عشق من آیا وجود داری ؟ یا فقط چیزی هستی که من نا آگاهانه آفریدهام تا تنهاییام را چاره کنم ؟ آیا تو یکی از خدایان یونان نیستی که از ملال مردم می کاست؟
گیوم آپولینر (به فرانسوی: Guillaume Apollinaire) با نام مستعار ویلهلم آلبرت ولادیمیر آپولیناریس دو وازکوستروویچکی (به فرانسوی: Wilhelm Albert Włodzimierz Apolinary Kostrowicki) (زاده ۲۹ اوت ۱۸۸۰ در رم – درگذشته ۹ نوامبر ۱۹۱۸ در پاریس) برجستهترین شاعر نخستین دهه قرن بیستم میلادی در فرانسه بهشمار میرود.
یکی از نامدارترین اشعار او پل میرابو است که بارها به زبان فارسی ترجمه شدهاست.
آپولینر همچنین نویسنده داستانهای کوتاه و رمانهای اروتیک بودهاست.
یکی از انواع شعری او کالیگرام (واژه ابداعی خود وی) بود. او را از پیشروان فراواقعگرایی میدانند.
ویلهلم آلبرت ولادیمیر آپولیناریس دو وازکوستروویچکی در ۲۹ اوت ۱۸۸۰ در شهر رم به دنیا آمد. در سالهای ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۲ وی به آلمان سفر کرد و نزد یک خانواده آلمانی به عنوان معلم سرخانه مشغول به کار شد.
در همین سالها عاشق یک دختر انگلیسی شد. اما با جواب رد مواجه شد. غم و اندوه این عشق نافرجام را در اشعاری مانند «آواز فرد منفور» و «آنی» توصیف کردهاست.
بین سالهای ۱۹۰۲ تا ۱۹۰۷ اشعار و داستانهای کوتاه خود در را مجلات مختلف فرانسوی به چاپ رسانید. در سال ۱۹۱۱ وی متهم به دزدی از موزه لوور شد به همین علت به مدت یک هفته زندانی شد.
سال ۱۹۱۳ دیوان شعر خود به نام «الکل» را به چاپ رساند. در کتاب الکل از زیبایی فصلها، غمها، احساسات و حالتهای روحی خود سخن گفتهاست به همین علت او را میتوان آخرین رمانتیک قرن نامید.
در سال ۱۹۱۴ با شروع جنگ جهانی به جبهه رفت اما سرودن شعر را ترک نکرد. جنگ برای او یک فرصت استثنایی شد تا بتواند «فرانسوی واقعی» را توصیف کند.
گیوم آپولینر در طول زندگی کوتاه خویش با چندین سبک هنری همزمان شد. او مصادف با ضعف سمبولیسم پس از آن معاصر کوبیسم و طلایه دار سورئالیسم (فراواقع گرایی) شد. در واقع او اولین کسی است که واژه «سورئالیسم» را ابداع کرد و از مروجان این سبک بود.
آپولینر چه از نظر ظاهری و چه از نظر محتوا تحت تأثیر کوبیسم بود. با پیکاسو نقاش مشهور این سبک دوستی نزدیکی داشت. این دوستی باعث شد که او مبتکر نوعی کار ادبی – هنری به نام کوبیسم ادبی شد. نقاشی کوبیسم نوعی سبک است که در آن نقاش با اشکال هندسی تصویرسازی میکند و سایهها را در کار خود محو میکند. آپولینر نیز چون اشعار خود را به اشکال مختلف مانند کروات، انگشتان، قلب، حروف الفبا و … مینگاشت و نقطهگذاری و علام تها را از آنها حذف میکرد وی را خالق کوبیسم ادبی مینامند. با این کار وی متون را نسبت به وزن و ریتم انعطافپذیر تر کردهاست. مضامین و رموز اشعار آپولینر به راحتی از روی شکل ظاهری آنها قابل کشف است. در واقع اینگونه اشعار وی نوعی اندیشه نگاری بهشمار میآید.
در ۹ نوامبر ۱۹۱۸ در حالی که به علت ضعف از زخمهایی که در جنگ برداشته بود و بر اثر همهگیری ۱۹۱۸ آنفلوآنزای اسپانیایی در پاریس از دنیا رفت.
«الکلها» مجموعه اشعار آپولینر بین سالهای ۱۸۹۸ تا ۱۹۱۳ است و «کالیگرامها» که اشعار «جنگ و صلح» هستند مهمترین آثار وی هستند.
آثارگیوم آپولینر؛ الکلها کالیگرامها زن نشسته شاعر مقتول پستانهای تیرزیاس نقاشان کوبیست مرتد و شرکا
Japanese writer Tamizi Naito, Boris Pasternak, Sergei Eisenstein, Olga Tretyakova, Lilya Brik, Vladimir Mayakovsky, Arseny Voznesensky and translator from Japan at the meeting with Tamizi Naito, 1924
| لیلی عزیزم! به جای نامه |
| ولادیمیر مایاکوفسکی |
| ترجمه شیرین میرزانژاد |
اتاق فصلی از دوزخ کروچونیخ* است.
هوا
با دود سیگار ذره ذره خالی شده است.
به یاد بیاور-
کنار پنجره،
برای نخستین بار،
سوزان،
با هیجانی لطیف دستانت را نوازش میکردم.
اکنون تو آنجا نشستهای،
با قلبی زرهپوش؛
و شاید یک روزِ دیگر،
از اینجا رانده شوم،
و در راهروی تاریک، دست لرزانم به آستین فرو نمیرود.
به بیرون میشتابم،
جان شوریدهام را به خیابان میاندازم
که از پا تا به سر از اندوه مجروح است.
نکن،
مگذار اینگونه باشد.
محبوبم،
عزیزم!
بهتر است که هماکنون وداع کنیم.
به هر حال،
عشق من باری سنگین است
بر شانههای تو
به هرکجا که بروی.
بگذار تمام رنجم را
در آخرین گلایهام
بگریم.
گاو نر خسته از یک روز عرقریزان
میتواند در آب فرو رود،
تا خنک و آسوده شود.
برای من دریایی نیست جز عشق تو
و با این حال
از آن در اشک هم برایم آسایشی نیست.
اگر فیلی خسته آرامشی بخواهد،
بر روی ماسههای داغ از درخشش خورشید میلمد
من خورشیدی جز عشق تو ندارم
اما نمیخواهم بدانم کجایی و چه کسی دستانت را نوازش میکند.
اگر شاعری چنان از تو آزرده باشد
که عشقش را با شهرت و پول تاخت بزند
برای من
در دنیا لذتی نیست
جز زنگ و درخشش نام عزیز تو.
هیچ طناب داری گره زده نخواهد شد،
از هیچ پلکانی نخواهم پرید.
و نه هیچ گلوله یا زهری جان مرا نخواهد گرفت.
هیچ قدرتی بر من غالب نیست
جز نگاه تو
که تیزتر از هر تیغی است.
فردا فراموش خواهی کرد
که این من بودم که تو را میستودم،
که جانی که با عشق شکوفا شده بود، سوخت.
صفحات کتابم به چرخش در خواهند آمد
به دور تو
به دست گردش روزهای بیهوده.
آیا برگهای خشکیدهی کلماتم
میتوانند تو را دمی بازدارند
تا نفسی تازه کنی؟
آه،
دستکم برای واپسین بار لطف کن و بگذار مسیر گامهای رهسپارت را فرش کنم!
*آلکسی کروچونیخ، یکی از رادیکالترین شاعران فوتوریست روس ۱۸۸۶ – ۱۹۶۸
بودلر در نهم آپریل 1821 در پاریس زاده شد.پدرش در هنگام تولدش پیرمردی 61 ساله بود و علاقه مند به هنر و فلسفه و همو بود که علاقه هنر و شعر را در وجودش به ارمغان گذاشت.بودلر نخستین مجموعه شعر خود را موسوم به گل های شرّ یا فلوردو مال(Les fleurs de mal ) در سال 1841 منتشر کرد که احتمالا مهمترین و تاثیرگذارترین مجموعه شعر در اروپای قرن نوزدهم است.علاوه بر گل های شرّ ،مجموعه اشعار کوچک منثور یا ملال پاریس (Le Spleen de Paris) وی موفق ترین و بدعت آمیزترین تجربه در شعر منثور زمان خود است. وی آثار ادگار آلن پو را نیز ترجمه کرد و تحت تاثیر افکار او قرار گرفت.بودلر به سبب نوآوری در شعر و بی اعتنایی به سنت مشهور است.استفاده بودلر از رویا و اسطوره و نمادگرایی در آثارش سبب شد که پدر شعر مدرن خوانده شود.او اولین کسی بود که واژه مدرنیته را به عنوان تجربه زندگی شهری و مسئولیت هنر در قبال تاثیرپذیری از آن را عنوان کرد.
تأثیر بودلر در ادبیات جدید فرانسه و جنبش تازه ای که در آن به وجود آمد بسیار قابل ملاحظه است.او فوق العاده حساس بود و تمایلی شدید به چیزهای نادر و بدیع و عجیب داشت.در شناختن زیبایی بسیار دقیق بود و ادراک هنری بلند پایه ای داشت.او به واسطه ی پرستش و احترامی که نسبت به هنر داشت در مرحله رمانتیک باقی مانده است ولی به واسطه پرهیزی که از شیوه غنایی و تعزلی رمانتیکها داشت، از آنها دور شده است.بودلر هیجان احساسات خود را نقاشی نمی کند و تابلوهای دنیای خارجی را هم ترسیم نمی نماید بلکه کوشش می کند تا زندگی نهانی فکر و احساسات تاریک و فرار را به خاطر آورد و آنها را هم هیچگاه توصیف نمی کند بلکه سعی می کند به واسطه تصاویر یا کلماتی که خاصیت رمزی و استعاره ای دارند تلقین کند.در شعر بودلر، شدت و پرمایگی احساسها و ارتباط پنهان حقیقت و رویا و مخصوصا موسیقی الفاظ با هم آمیخته شده و در تاریک ترین زوایای روح طنین و انعکاس توصیف ناپذیری به وجود می آورد.بودلر رمانتیسم نو تازه ای را می ستاید که عمیق تر و درونی تر باشد و بتواند پاسخ تمام ناراحتیها و اضطراب های عصر جدید را بدهد.او پدید آورنده یک نوع شعر تازه ایست که کلمات را بیشتر برای ارزش صوتی آنها بکار می برد و به معانی آنها کمتر اهمیت می دهد.در این گونه اشعار او، خواننده همواره سعی می کند که هم آهنگی شعر را بیش از معنای آن احساس کند و تصاویر مختلف معنوی قبل از آنکه بتوانند بر ذهن تحمیل شوند یکی در دیگری محو می شوند.در یکی از شعرهای مجموعه «فلور دومال» به نام (Correspondences) نخستین تفکر سمبولیسم دیده می شود،اساس فکر بودلر در این شعر این است که شناخت علمی طبیعت که جای هر شی را در جهان معین می کند و حدودش را مشخص می سازد،به اندازه معرفت شاعرانه عمیق نیست زیرا معرفت شاعرانه در تمام موجودات ارتباطها و یا وجوه تشابهی می بیند و ادراک می کند که می تواند یکی را به وسیله دیگری به خاطر آورد و باز شناسد.مجموعه «فلوردومال» دوره رنج های روحی و تحول افکار بودلر را مجسم می سازد.قسمت اول این مجموعه به نام «ملال و ایده آل »یک آزمایش درونی است که شاعر خود را آن طور که در زندگی حقیقی هست مشاهده می کند و در روح خود عالی ترین شوق و انگیزه را برای هنر و زیبایی و عشق می یابد ولی این شوق با شکستهای پی در پی مواجه می گردد و شاعر احساس عدم توانایی و بیزاری و اندوه می کند و می خواهد از خود بگریزد.در قسمت دوم به نام «تابلوهای پاریسی» نگاهش را به سوی جامعه ای که پیرامونش را فرا گرفته است معطوف می کند اما می بینید که عالی ترین اجتماعات نیز چیزی جز بدبختی و عیاشی و فساد به او نشان نمی دهد.در قسمت سوم به نام «شراب» دست به دامن بهشت های تصنعی می زند و مثل این است که موفق می شود و می تواند همه چیز را فراموش کند اما در زیر نغمه های پیروزی،نیشها، ریشخندها و عسرتهای درونی پنهانی است.در قسمت چهارم جرات بیشتری می یابد و این قسمت خصوصا موسوم است به «گلهای بدی» در اینجا نیز بدی و شهوت رانی با تمام تباهی های خود،روح را تشنه تر و سرگردان تر و ناراضی تر می سازد.قسمت پنجم «عصیان» است.اینجا دیگر تجسم بدیها است.پس از آن شاعر گریز گاه زندگی را باز می بیند «دست به دامان مرگ می زند،تنها مرگ است که دوباره امید می بخشد،پس آن را مخاطب قرار می دهد و فریاد می زند:«ای مرگ،ای ناخدای کهنسال،موقع آن فرا رسیده است که لنگر بر گیریم».
اثر پر ارزش دیگر بودلر، «اشعار کوتاه منثور» اوست که یک اثر تازه و ابتکاری است، اشعار منثور او ما بین شعر و نثر موج می زند و با وجود اینکه دارای وزن و قافیه نیستند،آهنگ دار می باشند.این نوع اشعار او به قدری لطیف و موجدار است که می تواند با جنبش غنایی روح و تموج رویا و خیال و لرزشهای ناگهانی درونی متوافق و هماهنگ گردد.
یک عاشقانۀ ادبی از دفتر: سوختن در آب، غرق شدن در شعله Burning in Water, Drowning in Flame فارسی: طاهر جام برسنگ
ترجمه ای فارسی با نام این دفتر شعر بوکوفسکی مدتی است که در ایران منتشر شده است. شعرهای فارسی را با اصل شعرهای این کتاب مقایسه کردم و شمار کمی از شعرهای این کتاب را در ترجمۀ فارسی آن یافتم. به عبارتی اکثر شعرهای مجموعۀ فارسی که با این نام منتشر شده اند، ربطی به این دفتر ندارند. مجموعۀ اصلی «سوختن در آب، غرق شدن در شعله» خود گلچینی است از چندین مجموعه شعر بوکوفسکی. امیدوارم کسی اصل این مجموعۀ بسیار خواندنی را به فارسی برگرداند.
از راۀ مکاتبه، شعر یا مجله ای پیدایش کردم که شروع به فرستادن شعرهای سکسی کرد از تجاوز و از شهوت با اندکی ملاط روشنفکری این قدر پیچاندم که پریدم توی ماشین و از میان کوه و دره و اتوبان بدون خواب و مستی، به سمت شمال راندم. تازه جدا شده بودم بیکار، سالخورده، خسته بیشتر میل داشتم پنج یا ده سال بخوابم سرانجام در یک دهکدۀ کوچک آفتابی کنار جادۀ خاکی متل را پیدا کردم. نشستم و سیگاری دود کردم به خودم گفتم دیوانه باید باشی و یک ساعت بعد به قصد قرار بیرون زدم لعنتی پیر بود تقریبن همسن من و نه چندان سکسی یک سیب کال خیلی سفت به من داد که با تتمۀ دندان هایم، جویدم از یک بیماری بی نام در حال مرگ بود چیزی شبیۀ آسم گفت می خواهم رازی به تو بگویم و من گفتم می دانم: شما باکره ای هستید ۳۵ ساله. و او یک دفتر در آورد ده، دوازده شعر؛ تمام شعرهای زندگی اش بود و ناچار بودم بخوانم و سعی کردم مهربان باشم اما شعرها خیلی بد بودند. و از آنجا بردمش تماشای مسابقۀ بکس و در میان دود سرفه می کرد و دور و بر را تماشا؛ همۀ تماشاچی ها را و بعد بکس بازها را دست هایش را به هم گره کرده بود پرسید هیچ وقت به هیجان نمیائی تو، میائی؟ اما من آن شب در تپه ها به هیجان آمده بودم و سه چهار بار دیگر هم دیدمش چند تا از شعرهاش را درست کردم و او زبانش را به زیر گلویم مالید اما وقتی ترکش کردم همچنان باکره بود و شاعره ای بد. فکر کنم برای زنی که ۳۵ سال لنگ هایش را از هم باز نکرده دیگر دیر شده باشد خیلی هم؛ هم برای عشق هم شعر.
قهرمان ترین قهرمانان و شجاع ترین شجاعان آن رزمندگانی هستند که هیچگاه نامشان جایی نیست، با آغوش باز و مملو از تواضع به استقبال شهادت می روند، در نبردهای „ظاهرن کوچک“ خیابانی به خاک می افتند و اجسادشان شناسایی نشده در گورهای ناشناخته مدفون میگردد، در میدان های اعدام به گونه ای „ظاهرن عادی“ معدوم میگردند اما حتی در واپسین لحظات نام خود را به جلادشان نمی گویند و اثری از ایشان حتی در „لیست اعدام شدگان…„هم نیست، در شورش های کارگری „ظاهرن تصادفی“ مغزشان متلاشی می شود و بزرگترین „افتخاری“ که نصیب شان میگردد عنوان “ رفیق شهید کارگر…“ است ولی باز در شورش ها و اعتصاب ها و تظاهرات شرکت می جویند، آری این رزمندگان به خود نارنجک می بندند و به قلب دشمن می زنند، هرگز تسلیم نمی شوند و در پایان هر نبرد نافرجام_ که به هر حال نوید روز پیروزی را به همراه دارد_ با بمب دستی، دینامیت و قرص سیانور خود را با قاطعیت و ایمان از میان بر می دارند. اینان چه «فدایی» باشند چه «مجاهد» و یا «وحدتی» و یا حتی کارگر ساده یی که هوادار هیچ سازمانی هم نیست، فرق نمی کند، حقیقی ترین، زنده ترین و دلاورترین انسان ها هستند.
قطعه زیر را به یاد این شهدای بی نام و نشان، که با هویت ترین فرزندان این عصرند، ترجمه کرده ام.
نیوشا فرهی
«ماه خون» سال 1360
ینگه دنیا
از ایرانشهر شماره 28 جمعه دهم مهرماه 1360
***
برتولت برشت
برده! کیست انکه رهایت خواهد ساخت؟
آنها در اعماق تاریکی ها غوطه ورند،
همرزم، اینها فقط تو را می بینند،
اینها تنها ندبه هایت را می شنوند،
تنها بردگانند که توان رها ساختنت رادارند، رفیق.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
_ گرسنه ! کیست آنکه قوتت خواهد داد؟
اگر نان است آنچه که تقسیم خواهی کرد،
با ما باش که ما نیز گرسنه ایم،
با ما باش و بگذار ما رهنمودت باشیم،
تنها مردان گرسنه اند که توان قوت دادنت را دارند.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
از پا افتاده ! کیست آنکه انتقامت را خواهد ستاند؟
تو، آنکه ضربه ها بر او فرود می آید،
که ندای برادران زخمی اش را می شنود.
ناتوانی به ما نیرو می بخشد تا به تو وامش دهیم.
همرزم، بیا، ما انتقامت را خواهیم ستاند
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
_ درمانده ! کیست آنکه جرات خواهد کرد؟
آنکه دیگر تاب نتواند آورد
که می شمارد ضرباتی که تجهیز می کند روحش را
که از ره نیاز و اندوه آموخته که وفتش رسیده
و ضربه را امروز می زند نه فردا
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان.
یکی تنها سرنوشتش بهتر نتواند شد.
یا اسلحه یا کند و زنجیر.
همه چیز یا هیچ چیز، همه مان یا هیچکداممان
| تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot) (زادهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ – درگذشتهٔ ۴ ژانویهٔ ۱۹۶۵) شاعر، نمایش نامه نویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «خراب آباد» (۱۹۲۲) که به فارسی به نام های سرزمین هرز، بیابان برهوت و سرزمین بی حاصل نیر ترجمه شده است، و «چهار کوارتت» (۱۹۴۳)، از پیشتازان بزرگ جنبش نوسازی و مدرنیزم شعر غربی بهشمار میرود. سبک بیان، سرایش و قافیهپردازی وی، زندگی دوبارهای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسیزبان در قید حیات در زمان خود، به دنیا شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزهٔ نوبل ادبیات را از آن خود کرد. |
سرزمين هرز
1922
تي. اس. اليوت
(1965-1888)
ترجمه: بهمن شعلهور
براي ازرا پاوند
il miglior fahbro*
«آري، و من با چشمان خويش، سيبيل[1][1] اهل كومي[2][2] را ديدم كه در قفسي آويخته بود، و آنگاه كه كودكان به طعنه بر او بانگ ميزدند: “سيبيل چه ميخواهي؟”، پاسخ ميداد: “ميخواهم بميرم.”»[3][3]
1. تدفين مرده
آوريل ستمگرترين ماههاست، گلهاي ياس را از زمين مرده ميروياند،
خواست و خاطره را به هم ميآميزد
و ريشههاي كرخت را با باران بهاري برميانگيزد.
زمستان گرممان ميداشت
خاك را از برفي نسيانبار ميپوشاند
و اندك حياتي را به آوندهاي خشكيده توشه ميداد.
تابستان غافلگيرمان ميساخت
از فراز اشتارن برگرسه[4][1]
با رگباري از باران فرا ميرسيد
ما در شبستان توقف ميكرديم
و آفتاب كه ميشد به راهمان ميرفتيم؛
به هوفگارتن[5][2]
و قهوه مينوشيديم و ساعتي گفتوگو ميكرديم
Bin gar Keine Russin, stammm’ aus Listen, echt deutsch[6][3]
و وقتي بچه بوديم و در خانهي آرچدوك، پسر عمويم ميمانديم،
او مرا با سورتمه بيرون ميبرد
و من وحشت ميكردم.
ميگفت: ماري، ماري محكم بگير
و سرازير ميشديم.
در كوهستان، آنجا آدم حس ميكند كه آزاد است.
من بيشترِ شب را مطالعه ميكنم
و زمستانها به جنوب ميروم
چه هستند ريشههايي كه چنگ مياندازند
چه شاخههايي از اين مزبلهي سنگلاخ ميرويند؟
پسر انسان
تو نميتواني پاسخ دهي يا گمان بري؛
چه تو تنها كومهاي از تنديسهاي شكسته را ميشناسي
آنجا كه خورشيد گذر ميكند
و درخت خشك سايه بر كسي نميافكند
و زنجره تسكيني نميدهد
و از سنگ خشك صداي آب برنميخيزد.
تنها
در زير اين صخرهي سرخرنگ سايه هست
(به زير سايهي اين صخرهي سرخرنگ بيا)
و من به تو آنچه را خواهم نمود كه با سايهي صبحگاهي تو
كه در پيات شلنگ برميدارد
يا سايهي شبانگاهي تو كه به ديدارت برميخيزد
يكسان نباشد
من به تو هراس را در مشتي خاك خواهم نمود.
Friseh weht dre Wind
Der Heimat zu
Mein Irisch Kind
Wo weilest du?[7][4]
«نخستين بار، يك سال پيش به من گل سنبل دادي.
مردم مرا دختر سنبل ميخواندند.»
ـ با اينهمه، آن زمان كه ديرگاه از باغ سنبل باز ميگشتيم
و بازوان تو لبريز و گيسوانت نمناك بود
من نتوانستم سخن بگويم
و چشمانم از بيان كردن عاجز بودند
نه مرده بودم
و نه زنده
و هيچ چيز نميدانستم
به قلب روشنايي مينگريستم
به سكوت
Oed. Und leer das Meer.[8][5]
مادام سوساتريس[9][6]، پيشگوي شهير
سرماي سختي خورده بود
با اين همه او را
با دستي ورق شرير
فرزانهترين زن اروپا ميدانند.
گفت هان
اين ورق توست
ملاح مغروق فينيقي
(آنها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.
نگاه كن!)
اين بلادونا[10][7]ست، بانوي صخرهها
بانوي موقعيتها
اين مردي است با سه تكه چوب، و اين چرخ است
و اين سوداگر يك چشم است
و اين ورق
كه سفيد است
چيزي است كه او بر دوش دارد
و نگريستن بر آن بر من حرام است
در اين جا مرد حلقآويز را نمييابم.
از مرگ در آب هراسان باش.
انبوه مردمان را ميبينم كه حلقهوار ميچرخند.
متشكرم.
اگر خانم كيتون[11][8] عزيز را ديديد
بهش بگوييد جدول طالع را خودم برايش ميآورم:
اين روزها آدم بايد خيلي احتياط كند.
شهر مجازي،
در زير مه قهوهايفام يك سحرگاه زمستان،
جماعتي بر فراز پل لندن روان بودند، آن چندان،
كه هرگز نپنداشته بودم مرگ آن چندان را پي كرده باشد.
آهها، كوتاه و نادر برميآمد،
و هر كس به پيش پاي خود چشم دوخته بود.
از سربالايي گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند.
به سوي آنجا كه سنت ماري وولناث[12][9] ساعتها را برميشمرد
و با يك ضربهي بيروح، آخرين ساعت نه را اعلام ميكرد.
در آنجا كسي را ديدم كه ميشناختم. متوقفش كردم و فرياد زدم: «استتسن!»
«كسي كه در مايلي[13][10] با من به كشتيها بودي.
«لاشهاي را كه سال پيش در باغت دفن كردي،
«آيا جوانه زدن آغاز كرده است؟ آيا امسال گل خواهد كرد؟
«يا آنكه سرماي ناگهاني بسترش را آشفته كرده است؟
«هان سگ را از آنجا دور بدار، كه دوست مردمان است،
«وگرنه با ناخنهايش ديگر بار آن را نيش خواهد كرد.
تو!
Hypocrite lecteur! – nom semblable, -mon frer[14][11]»
2. دستي شطرنج
مسندي كه زن بر آن نشسته بود، همچون سريري پرجلا،
بر فراز سنگ مرمر ميدرخشيد، جايي كه آينه
بر پايههايي مزين به تاكهاي پرميوه
كه از ميانشان يك «كوپيدان» زرين سر ميكشيد
(ديگري چشمانش را در پس بالهايش پنهان ميكرد)
شعلههاي شمعدان هفتشاخه را مضاعف ميكرد
و نور را به روي ميز بازميتاباند
تا تلألؤ جواهرات او به ديدارش برخيزد،
از روكشهاي اطلس وفور و اصراف ميباريد؛
در شيشههايي از عاج و بلور رنگين با سرهاي باز
عطرهاي غريب و مصنوعي او در كمين بودند،
روغني، پودر يا مايع ـ آشفته، مغشوش
و حواس را در رايحههاي غرقه ميساختند،
و اينها با هوايي كه از پنجره تازه ميشد
به جنبش ميافتادند.
شعلههاي طولاني شمعها را پروار ميكردند و اوج ميگرفتند
دودشان را به لاكوريا[15][1] پرتاب ميكردند،
و نقوش سقف نگارين را ميلرزاندند.
تكههاي عظيم چوب دريايي آغشته به مس
در قالبي از سنگ الوان، سبز و نارنجي ميسوخت
و در روشنايي اندوهزاي آن، يونسماهي* تراشيدهاي شناور بود.
بر فراز پيشبخاري عتيقه، به سان پنجرهاي كه بر نماي جنگل مشرف باشد،
دگرگوني فيلومل[16][2] كه به دست سلطان وحشي، آنچنان به عنف
بيحرمت شده بود، نقش بسته بود.
و با اينهمه در آنجا بلبل
با نوايي قهرناپذير تمامي وادي را پر ميكرد
و هنوز او فغان سر ميداد، و هنوز جهان دنبال ميكند،
«جيك، جيك» در گوشهاي پليد،
و ديگر كندههاي پلاسيدهي زمان
بر ديوارها حكايت شده بود. اشكال ماتزده
كه به بيرون خم شده بودند، خم ميشدند.
اتاق مجاور را ساكت ميكردند.
پاها روي پلكان كشيده ميشد.
در زير نور آتش، در زير برس، گيسوان زن
سوسوزنان ميگسترد،
در جلوهي كلمات مشتعل ميشد، آنگاه وحشيانه خموشي ميگرفت.
«اعصاب من امشب ناخوشه. آره، ناخوشه. پيش من بمون.
«باهام حرف بزن. چرا تو هيچ وقت حرف نميزني؟ حرف بزن.
«داري فكر چي رو ميكني؟ فكر چي؟ چي؟
«من هيچ وقت نميفهمم تو فكر چي رو ميكني. فكر كن.»
فكر ميكنم كه ما در كوي موشهاي صحرايي هستيم
آنجا كه مردهها استخوانهاشان را به باد دادند.
«اون چه صدايي يه؟»
صداي باد در زير در.
«اين چه صدايي بود؟ باد داره چه كار ميكنه؟»
هيچ باز هم هيچ.
«آخه
«تو هيچ چي نميدوني؟ هيچ چي نميبيني؟ هيچ چي به خاطر نميآري؟
هيچ چي؟»
به خاطر ميآورم
آنها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.
«آخه تو زنده هستي يا نه؟ هيچ چي تو كلهي تو نيست؟»
اما
واي واي واي از اين شندرهي شكسپهري
آنچنان زيباست
آنچنان سرشار از زيركي است.
«حالا چه كار كنم؟ چه كار كنم؟»
«با همين قيافه ميدوم بيرون و توي خيابون قدم ميزنم.
«با گيسوي آويخته، اين طوري. فردا چه كار كنيم؟»
«اصلاً هميشه چي كار كنيم؟»
آب گرم در ساعت ده.
و اگر باران ببارد يك اتومبيل روبسته در ساعت چهار.
و دستي شطرنج خواهيم باخت.
و چشمان بيپلك را در انتظار دقالبابي بر هم خواهيم فشرد.
وقتي شوهر ليل[17][3] از اجباري در اومد، به ليل گفتم ـ
حرفمو نجويدم، رك و راست بهش گفتم،
لطفاً عجله كنين وقت رفتنه
آلبرت داره ديگه برميگرده، خودتو يه خرده خوشگل كن.
حتماً ميخواد بدونه
اون پولي رو كه بهت داد واسه خودت چندتا دندون بخري چي كار كردي.
خودم ديدم بهت داد.
گفت، ليل، همه رو بكش، يه دست خوشگلشو بخر،
والا رغبت نميكنم تو روت نيگا كنم.
گفتم، منم رغبت نميكنم.
فكر طفلكي آلبرتو بكن.
چهار سال تو ارتش بوده، حالا دلش ميخواد خوش باشه،
و اگه تو براش خوشي فراهم نكني، كساي ديگه هستن،
گفت، راستي.
گفتم، بعله جونم.
گفت، اون وقت ميدونم به جون كي دعا كنم
و يه نيگاه چپ به من كرد.
لطفاً عجله كنين وقت رفتنه
گفتم، اگه خوشت نميياد همينجوري باشي.
اگه تو نميتوني به ميلي خودت سوا كني، مردم ميتونن.
اما اگه آلبرت گذاشت رفت، نگي بهت نگفتم.
گفتم، تو بايد از خودت خجالت بكشي كه انقدر عتيقهاي.
(اما همهاش سي و يه سالشه.)
سگرمههاشو تو هم كرد و گفت، تقصير من كه نيست،
تقصير اون قرصهايي است كه خوردم سقط كنم.
(پنج شيكم زاييده، تازه چيزي نمونده بود سر جرج كوچولو سر زا بره.)
گفت، دواسازه گفت طوريم نميشه، اما من هيچ وقت ديگه مثل اولم نشدم.
اگه نميخواين بچهدار شين پس چرا اصلاً عروسي ميكنين؟
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
خب، يكشنبهاش آلبرت اومد خونه،
شام يه رون خوك بريوني داشتن،
منو دعوت كردن برم داغداغ مزهشو بچشم.
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
شب به خير بيل. شب به خير لو. شب به خير مي. شب به خير
يا حق. شب به خير. شب به خير.
شب به خير بانوان من، شب به خير، بانوان نازنين شب به خير، شب به خير.
3. موعظهي آتش
خيمهي شب دريده است: آخرين انگشتان برگ
چنگ مياندازند و در ساحل خيس رودخانه فرو ميشوند.
باد زمين قهوهايفام را خاموش درمينوردد. حوريان رخت سفر بستهاند.
تمز[18][1] مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.
رودخانه هيچ شيشهي خالي، كاغذ ساندويچ،
دستمال حرير، جعبهي مقوايي، ته سيگار،
يا ديگر نشانههاي شبهاي تابستان را به همراه ندارد. حوريان رخت سفر بستهاند.
و دوستانشان، وراث بيكارهي مديران كل
رخت سفر بستهاند و نشاني خود را بجا نگذاشتهاند.
در كنار آبهاي ليمان[19][2] برنشستم و گريستم…
تمز مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.
تمز مهربان، سخن من بلند و دراز نيست، آرام بگذر.
اما در پشتم، در سوزي سرد، جغجغ استخوانها را ميشنوم،
و نيشي كه تا بناگوش باز شده است.
يك موش صحرايي كه شكم لزجش را بر ساحل رودخانه ميكشيد،
بهنرمي از ميان بوتهها گذشت،
در حالي كه من در كانال كندرفتار، در پشت انبارهاي گاز،
در يك شامگاه زمستان، ماهي ميگرفتم،
و بر هلاكت شاه برادرم و بر مرگ شاه پدرم پيش از او
انديشه ميكردم.
پيكرهاي سفيد لخت بر زمين خيس پست،
و استخوانهاي افكنده در دخمهاي حقير و پست و خشك،
كه تنها، سال تا سال، در زير پاي موش صحرايي به صدا درميآيند.
اما در پشتم گاه به گاه صداي بوقها و موتورها را
ميشنوم، كه سويني[20][3] را در بهار
به خانم پرتر[21][4] خواهند رساند.
ماه بر خانم پرتر درخشان ميتابيد
و بر دخترش
آنها پاهايشان را در آب سودا ميشويند.
Et O ces voix d’ enfants. Chantant dans la eopole,[22][5]
تات تات تات
جيك جيك جيك جيك جيك جيك
كه آنچنان بهعنف، بيحرمت شده بود.
ترو[23][6]
شهر مجازي
در زير مه قهوهايفام يك نيمروز زمستان
آقاي يوجنيدس[24][7]، تاجر اهل ازمير
با صورت نتراشيده و جيب پر از مويز
بيمه و كرايه تا لندن مجاني: پرداخت اسناد به هنگام رؤيت،
به زبان فرانسهي عاميانهاي از من خواست
تا ناهار را با او در هتل كنون استريت[25][8] صرف كنم.
و پس از آن تعطيل آخر هفته را در متروپل بگذرانم.
در ساعت كبود، آن زمان كه پشت راست ميشود
و چشمها از ميز كار بركنده ميشوند، آن زمان كه ماشين انساني همچون
موتور تاكسي ميتپد و انتظار ميكشد،
من، تايريسياس[26][9] كه اگرچه نابينايم، در حدود حيات ميتپم،
من كه پيرمردي با پستانهاي زنانهي چروكيده هستم، ميتوانم در ساعت كبود،
آن ساعت شبانگاهي را كه به سوي خانه تلاش ميكند، ببينم
كه ملاح را از دريا به خانه بازميآورد
و ماشيننويس را هنگام عصرانه به خانه ميرساند، تا ميز صبحانهاش را جمع كند،
بخارياش را روشن كند و قوطيهاي كنسرو را سر ميز بچيند.
بيرون از پنجره، زيرپوشهاي شستهاش، به طرزي مخاطرهانگيز
در زير واپسين اشعهي آفتاب، گسترده است.
در روي كاناپه (كه شبها تختخواب اوست) جورابها
دمپاييها، بلوزها و كرستهايش انباشته است.
من، تايريسياس پيرمرد، با نوك پستانهاي چروكيده
منظره را ديدم و باقي را پيشگويي كردم ـ
من نيز در انتظار مهمان خوانده ماندم.
او، كه جوانكي است با صورت پرجوش، وارد ميشود.
شاگرد يك معاملات ملكي است، با نگاهي گستاخ،
از آن عاميهايي كه اعتماد به نفس بر تنش مينشيند،
همچنان كه كلاه ابريشمي بر سر يك ميليونر اهل برادفورد[27][10]
همانطور كه حدس ميزند، موقع مناسب است.
شام تمام شده. زن پكر و خسته است.
جوان ميكوشد او را به باد نوازشهايي بگيرد،
كه اگرچه مورد بيميلي زن است، هنوز مورد عتابش نيست.
برافروخته و مصمم، جوان يكباره يورش ميبرد.
دستهاي كاوشگرش با مقاومتي روبهرو نميشوند.
غرورش پاسخي نميطلبد
و بيتفاوتي را خوشآمد ميگويد.
(و من كه تايريسياس هستم، تمامي آنچه را كه بر اين كاناپه يا تخت ميگذرد،
از پيش تجربه كردهام.
من كه در زير ديوار شهر تيبز[28][11] نشستهام
و در ميان فرودترين مردهها گام زدهام.)
بوسهاي آخرين بزرگوارانه نثار ميكند.
پلكان را تاريك مييابد و راهش را به كورمالي ميجويد…
زن سر ميگرداند و در حالي كه مشكل از عزيمت معشوقش آگاه است،
لحظهاي در آينه مينگرد.
ذهنش تنها به نيمانديشهاي اجازهي خطور ميدهد:
«خب، ديگه گذشته: و خوشحالم كه تموم شده.»
وقتي زن زيبا تسليم هوس ميشود
و ديگر بار، تنها، در اتاقش گام ميزند،
گيسوانش را با دستي خودكار صاف ميكند
و صفحهاي روي گرامافون ميگذارد.
«اين موسيقي در روي آب در كنار من خزيد.»
و در طول ساحل، و در امتداد خيابان ملكه ويكتوريا.
اي شهر شهر، من گاهگاه
در كنار ميخانهاي در خيابان تمز سفلي
آنجا كه ماهيگيران سر ظهر يله ميدهند و
ديوارهاي كليساي سنت ماگنوس شهيد[29][12]
شكوه بيانناپذير نقشهاي سپيد و زرين ايوني را در خود ميگيرند،
نالهي دلگشاي يك ماندولين
و پچپچ و قيل و قالي از درون ميخانه شنيدهام.
رودخانه نفت و قير
عرق ميكند
كرجيها همراه جذر آب
رواناند
بادبانهاي سرخ
گسترده
بر دكلهاي سنگين پيشاپيش باد ميتازند
كرجيها الوارهاي روان را
از كنار جزيرهي سگها
به سوي گرينويچ ميرانند.
ويالالاليا
والالا ليالالا
اليزابت و لستر[30][13]
پارو ميكشيدند
عرشهي قايق
به شكل صدفي مطلا بود
سرخ و زرينفام
موج چابك
هر دو ساحل را چين و شكن ميداد
باد جنوب غربي
طنين ناقوسها را
از برجهاي سپيد
بر آب ميبرد
ويالالاليا
والالا ليالالا
«ترامواها و درختهاي غبارآلود.
هايبوري[31][14] حوصلهام را سر ميبرد
ريچموند[32][15] و كيو[33][16] دقمرگم ميكرد.
در ريچموند به پشت، كف يك قايق باريك خوابيدم
و زانوهايم را بالا آوردم.»
«پاهاي من در مورگيت[34][17] است
و قلبم در زير پاهايم است.
پس از آن واقعه او گريه كرد. قول داد كه از سر شروع كنيم.
من هيچ چيز نگفتم. از چه بيزار باشم؟»
«روي ماسههاي مارگيت[35][18]
من هيچ چيز را با هيچ چيز
نميتوانم مربوط كنم.
ناخنهاي شكستهي دستهاي كثيف.
قوم من قوم فروتن من كه هيچ انتظاري ندارند.»
لالا
آنگاه به كارتاژ آمدم
سوزان سوزان سوزان سوزان
پروردگارا تو مرا برگزيدي
پروردگارا تو مرا بر
سوزان
4. مرگ در آب
فلباس[36][1] فنيقي، دو هفته پس از مرگش،
فرياد مرغان دريايي و امواج ژرف دريا
و سود و زيان را از ياد برد.
جرياني آب در زير دريا
استخوانهاش را به نحوي برگرفت. در آن حال كه
از نشيب و فراز ميگذشت
مراحل سالخوردگي و جوانياش را پيمود
و به گرداب رسيد.
يهود و نايهود
اي آنكه چرخ را ميگرداني و به سوي باد مينگري،
به فلباس بينديش كه روزي چون تو رشيد و زيبا بود.
5. آنچه رعد بر زبان راند
از پس سرخفامي مشعلها بر چهرههاي عرقريز
از پس سكوت يخزده در باغها
از پس عذاب اليم در جايگاههاي سنگي
فريادها و شيونها
زندانها و قصرها
و طنين رعد بهار بر كوهستانهاي دوردست
او كه زنده بود مرده است
ما كه زنده بوديم اينك ميميريم
با اندكي شكيب
در اينجا آب نيست بلكه تنها صخره است
صخره است بيهيچ آب و جادهي شنزار
جادهاي كه بر فراز سرمان در ميان كوهستانها پيچ و تاب ميخورد
كوهستانهاي صخرههاي بيآب
اگر آب بود ميايستاديم و مينوشيديم
در ميان صخرهها انسان را ياراي تأمل و تفكر نيست
عرق خشكيده است و پاها به شن مانده است
تنها اگر آبي در ميان صخرهها بود
مرده دهان كرمخوره دهان كوه
كه نميتواند تف كند
در اينجا انسان نميتواند بايستد يا بياسايد يا بنشيند
در كوهستانها حتي سكوت نيز نيست
تنها رعد نازاي خشك بيباران است
در كوهستانها حتي انزوا نيز نيست
بلكه چهرههاي سرخ عبوس
از ميان درهاي خانههاي خشتي تركخورده
پوزخند ميزنند و دندان بر هم ميسايند
اگر آب بود
و صخره نبود
اگر صخره بود
و آب هم بود
و آب
يك چشمه
آبگيري در ميان صخرهها
اگر تنها صداي آب بود
نه صداي زنجره
و آواز علف خشك
بلكه صداي ريزش آب بر يك صخره
آنجا كه باسترك در ميان درختان كاج ميخواند
چك چيك چك چيك چيك چيك چيك
اما آبي نيست
آن سومي كيست كه هميشه در كنار تو راه ميرود؟
آنگاه كه ميشمرم تنها من و تو با هم هستيم
اما آن زمان كه در پيشِ رويم به جادهي سپيد مينگرم
هميشه يك تن ديگر در كنار تو گام برميدارد
سبكبال، در بالاپوش قهوهايرنگ و باشلق بر سر
نميدانم آيا مرد است يا زن
ـ اما اين كيست كه در آن سوي توست؟
آن صوت چيست در اوج هواست
نجواي سوگواري مادرانه
كيستند اين فوجهاي باشلق بر سر كه دشتهاي بيپايان را پر كردهاند
پايشان بر زمين تركخورده ميلغزد
و بر گردشان تنها افقي بيروح حلقه زده است
شهري كه بر فراز كوههاست چيست
در هواي كبود ترك برميدارد و دوباره شكل ميگيد
و از هم ميپاشد
برجهايي كه فرو ميريزد
اورشليم آتن اسكندريه
وين لندن
مجازي
زني گيسوان مشكي بلندش را سخت كشيد
و بر آن سيمها خموشانه چنگي نواخت
و خفاشها با چهرههاي كودكانه در روشنايي كبود
سوت زدند و بال بر هم كوفتند
و بر ديواري سياه با سر به پايين خزيدند
و در ميان هوا برجهاي وارونهاي بودند
كه به طنين ناقوسهاي خاطرهانگيز، ساعتها را برميشمردند
و اصوات از درون آبانبارهاي خالي و چاههاي خشك ميخواندند
در اين سوراخ تباه در ميان كوهستان
در مهتاب رنگمرده، علف بر فراز گورهاي متحرك
بر گرد نمازخانه ميخواند
آن نمازخانه خالي است، كه تنها خانهي باد است.
آن را پنجرهاي نيست، و درش تاب ميخورد.
استخوانهاي خشك به كسي آزار نميرسانند.
تنها خروسي بر ستيغ بام ايستاد
و در درخشش برق خواند
قوقولي قوقو قوقولي قوقو
و سپس تندبادي نورباران به همراه آورد
گانجا[37][1] غرق شد و برگهاي سست
چشمانتظار باران بودند
و در آن حال ابرهاي تيره در دوردست بر فراز هيماوانت[38][2] گرد ميآمدند.
جنگل خم شده بود، خموشانه قوز كرده بود
آنگاه رعد زبان گشود
دا[39][3]
داتا[40][4]: چه ايثار كردهايم؟
دوست من، خوني كه قلب مرا ميلرزاند
جسارت مهيت يك لحظه تسليم
كه قرني تدبير نميتواند بازپس بگيرد
به همت اين، و تنها به همت اين است كه ما دوام يافتهايم
چيزي كه در يادنامههاي ما
يا در يادبودهايي كه عنكبوت نيكوكار ميتند
يا در زير مهرهايي كه به دست قاضي لاغراندام
در اتاقهاي خالي ما برداشته ميشود
يافت نخواهد شد.
دا
داياهوام[41][5]: من صداي كليد را شنيدهام
كه در سوراخ در يك بار چرخيده است.
ما به كليد ميانديشيم. هر كدام در زندان خويش
با انديشيدن به كليد، هر كدام زنداني را تأييد ميكنيم
تنها به هنگام شبانگاه، شايعات اثيري
يك لحظه كوريولان منقطعي را زنده ميكند
دا
دامياتا[42][6]: قايق بهخوشدلي پاسخ ميگفت
دستي را كه در كار بادبان و پارو آزموده بود
دريا آرام بود. قلب انسان هيز هرگاه خوانده ميشد
بهخوشدلي پاسخ ميگفت، مطيعانه ميتپيد
در پلي دستهاي فرمانده
بر ساحل
پشت بر دشت بيآب و گياه نشسته بودم و ماهي ميگرفتم
لااقل آيا زمينهايم را مرتب كنم؟
Poi s’ascose nel foco che gli affina
Quando fiam uti chelidon
آه پرستو پرستو
Le Prince d’Aquitaine à la tour abolie
با اين تكهپارهها من زير ويرانههايم شمع زدهام
هان پس درستت ميكنم. هيرانيمو Hieranymo ديگربار ديوانه شده است.
داتا. داياهوام. داميتان
شانتيه[43][7] شانتيه شانتيه
* بزرگترين استاد. م.
1. Sibyl.
2. Cumoe.
3. اين نقل قول از satyricon، فصل 37، سطر 48، اثر Gaius Petronius هجونويس رومي است كه در حدود سال 66 ميلادي ميزيست. كومي، نام شهري است باستاني كه بر ساحل كامپانيا در شبه جزيرهي ايتاليا واقع بود. م.
1. Starn bergersee.
2. Hofgarten.
۳. من روس نيستم. اهل ليتوني هستم؛ آلماني واقعي. م.
۴. باد به سوي زادگاه
خشك وزان است
كودك ايرلندي من
به كجا مسكن گرفتهاي؟ م.
۵. دريا، متروك و تهي. م.
6. Sosostris.
7. Blladonna.
8. Quitone.
9. Saint Mary Woolnoth.
10. Mylae.
۱۱. تو! خوانندهي مزور! همانندم! برادرم!
1. Luquearia.
* يونسماهي، در مقابل Dolphin آمده است؛ با مسئوليت فرهنگ حييم و شركا! م.
۲. Philomel.
۳. Lil.
1. Thames.
۲. Leman.
۳. Sweeney.
۴. Porter.
۵. و آه از صداهاي اين كودكاني كه در جايگاه دستهي كر ميخوانند. م.
در تاريخ ادبيات ژاپن چهار هايكوسرا بيش از ديگران نام برآوردهاند: باشو، بوسون، ايسا، شيكي. اين چهار شاعر صاحب سبك، در خارج از ژاپن نيز چهرههايي شناخته شدهاند و بعضي از پژوهشگران و شرقشناسان اختصاصاً در مورد هنر شاعري آنها تحقيق ميكنند.
ماتسوئو باشو (1644 ـ 1694 م) بزرگترين و نامآورترين شاعر هايكوسراي ژاپني محسوب ميشود. وي تا 41 سالگي بيشتر به سرودن اشعار هزلآميز گرايش داشت و در دهه آخر عمرش بود كه مكتب باشو را در هايكو بنيان نهاد و شاگردان متعددي تربيت كرد كه از ميان آنها ده شاعر كه به ده شاگرد باشو مشهور شدند در اشاعه ويژگيهاي شعري او كوشيدند. پيش از باشو كار هايكوسرايان بازي با كلمات بود و همين امر باشو را بر آن داشت كه در اعتلاي هايكو بكوشد. معروفترين شعر باشو هايكو بركه كهن است كه سرآغاز حركت انقلابي او در فرم هايكو بود و در تفسير آن مقالههاي متعددي منتشر شده است و بعضي معتقدند اين هايكو چكيده و لب لباب فلسفه ذن است:
معروفترین شعر باشو، هایکو برکه کهن است که سرآغاز حرکت انقلابی او در فرم هایکو بود:
| 古池 / 蛙飛び込む / 水の音 |
برکه کهن / جهیدن غوکی / آوای آب.
شاخی خشک
کلاغی بر آن نشسته، این شام گاهِ خزانی.
آبشاری زلال.
مخروط های کاج فرو می افتد در موج های کوچک.
سکوت!
ژیغ ژیغِ زنجره در سنگ ها نفوذ می کند
در طول راه کوهستان
قلبم را می رباید بنفشه ای وحشی.
پس از باشو شاعري كه در حد و اندازههاي او باشد ظهور نكرد و هايكو براي مدتي در محاق افتاد و حتي بعضي از شاگردان باشو به گفتن سن ريو كه فرمي است شبيه هايكو و 17 هجا دارد توجه نشان دادند. در سن ريو از ژرفاي هايكو خبري نيست و شاعر بيشتر در كار طعن و ريشخند عواطف و محدوديتهاي انساني است. چند دهه بعد از مرگ باشو، يوسا بوسون (1716 ـ 1783 م) وارد عرصه شعر ژاپن شد و سبك جديدي را در هايكو پايه گذاشت. بوسون نقاشي چيرهدست بود و هايكوهايش داراي ظرافت نايابي است و عشق به طبيعت در او از باشو نيز نيرومندتر است. اين هايكو از اوست:
سنجاقكها
و رنگ ديوارها؛
زادگاهم چه عزيز است!
كوباياشي ايسا (1764 ـ 1827 م) شاعر تهيدست و نامرادي بود كه تا مدتها به سبك باشو و بوسون شعر ميگفت ولي در چهل سالگي به كمال شعري خود دست يافت. وي زبان محاوره و لهجههاي مختلف را در هايكوهايش بهكار گرفت. ايسا چيزهاي كوچك و بي ارزش را دوست ميداشت و آنها را عميقاً درك ميكرد و به چيزهايي كه احترامي بر نميانگيختند عشق ميورزيد. ميتوان گفت كه بيشتر هايكوهاي ايسا درباره حلزونها و قورباغهها و پروانهها و كرمهاي شبتاب و پشهها و مگسها و زنجرهها و سنجاقكهاست. از جمله اين هايكوي او:
از براي من
فاخته ميخواند، و كوه
به نوبت.
ماساوكا شيكي (1867 ـ 1902 م) كسي بود كه هايكو را در دوره جديد احيا كرد و اين فرم كهنسال را كه پس از بوسون و ايسا به سراشيبي افتاده بود نجات داد. شيكي هم هايكو ميسرود و هم تانكا و در سال 1899 مجله فاخته را بنيان نهاد كه از مجلههاي معتبر شعر ژاپن بهشمار ميرود. وي منتقد خوبي بود و نقد معروفي بر هايكوي ”بركه كهن“ باشو نوشت. از اوست:
در تاريكي جنگل
دانه توتي فرو ميافتد:
صداي آب.
ترجمه هايكو كاري سهل و ممتنع است. سهل از اين جهت كه سادگي شعرها و به تعبير شاملو عرياني آنها در گام نخست هر مترجمي را به وسوسه مياندازد كه دست به كار ترجمه شود و ممتنع از آن رو كه كمتر مترجمي است كه بتواند از عهده ايجاز هايكو برآيد و گرفتار درازگويي نشود. مانفرد هاوسمان مترجم آلمانيمعتقد است كه هيچ زباني غير از زبان ژاپني توانايي آن را ندارد كه در هفده هجا همان حرفي را بزند كه شاعر ژاپني در قالب هايكو بيان ميكند.
یوهان کریستین فریدریش هولدرلین (به آلمانی: Johann Christian Friedrich Hölderlin) (زاده ۲۰ مارس ۱۷۷۰ – درگذشته ۷ ژوئن ۱۸۴۳) شاعر آلمانی و از شخصیتهای برجسته جنبش رمانتیسم بود. هولدرلین همچنین در تکوین ایدئالیسم آلمانی نقش داشت و بر اندیشه فیلسوفانی مثل هگل و شلینگ تأثیر گذاشت.
گئورگ لوکاچ، معتقد است هولدرلین در سیطره درک و دریافت منتقدان فاشیست (منتسب به حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان) نبوده و جایگاه واقعی او در کنار هگل و در طلیعه تفکر دیالکتیکی و در نسبت با انقلاب فرانسه و سیر تحول بورژوازی است. هولدرلین نقش بسیار مؤثری در شکلدادن به روش دیالکتیکی داشت؛ او نه فقط دوست شلینگ و هگل بود بلکه همسفر فلسفیشان نیز بود. در شعر هولدرلین، سرنوشتهای فردی و اجتماعی در طلب هماهنگی تراژیکی میسوزند که به ندرت به دست میآید.
فریدریش در نُه سالگی ناپدری مهربانش را از دست داد. مادر باورمندش میخواست حتماً او را یک کشیش بار آورد و از ۱۴ سالگی به اجبار به مرکزی دینی در شهر توبینگن رفت. در آنجا وی با هگل و شلینگ نشستهای کتابخوانی میگذاشتند و آثار انتقادی شیلر و کانت را میخواندند.
۲۶ ساله بود که به عنوان معلم و مربی فرزندان سوزته گونتارد (Susette Gontard) که یک سال از خودش بزرگتر بود، استخدام و در دم عاشق او شد. هولدرلین پس از رمان «هیپریون» (Hyperion)، منظومه «دیوتیما» (Diotima) را به یاد و افتخار سوزته گونتارد نوشت که هر دو از آثار بیمانند و ماندگار ادبیات آلمانی بهشمار میآیند. بیگمان مرگ ناگهانی سوزته در افسردگی و پریشانی حال شاعر حساس کمتاثیر نبود. ۳۶ ساله بود که او را به آسایشگاه روانی بردند ولی پس از دو سال از آنجا رها شد. ارنست تسیمر (Ernst Zimmer) درودگری در شهر توبینگن و شیفته شعرهای هولدرلین، شرایطی در خانه خود فراهم آورد تا شاعر بتواند تا پایان عمرش در آنجا زندگی کند. امروزه آن خانه موزه هولدرلین است. فریدریش هولدرلین در ۷۳ سالگی در توبینگن درگذشت. هولدرلین شعری دربارهٔ مرگ افسانهوار امپدوکلس نوشتهاست که همچنان یک بازی ناتمام شعری است.