دسته: داستان فارسی

  • باله درياچه قو | بهنام ديانی

    وقتي مادربزرگم، با آن لهجه‌ي غليظ اصفهاني‌اش مي‌گويد: «الهي مرده‌شو چاكيسفكي رو ببره»، اول فكر مي‌كنم حرف خيلي خيلي بدي زده. ولي بعد خيالم راحت مي‌شود. او را خوب مي‌شناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهني نيست. فقط يك چنته لغت معني مخصوص خودش دارد. در كلماتي كه گفتنش سخت است، تغييرات كوچكي مي‌دهد. بعضي…

    Continue reading

  • نامه‌های صادق هدايت به حسن شهیدنورایی

    نامه‌های صادق هدايت به حسن شهیدنورایی

    اوضاع اینجا روز به روز گه تر و گندتر می‌شود. نقشهٔ اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. برای اتحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زده می‌شود.

    Continue reading

  • آوی | عدنان غُریفی

    آوی | عدنان غُریفی

    وقتی که کنار استخر سرش را از آب بیرون آورد، تند تند، اما بی‌صدا، شروع به نفس نفس زدن کرد. می‌دیدم چقدر ظریف است‌ اما ظرافت‌‌هایش دخترانه بودند. نفس‌اش را، به نوبت، از دهان و بینی کوچک‌اش بیرون می‌داد و تو می‌کشید. دهان‌اش کوچک بود و او هم کوچک‌ترش کرده بود، عین ِ ماهی.

    Continue reading

  • تابستان همان سال | ناصر تقوايی

    تابستان همان سال | ناصر تقوايی

    آخرهای تابستان عده‌ای را ول كردند. شايد آدم‌های بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره برگشتيم اسكله. همه‌مان برنگشته بوديم. چند ماه پيشتر خيلی‌ها را ديده بوديم افتاده بودند زمين. آمبولانس‌های سياه بارشان می‌کردند و روی نوار سياه آسفالت‌ها می‌رفتند…

    Continue reading

  • من و سهراب دریابندری | نجف دریابندری

    من و سهراب دریابندری | نجف دریابندری

    صبح ساعت هشت پشت میز صبحانه می‌نشینم. سهراب شیر تلیت مفصلی با «کورن‌فلکس» درست می‌کند و می‌خورد. باز هم درست می‌کند ولی از عهدهٔ تمام کردنش برنمی‌آید؛ باقی مانده را من می‌خورم. هوا ابری و خنک است. قرار است طرف‌های ظهر فرانتس ما را با خودش به

    Continue reading

  • | ننویس تا ننویسم | یارعلی پورمقدم |

    | ننویس تا ننویسم | یارعلی پورمقدم |

    بله. اسم داستان من بود. می‌خواهم یک اعتراف بکنم. وقتی خواستیم کتاب سوم را منتشر کنیم، گفتم کتاب باید به اسم داستان من باشد. وقایع داستان من در پاگرد دوم اتفاق می‌افتاد. آقای گلشیری گفت پس اقلا لوکیشن را ببر به پاگرد سوم که با کتاب سوم ما همخوانی داشته باشد. من هم داستان را…

    Continue reading

  • نوشته‌های شاهرخ مسکوب

    نوشته‌های شاهرخ مسکوب

    باران تندی می‌بارد. گاهی صدای چرخ ماشین‌هایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس می‌گذرند می‌آیند. دلم می‌خواست می‌زدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه می‌رفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رخت‌خواب کندن آدمِ دریادل می‌خواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح می‌دهم که…

    Continue reading

  • چرمِ کفِ پایِ عدید | نسیم خاکسار

    چرمِ کفِ پایِ عدید | نسیم خاکسار

    دی می‌داد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بی‌اختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: – تکون نخور!

    Continue reading

  • گ. م… | عنایت پاک‌نیا

    گ. م… | عنایت پاک‌نیا

    اگر تازه از راه رسیده بود از درون کیفش آینه‌ی دستی خود را بیرون می‌آورد، دستی به زیر چشم‌ها و خط ابرو می‌کشید، لب‌هایش را جمع می‌کرد و به ردیف دندان‌هایش در آینه خیره می‌شد. آرایش خانم “گ. م” محدود به مالیدن کرم بود

    Continue reading

  • گاوخونی | جعفر مدرس صادقی

    گاوخونی | جعفر مدرس صادقی

    داشت خواب‌ام می‌بُرد و دیدم اگر این خواب باشد و توی خوابْ خوابم ببرد، تازه وقتی از آن خوابِ دوّمی بیدار شوم، توی همین خوابِ اوّلی‌ام و باز باید از این‌یکی هم بیدار شوم و دیدم نباید بگذارم خوابم ببرد و چشم‌هایم را باز کردم.

    Continue reading