ریسمان تو پاره می‌شود. تو معلق می‌شوی: تو، معلق، می‌روی. | عباس نعلبندیان |


گفتم: با یاد درد تو به خاب می‌روم و با یاد درد تو خاب می‌بینم و با یاد درد تو برمی‌خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم‌کم از نگرم محو می‌شود. آن‌گونه که گویی می‌پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می‌شود و کوچک می‌شود و می‌رود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر «رنج» باقی نمی‌ماند.

عباس نعلبندیان (زاده۱۳۲۶–درگذشته ۸ خرداد ۱۳۶۸) نویسنده و مترجم پیشرو ایرانی بود. او را در جشن هنر شیراز ستوده بودند و جایزه‌های فراوان گرفته بود. پس از انقلاب و با تعطیلی کارگاه نمایش چندی به زندان افتاد و پس از آزادی بیکار و خانه‌نشین شد. وی در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.


نعلبندیان در سال ۱۳۲۶ در سنگلجِ تهران زاده شد. دوران کودکی و نوجوانی‌اش در فصل تابستان به کمک پدرش در دکه روزنامه فروشی واقع در خیابان فردوسی پایین‌تر از فروشگاه فردوسی می‌رفت و بیشتر وقت خود را به مطالعه در دکه می‌گذراند. در سال ۱۳۴۳ وارد دبیرستان ادیب شد، و تا یکی دو سال بعد از چند دبیرستان اخراج شد. دست آخر به دبیرستان فخر رازی رفت و در آن‌جا با بهمن مفید، شاهرخ صفایی، شهرام شاهرخ‌تاش و محمود استادمحمد هم‌درس شد. دورهٔ شش‌سالهٔ دبیرستان را نتوانست به پایان برساند و سرانجام در سال ششم متوسطه بدون گرفتن دیپلم دبیرستان را رها کرد. او پس از آشنایی با افرادی چون محمد آستیم که دیگران او را استاد نعلبندیان تلقی می‌کردند و محمود استادمحمد و رفت‌وآمد به محافل هنری آن دوره مانند کافه فیروز در ۱۸ سالگی شروع به نوشتن کرد.


اولین داستانش در دهه ۴۰ به همت رضا سیدحسینی در مجله «جهان نو» منتشر شد. با نگارش نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگواره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند» جایزه اول مسابقه نمایشنامه نویسی نسل جوان را از آن خود کرد. این نمایش همان سال در جشن هنر شیراز نیز جوایز متعددی را نصیب خود کرد و نویسنده را به شهرت رساند، در بیانیهٔ هیئت داوران ذکر شده بود: «جایزهٔ دوم به مبلغ پنجاه هزار ریال به نمایشنامهٔ “پژوهشی …” اثر آقای عباس نعلبندیان که نوجوان روزنامه فروشی است و اثر او به عنوان شاهکاری از یک نابغه، از طرف چهار تن از داوران وزارت فرهنگ و هنر اعلام شد [اهدا می‌شود.] او تاکنون پایش به داخل هیچ تالار نمایشی نرسیده‌است .» پژوهشی ژرف وسترگ… بعد از آن در سال ۴۷ در تالار انجمن فرهنگی ایران و امریکا به کارگردانی آربی آوانسیان به نمایش عمومی درآمد.
او با شکوه نجم‌آبادی ازدواج کرد و بعد از مدتی از او جدا شد. مدتی هم با فهیمه آموزنده زندگی کرد. او فرزندی ندارد. برادرش محمد یوسفی و برادر زاده‌ها و خواهر زاده‌ها تنها بازماندگان او می‌باشند.

کارگاه نمایش
عباس نعلبندیان در سال ۴۸ به عنوان مدیر و عضو شورا در کارگاه نمایش مشغول به کار شد و تا اواخر سال ۵۷ در همین سمت باقی‌ماند. با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ ایران، کارگاه نمایش منحل شد. تعدادی از اعضای کارگاه به دادگاه احضار شدند، از جمله عباس نعلبندیان که ۴ ماه را در زندان گذراند. آسیب روحی این ۴ ماه، به همراه انزواء و محدودیت‌های حضور در عرصهٔ تئاتر او را خانه نشین کرد. ابتدا در منزلش در خیابان جمهوری خیابان سی تیر ساکن بود اما پس از مصادره منزلش به خانه پدریش واقع در خیابان پیروزی میدان بروجردی رفت در تنگدستی روزگار گذراند و با انگشت شماری از دوستان معاشرت داشت.

مرگ
نعلبندیان در اول خرداد سال ۱۳۶۸ در سن ۴۲ سالگی با خوردن قرص خودکشی کرد در زمان مرگ صدای خود را ضبط کرد و آخرین سخنان را بر زبان جاری کرد. جسدش را چند روز بعد یافتند، و در هشتم خرداد به خاک سپرده شد. او در قطعه ۱۰۹ ردیف ۹۶ شماره ۵۰ بهشت زهرا تهران آرمیده‌است و بر سنگ مزارش نوشته “در این غربت قریب عطر تو را از کدامین طوفان باید خاست”.

سبک
نعلبندیان در آثار خود بیشتر به مفاهیمی مثل شهوت، رستگاری، مرگ و عشق‌های نامتعارف می‌پرداخت و شخصیت‌های آثار او، اغلب مردم فرودست جامعه بودند. آثار وی ادبیات صریحی دارند و در آن‌ها با بی پروایی از کلمات رکیک و زبان کوچه و بازار (برای نشان دادن قشر فرودست جامعه) استفاده شده‌اند نعلبندیان املاء خاص خود را داشت (تلا. خاهش. خاهر- سدا – سندلی – خاست و…)

نعلبندیان در گفتگویی که اردیبهشت سال ۵۰ در مجله «تماشا» چاپ شد، گفت:

«اصولاً من تئاتر را به آن صورت نمی‌شناسم و آمدنم به این حوزه کاملاً تصادفی بود. یعنی وقتی نمایشنامه «پژوهشی ژرف وسترگ» را می‌نوشتم به این فکر نمی‌کردم که چیزی است، که کسی بخواهد بخواند یا اینکه اجرا شود. تا وقتیکه این نمایش برنده جایزه شد. حتی دو سه نفری هم که پیشتر از آن این کار را خوانده بودند، نظر چندان موافقی نسبت به آن نداشتند.»

…….

من زار می زنم و باران تمام دنیا از دیده می بارم. آن ها، سرد و بی اعتنا و خشن، تابوت را به تندی، و با تهلیل های پیاپی، پیش می برند. کسی دست مرا گرفته است و من می دوم. دانه های برف، آغشته به رنگ سپید بی رحم و پیچیده در حریر گزنده ی باد به صورتم می خورد. به صورت کوچکم. به دست هایم. به دست های کوچکم


ریسمان تو پاره می شود. تو معلق می شوی: تو، معلق، می روی. آن خنجر را، آن ظناب را، آن زهر را بردار. از سپیدی روز و از سیاهی شب، فرار کن. به شفق فکر کن: به پگاه، به صبح کاذب. به تیرهای بلند چوبی سرخ، در پای دیوارهای سرخ. یادت هست؟


ما نمی توانیم با هم سخن بگوییم. بر دست هایش خ های سیاه است: پاهایش از آن او نیستند: خود را بر زمین می کشد. ابرویش شکافته. سرش شکسته. انگشتان بی ناخنش با چنان رازی درآمیخته اند و اندامش آن چنان در هم مختصر شده که مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ.
ما نمی توانیم با هم سخن بگوییم. لب هایش خشک است


شاید می خواهد گریه ام بگیرد اما غمگین تر از آنم


یک جفت لب شهوی. مقدار زیادی حرف که به زحمت نگهشان می دارم تا بیرون نریزند. آهن هایی که شب ها وقت خواب، روی چشمم می گذارمشان تا بخوابم


شتابان، در چمدانم را می بندم و راه می افتم. ولی نه. باید هرچه تندتر دور شوم. غبار سبزی که همه چیز را پوشانده، به نرمی، به نرمی، به نرمی، برمی خیزد و به درون برگ ها می رود: برگ ها سبز می شوند. شهر سیاه می شود. شهر سیاه تر می شود. برگ ها تبسم کنان از من دور می شوند و من، همچنان می دوم


چقدر همه چیز سرد است. چقدر از همه چیز فاصله دارم. چنگ به هیچ چیز نمی توانم بزنم. دراز می کشیم. نمی دانم چکار باید بکنم. به خواب می روم


نبض نامرئی زندگی دنگ، دنگ، دنگ، دنگ می کوبد. خطی است که از میان رگ و پی و خون و گوشت ، از میان آسفالت خیابان و سبزینه ی گیاه، از میان انجیره های خشک و تکه های ابر، از میان صافی گریه و سیاهی، می گذرد. احساس دلتنگی می کنم. بغض گلویم را می گیرد


جاده، بی پایان است و من هرچه فکر می کنم که از کجا می آییم و به کجا می رویم، چیزی به یادم نمی آید: آیا از دست کسی می گریزم؟ از شهری می گریزم؟ به شهری می روم؟ به مغزم فشار می آورم. دو سوی جاده را نگاه می کنم که شاید نشانه ای پیدا کنم، یا فرسنگ شماری، هیچ نیست


در میان آن رنگ غریب و سکوت کامل و زمین نرم، بر رویش می افتم. او دست هایش را به دور من حلقه می کند و صدای خون…
آیا این نفخه ی مجشم و شیرین و ازلی مرگ است که به تلخی بر من می وزد؟


کمی ساکت می مانیم بعد می گویم:
چه کار داری؟
هیچ نمی گوید. می گویم:
پیر و شکسته شده ایو خط های پیشانی ات
هیچ نمی گوید. می گویم:
کمی قوز کرده ای. سنگین تر راه می روی و آرام تر حرف می زنی
با دست، خطب در فضا می کشد و هیچ نمی گوید. می گویم:
مرا می ترسانی
هیچ نمی گوید. می گویم:
آن غروبی که رفتی و در گوری تازه کنده شده خوابیدی، یادت هست؟
گونه ام را نوازش می کند و محزون، لبخند می زند. یادم می آید که دم مرگ هم همین کار را کرد. می خندم. خندیدم. خطی در فضا کشیدم و خندیدم و در گور خوابیدم


مرگ در آسمان می ایستد. مرگ در آسمان ایستاده است. از یکی از ترک های زمین، دست آشنایی به سوی من بیرون می آید و صدای آشنایی می گوید:
برایم ترانه ای بخوان، برادر
من به شکاف زمین سرازیر می شوم و او از آسمان فرود می آید


نگاهم کرد. غم تمام دل های جهان و تمام کائنات، از این دو چشم مخمور، به بیرون روزنه داشت


چه خوب است که بمیرم تا بدانم مرگ چیست. آن وقت رازی را خواهم دانست که هیچ زنده ای نمی داند. چه راز گرانی! چه راز شگفتی! رازی که مردگان به هیچ روی از آن سخن نمی گویند. اگر بمیرم، اگر بمیرم…
خورشید دور می شود.
سرم درد می کند.


لیلا! در این غربت غریب، چنگ به کدام ریسمان باید زد؟ گرد کدام خورشید باید گشت؟ به صلای کدام نسیم باید رفت؟ عطر تو را از کدام توفان باید خواست؟


« دست خودت بود »
دست خودم بود؟ خودم این رویا – این کابوس – را به خواب خواستم؟ خودم خواستم که از این پس خشمم را فریاد کنم؟ خودم خواستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانه ام – بر خانه مان – فرو افتد؟ خودم خواستم که جامه ام را به آتش بشویم؟ خودم خواسنم؟ خودم آن تیر نشان شده ا خواستم: آن آیینه ای را که به آهی خرد می شود؟ خواب. خودم خواستم که تو را، لیلا، لیلا، لیلا، لیلا، به باد بفروشم؟
او داشت می رفت. آفتاب تکه تکه در فضا می پراکند. در صدا می کرد و بوی عفنی به درون می آمد. به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو می رود. لبانش را نمی توانستم ببینم. می خواست گریه ام بگیرد، اما غمگین تر از آن بودم.
گفتم:
« نرو »


دست هایی که در میان هریک خنجری کوچک نهفته است


چه شباهت غریببی. این دو شکل – مدرسه و گورستان – چگونه بر هم منطبق می شوند؟ چگونه راس هایشان بر یکدیگر می افتد؟ در گور از کدام دانش سخن است؟


گویی شهر در بزرگی داشت که یک باره به رویم بسته بودندش


مادربزرگم یک فرسنگ آن سوتر، در گورستان کنار امام زاده عبدالله خوابیده است. چه رشکس می برم به این همسایگان آرام


وقتی از جلوی من می گذرد، برای دمی دوزخ نگاهش در چشمانم می افروزد و می رود


کسی با سه میخ کوچک، یک آیینه ی شکسته ی جیبی را به دیوار کوبیده. آیینه، بی صاحب و تنها و شکسته و کثیف، بر دیوار مانده است. خودم را می کشانم به کنار آیینه.
لیلا آنجاست


لیلا آنجاست. در آینه کوچک شکسته ی زندان موقت. خودم را نزدیکتر می کشانم. او، با چشمانی که مرا نمی بینند، به من نگاه می کند. چشمانم تر می شود و پلک هایم تند تند به هم می خورد
«شاید بمیرد. می میرد. تمام شب در آن نشیه ی سفید. تمام شب در خیابان ها. او در خانه خواب است. نه، نیست. معرفت. بنفش. بنفش کمرنگ. بنفش تیره»
آیینه، خالی می شود
آیینه می شکند


به سوی شب راه می روم


تا شب راه می روم و سرانجام، به شب می رسم. به لیلا


پیراهن خونینش دل دل می زند و من هوای پرواز دارم


گفتم: با یاد درد تو به خواب می روم و با یاد درد تو خواب می بینم و با یاد درد تو برمی خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم کم از نگرم محو می شود. آن گونه که گویی می پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می شود و کوچک می شود و می رود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر « رنج » باقی نمی ماند


چهره اش به مهتابی در پس ابرهای عمق زمستان می ماند


شاید در دل گریه می کند. شاید پیش از این با گریه ی خود خلوت کرده بود که من آمدم


خیال می کنم که سایه ای از درون او بیرون می آید و در تاریکی سترگ اتاق، به آسمانه می چسبد


با دست خطی در فضا می کشد و هیچ نمی گوید


چشمانم را به آهن ها می بندم تا ابلیس برود
من رفته ام
به مادر بگو گاهی برایم گریه کند. من اینجا پوسیده ام و کسی نمی داند. چهل سال است


لیلا:
دیگر می روم. خودت که می دانی. هستی مگر چیست؟ ساکت. شب امشب چقدر ساکت است.برق رفته است و کوچه تاریک است. باد لامپی را که بر سر آن تیر دوردست است،،تکان می دهد. و سایه ها. فکر می کنم سرماخورده باشم. سرفه می کنم. این کار را نکن. هیچ نگو. هرچه بگویی به گریه می افتم. از صبح تا به حال دارم گریه می کنم. غروب که خودم را در آیینه دیدم. ترسیدم. با گونه های پف کرده و چشمان سرخ. آن پیرزن تکیده ی خمیده ی سپید موی عصا در دست، یادت هست؟
من گفتم: اگر مثل او بشوم از خانه بیرون نخواهم رفت.. تو گفتی.. چه گفتی؟ من گریه کردم. تو دست بر گونه ام کشیدی و انگشتانت خیس شد. کدام راز؟… نه، زیاد سنگین نیست. خودم می برمش . آنوقت یک بار که تو نباشی می آیم و بقیه اش را می برم. تقسیم وحشتناکی است. مثل بریدن یک دل است. یک کارد تیز می خواهد. یک کارد خیلی تیز می خواهد. سیگار تمام شده. بله. فرقی نمی کند. می کشم.
این سرما، از کدام منفذ، از کدام روزنه ی در، به خانه ی ما آمد؟
…این شب، این تیرگی ناگزیر، چگونه آفتاب را – آن هفت رنگ خوش را/ خوش را / ربود
یکدفعه هق هق می گیردم. حتی نفس های بلند هم دوای دردم نیست و اشک
آنچه که گمان می کردم رفته، به آرامی باز می آید
هیچ نگو
درد
و تسلیم آن پرده که می رفت می رفت می رفت می رفت. سپید سپید. گیجی. رخوت. رخوت مدام. آن پرده که می رفت می رفت می رفت می رفت


با انگشتانم پوست پیشانی ام را می فشارم. خطهای موازی در هم می روند و از هم بیرون می آیند


چهره ی ترسان من در آیینه، به آرامی به آرامی به آرامی به آرامی شسته می شود. توفان می شود. در آیینه توفان می شود. اغتشاش نامعقول رنگ ها و بعدها، حجم ها، میزان ها، اندازه ها،
و آرامی
مادرم در آیینه است


شناسنامه ام را می گیرم و چمدانم را بر می دارم و راه می افتم. با خود فکر می کنم چه شیرین است که در جای به جای و نقطه به نقطه ی این دنیا، آدم هایی باشند – بی سخن، محزون، آرام – که با چمدانی در دست و بار عظیمی از تنهایی بر دل و شوقی سترگ در جان، پیوسته از شهری به شهری بگذرند و در گذر از هر شهر، دمی و قدمی به فنا نزدیکتر شوند


اشک می بارد و لب، می خندد


به گریه ام می اندازد. نمی دانم چرا دلم یک باره می گیرد. گویی تکه ای از پاییز، تکه ای از پاییز، تکه ای از آسمان پر ابر یک روزپاییزی، به مهربانی، در این اتاق سرخ فرود می آید. پاییز، با رنگ خاکستری ابرها، با برگ هایی که زرد بر زمین می ریزند، با رگبارهای مدام، با خورشید گهگاه و با غم ناگزیر و گریه ای سنگین، در این اتاق فرود می آید.
به پاییز می گریم


لیلا، تو می روی و شب ها و دردها می آیند. تو می روی و سکون می آید. تو نرمای بهار و گرمای تموز و عطر خزان یک روح پژمرده ای. تو مستی خنده و خمار خموش چشمانی. تو شور شرابیو تو سرمای دردناک و کشنده ی زمستان یک جسم برهنه ای. تو شلاغ سوزنده ی سوزی بر بدن تکیده ی یک جنده ی پیر، در یک سحرگاه پر غم خاموش مه آلود. تو ارمغان مرگی. تو لبخند شیرین مرگی که روبند از چهره برمی دارد و پرمهر می گوید: سلام


دوباره باید بروم جایی و ناهار بخورم. دلم می گیرد. یاد تمام آن آدم هایی می افتم که این سرور ساده ی احمقانه را دارند که برای ناهار، به خانه ای بروند.
خانه ای و آغوشی. و هردو گرم شاید. و من اینقدر سرد، سرد، سرد، سرد.
من از سرما می لرزم


پدر! کاش کودک من بودی تا قطره های زلال اشک را از گونه های زرد پژمرده ات دور می کردم


نگاهم می کند. نه مهری و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:
کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهر چشمانت و لبخند لبانت چه کسی را سلام می گوید؟
او می رود
فریاد می زنم: سنگ سرد شبها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟
او رفته است


خدایا! اگر من از آبی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از بادی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از آتشی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از خاکی ام پس چرا به آن بازنمی گردم؟ آه، ای ابرهای تدگذر! ای تمامی جوی هایی که سبک به راه خویش می روید، ای ستیغ های بلند که چون میخ های زمین بر جای نشسته اید، ای شادی دل ها! این گرم مدامی که در رگ های من می دود چاره کنید! دَوا
ران جانم را چاره کنید! اگر از آبی ام، اگر از خاکی ام، اگر از آتشی ام و اگر از بادی ام، به آنم بازگردانید! ای مهر! ای ماه! ای زمین! ای کشتزارهای بی نهایت! ای سرسبزی درختان! ای غایت درد! ای امید بی فرجام! آیا من سایه ایم که باید به جبری محتوم، در دل سیاهِ شبی، به فنا بروم؟ پس شب من کجاست؟ آیا من چکره ایم که باید در دل دریا یی فرود آیم؟ پس دریای من کجاست؟ این دژخیم سرمست زمان،بر من نمی نگرد. من، چنین تلخ و تنها، بر این نطع نشسته ام و سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان دارم و مردمان، خندان، به نظاره


بر جای می مانم و به تصویر حیرت زده ی خود در آینه خیره می شوم. زمان درازی بود که خود را در آینه ندیده بودم. زمان درازی بود که آینه تصویر مرا به من نمی داد، بلکه فقط تصویر دیگران را به من نشان می داد. تصویر دیگری را. تکان نمی توانم بخورم. به نگرم می آید که اگر کوچکترین تلاشی برای برخاستن بکنم، اندامم خواهد شکست و بر زمین خواهد ریخت. پاره خواهد شد. و همچنان به چهره ی پر حیرت خویش، خیره مانده ام. این، منم، تصویر مبهوت آینه، منقیض می شود. گویی دهانم می خواهد به گفتن کلامی یا کلمه ای باز شود. چشمانم تنگ می شود و فشاری خط های چهره ام را در هم می کشد. صوتی نامفهوم، همچون صیحه، یا نفس راحتی، یا آهی پر افسوس از دهانم بیرون می آید. وتی بلند و کشیده مثل: ف.. ف… آیینه به آنی در هم می شکند و بند من از هم می گسلد


می گویم کاش گنجشکی آزاد بودم که شادی ام را سنگ تیر و کمان پسرکی کوچک به مرگ بدل می کرد

…..


آثار
نمایشنامه
پژوهشی ژرف و سترگ در سنگ‌واره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند (۱۳۴۷، انتشارات سازمان جشن هنر)
اگر فاوست یک‌کم معرفت به‌خرج داده‌بود (۱۳۴۸، انتشارات کارگاه نمایش)
صندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم (۱۳۴۹، انتشارات کارگاه نمایش)
ناگهان هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله هذا قتیل‌الله مات بسیف‌الله (۱۳۵۰، انتشارات کارگاه نمایش)
قصه غریب سفر شاد شین شنگول به‌دیار آدم‌کشان و امردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان و کاف‌کشان (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
داستان‌هایی از بارش مهر و مرگ؛ یک پنج‌گانه (۱۳۵۶، انتشارات کارگاه نمایش)
هرامسا ۷۰۵٬۷۰۹ (۱۳۵۶، انتشارات کارگاه نمایش)
داود و اوریا (۱۳۹۸، دفترهای تئاتر نیلا، دفتر شانزدهم، ویژه عباس نعلبندیان)
قصه‌ها
هفت تا نه و نیم (۱۳۴۶، در مجله جهان نو)
ص‌ص‌م از مرگ تا مرگ (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
ترجمه‌ها
یک قطعه برای گفتن-فریاد کمک-معلم من پای من/پیتر هانتکه (۱۳۵۱)
پرومتئوس در بند/اشیل (۱۳۵۱)
طلبکارها/استریندبرگ (۱۳۵۱)

به خاطر همین ترس بی‌معنی است که ما داریم هلاک میشیم | ماکسیم گورکی


آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف (به روسی: Алексей Максимович Пешков) (۲۸ مارس ۱۸۶۸–۱۸ ژوئن ۱۹۳۶) که با نام ماکسیم گورکی شناخته می‌شود نویسندهٔ اهل روسیه و شوروی، از بنیان‌گذاران سبک ادبی واقع گرایی سوسیالیستی، فعال سیاسی و پنج بار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات بود.

پیش از موفقیت در حرفهٔ نویسندگی به مدت پانزده سال در اقصی نقاط امپراتوری روسیه چرخید و به کرات شغل عوض کرد. اثرات این تجربیات بعدها در نوشته‌های او مشهود بودند. معروف‌ترین آثار گورکی عبارتند از: در اعماق (۱۹۰۲) ،مادر، بیست وشش مرد ویک دختر، آوای مرغ طوفان ،دوران کودکی.

او با دو نویسنده معروف روسی لئو تولستوی و آنتون چخوف در ارتباط بود و در خاطراتش به آن‌ها اشاره کرده‌است.

گورکی عضو فعال جنبش سوسیال دموکرات مارکسیستی بود و علناً با حکومت تزار مخالفت می‌کرد. برای مدتی نیز با ولادیمیر لنین و الکساندر بوگدانف از شاخهٔ بلشویکی حزب همراه بود ولی بعدها به منتقد تند لنین تبدیل شد و او را شخصی توصیف نمود، بیش از حد جاه طلب، بیرحم و تشنهٔ قدرت که هیچ مخالفتی را برنمی‌تابید.

ماکسیم گورکی بخش عمده‌ای از عمرش را هم در دوران تزاری و هم بعدها در دروان شوروی، در تبعید خارج از روسیه گذراند. در ۱۹۳۲ او با دعوت شخص استالین به اتحاد جماهیر بازگشت و در ژوئن ۱۹۳۶ در آنجا در گذشت.


گورکی که با نام آلکسیس ماکسیموویچ پشکاو در ۲۸ مارس ۱۸۶۸ در شهر نیژنی نووگورود به دنیا آمد در یازده سالگی یتیم شد. مادربزرگش نگهداری او را عهده‌دار شد تا اینکه در سال ۱۸۸۰ در سن ۱۲ سالگی از خانه گریخت. پس از اقدام ناموفق به خودکشی در ۱۸۸۷، به مدت پنج سال با پای پیاده به سفر در اطراف و اکناف امپراتوری روسیه پرداخت، شغل‌های متنوعی را امتحان کرد و تجارب بسیاری اندوخت که بعدها دستمایه وی در نویسندگی شدند.

به عنوان روزنامه‌نگار و با نام مستعار یهودیل کلامیدا برای روزنامه‌های ایالتی مطلب می‌نوشت. استفاده از نام مستعار گورکی مقارن بود با زمانی که در تفلیس برای روزنامهٔ قفقاز کار می‌کرد. این نام در حقیقت منعکس‌کننده خشم خروشان او و عزم او برای واگویی حقایق تلخ زندگی در روسیه بود.

نخستین کتاب گورکی (مقالات و داستانها) در سال ۱۸۹۸ با موجی از موفقیت روبرو شد و حرفهٔ او به عنوان نویسنده نیز از همین نقطه شروع شد. گورکی که بی‌وقفه می‌نوشت به ادبیات بیشتر به عنوان کنشی سیاسی و اخلاقی نگاه می‌کرد که جهان را می‌تواند تغییر دهد و نه به مثابهٔ امری زیبایی شناختی (گرچه وی به سختی بر روی سبک و فرم نیز کار می‌کرد). او به توصیف زندگی قشرها پایین دست، که در حاشیهٔ جامعه زندگی می‌کردند می‌پرداخت. او می‌کوشید در لابلای شرایط دشوار، وحشیانه و تحقرآمیز زندگی، درخشش جرقه‌های انسانیت در این مردمان را تصویر کند.

پیشرفت ادبی وسیاسی
آوازهٔ گورکی به عنوان یگانه صدای ادبی فرودست‌ترین قشر جامعه و به عنوان مدافع پرشور دگرگونی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی روسیه فراگیر شد.

در سال ۱۸۹۹ او آشکارا با جنبش نوپای سوسیال دموکرات مارکسیستی همکاری می‌کرد. این ارتباط او را به چهرهٔ شناخته شده‌ای هم در میان قشر روشنفکر و هم در میان طبقهٔ زحمتکش تبدیل کرد.


ایمان به ارزش ذاتی نوع بشر جوهرهٔ آثار گورکی را تشکیل می‌داد. آثار او تصویری است مرکب از افرادی که از کرامت ذاتی خود آگاهند و سرشارند از انرژی و میل به تغییر، و همچنین کسانی که در برابر شرایط تحقیرآمیز به زانو درآمده‌اند. دستنوشته و نامه‌های او هر دو نمایانگر مردی نا آرام هستند که در تلاش است تا بر تقابل مدام ایمان وتردید، عشق به زندگی و بیزاری از فلاکت و فرومایگی دنیای انسانی، غلبه کند.


در ۱۹۱۶ گورکی گفت تعالیم حکیم کهن یهودی هیلل به شدت زندگی او را تحت تأثیر قرار داده‌است. : در جوانی کلمات هیلل را خواندم و حکمت هیلل به عنوان ابزاری قوی در مسیری که پیمودم به من کمک کرد، مسیری که نه هموار بود ونه آسان. معتقدم حکمت یهود، انسانی تر و جهان شمول تر از سایر حکمتهاست؛ و این نه فقط به خاطر کهولت آن بلکه به خاطر بهای بالایی ست که برای انسان قایل است. او علناً با حکومت تزار مخالفت می‌کرد و بارها دستگیر شد. او با بسیاری از انقلابیون رفاقت داشت و بعد از ملاقاتش با ولادیمیر لنین در ۱۹۰۲ از دوستان وی به‌شمار می‌رفت. در ۱۹۰۲ گورکی به عنوان عضو افتخاری فرهنگستان ادبیات انتخاب شد ولی نیکلاس تزار دوم این حکم را لغو نمود.


در اعتراض به این عمل آنتون چخوف و ولادیمیر کورلنکو فرهنگستان را ترک نمودند. از ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۵ نوشته‌های گورکی بسیار خوشبینانه تر شدند. ارتباطش با جنبش مقاومت افزایش یافت و به همین دلیل در ۱۹۰۱ دوباره برای مدت کوتاهی به زندان افتاد. در ۱۹۰۴ به دنبال اختلاف نظر با ولادیمیر نمیروویج دانچنکو ارتباطش با تئاتر هنری مسکو را قطع نمود و به نیژنی نووگورود بازگشت تا تئاتری از برای خود تأسیس کند. کنستانتین سرگئی استانیسلاوسکی و ساوا موازف از او حمایت مالی کردند. استانیسلاوسکی باور داشت تئاتر گورکی فرصتی فراهم می آورد برای توسعه شبکهٔ تئاترهای شهرستانی که او امید داشت منجر به دگرگونی هنر نمایش در روسیه شود، رؤیایی که او از ۱۸۹۰ در سر می‌پروراند.

او تعدای از شاگردان مدرسه تئاتر هنری و به همراه آنان یوزف تیخومیروف که ادارهٔ مدرسه را بر عهده داشت برای کمک به گورکی فرستاد. اما در پاییز پس از آنکه سانسور اجرای هر گونه نمایشی در تئاتر را ممنوع کرد، گورکی پروژه را ناتمام رها کرد. به عنوان نویسنده و نمایشنامه‌نویسی که از درآمد مالی خوبی برخوردار بود گورکی از حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه حمایت مالی می‌کرد، و همچنان از مطالبات آزادی خواهانه از حکومت برای احقاق اصلاحات اجتماعی و حقوق بشری نیز حمایت می‌نمود.


تیراندازی بیرحمانه در ۹ ژانویهٔ ۱۹۰۵ به رژهٔ کارگران که به منظور درخواست از تزار برای اعمال اصلاحات برپا شده بود (معروف به یکشنبهٔ خونین) و به موتور محرکهٔ انقلاب ۱۹۰۵ تبدیل شد، گورکی را نیز بیشتر به سمت حمایت از راه حل‌های بنیادی سوق داد. در این زمان او ارتباط نزدکی با ولادیمیر لنین و الکساندر بوگدانف از شاخهٔ بولشویکی حزب داشت. بوگدانوف مسئول انتقال پول از گورکی به وپرد (زیر شاخه‌ای از حزب سوسیال دموکرات کارگی روسیه) بود.

مشخص نیست که آیا او هرگز رسماً به حزب پیوست یا خیر! روابط او با لنین و بولشویک‌ها نیز همیشه رابطه‌ای پرتلاطم بود. مؤثرترین آثار او در این سال‌ها عبارت بود از مجموعه‌ای از نمایشنامه‌های سیاسی که معروفترینشان در اعماق به سال ۱۹۰۲ نوشته شد. در طول بازداشت کوتاه مدتش در دژ پل و پتر در دوران انقلابِ ناتمام سال ۱۹۰۵، گورکی نمایشنامهٔ فرزندان خورشید را نوشت که ظاهراً در دوران شیوع وبا در ۱۸۶۲ می‌گذشت ولی از نظر عامه ارتباط نمایشنامه با حوادث روز پوشیده نماند. به دنبال یک کمپین سراسری در اروپا که ماری کوری، آگوست رودین و اناتول فرانس نیز در ان مشارکت داشتند گورکی از زندان آزاد شد.

در ۱۹۰۶ بولشویک‌ها برای جمع‌آوری کمک مالی او را به همراه ایوان نارودی به ایالات متحده فرستادند. گورکی پس از بازدید از کوه‌های آدیرونداک کتاب مادر را نوشت. داستانی ارزشمند پیرامون تحولات و کشمشک‌های درون انقلاب. تجربهٔ سفر او به آمریکا که با شایعاتی پیرامون بردن معشوقه‌اش (ماریا آندریوا) به جای همسرش همراه بود، منجر به افزایش حس تحقیر او نسبت به روح بورژوازی شد اما همچنین تحسین او نسبت به جسارت و سرزندگی روح آمریکایی برانگیخت.

سالهای کاپری
از ۱۹۰۶ تا ۱۹۱۳ گورکی هم به دلیل ملاحظاتی در خصوص سلامتی او و هم به دلیل فضای متشنج و سرکوب شدید در روسیه در جزیرهٔ کاپری اقامت گزید.

او به حمایتش از سویال دموکراتها و به خصوص بلشویک‌ها ادامه داد و از آناتولی لوناچارسکی دعوت کرد که به وی در کاپری ملحق شود. آن دو باهم بر روی لتراتور راسپا کار کردند که در سال ۱۹۰۸ منتشر شد. در همین دوران گورکی به همراه لوناچارسکی، بوگدانوف و ولادیمیر بازارو ایدهٔ دائرةالمعارف تاریخ روسی به عنوان ویرایشی سوسیالیستی از دائرةالمعارف دیدرو مطرح نمودند.


طی بازدیدی از سویس، گورکی با لنین ملاقات نمود کسی که بیشتر اوقاتش را صرف جدل و مباحث خصمانه با سایر انقلابیون می‌کرد. گورکی نوشت: او وحشتناک به نظر می‌رسد. حتی زبانش تقریباً خاکستری شده.

علیرغم بی اعتقادی اش به خدا، گورکی ماتریالیست نبود. او به همراه تنی چند از بولشویک‌های مستقل، فلسفه‌ای چالش‌برانگیز پرداخته بودند که گورکی ان را «خدا سازی» می‌نامید. فلسفه‌ای که به دنبال بازیافت قدرت اسطوره در دل انقلاب و خلق مذهبی بری از خدا بود که انسانیت جمعی را جایگزین خدا می‌کرد و زندگی بشر را سرشار از اتشیاق، شگفتی و سلامت اخلاقی می‌کرد و نوید رهایی از رنج، اهریمن و حتی مرگ می‌داد. گرچه «خدا سازی» از نظر لنین خنده دار بود [نیازمند منبع] ولی گورکی ایمان راسخ داشت که نقش «فرهنگ» – در بیداری روحی و اخلاقی و آگاهی انسان از ارزش و جایگاه خودش- برای موفقیت انقلاب مهم‌تر از سازوکارهای سیاسی و اقصادی است.

بازگشت از تبعید
به مناسبت بزرگداشت ۳۰۰ امین سال حکومت خاندان رومانف عفوی شامل حال گورکی شد که به او اجازه داد در ۱۹۱۳ به روسیه بازگردد، جایی که او انتقادهای اجتماعی خود را پی گرفت، به آموزش نویسندگان دیگری که از میان قشر عادی جامعه برخاسته بودند پرداخت و مبادرت به نوشتن یک مجموعه از خاطرات فرهنگی کرد که نخستین بخش از اتوبیوگرافی وی را تشکیل می‌دهد. در بازگشت به روسیه او نخستین برداشتش را چنین توصیف کرد «تصویر خدا در اذهان عامهٔ مردم مخدوش شده‌است». تنها راهکار نجات به زعم او همچنان «فرهنگ» بود.

پس از انقلاب فوریه، گورکی به همراه نیکلای ساخانوف و ولادیمیر زنیسیوف از دفتر مرکزی اُروخانا (دایره محافظت از نظم وامنیت عمومی) دیدار کرد. گروکی دفتر مرکزی سابق را چنین توصیف کرد، متروکه با پنجره‌های شکسته و کاغذهای پخش زمین، این منظره برای او منبع الهام ادبی بود.

او همان شب هنگام صرف شام با ساخانوف با چهره‌ای گرفته پیش‌بینی کرد که انقلاب به ” وحشی گری آسیایی ” ختم خواهد شد. گورکی به عنوان یکی از مدافعان انقلابی سوسیالیست معروف الکساندر کرنسکی، پس از واقعه کورنیلف از بولشویک‌ها رویگردان شد. در ژوئیه ۱۹۱۷ گورکی نوشت تجربه شخصی او از طبقهٔ زحمتکش بر هر ” تصوری مبنی بر اینکه زحمتکشان روسیه تجسم مهربانی و زیبایی معنویی هستند “خط بطلان می‌کشد. گورکی گرچه احساسات برخاسته از روحیه بولشویستی را قبول داشت اما در عین حال نسبت به این باور که همهٔ طبقهٔ کارگر “مهربان و منصف هستند ” ایراداتی وارد می‌دانست. به زعم گورکی ” من هرگز مردمی که این چنین باشند به شخصه ملاقات نکرده‌ام” گورکی نوشت که آواز طبقهٔ فقیر ” نجاران، آجر چینان، کارگران بارانداز ” شناختی داشت که لنین روشنفکر نداشت و حقیقتاً گورکی به آنان اعتماد نداشت.

در طول جنگ جهانی اول، آپارتمان وی در پتروگراد محل استقرار بلشویک‌ها بود و در طول انقلاب ۱۹۱۷ قرابت سیاسی اش با بلشویک‌ها را حفظ کرد. روز بعد از کودتای ۷ نوامبر ۱۹۱۷ بولشویکها، گورکی در پارک الکساندر باغبانی را در حال کار مشاهده کرد او در تمام طول انقلاب فوریه برف‌ها را پارو می‌کرده در حالی که تظاهر به ندیدن گلوله‌هایی می‌کرد که روی زمین بودند و در طول ژوئیه از مردم می‌خواست چمن‌ها را لگد نکنند. گورکی با مشاهده او نوشت او مانند «موش کور سرسخت و همانند او کور بود».

ارتباط گورکی با بولشویک‌ها بعد از انقلاب اکتبر رو به سردی گذاشت. یکی از کسانی که او را می‌شناخت به یاد می آورد که چگونه چهرهٔ گورکی با شنیدن نام لنین ” تیره، سیاه وعبوس ” می‌شد. گورکی نوشت لنین به همره تروتسکی ” با سم کثیف قدرت مسموم شده‌اند” و حقوق افراد را قربانی رویاهای انقلاب می‌کنند. گورکی نوشت لنین شیادی است که از شرف و زندگی پرولتاریا دریغ نمی‌کند. او تودهٔ مردم را نمی‌شناسد و هرگز با آن‌ها زندگی نکرده‌است. گورکی لنین را با شیمیدانی مقایسه کرد که در آزمایشگاه مشغول آزمایش است با این تفاوت که شیمیدان روی مادهٔ بیجان برای بهتر کردن زندگی آزمایش می‌کند ولی سوژهٔ آزمایش لنین روی ” جان زندهٔ مردم روسیه ” است. ضربهٔ دیگر به رابطهٔ گورکی و بولشویک‌ها زمانی وارد شد که روزنامهٔ او(زندگی جدید) در دوران جنگ داخلی مورد سانسور بلشویک‌ها قرار گرفت، گورکی در این دوران در سال ۱۹۱۸ رشته مقالات انتقادی منتشر کرد با نام افکار نابهنگام .(این مجموعه مقالات تا پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی اجازهٔ انتشار مجدد نیافتند).

این مقالات لنین را به خاطر بازداشتهای کور و سرکوب گفتمان آزاد وشیوه‌های توطئه‌آمیزش خودکامه و آنارشیست می‌خواند. گورکی لنین را با تزار و نشایف مقایسه می‌کرد.

گورکی نوشت ” لنین و همراهانش ارتکاب هر نوع جنایتی را مجاز می‌دانند … نابودی آزادی بیان و بازداشتهای کور …” همچنین لنین را ” یک شیاد خونسرد که از شرف و زندگی پرولتاریا نمی‌گذرد ” توصیف کرد.

در ۱۹۱۲ او یک منشی به نام مورابادبرگ استخدام کرد، کسی که بعدها همسر غیررسمی او شد. در اگوست ۱۹۲۱ دوست و همکار نویسنده‌اش ،نیکلای گامیلوف، به خاطر تفکرات سلطنت طلبانه اش توسط چکای پتروگراد دستگیر شد. گورکی با عجله به مسکو شتافت و دستوری مستقیم از شخص لنین برای آزادی گامیلوف گرفت ولی پس از بازگشت به پترو گراد دریافت که گامیلوف اعدام شده‌است. در اکتبر گورکی به خاطر مسایل مربوط به سلامتی اش به ایتالیا بازگشت. اوبه سل مبتلا بود.

تبعید دوم
گورکی در حدفاصل ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۸ عمدتاً در سورنتو ایتالیا اقامت داشت. جایی که چندین رمان موفق به رشته تحریر درآورد.

بازگشت به روسیه: سالهای آخر
در سورنتو گورکی خودش را بی‌پول و گمنام یافت. او پس از ۱۹۲۹ چندین بار از اتحاد جماهیر شوروی دیدن کرد. در ۱۹۳۲ استالین از او دعوت کرد که برای همیشه به شوروی بازگردد، پیشنهادی که از سوی گورکی پذیرفته شد. بازگشت گورکی از ایتالیای فاشیستی پیروزی تبلیغاتی بزرگی برای اتحاد جماهیر شوروی بود. به او مدال لنین عطا شد، در مسکو خانه‌ای (که سابقاً به میلونری به نام پاول ریابوشینسکی تعلق داشت وا کنون موزهٔ گورکی است) به او اهدا شد و همچنین اقامتگاهی در حومهٔ شهر.

یکی از خیاباهای مرکزی مسکو و همچنین شهر زادگاهش و بزرگترین هواپیمای بال-ثابت جهان در اواسط دههٔ ۱۹۳۰ (توپولف ant-20)به افتخار وی ماکسیم گورکی نامگذاری شدند.

در اکتبر ۱۹۳۱ گورکی داستان افسانه‌ای ” یک دختر و مرگ” را برای یوزف استالین، کلیمن وروشیلوف و ویاچسلاو مولوتوف، خواند، این دیدار توسط ویکتور گوروف نقاشی شده‌است. در آن روز استالین آخرین صفحهٔ داستان گورکی را امضا کرد و نوشت ” این نمایش حتی از فاوست گوته قوی تر است (عشق مرگ را شکست می‌دهد)”.


در ۱۹۳۳ پس از جدایی از مورا بادبرگ گورکی کتاب کمتر شناخته شده‌ای را که دربارهٔ کانال دریای سفید به بالتیک تألیف شده بود ویرایش نمود، او ساخت این کانال را سمبل بازپروری پیروزمندانهٔ دشمنان سابق پرولتاریا دانست. گورکی به نوبهٔ خود از رئالیسم اجتناب می‌کرد، انکار او مبنی بر اینکه پروژهٔ بازسازی کانال منجر به مرگ حتی یک زندانی نشده‌است با استناد به شواهد متعدد دال بر مرگ هزاران زندانی که نه فقط در طول شب بلکه حتی در سرمای وسط روز به دلیل نبود غذا وسرپناه کافی از یخ زدند زیر سؤال رفت.


با اوج گرفتن سرکوب‌های استالین و به ویژه پس از مرگ سرگی کیروف در دسامبر ۳۴۴۳ گورکی در خانه‌ای مجهول المکان در نزدیکی مسکو تحت بازداشت خانگی قرار گرفت. مرگ ناگهانی پسر گورکی ماکسیم پشکاو در می ۱۹۳۴ و مرگ خود او اندگی بعد در جون ۱۹۳۶ بر اثر ذات الریه اتفاق افتاد.

تا مدت‌های مدیدی حدس و گمان‌های بسیار در خصوص علل مرگ او مطرح بود. استالین و مولوتوف جزو تشیع کنندگان تابوت گورکی بودند. در جریان دادگاه بخارین در ۱۹۳۸ (یک از ۳ دادگاه مسکو) یکی از اتهامات علیه یاگودا قتل گورکی توسط مأموران کمیساریای خلق در امور داخلی بود.

در دوران اتحاد جماهیر، زندگی و دیدگاه‌های گورکی در تصویری کلیشه‌ای و نمادین خلاصه شد. (گورکی نویسندهٔ بزرگ اتحاد جماهیر کسی که از تودهٔ مردم برخاست، رفیق وفادار بلشویک‌ها و بنیانگذار رئالیسم سوسیالیستی بود)

اقتباسها
سه گانهٔ گورکی مجموعهٔ سه قسمتی براساس سه کتاب اتوبیوگرافی گورکی: کودکی من، کارآموزی من و دانشگاه‌های من توسط مارک دانسکوی بین سال‌های ۱۹۳۸ و ۱۹۴۰ در اتحاد جماهیر ساخته شد. نمایشنامه‌نویس و کارگردان پیشرو آلمانی برتولت برشت نمایش مادر را با همین نام در ۱۹۳۲ روی صحنه برد. در ۱۹۱۲ آهنگساز ایتالیایی جیاکومو اورفیس اوپرایی بر مبنای شخصیت رادا از ماکار چودرا تصنیف نمود. کتاب بازماندگان گورکی با عنوان پدرما توسط ویلیام استانسیل به انگلیسی ترجمه شد. در ۱۹۸۵ نمایشنامه دشمنان با همکاری تئاتر بین‌المللی وبا حضور چهره‌های از ملیتهای مختلف توسط آن پنینگتون به روی صحنه رفت. هنرپیشهٔ معروف آفریقای جنوبی آنخلیک روکاس و مادلنا ندوا بلغاریایی در نقش‌های تاتیانا و کلئوپاترا ایفای نقش کردند.

دو نامه از ماکسیم گورکی به لئو نیکولایویچ تولستوی
************
18 ژانویه 1900
در یانسایا پولیانا به دیدارتان آمدم.بابت همه آن چیزی که به من گفتید از شما سپاسگذارم .با گرمترین درودها لئو نیکولایویچ! خوشحالم که شما را دیده ام و از این بابت مفتخرم،به طور کلی می دانستم که شیوه برخورد شما با مردم،ساده و صمیمی است،اما باید اعتراف کنم انتظار نداشتم که تا این حد با من مهربان باشید.
خواهشمندم اگر طبعتان می پذیرد،از خود عکسی به من بدهید.تقاضا دارم یکی را به من بدهید.
با گرمترین درودها….م.گورکی

*********
15 فوریه 1900
لئو نیکولایویچ، از شما بابت عکس(1) و سخنان(2) پرمهر و لطفتان نسبت به خودم سپاسگذارم.نمی دانم آیا من از کتابهایم بهتر هستم یا نه،اما می دانم که هر نویسنده ای باید از آن چه می نویسد متعالی تر و بهتر باشد.و در نهایت آن که کتاب چیست؟ حتی یک کتاب بزرگ چیزی نیست جز سایه ی مرده و تاریک واژه ها و اشاره ای به حقیقت،حال آن که انسان جایگاه خدای زنده است و نیک می دانم که خداوندِ آن تلاش تسلیم ناپذیر به سوی کمال،در راستای حقیقت و عدالت می باشد.پس باید بگویم: یک انسان بد حتی از یک کتاب خوب بهتر است.آیا چنین نیست؟و من با تمام وجود بر این باورم که بر روی زمین چیزی بهتر از انسان وجود ندارد و حتی با استفاده از کلام دموکریت که آن را به عنوان حسن ختام بر می گردانم باید گفت :
تنها انسان است که فقط وجود دارد و آن چه می ماند چیزی نیست مگر اندیشه، من همیشه ژرفترین ستایش ها را شایسته انسان دانسته و خواهم دانست.فقط نمی دانم که این امر را چگونه با آن نیرویی که زیبنده آن باشد بیان کنم.
بسیار دوست دارم که شما را یک بار دیگر ببینم و از این که اکنون نمی توانم این کار را انجام دهم،پریشان خاطرم.سرفه هایم شدید و سرم درد می کند.با فشار تمام دارم کار می کنم.دارم درباره فلسفه بافان حیله گری که هیچ دوستشان ندارم داستانی می نویسم.به نظر من آنها پست ترین نوع آدمیان هستند.
از نوشتن دست می کشم که مبادا شما را خسته کنم.گرمترین درودها و احترامات مرا نسبت به خانواده اتان بپذیرید.برای شما تندرستی کامل را آرزو می کنم.
ا.پشکوف

1- عکس مربوطه تصویر الحاقی به متن است و گورکی و تولستوی را در یانسایا پولیانا نشان می دهد.
2-در هشتم فوریه 1900 لئو تولستوی در پاسخ به نامه گورکی نوشت : ” نوشته هایتان رو دوست دارم اما به نظر من شما از نوشته هایتان بهتر هستید “

ماکسیم گورکی و ژوزف استالین 1932

آثار

رمان
فوما گوردیف (به روسی: Фома Гордеев) (۱۸۹۹)
سه رفیق (به روسی: Трое) (۱۹۰۰)
مادر (به روسی: Мать) (۱۹۰۶).
آدم بی‌کاره (به روسی: Жизнь ненужного человека) (۱۹۰۷)
یک اعتراف (به روسی: Исповедь) (۱۹۰۸)
زندگی ماتوی کوژمیاکین (به روسی: Жизнь Матвея Кожемякина) (۱۹۱۰)
تجارت آرتامانوف (به روسی: Дело Артамоновых) (۱۹۲۷).[۲]
کلیم سامگین (به روسی: Жизнь Клима Самгина) (۱۹۲۷-۱۹۳۶)

خودزندگی‌نامه
دوران کودکی (به روسی: Детство) (۱۹۱۴)
دانشکده‌های من (به روسی: В людях) (۱۹۱۶)
در جهان (به روسی: Мои университеты) (۱۹۲۳)

نمایش‌نامه
خرده بورژواها (به روسی: Мещане) (۱۹۰۱)
در اعماق (به روسی: На дне) (۱۹۰۲)
ییلاق‌نشینان (به روسی: Дачники) (۱۹۰۴)
فرزندان خورشید (به روسی: Дети солнца) (۱۹۰۵)
بربرها (به روسی: Варвары) (۱۹۰۵)
دشمنان (به روسی: Враги) (۱۹۰۶)
آخرین‌ها (به روسی: Последние)(۱۹۰۸)
واسا ژلزنووا (به روسی: Васса Железнова) (۱۹۱۰؛ بازنویسی: ۱۹۳۶)
ساموف و دیگران (به روسی: Сомов и другие) (۱۹۳۰)
یگور بولیچوف و دیگران (به روسی: Егор Булычов и другие) (۱۹۳۲)

داستان کوتاه
ماکار چودرا (به روسی: Макар Чудра) (۱۸۹۲)
بابا آرخیپ و لنکا (به روسی: Дед Архип и Лёнька) (۱۸۹۳)
یملییان پیلایی (به روسی: Емельян Пиляй) (۱۸۹۳)
عجوزه ایزرگیل (به روسی: Старуха Изергиль) (۱۸۹۴)
همسفر من (به روسی: Мой Спутник) (۱۸۹۴)
بچه‌هایی که یخ نزدند (به روسی: О мальчике и девочке, которые не замёрзли. Святочный рассказ) (۱۸۹۴)
سرود شاهین (به روسی: Песня о Соколе) (۱۸۹۵، شعر منثور)
خان و پسرش (به روسی: Хан и его сын) (۱۸۹۵)
خواننده (به روسی: Читатель) (۱۸۹۵)
زن چشم‌کبود (به روسی: Женщина с голубыми глазами) (۱۸۹۵)
چند روز در نقش سردبیر روزنامه (به روسی: Несколько дней в роли редактора провинциальной газеты) (۱۸۹۵)
چلکاش (به روسی: Челкаш) (۱۸۹۵)
کانوالوف (به روسی: Коновалов) (۱۸۹۶، رمانک)
رویای عشق (به روسی: Болесь) (۱۸۹۶)
فروافتادگان (به روسی: Супруги Орловы) (۱۸۹۷)
آنها که وقتی آدم بودند (به روسی: Бывшие люди) (۱۸۹۷، رمانک)
مالوا (به روسی: Мальва) (۱۸۹۷)
در استپ: داستان زندگی ولگردان (به روسی: В степи) (۱۸۹۷)
زازوبرینا (به روسی: Зазубрина) (۱۸۹۷)
بیست و شش مرد و یک دختر (به روسی: Двадцать шесть и одна) (۱۸۹۹)
واسکا سرخه (به روسی: Васька Красный) (۱۸۹۹)
ابلیس (به روسی: О чёрте) (۱۸۹۹)
داستان فیلیپ واسیلیویچ (به روسی: Рассказ Филиппа Васильевича) (۱۹۰۵)
ارباب (به روسی: Хозяин) (۱۹۱۳)
اندوه بی‌پایان (به روسی: Страсти-мордасти) (۱۹۱۳)
نخستین عشق من (به روسی: О первой любви) (۱۹۲۳)
زندانبان (به روسی: Сторож) (۱۹۲۳)

ناداستان
پادشاهی که بیرق سلطنت را برافراشت (به روسی: Король, который высоко держит своё знамя) (۱۹۰۶، مقاله)
معلم اخلاق (به روسی: Жрец морали) (۱۹۰۶، مقاله)
فرانسه زیبا الگو:Прекрасная Франция (۱۹۰۶، مقاله)
استادان زندگی (به انگلیسی: The Masters of Life) (۱۹۰۶، ناداستان)
سرزمین اندوه (به روسی: Царство скуки) (۱۹۰۶، مقاله)
نهم ژانویه (به روسی: 9-е января) (۱۹۰۷، مقاله)

شعر
پیک توفان (به روسی: Песня о Буревестнике) (۱۹۰۱)

ماکسیم گورکی و آنتون چخوف 1900

عزیزم، عمرم، شکنجه جانم


لیلیا یوری‌یوْنا بریک (روسی: Лиля Юрьевна Брик‎؛ ۳۰ اکتبر ۱۸۹۱ – ۴ اوت ۱۹۷۸) یک کارگردان فیلم، مجسمه‌ساز، و نویسنده اهل روسیه بود.

پابلو نرودا او را «الههٔ آوانگارد روسی» لقب داد.

تلاش‌هایی صورت گرفت تا وی را یک شهرآشوب مداخله‌گر و طماع نشان دهند، اما کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند، به بشردوستی و بینش وی اذعان داشتند. وی به هنرمندان مستعد و آینده‌دارِ فراوانی کمک کرد و با بسیاری از چهره‌های سرشناس فرهنگی معاشرت داشت که از آن میان می‌توان به سرگئی آیزنشتاین، لف کولشوف، بوریس پاسترناک، وسولد مایرهولد، کازیمیر ماله‌ویچ، سرگئی پاراجانف، مایا پلیستسکایا، رادیون شچدرین، آندری وزنیشیانسکی، پابلو پیکاسو و ایو سن لوران اشاره کرد.

پرتره‌ی لی لی بریک در پوستر معروف رودچنکو (پیش آهنگ و شیپور)

ولادیمیر ولادیمیرویچ مایا کوفسکی و لی‏لی یوریورنا بریک اولین بار در تابستان 1915 همدیگر را ملاقات کردند ولی از یکی دو سال پیش از آن همدیگر را دورادور می‏شناختند. در ماه مه 1913 به مناسبت بازگشت سمبولیست کنستانتین بالمونت از مهاجرت، جشنی در مسکو برگزار شد. مایاکوفسکی به سبک فوتوریست‏ها روی صحنه آمد و با گفتن «به نیابت از دشمنان او» ورود بالمونت را خیر مقدم گفت. در میان آن جمع لی‏لی و همسرش اوسیپ ماکسیموچ بریک هم بودند. در آن زمان آن‏ها هنوز با شعر مایاکوفسکی آشنایی نداشتند. لی‏لی بعدها می‏گوید: «من و اوسیپ تنمان می‏خارید برای این گونه برنامه‏ها، مخصوصا که همیشه هم آخرش با حمله پلیس و شکستن میز و صندلی‏ها تمام می‏شد.» پاییز همان سال مایاکوفسکی با اِلسا خواهر کوچک لی‏لی آشنا شد. او برای دیدن اِلسا به خانه‏ی پدری آن‏ها می‏رفت ولی اولین دیدار او با لی‏لی و اوسیپ بعدها صورت گرفت چرا که در پاییز 1914 به پتروگراد نقل مکان کرده بودند.

پدر لی‏لی در سال 1915 به مرض سرطان مبتلا شد. لی‏لی برای دیدن پدر به مسکو بازگشت و در همین فاصله بود که لی‏لی برای اولین بار مایاکوفسکی را ملاقات کرد. یک ماه بعد برای بار دوم آن‏ها همدیگر را در پتروگراد دیدند. ولی اولین بار در ژوئیه 1915 بود که مایاکوفسکی در دفتر خاطراتش زیر عنوان «لحظه شادی» نوشت: «آشنایی با لی‏لی و اوسیپ بریک». لی‏لی می‏گوید: «پدر مرده بود و من از مراسم خاکسپاری او در مسکو برگشته بودم. السا هم به پتروگراد آمده بود … و ولودیا از فنلاند. ما از السا خواهش کردیم از او بخواهد شعری – چیزی نخواند، السا اما محل نگذاشت و ما برای اولین بار شاهد شنیدن «ابر شلوارپوش» بودیم.»

 لی لی بریک( وسط ) همسرش اوسیپ بریک و معشوقه اش ولادیمیر مایاکوفسکی

احتمالا این باید اولین قرائت کامل این شعر بوده باشد. لی‏لی در خاطراتش در این باره می‏گوید: «در مابین دو اتاق را درآورده بودند تا فضا بازتر شود. مایاکوفسکی از پشت به چهارچوب در تکیه داده بود. از جیب بغل کتش دفترچه یادداشتی بیرون آورد، نگاهی به آن انداخت و دوباره در همان جیب گذاشتتش. لحظه‏ای به فکر فرو رفت. اتاق را از نظر گذارند. انگار که در سالنی بزرگ ایستاده باشد، مقدمه را خواند و با لحنی فراموش نشدنی پرسید – به شکل نثر و نه شعر که – فکر می‏کنید این هذیان‏گویی ناشی از مالاریاست؟ نه‏خیر، این مساله در اودسا اتفاق افتاده.

ما سرهایمان را بالا گرفتیم و بهت‏زده تا پایان شعر نتوانستیم پلک بزنیم. مایاکوفسکی حتی برای یک‏بار هم حالت ایستادنش را تغییر نداد. به کسی نگاه نمی‏کرد. بین قسمت‏های مختلف شعر سكوت می‏كرد، قر می‏زد، شوخی می‏كرد، خواهش و تمنا می‏كرد. هیستریك بود، لی‏لی و اوسیپ هاج و واج مانده بودند. این چیزی بود كه ما مدت‏ها رویایش را می‏دیدیم. این اواخر حتی حوصله خواندن چیزی را نداشتیم. هر نوع شعری را بی‏ارزش می‏دانستیم – نویسنده‏ای عوضی به غلط در مورد موضوعی عوضی می‏نوشت – و حالا یكباره، نویسنده‏ای درست و حسابی جلوی روی خود داشتیم كه به شكل جدی در مورد موضوعی واقعی قلم زده بود.

از آنجا كه هیچ ناشری حاضر به چاپ «ابر شلوارپوش» نبود، اوسیپ بریك خودش آستین‏ها را بالا زد. او این كتاب را در سپتامبر 1915 در یك هزار و پنجاه نسخه منتشر كرد. كتاب تقدیم شده بود به «به تو لیلیا» و این اولین بار بود كه واژه «لیلیا» به كار برده می‏شد. به اعتقاد مایاكوفسكی، لیلیا بیشتر روسی بود تا لی‏لی. بعد از آن نه تنها مایاكوفسكی كه بقیه نیز لی‏لی را لیلیا صدا می‏زدند. (لی‏لی اسم خود را از لی‏لی شونه‏مان، معشوقه‏ی گوته به ارث گرفته بود. جالب اینكه گوته نیز خیلی از شعرهایش را به لی‏لی‏اش تقدیم كرده بود.)

مایاكوفسكی نه یك دل كه صد دل چنان به دام عشق لی‏لی گرفتار شد كه دیگر هرگز به كواك‏كالا در فنلاند برنگشت و همه چیزش را جا گذاشت، «بانوی قلبش، رختش نزد زن رختشو …»، و در پتروگراد درست در نزدیكی خانه لی‏لی در هتل پالایز رویال، در خیابان پوشكین، اتاقی اجاره كرد. تا اوایل نوامبر آنجا بود و بعد به خیابان نادزیدین – كه بعدها از سال 1936 به خیابان مایاكوفسكی نامگذاری شد – و تا محل سكونت لی‏لی و اوسیپ در خیابان ژیكوفسكی فقط پنج دقیقه راه بود، نقل مكان كرد.

آن روز ژوئیه نه تنها برای مایاكوفسكی كه برای خانواده بریك، «لحظه شادی» بود چرا كه زندگی آن‏ها را از پایه تغییر داده بود. تا پیش از آن، آن‏ها نسبت به فراورده‏‏های ادبی، انسان‏های منفعلی بودند ولی از آن به بعد در همه عرصه‏های ادبی نقش فعالی داشتند. لی‏لی می‏گوید: «تا قبل از آن خواسته‏های ادبی ما بی‏روح بود. من و اوسیا بیشتر کتاب‏‏هایی از جمله: جنایت و مکافات, برادران کارامازوف، جنگ و صلح . … را با صدای بلند برای همدیگر می‏خواندیم و بس.» این فهرستی از کتاب‏های کلاسیک بود و حالا یک‏باره رسیدن به مایاکوفسکی خیزش بزرگی بود به جلو.

( کتاب ولادیمیر مایاکوفسکی و لی لی بریک )

سونات اشباح | آوگوست استریندبری

وقتی ساختمانی فرسوده شود، ویران می‌شود اما وقتی آدم‌ها زمان زیادی را در کنار هم روزگار بگذرانند، دیوانه می‌شوند و همدیگر را آزار می‌دهند. | سونات اشباح | آوگوست استریندبری |

یوهان آوگوست استریندبری (اوگاست استریندبری) (به سوئدی: Johan August Strindberg) (زادهٔ ۲۲ ژانویهٔ ۱۸۴۹ در استکهلم – درگذشتهٔ ۱۴ مهٔ ۱۹۱۲ در استکهلم) نویسندهٔ داستان کوتاه، رمان و نمایش‌نامه‌نویس پرکار سوئدی بود که در کنار هنریک ایبسن، سورن کی‌یرکگور و هانس کریستیان آندرسن از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین نویسندگان اسکاندیناوی به‌شمار می‌آید. استریندبری از بنیان‌گذاران تئاتر مدرن شمرده می‌شود و در وطنش به شکسپیرِ سوئد معروف بود. او استاد مسلم اکسپرسیونیسم در تئاتر است.


استریندبری در ۱۸۴۹ خانواده‌ای فقیر در استکهلم به دنیا آمد و در طول زندگی خود به حرفه‌های گوناگونی همچون معلمی، بازیگری، روزنامه‌نگاری، و کتابداری پرداخت.

او در سال ۱۸۷۵ با دختری نجیب‌زاده که بازیگر هم بود، ازدواج کرد و در دوران زندگی مشترکش کتابی دوجلدی با عنوان متأهل نوشت. این کتاب به‌دلیل بیان مسائلی که در آن روزگار ناشایست به‌شمار می‌رفت، باعث شد استریندبری به کفرگویی متهم شود. او از این اتهام تبرئه شد؛ اما تأثیر سوء آن تا زمان مرگش همواره با او بود و همیشه خود را قربانی و در این امر همسرش را مقصر می‌دانست.

استریندبری در سال ۱۸۹۱، به‌دلیل اختلافات شدید، از همسرش جدا شد و نتوانست حضانت چهار فرزندش را بگیرد و این امر تأثیر فراوانی بر او و آثارش گذاشت.

آثار
استریندبری از پیشگامان نوگرایی در ادبیات سوئد بود. مجموعه آثارش به زبان سوئدی به ۵۵ اثر می‌رسد.

از او کتاب‌ها و نمایش‌نامه‌های متعددی به فارسی ترجمه و چاپ شده‌است؛ از جمله پدر، تودهٔ هیزم، پلیکان، و سونات اشباح.

رمان
۱۸۷۹ – اتاق سرخ


نمایشنامه
۱۸۸۳ سفر پیتر خوش‌شانس
۱۸۸۷ پدر
۱۸۸۸ بانو جولیا
۱۸۸۹ طلبکارها
۱۸۹۸–۱۹۰۲ به سوی دمشق
۱۸۹۲ همراه با آتش
۱۸۹۲ تعهد
۱۸۹۹ همه جا جنایت است و جنایت
۱۸۹۹ اریک چهاردهم
۱۹۰۰ عید پاک
۱۹۰۰ رقص مرگ
۱۹۰۱ یک نمایش رؤیایی
۱۹۰۷ پلیکان
۱۹۰۷ طوفان
۱۹۰۷ خانه سوخته
۱۹۰۷ سونات اشباح
۱۹۰۹ – بزرگراه باشکوه
۱۸۸۹ قوی‌تر
۱۸۸۹ پاریا
۱۸۷۱ یاغی

آن‌که حقیقت را نمی‌داند، نادان است اما آن‌که حقیقت را می‌داند و آن را انکار می‌کند تبهکار است. | برتولت برشت




من، برتولت برشت، از جنگل‌های سیاه آمدم. 
مادرم مرا خوابیده در بدنش به شهرها 
آورد. و سرمای جنگل‌ها 
تا روز مرگم در من خواهد بود. 


در خانه هستم. در شهر آسفالت شده. از همان ابتدا 
تقدیس نهایی آماده شده بود: 
با روزنامه‌ها، و توتون. و کنیاک. 
در نهایت، بدبین، تن‌پرور و آرام. 


با مردم مودب و دوستانه رفتار می‌کنم. 
کلاه نامطبوعی به سر می‌گذارم، مثل مردم. 
می‌گویم: آن‌ها حیواناتی هستند که بوی عجیبی می‌دهند. 
و می‌گویم: چه فرقی می‌کند؟ من هم یکی از آن‌ها. 


پیش از ظهر یک یا دو زن را 
روی صندلی گهواره‌ای‌ام می‌نشانم و با چشم‌هایی سالم 
بدون چشم برهم زدن نگاهشان می‌کنم و می‌گویم: 
حالا کسی را دارید که بتوانید به او تکیه کنید. 


اما عصرها مردهایی را در اطرافم جمع می‌کنم 
و آنگاه یکدیگر را “آقا” خطاب می‌کنیم. 
پایشان روی میزهای من می‌گذارنذ 
و می‌گویند: برای ما همه چیز بهتر می‌شود. و من نمی‌پرسم چه وقت. 


در نور خاکستری پیش از صبح درختان ادرار می‌کنند 
و همه‌ی حشرات و پرنده‌ها صدای آوازشان را بالا می‌برند. 
درست همان لحظه من در شهر گیلاسم را بالا می‌برم 
و ته سیگارم را می‌اندازم و نگران به خواب می‌روم. 


ما، نسل آسوده، در خانه‌هایی 
نشسته‌ایم که قرار است ویران نشوند 
(بدین ترتیب آن جعبه‌های بلند را روی جزیره‌ی منهتن 
و آن آنتن‌های بلند را می‌سازیم که موج اقیانوس اطلس را سرگرم کند). 


از آن شهرها تنها باد می‌ماند که از میانشان 
می‌گذشت! 
خانه، مصرف‌کننده‌ها را شاد می‌کند. باد پاک می‌کند. 
می‌دانیم که همه‌مان کرایه‌نشین هستیم، موقتی هستیم 
و بعد از ما چیزی که ارزش گفتن داشته باشد، نخواهد آمد. 


میان زلزله‌هایی که می‌آیند، امیدوارم بتوانم 
سیگارم را روشن نگه دارم، چه تلخ و چه شیرین، 
من، برتولت برشت، مدت‌ها پیش از این، از جنگل‌های سیاه 
به شهرهای آسفالت شده آورده شدم.


اویگن برتولت فریدریش برشت (به آلمانی: Eugen Berthold Friedrich Brecht) (زاده ۱۰ فوریه ۱۸۹۸ – درگذشته ۱۴ اوت ۱۹۵۶)، نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی با گرایش‌های سوسیالیستی و کمونیستی بود.

برتولت برشت را بیشتر به عنوان برجسته‌ترین نمایشنامه‌نویس تئاتر روایی (که نقطه مقابل تئاتر دراماتیک است)، و به‌خاطر نمایشنامه‌های مشهورش می‌شناسند. اما برتولت برشت گذشته از این که نمایشنامه‌نویسی موفّق و کارگردانی بزرگ بود، شاعری خوش‌قریحه نیز بود و شعرها، ترانه‌ها و تصنیف‌های پرمعنا و دل‌انگیز بسیاری سرود. وی همچنین با ابداع سبک فاصله‌گذاری در تئاتر، انقلابی بزرگ را در زمینهٔ هنرهای نمایشی به پا کرد.
کتاب (جلادان هم می‌میرند) از آثار این نویسنده است که در سال ۱۹۴۳ با کارگردانی فریتس لانگ به صورت فیلم سینمایی ساخته شد.
داستان این فیلم حاصل کار مشترک فریتس لانگ و برتولت برشت با نام مستعار برت برشت (بدون ذکر در عنوان‌بندی) است. در نتیجه مؤلفه‌های شیوه برشت به‌ویژه نوع حضور مردم و تک‌گوئی‌های میهن دوستانه شخصیت‌ها به فیلم راه می‌یابند.

برشت در آمریکا، لانگ را یافت و این دو جلای وطن کرده، در جلادان هم می‌میرند! فرصتی برای خلق اثری ضد نازی و ابراز وفاداری به اعتقادات و مرام خود را یافتند


برشت سرودن شعرهایش را در ۱۵سالگی و پیش از نمایشنامه‌نویسی آغاز کرد. نخستین سروده‌هایش را بین سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷ سرود و آن‌ها را در نشریات محلی منتشر کرد. در سال ۱۹۱۸، هنگامی که به خدمت سربازی اعزام شد، افزون بر کار در بیمارستان نظامی پشت جبهه، سروده‌هایش را همراه با نواختن گیتار برای سربازان می‌خواند و آن‌ها را مجذوب نوای گرم و سرود دلنشین خود می‌کرد.

شعرهای نمایشی برشت را از مهم‌ترین آثار او دانسته‌اند. این‌ها شعرهایی هستند که به صورت سرود، تصنیف یا ترانه وارد نمایشنامه‌های او شده و به مناسبت‌های موضوعی خاص یا برای غنا بخشیدن به موضوع و افزایش اثرگذاری، به صورت پیش‌درآمد، میان‌پرده، مؤخره یا در میان متن آورده شده‌اند. این شعرها اغلب طنزآمیز یا هزل‌آمیز هستند و زیر پوستهٔ شوخ‌طبعی خود مفاهیم بسیار جدی و آگاه‌کننده داشته و پیام‌رسان ایده‌های نقادانه و اجتماعی برشت هستند. بیشتر نمایشنامه‌های برشت دربرگیرندهٔ یک یا چند سرود، ترانه و شعر است.

نمایش‌نامه‌ها
نام نمایشنامه نگارش انتشار
بعل ۱۹۱۸ ۱۹۲۳
آوای طبل در شب ۲۰–۱۹۱۸ ۱۹۲۲
در جنگل شهر
مادر ۳۱–۱۹۳۰ ۱۹۳۲
ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی ۱۹۴۰ ۱۹۴۸
دایره گچی قفقازی ۴۵–۱۹۴۳ ۱۹۴۸
زن نیک ایالت سچوان ۴۲–۱۹۳۹ ۱۹۴۳
ننه دلاور و فرزندان او ۳۹–۱۹۳۸ ۱۹۴۱
زندگی گالیله ۳۹–۱۹۳۷ ۱۹۴۳
ترس و نکبت رایش سوم ۳۸–۱۹۳۵ ۱۹۳۸
کله گردها و کله تیزها ۳۴–۱۹۳۱ ۱۹۳۶
استثناء و قاعده ۱۹۳۰ ۱۹۳۸
آنکه گفت آری و آنکه گفت نه ۳۰–۱۹۲۹ ۱۹۳۰
اپرای سه پنی ۱۹۲۸ ۱۹۲۸
آدم آدم است ۱۹۲۴–۱۹۲۶ ۱۹۲۶
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی ۲۹–۱۹۲۷ ۱۹۳۰
محاکمهٔ ژان دارک در روان ۱۹۵۲ ۱۹۵۲
تفنگ‌های ننه کارار
توراندخت یا کنگرهٔ ماست‌مالی‌کنندگان ۱۹۵۳ ۱۹۶۹

برشت و فاصله‌گذاری
عدم ارتباط حسی بین مخاطب و اثر و جایگزینی رابطهٔ فکری و عقلانی (از طریق فاصله‌گذاری و بنابراین بیگانه‌سازی) و همچنین روایت داستان به جای وقوع داستان و قطع کردن نمایش در جاهایی که امکان رابطه و پیوند حسی نمایشنامه و مخاطب وجود دارد، از مشخصات این ساختمان نمایشی است. در این روش سعی نویسنده، کارگردان و بازیگر روایت کردن درام به‌جای تجسم کردن آن برای تماشاچی است. گاهی در فارسی به آن تئاتر حماسی می‌گویند که ترجمهٔ دقیقی نیست.

تئاتر روایی برتولت برشت با استفاده از یک راوی در بطن نمایشنامه و متن‌های توصیفی خارج از دیالوگ و نیز چکیده‌ای از وقایع هر صحنه در آغاز پرده که با هدف زدودن هیجان در نزد تماشاگر صورت می‌گیرد، در صدد برانگیختن قوهٔ تفکر تماشاگر است و او را به تقابل با آنچه که بر روی صحنه نما یش داده می‌شود، وامی‌دارد.

موضوعات نمایشنامه‌های برشت برگرفته از واقعیات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی حاکمند. برشت تماشاگر خود را وارد دنیای تماشاگر حقیقی می‌کند و به چالش با آن فرا می‌خواند. نمایشنامه‌های برشت با آنچه که بر روی صحنه نمایش داده می‌شود و به گونه‌ای بیانگر و انعکاس شرایط واقعی حاکم در جامعه است، موافق نیست، بنابراین باید روند نمایشنامه تحرک لازم را در وی برای مقابله با شرایط اجتماعی حاکم ایجاد کند. هدف برشت نشان دادن یک رفتار اجتماعی خاص، در یک محیط اجتماعی خاص است که باید از دید تماشاگر به صورت انتقادی مورد توجه قرار گیرد.

برشت خود می‌گوید: «متن باید طنزآلود باشد… وظیفهٔ طنز طرح و توصیف اخلاقیات است. متن نباید احساسی یا اخلاقی باشد بلکه باید اخلاقیات و احساسات را نشان دهد.»

مرگ
برشت در ۱۴ اوت ۱۹۵۶ براثر سکته قلبی درگذشت . استیون پارکر، استاد دانشگاه منچستر، پس از بررسی سابقه پزشکی برت ولت برشت به علت ابتلا به تب روماتیسم در کودکی، دچار نارسایی مزمن قلبی مادام‌العمر شده بود. بر اساس تحقیقات تازه، برشت همچنین از کره سیدنهام هم رنج می‌برده که بی‌ارتباط با تب روماتیسمی نبوده است. به ادعای پروفسور، پارکر برشت انبوهی از مشکلات جسمی داشت و بیماری‌های مزمنش سرانجام به مرگش انجامید. با وجود این این بیماریها او نبوغ شعری و ناتری فوق‌العاده‌ای داشت که سبب می‌شد ضعف جسمی خود را به قدرتی بی‌همتا تبدیل کند.

برايم بنويس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برايم بنويس، چطوري مي‌خوابي؟ جايت نرم است؟
برايم بنويس، چه شکلي شده‌اي؟ هنوز مثل آن وقت‌ها هستي؟
برايم بنويس، چه کم داري؟ بازوان مرا؟
برايم بنويس، حالت چطور است؟ خوش مي‌گذرد؟
برايم بنويس، آن‌ها چه مي‌کنند؟ دليريت پا برجاست؟
برايم بنويس، چه کار مي‌کني؟ کارت خوب است؟
برايم بنويس، به چه فکر مي کني؟ به من؟
مسلماً فقط من از تو مي پرسم!
و جواب‌ها را مي‌شنوم که از دهان و دستت مي‌افتند
اگر خسته باشي، نمي‌توانم
باري از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشي، چيزي ندارم که بخوري.
و بدين سان گويا از جهان ديگري هستم
چنان که انگار فراموشت کرده‌ام.

تكليف ما كاملاً روشنه، ما همه بلاتكليفيم.

«سعی کردی. شکست خوری. اشکالی ندارد. دوباره سعی کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور.»
«هیچ چیز بامزه‌تر از شاد نبودن نیست، مطمئن باشید. بله، بله، شاد نبودن مسخره‌ترین چیز دنیاست.»
«عادت بزرگ‌ترین میراننده است.»
«نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم، تنها پشیمانی من به دنیا آمدنم است، همیشه به نظرم مرگ کسل‌کننده‌ترین چیز دنیا بوده.»
«همه ما دیوانه به دنیا آمده‌ایم. برخی دیوانه می‌مانیم.»
«کلمات تنها چیزی هستند که ما داریم.»
«تولد، مرگ او بود.»
«من از سرنوشت انسان چه می‌دانم؟ درمورد کلم بیشتر می‌توانم برایتان حرف بزنم.»
«شما روی زمین هستید. هیچ درمانی برایش نداریم.»
«اول برقصید. بعد فکر کنید. نظم طبیعی همین است.»

و در ادامه باز هم دیالوگ هایی از این نمایش نامه را می خوانیم:

استراگون: … بیا بریم.

ولادیمیر: نمی تونیم.

استراگون: چرا؟

ولادیمیر: در انتظار گودو ایم.

استراگون: (نومید) آه! (مکث) مطمئنی همین جا بود؟

ولادیمیر: چی؟

استراگون: جایی که باید منتظر باشیم.

ولادیمیر: گفت کنار درخت. (به درخت نگاه می کنند) هیچ درخت دیگه یی می بینی؟

استراگون: این چیه؟

ولادیمیر: نمی دونم. یه درخت بید.

استراگون: پس برگ هاش کجان؟

ولادیمیر: حتمن خشکیدن.

استراگون: پس حالا مجنون نیست.

ولادیمیر: شایدم فصلش نیست.

استراگون: به نظرم بیشتر شبیه یه بوته ست.

ولادیمیر: یه درختچه.

استراگون: یه بوته.

ولادیمیر: اَ…… به چی کنایه می زنی؟ به این که عوضی اومدیم؟

استراگون: باید الان این جا باشه.

ولادیمیر: نگفت که حتمن می آد.

استراگون: و اگه نیاد؟

ولادیمیر: فردا برمی گردیم.

استراگون: و بعدش پس فردا.

ولادیمیر: احتمالن.

استراگون: و همین طور.

ولادیمیر: و این قضیه هست…

استراگون: تا اون بیاد.  …استراگون : به من دست نزن ! از من سوال نکن ! با من حرف نزن ! پیشم بمون !
ولادیمیر : هیچ وقت از پیشت رفتم ؟
استراگون : تو گذاشتی من برم …

بیا وقتمان را با این بحث های بیهوده تلف نکنیم! (مکث، با حرارت) بیا تا فرصت هست کاری بکنیم! هر روز به وجود ما احتیاج نیست! در واقع مشخصاً به وجود ما احتیاجی نیست… بیا برای یکبار هم که شده، به بهترین وجهی، نماینده ی این نژاد متعفنی باشیم که تقدیری ظالمانه ما را بهش منتسب کرده…ببرها برای کمک به همنوعانشان یا بدون کوچکترین مکثی هجوم می برند و یا این که به اعماق بیشه فرار می کنند. اما مساله این نیست. این که ما اینجا چکار می کنیم، مساله این است و خوشبختی ما هم در این است که اتفاقاً جواب این را می دانیم. بله در این اوضاع کاملاً مغشوش فقط یک چیز مسلّم است. این که ما منتظر گودو هستیم تا بیاد…

ولادیمیر: اگه فکر می‌کنی بهتره، می‌تونیم از هم جدا بشیم.

استراگون: حالا دیگه خیلی دیره.

سکوت

ولادیمیر: آره حالا خیلی دیره.

سکوت

استراگون: خب، بریم؟

ولادیمیر: آره، بریم.

حرکت نمی‌کنند.

در انتظار گودو (به انگلیسی: Waiting for Godot) یکی از نمایش‌نامه‌های ساموئل بکت است. این کتاب یکی از آثار مشهور ادبی جهان است.

خلاصه داستان

غروب، در کنار راهی در خارج شهر با درخت بدون برگ. دو انسان به ظاهر ولگرد و فقیر به نام‌های استراگون (گوگو) و ولادیمیر (دی‌دی) با کسی به نام گودو که نمی‌دانند کیست، قرار ملاقات دارند، و چشم‌به‌راه نشسته‌اند. انتظار آن‌ها امیدی برای زیستن است.

استراگون شب گذشته را در گودالی گذرانده و افراد ناشناسی او را کتک زده‌اند. صحبت دربارهٔ کتک خوردن، آن‌ها را به یاد خشونت مردم می‌اندازد و تأسف می‌خورند که چرا در سال ۱۹۰۰، آن‌گاه که هنوز زیبا بودند و آب و رنگی داشتند خودشان را از بالای برج ایفل به زیر نینداخته‌اند. گوگو از کفش‌های تنگش که پاهای او را به درد می‌آورند و دی‌دی از کلاهش که باعث خارش سرش می‌شود و همچنین بیماری مثانه، رنج می‌برد. آن‌ها نمی‌توانند بروند چون منتظر گودو هستند و محکوم‌اند که در این مکان بمانند، تا زمانی که گودو به قولش عمل کند. آن‌ها نه هیچ اطمینانی به این قول و قرار دارند و نه به اینکه محل ملاقات آن‌ها در این مکان و در زیر همین درخت باشد.

به راستی چه درخواستی از گودو خواهند داشت؟ از دعا و استغاثه و از توقعات بدون پاداش صحبت می‌کنند. بدون اینکه گودو هیچ تعهدی پذیرفته باشد؛ ولی امیدوارند به کمک او، شاید از همین امشب در رختخواب خشک و گرم و با شکمی سیر بخوابند. وقتی صدای فریادی که احتمالاً ورود گودو را باید اعلام کند، می‌شنوند به وحشت می‌افتند و به هم می‌چسبند. سپس دوباره چشم به راه می‌نشینند. گوگو گرسنه است و دی‌دی آخرین هویجش را که در جیب پنهان کرده، به او می‌دهد. بعد از این جز شلغم چیزی نخواهد بود.

ورود یک ارباب (پوزو) با برده‌اش (لاکی) زندگی آن‌ها را از یکنواختی درمی‌آورد. پوزو از اینکه به وسیله این دو ناشناس، شناخته نشده و او را به جای گودو، که او را هم نمی‌شناسد، گرفته‌اند و به خصوص از اینکه در روی زمین‌های او منتظر گودو هستند تعجب کرده‌است! لاکی ایستاده می‌ماند و از خستگی به خواب می‌رود. طناب گلویش را می‌فشارد، نفس‌نفس می‌زند و اعتراضی نمی‌کند.

پوزو قبل از عزیمت، به لاکی دستور می‌دهد برقصد و سخنرانی کند. او ماشین‌وار با جملاتی پراکنده سخن می‌گوید. برای خاموش کردن او باید کلاه را از سرش بردارند. بعد از خروج پوزو و برده‌اش، پسربچه‌ای وارد می‌شود و اعلام می‌کند: «آقای گودو امشب نمی‌آید ولی فردا حتماً خواهد آمد.» و می‌رود. گوگو و دی‌دی آماده رفتن می‌شوند. یک لحظه هر دو به فکر می‌افتند خودشان را بر درخت حلق‌آویز کنند اما پشیمان می‌شوند. بی‌حرکت می‌مانند. ماه در انتهای صحنه بالا می‌آید.

فردای آن روز در همان ساعت و همان مکان، ولادیمیر تغییر منظره را به دوستش نشان می‌دهد: بر درخت چند برگ روئیده است، استراگون هیچ‌چیز به خاطرش نمی‌آید. نه درخت، نه پوزّو، نه لاکی. فقط ضربه لگدی که دریافت کرده و استخوان مرغی را که به او داده بودند به یاد دارد.

استراگون به خواب می‌رود اما خوابش بیش از چند لحظه طول نمی‌کشد. ولادیمیر کلاه لوکی را روی صحنه می‌یابد، با آن بازی دست به دست کردن کلاه و به سر گذاشتن درمی‌آورند. بعد ادای پوزّو و لاکی را درمی‌آورند. پوزّو و لاکی وارد می‌شوند و روی زمین می‌افتند. یک لحظه استراگون، پوزّو را به جای گودو می‌گیرد و اعلام می‌کند: «این گودو است.» و ولادیمیر می‌گوید: «به موقع رسید… بالاخره نجات یافتیم…» پوزو کمک می‌طلبد. دی‌دی و گوگو بر سر مقدار پولی که برای کمک باید بگیرند، بحث می‌کنند. در این لحظه احساس می‌کنند که به‌عنوان نمایندگان کل بشریت چشم به راه گودو هستند، و در انتظار، وقت را به هر صورتی که می‌توانند پر می‌کنند. پوزو نابیناست و مفهوم زمان را از دست داده و لاکی گنگ است.

بعد از خروج پوزو، استراگون می‌خوابد، همان پسربچه پرده اول وارد می‌شود. ولادیمیر سعی می‌کند دربارهٔ گودو اطلاعات بیشتری به دست آورد و می‌فهمد که گودو مردی است که ریش سفید دارد. پسربچه اعلام می‌کند که «گودو امشب نمی‌آید ولی حتماً فردا خواهد آمد.» گوگو پیشنهاد می‌کند که برای همیشه دست از انتظار بردارند یا خودکشی کنند. به درخت نزدیک می‌شوند، استراگون طناب نازکی که به جای کمربند به کمرش بسته‌است را درمی‌آورد. طناب به قدر کافی محکم نیست. دو مرد تصمیم می‌گیرند بروند اما تکان نمی‌خورند. شب فرامی‌رسد، ماه در انتهای صحنه بالا می‌آید.»


Dramatic legacy: Samuel Beckett directing Waiting for Godot in Berlin in 1975; it is surely impossible to encounter the stark setting of WB Yeats’s Purgatory – a road, a tree – without thinking of Beckett’s play. Photograph: Heuer/Ullstein Bild via Getty

گفتاوردها

  • «در زمانی که جهان از نظر من خالی از معنا است؛ واقعیت به امری غیرواقعی بدل می‌شود. همین احساس غیر واقعیت، و جست و جو برای واقعیت اساسی فراموش شده و بی‌نام است که من سعی می‌کنم از طریق شخصیت‌هایم بیان کنم؛ شخصیت‌هایی که بی هدف سرگردانند و به هیچ وجه نمی‌توانند خود را از نگرانی‌های خود، شکست‌های خود، و تهی بودن زندگی شان کنار بکشند. آدم‌هایی که در بی معنایی غرق شده‌اند فقط می‌توانند گروتسک باشند؛ رنج آن‌ها فقط می‌تواند به گونه ای مضحک تراژیک باشد…»
  • «نکند موقعی که خواب بودم دیگران رنج می‌کشیدند؟ نکند الان هم خواب باشم؟ فردا، وقتی که بیدار شدم، یا فکر کردم که بیدار شدم، در مورد امروز چی بگم؟ اینکه با دوستم استراگون، این‌جا، تا سر شب، منتظر گودو بودیم، اینکه پوتزو، با باربرش از این‌جا رد شد و با ما صحبت کرد؟ احتمالاً، ولی توی همه این‌ها چه حقیقتی وجود دارد؟»

استراگون: «ما هیچ حقی نداریم؟»ولادیمیر: «اگه خنده ممنوع نبود از دستت خنده‌م می‌گرفت.»استراگون: «ما حقوقمون رو از دست داده‌ایم؟»ولادیمیر: «از شرشون خلاص شدیم.»


استراگون: «مطمئنی که قراره امروز بیاد؟»ولادیمیر: «گفت شنبه میاد… فکر کنم…»استراگون: «ولی کدوم شنبه؟ تازه، از کجا معلوم امروز شنبه است؟ ممکن نیست یکشنبه باشه؟ یا دوشنبه؟ یا جمعه؟»ولادیمیر: «ممکن نیست!»استراگون: «یا سه شنبه؟»


استراگون: «همیشه چیزی رو پیدا می‌کنیم که به ما این حس رو منتقل کنه که وجود داریم؟»ولادیمیر: «بله بله، ما جادوگریم.»

هیچ چیز افتضاح تر، توهین کننده تر، و افسرده کننده تر از ابتذال وجود ندارد

آنتون پاولوویچ چِخوف (به روسی: Анто́н Па́влович Че́хов)‏ (زادهٔ ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در تاگانروگ – درگذشتهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴) پزشک، داستان‌نویس، طنزنویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است. هر چند چخوف زندگی کوتاهی داشت و همین زندگی کوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. او را مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌ای از خود به‌جا گذاشته‌است. چخوف در ۴۴ سالگی بر اثر خون‌ریزی مغزی درگذشت.

خانه‌ای در شهر تاگانروگ که چخوف در آن متولد شد
چخوف در ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در شهر تاگانروگ، در جنوب روسیه، شمال قفقاز، در ساحل دریای آزوف به دنیا آمد. پدربزرگ پدری‌اش در مِلک کُنت چرتکف، مالک استان وارنشسکایا، سرف بود.[۴] او توانست آزادی خود و خانواده خود را بخرد. پدرش مغازهٔ خواربارفروشی داشت. او مرد مذهبی خشنی بود و فرزندانش را تنبیه بدنی می‌کرد. روزهای یک‌شنبه پسرانش (او ۵ پسر داشت که آنتون دومین آن‌ها بود) را مجبور می‌کرد به کلیسا بروند و در گروه همسرایانی که خودش تشکیل داده بود آواز بخوانند. اگر اندکی ابراز نارضایتی می‌کردند آن‌ها را با چوب تنبه می‌کرد. همچنین آن‌ها را در نانی آغاز کرد اما دو سال بعد در کلاس اول مدرسهٔ عادی به تحصیل خود ادامه داد. پدر چخوف شیفتهٔ موسیقی بود و همین شیفتگی او را از دادوستد بازداشت و به ورشکستگی کشاند

کلیسایی در شهر تاگانروگ که چخوف در آن در تاریخ ده فوریه ۱۸۶۰ غسل تعمید داده شد.
او در سال ۱۸۷۶ از ترس طلب‌کارانش به همراه خانواده به مسکو رفت و آنتون تنها در تاگانروگ باقی ماند تا تحصیلات دبیرستانی‌اش را به پایان ببرد. او در سال‌های پایانی تحصیلات متوسطه‌اش در تاگانروگ به تئاتر می‌رفت و نخستین نمایشنامه خود را به نام بی‌پدری و بعد کمدی آواز مرغ بی‌دلیل نبود را نوشت. او در همین سال‌ها مجلهٔ غیررسمی و دست‌نویس الکن را منتشر می‌کرد که توسط برادران‌اش به مسکو هم برده می‌شد. برادر بزرگ‌اش، آلکساندر پاولویچ چخوف در سال ۱۸۷۶ به دانشگاه مسکو رفت و در رشتهٔ علوم طبیعی دانشکدهٔ ریاضی-فیزیک مشغول تحصیل بود و در روزنامه‌های فکاهی مسکو و پتربورگ داستان می‌نوشت. آنتون نیز در ۱۸۷۹ تحصیلات ابتدایی را تمام کرد و به مسکو رفت و در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو مشغول تحصیل شد.

آغاز نویسندگی

چخوف جوان (سمت چپ) به‌همراه برادر نیکلی در سال ۱۸۸۲
چخوف در نیمهٔ سال ۱۸۸۰ تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال نخستین مطلب او چاپ شد. برای همین این سال را مبدأ تاریخی آغاز نویسندگی چخوف برمی‌شمارند. چخوف در نامه‌ای به فیودور باتیوشکوف می‌نویسد: «نخستین تکهٔ ناچیزم در ۱۰ تا ۱۵ سطر در نشریهٔ «دراگون فلای» در ماه مارس یا آوریل ۱۸۸۰ درج شد. اگر آدم بخواهد مدارا کند و این نوشتهٔ ناچیز را آغازی به‌حساب بیاورد، بنابراین سالگرد (بیست و پنج سال نویسندگی) من زودتر از ۱۹۰۵ فرا نخواهد رسید.» آنچه چخوف به آن اشاره می‌کند در واقع داستان کوتاهی است به نام «نامهٔ ستپان ولادیمیریچ اِن، مالک اهل دُن، به همسایهٔ دانشمندش، دکتر فریدریخ» که در مجلهٔ سنجاقک شمارهٔ ۱۰ منتشر شد. او در سال‌های ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۴ علاوه برآموختن پزشکی در دانشگاه مسکو با نام‌های مستعاری مانند: آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس… به نوشتن بی‌وقفهٔ داستان و طنز در مجله‌های فکاهی مشغول بود و از درآمد حاصل از آن زندگی مادر، خواهر و برادران‌اش را تأمین می‌کرد. او در ۱۸۸۴ به عنوان پزشک فارغ‌التحصیل شد و در شهر واسکرسنسک، نزدیک مسکو، به طبابت پرداخت. اولین مجموعه داستان‌اش با نام قصه‌های ملپامن در همین سال منتشر شد و اولین نقدها دربارهٔ او نوشته شد. در دسامبر همین سال هنگامی که چخوف ۲۴ساله بود اولین خلط‌های خونی که نشان از بیماری مهلک سل داشت مشاهده شد.

فعالیت حرفه‌ای
چخوف بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهٔ پزشکی به‌طور حرفه‌ای به داستان‌نویسی و نمایش‌نامه‌نویسی روی آورد. در ۱۸۸۵ همکاری خود را با روزنامهٔ پتربورگ آغاز کرد. در سپتامبر قرار بود نمایش‌نامهٔ او به نام در جادهٔ بزرگ به روی صحنه برود که کمیتهٔ سانسور از اجرای آن جلوگیری کرد.[۱۱] مجموعهٔ داستان‌های گل‌باقالی او در ژانویهٔ سال بعد منتشر شد. در فوریه همین سال (۱۸۸۶) با آ. سووُربن سردبیر روزنامه عصر جدید آشنا شد و داستان‌های مراسم تدفین، دشمن،… در این روزنامه با نام اصلی چخوف منتشر شد. بیماری سل‌اش شدت گرفت و او در آوریل ۱۸۸۷ به تاگانروگ و کوه‌های مقدس رفت و در تابستان در باپکینا اقامت گزید در اوت همین سال مجموعهٔ در گرگ‌ومیش منتشر شد و در اکتبر نمایش‌نامهٔ بلندش با نام ایوانف در تئاتر کورش مسکو به روی صحنه رفت که استقبال خوبی از آن نشد.

مرگ

آنتون چخوف و همسرش اولگا کنیپر در ماه عسل به سال ۱۹۰۱
چخوف در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ به‌همراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان استراحت‌گاه بادن‌وایلر رفت. در این استراحت‌گاه حال او بهتر می‌شود اما این بهبودی زیاد طول نمی‌کشد و روزبه‌روز حال او وخیم‌تر می‌شود. اولگا کنیپر در خاطرات خود شرح دقیقی از روزها و آخرین ساعات زندگی چخوف نوشته‌است. ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم می‌شود و اولگا پزشک معالج او، دکتر شورر، را خبر می‌کند. اولگا در خاطرات‌اش می‌نویسد: «دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و کامفور تزریق کرد؛ و بعد دستور شامپاین داد. آنتون یک گیلاس پر برداشت. مزه‌مزه کرد و لبخندی به من زد و گفت «خیلی وقت است شامپاین نخورده‌ام.» آن را لاجرعه سرکشید. به آرامی به طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به سویش بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم. اما او دیگر نفس نمی‌کشید. مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.» و این ساعات اولیه روز ۱۵ ژوئیهٔ ‏ ۱۹۰۴ بود.

تشییع جنازه

قبر چخوف در گورستان نووودویچی در مسکو
تشییع جنازهٔ چخوف یک هفته پس از مرگ او در مسکو برگزار شد. ماکسیم گورکی که در این مراسم حضور داشت بعدها به دقت جریان برگزاری مراسم را توصیف کرد. جمعیت زیادی در مراسم خاکسپاری حضور داشتند و تعداد مشایعت‌کنندگان به حدی بود که عبور و مرور در خیابان‌های مسکو مختل شد. علاوه بر نویسندگان و روشنفکران زیادی که در مراسم حضور داشتند حضور مردم عادی نیز چشم‌گیر بود. سرانجام در گورستان نووودویچی در شهر مسکو به خاک سپرده شد.

آثار
داستان کوتاه
چخوف نخستین مجموعه داستان‌اش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان «هنگام شام» جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می‌کرد، برایش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته‌است. در داستان‌های او معمولاً رویدادها از خلال وجدان یکی از آدم‌های داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی «معمول» بیگانه است، تعریف می‌شود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان‌نویسی تغییر داد. او در داستان‌هایش به جای ارائهٔ تغییر سعی می‌کند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستان‌های موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدم‌های داستان او را تشکیل می‌دهند. تسلط چخوف به نمایشنامه باعث افزایش توانائی وی در خلق دیالوگ‌های زیبا و جذاب شده بود. او را «مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس همهٔ اعصار» نامیده‌اند.

چند داستان کوتاه
۱۸۸۳ – از دفترچه خاطرات یک دوشیزه
۱۸۸۴ – بوقلمون صفت
۱۸۸۷ – کاشتانکا
۱۸۸۷ – نشان شیر و خورشید
۱۸۸۹ – بانو با سگ ملوس
۱۸۸۹ – شرط‌بندی

  • همسر
    ۱۸۹۲ – اتاق شماره شش
    ۱۸۹۹ – زندگی من
    داستان بلند
    . دکتر بی‌مریض

داستان ملال‌انگیز، ترجمه آبتین گلکار، نشر ماهی، ۱۳۹۳: داستانی دربارهٔ مرگ و ملال
دوئل
نمایش‌نامه
نخستین نمایش‌نامهٔ چخوف بی‌پدری است که چندان شناخته شده نیست و پس از آن ایوانف. یکی دو نمایش‌نامهٔ بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش «مرغ دریایی» در ۱۸۹۷ در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگ‌اش را در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی چشید. همین نمایش‌نامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبه‌رو شده بود که چخوف در میانهٔ دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نمایش‌نامه در دست بازیگران چیره‌دست تئاتر هنر مسکو، چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعدها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلاوسکی – کارگردان نمایش‌نامه‌های وی – پیش‌آمد آثار دیگری از چخوف – همچون «دایی وانیا» (۱۸۹۹)، «سه خواهر» (۱۹۰۱) و… نیز بر همان صحنه به اجرا درآمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلاوسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایش‌نامهٔ «مرغ دریایی» بود. چخوف اصرار داشت که نمایش‌نامه کاملاً کمدی است و استانیسلاوسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایش‌نامه تأکید کند. چخوف نه فقط به ناتورالیسم افراطی استانیسلاوسکی می‌تازد، بلکه همچنین حال و هوای افسرده و غم‌انگیزی را که فکر می‌کرد به نمایشنامه‌اش تحمیل شده‌است، زیر سؤال می‌برد. در آوریل ۱۹۰۴، چخوف، در نامه‌ای به همسرش الگا می‌نویسد: «چرا دائماً در پوسترها و روزنامه‌ها، نمایشنامه مرا درام می‌نامید؟ نمیروویچ دانچنکو و استانیسلاوسکی، در نمایشنامه من چیزی پیدا کرده‌اند که مطلقاً به آنچه من نوشته‌ام شباهتی ندارد، و من شرط می‌بندم که هیچ‌کدام از آنها، برای یک‌بار هم که شده، نمایشنامه مرا با شیفتگی، تا به آخر نخوانده‌است. مرا ببخش، اما به شما اطمینان می‌دهم که این عین حقیقت است.»

نمایش‌نامه‌ها
ایوانف
خرس
عروسی
مرغ دریایی
سه خواهر
باغ آلبالو
دایی وانیا
در جاده بزرگ
خواستگاری
تاتیانا رپینا
آواز قو


سبک‌شناسی
مشخصات کلی آثار داستانی چخوف را می‌توان در این محورها خلاصه کرد.

خلق داستان‌های کوتاه بدون پیرنگ
ایجاز و خلاصه‌گویی در نوشتن
خلق پایان‌های شگفت‌انگیز برای داستان‌ها با الهام از آثار «گی دوموپاسان» (نشان افتخار)
خلق پایان «هیچ» برای داستان با الهام از آثار «ویکتور شکلوفسکی» (منتقم)
بهره‌گیری از جنبه‌های شاعرانه و نمادین در آثار که از ابداعات خود چخوف در دورهٔ نویسندگیش بود.
نگاه رئالیستی به جهان و قهرمان‌های داستان برخلاف نگاه فرمالیستی رایج آن زمان
استفاده از مقدمه‌ای کوتاه برای ورود به دنیای داستان (امتحان نهایی)
استفاده از تصویرپردازی‌های ملهم از طبیعت و شرح آن برای پس‌زمینهٔ تصویری داستان (شکارچی)[۱۷]
موضوع و درون‌مایه آثار
فرصت‌های از دست رفته زندگی
آدم‌هایی که حرف همدیگر را نمی‌فهمند
حمله به ارزش‌های غلط اما رایج اجتماع
تضاد طبقاتی
عدم مقاومت در مقابل شر و مهار خشم (تحت تأثیر آثار لئو تولستوی)
ماهیت خوارکننده فحشا





پانویس
↑ بیست داستان از آنتون چخوف، حبیب گوهری (مترجم)، ناشر همکار: همراز، چاپ خورشید، ص۷
↑ علی امینی نجفی (۱۱ بهمن ۱۳۸۸). «زادروز چخوف؛ راوی بزرگ قصه‌های کوچک». بی‌بی‌سی فارسی. دریافت‌شده در ۱۱ بهمن ۱۳۸۸.
↑ در هنگام تولد چخوف، هنوز در روسیه، گاه‌شماری یولیانی رسمی بود و طبق آن تقویم در ۱۶ ژانویه به‌دنیا آمده‌است.
↑ پرش به بالا به: ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ وینر، ۳۳۲
↑ ماگارشاک ۱۰
↑ آتش‌برآب ۱۷
↑ این نمایش‌نامهٔ کمدی از بین رفته‌است.
↑ چخووا «آنتون پاولویچ و آلکساندر پاولویچ چخوف» ۹
↑ اف. د. باتیوشکوف (۱۹۲۰–۱۸۵۷) منتقد و مورخ ادبی.
↑ چخوف «نامه‌های چخوف» ۱۶۹
↑ آتش‌برآب، ص۱۹
↑ کنیپر ۳۴۳
↑ ‏۲ ژوئیه به گاه‌شماری یولیانی
↑ گلشیری ۵۱
↑ چخوف، آنتون پاواوویچ (۱۳۹۶). صفائیان، مریم السادات، ویراستار. دوئل. ترجمهٔ فرشته افسری. تهران: انتشارات آسو. شابک ۹۷۸۶۰۰۸۷۵۵۰۴۳.
↑ (Simmons, 1963, p.617)
↑ – چخوف “نویسنده نمایشنامه‌های بی ماجراً – (خسرو سینا – ماهنامه سوره ۱۳۸۹)
↑ (همان منبع)
منابع
آتش‌برآب، حمیدرضا (۱۳۸۳)، «گاهشمار زندگی و فعالیت ادبی آنتون چخوف»، به سلامتی خانم‌ها، ترجمهٔ حمیدرضا آتش‌برآب، بابک شهاب، آنتون چخوف، تهران: آهنگ دیگر، ص. ۲۴–۱۶، شابک ۹۶۴-۹۵۰۷۹-۶-۵
استپانیان، سروژ (۱۳۷۱)، «پیش‌گفتار»، مجموعه آثار چخوف (جلد اول)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، آنتون چخوف، تهران: انتشارات توس، ص. ۱–۹
چخوف، آنتون (۱۳۸۴)، بانو با سگ ملوس و داستان‌های دیگر، ترجمهٔ عبدالحسین نوشین، تهران: انتشارات نگاه، شابک ۹۶۴-۳۵۱-۳۱۲-۲
چخوف، آنتون (؟)، بانو با سگ ملوس و داستان‌های دیگر، ترجمهٔ عبدالحسین نوشین، مسکو: انتشارات پروگرس، ص. ۱۵–۷ تاریخ وارد شده در |سال= را بررسی کنید (کمک)
چخوف، آنتون (۱۳۸۷)، برگزیده داستان‌های آنتون چخوف، ترجمهٔ رضا آذرخشی، هوشنگ رادپور، مشهد: انتشارات جاودان خرد، شابک ۹۶۴-۵۹۵۵-۵۰-۵
چخوف، آنتون (۱۳۸۱)، بهترین داستان‌های کوتاه/ آنتون پاولوویچ چخوف، ترجمهٔ احمد گلشیری، تهران: انتشارات نگاه، شابک ۹۶۴-۳۵۱-۱۰۰-۶
آنتون چخوف (۱۳۸۳)، به سلامتی خانم‌ها، ترجمهٔ حمیدرضا آتش‌برآب، بابک شهاب، تهران: آهنگ دیگر، شابک ۹۶۴-۹۵۰۷۹-۶-۵
چخوف، آنتون (بهمنماه ۱۳۷۲)، ترجمهٔ احمد شاملو، ایرج کابلی، «گناه‌کار شهر تولدو»، آدینه، هشتم (۸۸)، ص. ۳۵ تاریخ وارد شده در |تاریخ= را بررسی کنید (کمک)
چخوف، آنتون (۱۳۷۱)، مجموعه آثار چخوف (جلد اول)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، تهران: انتشارات توس
چخوف، آنتون (۱۳۷۰)، مجموعه آثار چخوف (جلد دوم)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، تهران: انتشارات توس
چخوف، آنتون (۱۳۵۴)، نامه‌های چخوف، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر، تهران: انتشارات آگاه
چخوف، آنتون (شهریورماه ۱۳۷۱)، ترجمهٔ احمد شاملو، ایرج کابلی، «همسران هنرمندان»، آدینه، هفتم (۷۳–۷۴)، ص. ۴۸ تاریخ وارد شده در |تاریخ= را بررسی کنید (کمک)
چخووا، ماریا پاولونا (۱۳۸۴)، «آنتون پاولویچ و آلکساندر پاولویچ چخوف»، مجموعهٔ آثار چخوف (جلد هشتم)، ترجمهٔ ناهید کاشی‌چی، آنتون چخوف، تهران: انتشارات توس، ص. ۱۲–۹، شابک ۹۶۴-۳۱۵-۵۰۳-X
چخوف، آنتون (۸ شهریور ۱۳۵۸)، ترجمهٔ کریم کشاورز، به کوشش سردبیر:احمد شاملو.، «نشان شیروخورشید»، کتاب جمعه، اول (۵)، ص. ۵۶
کنیپر، اولگا (۱۳۸۱)، به سلامتی خانم‌ها، ترجمهٔ احمد پوری، آنتون چخوف، تهران: باغ نو، شابک ۹۶۴-۷۴۲۵-۱۸-X
ماگارشاک، دیوید (۱۳۸۷)، «مقدمهٔ دیوید ماگارشاک»، چخوف در زندگی من، ترجمهٔ فاطمه مولازاده، لیدیا آویلُف، تهران: نشر اختران، ص. ۳۱–۷، شابک ۹۷۸-۹۶۴-۸۸۹۷-۵۵-۵
گلشیری، احمد (۱۳۸۱)، «مقدمه»، بهترین داستان‌های کوتاه، ترجمهٔ احمد گلشیری، آنتون چخوف، تهران: انتشارات نگاه
وینر، تاماس جی (۱۳۷۹)، «آنتون پاولوویچ چخوف»، نویسندگان روس، ترجمهٔ خشایار دیهیمی، به کوشش به سرپرستی خشایار دیهیمی.، تهران: نشر نی، ص. ۳۳۲–۳۶۰، شابک ۹۶۴-۳۱۲-۵۲۷-۰
پیوند به بیرون

ماجرای آلما یا آفتاب‌پرست چوپان

اوژن یونسکو (fr:Eugène Ionesco) (زاده ۲۶ نوامبر ۱۹۰۹ – درگذشته ۲۸ مارس ۱۹۹۴) نمایش‌نامه‌نویس و نویسنده فرانسوی با اصلیت رومانیایی بود. او در سال ۱۹۷۰ به عضویت فرهنگستان فرانسه درآمد. او را بارزترین نماینده تئاتر آوانگارد فرانسه می‌نامند.

کتاب‌شناسی

  • صندلی‌ها (۱۹۵۲) ترجمه احمد کامیابی مسک
  • کرگدن (نمایش‌نامه) (۱۹۵۹) پنج ترجمهٔ متفاوت به ترتیب تاریخی از جلال آل احمد، پری صابری، مدیا کاشیگر، احمد کامیابی مسک، سحر داوری
  • شاه می‌میرد (۱۹۶۲) ترجمه احمد کامیابی مسک
  • مکبت (یونسکو)|مکبت (۱۹۷۲)
  • عابر هوایی ترجمه سحر داوری
  • آوازخوان طاس: ضد تئاتر، ترجمه محمدتقی غیاثی، ویرایش جدید، تهران: فرهنگ جاوید، ۱۳۹۵.
  • آوازه‌خوان طاس ترجمه داریوش مهرجویی
  • آدم‌کش
  • درس ترجمه داریوش مهرجویی
  • دختر دم‌بخت، ۵ مقاله ۳ نمایشنامه، ترجمه محمدتقی غیاثی، تهران: کتاب نمونه، ۱۳۵۱.
  • پاره یادداشت‌ها (1967)(Journal en miettes)، ترجمه مژگان حسینی روزبهانی، نشر مرکز. این کتاب مجموعه یادداشت‌های شخصی نویسنده است. یونسکو در این یادداشت‌ها، در کنار موضوعات گوناگون به خواب‌ها و تحلیل خواب‌هایش پرداخته، که از آنها در خلق بعضی نمایشنامه‌ها مانند «مردی با چمدان‌هایش» بهره گرفته‌است.
  • بازی‌های کشتار همگانی ترجمه احمد کامیابی مسک و مونا عماد
  • مردی با چمدانهایش ترجمه احمد کامیابی مسک
  • بداهه گوی آلما ترجمه احمد کامیابی مسک
  • پنج نمایشنامهٔ کوتاه ترجمه احمد کامیابی مسک
  • ماجرای آلما یا آفتاب‌پرست چوپان (یک نمایشنامهٔ فی البداهه) مترجم اسماعیل کرم نژاد. انتشارات برگ (حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی) سال انتشار ۱۳۷۸

در ایران

بیشتر آثار یونسکو به پارسی ترجمه شده‌است. مترجمین آثار یونسکو اغلب از نویسندگان و هنرمندان مشهور ایرانی بوده‌اند. بهمن محصص، جلال آل احمد، داریوش مهرجویی، احمد کامیابی مسک و پری صابری از آن جمله‌اند. مشهورترین نمایش‌نامهٔ یونسکو کرگدن‌ها یا کرگدن است. این نمایشنامه را جلال آل احمد نخستین بار ترجمه کرد. مترجم‌های متأخرتر پری صابری (برای اجرای حمید سمندریان) و مدیا کاشیگر می‌باشند. ترجمه‌ای دیگر از احمد کامیابی مسک، از دوستان یونسکو[۳] است که انتشارات دانشگاه تهران در سال ۲۰۰۶ میلادی چاپ کرده‌است.[۴] این کتاب ترجمهٔ داستان کوتاه «کرگدن‌ها» را نیز شامل می‌شود که پیش تر ابوالحسن نجفی به پارسی برگردانده بود. کامیابی مسک نام نمایشنامه را «کرگدن‌ها» ترجمه کرده که نسبت به برگردان مترجمین پیشین («کرگدن») درست‌تر می‌باشد.[۵] سحر داوری نیز این اثر را به پارسی برگردانده که در مجموعه آثار یونسکو به ترجمهٔ داوری در انتشارات تجربه چاپ شده‌است.

این نمایش با نام «کرگدن» بارها به پارسی در ایران روی صحنه رفته. از نخستین اجراها می‌شود اجرای حمید سمندریان در ۱۳۵۰ و از نوترین‌ها اجرای فرهاد آئیش در ۱۳۸۷ را نام برد.[۶]

فیلم مستندی نیز با نام کرگدن‌ها و ناکرگدن‌ها به کارگردانی محسن زمانی به این نمایش و ارتباط یونسکو و ایدئولوژی آلمان نازی می‌پردازد.

کرگدن (به فرانسوی: Rhinocéros) نمایشنامه‌ای است در سه پرده اثر اوژن یونسکو، نمایشنامه‌نویس فرانسوی رومانیایی‌تبار که در سال ۱۹۵۹ نوشته شد. از این اثر به عنوان یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌های سده بیستم[۱] و در زُمره یکی از «نگین‌های تئاتر دنیا در تمام اعصار» یاد می‌شود.[۲]

خلاصه نمایشنامه

در طول سه پرده نمایشنامه همه ساکنین شهر کوچکی در فرانسه به کرگدن تبدیل می‌شوند و تنها فردی که تسلیم این دگرگونی جمعی نمی‌شود، شخصیت اصلی داستان برنژه است، شخصیتی گیج و دستپاچه که در طول نمایشنامه به خاطر تأخیرها و نیز نوشیدن‌هایش مورد انتقاد قرار می‌گیرد. نمایشنامه به‌طور کلی پاسخی به وقایع بعد از جنگ جهانی دوم و دربردارنده موضوعاتی مانند پیروی از رسوم و عقاید، فرهنگ، فلسفه و اخلاقیات است. نمایشنامه به سه پرده تقسیم می‌شود و هر پرده صحنه‌ای از هجوم کرگدن‌ها را نشان می‌دهد. کرگدن آزاد باعث تعجب شخصیت‌ها می‌شود. ژان نمی‌تواند آنچه را که می‌بیند باور کند و می‌گوید: «نباید وجود داشته باشه». فروشنده فریاد می‌زند و همسرش با گربه‌ای خون آلود بیرون می‌آید: «ما نمی تونیم بذاریم گربه هامونو یا هر چیز دیگه‌ای از بین بره». شروع نمایشنامه با ترس افراد همراه است. مردم به کرگدن تبدیل می‌شوند. اولین مخالفت آغاز می‌شود، بوتار، مدیر مدرسه، خاطرنشان می‌سازد که «داستان پوچی» است. او باور نمی‌کند که کرگدن‌ها واقعی باشند. او با وجود این مخالفت‌ها خود نیز به کرگدن تغییر شکل می‌دهد. در ابتدا وجود کرگدن‌ها در شهر برای ژان مزاحمت ایجاد می‌کند، اما او در برابر چشمان مستأصل دوستش برنژه تبدیل به کرگدن می‌شود. ژان رنگ پریده و بی‌حال می‌شود، شاخی روی پیشانی اش درمی آید، به صدای بلند نفس می‌کشد. پوستش سخت‌تر و صدایش خشن می‌شود. نمی‌گذارد دوستش با دکتر تماس بگیرد، به اتاقش می‌رود و خود را محبوس می‌کند. مدعی است که هیچ چیز غیرعادی وجود ندارد: «کرگدن‌ها موجوداتی مثل ما هستن و مثل ما حق زندگی دارن». او به ناگهان اعتراض می‌کند: «انسانیت تموم شده، همتون یه مشت احساساتی مسخره هستین». در پایان همه به جز برنژه، دودار و دیزی به کرگدن تبدیل شده‌اند. دودارد تبدیل را بی‌اهمیت می‌داند و به کرگدن تغییر شکل می‌دهد. برنژه و دیزی توافق می‌کنند که تبدیل نشوند، ازدواج کنند و نسل بشر را حفظ کنند. اما خیلی زود دیزی از «نجات دنیا» صرف نظر می‌کند و کرگدن را زیبا می‌بیند و تبدیل به کرگدن می‌شود. برنژه تصمیم می‌گیرد که تسلیم نشود: «من آخرین انسانم. تا آخرش می مونم». و شروع به گریه می‌کند چراکه اگر بخواهد هم نمی‌تواند به کرگدن تبدیل شود.

اجرای نمایش

کرگدن‌ها بارها در سراسر جهان از جمله ایران بر صحنه رفته‌است.

ژان لویی بارو نخستین کارگردان و بازیگر اصلی این نمایشنامه بوده‌است. او نخستین بار در ژانویه ۱۹۶۰ این نمایش را در پاریس بر صحنه برد و نقش برنژه را بازی کرد.[۳] در ۱۹۷۸ او شماره ۹۷ دفترهای رونو-بارو چاپ انتشارات گالیمار را به این اثر اختصاص داد که در آن مقالاتی از آلبرت شولز ولینگهوسن، احمد کامیابی مسک و دیگران به چاپ رسید.[۴] این نمایشنامه چند ماه پس از نخستین اجرا در ژانویه، در آوریل سال ۱۹۶۰ نیز با کارگردانی اورسن ولز و بازی لارنس اولیویه، مایکل بیتس، مایلز ملسون، پیتر سالیس و جوآن پلورایت در لندنبه روی صحنه رفت.

اجراهای متعدّدی از این نمایش در ایران بر صحنه رفته‌است. از آن میان: حمید سمندریان این نمایش را با نام «کرگدن» در سال ۱۳۵۰ در تالار فردوسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران اجرا کرد.[۵] فرهاد آییش در ۱۳۸۷ این نمایش را در تئاتر شهر بر صحنه برد.[۶]

هارولد پینتر | درد خفیف

هارولد پینتر (به انگلیسی: Harold Pinter) (زادهٔ ۱۰ اکتبر ۱۹۳۰ در لندن – درگذشتهٔ ۲۵ دسامبر ۲۰۰۸نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس، بازیگر، کارگردان و فعال سیاسی انگلیسی بود. نخستین آثار او را در دستهٔ تئاتر پوچیقلمداد کرده‌اند. او نویسندهٔ آثاری برای رادیو، تلویزیون، تئاتر و سینما است. پینتر در سال ۲۰۰۵ میلادی برندهٔ جایزه نوبل ادبیات شد.

زندگی

تولد و کودکی

هارولد پینتر تنها فرزند پدر و مادری یهودی در اکتبر ۱۹۳۰ در محلهٔ هاکنی شمال لندن متولد شد. پدرش خیاط بود. او در فضایی سرشار از اظهارات یهودی‌ستیزی بزرگ شد که اهمیت به سزایی در نمایش‌نامه‌نویس شدنش داشت. در شروع جنگ جهانی دوم، در ۹ سالگی مجبور به ترک لندن شد و در دوازده‌سالگی به لندن بازگشت. پینتر می‌گوید تجربهٔ بمباران‌های جنگ هیچ‌وقت او را رها نکرده‌است. در لندن به مدرسهٔ گرامر هاکنی رفت و در آن‌جا با گروهی از معلمان و دانش‌آموزان خوش‌فکر، پرانرژی و به‌لحاظ عقلی ماجراجو، آشنا شد. همین باعث شد تأتر و ضدفاشیسم مهم‌ترین تأثیر را روی او بگذارد. فضای سال‌های بلافاصله بعد از جنگ لندن سرشار از خشونت‌های ضدیهود بود که صدای تأتری پرشور و حرارت، و ارعابی که به تدریج رخنه می‌کند و در واقع نمایش‌نامه‌های اولیه‌اش را شکل می‌بخشد، چیزی از این فضا در خود دارد. در این مدرسه نقش مکبث و رومئو و چند نقش دیگر را به کارگردانی ژوزف بررلی (Joseph Brearly) بازی کرد که در انتخاب حرفه هنرپیشگی ترغیبش کرد. در سال ۱۹۴۸ بعد از مدرسه به آکادمی سلطنتی هنرهای نمایشی (Royal Academy of Dramatic Art) رفت که به دلیل نارضایتی پس از دو ترم تحصیل، آن‌جا را ترک کرد. در سال ۱۹۴۹ دو بار به‌دلیل سرپیچی از خدمت نظام‌وظیفه جریمه شد که اشارات زود هنگامی بر عزم مقاومت و مخالفت‌گرایی‌اش دارد که در جهت‌گیری کلی و شکل‌گیری بسیاری از نمایش‌نامه‌هایش اثر گذاشته‌است.

کار هنری

در سال ۱۹۵۰ اولین اشعارش را منتشر کرد و به خاطر اجراهای شکسپیر مشهور شد. از سال ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۷ با تورهای تأتر سنتی سفر و نقش‌های تاریخی و عمدتاً شکسپیر را بازی کرد. در این سال‌ها با نام دیوید بارون (David Baron) بازی می‌کرد. هارولد پینتر در سال ۱۹۵۷ با نوشتن نمایش‌نامهٔ اتاق (The Room) که (دپارتمان هنرهای نمایشی دانشگاه بریستول چاپ شد، خود را به عنوان نویسنده تثبیت کرد. اولین نمایش‌نامه‌اش، جشن تولد ۱۹۵۷(Birthday Party)، در ۱۹۵۸ در تأتر لیریک لندن به روی صحنه رفت و به دلیل ابعاد افسانه‌ای‌اش با شکست فاحشی مواجه شد و فقط یک هفته روی صحنه بود. اما بعدها بیش‌تر از دیگر نمایش‌نامه‌هایش به روی صحنه رفت. از ابتدای دهه شصت پینتر به عنوان نمایش‌نامه‌نویس مشهور شد گرچه هنرپیشگی و کارگردانی تأتر را هم هم‌زمان ادامه می‌داد. هارولد پینتر نمایندهٔ تأتر بریتانیا در نیمه دوم قرن بیستم است و احتمالاً بیش از هر نمایش‌نامه‌نویس زندهٔ دیگری موضوع گزارش‌های آکادمیک می‌باشد. او را به عنوان مبتکر سبک نمایش جدیدی به نام کمدی آزارنده (The Comedy of Menace) می‌شناسند و نامش، پینترسک(Pintersque)، برای توصیف فضایی خاص به صورت صفت وارد زبان انگلیسی شده‌است. تأتر پینترسک در ابتدا روایتی از تأتر پوچی تلقی می‌شد اما صحیح‌تر آن است که به عنوان چیزی منحصربه‌فرد تلقی شود. همانThe Comedy of Menace که نوعی نمایش روان‌شناسی است که در آن فاصله‌های مشخصی را بگومگوی شخصیت‌ها پر می‌کنند که ممکن است تجسم ترس‌های یک‌دیگر، احساس ناامنی یا تمایلات جنسی پنهان باشند یا نباشند. این کمدی ژانری است که در آن نویسنده، تسلط و اطاعت پنهان را در پیش‌پاافتاده‌ترین گفتگوها نشان می‌دهد. مجموعه آثار پینتر ناهمگن است. تقریباً نمایش‌هایی که در اوائل کارش نوشته پینترسک است مثل (The Caretaker(1960), Birthday Party, The Homecoming (۱۹۶۵)) که بیش از همه به روی صحنه رفته و در برنامه درسی دپارتمان‌های زبان گنجانده شده‌اند. پینتر تأتر را به عوامل بنیادی‌اش بازگرداند: فضای بسته و گفتگوی غیرقابل پیش‌بینی که در آن آدم‌ها اسیر دست یک‌دیگرند و از هم پاشیده شدن را بهانه می‌کنند. با حداقل طرح (plot)، نمایش‌نامه از کش‌مکشی نیرومند و قایم‌موشک‌بازی بیانِ متقابل شکل می‌گیرد. هارولد پینتر می‌گوید به دنبال دورة اولیه رئالیسم روان‌شناسی، مرحله دوم را که تغزلی‌تر بود با نمایش‌نامه‌هایی از قبیل چشم‌انداز ۱۹۶۷(Landscape) و سکوت ۱۹۶۸ ادامه داده‌است و بالاخره به مرحله سیاسی رسیده‌است. با کارهایی چون یکی برای جاده ۱۹۸۴ (One for The Road)، زبان کوهستان ۱۹۸۸ (Mountain Language)، نظم نوین جهانی ۱۹۹۱(The New World Order). ولی این تقسیم‌بندی به صورت دوره‌ای به نظر ساده کردن موضوع می‌رسد زیرا بعضی نوشته‌های پرقدرتش را نادیده گرفته‌است. مثلاً ناکجاآباد ۱۹۷۴ (No Man’s Land). از سال ۱۹۷۴ در کنار نویسندگی فعالیت‌هایی در زمینه حقوق بشر داشته‌است و اغلب مواضع جنجالی اتخاذ می‌کند.

جایزه نوبل ادبیات

پینتر در سال ۲۰۰۲ به سرطان مبتلا شد؛ با این حال از تلاش نایستاد و در سال ۲۰۰۵ کاندیدای جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. رقیبان او نویسندهٔ ترک «اورهان پاموک» و شاعر سوری «آدونیس» بودند که به نظر از او جلوتر می‌آمدند زیرا در ۱۰سال اخیر ۹ جایزه ادبیات نوبل به اروپا تعلق گرفته بود و از طرفی اگر جایزه به ادیبی انگلیسی اهدا می‌شد دومین جایزه نوبل ادبیات برای انگلستان ظرف ۵ سال بود؛ بنابراین از آکادمی سوئد انتظار می‌رفت که به قارهٔ دیگری به خصوص آسیا توجه کند. پینتر با بردن جایزهٔ ادبیات نوبل باعث درگیری بحث‌های گوناگونی شد که تصمیم آکادمی را از جهاتی انتخابی گریزناپذیر از عوامل سیاسی می‌دانستند زیرا این‌طور گمان می‌رود که جایزهٔ نوبل اغلب به کسانی مثل «آلکساندر سولژنیتسین» از شوروی و «گونترگراس» نویسندهٔ صریح‌الهجه آلمانی تعلق می‌گیرد که در زمانی مشخص موضع سیاسی دل‌سوزانه‌ای گرفته باشند. با این حال گرچه ممکن است عقاید سیاسی پینتر عاملی به‌شمار آمده باشد، اما این جایزه از نظر هنری بسیار موجه‌است و دستاوردهای نمایشی و ادبی پینتر، یک سروگردن بالاتر از سایر نویسندگان انگلیسی است. در هر حال، انتقاد صریح پینتر از سیاست خارجی آمریکا و مخالفتش با جنگ عراق، بدون شک او را از جنجالی‌ترین برندگان جایزه افتخارآمیز نوبل ادبیات کرده‌است. پینتر فردای روزی که مطلع شد برندهٔ جایزه نوبل شده در مصاحبه‌ای تلفنی با روزنامه‌نگاری سوئدی گفت که نمی‌تواند حرف بزند و این خبر او را از پای درآورده‌است و برای دریافت جایزه و سخنرانی به استکهلم خواهد رفت. اما حالش رو به وخامت گذاشت و سخنرانی خود را با عنوان «هنر، حقیقت، سیاست» ضبط کرد و به آکادمی فرستاد که هم‌زمان در دنیا پخش شد. پینتر سخنرانی‌اش را این‌طور شروع می‌کند:

در سال ۱۹۵۸ نوشتم: «تشخیص بین این‌که چه‌چیز واقعی و چه‌چیز غیرواقعی است سخت نیست، همین‌طور بین چیزی که درست است و چیزی که غلط است. لازم نیست چیزی درست باشد یا غلط، می‌تواند هم درست باشد هم غلط. اعتقاد دارم که این تأکیدها هنوز هم در کشف واقعیت از طریق هنر، کاربرد دارد؛ بنابراین به عنوان یک نویسنده از این تأکیدها حمایت می‌کنم ولی به عنوان یک شهروند باید بپرسم: «درست چیست؟ غلط چیست؟

دولتمردان آمریکا باید چند نفر را بکشند تا به‌عنوان جنایتکار جنگی و قاتل شناخته شوند؟ صد هزار؟ ما برای ملت عراق شکنجه آوردیم، بمب آوردیم، کشتار بی هدف و بی‌دلیل آوردیم، بدبختی و مرگ را آوردیم، و با این همه ادعا می‌کنیم برای ملت‌های خاورمیانه آزادی و دموکراسی را آوردیم.

ازدواج

پینتر دو بار ازدواج کرده‌است:

BEHIND THE SCENES AT THE REHEARSALS FOR BETRAYAL STARRING TOM HIDDLESTON

ترجمه آثار به فارسی

نمایشنامه‌های زیر تاکنون به فارسی ترجمه شده‌است:

جایزه‌ها

نوشتار اصلی: فهرست افتخارات و جایزه‌های هارولد پینتر

  • Commander of the British Empire (CBE)
  • جایزه شکسپیر (هامبورگ)
  • جایزه اروپایی برای ادبیات (وین)
  • جایزه پیراندلو (پالرمو)
  • جایزه دیوید کوهن در سال ۱۹۹۵ [۱]
  • جایزه لورنس الویر
  • جایزه ویلفرد اوئن برای شعر جنگ (War) که علیه آمریکا است.
  • جایزه یک عمر دستاورد هنری به افتخار مولیر
  • جایزه نوبل ادبیات