مرا به یاد نویسندهی دیگرى که سالها پیش در نیویورک مىشناختم مىاندازد. نهایت هنرمندى-اینطور فکر مىکردیم. شاعر و بازى نویس. سرشار از وعده و وعید، اما شدیدا دچار ترس از مکانهاى بسته بود. نمىتوانست سوار آسانسور شود. و چون زن و شوهر پولى در بساط نداشتند، هر دو در این اتاق تنگ زندگى مىکردند، که عاقبت هم کارش را به جنون کشاند-نیمى از شب را در خیابانها قدم مىزد. (آن وقتها قدم زدنهاى شبانه ایمنتر از این روزها بود. ) بههرحال. . . در بیچارگى، به نوشتن متن آگهى براى. . . فکر مىکنم جنرال موتورز پرداخت. که به او اجازه داد تا به آپارتمان بزرگترى اسبابکشى کند، و هیجانهایش فروکش کرد. سالها گذشت و من او را باز دیدم و طبیعتا مىخواستم بدانم روى چه چیزى کار مىکرد. اما، شاعرى، مرده بود، بازىنویسى هم، همینطور، چیزى که او مىخواست نشانم دهد این پروندهی نازک آگهى بود. در حقیقت آنقدر محبوب شده بود که شرکت دفتر ویژهاى در طبقهی همکف آسمانخراششان به او داده بود تا بتواند از آسانسور دورى کند. دیگر مرد میانسالى شده بود، و این. . . واقعا. . . تکان دهنده بود وقتى آدم مىدید آنقدر به کارهایى که در تملّق جنرال موتورز کرده افتخار مىکند. در واقع پیشنویسهاى مختلفش را نشانم داد و متذکر شد که آنقدر ایدههاى گوناگون را جابهجا کرده تا مفهوم کلّى کامل شده. من همچنان نگاه پیروزى را در سیمایش مىدیدم. نمىشد براى او خوشحال نبود-اویى که آن همه فضا در دور و برش به دست آورده بود. روشن است که دیگر با هیجانهاى کهنهاش زندگى نمىکرد. به نظرم حالا واقعا از زندگى خشنود بود، و با حسى نیرومند از فضیلت. زندگى او حالا زندگى به وضوح موفقى بود که جایگزین یک شاعر شده بود.
یک تک گویی – یک اجرا: «خیلی به تو فکر می کنم»
فاجعه، نمايشنامه | ساموئل بكت | فارسى: صفدر تقیزاده
اين نمايشنامه در سال 1982 به زبان فرانسه نوشته شده است، نخستين بار در سال 1982 در تئاتر آوينيون به اجرا درآمده است و نخستين بار در سال 1984 از سوى انتشارات فيبر اند فيبر به زبان انگليسى منتشر شده است.
براى: واسلاو هاول
كارگردان: (ك)
دستيارِ زن: (د)
قهرمان نمايش: (ق)
لوك، مسئول نورپردازى، خارج از صحنه (ل)
جلسه تمرين. آخرين دستكارىها در صحنه آخر. صحنه لخت است. د و ل همين الساعه نور را تنظيم كردهاند. ك تازه رسيده است.
ك سمت چپ تماشاگران پايين پلهها بر صندلى دستهدارى نشسته است. پالتوِ پوست به تن دارد با كلاه پوست بىلبه چسبانى كه به پالتويش مىخورد. سن و سال و كوچك و بزرگ بودن اندام مهم نيست.
د كنار او ايستاده است. با روپوش بلند سفيد. سربرهنه. مدادى پشت گوش. سن و سال و كوچك و بزرگ بودن اندام مهم نيست.
ق وسط صحنه روى سكويى سياه به بلنداى نيم متر ايستاده است. كلاهِ مشكى لبه پهنى به سر دارد. بالاپوش مشكى بلندى تا قوزك پا پوشيده است. پابرهنه است با سر خميده، دستها در جيب. سن و سال و كوچك و بزرگ بودن اندام مهم نيست.
ك و د سرتاپاى ق را برانداز مىكنند. درنگ طولانى.
د: ]سرانجام[ ظاهرش را مىپسندى؟
ك: اِى. ]درنگ[ چرا رو سكو؟
د: كه تماشاگرانِ جلو، پاها را ببينند.
]درنگ[
ك: كلاه براى چى؟
د: تا كمك كند صورت پيدا نشود.
]درنگ[
ك: بالاپوش چرا؟
د: تا سر تا پايش را مشكى داشته باشيم.
]درنگ[
ك: زيرپوش هم دارد؟ ]د به سمت ق راه مىافتد[ دِ بگو.
]د مردد مىماند.[
د: لباس خوابش.
ك: به رنگ؟
د: خاكسترى.
]ك سيگار برگى درمىآورد.[
ك: آتيش. ]د پيش مىرود، سيگار برگ را روشن مىكند، بىحركت مىايستد. كِ سيگار برگش را دود مىكند.[ جمجمه چهطور است؟
د: خودتان ديدهايد.
ك: يادم مىرود.]د به سمت ق راه مىافتد.[ بگو.
]د مردد مىماند.[
د: موهاش ريخته. چند گُله جا.
ك: رنگش؟
د: خاكسترى.
]درنگ[
ك: دستها چرا تو جيب؟
د: تا كمك كند سرتاپاش مشكى باشد.
ك: دستها نبايد در جيب باشند.
د: يادداشت مىكنم. ]دفترچه يادداشتى برمىدارد،مداد از پشتگوش مىگيرد، يادداشت مىكند.[
دستها بيرون باشند.
]دفترچه و مداد را سرجايشان مىگذارد.[
ك: در چه وضعىاند؟]د دستپاچه است. با ناراحتى [دستها در چه وضعىاند؟
د: خودتان ديدهايد.
ك: يادم مىرود.
د: چلاق. ضايعه پى و عصب.
ك: مثل چنگ حيوانها؟
د: هر طور شما بفرماييد.
ك: دوچنگ.
د: مگر وقتى مشتش را گره كند.
ك: نبايد بكند.
د: يادداشت مىكنم.]دفترچه يادداشت را برمىدارد، مداد را به دست مىگيرد، يادداشت مىكند. [دستها باز و شل.
]دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مىگذارد.[
ك: آتيش.]د جلو مىآيد، سيگار برگ را دوباره مىگيراند، آرام مىايستد. ك سيگار برگ را دود مىكند.[خوب، حالا بگذار ببينم.]د دستپاچه است، ناراحت[. بجنب… بالاپوش را باز كن. ]به كرونومترش نگاه مىكند.[ بپر بالا. من جلسهحزبى دارم.
]د به سمت ق مىرود، بالاپوش را برمىدارد. ق وا مىدهد، بىحركت است. د چند قدم عقبعقب مىآيد،بالاپوش، روى ساعد دستش است. ق پيراهن خوابى كهنه و خاكسترى به تن دارد، سر پايين انداخته و مشتها را گره كرده است. درنگ.[
د: حالا بى بالاپوش بهتر است؟ ]درنگ[ دارد مىلرزد.
ك: نه آن قدر. كلاه هم.
]د پيش مىرود، كلاه ق را برمىدارد، چندقدم برمىگردد، كلاه به دست. درنگ[
د: از اين جمجمه خوشتان مىآيد؟
ك: بايد سفيد شود.
د: يادداشت مىكنم.]دفترچه يادداشت را برمىدارد، مداد را به دست مىگيرد، يادداشت مىكند. [جمجمه سفيد شود.
]دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مىگذارد.[
ك: دستها.] د دستپاچه است، ناراحت[ مشتها. بجنب.]د پيش مىرود، مشتها را باز مىكند، قدمزنان به عقب برمىگردد.[ و سفيد شوند.
د: يادداشت مىكنم.]دفترچه يادداشت را برمىدارد، مداد را به دست مىگيرد، يادداشت مىكند. [دستها سفيد شوند.
]دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مىگذارد. ق را برانداز مىكنند.[
ك: ]سرانجام[يك جايش عيب دارد؟]كلافه است.[عيب در كجاست؟
د: ]با ترس[چهطور است… چه طور است… دستهاش را روى هم بگذاريم؟
ك: امتحانش بد نيست.]د پيش مىرود، دستها را روى هم مىگذارد، قدمزنان عقب برمىگردد.[بالاتر.]د پيش مىرود، دستهاى وصل شده را تا حد كمر بالا مىبرد، قدمزنان عقب برمىگردد.[ كمى بيشتر.]د پيش مىرود، دستهاى وصل شده را تا حد سينه بالا مىبرد.[ كافى است! ]د قدم زنان عقب مىآيد.[ بهتر شد. دارد از كار درمىآيد. آتيش.
]د جلو مىآيد، سيگار برگ ك را مىگيراند، آرام مىايستد. ك سيگار برگ را دود مىكند.[
د: دارد مىلرزد.
ك: ازش متشكريم.
]درنگ[
د: ]با ترس[موافقيد با يك… يك.. پوزهبند كوچك؟
ك: جلالخالق! امان از اين جنون توضيح دادن! ناگفتنىها را فاش گفتن! پوزهبند كوچك! به حق چيزهاى نشنيده!
د: يقين داريد صدايش درنمىآيد؟
ك: جيك هم نمىزند. ]به كرونومترش نگاه مىكند. [سروقت. مىروم از تالار نگاه مىكنم. ببينم چهطور است.
]ك از صحنه بيرون مىرود و ديگر اصلاً ظاهر نمىشود. د در صندلى دستهدار مىلمد، هنوز ننشسته مثل فنر به پا مىجهد، پارچهاى برمىدارد، با حرارت پشت و روى نشيمن صندلى را پاك مىكند، پارچه را دور مىاندازد، دوباره مىنشيند. درنگ.[
ك: ]از خارج. با لحنى گلايهآميز.[من انگشتهاى پا را نمىبينم. ]ناراحت[رديف جلو نشستهام و انگشتهاى پا رانمىبينم.
د: ]بلند مىشود[ يادداشت مىكنم. ]دفترچه يادداشت را برمىدارد، مداد را به دست مىگيرد، يادداشت مىكند.[سكو بلندتر شود.
ك: كمى از صورت پيداست.
د: يادداشت مىكنم.
]دفترچه يادداشت را برمىدارد، مداد را به دست مىگيرد، مىخواهد يادداشت كند.[
ك: سر را پايين بياور.]د دستپاچه است، ناراحت.[ يالا. سر را پايين بكش. ]د دفترچه يادداشت و مداد را سرجايشان مىگذارد، به سمت ق مىرود، سر را پايينتر خم مىكند، به عقب برمىگردد.[ يك كم بيشتر.]د پيش مىرود، سر را پايينتر خم مىكند.[ كافى است!]د قدمزنان مىآيد.[ بسيار خوب. دارد جا مىافتد. ]درنگ.[ عريانتر هم مىتواند بشود.
د: يادداشت مىكنم.
]دفترچه يادداشت را برمىدارد، مىخواهد مداد را بردارد.[
ك: تمامش كن! تمامش كن!]د دفترچه يادداشت را سرجايش مىگذارد، به سمت ق مىرود، مردد مىايستد. [گردن راعريان كن. ]د دكمههاى بالايى را باز مىكند، يقه برگردان دوطرف پيراهن را به اطراف مىكشد، قدم زنان پس مىآيد.[ پاها. ساق پاها.]د پيش مىرود، يك پاچه شلوار را لوله مىكند و تا زير زانو بالا مىآورد، قدم زنان عقب مىكشد. [ آن يكى ديگر.]همان كار را با پاچه ديگر مىكند. قدم زنان عقب مىآيد.[بالاتر. زانوها]د پيش مىرود، هر دو پاچه را تا بالاى زانوها لوله مىكند، قدمزنان به عقب برمىگردد. [و سفيد شوند.
د: يادداشت مىكنم ]دفترچه يادداشت را برمىدارد، مداد را به دست مىگيرد، يادداشت مىكند.[ همه بدن سفيد شود.
ك: دارد از كار درمىآيد. لوك اين دور و برهاست؟
د: ]صدا مىزند.[ لوك!]درنگ. بلندتر.[ لوك!
ل: ]خارج از صحنه. دور.[ صدايتان را مىشنوم. ]درنگ. نزديكتر.[ حالا ديگر چه اشكالى پيش آمده؟
د: لوك اينجاست.
ك: صحنه تاريك.
ل: چى؟
]دِ مطلب را به زبان فنى برمىگرداند. نورِ كلىِ صحنه محو مىشود. نور فقط روى ق است. د در سايه است.[
ك: فقط سر.
ل: چى؟
]د مطلب را به زبان فنى برمىگرداند. نور از روى بدن محو مىشود. نور فقط روى سر است. درنگ طولانى.[
ك: عالى شد.
]درنگ.[
د: ]با ترس.[ چهطور است… چه طور است كمى… سرش را بالا بگيرد… يك لحظه… صورتش را نشان دهد… فقط يك لحظه.
ك: به حق چيزهاى نشنيده! ديگر چه! سرش را بالا بگيرد؟ خيال مىكنى ما كجاييم؟ تو پاتاگونيا؟ سرش را بالا بگيرد؟ به حق چيزهاى نشنيده! ]درنگ.[ خوب. فاجعه ما اينجاست. حى و حاضر. يك بار ديگر و من مرخصم.
د: ]به ل.[يك بار ديگر و ايشان مرخصاند.
]نور روى بدن ق رفته رفته ظاهر مىشود. درنگ. نورِ كلى صحنه رفتهرفته ظاهر مىشود.[
ك: صبر كن!]درنگ.[حالا…. بگذار تماشايش كنند.]نور كلى صحنه رفته رفته محو مىشود. درنگ. نور روى بدن رفته رفته محو مىشود. نور فقط روى سر است. درنگ طولانى.[ محشر است! او همه را وامى دارد سرپا بايستند. از اينجا صدايش را مىشنوم.
]درنگ. صداى غرّش كفزدنها از دور. ق سرش را بلند مىكند، به تماشاگران ثابت زل مىزند. صداى كفزدنها رفتهرفته كم مىشود. از بين مىرود. درنگ طولانى.
نور روى صورت رفتهرفته محو مىشود.[
وصال در وادی هفتمیک غزل غمناک | عباس نعلبندیان
دریافت کتاب: | وصال در وادی هفتمیک غزل غمناک |
شناسنامه ام را می گیرم و چمدانم را بر می دارم و راه می افتم. با خود فکر می کنم چه شیرین است که در جای به جای و نقطه به نقطه ی این دنیا، آدم هایی باشند – بی سخن، محزون، آرام – که با چمدانی در دست و بار عظیمی از تنهایی بر دل و شوقی سترگ در جان، پیوسته از شهری به شهری بگذرند و در گذر از هر شهر، دمی و قدمی به فنا نزدیکتر شوند
اشک می بارد و لب، می خندد
به گریه ام می اندازد. نمی دانم چرا دلم یک باره می گیرد. گویی تکه ای از پاییز، تکه ای از پاییز، تکه ای از آسمان پر ابر یک روزپاییزی، به مهربانی، در این اتاق سرخ فرود می آید. پاییز، با رنگ خاکستری ابرها، با برگ هایی که زرد بر زمین می ریزند، با رگبارهای مدام، با خورشید گهگاه و با غم ناگزیر و گریه ای سنگین، در این اتاق فرود می آید.
به پاییز می گریم
لیلا، تو می روی و شب ها و دردها می آیند. تو می روی و سکون می آید. تو نرمای بهار و گرمای تموز و عطر خزان یک روح پژمرده ای. تو مستی خنده و خمار خموش چشمانی. تو شور شرابیو تو سرمای دردناک و کشنده ی زمستان یک جسم برهنه ای. تو شلاغ سوزنده ی سوزی بر بدن تکیده ی یک جنده ی پیر، در یک سحرگاه پر غم خاموش مه آلود. تو ارمغان مرگی. تو لبخند شیرین مرگی که روبند از چهره برمی دارد و پرمهر می گوید: سلام
دوباره باید بروم جایی و ناهار بخورم. دلم می گیرد. یاد تمام آن آدم هایی می افتم که این سرور ساده ی احمقانه را دارند که برای ناهار، به خانه ای بروند.
خانه ای و آغوشی. و هردو گرم شاید. و من اینقدر سرد، سرد، سرد، سرد.
من از سرما می لرزم
پدر! کاش کودک من بودی تا قطره های زلال اشک را از گونه های زرد پژمرده ات دور می کردم
نگاهم می کند. نه مهری و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:
کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهر چشمانت و لبخند لبانت چه کسی را سلام می گوید؟
او می رود
فریاد می زنم: سنگ سرد شبها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟
او رفته است
خدایا! اگر من از آبی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از بادی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از آتشی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از خاکی ام پس چرا به آن بازنمی گردم؟ آه، ای ابرهای تدگذر! ای تمامی جوی هایی که سبک به راه خویش می روید، ای ستیغ های بلند که چون میخ های زمین بر جای نشسته اید، ای شادی دل ها! این گرم مدامی که در رگ های من می دود چاره کنید! دَوا
ران جانم را چاره کنید! اگر از آبی ام، اگر از خاکی ام، اگر از آتشی ام و اگر از بادی ام، به آنم بازگردانید! ای مهر! ای ماه! ای زمین! ای کشتزارهای بی نهایت! ای سرسبزی درختان! ای غایت درد! ای امید بی فرجام! آیا من سایه ایم که باید به جبری محتوم، در دل سیاهِ شبی، به فنا بروم؟ پس شب من کجاست؟ آیا من چکره ایم که باید در دل دریا یی فرود آیم؟ پس دریای من کجاست؟ این دژخیم سرمست زمان،بر من نمی نگرد. من، چنین تلخ و تنها، بر این نطع نشسته ام و سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان دارم و مردمان، خندان، به نظاره
| سه قطعه پیتر هانتکه | ترجمۀ عباس نعلبندیان |
من از زمانه به بی حرمتی چه خواستم؟…به کدامیک از سخنان رمز بی حرمتی کردم؟
به کدامیک از قوانین جهان ،به کدامیک از قوانین ماورای جهان،بی حرمتی کردم؟
به کدامیک از بدوی ترین قوانین جوامع بشری بی حرمتی کردم.؟
به کدام قانون نگفته؟به کدام قانون ننوشته؟….به کدامیک از قوانین عقل سلیم؟ به کدام قانون بی قانونی؟ به کدام قانون این جهانی و آن جهانی؟
به کدام قانون سقوط آزاد؟…
کردم!خطا کردم…رها کردم.خود را بیان کردم.
به توسط اندیشه ها خود را بیان کردم.
باحرکات خود را بیان کردم.با سکون خود را بیان کردم. با بی عملی!…
تف کردم. با تف کردن خود را بیان کردم.با نشان دادن تقبیح، با نشان دادن تصویب.
با کشتن وجود های زنده خود را بیان کردم. با نابود کردن اشیا خود را بیان کردم.
با نفس کشیدن! با گریه ها و فین های پنهانی…
با مردمی که سخن گفتن با آنها بی شرمی بود،من سخن گفتم.به مردمی که سلام کردن به آنها ، رها کردن اصول اخلاقی بود،سلام کردم…
| سه قطعه نمایشی،نمایشنامه اتهام به خود | پیتر هانتکه | عباس نعلبندیان |
دریافت کتاب: | سه قطعه پیتر هانتکه ترجمۀ عباس نعلبندیان |
روسپیان و کاف کشان | عباس نعلبندیان
سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم | عباس نعلبندیان
دریافت نمایشنامه | سندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم |
اگر فاوست یک کم معرفت به خرج داده بود | عباس نعلبندیان
دریافت نمایشنامه: | اگر فاوست یککم معرفت بهخرج دادهبود (۱۳۴۸، انتشارات کارگاه نمایش) |
پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگوارههای دوره بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمیکند
پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگوارههای دوره بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمیکند نمایشنامهای از عباس نعلبندیان است، نوشتهٔ سال ۱۳۴۷. نویسنده اثر را در بیست سالگیاش نوشتهاست. این اثر در مسابقهٔ نمایشنامهنویسی تلویزیون ملی ایران به جایزهٔ نخست دست یافت و به کارگردانی آربی آوانسیان در جشن هنر شیراز، فرانسه و بریتانیا به روی صحنه رفت.
عباس نعلبندیان نویسنده و مترجم پیشرو ایرانی بود. او را در جشن هنر شیراز ستوده بودند و جایزههای فراوان گرفته بود. پس از انقلاب و با تعطیلی کارگاه نمایش چندی به زندان افتاد و پس از آزادی بیکار و خانهنشین شد. وی در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.
دریافت نمایشنامه:| پژوهشی ژرف و سترگ و نو، در سنگوارههای دوره بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم، و غیره، فرقی نمیکند |