یک تک گویی – یک اجرا: «خیلی به تو فکر می کنم»

آرتورمیلر/ ترجمه: لاله خاکپور

یک تک گویی – یک اجرا: «خیلی به تو فکر می کنم»
این تک گویى به عنوان جلوهاى از همبستگى با واسلاوهاول، براى اجرا در فستیوال تئاتر آوینیون در ۲۱ جولاى ۱۹۸۲ نوشته شده.
***
نویسنده وارد مى‎شود. پیراهن و شلوار به تن دارد. دسته‎اى نامه‎ی پستى به همراهش است. مى‎نشیند، نامه‎ها را یکى پس از دیگرى مرور مى‎کند؛ از یک مشت نامه، دو تاى مهّم را جدا مى‎کند و بقیه را-بعد از لحظه‎اى دو دلى-توى سبد زباله مى‎اندازد. بى‎درنگ، یک محبوس‎ وارد مى‎شود، چهل واندى است، لباس خاکسترى چروکى پوشیده. مى‎نشیند. نویسنده به‎ چهره‎ی او، رودررو نمى‎نگرد.
نویسنده: بله.
[مکث مختصر]
عجیبه! اغلب به تو فکر مى‎کنم، درحالى‎که ما باهم دیدار مختصرى داشته‎ایم، آن هم‎ خیلى وقت پیش.
[به سبد زباله دست مى‎برد، نامه‎هایى را که در آن ریخته، دوباره برمى‎دارد. ]
فکر مى‎کنم هر وقت که یک خروار از این مزخرفات به دستم مى‎رسد، آن اتفاق مى‎افتد. هر ماه پنجاه پوندى از این‎ها مى‎رسد. ظاهرا من جزو لیست اصلى‎ام. این را نگاه کن. . . [اسامى فرستنده‎ها را مى‎خواند] “انجمن تحریم بمب” ، “انجمن خانواده” ، “نجات کودکان” ،  “بنیاد سرخ‎پوستان آمریکا” ، “دوستداران هنر” ، “سازمان ملّى بانوان” ، “مبارزه با کو کلاس‎ کلان‎ها” ، “عضو بین الملل” ، “حفاظت سنترال پارک” -یک همچنین چیزهایى، “نجات‎ حیوانات” ، “نجات آفریقا” ، “نجات جنگل‎هاى انبوه” ، نجات، نجات، نجات، نجات، . ذهن‎ نمى‎تواند به سادگى همه‎ی اینها را جدّى بگیرد. چیزها نمى‎توانند درست به همین بدى باشند.
[مکث مختصر]
گرچه-باید بگویم، همه‎ی اینها تو را به خاطرم مى‎آورد. وضعیت تو، به نظر بدتر از دیگران است، اگرچه. . . دقیق نمى‎دانم چرا. شاید به واسطه‎ی سرمایه‎گذارى گزافى است که‎ خیلى از ماها روى سوسیالیسم کرده‎ایم. آنهایى که فقط نام خود را سوسیالیست گذاشته‎اند باید پندار را محبوس کنند. . . دقیقا همین است، نه؟ -نبرد بر سر پندارها. شاید هم به این دلیل‎ است که محبس تو غرب‎تر از وین است. تو تقریبا در میدان برد صداى ما قرار دارى. تقریبا مى‎توانى صداى ما را بشنوى. فکر مى‎کنم. واقعا. دلیلش هرچه باشد، من به واقع خیلى به تو فکر مى‎کنم.
[مکث مختصر]
آرتور میلر به همراه مرلین مونرو -

آرتور میلر به همراه مرلین مونرو که چند سالی همسرش بود!

مرا به یاد نویسنده‎ی دیگرى که سالها پیش در نیویورک مى‎شناختم مى‎اندازد. نهایت‎ هنرمندى-این‎طور فکر مى‎کردیم. شاعر و بازى نویس. سرشار از وعده و وعید، اما شدیدا دچار ترس از مکانهاى بسته بود. نمى‎توانست سوار آسانسور شود. و چون زن و شوهر پولى در بساط نداشتند، هر دو در این اتاق تنگ زندگى مى‎کردند، که عاقبت هم کارش را به جنون‎ کشاند-نیمى از شب را در خیابانها قدم مى‎زد. (آن وقتها قدم زدن‎هاى شبانه ایمن‎تر از این‎ روزها بود. ) به‎هرحال. . . در بیچارگى، به نوشتن متن آگهى براى. . . فکر مى‎کنم جنرال موتورز پرداخت. که به او اجازه داد تا به آپارتمان بزرگترى اسباب‎کشى کند، و هیجان‎هایش فروکش‎ کرد. سالها گذشت و من او را باز دیدم و طبیعتا مى‎خواستم بدانم روى چه چیزى کار مى‎کرد. اما، شاعرى، مرده بود، بازى‎نویسى هم، همین‎طور، چیزى که او مى‎خواست نشانم دهد این‎ پرونده‎ی نازک آگهى بود. در حقیقت آن‎قدر محبوب شده بود که شرکت دفتر ویژه‎اى در طبقه‎ی هم‎کف آسمانخراش‎شان به او داده بود تا بتواند از آسانسور دورى کند. دیگر مرد میانسالى‎ شده بود، و این. . . واقعا. . . تکان دهنده بود وقتى آدم مى‎دید آن‎قدر به کارهایى که در تملّق جنرال موتورز کرده افتخار مى‎کند. در واقع پیش‎نویس‎هاى مختلفش را نشانم داد و متذکر شد که آن‎قدر ایده‎هاى گوناگون را جابه‎جا کرده تا مفهوم کلّى کامل شده. من همچنان نگاه‎ پیروزى را در سیمایش مى‎دیدم. نمى‎شد براى او خوشحال نبود-اویى که آن همه فضا در دور و برش به دست آورده بود. روشن است که دیگر با هیجان‎هاى کهنه‎اش زندگى نمى‎کرد. به‎ نظرم حالا واقعا از زندگى خشنود بود، و با حسى نیرومند از فضیلت. زندگى او حالا زندگى به‎ وضوح موفقى بود که جایگزین یک شاعر شده بود.

[مکث مختصر]
بعد، به تو فکر کردم. فضایت را از تو گرفته‎اند، نه؟ -براى این‎که از نوشتن‎ آگهیهایشان سرپیچى کرده‎اى. در حیرتم که چرا بیشتر از هر چیز، قدرت به ستایش عشق‎ مى‎ورزد، امّا آدم مى‎تواند پنجاه راه‎حل دیگر هم از این میان بیرون بکشد و هیچ کدام هم‎ چیزى را برایت تغییر ندهد. در نتیجه، فکر مى‎کنم باید همه‎چیز را به سطح معیارهاى اخلاقى‎ ارتقاء بدهیم. معیار اخلاقى جایى است که در آن هیچ چیز تغییر نمى‎پذیرد. هر چیزى، هم‎ هست و هم نیست؛ درست مثل فکر کردن‎هاى گهگاهى من به تو. در واقع، این فکر کردن‎ها، ما را به طریقى به هم پیوند مى‎زند. به شکلى غیر قابل بیان، ما ادامه یکدیگریم. . . تو، در آن‎ تاریکى‎اى که، بر پندارهایت پنجه مى‎کشند، و من در این بیرون، در فضایى که به. . . خیلى. . . فکر مى‎کنم.
[او انبوه درخواست‎ها را درون سبد مى‎اندازد. ]
انبوه دیگرى فردا خواهد رسید. و روز دیگر و دیگر. [مکث مختصر]تصورش را بکن. . . اگر تمامش کنند! یعنى ممکن است؟ البتّه که نه. هم‎چنان‎که روزها پى‎درپى از راه مى‎رسند، پست هم این درخواست‎هاى نیکوکارى را خواهد آورد. و بالاخره به طریقى، این کارهاى نیک‎ خواهند شد. پس دوست عزیز، ما جاى تو را برایت نگاه خواهیم داشت.
نویسنده به سمت ماشین تحریرش مى‎رود و ماشین مى‎کند. محبوس، بعد از لحظه‎اى، برمى‎خیزد و بیرون مى‎رود. نویسنده به نوشتن ادامه مى‎دهد.
کلک – ۱۱

فاجعه، نمايشنامه | ساموئل بكت | فارسى: صفدر تقی‌زاده

اين نمايشنامه در سال 1982 به زبان فرانسه نوشته شده است، نخستين بار در سال 1982 در تئاتر آوينيون به اجرا درآمده است و نخستين بار در سال 1984 از سوى انتشارات فيبر اند فيبر به زبان انگليسى منتشر شده است.

براى: واسلاو هاول
كارگردان: (ك)
دستيارِ زن: (د)
قهرمان نمايش: (ق)
لوك، مسئول نورپردازى، خارج از صحنه (ل)
جلسه تمرين. آخرين دست‏كارى‏ها در صحنه آخر. صحنه لخت است. د و ل همين الساعه نور را تنظيم كرده‏اند. ك تازه رسيده است.
ك سمت چپ تماشاگران پايين پله‏ها بر صندلى دسته‏دارى نشسته است. پالتوِ پوست به تن دارد با كلاه پوست بى‏لبه چسبانى كه به پالتويش مى‏خورد. سن و سال و كوچك و بزرگ بودن اندام مهم نيست.

د كنار او ايستاده است. با روپوش بلند سفيد. سربرهنه. مدادى پشت گوش. سن و سال و كوچك و بزرگ بودن اندام مهم نيست.

ق وسط صحنه روى سكويى سياه به بلنداى نيم متر ايستاده است. كلاهِ مشكى لبه پهنى به سر دارد. بالاپوش مشكى بلندى تا قوزك پا پوشيده است. پابرهنه است با سر خميده، دست‏ها در جيب. سن و سال و كوچك و بزرگ بودن اندام مهم نيست.

ك و د سرتاپاى ق را برانداز مى‏كنند. درنگ طولانى.
د: ]سرانجام[ ظاهرش را مى‏پسندى؟
ك: اِى. ]درنگ[ چرا رو سكو؟
د: كه تماشاگرانِ جلو، پاها را ببينند.
]درنگ[
ك: كلاه براى چى؟
د: تا كمك كند صورت پيدا نشود.
]درنگ[
ك: بالاپوش چرا؟
د: تا سر تا پايش را مشكى داشته باشيم.
]درنگ[
ك: زيرپوش هم دارد؟ ]د به سمت ق راه مى‏افتد[ دِ بگو.
]د مردد مى‏ماند.[
د: لباس خوابش.
ك: به رنگ؟
د: خاكسترى.
]ك سيگار برگى درمى‏آورد.[
ك: آتيش. ]د پيش مى‏رود، سيگار برگ را روشن مى‏كند، بى‏حركت مى‏ايستد. كِ سيگار برگش را دود مى‏كند.[ جمجمه چه‏طور است؟
د: خودتان ديده‏ايد.
ك: يادم مى‏رود.]د به سمت ق راه مى‏افتد.[ بگو.
]د مردد مى‏ماند.[
د: موهاش ريخته. چند گُله جا.
ك: رنگش؟
د: خاكسترى.
]درنگ[
ك: دست‏ها چرا تو جيب؟
د: تا كمك كند سرتاپاش مشكى باشد.
ك: دست‏ها نبايد در جيب باشند.
د: يادداشت مى‏كنم. ]دفترچه يادداشتى برمى‏دارد،مداد از پشت‏گوش مى‏گيرد، يادداشت مى‏كند.[
دست‏ها بيرون باشند.
]دفترچه و مداد را سرجايشان مى‏گذارد.[
ك: در چه وضعى‏اند؟]د دستپاچه است. با ناراحتى [دست‏ها در چه وضعى‏اند؟
د: خودتان ديده‏ايد.
ك: يادم مى‏رود.
د: چلاق. ضايعه پى و عصب.
ك: مثل چنگ حيوان‏ها؟
د: هر طور شما بفرماييد.
ك: دوچنگ.
د: مگر وقتى مشتش را گره كند.
ك: نبايد بكند.
د: يادداشت مى‏كنم.]دفترچه يادداشت را برمى‏دارد، مداد را به دست مى‏گيرد، يادداشت مى‏كند. [دست‏ها باز و شل.
]دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مى‏گذارد.[
ك: آتيش.]د جلو مى‏آيد، سيگار برگ را دوباره مى‏گيراند، آرام مى‏ايستد. ك سيگار برگ را دود مى‏كند.[خوب، حالا بگذار ببينم.]د دستپاچه است، ناراحت[. بجنب… بالاپوش را باز كن. ]به كرونومترش نگاه مى‏كند.[ بپر بالا. من جلسه‏حزبى دارم.
]د به سمت ق مى‏رود، بالاپوش را برمى‏دارد. ق وا مى‏دهد، بى‏حركت است. د چند قدم عقب‏عقب مى‏آيد،بالاپوش، روى ساعد دستش است. ق پيراهن خوابى كهنه و خاكسترى به تن دارد، سر پايين انداخته و مشت‏ها را گره كرده است. درنگ.[
د: حالا بى بالاپوش بهتر است؟ ]درنگ[ دارد مى‏لرزد.
ك: نه آن قدر. كلاه هم.
]د پيش مى‏رود، كلاه ق را برمى‏دارد، چندقدم برمى‏گردد، كلاه به دست. درنگ[
د: از اين جمجمه خوشتان مى‏آيد؟
ك: بايد سفيد شود.
د: يادداشت مى‏كنم.]دفترچه يادداشت را برمى‏دارد، مداد را به دست مى‏گيرد، يادداشت مى‏كند. [جمجمه سفيد شود.
]دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مى‏گذارد.[
ك: دست‏ها.] د دستپاچه است، ناراحت[ مشت‏ها. بجنب.]د پيش مى‏رود، مشت‏ها را باز مى‏كند، قدم‏زنان به عقب برمى‏گردد.[ و سفيد شوند.
د: يادداشت مى‏كنم.]دفترچه يادداشت را برمى‏دارد، مداد را به دست مى‏گيرد، يادداشت مى‏كند. [دست‏ها سفيد شوند.
]دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مى‏گذارد. ق را برانداز مى‏كنند.[
ك: ]سرانجام[يك جايش عيب دارد؟]كلافه است.[عيب در كجاست؟
د: ]با ترس[چه‏طور است… چه طور است… دست‏هاش را روى هم بگذاريم؟
ك: امتحانش بد نيست.]د پيش مى‏رود، دست‏ها را روى هم مى‏گذارد، قدم‏زنان عقب برمى‏گردد.[بالاتر.]د پيش مى‏رود، دست‏هاى وصل شده را تا حد كمر بالا مى‏برد، قدم‏زنان عقب برمى‏گردد.[ كمى بيش‏تر.]د پيش مى‏رود، دست‏هاى وصل شده را تا حد سينه بالا مى‏برد.[ كافى است! ]د قدم زنان عقب مى‏آيد.[ بهتر شد. دارد از كار درمى‏آيد. آتيش.
]د جلو مى‏آيد، سيگار برگ ك را مى‏گيراند، آرام مى‏ايستد. ك سيگار برگ را دود مى‏كند.[
د: دارد مى‏لرزد.
ك: ازش متشكريم.
]درنگ[
د: ]با ترس[موافقيد با يك… يك.. پوزه‏بند كوچك؟
ك: جل‏الخالق! امان از اين جنون توضيح دادن! ناگفتنى‏ها را فاش گفتن! پوزه‏بند كوچك! به حق چيزهاى نشنيده!
د: يقين داريد صدايش درنمى‏آيد؟
ك: جيك هم نمى‏زند. ]به كرونومترش نگاه مى‏كند. [سروقت. مى‏روم از تالار نگاه مى‏كنم. ببينم چه‏طور است.
]ك از صحنه بيرون مى‏رود و ديگر اصلاً ظاهر نمى‏شود. د در صندلى دسته‏دار مى‏لمد، هنوز ننشسته مثل فنر به پا مى‏جهد، پارچه‏اى برمى‏دارد، با حرارت پشت و روى نشيمن صندلى را پاك مى‏كند، پارچه را دور مى‏اندازد، دوباره مى‏نشيند. درنگ.[
ك: ]از خارج. با لحنى گلايه‏آميز.[من انگشت‏هاى پا را نمى‏بينم. ]ناراحت[رديف جلو نشسته‏ام و انگشت‏هاى پا رانمى‏بينم.
د: ]بلند مى‏شود[ يادداشت مى‏كنم. ]دفترچه يادداشت را برمى‏دارد، مداد را به دست مى‏گيرد، يادداشت مى‏كند.[سكو بلندتر شود.
ك: كمى از صورت پيداست.
د: يادداشت مى‏كنم.
]دفترچه يادداشت را برمى‏دارد، مداد را به دست مى‏گيرد، مى‏خواهد يادداشت كند.[
ك: سر را پايين بياور.]د دستپاچه است، ناراحت.[ يالا. سر را پايين بكش. ]د دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مى‏گذارد، به سمت ق مى‏رود، سر را پايين‏تر خم مى‏كند، به عقب برمى‏گردد.[ يك كم بيش‏تر.]د پيش مى‏رود، سر را پايين‏تر خم مى‏كند.[ كافى است!]د قدم‏زنان مى‏آيد.[ بسيار خوب. دارد جا مى‏افتد. ]درنگ.[ عريان‏تر هم مى‏تواند بشود.
د: يادداشت مى‏كنم.
]دفترچه يادداشت را برمى‏دارد، مى‏خواهد مداد را بردارد.[
ك: تمامش كن! تمامش كن!]د دفترچه يادداشت را سرجايش مى‏گذارد، به سمت ق مى‏رود، مردد مى‏ايستد. [گردن راعريان كن. ]د دكمه‏هاى بالايى را باز مى‏كند، يقه برگردان دوطرف پيراهن را به اطراف مى‏كشد، قدم زنان پس مى‏آيد.[ پاها. ساق پاها.]د پيش مى‏رود، يك پاچه شلوار را لوله مى‏كند و تا زير زانو بالا مى‏آورد، قدم زنان عقب مى‏كشد. [ آن يكى ديگر.]همان كار را با پاچه ديگر مى‏كند. قدم زنان عقب مى‏آيد.[بالاتر. زانوها]د پيش مى‏رود، هر دو پاچه را تا بالاى زانوها لوله مى‏كند، قدم‏زنان به عقب برمى‏گردد. [و سفيد شوند.
د: يادداشت مى‏كنم ]دفترچه يادداشت را برمى‏دارد، مداد را به دست مى‏گيرد، يادداشت مى‏كند.[ همه بدن سفيد شود.
ك: دارد از كار درمى‏آيد. لوك اين دور و برهاست؟
د: ]صدا مى‏زند.[ لوك!]درنگ. بلندتر.[ لوك!
ل: ]خارج از صحنه. دور.[ صدايتان را مى‏شنوم. ]درنگ. نزديك‏تر.[ حالا ديگر چه اشكالى پيش آمده؟
د: لوك اينجاست.
ك: صحنه تاريك.
ل: چى؟
]دِ مطلب را به زبان فنى برمى‏گرداند. نورِ كلىِ صحنه محو مى‏شود. نور فقط روى ق است. د در سايه است.[
ك: فقط سر.
ل: چى؟
]د مطلب را به زبان فنى برمى‏گرداند. نور از روى بدن محو مى‏شود. نور فقط روى سر است. درنگ طولانى.[
ك: عالى شد.
]درنگ.[
د: ]با ترس.[ چه‏طور است… چه طور است كمى… سرش را بالا بگيرد… يك لحظه… صورتش را نشان دهد… فقط يك لحظه.
ك: به حق چيزهاى نشنيده! ديگر چه! سرش را بالا بگيرد؟ خيال مى‏كنى ما كجاييم؟ تو پاتاگونيا؟ سرش را بالا بگيرد؟ به حق چيزهاى نشنيده! ]درنگ.[ خوب. فاجعه ما اينجاست. حى و حاضر. يك بار ديگر و من مرخصم. 
د: ]به ل.[يك بار ديگر و ايشان مرخص‏اند.
]نور روى بدن ق رفته رفته ظاهر مى‏شود. درنگ. نورِ كلى صحنه رفته‏رفته ظاهر مى‏شود.[
ك: صبر كن!]درنگ.[حالا…. بگذار تماشايش كنند.]نور كلى صحنه رفته رفته محو مى‏شود. درنگ. نور روى بدن رفته رفته محو مى‏شود. نور فقط روى سر است. درنگ طولانى.[ محشر است! او همه را وامى دارد سرپا بايستند. از اينجا صدايش را مى‏شنوم.
]درنگ. صداى غرّش كف‏زدن‏ها از دور. ق سرش را بلند مى‏كند، به تماشاگران ثابت زل مى‏زند. صداى كف‏زدن‏ها رفته‏رفته كم مى‏شود. از بين مى‏رود. درنگ طولانى.
نور روى صورت رفته‏رفته محو مى‏شود.[

وصال در وادی هفتمیک غزل غمناک | عباس نعلبندیان

دریافت کتاب: | وصال در وادی هفتمیک غزل غمناک |

شناسنامه ام را می گیرم و چمدانم را بر می دارم و راه می افتم. با خود فکر می کنم چه شیرین است که در جای به جای و نقطه به نقطه ی این دنیا، آدم هایی باشند – بی سخن، محزون، آرام – که با چمدانی در دست و بار عظیمی از تنهایی بر دل و شوقی سترگ در جان، پیوسته از شهری به شهری بگذرند و در گذر از هر شهر، دمی و قدمی به فنا نزدیکتر شوند


اشک می بارد و لب، می خندد


به گریه ام می اندازد. نمی دانم چرا دلم یک باره می گیرد. گویی تکه ای از پاییز، تکه ای از پاییز، تکه ای از آسمان پر ابر یک روزپاییزی، به مهربانی، در این اتاق سرخ فرود می آید. پاییز، با رنگ خاکستری ابرها، با برگ هایی که زرد بر زمین می ریزند، با رگبارهای مدام، با خورشید گهگاه و با غم ناگزیر و گریه ای سنگین، در این اتاق فرود می آید.
به پاییز می گریم


لیلا، تو می روی و شب ها و دردها می آیند. تو می روی و سکون می آید. تو نرمای بهار و گرمای تموز و عطر خزان یک روح پژمرده ای. تو مستی خنده و خمار خموش چشمانی. تو شور شرابیو تو سرمای دردناک و کشنده ی زمستان یک جسم برهنه ای. تو شلاغ سوزنده ی سوزی بر بدن تکیده ی یک جنده ی پیر، در یک سحرگاه پر غم خاموش مه آلود. تو ارمغان مرگی. تو لبخند شیرین مرگی که روبند از چهره برمی دارد و پرمهر می گوید: سلام


دوباره باید بروم جایی و ناهار بخورم. دلم می گیرد. یاد تمام آن آدم هایی می افتم که این سرور ساده ی احمقانه را دارند که برای ناهار، به خانه ای بروند.
خانه ای و آغوشی. و هردو گرم شاید. و من اینقدر سرد، سرد، سرد، سرد.
من از سرما می لرزم


پدر! کاش کودک من بودی تا قطره های زلال اشک را از گونه های زرد پژمرده ات دور می کردم


نگاهم می کند. نه مهری و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:
کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهر چشمانت و لبخند لبانت چه کسی را سلام می گوید؟
او می رود
فریاد می زنم: سنگ سرد شبها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟
او رفته است


خدایا! اگر من از آبی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از بادی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از آتشی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از خاکی ام پس چرا به آن بازنمی گردم؟ آه، ای ابرهای تدگذر! ای تمامی جوی هایی که سبک به راه خویش می روید، ای ستیغ های بلند که چون میخ های زمین بر جای نشسته اید، ای شادی دل ها! این گرم مدامی که در رگ های من می دود چاره کنید! دَوا
ران جانم را چاره کنید! اگر از آبی ام، اگر از خاکی ام، اگر از آتشی ام و اگر از بادی ام، به آنم بازگردانید! ای مهر! ای ماه! ای زمین! ای کشتزارهای بی نهایت! ای سرسبزی درختان! ای غایت درد! ای امید بی فرجام! آیا من سایه ایم که باید به جبری محتوم، در دل سیاهِ شبی، به فنا بروم؟ پس شب من کجاست؟ آیا من چکره ایم که باید در دل دریا یی فرود آیم؟ پس دریای من کجاست؟ این دژخیم سرمست زمان،بر من نمی نگرد. من، چنین تلخ و تنها، بر این نطع نشسته ام و سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان دارم و مردمان، خندان، به نظاره

| سه قطعه پیتر هانتکه | ترجمۀ عباس نعلبندیان |

من از زمانه به بی حرمتی چه خواستم؟…به کدامیک از سخنان رمز بی حرمتی کردم؟
به کدامیک از قوانین جهان ،به کدامیک از قوانین ماورای جهان،بی حرمتی کردم؟
به کدامیک از بدوی ترین قوانین جوامع بشری بی حرمتی کردم.؟
به کدام قانون نگفته؟به کدام قانون ننوشته؟….به کدامیک از قوانین عقل سلیم؟ به کدام قانون بی قانونی؟ به کدام قانون این جهانی و آن جهانی؟
به کدام قانون سقوط آزاد؟…
کردم!خطا کردم…رها کردم.خود را بیان کردم.
به توسط اندیشه ها خود را بیان کردم.
باحرکات خود را بیان کردم.با سکون خود را بیان کردم. با بی عملی!…
تف کردم. با تف کردن خود را بیان کردم.با نشان دادن تقبیح، با نشان دادن تصویب.
با کشتن وجود های زنده خود را بیان کردم. با نابود کردن اشیا خود را بیان کردم.
با نفس کشیدن! با گریه ها و فین های پنهانی…
با مردمی که سخن گفتن با آنها بی شرمی بود،من سخن گفتم.به مردمی که سلام کردن به آنها ، رها کردن اصول اخلاقی بود،سلام کردم…

| سه قطعه نمایشی،نمایشنامه اتهام به خود | پیتر هانتکه | عباس نعلبندیان |

دریافت کتاب: | سه قطعه پیتر هانتکه ترجمۀ عباس نعلبندیان |

پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگواره‌های دوره بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمی‌کند

پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگواره‌های دوره بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمی‌کند نمایشنامه‌ای از عباس نعلبندیان است، نوشتهٔ سال ۱۳۴۷. نویسنده اثر را در بیست سالگی‌اش نوشته‌است. این اثر در مسابقهٔ نمایش‌نامه‌نویسی تلویزیون ملی ایران به جایزهٔ نخست دست یافت و به کارگردانی آربی آوانسیان در جشن هنر شیراز، فرانسه و بریتانیا به روی صحنه رفت.

عباس نعلبندیان نویسنده و مترجم پیشرو ایرانی بود. او را در جشن هنر شیراز ستوده بودند و جایزه‌های فراوان گرفته بود. پس از انقلاب و با تعطیلی کارگاه نمایش چندی به زندان افتاد و پس از آزادی بیکار و خانه‌نشین شد. وی در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.

دریافت نمایشنامه:| پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگواره‌های دوره بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمی‌کند |