دسته: داستان فارسی
-
زنجير | بهرام صادقی
يش از ظهر، در يكی از سه شنبههای ماه آبان، اين آگهی در سراسر شهرستان ما به ديوارها الصاق شد : « تيمارستان دولتی به علت تراكم تيماران از اين پس تيمار ديگری قبول نخواهد كرد و به اطلاع میرساند كه طبق دستور مستقيم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هيچگونه توصيه و تشبثی نيز…
-
بازگشت آناهیتا | محمد کلباسی
اک میشود و برگهایش سبک با باد میرومحمد کلباسی ند. باد سرخ آن بالا چرخ میزند و از تنهی مردهی گیاه دود برمیخیزد. مرگ حضوری است صریح و قاطع بر نبض دیواری ته کوچهی بنبست. باریکهجوی سیمانی در طول کوچه خشکیده و جیوهی گرماسنج در لولهی باریک شیشهای سیاه میزند و بیحرکت.
-
تا هماكنون كه این داستان را برایتان میخوانم | امین فقیری!
باز هم نیمههای شب از خواب پریدم. شبنم در آشپزخانه نشسته بود و مبهوت به در كابینت خیره شده بود. رنگ صورتش سفید شده بود. ـ خوابش را دیدم. از در كابینت كه بیرون آمد یکدفعه مثل یک گوریل درشت و بدمنظر شد. دست و پای بچهها را كند و پرت كرد به جاهای دور.
-
تمامی واقعیت در یک واحد کوچک زمان | یونس تراکمه
لو، پای راست بهشدت بهکف پیادهرو کشیده شد. از شدت درد بود که صورتش را با دستهایش پوشاند. از شدت درد بود که دستهایش خیس اشک شد. ویترین تاریک واقعیت را خیلی خوب نشان میدهد.
-
آینه و آدامس | ناصر غياثی
میخواهد آرایش کند. نگه میدارم. میگویم بیاید جلو و از آینه آفتابگیر جلو استفاده کند. میآید. با مداد و روژ لب میافتد به جان سر و صورتش. صبر نمیکنم تا آرایش کردنش تمام بشود. این درست که مسیرت خيلی طولانی است اما دیگر برايت عربی نمیتوانم برقصم.
-
پارهای از رمان طوطی نوشته زکریا هاشمی
دستهایمان را زیر بغل هم قفل کردیم که نخوریم زمین. هر طرفی که بهروز تلو تلو میخورد مرا هم همراهش میکشید، هر طرفی که من تلو تلو میخوردم بهروز را میکشیدم. هر دو مست و بیاراده میرفتیم. یک مست دیگر بمن تنه زد و دور شد. ایستادم، بهروز هم ایستاد. مرد مست دور شده بود.…
-
| فالگوش | بیژن بیجاری |
راستی ثُری میشنوی این صدای ساز و این زنی که داره صداش پخش میشه توی این شبِ پُرستاره همراه صدای این شُرشُرِ آب فوارههای وسطِ این پارکینگ این خانمه عجب صدای خوبی داره مثِ مرضیّهی خودمون و چه میچسبه این صدا حالا و همراهِ صدای این آبِ فوارهها…
-
روز متفاوت | محمد کشاورز
فلاح که رفت سگهای رها شدهاش ما را دوره کردند و پس راندند تا «بنهگاه» باغ. فلاح که بود آرام بودند، آرام و رام دور برش مثل گربههای دستآموز میپلکیدند. او را بو میکشیدند. فلاح سر گردنشان را نوازش میکرد و برخلاف هیکل هیولاوار و هیبت خوفناکشان مهربان و دوست داشتنی به نظر میرسیدند.
-
بازدید | علی حسينی
سالها گذشته، و حالا نمیدانم تقدیر است یا اقبال كه در سالن فرودگاهی در شرق امریكا روبرویم نشستهاى. به من نگاه میكنى— شاید به موهاى خاكستریم، و من به تو، به چشمانت—سبزتر به نظر میآیند، با نشان خطوطی خفیف در كنارشان.
-
فیل در تاریکی | قاسم هاشمینژاد
دیگر هیچ معجزهیی کارگر نبود و تو نمیدانستی همهی معجزهها فقط یکبار تکرار میشوند. تو مگر این چیزها را حالا بدانی. تو مگر این چیزها را حالا بیاد بیاوری.