خفته در آغوش سیریس | ازرا پاوند



ازرا وستون لومیس پاوند (عزرا پاوند) (به انگلیسی: Ezra Weston Loomis Pound) (متولد ۳۰ اکتبر ۱۸۸۵ – متوفی ۱ نوامبر ۱۹۷۲)، شاعر آمریکایی ایرلندی الاصل و از خاندانی اشرافی و اصیل ایرلندی تبار بود. قرن بیستم میلادی. او در انگلستان از پیشگامان نهضت تصویرگرایی شد و نخستین گلچین شعر پیروان این جنبش را با عنوان تصویرگرایان منتشر کرد. او با همکاری ویندها لویس مجلهٔ بلاست را منتشر کرد که ناشر افکار ورتیست‌ها بود. وی مخبر خارجی مجله شعر هم بود و در همین سال‌ها سردبیری مجلهٔ لیتل ریویو را هم بر عهده داشت. او متأثر از شعر یونان باستان، اشعار شرقی، ترانه‌های سده‌های میانه و شیوه پرداخت نمادگرایانه بوده‌است.

به دلیل عقاید سیاسی جنجالی، آثار او همچنان مانند زمان حیات وی، بحث‌برانگیز تلقی می‌شود. وی اهل آیداهو بود و در ایتالیا درگذشت.


فعالیت سیاسی
در دهه سی و چهل میلادی، او نظریه‌های فاشیستی بنیتو موسولینی را پذیرفت و حمایت خود را از آدولف هیتلر بیان داشت. طی جنگ جهانی دوم، دولت ایتالیا به وی پول پرداخت تا برنامه‌هایی رادیویی در انتقاد از ایالات متحده آمریکا، فرانکلین د. روزولت و یهودیان بسازد. در نتیجه، پس از اتمام جنگ، به دست آمریکایی‌ها دستگیر شد و ماه‌ها در زندان ماند. او مدت سه هفته نیز در یک سلول کوچک نگهداری شد و همین باعث شد تا از نظر روانی آسیب ببیند. به همین دلیل چون نمی‌توانست در دادگاه حاضر شود به مدت دوازده سال در یک بیمارستان روانی واقع در واشینگتن محبوس شد.

سرانجام با تلاش‌های نویسندگان دیگر، او از بیمارستان روانی آزاد شد، به ایتالیا بازگشت و تا پایان عمر در این کشور زندگی کرد.

آثار
شخصیت‌ها (۱۹۰۹، شعر)
شادمانی‌ها (شادی‌ها) (۱۹۰۹، شعر)
روح رومانس (۱۹۱۰، مقاله)
لوسترا (۱۹۱۶، شعر)
Hugh Selwyn Mauberley هیو سلوین موبرلی (۱۹۲۰)
چگونه باید خواند (۱۹۳۳، مقاله)
الفبای اقتصاد (۱۹۳۳، مقاله)
الفبای خواندن (۱۹۳۵، مقاله)
نو گرداندن (۱۹۳۵، مقاله)
فرهنگ (۱۹۳۸، مقاله)
آواز
راهنمای فرهنگ
ذات خویش
ترانه‌ها (سرودها)
نور خاموش
تصویرگران
ضربات متقابل
انگیزش‌ها
گفتارهای ادبی

سینسينو – شعري از ازرا پاوند | به فارسی‌ی: حسین مکی‌زاده

روستای ایتالیایی سال 1309، کنار جاده اصلی

اوه! من در سه شهر زنان را سروده ام،

اما همه یکسان است،

و من آفتاب را می سرایم.

و تو لب ها، واژه ها را به دام می اندازی،

رویاها، واژه ها، اینان چون گوهراند،

طلسم غریب خدایی کهن،

کلاغ ها، شب ها، فریبندگی:

اینان هنوز

روح سرود ها نیستند.

چشم ها، رویاها، لب ها و شب می گذرد.

اینان دیگرباره

بر جاده نیستند.

فراموش از همنوایی ما در برج هایشان

یکسر نغمه سرایی باد است

ما را به رویا می بینند

آه کشان، می گویند، “ای کاش سینو

سینوی پرشور، با چشم های چروکیده،

سینوی شاد، خنده هایش آماده،

سینوی بی پروای طعنه زن.

سینوی ظریف، قوی ترین مرد خاندانش

ولگرد راه های قدیمی زیر پرتو آفتاب،

ای کاش سینوی عودنواز اینجا بود!”

هر سال یکی دو بار –

کلام مبهم شان :

“سینو؟” آه، اوه،سینوی بولونیا 1

همان خنیاگر را نمی گویی؟

“آه آری، روزی از سر راه ما گذشت،

مردی گستاخ، اما …

(این خانه بدوش ها همه سر و ته یک کرباسند)

دردسر! ترانه هایش؟

یا آوازهای دیگری که می خواند؟

اما شما، سرورم؛ شهر شما چطور؟2

خدا رحم کند، شاید شما، سرورم،

و همه آنان که می شناختم اخراج شدند، سرورم

تو سینوی بی دیار بودی، بسان اکنون ِمن

ای شرور.

من در سه شهر زنان را سروده ام

اما همه یک نفر اند.

من آفتاب را می سرایم.

… اه؟ … بیشترشان چشمان خاکستری داشتند،3

اما همه یکی است، من آفتاب را می سرایم.

… فویبوس آپولو، صدای موسیقی کهن،4

تویی شکوه زئوس نگاهبان روز

سپری از پولاد نیلگون، آسمان فراز سر ما

گلمیخ این سپر شادی پر تلالوی تو

فویبوس آپولو، برای رهتوشه ما

خنده ات را سرود رهسپاری مان ساز،

درخشندگی ات غم از دل بزداید

ابر و اشک های باران به شتاب بگذرند!

به جستجوی تو ام حتی از راه نوساز دروازه شهرها

تا باغ های آفتاب…

من در سه شهر زنان را سروده ام

اما همه یک نفر اند.

از پرندگان سپید خواهم سرود

در آب های آبی آسمان

ابرهایی که بر دریایش افشانده می شود

چینو  دا پیستویا (Cino da Pistoia 1270-1337) شاعر و حقوقدان ایتالیایی، دوست دانته که درسال 1303 بدنبال تغییرات سیاسی محلی سال ها در تبعيد به سر برد. دانته در اشعاری او را ستوده است و “سینو” را بزرگترین شاعر عاشقانه سرای زمان خود می داند. سينو براي دانته و همچنين در مرگ بئاتريس اشعاري سروده است.  سینو پس از بازگشت از تبعید به پیستویا دوستان خود را در غربت دیگر شهرها، و معشوق را مرده می یابد و لاجرم کوچ می کند.

از اشعار پرونسال ازرا پاوند که به سبک و سياق براونينگ سروده است. پاوند براونينگ را بزرگترين شاعر ويکتوريايي مي دانست. با اين حال او در باره اين شعر و سرودن اين شعر به سبک براونينگ در نامه به ويليامز شعر سينو را اثري پيش پا افتاده مي شمرد. در نامه ديگري سرودن به سبک براونينگ را جهنمي مي داند که به هر حال خود او در آن به سر برده است.

سينو را  پيش ازين منتقد و مترجم عزيز نيکبخت، در کتاب شعر اصفهان(اين اثر و ارغنون شعر از شاهکارهاي نقد و شعر مدرن به فارسي اند) برگردانده بود که ترجمه مجدد آن را به دلايلي ضروري ديدم.

1- سینو، در دانشگاه بولونیا به تحصیل حقوق پرداخته بود و این هنگامی بود که با دانته آشنا شد و به حلقه دوستان او درآمد.

2- گفتگوی خیالی سینو و پدر معشوقه از دست رقته اش.

3- در ادبیات قرون وسطا و ترانه های تروبادورها، چشمان خاکستری سمبل زیبایی بود.

4- Pollo Phoibee خدای آفتاب.

دو شعر از ازرا پاوند | به فارسی‌ی: حسین مکی‌زاده

ایونه دی فارست(Ione de Forest) یا بانام مستعارش جون هایس، بانوی فرانسوی زیبا و رقصنده باله که در حلقه مسلک پنهانی آلیستر کراولی درآمده و از آیینهای هفتگانه الئوزیوس “آیین ماه” را به رقص احرا می کرد. او زمانی با پاوند ارتباط داشت و در سال 1912 خودکشی کرد. پاوند در کانتوی هفتم به او بازمی گردد،نام این شعر را تکرار کرده و با روح او در خیابانهای لندن همسفر می شود و از او به نام Nicea یاد می کند. همچنین می گویند پاوند شعر “حالت رقص” را نیز به یاد او سروده بوده است و اینک هر دو شعر با این توضیح که بین شعر اول و دوم پانزده سال در ترجمه فاصله افتاده است!


ایونه، مرده سال طولانی

راه ها خالی ست
راه های این دیار خالی ست
و گل ها
با سرهای سنگین خمیده اند
بیهوده خمیده اند
راه های این دیار خالی ست
جایی که ایونه
روزگاری قدم می زد، و اکنون نمی زند.
اما انگار کسی تازه ازین جاده رفته ست.

حالت رقص
برای عروسی در قانای جلیل1

سیاه چشم
آه زن رویاهای من،
میان رقصندگان کسی چون تو نیست،
هیچ کس با پاهای چابک.

تو را در خیمه ها نیافته ام،
در تاریکی شکسته،
تو را درسرچشمه نیافته ام
بین زنان کوزه به دوش.

بازوانت نهال جوانی است زیر پوست،
چهره ات نهری از نورهاست.
سپید چون مغز بادام اند شانه های تو
چون بادام تازه که از پوست در آمده باشد.
آنها مراقبان تو اند نه با خواجه گان
نه با میله های مسی.

فیروزه مطلا و نقره است استراحتگاه تو.
ردایی قهوه ای، زربفت ِ نیک بافته
پیچیده گرد خویش داری
آه ناتات ایکانای”درخت-بر-لب-نهر”2

چون نهر کوچکی میان زنبق هاست دست های تو گرد من
کنیزانت چون دُر کوهی سپید اند،
موسیقی شان برای توست!

میان رقصندگان کسی چون تو نیست
هیچ کس با پاهای چابک.

1- “عروسی در قانای جلیل” اشاره به روایتی از انجیل متی-باب دوم “و در روز سیم در قانای جلیل عروسی بود و مادر عیسی آنجا بود.”


2- Nathat Ikanaie
نامی که تا کنون پوشیده مانده، منتقدی می گوید تغییر یافته “اخناتون”! است. با شناختی که از این شعر و رقص و آیین خاص مربوط به آن داریم (The Rites of Eleusius) دور نیست که چنین باشد. و نیز می دانیم که پاوند با ادبیات مصر باستان آشنا بود و علاوه بر ترجمه متونی از آن روزگار (عاشقانه های مصر باستان و هیروگلیف های کانتوها) خود با آن مضامین اشعاری سروده است(شعر زیبای De Aegypto).

R.B. Kitaj ‘Ezra Pound II’, 1974



بازگشت – شعری از ازرا پاوند | به فارسی‌ی: حسین مکی‌زاده

شعری که کامینگز جوان را به شدت تحت تاثیر قرار داد و و.ب. ییتز آن را یک Vision توصیف و تحسین کرد.
شعر “بازگشت” پاوند بسیار ستوده شده و مورد توجه قرار گرفته است. کیفیت بصری و تصویری شعر دقیقن توصیف آن چیزی است که ایماژیسم خوانده می شود. یا به بیان دقیق تر آن گونه که پاوند سه نوع شعر را تشخیص داده بود این شعر یک Phanopoeia تمام عیار است (“قالب ریزی تخییل-ایماژ در تصویر بصری”). ایده بازگشت خدایان که پیش از پاوند هولدرلین به آن پرداخته بود این بار در جهان مدرن رخ می نماید. خدایان، شکارچیان روح آدمی هنوز زنده اند و در بازگشتی پرتردید و نومیدانه.

بازگشت

بنگر، بازمی گردند؛ آه، ببین 
تکان های تمرینی، و گام های آرام،
به زحمت گام برداشتن و 
لغزان پر تردید!

ببین، بازمیگردند، یکی ازپی دیگری
هراسان، نیمه-بیدار انگاری؛
گویی که برف درنگ می کند
و زمزمه در باد،
و نیمی بازگشته
اینان”بالدار با هیبت” بوده اند،
محفوظ.

خدایان با کفش بال دار! 
همراهشان، سگان شکاری سیمین فام
بوکشان از پی ردپای هوا!

هی! هی!
اینان برای ویران کردن چابک و جلد بودند؛
اینان با شامه های تیز؛
اینان انفاس خون بودند.

افسار بسته دسته ای کند
رنگ پریده مردان افساردار.

از مُردگان خبر داری؟ | استفان مالارمه



استفان مالارمه (به فرانسوی: Stéphane Mallarmé) اتین مالارمه معروف به استفان مالارمه شاعر، معلم، مترجم و منتقد فرانسوی بود که در ۱۸ مارس ۱۸۴۲ در پاریس متولد شد و نهم سپتامبر ۱۸۹۸ در ولون (شهر وولن سور سن و مارن) درگذشت.

وی از مریدان و علاقه‌مندان تئوفیل گوتیه، شارل بودلر و تئودور دبانویل بود و در سال ۱۸۶۲ نخستین اشعار خود را در مجلات منتشر نمود. به عنوان شغل از سر ضرورت زبان انگلیسی درس می‌داد و به همین دلیل در ماه سپتامبر ۱۸۶۳ برای کار به مدرسه تورنن-سور-رن در آردش رفت و در بزانسون و آوینیون اقامت کرد، در سال ۱۸۷۱ به پاریس رفت. به این ترتیب با نویسندگانی چون پل ورلن، امیل زولا و آگوست دو ویلیر دو لیل‌آدام و هنرمندانی مانند ادوار مانه، که پرتره او را در سال ۱۸۷۶ نقاشی کرد ملاقات کرد.

او در شغل خود چندان موفق نبود و نزد شاگردانش محبوبیتی نداشت و فقر و مرگ عزیزان او را آزرده بود ولی زندگی خانوادگی آرامی داشت. او به نوشتن شعر ادامه می‌دهد و در محافل سه شنبه خیابان رم یا خانه ییلاقی خود در ولون نزدیک فونتنبلو هم چنان با هنرمندان ملاقات می‌کند. مرگ او نیز در ۵۶ سالگی در همین خانه می‌رسد.

او به مکتب هنر برای هنر علاقه بسیاری دارد و از سال ۱۸۶۶ در پارناس معاصر قلم می‌زند و همیشه در پی غلبه بر غلبه بر احساس ناتوانی ناشی از افسردگی است که دارد، در پی زیبایی خالصی که به رای او تنها منبع تولید هنر است. وی می‌گوید: «جهان ساخته شده‌است تا کتاب زیبایی نوشته شود.» پروژه‌های بزرگی آغاز می‌کند که ارودیاد (۱۸۶۴–۱۸۸۷) و بعد از ظهر یک حیوان وحشی (۱۸۶۵–۱۸۷۶) از جمله آن‌ها است. کلود دبوسی یکی از معروف‌ترین سمفونی‌های خود را در ۱۸۹۲–۱۸۹۴ بر اساس این کار می‌سازد. مالارمه به ادگار آلن پو علاقه بسیاری دارد و اثر وی به نام کلاغ (۱۸۴۵) را در سال ۱۸۷۵ ترجمه و با تصویرگری ادوارد مانه منتشر می‌کند و علاوه بر ترجمه اشعار دیگر او به نثر، در سال ۱۸۷۶ یک مرثیه (tombeau) برای او می‌سراید.

در سال ۱۸۸۷، نسخه‌ای از اشعارش را منتشر می‌کند و نشان می‌دهد در پی یافتن سبک مخصوص خود است از جمله در شعر «Sonnet en X» می‌نویسد:

Ses purs ongles très haut dédiant leur onyx

و در یکی از اشعار هشت هجایی اش می‌نویسد:

Une dentelle s’abolit // Dans le doute du Jeu suprême //A n’entrouvrir comme un blasphème //Qu’absence éternelle de lit

اوج تلاش او برای دست یافتن به شعر مطلق در در شعر «Un Coup de Dés Jamais N’Abolira Le Hasard» است که در ۱۸۹۷ می‌نویسد. مالارمه چون با شعر گفتن در پی کشف اصول شعر است از همان زمان مورد انتقاد قرار می‌گیرد و می‌گویند بیان مبهمی در شعر دارد.

پل ورلن در سال ۱۸۸۴ مقاله‌ای طولانی در باب مالارمه می‌نویسد و او را در شمار شاعران منحط قلم داد می‌کند و این شهرت مالارمه بسیاری برای مالارمه ایجاد می‌کند و او را در کنار طلایه داران مدرنیته و پیشگامان هنر و ادبیات قرار می‌دهد که نسل جوان شاعران نظیر آنری دو رینیه و پل والری سمبولیست‌ها آن‌ها را استاد خود می‌دانند. شعر استفان مالارمه در واقع در نیمه دوم قرن نوزدهم آغازگر رستاخیز شعر است که اثر آن هنوز بر شاعران معاصر مانند ایو بونفوا قابل دیدن است.


اتین مالارمه در سال ۱۸۴۷ مادر خود را از دست می‌دهد و پدربزرگ و مادربزرگش تربیت او را برعهده می‌گیرند و در سال ۱۸۵۲ او را به مدرسه شبانه‌روزی می‌فرستند. در سال ۱۸۵۵ مسوولین مدرسه به این نتیجه می‌رسند که شاگرد کوشایی نیست و باید مدرسه را ترک کند. سپس او را به مدرسه شبانه‌روزی سانس می‌فرستند و خواهرش ماریا در ۱۸۵۷ از دنیا می‌رود. در این دوران نخستین اشعار خود را که به شدت تحت تأثیر ویکتور هوگو، تئودور د بنویل و تئوفیل گوتیه سروده بوده در مجموعه‌ای به نام بین دو دیوار (Entre deux murs) جمع‌آوری می‌کند. در سال ۱۸۶۰ گل‌های بدی شارل بودلر را به چنگ می‌آورد و مطالعه می‌کند و بسیار تحت تأثیر او قرار می‌گیرد. در همین سال در دبیرستانی که در آن درس می‌خواند به‌طور موقت و غیررسمی مشغول به کار می‌شود و به قول خود نخستین قدمی بود که در مسیر حیرت برداشتم (premier pas dans l’abrutissement). در سال ۱۸۶۲، چند شعری در مجلات مختلف منتشر می‌کند. سپس با یک معلم زن آلمانی به نام ماریا گرهارد که متولد سال ۱۸۳۵ است آشنا می‌شود و کار خود را رها می‌کند تا بتواند با وی در لندن زندگی کند. به این ترتب معلم زبان انگلیسی می‌شود. اقامت آن‌ها در لندن از نوامبر ۱۸۶۲ تا پایان تابستان سال ۱۸۶۳ ادامه یافت.

وی در سال ۱۸۶۳ از سربازی معاف می‌شود و در سال ۱۸۶۳ در ۱۰ اکتبر در کلیسای برامپتون اوراتوری با ماریا ازدواج می‌کند. در ماه سپتامبر، گواهی شایستگی تدریس زبان انگلیسی به دست می‌آورد، آنری باربوس از شاگردان او بود، و به مدرسه سلطنتی تورنن در آردش می‌رود. او این مدرسه را تبعیدگاه خود می‌دانست. در این دوره، همچنان شعر می‌نویسد، از جمله شعر «گل‌ها» (Les fleurs)، «اضطراب» (Angoisse)، «خسته از استراحت تلخ» (Las d’un amer repos). مالارمه در تابستان سال ۱۸۶۴، در آوینیون با فلیبرها آشنا می‌شود و شاعرانی از منطقه پرووانس نظیر تئودور اوبانل، ژوزف رومانی و فردریک میسترال با او مکاتبه می‌کنند. دخترش ژون‌وییه‌و (Geneviève) در ۱۹ نوامبر ۱۸۶۴ در تورنن به دنیا می‌آید. او در آن شهر نیز مثل بزانسون، تولون و بعدها پاریس شغل معلم زبان انگلیسی دارد.

سال بعد، شعر بعد از ظهر یک حیوان وحشی را می‌نویسد تا آن را در تئاتر فرانسه اجرا کنند ولی نمی‌پذیرند. او با ادبای پاریس نظیر لکنت دلیل و ژوزه ماریا د اردیا ارتباط برقرار می‌کند.

سال ۱۸۶۶ نقطه عطفی برای مالارمه بود: در زمانی که در کن نزد دوستش اوژن لوفبور (Eugène Lefébure) اقامت داشت، دچار تردیدی می‌شود که تا سال ۱۸۶۹ ادامه پیدا می‌کند. با شغل استادی به بزانسون می‌رود و ازماه نوامبر با پل ورلن مکاتبه آغاز می‌کند. در سال ۱۸۶۷، در آوینیون نشر اشعار منثور خود را آغاز می‌کند و چند بار به دیدار فردریک میسترال در میلن می‌رود. در سال ۱۸۶۹ نوشتن ایگیتور را آغاز می‌کند که داستانی شاعرانه و فلسفی است ولی آن را ناتمام رها می‌کند و این در واقع پایان ضعف هنر شعری است که از سال ۱۸۶۶ دامنگیر او شد. در سال ۱۸۷۰، به خاطر بیماری از تدریس دست می‌کشد و شاهد تشکیل جمهوری در ماه سپتامبر است. پسرش آناتول در ۱۶ ژوئیه ۱۸۷۱ در سانس متولد می‌شود و برای تدریس در دبیرستان کوندورسه به پاریس می‌رود و خانواده خود را به پلاک ۲۹ خیابان مسکو در این شهر می‌برد.

مالارمه در سال ۱۸۷۲ با آرتور رمبو که شاعر جوانی است ملاقات می‌کند. در سال ۱۸۷۳ ادوارد مانه نقاش را می‌بنید و وقتی نقاشی‌هایش در سال ۱۸۷۴ در سالن‌ها رد می‌شود از او دفاع می‌کند. بعداً با کمک همین نقاش با زولا ملاقات می‌کند. مالارمه در این زمان مجله‌ای به نام «آخرین مد» (La Dernière Mode) منتشر می‌کند که هشت شماره از آن چاپ می‌شود و تمام محتوای آن به قلم خود او است که با نام‌های مستعار مختلف، که اغلب زنانه هستند در آن می‌نویسد. ناشران در ژوئیه ۱۸۷۵ نسخه جدید خود اثر او به نام بعد از ظهر یک حیوان وحشی را رد می‌کنند ولی سال بعد با تصویرگری ادوارد مانه در نشر آلفونس دورن منتشر می‌شود. مقدمه‌ای بر چاپ جدید واتک، اثر ویلیام بکفورد می‌نویسد. در اوایل سال ۱۸۷۷، در منزل خود روزهای سه شنبه جلسات ادبی برگزار می‌کند که شهرت بسیاری پیدا می‌کند. مالارمه در سال ۱۸۷۸ با ویکتور هوگو آشنا می‌شود و در سال ۱۸۷۹ کتابی دربارهٔ اسطوره به نام «خدایان باستانی» (Les Dieux antiques) منتشر می‌کند. در هشتم اکتبر ۱۸۷۹ پسرش آناتول می‌میرد.

مالارمه از سال ۱۸۷۴ به جهت بیماری که دارد به وولن-سور-سن در نزدیکی فونتن بلو می‌رود و طبقه اول یک ساختمان قدیمی را در ساحل سن برای خود و خانواده اش اجاره می‌کند. سپس این مجتمع را خریداری می‌کند و با دستان خود آن را زیباسازی و در آن برای همیشه اقامت می‌کند و روزها را به همراه نادار یا سایر ساکنان مشهور این مجتمع، روبروی جنگل‌هایی که تصویر درخشان آن در رود سن می‌افتاد، به ماهی‌گیری می‌گذراند. درود من به رودخانه‌ای که می‌گذارد تمام وقت روز در آب آن فرو بروند بی این که تصور کنیم از دست مان می‌روند (J’honore la rivière qui laisse s’engouffrer dans son eau des journées entières sans qu’on ait l’impression de les avoir perdues).

در سال ۱۸۸۴، پل ورلن سومین مقاله از مجموعه شاعران منحط را در مورد مالارمه منتشر می‌کند؛ در همان سال، ژوریس کارل اویسمانس بازگشت (â rebours) را منتشر می‌کند که شخصیت اصلی آن دزسنت (des Esseintes) از شعر مالارمه تمجید می‌کند؛ این دو اثر باعث معروفیت مالارمه می‌شود. مالارمه را به دبیرستان جانسون دسایی می‌فرستند. در سال ۱۸۸۵ توضیح اورفه‌ای زمین (l’explication orphique de la Terre) در ۱۸۸۶ اولین شعر بدون علامت سجاوندی اش به نام ورود من به تاریخ تو (M’introduire dans ton histoire) در ۱۸۸۷ نسخه نهایی بعد از ظهر یک حیوان وحشی و در سال بعد ترجمه اشعار ادگار آلن پو را منتشر کرد.

در سال ۱۸۹۱، وضعیت سلامتی او دوباره بد می‌شود. مالارمه ابتدا مرخصی می‌گیرد و بعد ساعت کارش را کم می‌کند. روی پل ولون با اسکار وایلد و پل والری ملاقات می‌کند (والری نزدیک بود در آب غرق بشود). والری یکی از اعضای ثابت مهمانی‌های سه شنبه منزل مالارمه است. در سال ۱۸۹۲، پس از مرگ اوژن مانه، برادر ادوارد مانه، والری معلم دخترش، ژولی می‌شود، که مادرش، برت موریسوی نقاش است. در این زمان کلود دبوسی مقدمه‌ای بر بعد از ظهر یک حیوان وحشی را می‌سازد که در سال ۱۸۹۴ نمایش داده می‌شود. مالارمه در نوامبر ۱۸۹۳ بازنشسته می‌شود و در سال ۱۸۹۴ در کمبریج و آکسفورد سخنرانیهای ادبی می‌کند. بعد از دو سال مالارمه در مراسم خاکسپاری ورلن در ۸ ژانویه ۱۸۹۶ شرکت می‌کند و به جای وی به عنوان شاهزاده شاعران انتخاب می‌شود.

در سال ۱۸۹۸، در کنار امیل زولا قرار می‌گیرد که در روزنامه پگاه (L’Aurore) در تاریخ ۱۳ ژانویه، نامه سرگشاده‌ای به عنوان من متهم می‌کنم (J’accuse) به طرفدارای از آلفرد دریفوس می‌نویسد. در ۸ سپتامبر ۱۸۹۸، مالارمه دچار گرفتگی حنجره می‌شود ولی جان به در می‌برد. همان شب، در نامه‌ای به همسر و دخترش می‌گوید تمام نوشته‌ها و یادداشت‌هایش را نابود کنند چون “هیچ میراث ادبی در آن‌ها نیست …”. صبح روز بعد، بر اثر همین بیماری در آغوش پزشکش در حضور همسر و دخترش می‌میرد و در کنار پسرش آناتول در گورستان سامورو در نزدیکی ولون دفن می‌شود.

کتاب‌شناسی
بعد از ظهر یک حیوان وحشی یا بعدازظهر یک فان L’après-midi d’un Faune
صفحات
یک چرخش تاس
نظم و نثر
Hérodiade هرودیاد
ایژیتور Igiture

پیر اگوست رنوآر- استفان مالارمه

نسیم دریایی | استفان مالارمه | ترجمه‌ی مراد فرهادپور

تن غمین است, افسوس! من همه کتاب‌ها را خوانده‌ام..
گریختن! گریختن به دورادور! حس می‌کنم تمامی پرندگان
مست آن اند که مه و آسمان‌های ناشناخته در میان‌شان گیرد!
هیچ چیز _ نه باغ‌های قدیمی منعکس در چشم‌ها _ این دل را
از غرق خویش در دریا باز نخواهد داشت.
آه شب‌ها, هیچ چیز, نه پرتو غم‌بار فانوس من
بر کاغذهای خالی که در سپیدی خودشان پناه جسته‌اند
و نه جوانی که کودک خود را غذا می‌دهد!
من خواهم رفت! کشتی با بادبان‌های برافراشته
به سوی مناظر غریب لنگر می‌کشد!
ملالی که امیدهای بی‌رحم غمینش کرده‌اند
هنوز به آخرین وداع دستمال‌ها باور دارد!
و شاید این بادبان‌ها, دعوت‌کننده‌ی توفان‌ها
از آنان‌اند که با تندبادی بر فراز تخته پاره‌های گمشده‌ی بی‌بادبان خم می‌شوند
بدون بادبان یا جزایر حاصلخیز ….
لیک, ای دل من, به آواز ملاحان گوش سپار!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

استفان مالارمه | ترجمه‌ی سارا سمیعی

اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب‌هایت در سکوت
و این گل سرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرف‌تر..

این درخششِ لبخند، ناگاه بی‌درنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب‌های تو در سکوت..

خاموش، خاموش در میانه‌ی این چرخش‌ها
آه ای پریِ بادها، در قلمروِ ارغوانی‌ات
بوسه‌ای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باز هم برای آنا، این بار از استفان مالارمه، فقط نمیدانم حالا که این هدیه ی من است، منظور از «شاعر» خودم، شهریار وقفی پور، هستم یا آن فرانسوی، استفان مالارمه.

هدیه‌ی شاعر | استفان مالارمه | ترجمه‌ی شهریار وقفی پور

برایت کودکی خواهم آورد از شب آیدومی،
سیاه، با بال‌های برهنه‌ی رنگ‌پریده‌ی خون‌چکان، نور
از میان شیشه‌ها، جلاخورده‌ی طلا و فلفل
از میان پنجره، لیکن محزون، افسوس، و سرد چون یخ،
می‌افتند، سپیده‌دم، برابر این چراغ فرشته‌گون
برگ‌های نخل. و چون نشان دهی این یادگارِ نمناک را
به آن پدر که نشانده لبخنده‌ای خصمانه بر چهره
انزوا می‌لرزد بر خویش، نیل‌گون، بایر.
آه لالایی، برای دخترت، و معصومیتِ پاهای سردش
نوزاده‌ای هول را خوش‌آمد بگو:
صدایی آن‌جا که سازها و سوزها پا سفت می‌کنند
آیا با انگشت پژمرده‌ات، آن پستان را می‌فشری
که از آن زن جاری شود در سپیدیِ غیب‌گویانه‌اش 
سوی آن لب‌ها که تشنه‌ی آبیِ بکرِ هوای تازه‌اند؟

اگر قلب می توانست فكر كند، می ايستاد | فرناندو پسوا


فرناندو آنتونیو نگورا د سیبرا پسوآ معروف به فرناندو پسوا (به پرتغالی: Fernando António Nogueira Pessoa) شاعر، نویسنده و همچنین مترجم و منتقد پرتغالی است. منتقدان، وی را تأثیرگذارترین نویسنده جریان‌ساز پرتغالی و از بانیان پست مدرنیسم می‌دانند.


فرناندو پسوآ در سیزدهم ژوئن ۱۸۸۸ در لیسبون پرتغال به دنیا آمد. پدرش، منتقد موسیقی و مادرش زنی دانش‌آموخته از «آزورن» (Azoren) بود. پسوآ پس از مرگ پدر (۱۸۹۳)ده سال (۱۸۹۵–۱۹۰۵) را در «دوربان» (Durban) آفریقای جنوبی گذراند؛ زیرا مادرش با مشاوری پرتغالی ازدواج کرده بود و به این دلیل به آنجا رفتند. در این زمان، زبان انگلیسی را آموخت و با اندیشهٔ روشنفکری آشنا شد. در سال ۱۹۰۶ به لیسبون بازگشت و می‌خواست در رشتهٔ ادبیات به کسب دانش بپردازد، ولی پس از یک سال اندیشهٔ آن را از سر بیرون کرد. در سال ۱۹۰۷ در فکر پایه‌گذاری چاپخانه فرورفت و پس از چند ماه ورشکست شد. وی در سال ۱۹۰۸ نمایندگی شرکت‌های تجاری را پذیرفت و تا پایان زندگی همین پیشه را ادامه داد.


سوداد، همانی که تنها،
پرتغالی‌ها می‌توانند دریابند.
این واژه تنها از آنِ آنان است،
تا با آن احساس‌شان را بازگو کنند.
سروده‌ای از فرناندو پسوآ در اشاره به ویژگی واژه سوداد برای پرتغالی‌ها.


کتاب دلواپسی که پسوا بیش از بیست سال زمان برای نوشتن آن سپری کرد، سندی از اندوه هستی گرایانهٔ اوست. این کتاب به اموری چون پیدایش انسان، مفهوم زندگی و اسرار منِ خویش می‌پردازد.

پس از پیدا کردن دوبارهٔ دست نوشته‌های پسوا در سال ۱۹۸۲، جهانیان بی‌درنگ به شایستگی‌های ستودنی وی پی بردند و دریافتند که او همزمان بزرگترین نویسندهٔ قرن پرتغال، نخستین پایه‌گذار نوگرایی در کشورش و نخستین بانی پسانوگرایی در جهان بوده‌است. فرناندو پسوا به شدت تحت تأثیر ژرف‌اندیشی و جهان‌نگری «خیام» بوده و هرجا که فرصتی یافته، لب به ستایش وی گشوده‌است. کتاب دلواپسی نیز به گونه‌ای با اندیشهٔ خیام گره خورده‌است. پسوا را در زمینه سرایندگی با ریکله و در زمینه نثر با شکسپیر قابل مقایسه دانسته‌اند.

در زبان فارسی
مهمترین کتاب پسوا یعنی کتاب دلواپسی، توسط جاهد جهانشاهی ترجمه و به وسیله نشر نگاه در سال ۱۳۸۴ منتشر شده‌است.
کتاب دیگری از پسوا با نام فاوست، که سروده‌های فلسفی- نمایشی او را در خود جای داده، بدست «علی عبداللهی»، به فارسی، برگردان شده و از سوی نشر نگاه انتشار یافته‌است.
دریانورد نام نمایشنامه‌ای از فرناندو پسوا است که به فارسی برگردان شده‌است.
«بانکدار آنارشیست و دریانورد» توسط «علیرضا زارعی» ترجمه و از سوی انتشارات هرمس منتشر شده‌است.


اظهار نظرها در مورد پسوا
«رزا دیاز»، سراینده و فیزیکدان؛ خواهرزادهٔ فرناندو پسوا، در گفتگویی بیان داشته‌است:

«فرناندو دایی من بود و من نزدیک به پنج سال با او زندگی کردم. من تنها او را به عنوان دایی‌ام به یاد دارم، نه سراینده. نمی‌دانستم که او نویسنده و سراینده‌است و پسوا را بیشتر مردی شرمسار می‌دیدم. مادرم هر چه را از او به جا مانده بود، به کتابخانهٔ ملی بخشید. با این همه، هنوز اندیشه‌های اسرارآمیز وی بر کسی آشکار نشده‌است.»

بیماری
فرناندو پسوآ دچار بیماری اختلال چندشخصیتی بود. این بیماری، گونه‌ای آشفتگی روانی است که در اثر تنش یا فشارهای ناشی از برآورده نشدن نیازهای روحی-جسمی (به سبب عملکرد عوامل برونی یا درونی) پدید می‌آید و گونه‌ای از بیماری کلی «روان‌نژندی» (نوروتیک) به‌شمار می‌رود. در این بیماری، فرد دارای چند شخصیت به کلی «دیگرگون» است که چه بسا در تضاد با یکدیگر باشند. سنگینی این بیماری چنان بود که او همزادهای خود را «نامگذاری» و برای آنها مدرک تحصیلی و پیشه و حتی سلیقه و فرم و مفهومی که سروده را در بر می‌گرفت، برگزید. همزادهای پسوآ – سرایندگانی گمانی که چکامه‍های راستین می‌نوشتند- بر این پایه بودند: «آلبرتو کائیرو»، دوستدار طبیعت، یکتاپرست و هیچ‌انگار، تجلی سرایندهٔ بی‌گناهی که سروده‌هایش بی‌زرق و برق بودند و فرم آزاد داشتند و از زمانی پرتره‌اش در پسوآی بیست و شش ساله باقی‌ماند که تلاش کرده بود دربارهٔ طبیعت و گوسفندها بسراید. پسوآ او را استاد و حد میانهٔ خود و «ریکاردو ریش» می‌دانست. او آن کسی بود که پسوآ دلش می‌خواست بشود و نشده بود؛ سراینده‌ای نوین و همساز با طبیعت. «آرش ریکاردو ریش»، دکتر در دانش پزشکی، که نه ماه مسن‌تر از پسوآ بود، ریچارد کایرو در این سرایندهٔ شک‌گرا، به صورت اصول اخلاقی اپیکوری درآمد. سروده‌های او موزون، ولی بی‌قافیه بود و شبح آن، زمانی پدید آمد که پسوآ ۲۴ ساله بود و تلاش داشت، سرودهٔ کفرآمیز بنویسد. چکامه‌های این سرایندهٔ فانی، که به سبک نئو کلاسیک‌ها نزدیک بود، از گوناگونی برخوردار نبودند و گاهی، بیانی سوگناک و آرام داشتند و به همین گونه نیز به کفر نزدیک می‌شدند و از طبیعت و سرخوشی دوری می‌گزیدند. البته پسوآ نام‌های دیگری هم داشت. بجز این، هر کدام از شخصیت‌های سه‌گانهٔ بالا، «من»های دیگری هم داشتند. پسوآ در جایی نوشت: «من به همهٔ اینها گوشت و خون دادم، کارآمدی‌هایشان را سنجیدم، دوستی‌هاشان را شناختم، گفتگوهایشان را شنیدم… به نظرم رسید که در بین آنها، آفریننده‌شان، کمترین چیز است… انگار همهٔ اینها جدا از من رخ داده بود و همچنان نیز رخ خواهد داد…» و پیش از آن نوشته بود: «ذهنم به چنان درجه‌ای از نرمش رسیده‌است که می‌توانم در هر حالت روحی‌ای که آرزو می‌کنم، قرار گیرم و در هر وضعیت دلخواه ذهن وارد شوم.

مرگ
فرناندو پسوا در سی‌ام نوامبر ۱۹۳۵ به سبب بیماری کبدی (گونه‌ای قولنج کبد) درگذشت. وی تا هنگام مرگ، کمابیش ناشناخته ماند. ادعا شده که پس از سال ۱۹۸۲، بسیاری از نویسندگان سبک‌شناس دنیا به گونه‌ای از پسوا تأثیرپذیر بوده‌اند.

دکان تنباکو فروشی\فرناندو پسوآ \فارسی : خلیل پاک نیا

من هیچ‌ام

هیچ وقت چیزی نخواهم شد

نمی‌توانم بخواهم چیزی باشم

با این‌همه، همه‌ی رویاهای جهان در من‌است.

پنجره‌های اتاق‌ام

اتاق ِ یکی از میلیون‌ها نفری‌است در جهان که هیچ کس چیزی از او نمی‌داند

(و اگر هم بدانند، چه چیزی را می‌دانند؟)

شما پنجره‌های باز به راز ِ خیابانی که مردم همیشه از آن می‌گذرند ،

خیابانی دور از دسترس هر ذهنی،

واقعی، عجیب واقعی، مشخص، مشخص بی آن که خود بداند

با راز چیزهای زیر سنگ‌ها و موجودات‌اش

با مرگی که دیوارها را نمناک و موی انسان را سفید می‌کند.

با سرنوشتی که قطار همه چیز را در شیب جاده‌ی هیچ می‌راند

امروز چنان درهم شکسته‌ام که گویی حقیقت را می‌دانستم

امروز چنان هوشیارم که گویی در آستانه‌ی مرگ بوده‌ام

گویی هیچ رابطه‌ای با اشیاء نداشته‌ام جز وداع ،

این خانه و این طرف خیابان، واگن‌های یک قطار می‌شوند،

با صدای سوتی که در سرم صفیر می‌کشد، می‌روند

و با زلزله‌ی عصب‌ها و تق تق استخوان‌هایم، گویی می‌رویم

امروز سردرگم‌ام،

مثل کسی که به چیزی فکر می‌کند، می‌یابد و از یاد می‌برد

بین قولی که به تنباکو فروش آن دست خیابان داده‌ام

– واقعیت جهان بیرون –

و حس‌ام که می‌گوید همه چیز فقط رویااست

-واقعیت جهان درون-

نصف شده‌ام

شکست خورده در همه چیز

چون آرزویی نداشتم شاید در هیچ شکست خورده ام

از دست هر چه که به من آموختند خلاص شدم

از پنجره‌ی پشت خانه‌ام گریختم

به روستاها، با نقشه‌های بزرگ در سرم.

اما جز ‌درخت‌ و علف زار چیزی نیافتم

و اگرمردمی هم بودند، شبیه هم بودند

از پشت ِپنجره کنار می‌روم و می‌نشینم روی صندلی.

حالا باید به چه چیزی فکرکنم؟

چه می‌دانم چه خواهم شد، من که نمی‌دانم که‌ام؟

همانی هستم آیا که فکر می‌کنم؟

فکر می‌کنم اما، چیزهایی باشم بی‌شمار.

و بی‌شمارند آن‌ها که فکر می‌کنند بی‌شمار هستند،

آنقدر بی‌شمار که شماره نمی‌شوند

نابغه؟

همین حالا هزاران ذهن مثل من در رویا نابغه‌اند خیال می‌کنند،

کسی چه می‌داند، شاید تاریخ نخواهد حتی یکی را به خاطر بیاورد،

و از بی شمار فتح‌های آینده چیزی جز کود برجا نمی ماند.

نه، یقین ندارم من به خودم.

دیوانه‌خانه‌ها پر از بیمارها

بیمارهایی با یقین‌های بسیار!

حالا منی که هیچ یقینی ندارم بیشتر حق دارم یا کمتر؟

هیچ یقینی حتا به خودم…

همین حالا چه بی‌شمارند در اتاقک‌های زیرشیروانی در دنیا

نابغه‌های خیالی چشمان‌شان پر از رویا!

چه آرزوهایی شریف و چه آرمان‌هایی عظیم

– آری، به یقین شریف و عظیم

و شاید حتا آرزوهایی دست یافتنی-

آیا هرگز نور حقیقی روز را می بیند یا گوش شنوایی می یابند؟

این دنیا برای کسی است که آمده تا تسخیرش کند

نه برای کسی که فقط در رویا می تواند

حتی اگر شایسته‌ی آن باشد.

از ناپلئون بیشتر رویا دیده‌ام.

بر سینه‌ی خیالی‌ام بیشتر از مسیح عشق به انسان داشته‌ام.

فلسفه‌هایی یافته‌ام در نهان، که کانت هرگز ننوشت

با این حال مردی در اتاقک زیر شیروانی‌ام و شاید همیشه همین بمانم

مردی در اتاقک زیر شیروانی هرچند که آنجا نباشم

کسی خواهم بود که :«برای آنچه که هستم آفریده نشده است »

کسی خواهم بود که :«استعداد‌هایی دارد»

کسی خواهم بود که در انتظار دیگران می‌ماند

تا دری را برای‌اش باز کنند

در مقابل دیواری که در ندارد

کسی که در لانه‌ی مرغی ترانه‌ی بیکران را خواند

و در چاهی سربسته، صدای خدا را شنید.

یقین به خودم؟ نه، نه به خودم و نه به هیچ چیز.

بگذار طبیعت آفتاب‌اش را بتابد، باران‌اش را ببارد

بر سر پرشورم

و باد را در موهایم

بگذار باقی همه اگر می‌خواهد یا می‌باید بیاید

بیاید یا نیاید.

ما، اسیران دل خسته‌ی ستاره‌ها ،

همه‌ی جهان را فتح می‌کنیم

پیش از آنکه از بستر برخیزیم

بیدار که می‌شویم هوا مه آلود است

بیدار می‌شویم و می‌بینیم دنیا غریب است

از خانه بیرون می‌رویم و جهان را سراسر زمین می‌بینیم و

راه شیری ، کهکشان‌ و بیکران ها.

( شکلات بخور، دخترک؛ شکلات بخور!)

ببین : جز شکلات هیچ چیز ِ متافیزیکی توی دنیا نیست.

ببین : همه‌ی مرام ها با هم بیشتر از قنادی‌ها چیزی به تو نمی آموزد .

شکلات بخور دخترک، با دست و روی شکلاتی‌ات، شکلات بخور!

ای کاش من هم می توانستم مثل تو واقعی شکلات بخورم.

اما من فکر می‌کنم و زرورق دورِ شکلات را باز می‌کنم

(از دستم می‌افتد روی زمین ، مثل زندگی که افتاد از دستم..)

اما از تلخی اینکه هیچ‌ام

دستِ کم چرکنویس این شعرها بجا می‌ماند

این دروازه‌های درهم شکسته بسوی ناممکن‌ها می‌رود

و دستِ کم می توانم بی آنکه اشک بریزم حس هیچ بودن را قبول کنم

دستِ کم شریف‌ام در رابطه‌ام با اشیاء

وقتی با تکان دست‌هایم رخت‌های چرک را

بسوی جریان اشیاء پرتاب می‌کنم

و بدون پیراهنی در خانه می‌مانم.

( تو، تویی که تسلی می‌دهی، تویی که چون نیستی ‌می‌توانی تسلی‌دهی،

و یا تو، الهه‌ی یونانی که چون تندیسی زنده خیال می‌شوی

یا تو، بانوی اشراف‌زاده رومی، شریف و شوم که باورنکردنی‌است،

یا تو، شاهزاده بانوی آوازخوان‌های ِدوره ‌گرد قدیمی

یا تو، مارکیز ِقرن هیجده‌همی، دِکلولتهِ پوش و منزوی

یا تو، عشوه گر ِنسلِ ِپدران ِما،

یا چیزی مدرن که دقیق نمی‌دانم چیست-

همه‌ی این‌ها، هرچه هستید،اگرالهام می‌توانید

الهام دهید

قلبم خالی است چون سطلی واژگون.

مثل کسانی که احضار ارواح می‌کنند روح خودم را احضار می‌کنم

و چیزی نمی‌یابم.

بسوی پنجره می‌روم و دقیق به خیابان نگاه می‌کنم :

دکان‌ها، پیاده‌ روها، رفت و آمدِ ماشین‌ها را می‌بینمِ

موجودات ِ زنده را می‌بینمِ لباس پوشیده‌اند و از کنارهم می‌گذرند،

سگ ها را هم می‌بینمِ، آنها هم زنده‌اند،

و همه‌ی این‌ها چون تبعید بر من سنگینی می‌کند،

و همه‌ی این‌ها غریب است، مثل هر چیز دیگر. )

من درس خوانده‌ام، عشق ورزیده‌ام، زندگی کرده‌ام، حتی ایمان داشته‌ام،

و امروز به حال هر گدایی افسوس می‌خورم که چرا من او نیستم

به لباس‌های مندرس، زخم‌ها و دروغ‌های هر یک نگاه می‌کنم

و پیش خود فکر می‌کنم:

شاید هرگز درس، عشق، زندگی، هرگز ایمان نداشته‌ای ،

(چرا که می‌توان همه‌ی این کارها را کرد بی آنکه هیچ کدام به سرانجام برسد.)

شاید فقط بوده‌ای، چون دمِِ بریده‌ی مارمولکی که پیچ و تاب می‌خورد

چیزی که از خود ساختم خوب نساختم

و چیزی که می‌توانستم بسازم نساختم

به لباسی درآمدم که لباس من نبود

مرا به جای کسی می‌گرفتند که من نبودم، چیزی نگفتم و از دست رفتم

وقتی هم خواستم نقاب از چهره‌ام بردارم

با چهره‌ام یکی شده‌بود

وقتی آن را برداشتم و خود را در آئینه دیدم

پیر شده بودم

مست بودم و دیگر نمی‌دانستم چگونه می‌شود لباسی به تن کنم که از تن در نیاورده بودم

نقاب را به گوشه‌ای انداختم و در اتاق ِ خلوتم به خواب رفتم

مثل سگی که به تدبیر تحمل‌اش می‌کنند

چرا که بی آزار است ،

و می‌خواهم این داستان را برای اثبات برتری‌ام بنویسم.

ای گوهر آهنگین شعرهای بی حاصل‌ام

کاش می‌توانستم

به جای نگاه کردن به دکان تنباکو فروشی آن دست خیابان

به تو چون چیزی که خود ساخته‌ام نگاه کنم

چیزی که زیر پای خودآگاهی از هستی‌ام

لگدکوب می‌شود

مثل فرشی که مردی مست بر آن تلوتلو می‌خورد

یا قالیچه جلو در، که کولی‌ها آن را دزدیده‌اند

و قیمتی نداشت

حالا تنباکو فروش، دکان‌اش را بازکرده و آنجا ایستاده‌است

و من با درد گردنی که به یک طرف چرخیده

و عذاب روحی که خوب نمی فهمد بدترش کرده

به او نگاه می کنم

او خواهد مرد و من هم.

او تابلوی دکان‌اش را بجا می‌گذارد و من شعرهایم را.

زمانی تابلوی دکان‌اش هم می‌میرد و شعرهای‌ من هم.

زمانی خیابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت می‌میرد و زبان ِشعرهای من هم.

بعد این سیاره‌ی ِ چرخان، جایی که همه‌ی این اتفاق‌ها افتاد می‌میرد.

در سیاره‌های دیگر در منظومه‌های دیگر

چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر می‌سازند

و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکان‌ها زندگی خواهند کرد

همیشه چیزی در برابر چیز دیگر

همیشه چیزی همان‌قدر بیهوده که چیز دیگر

همیشه همان‌قدر سرسخت که واقعیت

همیشه راز درونی همان‌قدر واقعی که راز بیرونی

همیشه این چیز یا آن

یا نه این چیز و نه آن

حالا مردی وارد دکان شد(آیا می‌خواهد تنباکو بخرد؟) ،

و این واقعیت ِ قابل قبول تکانم می‌دهد

از روی صندلی بلند شوم – قدرتمند، متقاعد، انسانی.

و سعی می‌کنم این بیت ها را بنویسم

که در آن نظر مخالف را می‌گویم

و درحین فکر کردن به نوشتن این چیزها

سیگاری روشن می‌کنم

ودر لذت سیگار از دست این فکرها خلاص می‌شوم

نگاهم مسیر دود را دنبال می‌کند

گویی مسیر خود من است

و در یک لحظه‌ی حساس و مناسب

با رهایی از همه‌ی این حدس و گمان ها

لذت می‌برم

و می‌فهمم که متافیزیک وقتی است که حال خیلی خوب نیست

بعد به صندلی تکیه می‌دهم

و هم‌چنان سیگار می‌کشم.

و تا وقتی که سرنوشت بگذارد سیگار می‌کشم.

(شاید اگر با دختر رخت‌شو ازدواج می‌کردم خوشبخت می‌شدم)

از روی صندلی بلند می‌شوم. بطرف پنجره می‌روم

آن مرد از تنباکو فروشی بیرون آمد (آیا پول خردها است که در جیب‌اش می‌ریزد؟ )

او را می‌شناسم. استفان! که متافیزیکی نیست

(حالا تنباکو فروش دم ِدر ایستاده‌است. )

گویی به استفان الهام شد، سرش را برگرداند و من را دید

برایم دست تکان داد و من دادزدم: سلام استفان

و تمام کیهان

به جای خودش برمی‌گردد

بدون امیدها و ایده‌آل‌ها

و تنباکوفروش می‌خندد.

صبح که بیدار می‌شوم از خوابْ خسته‌ام | فرناندو پسوآ | ترجمه‌ی محسن آزرم

 صبح که بیدار می‌شوم از خوابْ خسته‌ام. خستگی چرا دست برنمی‌دارد از سَرَم این وقتِ صبح؟ چشم‌ها را دوباره می‌بندم. تسلیم می‌شوم. خواب نمی‌بینم این‌ وقتِ صبح. خواب‌های من نصیبِ دیگران می‌شوند. من دیگرانم این وقتِ صبح. دیگران من است همیشه. من ضرب‌در چهار. یکی به‌جای همه. همه به‌جای یکی. من خواب نمی‌بینم و دیگران می‌بینند. خواب نمی‌بینم این وقتِ صبح. چشم‌ها را دوباره می‌بندم. به کلمات فکر می‌کنم. کلمه‌ای چرخ می‌زند در هوا. با چشم‌های بسته هم می‌شود دید. می‌بینمش. لبخند می‌زنم. چه کلمه‌ای‌ست که این وقتِ صبح می‌بینمش؟ نمی‌گویم. کلمه راز است. می‌میرد اگر بگویم. کلمات زنده نمی‌مانند در هوا. خشک می‌شوند. یخ می‌زنند. می‌شکنند. خواب نمی‌بینم این وقتِ صبح. حرف نمی‌زنم این وقتِ صبح. خستگی چرا دست برنمی‌دارد از سَرَم این وقتِ صبح؟ چشم‌ها را دوباره می‌بندم. دیگران می‌شوم در بیداری. با چشم‌های باز خوابِ دیگری را می‌بینم. دیگری من است این وقتِ صبح. بیدار می‌شود از خواب. خسته نیست. بیدار می‌نشیند و فکر می‌کند به چیزی در خوابِ من. کلمه‌ای چرخ می‌زند در هوا. دهان باز می‌کند و می‌بلعدش. لبخند می‌زند. چه کلمه‌ای‌ست که این وقتِ صبح بلعیده؟ نمی‌گوید. کلمه راز است. می‌میرد اگر بگوید. خواب نمی‌بیند این وقتِ صبح. این خوابِ دیگری‌ست که از سرش پریده. صبح که بیدار می‌شوم از خوابْ خسته‌ام. خستگی چرا دست برنمی‌دارد از سَرَم؟ چشم‌ها را دوباره می‌بندم.

 

معنی حرف ها هم مرا می ترساند

راینر ماریا ریلکه (به آلمانی: Rainer Maria Rilke) ‏(۴ دسامبر ۱۸۷۵ – ۲۹ دسامبر ۱۹۲۶) از مهم‌ترین شاعران آلمانی‌زبان در سده ۲۰ میلادی است.

پرویز ناتل خانلری در سال ۱۳۲۰ اثری با عنوان «نامه‌هایی به شاعری جوان» را ترجمه کرد. تا کنون، آثار وی به دفعات به فارسی برگردانده شده‌است. علاوه بر این اثر تاکنون رمان «دفترهای مالده لائوریس بریگه» به ترجمهٔ مهدی غبرائی، ترجمهٔ گزیده‌ای از اشعار وی در «کتاب شاعران» (مراد فرهادپور و یوسف اباذری)

پُرترهٔ ریلکه، نام اثری است در سبک امپرسیونیسم از پائولا مودرزون-بکر که در سال ۱۹۰۶ میلادی از راینر ماریا ریلکه کشیده‌شد.
این اثر اکنون در موزه پائولا مودرزون-بکر در برمن، آلمان نگه‌داری می‌شود.

گزیده‌ای از آثار ریلکه در زبان فارسی:
    سوگ سروده‌های دوئینو و سونتهایی برای ارفئوس، (مجموعهٔ شعر – نشر مرکز).
    کتاب ساعات و روایت عشق و مرگ، (مجموعهٔ شعر – نشر مرکز).
    ویژه ریلکه (درباره ریلکه و آثارش)، کتاب زمان ، (ترجمه و تألیف).
    شناخت ریلکه، دربارهٔ ریلکه و نوشته‌هایش، نشر دشتستان ، (ترجمه و تألیف).
    تیموفای پیر، آواز بخوان، مجموعهٔ هشت داستان از ریلکه، نشر خرد آذین (قم).

از نامه‌های راینر ماریا ریلکه به شاعری جوان

پرسیده‌اید که آیا اشعارتان خوب هستند یا نه. شما از من می‌پرسید. پیش از من از دیگران هم پرسیده‌اید.

 اشعارتان را به مجلات می‌فرستید. آن‌ها را با اشعار دیگران مقایسه می‌کنید و وقتی بعضی مجلات، اشعارتان را نمی‌پذیرند، شما متأثر می‌شوید. حال (ازآنجاکه نظر مرا را خواسته‌اید) استدعا می‌کنم دست از این کارها بردارید. شما به بیرون توجه می‌کنید؛ این کاری است که همین اکنون باید از آن دست بکشید. هیچ‌کس نمی‌تواند نظری بدهد یا کمکتان کند، هیچ‌کس. تنها یک کار را باید انجام دهید. به درون خود رجوع کنید. آن چیزی را که به شما فرمان نوشتن می‌دهد، شناسایی کنید. ببینید آن چیز در قلب شما ریشه دوانده است یا نه.

پیش خود اعتراف کنید آیا خواهید مرد اگر شما را از نوشتن منع کنند. و مهم‌تر از همه، در خاموش‌ترین ساعتِ شبانه از خود بپرسید: آیا باید بنویسم؟ برای یافتن پاسخ، نیازمند کاوشی عمیق در درون خود هستید. و اگر این پاسخ طنین‌انداز توافق بود، اگر این پرسشِ جدی با «باید» ی ساده و قاطع پاسخ داده شد، زندگی‌تان را بر این ضرورت بنا کنید.

تمام زندگی‌تان، حتی بی‌مایه‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین ساعت آن باید نشانه و شاهدِ این انگیزه شود. بعد به طبیعت نزدیک شوید. بعد تلاش کنید آنچه را که می‌بینید و حس می‌کنید و دوست می‌دارید و از دست می‌دهید طوری بیان کنید که انگار پیش‌ازاین هیچ‌کس هرگز از آن نگفته است. شعر عاشقانه نگویید. از فرم‌هایی که بیش‌ازاندازه سطحی و کم‌مایه هستند، پرهیز کنید. از عشق گفتن دشوارترین کار است و نیرویی عظیم و کاملاً پرورده نیاز است تا بتوان شعری سرود که در میان وفور سنت‌های شعریِ خوب و حتی درخشانِ موجود، بی‌نظیر باشد. بنابراین خود را از موضوعاتِ عام و کلی برهانید و از آن چیزهایی بنویسید که زندگی روزانه در اختیارتان می‌گذارد.

اندوهتان را توصیف کنید و امیالتان را. از افکاری بنویسید که از ذهنتان می‌گذرد و از اعتقادی که به هر نوع زیبایی‌ای دارید. این‌ها را باصداقت محض و از صمیم دل بنویسید و وقتی احساساتتان را بیان می‌کنید، از هر چه در اختیار دارید، استفاده کنید؛ از تصاویر رؤیاهایتان، و اشیایی که به خاطر می‌آورید. زندگی روزانه‌تان را سرزنش نکنید اگر غنایی در آن نیست، خود را سرزنش کنید. بپذیرید که به آن اندازه شاعر نیستید تا بتوانید غنای زندگی‌تان را ببینید و به‌کارگیرید چراکه فقر برای آفرینندهٔ واقعی معنایی ندارد و هیچ جایی ناچیز و نامتفاوت نیست.

قصیده‌ی اول دوئینو | راینر ماریا ریلکه | شهریار وقفی‌پور

گر فریاد برآرم، چه کس، چه کس‌اش خواهد شنید از میان مراتب فریشتگان؟
و حتا اگر از آن جمع، یکی، تنها یکی، برآید و قلبش را عریان کند در برابرم
فرو خواهم ریخت در آغوشِ آن وجود مطلق.
چرا که زیبایی همین است، آغازِ رعبی که توان تاب آوردنش نیست ما را
و به هراس‌مان می‌آرد
که به آسودگی عار دارد نابودمان کند.
آوای فرشته وحشت‌آور است.
و هم از این رو است که بر خود چنین شکنجه‌ای روا دارم
که فرو دهم هق‌هق تاریکم را و پس نشینم.
آوخ، به طلب کمک به که رو کنم؟
نه فرشتگان و نه آدمیان:
و حتی جانورانِ دانا را معرفتی است بر این احساس 
که در این جهانِ تفسیرشده‌ی خویش‌مان نه امن عیشی است نه آرامشی.
شاید درختی بر جای مانده باشد بر تپه‌ای ناشناس
عادی و آشکار بر نگاه‌مان؛ خیابان دیروز برای ما باقی است
ایستاده، با گام‌هایی که در ما راه می‌سپرد و هیچ‌اش خیالِ رفتن نیست.
وای، و شب، همین شب، هنگام که این باد
سرشار فضاهای کیهانی بر صورت‌های وحشت‌زده‌مان هجوم آرد.
برای که باقی نماند – که آرزویش کند،
شبی که به آرامی افسون‌ها را می‌روبد، با درد خویش بر جای مانده
تا قلب بی‌کس مجموع شود؟ آیا عشاق را سهل‌تر آید این؟
هنوز تردیدی بر جای است؟ به پرواز درآوردنِ این خالی از اندرون آغوش‌تان
به درون فضاهایی که در آن نفس می‌کشیم –
شاید پرندگان دریابند هوایی تمدیدیافته را آن هنگام که در پرواز آتشین خویش‌اند.

آری، بهار تو را کم داشت. ستاره‌ای غالباً
انتظارت را می‌کشید تا نگاه کند و نور خویش را دریابد.
موجی از گذشته‌ای دور برمی‌آمد به سوی تو،
یا وقتی از زیر پنجره‌ای باز رد می‌شدی
سازی سوزان خود را هدیه می‌کرد به شنوایی تو.
این همه به تو سپرده شده بود. اما توانستی با آن کنار آیی؟
آیا همیشه گذشته پریشان‌ات نگه نمی‌داشت،
تو گویی این همه در کار اعلام رسیدن معشوقی است؟
(کجا را داشتی تا پنهانش کنی
با آن همه افکار غریب عظیمت
که می‌آمدند و می‌رفتند و پا سفت می‌کردند، برای شب، غالباً؟)
آن هنگام که شور بر تو فائق آمد، آواز زنانِ عاشق؛
چرا که تمنای عریان‌شان به دور از هر فنایی بود.
آنانی که می‌شود گفت بدان‌ها رشک می‌فروختی، آن زنان رهاشده و ویران
آنانی که بس عشق‌انگیزتر از آن کامیابان بودند. از نو آغاز می‌شود
ستایشی که از آن تو نیست؛ به یاد آر:
این قهرمان زنده است و بر جای می‌ماند؛
حتی درهم‌شکستنش نیز بهانه‌ای است برای زایش واپسینش. اما طبیعت، فسرده در خویش،
عشاق را بازکشد به خویش، تو گویی نیروهای آفریننده‌شان نباید دقیقه‌ای دیگر بپاید.
آیا به کفایت به گاسپارا استامپا اندیشیده‌ای:

که هر دخترکی که خیانت دیده باشد از عاشق خویش
احساس تواند کرد مصداقی بس شدیدتر از عشق‌ورزی:
«آه، باشد که چنان او باشیم!» آیا قدیم‌ترین شکنجه‌های آنان سرآخر ما را پرثمرتر آید؟
آیا زمان آن نیست که عاشقانه آزاد سازیم خویش را
از بند معشوق و، در خود پیچان، تاب آریم:
چنان پیکانی که تاب آرد تنش زه کمان را
و در این رهایشِ عصبی به بیش از خویش بدل شود.
چرا که ماندن لامکان است.

صداها، صداها. گوش کن قلب من، چرا که تنها قدیسان گوش می‌سپرند: 
تا بدان هنگام که صدایی رعدآسا بخواندشان
از جا بلندشان کند. مگر نه بر جای مانند، به شکلی محال،
زانوزده، به تمامی بی‌خویش از خویش: 
چه غلیظ است گوش‌سپاری‌شان. نه تو را تابش نیست
آوای خداوند – دور بادمان! اما گوش کن
به آوای باد و پیام بی‌وقفه‌ای که از سکوت می‌سازد. اینک
به سوی تو می‌روبند از سمت آنان که در جوانی مرده‌اند.
هر گاه به کلیسایی در رم یا ناپل وارد می‌شدند،
آیا تقدیرشان به آرامی در گوشت نمی‌خواند
چنان که این اواخر آن لوح در سانتا ماریا فورموسا خواند؟
اما آن‌ها از من چه می‌خواهند؟ که به آرامی
دور کنم این ظاهرِ بی‌عدالتی دردکشیده را
که گهگاه سد راه آن می‌شود 
که ارواح‌شان راه خویش را پیش گیرند.

دو شعر از راینر ماریا ریلکه | ترجمه از متن اصلی آلمانی: سام واثقی

روز پاییزیخدایا: وقتش رسیده دیگر. تابستان چه عظمتی بود.
سایه‌ات را اکنون، روی ساعت‌های آفتابی بیافکن،
و در دالان‌ها، باد‌ها را رها کُن.
به واپسین میوه‌ها فرمان دِه که پُر شوند؛
دو روز جنوبی‌ بیشتر رحمت‌شان، بالاجبار
تا نهایت رسیده شوند، پَس بتازان
واپسین طعمِ شیرین را به شراب سنگین.
هر که خانه‌ای نساخت امروز، هرگز نخواهد ساخت دیگر،
هر که تنها ماند امروز، دیرپایی خواهد ماند،
هشیار، خواهد خواند، خواهد نوشت
نامه‌های بس بلند و بیقرار، در کوچه‌ها
پرسه خواهد زد، با برگ‌ها،
که می‌روند بر باد.
HerbsttagHerr: es ist Zeit. Der Sommer war sehr groß.
Leg deinen Schatten auf die Sonnenuhren,
und auf den Fluren laß die Winde los.
Befiehl den letzten Früchten voll zu sein;
gieb ihnen noch zwei südlichere Tage,
dränge sie zur Vollendung hin und jage
die letzte Süße in den schweren Wein.
Wer jetzt kein Haus hat, baut sich keines mehr.
Wer jetzt allein ist, wird es lange bleiben,
wird wachen, lesen, lange Briefe schreiben
und wird in den Alleen hin und her
unruhig wandern, wenn die Blätter treiben. عاشقانه

چگونه باید جان خود را بازدارم،
از التماس به جان تو؟ چگونه باید
از تو بگذرد، به هوای چیز‌های دیگری؟
بَس دلم می‌خواست، جان خود را در کنار چیزی
گًم گشته، کنجی تاریک، جای می‌دادم، جایِ
غریب و ساکتی، که نمی‌یافت دامنه هرگز
در عمق ارتعاش جان تو. امّا
هرچه ما را، تو، مرا لمس می‌کند،
چون کمانه بر دو سیم ساز، که می‌خوانند
هم‌صدا با هم. بر چه سازی بسته‌اند ما را؟
کیست، که ‌نوازد این ساز؟
آه، نغمه‌ی شیرین.

Liebeslied Wie soll ich meine Seele halten, dass
sie nicht an deine rührt? Wie soll ich sie
hinheben über dich zu andern Dingen?
Ach gerne möcht ich sie bei irgendwas
Verlorenem im Dunkel unterbringen
an einer fremden stillen Stelle, die
nicht weiterschwingt, wenn deine Tiefen schwingen.
Doch alles, was uns anrührt, dich und mich,
nimmt uns zusammenn wie ein Bogenstrich,
der aus zwei Saiten eine Stimme zieht.
Auf welches Instrument sind wir gespannt?
Und welcher Geiger hat uns in der Hand?
O süsses Lied.

دریا بر نوکِ پستان‌هایت حنا می‌ریزد

ژان نیکلا آرتور رَمبو (به فرانسوی: Jean Nicolas Arthur Rimbaud)، (زادهٔ ۲۰ اکتبر ۱۸۵۴ – درگذشتهٔ ۱۸۹۱) از شاعران فرانسوی است. او را بنیان‌گذار شعر مدرن برمی‌شمارند. او سرودن شعر را از دوران دبستان آغاز کرد. ذوق و نبوغ شعریِ او در سنین ۱۷ تا ۲۰ سالگی خیره‌کننده است. بااین‌حال، او در ۲۱سالگی برای همیشه از شعر دوری گزید که همواره مایهٔ حیرت و ابهام بوده‌است.


آرتور رَمبو در ۲۰ اکتبر ۱۸۵۴، برابر با ۲۸ مهر ۱۲۳۳ خورشیدی در شارل‌ویل فرانسه به دنیا آمد. پدرش فردریک رمبو سرباز توپخانه بود و مادرش ماری کاترین ویتالی کوئیف از خانوادهٔ ملاکین بود و همیشه رفتار خشک و خشنی با او داشت. آرتور دومین فرزند خانواده بود و حدود دو سال پس از ازدواج پدر و مادرش به دنیا آمد. در ۱۸۶۸ نخستین شعرش را به لاتین سرود و سال بعد آموزگار او سه قطعه از اشعارش را منتشر کرد که یکی برندهٔ جایزه شد. در ژانویهٔ ۱۸۷۰ نخستین اشعار رمبو به فرانسوی منتشر شد. حدوداً چهارده ساله بود که از خانه گریخت تا به پاریس برود. در پاریس به دلیل آن که بدون بلیط سوار قطار شده بود چند روزی در زندان گذراند و به خانه بازگردانده شد. او در پانزده سالگی به توفیق‌های درخشان تحصیلی دست می‌یابد. در یونانی، لاتین، بلاغت، تاریخ و جغرافی جوایزی می‌برد. او با پل ورلن شاعر فرانسوی رابطهٔ دوستانهٔ عمیق و عجیبی داشت به نحوی که ورلن همسر و کودک تازه به دنیا آمده‌اش را ترک کرد تا با آرتور به انگلستان برود. رابطهٔ آرتو و پل رابطه‌ای توأم با عشق و نفرت بود به نحوی که در ۱۰ ژوئیه ۱۸۷۳ ورلن دو گلوله به سمت رمبو شلیک و او را مجروح می‌کند و به دلیل این عمل دستگیر می‌شود و دو سال به زندان می‌افتد. به هر حال بعد از مرگ رمبو، ورلن نقش به سزایی در انتشار آثار او و معرفی‌اش ایفا کرد.

مقبره رمبو در شارل‌ویل. بر روی سنگ به فرانسوی نوشته شده : Priez pour lui، (“برای او دعا کنید”).
در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ کمون پاریس شکل می‌گیرد و آرتور در ۲۳ آوریل به پاریس می‌رود و به کمونارها می‌پیوندد.

رمبو در دوران کوتاه زندگی‌اش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد و در سی‌وهفت سالگی به دلیل وجود تومور سرطانی پای راست‌اش را قطع می‌کنند و چند ماه بعد در ۱۰ نوامبر ۱۸۹۱ مطابق با ۱۹ آبان ۱۲۷۰ ه‍.ش در کنار خواهرش ایزابل جان می‌سپارد.

آثار و مطالعات
یکی از اشعار وی به نام «ویلز» او را در زمره پایه‌گذاران جنبش نمادگرایی فرانسه به‌شمار آورد و از اثر دیگر او، «دوره‌ای در برزخ» (فصلی در دوزخ) به عنوان یکی از نخستین شعرهای آزاد نام برده می‌شود. (منبع دو) اشعار و زندگی رمبو الهام بخش بسیاری از نویسندگان، موسیقی دانان و هنرمندان بزرگ قرن بیستم بوده‌است. پابلو پیکاسو، دیلن تامس، آنری کارتیه برسون، آلن گینزبرگ، جک کرواک، ولادیمیر ناباکوف، باب دیلن، پتی اسمیت، هنری میلر، جیم موریسون، و ریچی ادواردز از جملهٔ این هنرمندان هستند.

آثار
۱۸۷۱ زورق مست Le Bateau ivre
۱۸۷۳ فصلی در دوزخ Une Saison en enfer
۱۸۷۴ اشراق‌ها les Illuminations
۱۸۸۳ گزارش سفر به نواحی ناشناختهٔ اوگادن در حراره

فیلم‌شناسی
سفر به سرزمین رمبو
این فیلم را داریوش مهرجویی فیلمساز ایرانی از زندگی آرتور رمبو در فرانسه ساخت.

ترجمه شده به فارسی
اشراق‌ها، برگردان: بیژن الهی، فاریاب، ۱۳۶۲
زورق مست (گزیده اشعار)، گزینش و برگردان محمدرضا پارسایار، نشر نگاه معاصر، ۱۳۸۱
آرتور رمبو صدایی از آینده (زندگی و پاره‌ای از شعرها، نامه‌ها و عکس هایِ آرتور رمبو)، گردآوری و ترجمه محمد فلاح نیا، نشرِ نگیما، ۱۳۸۹
مجموعه آثار چهار جلدی آرتور رمبو ترجمه: کاوه میرعباسی، در دست انتشار
خوب کردی رفتی آرتور رمبو، زندگی و شعر آرتور رمبو، گردآوری و ترجمه: سمیرا رشیدپور، انتشارات روزبهان، ۱۳۹۳

(آرتور رمبو صدایی از آینده، گردآوری و ترجمه: محمد فلاح نیا)
ابدیت L’Eternite
بازیافتندش! چه را؟

  • ابدیت را.
  • همان دریاست.
  • که آمیخته با خورشید.
  • روح جاودان من،
  • به خواهش تو نظر می‌کند،
  • به رغم آن‌که شب تنها ست
  • و روز شعله‌ور.
  • پس تو رها می‌شوی
  • از آرای بشر،
  • از شوق همگان
  • و پرواز می‌کنی این سان…
  • ستاره در قلبِ گوش‌هایت…
  • ستاره در قلبِ گوش‌هایت سرخِ گُلی می‌گرید
  • جاودانگی، سپیدی را از پشتِ گردن تا باریکیِ کمرگاهت می‌پیچد
  • دریا بر نوکِ پستان‌هایت حنا می‌ریزد
  • و مرد تیرگی را بر اندامِ شاهوارت جاری می‌کند.

در ماه می 1871، همان ماه خونین کمون، آرتور رمبو دو شعر و دو نامه بلند و کوتاه دارد. ترجمه آزاد یکی از آن شعرها را در اینجا بیاورم که هنگام برگردانش سپیده قلیان همچون پرنده ای زیبا پیش چشمم بود.

آرتور رمبو | قلب به یغما رفته | برگردان: مهدی استعدادی شاد

در این حصار ، قلب مُکدرم خون بالا میآورد،
قلبی پوشیده از توتون و تنباکو:
در آنجایی که جماعت آش خود را دور میریزد،
در این حصار، قلب مُکدرم خون بالا میآورد:
در حالی که آنها از فرط خنده نعره میکشند
و هر حرف رکیکی به مذاقشان خوش میآید
در این حصار قلب مُکدرم خون بالا میآورد
قلبی پوشیده از توتون و تنباکو!
صف لشگریان خونریز همچون احلیلهای دراز مُلتهب
قلبها را از چرک و کثافت انبار میکنند
بر زین نشسته، مجذوب نقاشی دیوارها میشوند
صف لشگریان خونریز همچون احلیلهای دراز مُلتهب
ای فلوتهای سحر آمیز بشنوید میل و نیاز مرا
و بشوئید از قلبم چرک و کثافت را
صف لشگریان خونریز همچون احلیلهای دراز و مُلتهب
قلبم را از چرک و کثافت انبار کرده اند!
آیا سرانجام مجبورند که توتون و تنباکو را بخورند
تا قلبم به یغما نرود؟
مستانه و بی خیال همه چیز را هضم خواهند کرد
اگر که سرآخر مجبور به خوردن توتون و تنباکو شوند.
دستگاه گوارشم به درد و رنج خواهد بود
و قلبم تحقیر شده و پُر از زجر

بخوانید و ببینید:
زندگی و تصاویر آرتور رمبو -شاعر
نگاهی به زندگی و شعر آرتور رمبو به مناسبت صد و پنجاهمین سال تولد شاعر
کیمیای واژه، آرتور رمبو، برگردان: فرزاد معایی، گرونوبل
اوفلی، شعر آرتور رمبو، فارسی کیوان طهماسبیان
آرتور رمبو، صدایی از آینده، گردآوری و ترجمه: محمد فلاح نیا، نشر نگیما
آرتور رمبو، زورق مست، گزینش و برگردان: محمدرضا پارسایار، نشر نگاه معاصر
زندگی آرتور رمبو ترجمه: ساناز محدثی / کلاه استودیو

می‌توان شاعر بود و شعر نگفت


تریستان تزارا (به فرانسوی: Tristan Tzara) (زادهٔ ۱۶ آوریل ۱۸۹۶ – درگذشته ۲۵ دسامبر ۱۹۶۳) نمایش‌نامه‌نویس، شاعر، مقاله‌نویس، آهنگساز، کارگردان فیلم، سیاستمدار، دیپلمات، روزنامه‌نگار و هنرمند قرن بیستم فرانسوی‌زبان رومانیایی‌تبار است.


تریستان تزارا با نام حقیقی ساموئل رزنستاک در ۱۶ آوریل ۱۸۹۶ در موینشت رومانی به دنیا آمد. تزارا بیشتر شهرتش را مدیون حضورش در میان جمع بنیان‌گذاران دادائیسم است. یک جنبش انقلابی پوچ‌گرایانه در هنر که هدفی نداشت جز ویرانی تمام ارزش‌های تمدن مدرن. فعالیت خود به عنوان یک دادائیست را طی جنگ جهانی اول و در کنار هنرمندانی چون مارسل دوشان، فرانسیس پیکابیا و ژان آرپ در زوریخ آغاز کرد. تزارا نخستین متون دادائیستی خود – نخستین ماجرای آسمانی آقای آنتی پیرین و «۲۵ شعر» را نوشت و بعد در ۱۹۲۴ “هفت بیانیه دادا” را به رشته تحریر درآورد. در پاریس فعالیت‌های جنجالی خود را با همکاری آندره برتون، فیلیپ سوپو و لویی آراگون آغاز کرد تا با متلاشی کردن ساختار زبان به عموم مردم شوکی وارد کند. در حدود ۱۹۳۰ شالوده‌شکنی و پوچ‌گرایی افول کرد و او به فعالیت‌های محافظه‌کارانه‌تری پیوست که عده‌ای از دوستان سوررئالیست‌ش دنبال می‌کردند. او بیشتر وقت خود را صرف آشتی‌دادن سوررئالیسم و مارکسیسم می‌کرد و به همین دلیل در سال ۱۹۳۶ و در حین جنگ جهانی دوم به عضویت حزب کمونیست و جنبش مقاومت فرانسه پیوست. این گروه‌های سیاسی او را به هم‌فکرانش نزدیک‌تر ساخت و تزارا تدریجاً به ساحت شعر غنایی روی آورد. شعرهای او بازتاب‌دهنده دلهره و آشفتگی روحی او هستند.

تزارا طی دوران شاعری خود مسیری پرتحول را پیمود. برهم زدن افراط خواهانهٔ هنجارها و ساختارهای زبانی، آغازهٔ راه وی به عنوان شاعری دادائیستی بود. او در رسالهٔ «هفت بیانیهٔ دادا» برخی از بنمایه‌های رادیکالیستی هنر مدرن را برمی‌شمارد. در واقع سویهٔ منفی تمدن غرب در قاعده گریزی مورد تأیید وی نقش می‌بندد. در همین بیانیه است که وی آزادی و وارستن از هنجارهای قوام یافتهٔ هنر را مورد تأکید دوچندان قرار می‌دهد و امر هنری – بخصوص شعر – را همچون رسالتی تصویر می‌کند که فطرتاً به رهایی می‌انجامد.

با این همه طی دهه‌های سی و چهل میلادی وی به همراه دوستانی چون لوئی آراگون و آندره برتون به حزب کمونیست فرانسه پیوست و از گرایش نیست‌انگارانهٔ دادا فاصله گرفت. در این دوره وی مشخصاً به شعر سوررئالیستی گرایید و تلاش نمود تا میان مارکسیسم و سوررئالیسم پیوندی ایجاد نماید.

دورهٔ اخیر با گرایش وی به اشعار تغزلی برآمده از دست آموختگی هنرمندانه مشخص می‌شود. در این سروده‌ها، تراژدی زندگی روزمرهٔ انسان مدرن تصویر شده‌است. از کارهای این دورهٔ تزارا: «مرد تقریبی»، «تنها گفتن» و «چهرهٔ درون» هستند. در این دوره و در کمینهٔ همین سروده‌هاست که وی از زبان هنجارستیز و سامان‌باختهٔ دادائیستی فاصله می‌گیرد و به زبانی دشوارفهم ولی انسان انگاشته روی می‌آورد.

وی در ۲۵ دسامبر ۱۹۶۳ در پاریس چشم از جهان فروبست.

آثار
عواید نیمروز (۱۹۳۹)
نشان زندگی (۱۹۴۶)
از خاطرات انسان (۱۹۵۰)
چهره درونی (۱۹۵۳)
شعله برافروخته (۱۹۵۵)
نخستین ماجرای آسمانی آقای آنتی پیرین (۱۹۱۶)
۲۵ شعر (۱۹۱۸)
هفت بیانیه دادا (۱۹۲۴)

نوشتنِ شعری دادائیستی  | تریستان تزارا | برگردان سارا سمیعی

برای نوشتنِ یک شعرِ دادائیستی
روزنامه‌ای بردارید و چند پرنده
از روزنامه مقاله‌ای را انتخاب کنید
که بلندی‌اش به اندازه ی شعری باشد
که می‌خواهید بنویسید
مقاله را با قیچی جدا کنید
سپس با دقت هر واژه از مقاله را ببرید و
در کیفی بریزید
کیف را به آرامی تکان دهید
برش‌ها را یکی پس از دیگری تصادفی بیرون بیاورید
آن‌ها را به همان ترتیب یادداشت کنید
این شعر شبیهِ شما خواهد بود
و شما: نویسنده‌ای بی نهایت اصیل و خاص
با حساسیتی جذاب
هرچند که عوام درکش نکنند

از چپ: تریستان تزارا، پُل الوآر، آندره برُتون، ژان آرپ، سالوادور دالی، ایو تانْگی، مَکس ارنست، رُنه کْرُوِل و مَن رِی
پاریس، ۱۹۳۳

دو خطر بی وقفه دنیا را تهدید می کند: نظم و بی نظمی


پل والری (به فرانسوی: Paul Valéry) (زاده ۳۰ اکتبر ۱۸۷۱ – درگذشته ۲۰ ژوئیه ۱۹۴۵)، شاعر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی است.

او در شهر ست یکی از شهرهای ساحلی واقع در جنوب فرانسه چشم به جهان گشود. تحصیلات خود را در شهر ست و مون‌پلیه گذراند. در سال ۱۸۸۹ در رشته حقوق ادامه تحصیل داد. در همین سال اشعار خود را در «نشریه دریایی مارسی» منتشر نمود. در سال ۱۸۹۰ دیدار با پیر لوئی به تغییر مسیر معنوی زندگی او منجر گردید. بعد از آن با آندره ژید و استفان مالارمه آشنا شد. پل والری بارها تأکید کرده که شبی در شهر جنوا (شهری بندری در شمال غربی ایتالیا در نزدیکی مرز فرانسه) حسی به او دست داده که باعث دگرگونی درونی او شده‌است.

در سال ۱۸۹۴ به پاریس رفت و به کارهای دولتی مشغول شد. در سال ۱۹۱۷ تحت تأثیر آندره ژید دوباره به دنیای شاعری بازگشت. در سال ۱۹۲۰ «قبرستان دریایی» و دو سال بعد مجموعه «افسون‌ها» را سرود. در سال ۱۹۲۵ عضو آکادمی فرانسه شد. چند هفته پس از جنگ جهانی دوم، در ۲۰ ژوئیه ۱۹۴۵ در ۷۳ سالگی دیده بر جهان فروبست و بعد از مراسم ملی تشییع و خاکسپاری به در خواست ژنرال دوگل در قبرستانی کنار دریا در شهر زادگاهش دفن شد.

گام‌ها/ پل والری، برگردان: نفیسه نواب‌پور

گام‌های تو، کودکان سکوت من، 
تقدیس شده، آرام می‌رسند 
تا تخت خواب بی‌خوابی‌هایم 
سرد و ساکت پیش می‌آیند.

آدمی زاده‌ای پاک و سایه‌ای الهی 
دو گونه بر ستون‌های پاهایت 
خدایگان… هر آنچه از خدا بخواهم 
بر این پاهای عریان، می‌رسند.

از لب‌هایت اگر پیشتر آیند 
آرامشان می‌کنی 
که عادتم به تخیلاتم 
غذای بوسه‌ است،

در نرمای این کار مشتاب 
نرمای هست و نیست 
که من در انتظار تو زنده‌ام 
و تپش‌های قلبم، گام‌های توست.


والری خود درباره ی این شعر گفته است: مطابق نقد معنایی، پوششی هست از پنداشت و خیال پردازی، که به تجربه بر شعرهایم می‌بینمش. برای مثال «گام‌ها»، شعر کوچک احساسی محض، که در آن به حسی ذهنی، نمادی از خیال می‌بخشیم

ضربه های شهوت آلود خونم

گفت میرتیاس (دانشجویی سوری در اسکندریه در دورانِ امپراطور کنستانس و امپراطور کونستانتیوس؛

تا حدی ملحد، تا حدی مسیحی ـ

نیرو بگرفته از تحصیل و تعمق

من نخواهم هراسید چونان بزدلی از شهواتم

تنم را وقف لذات جسمانی خواهم کرد

وقف کام گرفتن هایی که خوابش را دیده ام

وقف بی پروا ترین امیال جنسی

وقف ضربه های شهوت آلود خونم

– بی هیچ ترسی، چون وقتی که آرزو می کنم

و قدرت اراده دارم، نیرو بگرفته ام

– از آنجا که اهل تحصیل و تعمق ام

در بحرانی ترین لحظات باز می یابم

روحم را، ریاضت کش آنچنانکه بود

ترجمهٔ کامیارمحسنین

کنستانتین پ. کاوافی (به یونانی: Κωνσταντίνος Π. Καβάφης) ‏ (۱۸۶۳ – ۱۹۳۳) شاعر و روزنامه‌نگار یونانی. او متولد مصر است تابعیت بریتانیایی داشت و به زبان یونانی و انگلیسی و فرانسه شعر سروده است.

زندگی
کاوافی در ۱۸۶۳ در اسکندریه مصر به دنیا آمد. او تنها فرزند خانوادهٔ کاوافی بود. پدرش در سال‌های جوانی به انگلستان رفت و در شهرهای لندن، منچستر و لیورپول در شرکت‌های تجاری یونانی مشغول کار شد. پدرش در سال ۱۸۴۹ با دختر چهارده ساله‌ای که پدرش تاجر الماس بود ازدواج کرد و یک سال بعد تابعیت بریتانیایی را پذیرفت و پس از مدتی به اسکندریه بازگشت کنستانتین در اسکندریه به دنیا آمد و ۹ ساله بود که سال ۱۸۷۲ مجدداً پدرش به هم‌راه خانواده به لیورپول رفتند و در آن‌جا ساکن شدند. سرانجام پدرش در سال ۱۸۷۹ به دلیل معاملات غیرعاقلانه ورشکست شد. او به هم‌راه خانواده به اسکندریه بازگشت و زندگی فقیرانه‌ای را آغاز کرد.

در زبان فارسی
در انتظار بربرها ترجمه محمد کیانوش.
بقیه را به اهل هادس می‌گویم (گزیده‌هایی از سروده‌های کنستانتین کاوافی). ترجمه فرزانه دوستی و محمد طلوعی.
صبح روان، ترجمهٔ بیژن الهی، نشر بیدگل ۱۳۹۶ (شابک: ۹-۵۷-۷۸۰۶-۶۰۰-۹۷۸)

شهر | کنستانتین کاوافی


گفتی: «بروم از این ولایت،بروم به بندری دیگر.شهر که قحط نیست؛این نشد،یکی بهتر. هر تیشه زدم به ریشه‌ام خورد،دلم پوسید.تا کی بنشینم اینجا،دست روی دست، که گرد بر خاطر بنشیند؟هرطرف چشم می‌اندازم،تا سد‌نظر،همه‌اش خرابه‌های سیاه عمر می‌بینم.حیف این همه‌سال،حیف عمر عزیز،که تلف شد در این خراب‌آباد.» بندر دیگری نخواهی دید،خطه‌ی بهتری نخواهی یافت.شهر سر از دنبالت بر نمی‌دارد.در همان کوچه‌ها پلاس می‌شوی.در همان خانه‌هاست که موهایت را سفید می‌کنی.هر کجا بروی،به همین شهر می‌رسی.امید به خارج نیست.راه به خارج نیست،نه از زمین،نه از دریا.در همه دنیاست که بر باد رفته عمر،در همه دنیا آری،عمری که تلف کرده‌ای درین بیغوله

چگونه فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت ؟

اما مردی که دستم را گرفته 
تا گور همراهم خواهد آمد 
و در کنار کپه خاک نرم و سیاه سرزمینم 
خواهد ایستاد 
تنها در این جهان 
بلند و بلند‌تر فریاد خواهد زد 
اما صدای من 
مثل همیشه 
به او نخواهد رسید

آنّا آخماتووا (به روسی: ) با نام اصلی آنّا آندرییوا گارینکو (زاده ۲۳ ژوئن ۱۸۸۹، اودسا – درگذشته ۵ مارس ۱۹۶۶، مسکو) شاعر و نویسنده اهل روسیه بود. او یکی از بنیان‌گذاران مکتب شعری آکمه‌ئیسم بوده است. بن‌مایه‌های اشعار وی را گذر زمان، خاطرات و یادبودهای گذشته، سرنوشت زن هنرمند و دشواری‌ها و تلخی‌های زیستن و نوشتن در زیر سایه استالینیسم تشکیل می‌دهد.

چگونه فراموش کنم که جواني من چطور سرد و خاموش گذشت ؟

چگونه زندگي روزمره جاي همه چيز را گرفت و عمرم مثل دعاي يکشنبه ي کليسا ، يکنواخت و خسته کننده سپري شد ؟

چه راه ها دوشادوش آن کس رفتم که اصلا دوستش نداشتم و چه بارها دلم هواي آن کس کرد که دوستش داشتم

حالا ديگر راز فراموشکاري را از همه ي فراموشکاران بهتر آموخته ام

ديگر به گذشت زمان اعتنايي نمي کنم اما آن بوسه هاي نگرفته و نداده آن نگاه هاي نکرده و نديده را که به من باز خواهد داد ؟


تابلوی نقاشی از آنا آخماتووا اثرِ اُلگا دلا-وُس-کاردوفسکایا، ۱۹۱۴

آنّا در ۲۳ ژوئن ۱۸۸۹ (در گاه‌شماری رایج در آن زمان ۱۱ ژوئن) در بالشوی فانتان (به روسی: Большой Фонтан) در نزدیکی بندر اودسا به دنیا آمد. جد مادری‌اش، احمدخان (در تلفظ روسی: آخمات)، از خان‌های تاتار و از نسل چنگیزخان بود. در آن زمان پدرش مهندس مکانیک کشتی بود و از نیروی دریایی روسیه بازنشسته شده بود. یک ساله بود که به همراه خانوادهٔ خود به تسارسکویو سلو (به روسی: Царское Село) در نزدیکی سن پترزبورگ نقل مکان کردند و او تا شانزده سالگی در همان‌جا زندگی کرد. تسارسکویو سلو همان روستایی است که الکساندر پوشکین، شاعر برجستهٔ روس نیز جوانی‌اش را در آنجا گذرانده بود. این تقارن برای آنا الهام‌بخش بود و همیشه از آن سخن می‌گفت. در زندگی‌نامه‌ای به نام «مختصری از خودم» آخماتووا می‌نویسد:

«نخستین خاطراتم از تسارسکویه سلو این‌ها است: شکوهِ سبز و مرطوبِ پارک‌ها، مرتعی که ل‍له‌ام مرا به آن‌جا می‌برد، میدانِ اسب‌دوانی با اسب‌هایِ ریز و درشت و رنگارنگی که در آن می‌تاختند، ایست‌گاهِ قدیمی و چیزهایِ دیگری که بعدها ذکرشان در چکامهٔ روستایِ شاهی آمد.»

خواندن را با کتاب الفبای تالستوی آموخت. در پنج سالگی سخن گفتن به فرانسه را تنها با گوش دادن به درس‌هایی که خانم معلمی به بچه‌های بزرگ‌تر می‌داد، فرا گرفت. در مدرسه گرامر تسارسکویه نخستین شعر خود را در یازده سالگی سرود. پدرش، آندره گارنکو، وقتی از زبان او شنید که می‌خواهد شاعر شود، تصور کرد فرزندش شاعر بدی خواهد شد و برای همین به او اخطار داد که نام خانوادگی‌شان را با این شعرها خراب نکند. آنا هم به‌جای استفاده از نام خانوادگی پدرش از نام جد مادری‌اش آخماتووا استفاده کرد و نامش از آن پس شد آنا آخماتووا. پدر و مادر آنا در ۱۹۰۵ از هم جدا شدند و مادر، فرزندانش را با خود ابتدا به اوپاتوریا برد و بعد از مدتی به کی‌یف برد و آنجا ساکن شدند. ۱۹۰۷ در کی‌یف، در دبیرستان فوندوکلی‌یفسکایا تحصیلات متوسطه را تمام کرد و همان‌جا به دانشگاه رفت. در دانشکده حقوق آموزشگاه عالی زنانه، حقوق فرا گرفت.

نخستین شعر آخماتووا با نام بر انگشتان دست او حلقه‌های درختان است، در همان سال در نشریه روسی‌زبان سیریوس که در پاریس منتشر می‌شد، چاپ شد.

ازدواج
در سال ۱۹۱۰، در بیست و یک سالگی، با وجود مخالفت خانواده‌اش، با شاعری به نام نیکولای گومیلیف ازدواج کرد. این ازدواج نتیجهٔ عشق یک‌طرفهٔ گومیلیف و چند بار اقدام به خودکشی او بود، از همین رو دیری نپایید. به هر روی پس از ازدواج برای گذراندن ماه عسل به پاریس رفتند و پس از بازگشت از پاریس، گومیلیف برای مدتی به حبشه رفت و آخماتووا به سن پترزبورگ نقل مکان کرد و در آنجا برای ادامهٔ تحصیل به دانشگاه رایف رفت و به تحصیل تاریخ و ادبیات پرداخت. سال بعد با همسرش و چند شاعر دیگر، گروه موسوم به «کارگاه شعر» را تشکیل دادند و مکتب آکمه‌ایسم را بنیان نهادند.

آنّا آندری‌یونا آخماتووا و همسرش نیکولای گومیلیف و فرزندشان لف گومیلیف در ۱۹۱۳
در این سال‌ها شعرهای او در نشریات مختلف منتشر می‌شد. در ۱۹۱۲ ضمن سفری به شمال ایتالیا از جنوا، پیزا، فلورانس، بولونیا، پادووا و ونیز دیدن کرد. همان زمان نخستین مجموعه اشعارش به نام «شامگاه» منتشر شد. این کتاب و اثر بعدی و قرینه‌اش، باغ گل (انتشار: ۱۹۱۴)، که در میان منتقدان و عموم مردم توفیق بسیاری به‌دست آورد، دو کتاب کوچک و بی‌تکلف بودند که توفیق اولیه آکمه‌ایسم تا اندازهٔ زیادی مدیون آن‌ها بود. در ۱ اکتبر همان سال، فرزندش لِف به دنیا آمد. همسرش خیلی زود آن‌ها را ترک کرد و داوطلبانه به ارتش پیوست. در ۱۹۱۸ از همسرش جدا شد و بعد از مدتی با باستان‌شناسی به نام ولادمیر شی‌لی‌کو (به روسی: Влади́мир Шиле́йко) ازدواج کرد. امیدوار بود با این دانشمند برجسته بتواند زندگی خوبی داشته باشد اما شی‌لی‌کو زن می‌خواست نه شاعر؛ برای همین شعرهای آنا را در سماور می‌سوزاند. به هر حال این ازدواج هم دیری نپایید. پس از اعدام نیکولای گومیلیف در ۱۹۲۱ به جرم فعالیت‌های ضدانقلابی، به تنهایی مسئولیت بزرگ کردن فرزندشان را به عهده گرفت.

اختناق و سانسور
تقدیم به ایوسیف برودسکی:

دیگر برای خود یا نسل خود نمی‌گریم،
اما کاش ناگزیر نبودم که ببینم بر این زمین
داغ زرینِ شکست
فرود می‌آید بر پیشانیهایی که هنوز چین نخورده‌اند.

هر چند اکثریت نویسندگان و هنرمندان و فرهیختگان روس به تنگ آمده از دیکتاتوری تزار به استقبال انقلاب اکتبر رفتند اما آخماتووا، هر چند هرگز حاضر نشد جلای وطن کند و به صف مخالفان حکومت جدید در خارج از اتحاد جماهیر شوروی بپیوندد، از همان آغاز هم راه چندانی با انقلاب نداشت و با اعدام همسر سابقش و فضای خفقان‌آوری که حکومت استالین حکم‌فرما کرده بود، در صف ناراضیان جای گرفت. طی سال‌های دهه ۳۰ (میلادی)، هر چند تحت سانسور شدید حکومت استالین قرار داشت اما به مطالعه و تحقیق در مورد معماری پترزبورگ باستانی و شاعر کلاسیک روس، پوشکین پرداخت و عضو آکادمی علوم در پوشکین‌شناسی شد و مقالات متعددی از او در مورد پوشکین منتشر شد. سه کتاب نیز دربارهٔ پوشکین نوشت که هر سه در زمان خود منتشر شدند. اما از ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۰ فقط یکی از کتاب‌هایش اجازه چاپ مجدد می‌گیرد.

تنها فرزندش، لف، در بین سال‌های ۱۹۳۳ و ۱۹۴۹ چندین بار به اتهامات واهی دستگیر و هربار پس از مدتی کوتاه آزاد می‌شود. دستگیری پیاپی فرزندش و زندانی و تبعید در اردوگاه‌های کار اجباری شریک زندگی‌اش، نیکلای پونین (به روسی: Пунин Николаевич)، در شعر بلندش به نام سوگواره، که مرثیه‌ای است برای زندگان، به خوبی ترسیم شده است. سوگواره حاصل ساعت‌ها انتظار او پشت در زندان شهر لنینگراد برای ملاقات با فرزندش است.

جنگ جهانی دوم
چرا این قرن از دیگر زمان‌ها بدتر است؟

نه آیا زان که در هنگامهِ سرسام و درد

به زخمی بس کهن‌سال و سیه یازید دست

ولیکن چاره نتوانست و درمان‌اش نکرد؟

در طی جنگ جهانی دوم، آنا آخماتووا، لنین‌گراد محاصره‌شده را با هواپیما ترک کرد. او نخست به مسکو و بعد به تاشکند رفت. تا ژوئن ۱۹۴۴ که به لنین‌گراد بازگشت، در تاشکند ماند و مانند بقیه شاعران در بیمارستان‌های نظامی شعرخوانی می‌کرد. در دوران جنگ، چند شعر از او در مطبوعات چاپ شد. پس از آن نیز هنگامی که از تاشکند بازمی‌گشت، در سالن موزهٔ پلی‌تکنیک مسکو و در برابر جمعیتی سه‌هزار نفری، شعر خواند. در پایان این جلسه، جمعیت با به پا خاستن و کف‌زدنی پرشور و ممتد، نشان داد که علی‌رغم فشار سانسور و اختناق، مردم چهره‌های تسلیم‌ناپذیر را می‌شناسند و ارج می‌گذارند.

پس از پایان جنگ، امید تازه‌ای برای بازشدن فضای سیاسی شکل گرفت. آیزایا برلین که در سفری در ۱۹۴۵ به روسیه با آخماتووا ملاقات کرد، در اینباره می‌نویسد:

از او خواستم اجازه دهد شعر بدون قهرمان و یادواره را رونویسی کنم. گفت: «نیازی نیست. مجموعه‌ای از اشعارم قرار است در فوریهٔ ۱۹۴۶ از چاپ در آید. دارم غلط‌گیری‌اش را می‌کنم. نسخه‌ای از آن را برایتان به آکسفورد خواهم فرستاد.

در همین سال‌ها نخستین نوشتهٔ ادبی خود در قالب نثر را تجربه کرد و آن را به میخائیل زوشچنکو نشان داد و او پیشنهاد کرد بعضی قسمت‌ها را حذف کند و آخماتووا هم موافقت کرد اما پس از دستگیری تنها فرزندش، لف، تمام یادداشت‌های خود را سوزاند.

در ۱۴ اوت ۱۹۴۶، قطعنامهٔ کمیتهٔ مرکزی که گزارش ژدانوف نیز به آن الصاق شده بود، منتشر شد. در این قطعنامه از آنا به عنوان «فردگرا» و «خانمی از طبقات بالا که پیوسته میان اتاق خواب و نمازخانه در رفت‌وآمد است» و «یک راهبه یا روسپی یا در واقع راهبهٔ روسپی که روسپی‌گری را با دعا درهم می‌آمیزد» و «شعرش به کلی دور از خلق و متعلق به ده‌هزار تن اشراف روسیهٔ قدیم است» یاد شده بود.[۸] پیرو آن در روزنامه‌های ایزوستیا و لنینگراد از اشعار او به شدت انتقاد شد و سرانجام در همین سال از شورای نویسندگان اخراج شد. هر چند او هرگز بازداشت نشد و به زندان نیفتاد اما در عوض، پسرش لف گومیلیف مانند گروگانی در دست حکومت، بارها به زندان افتاد و وقتی برای سومین بار بازداشت شد، آنا که جان تنها فرزندش را در خطر می‌دید، در ۱۹۵۰ مجموعه‌ای انتشار داد به نام درود بر صلح که این مجموعه شامل پانزده قطعه شعر در مدح استالین بود و در مجله آگانیوک چاپ شد.

اعاده حیثیت
با مرگ ژوزف استالین در ۵ مارس ۱۹۵۳، انتظار بازشدن فضای سیاسی فرهنگی در شوروی می‌رفت و سرانجام در مه ۱۹۵۶ با نطق معروف نیکیتا خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، فضای سیاسی فرهنگی این کشور به‌طور نسبی باز شد. چند ماه پس از این نطق، لف گومیلیف از زندان آزاد شد و به مطالعات قوم‌شناسی‌اش پرداخت و فضای کاری برای آخماتووا هم مناسب‌تر از پیش شد. هر چند آخماتووا با ناباوری به بازشدن فضای فرهنگی نگاه می‌کرد اما اعاده حیثیت از او تا جایی پیش رفت که سرانجام در ۱۹۵۹ بار دیگر به عضویت اتحادیهٔ نویسندگان پذیرفته شد و به عضویت هیئت رئیسه آن درآمد.

در ۱۹۶۱، مجموعه‌ای به نام شعرها از او منتشر شد و سال بعد از آن نیز منظومهٔ بدون قهرمان را پس از بیست و یک سال، به پایان برد. سرانجام در ۱۹۶۴ در هفتاد و پنج سالگی از آخماتووا به‌طور کامل اعاده حیثیت شد و بخش عمدهٔ آثارش در اتحاد جماهیر شوروی مورد پذیرش قرار گرفت و سال‌های پایانی عمرش در آرامش گذشت. در ۱۲ دسامبر همین سال در ایتالیا جایزه اتنا تائورمینا به او اهدا شد و برای دریافت جایزه به کاتانیا در ایتالیا سفر کرد. این جایزه طی مراسمی با حضور نویسندگان و منتقدین ایتالیایی و غیر ایتالیایی در قلعه اورسینی در سیسیل به او اهدا شد. این جایزه و حضور او در اروپا، بار دیگر نام آخماتووا را بر سر زبان‌ها انداخت و کسانی که تصور می‌کردند او در همان سال‌های اول انقلاب کشته شده است، از زنده بودن او اطلاع پیدا کردند. آخماتووا از ایتالیا به فرانسه و انگلستان رفت. در انگلستان به او دکترای افتخاری از دانشگاه آکسفورد اهدا شد.

او به شوروی بازگشت و تا پایان عمر آن‌جا بود. البته ماندنش در شوروی موجب نشد که سکوت اختیار کند و دفاع از شاعران و نویسندگانی که با سانسور روبه‌رو می‌شدند را فراموش کند. در ۱۹۶۴ آشکارا به حمایت از ایوسیف برودسکی درآمد. هنگامی که ایوسیف برودسکی در یک محاکمهٔ نمایشی که یادآور دوران استالین بود محکوم شد، آخماتووا بی‌درنگ برایش تقاضای آزادی نوشت و منتشر کرد. در آن زمان در اتحاد شوروی این حرکت آخماتووا انسانیت و شجاعت عالی به‌حساب می‌آمد.

سال‌های آخر
تقدیم‌نامه
پیشِ این غم، کوه هم خم می‌کند پشت،

خشک می‌ماند به بستر رودخانه،

لیک زندان را حصار و در حصین است

پاسدار «زاغه‌های کار دشوار»،

و آن عذاب دوزخی و مرگ و ادبار.

از نسیم تازه برخی شادمان‌اند

برخی از نور شفق خوشحال و مسرور،

جمع ما اما ندارد از جهان بهر

جز جگاجنگ کلید – این زنگ ناساز-

یا طنینِ ضربه‌های گامِ سرباز.

چون سحرخیزان عابد جسته از جا

می‌گذشتیم از بیابان‌وار این شهر

تا رسیم آخر (ز مرده بی‌نفس‌تر)

پیش هم، آن‌جا که خورشیدش به پستی‌ست

با نِوا رودش به مِه رو کرده پنهان،

لیک امید از دوردست آوازخوانان.

حکم…، وان سیلابِ تندِ اشک در پی.

می‌کند از دیگرانش دور گویی.

درفکنده گشته‌است انگار بر پشت

تا که با جان برکنندش قلب از جا،

می‌رود اما… پریشان، گیج… تنها…

سال‌های آخر عمر آنا آخماتووا سرشار از فعالیت ادبی بود و او در اوج شهرت و محبوبیت به‌سر می‌برد. از سراسر اتحاد جماهیر شوروی، هر روز نامه‌های ستایش‌آمیز دریافت می‌کرد و اطراف او همیشه پر بود از شاعران جوانی که او را می‌ستودند. مردان جوانی به گِردش حلقه زده بودند که همیشه آماده بودند تا هر کاری را برای او انجام دهند.

هر چند در این سال‌های پایانی از انزوا خارج شده بود و فرزندش لف هم به مدارج بالای دانشگاهی رسیده بود اما بیماری اجازه نمی‌داد زندگی پر و پیمانی داشته باشد و پیوسته، بیماری او شدیدتر می‌شد. او از دهه پنجاه به بعد چندین بار سکته قلبی کرد و هر سال چند هفته‌ای در آسایشگاه یا بیمارستان بستری می‌شد تا آن که سرانجام در پاییز ۱۹۶۵ دچار حمله قلبی شد و دیگر هرگز سلامت خود را به‌طور کامل به‌دست نیاورد و در ۵ مارس ۱۹۶۶ در بیمارستان دٌمو ددوو در حوالی مسکو درگذشت. چند روز بعد، جنازه او را با هواپیما به لنین‌گراد بردند و بنا نبود مراسم رسمی برگزار شود. در ۹ مارس چند تن از دوستان او برایش مراسم سوگواری، چنان‌که آرزو داشت طبق مراسم باستانی کلیسای اورتودوکس برگزار کردند، اما حضور تعداد زیادی از مردم که برای وداع با شاعر مورد علاقه‌شان به کلیسا آمده بودند موجب شد اتحادیه نویسندگان لنین‌گراد روز بعد برای او مراسم خاک‌سپاری رسمی بگیرد. و سرانجام در ۱۰ مارس تابوت او با همراهی مردم و فرزندش لف گومیلیف و برودسکی (بعدها در ۱۹۸۷ برنده جایزهٔ نوبل ادبیات شد) در گورستان کوماروو در لنین‌گراد به خاک سپرده شد. او پس از مرگش، بزرگ‌ترین شاعر زن روسیه نامیده شد.

شعرشناسی
آنا آخماتووا از آن دسته شاعرانی است که نه تبارنامه‌ای در شعر دارد و نه «سیر تَطَوُر» ی مشخص و معلوم. او از آن قسم شعرایی است که ناگهان حادث می‌شوند. هرچند سخن ایوسیف برودسکی دربارهٔ شعر آخماتووا در کلیت‌اش درست است، اما به هر حال شعر آخماتووا از شامگاه، ۱۹۱۲، تا شعر بدون قهرمان، ۱۹۶۳، تغییرات زیادی کرده است.

نخستین شاعری که تأثیر عمیقی بر آخماتووا گذاشت، ایناکینتی آننسکی (۱۸۵۶ – ۱۹۰۹) بود. ایرج کابلی در این باره می‌نویسد: «در سال ۱۹۱۰… تصادفاً نمونهٔ حروف‌چینیِ مجموعه شعر جعبهٔ چوب سرو، کار یکی از خبرگان و مترجمان برجستهٔ ادب کلاسیک غرب به نام آننسکی به دستش افتاد و باعث شد که به قول خودش «دنیا را فراموش» کند. سبک کار آننسکی بر خلاف سمبولیست‌ها، که او را ابتدا از خود می‌دانستند، کاملاً «زمینی» و «این جهانی» بود.»

در آن زمان در روسیه سمبولیسم مکتب شعری مسلط بود؛ اما دو جریان شعری جدید نیز در حال شکل‌گیری بود که یکی جریانی که آخماتووا و همسر اولش و چند شاعر جوان دیگر آن را به‌وجود آوردند و به آکمه‌ایسم مشهور شد و جریان دیگر شعری، جنبش فوتوریسم بود که شاعر شاخصش، مایاکوفسکی بود. هرچند بعدها فوتوریست‌ها بسیار مطرح شدند و آکمه‌ایست‌ها تداوم پیدا نکردند اما عقاید شعری آغاز دههٔ بیست روسیه تقریباً به تساوی میان هواداران آخماتووا و مایاکوفسکی تقسیم شده بود. هرچند در آغاز فعالیت آکمه‌ایست‌ها در سال ۱۹۱۴، از سوی منتقدان و جامعه‌شناسان مارکسیست مورد استقبال قرار گرفتند، اما بعدها در زمان استالین، آن را «ادبیات اشراف و زمین‌داران» لقب نهادند و محکومش کردند.

از نظر فنی، آخماتووا مانند سایر شاعران هم دوره‌اش، در حال شکستن وزن‌های عروضی در شعر بود. اما او در حاشیه آنچه قانون و قاعدهٔ مجاز شمرده می‌شد کار می‌کرد. او حتی روشی را برقرار کرد که معمولاً به عنوان «روش آخماتووا» پذیرفته شده است و به تعبیری «ترکیب دوهجایی‌ها و سه‌هجایی‌ها» نام دارد.او به فراتر بردن حد و مرزهای قافیه نیز کمک زیادی کرد. آنچه را قبلاً قافیهٔ آزمایشی می‌نامیدند، او تثبیت کرد. درک ظرایف موسیقایی شعر آخماتووا فقط با دانستن زبان روسی و شنیدن آن امکان‌پذیر است و ترجمهٔ آن به زبان‌های دیگر بسیار دشوار و شاید محال باشد.


مجموعه اشعار
انسان

اینجا گویی صدای انسان

هرگز به گوش نمی‌رسد

اینجا گویی در زیر این آسمان

تنها من زنده مانده‌ام

زیرا نخستین انسانی بودم

که تمنای شوکران کردم

۱۹۱۲ – شامگاه
۱۹۱۴ – تسبیح
۱۹۱۴ – گلستان یا باغ گل
۱۹۱۴ – فوج پرندگان سفید
۱۹۲۱ – بارهنگ
۱۹۲۲ – ۱۹۲۲ بعد از میلاد
۱۹۴۰ – گزیده اشعار «از شش کتاب»
۱۹۶۳ – فاتحه و شعر بدون قهرمان
۱۹۶۵ – پرواز زمان و صدای شاعران (گزیده‌ای از برگردان شعرهای خارجی)

پس از مرگ
۱۹۶۷ – شعرهای آخماتووا
۱۹۷۳ – افسانه بدون قهرمان و بیست و دو شعر
۱۹۷۶ – گزینه اشعار
۱۹۸۹ – گزینه اشعار
۱۹۸۵ – دوازده شعر از آنا آخماتووا
۱۹۹۰ – کلیات اشعار آنا آخماتووا

کتاب‌ها
خروسک طلایی
آدولف بنیامین سونستان
میهمان سنگی
ترجمه‌ها


آخماتووا اشعار ۱۵۰ شاعر از ۷۸ زبان مختلف را به روسی برگردانده است. بیت‌های ترجمه‌شده توسط او، بالغ بر ۲۰ هزار است.

۱۹۵۶ – شعر کلاسیک کره
۱۹۵۶ – شعر کلاسیک چین
۱۹۶۵ – اشعار تغزلی مصر باستان


نمایش‌نامه
آخماتووا در کارنامهٔ ادبی خود، نمایشنامهٔ نیمه‌تمامی دارد به نام اِنوما اِلیش. ایده نوشتن این نمایشنامه در سال‌های حضور در تاشکند (۱۹۴۲–۱۹۴۴) به ذهنش خطور کرد. زمانی که به بیماری تیفوس دچار شده بود، در کابوسی هذیان‌وار، طرح اولیه این نمایشنامه را می‌نویسد و بعد می‌سوزاند. آخماتووا در آغاز دهه ۶۰ (میلادی) کار بر روی این نمایش‌نامه را از سر می‌گیرد و با کمک دوستانش نادژدا ماندلشتام و رانفسکایا و دیگرانی که قبل از سوزاندن متن تاشکند آن را برایشان خوانده بود، سعی می‌کند که متن فراموش‌شده را بازنویسی کند که البته توفیق چندانی نصیبش نمی‌شود. به هر حال، در سفری که آخماتووا برای دریافت جایزهٔ اتنا تائورمینا به ایتالیا انجام داد، در ضیافتی که به افتخار او برگزار شده بود، بخش‌های بازسازی شدهٔ اِنوما اِلیش را می‌خواند و تئاتر دوسلدورف به او پیشنهاد می‌کند که آن را روی صحنه ببرد و آخماتووا هم می‌پذیرد و پی‌گیرانه روی آن کار می‌کند که سکتهٔ قلبی و سپس مرگ، این کار را نیمه‌تمام می‌گذارد.

جوایز و افتخارات

تمبر یادبود یک صد سالگی آنا آخماتووا چاپ ۱۹۸۹
۱۹۶۴ – جایزهٔ اتنا تائورمینا (به ایتالیایی: Etna Taormina) در ایتالیا.
۱۹۶۴ – دکترای افتخاری از دانشگاه آکسفورد لندن.


در رسانه‌ها


تئاتر
در سال ۲۰۰۶، بر اساس نمایشنامه‌ای به قلم جان اتیکن، نویسنده استرالیایی، نمایشنامه‌ای به نام «کشتی‌ها آهسته می‌گذرند» در استرالیا به روی صحنه رفت. در این نمایش که اکثر وقایع آن در آشپزخانه می‌گذشت، آنا که نقشش را ویوین گلنس بازی می‌کند، در حال خواندن اشعارش برای لیدیا (با نقش‌آفرینی ایرنه جارزابک) است و سپس اشعارش را در آتش می‌سوزاند.

سینما
در سال ۲۰۰۷، لیندا فیورنتینو امتیاز ساخت فیلمی از روی فیلم‌نامه نوشته‌شده توسط جیم کورتیس را خریداری کرد که بر اساس زندگی آخماتووا نوشته شده است.

آثار آخماتووا در زبان‌های دیگر


در زبان انگلیسی
آثار آخماتووا به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. در ۲۰۰۴ کتابی با عنوان کلمه‌ای که مرگ را شکست می‌دهد: شعرهای خاطره (به انگلیسی: The Word that Causes Death’s Defeat: Poems of Memory) از شعرهای آخماتووا ترجمه ننسی ک. اندرسن توسط انتشارات دانشگاه ییل منتشر شد. در این کتاب اندرسن ضمن ترجمهٔ سه شعر از آخماتووا تحلیل مفصلی از شعرها ارائه داده است.

در زبان فارسی
چند تن از مترجمان ایرانی، اشعار آخماتووا را به زبان فارسی برگردان کردند. برای آشنایی با اشعار آخماتووا و تفاوت‌های برگردان اشعارش در زبان فارسی نمونه‌هایی ذکر می‌شود.

سوگواره (رکوئیم) قطعه II
ایرج کابلی محمد مختاری احمد اخوت
دن است آرام بر بستر روانه،
درآید ماهِ زرد این‌جا شبانه.

شود داخل، کُله کج‌کرده یک سو

ببیند سایهٔی در خانه‌ام او.

من ام این‌جا: زنی رنجور و بیمار.

من ام این‌جا: زنی تنها و بی‌یار.

پسر در بند دارم شوی در گور،

بخوانیدم دعایی از رهِ دور.

دُنِ آرام به آرامی روان است،
به خانه می‌آید ماه زرد،

به درون می‌آید و کلاهش را شنگولانه کج نهاده،

ماه زرد سایه‌ای می‌بیند.

این زن بیمار است،

این زن تنهاست،

شوهر در گور و پسر در زندان،

برایم کمی دعا کن.

دُن نجیب به آرامی جاری است
ماه زردفام به درون می‌آید

ماه کج‌کلاه پا به خانه می‌گذارد

ماه زردفام سایه‌ای می‌بیند

در خانه یک زن است، زنی بیمار

در خانه یک زن است، زنی تنها

شوهر زن مرده‌است، پسر او در زندان

پس دعایی بخوان، دعایی برای من

آثار ترجمه‌شده
۱۳۵۳ – مرثیه‌های شمال (برگزیده شعر)، ترجمهٔ عبدالعلی دستغیب، تهران، بابک.
۱۳۵۳ – «نماز برای آرامش روح مردگان» (رکوئیم)، ترجمهٔ پروین گرانمایه، اندیشه و هنر، دفتر پنجم، مرداد. کتاب هفتم، شهریور ۵۰.
۱۳۵۷ – «پیشهٔ ما»، «خاک سرزمین من»، «مرز»، «عاشقانه»، «بیاد شاعر» و «آلاچیق»، ترجمهٔ ایرج مهدویان، آلاچیق (مجموعهٔ شعر از چند شاعر)، تهران، رز.
۱۳۶۷ – «آنا آندره‌اونا آخماتووا و چند شعر از او»، ترجمهٔ حشمت جزنی، آدینه، ۲۲، اردیبهشت.
۱۳۶۸ – «دلیری»، ترجمهٔ سیروس طاهباز، مصیبت نویسنده بودن، تهران، انتشارات به‌نگار.
۱۳۶۹ – «طرحی از یک چهره تراژیک» (یادداشت‌های آنا آخماتووا دربارهٔ ماندلشتام)، ترجمهٔ احمد پوری، آدینه، مرداد ۴۸
۱۳۷۰ – «مرثیه» (رکوئیم)، ترجمهٔ احمد اخوت، کلک، فروردین، ۱۳.
۱۳۷۲ – «برای ان.گ. چولکووا»، «شب سفید»، «خدای شعر Muse»، «باغ تابستان»، «نخستین اخطار»، «شعر نیمه شب» و «دیدار شبانه»، ترجمهٔ حشمت جزنی، ده شاعر نامدار قرن بیستم، تهران، مرغ آمین.
۱۳۷۳ – «؟»، ترجمه خشایار دیهیمی، شباب، ۱۱، (شهریور و مهر).
۱۳۷۴ – «آمادئو مودیلیانی»، ترجمهٔ عباس صفاری، زنده‌رود، ۱۰ و ۱۱ (بهار).
۱۳۷۵ – «همچون کسی که»، «همیشه تر و تازه‌ای»، «زیر حجاب تاریک» و «از فاخته پرسیدم»، ترجمهٔ مراد فرهادپور، دوران، آذر، ۱۳.
۱۳۷۶ – «شعر»، ترجمهٔ رضا سیدحسینی، مکتب‌های ادبی (جلد دوم)، تهران، نگاه.
۱۳۷۷ – خاطره‌ای در درونم است: گزینه اشعار عاشقانه، ترجمه احمد پوری، تهران، نشر چشمه.

بی حضور تو رنگ‌های زندگی محو می‌شوند، خشک و خاک‌آلود

و تمام زندگی‌هایی که تا به حال سپری کرده‌ایم و تمام زندگی‌هایی که در پیش رویمان قرار دارند، سرشارند از درختان و برگ‌های در حال تغییر.»
«زیبایی همه چیز نبود. زیبایی تاوانی داشت، بیش از اندازه کامل و بی نقص بود و زندگی را در انجماد فرو می‌برد.»

به‌سوی فانوس دریایی



آدلاین ویرجینیا وولف (به انگلیسی: Adeline Virginia Woolf) (۲۵ ژانویه ۱۸۸۲ – ۲۸ مارس ۱۹۴۱)، بانوی رمان‌نویس، مقاله‌نویس، ناشر، منتقد و فمینیست انگلیسی بود که آثار برجسته‌ای چون خانم دالووی (۱۹۲۵)، به‌سوی فانوس دریایی (۱۹۲۷) و اتاقی از آن خود (۱۹۲۹) را به رشته تحریر درآورده است.

ویرجینا وولف در سال‌های بین دو جنگ جهانی از چهره‌های سرشناس محافل ادبی لندن و از مهره‌های اصلی انجمن روشنفکری بلومزبری بود. او در طول زندگی بارها دچار بیماری روانی دوره‌ای شد و در نهایت در سال ۱۹۴۱ به زندگی خود پایان بخشید.



آدلاین ویرجینیا استیون در سال ۱۸۸۲ در لندن به دنیا آمد. مادر او جولیا پرینسپ استیون (به انگلیسی: Julia Prinsep Stephen) (۱۸۴۶ الی ۱۸۹۵) در هند و از جان جکسون (به انگلیسی: John Jackson) و ماریا پتل جکسون (به انگلیسی: Maria Pattle Jackson) به دنیا آمده بود، که بعد به همراه مادر خود به انگلستان نقل مکان کرد و به عنوان مدل مشغول به کار شد. پدر او لسلی استیون (به انگلیسی: Leslie Stephen) نویسنده، منتقد و کوهنوردی معروف بود. پدرش، لسلی استیون، منتقد برجسته آثار ادبی عصر ویکتوریا و از فیلسوفان مشهور لاادریگرا بود. اگرچه برادران او برای تحصیل به کمبریج فرستاده شدند، او تحصیلات رسمی دریافت نکرد و در منزل معلم خصوصی داشت. ویرجینیا از کتابخانه غنی پدر بهره بسیاری برد و از جوانی دیدگاه‌های ادبی خود را که متمایل به شیوه‌های بدیع نویسندگانی چون جیمز جویس، هنری جیمز و مارسل پروست بود در مطبوعات به چاپ می‌رساند.

ازدست‌دادن ناگهانی مادرش در سیزده سالگی و به دنبال آن درگذشت خواهر ناتنی‌اش دو سال بعد منجر به اولین حمله از رشته حمله‌های عصبی ویرجینیا وولف شد. با وجود این بین سال‌های ۱۸۹۷ تا ۱۹۰۱، موفق شد در دانشکده زنان کالج سلطنتی لندن درس‌هایی (گاه تا حد مدرک) در زبان یونانی، لاتین، آلمانی و تاریخ بگذراند که مقدمات آشنایی او را با بعضی از پیشگامان مدافع آموزش زنان مانند کلارا پیتر، جرج وار و لیلیان فیتفول فراهم کرد. دومین حملهٔ عصبی او پس از مرگ پدرش در ۱۹۰۴ بود. در این دوران برای اولین بار دست به خودکشی زد و سپس بستری شد.

ویرجینیا پس از مرگ پدرش در ۲۲ سالگی‌اش (سال ۱۹۰۴)، بعد از آنکه توانست از زیر سلطه برادر ناتنی‌اش جورج داک‌ورت آزاد شود، استقلال تازه‌ای را تجربه کرد. برپایی جلسات بحث دوستانه همراه خواهرش ونسا، و برادرش توبی و دوستان آنها تجربه نو و روشنفکرانه‌ای برای آنها بود. در این جلسه‌ها سر و وضع و جنسیت افراد مهم نبود بلکه قدرت تفکر و استدلال آنها بود که اهمیت داشت. علاوه بر این، ویرجینیا همراه خواهر و برادرش به سفر و کسب تجربه نیز می‌پرداخت. استقلال مالی ویرجینیا در جوانی و پیش از مشهورشدن، از طریق ارثیه مختصر پدرش، ارثیه برادرش، توبی که در سال ۱۹۰۶ بر اثر حصبه درگذشت و ارثیه عمه‌اش، کارولاین امیلیا استیون (که در کتاب اتاقی از آن خود بدان اشاره کرده است) به دست آمد.

عکس جولیا اِستیوِن، مادرِ ویرجینیا وُلف، توسط جولیا مارگارت کامرون
او در سال ۱۹۱۲ با لئونارد وولف کارمند پیشین اداره دولتی سیلان و دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد و همراه با همسرش انتشارات هوکارث را در سال ۱۹۱۷ برپا کردند؛ انتشاراتی که آثار نویسندگان جوان و گمنام آن هنگام (از جمله کاترین منسفیلد و تی.اس. الیوت) را منتشر کرد.

خودکشی و مرگ

ویرجینیا و لئونارد وولف، ۲۳ ژوئیه ۱۹۱۲
ویرجینیا وولف طی جنگهای اول و دوم جهانی بسیاری از دوستان خود را از دست داد که باعث افسردگی شدید او شد و در نهایت در تاریخ (۲۸ مارس ۱۹۴۱) پس از پایانِ آخرین رمانِ خود به نام بین دو پرده نمایش، خسته و رنجور از رویدادهای جنگ دوم جهانی و تحت تأثیر روحیهٔ حساس و شکنندهٔ خود، با جیب‌های پر از سنگ به «رودخانه اوز» در «رادمال» رفت و خود را غرق کرد. جسد او حدود یک ماه بعد در تاریخ ۱۸ آوریل توسط چند کودک در پایین‌دست رودخانه پیدا شد. جسد او در روز ۲۱ آوریل در حضور همسرش لئونارد سوزانده شد و خاکسترش در سایه درختی در باغچه‌ای به خاک سپرده شد.

او در آخرین یادداشتِ خود با روحیه‌ای افسرده، برای همسرش چنین نوشت:

عزیزترینم، تردیدی ندارم که دوباره دچارِ جنون شده‌ام. احساس می‌کنم که نمی‌توانیم یکی دیگر از این دوره‌های وحشتناک را از سر بگذرانیم؛ و اینبار بهبودی نخواهم یافت. شروع به شنیدنِ صداهایی کرده‌ام و نمی‌توانم تمرکز کنم؛ بنابراین کاری را می‌کنم که به گمانم بهترین کارِ ممکن است.

بهترین شادیِ ممکن را تو در اختیارم گذاشته‌ای. هرآنچه می‌توان بود، برایم بوده‌ای. می‌دانم که دارم زندگی‌ات را تباه می‌کنم، می‌دانم که بدون من می‌توانی کار کنی؛ و می‌دانم که خواهی کرد. می‌دانم.. گمان نمی‌کنم تا پیش از آغازِ این بیماریِ وحشتناک، هیچ دو نفری می‌توانستند از این شادتر باشند. بیش از این توانِ مبارزه ندارم. می‌بینی؟ حتی نمی‌توانم این را هم درست بنویسم. نمی‌توانم چیزی بخوانم.

می‌خواهم بگویم همهٔ شادیِ زندگی‌ام را مدیونِ توأم. تو با همه‌چیزِ من ساخته‌ای و به طرزی باورنکردنی نسبت به من مهربان بوده‌ای. همه‌چیز جز اطمینان به نیکیِ تو، مرا ترک گفته‌است. دیگر نمی‌توانم به تباه کردنِ زندگی‌ات ادامه دهم. گمان نمی‌کنم هیچ دونفری بتوانند آنقدر که ما شاد بوده‌ایم، شاد باشند.

او یکی از بنیان‌گذاران بنیادِ بلومزبری بود.

نخستین زندگی‌نامه‌نویس رسمی وولف خواهرزاده‌اش، کوئنتین بل است که گذشته از ویژگی‌های مثبت، چهره‌ای نیمه‌اشرافی و پریشان از او ترسیم کرده است. در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ پژوهشگران مختلفی دربارهٔ وولف نوشتند و به تدریج هم تصویر واقع‌بینانه‌تر و متعادل‌تری از وولف به وجود آمد و هم به اهمیت سبک و فلسفه او در ادبیات و نیز نقد فمینیستی پرداخته شد. جین مارکوس از پژوهشگرانی است که دربارهٔ سبک وولف کتاب نوشته است. او وولف را سیاسی سرسخت و مبارز می‌داند و استدلال می‌کند وولف با آگاهی‌ای که به طبقه اجتماعی و تأثیر آن بر رشد فردی داشته، نباید نخبه‌گرا محسوب شود.

سبک
ویرجینیا وولف نویسنده رمان‌های تجربی است که سعی در تشریح واقعیت‌های درونی انسان دارد. نظرات فمینیستی وی که از روح حساس و انتقادی او سرچشمه گرفته، در دهه ششم قرن بیستم تحولی در نظریات جنبش زنان پدید آورد. وی در نگارش از سبک سیال ذهن بهره گرفته است.

کتاب اتاقی از آن خود وولف در کلاس‌های آیین نگارش پایه‌های مختلف تحصیلی دانشگاهی تدریس می‌شود. علاوه بر اهمیت شیوه نگارشی آن، این کتاب ویژگی‌های نثر مدرنیستی را در مقاله‌نویسی وارد کرده و سبک جدیدی ایجاد کرده است. گذشته از این، اتاقی از آن خود را شکل‌دهنده جریان نظری فمینیستی و به‌طور خاص نقد ادبی فمینیستی می‌دانند.

اندیشه‌های فمینیستی
ولف در مورد مشکل عدم امکان کارکردن برای زنان در مشاغل آکادمیک یا زمینه‌های مرتبط با کلیسا، حقوق و پزشکی بسیار نگاشته است، مشکلی که در آن زمان به دلیل عدم پذیرش زنان در آکسفورد و کمبریج شدت یافته بود. خود او به دانشگاه نرفته بود و از این موضوع که برادران و دوستان مذکرش این امکان را که او محروم بود در اختیار داشتند ابراز تاسف می‌کرد. او معتقد بود حتی در زمینهٔ کاری ادبیات، معمولاً از زنان انتظار می‌رفت که زندگی‌نامه پدران خود را بنویسند یا مکاتبات آنان را ویرایش کنند. ولف معتقد بود که اگر پدرش هنگامی که او نستا جوان بود از دنیا نرفته بود، او هرگز نویسنده نشده بود.

او همچنین به مسئلهٔ برابری زنان با مردان در ازدواج پرداخته است و در رمان به سوی فانوس دریایی به طرز خلاقانه‌ای به نابرابری موجود در ازدواج والدین خود اشاره می‌کند. منتقدان معتقدند شخصیت‌های این رمان بر اساس والدین خود او ساخته و پرداخته شده‌اند.

کتاب‌شناسی


رمان‌ها
۱۹۱۵ – سفر به بیرون
۱۹۱۹ – شب و روز
۱۹۲۲ – اتاق جیکوب
۱۹۲۵ – خانم دالووی
۱۹۲۷ – به‌سوی فانوس دریایی
۱۹۲۸ – اورلاندو: یک بیوگرافی
۱۹۳۱ – موج‌ها (خیزاب‌ها)
۱۹۳۳ – فلاش
۱۹۳۷ – سال‌ها
۱۹۴۱ – بین دو پرده نمایش («در میان نقش‌ها»، ترجمه الهه مرعشی، انتشارات فرهنگ جاوید، تهران: ۱۳۹۱)
داستان دوشس و جواهر فروش

غیرداستانی
۱۹۲۹ – اتاقی از آن خود
۱۹۳۸ – سه گینی