سگ‌ باهام‌ رفتار می‌کنی‌؟
– در را باز کرده‌ بود و به‌ هم‌ زل‌ زده‌ بودند. کلب‌حاجی‌ گفته‌ بود:«نگفتی ‌اوضات‌ چه‌طوره‌؟»
– گُه‌!
– عجب‌. چرا هر چی‌ برات‌ می‌فرستم‌ برمی‌گردونی‌؟
– دَم‌ِ بَستم‌. بشینم‌، پول‌ تو رو نمی‌خوام‌. این‌ پول‌ جاکشی‌یه‌.
– مسترا رو ببند حسن‌، ما با هم‌ رفیقیم‌.
– باشه‌، می‌بندم‌. شاید دیگه‌ هم‌دیگه‌ رو ندیدیم‌.
– آن‌وقت‌ کلب‌حاجی‌ نرم‌ شده‌ بود:«منم‌ این‌جا زیاد روبه‌راه‌ نیستم‌؛ رو حرف‌ هیشکی‌ نمی‌تونم‌ حرف‌ بزنم‌؛ زمینامو تیکه‌ تیکه‌ می‌خورن‌ و جیک‌ نمی‌تونم‌ بزنم‌؛ هر چن‌‌وخ‌‌یه‌بارم‌ از طرف‌ دولت‌ میان‌ همه‌ی‌ خونه‌ و زندگی‌مو به‌هم‌ می‌ریزین‌ و هی‌ می‌پرسن‌ اسلحه‌‌مسلحه‌ دارم‌ یا نه‌؛ هی‌ سؤالایی‌ راجع‌ به‌ قدیم‌ می‌کنن‌؛ نمی‌ذارن‌ راحت‌ باشم‌. خوب‌ دیگه‌، چاره‌ چی‌یه‌؟ خربزه‌ رو خوردیم‌، حالا باس‌ پای‌ لرزش‌ بشینیم‌.»
و تمام‌ مدتی‌ که‌ او حرف‌ می‌زد، حسن‌ زلفو به‌ مسخره‌ نیشش‌ را باز کرده ‌بود.
– راسی‌ هیچی‌ نداری‌؟
– چی‌؟
– تفنگ‌.
– می‌خوام‌ چی‌کار؟
و عصبانی‌تر گفته‌ بود:«می‌خوام‌ اماله‌ کنم‌؟»
– شاید لازم‌ شد اماله‌ کنی‌.
که‌ کلب‌حاجی‌ دیگر چیزی‌ نگفته‌ بود. حسن‌ کلتش‌ را درآورده‌ بود و گفته ‌بود:«بیا، من‌ اینو لازم‌ ندارم‌. شاید تو بخوای‌ یه‌‌وخ‌ یه‌ چیزی‌ داشته‌ باشی‌ که ‌رودلتو درمون‌ کنه‌.» و رفته‌ بود.
– تمام‌ این‌ مدت‌، یک‌ گردن‌ِ کشیده‌ی‌ قهوه‌ای‌ که‌ از وسط‌ یک‌جفت‌ سینه‌ی‌ سفت‌ روییده‌ بود با موهای‌ حلقه‌ حلقه‌ی‌ سیاه‌ و صورتی‌ که‌ دو تاچشم‌ مشکی‌ و لب‌های‌ سرخ‌ گوشتالو و گونه‌های‌ آفتاب‌خورده‌ی‌ سبزه‌ داشت‌-پشت‌ سر کلب‌حاجی‌، وسط‌ نیمه‌روشن‌ اتاق‌، از لای‌ در نیمه‌باز، جلو چشم‌حسن‌ زلفو بود که‌ هیچ‌ خودش‌ را جمع‌ و جور نمی‌کرد. ملافه‌ی‌ سفیدی‌ پیچیده‌ بود به‌ پایین‌تر از کمرش‌ و وسط‌ اتاق‌ ایستاده‌ بود. این‌طوری‌ بود که‌ حسن‌زلفو، بعد از آخرین‌ حرفی‌ که‌ زد، تف‌ غلیظی‌، برخلاف‌ میلش‌، انداخت‌ و دیگر پشت‌ سرش‌ را نگاه‌ نکرد.
– وقتی‌ حسن‌ زلفو رفت‌، کلب‌حاجی‌ سعی‌ کرد بی‌خیال‌ همه‌ی‌ حرف‌هایش‌ باشد؛ یعنی‌ حسن‌ زلفو را ندیده‌ بگیرد؛ و حتی‌ وقتی‌ صدای‌ حسن‌ زلفو محکم‌تر میان‌ کله‌اش‌ می‌پیچید، گوش‌هایش‌ را می‌گرفت‌؛ و به‌ همین‌ منوال‌، گاه‌ چشم‌هایش‌ را می‌بست‌؛ و آن‌قدر این‌ کار عادتش‌ شده‌ بود-نشنیده‌ وندیده‌ گرفتن‌-که‌ از یکی‌ دو سالی‌ که‌ مثل‌ برق‌ گذشت‌، نه‌ چیزی‌ دید و نه‌ چیزی‌ شنید، با وجود آن‌همه‌ دیدنی‌ و شنیدنی‌ که‌ وجود داشت‌؛ مخصوصاً درباره‌ی‌ زنش‌ که‌ به‌ زور، هفده‌ تا از این‌ سال‌هایی‌ را گذرانده‌ بود که‌ در حقیقت‌ نه‌ گفتنی‌ بود، نه‌ دیدنی‌؛ نه‌ شنیدنی‌؛ با ماتحت‌ برهنه‌ توی‌ بیابان‌ دویدن‌ بود و گرسنگی‌ و توی‌ باری‌های‌ لق‌لقو یک‌ مسافرت‌ دراز بود و باز یک‌ جای‌ دیگرگرسنه‌تر و دله‌تر دویدن‌؛ و بعد کم‌کم‌، کنار ننه‌ و بابا عرق‌ ریختن‌. اما، این‌ یکی‌دو سال‌، چیز دیگری‌ بود. با وجودی‌ که‌ باز هم‌ نرده‌های‌ زمین‌ جناب‌ سرهنگ‌ سابق‌ جلوتر آمده‌ بود، با وجودی‌ که‌ کلب‌حاجی موهایش‌ یک‌دست‌ سفیدشده‌ بود و از حسن‌ زلفو هم‌ هیچ‌ خبری‌ نداشت‌، برای‌ او هم‌ باز این‌ یکی‌ دوسال‌ چیز دیگری‌ بود. شاید به‌قدر تمام‌ پنجاه‌ شصت‌ سال‌، این‌ یکی‌ دو سال ‌بوی‌ رخت‌خواب‌ و زن‌ و جوانی‌ و عشرت‌ می‌داد: بویی‌ که‌ تازه‌ توی‌ بینی‌ کلب‌حاجی‌ جا افتاده‌ بود؛ درست‌ همان‌قدر که‌ جای‌ دیگر-در مشهد-بوی‌عرق‌، توی‌ بینی‌ حسن‌ زلفو، جای‌ بیش‌تری‌ باز کرده‌ بود.
– پسر مهدی‌خان‌، دکان‌ خیاطی‌ را فروخت‌ به‌ یک‌ نفر که‌ آن‌ را لبنیاتی‌ کرد؛ و خودش‌ کاری‌ را کرد که‌ تمام‌ درشکه‌چی‌ها و گاریچی‌ها و روغن‌گیرها و دست‌فروش‌ها و سپورها و گروه‌بان‌ها و استوارهای‌ بازنشسته‌ می‌کنند-وهمین‌، چه‌قدر زلفو را بیزار کرد. پسر مهدی‌خان‌ دکان‌ را فروخت‌، رفت‌ تاکسی‌ خرید و راننده‌ شد و هر وقت‌ از پهلوی‌ حسن‌ زلفو-که‌ پیلی‌ پیلی ‌می‌خورد و قیقاج‌ می‌رفت-رد می‌شد، برایش‌ بوقی‌ می‌زد و دستی‌ تکان‌ می‌داد وهروقت‌ حسن‌ خیلی‌ اوراق‌ بود سوارش‌ می‌کرد و به‌ خانه‌اش‌ می‌رساند و هرچه‌ حسن‌ فحش‌ می‌داد، می‌شنید و دم‌ نمی‌زد:«جاکش‌ها انگار شغل‌ آدمی‌زاد هم‌ زنشه‌ که‌ تادل‌شو زد، یا دید کساده‌، ولش‌ کنه‌ و یکی‌ دیگه‌.»
تا، یک‌دفعه‌، پسر مهدی‌خان‌ پرسید:«تو هیچ‌وقت‌ زن‌ داشتی‌ تا حالا؟»
– که‌ حسن‌ زلفو، زلفی‌ دهنش‌ را باز کرد و هر آت‌ و آشغالی‌ که‌ توی‌ صندوق‌خانه‌ داشت‌ ریخت‌ بیرون‌؛ و پسر مهدی‌خان‌ هم‌ کاری‌ را که‌ این ‌اواخر زیاد می‌کرد-و همه‌ی‌ مردم‌ شهر تقریباً می‌کردند یعنی چپاندن یک‌ دو تومنی‌ توی‌ جیب‌ حسن-کرد و زد و به‌ چاک‌؛ و طبق‌ معمول‌، انگار حسن‌ زلفو از این‌ برنامه‌ی‌ آخری‌ هیچ‌ خبری‌، هیچ‌وقت‌، نداشت‌؛ همان‌طور که‌، طبق‌ معمول‌انگار، کلب‌ حاجی‌ هیچ‌ خبری‌ از حرف‌هایی‌ که‌ درباره‌ی‌ زنش‌ باب‌ روز بود، نداشت‌؛ حتی‌ هیچ‌ خبری‌، آن‌ تابستان‌، از آن‌چه‌ جلو چشم‌ همه‌ مردم‌ اتفاق ‌می‌افتاد نداشت‌: تابستانی‌ که‌ پسر جناب‌ سرهنگ‌ آمده‌ بود تعطیلات ‌تابستانی‌اش‌ را بگذراند و وضع‌ طوری‌ شده‌ بود که‌ حتی‌ دو سه‌ روز زن‌ کلب‌حاجی‌ مفقودالاثر شد؛ و دیگر بغض‌ حاجی‌ ترکیده‌ بود.
– زابلی‌ها فراوان‌بودند، جناب‌ سرهنگ‌ سابق‌ هم‌، هنوز جناب‌ سرهنگ‌ بود و او هنوز همان‌ کلب‌حاجی‌ بود. کلت‌ آمریکایی‌ را گذاشته‌ بود جلوش‌ و آن‌قدر نگاه‌ کرده‌ بودتا غروب‌ از راه‌ جنگل‌-مثل‌ خرسی‌-رسیده‌ بود و خودش‌ را انداخته‌ بود روی ‌کلب‌حاجی‌؛ و خوب‌ شده‌ بود؛ چون‌ توی‌ تاریکی‌ کسی‌ نمی‌دید او دارد چه‌کار می‌کند. نشسته‌ بود روبه‌روی‌ کلتش‌ و صورتش‌ هیچ‌ پیدا نبود. دست‌آخر، قلم‌ و کاغذ برداشته‌ بود و برای‌ حسن‌ زلفو کاغذ نوشته‌ بود؛ بعد از تقریباً نزدیک‌ دو سال‌.
– خماری‌ عرق‌ بود؛ حرف‌ شارجب‌ پاسبان‌ بود؛ یا کاغذ حاجی‌ بود؛ هرچه‌ بود، قضیه‌ از همین‌جا شروع‌ شد. شارجب‌، چند بار وقتی‌ که‌ حسن‌ وسط‌ خیابان‌ عربده‌ کشیده‌ بود، رعایتش‌ کرده‌ بود؛ تا این‌ آخری‌ها هم‌ خودش‌ را به‌ ندیدن‌ و نشنیدن‌ زده‌ بود؛ بعضی‌ وقت‌ها هم‌ بازوی‌ حسن‌ را گرفته‌ بود و کشیده‌ بودش‌ کنار و نصیحتش‌ کرده‌ بود. و حسن‌ زلفو، همیشه‌ این‌طور وقت‌ها مست‌ بود و کارش‌ به‌ ( س – ک – س )که‌ و گریه‌ و «هی‌ هی‌ جبلی‌ قم‌ قم‌» تمام‌ می‌شد؛ اما، دفعه‌ی‌ آخر که‌ کاغذ حاجی‌ رسیده‌ بود، با وجودی‌ که‌ زلفو چندان‌ مست‌ نبود و حتی‌ می‌شود گفت‌ خمار هم‌ بود، شارجب‌ را کلافه‌ کرده‌ بود زیرا تمام‌ کلاه‌های‌ دنیا به‌ نظر او کلاه‌ جاکشی‌ آمده‌ بود؛ حتی‌ کلاه‌ شارجب‌.
– شارجب‌، او را مثل‌ همیشه‌ کنار نکشیده‌ بود. از همان‌طرف‌ پیاده‌رو داد کشیده‌ بود:«اوهوی‌، حسن‌ زلفو. تو مردی‌؟ نیستی‌! نامرد نیستی‌؟ هسّی‌! لوطی‌گری‌ سرت‌ می‌شه‌؟ به‌ امام‌ زمون‌ اگه‌ بوشم‌ برده‌ باشی‌. چه‌قدر بهت‌ گفتیم‌ سر پُست‌ ما الم‌شنگه‌ راه‌ ننداز. حالا، بی‌همه‌کس‌، هیچی‌ بهت‌ نمی‌گیم‌، احترام‌ پیش‌کسوتی‌ و پیرمردیتو نیگرمی‌داریم‌ کلاه‌مون‌ عیب‌ پیدا کرده‌؟ داداش‌، اگه‌ ما بهت‌ چیزی‌ نمی‌گیم‌، خیال‌ نکن‌ اروا آبجیت‌ قرق‌ کردی‌. خدا اون‌ زمونو بیامرزه‌ که‌ کسی‌ یه‌ چارسو رو قرق‌ می‌کرد.»
– این‌ها چیز مهمی‌ نبود. شارجب‌ گفته‌ بود: «یاغی‌ بودی‌؟ په‌! اون‌زمون‌ که‌-داداش‌-تو یاغی‌ بودی‌، هر کی‌ از ننه‌ش‌ قهر می‌کرد، می‌زد به‌ کوه‌. این‌که‌ چیزمعرکه‌ای‌ نبود. حالام‌ عیب‌ نداره‌، پهلوون‌. دلت‌ می‌خواد تو خیابون‌ عربده‌ بکشی‌ مزاحم‌ مردم‌ بشی‌، بشو! اما من‌ اگه‌ جای‌ تو بودم‌ اول‌ تنبون‌مو می‌کشیدم‌ بالا.»
– البته‌ کسانی‌ که‌ آن‌جا جمع‌ شده‌ بودند، هیچ‌ نخندیده‌ بودند که‌ یعنی‌ شارجب‌ را شیر کنند یا زلفو را کنف‌ کنند؛ اما همین‌ کافی‌ بود که‌ زلفو سرش‌ را بیندازد پایین‌ و برود. شاید هم‌ علت‌ اصلی‌، چیز دیگری‌ بود؛ مثلاً تاکسی‌ خریدن‌ پسر مهدی‌ خان‌؛ یا این‌که‌ چون‌ پسر مهدی‌خان‌ دیگر این‌ اواخر وقتی‌ او را می‌دید حتی‌ بوق‌ هم‌ نمی‌زد؛ یا چیزهایی‌ که‌ راجع‌ به‌ پسر جناب‌ سرهنگ ‌و نرده‌هایی‌ که‌ مرتب‌ جلو می‌آمدند و زن‌ کلب‌ حاجی‌ و کلت‌ توی‌ آن‌ کاغذ نوشته‌ بود؛ یا این‌که‌ شاید این‌ کار خیلی‌ زود می‌بایست‌ اتفاق‌ می‌افتاد. درحقیقت‌، وقتی‌ مردم‌ آن‌چه‌ را که‌ اتفاق‌ افتاد و دارای‌ ماهیتی‌ آن‌چنان‌ خنده‌دار بود شنیدند، بعضی‌هاشان‌ فکر کردند تکه‌ی‌ آخر بازی‌ بایست‌ همان‌ سال‌هایی‌ که‌ هنوز موهای‌ زلفو سیاه‌ بود اجرا می‌شد. نه‌ این‌که‌ کلب‌حاجی‌ زمین‌ نمی‌گرفت‌؛ زن‌ نمی‌گرفت‌؛ نه‌؛ بلکه‌ هیچ‌کدام‌ باید از کوه‌ برنمی‌گشتند؛ یا دست‌کم‌ زنده‌ برنمی‌گشتند. در حقیقت‌، همین‌طور هم‌ بود. آن‌ها زنده ‌برنگشته‌ بودند و آن‌چه‌ گذشته‌ بود غیر از خواب‌ بدی‌ که‌ یک‌شب‌ با شکم‌ گرسنه‌ توی‌ کوه‌ دیده‌ بودند، چیزی‌ نبود و وقتی‌ چشم‌شان‌ را باز کرده‌ بودند، تمام‌ دردسرها تمام‌ شده‌ بود و آن‌ها دومرتبه‌ چشم‌شان‌ را بسته‌ بودند. به‌هرحال‌ و به‌ هر دلیل‌، بعد از آن‌، نه‌ شارجب‌ پاسبان‌ و نه‌ پسر مهدی‌خان‌ و نه‌ هیچ‌کس‌ دیگر از مجاورین‌ مرقد مطهر حضرت‌ رضا، به‌ زیارت‌ مجدد حسن‌زلفو-یاغی‌ بازنشسته‌-نایل‌ نشد؛ و البته از این‌ بابت‌، هیچ‌ تأسفی‌ هم‌ ‌نداشتند.
زن‌ کلب‌حاجی‌ گم‌ شده‌ بود و بعد از دو سه‌ روز، کنار جنگل‌، جسد سیاه‌شده‌اش‌ را پیدا کرده‌ بودند. آن‌شب‌، زابلی‌ها دندان‌ قروچه‌ می‌رفتند و صدای‌ قِرچ‌ قِرچ‌ دندان‌های‌شان‌ شیشه‌های‌ پنجره‌ی‌ کلب‌حاجی‌ را می‌لرزاند. دور و بر خانه‌، پر از چهره‌های‌ سوخته‌ و چشم‌های‌ شعله‌ور و دندان‌های ‌سفید زابلی‌ بود. جناب‌ سرهنگ‌ رفته‌ بود شهر تا درباره‌ی‌ جنایتی‌ که‌ امنیت‌ آن ‌ناحیه‌ را به‌هم‌ زده‌ بود، با مقامات‌ مربوطه‌ صحبت‌ کند.
کلب‌ حاجی‌ روی‌ یک‌ چهارپایه‌، وسط‌ اتاق‌، نشسته‌ بود و کلت‌ آمریکایی ‌را روی‌ زانویش‌ گذاشته‌ بود. از سنگینی‌ آن‌ دچار کِیف‌ و هراس‌ می‌شد. سایه‌های‌ لرزانی‌ از بیرون‌ عبور می‌کرد و روی‌ سقف‌ اتاق‌ راه‌ می‌رفت‌. یکی ‌از زابلی‌ها آواز می‌خواند. صدایش‌ مثل‌ زوزه‌ی‌ گرگ‌ گرسنه‌ کش‌دار و پر ازمعناهای‌ مرموز بود. توی‌ اتاق‌، چراغ‌ خاموش‌ بود و موش‌ها روی‌ تیرهای ‌سقف‌ راه‌ می‌رفتند. تمام‌ موهای‌ حاجی‌ آنتن‌ شده‌ بود و تمام‌ پوستش‌ گوش‌.از بیرون‌ صدای‌ زوزه‌ی‌ کفتار آمد. کلب‌ حاجی‌ برخاست‌، چرخی‌ دور اتاق‌ زد و دومرتبه‌ نشست‌. یکی‌ از زابلی‌ها فریاد کشید: «یا ابوالفضل‌، سردارِ حسین‌.»
صدای‌ خواندن‌ زابلی‌ها قطع‌ شد.
کلب‌ حاجی‌ صدایش‌ را بلند کرد: «آهای‌ زابلیا، بی‌خود جوشی‌ نشین‌. من‌کسی‌ رو نکشتم‌.»
دستش‌ را به‌ پیشانی‌ برد: «خیلی‌ وخته‌ آدم‌کشی‌ رو کنار گذاشته‌م‌.»
داشت‌ خونش‌، آهسته‌ آهسته‌، گرم‌ می‌شد:«مادرسگا، من‌ می‌آم‌ زن‌مو بکشم‌؟»
سنگی‌ بی‌صدا تاریکی‌ را شکافت‌ و به‌ شانه‌اش‌ خورد.
«مث‌ِ زنا از تو تاریکی‌ سنگ‌ نپرون‌. بیا بیرون‌ اگه‌ مردی‌.»
سایه‌ای‌ از حاشیه‌ی‌ تاریکی‌ بیرون‌ آمد و به‌ سرعت‌ نزدیک‌ شد. دست‌ کلب‌حاجی‌ با تردید کلت‌ را چنگ‌ زد: «اگه‌ من‌ کسی‌ رو کشته‌ باشم‌، خدا جزامو بده‌.»
خیلی‌ ترسیدی‌، پیره‌ سگ‌؟
صدا آشنا بود و لهجه‌ی‌ زابلی‌ نداشت‌.
زلفو؟
هیس‌، برو تو.
حسن‌ زلفو، مثل‌ گرگ‌، پر از پشم‌ و کثافت‌ و درندگی‌ بود.
اومدم‌ کلت‌مو ازت‌ بگیرم‌. لازمش‌ دارم‌.
پره‌های‌ بینی‌ حاجی‌ می‌لرزید:«کی‌ اومدی‌؟»
خیلی‌ وخته‌ این‌طرفام‌. چتو نفهمیدی‌؟
خیلی‌ وخته‌؟ کدوم‌ طرفا؟
باس‌ فهمیده‌ باشی‌.
چرا مث‌ خر حرف‌ می‌زنی‌؟
زابلی‌هایی‌ که‌ تا زیر پنجره‌ آمده‌ بودند و دسته‌های‌ کارد را محکم‌ توی ‌دست‌شان‌ گرفته‌ بودند، برای‌ یک‌ لحظه‌ سست‌ شدند.
دیگه‌ منو نزن‌، باجی‌!
صدای‌ هن‌ و هن‌ و نفس‌نفس‌ و دشنام‌ شنیده‌ شده‌ بود. بعد، گویی‌ آرام‌ شده ‌بودند و صدایی‌ غریبه‌ گفته‌ بود: «ببین‌ باجی‌! ما، فوقش‌ اگه‌ دو سه‌ سال‌ دیگه ‌زنده‌ باشیم‌. حالا لازم‌ نیس‌ برا یه‌ قحبه‌ دس‌ رو هم‌ بُلن‌ کنیم‌. کاری‌ رو که‌ تو باس‌ می‌کردی‌، رفیقت‌ کرد. من‌ خودمو از تو جدا نمی‌دونم‌.»
صدای‌ شلیک‌ که‌ بلند شده‌ بود، زابلی‌ها از پنجره‌ گریخته‌ بودند و آخرین‌نفر که‌ از همه‌ عقب‌تر بود شنیده‌ بود:«خوب‌، حالا اون‌ ماس‌ماسکو ردش‌ کن‌ این‌ور.»
مهتاب‌ چرخید و زابلی‌ها توی‌ تاریکی‌ منتظر ماندند. هیچ‌ صدایی‌ از خانه ‌نیامد.
دو ساعت‌ بعد، توی‌ شهر، پشت‌ یک‌ میز فکسنی‌، توی‌ یک‌ می‌خانه‌ی‌ فکسنی‌، دو تا پیرمرد، عرق‌ می‌خوردند و به‌ غرغر می‌خانه‌چی‌ رشتی‌ که ‌می‌خواست‌ دکان‌ را ببندد توجهی‌ نداشتند:«آخه‌ من‌ زن‌ و بچه‌ دارم‌، رِی‌!»
محکم‌ به‌ شانه‌ی‌ یک‌دیگر می‌کوفتند و ماچ‌های‌ آب‌دار رد و بدل‌ می‌کردند.
گُل‌ گفتی‌ حاجی‌، سلومتی‌.
سلومتی‌ روح‌ کلنل‌.
گل‌ گفتی‌ پیره‌سگ‌، گل‌؛ به‌ سلومتی‌ روح‌ کلنل‌.
ریدم‌ به‌ تخم‌ هر چی‌ خیاطه‌.
گل‌ گفتی‌ لامسب‌. هر چی‌ خیاطه‌ و شوفر تاکسی‌یه‌.
شوفر تاکسی‌ دیگه‌ برا چی‌؟
ها؟ ولش‌ کن‌.
اول‌ می‌ریم‌ سراغ‌ جناب‌ سرهنگ‌.
رفتیم‌.
هی‌، خوش‌ دارم‌ اسم‌ کلنلو رو همه‌ی‌ دیوارای‌ شهر بنویسیم‌.
نوشتیم‌!
عرق‌ بخوریم‌؟
داریم‌ می‌خوریم‌، داش‌، داریم‌ می‌خوریم‌، نوش‌ جون‌مون‌. اَه‌، چی‌یه‌، چی‌ شده‌، رفتی‌ تو نخ‌ چی‌؟
رفتم‌ تو نخ‌ اون‌ حرف‌ محشری‌ که‌ زدی‌. با همه‌ خریتت‌ راس‌ گفتی‌. براهمین‌ می‌خواستم‌ تو سرت‌ آغل‌ چوغوک‌ وا کنم‌.
برا این‌که‌ راس‌ گفتم‌؟
آره‌.
پس‌ برا اون‌ دختره‌ نبود؟
یه‌ کمی‌ش‌ چرا، اما بیش‌ترش‌ عصبانیتم‌ از اون‌ حرفت‌ بود.
اه‌، خوب‌ بارک‌الله‌ من‌، چی‌ گفتم‌؟
گفتی‌، ما جخ‌ دو سه‌ سال‌ِ دیگه‌ زنده‌ باشیم‌.
ها، من‌ اینو گفتم‌؟ اگه‌ من‌ گفتم‌ که‌ گل‌ گفتم‌.
می‌خانه‌چی‌ در را تا نیمه‌ پایین‌ کشیده‌ بود:«آقایون‌ تعطیله‌.»
شانه‌ی‌ کلب‌ حاجی‌ را تکان‌ داد:«آخه‌ زن‌ و بچه‌ دارم‌.»
کلب‌ حاجی‌ گفت‌:«ول‌شون‌ کن‌.»
و هردوشان‌-به‌نظر می‌خانه‌چی‌-مثل‌ دیو خندیدند.
می‌خانه‌چی‌ با خودش‌ گفته‌ بود:«رِی‌، این‌ مشهدیا همه‌چی‌شون‌ مثل‌ دیو می‌مونه‌.»
مخصوصاً عرق‌خوردن‌شان‌. قبلاً عرق‌ خوردن‌ بچه‌های‌ مشهد را دیده‌ بود؛ و حالا، تمام‌ میز از شیشه‌ پُر بود و سرهای‌ سفید و پنبه‌ای‌ آن‌ها نوک‌به‌نوک‌ چسبیده‌ بود. کلب‌ حاجی‌ نق‌ زد: «این‌قدر نرده‌هاتو نکش‌ جلو.»
چی‌؟
می‌گم‌ یعنی‌ کله‌تو ببر عقب‌. آخه‌ کله‌ی‌ من‌ و تو مث‌ِ زمینای‌ من‌ و سرهنگ‌ چفت‌ همه‌، سفیده‌، انگار پنبه‌کاری‌ شده‌.
کله‌ی‌ من‌ مال‌ سرهنگه‌؟
نه‌، مث‌ِ اونه‌.
بریم‌ سرشو ببریم‌.
بریم‌.
وقتی‌ کلب‌حاجی‌ آمده‌ بود پول‌ می‌خانه‌چی‌ را بدهد، دستش‌ خورده‌ بود به‌ کُلت‌، آن‌را در آورده‌ بود و نوازش‌ کرده‌ بود. حسن‌ زلفو گفته‌ بود:«می‌ذاری‌ منم‌ یه‌ خرده‌ بهش‌ دس‌ بزنم‌؟»
کلب‌ حاجی‌ گذاشته‌ بود. زلفو کلت‌ را بوسیده‌ و به‌آرامی‌ و با احترام‌ به ‌کلب‌حاجی‌ پس‌ داده‌ بود:«بیا مواظب‌ باش‌.»
می‌خانه‌چی‌ به‌ دیوار چسبیده‌ بود و چشم‌هایش‌، یک‌سره‌، سفید شده‌ بود:«یا آقام‌ علی‌، اینا کی‌ان‌، رِی‌؟»
و حسن‌ زلفو دوباره‌ هوس‌ کرده‌ بود:«یه‌بار دیگه‌ بده‌ نازش‌ کنم‌.» که‌ کلب‌حاجی‌ هوشیاری‌ به‌ خرج‌ داده‌ بود:«نمی‌شه‌ خره‌! می‌خوای‌ مردم‌ ببینن‌؟ تو به‌ این‌ کله‌ماهی‌خور اعتماد داری‌؟»
و با انگشت‌، اشاره‌ به‌ می‌خانه‌چی‌ کرده‌ بود.
اعتماد ندارم‌، نه‌! بکشیمش‌!
و دو نفری‌ کلت‌ را نشانه‌ رفته‌ بودند روی‌ او که‌ در شُرف‌ اتمام‌ بود. بعد، حسن‌ زلفو پیشنهاد کرده‌ بود:«اول‌ پول‌شو بدیم‌.»
جیب‌های‌شان‌ را خالی‌ کرده‌ بودند روی‌ میز و دومرتبه‌ نشانه‌ رفته‌ بودند. حسن‌ زلفو چیزی‌ را به‌ یاد آورده‌ بود:«هی‌، کلب‌حاجی‌، سگ‌ مصب‌، راستی‌تو اون‌ وختی‌ نزدیک‌ بود منو بکشی‌.»
آره‌ چیزی‌ نمونده‌ بود.
من‌ اون‌جا یاد مادر خدابیامرزت‌ افتادم‌.
خدا بیامرزدش‌.
این‌دفعه‌ کلب‌ حاجی‌ خودش‌ به‌ تنهایی‌ قراول‌ رفته‌ بود.
هی‌، اسم‌ مادرت‌ چی‌ بود؟
رقیه‌ بانو.
درسته‌!
بعد بازوی‌ کلب‌حاجی‌ را گرفته‌ بود:«بریم‌ حساب‌ اون‌ یارویی‌ رو که‌گفتی‌ برسیم‌.»
کی‌یو؟
سرهنگو دیگه.
پس‌ اینو چی‌؟
بعداً سر فرصت‌.
باشه‌.
هر دو از مغازه‌ی‌ نیم‌بسته‌ بیرون‌ آمده‌ بودند. بازو در بازو، و قیقاج‌ می‌رفتند. شانه‌هاشان‌ به‌ درهای‌ کشویی‌ می‌خورد و صدا می‌داد. می‌خانه‌چی‌ آن‌چنان‌ترسیده‌ بود که‌ تا اولین‌ پاسبان‌ پست‌ را ندید، هم‌چنان‌ می‌دوید. پاسبان‌ و او رفتند به‌طرف‌ کلانتری‌. از کلانتری‌ سیم‌ تلفن‌ وصل‌ شد به‌ شهربانی‌ و ازشهربانی‌ جیپ‌های‌ گشتی‌ راه‌ افتادند دور شهر، آرام‌ و آهسته‌.
یک‌ موکب‌ عروسی‌ گذشت‌. صدای‌ بوق‌ ماشین‌ها آن‌ها را از چُرت ‌درآورد. کلب‌حاجی‌ گفت‌:«چرا بوق‌ می‌زنن‌؟» حسن‌ زلفو گفت‌:«آشناس‌، به‌ نظرم‌ پسر مهدی‌خانه. دیوث‌، دکون‌ باباهه‌رو فروخت‌ تاکسی‌ خرید؛ انگار شغل‌ هم‌ مث‌ِ زن‌ آدمه‌…» و یک‌مرتبه‌ حرفش‌ را قطع‌ کرد:«تو این‌ طرفا کوه‌ موه‌ سراغ‌ داری‌ یا نه‌؟»
تو شهر که‌ نه‌.
بریم‌ نیشابور.
آره‌، می‌ریم‌ نیشابور. گمونم‌ بتونیم‌ از اون‌جا بریم‌ کَنگ‌.
کنگ‌ واسه‌ چی‌؟
اون‌جا کسایی‌ رو پیدا می‌کنیم‌ که‌ باهامون‌ راه‌ بیفتن‌. وقتی‌ کلنلو شهید کردن‌، من‌ یه‌ راس‌ رفتم‌ کنگ‌. فوراً چن‌نفر پیدا شدن‌ که‌ از روزگارشون‌ دل‌خور بودن‌.
من‌که‌ از روزگارم‌ دل‌خور نیستم‌.
آره‌، آدم‌ نباس‌ دل‌خور باشه‌.
فکری‌ کرد و باز گفت‌:«آره‌، آدم‌ نباس‌ دل‌خور باشه‌.»
ماشین‌ از نزدیکی‌شان‌ گذشت‌ و چند قدم‌ آن‌طرف‌تر ایستاد.
حاجی‌.
جان‌ حاجی‌.
شارجب‌ پاسبانم‌ بد پسری‌ نیس‌ها.
این‌ حرف‌ را درست‌ موقعی‌ زد که‌ حاجی‌ به‌ فکر اسم‌ کلنل‌ افتاده‌ بود.
می‌گم‌آ، مادرسگ‌ راس‌ می‌گفت‌. من‌ نمی‌باس‌ سر پستش‌ شلوغ‌ می‌کردم‌؛ کسرشأن‌ من‌ بود.
سه‌ نفر از جیب‌ پیاده‌ شدند، یکی‌شان‌ جلوتر آمد و دوتاشان‌ توی‌ تاریکی‌ایستادند.
چاقوتو بده‌، حسن‌!
حسن‌ زلفو چاقویش‌ را داده‌ بود. بحث‌ کرده‌ بودند که‌ کجای‌ تن‌شان‌ را سوراخ‌ کنند که‌ وقتی‌ آن‌یکی‌ قلاب‌ گرفت‌ و این‌یکی‌ رفت‌ بالا، راه‌ دست‌شان‌ باشد که‌ انگشت‌شان‌ را بزنند توی‌ آن‌ سوراخ‌ و روی‌ دیوار-روی‌ همه‌ی‌ دیوارهای‌ شهر-اسم‌ کلنل‌، اسم‌ خودشان‌، و احیاناً اسم‌ آن‌هایی‌ را که‌ می‌شناختند و بچه‌های‌ چندان‌ بدی‌ نبودند، بنویسند؛ مثل‌ مهدی‌خان‌؛ مثل ‌شارجب‌ پاسبان‌ (که‌ پدرسگ‌ حق‌ داشت‌ اگر یک‌خرده‌ پایش‌ را از گلیم‌خودش‌ درازتر کرده‌ بود) مثل‌ زن‌ خدابیامرز کلب‌حاجی‌ (که‌ هر چه‌ باشد بالاخره‌ زن‌ است‌ و ناقص‌ عقل‌ و حالا که‌ حسن‌ زلفو کاری‌ را که‌ کلب‌حاجی‌باید می‌کرد کرده‌، باید گفت‌ خدا از سر تقصیراتش‌ بگذرد) و راستی‌ چه‌ گل‌ گفته‌ است‌ این‌ حسن‌ زلفو-با همه‌ خریتش‌: مگر دو سه‌ سال‌ دیگر بیش‌تر زنده‌ می‌ماندند؟ گور پدر پنبه‌کاری‌ها.
این‌ پنبه‌کاری‌ تو؛ این‌ پنبه‌کاری‌ من‌.
و محکم‌ کله‌هاشان‌ را زده‌ بودند به‌ هم‌. شاید اگر کله‌هاشان‌ را نمی‌زدند به‌هم‌، اوضاع‌ آن‌طوری‌ تمام‌ نمی‌شد. شاید اگر کم‌تر عرق‌ خورده‌ بودند، اوضاع‌ آن‌طوری‌ نمی‌شد. شاید اگرمی‌خانه‌چی‌ کلت‌ را نمی‌دید، اوضاع‌ طور دیگری‌ می‌شد. شاید اگر آن‌ها آدم‌های‌ دیگری‌ از قماش‌ آدم‌های‌ دیگر، بودند اصلاً هیچ‌ اتفاق‌ نمی‌افتاد. شاید اگر بابای‌ کلب‌حاجی‌ نمی‌زد به‌ چاک‌ِ جعده‌، شاید اگر پسر مهدی‌خان‌ دکانش‌ را نمی‌فروخت‌، شاید اگر این‌ یکی‌ زن‌ نمی‌گرفت‌… اما وقتی‌ که‌ شد، هیچ‌کس‌ نتوانست‌ به‌درستی‌ درباره‌ی‌ ماهیت‌ خنده‌دار آن‌چه‌ پیش‌ آمد، اظهارنظری‌ آن‌چنان‌ قطعی‌ کند که‌ در تاریخ‌ بنویسند. راجع‌ به‌ پیرمردها و ازکارافتاده‌ها هم‌ فرضیه‌ی‌ جدیدی‌ خلق‌ نشد، راجع‌ به‌ پنبه‌کاری‌ها هم‌همین‌طور؛ و راجع‌ به‌ پنبه‌کاری‌هایی‌ که‌ باد می‌دروند؛ چرا که‌ کلب‌حاجی‌، فوق‌العاده‌ از حرف‌ حسن‌ زلفو-با همه‌ خریتش‌-خوشش‌ آمده‌ بود و وقتی‌ قیافه‌ی‌ پاسبانی‌ را دیده‌ بود که‌ آن‌طور به‌ او زُل‌ زده‌ بود و مخصوصاً وقتی‌ دست ‌او را دیده‌ بود که‌ روی‌ دکمه‌ی‌ جلد کمرش‌ بازی‌ می‌کند، نتوانسته‌ بود طاقت‌ بیاورد و شاید ندانسته‌ بود باید طاقت‌ بیاورد و کاری‌ را کرده‌ بود که‌ راه‌ دستش ‌بود. حسن‌ زلفو گفته‌ بود: «برا کی‌ داری‌ آغل‌ چوغوک‌ درس‌ می‌کنی‌، کلب‌حاجی‌ نامرد؟» و این‌ را آن‌چنان‌ محبت‌آمیز گفته‌ بود که‌ تا وقتی‌ از توی ‌تاریکی‌ چیزی‌ درخشیده‌ بود و کلب‌ حاجی‌ مثل‌ این‌که‌ ننه‌اش‌ را بغل‌ کند او رابغل‌ کرده‌ بود. حسن‌ زلفو کلت‌ را از دست‌ او گرفته‌ بود و-گیج‌ و واگیج‌-دورو برش‌ را نگاه‌ کرده‌ بود. کسی‌، صدا زده‌ بود:«اسلحه‌تو بنداز، دیوونه‌.» و او که‌ هیچ‌ خاطره‌ی‌ خوشی‌ از این‌ کار نداشت‌، گفته‌ بود:«هی‌ هی‌، جبلی‌، قم‌ قم‌. این‌عاقبت‌…»

| با گارد باز | حسین سناپور |

سرخی دست‌‌کش‌هات با این تندی که پیش چشم‌هام می‌روند و می‌آیند، مثل سنجاقک جوانی می‌مانند که یک دم از بال‌‌زدن توی صورت زمخت من دست برنمی‌دارند. پشت بال‌بال زدن‌شان چشم‌های تو را نگاه می‌کنم که پر زور و مطمئن، به چپ و راست می‌روی و نمی‌گذاری سنجاقک‌ات آرام بگیرد. اما می‌بینی که؛ من فقط سرم به عقب می‌رود و برمی‌گردد، و پاهام یک قدم هم عقب نمی‌نشینند، همان‌طور که پیش از این و پیش‌ترها ننشستند؛ و دست‌کش‌هات هر وقت که روی صورت‌ام می‌آیند، پوست و گوشت و استخوان‌ام را فقط چغرتر می‌کنند. این غیظ چشم‌هات و این بی‌تابی جوان پاهات را دوست دارم؛ و این مشت‌هات را که بالا و پایین صورت‌ام فرو می‌‌روند و در می‌آیند. همین چیزهاست که ما را به هم مربوط می‌کند، که کم هم نیست. اما من کاری به‌شان ندارم. اصل این است که تو این‌جا، روبه‌رو و حریف من هستی، و من نمی‌توانستم بی‌تو این‌جا باشم. برای همین تو را و مشت‌هات را دوست دارم. بزن! سرت را خوب توی شانه و بازوهات قایم می‌کنی. آره، صورت‌ام، صورت‌ام. یاد‌گرفتی که بی‎خود زورت را برای ستون سنگی تن‌ام حرام نکنی و توی همین چند دور اول خودت را خسته نکنی. ولی چه فایده؟ چپ، چپ، هوک راست! درس‌هات را بلدی. می‌دانی چه‌طور حریف را باید با دست چپ گول زد و ضربه‌‌ی کاری را از راست زد. شنیدی از این آپرکات‌ات چه آهی از همه بلند شد؟ آپرکات‌ات از آن‌هاست که همه تا چند وقتی یادشان می‌ماند. می‌گویند فلانی را یادت هست؟ همان که آپرکات‌اش وقتی نشست زیر فک طرف، مثل توپ صدا کرد؟ اما نباید برمی‌گشتی و آن سایه‌ها را که جز هورا کشیدن و شرط‌بندی کردن کاری بلد نیستند، نگاه می‌کردی. این یعنی که داری برای خوش‌آمد و بدآمد و کیف آن‌ها بازی می‌کنی. آره، طرف‌دارهای تو خیلی خوش‌شان آمد و حالا دارند با گلوهای جوان‌شان هوراهای سقف هواکن می‌کشند، تا بیش‎تر گول‌ات بزنند و ناکارشدن‌ات را جلو بیندازند. می‌دانم که طرف‌دارهای من هم دارند هوار می‌کشند. لازم نیست این را ببینم؛ صداهاشان برای‌ام آشنا است. می‌دانم که از سرسختی و عقب‌ننشستن من کیف می‌کنند. اما من تره هم برای‌شان خرد نمی‌کنم. حالا اگر راست راستی مرا می‌زدی زمین ـ گیرم شدنی بود ـ می‌دانی طرف‌دارهای من چه کار باهات می‌کردند؟ توی یک چشم برهم زدن جد و آبادت را می‌آوردند جلو چشم‌ات. آخر این‌ها سال‌‌ها است که برای من هوار می‌کشند، سال‌ها است عادت کرده‌اند مرا توی رینگ ببینند. دیگر از بیش‎ترشان گذشته که جاشان را عوض کنند. گرچه چند تایی هم هستند که تا آخر بازی از سر دل‌سوزی هم شده، می‌آیند آن طرف. هر چی هم بیش‎تر طول بکشد بیش‎تر می‎آیند. اما من به بود و نبود طرف‎دار و تماشاچی کاری ندارم. از همان وقت که حریفی بوده، من این‌جا هستم؛ تا وقتی هم که حریفی مانده باشد، می‌مانم. این‌طور که پیش می‌رود شاید روزی برسد که دیگر پاهام از جاشان تکان نخورند و پوست و گوشت‌ام چنان سخت شوند که نتوانند خون یا هوا به خودشان بکشند یا عرق پس بدهند. و من آن‌وقت مثل ستونی از سنگ همین وسط می‌ایستم تا برا‌ی‌ام گل بپاشند یا به‌ام به جای مشت سنگ بزنند؛ که توفیری هم البته نمی‌کند، و آن وقت هم چیزی را حس نمی‌کنم، همین‌طور که حالا حس نمی‌کنم که مشت‌ات خوش نشست زیر گونه‌ی چپ‌ام و داری این‌‌طور خیره نگاه‌اش می‌کنی، که پاره‌گی یا کبودی را به خیال‌ات ببینی. یعنی پیداست پاک ناغافل و نادانسته پریده‌یی وسط رینگ. بقیه هم اغلب همین‌طور مثل تو بختکی پریدند وسط. و من دیگر به این عادت کرده‌ام و سعی نمی‌کنم بفهمم چی توی سرتان می‌افتد که این‌‌طور بی‌حساب خودتان را می‌اندازید وسط. اما گاهی هم شده، گرچه فقط چند دفعه‌یی، که حریف انگار پاش که می‌آید کف رینگ، همه چیز را می‌داند. این را از چشم‌ها، که از اول تا آخر یک جور می‌مانند، همین‌طور از پا گذاشتن و برداشتن، که تا آخر نه بی‌خود به خودشان فشار می‌آرند، نه به لرزه می‌افتند، می‌فهمم. این‎طور وقت‎ها راستش حسابی به کار خودم شک می‎کنم. می‎فهمم که چیزی گره خورده توی بازوهات و توی سینه‎ات سخت شده. می‎فهمم تا چیزی را خرد نکنی از دست بازوت خلاص نمی‌شوی. می‌فهمم تا سینه‌ات را نشکافی، نمی‌توانی نفس راحت بکشی، اما چرای‌اش را نمی‌فهمم. این طناب‌ها از اول این طور ریش‌ریش نبود، این دیرک‌ها هم این‌طور پر از پوست و خون نبود. همه چیز تر و تازه بود، مثل گوشت و پوست‌ من، مثل تک و توک هوراهایی که حالا از توی تماشاچی‌ها در‌می‌آید. این قدر بو و صداهای جورواجور جمع نشده بود این وسط. می‌شد راحت‌تر نفس کشید و بازی کرد. همه هم با دل‌شان و برای دل‌شان بازی می‌کردند. از پیش هزار جور نقشه نمی‌کشیدند و کینه‌یی نداشتند وقتی می‌آمدند وسط. حالا گرچه آن‌طور نیست، اما بازی هم نمی‌شود نکرد. من که کاری به‌تر از این بلد نیستم. اصلا کاری ندارم که بکنم. بازی می‌کنم، چون باید بازی کنم؛ چون توی رینگ هستم و حریف جلوم هست؛ یعنی حالا تو، که با پاهای سر حال و جوان‌ات خوب رقص می‌کنی و ضربدر و ستاره و دایره می‌‌کشی (این هم از آن چیزهاست که تا یک چند وقتی تو را توی یاد این تماشاچی‌ها نگه می‌‌دارد)، دست‌هات هم خیلی قبراق‌اند. اما اگر این‌ها هم نبود، از چشم‌هات هم می‌توانستم بفهمم که چه‌‌قدر جوانی. با این که یک جا بند نمی‌شوی و پشت هر مشتی که ول می‌کنی، جا عوض می‌کنی، اما باز می‌توانم توی چشم‌هات خوب نگاه کنم و ببینم که بردن چه‌قدر برای‌ات شیرین است و باختن چه‌‌قدر تلخ، یعنی که چه‌‌قدر جوانی. اما با تمام این‌ها بی‌خودی با این ورجه ورجه‌هات می‌خواهی خودت را دور نگه‌داری و ضربه‌ بزنی. من با کندی و سنگینی سایه‌وارم به‎ات نزدیک، می‌شوم، آن‌‌قدر که دیگر به وقت‌اش چیزی جز من توی چشم‌هات نمی‌ماند. فعلا می‌آیم جلو و این تن سنگین را هر طوری هست راه می‌اندازم و می‌گذارم‌اش جلوت. دیگر حمله نمی‌کنی! تازه دور یازدهم است، اما تن‌ات از عرق خیس شده. دیگر گارد بازم وادار به حمله‌ات نمی‌کند. اما با چند تا مشت‌پرانی ساخته‌گی من، دوباره شروع می‌کنی. دیگر فکرت خوب کار نمی‌کند، نمی‌توانی درس‌هات را خوب روی صورت‌ام پیاده کنی. دیگر داری کم‌کم می‌آیی جلو مشت من. ولی نه هنوز، که می‌توانی برقصی و خودت را به موقع جمع و جور کنی و مشت‌هات را برای چند لحظه هم که شده، سنجاقک کنی. بازوهای مرا نگاه کن! مثل تنه‌های دو تا درخت، که از وسط تا خورده باشند، دو طرف تن‌ام، همان‌طور مثل اول، آماده‌اند. صورت‌ام هم هنوز مال توست. آهان، چشم‌ام بسته شد و باز شد. فقط همین. بازم صورت‌ام را می‌گذارم جلوت، و بازوم را نگه می‌دارم برای موقعی که وقت‌اش برسد و خودت بیایی جلو مشت‌ام. دوباره سنجاقک‌ات با‌‌ل‌بال زد، این دفعه فقط و فقط از عصبانیت که خوب توی چشم‌هات پیداست. دور هیجدهم است و تو کم‌کم به باختن فکر می‌کنی. کم‌کم قبول می‌کنی که زیاد هم سخت نیست. اما هنوز باورت نمی‌شود که مرا با این همه چربی و پی که روی شکم و سینه و گردن‌ام هست، نتوانی بیندازی. انگار داری چشم بسته می‌زنی. داری از حرص لب‌هات را جمع می‌کنی و کج می‌کنی، می‌خواهی گازشان بگیری. لب‌هات بزرگ و خوشگل‌اند. حیف که این دست‌کش‌های سیاه باید ازشان بوس بگیرند. مژه‌هات هم کشیده و بلند است. از این حرص خوردن‌ات هم پیداست که طاقت باختن نداری. وگرنه چرا آن‌قدر مشت نمی‌زنی که دیگر نه مشتی برای‌ات بماند و نه بازویی؟ وقتی که تمام مشت‌هات را زده باشی، دیگر فرقی نمی‌کند که برده باشی یا نه. این‌که دارد می‌ریزد روی گونه و لب‌هام خون نیست. تحمل‌اش آسان بود اگر بود. این به خاطر آن لحظه‌یی است که دارد می‌رسد، و من مجبورم آن چیزی را که دوست ندارم، ببینم. مجبورم ببینم که دست‌کش‌های سرد و سیاه با پوست و گوشت و خون و غرور و زیبایی چه کار می‌کنند. دارد می‌‌ریزد روی لب‌هام. دوباره بزن تا پاک بشود. دور چندم شده که دیگر مشت‌هات را حس نمی‌کنم؟ حالا چه فرقی می‌کند از بی حسی صورت خودم باشد، یا از خسته‌گی بازوهای تو؟ دور بیست و سوم، بیست و چهارم، بیست و پنجم. دیگر برای من هم راه رفتن مشکل شده، اما تو هم کارت ساخته است. توی چشم‌هام خیره شدی. بالاخره داری آن چیزی را که باید می‌دیدی، می‌بینی، می‌دانستم وقت‌اش که برسد، خوب که شلتاق کردی و دیگر نمایشی نماند که بدهی، به فکر می‌افتی به این که جلوت ایستاده‌ هم نگاه کنی، نه از سر سیری، که از روی شک، از روی حیرت، از روی فلاکت. که بفهمی چرا! می‌دانم که این را به‌ات یاد نداده‌اند، و تو هم هر چه فحش بلدی نثارشان می‌کنی؛ اما تقصیر آن‌ها نیست. نمی‌توانستند این چیزها را یادت بدهند. می‌دانستند، اما ازشان برنمی‌آمد. این را فقط باید می‌آمدی این جا تا یاد می‌گرفتی. چندتای این هم اگر سن داشتی، باز یاد نمی‌گرفتی. فقط من که عمرم با عمر این رینگ یکی شده، می‌توانم بیرون از این برد و باخت بایستم. و حالا فهمیدی که برای من باختن هیچ معنایی ندارد، همان‌طور که بردن هیچ معنایی ندارد. من از برد و باخت گذشته‌ام، و این چیزی است که تو نمی‌فهمی و برای همین هم می‌بازی. حالا می‌توانی بفهمی چرا با گارد باز بازی می‌کنم، و چرا به هر چی بیرون از این چهار‌گوش طناب‌پیچ می‌گذرد کاری ندارم. می‌‌دانم که دلت می‌‌خواست این‌ها یک جوری می‌شکافتند و تو می‌توانستی بیرون از این چهارگوش باشی. اما نمی‌شود، و تو این را حالا پذیرفتی، حالا که گاردت باز شد. دیگر نمی‌بندی‌اش. لب‌ها و فک‌ات مثل سرب سنگین شد و تو فقط این را حس می‌کنی و نه چیزی را که دارد زیر پوست‌ات جمع می‌‌‌شود، و نه لرزش لب‌‌هات را. دیگر فقط ادای بازی و مشت زدن را درمی‌آوری. چشم‌ات تار شد و حس می‌کنی که انگار تمام این طناب‌ها و دیرک‌ها و هوارها دارد فرو می‌‌رود توی سرت. پوست گونه‌هات شروع کرده به پریدن، و تو حالا حسابی سنگین شدی و دل‌ات نمی‌خواهد قدم از قدم برداری. دیگر می‌خواهی بازی تمام شود و خلاص شوی. من هم منتظرت نمی‌‌گذارم. تمام سرت تکه‌ای سرب شد. اما دردی حس نمی‌کنی، حتا وقتی کمرت به خاک می‌چسبد و تمام رینگ را می‌لرزاند. دیگر آه خفه‌ی تماشاچی‌ها را هم می‌شنوی، که تنها کاری است که از روی ادا نکرده‌اند. حالا توی سرت، هر چه که می‌دانی، هر چه که دیدی و هر چه که شناختی، همه و همه‌اش درهم شده و هیچ کس هم نمی‌تواند جداشان کند، تا آن چیزی که به‌اش فکر می‌گویند، فرصت کند و کاری بکند. این‌طوری به‌تر است، چون آن تنها چیزی را که حالا توی تن‌ات وجود دارد نمی‌فهمی؛ یعنی موج مذاب بی‌برگشتی را که بی‌جهت به‌اش درد می‌گویند، اما در حقیقت احساس مرگ است و فلاکت و این‌که همه چیز دروغ است. چند تایی آمدند بالای سرت. من از رینگ بیرون نمی‌روم. اما تا نبینم‌ات، پشت به تو می‌کنم. چه‌طور می‌توانم تماشا کنم که دل خودم کف رینگ بال‌‌بال بزند؟